سایت علمی و پژوهشی آسمان - مطالب ارسال شده توسط abedi

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

سير تاريخى ظاهرنگرى در آيات صفات

بازديد: 91
سير تاريخى ظاهرنگرى در آيات صفات

 

سيد محمد حسين موسوي مبلغ

چکیده: در اين نوشتار، پس از نگاهى اجمالى به آيات صفات خبرى خداوند، تفكر ظاهرنگرى نسبت به آيات صفات، منشأ پيدايش و شكل‏گيرى اين تفكر، اوج و افول‏هاى آن در مقاطع مختلف تاريخ، پيامدها و آثار منفى آن در فرهنگ اعتقادى مسلمانان به تصوير كشيده شده است.
از صاحب نظران و فرقه‏هاى كلامى و مذهبى كه در پرورش انديشه ظاهر نگرى و انتساب صفات ظاهرى انسان گونه به خداوند تلاش مى‏ورزيدند، ياد مى‏شود. از همفكران جريان ظاهرنگرى كه در بسترهاى گوناگون تاريخى در جهت تعديل ديدگاه‏هاى ديگر همسانان خود تلاش‏هاى لازم را به عمل مى‏آورند، نيز سخن گفته شده است. 


كليد واژه‏ها: آيات صفات، دانشمندان يهود، اصحاب رأى، اهل حديث، اشاعره، تجسيم و تشبيه، ابن تيميه، وهابيت.

متكلمان اسلامى صفات خداوند را به دو دسته تقسيم كرده‏اند:
1- صفات ذاتيه يعنى صفاتى كه با قطع نظر از اين كه قرآن از آن صفات خبر بدهد يا ندهد عقل به خودى خود آن را براى خداوند ثابت مى‏كند. مانند علم، قدرت، حيات، اراده، قديم، و ازلى‏بودن و...
2- صفات خبريه و آن صفاتى هستند كه عقل براى خداوند ثابت نمى‏كند؛ بلكه قرآن و احاديث نبوى از آن صفت‏ها خبر مى‏دهد. مانند صورت، چشم، دست، پا و... و مانند قرارگرفتن خدا بر عرش، وارد شدن خدا در بهشت در ميان صفوف ملائكه و...
در قرآن كريم آياتى هستند كه از صفات خبريه خداوند خبر مى‏دهند.
مانند آيات زير :
«خلقت بيدىّ» (ص / 75)
«به دست خود آفريدم»
«بل يداه مبسوطتان» (مائده / 64)
«بلكه دو دوست خداوند گسترده است»
«و يبقى وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام» (الرحمن / 27)
«و تنها صورت پروردگارت كه داراى جلال و اكرام است، باقى خواهد ماند»
«الرحمن على‏العرش استوى» (طه / 5)
«خداوند رحمان بر عرش خود استقرار دارد»
«و جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً» (فجر / 21)
«و پروردگار تو مى‏آيد در حالى كه فرشتگان صف اندر صف از او استقبال مى‏كنند.»
«هل ينظرون إّلا ان يأتيهم اللّه فى ظللٍ من الغمام والملائكة و قضى الامر و إلى اللّه ترجع الامور» (بقره / 210)
«آيا نظر مى‏كنند جز اين كه خدا در زير سايه ابرها و همراه با ملائكه بر آنان وارد مى‏شوند و قضاوت به حق مى‏شود و بازگشت همه امور به سوى خداوند خواهد بود.»
متكلمان اسلامى اين دسته از آيات را «آيات صفات» ناميده‏اند. مفسران و قرآن‏پژوهان و نحله‏هاى كلامى و فرقه‏هاى مذهبى در چگونگى فهم آيات صفات، ديدگاه‏هاى مختلف و گاهى متناقضى را ابراز نموده و از زواياى مختلفى به اين مسئله نگريسته‏اند. ما در اين نوشتار به بررسى تاريخى ظاهرنگرى به آيات صفات از ديدگاه دو فرقه اهل حديث و اشاعره نشسته و به سير تطورات، و فراز و نشيب صاحبان اين ديدگاه در بستر تاريخ و نيز تبيين پيامدهاى اين نظريات خواهيم پرداخت.

 

پيدايش ظاهرنگرى در آيات صفات

در ميان فرقه‏هاى مختلف مذهبى و فقهى و نحله‏هاى گوناگون كلامى، مسلك‏ها و مشرب‏هايى شكل گرفتند كه در فهم آيات متشابه، از جمله آيات صفات الهى تأويل را بدعت و ناروا دانسته و اين دسته از آيات قرآن كريم را با ظاهرشان تفسير مى‏كردند و تمام صفات ظاهرى را كه از ويژگى‏هاى ممكنات و آفريده‏ها مى‏باشد، از قبيل صورت، چشم، دست، پا، نيازمندى به مكان و... به خداوند نسبت مى‏دادند و در نتيجه خداوند را، جسم مى‏دانستند. البته عده‏اى از آنان به دليل گريز از تشبيه خداوند به خلق، قيد «بلاكيف» (يعنى جسم خدا كيفيت ندارد( را بر اعضا و جوارح خدا مى‏افزود و بعضى جمله «الكيفية مجهولة» (يعنى چگونگى جسم خدا بر ما پوشيده( را بر آن مى‏افزودند و جمعى ديگر نيز صريحاً خداوند را به خلق او تشبيه مى‏كردند.
اكنون پرسشى كه از ين مجمل رخ مى‏نماياند، اين است كه نخستين شبهه ظاهرنگرى در آيات صفات الهى، در فرهنگ اعتقادى مسلمانان از چه مقطع تاريخى و توسط چه فرقه‏هايى پديد آمد؟
برخى بر اين باورند كه نخستين جرقّه‏هاى ظاهرنگرى در آيات صفات در نيمه اول قرن دوم توسط اهل حديث زده شد. البته ترديدى نيست كه تفكر ظاهرنگرى در كانون فكرى اهل حديث پرورش يافته و به ثمر رسيده ولى تكاپو در متون معتبر دينى، تاريخى و آثار قرآن‏پژوهى، اعم از تفسير و علوم قرآن و اظهارات پيشوايان فرقه‏هاى كلامى و مذهبى و صاحبان نوشته‏هاى ملل و نحل، مى‏نماياند كه نخستين بذر ظاهرنگرى در صفات الهى و آيات صفات و بطور كلى آيات متشابه قرآن در عهد خلافت عثمان توسط دانشمندان يهود در كانون فرهنگى - دينى مسلمانان كاشته شد. چون دانشمندان يهود از شكست اسلام در صحنه جنگ‏هاى نظامى مأيوس شدند و از سويى با پيشرفت روزافزون آيين اسلام و مسلمانان و گسترش حكومت اسلامى تا فراسوى سرزمين‏هاى عربى آن روز مواجه مى‏شدند و مى‏ديدند كه مردم دسته‏دسته از هر طرف به اسلام و مسلمانان روى مى‏آورند، بر آن شدند تا با وارد شدن در جرگه مسلمانان و قبول اسلام ظاهرى، به تحريف معنوى قرآن و متون دينى مسلمانان بپردازند و اگر بتوانند تفكرات ناب و آسمانى مسلمانان را با انديشه‏هاى ساختگى وجعلى بيالايند و اعتقادات مسلمانان را خدشه‏دار كنند. 
بدينسان كسانى مانند كعب‏الاحبار و امثال او كه در زمان صحابه، تظاهر به اسلام مى‏كردند، با اظهار نظر در مسائل اسلامى و اقدام به صدور فتوى، بسيارى از فتنه‏ها را در دنياى اسلام پديد آوردند و ديگر علماى يهود در دوره‏هاى پس از صحابه با جعل مطالب از زبان آنان به تحريف عقائد مسلمانان همت مى‏گماشتند.
اينك نمونه‏هايى از تلاش‏هاى يهود در اين زمينه را ياد مى‏كنيم.
ابن جرير طبرى در تفسير خود مى‏نويسد:
«حسين‏ابن محمد از ابومشعر از محمدابن قيس روايت مى‏كند : شخصى نزد كعب‏الاحبار آمد و پرسيد خداى ما كجاست؟ مردم به او گفتند اين چه سؤالى است كه مى‏كنى؟ خدا بالاتر از اين‏ها است. كعب الاحبار گفت: رهايش كنيد. اگر جاهل باشد ياد مى‏گيريد، اگر عالم باشد علمش افزون گردد. مى‏پرسى خدايمان كجاست؟ خدا بر عرش تكيه داده و يك پايش را روى پاى ديگر انداخته است... و خداوند بر عرش تكيه داده و آسمان‏ها از سنگينى او در حال تركيدن است. اگر بخواهيد مى‏توانيد اين آيه را در اين رابطه بخوانيد: «تكاد السماوات يتفطّرن من فوقهنّ» (شورى / 5) نزديك است آسمان از سنگينى خدا بتركد»1
عبداللّه فرزند احمدابن حنبل در كتاب خود بنام «السنه» نقل مى‏كند :
«كعب الاحبار» در تفسير آيه «خلقت بيدى» مى‏گويد: «إنّ اللّه لم يمّس بيده شيئاً إلا ثلاثا خلق الآدم بيده و غرس الجنته بيده و كتب التورات بيده» خداوند با دست خود جز 3 چيز هيچ امر ديگر را لمس نكرد.انسان را با دست آفريد و بهشت را با دست خود بنا نهاد و تورات را با دست خويش نوشت.»2
شبيه اين‏گونه مطالب جعلى و خرافى در زمينه تفسير آيات قرآن كريم، در كتاب‏هاى تفسيرى و روايى اهل سنت و جماعت، فراوان به چشم مى‏خورد كه در اين مقطع از نوشتار به نقل يك مورد ديگر بسنده مى‏كنيم.
محمدابن عبدالوهاب در تفسير آيه «و الارض جميعا قبضته يوم القيامه» (زمر / 67) مى‏نويسد :
«ابن مسعود گويد: يك تن از عماى يهود نزد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم آمد و گفت يا محمدصلى الله عليه وآله وسلم ما معتقديم خداوند آسمان‏ها را بر يك انگشت و آب را بر يك انگشت و خاك را بر يك انگشت و ساير مخلوقات را بر انگشت ديگر نگاه داشته و گويد ملك منم و پادشاه منم، پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم به نشانه تصديق آن يهودى آنچنان خنديد كه دندان‏هاى مباركش نمايان گشت.»3
گرچه تا نيمه اول قرن دوم از نفى تأويل آيات صفات و تفسير آن به معناى ظاهرى و انتساب صفات ظاهرى انسان‏گونه به خداوند، به گونه صريح و بى‏پرده در مجامع قرآنى و دينى مسلمانان سخن به ميان نمى‏رفت و يا به صورت محدود مطرح مى‏شد، ولى بى‏ترديد اين سخنان موهوم كه از سوى علماى يهود جعل مى‏شد و نتيجه آن هم تجسيم و هم تشبيه خدا به خلق بود، به صورت گسترده جعل و در ميان كتاب‏هاى روايى اهل سنت وجماعت، جا گرفت.

عصر فقيهان، پيشوايان اهل حديث و ابوالحسن اشعرى

چنان كه از عنوان اين فصل پيداست در اين قسمت از نوشتار به بررسى ديدگاه فقيهان معروف و شناخته شده اهل سنت و جماعت ونظريه پيشوايان اهل حديث و ابوالحسن اشعرى پيشواى فرقه كلامى اشاعره خواهيم پرداخت.
با ناپايدارى و سرانجام سقوط حكومت بنى‏اميه و انتقال حكومت به بنى‏عباس، فرصت و زمينه مناسبى براى صاحب‏نظران پيش‏آمد تا باورها و برداشت‏هاى خود از آموزه‏هاى دينى را آزادانه و بى‏پروا بازگو كنند. 
سخن گفتن از جسميت خدا و انتساب صفات ظاهرى به او، با استناد به روايت‏هاى (به اصطلاح) تفسيرى در رأس ديگر مسائل معرفتى، در آن روزها به شدت رايج شده بود. شخصيت‏هاى معروف و به نام هر يك به نوبه خود، پيش از هر مطلب معرفتى ديگر، در زمينه صفات خداوند اظهارنظر مى‏كردند.

ديدگاه ابوحنيفه

از شخصيت‏هاى بلند آوازه اهل سنت و جماعت، نخستين كسى كه از نفى تأويل آيات صفات و تفسير آن آيات با ظاهر سطحى و در نتيجه انتساب صفات مخلوق‏گونه به خداوند بى‏پرده و با صراحت سخن گفت، فقيه عقل‏گراى عامه، نعمان ابن‏ثابت زوطى كوفى امام اعظم ابوحنيفه (150-80 ه ق( پيشواى مذهبى حنفيان بود.
ابوحنيفه با اين كه از پيشوايان «اصحاب رأى» در كوفه و بغداد و در تقابل با اهل حديث بود و در استنباط مسائل فقهى علاوه بر كتاب و سنت از عقل و قياس به ميزان قابل ملاحظه‏اى سود مى‏جست. آياتى را كه بر صفات خبريه خداوند دلالت مى‏كند، با ظاهر حرفى تفسير مى‏كرد و تأويل را در آيات صفات، نفى و مغاير با قرآن مى‏دانست و پيرو اين برداشت از آيات صفات، صفت‏هاى ظاهرى را به خداوند نسبت مى‏داد.
او در كتاب «الفقه الاكبر» مى‏گويد:
«و له يد و وجه و نفس كما ذكره تعالى فى‏القرآن فما ذكره اللّه تعالى فى القرآن من ذكر اليد و الوجه و النفس فهو له صفات بلا كيف و لا يقال ان يده قدرته او نعمته لانّ فيه ابطال الصفة».4
«و براى خدا دست و صورت و نفس است. همان‏گونه كه خداوند متعال خود در قرآن هر يك از صفات ياد شده را براى خويش ذكر كرده است. پس آنچه را كه خداوند از دست و صورت و نفس در قرآن براى خود ذكر نموده، از آن خود او است. اما صفت‏هاى بدون كيفيت، نمى‏توان گفت كه دست خدا در قرآن به قدرت يا نعمت او تأويل مى‏شود. زيرا اين تأويل به معناى ابطال صفت خواهد بود.»
و نيز از ابوحنيفه پرسيده شد: آيا براى خداوند دست و پا و صورت و چشم و گوش و نفس و... هست؟ در پاسخ گفت :
«بله چون خداوند در قرآن كريم همه اين صفت‏ها را براى خود ثابت كرده است. مثل «خلقت بيدى» «به دست خود آفريدم» و مانند قول خداوند «بل يداه مبسوطتان» «بلكه دو دست او گسترده است» و...»5
چنان كه ياد شد، ابوحنيفه در مسائل فقهى براى عقل و حتى قياس، اعتبار ويژه‏اى قائل است. بنابراين ناديده پنداشته شدن عقل از سوى او در مسائل اعتقادى و تفسيرى به ويژه تفسير آيات، بعيد مى‏نمايد و اين امر اين حقيقت را آشكار مى‏كند كه روايت‏هاى اسرائيلى و ساخته و پرداخته يهود كه از همان دهه‏هاى نخستين قرن اول هجرى زيركانه طراحى و با روايت‏هاى اسلامى عجين شدند، در پيدايش پاره‏اى از اعتقادات غيردينى براى مسلمانان آن هم در رابطه با صفات الهى، خالى از تأثير نبوده است. مطالبى را كه در فصول بعد به ارزيابى مى‏نشينيم، گواه روشن اين مدعا خواهد بود.

پيشوايان اهل حديث

پيشوايان اهل حديث كه مركزيتشان در حجاز و از نظر زمان اندكى متأخرتر از ابوحنيفه، پيشواى اصحاب رأى بودند، يكى از دو جريان عمده فقهى اهل سنت و جماعت بودند كه در واقع در برابر «اصحاب رأى» و تفكر عقل‏گرايانه ايشان، شكل گرفته بودند. آنان مسائل فقهى خود را تنها از ظاهر قرآن و حديث به دست مى‏آوردند و در اين امر لااقل يك قدم از ابوحنيفه و پيروانش عقب افتاده بودند و مخالفت آنان با اصحاب رأى دقيقاً به خاطر همين موضوع بود. 
اهل حديث روش فقهى خود را در مسائل اعتقادى و از جمله صفات الهى و... نيز تعميم داده بودند. آنان آياتى را كه به اصطلاح متكلمان از صفات خبريه خداوند، خبر مى‏دهد، با معناى ظاهرى آن تفسير مى‏كردند. و در نتيجه براى خداوند، بسان انسان و هر مخلوق ديگر، صفات ظاهرى قائل بودند، اهل حديث در مقاطع تاريخى گسترده‏اى ابراز وجود نموده، و طيفى از مسلمانان را با خود همراه كردند. (بدين مناسبت ديدگاه اهل حديث در اين نوشتار در چند مقطع تاريخى بررسى مى‏شود) اما پيشوايان اصلى و بنيانگذاران نخستين اهل حديث را به ترتيب تاريخ و عصر زندگى، مالك ابن انس ابن مالك ابن ابوعامر (95 - 179 ه ق( پيشواى مذهب مالكى، محمدابن ادريس شافعى (204-150 ه ق(، پيشواى مذهب شافعى و احمد ابن حنبل (م 330 ه ق)، پيشواى مذهب حنبلى و ديگر همفكرانشان چون داود ابن على اصفهانى و... تشكيل مى‏دهند. 
در اين فراز از اين نوشتار، به صورت گذرا مرورى به ديدگاه پيشوايان اهل حديث از مالك ابن انس تا احمدابن حنبل در رابطه با آيات صفات الهى خواهيم داشت.
همان‏گونه كه در آغاز اين فصل ياد شد، پيشوايان اهل حديث همچون ابوحنيفه، آيات صفات را با ظاهر حرفى تفسير مى‏كردند و در نتيجه اين‏گونه تفسير، همه صفات ظاهرى را به خداوند نسبت مى‏دادند و به منظور نفى تشبيه خدا به خلق، قيد «بلاكيف» بر آن مى‏افزودند. يعنى اين صفات براى انسان از كيفيت ويژه و مشخص برخوردار است، برخلاف صفات الهى كه كيفيت ندارد.
معروف است شخصى از مالك ابن انس، تفسير آيه «الرحمن على العرش استوى» (طه /5) را پرسيد. وى در جواب گفت :
«يعنى خداوند بر عرش استقرار دارد». پرسش كننده گفت استقرار خدا بر عرش چگونه است؟ مالك چنان خشمناك شد كه هرگز چنان خشمناك و عصبانى ديده نشده بود. رنگش تغيير كرد و عرق بر چهره‏اش نشست. جمع حاضر همه سرها را به زير افكندند. پس از چند لحظه مالك سر برداشت و گفت: «الإستواء معلوم و الكيفية مجهولة و الأيمان به واجب و السؤال عنه بدعة».6 «استواء خداوند بر عرش معلوم، كيفيت آن مجهول، ايمان به اين مطلب واجب و سؤال از آن بدعت مى‏باشد».
جمله «الاستواء معلوم و...» از شافعى و احمدابن حنبل و داود ابن على اصفهانى نيز نقل شده است.
و نيز شافعى چنين نقل شده است:
«آيات قرآن كريم اين صفت‏ها را (صفات ظاهرى) براى خداوند ثابت كرده ولى كيفيت را از اين صفات نفى كرده است.»7
داود ابن على اصفهانى و گروهى ديگر از پيشوايان سلف نيز صفت‏هاى ظاهرى را براى خداوند با نفى كيفيت آن نسبت داده و جمله «الاستواء معلوم و...» را بارها تكرار كرده‏اند.8
شهرستانى در تشريح نگرش پيشوايان اهل حديث چنين مى‏گويد:
«بدان كه پيشينيان از اصحاب حديث چون زياده‏روى معتزله در علم كلام و مخالفت آنان با سنت به ياد مانده از ائمه راشدين و حمايت از بنى‏اميه در اعتقاد به قدر و از بعضى بنى‏عباس، مذاهب نفى صفات و خلق قرآن و... را مشاهده كردند، در تقرير ديدگاه اهل سنت و جماعت نسبت به متشابهات قرآن كريم و اخبار نبوى، دچار تحير و سرگردانى شدند. امام احمدبن حنبل و داوودبن على اصفهانى و گروهى از امامان سلف، بر راه سلف متقدم بر خود كه اصحاب حديث همچون مالك‏بن انس و مقاتل بن سليمان باشند، رهسپار شدند و راه به سلامت پيمودند و گفتند به آنچه كه كتاب و سنت آورده‏اند، ايمان مى‏آريم و بعد از قطع به اين كه خداى عزوجل به هيچ يك از مخلوقاتش شبيه نيست، مرتكب تأويل نمى‏شويم. و مى‏گفتند ما در تفسير و تأويل آيات به دو جهت توقف مى‏كنيم:
1- نفيى كه در قرآن وارد شده است. «و ما يعلم تأويله الا اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنّا به كل من عند ربّنا...» (آل عمران/ 7) پس به اين روش (نفى تأويل) از كژى و انحراف دورى مى‏كنيم.
2- تأويل به اتفاق، امرى مذموم و غيرقطعى است. و در صفات بارى‏تعالى اخذ ظن جايز نيست. چه بسا آيه را به معنايى غير از آنچه مراد خداست تأويل نماييم. و در ورطه انحراف فرو افتيم. چون راسخان در علم مى‏گويند: همه از جانب پروردگارت است و ما به ظاهر آن ايمان آورديم و باطن آن را تصديق مى‏نماييم و علم آن را به خدا وامى‏گذاريم و ما مكلف به شناخت اينگونه امور نيستيم؛ چرا كه معرفت بدان از شرايط و اركان ايمان نيست. برخى از ايشان احتياط بيشترى كردند تا آنجا كه واژه‏هايى مانند «يد»، «وجه»، «استوى» و امثال اين‏ها را به غير عربى برنگردانيدند.
در صورت نياز به ذكر، عين لفظ را بدون هيچ‏گونه توجيهى نقل كردند. اين‏چنين نگرشى طريق سلامت است. و در آن خبرى از تشبيه نيست.»9
و نيز شهرستانى مى‏نويسد :
«اما سلفيون كه به تأويل روى نياوردند و به تشبيه هم نزديك نشدند، از ايشان است مالك ابن انس آنجا كه مى‏گويد: «الاستواء معلوم و الكيفية مجهولة و الايمان به واجب والسؤال عنه بدعة».10
گرچه شهرستانى در تحليل خود بر اين باور است كه احمدابن حنبل همچون ديگر سلف خود از گرفتارشدن در تشبيه و تجسيم راه به سلامت پيمود. اما پاره‏اى از منابع به جاى مانده از نزديكان احمدابن حنبل، بيانگر اين واقعيت است كه ايشان نسبت به سلف خود گامى به تشبيه نزديك‏تر بوده است.
ابن تيميه به نقل از احمدابن حنبل مى‏گويد :
«آيه شريفه «خلقت بيدى» دلالت دارد بر اين كه براى خداوند دست است. بنابراين هر كه در هنگام خواندن اين آيه دست خود را حركت دهد، دست او بايد قطع شود و هر كه در وقت خواندن «قلب‏المؤمن بين اصبعين من اصابع الرحمن» (قلب مؤمن بين‏دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان قرار دارد( انگشتان خود را حركت دهد واجب است انگشتان او قطع شود.»11
شهرستانى در قسمت ديگرى از سخنان خود، عين اين مطلب را از احمدابن حنبل نقل كرده است.12
تفكر ظاهرنگرى به آيات صفات الهى و ديگر آيات متشابه قرآن از سوى پيشوايان اهل حديث از مالك ابن انس تا احمدابن حنبل و حتى پيش از اين‏ها از پيشواى اهل رأى ابوحنيفه، آنان را از تأويل و تفسير آيات متشابه به شيوه ديگر مفسران و يا گرفتن تفسير واقعى آن از اهل بيت رسول‏خداعليهم السلام كه سرچشمه اصلى در فهم كلام الهى مى‏باشند، بازداشت و اين امر، ضايعه بزرگ و غيرقابل جبران در تاريخ قرآن‏پژوهى اسلامى پديد آورد و نيز سبب شد كه آنان در گردآورى مطالب القا شده از سوى يهود به عنوان روايت‏هاى نبوى نهايت كوشش و اهتمام را مبذول نمايند و از سوى ديگر خود آنان در تعارض باورهاى اعتقادى گرفتار آمدند. زيرا از يك طرف روايت‏هايى را جمع‏آورى مى‏نمودند كه از تجسيم و تشبيه خداوند به ساير مخلوقات خبر مى‏داد و از ديگر سوى اين امر را برخلاف باور دينى مسلمانان مى‏يافتند. لذا مى‏كوشيدند خود را از گودال تشبيه بيرون كشند و از اين‏رو قيد «بلاكيف» را بر اعضا و جوارح خدا مى‏افزودند تا دچار تشبيه نشوند.
با همه اين‏ها اين تفكر براى پيروان آنان در سده‏هاى بعدى موجب انحراف اعتقادى در حد خروج از جرگه مسلمانان گرديد كه در اين نوشتار پس از يك نگاه كوتاه به ديدگاه ابوالحسن اشعرى در چند فصل و در مقطع‏هاى گوناگون تاريخى به ارزيابى آن مى‏نشينيم.

ديدگاه ابوالحسن اشعرى

از آنجا كه بين ديدگاه ابوالحسن اشعرى و فرقه كلامى اشاعره در رابطه با آيات صفات، تفاوت آشكار وجود دارد، ديدگاه او را جدا از ديدگاه اشاعره بررسى مى‏كنيم.
«ابوالحسن على‏ابن اسماعيل اشعرى» (324-260 ه ق( پيشواى فرقه كلامى اشاعره و بنيان‏گذار اين مكتب كلامى است. ابوالحسن اشعرى كه با احمدابن حنبل در يك زمان مى‏زيست، در دوران جوانى به انديشه‏هاى معتزلى دلبستگى تمام داشت و اصول عقايد اعتزال را نزد معروف‏ترين استاد معتزلى زمان خود «ابوعلى جبايى» (م 303 ه ق( فراگرفت و تا سن چهل‏سالگى از مدافعان مكتب اعتزال به شمار مى‏رفت و كتاب‏هاى بسيارى نيز به همين منظور نگاشت. در همين دوران بود كه به يكباره از اعتزال روى برگرداند و در مقابل معتزله قرار گرفته و هم‏سو با اهل حديث گرديد. او دليل تغيير عقيده از اعتزال را نزديك‏كردن آراى معتزله به باورهاى اهل حديث عنوان مى‏كرد. ولى به تدريج در بسيارى از اعتقادات تحت تأثير اهل حديث قرار گرفت.
از جمله موضوعاتى كه در آن با اهل حديث هم‏عقيده شد، نفى تأويل در آيات متشابه و آيات صفات و تفسير آنها به معناى ظاهرى و انتساب صفات ظاهرى به خداوند بود. اشعرى در كتاب خود بنام «مقالات الاشعريين» ديدگاه اهل حديث را اين‏گونه تبيين مى‏كند:
«جمله ما عليه اهل الحديث و السنه... و أن اللّه سبحانه و تعالى على عرشه كما قال الله «الرحمن على العرش استوى» و ان له يد بلا كيف كما قال : «خلقت بيدى» و كما قال: «بل يداه مبسوطتان» و أن له عينان بلا كيف. كما قال : «تجرى بأعيننا» و أن له وجه كما قال «و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الأكرام»13
«پاره‏اى از عقايد اهل حديث را بازگو مى‏كنم... و همانا او بر عرش خود استقرار دارد چنان كه خداوند سبحان مى‏فرمايد: «خداوند بر عرش خود استقرار دارد». و براى او دست است، چنان كه فرمود: «با دست خود آفريدم». و نيز فرموده است: «بلكه دو دست خداوند گسترده است». و براى او دو چشم است اما بدون كيفيت. چرا كه خود فرمود: «در مقابل چشمان ما جارى است». و براى او صورت است. چنان كه فرمود : «باقى مى‏ماند صورت پروردگارت كه صاحب جلال و اكرام است.»
اشعرى نظر خود را در رابطه با صفات الهى چنين بيان مى‏كند:
«خداوند دو دست دارد. اما بدون كيفيت، چنان كه فرموده است: «بل يداه مبسوطتان» (مائده / 46) و خداوند دو چشم دارد اما بدون كيفيت، چنان كه فرموده است: «تجرى بأعيننا» (قمر / 14) و...»14
ابوالحسن اشعرى رؤيت خدا را ممكن مى‏داند، ولى رؤيت را مستلزم شباهت خدا به خلق نمى‏داند. به گفته برخى محققان ابوالحسن اشعرى مى‏گويد :
«خداوند ديده مى‏شود، اما ديده‏شدن خدا مانند ديده شدن ساير اجسام نيست.»15
با نقل اين مطالب از خود ابوالحسن اشعرى به روشنى درمى‏يابيم كه بين او و پيشوايان اهل حديث در رابطه با تفسير آيات صفات، كمترين اختلافى وجود نداشته است. اما قابل ذكر است كه بين اشاعره بعد از ابوالحسن اشعرى و اهل حديث بعد از احمدابن حنبل در مقاطع گوناگون تاريخى اختلاف‏نظرهاى فراوانى پيش آمد. اهل حديث تجسيم خداوند را با صراحت به تشبيه او به خلق سرايت دادند. اما اشاعره كما بيش مى‏كوشيدند تا خداوند را از تجسيم «بلاكيف» هم تبرئه كنند.
ديدگاه‏هاى بعضى اشاعره را در فصول بعدى به بررسى خواهيم نشست.

آغاز اعتقاد صريح به تجسيم و تشبيه خدا

پس از درگذشت احمدابن حنبل، اهل حديث، حتى نزديكان او با كمال صراحت از تجسيم و تشبيه خدا به خلق سخن گفتند.
عبداللّه ابن احمد ابن حنبل كتابى بنام «السنة» به رشته تحرير درآورده و بيشترين روايت‏هاى آن كتاب را هم از پدرش احمد نقل مى‏كند. اين كتاب مملو است از روايت‏هايى ساخته و پرداخته يهود مبنى بر تجسيم و تشبيه خدا. در آن كتاب از خنده، دست، پا، چشم، گوش، و... و ديگر اعضا و جوارح و همچنين لزوم فضا و مكان براى خدا سخن گفته است.
مواردى را از مطالب اين كتاب در فصل‏هاى پيشين ياد كرديم و اينك به چند مورد ديگر نيز اشاره مى‏كنيم:
1- «انس ابن مالك از رسول‏خداصلى الله عليه وآله وسلم نقل كرده است كه چون آيه «يوم نقول لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزيد» (ق / 30) نازل شد، آن حضرت فرمود: «يلقى فى‏النار و تقول هل من مزيد حتى يضع قدمه (او رجله) عليها فتقول قطّ قطّ»16
«خداوند انسان‏ها را يكسره در آتش مى‏اندازد و آتش همواره فرياد مى‏زند آيا بيشتر از اين هم هست؟ تا اين‏كه خداوند پا يا قدم خود را در جهنم مى‏گذارد و آتش جهنم فرياد مى‏زند بس است! بس است!»
2- «اسماعيل ابن معمر از ابوهريره نقل مى‏كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: «ضحك ربّنا من رجلين يقتل احدهما صاحبه ثم يصيران الى الجنّة»17
«پروردگار ما از دو مردى به خنده مى‏آيد كه يكى از آن دو رفيق خود را كشته باشد و هر دو وارد بهشت گردند.»
ابوبكر محمدبن اسحاق ابن خزيمه يكى ديگر از افراد مشهور و به نام اهل حديث و نزديكان احمدابن حنبل كتابى به نام «التوحيد» نوشته است و آن كتاب مملو از روايت‏هاى اسرائيلى وساخته و پرداخته يهود و براساس آن مطالب خرافى، تمامى آيات صفات را با ظاهر حرفى تفسير نموده و در نتيجه آن تفسير، تمامى صفت‏هاى ظاهرى از قبيل دست، انگشت، پا، صورت، چشم، گوش، گوشت، خون، نيازمندى به مكان و... را به خداوند نسبت داده است. از اين كتاب تنها به نقل يك مورد بسنده مى‏كنيم:
«از معاذ عنبرى پرسيدم : آيا خداوند را صورتى هست؟ در جواب گفت: آرى. سپس تمامى اعضا و جوارح و اندام‏هاى خداوند را از قبيل بينى و دهان و سينه و شكم برشمردم و او پاسخ مثبت داد ولى خجالت كشيدم كه شرمگاه خداوند را از او بپرسم، لذا با دست اشاره كردم و او گفت: آرى، پرسيدم: آيا خداوند مذكر است يا مؤنث؟ در جواب گفت: مذكر. اين مطلب برايم گران آمد. برخى از اصحاب او گفتند: اين مطلب (مذكر بودن خدا) در قرآن مذكور است آنجا كه مى‏فرمايد: «و ليس الذكر كالانثى» اين سخن مرا خوش آمد و متوجه غفلت خويش شدم.»18
بعضى از اهل حديث، اشاره با دست به سوى خداوند و مصاحفه و معانقه با او را تجويز مى‏كنند.
جرجانى در شرح المواقف گويد:
«بعضى از اهل حديث مانند مضمر، كهمس، احمد هجيمى و... گفته‏اند كه مخلصان و مؤمنان در دنيا و آخرت با خدا معانقه و روبوسى مى‏كنند.19
به گفته شهرستانى يك مشبّهه متجرّى گفته است :
«من از اثبات فرج و لحيه براى خدا حيا مى‏كنم غير از اين دو، ديگر هرچه از اعضا و جوارح براى خدا تصور شود از من بپرسيد، من همه را ثابت مى‏كنم چون قرآن همه راثابت كرده است.20
شهرستانى در تبيين باورهاى اهل حديث در مورد آيات صفات و همچنين در تفسير از صفات خبريه خداوند، مطلبى مفصل دارد كه قسمت‏هايى از آن را ياد مى‏كنيم :
«اما فرقه مشبّهه حشويه، جمعى از آنان چون مضمر و كهمس و احمد هجيمى گفته‏اند كه مى‏توان خدا را لمس كرد و با او مصافحه و معانقه كرد و مسلمانان مخلص مى‏توانند در دنيا و آخرت خدا را در آغوش بگيرند و با او معانقه نمايند. البته در صورتى كه در زهد و رياضت و كوشش در جهت خودسازى در حد اخلاص و اتحاد برسند. 
كعبى از برخى علماى اهل سنت نقل مى‏كند، كه گويد حتى در همين دنيا هم مى‏توان خدا را ديد و او را زيارت كرد و او هم به ديدار ما بيايد و از داوود جوارى نقل شده است كه گويد: «خداى من جسم است اما نه مانند ديگر اجسام، گوشت و خون و اعضا و جوارح چون دست و پا و چشم و گوش و صورت و... دارد، گوشت و خون او مانند ديگر گوشت‏ها و خون‏ها نيست. ... (سپس وچه مفارقت خدا با ديگر مخلوقات را اين گونه شرح مى‏دهد) : خداوند از بالا تا سينه ميان تهى است و درون باقى اعضاى او پر است و موهاى سياه و انبوه دارد و موهايش مجعد است.» اينان آياتى را كه در قرآن آمده است مانند اين كه مى‏گويد : خداوند بر فراز عرش خويش نشسته است و يا مانند اين كه دو دست خدا گسترده است و آيات دلالت كننده بر دست و صورت و پا و چشم و گوش و پهلو و بالابودن و پايين آمدن و... را به همان معناى ظاهرى تفسير مى‏كنند. يعنى مضامينى را كه به اجسام نسبت داده مى‏شود، به همان شكل ظاهرى به خدا نسبت مى‏دهند... 
آنان اخبار و روايات بسيار ديگرى را به دروغ به رسول‏خداصلى الله عليه وآله وسلم نسبت داده‏اند كه بيشتر آنها را از يهوديان گرفته‏اند. آنان آن‏قدر در تشبيه خدا مبالغه كرده‏اند كه گفتند: هر دو چشم خدا درد مى‏كرد، فرشتگان به عيادت خدا آمدند و يا اين كه خداوند در طوفان نوح آن‏قدر گريست كه هر دو چشمش به درد آمد و اين كه عرش در زير خداوند، صدايى همانند رحل آهن مى‏دهد و به اندازه چهار انگشت از چهار طرف گسترده است. 
همچنين مشبّهه از پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم نقل كرده‏اند كه پروردگارم با من ملاقات كرد و به من دست داد و از من استقبال كرد و دستش را ميان دو كتف من نهاد به حدى كه من سردى انگشتانش را به خوبى روى سينه‏ام احساس كرده‏ام.»21
شهرستانى گويد :
«مشبّهه همه، اهل حديث بودند و خود را از پيروان احمدبن حنبل مى‏ناميدند.»22
توجه به مطالب ياد شده و صدها نسبت ناروا به خداوند بى‏همتا از سوى اهل حديث كه در اين نوشته مجالى براى بيان آن نيست، به روشنى مى‏نماياند كه تلاش‏هاى يهود در رابطه با تحريف معنوى قرآن كريم كه از عهد خلافت عثمان آغاز شد، با كودنى و نادانى پيشوايان اهل حديث و اهتمام آنان در گردآورى جعليات يهود به عنوان روايت و خوددارى از روش‏هاى تفسيرى درست، كاملاً به ثمر رسيد و خرافه‏هاى مغاير با حقايق دينى و قرآنى و نسبت‏هاى ناروا به ذات اقدس الهى در متون تفسيرى و روايى مسلمانان راه يافت و امت اسلامى را علاوه بر چالش‏هاى سياسى و فقهى با اختلافات اعتقادى فوق‏العاده‏اى آن هم در رابطه با صفات الهى گرفتار كرد.

اشاعره و اصلاح ديدگاه اهل حديث در فهم آيات صفات

چنان‏كه در يكى از فصل‏هاى پيشين ياد شد، ابوالحسن اشعرى با ادعاى تعديل در مذهب اهل حديث و نزديك ساختن ديدگاه اعتزال به اهل حديث به آنان نزديك شد. ولى در جهت تعديل ديدگاه‏ها و باورهاى اهل حديث نه تنها كارى از پيش نبرد كه خود تحت تأثير انديشه آنان قرار گرفت. 
اما پيروان او كه از آنان به اشاعره ياد مى‏شود، پس از سپرى‏شدن عصر حيات ابوالحسن اشعرى براى تعديل ديدگاه‏هاى او و اهل حديث و در عين حال براى ترويج مذهب كلامى او در بين علماى عامه كوشش‏هاى قابل توجّهى را مبذول داشتند. صاحب‏نظران اشاعره هرچند متأخرتر از او قرار گرفته و با پيشوايشان فاصله زمانى بيشترى پيدا كرده، ديدگاه‏هاى صائب‏تر و معتدل‏ترى ابراز مى‏كردند.
يكى از شارحان در تبيين ديدگاه اشاعره در زمينه فهم آيات صفات مى‏نويسد:
«اشاعره معتقدند كه خداوند جسم نيست و در جهتى قرار ندارد، از اين رو شرايطى مانند مواجهه و تأثر حدقه و... محال است. با اين حال مى‏تواند مانند ماه شب چهارده بر بندگانش منكشف شود و به ديده درآيد... دليل ما هم عقل است و هم نقل و اما اصل در اين باره نقل است.»23
در اين بيان جسميت خداوند نفى شده، ولى رؤيت او ممكن دانسته شده، با همه اينها اين بيان هم با ديدگاه خود اشعرى و پيشوايان اهل حديث كه جسميت بلاكيف را براى خدا قائل بودند، متفاوت است و هم تشبيه خدا به خلق در آن راه ندارد.
ديدگاه‏هاى ابوالحسن اشعرى در ابتدا به دليل تأثيرپذيرى محض از اهل‏حديث مورد پذيرش علماى اهل سنت و جماعت قرار نگرفت؛ به‏گونه‏اى كه در جاى جاى جهان اسلام با او به مخالفت برمى‏خواستند. اما با تعديلى كه طرفداران او بعد از خودش به نظريات و ديدگاه‏هاى او به وجود آوردند، تدريجاً بر حوزه‏هاى فكرى اهل سنت و جماعت چيره گشت.
نخستين شخصيتى كه پس از اشعرى از اين حوزه برخاست و در جهت تعديل آن كوشيد، ابوبكر باقلانى (م 403 ه ق) بود. او آراى اشعرى را كه به اجمال در دو كتابش به نام‏هاى «الابانه» و «اللمع» آمده با تعديل و شرح و بسط بيشترى مطرح ساخت و آن را در قالب يك نظام كلامى مطرح ساخت.
اما بيشترين تعديل در مذهب اشعرى توسط امام‏الحرمين جوينى (م 478 ه ق) صورت گرفت. جوينى از سويى شيخ‏الاسلام و امام مكه و مدينه بود و نظرياتش در سراسر عالم اسلام مورد احترام و پذيرش قرار مى‏گرفت و از سوى ديگر پس از تأسيس مدرسه نظاميه بغداد به سال 459 ه ق به دستور خواجه نظام‏الملك به آن‏جا فرا خوانده شد و مدت سى‏سال در آن مدرسه به تدريس مشغول بود. و از ناحيه ديگر او مكتب اشاعره را با اصلاح و تعديل و تلاش در جهت دور ساختن از تفكر اهل حديث، ترويج مى‏كرد. اين سه عامل سبب شد كه او در جهت معرفى كردن مكتب كلامى اشاعره، نقش بيشترى ايفا كند.
امام محمد غزالى (م 505 ه ق) يكى ديگر از رجال معروف و به نام اشاعره و از شاگردان امام‏الحرمين جوينى بود كه در تعديل مكتب اشاعره و تفسير آيات صفات و تخطئه ديدگاه‏هاى اهل حديث، گام‏هاى مؤثرى برداشت. غزالى كه در يك تحول روحى به عرفان نيز گراييد، بر مبناى تفكر كلامى اشاعره، يك تفسير عرفانى به نگارش كشيد.
ديدگاه ابوحامد غزالى از ويژگى‏هاى زير برخوردار است:
1- با اين كه وى به عرفان روى آورد، اما برخلاف اعتقاد همه عرفا در آيات صفات، از تأويل آيات سخن به ميان نياورد.
2- اعتقاد به جسميت خدا را غيرممكن، محال، بت‏پرستى و كفر خواند.
3- در فهم آيات صفات از فرهنگ واژگان عرب سود جسته و معتقد است كه واژگان قرآنى و روايى كه بيانگر صفات الهى مى‏باشند، در مورد خدا به معناى مجازى و كنايه به كار مى‏روند؛ نه به معناى موضوع له اصلى و حقيقى. مثلا «يداللّه» به معناى قدرت خدا و «وجه اللّه» به معناى ذات خدا مى‏باشد. و فرهنگ واژگان عرب استعمال لفظ بر معناى كنايى و مجازى را مى‏پذيرد.
غزالى مى‏نويسد:
«الفاظى كه در عبارات قرآنى و احاديث نبوى در مورد صفات خدا به كار مى‏روند، براى آن الفاظ، معانى ظاهرى است و آن همان معانى حسيه است كه ما آن را مى‏بينيم. آن معانى بر خداى تعالى محال است و براى آن الفاظ، معانى مجازى و مشهور ديگرى نيز هست كه عرب‏ها آن معانى را بدون تأويل مى‏شناسند و تفسير الفاظ به معناى مجازى محال نيست. پس در سخنان پيامبرخداصلى الله عليه وآله وسلم كه فرمود : «ان اللَّه خمّر آدم بيده» «خداوند گل آدم را به دست خود سرشت» هرگاه مخاطب، واژه «يد» را مى‏شنود و نيز سخنان ديگر آن حضرت كه فرمود: «إنّ قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرحمن» «قلب مؤمن بين دو انگشت از انگشتان خداوند است». واژه «اصابع الرحمن» را مورد توجه قرار دهد، شايسته است بداند كه اين واژه‏ها بر دو معنا استعمال مى‏شود... يكى از اين دو معنا، «موضوع له» اصلى اين الفاظ است كه همان عضو مركب از گوشت و استخوان و عصب مى‏باشد. و گاهى اين الفاظ از باب استعاره به معناى ديگر استعمال مى‏شود و آن معنى هرگز دلالت بر جسميت ندارد. چون‏كه گاهى گفته مى‏شود: «شهر در دست امير است» يعنى شهر در تحت حمايت امير است و الا ممكن است، اصلاً دست امير قطع شده باشد، پس عامى و دانشمند قطعاً و يقيناً بايد بداند كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم با آن الفاظ در مورد خدا جسم را اراده نكرده است و بايد بدانند كه ادعاى جسم‏بودن در حق خداوند، محال است. پس در ذهن هر كس خطور كند كه خدا مركب از چند عضو است، پرستنده بت خواهد بود؛ زيرا هر جسمى مخلوق است و پرستش مخلوق، كفر است و پرستش بت كفر است. زيرا بت مخلوق است.»24
پس از غزالى مى‏توان از امام فخرالدين رازى (م 606 ه ق) در نفى تجسيم و تشبيه از خدا و تعديل ديدگاه اهل حديث و پيشواى اشاعره ابوالحسن اشعرى نام برد. فخر رازى در ضمن دفاع از مكتب اشعرى و تلاش براى تثبيت و كوشش براى تعديل آن، با تفكر فلسفى كه داشت، به آن رنگ فلسفى بخشيد.
فخر رازى آيات صفات را از آيات متشابه مى‏داند و معتقد است كه تأويل آيات متشابه به خداوند واگذار شده است و از سوى ديگر حمل آيات صفات را به معناى ظاهرى آن جايز نمى‏شمارد. او مى‏گويد :
«اين آيات (آيات صفات) از آيات متشابه قرآن است و اعتقاد به اين كه مراد خداوند از اين آيات چيزى غير از ظاهر آيات مى‏باشد، واجب است. همچنان كه اعتقاد به «تفويض». فهم مراد اين آيات به خداوند واجب است. و فرو رفتن در تفسير آن آيات جايز نيست.»25
از اظهارات فخرالدين رازى چنين برمى‏آيد كه او جسميت خدا و انتساب صفات ظاهرى به ذات پروردگار را نفى مى‏كند. ولى فهميدن آيات صفات را ممكن نمى‏داند و معتقد است كه فهم اين آيات به خود خداوند واگذار شده است.
نتيجه آنچه گذشت اين است : كه پيروان ابوالحسن اشعرى گرچه آراى همسانى نداشته‏اند، ولى همه اين‏ها اين تلاش را مبذول داشته‏اند كه بگويند انتساب صفات ظاهرى به ذات پروردگار جايز نيست.

ديدگاه ابن تيميه

با سرزنش شدن فرقه مجسّمه و مشبّهه از سوى ديگر مسلمانان و گاهى تكفير شدن آنان از سوى ديگر فرق و مذاهب اسلامى و كوشش بعضى از اشاعره و اهل حديث براى پوشاندن ديدگاه‏هاى شرك‏آميز آنان و حتى تلاش در جهت تعديل نظريات پيشوايان و بنيانگذاران اهل حديث و اشاعره در زمينه تفسير آيات صفات با ظاهر حرفى، سخن گفتن از تجسيم و تشبيه خدا به خلق، كم‏كم به دست فراموشى سپرده مى‏شد و هيچ صاحب‏نظرى به خود اجازه نمى‏داد كه با صراحت در مجامع علمى مسلمانان از تشبيه خدا به خلق، سخن به لب راند. اما ناگهان ابوالعباس احمد تقى‏الدين بن عبدالحليم بن خضر معروف به ابن تيميه حرانى دمشقى (م 728 ه ق) كه در آن هنگام خود را پرچمدار مذهب حنبلى مى‏دانست، قد برافراشت و با نهايت جرأت و جسارت بار ديگر از جسميت خدا و شباهت او به خلق سخن گفت.
ابن تيميه به گفته بسيارى از محققان از جمله «عمر عبدالسلام» از پژوهشگران معاصر، مردى جسور، گستاخ و لجوج بود و مى‏كوشيد كه پندارها و ادعاهاى خود را با صراحت و سماجت به پيروان خويش تلقين كند.26
ابن تيميه، انديشه خود در زمينه صفات الهى را به ظاهر آيات و روايات استناد مى‏كرد و در تفسير آيات، تمسك به فراتر از ظاهر را بدعت مى‏دانست.
ابن تيميه بحث تجسيم و تشبيه را در بيشتر آثار و كتاب‏هاى خود متعرض شده است و به صورت عمده در كتاب‏هاى «منهاج السنة فى الرد على الرافضة و القدرية»، «رسالة العقيدة الحموية»، «رساله العقيدة الواسطية»، «مجموع الرسائل الكبرى و الفتاوى الكبرى» و «مجموعه الرسائل و المسائل» از اين باور جانبدارى كرده است.
او در جلد پنجم كتاب «الرسائل و المسائل» فصل مستقلى تحت عنوان «الطرق المشبّهه فى اطلاق لفظ العرض و الجسم على اللّه» (راه‏هاى مشبّهه در اثبات لفظ عرض و جسم براى خدا( اختصاص داده و از اثبات جسميت خدا و عارضه‏پذيرى و وجود طول و عرض براى او در آن به تفصيل سخن گفته است.27
ابن تيميه در تفسير سوره مباركه «نور» مى‏نويسد :
«اما مطلبى را كه تاكنون نه در درس‏هايم گفته بودم و نه در جواب پرسش‏كنندگان نوشته بودم و اكنون هم مى‏گويم و هم مى‏نويسم، اين است كه هيچ يك از صحابه و تابعان كمترين ترديدى ندارند كه همه آيات صفات الهى كه در قرآن كريم آمده‏اند، تأويل نمى‏شوند. من همه تفسيرها و همه روايت‏هايى را كه صحابه نقل كرده‏اند، مطالعه كرده‏ام. من ماشاءاللّه بر بيش از صدكتاب بزرگ و كوچك در تفسير دست يافته‏ام، پس تاكنون از هيج يك از صحابه و تابعان نشنيده‏ام كه آيات صفات و يا حديث‏هايى را كه در صفات الهى وارد شده‏اند، به غير از مقتضاى ظاهرى آن‏ها تأويل كنند.»28
ابن تيميه در يكى از كتاب‏هاى خود به نام «مجموعة الكبرى فى مجموعة الرسائل الكبرى» مى‏نويسد:
«هيچ يك از صحابه و سلف صالح، با رأى و اجتهاد خود، صفات الهى را با صفات خلق او همانند نكرده‏اند. ولى آنچه را كه خداوند در قرآن كريم، خويش را به آن ستوده و يا پيامبر خدا براى خداوند بيان كرده است، نفى نكرده‏اند. پس نه قرآن و نه سنت، جسميت خدا و حلول او را در مكان نفى نكرده است و به پيروى از آن دو (قرآن و سنت) هيچ يك از سلف صالح و تابعان و صحابه، نگفته است كه خداوند نه در عرش است و نه در آسمان و نه در جاى ديگر. و نگفته است كه خداوند نسبت به همه مكان‏ها مساوى است و نگفته است كه خدا در خارج عالم هستى است يا در داخل اين عالم. و نگفته است خدا متصل به اين عالم است يا منفصل از اين عالم و نگفته است كه اشاره حسيه به سوى خداوند جايز نيست.»29
همو مى‏نويسد:
«اگر به كسى ضرب و شتم وارد كرديد به صورت او وارد نكنيد. زيرا خداوند انسان را به صورت خويش آفريده است.»30
در كتاب ديگر خود بنام «فتاوى الكبرى» مى‏نويسد:
«إن اللّه ينزّل فى كل ليلة الى الأرض ثم يعود الى عرشه اول الصّباح»31
«خداوند هر شب بر زمين فرود مى‏آيد. سپس اول صبح به عرش خود باز مى‏گردد.»
او در كتاب ياد شده مى‏نويسد:
«إنّه ليس فى شى‏ء من ذالك (اى الآيات و الاحاديث) نفى الجهة و التحيز عن اللّه و لا صفة بما يستلزم لزوم بيّناً نفى ذالك».32
«در هيچ يك از آيات و روايات نفى جهت و مكان از خدا نشده است و نيز وصف خداوند، به‏گونه‏اى كه مستلزم نفى جهت و مكان باشد، در قرآن و حديث نيامده است.»
همو مى‏نويسد:
«انّه غضب على الموحّدين ممن قال : ان اللّه ليس بجسم»33
«خداوند بر دسته‏اى از موحدانى كه جسميت خدا را نفى مى‏كنند، غضبناك مى‏شود.»
او مى‏نويسد:
«لم ينطق القرآن و لا السنه و لا الاجماع، بأن اللّه ليس بجسم و لم ينفى التشبيه»34
«هيچ يك از قرآن و سنت و اجماع، از جسميت خداوند سخن نگفته است و هيچ يك از اين‏ها، تشبيه خدا به خلق او را نفى نكرده است.»
سخنان و اظهارات ابن تيميه در زمينه تجسيم و تشبيه خدا، زياد و افزون از حد است و به نقل بيش از اين نياز نخواهد بود. بنابراين، سخن در اين فصل را با نقل مطلبى از سفرنامه ابن‏بطوطه جهان گرد معروف مسلمان عرب به پايان مى‏بريم. ابن‏بطوطه كه در سفر به شام با حضور در منبر وعظ و خطابه ابن تيميه در مسجد جامع شام قسمتى از گفتار و رفتار او را از نزديك ديده بود، اينگونه شرح مى‏دهد:
«تقى‏الدين ابن‏تيميه از معروف‏ترين فقيهان در شام بود كه در دمشق سكونت داشت. گرچه او از هر علم مطلبى مى‏دانست ولى به كلى ناقص العقل و دور از خرد بود. روز جمعه‏اى در مسجد دمشق پاى منبر او حاضر شدم. مردم را موعظه مى‏كرد. در قسمتى از سخنان خود مى‏گفت: خدا از آسمان پايين مى‏آيد و بعد بالا مى‏رود و همان‏گونه كه من از منبر پايين مى‏آيم و بعد بالا مى‏روم. سپس چند پله از منبر پايين آمد و برگشت.
فقيه مالكى بنام ابن‏الزهرا به او اعتراض كرد و ادعاهاى او را تكذيب كرد. اما مريدان ابن تيميه به او هجوم آوردند و با مشت و لگد به قدرى او را كوبيدند كه عمامه‏اش بر زمين افتاد.»35
به گفته عمر عبدالسلام، ابن تيميه به قدرى در الحاد خود پافشارى كرد كه علماى مذاهب چهارگانه اهل سنت و جماعت به صورت اجماع حكم تكفير او را صادر كردند و در نتيجه آن حكم، پادشاه زمان، ابن تيميه را زندانى كرد تا اين كه در زندان مرد.36
ابن قيم جوزى در اعتقاد به جسميت خدا و شباهت او به خلق، هم‏عقيده ابن تيميه بود. وى در كتاب خود به نام «مختصر الصواعق المرسله» مطالب زيادى در اين رابطه نوشته است. ابن‏قيم در كتاب ياد شده، بابى تحت عنوان «ثبوت الانتقال و الحركة للّه» تدوين كرده و در آن باب در رابطه با طول و عرض و شكل و صورت و بالارفتن و پايين آمدن خدا مطالبى نگاشته است. او عقايد خود را به ظاهر آيات و روايات مستند مى‏كند و تأويل در آيات را جايز نمى‏داند.37

عصر ديگر براى اصلاح

اظهارات ابن‏تيميه و طرفداران محدود او پتكى بود كه بر مغز اهل حديث و حنابله فرود مى‏آمد. اين‏بار صاحب‏نظران اهل حديث در صدد شدند كه اهل حديث و در رأس آنان «سلفيون» را از اين آراء تبرئه كنند. از جمله كسانى كه با تفكر ابن تيميه در رابطه با تجسيم و تشبيه خدا به خلق به مبارزه برخاست، فقيه و امام حنابله خطيب ابن‏جوزى بود. ابن‏جوزى در رابطه با اعتقاد حنابله و اهل حديث، مطالب مبسوطى بيان كرده و به مناديان اين انديشه به شدت تاخته است.
ابن‏جوزى، نخست از فقيه معروف حنبلى قاضى ابويعلى متوفى به سال 475 ه ق كه خود از ترويج‏كنندگان تجسيم و تشبيه بود، به شدت انتقاد كرده و سپس از ابن‏تيميه به عنوان تجديد كننده اين انديشه نام مى‏برد. ابن جوزى مى‏نويسد:
«ابويعلى حنبلى در درياى بيكران معارف اسلامى عقيده‏اى را شناور ساخت كه آب‏هاى درياها از تطهير آن عاجز است و در عين حال آن عقيده الحادى را به حنابله نسبت داد. پيروان حنابله و اهل حديث مى‏كوشيدند كه اين عقيده را تطهير كنند و لااقل بپوشانند كه ناگهان ابن‏تيميه با جرأت خاص و منحصر به فرد خود بار ديگر در صدد ترويج و آشكار ساختن اين عقيده برآمد.»38
ابو زهره از حنبليان معاصر نيز دامن زدن ابن تيميه به تجسيم و تشبيه را مورد نكوهش قرار داده و مى‏گويد :
«ابن تيميه پنداشته بود كه اثبات تمام صفات ظاهرى براى خداوند كه در قرآن آمده از قبيل فوقيت و تحتيت و استوا بر عرش و صورت و دست و چشم و گوش و محبت و بغض و هرچه ازاين قبيل در كتاب الهى آمده، بدون تأمل در فهم درست آيات آن و با ظاهر حرفى، درست است. و اين مطلب را به سلف هم نسبت مى‏دهند. آيا به راستى اين رأى، همان رأى مذهب سلف است؟ در پاسخ اين پندار مى‏گوييم: حنابله در قرن چهارم چنين سخنانى را مى‏گفتند و آن را به سلف نسبت مى‏دادند و صاحب‏نظران اسلامى در آن روز با آنان به مقابله برخاستند و مى‏گفتند اين پندارها تجسيم و تشبيه را ساقط مى‏كند. و به راستى اگر اشاره حسيه به سوى خدا درست باشد، چگونه ممكن است كه به تجسيم و تشبيه منجر نگردد؟»39
سپس ابوزهره به تخطئه افكار ابن‏تيميه از سوى خطيب ابن جوزى پرداخته و مى‏گويد:
«چون امام و فقيه حنبلى خطيب ابن‏جوزى پرچم‏دار مذهب حنابله گرديد نسبت دادن پندارهاى ابن‏تيميه و امثال او را به مذهب سلف نفى كرد.»40

فرقه وهابيت، منادى تجسيم و تشبيه

انديشه ابن‏تيميه در زمينه صفات الهى و نفى تأويل، از آيات صفات و تفسير آن آيات با ظاهر حرفى با مخالفت علماى اسلامى روبرو گرديد و اندك‏اندك روبه خاموشى گراييده بود و بسيارى از صاحبنظران حنابله مى‏كوشيدند تا مذهب اهل حديث و حنابله را از ديدگاه‏هاى افراطى او تبرئه كنند. اما در قرن دوازدهم ه ق محمدابن عبدالوهّاب بر مبناى تفكر ابن‏تيميه، مذهب جديدى را در عالم اسلام تأسيس كرد و در قالب مذهب به ارث رسيده خود از ابن‏تيميه، تمام گفته‏هاى او را در همه عرصه‏هاى اعتقادى از جمله تفسير آيات صفات، زنده كرد. محمدابن عبدالوهاب در بسيارى از كتاب‏ها و رساله‏هاى خود، چون: رساله «التوحيد»، «كشف الشبهات»، «تسع رسائل» و... تأويل آيات صفات را بدعت شمرده و فرارفتن از ظاهر قرآن كريم را كفر ياد كرده است. وى در كتاب «التوحيد» مى‏نويسد:
«تأويل آيات قرآن از بدعت‏هاى رافضه است. نه پيغمبر و نه صحابه هيچ يك تأويل را جايز ندانسته‏اند.»41
محمدبن عبدالوهاب تمام اعتقادات و گفته‏هاى خود را به مطالب اسرائيلى و گفته‏هاى معلم فكرى خود ابن‏تيميه استناد مى‏كند. محمدبن عبدالوهاب، تمام مطالبى را كه به عنوان روايت از يهود دريافته است، واجب‏الطاعه مى‏داند ولى مطلبى را كه نزديك به عقايد شيعه باشد بدعت و موجب كفر مى‏خواند.
او در تفسير آيه كريمه : «و ما قدروا اللّه حق قدره و الارض جميعاً قبضته يوم‏القيامة» (زمر / 67) مى‏گويد:
«ابن مسعود گويد : يك تن از علماى يهود نزد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم آمد و گفت يا محمد ما معتقديم خداوند آسمان‏ها را بر يك انگشت و زمين را بر يك انگشت و آب را بر يك انگشت و خاك را بر يك انگشت و ساير مخلوقات را بر يك انگشت خود نگه داشته است و مى‏گويد پادشاه منم و ملك منم. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به نشانه تصديق اعتقادات آن يهودى چنان خنديد كه دندان‏هاى مباركش نمايان شد و آيه ياد شده را تلاوت فرمود.»42
او به تأييد مطلب ياد شده چندين مطلب ديگر را به عنوان مؤيد به نام روايت نقل مى‏كند سپس از مجموع آن‏ها چنين نتيجه مى‏گيرد :
1 - تفسير آيه «و الارض جميعاً قبضته يوم‏القيامة» در كلام آن يهودى صورت گرفت.
2- تمام آن علوم (در معرفت و تفسير آيات الهى) و امثال آن علوم تا عصر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در نزد يهوديان موجود بود كه رسول خدا نه آن علوم را رد كرد و نه تأويل، يعنى همه آن علوم را با ظاهر آن‏ها پذيرفت.
3- رسول خدا سخنان آن عالم يهودى را تصديق كرد و آيه شريفه ياد شده را در تصديق آن تلاوت فرمود.
4- خنده رضايت‏آميز رسول‏خداصلى الله عليه وآله وسلم از دانش پرقيمت و گرانسنگ آن يهودى بيانگر اهميت دانش اوست.
5- تصريح يهودى به وجود دست براى خدا كه آسمان را بر يك انگشت و زمين را بر يك انگشت و... و تأييد پيامبر ازآن تصريح، بيانگر اعضا و جوارح براى خداست.
6- تصريح به سمت راست و چپ براى خدا نشان‏دهنده مكان و فضا براى خدا و تعلق گرفتن جاى خاص براى حضرت بارى‏تعالى است.
... و سرانجام اين كه خداوند بالاى عرش خود نشسته است و گاهى مثل هرموجود زنده از آن پايين مى‏شود.»43
عبدالله بن باز يكى از پيروان محمدبن عبدالوهاب تأويل آيات صفات را بدعت خوانده است. او در كتاب «العقيدة الصحيحة و نواقض الاسلام» با استناد به سخنان ابن تيميه تأويل قرآن را عمل كفرآميز ياد مى‏كند.44 ابن باز بسان معلم فكرى خود ابن تيميه و مشبّهه پيش از او، براى خدا اعضا و جوارح بسان مخلوق و انسان قايل است. ابن باز در تفسير آيه شريفه «و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام» (رحمن/27) گويد:
«سؤال : در روايتى از پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم آمده كه صورت كسى را زشت نخوانيد زيرا خداوند سبحان انسان را به صورت خودش خلق كرده است.
جواب : اين حديث از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ثابت است اگر كسى را (كتك) مى‏زنيد مواظب صورتش باشيد. زيرا خداوند انسان را به صورت خودش آفريده است.45

ديدگاه ابوزهره

تفكر فرقه وهابيت در تأويل آيات صفات كه از انديشه ابن‏تيميه نشأت گرفته است از منظر حنبليان معاصر ضربه مهلكى است كه بر پيكره حنابله و اهل حديث وارد مى‏شود و انتساب ديدگاه‏هاى آنان به حنابله بار ديگر مذهب حنابله را به گرايش به تجسيم - كه بارها كوشيده شده بود از آن تبرئه گردد - نزديك كرد. از آنجا كه زنده‏شدن اين تفكر بر حنابله گران مى‏آمد در تلاش افتادند كه شيوه تفسيرى مناسبى براى آيات صفات جستجو كنند. در اين ميان مى‏توان از حنبلى معاصر «ابوزهره» نام برد.
ابو زهره براى دورى از اعتقاد به تجسيم به راهى وارد مى‏شود كه غزالى آن را پيموده بود. او واژگانى ظاهرى را كه به خداوند نسبت داده مى‏شود به معناى كنايى آن تفسير مى‏كند و معتقد است كه لغت عرب گنجايش اين‏گونه تفسير را دارد.
وى مى‏نويسد:
«براى ما در تفسير آيات صفات، ديدگاه ديگرى است و ما به اين ديدگاه از ناحيه فرهنگ واژگان عرب (اهل لغت) دست يافته‏ايم. خداوند فرموده است: «يد اللّه فوق ايديهم» و فرموده است: «كل شى‏ء هالك الا وجهه». آيا از اين واژگان تنها معانى حسيه‏اى كه حنابله ادعا مى‏كنند فهميده مى‏شود؟ يا اينكه معناى ديگرى كه مناسب است و شايسته بارى‏تعالى باشد، نيز فهميده مى‏شود؟ پس تفسير «يد» به «قدرت» از باب كنايه و استعاره صحيح است و تفسير «وجه» به «ذات» درست است. و درست است كه «نزول پروردگار به آسمان دنيا» به معناى نزديك بودن حساب او و نزديك بودن ذات بارى تعالى به خلق تفسير گردد.
لغت گنجايش اين‏گونه تفسيرها را دارد و الفاظ ياد شده در قرآن اين‏گونه معانى را مى‏پذيرد.
تفسير اين الفاظ به معانى كه ما ياد كرديم نسبت به ذات بارى تعالى از تفاسير حنابله مناسب‏تر است. حنابله مى‏گويند: براى خداود «يد» (دست( هست ولى ما كيفيت آن را نمى‏دانيم. خداوند در آسمان زمين فرود مى‏آيد ولى مانند فرود آمدن ما نيست.... و اين تفسيرها احاله‏هايى است به مجهولات كه ما نه بازگشت آن‏ها را مى‏فهميم و نه نهايت آن را. اما اگر آن الفاظ به معنايى كه ما بيان كرديم تفسير شوند كه همه اهل لغت آن را مى‏پذيرند و هم مرجع و بازگشت آن از لغت بيگانه نيست همانا ما به امورى دست پيدا مى‏كنيم كه در تنزيه خداوند تعالى از تجسيم نزديك‏تر باشد و در آن تجسيم نباشد.»46
از آنچه ياد شد به روشنى درمى‏يابيم كه پيروان حنابله و اهل حديث در قرن‏هاى بعدى خود نيز از اعتقاد حنابله به صفات الهى به شدت رنج مى‏برده و آن تفكر را موجب اهانت به ذات بارى‏تعالى و گمراهى مردم مى‏دانسته و براى اصلاح آن قيام كردند.
ديدگاه ابو زهره در رابطه با كفرآميز بودن برداشت‏هاى ابن‏تيميه از آيات صفات و اعتقاد او به تجسيم و تشبيه را در فصل مربوط به خودش بيان كرديم.

تفكر حس‏گرايى

سوگمندانه تفكر حنبلى‏گرى با سبك جديدترى تحت عنوان «حس‏گرايى» هم‏اكنون توسط مفسران روشنفكر امروزين اهل سنت و جماعت به صورت جدى دنبال مى‏شود. در ميان اين روشنفكران مى‏توان از نويسندگانى چون ابوالحسن ندوى و فريد وجدى و شخصيت‏هايى چون سيدقطب و محمدقطب نام برد.
فريد وجدى در كتاب خود به نام «فى ظلال مسائل المادى» و سيد ابوالحسن ندوى در كتاب‏هاى خود به نام‏هاى «ماذا خسرالعالم بانحطاط المسلمين» و «فصل عبور مسلمانان از جاهليت به اسلام» و سيد قطب و محمد قطب در بسيارى از آثار و نوشته هايشان تأمل در آيات متشابه قرآن از جمله آيات صفات و فرورفتن در اين‏گونه آيات را كارى عبث و باطل و دليل بزرگى بر عقب افتادگى مسلمانان ياد كرده‏اند. ابوالحسن ندوى در كتاب «فصل عبور مسلمانان از جاهليت به اسلام» تحت عنوان «المحكمات و البينات فى‏الالهيات» مى‏گويد :
«پيامبران مردم را از ذات خدا و صفات او و آغاز و انجام جهان و سرنوشت بشر آگاه كردند و در اين زمينه‏ها اطلاعاتى به رايگان در اختيار بشر قرار دادند و بشر را از بحث در مسايلى كه مبادى و مقدمات آن مسائل در اختيار بشر نيست (زيرا اين علوم ماوراء حس و طبيعت است)، بى‏نياز ساختند. اما مردم اين نعمت را قدر ندانستند و به بحث و فحص پيرامون اين مسائل كه جز گام نهادن در منطقه‏هاى تاريك و مجهول نيست پرداختند.»47
متفكر شهيد مرتضى مطهرى در مقدمه جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم ديدگاه‏هاى تنى چند از اين نويسندگان حس‏گرا را بررسى كرده و مى‏گويد:
«ديدگاه‏هاى امثال ندوى و فريد وجدى رجعت حنبلى‏گرى است ولى به صورت مدرن امروزى و پيوند خورده با فلسفه حسى غربى.»48
گفتنى است كه اين نويسندگان همان‏گونه كه شهيد مطهرى هم اشاره كرده است خود را از حنابله و اهل حديث نمى‏دانند ولى با توجه به حس‏گرايى غربى كه دارند مانند حنابله تأمل در آيات صفات را روا نمى‏دانند.

نگاهى نقادانه به ظاهرنگرى

انديشه ظاهرنگرى در آيات الهى با قطع نظر از تطورات آن در مقاطع گوناگون تاريخى به صورت كلى به ديدگاه‏هاى زير تقسيم مى‏شوند:
1- اعتقاد به جسميت خدا با تشبيه او به خلق (اعتقاد عده‏اى از اهل حديث و از جمله ابن تيميه و فرقه وهابيت)
2- اعتقاد به جسميت خدا با قيد «بلا كيف» و يا قيد «الكيفيه مجهولة (باور اصحاب رأى و عده‏اى از اهل حديث چون احمد ابن حنبل و... و طيفى از اشاعره)
3- تفسير آيات صفات با سودجستن از استعاره
4- ديدگاه حس‏گرايان
اكنون هر يك از اين ديدگاه‏ها را در يك نگاه اجمالى به ارزيابى مى‏نشينيم:

تجسيم و تشبيه

همان‏گونه كه در فصل‏هاى پيشين ياد شد منشأ اعتقاد به تجسيم خدا و به دنبال آن تشبيه خدا به خلق، تلاش‏هاى دانشمندان يهود بود. شواهد تاريخى نشان مى‏دهد كه يهود در طرح و القاء جسميت خدا و شباهت او به خلق نقش عمده داشت.
با قطع نظر از منشأ اين باور، اعتقاد به تجسيم و تشبيه خداوند با خلق، با اصول و مبانى دينى و اعتقادى مسلمانان ناسازگار بوده و قرآن كريم و احاديث نبوى با آن مخالفند.
در قرآن كريم آياتى هست كه از نفى «نمونه»، «مثل» و «كفو» براى خدا خبر مى‏دهد :
«ليس كمثله شى‏ء» (شورى / 11)
«هيچ چيزى مثل خدا نيست»
و نيز آيه كريمه:
«وللّه المثل الاعلى» (نحل / 60)
«براى خداوند مثل بالاتر (از نظام هستى و موجودات) هست كه در تصور انسان‏ها نمى‏گنجد.»
و نيز آيه كريمه:
«لم يكن له كفواً أحد» (توحيد / 4)
«براى خداوند همتاى نيست و او واحد است».
اين آيات و ده‏ها آيات ديگر، ساحت رب‏العالمين را از تشبيه و تجسيم منزه مى‏كند.
آيات پرشمار ديگرى احاطه شدن خداوند و استقرار او در مكان معين را نفى مى‏كند.»
«و كان اللّه بكل شى‏ء محيطاً» (نساء / 126)
«و خداوند بر همه هستى احاطه دارد.»
چگونه ممكن است كه خداوند در عين اين كه «محيط» (احاطه كننده( به همه هستى و كائنات باشد، احاطه شده در عرش كه جزيى از كائنات است باشد؟
«فاينما تولّوا فثمّ وجه اللّه» (بقره / 115)
«به هر كجا روآوريد خدا در آنجاست».
اين آيه كريمه نيز به روشنى استقرار خدا در مكان معين را نفى مى‏كند.
عمر عبدالسلام پس از نقل اين آيات و چندين آيه ديگر مى‏گويد :
«اگر خداوند جسم بود، همانا در جهت خاص مكانى را اشغال مى‏كرد. پس هرگاه انسان به آن مكان رو نياورد به خدا رو نياورده است و خداوند از رگ گردن به انسان نزديك‏تر نمى‏باشد و خداوند در غير آن مكان با انسان نخواهد بود و احاطه كننده بر همه هستى هم نيست و بلكه او مكان خاصى را اشغال كرده و ساير مكان‏ها از او خالى خواهد بود.»49
متون روايى مسلمانان، مملو است از روايت‏هايى كه ذات اقدس حضرت پروردگار (اجل و على) را از تجسيم و تشبيه منزه دانسته و اعتقاد به تجسيم را شرك ياد مى‏كند.
صاحب‏نظران اسلامى در قديم و جديد چون جاراللّه زمخشرى،50 ابوالفرج ابن‏جوزى،51 ابوحامد غزالى،52 ابوزهره،53 علامه سيد محمود آلوسى و... و صاحب‏نظران شيعه با اتفاق نظر، اعتقاد به تشبيه و تجسيم را شرك و كفر خوانده‏اند.
عمر عبدالسلام از محققان معاصر اهل سنت، ابن تيميه را به دليل اعتقادش به تجسيم خدا و تشبيه او به خلق تكفير كرده است.
جزيرى نويسنده «الفقه على المذاهب الاربعه» اعتقاد به تجسيم خدا را كفر خوانده و گويد:
«اعتقاد به تجسم خداى تعالى و باور به آنچه كه موجب تجسيم گردد، مستوجب كفر است و كسى كه به تجسيم اعتقاد داشته باشد، كافر و مشرك است.»54
عمر عبدالسلام پس از نقل اين مطلب گويد :
«فابن تيميه والوهابيون مشركون عندالمذاهب الأربعه»55
«ابن تيميه و وهابيون نزد مذاهب اربعه مشرك‏اند.»
با توجه به معضل پيدايش تجسيم و تشبيه مى‏توان به صراحت و روشنى به اين نتيجه دست يافت كه در تفسير آيات صفات، جز تمسك به تأويل آن هم با ضوابطى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم و اهل بيت گرامى آن حضرت براى تأويل تعيين كرده‏اند، راه ديگرى نيست و ما در فصل پايانى اين نوشتار در اين زمينه سخنان گسترده‏ترى خواهيم داشت.

صفات «بلاكيف»

و اما انتساب صفات ظاهرى به خداوند با اعتقاد به مجهول بودن كيفيت آن صفات كه به اثبات «بلاكيف» معروف شده و بيشتر اشاعره و اهل حديث و اصحاب رأى چون ابوحنيفه آن را پذيرفته‏اند، نيز از اين معضل اعتقادى گره نمى‏گشايد.
بدون ترديد اگر آيات صفات را با معناى ظاهرى آن تفسير كنيم و استقرار خداوند بر عرش و پايين‏آمدن او بر آسمان دنيا را بپذيريم و براى او دست و صورت و چشم و شكم و مكان و جهت و حبّ و بعض و... قائل شويم، در كيفيت آن هيچ ابهامى باقى نمى‏ماند.
همه مى‏دانند كه عرش به معناى تخت و استقرار بر عرش، نشستن بر آن مى‏باشد و نيز دست و صورت و پا و چشم و بالا و پايين آمدن، ابهامى ندارد. پس اگر اين صفات را در مورد خدا با معناى ظاهرى آنها قبول كنيم، در كيفيت آن نبايد ترديد روا داريم. بنابراين، سخنان مشبّهه و مجسّمه در قياس با اين رأى، نزديك‏تر به ثواب خواهد بود.
بسيارى از انديشه‏وران و صاحب‏نظران به اين تفسيرها با ديده تعجب نگريسته و آن را موجب گمراهى مردم و شرك به خدا ياد كرده‏اند. در اين ميان مى‏توان از مفسر بلند آوازه معتزلى، جاراللّه زمخشرى نام برد.
زمخشرى جمله «بلاكيف» را در تنزيه خداوند از تجسيم هرگز كافى نمى‏داند. او معتقد است با انتساب اعضا و جوارح براى خداوند، تجسيم خدا و تشبيه او به خلق استفاده مى‏شود. چه جمله «بلاكيف» را بر آن ضميمه كنيم يا نكنيم.
جاراللّه زمخشرى گويد:
و قد شبّهوه بخلقه و تخوفوا
شنع الورى فتسترا با لبلكفه
ليت شعرى، لو كنت هذه اللقطه فى دفع التجسيم و التشبيه، فليكف فى مجالات آخر بان يقال فى حقة سبحانه انّ له جسماً لا كسائر الاجسام و ان له دماً لا كسائر الدماء و لحماً لا كسائر اللّحوم و...»56
«خداوند را به خلق او تشبيه كردند و چون از سرزنش مردم به بيم افتادند تشبيه را به جمله بلاكيف پوشانيدند. به جان خودم سوگند، اگر تعبير بلاكيف در دفع تجسيم و تشبيه كافى باشد، پس در مجال‏هاى ديگر كافى است در حق خداى تعالى بگوييم براى او جسم است اما نه مانند ديگر جسم‏ها و براى او خون است نه مانند ديگر خون‏ها و براى او گوشت است نه مانند ديگر گوشت‏ها و...»
ابوزهره نيز گويد :
«براستى اگر اشاره حسيّه به سوى خداوند درست باشد، چگونه ممكن است به تجسيم و تشبيه منجر نگردد؟»57

استعاره و كنايه

سود جستن از معناى مجازى آيات كه متأخران براى درك آيات صفات پيشنهاد كرده‏اند نيز هرگز راه را به مقصود نمى‏گشايد؛ زيرا اولاً آيات صفات از آيات متشابه قرآن است و مفسران دست‏يابى به فهم آيات متشابه را از راه «علم لغت» ميسر نمى‏دانند. بلكه متشابهات را با رجوع به محكمات تفسير مى‏كنند و اين‏گونه از تفسير، خود همان تأويل است.
مفسرانى چون آلوسى و طباطبايى از كسانى هستند كه متشابهات را از طريق ارجاع به محكمات تفسير مى‏كنند.
گذشته از اين، معناى مجازى را در صورتى مى‏توان بر معناى حقيقى و موضوع له اصلى لفظ ترجيح داد كه دليل محكم و استوار بر آن ترجيح، دلالت كند.
صاحب‏نظرانى چون صدرالمتألهين، سيد محمود آلوسى و علامه طباطبايى بر اين مطلب تأكيد ورزيده‏اند كه در آيات صفات، چگونه ممكن است صرفاً با ادعاى سود جستن از معناى مجازى، به يك مشكل اعتقادى مهم پاسخ گفت.
چنان كه ياد شد، راه‏حل، تنها ارجاع اين آيات به محكمات است كه خود نوعى تأويل به شمار مى‏رود.

حس‏گرايى

تأمل در قرآن كريم و نصوص معتبر دينى به خوبى نشان مى‏دهد كه انديشه اين فرقه در زمينه نفى تأمل در آيات صفات، با وجود پيامدهاى آن، نه از خود قرآن به دست آمده و نه احاديث نبوى بر آن دلالت دارد؛ بلكه قرآن و احاديث درست برخلاف آن دلالت دارد.
در قرآن كريم براى دست‏يابى به بعضى از مسائل اعتقادى مهم به صورت رسمى استدلال عقلى محض بكار رفته است. مانند :
«لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا» (انبياء / 22)
«اگر در آسمان و زمين بيش از يك خدا مى‏بود آن دو (آسمان و زمين) فاسد مى‏شدند.»
طيف گسترده‏اى از آيات، خلقت آسمان و زمين و اختلاف شب و روز و تسخير پديده‏هاى طبيعت براى انسان و ديگر آيات آفاقى و انفسى خدا بر بندگان را، مايه تفكر و انديشيدن صاحبان خرد، براى دست‏يافتن به حقايق اعتقادى ياد مى‏كنند.
مفهوم و پيام اين‏گونه آيات، اين است كه قرآن كريم، بشر را به فهميدن مسائل مهم اعتقادى و ماوراء طبيعت دعوت مى‏كنند. بيشترين آيات قرآن كريم در رابطه با پروردگار جهان و بيان ذات و صفات و منزلت او نسبت به مخلوقات نازل شده است كه از باب نمونه مى‏توان به آيات زير اشاره كرد :
«اللّه لا اله الا هو الحىّ القيّوم لا تأخذه سنة و لا نوم» (بقره / 255)
«هو الأوّل و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى‏ءٍ عليم» (حديد / 3)
«و ان من شى‏ءٍ إلاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله إلاّ بقدرٍ معلوم» (حجر / 21)
«و عنده مفاتح‏الغيب لايعلمها الا هو... و لارطبٍ و لا يابسٍ إلاّ فى كتابٍ مبين» (انعام / 59)
و نيز آيات حشر / 23، رعد / 11، توحيد / 4-1، بقره 284، رعد / 39، ذاريات / 4، نازعات / 5، نحل / 102، اسراء / 85، شعراء / 193، انعام / 30، و دهها آيه ديگر را مى‏توان برشمرد.
بدون ترديد، مسائل فوق از آن جمله است كه مسلمانان بايد به باطن آن راه يابند. در غير اين صورت، اين‏گونه آيات را بايد به عنوان «مجهولات لا ينحل» بپذيريم و فرض كنيم كه قرآن از ذكر آنها هدفى نداشته و تنها خواسته است كه يك سلسله مطالب غيرقابل فهم را براى گيج‏كردن انسان‏ها بيان كند. به اين ترتيب مردم هم بايد بدون تأويل - آن‏گونه كه مسيحيت به تثليث اعتقاد دارد - با چشم بسته به آن ايمان بياورند.
قرآن از سويى اين مسائل اعتقادى را مطرح كرده و از سوى ديگر، بشر را در تدبّر در فهميدن قرآن كريم و درك آيات دعوت كرده است :
«كتاب انزلناه اليك مبارك ليدّبّروا آياته و ليتذكّروا اولوا الألباب» (ص / 29)
«اين كتابى است پربركت كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبر كنند و خردمندان متذكر شوند.»
«افلا يتدبّرون القرآن ام على قلوبٍ اقفالها» (محمد / 24)
«آيا آن ها در قرآن مجيد تدبّر نمى‏كنند؟ يا بر دلهايشان قفل نهاده شده است؟»
بدون ترديد دعوت قرآن به تدبر در آن كتاب آسمانى، تدبر در ظاهر اين آيات نيست؛ چه اين كه فهم ظاهر اين آيات با يك نگاه سطحى نيز ميسر است. بلكه مقصود از تدبر در قرآن، تدبر در بطون قرآن و راه يافتن به مقصود آن مى‏باشد.
از طرفى ديگر، وقتى كه به سيره شخصى رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم و خاندانش مراجعه مى‏كنيم، هرگز به جواب‏هاى آمرانه و تحكّمانه برنمى‏خوريم. درهيچ موردى سؤال را محكوم نكرده و جمله «السئوال بدعة» را كه نشانه ضعف است، شعار خود قرار نداده است. 
درباره آيه «الرحمن على العرش استوى» و اين كه معنى عرش چيست و استواء بر عرش چه معنايى دارد، مكررا از ائمه اطهارعليهم السلام پرسش‏هايى شده است و در همه موارد به شرح و توصيف آن پرداخته‏اند.
در توحيد صدوق و اصول كافى، بابى تحت همين عنوان باز شده است و احاديث زيادى نقل گرديده كه در همه آن‏ها از همين موضوع سؤالاتى شده و ائمه اطهارعليهم السلام پاسخ گفته‏اند. مرحوم علامه طباطبايى(ره) در تفسير آيه 54 سوره اعراف با الهام از آيات كريمه قرآنى و رواياتى كه از ائمه اهل‏بيت‏عليهم السلام در اين زمينه رسيده است، بحث ژرف و محققانه‏اى درباره اين مطلب انجام داده است.
در قسمتى از سخنان مرحوم علامه آمده است:
«معنى ندارد كه به مقدمه‏اى كه مستلزم نتيجه‏اى است امر شود، اما خود نتيجه ممنوع باشد، دعوت به تذكر و تفكر براى معرفت است نه براى چيز ديگر.»58

پی نوشت‌ها:

1- طبرى، محمدبن جرير، تفسير طبرى، 62/ 25.
2- عبداللّه بن احمد، السنه، /209.
3- محمدابن عبدالوهاب، رسالة التوحيد، تصحيح شيخ سالم محمدحسين، /214.
4- شرح الفقه الاكبر، امام اعظم ابوحنيفه، و شرح كتاب امام ملاعلى قارى حنفى،/ 66.
5- علاقة الاثبات و التفويض،/ 46.
6- علاقه الاثبات و التفويض، / 46 و ملل و نحل شهرستانى،/ 82.
7- همان.
8- همان.
9- شهرستانى، عبدالكريم، ملل و نحل، 82/1.
10- همان.
11- ابوالعباس احمدتقى الدين ابن تيميه، المجموعة الكبرى،/ 201.
12- شهرستانى، ملل و نحل،/ 82.
13- اشعرى، على ابن اسماعيل، مقالات اشعريين، تحقيق از محمد يحيى‏الدين عبدالحميد، مكتبة العصرية، بيروت، 1419 ه ق، 218 /1.
14- اشعرى، على ابن اسماعيل، الأبانه،/ 22.
15- اللمع،/ 321.
16- عبداللّه ابن احمد، السنه، /184.
17 همان،/ 166.
18- شرحى بر نهج‏البلاغه، ابن ابى‏الحديد، 223 /3، به نقل از التوحيد ابن خزيمه
اين كتاب امروزه در دو جلد چاپ و منتشر مى‏شود و از منابع عمده فرقه وهابيت قرار گرفته است. محققان اهل سنت كه چنين مطالب مبتذل و جسم‏انگارى صريح در مورد خداوند را در آن برنمى‏تابيدند، به جرح و تخطئه و رد آن كتاب و تكفير صاحب آن برخاسته‏اند. مثلاً فخر رازى در تفسير آيه شريفه «ليس كمثله شى‏ء» (شورى / 12) از ابن‏خزيمه و كتاب التوحيد او ياد كرده و كتاب را ضاله و مطالب آن را بدعت و نويسنده آن (ابن خزيمه) را مشرك، جاهل، مسكين، كم‏عقل و ... ياد كرده است.
19- جرجانى، شرح المواقف، 9 /8.
20- شهرستانى، ملل و نحل 150 /1.
21- همان 84 -82 /1.
22- همان.
23- جرجانى، شرح المواقف، 116 -115 /8.
24- المكى عاملى، شيخ حسن، الالهيات على هدى الكلمات، الكتاب و السنه و العقل (محاضرات جعفر سبحانى)، /323.
25- فخر رازى، اساس‏التقديس، /263.
26- عمر عبدالسلام، مخالفة الوهابية للقرآن و السنه، /722.
27- ابن تيميه، احمد تقى‏الدين، الرسائل و المسائل، 209 /5.
28- ابن تيميه، تفسير سوره متبركه نور، /179 - 78.
29- ابن تيميه، احمد تقى‏الدين، مجموع الكبرى فى مجموعة الرسائل الكبرى، /489.
30- همان.
31- ابن تيميه، احمد تقى‏الدين، الفتاوى الكبرى، بيروت، دارالمعرفة، 23-21 /5.
32- همان.
33- همان.
34- ابن تيميه، الرسائل و المسائل، فصل الطرق المثبة فى اثبات اطلاق لفظ العرض و الجسم على‏اللّه، 109/5.
35- ابن‏بطوطه، سفرنامه ابن‏بطوطه،/90.
36- عمر عبدالسلام، مخالفه الوهابيه للقرآن والسنه، /72.
37- جوزى، ابن قيم، مختصرالصواعق المرسله، چاپ اول، بيروت، 1405 ه ق، /112.
38- تاريخ المذاهب الاسلامى، 218 /1.
39- همان.
40- همان.
41- محمدبن عبدالوهاب، رسالة التوحيد،/ 215.
42- همان.
43- همان.
44- عبداللّه‏بن باز، العقيدة الصحيح و نواقض الاسلام،/ 25.
45- عبداللّه بن باز، فتاوى ابن باز، 226 /4.
46- تاريخ المذاهب الاسلامى،219 /1 و 220.
47- سيد ابوالحسن ندوى، ماذا خسرالعالم بانحطاط المسلمين، چاپ چهارم، /97.
48- شهيد مرتضى مطهرى، مقدمه بر جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم، /264.
49- عمر عبدالسلام، مخالفة الوهابية للقرآن و السنه،/ 9.
50- الالهيات على هدى الكتاب، (محاضرات سبحانى)، / 32 به نقل ملل و نحل شهرستانى.
51- تاريخ المذاهب الاسلامى، 218 /1.
52- الالهيات على هدى الكتاب، /235.
53- همان.
54- عمر عبدالسلام، مخالفة الوهابية للقرآن و السنه،/ 105.
55- همان.
56- الالهيات على هدى الكتاب (محاضرات سبحانى)/ 321.
57- تاريخ المذاهب الاسلامى،218 /1.
58- طباطبايى، سيدمحمد حسين ، الميزان، 157 /8.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت: 20:13 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

درنگى در آيه امامت ابراهيم‏عليه السلام

بازديد: 119
درنگى در آيه امامت ابراهيم‏عليه السلام

 

سيد موسي صدر

چکیده: امامت ابراهيم (ع) از موضوعاتى است كه در معنا و حقيقت آن ديدگاه‏هاى گوناگونى از سوى مفسران مطرح شده است. اين نوشتار با بررسى چهار ديدگاه: امامت به معناى نبوت، رهبرى سياسى، پيشوايى پيامبران و راهنمايى باطنى به نقد و ارزيابى آنها پرداخته و خود با ارائه ديدگاه پنجمى (امامت به معناى پيشاهنگى در عمل) بر اين باور است كه اين ديدگاه با آيات قرآن سازگارتر مى‏نمايد. 

كليد واژه‏ها: امامت ابراهيم (ع)، نبوت، رهبرى سياسى، پيشوايى انبيا، راهنمايى باطنى، پيشاهنگى در عمل.

برخى از معارف و آموزه‏هاى قرآن كريم به ظاهر ساده و آسان مى‏نمايد؛ امّا درك و فهم حقيقت آن، تأمل و ژرف‏كاوى زيادى مى‏طلبد.
يكى از آن آموزه‏ها، موضوع امامت حضرت ابراهيم‏عليه السلام است. قرآن كريم اين حقيقت را به صراحت و وضوح بيان مى‏كند كه حضرت ابراهيم‏عليه السلام پس از آزمايش‏ها و امتحان‏هاى فراوان و متعدد به مقام امامت برگزيده شد:
«و اذا ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فاتمّهنّ قال انّى جاعلك للنّاس اماماً. قال و من ذرّيّتى قال لا ينال عهدى الظالمين.» (بقره/ 124) 
«(به خاطر آوريد) هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود و او به خوبى از عهده اين آزمايش‏ها برآمد. خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم عرض كرد: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى‏رسد.»
با توجه به اينكه اتمام و پايان اين آزمايش‏ها در اواخر عمر حضرت ابراهيم‏عليه السلام بوده است و در نتيجه اعطاى مقام امامت در زمانى صورت گرفته كه ابراهيم پيامبر بوده است، اين پرسش مطرح مى‏شود كه مقام امامت چگونه مقام و منصبى است كه ابراهيم به رغم نبوت و پيامبرى اش فاقد آن بوده و سپس بدان نائل شده است؟
پاسخ بدين پرسش به ظاهر ساده، فوق العاده دشوار است؛ زيرا نبوت و پيامبرى خود نوعى امامت يادست كم متضمن امامت است. 
چگونه ممكن است پيامبر در بخش عمده دوره نبوت و پيامبريش فاقد مقام امامت باشد و سپس بدان دست يابد؟!
همين دشوارى باعث گرديده است كه بسيارى از مفسّران تفسير آيه يادشده را بگذارند و بگذرند و تعدادى نيز كه پيرامون آن سخن گفته‏اند، ديدگاه‏ها و نظريات متفاوت و متضادى را اظهار كرده‏اند كه برخى از آنها توجيه درستى ندارد. 
در اين نوشتار تلاش مى‏كنيم نخست به ديدگاه‏هاى مطرح شده راجع به مفهوم و معناى امامت در آيه بالا بپردازيم و سپس به برداشتى كه خود بدان، رسيده‏ايم و گمان مى‏كنيم كه با ساير آيات و نيز روايات پيرامون امامت سازگارتر است اشاره نماييم.

 

امامت ابراهيم ‏عليه السلام در نگاه مفسّران

همانگونه كه اشاره شد مفسّران در معناى امامت ابراهيم‏عليه السلام ديدگاه‏هاى متفاوت دارند. در اين جا به صورت فشرده و گذرا به بررسى اين ديدگاه‏ها مى‏پردازيم.

1- امامت = نبوت

بسيارى از مفسّران اهل سنت امامت را در آيه، به معناى نبوت گرفته‏اند؛ بدين صورت كه نخست امامت را به لحاظ مفهوم لغوى به مقتدا و پيشوا بودن تعريف مى‏كنند آنگاه در مورد ابراهيم‏عليه السلام به معناى پيشواى دينى يا پيشوا در دين مى‏گيرند و آنرا مترادف با نبوت مى‏شمارند.
مراغى در اين زمينه مى‏گويد:
«قال انّى جاعلك للنّاس اماما. اى انّى جاعلك للنّاس رسولاً يؤتم بك و يقتدى بهديك الى يوم القيامة فدعا الناس الى الحنفية السمحة وهى الايمان باللَّه و توحيده و البرائة من الشرك...»1
«گفت تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. يعنى ترا براى مردم پيامبر قرار دادم كه به تو اقتدا كنند و از هدايتت تا روز قيامت پيروى نمايند و ابراهيم نيز مردم را به دين آسان حنيف كه عبارت است از ايمان به خدا و يگانگى‏اش و برائت از شرك، فراخواند.»
قاسمى در محاسن التأويل مى‏نويسد:
«المراد بالعهد تلك الامامة المسئول عنها و هل كانت الاّ الامامة فى الدين و هى النبوّة التى حرمها الظالمون من ذريتة.... فظهر ان المراد من العهد انّما هو الامامة فى الدين خاصة...»2
«مقصود از عهد در آيه همان امامت مورد درخواست است و آيا اين جز همان امامت در دين كه نبوت است و فرزندان ظالم ابراهيم از آن محرومند مى‏باشد؟... پس آشكار شد كه مراد از عهد همان امامت در دين است فقط.»
فخر رازى مى‏گويد:
«قال اهل التحقيق المراد من الامام ههنا النبى و يدّل عليه وجوه...»3
همچنين آلوسى مى‏نويسد:
«المراد به ههنا النبى المقتدى به فان من عداه لكونه مأموم النبى ليست امامته كامامته.»4
اين ديدگاه به رغم مقبوليتش نزد اهل سنت، بر يك پيش فرض غلط استوار است و آن اينكه ابراهيم‏عليه السلام قبل از اعطاى امامت، پيامبر نبوده است. در حالى كه از يك سو آزمايش‏ها و امتحانات ابراهيم‏عليه السلام از دوره جوانى (در آتش افكنده شدن) تا كهنسالى (ذبح اسماعيل) ادامه داشته است. 
از سوى ديگر آيه به صراحت مى‏گويد كه جعل امامت بعد از اتمام و پايان رساندن آزمايش‏ها صورت گرفته است. نتيجه آن مى‏شود كه اگر امامت همان نبوت باشد بايد ابراهيم در دوره كهولت و پيرى به پيامبرى رسيده باشد!!! و اين چيزى است كه هيچ مسلمانى نمى‏پذيرد.
فخر رازى با توجه به همين اشكال مى‏گويد چون خداوند مى‏دانست كه ابراهيم اين آزمايش‏ها را پس از پيامبرى اش با موفقيت سپرى مى‏كند، از اينرو پيشاپيش به او مقام نبوت داد.5
معناى اين سخن آن است كه فعل ماضى «اتمّهنّ» به معناى فعل مضارع «يتمّهنّ» است. واين توجيهى است كه هيچ مبناى معقولى ندارد. 
گذشته از اين بر اساس اين نظريه جاى اين پرسش است كه چرا خداوند به جاى نبوت، امامت تعبير كرد؟ يعنى اگر مقصود از امامت نبوت بود بايد مى‏فرمود انّى جاعلك نبيّاً

2- امامت= رهبرى سياسى

برخى مفسّران امامت ابراهيم‏عليه السلام را به معناى زعامت و رهبرى سياسى - اجتماعى گرفته‏اند و بر اين باورند كه ابراهيم‏عليه السلام پيش از ابتلاء پيامبر بود امّا تدبير و مديريت امور جامعه از قبيل تأديب جنايتكاران، اقامه حدود، جمع آورى ماليات، دفاع در مقابل دشمن و... را به عهده نداشت. پس از پايان آزمايش‏ها خداوند اين منصب را به او عطا فرمود.
اين نظريه را مى‏توان از مجمع البيان طبرسى به دست آورد؛ زيرا مرحوم طبرسى نخست مى‏گويد امامت به معناى مقتدائى و پيشوائى است. آنگاه پيشوائى را به دو قسم تقسيم مى‏كند:
1- پيشوائى در گفتار و رفتار
2- رهبرى و تدبير امور جامعه
سپس مى‏گويد معناى نخست ملازم نبوت است و هر پيامبرى، پيشوا در گفتار و رفتار نيز است. 
امّا معناى دوم ملازم نبوّت نيست؛ ممكن است پيامبر باشد امّا منصب زعامت و رهبرى سياسى و اجتماعى را نداشته باشد. بعد مى‏گويد چون اسم فاعل «جاعل» متضمن زمان حال يا آينده است و نه گذشته و گرنه عمل نمى‏كرد و «اماماً» را نصب نمى‏داد، پس جعل امامت در گذشته نبوده، از سوى ديگر ابراهيم‏عليه السلام قبل از آزمايش‏ها و جعل امامت، پيامبر بوده است. 
نتيجه اين مى‏شود كه اين منصب پيشواى به معناى نخست كه ملازم بانبوت و پيامبرى است، نمى‏باشد؛ بلكه به معناى دوم يعنى زعامت و رهبرى سياسى است.6
بلاغى نيز در تفسير آلاء الرحمن همين نظريه را پذيرفته است.7
اين تفسير نيز با واقعيت سازگار نمى‏نمايد؛ زيرا در تاريخ و نيز در قرآن هيچ نشانه‏اى از حكومت و زعامت ابراهيم‏عليه السلام مطرح نشده است. اگر چنانچه امامت ابراهيم‏عليه السلام به معناى رهبرى سياسى و اجتماعى وى باشد، بايد گزارشى هر چند كوتاه از اين پديده در تاريخ زندگى ابراهيم‏عليه السلام به چشم بخورد در حاليكه نه در تاريخ و نه در آيات قرآن چنين گزارشى نيامده است. 
گذشته از اين كه بر پايه اين ديدگاه مقصود از «ناس» مردم زمان ابراهيم‏عليه السلام خواهد بود و اين مخالف اطلاق است.

3- امامت = پيشوائى پيامبران

بعضى از مفسّران امامت ابراهيم‏عليه السلام را به معناى پيشوائى وى نسبت به انبياء غير اولواالعزم مى‏داند و بر اين باور است كه امامت پيامبران سه سطح دارد:
يكى امامت نسبت به مردم عادى كه در اين سطح تمام انبياء امامند. 
دوم امامت بر مردم و پيامبران غير اولواالعزم كه اين سطح از امامت ويژه پيامبران اولواالعزم است و امامت ابراهيم‏عليه السلام ازين گونه مى‏باشد. 
سوم امامت بر مردم و تمام انبياء چه اولواالعزم و چه غير اولواالعزم كه اين درجه امامت ويژه پيامبر اسلام است.
به دليل اينكه تمام پيامبران وظيفه داشتند به پيامبرى و نبوت پيامبر اسلام ايمان بياورند و تن دهند «و اذ أخذ اللَّه ميثاق النّبييّن لما اتيتكم من كتابٍ و حكمةٍ ثم جائكم رسولٌ مصدّق لما معكم لتؤمننّ به و لتنصرنّه قال ءَأقررتم و أخذتم على ذالكم اصرى قالوا أقررنا قال فاشهدوا و أنا معكم من الشّاهدين.» (آل عمران/ 81)
بنابراين با توجه به اينكه ابراهيم‏عليه السلام قبل از نيل به مقام امامت، پيامبر بوده است، پس مقصود از امامت، سطح نخست نيست. از سوى ديگر با توجه به آيه بالا كه همه پيامبران مأمور به پذيرش پيامبرى پيامبر اسلام بوده‏اند، امامت ابراهيم‏عليه السلام از گونه سطح سوم نيز نيست پس ناگزير بايد از گونه دوم باشد.
دكتر صادقى مى‏گويد:
«فلانّ الامامة هناهى بعد كامل العبودية والنبؤة و الرسالة و النبوة والخلّة حيث تخطّاها الى القمة مرحلياً كلاً تلوا الاخرى اذا فهى الامامة بين المرسلين دون سائر الناس فحسب حيث الامامة الرسالية على الناس كانت له سابقة فلتكن الامامة الحاصلة بعد اتمام كلماتها هى الامامة على المرسلين كماهم على سائرالناس.»8
«از آنجا كه امامت در مورد ابراهيم‏عليه السلام بعد از مقام عبوديت، نبوت، رسالت و خلّت بوده است چه اينكه آن حضرت همه اين مراحل را يكى پس از ديگرى گذرانده بود، ناگزير بايد مقصود از آن امامت ميان پيامبران باشد نه مردم عادى فقط. چون امامت ميان مردم را قبلاً داشته است.»
اين نظريه نيز از جهات گوناگون خدشه‏پذير است. نخست اينكه با ظاهر آيه نمى‏سازد چون در آيه «ناس» آمده است و اين،ظهور در همه مردم دارد ونه خصوص انبيا.
و ثانياً امامت بر انبياء به ويژه با قيد غير اولواالعزم كه مفسّر بر آن تأكيد دارد، معناى جز پيشوائى و سلطه شريعت ندارد. واين بدان معناست كه امامت ابراهيم‏عليه السلام همان حاكميت شريعت وى تا زمان شريعت موسى‏عليه السلام است. و اين، از يك سو با ظاهر آيه ناسازگار است؛ چون آيه امامت را به خود ابراهيم‏عليه السلام نسبت مى‏دهد، در صورتى كه بر پايه اين تفسير بايد به شريعت نسبت داده شود.
از سوى ديگر باعث محدوديت امامت ابراهيم‏عليه السلام براى يك دوره خاص يعنى تا زمان حضرت موسى‏عليه السلام مى‏گردد، امرى كه هم با اطلاق واژه «ناس» نمى‏سازد و هم با مقام امتنان كه آيه در آن قرار دارد.

4- امامت= راهنمائى باطنى

علامه طباطبائى مفسّر الميزان بر اين باور است كه امامت در آيه ياد شده به معناى هدايت باطنى انسان‏هاست. بر پايه اين ديدگاه حضرت ابراهيم‏عليه السلام تا قبل از جعل امامت تنهاهدايت گر و راهنماى انسانها بر اساس شريعت و دين بود، امّا پس از آن، جلودار جانها و دلهاى انسانها به سوى حق و مقامات معنوى گرديد كه با تصرف تكوينى آنها رابه مقامات شايسته‏شان مى‏رساند.9
منطق واستدلالى كه اين نظريه بر آن استوار است، مركب از چند مقدمه مى‏باشد:
1- در آيات قرآن امامت همراه و ملازم هدايت معرفى شده است: «والّذى نجده فى كلامه تعالى انّه كلّما تعرض لمعنى الامامة تعرض معها للهداية تعرّض التفسير قال تعالى فى قصص ابراهيم‏عليه السلام: «و وهبنا له اسحاق و يعقوب نافلةً و كُلاًّ جعلنا صالحين. و جعلناهم أئمّةً يهدون بامرنا» (انبياء/ 72-73) و قال سبحانه: «و جعلنا منهم ائمّةً يهدون بامرنا لمّا صبروا و كانوا بآياتنا يوقنون» (سجده/ 10(24
2- هدايت ياد شده در آيات، مطلق نيست؛ بلكه مقيد به «امرالهى» گرديده و اين بدان معناست كه هدايتگرى امام به وسيله امرى الهى صورت مى‏گيرد: «ثم قيّدها بالامر فبيّن ان الامامة ليست مطلق الهداية بل هى الهداية التى تقع بامراللَّه»11
3- مقصود از «امرالهى» امر و فرمان تشريعى نيست؛ بلكه فرمان، تكوينى است كه در آيه «انّما أمره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» (يس /82) معرفى گرديده است. 
دليل بر اين مطلب آن است كه امامت مستلزم هدايتگرى است. پس جعل امامت براى ابراهيم‏عليه السلام سبب اعطاى مقام هدايتگرى به وى خواهد بود، و از آن جا كه ابراهيم‏عليه السلام قبل از امامت به لحاظ نبوت و پيامبريش مقام هدايتگرى به معناى ارائه طريق داشته است، ناگزير هدايتگرى ناشى از امامت به معناى ارائه طريق نيست؛ بلكه مفهوم ايصال به مطلوب دارد. 
از سوى ديگر ايصال به مطلوب نوعى تصرف تكوينى در نفوس جهت سير دادن آنان به سوى كمال است. پس مقصود از «امر الهى» كه سبب اين هدايت و تصرف است، بايد فرمان ايجادى و تكوينى باشد.
4- فرمان تكوينى الهى كه منشأ تسلّط و تصرف در نفوس انسانها مى‏شود، چيزى جز فيوضات معنوى و مقامات باطنى نيست كه امام و هدايتگر نخست بدانها نائل مى‏شود. سپس از طريق او به نفوس و جانهاى ديگران سرايت مى‏كند.
نتيجه چهار مقدمه بالا اين است كه كسى كه به مقام امامت نائل مى‏شود، در حقيقت به مقام و مرتبه تسلط و تصرف بر جانها مى‏رسد و روح و دل انسانها را به سمت كمالات سوق ميدهد. پس امامت ابراهيم‏عليه السلام به معناى هدايت باطنى و تصرف بر جانهاست. علامه مى‏گويد:
«ان هذه الهداية المجعولة من شئون الامامة ليست هى بمعنى ارائة الطريق لان اللَّه سبحانه جعل ابراهيم‏عليه السلام اماماً بعد ما جعله نبياً - كما اوضحناه فى تفسير قوله: «انّى جاعلك للناس اماماً» فيما تقدم - ولاتنفك النبوة عن الهداية بمعنى ارائة الطريق فلايبقى للامامة الاّ الهداية بمعنى الايصال الى المطلوب و هى نوع تصرف تكوينى فى النفوس بتيسيرها فى سيرالكمال و نقلها من موقف معنوى الى موقف آخر.
و اذا كانت تصرفاً تكويناً و عملاً باطنياً فالمراد بالامرالذى تكون به الهداية ليس هو الامر التشريعى الاعتبارى بل ما يفسره فى قوله: «انّما أمره اذا أراد شيئاً ان يقول له كن فيكون. فسبحان الّذى بيده ملكوت كل شى‏ء» (يس/ 82-83) فهو الفيوضات المعنوية و المقامات الباطنية التى يهتدى اليها المؤمنون باعمالهم الصالحة و تيلبسون بها رحمة من ربهم.
و اذا كان الامام يهدى بالامر - و الباء للسببيّة او الآلة - فهو متلبس به اولاً و منه ينتشر فى الناس على اختلاف مقاماتهم فالامام هوالرابط بين الناس و بين ربهم فى اعطاء الفيوضات الباطنية و اخذها كما ان النبى رابط بين الناس و بين ربهم فى اخذ الفيوضات الظاهرية و هى الشرايع الالهية تنزل بالوحى على النبى‏صلى الله عليه وآله وسلم و تنتشر منه و بتوسطه الى الناس و فيهم.»12
«اين هدايت كه خدا آن را از شئون امامت قرا داده، هدايت به معناى راهنمائى نيست؛ چون مى‏دانيم كه خداى تعالى ابراهيم‏عليه السلام را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود. همچنانكه توضيحش در ذيل آيه «انّى جاعلك للناس اماما» گذشت. و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمائى نيست. پس هدايتى كه منصب امام است نمى‏تواند معناى غير از رساندن به مقصد داشته باشد و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال و انتقال دادن آنها از موقفى به موقفى بالاتر هموار مى‏سازد. 
و چون تصرفى است تكوينى و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى‏گيردنيز امر تكوينى خواهد بود نه تشريعى كه صرف اعتبار است؛ بلكه همان حقيقتى است كه آيه شريفه: «انّما أمره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى‏ء» آن را تفسير كرده است كه عبارت است از فيوضات معنوى و مقامات باطنى كه مؤمنين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى‏شوند و مشمول رحمت پروردگارشان مى‏گردند. 
و چون امام به وسيله امر هدايت مى‏كند - با در نظر گرفتن اينكه باء در «بأمره» باء سببيت و يا آلت است - مى‏فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است. و از او به ساير مردم منتشر مى‏شود و برحسب اختلافى كه در مقامات دارند هر كس به اندازه استعداد خود از آن بهره‏مند مى‏شود. از اين جا مى‏فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است. همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى‏شود.»
خلاصه سخن علامه اين است كه امامت همراه با هدايت است و منشأ هدايت امر تكوينى است. پس هدايت نيز بايد از مقوله تكوينيات باشد و هدايت اين چنينى، همان تصرف و تسلط بر نفوس و جانهاست كه از آن به هدايت باطنى ياد مى‏كنند. بنابراين امامت به طور كلى و در مورد ابراهيم‏عليه السلام به ويژه به معناى هدايت باطنى است.
اين نظريه كه پس از علامه به صورت يك نظر پذيرفته شده در عرصه قرآن‏پژوهى، تلقى مى‏شود، گرچه جاذبه‏هاى خودش را دارد، امّا اگر مورد مداقه قرار گيرد، چندان خالى از اشكال نمى‏نمايد:
اولاً از آنرو كه امامت هميشه ملازم با هدايت به معناى راهنمائى به راه راست كه بار مثبت دارد، نيست؛ بلكه بر اساس كاربرد قرآنى واژه امامت تنها چيزى كه مى‏توان گفت همراه بودن امامت با نوعى نشان دادن يا فراخواندن به چيزى يا به تعبير ديگر پيشوائى و جلودارى از گروهى در مسيرى است؛ اعم از اينكه مسير درست و حق باشد يا نادرست و باطل. چنانكه همانندى ساختارى دو آيه زير نشان مى‏دهد: «وجعلنا هم ائمّة يهدون بامرنا» (انبياء/ 73) «و جعلناهم ائمّةً يدعون الى النّار» (قصص/ 41)
پس نخستين مقدمه استدلال علامه خدشه‏پذير است.
و ثانياً اينكه مقصود از «امر» در آيه: «يهدون بأمرنا» فرمان تكوينى و ايجادى باشد، چندان با آيات قرآن همخوانى ندارد. توضيح آنكه واژه «امر» كه از نظر مفهومى داراى گونه‏اى ابهام است، آنجا كه در آيات قرآن به خدا نسبت داده شده است، بر يكى از دو چيز قابل تطبيق است: يكى فعل الهى و ديگر وحى و كلام الهى.
به عنوان نمونه در آياتى چون: «ولمّا جاء أمرنا نجّينا هوداً و الذين آمنوا معه» (هود/ 58) «فاذا جاء أمرنا و فار التّنّور» (مؤمنون/ 27) «واذا أردنا ان نهلك قريةً أمرنا مترفيها ففسقوا فيها» (اسراء/ 16) «وكان أمر اللَّه مفعولاً» (احزاب/ 37) «وكان أمراللَّه قدراً مقدوراً» (احزاب/ 38)، مصداق امر همان فعل الهى است.
امّا در آيات ديگر چون: «فعقروا النّاقة و عتوا عن امر ربّهم» (اعراف /77) «ففسق عن امر ربّه» (كهف/ 50) «فقاتلوا الّتى تبغى حتّى تفى‏ءَ الى أمراللَّه» (حجرات/ 9) «وكذالك اوحينا اليك روحاً من أمرنا» (شورى/ 52) «ينزّل الملائكة بالرّوح من أمره على من يشاء من عباده» (نحل/ 2) مصداق امر، وحى الهى است.
حال پرسش اين است كه درموضوع هدايت، امر الهى به كدام معناست، فعل خدا، مقصود است يا وحى الهى؟
وقتى حوزه هدايت را در آيات مورد بررسى قرار مى‏دهيم، مى‏بينيم آنگاه كه خداوند از وسيله و ابزار هدايت سخن گفته است، تنها از وحى و تجليات آن نام برده است و نه چيز ديگر: 
«إنّ هذاالقرآن يهدى للّتى هى اقوم» (اسراء/ 9) «و ممّن خلقنا أمّةٌ يهدون بالحق و به يعدلون» (اعراف/ 181) 
«و كذالك اوحينا إليك روحاً من أمرنا ماكنت تدرى ماالكتاب و لاالايمان و لكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا» (شورى/ 52) 
«قد جائكم من اللَّه نور و كتاب مبين . يهدى. به اللَّه من اتّبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النّور باذنه و يهديهم الى صراطٍ مستقيم» (مائده/ 16-15) 
«وانزل التوراة و الانجيل . من قبل هدىً للنّاس» (آل‏عمران/ 4-3).
اين آيات به وضوح نشانگر آن است كه سنت هدايت الهى آنگاه كه از طريق واسطه انجام مى‏گيرد ابزارى جز وحى (به معناى اعم كه الهام را نيز در بر مى‏گيرد) ندارد و هر گونه هدايتگرى واسطه‏ها چه انبياء چه اولياء، تنها از اين راه صورت مى‏گيرد.
حال اگر آيه «يهدون بامرنا» را كه طبق تصريح علامه از ابزارى به نام «امر» ياد مى‏كند، در پرتو آيات بالا قرار دهيم، ابهام مفهومى آن زدوده شده و مشخص مى‏گردد كه مقصود از آن نيز همان وحى الهى است و نه فعل الهى تا بعد مجبور شويم هدايت برآمده از آن را به تناسب فعل الهى، از مقوله افعال و تصرف تكوينى بگيريم.
نكته‏اى كه در اين موضوع شايان توجه است اين است كه علامه طباطبائى واژه «امر» در آيه «يهدون بأمرنا» را با آيه 83 سوره يس «انّما أمره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» تفسير كرده و از آن امر تكوينى و تصرف باطنى مى‏فهمد، در حالى كه آيه 82 سوره يس در مورد آفرينش وايجاد تكوينى است: «او ليس الّذى خلق السماوات و الارض بقادرٍ على ان يخلق مثلهم بلى و هوالخلاّق العليم. إنّما أمره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» (يس/ 82-81) 
طبيعى است كه در چنين زمينه‏اى مقصود از «امر» همان فرمان تكوينى خواهد بود. مؤيد اين مطلب آنكه خداوند در آيات ديگر از قضاى تكوينى با چنين تعبيرى سخن گفته است مانند: 
«و اذا قضى أمراً فانّما يقول له كن فيكون» (بقره/ 117) 
«إذا قضى أمراً فانّما يقول له كن فيكون» (آل عمران/ 47) 
«إذا قضى أمراً فانّما يقول له كن فيكون» (مريم/ 35) 
«هو الّذى يحى و يميت فاذا قضى أمراً فانّما يقول له كن فيكون» (غافر/ 68)
اما همانگونه كه پيش‏تر ياد شد در ساحت هدايت با واسطه، از ابزارى جز القاء و ارسال حقايق توسط انبياء و اوليا سخن به ميان نيامده است.
نتيجه آن مى‏شود كه علامه حقيقتى را كه در زمينه تكوين مجال و موضوعيت دارد، تفسيرگر پديده تشريعى قرار داده است و در نهايت هدايت تشريعى را به هدايت تكوينى و وجودى تبديل كرده است.
بنابراين بر فرض بپذيريم كه امامت همواره ملازم با هدايت و راهنمائى به راه راست است، امّا اينكه اين هدايتگرى نوعى تصرف وتسلط تكوينى بر جانها و ضماير باشد، چندان مبناى استوارى ندارد.
گمان نويسنده آن است كه آنچه باعث گرديده علامه هدايت را در آيه «يهدون بامرنا» به تصرف باطنى تفسير كند، توجيه امامت ابراهيم‏عليه السلام و تفكيك آن از نبوت آن حضرت است، چنانكه از عبارت زير استفاده مى‏شود:
«ان هذه الهداية المجعولة من شئون الامامة ليست هى بمعنى ارائة الطريق لان اللَّه سبحانه جعل ابراهيم‏عليه السلام اماماً بعد ما جعله نبياً... ولا تنفك النبوة عن الهداية بمعنى ارائة الطريق فلا يبقى للامامة الاّ الهداية بمعنى الايصال الى المطلوب و هى نوع تصرف تكوينى فى النفوس...»13
بنابراين اگر توجيه ديگرى براى امامت ابراهيم‏عليه السلام بيابيم كه بتواند با نبوت آن حضرت نيز سازگار باشد، نيازى به تفسير علامه نخواهد بود.

5- امامت= پيشاهنگى در عمل

برداشت نويسنده از آيه امامت ابراهيم‏عليه السلام اين است كه امامت آن حضرت پيشوائى علمى نيست؛ بلكه پيشوائى عملى است. يعنى ابراهيم‏عليه السلام راهنما (نشان دهنده راه) يا راهبر (رساننده به مطلوب) نيست؛ بلكه نماد و نمونه كامل رونده راه عبوديت است و ايندو يعنى راهنما بودن و رونده نمونه راه بودن، يا به تعبير ديگر پيشواى علمى و پيشواى عملى بودن گر چه در يك نقطه اشتراك و همانندى دارند و آن پيشوائى و مقتدا بودن است، هر دو سالار قافله و جلودار جمع‏اند و ديگران بايستى گفتار و رفتارشان را با گفتار و رفتار آنان عيار كنند و در راه آنان گام بگذارند، امّا يك تفاوت عمده هم دارند وآن اينكه پيشوائى علمى پديده و منزلت اعطائى است كه خداوند بر پايه شايستگى‏هاى افراد بدانها اعطا مى‏كند: «اللَّه أعلم حيث يجعل رسالته» (انعام/ 124) «قل إنّ الفضل بيداللَّه يؤتيه من يشاء و اللَّه واسع عليم» (آل عمران/ 73).
امّا پيشوائى عملى مقام كاملاً اكتسابى و محصول تلاشها و مجاهدتهاى خود فرد است كه بايد چنان بر طبق معيارهاى دقيق عبوديت زندگى كند كه در نهايت سر قافله و جلودار انسانهايى كه عزم رفتن در اين راه دارند، قرار گيرد. ابراهيم‏عليه السلام اين گونه بود. او پس از سپرى كردن تمام امتحانات و آزمايشهاى الهى كه زمينه ظهور و پديدارى لياقتها و شايستگى‏هاى او در بندگى و تسليم بود، به امامت رسيد و چنين امامتى جز از طريق همين عمل و آزمايشها قابل دسترسى نيست.
در اين جا دو پرسش مطرح مى‏شود: 
نخست آنكه اگر امامت‏عليه السلام به معناى پيشاهنگى در عمل باشد كه از مقوله پديده‏ها و امور رسيدنى است نه دادنى، دراين صورت جعل الهى چه معنا دارد؟
ديگر اينكه پيامبران همانگونه كه پيشواى در علم‏اند، پيشواى در عمل نيز هستند؛ يعنى در ساحت عمل نيز پيش و بيش از ديگران در مسير عبوديت قدم مى‏نهند، پس چگونه است كه ابراهيم‏عليه السلام پس از سالها پيامبرى به مقام امامت و پيشوائى در عمل مى‏رسد؟
در رابطه با پرسش نخست، بايد گفت جعل امامت از سوى خداوند به معناى اعطا نيست؛ بلكه به مفهوم تصديق و تصويب و رسميت بخشيدن است. يعنى ابراهيم‏عليه السلام در حركت در مسير عبوديت و بندگى خدا به جايى رسيد كه خداوند تقدّم و جلودار بودنش را تصديق كرد و آن را به همه انسانها اعلام نمود. چنانكه در آيه: «و جعلناهم ائمّةً يدعون الى النّار» (قصص/ 41) كه ساختار همانند با آيه: «و جعلنا هم ائمّةً يهدون بأمرنا» (انبياء/ 73) دارد، نيز جعل به همين معناست و نه اعطا و بخشش.
بدين ترتيب معناى آيه: «انّى جاعلك للنّاس اماماً» اين خواهد شد كه من تو را با توجه به اين مقام و منزلتى كه در عبوديت و بندگى كسب كرده‏اى، به عنوان الگو و اسوه جلو چشم مردم قرار مى‏دهم كه همه انسانها نمونه كامل بنده خدا را ببينند و به او اقتداء كنند.
و امّا پرسش دوم، آنچه در اين زمينه مى‏توان گفت اين است كه گرچه تمام انبياء و پيامبران در عبوديت و بندگى و تسليم در برابر اراده الهى، نسبت به امت خويش پيش گامند، امّا اين واقعيت را نيز نمى‏توان انكار كرد كه مسير عبوديت، مسير بى پايان است و پيامبران در اين مسير برابر نيستند؛ بلكه برخى بر برخى ديگر برترى دارند. چنانكه قرآن مى‏گويد: 
«تلك الرّسل فضلنا بعضهم على بعضٍ منهم من كلّم اللَّه و رفع بعضهم درجاتٍ ...» (بقره/ 253) 
«ولقد فضّلنا بعض النّبييّن على بعضٍ و آتينا داود زبوراً» (اسراء/ 55).
بنابراين همه پيامبران نمى‏توانند امام و پيشوا و مقتدا باشند. تنها كسانى به اين مقام مى‏رسند كه در اوج باشند و بسان ابراهيم‏عليه السلام همه آزمايشها را پشت‏سر گذاشته باشند.
پس هيچ اشكالى ندارد كه برخى پيامبران به رغم مقام نبوت و پيامبرى و راهنمائى انسانها به سوى عبوديت و بندگى، در عمل به مقام پيشوائى نرسند؛ بلكه در اين ساحت پيرو پيامبران برتر از خود باشند، كه آنان امام و پيشوايند.
از آنچه تا كنون گفته شد يك حقيقت آشكار مى‏شود و آن اين كه امامت ابراهيم‏عليه السلام از سنخ امامت در آيه «و جعلناهم أئمّةً يهدون بأمرنا» (انبياء/ 73) نيست؛ زيرا امامت در اين آيه به معناى راهنمائى علمى و به وسيله وحى است كه ويژه پيامبران مى‏باشد و ابراهيم‏عليه السلام قبل از امامت اين مقام را داشت. بلكه از سنخ امامت در آيه: «واجعلنا للمتّقين إماماً» (فرقان/ 74) است كه به معناى پيش گامى و پيشاهنگى در ساحت عبوديت و تقواست و «عبادالرحمان» به عنوان يك آرزو، نيل به آن را از خداوند درخواست مى‏كنند. ابراهيم‏عليه السلام «عبدى» است كه با تلاش و اخلاص به اين مقام رسيده و آرزويش به عمل پيوسته است و خداوند اين نيل و رسيدن را به همه انسانها نشان مى‏دهد و آنان را به اقتداء و پيروى از ابراهيم‏عليه السلام فرا مى‏خواند.

پی نوشت‌ها:

1- المراغى، احمد مصطفى، تفسير المراغى، 209/1
2- قاسمى، محمد جمال الدين، محاسن التأويل، 246/2-1
3- فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الكبير، 39/4-3 رك نيز: المنار، 455/1
4- آلوسى، شهاب الدين السيدمحمود، روح المعانى، 375/2-1 رك نيز: التفسير المنير، وهبه ذهيلى، 306/1-2
5- فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الكبير، 39/4-3
6- طبرسى، فضل بن الحسن، مجمع البيان فى تفسير القرآن، 380/1-2
7- بلاغى، جواد، آلاء الرحمن، 241/1
8- صادقى، محمد، الفرقان فى تفسير القرآن، 126/1-2
9- طباطبائى، سيدمحمد حسين، الميزان فى تفسير القرآن، 275/1
10- همان، / 274
11- همان.
12- همان، 304/14
13- همان.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت: 20:11 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

«غلوّ در قرآن» از نگاهى ديگر

بازديد: 181
«غلوّ در قرآن» از نگاهى ديگر

 

حميد رضا فهيمي تبار

 

چکیده: اين مقاله به منظور بررسى موضوع «غلو» در قرآن نگاشته شده است. نگارنده در آغاز به بيان مفهوم لغوى «غلوّ» مى‏پردازد. آن گاه براساس مفهوم «غلوّ» مصاديق و نمونه‏هاى آن را در قرآن بررسى مى‏كند.
غلوّ شيطان، غلوّ فرعون، غلوّ يهود و نصارى، غلوّ بت‏پرستان، غلوّ نسبت به رهبران دينى و آسمانى موضوعات مورد توجه اين مقاله است. 


كليد واژه‏ها: غلوّ، اهل كتاب، بت‏پرستى، شيطان، فرعون، رهبران دينى

مفهوم‏شناسى «غلوّ»

در لسان العرب آمده است:
«اصل الغلاء، الارتفاع و مجاوزة القدر فى كل شى‏ء و غلا فى الدين و الامر يغلوا غلوّ: جاوز الحد»1
و نيز گفته مى‏شود:
«غلا السعر و غيره غلوّاً وغلاءً زاد و ارتفع و جاوز الحد فهو غال و غلى»2
بدين ترتيب غلوّ يعنى خروج هر چيز از حد و مرز و اندازه آن، پيش فرض اين معنا آن است كه هر چيز قدر اندازه‏اى دارد كه با آن قدر و اندازه از غير خود شناخته مى‏شود؛ به گونه‏اى كه تقدير و اندازه‏گيرى جدا از آفرينش آفريده‏ها نيست.3 حال كه هر چيز اندازه خود را دارد، پس حق باورى و باور حق آن است كه انسان هر شى‏ء را در حد و مرز خود محدود بداند و همين كه چيزى را از حدود خود خارج كند، خروج از حق تلقى مى‏شود و چون عدل به «وضع كل شى‏ء موضعه» تعريف شده است، غلوّ نوعى ظلم هم به حساب مى‏آيد.4 زيرا غلوّ اخراج يك چيز از حد خود است و حد هر چيز جايگاه آن است.
همان گونه كه راغب در مفردات آورده است:
«الظلم عند اهل اللغه و كثير من العلماء وضع الشى‏ء فى غير موضعه»5
«ظلم نزد اهل لغت و بسيارى از علماء قرار دادن شى در غير موضع آن است.»
بدين ترتيب نسبت بين ظلم و غلوّ نسبت عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر ظلمى غلوّ نيست ولى هر غلوّى ظلم است. زيرا ممكن است چيزى از جايگاه خود خارج شود و در جايگاه فروتر قرار گيرد، در اين صورت ظلم است ولى غلوّ نيست و غلوّ ظلمى است كه چيزى از جايگاه خود خارج شده و در جايگاهى فراتر قرار گرفته باشد.

غلوّ در قرآن

با توجه به اين كه مفهوم غلوّ و معناى آن با مرزشكنى و برتربينى برابر است، مى‏توان طرح زير را براى شناخت غلوّ غاليان در قرآن پيشنهاد كرد.

غلوّ «برتربينى ناروا»

 

الف: غلوّ نسبت به خود، مثل:

1. غلوّ شيطان 
2. غلوّ فرعون 
3. غلوّ يهود و نصارى

ب: غلوّ نسبت به غير خود، مثل:

1. غلوّ نسبت به شى‏ء يا جن يا ملائكه 
2. غلوّ نسبت به رهبران 
3. غلوّ نسبت به رهبران آسمانى

الف: غلوّ نسبت به خود

توضيح اين كه گاهى يك موجود نسبت به حدود و اندازه خود غلوّ مى‏كند و زمانى نسبت به غير خود.
كسانى كه نسبت به خود غلوّ كرده‏اند و در قرآن از آنها نام برده شده است عبارتند از: شيطان، فرعون، يهود و نصارى. گرچه با توجه به مفهوم غلوّ هر موجود مختارى كه از فرمان خداوند سرپيچى مى‏كند غالى است؛ زيرا جايگاه خود را برتر پنداشته است. لذا شيطان، فرعون، يهود و نصارى و بت پرستان هر يك از مصاديق بارز غلوّ هستند.

1. غلوّ شيطان

كلمه شيطان در نگاه بعضى مفسران، ريشه عربى دارد و نون آن اصل كلمه و از ماده «شطن يَشْطَنُ» به معناى دور شدن از خير است، ولى در نظر بعضى ديگر، نون آن زايد و اصل كلمه «شاط يشيطُ» به معناى شدت غضب است.6
بعضى احتمال داده‏اند شيطان يك واژه عبرانى باشد و از «هاشتيطن» به معناى مخالفت و دشمنى گرفته شده باشد.7
در هر صورت شيطان مفهوم وصفى دارد و در قرآن به معناى موجود شر يا شرير است و فرد ممتاز در ميان شياطين ابليس است كه به جن بودن او در قرآن تصريح شده است.
«فَسَجَدُوا الّا ابليس كان من الجن» (كهف / 50)
در قرآن حدود 70 مورد قصه استكبار شيطان ذكر شده و نيز داستان سرپيچى او از سجده بر آدم، به تفصيل در قرآن آمده است و در ضمن بيان اين داستان، علت سرپيچى، از زبان خودش بيان شده است:
«قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الاّ ابليس لم يكن من الساجدين. قال ما منعك ألاّ تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين. قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبّر فيها فاخرج إنّك من الصاغرين.» (اعراف / 11-13)
«ما به فرشتگان امر كرديم تا بر آدم سجده كنند. پس آنها سجده كردند به جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (پروردگارت) گفت چه چيز تو را منع كرد كه سجد نكنى در حالى كه تو را امر كردم. ابليس گفت من از او برتر هستم، تو مرا از آتش و او را از گل (خاك) آفريدى. گفت از اين (مقام) فرود آى ،تو را از فرومايگان قرار داديم.»
شيطان با گفتن «انا خير منه» «من از آدم برترم» اولين نافرمانى از امر خدا را به نام خود ثبت كرد. خود برتربينى و غلوّ و تكبر در برابر خداوند ريشه تمام عصيانها است. دليل شيطان براى برترى خود بر آدم همين جمله بود كه: «خلقتنى من نار و خلقته من طين» «مرا از آتش و آدم را از خاك خلق كردى» يعنى آتش بر خاك ترجيح دارد. سخن ابليس صحيح بود؛ زيرا او از جنس جن بود و قرآن جن را از آتش مى‏داند: «كان من الجن ففسق عن امر ربّه» (كهف / 50) و در آيه 15 سوره الرحمن مى‏فرمايد: «وخلق الجانَّ من مارج من نار» «خداوند جن را از رخشنده شعله آتش آفريد».
ولى آنچه را خداوند تصديق نفرمود سخن ديگر ابليس بود كه آتش از خاك بهتر است. درست است كه آدم از خاك است ولى آدم از خاكى است كه روح الهى در آن دميده شده است.
از جمله «فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين» (ص / 72) معلوم مى‏شود خداوند فرمان داد تا ابليس بر آدم سجده كند نه بر خاك، و آدم از خاكى بود كه به اراده خداوند تسويه شده و روح الهى در آن دميده و به دست خداوند خلق شده بود. «قال يا ابليس ما منعك أن تسجد لما خلقت بيدىّ استكبرت ام كنت من العالين». (ص / 75)
شيطان به رغم اين كه به اين امر با خبر شده بود كه خلقت آدم با نفخه الهى صورت گرفته است، ولى بزرگ بينى و برترجويى او را نسبت به اين حقيقت كور كرده بود.8 و همين غلوّ نسبت به خود موجب شد برخلاف علم خود عمل كند. شيطان به خالق بودن خداوند اقرار داشت چون گفت: «خلقتنى من نار» و از آنجا كه از او خواست تا قيامت او را زنده بدارد، معلوم مى‏شود به توانايى خداوند هم ايمان داشت: «قال أنظرنى الى يوم يبعثون» (اعراف / 14)
و از آنجا كه به عزت خداوند سوگند ياد كرد، پس عزت او را هم انكار نمى‏كرد «فبعزّتك لاغوينّهم اجمعين» به رغم اين شناخت، نتوانست از تاريكى وهم و خيال غلوّ، نجات يابد، سرانجام در تار و پود تكبر و برتربينى گرفتار آمد و در دام غلوّ افتاد و به رغم همه عبادات و دانش‏ها حقيقت خود را با جمله «انا خير منه» بروز داد و انانيت خود را در برابر امر الهى آشكار كرد. او با توهم برترى خلقت نارى خود بر خلقت خاكى آدم، امر رب خويش را زير پا نهاد و در باور خود از حد خود خارج شده و فراتر رفت و حدود خود رانشناخت. اين خروج از حد و اندازه گرچه در مرتبه شناخت بود، اما آثار آن در عمل هويدا شد.

2. غلوّ فرعون

تنها فردى از جنس بشر كه قرآن از تكبر و غرور او به تفصيل سخن گفته است، فرعون است. فرعون عَلَم جنس و لقب شاهان مصر بوده است. فرعونى كه قرآن از او نام برده همان «رامسس دوم» است كه عرب او را «قابوس ابن مصعب» و عبرانيان او را فرعون «تسخير» مى‏نامند.9
فرعون مصداق حقيقى يك غالى از نوع بشر است كه پا از حدود خود بيرون گذاشت تا آن جا كه براى خود مقام الوهيت قائل شد.
«لئن اتّخذت الهاً عندى لاجعلنّك من المسجونين» (شعراء / 29)
به موسى‏عليه السلام گفت: «اگر الهى غير از من انتخاب كنى تو را به زندان مى‏افكنم» 
و خطاب به درباريان چنين گفت: «يا ايّها الملأ ما علمت لكم من اله غيرى» (قصص / 38)
«من غير از خود معبودى براى شما سراغ ندارم.»
به قول علامه طباطبائى (ره) اين جمله از قبيل قصر قلب است؛ يعنى آنچه را موسى‏عليه السلام منحصر در خداى يگانه مى‏كرد، او آن را در خود منحصر مى‏ديد؛ يعنى موسى‏عليه السلام الوهيت را براى خداوند و فرعون الوهيت را فقط براى خود اثبات مى‏كرد.10
فرعون علاوه بر الوهيت ادعاى ربوبيت هم داشت و خود را ربّ الارباب مى‏دانست؛ يعنى خود را از ساير اربابانى كه مصريان مى‏پرستيدند برتر مى‏ديد «انا ربّكم الاعلى» (نازعات / 24) «من رب برتر شما هستم». نتيجه اين برترى اين بود كه ديگران را برده و بنده خود به حساب آورد و مدعى شد آن چه من به شما نشان مى‏دهم عين هدايت است؛ يعنى هدايت مردم را در گرو پيروى مطلق از خود مى‏ديد. «ما اُريكم إلاّ ما ارى و ما أهديكم اِلاّسبيل الرشاد» (مؤمن/ 29) «آنچه را به يقين مى‏دانم به شما نشان مى‏دهم و شما را جز به راه رشد هدايت نمى‏كنم.»
فرعون خود را رب برتر مى‏دانست. لذا ربّ موسى‏عليه السلام را به تمسخر مى‏گرفت «قال فرعون ذرونى أقتل موسى و ليدع ربّه» (مؤمن / 26) «مرا از كشتن موسى بر حذر نداريد و بگذاريد موسى را بكشم تا او پروردگارش را بخواند» و چون خود را مصلح و هادى مى‏دانست مخالفت با خود را فساد در زمين مى‏ناميد. «إنّى اَخافُ ان يبدّل دينكم او أن يظهر فى الارض الفساد» (مؤمن / 26) «مى‏ترسم موسى‏عليه السلام دين شما را تغيير دهد ،يا اينكه در زمين فساد كند». 
فرعون يك انسان بود و مثل همه انسانها مخلوق، مربوب و محتاج به آب و غذا و هوا بود. بنابراين نوع خلقت او نمى‏توانست زمينه غلوّ را فراهم كند. آنگونه كه خلقت ابليس زمينه غلوّ او را فراهم كرده بود. آنچه «قابوس بن مصعب» مصرى را از حدود خود خارج كرد، قدرت و ثروت بود. اگر ابليس برترى حقيقت خود را ناشى از ماده اوليه خلقت مى‏دانست، فرعون شخصيت خود را به جلال و جبروت شاهى خود مى‏پنداشت. قدرت، اندازه‏ها و مرزها را مى‏شكند و ثروت، چشم‏ها را براى ديدن حد و مرزها كور مى‏كند تا جائى كه بشر سراسر نياز، مرز خود را گم مى‏كند و نخست در وهم و خيال خويش تصويرى از خدا بودن ترسيم مى‏كند و سپس همان تصوير را بر جهان واقع منطبق مى‏كند ولى غافل از اين كه حق گرايى اقتضا مى‏كند كه ذهن و انديشه و باور انسان با عالم واقع منطبق شود نه اين كه انسان عالم واقع را با بافته‏هاى ذهن و خيال خويش تفسير كند.

3. غلوّ يهود و نصارى

اگر ابليس به خاطر آفرينش و فرعون به خاطر ثروت و قدرت خود، دچار غلوّ شدند، اهل كتاب به خاطر كثرت انبيا كه در ميان آنان مبعوث شدند و به خاطر وجود معجزات زياد و نجات از فرعون، عبور از نيل و رسيدن به سرزمين موعود و خلاصه به خاطر مددهاى مكرر الهى پنداشتند كه از ديگر بندگان خدا به خداوند نزديك ترند، از اين رو، خوى سركشى مخصوصاً در يهوديان رنگ دينى به خود گرفت و آنها را به نژادپرستى كشاند.
يهود و نصارى خود را مالك حقيقت و همه كس را بر سبيل بطلان مى‏دانستند و از همه مى‏خواستند به آنها بپيوندند11. همين مطلق نگرى آنها را به صف بندى در برابر يكديگر كشاند تا جايى كه هر يك پيامبر ديگرى را انكار مى‏كردند «وقالت اليهود ليست النّصارى على شى‏ءً و قالت النّصارى ليست اليهود على شى‏ءً...» (بقره / 113) و هر يك براى حقانيت خود انبيا الهى را به يهودى يا نصرانى تقسيم كردند. «ام تقولون إنّ ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط كانوا هوداً او نصارى قل ءَأَنتم اعلم ام اللَّه و من اظلم مّمن كتم شهادةً عنده من اللَّه و ما اللَّه بغافلٍ عمّا تعملون» (بقره/ 140)
قرآن در پاسخ به اين ادعاى واهى و باطل اعلام كرد كه «ما كان ابراهيم يهوديّاً و لانصرانيّاً و لكن كان حنيفاً مسلماً و ما كان من المشركين» (آل عمران / 67) «ابراهيم نه يهودى و نه نصرانى بود؛ بلكه او مسلمانى دور از انحراف بود و هرگز از مشركين نبود» و شما كه براى خدا شريك قائل شده‏ايد چگونه ابراهيم‏عليه السلام را از آن خود مى‏دانيد.12
برترى جويى و برتربينى يهود و نصارى تا آنجا پيش رفت كه خود را فرزندان و دوستان خدا مى‏دانستند و به صراحت بر خود، عنوان «ابناء اللَّه» و «احباء اللَّه» را نهادند. گرچه اين القاب كنايه از قرب به خدا بود، ولى انتخاب القاب براى خداوند توقيفى است و كسى جز خداوند حق ندارد نامى براى ذات اقدس او انتخاب كند؛ زيرا احدى به ذات او معرفت حقيقى ندارد و پرواضح است كه همين دو اسم انتخابى اهل كتاب (فرزند خدا و دوست خدا بودن) چه فساد عقيدتى در ميان آنان ايجاد كرد.13 خداوند هيچ امتى را عزيز خانه خود نكرده هر چند انسان‏ها به خيال خود بر خود اسمى نهاده باشند. يهوديان و نصارى چون خود را عزيز خانه مى‏دانستند، خود را از قوانين و احكام معاف كردند و به رغم حق دانستن پيامبراسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم اكثر آنها رسول خدا را انكار كردند.
يهود و نصارى غلوّ خود را تا تقسيم بندگان به جهنمى و بهشتى كشاندند و گفتند بهشت از آن ما و جهنم جايگاه غيريهود و غيرنصرانى است و آنان هرگز وارد بهشت نخواهند شد.
«وقالوا لن يدخل الجنّة إلاّ من كان هوداً او نصارى تلك امانيّهم». (بقره / 111)
«و آنان گفتند هرگز كسى وارد بهشت نمى‏شود، مگر اينكه يهودى يا نصرانى باشد، اين آرزوى پوچ آنهاست...»
آنها گفتند اگر ما وارد جهنم شويم چند روزى بيش‏تر نخواهد بود. «ذلك بانّهم قالوا لن تمسّنا النّار الا ايّاماً معدوداتٍ و غرّهم فى دينهم ما كانوا يفترون» (آل عمران/ 24)
البته اگر قومى خود را تافته جدابافته از ديگران بداند، به خود حق مى‏دهد خونها را مباح و نواميس ديگران را نعمت خدادادى و اموال اقوام ديگر را مايملك خدادادى خود بداند و چنين بينش و جهان بينى، چنان بدخوئى و درنده خويى در پى داشته و دارد. كه هم اكنون نيز در گوشه و كنار دنيا شاهد آن هستيم.

ب( غلوّ نسبت به غير خود

 

1 - غلوّ نسبت به شى‏ء، جن يا ملائكه

اعتقاد به مبدأ، همراه انسان متولد شده است؛ به عبارت ديگر انسان همواره از مفهوم خدا دريافتى داشته نه اين كه اين دريافت هميشه صحيح بوده است.
«فتشيسم» يا «شى پرستى» كه با اعتقاد به تقدّس اشياء همراه است، «انيميسم» يا «روح پرستى»، «توتميسم» يا «پرستش حيوان»، اگر همگى اينها اديان جوامع بدوى به حساب آيند، اصل مشتركى در همه اين اديان مردم بدوى وجود دارد و آن پرستش است.14
پرستش نوعى گرايش و تمايل شديد به يك شى‏ء است؛ آن هم به خاطر يك كمالى كه پرستنده از آن دريافت كرده است چه اين كمال حقيقت داشته باشد و چه كمالى توهمى باشد. گفته مى‏شود در هر پرستش سه عنصر وجود دارد: 1. واقعيتى كه خارج از انسان و داراى كمال و برترى است 2. علم و آگاهى انسان به آن واقعيت و كمال آن 3. تمايل درونى شديد انسان به آن واقعيت به خاطر آن كمال15.
بنابراين انسان همواره در برابر كمال و زيبايى خاضع و در برابر قدرت برتر خود كرنش كرده است. اگر سنگ را پرستيده است، ارزش سنگ به خاطر چيزى بوده است كه در سنگ وجود دارد. سنگ مورد پرستش ابزارى بوده است. براى به دست آوردن چيزى كه در سنگ وجود دارد اين تصور كه آب اصل درمان هر درد و شفابخش و آفريننده است، مورد پرستش انسان واقع شده است.16 انسان وقتى انس و آرامش و سرنوشت خود را در گرو يك شى‏ء، يك موجود زيبا و قدرتمند مى‏ديده است به آن دلبسته و اين دلبستگى شديد به پرستش انجاميده است.
باتوجه به آن چه گفته شد مى‏توان گفت انسان در فطرت خود شيفته قدرت مطلق و زيبايى بدون حد و مرز و كمال است. ولى در مصداق آن كمال مطلق، به خطا رفته است و آنچه غير از خدا پرستيده است نتيجه غلوّى بوده است كه در ذهن آدمى نسبت به آن غير خدا، نقش بسته است. انسان نقش آب، آسمان، خورشيد، ماه و ستارگان و هرچيز ديگر را در زندگى خود درك كرده است. اما زمانى كه آنها را از جايگاه و مرتبه خويش فراتر برد و اين مظاهر قدرت و زيبايى و كمال را عين قدرت و زيبايى پنداشته، و آنها را موجودى مستقل در ذات و اثر دانسته، از جاده عدل و حق دور افتاده است.
اديان توحيدى از جمله خدماتى كه به بشر كرده‏اند، اين است كه جايگاه واقعى هر موجود و حد و حدود آن را نمايانده‏اند. توحيد نه نفى واقعيتهاى هستى است و نه نفى آثار و قدرت و نه نفى زيبايى‏هاى آن است. در بينش توحيدى هستى واقعيت دارد و تمام اين هستى از ذرات كوچك تا بزرگترين جزء آن، داراى آثارى است، اما تمامى آنها مخلوق و مصنوع يك قدرت برترند «لا اله إلاّ هو خالق كل شى‏ءٍ» (انعام / 102) و رابطه آنها با خالق و صانع خود يك رابطه قيّومى است «لا اله إلاّ هو الحىّ القيّوم» (بقره / 255)
در انديشه توحيد مدار، معبود همه چيز خداى واحد است. «و ان من شى الا يسبّح بحمده» (اسراء/ 44) و هستى يكسره مملوك اوست «له ما فى السماوات و ما فى الارض» (بقره / 255) همانگونه كه همه چيز تحت ربوبيت او قرار دارد «إنّ ربّكم اللَّه الّذى خلق السماوات و الارض» (يونس / 3) بدين ترتيب قرآن انواع رابطه‏اى را كه بين هستى و خداوند وجود دارد برشمرده است.17 و با تبيين اين رابطه، در حقيقت حد و مرز هر موجود رامشخص كرده تا انديشه آدمى پا را فراتر يا فروتر نگذارد.
در قرآن جن، فرشته، سنگ، ستاره، خورشيد و ماه و هر آن چه در طول تاريخ مورد پرستش انسان قرار گرفته است، به عنوان مصنوع خداى يكتا و به عنوان نعمت و رحمت و به عنوان آيه الهى معرفى شده است. يعنى ضمن تأييد وجود و آثارآنها، حدود و مرز وجودشان معين شده است تا نه فراتر از حد و نه فروتر از آن قرار داده شوند. نه تفريطى صورت گيرد همانگونه كه عده‏اى هستى را نوعى وهم و خيال پنداشته‏اند.18 و نه افراطى صورت گيرد همانگونه كه عده‏اى آنها را در حد خدا بالا برده‏اند و نسبت به آنها غلوّ كرده‏اند.
نفى بت پرستى، نفى غلوّ است؛ همانگونه كه نفى جن پرستى، فرشته پرستى و ستاره پرستى نيز نفى غلوّى است كه انسان نسبت به آنها قائل شده است. قرآن از اين كه كسى موجودى را تا حد خدا بالا ببرد نهى فرموده است «واعبدوا اللَّه ولا تشركوا به شيئاً» (نساء/ 36)
شرك به معناى خارج كردن و فراتر بردن موجود از حد متعيّن است. ابراهيم‏عليه السلام از خداوند مى‏خواهد كه او و فرزندش را از پرستش اصنام دور كند؛ يعنى از خداوند مى‏خواهد كه او را يارى كند تا هرگز نسبت به چوب و سنگ غلوّ نكند «واجنبنى و بنىّ ان نعبد الاصنام» (ابراهيم / 30)
براساس آموزه‏هاى قرآن انسان در دوستى ورزيدن نسبت به غير از خدا حق ندارد از حدود دوستى خارج شود. «ومن النّاس من يتّخذ من دون اللَّه انداداً يحبّونهم كحبّ اللَّه» (بقره / 165) زيرا افراط در دوستى، حق بينى انسان را از بين مى‏برد و كورى و كرى ايجاد مى‏كند. قرآن براى تصحيح انديشه غلوّگرا هشدار مى‏دهد آن چه غير از خدا مى‏پرستى نه سودى دارد و نه زيانى؛ يعنى هيچ چيز در اثرگذارى، استقلالى از خود ندارد.
«ولاتدع من دون اللَّه مالاينفعك و لايضرّك» (يونس / 106)
و در جاى ديگر هر نوع يارى و نصرت طلبيدن از غير خدا را پوچ مى‏انگارد «ولا يستطيعون لهم نصراً ولا انفسهم ينصرون» (اعراف / 192)، «والّذين تدعون من دونه ما يملكون من قطمير» (فاطر/ 13)
و بالاخره اديان توحيدى جهان‏شناسى انسان را تصحيح مى‏كنند و يكى از راههاى اين تصحيح تعريف صحيحى است كه از مظاهر هستى در اختيار انسان مى‏گذراند تا انسان با شناخت مرز اشياء حدود آنها را از پيش خود فراتر يا فروتر نبرد.

2. غلوّ نسبت به رهبران

نوع دوم غلوّ نسبت به ديگران، غلوّ در مقام رهبران است. در قرآن، غلوّ نسبت به رهبران و پيشوايان دينى به دو صورت آمده است. در گونه اول تنها مردم بودند كه براى تعظيم و تجليل از رهبران خود مجسمه ساخته و تعظيم مجسمه‏ها به مرور زمان به پرستش آنها انجاميده است.
«وقالوا لاتذرّن الهتكم و لاتذرّن ودّاً و لاسواعاً ولايغوث ويعوق ونسراً» (نوح /24)
«(سران قوم نوح‏عليه السلام به مردم) گفتند شما خدايان خود يعنى ود، سواع، يغوث، يعوق و نسرا را رها نكنيد».
مرحوم فيض به نقل از تفسير قمى مى‏گويد: گروهى از مؤمنين قوم نوح از دنيا رفتند. مردم از شدت تأثر و حزن، به عنوان يادبود براى آن ها مجسمه‏هايى ساختند تا هم با آن‏ها انس بگيرند و هم مؤمنين از دست رفته را با مجسمه‏ها ياد كنند. ولى به مرور زمان نسل‏هاى بعدى مجسمه‏ها را پرستيدند. شبيه اين سخن در علل‏الشرايع از امام صادق‏عليه السلام نيز نقل شده است.19 يعنى تكريم و تعظيم عوام نسبت به خواص از حالت طبيعى خود خارج و به مبالغه و غلوّ رسيده، آنگاه به افسانه‏سازى مى‏انجامد. در اذهان عامه، خواص از حدود انسانى خارج شده تبديل به رب و الهه مى‏شوند، اين غلوّ نيز زمينه‏هايى داشته است. از جمله اين زمينه‏ها مقامات معنوى است كه پيشوايان دينى به آن دست مى‏يافته‏اند و يا عوام در ذهن خود براى آنان ساخته و پرداخته‏اند.20
گونه دوم، غلوّى است كه عوام نسبت به رهبران قائل شده و خود رهبران هم به آن دامن زده يا حداقل مردم را از اين باورهاى غلط بازنمى‏داشتند. مصداق اين نوع غلوّ، غلوّ نسبت به احبار يهود و راهبان مسيحى است، آن‏ها از سوى عوام به عنوان رب پنداشته شده‏اند.
«اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون‏اللّه و المسيح ابن مريم و ما أمروا إلاّ لِيعبدوا الهاً واحداً لااله إلاّ هو سبحانه عمّا يشركون» (توبه / 31)
«اهل كتاب احبار و راهبان را رب خود گرفته همان‏گونه كه حضرت مسيح را، در حالى كه به آن‏ها امر شده بود كه جزء خداى يگانه كسى را نپرستند، همانا او از آنچه شرك مى‏ورزند پاك و منزه است».
«احبار» جمع «حبر» يعنى دانشمند و غالباً به علماى يهود گفته مى‏شود و «رهبان» كسى است كه لباس رهبت و ترس خدا به تن كرده ولى غالباً به عابدان مسيحى «رهبان» گفته مى‏شده است. رب گرفتن يعنى كسى را بدون قيد و شرط اطاعت‏كردن، مسيحيان از رهبانان و يهوديان از احبار خود بدون قيد و شرط اطاعت مى‏كردند و اين نوع پيروى، ربوبيت و عبادت به حساب مى‏آيد و اين تقليد محض نتيجه باور غلط عوام است.
ريشه اين باور نوعى خيال‏بافى عوامانه است. امام صادق‏عليه السلام فرمودند: 
«اما واللّه ما صاموا و لا صلّوا و لكنّهم احلّوا لهم حراماً و حرّموا عليهم حلالاً فاتّبعوهم و عبدوهم من حيث لا يشعرون» 
«به خدا قسم مردم يهود و نصارى براى علما خود نه روزه گرفتند و نه نماز گذاردند؛ بلكه علماى آن‏ها حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام مى‏كردند. مردم هم از آن‏ها تبعيت مى‏كردند و آن‏ها را در حالى كه خود نمى‏فهميدند عبادت مى‏كردند.»
عدى بن حاتم به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم عرض كرد: 
«لسنا نعبدهم» ما علماى خود را نمى‏پرستيم. حضرت فرمود: «اليس يحرّمون ما احلّ اللّه فتحرّمونه و يحلّون ما حرّم اللّه فتستحلّونه قال: قلت بلى. قال: فتلك عبادتهم»21
«حضرت فرمود: آيا علماى شما حلال را حرام و حرام را حلال اعلام نمى‏كنند؟ گفتم چرا چنين مى‏كنند. فرمود: همين كه شما پيروى مى‏كنيد آن‏ها را عبادت مى‏كنيد.»
آرى پيروى بى‏چون و چرا نوعى ربوبيت است و چون مقام ربوبيت و الوهيت مخصوص خداست، پس پيروى محض از غير خدا نوعى غلوّ است؛ يعنى پيروى كننده پيروى شونده را از حد خود خارج كرده است و اين برتر دانستن و در حد خدا قرار دادن غلوّ است.
رهبران دينى دنياگرا درست بر خلاف انبياء الهى و رهبران راستين هرگز با اين جهل عوام مقابله نمى‏كنند؛ زيرا جهل عوام دنياى آنان را آباد مى‏كند و مبارزه با جهل به منزله از دست رفتن دنياى آن‏هاست. اينان براى تحميل خود و سوارى گرفتن از مردمان عوام حقيقت بشرى خود را پنهان مى‏كنند و با منطق ريا و رياكارى و پنهان‏كارى مردم را به بردگى مى‏كشند. گرچه فرمان نمى‏دهند كه عوام بر آن‏ها سجده كنند، اما خويش را قبله آنان قرار مى‏دهند. قرآن پرده تزوير از چهره اين دين‏فروشان دنياپرست برگرفته و اعلام مى‏كند:
«يا ايّها الّذين آمنوا إنّ كثيراً من الاحبار و الرهبان ليأكلون اموال النّاس بالباطل و يصدّون عن سبيل‏اللّه» (توبه / 34) از جمله فساد اين گروه، فساد مالى است؛ يعنى چپاول اموال مردم، و سد راه برقرارى نظام عادلانه «سمّاعون للكذب أكّالون للسّحت» (مائده /42) «اينان دروغگو و بسيار حرام خورند.»22

3- غلوّ نسبت به رهبران آسمانى

نوع سوم از غلوّ نسبت به ديگران غلوّ مسيحيت و يهود نسبت به عيسى و عزيرعليهما السلام است. پيروان اين دو تن از انبياى الهى آن‏ها را تا حد الوهيت و ربوبيت بالا بردند و به غلوّگرايى و غلوّباورى دچار شدند.
«يا اهل الكتاب لاتغلوا فى دينكم» (نساء / 171 و مائده / 77) «اى اهل كتاب در دين خود غلوّ نكنيد.» 
در اينجا نخست به بررسى عقيده نصارى درباره عيسى‏عليه السلام و سپس به عقيده يهود درباره عزيرعليه السلام مى‏پردازيم.

حضرت عيسى‏عليه السلام

كلمه «عيسى» كه گفته مى‏شود عبرى آن «يشوع» به معناى نجات‏دهنده است، در ده سوره قرآن، بيست‏وپنج بار ذكر شده و در چهار سوره نيز كلمه «مسيح» ده بار آمده است.23
تولد عيسى‏عليه السلام تولدى خارق‏العاده بود. وقتى به مريم‏عليه السلام بشارت فرزندى به نام عيسى‏عليه السلام داده شد، تعجب كرده و گفت: «قالت أنّى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر و لم اك بغيّاً» (مريم / 20) «من چگونه فرزندى خواهم داشت در حالى كه بشرى با من تماس نگرفته و من فرد خطاكارى نبوده و نيستم.» «قال كذالك قالت ربّك هو علىّ هيّن.» (مريم / 21) «جبرئيل به او گفت: آرى تو با مردى تماس نداشته‏اى، اما اين كار بر خداوند آسان است.» 
قرآن مريم و عيسى‏عليهما السلام را يك آيه مى‏خواند: «و جعلنا ابن مريم و امّه آية» (مؤمنون / 50)
كودكى او مانند تولدش امر شگفت ديگرى بود؛ زيرا هم در گهواره سخن گفت و هم اعلام كرد كه به نبوت نايل شده است «قال انى عبداللّه آتانى الكتاب و جعلنى نبيا» (مريم / 30) «من بنده خدا هستم و خداوند به من كتاب داده و مرا نبى قرار داده است» 
عيسى‏عليه السلام با دميدن در خاك مرده، حيات ايجاد مى‏كرد. «اذ تخلق من الطّين كهيئة الطّير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيراً باذنى» (مائده / 110) «تو به اذن من از خاك، پرنده‏اى خلق مى‏كنى. آنگاه در آن مى‏دمى و به اذن من داراى حيات مى‏شود.» 
البته سخن گفتن او در گهواره، معجزه‏اى است كه قرآن از آن خبر داده است، ولى مسيحيت اعتقاد دارند حضرت عيسى‏عليه السلام تا سى‏سالگى هيچ معجزه‏اى ارائه نكرده است و ادعايى هم مبنى بر نبى‏بودن نداشته است.
عيسى‏عليه السلام بيماران بى‏علاج را شفا مى‏داد و مردگان را زنده مى‏كرد. «و تبرئُ الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى» (مائده / 110)
وجود عيسى‏عليه السلام مظهر جلال و جمال الهى و مظهر خداى خالق و محى بود. جاهلان تفريطى، ايجاد او را بدون دخالت پدر باور نداشتند. بنابراين پاكدامنى مريم‏عليه السلام را زير سؤال مى‏بردند و جاهلان افراطى گروهى او را «ابن‏اللّه» و گروهى ديگر عيسى‏عليه السلام را سومين اقنوم دانستند.
عقيده به تثليت قبل از نصارى در برهمايى وجود داشته است. «برهما» خداى بزرگ و خالق مبادى موجودات، «و شينو» حافظ امر كاينات و «شيوا» خراب كننده و هلاك كننده موجودات، اين سه در يك تثليت «ترى مورتى» هستند.24
رشيد رضا مى‏نويسد: «برهما» خداى پدر و «وشينو» خداى پسر از «برهما» متحول شده و «شيوا» روح‏القدس است. نصارى تثليت را از «برهما» گرفته‏اند. گرچه اصل عقيده برهمايى توحيدى بوده است، معبود آن‏ها سه صفت داشته است: خلق، حفظ و تصرف و تغيير. ولى به مرور براى اين سه صفت اقانيم و ذوات جداگانه قرار دادند و براى تجسم بخشيدن به اين عقيده خود، مجسمه‏هايى با يك جسد و سه سر يا يك تمثال سه وجهى قرار دادند.25
مرحوم طباطبايى(ره) نيز همين عقيده را دارد و مى‏گويد قرآن كه مى‏فرمايد: «يضاهئون قول الذين كفروا» (توبه/ 30) اشاره به تقليد نصارى از كفار (برهمنان) است.26
محمد بيومى مى‏گويد: نصارى در عقيده به حضرت عيسى‏عليه السلام سه گروه بودند عده‏اى او را پسر خدا و گروهى او را خود خدا و گروهى هم درباره او به تثليت قائل بودند و مى‏گفتند خدا يكى از سه كس است كه سه كس عبارتند از خداى پدر، خداى پسر و خداى روح‏القدس، يعنى عيسى خدا و پسر خدا و درعين حال بشر و خداست. قرآن هر سه عقيده را نفى كرده است.27
1- «لقد كفرالّذين قالوا انّ اللّه هوالمسيح بن مريم» (مائده / 72)
2- «لقد كفر الّذين قالوا انّ اللّه ثالث ثلاثة» (مائده / 73)
3- «و قالت النّصارى المسيح ابن اللّه ذلك قولهم بافواههم يضاهئون قول الّذين كفروا من قبل...» (توبه / 30)
قرآن نصارى را به خاطر اين كه عيسى را هر چند از روى شدت احترام و علاقه تا حد خدايى بالا برده‏اند، هرگز ستايش نمى‏كند؛ بلكه شديداً با اين تفكر انحرافى مقابله مى‏كند و به صراحت اعلام مى‏كند: غلوّ درباره او (هرچند از روى شدت علاقه باشد) كفر است. و اين غلوّ كفرآلود عذاب اليم در پى دارد. «و ان لم ينتهوا عمّا يقولون ليمسّنّ الّذين كفروا منهم عذاب اليم» (مائده / 73)
قرآن در رد عقيده غلوّكنندگان استدلال مى‏كند كه عيسى‏عليه السلام و مادرش غذا مى‏خوردند. «كانا يأكلان الطّعام» (مائده / 75)
عيسى‏عليه السلام مالك سود و ضرر خود نبود «قل اتعبدون من دون اللّه مالا يملك لكم ضراً و لا نفعاً» (مائده / 76)
عيسى‏عليه السلام مانند آدم‏عليه السلام از خاك به وجود آمد «انّ مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من ترابٍ» (آل عمران / 59)
عيسى‏عليه السلام فقط رسول خدا و كلمه او بود «انّما المسيح عيسى ابن مريم رسول‏اللّه و كلمته» (نساء / 171)
عيسى‏عليه السلام از عبادت خدا استنكاف نكرد «لن يستنكف المسيح ان يكون عبداً للّه» (نساء / 172)
عيسى‏عليه السلام خود را بنده خدا ناميد: «قال انّى عبداللّه» (مريم / 30)
و عيسى‏عليه السلام از غلوّكنندگان برائت و بر آنان به خاطر كفرشان لعن فرستاد.
«ما قلت لهم اِلاّ ما امرتنى به ان اعبدواللّه ربّى و ربّكم» (مائده / 117)
«لعن الّذين كفروا من بنى اسراييل على لسان داود و عيسى ابن مريم» (مائده / 78)
بدين ترتيب رهبران راستين در برابر جهل جاهلان سكوت نمى‏كنند برخلاف دنيا طلبانى كه عزت خود را در جهالت توده مردم مى‏بينند.

عُزير

دومين شخصيت آسمانى كه بنى‏اسراييل درباره او دچار غلوّ شدند عُزير بود. عرب يهود از باب تحبيب عَزرا را «عزير» ناميد و عرب‏هاى مسلمان همين اسم را از آن‏ها گرفتند. بنابراين عزير از اسامى منقول و علم است و از عبرى آمده است. مانند عيسى كه در اصل «يسوع» بوده است.28 نام عزير فقط يكبار در قرآن آن هم در آيه 30 سوره توبه آمده است. «و قالت اليهود عزير ابن‏اللّه» «يهود گفتند عزير پسر خداست» و بعضى مفسرين از جمله علامه طباطبايى(ره) و مرحوم طبرسى(ره) و مرحوم ابوالفتوح رازى نيز در ذيل تفسير آيه 259 سوره بقره مى‏فرمايند آن كسى كه بر دهكده‏اى گذر كرد عزير و او از انبياى الهى است.
«او كالّذى مرّ على قريةٍ و هى خاوية على عروشها قال انّى يحى هذه اللّه بعد موتها فاماته اللّه مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوماً او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنّه وانظر الى حمارك و لنجعلك آيةً للنّاس وانظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحماً فلمّا تبين له قال اعلم أنّ اللّه على كل شى‏ءٍ قدير» (بقره / 259)
«يا مانند آن كس كه بر دهكده‏اى گذر كرد كه ديوارها و سقف‏هايش فرو ريخته بود گفت خدا چگونه اين را پس از مردنش زنده مى‏كند؟ خداوند او را صدسال مى‏راند و سپس برانگيختش، گفت: چند سال درنگ كردى؟ گفت: يك روز يا پاره‏اى از يك روز درنگ كردم. گفت: بلكه صدسال است كه درنگ كرده‏اى به خوراك و آشاميدنى‏ات بنگر كه دگرگون نشده است و خرت را نگاه كن كه استخوانهايش پوسيده تا پاسخ خود را بيابى و تا تو را دليل و نشانه‏اى بر رستاخيز كنيم و به استخوان‏ها بنگر كه چگونه قوام مى‏بخشيم و به هم مى‏آوريم و پس گوشت بر آنها مى‏پوشانيم و آنگاه كه قدرت خدا (در زنده كردن مردگان) برايش روشن شد گفت مى‏دانم خدا بر هر چيزى تواناست.»
مرحوم طبرسى براساس روايتى از امام صادق‏عليه السلام مى‏گويد: منظور از «كالّذى مرّ على قرية» عزير است.
پس از سلطه بخت‏النصر بر اسرائيل (حدود قرن 8 ق م) و درهم شكسته‏شدن اورشليم بسيارى از يهوديان به اسارت درآمده توسط بخت‏النصر به بابل منتقل شدند. عزير از جمله كسانى بود كه در بابل متولد شد29 و يا بنابر قولى ديگر او در چهارسالگى همراه بقيه يهوديان به اسارت درآمده و به بابل برده شد.30
بعضى عزير را پيامبر و بعضى ديگر او را از كاهنان يهود مى‏دانند. عزير توانست در دوران تبعيد تورات را احياء و دين يهود را تجديد نمايد و هويت بنى‏اسراييل را بازگرداند و با شفاعت نزد كوروش آنان را به سرزمين آباء و اجدادى خود يعنى اورشليم بازگرداند. دوران عزير مبداء تاريخ يهودى است. گفته مى‏شود اسفار عزرا و نحميا توسط او جمع‏آورى شد. به همين دليل يهوديان دوران عزير را بهار تاريخ خود ناميده‏اند.31
تجديد حيات قومى يهود و سامان‏بخشى به دين يهود از عزير يك شخصيت بى‏نظير و فوق‏العاده در اذهان مردم يهود ساخت؛ به گونه‏اى كه او را مقدس پنداشته در خيال آن‏ها عزير پسر خدا شد و به او لقب «ابن‏اللّه» دادند. غلوّ درمقام او نتيجه اقدامى بود كه يهوديان آن را اقدام شگرف و معجزه‏آسا تلقى كردند؛ به‏گونه‏اى كه افسانه‏ها ساختند و تا آنجا كه گفتند او بر هر يك از انگشتان خود قلمى بسته و با ده قلم تورات را مى‏نويسد.32
آيا همه يهوديان او را ابن‏اللّه مى‏دانستند؟ در پاسخ به اين سؤال گفته‏اند فقط بعضى از يهود به او لقب ابن‏اللّه دادند ولى چون ديگر يهوديان آن را انكار نكردند، قرآن اين قول را به همه آن‏ها نسبت داده است. «و قالت اليهود عزير ابن‏اللّه و قالت النّصارى المسيح ابن‏اللّه ذالك قولهم بافواههم يضاهئون قول‏الّذين كفروا من قبل قاتلهم اللّه أنّى يؤفكون.» (توبه / 31)
علامه طباطبايى(ره) مى‏گويد لقب ابن‏اللّه براى عزير يك لقب تكريمى بوده است و از باب احترام و تعارف چنين لقبى را بر او نهاده‏اند برخلاف مسيحيان كه براى مسيح الوهيت قائل بودند.33
ولى رشيد رضا در تفسيرالمنار مى‏گويد: فيلسوف يهودى عصر حضرت عيسى‏عليه السلام خداوند را داراى فرزند مى‏دانست و باور داشت كه فرزند خدا همان «كلمه اللّه» است كه با آن اشياء را خلق مى‏كند. شايد منظور يهود هم از لقب «ابن‏اللّه» براى عزير همين باشد.
رشيد رضا در ادامه مى‏گويد: نصارى از يهوديان تقليد كردند و گفتند مسيح ابن‏اللّه است. ولى به عقيده نگارنده، اين كه قرآن قول يهود را در ابن‏اللّه ناميدن عزير شبيه قول كفار34 قلمداد كرده «يضاهئون قول للذين كفروا» و بر آنان نفرين فرستاده «قاتلهم اللّه» و در آيه بعدى قائلين به ربوبيت احبار و رهبان را مشرك خوانده، نشان مى‏دهد يهوديان از باب تكريم چنين لقبى بر عزير قرار نداده‏اند؛ بلكه او را معبود و رب مى‏دانسته‏اند. قرآن تنها كتابى است كه اعتقاد يهود و مسيحيت درباره عزير و مسيح را يك اعتقاد تقليدى و وارداتى مى‏نامد كه پيروان اين اديان توحيدى آن را يا از مشركين عرب گرفته‏اند؛ مشركينى كه مى‏گفتند: «ان الملائكه بنات‏اللّه». و يا از برهمنها و يونانيها و رومى‏ها گرفتند.35 اين رجعت و تمايل به شرك در قوم يهود در عصر حضرت موسى‏عليه السلام نيز سابقه داشته است و آنگاه كه از نيل عبور داده شدند به موسى‏عليه السلام گفتند:
«قالوا يا موسى اجعل لنا الهاً كما لهم آلهه» (اعراف / 138)

نتيجه

غلوّ به معناى خروج از حد و اندازه و غالى كسى است كه در باور خود چيزى را از حد و اندازه معين خارج مى‏كند و آن را فراتر مى‏برد.
يكى از تعاليم اديان آسمانى آشناكردن انسان با حد و اندازه هر چيز و پرهيز دادن او در خروج از حد و اندازه موجودات است؛ زيرا ريشه انحراف انسان در پرستش اشياء، ارواح، اجنه، خدايان زر و زور به دو عامل برمى‏گردد، يا حد معين موجود را فراتر مى‏برد و يا ان را فروتر مى‏پندارد.
بت‏پرستان نسبت به حد و اندازه بت و جن‏پرستان نسبت به حد و اندازه جن غلوّ كرده‏اند و آنها را كه مظاهرى از قدرت و هستى مطلق هستند، تا حد الوهيت و ربوبيت بالا برده‏اند. غلوّ زمينه دارد. اگر بگوييم زمينه غلوّ در فطرت انسان است به گزاف نگفته‏ايم؛ زيرا انسان به حكم فطرت به آن چه از جنس كمال است گرايش دارد و به آن انس مى‏گيرد و چون كمال مطلق را مى‏جويد گاهى دريافتن مصداق آن به خطا مى‏رود. دين گرايش انسان به كمال مطلق را ارج مى‏نهد و او را در شناخت مصداق حقيقى آن يارى مى‏دهد و با تعريفى كه از مظاهر هستى در اختيار انسان قرار مى‏دهد، حد و اندازه موجودات و جايگاه آن‏ها را مشخص مى‏كند تا بشر آن‏ها را مصداق كمال مطلق نگيرد.
طرح غلوّ يهود و نصارى نسبت به حضرت عزير و عيسى‏عليهما السلام و طرح موضوع غلوّ عوام نسبت به احبار و راهبان يهودى و مسيحى در قرآن شايد هشدارى به امت مسلمان بود. تا مبادا در عقايد خود درباره رهبران آسمانى و علماى دين خود در ورطه غلوّ گرفتار شوند. سوگمندانه به رغم اين هشدار گروهى از مسلمانان در دامن غلوّ گرفتار آمدند و به بلاى شرك و كفر دچار شدند. در بررسى علل و عوامل پديده غلوّ در اسلام درست به همان زمينه‏هايى كه قرآن طرح كرده بود و نسبت به آن‏ها هشدار داده بود برخورد مى‏كنيم. مقامات معنوى بندگان خدا هر چند عالى باشد، آثار وجودى موجودات هرچند شگفتى بيافريند، زيبايى آيات الهى هر چند دل‏ها را بربايد، علم و دانش موجود خاكى هر چند فزونى گيرد، قدرت و ثروت هرچقدر انباشته گردد، در بينش توحيدى همه و همه وامدار قدرت و زيبايى مطلق و علم مطلق است و آن كمال مطلق جز خداوند كسى نيست و بر پيشانى همه موجودات آيه «يا ايّها النّاس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هوالغنىّ الحميد» (فاطر / 15) نقش گرفته است.

پی نوشت‌ها:

1- محمدبن مكرم، ابوالفضل جمال‏الدين، لسان العرب، قم، نشر ادب الحوزه، 1322 /15 1363.
2- بقال، محمدعلى، المعجم‏الجمعى تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 498 /5 1376.
3- طباطبايى، محمدحسين، ترجمه الميزان، قم، نشر فرهنگى رجاء، 471/11.
4- مكارم شيرازى، ناصر، شرح فشرده نهج‏البلاغه، قم، نشر مدرسه اميرالمؤمنين‏عليه السلام، 1377 كلمات قصار، /437.
5- الراغب الاصفهانى، المفردات فى غريب القرآن (به اهتمام سيدمحمد گيلانى) 315 / 1969.
6- قريشى، على‏اكبر، قاموس قرآن، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 33 /4 1364.
7- خزائلى، محمد، اعلام القرآن، تهران، انتشارات اميركبير، /788.
8- طباطبايى، الميزان، 33 /8.
9- خزائلى، اعلام القرآن /482.
10- الميزان 54 /16.
11- طبرسى، مجمع‏البيان تهران، انتشارات اسلامى، /216 و 188.
12- همان 216 /2-1.
13- الميزان 383 /5.
14- شريعتى، على، تاريخ و شناخت اديان، تهران، شركت سهامى انتشار، 58 1362 و 59.
15- نصرى، عبداللّه، خدا در انديشه بشر، تهران، انتشارات دانشگاه علامه طباطبايى، 277/ 1373.
16- الياده، ميرچاده، رساله در تاريخ اديان، ترجمه جلال ستارى، تهران، نشر سروش، 215 / 1372.
17- نصرى، عبداللّه، مبانى جهان‏شناسى در قرآن، تهران، انتشارات اميركبير، 105/ 1376.
18- چند تن اساتيد عرب، فلسفه يا پژوهش حقيقت، ترجمه جلال‏الدين مجتبوى، انتشارات جاويدان 72/ 1366.
19- فيض، ملامحسن، تفسير صافى، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات 232 /15.
20- ابن كلبى، جامعه‏شناسى دينى جاهليت، ترجمه يوسف قصايى، تهران انتشارات شقايق، 73 / 1364.
21- مدرسى، محمدتقى، من هدى القرآن، بيروت، دارائدالعربى، /156.
22- طباطبايى، ترجمه الميزان، 518 /5.
23- اعلام القرآن، / 463.
24- بنى‏حسينى، سيدصادق، اديان و مذاهب جهان، تهران، 107 /2 1372.
25- رشيد رضا، تفسيرالمنار، بيروت، دارالمعرفة، 89/6.
26- الميزان، 374/9.
27- مهران بيومى، محمد، بررسى تاريخ قصص قرآن، ترجمه مسعود انصارى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1383.
28- تفسير المنار، 321 /10.
29- لاريجانى، محمد، داستان پيامبران، تهران، انتشارات اطلاعات، 783 / 1380.
30- نيشابورى، قصص‏الانبياء، /350.
31- تفسير المنار، 321 /10.
32- اعلام القرآن،/ 456.
33- الميزان،/ 374 و 375.
34- تفسير المنار، 328/1.
35- همان، 341 /10.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت: 20:09 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

نسخ از ديدگاه شيخ طوسى

بازديد: 159
نسخ از ديدگاه شيخ طوسى

 

علي اصغر آخوندي

چکیده: يكى از مباحث جدى و اساسى علوم قرآنى بحث نسخ در قرآن است اهميت اين بحث را از روايات ائمه(ع) كه در اين باره رسيده مى‏توان فهميد. اين مقاله، نسخ در قرآن را از ديدگاه شيخ طوسى (ره) با استفاده از دو كتاب »التبيان فى تفسير القرآن« و »العده فى اصول الفقه« ايشان مورد بررسى قرار داده است. 
نسخ در قرآن بر سه قسم قابل تصور است: نسخ حكم بدون لفظ. نسخ لفظ بدون حكم، نسخ حكم و لفظ با هم.
نسخ حكم بدون لفظ بدين معناست كه آيه‏اى در قرآن ثابت است ولى مفهوم و مفاد تشريعى آن منسوخ گرديده و عمل به آن جايز نيست. از ديدگاه علماى شيعه تنها همين نوخ نسخ است كه در قرآن جايز است و دو قسم ديگر به تحريف قرآن مى‏انجامد و باطل است. شيخ طوسى براى هر كدام از ناسخ، منسوخ و نسخ شرايطى ذكر كرده است. از جمله شرايط ناسخ اينكه بايد منفصل و متأخر از منسوخ بوده و امرى قطعى و علمى باشد نه ظنى. و از شرايط كلى نسخ نيز اينكه در احكام شرعى و تكليفى جارى مى‏شود و نه در احكام عقلى و تكوينى. 
مرحوم شيخ وقوع نسخ را در امر و نهى و يا در خبرى كه متضمن امر يا نهى است صحيح مى‏شمارد. همچنين ايشان نسخ كتاب به كتاب و سنت به سنت را در صورتى كه از نظر دلالت مساوى باشند جايز مى‏شمارد. همين طور نسخ كتاب به سنت و سنت به كتاب را در صورتى كه سنت خبر مقطوع و متواتر باشد جايز مى‏داند. شيخ طوسى براى شناسايى ناسخ و منسوخ دو راه بر شمرده است:
1- ناسخ با دلالت لفظى دلالت بر نسخ كند.
2- ناسخ از جهت معنا اقتضاى نسخ داشته باشد. 


كليد واژه‏ها: نسخ، ناسخ، منسوخ، شيخ طوسى، اقسام نسخ، شناخت ناسخ، زمينه‏هاى نسخ.

مقدمه

يكى از مباحث جدى و اساسى و داراى منزلت خاص در علوم قرآن، تفسير و اصول فقه، بحث نسخ است. علم ناسخ و منسوخ از دير زمان مورد توجه عالمان معارف اسلامى، بويژه مفسران و فقهاء بوده است.
با اين وجود بحث ياد شده يك بحث اختلافى است و سخن نيز در آن به درازا كشيده شده است. گروهى دامن آن را بسيار گسترده‏اند؛ مانند «ابوبكر نحاس» در كتاب «الناسخ و المنسوخ» كه تعداد آيات منسوخ را به 138 رسانيده است.1 و گروهى نيز درست بر عكس عرصه را تنگ گرفته و آن را تنها در آيات معدودى وارد دانسته‏اند همچون آيت اللَّه خويى كه تنها به نسخ يك آيه2 از قرآن معتقد است. و گروهى نيز نسخ را نقص و كاستى شمرده و آن را زيبنده قامت رساى قرآن نشناخته‏اند، چون ابومسلم محمد بن بحر اصفهانى معتزلى كه نقص و كاستى را به معناى باطل گرفته و پر واضح است كه باطل هرگز عارض قرآن نمى‏شود.
به هر حال نسخ از مباحثى است كه دانشمندان اسلامى كتابهاى بسيارى در رابطه با آن تأليف كرده و اكثر مفسران نيز در لابلاى تفسير خود از آن سخن گفته‏اند. از آنجا كه نسخ تنها در آيات احكام روى داده است دانش‏هاى فقه و اصول نيز در اين معركه ميدان‏دار و داراى نقشى اساسى هستند. بحث نسخ نزد شيخ طوسى نيز جايگاه ارجمندى داشته به گونه‏اى كه هم در كتاب اصولى خود «العدة فى اصول الفقه» و هم در كتاب «التبيان فى تفسير القرآن» از آن سخن گفته و ابعاد آن را كاويده است.

اهميت بحث نسخ

براى نشان دادن اهميت اين بحث كافى است به رواياتى كه از ائمه اطهارعليهم السلام رسيده است نظرى بيافكنيم.
ابوعبدالرحمن السلمى، روايت كرده است كه على‏عليه السلام به يكى از قضات برخورد كرد و از وى پرسيد:
«آيا ناسخ را از منسوخ مى‏شناسى؟ وى گفت: خير:؛ على‏عليه السلام به وى فرمود: خود و ديگران را به هلاكت انداخته‏اى، هر حرفى از قرآن دارى وجوهى است.»3
امام صادق‏عليه السلام به ابوحنيفه فرمود: 
«آيا تو، فقيه مردم عراق هستى؟ وى گفت: آرى، امام پرسيد: به چه استنادى فتوا مى‏دهى؟ گفت: به كتاب خدا و سنت پيامبرش آنگاه امام به او فرمود: «يا اباحنيفه آيا كتاب خدا را آن گونه كه بايد مى‏شناسى؟ و آيا ناسخ را از منسوخ تشخيص مى‏دهى؟ گفت: آرى؛ امام به او فرمود: مدعى دانشى هستى كه خداوند آن را جز به اهلش كه كتاب رابر آنان نازل كرد نسپرده است.»4
امام صادق‏عليه السلام در حديث احتجاج با صوفيه فرمود:
«آيا شما ناسخ و منسوخ قرآن را مى‏دانيد؟ تا آنجا كه فرمود: در پى شناخت ناسخ قرآن از منسوخ آن و محكم آن از متشابه آن باشيد، خداوند چيزى را كه حرام است، حلال نكرده است، اين امر موجب نزديكى شما به خدا و باعث دورى شما از جهل است. جهل و نادانى را براى اهلش بگذاريد كه اهل جهل بسيارند و اهل علم كم؛ و خداوند فرمود كه «فوق كل ذى علم عليم»5
اين احاديث و احاديث فراوان ديگر نشان از، اهميت شناخت و معرفت ناسخ و منسوخ دارد، امرى كه موجب اهتمام دانشمندان اسلامى نسبت به آن شده است كه شناخت ناسخ و منسوخ، در زمره مقدمات اوليه شناخت تشريع اسلامى است و تا هنگامى كه ناسخ از منسوخ شناخته نشود و احكام ثابت و باقى، از احكام زائل و متروك، تشخيص داده نشود استنباط احكام شرعى ممكن نخواهد بود.

نسخ در لغت

در لغت عرب براى نسخ دو معناى اصلى مى‏توان يافت كه عبارتند از: 1- نقل دادن 2- زايل ساختن. براى اين دو معنا در كتاب‏هاى لغت مثال‏هاى فراوانى موجود است.

1- نقل

استنساخ و انتقال مطالب كتاب؛ «النسخ: نسخ الكتاب» و «نسختُ الكتاب»6 (كتاب را از روى كتاب ديگر نوشتم، مطالب آن را انتقال دادم) و از همين معنا است تناسخ مواريث ؛ «و تناسخ الورثة: ان يموت ورثة بعد ورثة و اصل الارث قائم لم يقسم»7 و «تناسخ الورثة: و هو موت ورثة بعد ورثة و الميراث لم يقسم»8 يعنى انتقال و تحويل ارث بدون اين كه از نسلى به نسل ديگر تقسيم شود. از همين معنا است تحويل و تغيير دادن؛ «و قال آخرون: قياسه تحويل شى‏ء الى شى‏ء»9.

2- زايل ساختن

از بين بردن و باطل كردن چيزى؛ «نسخت الشمس الظلّ و انتسخه: ازالته» و «نسخت الريح آثار الدار: غيرتها» و «نسخه الآية بالآية: ازالة مثل حكمها، فالثانية ناسخة و الاولى منسوخة»10 «و النسخ: ازالتك امراً كان يعمل به، ثمّ تنسخه بحادث غيره. كالآية تنزل فى امر، ثم يخفّف فتنسخ بأخرى، فالاولى منسوخة و الثانية الناسخة»11
آنچه در معناى لغوى نسخ بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه در انتقال و جابجايى يا ازاله و ابطال چيزى هميشه جانشينى بايد موجود باشد و اگر كتابى از روى كتاب ديگر استنساخ مى‏شود كتاب دوم جانشين كتاب اول مى‏شود. اگر آفتاب سايه را نابود و زايل مى‏كند روشنى آفتاب جانشين تاريكى سايه مى‏شود. همچنين اگر پيرى جاى جوانى را مى‏گيرد پس جانشينى در معناى نسخ اهميت زياد دارد. و اين مطلب در بعضى كتاب‏هاى لغت آمده است از جمله «معجم مقاييس اللغة» ابن فارس: «قال قوم: النسخ، رفع شى‏ء و اثبات غيره مكانه. و كل شى‏ء خلف شيئاً فقد انتسخه»12
همين مطلب در معناى اصطلاحى نسخ نيز چنانكه خواهيم ديد لحاظ شده است. برخى علاوه بر اين دو معنا كه گفته شده معانى ديگرى نيز اضافه كرده‏اند، مانند: استنساخ، تحويل، ابطال و تبديل كه ما همه آنها را تحت دو معناى اصلى (نقل و ازاله) آورده‏ايم.

معناى لغوى نسخ در ديدگاه شيخ

شيخ طوسى نيز در معناى لغوى به دو معنايى كه ياد شد معتقد است. ايشان در كتاب «العدة فى اصول الفقه» مى‏نويسد، نسخ در لغت دو معنا دارد:
1- ازاله؛ چنان كه گفته مى‏شود: «نسخت الشمس الظل» و «نسخت الريح آثارهم»
2- نقل؛ گفته مى‏شود: «نسخت الكتاب» 
در اينكه واژه نسخ در كدام يك از دو معنا حقيقت و مجاز است شيخ در آغاز عقيده ابوهاشم را مى‏آورد كه نسخ را در اولى حقيقت و در دومى مجاز مى‏داند، سپس خود مى‏گويد كه حق آن است كه نسخ در هر دو معنا حقيقت است؛ چرا كه اهل لغت اين گونه آن را استعمال مى‏كنند.13
شيخ در «تبيان» نسخ را با بدل و خلف شبيه يكديگر دانسته و از قول ابن دريد آورده است كه: 
«كل شى‏ءٍ خلف شيئاً فقد انتسخه، و نسخت الشمس الظل، و انتسخ الشيب الشباب»
و در آخر نيز گفته است: «اصل الباب: الابدال من الشى‏ء غيره»14 تبديل شدن چيزى به چيز ديگر.

نسخ در اصطلاح

وقتى كلمه نسخ را در كاربرد قرآن‏پژوهان و مفسران نگاه مى‏كنيم، مى‏بينيم كه اين كلمه از مراحل مختلف و متعددى گذر كرده است. اين مراحل از روزگاران نخستين اين علم آغاز مى‏شود كه برخى از صحابه كلمه نسخ را تنها بر مخالفت ظهور لفظى آيه‏اى با آيه ديگر اطلاق مى‏كردند؛ حتى اگر اين مخالفت به نحو عموم و خصوص من وجه يا عموم و خصوص مطلق و يا يكى از دو آيه مطلق و ديگرى مقيد بوده باشد.
شايد اين فراخى در استعمال، ناشى از گسترش دريافت خود ايده نسخ باشد، چنانكه مى‏تواند برآيند دريافت ابتدايى از برخى آيات قرآنى باشد و از اينجاست كه ميان قرآن‏پژوهان در تعيين آيات منسوخ و آيات ناسخ اختلاف افتاده برخى تعداد آنها را افزوده و برخى ديگر به تعدادى اندك محدود ساخته‏اند. ولى با گذشت زمان، بر آن شدند كه ميان نسخ، تقييد، تخصيص و بيان فرق بگذارند و نسخ را تنها در ايده‏اى مخصوص منحصر كنند و گفته شده است كه اولين كوشش در اين راه از سوى شافعى بوده است.15
ما در اينجا در آغاز ديدگاه شيخ را در تعريف نسخ از «العدة فى اصول الفقه» و سپس از «تبيان» مى‏آوريم و آنگاه به تعاريف بعضى از علما اشاره خواهيم كرد.
شيخ در «العدة فى اصول الفقه» پس از آوردن معناى لغوى نسخ مى‏نويسد:
«استعمال اين لفظ (نسخ) در شريعت بر خلاف لغت است اگر چه بين آن شباهت وجود دارد»
و وجه شباهت را اينگونه بيان مى‏نمايد:
«إنّ النص اذا دلّ على انّ مثل الحكم الثابت بالنص المتقدم زائل على وجه لولاه لكان ثابتاً صار بمنزلة المزيل لذلك الحكم، لانّه لولاه لكان ثابتاً، فاجرى استعمال لفظ النسخ فيه مجرى الريح المزيلة الآثار.» و افزوده شده است كه اين گفته ابوهاشم است.16 
شيخ در تبيان نيز ابتدا تعريف رمانى از نسخ را مى‏آورد سپس به رد آن مى‏پردازد. تعريف رمانى از نسخ چنين است:
«النسخ الرفع لشى‏ء قد كان يلزمه العمل به الى بدل، و ذلك كنسخ الشمس بالظلّ، لانّه يصير بدَلا منها - فى مكانها»
شيخ اين تعريف را اين گونه رد مى‏كنند كه:
«و هذا ليس بصحيح لانّه ينقض بمن تلزمه الصلاة قائماً ثم يعجز عن القيام، فانّه يسقط عنه القيام لعجزه، و لا يسمّى العجز ناسخاً و لاالقيام منسوخاً، و ينقض بمن يستبيح بحكم العقل عند من قال بالاباحة، فاذا ورد الشرع يحظره، لايقال الشرع نسخ حكم العقل، و لاحكم العقل يوصف بانه منسوخ»
و سپس تعريف خود را از نسخ چنين ارائه مى‏نمايد:
«و هو ان حقيقة كل دليل شرعى دلّ على انّ مثل الحكم الثابت بالنص الاوّل غير ثابت فيما بعد على وجه لولاه لكان ثابتاً بالنص الاوّل مع تراخيه عنه»17
«نسخ در حقيقت دليل شرعى است كه دلالت مى‏كند بر اينكه مثل حكمى كه با نص اول ثابت بود ديگر ثابت نيست بطورى كه اگر اين دليل شرعى نبود آن (مثل حكم) ثابت بود. البته بايد اين دليل شرعى بعد از نص اول باشد.»
شيخ در مقدمه تفسير همين تعريف را براى «ناسخ» دارد:
«و اما الناسخ فهو كل دليل شرعى يدل على زوال مثل الحكم الثابت بالنصّ الاوّل فى المستقبل على وجهٍ لولاه ثابتاً بالنصّ الاوّل مع تراخيه عنه»18
سپس شيخ به توضيح تعريف خود مى‏پردازد و مى‏گويد: از آن جهت گفتيم «دليل شرعى» زيرا كه دليل عقلى هر گاه بر زوال مثل حكمى كه با نص اول ثابت شده دلالت كند نسخ ناميده نمى‏شود. به همين منظور هر گاه مكلف به عبادات، دچار عجز يا زوال عقل شود، به حكم عقل، عبادات از او ساقط مى‏گردد ولى اين دليل ناسخ ناميده نمى‏شود. و بدين خاطر «مثل حكم» را اعتبار كرديم و خود حكم را معتبر نشمرديم چون جايز نيست خود آنچه به آن امر شده نسخ شود، زيرا به بداء مى‏انجامد، و گفتيم كه حكم با نص شرعى ثابت باشد، زيرا كه آنچه با عقل ثابت شده اگر به وسيله شرع زوال يابد نمى‏توان گفت كه حكم عقل نسخ شده است. به همين دليل اگر حكم شرع نبود، اعمال نماز و طواف از نظر عقل قبيح مى‏نمود و اكنون كه شرع به آنها حكم كرده نمى‏توان گفت كه شرع حكم عقل را منسوخ گردانيده است. و بدين جهت قيد «با تراخى» را اعتبار كرديم كه ادله مقارن با هم ناسخ يكديگر نيستند و چه بسا اگر لفظ عام باشد ادله مخصص باشند و اگر لفظ خاص باشد، ادله مقيّد باشند. بنابراين اگر خداوند فرمود: «اقتلوا المشركين الا اليهود» «مشركان را بكشيد مگر يهود را» اين قسمت «الا اليهود» قسمت قبلى «اقتلوا المشركين» را نسخ نمى‏كند. و همچنين اگر خداوند فرمود: «فسيحوا فى الارض اربعة اشهر» (توبه/ 2) «مدت چهار ماه در زمين به سياحت بپردازيد» سياحت را در زمين به چهارماه مقيد كرد و اين قيد، بيش از چهارماه سياحت را نسخ نمى‏كند. و در آيه زنا كه خداوند مى‏فرمايد: «فاجلدوا كل واحدٍ منهما مائة جلدة» (نور/ 2) «به هر يك از آن دو ]زن و مرد[ صد تازيانه بزنيد» تعداد ضربات را در لفظ آيه مقيد فرمود، اين قيد، بيش از صد تازيانه زدن را نسخ نمى‏كند.
در ميان دانشمندان، شهاب الدين احمد البحرانى معروف به «ابن المتوّج» از علماى معروف قرن هشتم هجرى قمرى، تعريفى مشابه تعريف شيخ از نسخ ارائه كرده است. ايشان چنين مى‏گويد:
«نسخ برطرف شدن مثل حكمى است كه به نص نخستين ثابت است در آينده به وسيله دليل شرعى متأخر»19
شارح كتاب، عبدالجليل حسينى قارى، از علماى قرن دهم در شرح اين جمله آورده است:
«نسخ، هر دليل شرعى است كه دلالت دارد بر اينكه حكمى كه به نص پيشين ثابت بوده در آينده ثابت نيست به طورى كه اگر اين دليل نبود آن حكم، به نص پيشين ثابت بود در حالتى كه اين حكم دوم كه ناسخ حكم پيشين است متأخر از آن حكم است.»20
مرحوم ميرزاى قمى در «قوانين الاصول» تعريف ديگرى از نسخ مطرح كرده است:
«رفع الحكم الشرعى بدليل شرعى متأخّر على وجهٍ اذا لم يكن الدليل الشرعى متأخّر موجوداً كان الحكم الشرعى السابق ثابتاً و مستمراً، إنّ النسخ ليس بابطال بل بيان لأنتها مدة الحكم»21
بهترين تعريف در رابطه با نسخ از آية اللَّه خويى است كه مى‏فرمايد:
«هو رفع امر ثابت فى الشريعة المقدسة بارتفاع أمده و زمانه سواء أكان ذلك الامر المرتفع من الاحكام التكليفية ام الوضعية...»22
علامه طباطبايى نيز نسخ را اين گونه تعريف مى‏نمايد:
«نسخ به معناى كشف از تمام شدن عمر حكمى از احكام است.»23
و تعريف ايشان از نسخ در كتاب «قرآن در اسلام» چنين است:
«نسخ در قرآن مجيد بيان انتهاء زمان اعتبار حكم منسوخ است به اين معنى كه مصلحت جعل و وضع حكم اولى مصلحتى محدود و موقت باشد و طبعاً اثرش نيز كه حكم است محدود و موقت در مى‏آيد و پس از چندى حكم دومى پيدا شده و خاتمه يافتن مدت اعتبار حكم اولى را اعلام مى‏كند...»24
و آيت اللَّه معرفت نيز در «التمهيد» اين گونه نسخ را تعريف نموده است:
«نسخ، برطرف شدن تشريع قبلى است كه به حسب ظاهر، اقتضاء دوام و هميشگى دارد بوسيله تشريع بعدى؛ به نحوى كه جمع بين آن دو ممكن نباشد.»25

نسخ حكم يا نسخ تلاوت

شيخ در ذيل آيه: «ما ننسخ من آيةٍ او ننسها نأت بخيرٍ منها او مثلها...» (بقره/ 106) «هر آيه را كه نسخ كنيم يا فرو گذاريم، بهتر از آن يا همانندش در ميان آوريم» آورده است كه: در چگونگى نسخ بر چهار وجه اختلاف شده است: 
1- گروهى گفته‏اند: نسخ حكم و تلاوت هر دو با هم جايز است نه هر يك بدون ديگرى.
2- برخى گفته‏اند: نسخ حكم بدون نسخ تلاوت جايز است.
3- بعضى نيز گفته‏اند: نسخ قرآن از لوح محفوظ جايز است. همان گونه كه كتابى از روى كتاب ديگر نسخ مى‏شود. (گويا در اينجا نسخ به معناى نقل و استنساخ آمده است)
4- گروه چهارمى هم گفته‏اند: نسخ تلاوت تنها بدون حكم و نسخ حكم تنها بدون تلاوت، و نسخ تلاوت و حكم با هم جايز است. و همين مورد نيز صحيح است.»26
حال به اقسام نسخ در وجه چهارم خواهيم پرداخت.

اقسام از نسخ در قرآن

مفهوم نسخ در قرآن سه احتمال را بر مى‏تابد:
1- نسخ حكم بدون لفظ
2- نسخ لفظ بدون حكم
3- نسخ حكم و لفظ با هم27

1- نسخ حكم بدون لفظ

نسخ حكم بدون نسخ لفظ به اين معنا است كه آيه‏اى در قرآن مضبوط و ثابت باشد ولى مفهوم و مفاد تشريعى آن منسوخ گرديده و عمل به آن جايز نباشد اكثر دانشمندان و مفسران اين نوع نسخ را پذيرفته‏اند.28
شيخ براى اين نوع نيز مثالهايى آورده است: مانند آيه عده زنى كه شوهرش مرده است و بايد يك سال عده نگه دارد،29 حكم آن منسوخ است ولى تلاوت آن باقى است. و مانند آيه نجوى30 و آيه وجوب ثبات و پايدارى يك نفر در مقابل ده نفر31، و آيه حبس زنى كه فاحشه‏اى مرتكب شده است32، كه اين گونه آيات حكم آنها نسخ شده است ولى تلاوت آنها همچنان باقى است.
و اين نوع نسخ باور كسانى را كه معتقد به عدم جواز نسخ در قرآن است باطل مى‏كند چرا كه اين نوع در قرآن موجود است.33

2- نسخ لفظ بدون حكم

مراد از اين نوع نسخ آن است كه آيه‏اى بر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نازل شده و قرائت نيز مى‏شده و داراى حكم تشريعى بوده است، سپس تلاوت و نص لفظ آن نسخ شده، ولى مفاد حكمى كه در برداشته حفظ و براى هميشه باقى باشد. اين نوع نسخ از نظر شيعه مردود است و اعتقاد به آن اعتقاد به تحريف قرآن است. مدرك و دليل اين نوع تنها روايات آحاد است كه در نسخ قرآن نمى‏تواند اثرى داشته باشد.34
شيخ براى اين نوع، تنها آيه رجم را مثال مى‏آورد كه گفته شده اين آيه نازل شد، پس لفظ و قرائت آن رفع گرديد ولى حكم آن باقى است: «و الشيخ و الشيخة اذا زنيا فارجموهما البتة، فانهما قضيا الشهوة جزاء بما كسبا نكالا من اللَّه عزيز حكيم»
البته شيخ در مورد اين به اصطلاح آيه دو جمله داردكه بر هر دو ادعاى اجماع مى‏كند يكى اينكه رجم بر محصنه واجب است. و ديگر اينكه آيه‏اى كه متضمن اين حكم بوده است منسوخ گرديده.35
اين دو جمله از سوى شيخ از ديدگاه شيعه بسيار عجيب است. شيخ در كتاب «العدة» خود نيز اين نوع نسخ را جايز مى‏داند و مى‏نويسد:
«و اما نسخ التلاوة مع بقاء الحكم، فلا شبهة فيه لما قلناه من جواز تعلق المصلحة بالحكم دون التلاوة»36

3- نسخ لفظ و حكم با يكديگر

اين بدان معنا است كه آيه‏اى كه مشتمل بر حكم تشريعى بوده و مسلمانان آنرا قرائت مى‏كرده و به حكم آن عمل مى‏نموده‏اند،نسخ شده و حكم آن باطل گرديده و تلاوت آن نيز بطور كلى فراموش شده است. اين نوع نسخ نيز از نظر شيعه باطل است و داراى همان اشكالات نوع دوم است.37
شيخ براى اين نوع دو مثال آورده است: اول آنكه مخالفان يعنى عامّه از عايشه نقل كرده‏اند كه ابتدا خداوند ده بار شير دادن را موجب محرميت قرار داده بود و «ان عشر رضعات يحرمن» را نازل كرده سپس با پانزده بار نسخ شد. يعنى هم تلاوت و هم حكم، هر دو نسخ شد. دوم آنچه از ابوبكر روايت شده كه قرائت مى‏كرد «لاترغبوا عن آبائكم فانه كفر»38
و آن‏چه بعيد و عجيب است اينكه شيخ در مورد اين نوع نيز گفته است:
«هو مجوز و ان لم يقطع بانه كان» «اين نوع - نسخ حكم و لفظ با هم - جايز است اگر چه به وقوع آن قطع و يقين حاصل نشده است.»39
اين در حالى است كه علماى شيعه اين نوع را نيز مردود مى‏شمارند.40 شيخ جواز اين نوع از نسخ را در كتاب «العدة» نيز متذكر شده است.
«و اما جواز النسخ فيهما، فلا شبهة ايضاً فيه لجواز تغير المصلحة فيهما»41
شيخ بار ديگر ذيل آيه 106 سوره بقره مى‏نويسد:
«و قد جاءت اخبار متظافرة بانّه كانت اشياء فى القرآن نسخت تلاوتها، فمنها ما روى عن ابى موسى: انهم كانوا يقرؤون (لو ان لابن آدم واديين من مال لابتغى اليهما ثالث، لا يملا جوف ابن آدم الا التراب و يتوب اللَّه على من تاب) ثم رفع و روى عن قتادة قال: حدثنا انس بن مالك أن السبعين من الانصار الذين قتلوا ببئر معونة، قرأنا فيهم كتاباً (بلغوا عنّا قومنا انّا لقينا ربّنا، فرضى عنا و ارضانا) ثم ان ذلك رفع. و منها الشيخ و الشيخه و هى مشهورة. و منها ما روى عن ابى بكر انه قال: كنا نقرأ (لاترغبوا عن آبائكم فانه كفر). و منها ما حكى: ان سورة الاحزاب كانت تعادل سورة البقرة - فى الطول - و غير ذلك من الاخبار المشهورة بين اهل النقل»42
شيخ پس از نقل اين مطالب، هيچ گونه نقد و ردى بر آنها نياورده است و با توجه به آنچه در اقسام نسخ آمد، مى‏توان نتيجه گرفت كه شيخ هر سه نوع نسخ را پذيرفته است. و اين مسئله با توجه به اينكه علماء شيعه اخبار نسخ تلاوت بدون حكم و تلاوت و حكم با هم را اخبار آحاد مى‏دانند و شيخ نيز در مورد قرآن به هيچ وجه خبر واحد را نمى‏پذيرد بسيار عجيب است. خود ايشان در مقدمه اين مطلب كه در مورد قرآن خبر واحد مورد قبول نيست صريحاً اشاره دارد و مى‏نويسد:
«امّا طريقة الاحاد من الروايات الشاردة، و الالفاظ النادرة فانّه لايقطع بذلك و لا يجعل شاهداً على كتاب اللَّه...»43
در مورد نسخ قرآن با خبر واحد نيز در «العدة فى اصول الفقه» مى‏گويند كه به اجماع علماء نسخ قرآن به خبر واحد جايز نيست. ولى در مورد اين دو نوع نسخ هيچ گونه نقد و ردى ندارند و آنرا پذيرفته‏اند.

شرايط ناسخ44

شيخ براى ناسخ چند شرط ذكر كرده است:
1- شرط اول اين است كه مراد از حكم ناسخ غير از مراد از حكم منسوخ باشد، زيرا كه اگر مراد ناسخ همان مراد منسوخ باشد دلالت بر بداء خواهد داشت و اقتضاى اين امر، قبح امر و نهى است. و به همين خاطر واجب مى‏شود كه آنچه را كه ناسخ به آن دلالت كند غير از آن چيزى باشد كه منسوخ آن را در بر مى‏گيرد.
شيخ در اين مورد مى‏گويد: با اين شرط (كه مراد از ناسخ غير منسوخ باشد) سخن كسى كه نسخ را به زوال حكم بعد از استقرار آن تعريف كرده است باطل خواهد شد؛ زيرا حكم، زمانى كه مستقر و ثابت گرديد آن حكم مراد و مقصود است و رفع آن صحيح نيست چرا كه به فسادى كه گفتيم مى‏انجامد. و هم چنين با اين شرط گفته كسى كه نسخ را به «رفع المأمور به بالنهى عنه» تعريف كرده است باطل مى‏شود. زيرا اگر اين گونه باشد مستلزم اجتماع امر و نهى خواهد بود و اين نيز به فساد مى‏انجامد.
2- شرط دوم ناسخ اين است كه منفصل از منسوخ باشد و اگر متصل باشد ناسخ ناميده نمى‏شود. مانند: 
«فاعتزلوا النّساء فى المحيض و لا تقربوهنّ حتّى يطهُرن فاذا تطهّرن فأتوهنّ من حيث امركم اللَّه» (بقره/ 222)
«پس در مدت حيض از زنان كناره بگيريد و با آنان نزديكى نكنيد تا پاك شوند و چون پاكيزه شدند آن گونه كه خدا فرموده است با آنان بياميزيد.»
كه اينجا «حتى يطهرن...» ناسخ نيست براى اينكه متصل به حكم قبل از خود است.
3- شرط سوم آن كه ناسخ بايد امر قطعى و علمى باشد نه ظنى. بنابراين خبر واحد كه مظنون است نمى‏تواند قرآن را نسخ نمايد.
4- از ديگر شرايط حتمى ناسخ اين كه بايد متأخّر از منسوخ باشد.45

شرايط منسوخ

شيخ براى منسوخ نيز چند شرط بيان كرده است:
1- اولين شرط اين است كه حكم منسوخ موقت نباشد. مانند افطار به شب «ثمّ اتّموا الصّيام الى الّيل» (بقره/ 187( در اينجا حكم روزه موقت است و در شب بايد افطار نمود. حكم به افطار ناسخ حكم روزه نيست.
2- از شرايط ديگر منسوخ اين كه قياس و يا مشابه از ادله ديگر استنباط نزد اهل سنت، نباشد.
3- حكم منسوخ بايد مورد علم و قطع و از احكام شرعى باشد نه از افعال عرفى.
4- براى حكم منسوخ، بدل و جانشين در احكام شرع نباشد؛ مانند كفاره روزه.46

شرايط نسخ

شيخ علاوه بر شرايطى كه براى ناسخ و منسوخ برشمرده چند شرط كلى براى نسخ نيز بيان كرده است:
1- شرط حتمى نسخ اين است كه در احكام شرعى جارى مى‏شود. يعنى هم ناسخ و هم منسوخ بايد شرعى باشند و اگر يك طرف عقلى باشند نسخ واقع نشده است.
2- شرط نسخ اين نيست كه به جاى منسوخ حكم سبك‏تر يا شديدتر نازل شود بلكه تابع مصلحت حق است.47
3- نسخ بايد در احكام تكليفى باشد نه در افعال تكوينى. افعالى كه حسن و قبح ذاتى دارند.
توضيح آنكه شيخ در فصل مخصوص افعال مكلف گفته است افعال بر دو نوع است: اول آنكه نسخ در آن صحيح است و دوم آنكه نسخ در آن صحيح نيست.
و بعد مى‏گويد افعالى، كه در آنها نسخ جايز نيست دو قسم است:
اول - افعالى است كه سلب صفت ذاتى از آنها ممكن نيست مانند: وجوب انصاف و شكر منعم و قبح كذب و نادانى و ساير امور عقليه‏اى كه سلب صفت از آنها نتوان نمود. سپس شيخ به اين عبارت تعليل مى‏نمايد:
«لان من المحال ان يكون الانصاف مع كونه انصافاً و شكر النعمه مع كونه شكراً للنعمه يخرجان من كونهما واجبين و كذلك لايصحّ ان يخرج الجهل و الكذب عن القبح الى الحسن، فعلم بذلك أن معنى النسخ لايصحّ فى جميع ذلك»
دوم - در افعالى كه «لطف» اند نسخ جايز نيست. مانند وجوب معرفت خدا و صفات او و وجوب معرفت ولى خدا، زيرا كه خارج شدن آنها از باب «لطف» ممكن نيست و به همين خاطر نسخ آنها صحيح نمى‏باشد.»48
سپس شيخ قسم دوم از افعال مكلف يعنى قسمى كه وقوع نسخ در آنها جايز است را توضيح مى‏دهد:
«اما آنچه نسخ در آن صحيح است عبارت است از هر فعلى كه تغيير آن از حسن به قبح جايز باشد: و به وجهى حسن باشد و به وجه ديگر قبيح؛ و در زمانى حسن باشد و در زمان ديگر قبيح؛ و براى شخصى حسن باشد و براى شخص ديگر قبيح؛ و آن مانند منفعتها و ضررها است، و در آن به جنس فعل اعتبارى نيست، بلكه اعتبار در آن به وجوهى است كه فعل بر آن واقع مى‏شود. و براى آن تمام شرعيات را مى‏توان مثال آورد چرا كه در زمانى غير از زمان ديگر و براى شخصى غير از شخص ديگر و به وجهى غير از وجه ديگر واجب مى‏شوند. مثلاً بر حائض ترك نماز و روزه واجب مى‏شود ولى بر ديگران آن واجب نيست بلكه قبيح نيز هست.49

نسخ در اخبار

شيخ در آغاز اخبار را به دو نوع تقسيم مى‏كند: 
اول: خبرى كه متضمن معناى امر يا نهى است.
دوم: خبرى كه متضمن معناى امر يا نهى نيست، بلكه تنها از صفت چيزى حكايت مى‏كند.
اما آن خبرى كه معناى امر و نهى دارد، نسخ در آن جايز است. و دليل آن امكان تغيير آن از لحاظ حسن و قبح است. اما خبرى كه معناى امر يا نهى ندارد آن نيز بر دو نوع است:
اول آنكه تغيير آن صفت جايز نمى‏باشد. در اين نوع، نسخ نيز جايز نيست، حتى انتقال آن صفت به ضدش نيز جايز نمى‏باشد مانند اخبار از صفات خداى تعالى و وحدانيت او.
نوع ديگر آنكه انتقال از آن صفت جايز باشد. در اين نوع، نسخ به خاطر تغيير و انتقال صفت از موصوف عليه جايز است.50
در توضيح همين مطلب آنچه را شيخ در مقدمه و در تفسير آيه 106 سوره بقره آورده نيز بايد افزود و آن از اين قرار است كه: 
«نسخ در امر و نهى بالاتفاق جايز است و هم چنين در خبرى كه تغيير صفت در آن صحيح است، چرا كه آن خبر متضمن معناى امر است، مانند اين آيات: «و للَّه على النّاس حجّ البيت» (آل عمران/ 97) و «المطلّقات يتربّصن بانفسهنّ» (بقره/ 228) كه هر سه آنها به رغم اينكه خبر هستند امّا نسخ در آنها صحيح است. اما خبرى كه تغيير در آن جايز نيست، نسخ نيز در آن صحيح نيست. مانند اخبار از صفات خداى تعالى و صفات اجناس كه تغيير در آنها صحيح نيست مانند: قادر، عالم، سميع و بصير.»51
و در تفسير آيه 106 سوره بقره نيز مى‏نويسد: 
خبر بر دو قسم است:
اول: آنكه متضمن معناى امر به معروف است، در اين نوع خبر نسخ جايز است.
دوم: آنكه متضمن خبر دادن از صفات امر است كه تغييرى در نفس آن و هم‏چنين تغيير آن از حسن به قبح و از قبح به حسن جائز نيست. در اين نوع، نسخ نيز امكان ندارد.
افعال نيز بر سه قسم هستند:
اول: حسن هستند. مانند اراده افعال واجب يا مستحبى كه تغييرش جايز نيست. مانند شكر منعم، و رد وديعه و امانت، احسان خالص و غير آنها.
دوم: قبيح هستند. مانند اراده قبيح و فعل جهل.
سوم: هر دو احتمال حسن و قبح مى‏رود. مانند ساير افعالى كه به وجهى حسن هستند و به وجهى ديگر قبيح مى‏شوند.
مثال اين سه قسم به ترتيب زير است:
در نوع اول و دوم نسخ جايز نيست امّا در وجه سوم نسخ جايز است.52

زمينه‏هاى نسخ

همانطور كه در بحث شرايط نسخ گذشت شيخ نسخ را در امر و نهى و خبرى كه متضمن معنى امر يا نهى است صحيح مى‏شمارد.53
وى در «العدة فى اصول الفقه» مى‏نويسد:
«نسخ در شرعيات جايز است. و اين جواز بر خلاف عقيده يهود مى‏باشد. پيروان اسلام (جز ابومسلم اصفهانى) نسخ را در احكام شرعى جايز شمرده‏اند54 و جواز آنان مستند به حكم قبله، نسخ وجوب مقابله يك تن مسلمان برابر ده تن كافر، نسخ حكم عده وفات و تقليل آن از يك سال به چهار ماه و ده روز مى‏باشد.»55
توضيح آنكه نسخ در احكام عرفى به علت جهل و عدم احاطه قانون گذار به مصالح و مفاسد صورت مى‏گيرد، در حالى كه نسخ در شرعيات به معناى واقعى خود (از جهت عدم احاطه خداوند متعال) نيست، بلكه در ظاهر، حكم شرعى ثبات داشته ولى در واقع، محدود به زمان مورد مصلحت بوده است.

نسخ حكم قبل از وقت عمل

علماء در مورد اينكه آيا نسخ چيزى قبل از وقت عملش جايز هست يا نه، اختلاف كرده‏اند. گروهى از اصحاب شافعى نسخ قبل از وقت عمل جايز دانسته‏اند، شيخ مفيد نيز همين عقيده را داشته است. متكلمان معتزله و بيشتر اصحاب ابوحنيفه و بعضى از اصحاب شافعى بر اين عقيده‏اند كه جايز نيست. و همين عقيده را سيد مرتضى نيز اختيار كرده است. شيخ پس از بيان اين مطلب مى‏افزايد كه اين عقيده نزد من قوى‏تر است و دليل آن دو چيز است: اول آنكه اجتماع امر و نهى لازم مى‏آيد. دوم اينكه به بداء مى‏انجامد.56
و در تفسير آيات «فلمّا اسلما و تلّه للجبين. و ناديناه أن يا ابراهيم. قد صدّقت الرؤيا إنّا كذلك نجزى المحسنين» (صافات/ 105-103) «آنگاه چون هر دو گردن نهادند و او را بر گونه‏اش به خاك افكند ندايش كرديم كه اى ابراهيم، رؤيايت را به حقيقت باور داشتى، ما بدين سان نيكوكاران را جزا مى‏دهيم.» نيز به اين موضوع اشاره كرده است و چنين مى‏گويد: 
«كسانى از مردم به اين آيه بر جواز نسخ، قبل از وقت عمل استدلال كرده‏اند، چرا كه خداوند تعالى ابراهيم را به ذبح فرزندش اسماعيل امر كرده سپس آن را قبل از اينكه انجام بدهد نسخ كرده است. امكان ندارد كه بگوييم وقت آن (ذبح) گذشته بوده است، زيرا اگر او كار را از وقتى كه به او امر شده تأخير مى‏انداخت عاصى و گنهكار بود. و هيچ اختلافى در اين نيست كه ابراهيم‏عليه السلام هيچ عصيانى در اين كار نكرده است. پس دلالت مى‏كند بر اينكه حكم قبل از وقت عملش نسخ شده است. كسانى كه نسخ را قبل از وقت عمل جايز نشمرده‏اند در مورد اين آيه نيز جواب هايى داده‏اند.»57

نسخ كتاب به كتاب و نسخ سنت به سنت و نسخ اجماع و قياس

شيخ در رابطه با عنوان فوق اين گونه سخن گفته است كه:
اول - نسخ كتاب به كتاب بالاتفاق جايز است به دليل اينكه آن دو در وجوب علم و عمل مساوى هستند، پس همان گونه كه تخصيص آيه‏اى از قرآن به آيه ديگر و بيان آيه‏اى با آيه ديگر جايز است، همچنين نسخ آيه به آيه ديگر نيز جايز است.
دوم - نسخ سنت به سنت در صورتى كه در دلالت مساوى باشند جايز است. اگر اولى خبر واحد باشد نسخ ساقط است، زيرا كه ما به آن عمل نمى‏كنيم. ولى بر طبق مذهب فقهاء اهل سنت نسخ خبر واحد به خبر واحد جايز است.
مثال اين مورد نيز آن است كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در آغاز از زيارت قبور و ذخيره كردن گوشت قربانى نهى كرد، سپس نهى را برداشت و آن را مباح نمود.
سوم - نسخ اجماع جايز نيست؛ زيرا اجماع دليلى است كه تغيير نمى‏كند بلكه در همه اوقات ثابت است، همچنين عقل دلالت بر صحت اجماع دارد و موضوعات عقلى قابل نسخ نيست.
همچنين نسخ توسط اجماع نيز صحيح نيست. چرا كه از شرايط ناسخ اين است كه متأخر از منسوخ باشد و حكم هر گاه ثابت شد، اجتماع امت بعد از آن بر خلافش جايز نيست. 
چهارم - اما قياس، از نظر شيعه در شرع حجيت ندارد، پس نسخش و نسخ به آن صحيح نيست. و اما بنابر مذهب كسانى كه به آن عمل مى‏كنند نيز نسخش و نسخ به آن صحيح نيست.58

نسخ قرآن به سنت و سنت به قرآن

تمام متكلمين معتزله و اصحاب ابوحنيفه و مالك بر اين باورند كه نسخ قرآن به خبر مقطوع (خبر متواتر) جايز است. سيد مرتضى نيز بر اين عقيده مى‏باشد. ولى شافعى و جمعى از فقها اين معنا را جايز نمى‏دانند و شيخ مفيد نيز بر اين عقيده است. خود شيخ نيز در مورد سنت قطعى و متواتر بر اين عقيده است كه نسخ قرآن با آن جايز است و در مورد خبر واحد نظرش را اينگونه بيان مى‏كند:
«اذا اوجبت السنة المقطوع بها العلم و العمل ساوت الكتاب فى ذلك، فيجب جواز حصول نسخه بها كما يجوز ان يبيّن بها و يخصّ بها و انّما لايجوز نسخه خبر الواحد للاجماع الّذى ذكرناه و الاّ كان ذلك جايزاً. و قالوا ايضاً: النسخ اذا كان واقعاً فى الاحكام الّتى تابعة للمصالح، و كانت السنة فى الدلالة على الاحكام كالقرآن لايختلفان فيجب جواز نسخه بها...»59
به طور خلاصه شيخ چنين مى‏فرمايد: وقتى عمل به سنت مقطوع واجب باشد و علم و عمل به آن با كتاب برابر باشد در اين صورت نسخ كتاب به خبر مقطوع، جائز است همان طورى كه به خبر مقطوع مى‏توان قرآن را تفسير نمود و تخصيص زد، نسخ آن هم جايز است و اما نسخ قرآن به خبر واحد جايز نيست به دليل اجماع و عقل.
شيخ نزديك به همين بحث را ذيل آيه 106 سوره بقره نيز دارد:
«و انّما اخّرنا ذلك، لانّ تلاوة القرآن و العمل بما فيه تابع للمصلحة، و لا يمتنع ان تتغيّر المصلحة، تارة فى التلاوة فتنسخ، و تارة فى الحكم فينسخ، و تارة فيهما فينسخان. و كذلك لا يمتنع ان تكون المصلحة فى ان تنسخ، تارة بقرآن و تارة بالسنة المقطوع بها. فذلك موقوف على الادلة»60
و باز در تفسير آيه 15 سوره يونس 61 به اين مسئله اشاره كرده و گفته است كسانى كه به اين آيه براى عدم جواز نسخ قرآن با سنت استدلال كرده‏اند حرف بسيار نادرستى زده‏اند. چرا كه سنت را پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم جز به وحى الهى نگفته است پس نسخ به خدا بر مى‏گردد و مانند قرآن مى‏باشد. چرا كه خداوند به پيامبرش هم آنچه را كه قرآن است و هم آنچه را كه قرآن نيست وحى كرده است و تمام آنچه را پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از شريعت بيان كرده است از وحى الهى است از اينرو خداوند فرموده: «و ما ينطق عن الهوى، إن هو إلاّ وحى يوحى» (نجم/ 3 و 4) و اگر چه تفصيل اين مطلب در قرآن موجود نيست ولى استدلال به آيه براى آنچه گفته‏اند نادرست است.62
برخى اشكال كرده‏اند كه نسخ قرآن، به وسيله سنت جايز نيست، زيرا كه قرآن قطعى و سنت ظنى است. پاسخ اين است كه فرض بر اين است كه اگر سنت متواتر و صدور آن قطعى باشد و اجماع امت در تمام ادوار، آن را تأييد كرده باشد، مانند قرآن قطعى خواهد بود.63
و اما نسخ سنت با كتاب؛ ظاهراً بر اساس عقيده شافعى جايز نيست امّا ديگر فقهاء و متكلمان به جواز آن رأى داده‏اند.

راههاى شناسايى ناسخ و منسوخ

شيخ طوسى براى شناسايى ناسخ و منسوخ دو راه پيشنهاد كرده است:
1- ناسخ لفظاً خبر از نسخ منسوخ بدهد.
2- از جهت معنا اقتضاى نسخ داشته باشد.
ناسخ به چند گونه ممكن است از منسوخ لفظاً خبر بدهد:
الف: خطاب دلالت بر اين دارد كه دومى، اولى را نسخ كرده است؛ مانند رواياتى كه مى‏گويد روزه رمضان، روزه عاشورا را نسخ كرده است، يا اينكه زكات، حقوق واجب در اموال را نسخ كرده است.
ب: لفظ تخفيف وارد شده باشد؛ مانند سخن خداوند: «الان خفّف اللَّه عنكم» (انفال/ 66) در رابطه با نسخ پايدارى يك نفر در مقابل ده نفر به يك نفر در مقابل دو نفر: 
و مانند كلام خداوند: «أأشفقتم أن تقدموا بين يدى نجواكم صدقات فاذ لم تفعلوا و تاب اللَّه عليكم» (مجادله/ 13) كه از عدم وجوب صدقه خبر مى‏دهد.
ج: مانند آنچه از رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم روايت شده است كه فرمودند:
«كنت نهيتكم عن زيارة القبور ألا فزروها، و عن ادّخار لحوم الأضاحى فادّخروها»
همه اين دليل‏ها اقتضاى زوال حكم ثابت با نص قبلى را دارند، به گونه‏اى كه اگر دومى نبود اولى ثابت بود.
و اما آنچه از جهت معنا شناخته مى‏شود مانند آنكه چيزى واجب شود سپس آنچه با آن تضاد دارد نيز واجب شود، به گونه‏اى كه جمع بين آندو به هيچ وجهى ممكن نباشد، در اينجا دومى ناسخ اولى است.64

خلاصه بحث

خلاصه آنچه گفتيم اينكه نسخ حكم بدون نسخ تلاوت در آيات قرآن به سه صورت امكان وقوع دارد كه عبارتند از:
اول: حكم آيه‏اى از قرآن توسط سنت قطعى و متواتر نسخ شود؛ كه اين نوع نسخ عقلا و نقلا اشكالى ندارد فقط در وقوع آن شك است كه آيا چنين نسخى در قرآن آمده است يا نه؟
دوم: حكم آيه‏اى از قرآن، توسط آيه‏اى ديگر نسخ شده باشد و آيه دوم ناظر به حكم آيه منسوخ باشد و به صراحت حكم آنرا نسخ كند. اين نوع از نسخ نيز داراى اشكال و ايرادى نيست و مورد اختلاف هم نمى‏باشد. براى اين نوع، آيه «نجوى»65 را مثال آورده‏اند. كه توسط آيه «اشفاق»66 نسخ گرديد.
سوم: حكم آيه‏اى از قرآن توسط آيه‏اى ديگر رفع شود بدون اينكه يكى از آن دو ناظر به ديگرى باشد و تنها اختلاف و تعارض در مفهوم آنها مشاهده مى‏شود.67
در وجود اين قسم از نسخ در قرآن، ميان محققان اختلاف زيادى ديده مى‏شود. بعضى هر جا كه ميان دو آيه تعارض و اختلافى پيدا كرده‏اند، آيه اولى را ناسخ آيه دوم دانسته‏اند و از اين رو تعداد آيات منسوخ را بالاى 130 مورد گفته‏اند؛ از جمله اين عالمان «ابوبكر نحاس» است. برخى نيز چون «آيت اللَّه خويى» اين نوع از نسخ را در قرآن رد كرده ند و گفته‏اند تحقيق و بررسى نشان مى‏دهد كه اين گونه نسخ در قرآن وجود ندارد68 و عده زيادى از دانشمندان نيز ميان اين دو نظريه قرار دارند. و تنها آيات معدودى را از اين نوع پنداشته‏اند.
بررسى آيات منسوخ در تفسير تبيان
در اين قسمت از بحث به بررسى آياتى كه در آنها ادعاى نسخ شده مى‏پردازيم. با مطالعه در تفسير تبيان به اين نتيجه مى‏رسيم كه شيخ بيش از 60 آيه از آياتى كه در مورد آنها ادعاى نسخ شده است را مورد توجه قرار داده است. ديدگاه شيخ را نسبت به اين آيات به اين صورت مى‏توان دسته‏بندى كرد كه:
1- نسخ تعداد معدودى از اين آيات را پذيرفته است.
2- نسخ بيش از نيمى از آنها را صريحاً رد كرده است.
3- از قول صحابه و تابعين نسخ و عدم نسخ تعدادى از آيات را روايت كرده است و خود نظر صريحى نداده است.
4- تعدادى از آيات را نيز تنها نسخشان را روايت كرده است و سخنى در قبول يا عدم قبول آن نياورده است.
حال به بررسى تعدادى از اين آيات مى‏پردازيم.
قبل از بررسى آيات منسوخ مورد پذيرش شيخ، لازم است به آيه 144 سوره بقره بپردازيم كه حكم نماز به سوى بيت المقدس را نسخ كرده و از مواردى است كه سنت به وسيله قرآن نسخ شده و مورد پذيرش شيخ نيز هست: «قد نرى تقلّب وجهك فى السماء، فلنولّينّك قبلةً ترضاها، فولّ وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولّوا وجوهكم شطره...» «رويكرد تو را به آسمان مى‏بينيم، اينك روى تو را به قبله‏اى كه از آن خشنود هستى مى‏گردانيم؛ پس رو به سوى مسجدالحرام آور، و هر جا كه هستيد رويتان را بدان سو كنيد» اين آيه حكم نماز به سوى بيت المقدس را نسخ كرده است. از ابن عباس و قتاده نيز اين مطلب روايت شده است. جعفر بن مبشر نيز گفته است كه اين آيه از مواردى است كه سنت توسط قرآن نسخ شده است. شيخ اين قول را قوى‏تر مى‏شمارد و مى‏گويد «لانه ليس فى القرآن مما يدلّ على‏تعبده بالتوجه الى بيت المقدس» البته كسانى نيز گفته‏اند كه اين آيه توسط قول خداوند «فاينما تولّوا فثمّ وجه اللَّه» (بقره/ 115) نسخ شده است ولى شيخ اين نظر را نپذيرفته و مى‏گويد اين آيه تنها اختصاص به نوافل آن هم در حال سفر دارد.69
آيات منسوخه از ديدگاه شيخ
1- «والّذين يتوفّون منكم و يذرون أزواجاً وصيّةً لازواجهم متاعاً الى الحول غير اخراج فان خرجن فلاجناح عليكم فى ما فعلن فى أنفسهنّ من معروف» (بقره/ 240)
«و كسانى از شما كه جان مى‏سپارند و همسرانى بر جاى مى‏گذارند بايد براى همسرانشان وصيت كنند كه آنان را تا يك سال بهره‏مند سازند و بيرون نكنند، ولى اگر بيرون رفتند، در آنچه در حق خويش، به وجه پسنديده انجام دهند بر شما گناهى نيست.»
حكم اين آيه توسط آيه «و الّذين يتوفّون منكم و يذرون أزواجاً يتربّصن بانفسهنّ أربعة أشهرٍ و عشراً» (بقره/ 234) «و كسانى از شما كه جان مى‏سپارند و همسرانى به جاى مى‏گذارند، بايد چهار ماه و ده روز درنگ كنند» كه متقدم بر آيه 240 نيز هست منسوخ شده است.
در نسخ اين آيه اختلافى نيست مگر اينكه اباحذيفه مى‏گويد: 
«عده چهار ماه و ده روز است و بيشتر از آن تا يك سال با وصيت و نفقه افزوده مى‏گردد. و اگر ورثه از نفقه امتناع كردند، زن مى‏تواند در خود تصرف كند. و حكم وصيت نزد ما ]ابا حذيفه[ باقى است و نسخ نشده است، اگر چه بر وجه استحباب است.»
همچنين از ابن عباس و حسن و قتاده و مجاهد حكايت شده كه اين آيه به آيه «ميراث»70 نيز منسوخ شده است. شيخ اين قول را نمى‏پذيرد و عقيده دارد كه تنافى بين اين آيه و آيه ميراث وجود ندارد كه آيه ميراث آن را نسخ كند.71
2- «و الاتى يأتين الفاحشة من نسائكم فاستشهدوا عليهنّ اربعةً منكم، فإن شهدوا فامسكوهنّ فى البيوت حتّى يتوفّاهنّ الموت او يجعل اللَّه لهنّ سبيلاً» (نساء/ 15)
«و از زنان شما كسانى كه مرتكب ناشايستى مى‏شوند، بايد بر آنان چهار شاهد از خود بگيريد، آنگاه اگر شهادت دادند، آنان را در خانه‏ها محبوس نگه داريد، تا مرگ فرا گيردشان، يا خداوند راهى بر ايشان مقرر كند.»
اكثر مفسرين، مانند ضحاك، ابن زيد، جبايى، بلخى، زجاج، مجاهد، ابن عباس، قتاده و سدى گفته‏اند كه اين آيه منسوخ است، زيرا كه در آغاز واجب بود اگر زنى زنا مى‏كرد و چهار شاهد بر آن شهادت مى‏دادند، در خانه براى هميشه حبس شود تا بميرد. بعداً اين حكم با حكم رجم براى شوهردارها و تازيانه براى دختران نسخ شد. اين نسخ از امام باقر و امام صادق‏عليهما السلام نيز روايت شده است. هنگامى كه فرموده خداوند «الزانية و الزانى فاجلدوا... (نور/ 2) نازل شد، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمودند كه خداوند براى زنان راهى قرار داد؛ بكر با بكر صد تازيانه و تبعيد به مدت يكسال و ثيّب با ثيّب ابتدا تازيانه و سپس رجم.72
3-«يا أيّها النّبى حرّض المؤمنين على القتال، إن يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن منكم مائة يغلبوا ألفاً من الّذين كفروا بأنّهم قوم لايفقهون» (انفال/ 65)
«اى پيامبر مؤمنان را به جهاد برانگيز؛ اگر از شما بيست تن شكيبا باشند، بر دويست تن غلبه خواهند كرد و اگر از شما صد تن باشند بر هزار تن از كافران غلبه مى‏كنند، چرا كه اينان قومى هستند كه چيزى در نمى‏يابند.»
حكم اين آيه توسط آيه بعدى نسخ شده است، چرا كه در اين آيه واجب بود يك نفر در مقابل ده نفر و ده نفر در مقابل صد نفر پايدارى داشته باشند. هنگامى كه مصلحت تغيير يافت، آن را به پايدارى يك نفر در مقابل دو نفر و صد نفر در مقابل دويست نفر تخفيف داد. و اين سخن ابن عباس، حسن، عكرمه، قتاده، مجاهد، سدى، عطا، بلخى، جبايى، رمانى و همه مفسرين است.73
4- «يا ايّها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدّموا بين يدى نجواكم صدقة ذالك خيرٌ لكم و اطهر فان لم تجدوا فانّ اللَّه غفور رحيم» (مجادله/ 12)
«اى مؤمنان چون خواهيد كه با پيامبر راز گوييد، پيش از نجوايتان صدقه‏اى تقديم داريد اين براى شما بهتر و پاكيزه‏تر است اما اگر چيزى نيافتيد بى گمان خداوند آمرزگار مهربان است»
خداوند تعالى حكم اين آيه را با آيه بعدى نسخ كرد «أَأشفقتم أن تقدّموا بين يدى نجواكم صدقات فاذ لم تفعلوا و تاب اللَّه عليكم فاقيموا الصّلاة و آتوا الزّكاة و اطيعوا اللَّه و رسوله و اللَّه خبير بما تعملون»
«آيا ترسيديد كه پيش از نجوايتان صدقاتى تقديم داريد؟ حال كه چنين نكرديد و خداوند هم از شما درگذشت، پس نماز را بر پا داريد و زكات را بپردازيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد، و خداوند به آنچه مى‏كنيد آگاه است.»
نسخ در اين مورد، از نوع نسخى است كه مفهوم دو آيه ناظر به يكديگر است و لذا هيچكس در اين مورد مناقشه نكرده است74 روايت شده تنها كسى كه به اين آيه عمل نمود حضرت على‏عليه السلام بود.75

بررسى برخى از آيات ناسخ و منسوخ در تفسير تبيان

آياتى كه در مورد آنها ادعاى نسخ شده است زياد است. شيخ طوسى در تفسير تبيان حدود 34 آيه از آنها را مطرح و اين ادعا را صريحاً رد كرده است و در تعدادى از آنها تنها به ذكر ادعاى نسخ بسنده كرده و خود هيچ گونه نظرى نداده است. حال تعدادى از آيات نوع اول (كه منسوخ بودنشان رد شده است) مى‏آوريم:
1- «إنّ الّذين آمنوا والّذين هادوا و النّصارى و الصّابئين من آمن باللَّه و اليوم الاخر و عمل صالحاً فلهم أجرهم عند ربّهم و لاخوف عليهم و لاهم يحزنون» (بقره/ 62)
«از مؤمنان و يهوديان و مسيحيان و صابئين، هر كس كه به خداوند و روز بازپسين ايمان آورده و نيكوكارى كرده باشد، پاداششان نزد پروردگارشان است و نه بيمى بر آنهاست و نه اندوهگين مى‏شوند.»
از ابن عباس روايت شده كه اين آيه با فرموده خداى تعالى «و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه» (آل عمران/ 85) نسخ شده است.
شيخ گفته است: اين مطلب بعيد است، چرا كه نسخ در خبرى كه متضمن معناى وعيد است رخ نمى‏دهد و بايد در احكام شرعيه كه تغيير آن جايز است صورت گيرد.76
2- «و إذ أخذنا ميثاق بنى اسرائيل لاتعبدون إلاّ اللَّه و بالوالدين إحساناً و ذى القربى و اليتامى و المساكين و قولوا للنّاس حسناً...» (بقره/ 83)
«و ياد كنيد كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم كه جز خداوند را نپرستيد و به پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و بينوايان نيكى كنيد و با مردم به زبان خوش سخن بگوييد...»
از ابن عباس روايت شده كه گفته است: «و قولوا للنّاس حسناً» با قول خداوند «قاتلوهم حتى يقولوا لا اله الا اللَّه او يقروا الجزية» نسخ شده است. و قتاده گفته است كه آيه سيف آن را نسخ كرده است.
شيخ مى‏گويد: صحيح اين است كه آيه فوق نسخ نشده است خداوند به گفتار نيكو در دعوت و احتجاج با مردم امر كرده است، همان طور كه پيامبرش را گفته است: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى احسن» (نحل/ 125) و هم چنين در آيه ديگرى بيان كرده است: «و لا تسبّوا الّذين يدعون من دون اللَّه فيسبّوا اللَّه عدواً بغير علمٍ» (انعام/ 108) و امر به قتال نمى‏تواند ناسخ باشد چرا كه هر يك از آنها سرجاى خودش ثابت است.77
3- «يا ايّها الّذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى الحرّ بالحرّ و العبد بالعبد و الانثى بالانثى» (بقره/ 178)
«اى مؤمنان بر شما در مورد كشتگان قصاص مقرر گرديده است، كه آزاد در برابر آزاد، برده در مقابل برده، و زن در برابر زن...»
جعفر بن مبشّر از بعضى از مفسرين گفته است كه اين آيه با فرموده خداوند تعالى «و كتبنا عليهم فيها أنّ النفس بالنفس و العين بالعين و الانف بالانف...» (مائده/ 45) منسوخ شده است.
شيخ مى‏گويد: اين آيه منسوخ نيست، زيرا مفاد آن مورد عمل است و تنافى بين «النفس بالنفس» با آيه اول نيست چرا كه آن عام است و احتياجى به اينكه يكى ديگرى را نسخ كند نيست.78
4- «كتب عليكم اذا حضر أحدكم الموت إن ترك خيراً الوصيّة للوالدين و الأقربين بالمعروف حقّاً على المتقين» (بقره/ 180)
«بر شما مقرر گرديده است كه چون مرگ يكى از شما فرا رسد و مالى باقى بگذارد، براى پدر و مادر و خويشاوندان به نيكى وصيت كند و اين بر پرهيزگاران مقرر است.»
در رابطه با اين آيه ادعا شده است كه با آيه ميراث و حديث «لاوصية لوارث» و نيز اجماع نسخ شده است.
شيخ در رد اين مورد چنين مى‏گويد: 
«ادعاى اجماع بر نسخ آيه دعوى باطلى است و ما مخالف آن هستيم. طاووس نيز مخالفت كرده است ابومسلم محمد بن بحر گفته است: اين آيه مجمل است و آيه مواريث مفصل است و نسخى در كار نيست. با اين همه چگونه مى‏توان بر نسخ آن ادعاى اجماع كرد.
و كسى كه با فرموده رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم «لاوصية لوارث» ادعاى نسخ مى‏كند، نيز ادعاى بسيار دور از واقع است. زيرا كه اولا اين خبر واحد است و نسخ قرآن با آن اجماعاً جايز نيست و نزد ما عمل به آن در تخصيص عموم قرآن نيز جايز نمى‏باشد. اگر خبر را صحيح بپنداريم جايز است كه آن را حمل كنيم بر اينكه وصيتى براى وارث در آنچه از ثلث زياد مى‏آيد نيست. چرا كه اگر ما باشيم و ظاهر آيه، وصيت به همه ما يملك براى والدين و اقربين جايز است، لكن با اجماع مازاد بر ثلث تخصيص مى‏خورد.
اما كسى كه مى‏گويد اين آيه با آيه ميراث نسخ شده است از صواب دور است. چرا كه هر گاه بين دو چيز جمع ممكن نباشد آن گاه يكى ديگرى را نسخ مى‏كند. اما هر گاه بين آندو تنافى و تضادى نباشد بلكه جمع ممكن باشد، حمل آيه بر نسخ واجب نيست. و بين آنچه خداوند براى والدين و ديگران از ميراث واجب كرده است و بين امر به وصيت براى آنها، از جهت تخصيص تنافى وجود ندارد، پس حمل آيه بر نسخ واجب نيست.»79
5- «الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاصٌ فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم، و اتّقوااللَّه و اعلموا أنّ اللَّه مع المتّقين» (بقره/ 194)
«ماه حرام در برابر ماه حرام است و حرمت ] شكنى [ها را بايد مقابله به مثل كرد، پس هر كه ستم بر شما كرد، به همان گونه كه بر شما ستم مى‏كند بر او ستم روا داريد و از خداوند پروا كنيد و بدانيد كه او با پرهيزگاران است.»
كسانى مى‏گويند: اين آيه با فرموده خداوند تعالى «قاتلوا المشركين كافّة» (توبه/ 37) منسوخ شده است و ديگران گفته‏اند كه اين آيه منسوخ نيست، زيرا جمع كردن آندو با يكديگر جايز است. و اين است چرا كه دليلى براى نسخش نسيت.80
از اين نمونه مى‏توان به آيات 87284 86241 85237 84229 83221 82219 81215، سوره بقره، 102 سوره آل عمران9391 9224 9118 9016 898 88 سوره نساء، 95108 9418، سوره مائده، 121 سوره انعام 10061 9934 9833 971 96 سوره انفال، 41 سوره يونس63 101 سوره فرقان46 102 سوره عنكبوت49 103 سوره احزاب 10 104 سوره ممتحنه16 105 سوره تغابن20 106 سوره مزمل22 107 سوره غاشيه108 اشاره نمود.
شيخ در تفسير بعضى از آيات، نظر كسانى را كه ادعاى نسخ كرده‏اند و كسانى كه اين ادعا را نپذيرفته و رد كرده‏اند آورده ولى خود سخنى در پذيرش و تقويت هيچ طرف نگفته است. البته با دقت در فحواى كلام شيخ مى‏توان اين نتيجه‏گيرى را داشت كه ايشان نيز با ادعاى نسخ در اين گونه آيات موافق نيست؛ به چند نمونه از اين آيات مى‏پردازيم:
1- «و قاتلوا فى سبيل اللَّه الّذين يقاتلونكم و لاتعتدوا إنّ اللَّه لايحبّ المعتدين» (بقره/ 190)
«و با كسانى كه با شما آغاز كارزار مى‏كنند در راه خدا كارزار كنيد، ولى ستمكار نباشيد، چرا كه خداوند ستمكاران را دوست ندارد»
حسن، ابن زيد، ربيع و جبايى بر اين عقيده‏اند كه اين آيه با فرموده خداوند «اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم» (توبه/ 6) «قاتلوهم حتّى لاتكون فتنة» (بقره/ 193) نسخ شده است؛ چرا كه طبق اين آيات پيكار با مشركين واجب شده است اگر چه آنها با ما پيكارى نداشته باشند. از ابن عباس، مجاهد و عمر بن عبد العزيز هم روايت شده كه اين آيه منسوخ نمى‏باشد.
از ائمه‏عليهم السلام روايت شده كه قول خداوند «و قاتلوا فى سبيل اللَّه» ناسخ آيه «كفّوا أيديكم و اقيموا الصلاة و آتوا الزّكاة» (نساء/ 77) است و هم چنين «واقتلوهم حيث ثقفتموهم» (بقره/ 191) ناسخ «ولاتطع الكافرين و المنافقين ودع أذاهم» (احزاب/ 48) مى‏باشد.109
2- «و قاتلوهم حتى لاتكون فتنةٌ و يكون الدّين للَّه...» (بقره/ 193)
«و با آنان چندان نبرد كنيد كه فتنه شرك باقى نماند، و دين فقط دين الهى باشد...»
بنا به قول جبايى، حسن و ديگران، اين آيه ناسخ قسمتى از آيه قبلى «و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام حتّى يقاتلوكم فيه فان قاتلوكم فاقتلوهم» (بقره/ 191) است، كه در برگيرنده نهى از قتال و جنگ در مسجدالحرام است مگر اينكه مشركين ابتدا به پيكار و قتال كنند. و نسخ آن بدين خاطر است كه پيكار با مشركين در هر حال واجب شده است تا اينكه داخل در دين اسلام شوند. از ابن عباس و عمر بن عبد العزيز حكايت شده كه آيه اول منسوخ و آيه بعدى نيز ناسخ نيست بلكه تأكيد كننده آن است.110
3- «يسئلونك عن الشهر الحرام قتالٍ فيه قل قتالٌ فيه كبير...» (بقره/ 217)
«از تو درباره كارزار در ماه محرم مى‏پرسند، بگو كارزار در آن نارواست...»
قتاده و ديگران گفته‏اند و جبايى نيز آنرا برگزيده است كه: قتال و پيكار در ماه‏هاى حرام و نزد مسجدالحرام با قول خداوند كريم «و قاتلوهم حتى لاتكون فتنة» و فرموده الهى «فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم» منسوخ است. عطاء نيز گفته است: آيه بر تحريم خود باقى است. و علماى شيعه نيز گفته‏اند كه كسانى كه براى اين ماهها حرمت قائل هستند معتقد بر بقاى بر تحريم هستند . اينان در ماه حرام و همين طور در حرم شروع به پيكار نمى‏كنند. و خداى تعالى پيكار با اهل مكه را فقط هنگام فتح مكه براى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مباح كرد. براى همين خاطر رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: «ان اللَّه احلّها فى هذه الساعة و لايحلّها لاحد بعدى الى يوم القيامة» و كسانى كه اين (حديث) را نديده‏اند گمان كرده‏اند كه پيكار در ماه حرام و در مسجدالحرام نسخ شده است و پيكار در آنها هر وقت كه باشد جايز است.111
و از جمله اين آيات مى‏توان به آيات 21 نساء2 112 مائده141 113 انعام11572 114، و 11675 انفال، 42 توبه24 117 اسراء118 و 4 محمد119 اشاره كرد.
علاوه بر اينها شيخ در برخى آيات فقط نظر كسانى را كه ادعاى نسخ كرده‏اند آورده و در برابر آن نظر ديگران را نيز ذكر نكرده و از خود نيز سخنى نگفته كه بشود نتيجه گرفت كه آيا شيخ نسخ آيه را قبول دارد يا خير؟
از اين نمونه آيات به چند مورد مى‏پردازيم:
1- «ودّ كثيرٌ من أهل الكتاب لو يردّونكم من بعد ايمانكم كفّاراً حسداً من عند انفسهم من بعد ما تبيّن لهم الحق، فاعفوا و اصفحوا حتّى يأتى اللَّه بامره، إنّ اللَّه على كل شى‏ءٍ قدير» (بقره/ 109)
«بسيارى از اهل كتاب، با آنكه حق بر ايشان آشكار شده است، به انگيزه رشكى كه در دل دارند، خوش دارند كه شما را پس از ايمانتان كافر گردانند، بگذاريد و بگذريد تا خداوند فرمان خويش را به ميان آورد، آرى خداود بر هر كارى تواناست.»
ابن عباس گفته است: فرموده خداوند: «فاعفوا و اصفحوا حتى يأتى اللَّه بامره» با آيه «فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم» (توبه/ 5) نسخ شده است. قتاده گفته است با آيه: «قاتلوا المشركين الذين لايؤمنون باللَّه و لا باليوم الاخر» نسخ شده است. ربيع و سدى نيز موافق اين نظر هستند. از امام باقرعليه السلام نيز روايت شده كه فرمودند: پيغمبر به پيكار امر نشده بود و به او اجازه داده نمى‏شد تا اينكه جبرئيل با آيه «اذن للّذين يقاتلون بأنّهم ظلموا» (حج/ 39) نازل شد.120
2- «و المطلّقات يتربّصن بانفسهن ثلاثة قروء...» (بقره/ 228)
«و زنان طلاق داده بايد به مدت سه پاكى درنگ كنند...»
گفته شده است كه در آيه نسخ واقع شده است، زيرا كسى كه با او نزديكى نشده عده ندارد به خاطر فرموده خداوند: «يا أيها الذين آمنوا اذا نكحتم المؤمنات... فما لكم عليهنّ من عدة تعتدّونها» (احزاب/ 49) و هم چنين زن حامله عده‏اش وضع حملش مى‏باشد به دليل آيه «و اولات الاحمال اجلهنّ ان يضعن حملهنّ» (طلاق/ 121(4
3- «لا اكراه فى الدين...» (بقره/ 256)
«هيچ اجبار و اكراهى در دين نيست...»
سدى و ابن زيد گفته‏اند كه اين جمله منسوخ است به آياتى كه در آنها امر به جنگ شده است؛ مانند: «و اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم» (توبه/ 5) و «فاذا لقيتم الّذين كفروا فضرب الرقاب...»(محمد/ 122)4
4- «يوصيكم اللَّه فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين...» (نساء/ 11)
«خداوند به شما چنين سفارش مى‏كند كه در مورد فرزندانتان، پسر را برابر بهره دو دختر باشد و...»
عطاء از ابن عباس و ابن جريج از مجاهد و ابن عباس روايت كرده‏اند كه: ايشان (مسلمانان) براى فرزندانشان ارث مى‏گذاشتند و براى والدينشان وصيت مى‏كردند، بعد خدا آن را نسخ كرد. و از ابن عباس هم چنين روايت شده است كه گفت: مال براى فرزند بود و وصيت براى والدين و نزديكان كه خدا آن را با اين آيه نسخ كرد.123
براى اين بخش مى‏توان به آيات 90 نساء42 124 مائده199 125 اعراف126 126 و 127 نحل3 127 نور52 128 احزاب14 129 جاثيه130 و8 ممتحنه131 اشاره كرد.

پی نوشت‌ها:

1- خويى، سيد ابوالقاسم، البيان فى تفسير القرآن پنجم، بيروت، دارالزهراء، 1408 ه،/7 2.
2- مجادله/12.
3- عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، تحقيق و تصحيح سيد هاشم رسولى محلاتى، تهران، مكتبة العلمية الاسلامية، 12/1.
4- فيض كاشانى، محسن، تفسير الصافى، تصحيح حسين اعلمى، بيروت، مؤسسة الاعلمى، 22/1.
5- حر عاملى، محمد بن الحسن، وسائل الشيعه، تصحيح و تحقيق شيخ محمد رازى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 135/18 و 136.
6- ابن فارس، معجم مقاييس اللغة، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، اوّل، بيروت، دارالجيل، 1411 ه، 424/5؛ جوهرى، اسماعيل بن حماد، الصحاح تاج اللغة، تحقيق، احمد عبدالغفور عطار، چهارم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1990 م، 433/1.
7- همان، 424/ 5.
8- فراهيدى، خليل بن احمد، العين، تحقيق دكتر مهدى فخرومى و دكتر ابراهيم السامرايى، اوّل، قم، دارالهجرة، 1405 ه، 201/4.
9- معجم مقاييس اللغة، 424/5.
10- الصحاح، 433/1.
11- العين، 201/4.
12- معجم مقاييس اللغة، 424/5.
13- طوسى، محمد بن حسن، العدة فى اصول الفقه، تحقيق، محمدرضا انصارى قمى، اوّل، قم، مؤسسه بعثت، 485/2 1376.
14- طوسى، محمد بن حسن، التبيان فى تفسير القرآن، تحقيق احمد حبيب قصير العاملى، اوّل، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1409 ه، 392/2 و 393.
15- نسخ در قرآن، فصلنامه صحيفه مبين، ش 6 و 7، دانشگاه آزاد اراك، /47.
16- العدة فى اصول الفقه، 486/2.
17- تبيان، 393/1.
18- همان، 12/1.
19- ابن المتوج، شهاب الدين احمد بحرانى شرح كتاب الناسخ و المنسوخ شرح سيد عبدالجليل الحسينى القارى، ترجمه و تصحيح دكتر محمد جعفر اسلامى، دوّم، بنياد علوم اسلامى، 19 / 1360.
20- همان،/ 19 و 20.
21- قمى، ميرزا ابوالقاسم بن الحسن، قوانين الاصول، 93/2.
22- البيان فى تفسير القرآن،/277.
23- طباطبايى، محمدحسين، الميزان فى تفسير القرآن، پنجم، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 376/1 1370.
24- طباطبايى، محمدحسين، قرآن در اسلام، دوّم، دارالكتب الاسلاميه، 69 / 1353.
25- معرفت، محمد هادى، آموزش علوم قرآن، ترجمه ابومحمد وكيلى، سازمان تبليغات اسلامى، 333/2 1374؛ معرفت، محمد هادى، علوم قرآنى، قم، مؤسسه فرهنگى انتشاراتى التمهيد، 251 / 1378.
26- التبيان؛ 394/1 - در اين مورد كه شيخ از سه قسم نسخ هر سه را صحيح دانسته جاى تأمل است؛ چرا كه قريب به اتفاق علماى شيعه بر اين عقيده‏اند كه جز نسخ حكم بدون تلاوت در قرآن وقوع پيدا نكرده است. و همچنين اعتقاد دارند بر اينكه نسخ تلاوت چه بدون حكم و چه همراه حكم به تحريف قرآن مى‏انجامد كه آن نيز نزد شيعه عقيده‏اى باطل است.
27- التبيان،13 /1 و 393.
28- رك: خوئى، سيد ابوالقاسم، بيان در مسائل كلى قرآن، ترجمه صادق نجمى و هاشم هريسى، قم، مجمع ذخاير اسلامى، 19/2 1360؛ آموزش علوم قرآن،254 /2؛ نسخ در قرآن، فصلنامه مبين، ش 6 و 53 / 7.
29- بقره/ 240.
30- مجادله/ 12.
31- انفال/ 65.
32- نساء/ 15.
33- التبيان، 13/1 و 392.
34- بيان، 18/2؛ آموزش علوم قرآن، 38/2؛ نسخ در قرآن، مبين، ش 6 و 52/ 7 و 53.
35- التبيان، 13/1 و 393.
36- العدة فى اصول الفقه، 515/2.
37- بيان، 19/2؛ آموزش علوم قرآن، 342/2؛ نسخ در قرآن، مبين، ش 6 و 53 / 7.
38- التبيان، 19/1.
39- همان، 19/1 و 393.
40- رك به: بيان، 19/2؛ آموزش علوم قرآن، 342/2؛ الميزان 170/2 و 180 و 193.
41- العدة فى اصول الفقه، 515/2.
42- التبيان، 394/1.
43- همان، 7/1.
44- با توجه به اين كه شيخ در بحث نسخ در تفسير تبيان مطالب را به كتاب «العدة فى اصول الفقه» خود ارجاع داده است اين مباحث بيشتر از اين كتاب گرفته شده است.
45- العدة فى اصول الفقه، 488/2 و 490.
46- همان، 491 - 488/2.
47- همان، 493 - 487/2.
48- همان، 501 - 499/2.
49- همان، 501/2.
50- همان، 504 - 501/2.
51- التبيان، 12/1 و 13.
52- همان، 395 /1.
53- التبيان، 12/1 و 395.
54- العدة فى اصول الفقه، 506/2.
55- همان، 513/2.
56- همان، 518/2 و 519.
57- التبيان؛ 518/8.
58- العدة فى اصول الفقه، 540 - 537/2.
59- همان، 543/2 و 544.
60- التبيان، 398/2.
61- «و اذا تتلى عليهم آياتنابيّنات قال الذين لايرجون لقاءنا أئت بقرآنٍ غير هذا و بدّله، قل ما يكون لى أن أبدّله من تلقاء نفسى، إن اتّبع الا ما يوحى الىّ، إنّى أخافً ان عصيت ربّى عذاب يومٍ عظيم»
62- التبيان، 351/5.
63- بيان، 20/2؛ آموزش علوم قرآن، 354/2.
64- العدة فى اصول الفقه، 551 - 550/2.
65- مجادله/ 12.
66- مجادله/ 13.
67- بيان، 20 /2؛ آموزش علوم قرآن، 355 /2؛ نسخ در قرآن، مبين، ش 6 و 53 / 7 و 54.
68- بيان، 20 /2.
69- التبيان، 15 /2.
70- نساء/ 12.
71- تبيان، 278 262 261/2 و 279.
72- التبيان، 142 /3 و 143.
73- الميزان، 372 - 369 /4.
74- بيان، 119/2 و 120.
75- التبيان، 552/9.
76- همان، 284/1.
77- همان، 331/1.
78- همان، 102/2. رك به: بيان، 35 - 28/2؛ آموزش علوم قرآن، 388/2.
79- التبيان، 107/2 و 108؛ همچنين رك به: بيان، 38 - 35/2؛ آموزش علوم قرآن، 388/2.
80- التبيان، 150/2.
81- همان،/ 200.
82- همان،/ 213.
83- همان،/ 217 و 218.
84- همان،/ 247.
85- همان،/ 272.
86- همان،/ 280.
87- همان،/ 382.
88- همان،/ 543.
89- همان،/ 122.
90- همان،/ 144 و 145.
91- همان،/ 147.
92- همان،/ 167.
93- همان،/ 289.
94- همان،/ 471.
95- همان،51 /4.
96- همان،/ 257.
97- همان، 73 /5 و 74.
98- همان،/ 113.
99- همان،/ 115.
100- همان،/ 150.
101- همان،/ 381.
102- همان، 505 /7.
103- همان، 214 /8.
104- همان، / 351.
105- همان، 586 /9.
106- همان، 25 /10.
107- همان،/ 169.
108- همان،/ 338 و 339.
109- همان، 143/2 و 144.
110- همان، 147 /2.
111- همان، 207 /2.
112- همان، 152 /3 و 153.
113- همان،/ 422.
114- همان، 295 /4.
115- همان، 163 /5.
116- همان،/ 165.
117- همان،/ 224.
118- همان،467 /6.
119- همان، 291 /9.
120- همان، 407/1.
121- همان، 242/2.
122- همان، 311/2.
123- همان، 128/3.
124- همان،/ 286.
125- همان،/ 529.
126- همان، 62 /5.
127- همان، 441 /6.
128- همان، 407 /7 و 408.
129- همان، 356 /8.
130- همان، 252 /9.
131- همان،/ 582.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت: 20:07 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

انسجام قرآن؛ رهيافت «فراهى - اصلاحى» در تفسير

بازديد: 169
انسجام قرآن؛ رهيافت «فراهى - اصلاحى» در تفسير

 

سيد علي آقايي

چکیده: روش تفسير قرآن در دوره معاصر با روش‏هاى سنتى تفسى در سده‏هاى پيشين تفاوت هايى آشكار دارد. از جمله وجوه تمايز آنها، رهيافتى نوين در تفسير آيات و سوره‏هاى قرآن كه نظريه انسجام در قرآن نام گرفته است؛ بدين معنا كه ميان آيات و سوره‏هاى قرآن يكپارچگى و وحدت محتوايى و مضمونى وجود دارد. هر چند نظير اين ديدگاه در برخى تفاسير سنتى ذيل عنوان تناسب آيات و سوره‏هاى قرآن قابل رديابى است. ولى تلقى مفسران پيشين از اين موضوع اساساً متفاوت بوده و بدين سبب در گذشته هيچ گاه به منزله يكى از اصول و مبانى در تفسير قرآن بدان توجه نشده است. 
در مقاله حاضر نخست با مرورى اجمالى بر تاريخچه اين موضوع، جايگاه اين نظريه در سنت تفسيرى اسلامى و تفاوت تلقى سنتى و نوين از آن تبيين شده است و آنگاه با معرفى و تحليل آراى تفسيرى حميد الدين فراهى و امين احسن اصلاحى از مفسران و انديشمندان دوره معاصر از شبه قاره هند، رهيافت ايشان به مثابه روشى تازه در تفسير قرآن شناسايى شده است.
در اين مقاله نشان داده شده است كه اين دو، يكپارچگى و انسجام سوره‏هاى قرآن را اصل اوليه در تفسير قرآن تلقى كرده‏اند و در نتيجه ديدگاه تفسيرى نظام‏يافته‏تر و جامعه‏نگرترى نسبت به ديگران عرضه كرده‏اند 


كليد واژه‏ها: تفسير قرآن، انسجام و وحدت موضوعى، روش‏هاى تفسيرى، حميد الدين فراهى، امين احسن اصلاحى

درآمد

در گذشته مفسّران به تفسير آيه به آيه قرآن مى‏پرداختند. بدين معنا كه يك يا چند آيه قرآن را به صورت مجزا از آيات قبل و بعد بررسى و شرح مى‏كردند. در اين رويكرد تفسيرى، ترتيب آيات و سوره‏هاى قرآن اهميت چندانى در غرض و مقصود تفسير نداشت. با توجه به اين ديدگاه غالب كه همچنان نيز در ميان تفاسير قرآن متداول است، عجيب نيست كه بسيارى از مستشرقان بر آن شدند كه قرآن فاقد انسجام ساختارى و محتوايى است.1 همين ديدگاه در مورد تركيب قرآن، سمت و سوى بخش عمده‏اى از مطالعات قرآنى در غرب را شكل داده و مستشرقان را بر آن داشت تا قرآن را مورد مداقه و بررسى جدى قرار دهند. چه بسا عدم ارتباط منطقى اجزاى قرآن در ترتيب فعلى آن انگيزه اصلى تمامى تلاش‏هايى بوده كه غربيان در مورد تاريخ‏گذارى قرآن به‏كار بسته‏اند.2 به هر حال، در گذشته نظرگاه غالب درباره قرآن اين بوده كه قرآن فاقد تركيبى منسجم است و از نظر تفسيرى، اين تركيب اهميت ندارد.
اما اين نظريه كه سوره‏هاى قرآن واحدهايى منسجم و يكپارچه‏اند، انديشه‏اى كاملاً مدرن نيست. گرچه غالب مفسّران مسلمان به اين موضوع بى‏توجه بوده‏اند، با اين‏حال مى‏توان مفسّرانى نيز يافت كه در تفسير خود علاوه بر شرح آيات به‏طور مجزا، به بيان مناسبت ميان آيات و رابطه سوره‏هاى قرآن نيز پرداخته باشند.3 چنانكه زركشى (متوفى794) بخشى كامل از كتاب «البرهان فى علوم القرآن»4 خود را به اين موضوع اختصاص داده و سيوطى (متوفى911) نيز در «الاتقان»5- كه عملاً بازنگارى اثر زركشى است - چنين كرده است.6 
تلاش اين دسته از مفسّران و دانشمندان علوم قرآنى معطوف به اين مطلب بوده است كه به گونه‏اى ارتباط و پيوند ميان آيات قرآن را تبيين كنند و وجه تناسب آيات قبل و بعد در هر سوره و آيات آغازين و پايانى سوره‏هاى مجاور هم را بيان نمايند.7 اما اين گونه تلقى در ميان سنت رايج تفسيرى چندان جايگاه و عموميت نداشته است. با اينكه زركشى اين ديدگاه را دانش مستقلى با عنوان «علم المناسبه» ناميده ولى خود اذعان مى‏كند كه به‏سبب طبيعت پيچيده موضوع شمار اندكى از اهل‏علم به آن پرداخته‏اند.8 گزارش زركشى تا حدى نشان مى‏دهد كه علم مناسبت تنها توجه برخى از علماى آن دوره را به خود جلب كرده و هرگز به صورت جريانى غالب در انديشه تفسيرى آن دوره درنيامده است.9
اما در دوران معاصر چندى از انديشمندان مسلمان توان خود را صرف تبيين اين انديشه كرده‏اند كه قرآن به لحاظ مضمونى و ساختارى تا حدّ زيادى داراى انسجام و يكپارچگى است و ظاهراً اين ديدگاه نوعى اجماع عمومى را هم در پى داشته است.10 اين ديدگاه در تقابل با باور پيشين، از ترتيب موجود آيات و سوره‏هاى قرآن دفاع مى‏كند. به نظر مى‏رسد توجه به يكپارچگى سوره‏هاى قرآن در اين دوران، از يك‏سو در واكنش به رويكرد سنتى در تفاسير قرآن است كه بيشتر بر جزئيات نحوى و زبان شناختى آيات تأكيد داشته و كمتر به مضامين وسيع‏تر سوره‏ها توجه نشان مى‏دادند و از سوى ديگر عكس‏العملى نسبت به انتقادهاى غربيان است كه قرآن را كتابى آشفته، تكرارى و متناقض مى‏شمردند.11 عامل موثر ديگر در گرايش مفسّران به نظريه انسجام قرآن، به اين فهم يك سده اخير روشنفكران مسلمانان باز مى‏گردد كه تفسير مجدد اسلام بايد از قرآن آغاز شود. 
با اندكى دقت در نوشته‏هاى كسانى كه بر اين اولويت تأكيد كرده‏اند مى‏توان دريافت كه پيام همه آنان اين است كه متن قرآن خود بايد منبع اصلى در تعيين معناى قرآن باشد. كه اين خود مستلزم آن است كه نقش منابع برون‏قرآنى در فهم قرآن حذف يا كاسته شود. نتيجه منطقى اين امر آنست كه متن قرآن اهميت و جايگاهى حساس مى‏يابد. اما چنانچه فرض بر اين باشد كه سوره‏هاى قرآن گسسته و نامنسجم‏اند و تفسير آيه‏به‏آيه بهترين رويكرد تفسيرى است، متن قرآن اهميت و جايگاه چندانى نخواهد داشت. در واقع اين اهميت تنها هنگامى قابل تصور است كه قرآن كتابى در نهايت انسجام و ارتباط تلقى شود.12
نخستين كسى كه بر نظريه انسجام و وحدت سوره‏هاى قرآن تأكيد كرد، اشرف على تهانوى13 (متوفى 1943) بود. وى در تفسيرش خود را مقيد كرده است كه توضيح دهد در هر سوره چگونه يك آيه با آيات قبل و بعد خود ارتباط مى‏يابد و براى‏اينكه نظر خواننده را به بحث ارتباط آيات جلب كند، معمولاً كلمه ربط را با حروف چاپى سياه آورده است. نظير همين ديدگاه در آثارى چون تفسير «المنار»14 محمد عبده (متوفى1905) و محمد رشيد رضا (متوفى1935)، «فى ظلال القرآن»15 سيد قطب (متوفى1966)، «الميزان فى تفسير القرآن»16 طباطبايى (متوفى 1412/1361ش)، قابل رديابى است. كسانى چون محمود شلتوت17 (متوفى1963) و ابوالأعلى مودودى18 (متوفى1979) نيز در تفاسير خود اين موضوع را كه سوره‏هاى قرآن ساختارى منسجم و منظم دارند و هركدام دقيقاً يك كل هماهنگ و متناسبند، بديهى و مسلم انگاشته‏اند. 
شايد پيگيرانه‏ترين تلاش را در اين زمينه، دو مفسّر شبه قاره هند، حميدالدين فَراهى (متوفى1930) و شاگردش امين‏احسن اصلاحى (متوفى1997) صورت داده باشند. اين دو، يكپارچگى و انسجام سوره‏هاى قرآن را اصل اوليه تفسير خود از قرآن قرار داده‏اند و در نتيجه ديدگاه تفسيرى نظام‏يافته‏تر و جامع‏نگرترى نسبت به ديگران عرضه كرده‏اند.19 در سال‏هاى اخير نيز مفسّرانى به نگارش تفسير كامل قرآن با همين رهيافت اقدام كرده‏اند كه در اين ميان مى‏توان از سعيد حوّى،20 عبدالعلى بازرگان21 و محمود بستانى22 نام برد.

رهيافت فراهى- اصلاحى در تفسير قرآن

در ادامه مقاله، به‏تفصيل به معرفى و نقد نظريه فراهى و اصلاحى درباره انسجام و يكپارچگى قرآن خواهيم پرداخت. در اين‏باره مستنصر مير كتابى مستقل منتشر كرده است23 و آنچه در ادامه خواهد آمد گزارشى مبسوط از محتواى اين كتاب است، چه متأسفانه هيچ‏يك از آثار اين‏دو انديشمند معاصر پاكستانى در ايران در دسترس نيست يا دست‏كم مؤلف مقاله حاضر از آن بى‏اطلاع بوده است.24 پيش از آن نگاهى اجمالى به شرح‏حال ايشان25 خالى از فايده نيست و احتمالاً مى‏تواند بخشى از زمينه‏هاى تاريخى، اجتماعى و فرهنگى شكل‏گيرى نظريه ايشان را آشكار سازد:
1. شرح‏حال
عبدالحميد فراهى
در 1862 در فَرَهه يكى از روستاهاى استان اعظم‏گره هندوستان متولد شد كه به همين سبب به فراهى مشهور شده است. او از خانواده‏اى بنام بود كه با متكلم و مورخ مشهور محمد شِبلى نعمانى (1914-1858/1332-1274) نيز خويشاوندى داشت.
فراهى زبان‏هاى عربى و فارسى و علوم اسلامى را نزد استادان برجسته‏اى چون شبلى نعمانى فراگرفت و سپس در حدود بيست سالگى براى تحصيل علوم جديد در كالج اسلامى على‏گره پذيرفته شد. معرف او سر سيد احمد خان (1897-1817/1315-1233) بنيانگذار كالج بود. وى در نامه‏اى به مدير انگليسى كالج نوشته بود كه جوانى را معرفى مى‏كند كه دانش عربى و فارسى‏اش از اساتيد كالج فراتر است. فراهى در زمان تحصيل در كالج، بخش‏هايى از «الطبقات‏الكبرى» ابن سعد را به فارسى ترجمه كرد. اين ترجمه به‏اندازه‏اى خوب بود كه سر سيد آن را به مواد درسى كالج افزود. فراهى ليسانس خود را از دانشگاه «اللَّه‏آباد» دريافت كرد.
وى چندين سال به تدريس عربى در مؤسسات مختلفى از جمله در على‏گره و دارالعلوم حيدرآباد مشغول بود. در خلال اقامت خود در حيدرآباد، انديشه تأسيس دانشگاهى را در سر داشت كه در آن همه علوم دينى و دانش‏هاى جديد به زبان اردو تدريس شود. اين طرح بعدها در قالب جمعيت عثمانيه حيدرآباد تحقق يافت. پس از آن فراهى به سراى‏مير، شهرى در اعظم‏گره، آمد و مسئوليت مدرسه «الاصلاح» را در آنجا بر عهده گرفت. اين مؤسسه بر مبناى نظرگاه‏هاى آموزشى شبلى نعمانى و فراهى تأسيس شده بود. فراهى از آغاز كار در آن مدرسه در مقام رئيس هيئت مديره قرار گرفت؛ اما همواره ديگر اشتغالات، وى را از مداخله عملى در امور جارى مدرسه باز مى‏داشت.
فراهى از 1925/1344 كه به سراى‏مير رفت تا زمان مرگش در 1930/1349 اكثر وقت و توان خود را صرف مديريت مدرسه الاصلاح و تدريس در آنجا كرد. چند تن از دانشجويان - كه امين احسن اصلاحى يكى از آنان بود - تحت تعليم خاص وى قرار گرفتند؛ آنان در واقع حاملان اصلى انديشه وى بودند.
فراهى به چندين زبان از جمله عبرى و انگليسى تسلط داشت. وى عبرى را از مستشرق آلمانى يوزف هُرُويتس1931-1874( 26)، استاد عربى كالج اسلامى على‏گره آموخت و در مقابل او نيز عربى را نزد فراهى فراگرفت.
علاقه اصلى علمى و نقطه كانونى همه نوشته‏هاى فراهى، قرآن بود. اكثر آثار منتشر شده وى در قالب يادداشت‏هايى هستند كه بعدها توسط شاگردانش گردآورى شده‏اند، كه عبارتند از: «دلايل النظام» (1968/1388)، «التكمله فى اصول التأويل» (1968/1388)، «مجموعه تفسير فراهى» (1973/1393)، «مفردات قرآن» (1939/1358)، «اساليب القرآن» (1969/1389)، «جمهرة البلاغيه» (1941/1360)، «امعان فى اقسام القرآن» (1930/1349).

امين احسن اصلاحى

اصلاحى يكى از برجسته‏ترين شاگردان فراهى است. او به سال 1906/1324 در بمهور، روستايى در اعظم‏گره هندوستان، به دنيا آمد. پس از تعليمات ابتدايى، در مدرسه «الاصلاح» پذيرفته شد و به سال 1922/1341 از آنجا فارغ التحصيل شد. از آنجا كه فارغ التحصيلان اين مدرسه «اصلاحى» خوانده مى‏شوند، وى نيز به همين نام مشهور شد. او نخست به عنوان روزنامه‏نگار مشغول به كار شد. در 1925/1344 با فراهى ملاقات كرد و به پيشنهاد وى روزنامه‏نگارى را رها كرد و به سراى‏مير رفت تا نزد وى درس بخواند. اصلاحى از آن سال تا سال مرگ فراهى (به مدت پنج سال) با وى پيوند نزديكى داشت و رهيافت فراهى به قرآن را به‏خوبى فرا گرفت. وى نزد فراهى نه تنها قرآن بلكه فلسفه، علوم سياسى و موضوعاتى ديگر را نيز آموخت.
اصلاحى پس از مرگ فراهى، حديث را نزد محمد عبدالرحمن مبارك‏پورى (1935-1866 7/1354-1283 4)، يكى از بزرگترين عالمان حديث در هند آموخت. سپس به سراى‏مير بازگشت و در مدرسه «الاصلاح» به تدريس پرداخت و عملاً به مديريت مدرسه مشغول شد. او با تأسيس دايره حميديّه، انتشار آثار فراهى را سامان بخشيد و نشريه «الاصلاح» را منتشر كرد. اين نشريه به سرويراستارى وى از سال 1936/1355 تا 1945/1359 به‏طور منظم منتشر شد. هدف اصلى اصلاحى اين بود كه بدين وسيله آثار قرآنى فراهى را عرضه كند.
در 1940/1359 ابوالأعلى مودودى (1979-1903/1400-1321) سازمان سياسى- دينى جماعت اسلامى را بنياد نهاد. اصلاحى كه با اهداف و مواضع جماعت موافق بود، خيلى زود به عنوان عضو رسمى بدان پيوست. در اين سازمان وى چهره‏اى شاخص شد و همواره جايگاهى ممتاز داشت. در واقع او نقش عنصر «روشنفكر» را بازى مى‏كرد و هنگامى‏كه در اواسط دهه 50 ميلادى به دنبال اختلافات جدّى از جماعت كناره‏گيرى كرد، به جماعت لطمه‏اى جبران‏ناپذير وارد شد. اصلاحى در 1958/1378 تنظيم اسلامى (سازمان اسلامى) را بنيان‏گذارى كرد ولى اين كار با توفيق همراه نبود.
از آن پس اصلاحى عمدتاً به كار علمى شخصى مشغول شد. محصول اصلى اين «دوران تدبر» قرآن بود كه بخش‏هايى از آن نخست در ماهنامه ميثاق كه خود منتشر مى‏كرد، در 1959/1379 چاپ شد. اصلاحى پس از تكميل تدبّر در سال 1980/1400، حلقه درسى به نام «اداره تدبّر قرآن و حديث» در لاهور داير كرد كه در آن قرآن و حديث بر طبق رهيافت فراهى - اصلاحى تعليم داده مى‏شد. اين حلقه درسى جلسات منظمى برگزار مى‏كرد و نيز نشريه تدبّر را منتشر مى‏كرد. اصلاحى در 1997 در 93 سالگى درگذشت.
اصلاحى كتاب‏ها و مقالات زيادى پيرامون موضوعات مختلف اسلامى به زبان اردو نگاشته است. علاوه بر «تدبّر قرآن» و «مبادى تدبّر قرآن» كه مهمترين آثار قرآنى وى به‏شمار مى‏رود، برخى ديگر از كتاب‏هاى او عبارتند از: «تزكيه نفس» (فيصل‏آباد، پاكستان: 1961/1381)؛ «دعوت دين اور اس كا طريق كار» (پيام دين و راه صحيح تبليغ آن( (لاهور: /1963/1383)؛ «اسلامى قانون كى تدوين» (تدوين قانون اسلامى) (لاهور: 1963/1383)؛ «اسلامى رياست» (دولت اسلامى) (لاهور: 1977/1398)؛ «پاكستانى عورت دو راهه پر» (زن پاكستانى بر سر دوراهى) (لاهور: 1978/1399)؛ «مبادى تدبّر حديث»؛ «اسلامى معاشره ميين عورت كا مقام»؛ «فلسفه كى بنيادى مسائل»؛ «قرآن حكيم كى ريوشنى ميين».

2. نظريه فراهى- اصلاحى در تفسير قرآن

در نظريه فراهى- اصلاحى قرآن از انسجام برخوردار است؛ به گونه‏اى كه نه تنها به خودى خود قابل ملاحظه است، بلكه لازمه فهم و تفسير قرآن است. فراهى چارچوب نظرى اين تئورى را بنيان نهاده و اصلاحى آن را اصلاح كرده و مطالبى مهم بدان افزوده است. نظم مهم‏ترين اصل در نظريه تفسيرى فراهى- اصلاحى براى تبيين انسجام قرآن است و ديگر اصول تفسيرى از آن به دست مى‏آيد. جالب اين‏جاست كه برخى مفسّران پيشين نيز كه قائل به انسجام قرآن بوده‏اند، از همين اصطلاح نظم براى توصيف آن استفاده كرده‏اند، البته فهم ايشان از نظم قرآن بسيار ابتدايى است. برخى از انديشمندان معاصر نيز كوشيده‏اند تا پيوستگى را در نظرگاه قرآن نشان دهند اما آن‏طور كه بايد براى نظم موجود در قرآن اعتبار قايل نشده‏اند. در ادامه به مسأله نظم قرآن در سنت تفسيرى اسلامى از گذشته تا دوران معاصر و نيز جايگاه آن در نظريه تفسيرى فراهى - اصلاحى مى‏پردازيم.

زمينه تاريخى مسأله نظم قرآن

با اين‏كه تفاسير قرآن عمدتاً جزيى‏نگر و به اصطلاح تفاسير آيه به آيه‏اند، ولى گاه مفسّرانى يافت مى‏شوند كه كوشيده‏اند تا عنصر انسجام و يكپارچگى مضمونى قرآن را به تصوير بكشند. بسيارى از اين گروه مفسّران از تعبير نظم براى توصيف اين عناصر در قرآن بهره جسته‏اند. ايده نظم در اصل به بحث اعجاز قرآن پيوند مى‏خورد. در واقع پاره‏اى از متكلمان، وجه اعجاز قرآن را در نظم آن دانسته‏اند. ظاهراً ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ (متوفى 255) و ابوعبداللَّه محمد بن زيد واسطى (متوفى 309) كتاب‏هايى درباره نظم قرآن نگاشته‏اند كه موجود نيستند. نويسندگانى كه آثار آنها به‏دست ما رسيده است، به دو گروه قابل تقسيم‏اند: 
دسته نخست نظم را به معناى ارتباط ميان كلمات و معانى دانسته‏اند. از آن جمله مى‏توان از كسانى چون ابوسليمان حمد بن محمد خطابى27 (متوفى 388)، ابوبكر محمد بن طيب باقلانى28 (متوفى 403)، ابوبكر عبدالقادر بن عبدالرحمان جرجانى29 (متوفى 471) و ابوالقاسم محمود بن عمر زمخشرى30 (متوفى538) ياد كرد، هر چند درباره مفهوم نظم ميان ايشان اختلافاتى هم ديده مى‏شود. چنانكه خطابى نظم را در كنار كلمات و معانى، عناصر تشكيل دهنده بلاغت دانسته و بلاغت را كليد اعجاز قرآن شمرده است؛ زيرا قرآن فصيح‏ترين واژگان را در برترين نظم اسلوب و بااستوارترين معانى به كار بسته است. 
باقلانى ايده نظم را در چهارچوب علم بديع تبيين كرده است و كوشيده تا نشان دهد قرآن از عيوب اشعار عرب مبراست. جرجانى معانى نحوى را شكل دهنده نظم دانسته و برخلاف باقلانى، براى نمايش آن به اشعار عرب و گهگاه آيات قرآن استناد كرده است، كه از عقيده او به ايده نظم مستقل از مسأله اعجاز قرآن حكايت دارد. ديدگاه ميانه نزد زمخشرى يافت مى‏شود كه از يك‏سو بسيار به اشعار عرب استشهاد كرده است و از سوى ديگر نشان مى‏دهد كه قرآن از بالاترين سطوح بلاغت بشرى نيز فراتر است. آنچه وى غالباً به عنوان رابطه نظم ميان اجزاى يك آيه، يا چند آيه با يكديگر عرضه كرده، بسيار دقيق‏تر از مواردى است كه ديگران پيش از وى بيان كرده بودند. 
با وجود اين اختلافات، هر چهار دانشمند مفهوم مشابهى از نظم عرضه كرده‏اند كه عبارت است از گونه‏اى ارتباط ميان كلمات استعمال شده و معانى مقصود؛ و همگى كوشيده‏اند ثابت كنند قرآن در برقرارى چنين ارتباطى از ديگر سخنان، پيشى جسته است. هرچند در اين ميان، زمخشرى كامل‏ترين و متعادل‏ترين نظريه را ارائه كرده است.
دسته دوم نظم را به معناى ارتباط خطى ميان آيات، سوره‏ها و يا هر دو گرفته‏اند. زركشى درباره اين موضوع در نوع دوم كتاب «البرهان فى علوم القرآن» با عنوان مناسبات بحث كرده است. برخى از مفسّران قرآن بر اين امر همت گماشته‏اند كه يكى از چهره‏هاى ممتاز اين ديگاه فخرالدين رازى است. احتمالاً وى نخستين كسى است كه ايده نظم را درباره كل قرآن به كار بسته است.31 چنانكه وى معتقد است اغلب لطائف قرآن در نظم و چينش آيات نهفته است. وى بارها توجه خوانندگان تفسيرش را به زيبايى و ظرافت موجود در نظم آيات جلب كرده و از تفاسيرى كه اين نظم را ناديده گرفته‏اند، خرده گرفته است. 
شيوه فخر رازى در بيان نظم آيات سوره، رابطه‏اى خطى ميان تك تك آيات است؛ بدين معنا كه رابطه ميان هر آيه با آيه قبل و بعد را توضيح مى‏دهد. گاهى همين كار را در مورد آيه پايانى سوره‏اى با آيه آغازين سوره بعد انجام داده است. روش فخر رازى در بيان نظم يا مناسبات آيات و سوره‏ها توسط چند تن از مفسّران پس از وى تعقيب شده است كه از جمله مى‏توان به نظام‏الدين حسن بن محمد قمى نيشابورى32 (متوفى 728)، ابو عبداللَّه اثيرالدين محمد بن يوسف مشهور به ابوحيان33 (متوفى 745)، شمس‏الدين محمد بن احمد شربينى34 (متوفى 977) و ابوالفضل شهاب الدين محمود آلوسى35 (متوفى 1270) اشاره كرد.
موضوع نظم قرآن مورد توجه مفسّران معاصر نيز قرار گرفته است. هر چند همه ايشان در تبيين اين موضوع از اصطلاحاتى چون نظم يا مناسبت استفاده نكرده‏اند. انگيزه اين انديشمندان يا پاسخ‏گويى به انتقادات مستشرقان درباره قرآن بوده است يا خواسته‏اند پاسخى مقبول‏تر از آنچه تاكنون در اين باب طرح شده، عرضه كنند. برخى نيز به منظور تحقيق در زمينه مسائل نقد ادبى نوين با اين موضوع درگير شده‏اند. البته اين سه انگيزه كاملاً از هم مجزا نبوده و مى‏توان تا حدودى حضور آميزه‏اى از هر سه را در رهيافت هر يك از اين مفسّران يافت. بدين ترتيب مسأله نظم قرآن با نظريات وحدت مضمونى قرآن پيوند خورده است.36

نظم قرآن از ديدگاه فراهى و اصلاحى37

 

1. نظم به مثابه اصل تفسيرى

فراهى و به پيروى از وى اصلاحى، اصول تفسيرى خود را به دو دسته درون قرآنى و برون قرآنى تقسيم مى‏كنند. اصول درون قرآنى عبارتند از: زبان قرآن، نظم قرآن و نظاير قرآن. مراد از زبان قرآن، آشنايى دقيق با زبان عربى پيش از اسلام است، زيرا عربى قديم از نظر واژگان، ساختار و سبك، آشكارا با عربى جديد متفاوت است و فرد بايد پيش از تفسير قرآن، به‏خوبى بر آن تسلط داشته باشد. در واقع مفسّر بايد از همه آثار عربى پيش از اسلام اطلاع تمام و كمال داشته باشد، زيرا اين آثار آيينه تمام‏نماى جامعه عربى در زمان نزول قرآن است. نظم، ويژگى بنيادين قرآن است. از آنجاكه ترتيب كنونى قرآن، با ترتيب نزول وحى متفاوت است، بايد حكمتى ويژه در چينش قرآن وجود داشته باشد كه با بررسى نظم قرآن، اسرار و حكمت نهفته در آن، هويدا مى‏شود. همچنين قرآن با تدارك نظاير مضمونى فراوان، مفسّر خودش است. آنچه مبهم است در آيه‏اى ديگر تبيين مى‏شود و آنچه در سوره‏اى به اجمال آمده، در جاى ديگر تفصيل آن ذكر شده است. پس بهترين شارح قرآن خود قرآن است. 
به عقيده فراهى و اصلاحى اين سه اصل تفسيرى درون قرآنى، به همراه يك اصل برون قرآنى، يعنى سنت نبوى، اصول قطعى تفسير قرآن هستند در مقابل دسته ديگر كه اصول ظنى تفسيرند.
اصول قطعى، اساسى، غيرقابل تبديل و جايگزينى و براى دستيابى به تفسير مقدماتى از قرآن كافى‏اند. اما اصول ظنى در درجه دوم اهميت قرار دارند و به لحاظ نظرى، غيرضرورى بوده و صرفاً وقتى‏كه با اصول قطعى سازگارند يا دست‏كم با آنها در تعارض نيستند، به كار مى‏آيند. شش اصل ظنى وجود دارد كه عبارتند از: سنت نبوى، حديث، اسباب النزول، تفاسير متقدم قرآن، كتاب‏هاى آسمانى پيشين و تاريخ عرب باستان. سنت نبوى تنها مرجع شرح اصطلاحات قرآنى نظير صلاة، زكوة، صوم، حج، عمره، طواف و ... است كه در قرآن به كار رفته ولى توضيح داده نشده‏اند. حديث نبوى و روايات صحابه با اينكه به‏عنوان يكى از اصول تفسيرى اهميت دارند ولى در مقايسه با سنت نبوى از اعتبار كمترى برخوردارند. اسباب النزول بايد حتى المقدور از خود قرآن استخراج شوند و وقايع و حوادث تاريخى صرفاً در مواردى مورد استناد قرار گيرند كه خود قرآن به آنها ارجاع داده يا اشاره كرده است. همچنين تفاسير موجود قرآن نبايد به مثابه منابع اوليه تفسير استفاده شوند؛ هرچند مى‏توان از آنها براى تأييد تفسير حاصل از اصول قطعى بهره گرفت. ارجاعات قرآن به كتب مقدس (عهد قديم و جديد) بايد از طريق مطالعه انتقادى آنها تبيين شود. بنابراين در اين‏باره نبايد چندان به نقل گزارش‏هاى مسلمانان از كتاب مقدس اعتماد كرد؛ زيرا غالباً مبتنى بر شنيده‏ها و شايعاتى است كه نه براى يهوديان و مسيحيان و نه براى خود مسلمانان معتبر است. تاريخ عرب باستان نيز مى‏تواند در فهم اشارات قرآن به فرهنگ عرب پيش از اسلام سودمند باشد. اما اطلاعات تاريخى كافى در اين‏باره موجود نيست و بنابراين مفسّر بايد بيشتر به خود قرآن اعتنا كند.38
از مقايسه اصول تفسيرى فراهى - اصلاحى با آن‏چه انديشمندان مسلمان سنتى نظير ابن‏تيميه در «مقدمه فى اصول التفسير»39 و زركشى در «البرهان فى علوم القرآن»40 طرح كرده‏اند، اختلافات زيادى آشكار مى‏شود. علاوه بر اختلاف در نوع نگرش و تقسيم‏بندى و نيز ميزان اهميت و اعتبار هر يك از اين اصول، مهمترين اختلاف اين است كه فراهى و اصلاحى قرآن را برخوردار از نظم فوق‏العاده مى‏دانند، حال آن‏كه در نظر انديشمندان سنتى در كل اين مسأله ناديده انگاشته شده است. 
با اين‏كه بحث از مسأله نظم قرآن از اواخر قرن دوم آغاز شده و آثار قرآنى موجود از قرن چهارم به بعد خصوصاً تفسير فخر رازى از آن بهره گرفته‏اند، ولى نه ابن‏تيميه و نه زركشى هيچ توجهى به اين مسأله نكرده‏اند. حتى پس از زركشى نيز تعدادى از مفسّران با رهيافت نظم به تفسير قرآن پرداخته‏اند ولى تا زمان فراهى نظم به مثابه اصل تفسيرى تلقى نشده است.

2. دلايل وجود نظم در قرآن

فراهى و اصلاحى چندين دليل بر اثبات وجود نظم در قرآن عرضه كرده‏اند:41
1- تعدادى از مفسّران (مثلاً فخر رازى) بر اين باور بوده‏اند كه قرآن دربردارنده نظم است. گرچه هيچ‏يك از ايشان نتوانسته‏اند تبيينى قابل قبول از نظم قرآن عرضه كنند. با اين حال ايده نظم قرآن از پشتوانه تاريخى برخوردار است.
2- مفسّرانى كه منكر وجود نظم در قرآن شده‏اند، به اين سبب نبوده كه آنان قرآن را در كل فاقد نظم مى‏دانسته‏اند، بلكه از آن‏رو بوده كه آنان تنها در كشف نظم در برخى موارد توفيق داشته و در نتيجه منكر وجود نظم در همه بخش‏هاى قرآن شده‏اند. در واقع ايشان مى‏خواستند ديدگاهى منسجم در اين موضوع طرح كنند ولى اين به معناى نامنظم بودن قرآن نيست.
3- پيامبر ترتيب نزول قرآن را تغيير داده كه خود حاكى از وجود حكمت در ترتيب و چينش جديد است.
4- روشن است كه چينش سوره‏ها در قرآن بر اساس كاهش طول سوره‏ها نيست؛ زيرا گاه سوره‏اى كوتاه قبل از سوره بلندترى قرار گرفته است كه اين مطلب بايد با نظريه نظم تبيين شود.
5- هيچ گفتار حكيمانه و خردمندانه‏اى فاقد نظم و انسجام نيست. بنابراين شگفت‏آور است كه كتابى همچون قرآن كه اعجاز آن ثابت شده، غيرمنسجم و ناپيوسته تلقى شود.
البته هيچ‏يك از اين ادله ديدگاه ويژه فراهى - اصلاحى درباره نظم قرآن را اثبات نمى‏كنند. به همين جهت آنان اثبات اين موضوع را به عرضه شواهد عينى از خود قرآن در تأييد اين ديدگاه موكول مى‏كنند.

3. تعريف نظم قرآن از نظر فراهى

مفهوم نظم از نظر فراهى با آنچه دانشمندان پيشين طرح كرده‏اند، متفاوت است. وى اصطلاح «مناسبة» يا «تناسب» را براى نظريه پيشينيان و اصطلاح «نظم» را در مورد ديدگاه خود به كار مى‏برد. به بيان ديگر، به عقيده او هرگاه گذشتگان از نظم سخن مى‏گويند، مراد چيزى فراتر از مناسبات آيات و سوره‏ها نيست كه تنها بخشى از مفهوم نظم قرآن از ديدگاه اوست. به نظر او تناسب ميان آيات نمى‏تواند نشان‏دهنده ذات يكپارچه كلام قرآن باشد؛ زيرا مفسّر در بيان اين‏گونه تناسب، به هر نوع مناسبت ميان آيات متوسل مى‏شود. در واقع پيگيرى اين‏گونه تناسب يا مناسبت در قرآن، رهيافتى گسسته و پاره‏پاره در تفسير قرآن است؛ زيرا در هر مرحله از اين‏گونه تفسير، براى دريافتن مناسبت كل در مقابل اجزا ناديده انگاشته مى‏شود، گويى جنگل به دليل درختان فراموش شده است. بنابراين فراهى از چيزى فراتر از مناسبت سخن مى‏گويد و آن را «نظام» نام مى‏نهد كه منظور از آن چيزى است كه به هر سوره قرآن كليت و تماميت مى‏دهد و رابطه آن سوره با سوره‏هاى قبل و بعد را روشن مى‏كند. بر مبناى اين اصل، كل قرآن، كلامى واحد مى‏شود و همه اجزاى آن از آغاز تا پايان ترتيبى نيكو و يكپارچگى كامل مى‏يابند. فراهى سه عنصر اساسى براى نظم (نظام) برمى‏شمارد كه عبارتند از: ترتيب، تناسب و وحدانيت.
بنابراين به رأى او علاوه بر حسن ترتيب و حسن تناسب آيات و سوره‏هاى قرآن، عنصرى فراتر از اين دو يعنى وحدانيت وجود دارد كه به كلام وحدت بخشيده و آن را به واحدى فراتر از مجموعه اجزا بدل مى‏كند. اين همان عنصرى است كه در مفهوم نظم دانشمندان پيشين مفقود است.42

4. اهميت نظم

به عقيده فراهى و اصلاحى نظم صرفاً آشكار ساختن ظرايف انديشه و دقايق بيان قرآن نيست؛ بلكه جزء لازم براى فهم معنا و پيام قرآن است. نظم قرآن از آن رو اهميت دارد كه تنها كليد براى فهم كامل قرآن محسوب مى‏شود. درحاليكه خواندن قرآن بدون در نظر گرفتن اين اصل، صرفاً پاره‏اى احكام و بيانات مجزا از قرآن به دست مى‏دهد. فهم قرآن در پرتو نظم، با فراهم آوردن ديد جامع از قرآن، نورى تازه بر هر آيه قرآن مى‏افكند. قرآن بدون نظم چيزى جز مجموعه‏اى از آيات و سوره‏ها نيست؛ حال آن‏كه با نظم، به واحد حقيقى مبدل مى‏شود.
اما نظم چگونه مى‏تواند تنها كليد فهم كامل قرآن را فراهم آورد؟ فراهى و اصلاحى چنين پاسخ مى‏دهند: 
«با قرار دادن آيات قرآن در سياق اجتناب ناپذير خود. تفاسير متعدد (و غالباً متنافر) از آيات قرآن ناشى از آن است كه آيات خارج از سياق خود تفسير شده‏اند. با قرار دادن هر آيه در سياق خاص خود، از تفاسير خودسرانه قرآن جلوگيرى مى‏شود. به عبارت ديگر، با پيروى از اصل نظم امكان تفسير قطعى و نهايى قرآن فراهم مى‏شود».43

5. طرح فراهى از نظم قرآن

فراهى با عرضه طرح زير44، در واقع چارچوب نظريه انسجام قرآن را بنيان نهاده است:
كوچكترين واحد نظم در قرآن، سوره است. هر سوره يك مضمون محورى (عمود) دارد كه كل سوره حول آن مى‏چرخد. عمود نخ تسبيح سوره است و سوره بايد با توجه به آن تفسير شود.
نه تنها هر سوره يك واحد است، بلكه پيوندى منطقى ميان همه سوره‏ها وجود دارد؛ چرا كه آنها يكى پس از ديگرى در ترتيب كنونى قرآن جاى گرفته‏اند. سوره‏ها به نه گروه تقسيم مى‏شوند و هر گروه، همانند هر سوره، يك واحد محسوب مى‏شود. هر گروه با يك سوره مكى آغاز مى‏شود و با يك سوره مدنى خاتمه مى‏يابد.
هر سوره ممكن است مشتمل بر آيات معترضه باشد؛ بدين معنا كه گاهى آيات آن به فاصله يك يا چند آيه با آيات بعدى مرتبط باشد. در هر گروه سوره نيز ممكن است سوره‏اى تكمله‏اى بر يكى از سور پيشين باشد كه در اين صورت ممكن است دو سوره با يك فاصله، با هم مرتبط باشند.

اصلاحات و افزوده‏هاى اصلاحى

اصلاحى، در كل، طرح نظم قرآنِ فراهى را مى‏پذيرد، گرچه تغييرات زير را در آن ايجاد كرده است:45
1. او سوره‏ها را به هفت گروه (به جاى نه گروه) طبقه‏بندى مى‏كند. به علاوه او همه سوره‏ها (به استثناى چند مورد) را داراى جفت تلقى مى‏كند. نكته جالب اين است كه اصلاحى در مورد تقسيم‏بندى هفت‏تايى و جفت سوره‏ها به خود قرآن استدلال مى‏كند.
2. به رأى اصلاحى، در هر يك از هفت گروه سوره‏ها، سوره‏هاى مكى و مدنى در دو جبهه مجزا قرار دارند؛ يعنى در جانب مكى هيچ سوره مدنى وجود ندارد و در جانب مدنى، هيچ سوره مكى نيست.
3. به گمان اصلاحى، هر يك از هفت گروه، همه مراحل جنبش اسلامى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در جزيرةالعرب را مورد بحث قرار مى‏دهد، هرچند موضوع برجسته در هر گروه متفاوت است.

سوره به مثابه واحد يكپارچه46

در نظريه فراهى- اصلاحى، هر سوره قرآن يك واحد منسجم است و بايد همين‏گونه مورد مطالعه و فهم قرار گيرد. فراهى براى اثبات اين‏كه همه سوره‏هاى قرآن حاوى نظم يا انسجام ساختارى - مضمونى هستند، ادله زير را عرضه كرده است:47
1- تقسيم‏بندى محتواى قرآن به سوره‏ها حاكى از آن است كه هر سوره مضمون متمايزى دارد وگرنه بايد كل قرآن يك سوره مى‏شد.
2- اندازه نابرابر سوره‏ها دلالت دارد بر اين‏كه ملاحظاتى وجود داشته كه طول هر سوره را مشخص كرده است، كه با نظم قابل توجيه است.
3- واژه «سوره» به معناى ديوار و حصار دور شهر است. درون يك حصار، تنها يك شهر مى‏تواند وجود داشته باشد. بنابراين، درون يك سوره نيز تنها يك مجموعه از مضامينِ مرتبط و متحد قرار مى‏گيرد. در قرآن حتى سوره‏هايى كه مضامين مشابهى دارند ولى فاقد پيوندى جامع هستند، در يك سوره با هم تركيب نشده‏اند. اين موضوع به‏طور مثال در مورد دو سوره پايانى قرآن صادق است.
4- قرآن مدعى اعجاز است؛ زيرا از جانب خداست و در نتيجه كافران را به مبارزه فراخوانده كه دست‏كم سوره‏اى همانند قرآن بياورند. اين خود مؤيد آن است كه يك سوره، كلامى منسجم هم از نظر ساختارى و هم از نظر مضمونى است.
5- سوره‏هاى طولانى‏تر قرآن مشتمل بر عباراتى هستند (مثلاً بقره: 20-1) كه نظمى آشكار دارند و تأمّل در اين دست عبارات، فرد را قادر مى‏سازد تا نظم را در مواردى كه ممكن است چندان روشن نباشد، دريابد.
اما ادله فراهى براى اثبات وجود نظم در سوره‏هاى قرآن آن‏گونه كه مورد نظر اوست، قانع‏كننده نيستند و لازم است شواهد بيشترى عرضه شود تا بر اعتبار اين ادله افزوده شود. پرسش اين‏جاست كه آيا او توانسته شواهد كافى در تأييد نظريه خويش عرضه كند؟ 
به نظر مستنصر مير، پاسخ به اين سؤال بسته به آن است كه مراد از «شواهد كافى» را چه بدانيم. مجموعه آثار فراهى صرفاً حاوى تفسير چهارده سوره قرآن است.48 همه اين موارد از سوره‏هاى كوتاه -و برخى كوتاه‏ترين - قرآن هستند. به لحاظ كمى، ظاهراً فراهى شواهد كافى در تأييد نظريه خود عرضه نكرده است. اما مى‏توان از «شواهد كافى» مفهوم روش‏شناختى ديگرى به دست داد. اگر بتوان نشان داد كه فراهى روشى ابداع كرده است كه اگر بر همه سوره‏ها اعمال شود، نتايجى حاصل مى‏شود كه نظريه وى درباره وحدت موضوعى سوره‏ها را تأييد مى‏كند، در اين صورت مى‏توان گفت وى شواهد كافى فراهم آورده است.49

1. روش فراهى و كاربست آن

به رأى فراهى هر سوره قرآن يك مضمون اصلى به نام عمود دارد. عمود محور سوره است و همه آيات آن سوره حول آن مى‏چرخد. عمود، مفهومى بنيادين در نظريه فراهى و به تبع او، اصلاحى است و بنابراين ويژگى‏هاى آن بايد به طور دقيق بيان شود. فراهى عمود را جامع مضامين كلام تعريف مى‏كند. عمود مرجع كلام، محصول و مقصد در هر سوره است. همچنين عمود از امور كلى است. بنابراين موضوعى است كه محدود به زمان يا مكان خاصى نيست. عمود كليد فهم هر سوره است، چنانكه به سوره هويت مى‏بخشد. فراهى مى‏نويسد:
«وقتى مضامين كلام به هم پيوند خورده و پيرامون چنين عمودى جمع مى‏شود و كلام وحدت مى‏يابد، آنگاه كلام هويتى متمايز مى‏يابد». 
بنابراين عمود پنج مشخصه اصلى دارد: 1) مركزيت، يعنى مضمونى از سوره كه ديگر مضامين آن سوره مى‏توانند بدان تقليل يابند؛ در حاليكه خود تقليل‏پذير نيست؛ 2) عينيت، يعنى عمود سوره بايد از مضامين عينى باشد؛ 3) تمايز، يعنى عمود هر سوره بايد به روشنى از عمود ديگر سوره‏ها متمايز باشد؛ 4) عموميت، يعنى احكام خاص نمى‏تواند عمود قرار گيرد؛ 5) اعتبار تفسيرى، زيرا مرجعى اساسى در سوره فراهم مى‏آورد و همه مضامين سوره با ارجاع و استناد به آن تبيين مى‏شود.50
كار اصلى فراهى به منظور اثبات وحدت هر سوره، تعيين عمود آن سوره است. البته ترتيب كنونى آيات (و سوره‏ها) از ديدگاه فراهى و اصلاحى مسلم فرض شده است. ظاهراً فراهى فرايند زير را براى تعيين عمود يك سوره نوعى به كار مى‏بندد: 
با مرور اجمالى سوره، نقاط عطف سوره به لحاظ موضوعى شناسايى و سپس سوره به چند بخش مجزا تقسيم مى‏شود. هر بخش بايد به دقت مطالعه شود تا ايده اصلى كه آيات هر بخش را به هم پيوند مى‏دهد، بدست آيد. در مرحله بعد كوشش مى‏شود مضمون جامع و اصلى كه همه بخش‏هاى سوره ذيل آن قرار مى‏گيرد، كشف شود؛ به گونه‏اى كه در همه آيات سوره از ابتدا تا انتها قابل تسرى باشد. چنانچه اين مضمون مركزى بتواند همه سوره را در قالب كلى منسجم قرار دهد، به‏عنوان عمود سوره پذيرفته مى‏شود.
مستنصر مير به‏عنوان نمونه تفسير فراهى از سوره ذاريات را بررسى كرده و فرايند دست‏يابى به عمود سوره را نشان داده است:51
فراهى اين سوره را به هفت بخش تقسيم كرده است: آيات 51-47 46-38 37-24 23-20 19-15 14-1 و 60-52. مضمون بخش نخست سوره اين است كه نمودهاى رحمت و غضب الهى در اين دنيا (در اين مورد پديده‏هاى باد و باران كه گاه مفيد و گاه مخرب‏اند) از سيستم ثواب و عقاب در آخرت حكايت دارند. همچنين در اين بخش وجه مجازات و كيفر تبيين شده است. در بخش بعدى، جنبه ثواب اعمال بيان شده است. در سومين بخش، موضوع بالا با عرضه شواهدى از پديده‏هاى آفاقى و انفسى تأكيد شده است. در دو بخش بعد نيز شواهدى تاريخى براى تثبيت مسأله ارائه شده است. بخش ششم معاد را به دو اصل اساسى اسلام يعنى توحيد و نبوت پيوند مى‏دهد. در بخش پايانى سوره، به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اينگونه تسلى داده مى‏شود كه مسئوليت بى‏ايمانى مخالفان او برعهده خود ايشان است نه پيامبر. 
بنابراين عمود سوره جزا در قيامت با تأكيد بر عقوبت كافران است. اين عمود با همه سوره مرتبط بوده و هفت بخش آن را به هم پيوند مى‏دهد. همچنين روشن است كه در سوره افكار و ايده‏ها به‏طور منطقى بسط يافته است: نظريه طرح شده (بخش 1)، تبيين شده (بخش 2 و 3)، با ادله و شواهد مختلفى تقويت و تأكيد شده (بخش 4 و 5)، در چشم‏اندازى وسيع‏تر قرار گرفته (بخش 6) و نهايتاً به شرايطى كه محمدصلى الله عليه وآله وسلم در آن قرار گرفته پيوند خورده است (بخش 7). به‏علاوه محتوا و نيز آهنگ سوره آشكارا در قياس با پاداش و ثواب اخروى بر جنبه مجازات و عقوبت تأكيد دارد.52
بنابراين عمود سنگ بناى نظم سوره است و يكپارچگى و وحدت سوره تنها پس از كشف عمود قابل بحث و بررسى است. اما در كنار عمود موارد بسيارى هست كه فراهى در فهم سوره و ارائه تفسيرى منسجم و يكپارچه از آن مورد توجه قرار داده است. از جمله اينكه بايد معلوم شود مخاطب اصلى سوره كيست، زيرا در غير اين صورت نمى‏توان منطق، لحن و بيان سوره را به درستى درك كرد.53 
همچنين شيوه بيان قرآن به سبب اهميت خاص آن، بايد از نقطه‏نظر نظم سوره فهميده شود. در قرآن عبارات با مضامين متناظر يا متقابل در كنار يكديگر قرار گرفته‏اند.54 نيز در بيانات قرآنى مطالبى از تاريخ، طبيعت، و زندگى انسان براى تأكيد و تأييد يك موضوع با هم تركيب شده است.55 به علاوه در قرآن، به تبعيت از اسلوب ادبى زمانه، حذف كلمات و عبارات واسطه بسيار رايج است كه گاه براى خواننده روز كه بيشتر به سبك متداول كه پيراسته از چنين محذوفاتى است، عادت كرده، كلافه كننده است. فراهى همچنين بر آن است كه اگر يك سوره بخش‏هاى متعددى داشته باشد، هر بخش نظم درونى دارد كه بايد در سايه نظم كلى سوره بررسى شود.56
به قضاوت مستنصر مير، فراهى روش خويش را در مورد دوازده سوره‏اى كه به‏طور كامل تفسير كرده، به‏كار بسته و ظاهراً به‏خوبى نيز از عهده آن بر آمده است. اما نكته قابل تأمل اين است كه به جز سوره تحريم همه سوره‏هايى كه فراهى به تفسير آنها پرداخته، مكى هستند. بديهى است كه تفاوت‏هايى آشكار به لحاظ ساختارى و مضمونى ميان سوره‏هاى مكى و مدنى وجود دارد.57 در اين‏جا اين پرسش مطرح مى‏شود كه آيا اين تفاوت‏ها در بحث وحدت سوره‏ها موضوعيت پيدا نمى‏كند و آيا نظريه فراهى كه كاملاً بر سوره‏هاى مكى قابل تطبيق و پياده‏سازى است، همان‏گونه مى‏تواند بر سور مدنى هم تطبيق شود. براى پاسخ به اين پرسش، مير به سراغ اصلاحى رفته است؛ چرا كه كوشيده نظريه فراهى را بر همه سوره‏هاى قرآن پياده كند.

تلقى اصلاحى از مسأله وحدت سوره‏ها

اصلاحى در تفسير سوره‏هايى كه تفسير فراهى بر آنها موجود بوده، تا حد زيادى وام‏دار استاد خويش است،58 هرچند گهگاه درباره عمود سوره با فراهى اختلاف نظر دارد.59 گاه نيز اين اختلاف، در تقسيم‏بندى بخش‏هاى مختلف يك سوره ديده مى‏شود.60 اما در مجموع مى‏توان گفت اين اختلافات چندان اهميت نداشته و در واقع اصلاحى تفسير فراهى را بازسازى و بازنگارى كرده است.
از ميان هفتاد و پنج سوره مكى كه اصلاحى بدواً به تفسير آنها پرداخته است، تنها چند سوره هست كه تفسير كامل آنها از خود اوست؛ چه دست نوشته‏هايى از فراهى در مورد نظم اين سوره‏ها و نيز پاره‏اى نكات مشكل آنها به جاى مانده و در اختيار وى بوده است. البته نوشته‏هاى فراهى در اين‏باره بسيار مجمل است و نمى‏توان آنها را مبناى يك تفسير تفصيلى تلقى كرد. بنابراين تفسير اصلاحى بر اين هفتاد و پنج سوره را مى‏توان تا حد زيادى اصيل دانست. 
با نگاه سطحى به تفسير اصلاحى بر اين سوره‏ها مى‏توان دريافت كه وى از مدلى كه فراهى براى تفسير سوره‏هاى قرآن عرضه كرده، الگوبردارى كرده است. البته يك تفاوت عمده و قابل توجه وجود دارد و آن اينكه تفسير اصلاحى فاقد طول و تفصيل‏هاى تفسير فراهى است. فراهى در تفسير خود به‏طور مبسوط به مباحث ريشه‏شناختى مى‏پردازد، شواهد فراوانى از اشعار عربى عرضه مى‏كند، به‏طور جامع بحث‏هاى مقايسه‏اى با كتاب مقدس مطرح مى‏كند، و به‏تفصيل آراى تفسيرى مفسّران پيشين درباره آيات را شرح و نقد مى‏كند. گرچه اصلاحى نيز همين رويكرد را در مقياس كم‏تر پى‏گرفته است ولى معمولاً بحث خود را محدود به متن قرآن كرده و بر جنبه نظم آن تأكيد دارد و در اين زمينه، مى‏توان با اطمينان گفت كه اصلاحى در كوشش براى دست‏يابى به نظم سوره‏هاى مكى، شيوه فراهى را با همان دقت و وسواس به‏كار بسته و به نتايجى مشابه آنچه فراهى بدان‏ها رسيده، دست يافته است. بدين ترتيب اصلاحى شواهدى فراوان براى نظريه فراهى فراهم آورده است.
در مورد سوره‏هاى مكى، اصلاحى هم تئورى و هم مدل فراهى را در اختيار داشته است ولى در تفسير سوره‏هاى مدنى، عملاً هيچ پيشينه‏اى از اين دست وجود نداشته است.61 بدين سبب، سوره‏هاى مدنى چالشى جدى براى اصلاحى محسوب مى‏شود، چنانكه در مورد نظريه فراهى نيز چنين بود. بنابراين بايد ببينيم وى تا چه حد قادر بوده است تا تبيينى مستدل از نظم در اين سوره‏ها عرضه كرده و نظريه فراهى تا چه اندازه در انجام اين امر وى را يارى رسانده است.
با بررسى نمونه‏اى تفسير اصلاحى از سوره‏هاى مدنى، معلوم مى‏شود كه وى تلاشى قابل قبول براى ارائه تصويرى منسجم از اين سوره‏ها صورت داده است. او با تقسيم‏بندى مناسب سوره به بخش‏هاى مستقل و ايجاد ارتباط منطقى ميان اين بخش‏ها و نيز تقسيم هر بخش به فصول جزئى‏تر و نمايش رابطه هر فصل با فصول پيشين و پسين، به‏خوبى نظم موجود در سوره را نمايانده است. به‏علاوه با ارائه عمود مناسب براى هر سوره، نشان داده است كه مفهوم عمود - عرضه شده توسط استادش فراهى- بجا بوده و شيوه بازشناسى عمود هر سوره عملاً امكان‏پذير است. 
به‏عنوان نمونه گزارش مستنصر مير62 از تفسير سوره نساء اصلاحى63 را مى‏آوريم تا ميزان توفيق وى در پياده‏سازى نظريه و روش فراهى سنجيده شود. اصلاحى اين سوره را به سه بخش و هر بخش را به چندين فصل64 تقسيم كرده است. معيار بخش بندى او مبتنى بر تغيير عمده موضوعى در آيات 44 و 127 سوره بوده است. بخش نخست (آيات 43-1) به پاره‏اى اصلاحات اجتماعى كه اسلام در شبه‏جزيره عربستان ايجاد كرد، اشاره دارد. بخش دوم (آيات 126-44) واكنش‏هاى خصمانه‏اى را كه در برابر اين اصلاحات از جانب مخالفان اسلام ساكن در مدينه - يعنى يهود و منافقان - صورت گرفت، مورد ارزيابى قرار مى‏دهد. همچنين به برخى موضوعات تشكيلاتى مربوط به جامعه اسلامى مى‏پردازد. بخش سوم (آيات 176-127) به چند سؤال كه درباره آيات نخستين سوره طرح شده بود، پاسخ داده، مخالفان اسلام را انذار كرده و به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تسلى خاطر مى‏دهد. عمود سوره نيز «بنيان‏هاى جامعه متحد اسلامى» است.
علاوه بر پيوند اين سه بخش با يكديگر، هر بخش نيز از نظم داخلى برخوردار است. بخش نخست به توصيف اصلاحاتى مى‏پردازد كه اسلام در شبه جزيره ايجاد كرد. همانطور كه در بخش پايانى و جمع‏بندى سوره ديده مى‏شود، همه اين اصلاحات مبتنى بر اصولى است كه در آيات نخستين سوره بر آن تأكيد شده است؛ يعنى: تقواى الهى و صله رحم كه زيربناى تشكيل جامعه‏اى واحد و منسجم‏اند. اصلاحى نشان داده است كه اصلاحات طرح شده در اين بخش يكى پس از ديگرى به هم مربوطاند و سخن از يكى به بحث از ديگرى مى‏انجامد تا اينكه بخش به آيات پايانى مى‏رسد. 
مضمون بخش دوم ممكن است نامربوط به نظر برسد، اما اصلاحى پيوند ميان آنها را بيان مى‏كند. اصلاحات در مدينه مخالفت برخى را برانگيخت. در برابر اين مخالفت بود كه بخش دوم به موضوع همبستگى مسلمانان پرداخته و به آنان هشدار مى‏دهد كه عناصر مخالف و منافق در خطوط خود برحذر باشند؛ زيرا تحقق دولت اسلامى در گرو تثبيت و تحكيم جامعه مسلمانان است. بخش سوم بى‏ترديد در حكم جمع‏بندى اين سوره است. از اين رو به جاى طرح مسائل جديد، بحث‏هاى طرح‏شده در دو بخش پيشين را تمام مى‏كند. 
البته اصلاحى براى نشان دادن انسجام و پيوستگى درونى سوره، بسيارى از ابزارهاى فراهى براى تبيين نظم سوره را به‏كار گرفته است. وى همچون فراهى از آيات متناظر براى توضيح و شرح ديگر آيات استفاده كرده است؛65 تضادها را استخراج كرده است؛66 و به نظم درونى فصل‏ها و حتى آيات خاص مى‏پردازد. به‏كارگيرى چنين تكنيك‏هايى و كاوش براى يافتن پيوندهاى مضمونى به جاى روابط زبانى به منظور ارائه نظم، اصلاحى را قادر ساخته است در بسيارى موارد كه دانشمندان معاصر گمان عدم انسجام و گسستگى داشته‏اند، وحدت مضمونى و ساختارى قرآن را هويدا سازد. 
آنچه گفته شد بدين معنا نيست كه اصلاحى صرفاً به‏طور مكانيكى نظريه فراهى را بر سوره‏هايى كه تفسير او از آنها موجود نيست به‏كار بسته است. پياده‏سازى چنين نظريه‏اى نيازمند تلاشى خلّاق است. فرايندى كه فراهى براى كشف عمود سوره پيشنهاد كرده، فرايندى تحليلى - تركيبى است؛ زيرا از يك‏سو مستلزم شكستن سوره به اجزاى خردتر و از سوى ديگر پيوند دادن آنها در قالب يك واحد منسجم است. همچنين اصلاحى در اين رهيافت تفسيرى، تكنيك‏هاى تازه‏اى هم ابداع كرده كه وى را در تبيين بهتر نظم قرآنى خصوصاً در سوره‏هاى مدنى يارى رسانده است.67
با اين‏حال اشكالات و پرسش‏هايى نيز درباره اين رهيافت جديد در فهم و تفسير قرآن وجود دارد كه مستنصر مير پس از تحليل كامل تفسير اصلاحى از سوره نساء، طرح كرده است. يكى از اساسى‏ترين اشكالات به مفهوم عمود باز مى‏گردد و آن اينكه گاه ديدگاه‏هاى دو مفسّر در باره عمود يك سوره با هم متفاوت و حتى مغاير است كه در نتيجه به تفاسير مختلف از يك سوره منجر مى‏شود. چنانكه فراهى و اصلاحى خود چنين اختلافاتى با هم دارند.68 ظاهراً نتيجه اجتناب ناپذير اين است كه حتى كاربرد روش‏شناسى يكسان از سوى دو يا چند انديشمند لزوماً حصول نتايج همانند را تضمين نمى‏كند. بنابراين در بهترين وجه مى‏توان گفت از ميان چندين عمود كه براى يك سوره خاص پيشنهاد مى‏شود، آنكه بهترين تبيين را از سوره عرضه مى‏كند و به‏نحو قابل قبولى تعداد بيشترى از پرسش‏ها را درباره نظم آن سوره پاسخ مى‏دهد، عمود كامل‏ترى خواهد بود. هرچند همين عمود همواره در مظانّ تحقيق و بررسى دقيق‏تر باقى خواهد بود. بدين ترتيب هر عمود فرضى همواره مستلزم گونه‏اى از عدم قطعيت خواهد بود و در نتيجه به نظر مى‏رسد زره‏پوش نظم نيز همچنان آسيب‏پذير و شكننده است. از اين روست كه بعضى از مستشرقان معتقدند اين عدم قطعيت حاكى از روشمند نبودن اين شيوه تفسيرى و به‏عبارت ديگر سوبژكتيو69 بودن آن است.70
البته اين به هيچ‏وجه به معناى كاستن از ارزش مفهوم عمود نيست. چنانكه با بررسى تحليل اصلاحى در مورد سوره‏هاى مدنى روشن مى‏شود كه همين عمود چگونه مى‏تواند به يك سوره انسجام ببخشد، درحاليكه پيش از آن، مجموعه‏اى از آيات نامربوط به‏نظر مى‏رسيد.71 در واقع، عمود صرفاً زمينه تقارب و همگرايى آيات و مضامين يك سوره را فراهم نمى‏آورد؛ بلكه غالباً مهم‏ترين عنصر تعيين كننده در تفسير به شمار مى‏رود. اين خود مؤيدى بر مدعاى فراهى و اصلاحى است كه نظم از نظر تفسيرى اهميت دارد.72
يكى از نكات قابل توجه در تفسير اصلاحى، ناديده انگاشتن روايات اسباب النزول به‏مثابه يك ابزار تفسيرى است. او نيز همچون فراهى بر آن است كه اسباب النزول مى‏تواند و بايد از خود قرآن اخذ شود. البته اين بدين معنا نيست كه اصلاحى همه پس‏زمينه‏ها و شرايط تاريخى نزول قرآن را نامربوط بداند. وى بارها در شرح و تفسير آيات به فضاى تاريخى - اجتماعى كه قرآن در آن نازل شده استناد كرده است.73 اما وى در اين‏باره صرفاً به اطلاعاتى اعتماد كرده كه قابل اثبات بوده و از تحقيق دقيق تاريخى حاصل شده باشند. او چنين اطلاعاتى را به منظور تأييد و تفصيل استنادات قرآنى به‏كار بسته است. آنچه اصلاحى تا حد زيادى غيرضرورى و قابل چشم‏پوشى مى‏داند، مطالبى است كه در كتاب‏هاى اسباب النزول نظير واحدى و سيوطى يافت مى‏شود. به‏علاوه درباره بسيارى از آيات، سبب نزول خاصى ذكر نشده و روايات مذكور هم از لحاظ صحت و ضعف با هم يكسان نيستند. مهم‏تر از همه اينكه گاه ذكر سبب نزول در مورد آياتى از سوره، موجب مى‏شود اجزاى سوره كاملاً گسسته و منفك از هم جلوه كند، حتى در مواردى كه وحدت و يكپارچگى سوره آشكار است. از اين‏رو اصلاحى همچون فراهى اساساً قرآن را مفسّر خود مى‏داند، به همين سبب اهميت چندانى به اسباب النزول نمى‏دهد.74

جفت سوره‏ها

مفهوم جفت سوره‏ها اصالتاً از آن اصلاحى است. به اعتقاد وى سوره‏هاى قرآن در ترتيب كنونى دوگان دارند. بدين معنا كه در يك سطح هر سوره يك كل منسجم و پيوسته بوده و از ديگر سوره‏ها متمايز است ولى در سطح ديگر، قرآن متشكل از زوج سوره‏هاست كه هر جفت شامل دو سوره كاملاً متشابه و متمايز از ديگر زوج‏هاست. با اينكه هر سوره يك واحد مستقل است، در مقام جفت، تنها زمانى كامل مى‏شود كه با زوج خود پيوند بخورد. اصلاحى براى اثبات وجود چنين الگويى در قرآن، يادآور مى‏شود كه برخى سوره‏ها نظير بقره-آل‏عمران و ناس - فلق دوقلو به نظر مى‏رسند. اينكه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم معمولاً در نماز جفت سوره‏هاى خاصى مانند: صف - جمعه، قيامه - انسان، اعلى - غاشيه را قرائت مى‏كرده است، مويّدى ديگر بر اين نظريه است. 
اصلاحى ايده جفت سوره‏ها را به ديگر سوره‏ها نيز تعميم داده است كه به دريافتى جالب از تركيب قرآن منجر مى‏شود. اين مفهوم جزء لازم نظريه اصلاحى را تشكيل مى‏دهد و بدين ترتيب از نظر او عنصرى اساسى براى فهم قرآن تلقى مى‏شود. اصلاحى بر آن است كه مبناى جفت سوره‏ها در خود قرآن در آيات 87 حجر75 و 23 زمر76 تأييد شده است.

جفت سوره‏ها؛ تحليل اجمالى

اصلاحى تعداد زيادى از سوره‏ها (82 سوره از قرآن( را با صراحت جفت سوره برشمرده و بر آن است كه 16 سوره ديگر نيز مى‏تواند به اين مجموعه افزوده شود. سه سوره به عنوان تكمله براى سوره پيشين تلقى شده‏اند. بدين‏معنا كه در اين سوره‏ها يك موضوع مهم كه در سوره قبل به اختصار طرح شده، به‏تفصيل آمده است. بدين ترتيب به استثناى سوره حمد به دليل شرايط خاص آن، دوازده سوره خارج از اين نظريه قرار گرفته‏اند. بنابراين دسته‏بندى سوره‏ها در نظر اصلاحى از اين قرار است:
1- جفت سوره‏ها: بقره - آل‏عمران؛ انعام - اعراف؛ يونس - هود؛ يوسف - رعد؛ نحل - اسراء؛ كهف - مريم؛ طه - انبياء؛ حج - مؤمنون؛ فرقان - شعراء؛ نمل - قصص؛ عنكبوت - روم؛ لقمان - سجده؛ سبأ - فاطر؛ يس - صافات؛ ص - زمر؛ شورى - زخرف؛ دخان - جاثيه؛ ق - ذاريات؛ طور - نجم؛ صف - جمعه؛ ملك - قلم؛ حاقه - معارج؛ نوح - جنّ؛ مزّمّل - مدّثّر؛ قيامة - انسان؛ مرسلات - نبأ؛ نازعات - عبس؛ تكوير - انفطار؛ بروج - طارق؛ اعلى - غاشيه؛ فجر - بلد؛ شمس - ليل؛ ضحى - شرح؛ تين - علق؛ قدر - بينه؛ قارعه - تكاثر؛ عصر - همزه؛ فيل - قريش؛ ماعون - كوثر؛ كافرون - نصر؛ فلق - ناس.
2- ملحق به جفت سوره‏ها: با اين‏كه اصلاحى از اين گروه به نام جفت سوره ياد نكرده ولى توصيف وى درباره آنها بر پيوند مشابهى ميان آنها دلالت دارد: نساء - مائده؛ انفال - توبه؛ ابراهيم - حجر؛ غافر - فصلت؛ مجادله - حشر؛ طلاق - تحريم؛ زلزله - عاديات؛ مسد - اخلاص.
3- تكمله: سوره نور تكمله سوره مؤمنون و سوره حجرات تكمله سوره فتح است. سوره احزاب تكمله يك گروه سوره است.
4- سوره فاتحه مقدمه قرآن (و نيز مقدمه گروه سوره اول)77 است. بنابراين نياز به سوره ديگر براى تشكيل جفت ندارد.
5- سوره‏هاى احقاف، محمد، فتح، قمر، رحمن، واقعه، حديد، ممتحنه، منافقون، تغابن، مطففين و انشقاق بدون توضيح رها شده‏اند.78
گونه‏هاى مكمل بودن سوره‏ها
زيربناى مفهوم جفت سوره‏هاى اصلاحى، مكمل بودن دو سوره است. او معمولاً براى دو سوره يك جفت، عمود و محتواى مشابهى ترسيم مى‏كند، هرچند دو سوره در شيوه بيان آن عمود و محتوا آشكارا با هم فرق داشته باشند؛ زيرا تفاوت و در نتيجه مكمل بودن دو سوره در طرز پرداختن به موضوع است نه اصل موضوع.
اصلاحى چندين گونه مكمل بودن دو سوره را بيان كرده است كه اصلى‏ترين آنها عبارتند از:
1- اختصار و تفصيل. دو سوره مى‏توانند مكمل هم باشند، اگر يكى موضوعى را به‏اختصار طرح كند و ديگرى به‏تفصيل بدان بپردازد كه نمونه آن در مورد جفت سوره‏هاى مزّمّل - مدّثّر ديده مى‏شود. در سوره مزّمّل به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خبر داده مى‏شود كه خدا مسئوليتى الهى بر شانه‏هاى او قرار داده است و در سوره مدّثّر خصوصيات اين مسئوليت شرح داده مى‏شود و به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تعليم مى‏دهد كه چگونه اين مسئوليت الهى را به انجام رساند.79
2- قاعده و مثال. در مواردى يك سوره به ذكر مثال‏هايى از حكم يا قاعده‏اى مى‏پردازد كه در سوره ديگر به‏طور كلى بيان شده است. مثلاً در سوره مجادله اين قانون وضع شده كه در نهايت پيروزى از آن خدا و پيامبرش است و چيزى جز شكست و نابودى نصيب مخالفان نخواهد شد و در سوره حشر، اين قانون با ارجاع به پاره‏اى حوادث آن زمان تبيين شده است.80
3- گونه‏هاى مختلف استدلال. گاهى دو سوره با استفاده از گونه‏هاى مختلف استدلال در تأييد يك نظريه مكمّل يكديگرند. مثلاً سوره‏هاى قيامت و انسان هر دو به ضرورت انديشيدن انسان به روز قيامت مى‏پردازند ولى سوره قيامت وجدان انسانى را به اين كار فرا مى‏خواند در حالى‏كه در سوره انسان، به قوه عقل انسان در اين‏باره استناد شده است.81
4- تفاوت در تأكيد. در پاره‏اى از موارد هر دو سوره بر جنبه‏هاى مختلف يك موضوع تأكيد مى‏ورزند. سوره‏هاى بقره و آل‏عمران شاهد خوبى براى اين موضوع‏اند. موضوع هر دو سوره ايمان و اعمال صالح است كه سوره بقره بر اولى و سوره آل‏عمران بر دومى تأكيد دارد. همچنين هر دو سوره به اهل كتاب پرداخته‏اند كه سوره بقره بر يهود و سوره آل‏عمران بر نصارى تمركز يافته است. هر دو سوره براهينى از پديده‏هاى طبيعى و كتاب‏هاى مقدس پيشين عرضه مى‏كنند كه بقره عمدتاً اولى و آل عمران دومى را ارائه كرده است.82
5- مقدمه و نتيجه. برخى سوره‏ها بدين صورت مكمل يكديگر هستند كه يكى مقدمات موضوع را طرح مى‏كند و ديگرى نتيجه را استنتاج مى‏كند. مثلاً سوره فيل حمايت خدا از كعبه در برابر حمله بيگانه را يادآورى مى‏كند و نتيجه در سوره بعدى عرضه مى‏شود كه بنابراين قريش بايد فقط پروردگار كعبه را بپرستند.83
6- وحدت در تضاد. گاهى در يك سوره موضوعى طرح مى‏شود كه دقيقاً در تقابل با موضوع مطرح در سوره جفت قرار دارد، اما هر دو موضوع به وحدت منجر مى‏شوند؛ زيرا اين‏دو در واقع چيزى جز دو سوى مثبت و منفى يك موضوع نيستند. مثلاً در سوره طلاق سخن از رعايت حدود خدا در دشمنى با ديگران است، حال آنكه در سوره تحريم سخن از رعايت حدود در روابط دوستانه است.84

بررسى انتقادى اين نظريه85

اصلاحى با طرح نظريه جفت سوره‏ها، عنصرى جديد بر نظريه نظم فراهى افزوده است. فراهى كه غالباً از ارتباط ميان سوره‏ها سخن گفته، عملاً هيچ‏گاه به اين موضوع نپرداخته است. اما اصلاحى با عرضه اين عنصر جديد تفسيرى، توانسته است گامى در جهت تبيين ارتباط سوره‏ها بردارد. اما نقاط قوت و ضعف اين ديدگاه چيست؟
ديدگاه اصلاحى در توصيف اسلوب و انسجام قرآن از دو زاويه مضمونى و ساختارى قابل توجه است. از جهت مضمونى، توجه به ويژگى مكمل بودن سوره‏ها موجب شده اصلاحى نسبت به فراهى بتواند شمايى دقيق‏تر از عمود و محتواى سوره‏ها عرضه كند. به‏علاوه همين خصوصيت مى‏تواند توضيح دهد چرا در برخى سوره‏ها گزاره‏هايى آمده بدون اينكه مستند به دليلى باشد، قانونى ذكر شده بى‏آنكه مثال‏هاى كافى براى آن ذكر شود يا اينكه تنها گونه‏اى از براهين عرضه شده است. از نظر ساختارى، مكمل بودن سوره‏ها مى‏تواند جنبه‏هايى خاص از ساختار سوره‏هاى قرآن را تبيين كند. گاه تخصيص بخش عمده‏اى از آيات يك سوره به موضوعى خاص، ممكن است اندكى بى‏تناسبى به نظر برسد. حال آنكه همين عدم تناسب در سوره واحد، ممكن است در سياق جفت سوره‏ها حمل بر تناسب شود. همچنين گاه ممكن است آغاز يا انجام يك سوره شتابزده و منقطع به نظر برسد، در حاليكه همين انقطاع هنگامى كه سوره با قرينه‏اش در نظر گرفته مى‏شود، به كل منتفى مى‏شود.86 
بنابراين قاعده جفت بودن سوره‏ها با ارائه زمينه‏هايى از وابستگى ميان سوره‏ها، قرآن را چونان كتابى منسجم و يكپارچه مى‏نماياند؛ حال آنكه بى‏توجهى به اين رهيافت ممكن است به اين گمان بيانجامد كه قرآن كتابى آشفته و پريشان است.
اما آنچه گفته شد بدين معنا نيست كه اين نظريه هيچ اشكالى ندارد. اولاً اين نظر بر تعدادى از سوره‏ها انطباق نيافته و آنها را به صورت سوره‏هاى منفرد باقى گذاشته است و از آنجا كه اصلاحى قصد فرمول‏بندى كلى اين نظريه را داشته، اين اشكال قابل چشم‏پوشى نيست. 
همچنين اصلاحى در تطبيق عملى اين نظريه دچار دوگانگى شده است. مثلاً يك‏بار سوره‏هاى رحمن - واقعه را جفت تلقى كرده و بار ديگر واقعه-حديد را زوج دانسته است. به علاوه اصطلاحات مورد استفاده اصلاحى چندان دقيق و شفاف نيستند. مثلاً وى براى بيان تكمله بودن سوره براى سوره ماقبل، از اصطلاحاتى چون تكمله، تتمّه و ضميمه بهره گرفته است. اما گاه اين واژگان را در مورد سوره‏هايى به كار برده كه از نظر وى تكمله نيستند. مثلاً او سوره مطففين را تكمله سوره انفطار دانسته درحاليكه جاى ديگر آن را جفتِ سوره انشقاق شمرده است.
اشكال ديگر به ديدگاه صُلب و انعطاف‏ناپذير اصلاحى باز مى‏گردد كه جفت سوره‏ها بايد كنار يكديگر قرار گرفته باشند. اما همين اصل همجوارى در مواردى توسط خود وى نقض شده است. مثلاً او بر آن است كه سوره مرسلات (از زوج سوره مرسلات - نبأ) شباهت‏هايى به سوره‏هاى ذاريات و رحمن دارد. يا سوره حاقّه (از جفت سوره حاقه-معارج) از لحاظ مضمونى به سوره‏هاى واقعه و قلم شباهت دارد. احتمالاً بايد اصل هم‏جوارى را به عنوان يك قاعده تخلف ناپذير كنار گذاشت و آن‏گاه مى‏توان جفت سوره‏هايى نظير ذاريات - مرسلات، رحمن - نوح، واقعه - حاقه را بر موارد پيشين افزود. همچنين شايد بتوان اين قاعده شباهت و مكمل بودن مضمونى و محتوايى ميان سوره‏هاى قرآن را از جفت سوره، به تركيب‏هاى سه يا چهارتايى از سوره‏ها گسترش داد. گزارش خود اصلاحى از سوره‏ها در كل چنين امكانى را نفى نمى‏كند، خصوصاً آنجا كه به شباهت‏هاى محتوايى ميان بيش از دو سوره پرداخته است. بنابراين چه بسا بتوان تركيب سه‏گانه طور نجم - قمر و تركيب چهارگانه واقعه - قلم - حاقه - معارج را نيز بر اين نظريه افزود. نكته آخر اين‏كه در بسيارى از احاديث، سوره‏هايى ذكر شده كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم عادت داشت در نماز قرائت كند در حالى‏كه اين سوره‏ها با نظريه جفت سوره اصلاحى به هيچ وجه منطبق نيست؛ مثلاً انبياء - ق، احزاب - غاشيه، جمعه - غاشيه، كافرون - مسد. ظاهراً پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در گزينش سوره‏ها براى قرائت در نماز بسيار منعطف‏تر عمل مى‏كرده است.

گروه سوره‏ها

به عقيده اصلاحى سوره‏هاى قرآن نه تنها جفت هستند، بلكه آنها در قالب گروه‏هاى بزرگ‏ترى نيز با هم تركيب مى‏شوند. طرح اوليه اين نظريه از فراهى است كه اصلاحى آن را به‏خوبى بسط داده است.87 گروه‏بندى اصلاحى از اين قرار است:
گروه 1: حمد تا مائده؛ گروه2: انعام تا توبه؛ گروه3: يونس تا نور؛ گروه4: فرقان تا احزاب؛ گروه5: سبأ تا حجرات؛ گروه6: ق تا تحريم؛ گروه7: ملك تا ناس.88
هر گروه همانند تك‏تك سوره‏هاى قرآن يك عمود يا مضمون متمايز دارد. البته هر گروه مشتمل بر مضامينى از گروه‏هاى ديگر نيز هست ولى اين مضامين نسبت به عمود گروه فرعى محسوب مى‏شوند. هر سوره در گروه يك جنبه مشخص از آن عمود را برجسته مى‏كند. به علاوه عمود روند منطقى جاى‏گيرى سوره در گروه را توصيف مى‏كند و بدين سبب ترتيب موجود سوره‏ها بايد محفوظ بماند. به‏عبارت ديگر هر گروه متضمن هم يكپارچگى مضمونى و هم انسجام ساختارى است.89

1. تقسيم‏بندى مكى - مدنى گروه‏ها

در هر يك از گروه‏هاى اصلاحى، دست‏كم يك سوره مكى و يك سوره مدنى وجود دارد. افزون بر اين، سوره‏هاى مكى و مدنى در هر گروه در دو جبهه متمايز و سوره‏هاى مكى پيش از سوره‏هاى مدنى قرار دارند.90
- گروه1: فاتحه، مكى؛ بقره تا مائده، مدنى.
- گروه2: انعام تا اعراف، مكى؛ انفال تا توبه، مدنى.
- گروه3: يونس تا مؤمنون، مكى؛ نور، مدنى.
- گروه4: فرقان تا سجده، مكى؛ احزاب، مدنى.
- گروه5: سبأ تا احقاف، مكى؛ محمد تا حجرات، مدنى.
- گروه6: ق تا واقعه، مكى؛ حديد تا تحريم، مدنى.
- گروه7: ملك تا كافرون، مكى؛ نصر تا ناس، مدنى.
البته اين تقسم‏بندى مبتنى بر نظر اصلاحى درباره مكى و مدنى بودن سوره‏هاست كه در مواردى با رأى رايج در سنت اسلامى اختلاف دارد91 و اگر رأى معمول در سنت اسلامى صحيح انگاشته شود، ادعاى اخير اصلاحى مبنى بر تفكيك دو جبهه مكى و مدنى و تقدم جبهه مكى بر مدنى در هر گروه زير سؤال خواهد رفت. اصلاحى براى رأى خود در اين‏باره ادله‏اى فراهم آورده و ديدگاه سنتى را نقد كرده است؛ به گونه‏اى كه مى‏توانيم چينش خاص وى از سور مكى و مدنى را استوار و قابل دفاع بناميم.92 اما نسبت مضمونى ميان سوره مكى و مدنى هر گروه، همچون نسبت ميان شاخه‏ها و ريشه درخت است. اين قياس ساده در سياق نظريه نظم اصلاحى حاكى از مفاهيم زير است: 
1) دو مجموعه سوره در هر گروه با هم رابطه مكمل دارند؛ 
2) سوره‏هاى مدنى هر گروه حاوى مفاهيم عملى از گزاره‏هاى نظرى هستند كه در سوره‏هاى مكى طرح شده‏اند؛ 
3) قرار گرفتن سوره‏هاى مكى پيش از سوره‏هاى مدنى در هر گروه تصادفى نيست؛ بلكه بر اساس طرح قبلى است. زيرا ريشه بايد پيش از شاخه‏ها وجود داشته باشد.93

2. گزارش جنبش اسلامى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در گروه سوره‏ها

اصلاحى بر آن است كه در هر يك از گروه‏ها گزارش مرحله به مرحله جنبش اسلامى در شبه جزيره عربى به رهبرى حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم عرضه شده است، هرچند به عقيده او شيوه عملى ارائه اين گزارش در هر گروه با ساير گروه‏ها متفاوت است. البته چنانچه مراد وى از اين ادعا، دست‏كم وجود اشاراتى به هر يك از مراحل مكه و مدينه باشد، اين ادعا با كليتش مقبول است. ولى چنانچه منظور وى گزارش جزئى و تفصيلى از ابعاد مختلف دعوت اسلامى باشد، بايد در آن ترديد كرد. چه دست‏كم در گروه نخست كه فقط سوره حمد در بخش مكى حضور دارد، نمى‏توان انتظار داشت ابعاد مختلف دوران مكى در اين سوره عرضه شده باشد. عكس آن هم، در گروه سوم كه شامل پانزده سوره مكى و يك سوره مدنى است، صادق است. از اين گذشته هر گزينش ديگرى از سوره‏ها نيز غالباً حاوى بيان همه يا اغلب مراحل جنبش اسلامى خواهد بود و در اين صورت نمى‏توانيم چنين ويژگى‏اى را مختص گروه‏بندى اصلاحى بدانيم.94

جمع‏بندى

1 - مسأله پيوستگى و انسجام مضمونى قرآن، آن‏گونه كه در مقاله حاضر از آن سخن رفت، محصول انديشه و تلاش‏هاى مفسّران در دوره معاصر است. البته اين به معناى نفى پيشينه اين نظريه نيست؛ ولى به دليل تفاوت انگيزه‏ها و دغدغه‏هاى مفسّران سنتى و معاصر وجوه افتراق آنها بيش از وجوه مشترك ميان ايشان است. 
2 - با اينكه مسأله انسجام و وحدت سوره‏ها در قرآن در ميان مفسّران نوانديش عموميت يافته و تقريباً اين موضوع به يك اصل تفسيرى بدل شده است ولى همچنان رهيافت و شيوه‏هاى دست‏يابى و عرضه اين موضوع محل اختلاف است. از اين‏رو مفسّران متعدد از نقاط مختلف جهان اسلام مبتنى بر مبانى تفسيرى خاص خود بر اين امر همت گماشته و كوشيده‏اند در حد توان خود در اين راه قدم بردارند. بنابراين مقايسه تطبيقى اين تفاسير گامى مثبت در دستيابى به الگويى روشمند در تفسير قرآن به‏شمار مى‏رود.
3 - رهيافت فراهى - اصلاحى به قرآن، كه موضوع اصلى مورد بحث در نوشتار حاضر است، رهيافتى بى واسطه، كل نگر، و تراكمى است. بى‏واسطه است، زيرا اساساً مبتنى بر مطالعه خود قرآن است. اصلاحى ميان اصول تفسيرى درون قرآنى و برون قرآنى تمايز قائل شده و در درجه نخست به گروه اول اهميت مى‏دهد. در ميان اصول درون‏قرآنى هم، نظم مهم‏ترين اصل تلقى مى‏شود. همچنين اين رهيافت كل نگر است، زيرا مبتنى بر اين پيش‏فرض است كه قرآن كتابى كاملاً منسجم و يكپارچه بوده و بايد همين‏گونه نيز فهميده شود. به علاوه اين دو بر آنند كه ترتيب كنونى قرآن مبتنى بر نظم بوده و وظيفه مفسّر قرآن كشف همين نظم است. 
مراد از تراكمى بودن اين رهيافت آن است كه به گمان اصلاحى نظم قرآن در چندين سطح وجود دارد كه هر سطح با سطح بعدى هم‏پوشانى دارد. وى در وهله نخست به كشف نظم در سوره واحد مى‏پردازد سپس آن را در جفت‏سوره‏ها و نهايتاً گروه‏سوره‏ها جستجو مى‏كند. اما در عين حال نظم سوره منفرد، خود مستلزم نظم در جفت‏سوره‏ها و آن نيز خود به نظم در گروه‏سوره‏ها وابسته است.
4 - اصلاحى در ايده و رهيافت مرهون فراهى است. او مفهوم يكپارچگى سوره و نيز تكنيك‏هاى دست‏يابى به آن را از فراهى وام گرفته است. اما اين بدين معنا نيست كه كار او اصالت ندارد. اولاً او ايده و تكنيك‏هاى فراهى را بر كل قرآن تطبيق كرده است و اين به نوبه خود كار كوچكى نيست. ثانياً با مداقه در تفسير او روشن مى‏شود كه وى از نظريه فراهى نيز فراتر رفته است. ثالثاً مفهوم جفت‏سوره‏ها و تفسير او با توجه به گروه‏سوره‏ها بدواً از خود اوست. بدين ترتيب مى‏توان گفت فراهى نيز به گونه‏اى مديون اصلاحى است زيرا اصلاحى با تفسير خلّاقانه از نظريه نظم فراهى و گسترش دادن دامنه آن، عملاً نظريه فراهى را به كرسى نشانده است.
5 - در رهيافت فراهى - اصلاحى به گونه‏اى قابل قبول نشان داده مى‏شود كه قرآن طرح و روش دارد. در اين رهيافت ثابت مى‏شود يكايك سوره‏هاى قرآن موضوعى محورى دارند، ميان هر جفت‏سوره رابطه مكمل از نظر مضمونى و ساختارى وجود دارد و الگويى عينى از نظم در گروه‏سوره‏ها عرضه شده است و خلاصه اينكه اصلاحى ثابت كرده است كه قرآن نه‏تنها از انسجام مضمونى بلكه از وحدت ساختارى برخوردار است.
6 - معيار تفسير فراهى - اصلاحى ترتيب كنونى قرآن بوده است. اگر قرآن در شكل كنونى‏اش انسجام دارد، در اين صورت ترتيب نزول قرآن گسسته و نامرتبط خواهد بود يا صرفاً اهميتى تاريخى خواهد يافت. همچنين مى‏دانيم كه تلاش‏هاى بسيارى براى تعيين و دستيابى به آن ترتيب صورت گرفته و تا كنون به نتيجه چندان موجّه و مقبولى نيز نينجاميده است. با كنار هم قرار دادن اين دو گزاره شايد بتوان نتيجه گرفت كه آنچه ما بايد بدان بپردازيم ترتيب حاضر است؛ به‏عبارت ديگر غرض از تلاش‏هاى پيشين در بازچينش سوره‏هاى قرآن براى رسيدن به انسجام چندان وجهى ندارد، زيرا آن ترتيب منسجم الان موجود است.
7 - همان‏طور كه اصل نظم جزء لازم رهيافت حاضر در تفسير قرآن است، در نقد بسيارى از تلاش‏هاى تفسيرى پيشين نيز ضرورى و كارآمد خواهد بود. كاربرد روش‏مند و منسجم اين اصل مى‏تواند دست‏كم به بازنگرى نسبى در نظريه تفسير بيانجامد. مثلاً مى‏تواند به كاهش وابستگى به اسباب النزول به مثابه ابزار تفسير منجر شود. 
چنانكه مى‏بينيم بسيارى از مفسّران از جمله طباطبايى در ايران و سيد قطب در مصر هنگامى كه سبب نزول را در تعارض با تفسير منسجم و يكپارچه از سوره مى‏يابند، به عدم پذيرش آن تمايل نشان مى‏دهند. به بيان ديگر، در رهيافت جزءنگر و سنتى كه آيات به‏طور مجزا از يكديگر تفسير مى‏شوند، هر داده خارج از متن كه بتواند معناى تازه‏اى از آن عرضه كند، مطلوب است. ولى در تفسير متن بر مبناى رهيافت منسجم و كل‏نگر بايد چارچوب سياقى و قيود تفسيرى مشخصى لحاظ شود و هر خارجى - از جمله اسباب النزول - پيش از آنكه پذيرفته شود بايد تناسب سياقى آن آزموده شود.
8 - مفهوم نظم ابداع فراهى و اصلاحى نيست؛ بلكه ابتكار اين دو در تفسير اين مفهوم نهفته است. ايشان نه تنها معتقد به نظم ساختارى و مضمونى در قرآن بودند، بلكه آن را ابزارى غيرقابل جايگزين در تفسير قرآن بر مى‏شمرند. آن دو با كاربست اين مفهوم بر قرآن، كوشيدند تا قرآن را در سياقى واضح و روشن قرار دهند تا به تفسيرى دقيق از قرآن دست يابند.
9 - نظريه نظم فراهى - اصلاحى نتايجى در بر دارد كه از لحاظ زيبايى شناختى نيز رضايت بخش است. اين ايده كه قرآن كتابى است كه مضامين خود را سامان‏يافته در سوره‏ها، جفت‏سوره‏ها و گروه سوره‏ها عرضه كرده، به قرآن فضيلتى مى‏بخشد كه تاكنون بدان توصيف نشده است. 
همچنين اين نظريه با تأكيد بر مطالعه قرآن به مثابه متن واحد و يكپارچه، با روح تحليل ادبى معاصر همراهى مى‏كند. افزون بر اين‏دو، تأكيد بر مطالعه صرف قرآن، با گرايش روز در تفسير قرآن هماهنگ بوده و آن را برجسته‏تر مى‏كند.
10 - و سخن آخر اينكه با وجود تمام محاسن و مزايايى كه درباره نظريه فراهى - اصلاحى گفته شد، برخى مواضع و نتايج مباحث ايشان محل بحث و ترديد است. در واقع نبايد فراموش كرد آنچه اينان طرح كرده‏اند، فرضيه‏اى بيش نيست ولو فرضيه‏اى بسيار قوى كه به‏خوبى بر همه قرآن قابل پياده سازى است. به‏علاوه نظم قرآن در سوره‏ها، جفت‏سوره‏ها و گروه سوره‏ها، آن‏طور كه اصلاحى گاه مى‏انديشد، چندان دقيق نيست يا دست‏كم در مواردى قابل ترديد و اشكال است، چنانكه پيش از اين پاره‏اى اشكالات آن بيان شد. 
البتّه اصلاحى در مقدّمه آخرين جلد از تفسير «تدبر قرآن» اذعان مى‏كند كه با تفسير او، صرفاً راه براى مطالعه قرآن از طريق نظم هموار شده و راهى طولانى همچنان باقى است و در نهايت به‏درستى به اين شعر استناد جسته است كه:
گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاك است 

پی نوشت‌ها:

1 - اين رأى چه در بيان تند و بى‏پرده توماس كارلايل
(On heroes, hero-worship, and the heroic in history, London 1897 86f.)
و چه در بيان متعادل و ملاحظه‏آميز مونتگُمرى وات:
Introductionxi, to the Qur’an, Edinburgh 1970 p. Xi 22, 73 
ديده مى‏شود. البته اخيراً مسأله وحدت سوره‏ها در ميان قرآن‏پژوهان غربى نيز حاميانى پيدا كرده است. يكى از اين دست نظريه‏ها، بسيار مفصل و خلاقانه، از سوى آنگليكا نويورث طرح شده است؛ نگاه كنيد به:
A. Neuwirth, studien zur komposition der mekkanischen suren, Berlin 1981, pp. 175-321.
2 - نمونه‏اى از اين دست پژوهش‏ها در آثار كسانى چون: تئودور نولدكه NoldekeTheodor، هوبرت گريمه (Hurbert Grimme)، رادول (J.M. Rodwell)و ريچارد بل (Richard Bell) ديده مى‏شود. براى مرور تفصيلى در اين‏باره نگاه كنيد به: 
Watt, chapter 7; Blacherer, Introduction au coran, Paris 1977, pp. 247-263. جالب اين‏كه بلاشر به مجموعه‏اى از تلاش‏هاى مسلمانان در اين زمينه اشاره كرده است.
3 - از جمله مفسّرانى كه به اين موضوع نظر داشته‏اند و در تفسير خود به بيان مناسبت آيات و سور قرآن نيز پرداخته‏اند، مى‏توان به موارد زير اشاره كرد:
- طبرسى، ابوعلى فضل بن حسن )متوفى548)، مجمع البيان فى تفسير القرآن، تحقيق هاشم رسولى محلاتى و فضل‏اللَّه يزدى طباطبايى، بيروت 1967-1962/1387-1382.
- رازى، فخرالدين، )متوفى606)، التفسير الكبير، أو مفاتيح الغيب، قاهره، 1934.
- فيروزآبادى، مجدالدين محمد بن يعقوب )متوفى817)، بصائر ذوى التمييز فى لطايف الكتاب العزيز، مصر، چاپ محمدعلى نجار، 1406.
- بقاعى، ابراهيم بن عمر، )متوفى885)، نظم الدرر فى تناسب الآيات و السور، زير نظر عبدالمعيدخان، حيدرآباد 1984 - 1969.
4 - زركشى، بدرالدين محمد، البرهان فى علوم القرآن، تحقيق محمدابوالفضل‏ابراهيم، بيروت، 1988/1408(افست چاپ مصر).
5 - سيوطى، جلال‏الدين عبدالرحمن بن ابى‏بكر، الاتقان فى علوم القرآن، تحقيق محمدابوالفضل‏ابراهيم، قم، 1363ش. (افست چاپ قاهره).
6 - عنوان بخشهايى كه زركشى و سيوطى به اين موضوع اختصاص داده‏اند، به‏ترتيب عبارتنداز: «النوع الثانى: معرفة المناسبات بين الآيات» 52-35/1 و «النوع الثانى و الستون: فى مناسبه الآيات و السور» 389-369/3.
7 - همان‏طور كه مثال‏هاى زركشى بر پيوستگى و مناسبت آيات و سور دلالت دارد (نگاه كنيد به: زركشى، 51-45 43-40 36-35/1).
8 - همان، 36/1.
9 - همان، 36 - 35/1؛ وى افراد ذيل را نام برده است: ابوبكر عبداللَّه بن محمد نيشابورى (متوفى324) كه از علماى بغداد به دليل جهل به اين علم انتقاد نموده است؛ ابوبكر ابن العربى (متوفى543) كه از بى‏اعتنايى مردم به علم مناسبت شكوه كرده است؛ ابوجعفر احمد بن ابراهيم بن زبير اندلسى (متوفى807)، كه كتابى به نام البرهان فى مناسبه ترتيب سور القرآن (نگاه كنيد به: سيوطى، 369/3) در اين باره نوشته است. سيوطى نيز اثر مستقلى در اين موضوع با نام تناسق الدرر فى تناسب السور (تحقيق عبداللَّه محمد درويش، بيروت 1987) تأليف كرده است. با اين حال در كتاب‏هايى چون مقدمه فى اصول التفسير (بيروت: دار القرآن الكريم 1972/1392) اثر ابن‏تيميه (متوفى 728)، كه موضوعش اصول تفسير است، هيچ اشاره‏اى به اين مبحث نشده و تلاش فخررازى براى اينكه اين علم جايگاه قابل‏قبولى در سنت تفسيرى بيابد، توفيق نيافته است.
10 - براى فهرستى از آثار تأليف شده بر مبناى اين ديدگاه، نگاه كنيد به: محمد خامه‏گر، ساختار هندسى سوره‏هاى قرآن، تهران، 70-61/ 1380. البته وى اين آثار را به دو گروه تقسيم كرده است: دسته اول تفاسير و كتاب‏هايى كه به نظم و ارتباط آيات پرداخته و با تفكيك و دسته‏بندى آيات به مسأله تناسب آيات و سور توجه كرده‏اند و گروه دوم مؤلفانى كه قبل از تفسير هر سوره به تعيين غرض اصلى آن همت گماشته و تلاش كرده‏اند آيات سوره را در سايه آن تفسير كنند.
11. A.T. Welch, "SURA", El2, vol. IX, P.888.
21. Mustwansir Mir, "The Sura as a unity: A twentieth-century development in qur’anic exegesis, in G. Hawting and A.A. Shareef )eds.(. Approaches to the Qur’an, London 1993, pp. 211-224. 
اين مقاله به همت دوست دانشورم دكتر مهرداد عباسى به فارسى ترجمه شده، هرچند متأسفانه تاكنون منتشر نشده است.
13 - اشرف على تهانوى (1943 - 1863) يكى از مشهورترين شخصيت‏هاى دينى هند و پاكستان است كه طرفداران و دوستداران فراوانش وى را، به‏نشانه احترام، حكيم الامة خوانده‏اند. گفته شده كه وى بيش از 800 اثر تأليف كرده كه شامل تمامى اَشكال مختلف آثار دينى در فرهنگ اسلامى است. تفسير قرآنِ وى بيان القرآن (12 جلد، چاپ بازبينى‏شده، كراچى و لاهور 1353، چاپ نخست 1908/1326) يكى از مهمترين آثار اوست. مخاطبان اين تفسير هم محققان و هم مردم عادى‏اند. متن اصلى آن كه شامل ترجمه‏اى توضيحى و مباحثى درباره موضوعات مهم قرآنى است، مخاطبان عمومى را درنظرداشته و به‏زبان اردوست. اما يادداشتها كه به انواع بحث‏هاى تخصصى مى‏پردازد، براى استفاده محققان و به‏زبان عربى نوشته شده است.
14 - تفسير القرآن الحكيم (تفسير المنار)، مصر بى‏تا؛ به ويژه در بخش پايانى تفسير هر سوره كه موضوع اصلى سوره به اجمال بيان شده است.
15 - سيد قطب، فى ظلال القرآن، بيروت، 1974-1973/1394-1393؛ وى به مضمون اصلى يا غرض سوره با اصطلاح ظل يا محور اشاره مى‏كند كه بخش‏هاى مختلف سوره را در قالب يك كل هماهنگ به هم پيوند مى‏دهد. يكى از شاگردان وى به نام عبد اللَّه محمود شحاته كتابى مستقل در اين‏باره تأليف كرده و در آن اهداف و مقاصد سوره‏هاى قرآن را، از سوره بقره تا جاثيه، واكاويده است؛ مشخصات كامل كتابشناختى آن چنين است: اهداف كل سورة و مقاصدها فى القرآن الكريم، مصر، 1976؛ ترجمه محمدباقر حجتى، به نام: درآمدى بر تحقيق در اهداف و مقاصد سوره‏هاى قرآن كريم، تهران1369.
16 - طباطبايى، محمد حسين، الميزان فى تفسير القرآن، بيروت، 1393؛ او نيز همچون سيدقطب مى‏كوشد موضوع اصلى هر سوره را كه «غرض سوره» مى‏نامد، بشناساند. وى اين كار را از طريق بررسى آيات ابتدايى و انتهايى و سياق سوره انجام مى‏دهد.
17 - شلتوت، محمود، تفسير القرآن الكريم: الاجزاء العشرة الاولى، قاهره، 1379.
81. Abul-ala Mawdudi, Tahfhim alk-Qur’an, 6vol., Lahore 19498-72.
او در مقدمه تفسيرش اظهار مى‏دارد كه هر كس مى‏تواند وحدت متن قرآن را درك كند. اگر به اين موضوع توجه داشته باشد كه قرآن هيچ‏گاه از موضوع اصلى (يعنى سرانجام انسان)، مضمون اساسى (يعنى حاجت انسان به اختيار طريق صحيح در زندگى كه همان انقياد در برابر قدرت مطلق خدا در همه ابعاد زندگى و اطاعت از خدا در عمل) و هدف خود (يعنى دعوت انسان به پذيرش صراط مستقيم) فاصله نگرفته و جدا نشده است. 
19 - در بخش بعدى مقاله به تفصيل رهيافت فراهى - اصلاحى ارائه و تحليل خواهد شد.
20 - حوّى، سعيد، الأساس فى التفسير، چاپ اول، قاهره، 1985/1405؛ كه پس از آن چندين بار تجديد چاپ شده است. وى در مقدمه تفسير خود مبانى روش تفسيرى خود را شرح داده است.
21 - بازرگان، عبدالعلى، نظم قرآن، تهران، 1372. وى در كتابى مستقل به تبيين شيوه تفسيرى خود پرداخته است كه مشخصات كتابشناختى آن از اين قرار است: كاوشى مقدماتى در زمينه متدولوژى تدبر در قرآن، راهنماى تحقيق و تمرين براى قرآن شناسان جوان، تهران، 1380.
22 - بستانى، محمود، التفسير البنايى للقرآن الكريم، مشهد، 1424 - 1422.
32. Mustansir Mir, Coherence in the Qur’an, A study of Islahi’s Concept of Nazm in Tadabbur-I Qur’an, Indianapolis, IN: American Trust Publications, 1986.
اين كتاب در واقع بازنگارى رساله دكترى مولف است كه در دانشگاه ميشيگان آمريكا به سال 1983 به انجام رسانده است. 
24 - به همين سبب، همگى ارجاعات مقاله حاضر به آثار فراهى و اصلاحى و مشخصات كتابشناختى آنها از كتاب "Coherence in"مستنصر مير نقل شده است. البته در يك پايگاه اينترنتى مختص به آرا و انديشه‏هاى امين احسن اصلاحى:
(http://www.amin-ahsan-islahi.com 
ترجمه انگليسى بخشى از تفسير قرآن وى موسوم به تدبر قرآن نهاده شده است. اين سايت حاوى مقالاتى درباره شيوه تفسيرى وى نيز هست.
25 - نگارنده براى اين منظور از منابع ذيل سود جسته است: 
Mir, Coherence, Introduction, 9-6.
http://www.amin-ahsan-islahi.com.
62. Joseph Horovitz
27 - ر.ك. ثلاث رسايل فى اعجاز القرآن للرمّانى و الخطابى و عبدالقاهر الجرجانى، تحقيق محمد خلف اللَّه و محمد زغلول سلّام، چاپ دوم، مصر، دارالمعارف، 1968/1387.
28 - ر.ك. باقلانى، اعجاز القرآن، تحقيق احمد صقر، مصر، دارالمعارف، 1954/1374.
29 - ر.ك. جرجانى، دلايل الاعجاز، تحقيق محمد عبدالمنعم خفاجى، مصر، مكتبة القاهره، 1969/1389.
30 - ر.ك. زمخشرى، الكشاف عن حقايق التنزيل و عيون الأقاويل، مصطفى بابى حلبى، قاهره، 1966/1385؛ نيز: محمد حسين ابوموسى، البلاغه فى تفسير الزمخشرى و اثره فى الدراسات البلاغيه، مصر، دارالفخر العربى، بى‏تا.
31 - البته پيش از وى مفسّر نامدار شيعى ابوعلى فضل بن حسن طبرسى )متوفى548) در تفسير خود مجمع البيان فى تفسير القرآن به اين موضوع اهتمام داشته و معمولاً بخشى از تفسير هر سوره را با عنوان «نظم» به موضوع ارتباط و مناسبت آيات تخصيص داده است.
32 - قمى نيشابورى، نظام‏الدين، غرائب القرآن و رغائب الفرقان، تحقيق ابراهيم عتوه عوض، تهران، 1380.
33 - ابوحيان، محمد بن يوسف، تفسير البحر المحيط، تحقيق عادل احمد عبدالموجود و على محمد معوض، بيروت 2001/1422.
34 - شربينى، شمس‏الدين، السراج المنير فى الاعانه على معرفة بعض كلام ربنا الحكيم الخبير، معروف بتفسير الخطيب الشربينى، بولاق مصر، 1285.
35 - آلوسى، محمود، روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم و سبع المثانى، بيروت 1970/1390 (افست چاپ قاهره).
36 - مستنصر مير در فصل نخست كتاب خود (ibid,42-01)، به‏تفصيل مسأله نظم قرآن در گذشته و حال را واكاويده و در بخش پايانى اين فصل، به‏ايجاز آراى سه تن از دانشمندان معاصر را در اين‏باره طرح كرده است. اين افراد عبارتند از: 
ابوالاعلى مودودى (1979 - 1903)، صاحب تفسير »Tafhim al-Qur’an«؛ محمد محمود حجازى، صاحب كتاب الوحدة الموضوعية فى القرآن الكريم، كه در اصل پايان‏نامه دكترى‏اش بوده است و تفسير كاملى بر قرآن به نام التفسير الواضح نيز نگاشته است و فضل الرحمان (1988 - 1919) كه كتاب‏ها و مقالات متعددى از وى به‏جا مانده است، همچون: Islam and Modernity, Islam, Major« » themes in the Qur’anوى همچنين در هيئت داوران رساله دكترى مستنصر مير، يعنى كتاب مورد استفاده در مقاله حاضر، حضور داشته است. براى اطلاع بيشتر از آثار او و نيز كتاب‏ها و مقالات نگاشته شده درباره او، نگاه كنيد به: سيد على آقايى، «كتابشناسى فضل‏الرحمان»، مدرسه، سال دوم، شماره101 - 94/ 4.
73. See Mir, Coherence, Chapter II, 25-36.
38 - فراهى، مجموعه تفسير فراهى، ترجمه امين احسن اصلاحى، لاهور، انجمن خدّام القرآن، 42 - 34/ 1973/1393؛ اصلاحى، تدبر قرآن، لاهور، 7831 - 0041/7691 - 0891، 1/i-xxi.
39 - ابن‏تيميه، تقى‏الدين احمد بن عبدالحليم، مقدمه فى اصول التفسير، بيروت، 108 -102 96-93/ 1972/1392.
40 - زركشى، 161-156/2.
41 - فراهى، دلائل النظام، اعظم‏گره، هند، الدائرة الحميدية و مكتبتها، 93 23 - 21/ 1968/1388؛ همو، مجموعه، /33 - 28؛ اصلاحى، مبادى تدبر قرآن، لاهور، دارالاشاعة الاسلامية، 183 - 174/ 1971/1391؛ همو، تدبّر قرآن، 1/v-vii.
42 - فراهى، دلائل، /77- 74
43 - فراهى، دلائل، /75 73 20 - 17؛ اصلاحى، تدبر، 1/viii-x.
44 - فراهى، دلائل، /93 - 91 84 - 83 77 74 73.
45 - اصلاحى، تدبر، 1/xii-xiv.
46 - مستنصر مير در فصل سوم )ص63 - 37) و چهارم )ص74 - 64) كتاب انسجام در قرآن به اين موضوع پرداخته است. در فصل سوم، ديدگاه فراهى و اصلاحى در اين باره از آثار به جاى مانده از ايشان استخراج شده و در فصل چهارم همين نظريه از نظرگاه سيدقطب و علامه طباطبايى بررسى شده و در مثال‏هايى با نظريه فراهى - اصلاحى مقايسه شده است. مستنصر مير در مقاله مستقلى كه پس از اين كتاب منتشر كرده گزارشى از شيوه تفسيرى شش تن از مفسّران دوره معاصر (تهانوى، سيد قطب، دروزه، طباطبايى، فراهى و اصلاحى) كه به مسأله وحدت موضوعى سوره‏ها پرداخته‏اند، عرضه كرده است.
47 - فراهى، مجموعه، /52 - 51؛ همو، دلائل، /74، پاورقى.
48 - اين سوره‏ها عبارتند از: فاتحه، ذاريات، تحريم، قيامة، مرسلات، عبس، شمس، تين، عصر، فيل، كوثر، كافرون، مسد، توحيد. البته تفسير دو سوره فاتحه و توحيد ناتمام است. همچنين دست‏نوشته‏هايى از فراهى در تفسير بخش‏هايى از سوره‏هاى بقره و آل‏عمران موجود است، كه هنوز منتشر نشده است.
94. Mir, Coherence, 38.
50 - فراهى، دلائل، /77 5 - 75 62
15. See Mir, Coherence, 39-41.
52 - فراهى، مجموعه، /145 - 93
53 - مثلاً او تفسيرى متفاوت از سوره فيل ارائه كرده است زيرا به نظر فراهى مخاطب اين سوره قريش است نه پيامبر (فراهى، مجموعه، /410 - 372).
54 - چنانكه در آيات 14 - 1 و 19 - 15 سوره ذاريات (همان، /40 - 1 )105 - 104 و 44 - 41 سوره مرسلات (همان، /242) بدان توجه كرده است.
55 - نظير آيات 46 - 1 سوره ذاريات (همان، /125 - 124 120) و كل سوره شمس (همان، /283).
56 - فراهى اين نظم درونى را به‏خوبى در مورد آيات 23 - 20 و 46 - 24 سوره ذاريات (همان، /119) و 12 - 10 و 32 - 23 سوره تحريم (همان، /138 - 137) نشان داده است.
57 - مستنصر مير (Coherence,34-24) پاره‏اى از اختلافات ساختارى سوره‏هاى مكى و مدنى را برشمرده است و در بخشى ديگر (54 - 50) با تطبيق اين ويژگى‏هاى ساختارى بر نمونه‏هايى از تفسير اصلاحى بر سوره‏هاى مكى و مدنى، تفاوت‏هاى روشى در پياده‏سازى نظريه نظم قرآن فراهى - اصلاحى را نشان داده است.
58 - كه‏عبارتند از: سوره‏هاى ذاريات (تدبر، 634 - 575/6)، قيامت (96 - 71/8)، تين (446 - 433/8)، عصر (540 - 529/8)، فيل (566 - 555/8)، كوثر (598 - 589/8) و مسد (639 - 627/8).
59 - براى نمونه: سوره‏هاى مرسلات و عبس. فراهى (مجموعه، /223) عمود سوره مرسلات را قيامت، ترس از خدا و اعمال صالح دانسته ولى اصلاحى (تدبر، 123/8) انذار كافران از عذابى كه در روز قيامت برايشان فراهم شده، را عمود گرفته است. در مورد سوره عبس اختلاف از اين فراتر است. به نظر فراهى (مجموعه، /249) در اين سوره پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از توجه به منكران حق نهى شده است درحاليكه اصلاحى (تدبر، 191/8) عمود سوره را همچون سوره نازعات (169/8) حقانيت قيامت و آسانى آن براى خدا ذكر كرده است. مستنصر مير (Coherence,44) با مقايسه محتواى سوره و عمودهاى مذكور نظر اصلاحى را ترجيح داده است.
60 - مثلاً سوره عبس كه فراهى (مجموعه، /274 268 262 249) آن را به بخش‏هاى زير تقسيم كرده است: آيات 42 - 33 32 - 23 22 - 11 10 - 1 ولى بخش‏بندى اصلاحى (تدبر، 192-191/8) چنين است: آيات 42 - 33 32 - 24 23 - 17 16 - 11 10 - 1.
61 - يك نمونه موجود يعنى تفسير سوره تحريم نمى‏توانسته چندان كارگشا باشد؛ زيرا دوازده آيه نخست سوره به يك حادثه تاريخى مشخص مرتبط است و در كل نظم سوره مشكل چندانى ندارد. البته در همين مورد هم عمود سوره از نظر اصلاحى (تدبر، 451/7) اندكى متفاوت با فراهى (مجموعه، /163) است.
26. See Mir, Coherence, 46-47.
63 - اصلاحى، تدبر، 10 - 9/2.
64 - بخش اول به ده فصل كه عبارتند از: آيات 35 - 34 33 - 29 28 - 26 25 - 23 22 - 19 18 - 15 14 - 11 10 - 2 1 و 43 - 36 و بخش دوم به هشت فصل شامل: آيات 115 - 105 104 - 101 100 - 86 85 - 77 76 - 71 70 - 58 57 - 44 و 126 - 116 و نهايتاً فصل سوم شامل پنج فصل: آيات 175 - 163 162 - 153 152 - 135 134 - 127 و 176.
65 - مثلاً ميان طمع‏ورزى و شهوت‏رانى (آيات 4 - 2 و 18 - 15) كه هر دو مخرّب نظم اجتماعى هستند (تدبر، 34/2).
66 - مثلاً تضاد بين كنارگذاشتن شريعت توسط يهود و الزام به تعهد مسلمانان به آن (آيات 70 - 58؛ همان، /90) و نيز تقابل ميان اكراه منافقان از شركت در جنگ و وظيفه مسلمانان مبنى بر مهيا بودن براى جنگ به هنگام لزوم (آيات 111 - 109 104 - 103/ 76 - 71).
76. See Mir, Coherence, 49-54.
68 - نمونه‏ها پيشتر ذكر شد. رك: پانوشت ش 58 و 60.
96. subjective 
07. A.T. Welch, "SURA", P.888.
71 - مستنصر مير نمونه‏هايى از تفسير اصلاحى درباره فرازهايى از قرآن استخراج كرده كه در تفاسير پيشين غالباً مطالب نامرتبط و گسسته از آيات قبل و بعد محسوب شده‏اند ولى اصلاحى تفسيرى كاملاً منسجم از آيات عرضه كرده است. نگاه كنيد به: Mir, Coherence, Appendix B, 611-801.
72 - براى ديگر اشكالات و ملاحظات مير، نگاه كنيد به: .ibid,95-45 
73 - مثلاً در تفسير سوره روم (جنگ ميان روم و ايران؛ تدبر، 72 67/5 به بعد)، سوره احزاب (ازدواج پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با زينب زن مطلقه پسرخوانده‏اش زيد؛ 191 179 - 177/5 به بعد) و سوره حشر (نفى بلد يهود بنى‏نضير از مدينه؛ 283 280 - 279/7 به بعد).
47. Mir, Coherence, 61-62.
75 - «وَلَقَدْ آَتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِى وَالْقُرْآَنَ الْعَظِيمَ»
76 - «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِىَ»
77 - توضيح اين مفهوم و نيز سوره‏هاى هر گروه در ادامه مقاله خواهد آمد.
87. ibid, 75-76.
مستنصر مير اين مجموعه اطلاعات را از لابلاى تفسير تدبر قرآن اصلاحى استخراج كرده و آدرس يكايك مطالب را در پانوشت‏هاى 3 تا 8 همين صفحات آورده است. 
79 - اصلاحى، تدبر، 37/8.
80 - همان، 279/7.
81 - همان، 99 72 - 71/8.
82 - همان، 615 - 614/1.
83 - همان، 570 - 569 556 - 555/8.
84 - همان، 451 430 - 429/7.
58. Mir, coherence, 80-83.
86 - براى نمونه: سوره‏هاى توبه، انبياء، حج، و ملك؛ مقايسه شود با جفت هريك به ترتيب: انفال، طه، مؤمنون، و تحريم.
87 - فراهى، دلايل، /93 - 92؛ اصلاحى، تدبر، 1/xii-xiii. اصلاحى معتقد است شواهدى قرآنى نيز در تأييد اين نظريه وجود دارد. البته مير (Coherence,79-69) اين ديدگاه را نقد كرده است.
88 - در تقسيم‏بندى فراهى گروه سوم به دو گروه يونس تا حج و مؤمنون تا نور و گروه هفتم به دو گروه ملك تا اخلاص و فلق تا ناس تقسيم شده بودند كه در مجموع نه گروه به‏دست مى‏آيد.
89 - مير (ibid, 98-58) به‏عنوان نمونه تفسير اصلاحى از گروه دوم را مورد تحليل قرار داده و انسجام مضمونى و ساختارى درونى آن را نشان داده است.
90 - اصلاحى، تدبر، 1/xii-xiii، 479/7.
91 - موارد اختلاف عبارتند از: رعد، حج، رحمن، انسان، بينه، زلزله، مسد، اخلاص. به گفته زركشى (194 - 193/1) شش سوره نخست مدنى و دو سوره اخير مكى هستند. البته در مورد پنج مورد از اين هشت سوره پس‏زمينه لازم براى پذيرش رأى اصلاحى فراهم است. زيرا برخى مفسّران سوره‏هاى رحمن و انسان را مكى دانسته‏اند. نيز شواهد سياقى اين دو سوره و نيز سوره زلزله نيز مؤيد مكى‏بودن آنهاست. همچنين سوره‏هاى رعد (به استثناى آيه 41) و حج (به‏جز آيات 41 - 38) مكى دانسته شده‏اند. 
29. See Mir, Coherence, 89-93.
93 - مجدداً مير (39 - 59 ibid) اين موضوع را در مورد تفسير اصلاحى از تعدادى از گروه‏هاى ياد شده بررسى كرده و صحت نظريه اصلاحى را در عمل نمايانده است.
49. ibid, 95-96. 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت: 20:05 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 68

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس