سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
میتوان گفت که میدان معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: «شناخت عاطفی و هنری» و «شناخت منطقی و علمی». در شناخت منطقی و علمی نوعی معرفت یکسان و جهانی و بیمرز Universal وجود دارد که همه افراد بشر یک تصور از «مثلث» یا «کره» یا «آب» و یا «هوا» دارند، ولی شناخت عاطفی و هنری در بافتهای فرهنگی و زمینههای تاریخی و جغرافیایی متفاوت است. در عرصه شناخت منطقی و علمی ما موضوع معرفت را به دیگران عیناً انتقال میدهیم، یعنی اگر ندانند که آب در صد درجه حرارت در کنار دریا به جوش میآید و یا مجموع زوایای مثلث صد و هشتاد درجه است، از راه استدلال یا آزمایش این مطلب به آنها «ثابت» میکنیم، ولی در عرصه شناخت عاطفی ما آنها را فقط اقناع میکنیم، به این معنی که وقتی مخاطبی را تحت تأثیر یک بیان هنری قرار میدهیم، چیزی را برای او «اثبات» نمیکنیم، ولی او را در برابر مفهوم آن بیان، «اقناع» میکنیم. تا اینجای مطلب، چندان بدیهی است که من از نوشتن همین چند سطر هم باید عذرخواهی کنم. ولی برای دنباله بحث، یادآوری آن را ضروری یافتم و ناگزیر بودم. آنچه در دنباله این امر بدیهی میخواهم مطرح کنم این است که میزان اطمینان و یقین و ابطال ناپذیری بسیاری از دادههای عاطفی و هنری، گاه، چندان استوار است که رویاروی معرفت منطقی و علمی میایستد و در ناخودآگاه آدمی به ستیزه با دادههای معرفت منطقی و علمی، بر میخیزد و حتی آن را مغلوب میکند. تصور میکنم در این بخش از سخن هم به تکرار یک امر بدیهی پرداختهام. هر چه هست از گفتن آن نیز ناگزیر بودم. نگاهی به تاریخ علم و تمدن نشان میدهد که «معرفت اقناعی» رویاروی «معرفت اثباتی» غالباً صفآرایی داَشته و بسیاری از دادههای معرفت اثباتی را مغلوب خود ساخته است. گاه نیز مغلوب معرفت اثباتی شده است. چنان نیست که همواره معرفت اثباتی از این نبرد پیروز به در آمده باشد. بسیاری از گزارههای هنری (که وظیفه اقناعی دارند) بر بسیاری از مفاهیم و مصادیق «علم» غلبه کردهاند. کهنه شدن بعضی از دادههای علم و استمرار ارزش شاهکارهای هنری، نشانه پیروزی بخشی از گزارههای هنری در برابر بعضی از گزارههای علمی است. بار دیگر از طرح این بدیهیات نیز باید عذرخواهی کنم تا برسم به اصل مطلب که قدری پیچیده مینماید و آن این است که در مرکز تمام گزارههای اقناعی (یعنی دینی و هنری) نوعی ادراک «بلاکیف» و «بی چه گونه» وجود دارد و در مرکز تمام گزارههای اثباتی ما به چنین ادراکی نمیرسیم، بلکه برعکس، ادراک ما ادراکی است که از «کیف» و «چه گونگی» آن آگاهی داریم و در مقابل باید آن را ادراک «ذات کیف» یا ادراک «با چه گونه» نامگذاری کرد. با هر گزاره علمی و منطقی، مخاطب، «چه گونگی» معرفت حاصل از آن گزاره را، با تمام اجزا، در مییابد، ولی در هر گزاره هنری، به ویژه در مرکز آن، نوعی معرفت «بلاکیف» و نوعی شناخت بی چه گونه وجود دارد. اگر لذتی که طفلان خردسال از «اتل متل توتوله» میبرند– و تکرار آن در طول قرون و اعصار نشاندهنده این واقعیت است– مصداق ساده گزاره هنری و اقناعی تلقی شود و التذاذ از فلان غزل حافظ برای هنرشناسان، نمونه پیچیده گزارههای اقناعی و هنری باشد، در مرکز ادراک ما از غزل حافظ یک شناخت «بلا کیف» وجود دارد که در مرکز التذاذ کودک از «اتل متل توتوله» نیز برای او وجود دارد. وقتی کودک بزرگتر شد خواهید فهمید که در مرکز آن التذاذ، ادراک بلاکیفی نسبت به نظام ایقاعی آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود میکرده است و ما نیز از تأمل در شعر حافظ به این نتیجه میرسیم که چیزی در آن نهفته است که «یدرک و لایوصف» است و هر چه هست، امری است اقناعی و نه اثباتی. اصل سخن، در این گفتار، توجه دادن خواننده است به این نکته که در مرکز هر پدیده هنری و هر بیان عاطفی، یک امر «بلاکیف» و یک ابلاغ بی چه گونه نهفته است که اگر ما بتوانیم آن را از «بلاکیف» و «بی چه گونه بودن» به در آوریم، میتوانیم آن ابلاغ را از عرصه هنری بودن و از تأثیر عاطفیاش خلع کنیم و بگوییم برای ما مصداق هنر نیست و بر ما تأثیر عاطفی ندارد. در ترجمه آثار هنری و گزارههای عاطفی دیگر زبانها، اگر نتوانیم آن ویژگی «بلاکیف» بودن و «بی چه گونگی» را به نوعی بازآفرینی کنیم، چیز مهمی از آن گزاره انتقال نخواهد یافت و همین جا میتوان یادآور شد که ای بسا، در ترجمه، آن ویژگی «بلاکیف» و «بی چگونه» از اصل هم بیشتر اتفاق میافتد یا در جاهایی از اثر– که در متن اصلی «بی چگونگی» وجود دارد– در ترجمه وجود نداشته باشد، و برعکس، در مواردی از ترجمه، این «بی چگونگی» اتفاق افتد که در اصل اثر نیست. آنها که دست اندرکار ترجمه شعر بودهاند، این تجربه را بسیار داشتهاند. اینکه ما از متون مقدس در زبانی غیر از زبان خودمان بیشتر متأثر میشویم (دعاها، زیارتنامهها، مناجاتها)، باید ریشهاش در همین مسئله ادراک « بلاکیف» باشد، چون در اینگونه سخنان در زبان خودمان برای «بی چگونگی» میدان کمتری وجود دارد. در تمام مصادیق هنرهای ناب، در تمام شطحهای صوفیه، در تمام دعاها و مناجاتهای متعالی و جاودانه، صبغهای از ادراک «بلاکیف» و احساس بی چه گونه وجود دارد. در مرکز این شاهکارهای هنری، این ویژگی ادراک «بی چه گونه» و «نقطه نامعلوم» نهفته است. نقطه نامعلومی که اگر روزی به معلوم بدل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقی نخواهد شد؛ دست کم برای کسی که این آگاهی را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراک بی چگونه را در خود نمییاید. در جوهر همه ادیان و در مرکز تمام جریانهای عرفانی جهان، این مسئله «ادراک بلاکیف» حضور دارد. به همین دلیل، عرفان و دینی که در مرکز آن عناصری از «پارادوکس» وجود نداشته باشد، ظاهراً، نمیتوان یافت. (نمونهاش: تثلث در آیین مسیح و مسئله آفرینش ابلیس در الاهیات اسلامی و...) دینی که تمام اجزای آن را بتوان با منطق و به بیان «اثباتی» و عقلانی توضیح داد، همان قدر دین است و پایدار که اثری هنری که تمام جوانب زیبایی آن را بتوان توصیف کرد. دیگر آن اثر، اثری هنری نخواهد بود. قدمای متفکرین ما، قلمرو «ایمان» را قلمرو «تو مدان» میدانستهاند؛ یعنی عقیده داشتهاند رابطهای وجود دارد میان «ایمان» و یک «نامعلوم». سنایی در حدیقه میگوید: چه کنی جستجوی چون جان، تو؟ «تو مدان» نوش کن چو «ایمان» تو یعنی ایمان، امری است از مقوله «تو مدان»، و «تو مدان» اصطلاحی است که با ابوسعید ابوالخیر وارد قلمرو عرفانی ایران شده است. داستان آن به اختصار این است که وقتی بوسعید در کودکی به دکان پدرش– که عطار بود– میرفت، هر لحظه از او میپرسید که این خریطه چه دارد و آن خریطه چه دارد؟ سرانجام حوصله پدرش سر آمد و برای رهایی از پرسشهای طفل، به او گفت كه این خریطه «تو مدان بلخی» دارد. بعدها وقتی بوسعید بر اثر تحولات روحی خویش و پشت پا زدن به علوم رسمی، کتابهای خود را در خاک دفن کرد، پدرش از او پرسید که: «ای پسر! آخر این چیست که میکنی؟» شیخ گفت:«یاد داری آن روز را که ما در دکان تو آمدیم و سؤال کردیم که این خریطهها چیست و در این انبانها چه در کردهای، تو گفتی: "تو مدان بلخی"؟» پدر گفت: «دارم.» شیخ گفت: «این تو مدان میهنگی است!» بعد از عصر بوسعید، این تعبیر «تو مدان» مورد توجه عرفا قرار گرفته است و سنایی در این بیت حدیقه، «ایمان» را از مقوله «تو مدان» به حساب میآورد؛ یعنی چیزی که در مرکز آن امری نامعلوم نهفته است؛ همان که مولانا به بیان دیگر، آن را چنین عرضه میدارد: جز که حیرانی نباشد کار دین. در تاریخ اندیشه اسلامی، وقتی مالک ابن انس (93- 179) مسئله «ادراک بلاکیف» را در «الرحمن علی العرش استوی» مطرح کرد، به نظرم یکی از مهمترین حرفهای تاریخ اسلام را بر زبان آورد و شاید هم یکی از مهمترین اندیشهها را در عرصه الاهیات جهانی. از آنجا که قلمرو دین و قلمرو هنر، هر دو عرصه «ابلاغ اقناعی» است و نه «ابلاغ اثباتی»، پس نظریه او در باب «ادراک بلاکیف» میتواند در هنرها نیز مورد بررسی قرار گیرد. تمام کسانی که با در دست گرفتن چتکه، آثار هنری را تجزیه و تحلیل میکنند و با چتکه به آنها نمره میدهند، غالباً کسانی هستند که از تجربه خلاق هنری بیبهرهاند. این «هنرشناسان» چتکه به دست، غالباً در محاسبات و ارزیابیهای خود، همان جاهایی را که قابل ادراک با چه گونه است، مورد بررسی قرار میدهند و از اصل هنر که قلمروی بی چه گونه دارد، غالباً، در غفلتاند. تجربه دینی، تجربه هنری، تجربه عشق، همه از قلمرو «ادراک بی چه گونه» سرچشمه میگیرند. بهترین تمثیل آن داستان مردی است که عاشق زنی بود و هر شب، به عشق دیدار آن زن، از رودخانهای ژرف و هولناک، عبور میکرد. این دیدارها مدتها ادامه داشت تا آنکه یک شب، مرد از زن پرسید که: «این لکه سفید کوچک در چشم تو از کی پیدا شده است؟» زن بدو گفت: «از وقتی که عشق تو کم شده است. این لکه همیشه در چشم من بود و تو، به علت عشق، آن را نمیدیدی. اکنون به تو توصیه میکنم که امشب از رودخانه عبور نکنی که غرق خواهی شد»؛ و آن مرد نپذیرفت و غرق شد، زیرا دیگر عاشق نبود و از نیروی عشق بهرهای نداشت. آن «ادراک بی چه گونه» که سرچشمه عشق بود، به ادراکی با چه گونه (آگاهی از لکه سفید در چشم معشوق) بدل شده بود و عملاً، عشق، از میان برخاسته بود. در میان امثال و حکمی که بر سر زبانهاست، اگر دقت کنیم، همین تجربه تکرار میشود که: چشم بد اندیش، که برکنده باد، عیب نماید هنرش در نظر ور هنری داری و هفتاد عیب دوست نبیند بجز آن یک هنر
و یا در این بیت عربی: و عین الرضا عن کل عیب کلیله و لکن عین السخط تبدی المساویا تعبیر «دوست نبیند به جز آن یک هنر» صورت ساده شده همان قصه مرد عاشق است که از رودخانه عبور میکرد و تعبیر «عین الرضا» که شاعری آن را به فارسی ترجمه کرده است و بدین گونه شهرت دارد: چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید چشم حسد پدید کند عیب ناپدید صورت ساده شده «چشم عاشق» و چشم شخصی است که به موضوعی «ایمان» میورزد و یا از یک «اثر هنری» التذاذ میبرد. اینها حقایق ساده شدهای از آن نکته ژرف است که در قلمرو «عشق»، «ایمان» و «هنر»، نوعی «نمی دانم» و «نقطه نابهام» همیشه باید باشد، وگرنه عشق و هنر و ایمان از میان بر میخیزد. هر کس تجربه عشق را– فراتر از حد پاسخ به نیاز جنسی– در خود احساس کرده باشد، میداند که در مرکز آن، چنین ادراک بی چه گونهای نهفته است. پاسخی که لیلی به خلیفه داد، بهترین مصداق این حقیقت است. وقتی که خلیفه از رهگذر ادراک با چه گونه، جمال لیلی را میدید و مجنون با ادراک بی چه گونه: گفت لیلی را خلیفه کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟ از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت: خامش! چون تو مجنون نیستی «تو مجنون نیستی» یعنی تو از ادراک «بلاکیف» و بی چه گونه محرومی و مجنون از آن بهره دارد. تو چتکه برداشتهای و میگویی «بینی لیلی به خوبی فلان دختر نمیرسد، چشمش هم از چشم فلان دختر زیباتر نیست و...» حاصل این برداشت تو ادراکی است با چه گونه، اما مجنون چنین چتکهای در دست ندارد، نگاه او نگاه عاشق است و ادراکِ او ادراک بی چه گونه. در مرکز تمام تجربههای دینی، عرفانی و الاهیاتی بشر، این «ادراک بی چه گونه» باید وجود داشته باشد و نقطهای غیرقابل توصیف و غیر قابل توضیح با ابزار عقل و منطق باید در اینگونه تجربهها وجود داشته باشد و به منزله ستون فقرات این تجربهها قرار گیرد. در التذاذ از آثار هنری نیز ما با چنین ادراک بلاکیف و بی چه گونه ای، همواره روبرو هستیم. چرا «هنر» و «ابتذال» با یکدیگر جمع نمیشوند؟ زیرا وقتی چیزی مبتذل (به معنی لغوی کلمه) شد، دیگر نقطه ابهام و زمینهای برای ادراک بی چه گونه ندارد. از همین جاست که گاه یک «اثر» برای بعضی از مردم مصداق هنر است و برای بعضی دیگر هنر شمرده نمیشود. آنها که هنر میدانندش، هنوز نقطه ادراک بی چه گونهای در آن مییابند و آنها که آن اثر را از مقوله هنر به حساب نمیآورند، کسانی هستند که آن اثر، هیچ نقطه ادراک بلاکیفی ندارد: مشت آن «هنرمند» و صاحب آن اثر در برابر آنها باز است. مثل اینکه بگویند: این شعر فقط وزن و قافیه دارد یا تشبیهش صورت دستمالی شده فلان تشبیه از فلان شاعر است یا مضمونش را دیگری با صورتی که مرکزی برای ادراک بلاکیف دارد، قبلاً، آورده است. به رأی اینگونه افراد، آن اثر، دیگر مصداق هنر نخواهد بود. اما اگر کسانی باشند که از آنگونه هوش و آگاهی برخوردار نباشند، میتوانند از چنان اثری هم احساس التذاذ هنری کنند، زیرا برای آنها هنوز، نقطههایی از ادراک بی چه گونه در آن اثر وجود دارد. پس در فاصله زبان روزمره و حرفهای مکرر کوچه و بازار مردم، از یک سوی، و شاهکارهای مسلم شعر جهان از سوی دیگر، همیشه، مجموعه بیشماری از طیفهای هنری، با شدت و ضعف بسیار، وجود خواهد داشت. تا مخاطب و داور این موضوع چه کسانی باشند؟ در کاربردهای روزانه، میگوییم این اثر هنری یا این شعر، یا این قطعه موسیقی لطیف است و کمتر متوجه عمق این کلمه میشویم. با اینکه «لطیف» از اسما الاهی است و مفسران قرآن در باب آن، از دیدگاههای گوناگون سخن گفتهاند، کمتر کسی «لطیف» را بدان خوبی و ژرفی درک کرده است که یکی از «مجانین عقلا» که از او درباره «اللطیف» پرسیدند و او گفت: «لطیف آن است که "بی چه گونه" ادراک شود.» توضیحی که این دیوانه درباره معنی «اللطیف»، از اسما الاهی داده است، بیگمان درستترین و ژرفترین توضیح است؛ زیرا معنای آن را به همان قلمروی برده است که مرکز «الاهیات» است و آن عبارت است از «ادراک بی چه گونه». در قرآن کریم در چند مورد صفت اللطیف درباره خداوند آمده است، از جمله در آیه 103 سوره انعام (سوره ششم) و در این بافت: «لا تدرکه و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر». و این بافت، مناسبترین بافتی برای مسالاه ادراک بی چه گونه حق تعالی است: چیزی را بتوان احساس کرد و نتوان آن را «دید» و به قلمرو تجربه ابصار و دیدن درآورد، بهترین تعبیری که از آن میتوان تصور کرد، همانا همان اللطیف است؛ با تفسیری که آن مجنون عاقل ارائه داده است. مفسران اشعری و معتزلی و شیعی درباره این آیه و فهمهای گوناگون خود از این آیه سخنها گفتهاند، ولی هیچ کس به این ظرافت و ژرفی که آن دیوانه از آن سخن گفته است، نرسیده است. «اسم» اللطیف که در قرآن کریم، هفت مورد درباره حق تعالی به کار رفته است، همواره با اسمی دیگر از قبیل الخبیر (پنج مورد) و العلیم (یک مورد) و القوی (یک مورد) همراه بوده است. دلیل آن از نظر بلاغی، گویا، این است که آن صفتها وجود او را از طریق معنای خود اثبات میکنند و «اللطیف» صاحب آن صفتها را که وجودی محسوس است، به گونه «بلاکیف» و بی چه گونه در میآورد. به همین دلیل حتی یک مورد هم «اللطیف» به تنهایی به کار نرفته است. خدای را میتوان شناخت، اما با شناختی بی چه گونه. اگر در ذات حق به «چه گونگی» برسیم، همان مصداق «کلما ما میز تموه بافهامکم» است که مردود است و مصنوع. عیناً در مورد هنر و عشق نیز این قضیه صادق است. در مرکز هر عشق و هر اثر هنری آن ادراک بی چه گونه حضور دارد. هم خدا لطیف است و هم هنر و هم عشق و هر سه را ما بی چه گونه ادراک میکنیم. و اگر «با چگونه» شد، دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.
مقدمه ای بر پارسی پژوهی در آذربایجان، جمیله صادقووا و طیبه علی اصغرووا؛
دانش زبان شناسی پارسی سابقهای کهن داشته، در مسیری تقریباً هزار ساله، راه پیشرفت در پیش گرفته تا به موقعیت امروزین رسیده است. در این مدت دانشمندان کشورهای گوناگونی در شکوفایی این دانش، نقش بزرگی ایفا نموده و آثار بزرگی پدید آوردهاند. در این راستا خدمات ایراندوستان سرزمین ما، همراه با دانشمندان شرق نزدیک و میانه و خاورشناسان اروپا حائز اهمیت است. برخی مباحث این دانش توسط ایرانگرایان سرزمین ما مطرح شده و برخی مباحث نیز با پژوهشهای انجام شده توسط آنان پربار شدهاند. اگر چه دانش زبان شناختی پارسی خواه با آثار بیشمار دانشمندان ابران، اروپا، روسیه و یا دیگر کشورها شکوفا شده ولی ما به اثری که از تاریخ آن بحث کند، برخورد نکردهایم. درست به همین دلیل است که پژوهش در تاریخ این علم هم ضروری و هم دشوار است. زبان شناسی پارسی در دو زمینهی لغت شناسی و دستور زبان رشد کرده است. حقیقت آن است که در دورههای اخیر مسألهی تاریخی زبان شناسی پارسی توجه پژوهشگران را به خود جلب کرده و کسانی چون ک. زالمان(217)، ه. بلوچمان(219)، پائول دلازارد(224)، پ. هورن(218)، داعی الاسلام(161)، س. نفیسی(167)، س. کیا(162)، اَ. حکمت(203)، م. معین(194)، اَ. طاعتی(187)، م. ح. بهروز(190)، ج. قهرمانوف(86)، ح. زرینهزاده(25)، بزرگانی چون آ. منزوی(182)، ش. نقوی(172)، و. آ. کاپرانوف(88)، م. محمدووا(29)، خ. رائوپوف(131) و دیگران آثار حجیم پژوهشی آفریدهاند. م. ارانسکی در زبان شناسی ایرانی روسیه در سدهی 18 تا 20 تحول آفریده و کاتالوگهای بسیاری ترتیب داده که در آنها اطلاعات بسیاری از آثار لغت شناسی پدید آمده در تاریخ زبان شناسی پارسی ارائه میکند. اگر چه شناخت تاریخ دستور زبان جایگاه مهمی در دانش زبان پارسی دارد دربارهی این مسأله تا دورههای اخیر پژوهشهای جدی انجام نشده است. از این دیدگاه پژوهش در تاریخ دستور زبان پارسی به مثابهی امری ضروری در برابر زبان شناسی ایران قرار دارد. از این رو نویسندگان توجه اساسی خود را به دستور شناسی معطوف کردهاند. آن چنان که آشکار است نمایندگانی از ملل گوناگون به پارسی پژوهی خدمت کردهاند. رابطهی اجتماعی یک ملت با ملت دیگر، آثاری معین در رشد معنوی آن ملت دارد. چنان مردم یا تمدنی نمیتوان یافت که جدا از دیگران پیشرفت نماید. از این رو نیز نیاز است که فعالیت دانشمندان روسی، آذربایجانی و ... را که آثار ارزشمند آنان باعث شکوفایی زبان شناسی پارسی شده است، بشناسیم. میان مردمان آذربایجان و ایران که تاریخی کهن دارند، روابط اجتماعی- ادبی چند جانبه و مؤثری وجود دارد. دانشمندان آذربایجان در تاریخ زبان شناسی پارسی نقش خاص خود را دارند. آثار لغت شناسی، ضمیمههای دستوری اضافه شده به لغتنامهها، دستورهای مستقل، درسنامهها و منتخباتی که دانشمندان آذربایجان از سدهی یازدهم نوشتن آنها را آغاز کردند، سنگ بنای رشد آتی زبان شناسی پارسی را ایجاد کرد. از این قبیل است: «تفسیر فی اللغة الفرس» قطران تبریزی، «تحفه حسام» حسام خویی، «الصحاح العجمیه» هندوشاه نخجوانی، «صحاح الفرس» محمدبن هندوشاه نخجوانی، «قواعد صرف و نحو زبان فارسی» عبدالکریم ایروانی تفلیسی، «برهان قاطع» محمد حسین بن خلف تبریزی، «قانون قدسی» عباسقلی باکیخانوف، مقالات میرزا کاظم بیگ در خصوص زبان شناسی پارسی، «(этимология)краткий очерк персидской граматики» میرزا کاظم بیگ عابدینوف، منتخبات میرزا عبدالله غفاروف با نام «обраэчики персидской письменности» و هم چنین لغتنامهی دو جلدی او. دانشمندان ایرانی خود به خدمت فرهیختگان آذربایجانی به دانش زبان شناسی پارسی اعتراف میکنند.(ش 167، ص7) حسین امید با جملاتی چنین دربارهی نقش آذربایجانیان در شکوفایی معارف ایران سخن میگوید: «اگر تاریخ معارف ایران در سدهی اخیر به دقت پژوهش شده و در حد لازم موشکافی گردد، تلاش آذربایجانیان پیش از هر جای دیگر در نشر معارف آشکار میشود. (آنان) در راه بنا نهادن معارف برای مردم خود، آزارها، زحمات و سختیهای فراوان متحمل شدهاند.» (ش 157،ص1) نقش دانشمندان آذربایجانی در رشد زبان شناسی پارسی، چنان حلقهای را در ارتباط پارسها با دیگر ملتها تشکیل میدهد که بدون شناخت آن نمیتوان تاریخ زبان شناسی پارسی را به طور کامل درک کرد. زیرا که زبان شناسی پارسی به مرحله کنونی به یکباره نرسیده بلکه با ملتهای دیگر به ویژه آذربایجانیان روابط تنگاتنگی برقرار کرده و شکوفا و پربار شده است. در این راستا تلاش فرهیختگان آذربایجانی میتواند از نخستین گامهای این راه دشوار به حساب آید. اگر از آگاهیهای سطحی بگذریم عملاً تا به حال پژوهش خاصی دربارهی آثار دانشمندان آذربایجانی در خصوص زبان شناسی دورههای مختلف انجام نشده است. علاوه بر این شخصیت برخی مؤلفان آذربایجانی معین نشده است. حال آن که پژوهش در این خصوص و هم چنین انتشار برخی از باارزشترین و ضروریترین آنها، میتوانست به رشد زبان شناسی پارسی و شناخت نقش آذربایجانیها در این روند کمک کند. مانند دیگر زبانها ساختار دستوری زبان پارسی، به مانند تاریخ ملتی که بدان منسوب میباشد، قدیمی است. زیرا از زمانی که زبان پارسی پدید آمده، دستور زبان آن نیز ظهور کرده و بالیده است. بعدها در مراحل شکوفایی تمدن، اندیشههایی دربارهی ساختار دستوری این زبان به میان آمده است. زبان نیز از صافی زمان گذشته و استحکام یافته است. پس از ایجاد قواعد معین، دانش دستور شناسی ایجاد شده است. گفتنی است گرچه ساختار دستوری زبان پارسی قدیم است ولی تاریخ نوشتههای دستوری چندان قدمتی ندارد. بدین صورت که این تاریخ به دورههای بعدی مربوط است. اگر چه زبان شناسی پارسی از سدهی یازدهم شروع به پیدایش و رشد کرده است ولی ابعاد مختلف آن در ادوار مختلف تاریخی، توسط دانشمندان پارسی و غیر پارسی در ارتباط با خواستههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مورد بررسی قرار گرفته است. در زمان پژوهش مشخص شد که نخستین تکاپوها در زمینهی لغت شناسی صورت گرفته و سپس ابعاد دیگر زبان شناسی مانند (آواشناسی، صرف، نحو و ...) نظر دانشمندان را به خود جلب کرده است. با این وصف بر اساس منابع موجود، مشاهده میشود که آثار دستوری زبان پارسی پس از آثار لغت شناسی به وجود آمدهاند. طبیعی است که مسائل مختلف دستوری نه در یک قرن بلکه در قرون مختلف به میدان میآید. دستورهایی که در دسترس ماست، تأیید میکنند که در سدههای میانی، بحث صرف به نسبت نحو توجه بیشتری را جلب کرده است. مسائل گوناگون صرف در دورههای مختلف تاریخی، جایگاه خود را در میان آثار زبان شناسی پیدا کرده است. تنها پژوهش در خصوص دستورهای زبان پارسی میتواند منبع اساسی برای نوشتن تاریخ دستور زبان پارسی باشد. تاریخ نوشتن نخستین دستورزبان پارسی به سدهی 13 بازمیگردد. از آن زمان تاکنون آثار دانشمندان آذربایجانی چه در زمینهی دستور زبان یا در زمینهی لغت شناسی چه به صورت ضمیمه یا مستقل که اندیشههای زمان را دربارهی زبان شناسی بیان میکنند، سینه به سینه و نسل اندر نسل به زمان ما رسیده است. ما این مطلب را در این کتاب هدف خود قرار دادهایم که همراه با بیان دیدگاههای دستوری دانشمندان آذربایجان، نقش آنان در عرصهی زبان شناسی پارسی را نیز مورد پژوهش قرار دهیم. در همین راستا نیز تأثیر زبان شناسی اروپا و دستور زبان عربی در افکار مورفولوژی دانشمندان آذربایجان و هم چنین آثار تطبیقی و روش تاریخی _ تطبیقی روشن میشود. زبان شناسی مشهور فرانسوی آ. مهیه گفته است: «هنوز زمان آن نرسیده است که مشخص شود هر زبان شناس به چه دیدگاه جداگانهای منسوب است.»(ش 102، ص 455) با این حال ف. م. برز چنین معتقد است: «اکنون زمان آن فرا رسیده است که میتوان فعالیت پژوهش هر زبان شناس را تکمیل کرده و تأثیر آن را در رابطه با دانش زبان ارزش گذاری کرد.»(ش 61، ص 26) به طور کلی همراه با ارزیابی فعالیت علمی دانشمندان میتوان این گفتهی لنین را مد نظر قرار داد که: «ارج نهادن به خدمات تاریخی تنها به این معنا نیست که به خواستههای معاصر توجه شود بلکه این اساس است که انسان به پیشینیانش چیزی بدهد.» (ش1، ص184) ابعاد گوناگون زبان شناسی پارسی در ادوار مختلف به گونهای متفاوت و نامساوی رشد کرده است از این رو تاریخ نوشتاری آن را میتوان در سه مرحلهی جداگانه ارزیابی کرد: مرحلهی نخست از سدهی یازده آغاز شده تا سدهی 19 مرحلهای طولانی و بزرگ را دربر میگیرد. در این دورهی زمانی آثاری از لغت شناسی، ضمیمههای دستوری آنان، آگاهیهایی دستوری دربارهی ادبیات، عروض و برخی آثار دستوری مستقل نوشته شدهاند. به طور کلی در این مرحله موادی گران بها گرد آمده و زمینهای اساسی برای پیشرفت زبان شناسی پارسی در آینده به وجود آمده بود. پژوهشها نشان میدهند که در مرحلهی نخست نه در سرزمینهای عرب، نه در هند و نه در کشورهای دیگر مشرق زمین، کوششی برای نوشتن دستور زبان پارسی صورت نگرفته است. در این دورهی به تبع مسائل تاریخی زبان شناسی پارسی به ویژه دستور زبان مورد توجه دانشمندان آذربایجان قرار گرفت. در سدهی یازدهم نخستین گام در آذربایجان برداشته شد و میتوان گفت که اساس این علم (زبان شناسی پارسی) در آذربایجان نهاده شد. بدین گونه که بزرگترین شاعر آذربایجان، قطران تبریزی نخستین کتاب لغت پارسی را نگاشته و گذر نخستین را بر این راه گشود. نخستین کتابهای لغت ترکی- فارسی و نخستین ضمیمههای دستوری و ... از طرف آذربایجانیان نوشته شد. زبان شناسی پارسی که در سدهی یازدهم آغاز شده بود، اساساً تا سدهی چهاردهم در آذربایجان ادامه داشت. ولی نمیتوان گفت که فعالیت آذربایجانیان به این دوره محدود میشود. میتوان گفت که فعالیت دانشمندان آذربایجانی در زبان شناسی پارسی، خود را در ادوار مختلف تاریخی در هند، ترکیه، ایران و دیگر سرزمینهای شرق نشان داد. آثار آنان در ردیف کتابهایی قرار گرفت که گنجینهی گران بهای زبان شناسی پارسی به حساب میآیند. از آن جمله میتوان اشاره کرد که میراث دستوری پارسی به طور لازم پژوهش نشده و جایگاه آن در تاریخ زبان شناسی پارسی معین نشده است. پژوهش در مرحلهی نخست اساساً عبارت است از این که تشکیل زبان شناسی پارسی و پیشرفت آن مورد کنکاش قرار گرفته، دیدگاههای زبان شناسی دانشمندان آذربایجان بررسی و جایگاه آنان در این خصوص مشخص گردد. باید اشاره کرد که نخستین گام در عرصهی زبان شناسی پارسی در خصوص لغت شناسی برداشته شده است و نخستین تکاپو در زمینهی ترتیب لغت به میدان آمده است. به همین خاطر نیز لغت شناسی زمینهای از زبان شناسی پارسی است که از قدیمیترین اعصار تا سدههای میانه پیشرفت زیادی کرده است. لغت شناسی پارسی در روند تشکیل و پیشرفت خود، لغتهایی با ساختمان متفاوت آفریده و گنجینهی زبان شناسی ایرانی را از منابعی گران بها پر بار کرده است که در لغتهای توضیحی، دو زبانه، منظوم، دستوری و طبّی و... موجود هستند. کتابهای لغتی که در سدههای میانه نوشته شدهاند، نقش بزرگی در تشکیل و پیشرفت زبان شناسی پارسی دارند. در همین لغتنامهها معنای لغت داده نشده ولی با استفاده از اصول توضیح دستوری، فونتیک و لغوی، موقعیت ترکیبی، ساختمان دستوری، خصوصیات لغوی و افعال متضاد و... نشان داده شده و برای توضیح دستوری کلمات برخی مرجعها ذکر شده است. میتوان گفت که ما میتوانیم بر اساس زمینههای مختلف زبان شناسی پارسی از قبیل آواشناسی، دستور زبان و لغت شناسی تاریخی، اطلاعاتی در خصوص ترکیب لغوی، ساختمان دستوری، سیستم آوایی این زبان به دست آوریم. به عبارت دیگر لغت شناسان قدیم پارسی در عین حال نخستین آواشناسان، لغتشناسان، دستوردانان و لهجه شناسان پارسی بودند. اَ. اروجوف مینویسد: «رابطه لغت با دستور انعکاس خود را در توضیح دستوری کلمات و بیان روابط لغوی آنان نشان میدهد.» (ش 33، ص23) دستور زبان پارسی خود را در توضیح دستوری لغات سدههای میانه نشان میدهد. در همان زمان نیز نکات دستوری دیگری در ضمایم دستوری آن داخل شده و یا لغات بر اساس ترتیب دستوری مرتب شدهاند. گفتنی است که بدون لغت شناسی ممکن نیست تاریخ دستور زبان پارسی را مورد پژوهش قرار داد. با این وصف نیز، لغت شناسی پارسی پیش از دستور زبان به وجود آمده است. پس ممکن نیست بتوان بدون پیش زمینهای از لغت شناسی، سخنی در تاریخ دستور زبان پارسی گفت. از این رو لازم است که پیش از مرحلهی اول، وضعیت زبان شناسی پارسی تا زمان پیدایش دستور زبان تحلیل شود، سپس به قدیمیترین دستورها نظری افکنده شده و ضمیمههای دستوری که در آثار لغت شناسی وارد شدهاند، پژوهش شوند. در مرحلهی دوم یعنی در سدهی 19 زبان شناسی به دورهی پیشرفت و بالندگی خود گام نهاد. در این مرحله زبان پارسی از نظر تطبیقی و تاریخی- تطبیقی مورد پژوهش قرار گرفت. لغت شناسی به مثابهی مهمترین قسمت زبان شناسی پارسی مانند دورهی اول، نه تنها توسط پارسیها بلکه توسط آذربایجانیها مورد پژوهش قرار گرفت. در دورهی مورد بحث همراه با ادیبان شناخته شده، از شخصیتهایی صحبت میشود که در زمینهی لغت شناسی، درسنامه و مقالاتی نوشته و کمتر شناخته شدهاند. لازم است که پیشرفت لغت شناسی پارسی در سدهی 19 همراه با علل این پیشرفت به صورت آشکار توضیح داده شود. نگارش دستور زبان پارسی در سدهی 19 با خواستههای اجتماعی- سیاسی زمانه و رابطهای که با شناخت زبان پارسی در ادوار مختلف وجود داشته، ارتباط دارد. ظهور سرمایهداری، گسترش سیاست استعماری در مشرق زمین، افزایش روابط میان ایران با روسیه و اروپا و... بر پیشرفت و آموزش زبان پارسی تأثیر نهاد. از این رو در سدهی 19 زبان پارسی فراتر از مرزها، به صورت گسترده مورد فراگیری تدریس و پژوهش قرار گرفت. هدف اساسی از شناخت زبان پارسی در آسیا و اروپا آشنایی بیشتر با مشرق زمین و به ویژه ایران بود. این وضعیت هم از نگرش استعماری کشورهای سرمایه داری به مشرق زمین تأثیر گرفته و هم مربوط به این بود که ایران نقطهای اساسی در سر راههای تجاری شرق و غرب است. استحکام روابط دیپلماتیک و تجاری در شرق نزدیک، علاقه به شناخت زبان پارسی را در روسیه و اروپای غربی افزایش داد. در کشورهایی که اشاره شد دانشمندانی فرهیخته و بلند نظر، زبان پارسی را نه به خاطر مسائل سیاسی و دیپلماتیک بلکه برای دلایل دیگر میآموختند. وجود زیباترین آثار ادبیات شرق در زبان پارسی، دست نوشتههای گران بهای علمی و تحقیقی موجود در موزههای بزرگترین شهرهای روسیه و اروپا، سکّهها و آثار تمدنهای باستان و ... آنان را به سوی این زبان میکشاند. دانش زبان شناسی پارسی در سدههای 19 و 20 (تا انقلاب اکتبر) دستمایههای بسیار برای تاریخ دانش دستور زبان گرد آورده، آثاری پر تعداد دربارهی زبان پارسی در اروپای غربی روسیه، ایران، آذربایجان و سرزمینهای دیگر مشرق زمین به میدان آمد. با پایان سدههای 19 و آغاز سدهی بیستم تأثیر زبان شناسی عربی که قرنها ادامه داشت، ضعیف شد. روش تطبیقی و تاریخی به تأثیر از تلاش دانشمندان اروپا- روسیه پا گرفت. مثلا ک، ق. زالمان و. آ. ژوکوفسکی و پ. هورن آثاری دارند که زبان شناسی مدرن را در سدهی 19 نمایان میسازند. سومین مرحله از انقلاب اکتبر آغاز شده تا دورهی ما را دربر میگیرد. کارهای صورت گرفته در این دوره هم از نظر حجم و هم از نظر محتوا از مراحل اول و دوم بیشتر است. این موضوع پژوهش دیگری است و ما مرحلهی اول و دوم را در این پژوهش بررسی میکنیم. مؤلفان معترفند که در این اثر، خدمات دانشمندان آذربایجانی به زبان شناسی پارسی و آثار آنان، به اندازههای لازم مورد پژوهش قرار نگرفته است. این طبیعی است چرا که مشکل است همهی فعالیت هزار ساله دانشمندان آذربایجانی را در خصوص پارسی پژوهی در این اثر گنجاند. پژوهشهای بعدی میتواند این نقص را برطرف نماید.
استعارههایی كه با آنها زندگی میكنيم، جورج ليكاف و مارك جانسون؛ ترجمه حسن شعاعی
اشاره: آیا حقیقت دارد كه نه فقط شاعران، بلكه همهی ما– خواه به این امر واقف باشیم یا نه– با استعاره سخن میگوییم؟ و یا فراتر از آن، آیا درست است كه ما به مدد استعاره زندگی میكنیم؟ نویسندگان كتاب «استعارههایی كه با آنها زندگی میكنیم»(1) (جورج لیكاف George Lakoff زبانشناس و مارك جانسون Mark Johnson فیلسوف) بر این باورند كه استعاره فقط موجب وضوح و گیرایی بیشتر اندیشههای ما نمیشود، بلكه عملاً ساختار ادراكات و دریافتهایِ ما را تشكیل میدهد. به عنوان مثال، در نظر گرفتن امر ازدواج به مثابه یك «پیمان یا معاهده» به توقعات و انتظاراتی [از جانب طرفین] منجر میشود؛ متفاوت با انتظاراتی كه معلولِ نگریستن به ازدواج به منزلهی یك «بازی تیمی»، «توافق مشترك»، «رولت روسی»(2)، «پیوندی ناگسستنی» یا «سنتی دینی» است. وقتی حكومتی دشمنانش را مشتی «خر» یا «دلقك» در نظر میگیرد، [معنایش آن است كه] آنها را خطرات چندان جدی ای تلقی نمیكند؛ اما اگر آنها را «ایادی كمونیستها» ببیند، [به این معناست كه] در واقع آنها را جدی گرفته است. كتاب استعارههایی كه با آنها زندگی میكنیم– كه این مقاله چكیدهای از آن است(3)– موجب شده تا بسیاری از خوانندگان به شناختی تازه از این موضوع برسند كه چگونه استعاره نه فقط عمیقاً دیدگاه كنونی ما را در زندگی شكل میدهد، بلكه همچنین موجد توقعات و انتظاراتی میگردد كه تعیین كنندهی زندگی آیندهی ما هستند.(4)
مفاهیمیكه با آنها زندگی میكنیم در نظر اكثر مردم، استعاره [صرفاً] ابزار تخیل شاعرانه و آرایهای بلاغی است؛ یعنی موضوعی كه نه به كاركرد معمولیِ زبان، بلكه به كاركرد غیرمعمول زبان مربوط میشود. به علاوه، استعاره عموماً خصیصهای مختص زبان تلقی میگردد؛ موضوعی كه سر و كارش نه با اندیشه یا عمل، بلكه با واژگان است. به همین دلیل بیشتر افراد گمان میكنند كه بدون [وجود/ استفاده از] استعاره با هیچ مشكلی مواجه نخواهند شد. [اما اتفاقاً] برعكس، ما به این نتیجه رسیدهایم كه استعاره سرتاسر زندگی روزمره را، نه فقط در [عرصهی] زبان، بلكه همچنین در [حوزهی] اندیشه و عمل، در بر گرفته است. نظام مفهومیهر روزهی ما، كه بر اساس آن فكر و عمل میكنیم، ماهیتی اساساً مبتنی بر استعاره دارد. مفاهیمِ حاكم بر اندیشهی ما فقط شامل موضوعات فكری نمیشود، بلكه همچنین اعمال روزمرهی ما را– تا پیش پا افتادهترینِ جزئیات– در بر میگیرد. ساختار ادراكات، نحوهی مراودهی ما در جهان، و چگونگی تعامل ما با سایر افراد را همین مفاهیم [ذهنی] ما تشكیل میدهد. بنابراین، نظام مفهومیما نقشی اساسی در تعریف واقعیات روزمره مان ایفا میكند. اگر نظر ما مبنی بر اینكه نظام مفهومیمان عمدتاً مبتنی بر استعاره است، درست باشد، آن گاه [باید بپذیریم كه] نحوهی اندیشیدن ما، تجربههای ما، و اعمال روزانه مان موضوعاتی هستند بسیار مرتبط با استعاره. اما نظام مفهومیما چیزی نیست كه در حالت عادی به آن واقف باشیم. ما در بسیاری از امور جزئی ای كه روزانه انجام میدهیم، كمابیش به گونهای ناخودآگاه در امتداد خطوطِ سیر خاصی میاندیشیم و عمل میكنیم. اینكه این خطوط سیر چیستند، به هیچ وجه معلوم نیست. از جمله راههای پی بردن به آنها توجه به زبان است. از آنجا كه امر ارتباط بر همان نظام مفهومیای استوار است كه ما در اندیشیدن و عمل كردن به كار میبریم، لذا زبان سرشار از شواهد و مداركی است كه ما را در دسترسی به آن نظام یاری میدهند. ما عمدتاً بر پایهی شواهد زبانی دریافتهایم كه بخش اعظم نظام مفهومیهر روزهی ما از ماهیتی استعاری برخوردار است. و نیز روشی یافتهایم برای شناسایی تكتك استعارههایی كه به نحوهی ادراك ما، نحوهی اندشیدن ما، و اعمالِ ما ساختار میبخشند. برای آنكه خواننده كمابیش به منظور ما از اینكه یك مفهوم مبتنی بر استعاره است و یا اینكه آن مفهومْ ساختارْبخشِ فلان فعالیت روزانه است، پی برد، بحثمان را با مفهوم مباحثه و استعارهی مفهومیِ: «مباحثه، جنگ است».(5) آغاز میكنیم. این استعاره، به تعابیر بسیار گوناگون، در زبان روزمرهی ما(6) انعكاس یافته است: مباحثه، جنگ است. ادعاهای شما غیرقابل دفاعاند. او به نقاط ضعف استدلالم حمله كرد. انتقادات او درست هدف گیری شده بود. من استدلالش را درهم كوبیدم. تاكنون در هیچ مباحثهای بر او پیروز نشده ام. موافق نیستی؟ خیلی خوب، تسلیمم! اگر آن استراتژی را به كار ببندی، او نابودت میكند. همهی استدلالهایم را سرنگون كرد. مهم است بدانیم كه موضوع فقط به استفاده از الفاظ مرتبط با نبرد برای مباحثه در گفتگوهایمان ختم نمیشود. ما میتوانیم عملاً در مباحثات پیروز شویم یا شكست بخوریم. ما طرف بحثمان را به چشم یك حریف میبینیم. به مواضعش حمله میكنیم و از مواضع خودمان دفاع میكنیم. پیشروی یا عقب نشینی میكنیم. نقشه میكشیم و تدابیری میاندیشیم، و اگر موضعی را غیرقابل دفاع ببینیم، میتوانیم رهایش كنیم و خط حملهی جدیدی پیش بگیریم. [بنابراین،] بسیاری از كارهایی كه در حین مباحثه میكنیم، تا حدی توسطمفهوم نبرد ساختار یافتهاند. هر چند نبردی عینی در كار نیست اما نبردی لفظی در میان است و ساختار یك مباحثه– شامل حمله، ضدحمله، دفاع و غیره– حاكی از این واقعیت است. این بدان معنا است كه استعارهی مباحثه جنگ است، استعارهای است كه ما در این فرهنگ با آن زندگی میكنیم؛ و ساختارهایش اعمالی هستند كه ما در مباحثه انجام میدهیم. فرهنگی را در نظر بگیرید كه در آن مباحثه به مثابه جنگ تلقی نشده است. در آن صورت دیگر كسی پیروز نمیشود یا شكست نمیخورد و حملهیا دفاع و پیش روی یا عقبنشینیدیگر معنی ندارد. فرهنگی را در نظر بگیرید كه در آن مباحثه به مثابه نوعی رقص تلقی شده است. [در چنین فرهنگی] طرفین یك گفتگو، به چشم رقصندگان دیده میشوند و هدف [مباحثه] رقصیدنی موزون است كه به لحاظ زیباشناختی خوشایند باشد. در چنین فرهنگی مردم احتمالاً مباحثات را به گونهای دیگر میبینند، آنها را طوری دیگر تجربه میكنند، به شكلی دیگر به كار میبندند و دربارهی آنها به نحوی دیگر صحبت میكنند. لیكن ما شاید چنین رفتارهایی را اصلاً مباحثه ندانیم، بلكه به سادگی [حكم كنیم كه] آنها صرفاً كاری متفاوت انجام میدهند. حتی ممكن است به نظرمان عجیب بیاید اگر كاری را كه آنها در حال انجام دادنش بودهاند، مباحثه بنامیم. بیطرفترین شیوهی توصیف این تفاوت میان فرهنگ ما [انگلیسی زبانها] و آنها شاید این باشد كه بگوییم ساخت گفتمانِ ما در چهارچوب جنگ سازمان داده شده است و ساخت گفتمان (discourse) آنها در چهارچوب رقص. این شاهدی است بر این [واقعیت] كه یك مفهوم استعاری مثلاً [استعارهی] «مباحثه جنگ است»، چگونه (دست كم تا حدی) به كاری كه هنگام مباحثه انجام میدهیم و نحوهی پی بردن به این كار، ساختار میبخشد. جوهر استعاره، فهمیدن و تجربه كردن یك «چیز» به جای «چیز» دیگر است. این گونه نیست كه مباحثه، زیرگونهی (subspecy) جنگ باشد. [بلكه] مباحثه و جنگ دو «چیزِ» متفاوتاند، یعنی كلام شفاهی و درگیری مسلحانه، و اعمالی كه انجام میشوند، اعمال متفاوتی هستند. اما مباحثه تا حدی در چهارچوب جنگ سازمان یافته، فهمیده شده، انجام شده و درباره اش سخن به میان آمده است. مفهوم، به گونهای استعاری سازمان یافته، كنش، به گونهای استعاری سازمان یافته و در نتیجه زبان نیز به گونهای استعاری، سازمان یافته است. به علاوه، این، روشی معمولی برای مباحثه كردن و سخن گفتن دربارهی آن است. روش عادی ما برای سخن گفتن دربارهی حمله كردن به یك ادعا، استفاده از عبارت «حمله به یك موضع»(7) است. شیوههای متعارفی كه ما برای سخن گفتن دربارهی مباحثه داریم، متضمن [به كار گیری] استعارهای هستند كه تقریباً هیچ گاه از وجودش آگاه نیستیم. استعارهها نه تنها در واژگانی كه به كار میگیریم، بلكه حتی در مفهومیكه از یك مباحثه [در ذهن] داریم موجود هستند. زبان مباحثه، نه زبانی شعری، خیال انگیز یا بدیعی بلكه زبانی است حقیقی. ما دربارهی مباحثه این گونه سخن میگوییم چرا كه این گونه دركش میكنیم و همچنین عمل ما طبق دركی كه ما از «چیز»ها داریم شكل میگیرد. مهم ترین چیزی كه تا به حال مدعی اش شدهایم این است كه استعاره، تنها، مسئلهی زبان به معنای صِرف واژگان نیست. بلكه برعكس، ما باید نشان دهیم كه فرایندهای اندیشهی انسان عمدتاً مبتنی بر استعارهاند. این است مراد ما وقتی كه میگوییم نظام تعقلی انسان به گونهای استعاری سازمان یافته و تعریف شده است. اینكه استعاره در زمرهی اصطلاحات زبانشناسی وجود دارد كاملاً پذیرفتنی است؛ چرا كه در نظام تعقلی هر شخص استعارههایی وجود دارد. بنابراین هر جا در این مقاله از استعارهای مانند مباحثه جنگ است سخن به میان آمد، باید مسلم فرض شود كه مرادمان از استعاره، مفهوم استعاری است.
سامان یافتگی(8) (systematicity) مفاهیم استعاری مباحثه معمولاً تابع الگو است، بدان معنا كه ما نوعاً اعمال مشخصی را در مباحثه انجام میدهیم و اعمالی را نیز انجام نمیدهیم. این واقعیت كه ما تا حدی مباحثات را در چهارچوب جنگ، مفهوم سازی میكنیم، به طور حساب شدهای بر شكلی كه مباحثه به خود میگیرد و نیز بر شیوهی سخن گفتن مان دربارهی فرایند مباحثاتی كه انجام میدهیم، اثر میگذارد. از آنجا كه مفاهیم استعاری مفاهیمینظام مند هستند، زبانی كه برای سخن گفتن دربارهی جنبهی استعاری این مفاهیم به كار میگیریم نیز نظاممند است.(9) در استعارهی «مباحثه جنگ است» دیدیم كه اصطلاحات مرتبط با جنگ از جمله حمله به یك موضع، غیرقابل دفاع، تدبیر، خط جدید حمله، پیروزی، پیش روی و غیره شیوهای نظاممند برای سخن گفتن دربارهی جنبههای مبارزهای مباحثه پدید میآورند. [اما باید توجه داشته باشیم كه] دلالت این اصطلاحات بر معنایی كه [حقیقتاً] دارند، به هنگام به كار بردن شان برای صحبت دربارهی مباحثه، تصادفی نیست. [جریان از این قرار است كه] قسمتی از شبكهی تعقلی نبرد، پروندهی مفهومییك مباحثه را تا حدی توصیف میكند و زبان هم عیناً آن را پی میگیرد. از آنجا كه در زبان ما عبارات و مصطلحات استعاری به شیوهای نظاممند با مفاهیم استعاری گره خوردهاند، میتوانیم اصطلاحات استعاری زبانشناسی را برای مطالعهی ماهیت مفاهیم استعاری و نیز برای حصول شناختی از ماهیت استعاری اعمالمان به كار گیریم. برای آنكه نشان دهیم چگونه عبارات استعاری موجود در تصویر زبان روزمره، بینشی از ماهیت استعاری مفاهیمیكه اعمال هر روزهی مان را سازمان میدهند، در ما ایجاد میكنند، مفهوم استعاری «وقت، پول است»(10) را كه ظاهراً در زبان انگلیسیِ امروز انعكاس یافته است، در نظر میگیریم. وقت، پول است. وقتمو داری حروم میكنی. از این طریق، چندین ساعت [در وقت خود] صرفه جویی خواهی كرد. وقتی ندارم تا در اختیارت بگذارم. این روزها وقتت را صرف چه كارهایی میكنی؟ آن لاستیك صاف یك ساعت [از وقتم را] گرفت. [تا به حال] وقت بسیاری صرف او كرده ام. وقت كافی ندارم تا به آن [كار] اختصاص دهم. وقتتان دارد تمام میشود. برای صرف وقتت باید برنامه ریزی كنی. وقتی هم برای پینگ پونگ كنار بگذار. آیا [به وقتی كه برایش میگذاری] میارزد؟ آیا [هنوز] وقت زیادی برایت باقی مانده؟ او مدیون وقتی است كه من در اختیارش گذاشته ام. از وقتت به طور مفید استفاده نمیكنی. مریض كه شدم، وقت زیادی را از دست دادم. بابت وقتی كه به من دادی متشكرم. وقت در فرهنگ ما كالایی گرانبها است. منبعی است محدود كه از آن برای دست یابی به اهدافمان استفاده میكنیم. به خاطر طرز شكل گیری مفهوم كار در فرهنگ جدید غربی كه در آن، كار نوعاً با وقتی كه صرف آن میشود پیوند داده شده و وقت، به دقّت، كمیشده است، پرداخت [حقوق و دستمزد] مردم بر حسب ساعت، هفته و یا سال متداول شده است.(11) در فرهنگ ما وقت در موارد بسیاری پول است. از جمله در پیغامگیر تلفن، اجرت و حقوق ساعتی، نرخ اقامت در هتل، بودجهی سالیانه، علاقه [ی عمومی] به وام، و ادای دین به جامعه با «زندان كشیدن».(12) این عادات و رسوم در تاریخ نوع بشر كمابیش جدیدند و به هیچ وجه در تمامیفرهنگها موجود نیستند. [بلكه] در جوامع صنعتی مدرن پدیدار شدهاند و تا حد بسیار زیادی اعمال بنیادین هر روزهی مردم را تنظیم میكنند. تصوری كه ما از وقت داریم، نظیر این واقعیت است كه شیوهی اعمال ما چنان است كه گویی وقت، منبعی محدود است و یا حتی پول است و همچون كالایی گرانبها است. از این رو وقت را همچون چیزی میفهمیم و تجربه میكنیم كه میتوانیم آن را بپردازیم، هدر دهیم، [برای مقصودی] منظور كنیم، خردمندانه یا نابخردانه صرف كنیم، [برای منظوری خاص] كنار بگذاریم و یا بر باد دهیم. «وقت پول است، وقت منبعی محدود است و وقت كالایی گرانبها است»، همه مفاهیمی استعاریاند. آنها از وقتی استعاری شدهاند كه ما تجارب هر روزه مان را در خصوص پول، منابع محدود و كالاهای گرانبها به كار گرفتهایم تا وقت را مفهوم سازی كنیم. اما این روش، نزد افراد بشر روشی الزامیبرای مفهوم سازی وقت نیست. [بلكه وقت مشخصاً] به فرهنگ ما گره خورده است و فرهنگهای دیگری هستند كه در آنها وقت، هیچ یك از چیزهایی كه نام بردیم نیست. از آنجا كه در جامعهی ما پول، منبعی محدود است و منابع محدود، كالاهایی گرانبها هستند، مفاهیم استعاری «وقت پول است»، «وقت منبعی محدود است» و«وقت كالایی گرانبها است»، بر مبنای یك مقولهبندی فرعی (sub-categorization) نظام یگانهای را تشكیل میدهند. روابطی كه بر این مقوله بندی فرعی حاكم است، روابط متعاقب میان استعارهها را توصیف میكند. به این ترتیب «وقت پول است» ایجاب میكند كه «وقت منبعی محدود است» (باشد)، كه خود ایجاب میكند كه «وقت كالایی گرانبها است» (باشد). اینك ما عادت استفاده از مشخصترین مفهوم استعاری– در این مورد وقت پول است– را بر میگزینیم تا از طریق آن، كل نظام [استعاری] را توصیف كنیم. از میان اصطلاحاتی كه ذیل استعارهی وقت پول است فهرست شدهاند، برخی مشخصاً به پول مربوطند (پرداختن، صرف كردن، منظور كردن، احتمالاً... گرفتن [به معنی خرج برداشتن])، برخی دیگر به منابع محدود (مصرف كردن، تا انتها مصرف كردن، مقدار كافی داشتن، تمام شدن) و همچنان برخی به كالاهای گرانبها (داشتن، تقدیم كردن، از دست دادن، تشكر كردن) مربوط هستند. این نمونهای است از روندی كه در آن ملزومات استعاری میتوانند نظام منسجمیاز مفاهیم استعاری و نظام منسجم مشابهی از تعابیر استعاریِ مناسب برای آن مفاهیم را ترسیم كنند. [اما نكته اینجا است كه] همان سامان یافتگیای كه به ما امكان میدهد تا جنبهای از یك مفهوم را در چهارچوب مفهومیدیگر درك كنیم (برای مثال درك كردن جنبهای از [مفهوم] مباحثه در چهارچوب [مفهوم] نبرد)، لاجرم جنبههای دیگر آن مفهوم را پنهان خواهد ساخت. به این ترتیب، در حالی كه مفهوم استعاری به ما این امكان را میدهد تا توجهمان را بر جنبهای از یك مفهوم معطوف سازیم (برای مثال جنبههای نبرد آمیز مباحثه)، میتواند مانع از آن شود كه ما به جنبههای دیگر آن مفهوم، كه با آن استعاره ناسازگار هستند، توجه كنیم. برای مثال در بحبوحهی یك مباحثهی پرهیجان، هنگامیكه سخت سرگرم حمله به مواضع حریفمان و دفاع از مواضع خودمان هستیم، ممكن است جنبههای كمك كارانهی مباحثه را از نظر دور داریم. ممكن است دربارهی شخصی كه دارد با شما بحث میكند، حس كنید كه او در كوششی برای تفاهم متقابل، وقتش را كه كالایی گرانبها است، در آن حین به شما اختصاص داده است. لیكن هنگامیكه ذهن ما مشغول جنبههای نبردآمیز مباحثه است، اغلب، جنبههای كمك كارانهی آن را از نظر دور میداریم. نمونهای به مراتب ظریف تر از این را كه چگونه یك مفهوم استعاری میتواند جنبهای از تجربهی ما را پنهان سازد، میتوانیم در آنچه مایكل رِدی(13)، استعارهی مجرا (The Conduit Metaphor) نامیده است، ببینیم. ردی اظهار میدارد كه شیوهی بیان ما دربارهی زبان (زبان ما دربارهی زبان)، كمابیش بر اساس استعارهی پیچیدهای كه در زیر میآید، سازمان یافته است. تصورات (مفاهیم)، اشیاء هستند. اصطلاحات زبانی، ظرف هستند. ارتباط، فرستادن است. شخصی كه سخن میگوید، تصورات (اشیاء) را درون واژگان (ظرفها) جای میدهد و آنها را (از طریق مجرایی) برای حاملی میفرستد كه او واژگان یا ظرفها را از درون تصورات یا اشیاء بیرون میآورد. ردی برای اثبات این [مدعا] بیش از صد نوع از اصطلاحات رایج در زبان انگلیسی را ذكر میكند كه طبق برآورد او دست كم هفتاد درصد از آنها، اصطلاحاتی هستند كه ما برای سخن گفتن دربارهی زبان، از آنها استفاده میكنیم. به چند مثال توجه كنید:
استعارهی مجرا(14) سخت میشد آن مفهوم را به او رساند. آن ایده را من به تو دادم. دلایلت را به ما رساندی. برایم دشوار است كه تصوراتم را در قالب كلمات بریزم. هر وقت فكر خوبی به ذهنت میرسد، سعی كن آن را فوراً در قالب كلمات بیان كنی. سعی كن اندیشههای بیشتری را در واژههای كمتری بگنجانی. [= موجز و فشرده سخن بگویی.] نمیتوانی با خیال راحت هر طور كه دلت خواست افكارت را در جملهای بچپانی. این معنا، در قالب این كلمات درست است. سعی نكن منظورت را به زور در قالب واژههایی كه غلط انتخاب شدهاند، جا بدهی. حرفهایش معنای ناچیزی را میرسانند. این مقدمه، محتوای فكری قابل توجهی دارد. واژههایت توخالی به نظر میرسند. [= انگار چیز دیگری میخواهی بگویی.] این جمله خالی از معنی است. این فكر، در پاراگرافهایی به شدت موجزدفن شده است.
در چنین مثالهایی پی بردن به اینكه استعاره، چیزی را پنهان كرده، و یا حتی پی بردن به اینكه اساساً استعارهای در جمله به كار رفته است، به مراتب دشوارتر است. در شیوهی متعارف اندیشیدن دربارهی زبان تصور اینكه ممكن است بعضاً زبان با واقعیت تطبیق نكند، مشكل است. اما اگر به چیزی كه استعارهی مجرا در پی دارد توجه كنیم، میتوانیم شیوههایی بیابیم كه این استعاره به كمك آنها جنبههایی از فرایند ارتباطیِ زبان را فرو میپوشاند. پیش از همه، این جنبه از استعارهی مجرا كه میگوید اصطلاحات زبانی، ظرفهایی برای مفاهیم هستند، مستلزم آن است كه واژهها و جملهها، مستقل از متنی كه در آنند یا گویندهای كه آنها را بیان میكند، به خودی خود واجد مفاهیمیباشند. برای مثال آن بخش استعاره كه میگوید مفاهیم، اشیاء هستند، مستلزم آن است كه مفاهیم، مستقل از هر گویندهیا متنی، به نحوی موجود باشند. [باز، آن] بخش دیگر استعاره كه میگوید اصطلاحات زبانی ظرفهایی برای مفاهیم هستند، مستلزم آن است كه واژهها (و جملهها)، باز هم مستقل از هر متن یا گویندهای واجد مفاهیمیباشند. این استعارهها برای بسیاری از موقعیتها مناسباند از جمله موقعیتهایی كه سیاق كلام اهمیتی ندارد و مواردی كه همهی طرفینِ گفتگو، برداشتی یكسان از جملهها دارند. نمونهای كه میتوان برای این دو موقعیتِ لازم ارائه داد، جملههایی است از این دست: این معنا، در قالب این كلمات درست است. بر طبق استعارهی مجرا، چنین مفهومی را میتوان از هر جملهای به درستی باز گفت. اما در موارد بسیاری، سیاق كلام واقعاً حائز اهمیت است. یك نمونهی معروف از این موارد، جملهای است كه پاملا داونینگ(15) آن را از گفتگویی واقعی ثبت كرده است: لطفاً روی صندلیِ آب سیب بنشینید. این جمله اگر به تنهایی در نظر گرفته شود، هیچ مفهومیندارد، چرا كه عبارت «صندلی آب سیب»، بنا بر روشهای متعارفی كه داریم، برای اشاره به هیچ نوع شیئی به كار نمیرود. اما همین جمله، اگر در متنی كه در آن بیان شده در نظر گرفته شود، مفهوم درستی دارد: مسافری شبانه برای صرف صبحانه [از پلكان] پایین آمد. جا برای چهار نفر آماده بود. برای سه نفر آب پرتقال و برای یك نفر آب سیب گذاشته بودند. [پس] معلوم بود كه صندلی آب سیب چیست. و حتی صبح روز بعد، هنگامیكه دیگر آب سیبی در كار نبود، باز هم معلوم بود كدام صندلی، صندلی آب سیب است. علاوه بر جملههایی كه اگر خارج از متن در نظر گرفته شوند، مفهومیندارند، مواردی هست كه جملهای واحد برای افراد مختلف مفاهیم متفاوتی دارد. این جمله را در نظر بگیرید: ما به منابع جایگزین جدیدی از سوخت نیازمندیم. مفهومیكه این جمله [مثلاً] برای مدیر شركت نفتی موبیل (Mobil) دارد، بسیار متفاوت است با آن چه [مثلاً] مدیر انجمنِ دوست دارانِ محیط زیست از آن میفهمد. معنایی كه از این جمله دستگیرمان میشود، در خود جمله به تنهایی وجود ندارد. بلكه موضوعی كه نباید از آن غفلت كنیم این است كه [ببینیم] چه كسی دارد این جمله را میگوید یا میشنود، و طرز تلقی او از مسائل سیاسی و اجتماعی چگونه است. [پس میتوان نتیجه گرفت كه] در مواردی كه وجود متن لازم است تا اساساً معناداری جمله و در صورت معناداری، چیستی آن معنا را تعیین كند، استعارهی مجرا به كار نمیآید. مثالهایی كه بر شمردیم نشان میدهند مفاهیم استعاری ای كه بررسی شان كردیم، فهمینسبتی از چیستیِ انتقال [ ِ پیام] ، گفتگو، و وقت را در اختیارمان گذاشته و در همان حین، جنبههای دیگر این مفاهیم را پنهان میسازند. مهم است بدانیم كه سازمان دهی استعاری ای كه در این بحث پایش را به میان كشیدیم، نسبی است و نه مطلق؛ [چرا كه] اگر مطلق میبود، یك مفهوم میتوانست به جای آنكه صرفاً در چهارچوب مفهوم دیگری فهمیده شود، واقعاً مفهوم دیگری باشد. برای مثال وقت، حقیقتاً پول نیست [چرا كه مثلاً] اگر وقتتان را صرف كاری كنید و نتیجه نگیرید، نمیتوانید وقتتان را پس بگیرید. هیچ بانكِ وقتی وجود ندارد. من میتوانم وقت زیادی به شما اختصاص دهم، اما شما نمیتوانید همان وقت را به من بازگردانید؛ هر چند میتوانید همان مقدار وقت را به من اختصاص دهید. و قس علی هذا. در نتیجه جزئی از یك مفهوم استعاری با كل آن تطبیق نمیكند و نمیتواند بكند. از طرف دیگر، مفاهیم استعاری را میتوان از محدودهی شیوههای عادی و حقیقی اندیشیدن و سخن گفتن، تا دامنهی آن چه اندیشه و زبان مجازی، شاعرانه ، زنده و یا خیال انگیز خوانده میشود، فراگسترید. بنابراین اگر تصورات، اشیاء باشند، میتوانیم آنها را در جامههای زینتی بیاراییم ، با آنها تردستی كنیم و دقیق و ماهرانه آنها را به صف كنیم. پس هنگامیكه میگوییم یك استعاره به یك مفهوم سازمان داده است، مرادمان آن است كه تا حدی به آن سازمان داده است؛ و اینكه آن مفهوم را میتوان از جهاتی وسعت داد ولیكن از جهات دیگر نه.
استعارههای جهت گیرانه تا به حال آنچه را كه استعارههای مفهومینامیدیم، بررسی كردیم. آنها مواردی بودند كه استعاره، یك مفهوم را در چهارچوب مفهومیدیگر سازمان میداد. اما نوع دیگری از مفاهیم استعاری وجود دارد كه یك مفهوم را در چهارچوب مفهومیدیگر سازمان نمیدهد، بلكه در عوض نظام كاملی از مفاهیم را با توجه به همهی آنها سازمان دهی میكند. این استعارهها را استعارههای جهت گیرانه (orientational Metaphors) مینامیم، چرا كه عمدتاً از جهت گیری ای فضایی (spatial orientation) مانند بالا- پایین، درون- بیرون، پیش- پس، دور- نزدیك، عمیق – كم عمق و مركزی- حاشیهای ناشی میشوند. [كاركرد استعاریِ] این جهت گیریهای فضایی از این واقعیت نشأت میگیرد كه ما بدنهایی این گونه [یعنی فضایی و مكان مند] داریم و اینكه شكل عملكرد این بدنها با كاركردشان در محیط واقعی ما یكسان است. استعارههای جهت گیرانه، جهت گیری ای فضایی به یك مفهوم میدهند. مثلاً میگوییم شاد، بالا است. اینكه چرا جهت بالا به مفهوم شاد نسبت داده شده است، به وجود اصطلاحاتی مربوط میشود در زبان انگیسی، مثلاً: I `m feeling up today. (16) [انتخاب و یا استفاده از] چنین استعارههای جهت گیرانهای دلبخواهی نیست. بلكه آنها مبنایی در تجربهی شخصی و فرهنگی ما دارند. هر چند تقابلهای قطبیِ بالا- پایین، درون- بیرون و غیره، ماهیتی مادی دارند اما استعارههای جهت گیرانهای كه بر مبنای آنها استوار شدهاند، از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است. برای مثال، آینده در برخی فرهنگها در مقابل انسان قرار دارد، حال آنكه در باقی فرهنگها، در پس پشت قرار دارد.(17) برای آنكه نمونهای از این گونه استعارهها آورده باشیم، به بررسی استعارههای فضا- مدارِ (spatialization Metaphors) بالا – پایین كه ویلیام نگی(18) پژوهش عمیقی درباره شان انجام داده است، میپردازیم. در هر مورد اشارهای مختصر خواهیم داشت به اینكه چگونه چنین مفهوم استعاری ای میتواند به واسطهی تجربهی شخصی و فرهنگی ما به وجود آمده باشد. اینكه این گزارشها پذیرفتنی و القا كننده [ی مفاهیمیكه به آنها نسبت داده شده است] باشند، بر اساس كاربرد حد وسطی شان ادعا شده است و نباید آن را قطعی فرض كرد. شاد بالا است؛ غمگین پایین است. 1. [فلان چیز] روحیه ام را بالا برد. 2. او از روحیهی بالایی برخوردار است. 3. روحیه ام افت كرده است.
4. I’m feeling up.(19) 5. My spirits rose. 6. Thinking about her always gives me a lift. 7. I’m feeling down. 8. I’m depressed. 9. He’s really low these days. 10. I fell into a depression.(20)
مبنای فیزیكی: حالت خمیدگی و پایین افتادگی، نوعاً با غصه و ناراحتی و حالت راست ایستادن با وضع عاطفی امیدواركننده همراه است. آگاهی بالا است؛ ناآگاهی پایین است. 1. بلند شو، بلند شو. [= بیدار شو.] 2. او صبحها زود از خواب بلند میشود. 3. از فرط خستگی افتاد.
4. I’m already up.(21) 5. He fell asleep. 6. He’s under hypnosis. 7. He sank into a coma.(22)
مبنای فیزیكی: انسان و غالب دیگر پستانداران، درازكش میخوابند و هنگامیكه بیدار میشوند، میایستند. سلامتی و زندگی بالا است؛ بیماری و مرگ پایین است. 1. او در اوج سلامتی است. 2. افتاد و مرد.
3. Lazarus rose from the dead.(23) 4. He’s in top shape. 5. As to his health, he’s way up there. 6. He fell ill. 7. He’s sinking fast. 8. He came down with the flu. 9. His health is declining.(24)
مبنای فیزیكی: بیماری سخت، ما را وادار به دراز كشیدن میكند. وقتی كه میمیریم، بدن ما پایین قرار میگیرد. تسلط داشتن بالا است؛ زیر سلطه یا فشار بودن پایین است. 1. من روی او مسلطم. 2. او مقام برتری دارد. 3. او [حالا] در اوج قدرتش است. 4. او مقام اجتماعی بالاتری دارد. 5. قدرتش بالا رفته است. 6. او قدرت مافوق من است. 7. او زیر سلطهی من است. 8. قدرتش پایین آمده است. 9. قدرتش در حال تنزل است. 10. او از نظر اجتماعی هم سطح من است. 11. جایگاه اجتماعی پایینی در میان مردم دارد. 12. بالاترین رتبه را من دارم.
13. He’s in the high command.(25و26)
مبنای فیزیكی: شخص هر چه هیكل بزرگ تری داشته باشد، نوعاً قدرت بدنی بیشتری هم دارد و در مبارزه، حریف پیروز نوعاً بالا قرار میگیرد.
بیشتر بالا است؛ كمتر پایین است. 1. تیراز كتب منتشرهی هر سال نسبت به سال پیش سیر صعودی دارد. 2. تعداد حوالههایش بالا است. 3. پارسال، درآمدم بالا رفت. 4. سال پیش در این كشور میزان فعالیتهای هنری پایین آمده است. 5. میزان اشتباهات او به طور شگفت آوری پایین است. 6. سال گذشته، درآمدش تنزل كرد. 7. سنش زیر سن قانونی است.
8. If you’re too hot, turn the heat down.(27و28)
مبنای فیزیكی: اگر به محتوای یك ظرف یا توده، چیزی بیفزاییم، سطح آن بالا میرود.
رویدادهای قابل پیش بینیِ آینده، بالا ( و جلو) هستند. 1. از وقایعی كه پیش رو داریم میترسم.
2. All upcoming events are listed in the paper. 3. What’s coming up this week? 4. What’s up?(29و30)
مبنای فیزیكی: چشمان ما معمولاً به جهتی نگاه میكنند كه نوعاً حركت میكنیم (جلو). هر اندازه شیئی به انسان نزدیك شود (یا انسان به شیئی نزدیك شود)، آن شیء بزرگ تر به نظر میرسد. از آنجا كه زمین به گونهی چیزی ثابت درك میشود، در میدان دید شخص، به نظر میرسد كه بالای شیء به سمت بالا حركت میكند.
موقعیت اجتماعی خوب بالا است؛ موقعیت اجتماعی بد پایین است. 1. او به مقام بالاتری دست خواهد یافت. 2. او بالاترین رتبهی شغلی اش را احراز كرد. 3. او دارد مراتب ترقی را طی میكند. 4. سرعت ترفیع رتبه اش بسیار كند است.
5. He has a lofty position.(31) 6. She fell in status.(32)
مبنای فیزیكی و اجتماعی: موقعیت یا توان (اجتماعی) و قدرت (بدنی)، بالا است.
خوب بالا است؛ بد پایین است. 1. سال گذشته به اوج [پیشرفت] مان رسیدیم، اما از آن به بعد در سراشیبی افتادهایم. 2. كیفیت كارش بالا است.
3. Things are looking up.(33) 4. Things are at an all-time low.(34)
مبنای فیزیكی برای خیر شخصی: چیزهایی كه تعیین كنندهی امور مطلوب فرد هستند یعنی شادی، سلامتی، زندگی و تسلط، همگی بالا هستند.
فضیلت بالا است؛ تباهی پایین است. 1. او [انسانی] بلندنظر است. 2. او [برای ازدواج] معیارهای بالایی دارد. 3. شخصیت خود را با انجام آن كار پایین نخواهم آورد. 4. [این كار] دونِ شأن من است. 5. به ورطهی گمراهی سقوط كرد.
6. عمل پَستی انجام دادی. 7. She is up right.(35) 8. She is an upstanding citizen. 9. That was a low trick. 10. Don’t be underhanded.(36)
مبنای فیزیكی و اجتماعی: برای هر فرد، خوب بالا است (مبنای جسمانی)، به علاوهی اینكه جامعه یك فرد است (با این تلقی كه خود را با جامعه تان یكی نمیدانید.). با فضیلت بودن، یعنی عمل كردن طبق موازینی كه جامعه یا فرد برای حفظ [خیر و] سعادتش تعیین كرده است. فضیلت بالا است، زیرا از منظر فرد یا جامعه اعمالِ با فضیلت و [خیر و] سعادت اجتماعی به یكدیگر مربوطند. از آنجا كه [آن دسته از] استعارههایی كه به لحاظ اجتماعی پیریزی شدهاند، بخشی از فرهنگ ما محسوب میشوند، چیزی كه اهمیت دارد چیستی منظر فرد یا جامعه است.
عقلانی بالا است؛ احساسی پایین است. 1. بحث به سطح احساسی تنزل كرد، اما دوباره آن را به سطح عقلانی بازگرداندم. 2. احساساتمان را كنار گذاشتیم و یك بحث عقلانیِ سطح بالا را درباره موضوع، شروع كردیم. 3. او نتوانست بر احساساتش فائق آید. مبنای فیزیكی و فرهنگی: در فرهنگ ما، انسآنها خود را مسلط بر حیوانات، گیاهان و محیط طبیعی آنها میپندارند. و خردورزی توانایی انحصاری آنها است كه موجب تفوق شان بر سایر حیوانات میشود و این تسلط را به آنها میدهد. بنابراین «تسلط بالا است»، مبنایی فراهم میكند برای «انسان بالا است» و نتیجه، این میشودكه «عقلانی بالا است.»(37)
پی نوشت:
1. Metaphors We Live By
2. Russian Roulette (= رولت روسی): نوعی اسلحه كشی با رولوری كه فقط یك خزانهی آن پر باشد. مجازاً به معنای «استقبال از خطر» است. م. 3. گزینشی كه انجام دادهایم متشكل است از فصلهای 1و2و3 و بخشی از فصل 4 كتاب. 4. برای آنكه تأثیر عمیق استعاره را در زندگی مان تا حدی ملموس تر حس كنیم، چیزهایی مانند دماسنج و نمودارهای بازار سهام را در نظر بگیرید. آنها افزایش دما و قیمت را در قالب حركت به بالا و كاهش را به شكل حركت به پایین نشان میدهند. اینها چیزهای واقعی و ساختهی دست انساناند كه مطابق با استعارهی بیشتر بالا است (در بخش استعارههای جهت گیرانه وصفش خواهد آمد.) ساخته شدهاند. در این موارد رابطهای بین بیشتر و بالا وجود دارد. خواندن و درك این وسایل و نمودارها در این حالت بسیار ساده تر است، در حالی كه اگر بر مبنای عكسِ این استعاره ساخته میشدند، یعنی اگر افزایش به صورت حركت به پایین و كاهش به صورت حركت به بالا نشان داده میشد، كار خواندن و درك آنها بسیار مشكل مینمود. استعارهها در قالب چنین چیزهایی خود را بر ساختار زندگی واقعی تحمیل میكنند، یعنی از طریق آفرینش تناظرهای جدید در تجربه. (نظریهی معاصر استعاره، جورج لیكاف).م.
5. ARGUMENT IS WAR
6. در این مقاله هر جا سخن از زبان یا فرهنگ «ما» میرود، توجه داشته باشید كه زبان انگلیسی و فرهنگ مردم انگلیسی زبان مراد است. از آنجا كه بحث ما بحثی زبان شناختی است، توجه به این نكته میتواند مهم باشد.م.
7. Attack A Position.
8. ویژگی سامان یافتگی به این اعتقاد معنی شناسان شناختی باز میگردد كه استعاره صرفاً جانشینی یك واحد زبان به جای واحدی دیگر برحسب تشابه نیست، بلكه همین جایگزینی سبب گسترش كاربرد سامان یافتهی این استعاره میگردد. (درآمدی بر معنی شناسی، كورش صفوی، 271).م. 9. با جایگزینی «جنگ» به جای «مباحثه»، كاربرد سامان یافتهای از این استعاره تحقق مییابد. به عبارت ساده تر، «مباحثه» مبدل به «جنگ» میشود و هر چه در ارتباط با «مباحثه» است میتواند به صورت سامان یافته در ارتباط با این «جنگ» قرار گیرد.م.
10. TIME IS MONEY
11. این استعاره كه نظیر همان استعارهی دیگر است (وقت، طلا است.)، در زمان انقلاب صنعتی وارد زبان انگلیسی شده است؛ یعنی در زمانی كه پرداخت دستمزد بر اساس زمانی كه مردم صرف كار میكردند، شروع شد. بنابراین شكل گیری نهاد كارخانه، شكل گیری زوج وقت و پول را به دنبال داشت، كه مبنای تجربی این استعاره است. از آن زمان به بعد، این استعاره در شكلهای دیگری نیز تحقق یافته است. مثلاً بودجه بندیِ زمان، مفهومیاست كه در سراسر آمریكا رواج یافته است.م.
12. serving time. 13. Michael Reddy
14. برای آشنایی بیشتر با استعارهی مجرا میتوانید به مقالهی مایكل ردی با عنوان «استعاری "مجرا": نمونهای از مغایرت چهارچوب در زبان ما دربارهی زبان» در كتاب «استعاره: مبنای تفكر و زیبایی آفرینی»، مراجعه كنید.م.
15. Pamela Downing
16. امروز سرحالم.م. 17. برای توضیح بیشتر مثلاً میتوان گفت زبآنهای زیادی هستند كه در آنها بیشتر بالا است و كمتر پایین است مصداق دارد، اما تقریباً در هیچ زبانی عكس آن صادق نیست. یعنی زبانی نداریم كه در آن بیشتر پایین باشد و كمتر بالا. چرا؟ پاسخی كه در نظریهی معاصر استعاره داده میشود این است كه استعارهی بیشتر بالا است ریشه در تجربه دارد، یعنی در تجربهی همگانیِ ریختن مایع بیشتر در ظرف و دیدن اینكه سطح مایع بالا میرود. اما نكتهای كه نباید از نظر دور داشت این است كه مبانی تجربی، برانگیزندهی استعارهها هستند، پیش بینی كنندهی آنها نیستند. بنابراین ممكن است همهی زبآنها استعارهی بیشتر بالا است را نداشته باشند، اگر چه كل نوع انسان تناظری بین بیشتر و بالا را تجربه میكند. اما این مبنای تجربی حتماً پیش بینی میكند كه هیچ زبانی استعارهای برعكس، یعنی كمتر بالا است را نخواهد داشت. همچنین پیش بینی میكند كه گویشور زبانی كه این استعاره را ندارد میتواند آن استعاره را بسیار ساده تر از استعارهی معكوس آن فرا گیرد.م.
18. William Nagy
19. (4) سرحالم (5) خوشحال شدم. (6) فكر كردن دربارهی او همیشه سرحالم میآورد. (7) پكرم. (8) ملولم. (9) این روزها او واقعاً دمغ است. (10) روحیه ام را باختم. م. 20. ترجمهی این جملات استعاری به فارسی، لاجرم نقش استعاری شان را از آنها میگیرد. لذا برای كمك به فهم آنها میتوانید به جملههایی كه با همین موضوع در فارسی داریم، توجه كنید: - روحم پرواز كرد. - از خنده افتاده ام. - در خودش فرو رفته بود. - لب و لوچه اش آویزان شد. - در زندگی زیر و بم زیادی داشتم ولی روی هم رفته زندگی خوبی را گذراندم. - آدمیكه تمام عمرش در جنگ و مبارزه گذشته، میداند بالا و پایین زندگی را چطور تحمل كند.م. 21. (4) بیدار شده ام. (5) خوابش برد. (6) دارد هیپنوتیزم میشود. (7) بیهوش شد. م. 24. در فارسی مثلاً میگوییم: بیهوش افتاده گوشهی بیمارستان.م. 25. (3) ایلعاذر پس از مرگ دوباره زنده شد. (4) او عالی ترین وضع [جسمانی] را دارد. (5) وضع سلامتی اش خوب است. (6) بیمار شد. (7) به شدت در حال تحلیل رفتن است. (8) آنفلوانزا خانه نشینش كرد. (9) سلامتی اش دارد به خطر میافتد.م. 26. در فارسی مثلاً میگوییم: - افتاده تو رختخواب - عینِ چی میپره (خیلی حالش خوب است).و. 27. دستورش خریدار دارد.م. 28. در فارسی مثلاً میگوییم: - دست بالای دست بسیار است. - بالا سرش بایست، درست كار كند. - فلانی رأس قومش است. - روی كارش حسابی مسلطه. - او از قدرت افتاد. - دیگر دستمان به دامنش نمیرسد. - خودش را حسابی كشیده بالا. - رسیده به قلهی افتخار. - ما را ریز میبیند.م. 29. اگر خیلی گرمت است، حرارت بخاری را كم كن. م. 30. در فارسی مثلاً میگوییم: - درآمدش خیلی پایین آمده بود. - قیمتها بالا رفتهاند. - میزان بیكاری بالا است. - میزان صادرات پایین است. - تعداد بی خانمانها بسیار بالا رفته است. - قیمت سهام سر به فلك كشیده است. - بازار سقوط كرده است. - میرزا یدالله پیرترین آدم فامیل بود و از نود بالا داشت.م. 31. (2) تمامی وقایع قریب الوقوع در روزنامه فهرست شدهاند. (3) این هفته قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ (4) چه خبر؟م. 32. در فارسی میگوییم: - این اتفاق بالاخره یك روز پیش میآد. - هر چه پیش آید، خوش آید. و. 33. (5) او مقام ارشدی دارد. (6) او ارتقاء شغلی ندارد.م. 34. در فارسی مثلاً میگوییم: - او با سرعت از نردبان ترقی بالا میرود. - پلكان ترقی را پیمود. - بالا دستها و زیردستها. - بالا بالاها (صدر مجلس/ مقام بسیار بالا، صاحبان قدرت). - هوای آن بالاها چطور است؟م. 35. (3) امور دارند بهتر میشوند. (4) اوضاع به كلی خراب است.م. 36. در فارسی مثلاً میگوییم: - اوجِ قدرت و حضیض ذلت. - كیفیت اجناس چینی پایین است . و. 37. (7) او [زن] نجیبی است. (8) او شهروند شریفی است. (9) حقهی كثیفی بود. (10) دزدكی كار نكن.م. 38. در فارسی مثلاً میگوییم: - بالا غیرتاً (=از روی جوانمردی) فلان كار را انجام بده (یا نده.)م. 39. جالب اینجاست كه در فارسی– تحت تأثیر نگرش عرفانی– برعكس این استعاره نیز وجود دارد؛ یعنی هم عقلانیت بالا است و احساسات پایین است وجود دارد و هم عقلانیت پایین است و عشق بالا است. و از آنجا كه احساسات باطنی نیز با عشق رابطهای با هم آیی دارند، گاه میتوان استعارهی مفهومی احساسات بالا است را نیز مشاهده كرد. مثالهای زیر جالب توجه است: - سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است. عشقِ بالادست را از عقلِ نابینا نپرس «صائب تبریزی» - حرفی كه تو میزنی حرفی عقلانی است، اما من از بالاتر به موضوع نگاه میكنم، من از دریچهی قلب و احساس حرف میزنم. و.
كتابنامه [برای مطالعه بیشتر]
Lakoff, George. 1987. women, Fire, and Dangerous Things: What Categories Reveal about the Mind. Chicago: University of Chicago Press.
بررسی ادبیات معاصر در باب مقوله بندی، از جمله نقش استعاره در شكل دهی به مقولات. در این كتاب، نظریهی عمومیمعنا، كه استعارهی مفهومیو دیگر جنبههای معنی شناسی شناختی را در بر دارد، به چشم میخورد.
Lakoff, George. 1989. Philosophical Speculation and Cognitive Science. In Philosophical Psychology: 2,1.
بحثی در مورد مفروضات متفاوت در ورای معنی شناسی زایشی و دستور زایشی.
Lakoff, George. 1991. Metaphor and War: The Metaphor System Used to Justify War in the Gulf.
منتشره از طریق خبرنامهی الكترونیكی در ژانویهی 1991. چاپ مجدد در
Brien, Hallet (ed.), Engulfed in War: Just war and the Persian Gulf, Honolulu: Matsunaga Institute for Peace, 1991.
همچنین در
Journal of Urban and Cultural Studies, vol. 2, no. 1, 1991.
همچنین در
Vietnam Generation Newsletter, vol. 3, no. 2, November 1991.
همچنین در
The East Bay Express, February, 1991.
تحلیلی دربارهی نظام استعاری به كار رفته در ملاحظات گفتمان عمومیو خط مشی كارشناسانه دربارهی جنگ خلیج فارس به همراه آن چه استعارهها پنهان میكنند و نقدی بر جنگ مبتنی بر این تحلیل.
Lakoff, George and Claudia Brugman. 1986. Argument Forms in Lexical Semantics. In Nikiforidou et al. (eds.) Proceedings of the Tewlfth Annual Meeting of the Berkley Linguistics Society: 442-454.
بررسی صورتهای استدلالی به كار رفته در توجیه تحلیل استعاری و مقایسه با صورتهای استدلالی متناظر در نحو و واج شناسی.
Lakkof, George and Johnson, Mark. 1980. Metaphors We Live By. Chicago: University of Chicago Press.
نخستین كتابی كه نظریهی معاصر استعاره را مطرح میكند.
Lakoff, George and Turner, Mark. 1989. More Than cool Reason: A Field Guide to Poetic Metaphor. Chicago: University of Chicago Press.
مروری بر ساز و كار استعارهی شعری؛ مملو از مثال.
ویراستار ترجمه مقاله: نوید نادری [نقل از فصلنامهیِ هُزوارش، سال اول، شمارهیِ1، ویژهیِ استعاره]
«نهاد شناسی» یا «ژرفاشناسی» شاهنامه، دكتر میرجلالالدین كزازی
بسیارند آنان كه میانگارند شاهنامه متنی است ساده و به دور از پیچش و دشواری؛ به گونهای كه آسان میتوان با اندكی درنگ در این نامه بیمانند، اندیشههای نهفته در آن را بازیافت و بدانها راه برد. هم از این روی، درسهای شاهنامه را در برنامه درسی دانشگاهها پیش از درسها و متنهایی هنرورزانه چون سرودههای خاقانی و سنایی و نظامی، كه پیچیده و دشوار مینماید، گنجانیدهاند. این دید و داوری درباره شاهنامه، كه نامه گرانسنگ و ورجاوند فرهنگ ایران است و كارنامه و تبارنامه تیرههای ایرانی است، از كجاست؟ چرا شاهنامه متنی ساده انگاشته میشود كه به آسانی به نهفتههای آن پی میتوانند برد؟ پاسخی كه میتوان به این پرسش داد این است كه شاهنامه از برجستهترین و سختهترین نمونههای شعر پارسی، در شیوهای از شاعری است كه شیوه خراسانی نامیده میشود. زبان روشن و روان فردوسی، شعر درخشان و آیینهوار وی كه اندیشههای سخنور، به رسایی و آشكارگی در آن باز میتابد، سبب شده است كه شاهنامه متنی انگاشته شود به دور از مازهای راز و اندیشههای پیچ در پیچ و دور و دیریاب. نمونهرا، اگر سرودههای فردوسی را در شاهنامه با چامههای سخنوری هنرورز چون خاقانی بسنجیم یا با سرودههای نظامی، آشكارا روانی و روشنی را در سرودههای استاد در خواهیم یافت. در سرودههای فردوسی آن پوسته ستبر و نگارین كه در چامهها و سرودههای هنرورزانه و برساخته مغز اندیشه را در خود نهان داشته است، لایهای است نغز و تُنك، یا آبگینهای است رخشان كه فراسوی خویش را نمیپوشد و آنچه را در درون دارد آشكارا نشان میدهد. زبان فردوسی در شاهنامه زبانی است آنچنان روان و به دور از پیچیدگی و پوشیدگی كه به زبان مردمی میماند، به زبانی كه در گفتگوهایمان به كار میگیریم. از این روی، با آنكه هزار سالی از زمان سروده شدن شاهنامه میگذرد، زبان شاهنامه را میتوان زبان روزگار ما شمرد. اگر از پارهای ویژگیهای سبك شناختی و كاربردهای نحوی كهن چشم در پوشیم، بسیاری از بیتهای شاهنامه به شیوهای سروده شده است كه اگر بخواهیم اندیشه بازنموده در آنها را با پارسی رایج و روا در این روزگار بازگوییم و بازنماییم، كمابیش سخن همان خواهد بود كه استاد، هزار سال پیش سروده است. همین برهنگی اندیشهها در سرودههای فردوسی و بیپیرایگی زبان شعری او، نیز پیوندی تنگ كه این زبان با سرشت زبان پارسی دارد سبب شده است كه شاهنامه متنی زودیاب و بیپیچش فراچشم آید. بدان سان كه نوشته آمد، از دیدی نیز این داوری درباره شاهنامه درست و رواست؛ از دیدی كه میتوان آن را «كالبدشناسی متن» نامید. با این همه، شاهنامه یكی از پیچیدهترین و رازآمیزترین متنها در پهنه ادب پارسی است، بدان سان كه شاید گزافه نباشد اگر بر آن باشیم كه ناشناختهترین متن ادب پارسی نیز همان است. پیچیدگی و ناشناختگی شاهنامه از دیدی است دیگر كه من آن را «ژرفاشناسی متن» یا «نهادشناسی متن» مینامم. هر پدیده هنری، و از آن میان هر اثر ادبی را، با نگاهی فراگیر، از دو دیدگاه بنیادین میتوان نگریست و كاوید و گزارد: 1- كالبدشناسی یا كالبدشكافی متن؛ 2- ژرفاشناسی یا نهادشناسی متن. كالبدشناسی متن هر تلاشی است كه برای شناخت متن از دید پیكره و ساختار برونی آن انجام میگیرد؛ پارهای از دانشهای ادبی برای رسیدن به شناختی از این گونه از متن به كار گرفته میشود، دانشهایی چون: واژه شناسی، سبك شناسی، تاریخ ادب، نیز زیباشناسی، در پارهای متنها. در پارهای از متنها، شناخت تنها در كالبدشناسی میماند؛ به سخنی دیگر، شناخت از كالبدشناسی متن آغاز میگیرد و در آن نیز به پایان میرسد. در این گونه از متنها نهادشناسی چندان دور و جدا از كالبدشناسی نیست. به شیوهای كه میتوان گفت نهادِ متن را كالبد آن میسازد. ارزش متنهایی اینچنین بیشتر در كاربردهایی هنری و زیباشناختی است كه سخنور در سروده یا نوشته خویش از آنها سود جسته است. ژرفای متن را همین آرایهها و كاربردهای ادبی پدید میآورند. نمونه را، اگر چامههای فرخی و منوچهری و سخنورانی چون آنان را بكاویم، میبینیم كه چندان نهاد و كالبد در آنها از هم دور و جدا نیستند. همه ارزش ادبی و فرهنگی این چامهها در ساختار هنری آنهاست؛ همین ساختار هنری نهاد این سرودهها را پدید میآورد. آنگاه كه سخنْدوست توانست رازهای زیباشناختی را در این سرودهها بگشاید، به یكبارگی، پیام شعر را دریافته است. فراسوی این دریافت زیباشناختی از شعر، نمیتوان دریافتی دیگر را، دریافتی درونی، ژرف و نهانی را چشم داشت. ژرفایی كه در سرودههایی از این گونه میتوان یافت همان رفتارهای ادبی ویژه است؛ رفتارهایی كه مرزی است كه زبان را از ادب جدا میدارد. به سخنی دیگر، آنگاه كه پیام زیباشناختی شعر دریافته آمد، كمابیش، شعر به یكبارگی دریافته شده است. هر چه بیش در شعر درنگ كنیم و آن را بكاویم، به دریافتی فراتر از آن راه نخواهیم برد. در این سرودهها كه سرودههای كالبدینهشان میتوان نامید، كالبد نغز، زیبا و هنری شعر، جان و نهاد آن را میسازد. سرودههای كالبدینه كه جز پیام زیباشناختی پیام دیگر را در خود نهفته نمیدارند، شیوهها و گونههایی دیگرگون میتوانند داشت. چامههای سخنوری دشوارگوی چون خاقانی در شمار همین گونه سرودههاست؛ هر چند راه بردن به ژرفاهای زیباشناختی آنها همواره به آسانی و بیدرنگ انجام نمیپذیرد. پوستهای هنری كه پندار باریك شاعرانه را چون مغزی در خود نهان میدارد، پوستهای ستبر است كه برای فروشكافتن آن پوسته و راه بردن به مغز اندیشه در آن به باریك بینی و ژرفكاوی، نیز به آشنایی با شیوه شاعری سخنور نیازمندیم. در این سرودهها، همه آفرینش هنری در گرو این پوسته نگارین و ستبر و تو در توست. آنگاه كه سخنْدوست به درنگ و تلاش این پوسته را درشكافت و به پندار شاعرانه راه جست، آنگاه كه راز زیباشناختی شعر بر او گشوده شد، چون با تلاش، سرانجام به شناختی كالبدشناسانه از شعر رسیده است، خشنود و شادكام خواهد بود و بدین سان، كامه و لذتی را كه چونان سخنْدوست از شعر میتواند برد، خواهد برد. این گونه سرودهها را میتوان شعر ناب نامید و این دبستان در شاعری را دبستان «شعر برای شعر» شمرد. اما همه سرودهها از این گونه نیستند و پیام نهفته در آنها را تنها با كاوش كالبدشناسانه در آنها و گشودن رازهای زیباشناختیشان نمیتوان به دست آورد. در فراسوی پیام هنری شعر، در فراسوی كالبد آن، نهان و نهادی نهفته است كه میباید بدان راه برد. شناخت درست و به سزا از شعر در گرو رسیدن به چنین دریافت و شناختی از آن است. اگر ما در این گونه از سرودهها تنها به شناخت كالبدشناسانه از شعر بسنده كنیم، شعر را نشناختهایم و بر پیام سخنور بدان سان كه میشاید، آگاه نشدهایم. شناخت ساختار برونی در شعر تنها برای شناخت آن بسنده نیست. ساختار درونی آن را نیز میباید كاوید. این گونه از سرودهها كه میتوان سرودههای نهادینهشان نامید، از دید زبانی و زیباشناسی، بیشتر پوستهای نازك دارند كه به آسانی و با اندكی تلاش از هم فرومیشكافد؛ لیك مغز معنا، در دل این پوسته تُنُك، ستبر و پیچ در پیچ است و از آنجا كه در این سرودهها مغز و پوسته، نهاد و كالبد از هم جدایند و پیوندی چندان با یكدیگر ندارند اگر به شناخت پوسته و كالبد بسنده كنیم و به مغز و نهاد راه نبریم، هرگز شعر را به درستی نشناختهایم و پیام راستین آن را درنیافتهایم. پوسته و كالبد در این سرودهها به دری میماند رنگین و نگارین و زیبا كه سرانجام میباید آن را گشود و گام در جهانی فراخ و روشن و شگفتیآور نهاد كه آن در، با همه تنگی و خردیش، تنها راهی است كه ما از آن میتوانیم بدان جهان درآییم. هر چه ما بیش در شناخت آن در درنگ كنیم؛ آن را از هر دید بكاویم؛ نگارهها و پیرایههای زیبایش را بررسیم؛ بر پاره پاره آن آگاه گردیم، ما را سودی نخواهد داشت، از جهان نهفته در پس در همچنان ناآگاه خواهیم ماند؛ شناخت ژرفتر در، ما را هر چه بیش از شناخت جهانی رازناك و شگفتانگیز، كه در پس در نهفته است، دور خواهد داشت. برای شناخت این جهان ما را هیچ چارهای جز آنكه در را بگشاییم و از آستانه آن درگذریم و بدان جهان درآییم نیست. شناخت در این گونه از سرودهها در گرو كند و كاوهای نهادشناختی متن است. كاوش كالبدشناختی متن هر چند ما را در رسیدن به نهاد و نهان آن یاری میرساند، برای شناخت یكباره شعر و گشودن رازهای نهفته در آن، به هیچ روی، بسنده نیست. متنهای نهانگرایانه و صوفیانه، درپیوسته (منظومه) هایی چون رازنامه سترگ مولانا جلالالدین بلخی، یا درپیوستههای پیر نهاندان نشابور عطار از این گونه سرودههایند. اگر ما به شناخت كالبدینه متنهایی از این دست بسنده كنیم، هرگز با اندیشهها و باورهایی كه خواست سخنور رازآشنای و درویش كیش از سرودن این متنها بازنمود آنها بوده است، آشنا نخواهیم شد و آن پیوندی تنگ و شایسته كه میباید ما، چونان پژوهندهای سخن سنج، در ذهن خویش با این متنها داشته باشیم هرگز در میانه پدید نخواهد آمد. اگر ما نتوانیم به شناخت و دریافتی نهادشناختی از این گونه سرودهها راه بریم، آن در هرگز بر رویمان گشوده نخواهد آمد و ما را به جهانی شگفت و فراخ كه در پس آن در و در ژرفای سرودههای رازآلود و صوفیانه نهفته است راهی نخواهد بود. ما را چارهای جز آن نیست كه برای كاوشی نهادشناسانه در سرودههایی از این گونه، پوسته نگارههای ذهنی و زیباشناختی را فروبشكافیم و سرانجام، به مغز انگارهها و اندیشههای سخنور راه جوییم. سرودههای اسطورهای و حماسی نیز از همان گونهاند. هرگز با دیدی كالبدشناختی در متنهای افسانهای نمیتوان به نهان و نهاد آنها راه برد. شناخت متنی شگرف و رازآمیز و پیچ در پیچ چون نامه جاودانه و ورجاوند فردوسی كه بی هیچ گمان و گزافه سترگترین و پرمایهترین نامه پهلوانی در ادب ایران و جهان است، یكباره، به یاری كاوشهای نهادشناختی و راه بردن به ژرفاهای تاریك و رازناك آن انجام پذیر است. به یاری پژوهشهای كالبدشناختی در متنی چون شاهنامه، كه نامه سپند و مینوی فرهنگ و اندیشه ایرانی است، تنها اندكی از راه دشوار و بلند و ناهموار شناخت را میتوان پیمود. دشواری شناخت و دریافت شاهنامه، بدان سان كه از این پیش نوشته آمد، در زبان آن، كه زبانی روشن و روان و آیینهوار است، نیست؛ در شناخت شاهنامه از دید كالبدشكافی و كالبدشناسی نیست؛ در گذشتن از مازهای راز و راه بردن به نهان و نهاد شاهنامه است. اگر ما نتوانیم پوسته برونی شاهنامه را كه چندان ستبر و ستوار نیست فروشكافیم و به یاری كند و كاوهایی نهادشناختی، ژرفاهای تاریك و نهفته آن را بكاویم و بیابیم، هرگز شاهنامه را آنچنانكه سزاوار اثری گرانسنگ و فزونمایه و جاودانی چون اوست، نشناختهایم. هرگز نتوانستهایم سرگذشت ایران را كه به زبانی تپنده و تبآلوده، در این نامه شور و شیفتگی باز نموده شده است، به روشنی و رسایی، دریابیم. پیچش و دشواری در شناخت نهادین و ژرفكاوانه شاهنامه و گشودن رازهای نهفته در آن را میباید در سرشت و ساختار اسطورهایش جست. متنی چون شاهنامه فردوسی، كه متنی اسطورهای و حماسی است، از این دید كه دریافت و شناخت درست آن در گرو كاوشهای نهادشناختی است، به متنهای رازآمیز نهانگرایانه و صوفیانه میماند. اما در نهادشناسی متنهای حماسی و درویشی جدایی و تفاوتی بنیادین نهفته است. سخنور صوفی پوستههای اندیشه و نگارههای انگارههایش را میتواند از دستانها و داستانهایی برگیرد كه در ادب یا در فرهنگ مردمی رواج و كاربرد دارند؛ یا اگر از ذهنی نیرومند و آفریننده برخوردار است، میتواند آنها را خود بیافریند. چنین سخنوری كه برای بازنمود اندیشهها و باورهای خویش زبان به سرودن شعر میگشاید، مغز اندیشهها و باورها را یا در پوستی نهان میدارد كه برساخته اوست یا آن پوست را از ادب و فرهنگ به وام میگیرد. اگر پژوهنده نهادشناس و ژرفكاو از پیش با شیوه شاعری سخنور، با جهان بینی درویشی و با زبان رمزآلود صوفیان آشنا باشد، میتواند متن را از دید نهادشناسی بكاود و رازها و نهفتههای آن را بازیابد و به در كشد و آشكار دارد. اما در متنی حماسی چون شاهنامه فردوسی ما نمیتوانیم برای شناخت نهانكاوانه آن به شكافتن پوستههای اندیشه و نگارههای انگاره بسنده كنیم. اگر چنین كنیم متن را تنها از دید زیباشناسی كاویدهایم. دشواری شناخت در شاهنامه از سرشت اسطورهای آن برمیآید. ساختار اسطورهای شاهنامه است كه از آن متنی ماز در ماز و راز در راز ساخته است. این مازها و رازها، كه شناخت نهادینه شاهنامه در گرو كاویدن و گشودن آنهاست، چون رمزهای صوفیانه یا ترفندهای شاعرانه برساخته فردوسی، چونان حماسهسرا، نیست. این همه از سرشت و ساختار اسطورهای متن برمیشكافد و برمیآید. پس در نهادشناسی شاهنامه هیچ گریزی از آن نیست كه متن را از دید اسطورهشناسی بكاویم. پوستهای كه ویژگیها و ارزشهای اسطورهای پیرامون مغزهای اندیشه در متنی چون شاهنامه پدید آورده است، بارها سختتر و ستبرتر از پوسته رازناك در متنهای صوفیانه یا پوسته نگارین و زیبا در چامههایی برساخته و هنرورزانه چون چامههای خاقانی است. ما هر دم در شاهنامه با نهادها، بنیادها، نمادهای اسطوره شناختی روبروییم. اگر نتوانیم آنها را بكاویم و بگزاریم هرگز به شناختی سنجیده و درست از شاهنامه نخواهیم رسید. هرگز آن در كه دری است سخت و استوار بر رویمان گشوده نخواهد آمد؛ هرگز راهی به جهان شگفت و جادویی شاهنامه كه آكنده از نماها و چشماندازهایی دلفریب و فسونكار است و سرگذشت ایران را از كهنترین روزگاران باز میتابد و باز مینماید نخواهیم جُست. بر بنیاد آنچه نوشته آمد، شناخت راستین متنی چون شاهنامه تنها در پرتو كاوشهای نهادشناختی انجامپذیر است و هرگز نمیتوان تنها به پژوهشهای كالبدشناختی در آن بسنده كرد. نغز و شگفت آن است كه استاد فرزانه توس، باریك بین و خردهسنج، فزون از هزار سال پیش، ما را نیك هشدار داده است كه فریفته پوسته برونی و افسانه رنگ داستانها در شاهنامه نشویم و بكوشیم تا با كاوشی نهانگرایانه و نهادشناسانه، در پس این پوسته شگفت، رازها و راستیهایی گونهگون را كه در درون آن نهفته است بیابیم و بدركشیم؛ اگر به این شیوه شاهنامه را كاویدیم و رازهای نهانش را بازگشودیم و بازنمودیم، هرگز به خامی و ناآگاهی، این نامه جاودان را «دروغ و فسانه» نخواهیم نامید: سخن هر چه گویم همه گفتهاند/ بر و بوم دانش همه رُفتهاند اگر بر درخت برومند جای/ نیابد كه از بر شدن نیست رای كسی كو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو باز دارد گزند توانم مگر پایهای ساختن/ بر شاخ آن سرو سایه فكن كزین نامور نامه شهریار/ به گیتی، بمانم یكی یادگار تو این را دروغ و فسانه مدان/ به یكسان، روشن زمانه مدان از او هرچه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز معنی برد(1)
استاد با روشنبینی و دیدی ژرفكاو و خردهسنج و نهانیاب، داستانها و زمینههای گونهگون شاهنامه را به دو گونه بنیادین بخش كرده است: 1- آنچه در شاهنامه با خرد اندر خور است؛ آنچه خرد آن را میپسندد و روا میشمارد؛ و از این روی، شگفتیآور نیست و ناپذیرفتنی نمینماید. 2- آنچه در شاهنامه بر ره رمز معنی میبرد؛ سخنانی رمزآلود و پیچ در پیچ كه برای گزاردن آنها و بازنمود نهانیهایشان چارهای جز گشودن رمز آنها و راه بردن به نهاد و نهانشان نیست. همین بخش از شاهنامه است كه ساختار و سرشت اسطورهای دارد و بیشینه ارج و ارز و پایه و مایه این كتاب سترگ نیز از همین بخش است. فردوسی، چونان اندیشمندی جهانشناس، با اِومر(2) آن فرزانه یونانی كه دویست سالی پیش از مسیح میزیست، در این اندیشه كه هر افسانهای هستهای از واقعیت را در خود نهان میدارد، همداستان است. اومر، به شیوهای خرَدگرایانه، در كتاب پرآوازه خویش «تاریخ سپند»، در پیكره داستانی پندارین، آیینْشهری آرمانی را به نام پانشائیا(3) پی افكنده است. این شهر آرمانی در آبخوستی از اقیانوس هند افراخته شده است. اومر، از دیدگاهی فیلسوفانه و خردورانه، افسانههای كهن یونان را كه با جهان و خدایان در پیوندند، تنها، چونان نمودهای انسانی و تاریخی ناب میگزارد و برمیرسد. از دید اومر، خدایان مگر نمادهایی افسانهشناختی از انسانها نیستند؛ انسانهایی چیره و شكوهمند كه بیم و بزرگداشت پیروان و ستایندگانشان از آنان خدایانی افسانه رنگ ساخته است و آنان را، چونان پرستیدگانی سپند، بر مهرابهها جای داده است كه به نیایش میستایندشان. دیدگاه ویژه اومر در افسانهشناسی پس از وی گسترشی بسیار یافت و به نام وی اومریسم نام گرفت. همچنان فردوسی، تو گویی همزبان با اومر، در آغاز داستان اكوان دیو كه داستانی است پرشگفتی، و باورناپذیر و ناخردپسند مینماید، ژرفاندیش و باریكبین، بدینسانمان اندرز میدهد كه مبادا فریفته پیكره برونی داستان شویم. ناآگاه، به دانش بگراییم و بدان نگرویم: جهان پر شگفت است چون بنگری/ ندارد كسی آلت داوری كه جانت شگفت است و تن هم شگفت/ نخست از خود اندازه باید گرفت دگر آنكه این گردْ گردان سپهر/ همی نو نمایدْت هر روز مهر نباشی بدین گفته همداستان/ كه دهقان همیگوید از باستان خردمند كاین داستان بشنود/ به دانش گراید، بدین نگرود ولیكن چو معنیش یادآوری/ شود رام و كوته كند داوری(5)
استاد خود، در پایان داستان اكوان دیو، به شیوهای نهادشناسانه، برای آنكه خردمند دانشگرای كه با جهان رازآمیز و مازانگیز افسانهها بیگانه است، رمز و معنی را به یاد آورد؛ رام شود و داوری را كوته كند، رمز دیو را به گونهای گشوده است: تو مر دیو را مردم بد شناس/ كسی كو ندارد ز یزدان سپاس هر آن كو گذشت از ره مردمی/ ز دیوان شمر، مشمر از آدمی خرد گر بدین گفتهها نگرود/ مگر نیك مغزش همی نشنود استاد در بیت واپسین به استواری میفرمایدمان كه اگر سخنی یكسره بیبنیاد و ناخردپسند باشد، شایسته آن نیست كه نیكمغز آن را بشنود و بدان بگرود؛ افسانههای باستانی، چونان پارههایی از پیكرهای بسامان و در پیوند كه از گونهای تلاش در شناخت جهان و انسان مایه گرفته و برآمده است، زمینههایی فرهنگیاند، شایسته كند و كاوی خردورانه. اما برای آنكه بتوان این افسانهها را به درستی كاوید و گزارد، به شیوهای كه ارزشها و پیامهای نهفته در آنها به در كشیده و آشكار شود، به ناچار میباید با زبان و ساختار اسطوره آشنایی داشت. به گفته استاد، میباید منطق رمز را دانست تا بتوان معنایی رازگشای و خردورانه را كه در دل آن رمز نهفته است دریافت. اگر پژوهنده با بهره جُستن از این روش، كه من آن را نهادشناسی یا ژرفاشناسی متن اسطورهای مینامم، رازها و پیامهای نهفته در تار و پود افسانه را برون كشید و بازنمود و گزارد، دیگر، افسانهها را پندارهایی بیهوده و بیبنیاد كه تنها سرگمی و كامه كودكان را میسزند، نخواهد شمرد؛ و چونان خردمندی نیكمغز، چونان نهادشناسی ژرفكاو و رازگشای، بدانها خواهد گرایید و خواهد گروید. بدان سان كه از این پیش نیز نوشته آمد، رمز در افسانه ترفندی شاعرانه نیست كه سخنوری برای نیرو بخشیدن به گفته خویش، آن را به كار گرفته باشد؛ راز و رمز افسانه برساخته پندارهای سخنور نیست؛ از سرشت و ساختار افسانه برمیخیزد. سخنور حماسهسرای، چونان سخنپرداز، ترفندهایی شاعرانه چون تشبیه، استعاره، مجاز یا كنایه را به كار میتواند گرفت؛ این كرداری است كه هر سخنور دیگر نیز ناگزیر بدان دست مییازد؛ آفرینش ادبی جز به كار گرفتن این ترفندهای شاعرانه و ترفندهایی دیگر از گونه آنها نمیتواند بود. لیك سخنور، چونان حماسهسرای، چونان زباناوری توانا كه افسانههای كهن را درمیپیوندد و پرندی زربفت و گرانبها از ادب بر تن آنها فرومیپوشد، رمزهای افسانه را پدید نمیآورد؛ زیرا او حماسهسرا است، نه حماسهپرداز. حماسه، چونان فرزند اسطوره هزاران سال پیش از او زاده شده است و در دامان فرهنگ پرورده و بالیده است. برای گزاردن سرودههای اسطورهای و حماسی میباید اسطورهشناس و نهادشناس متن بود، نه زیباشناس. برای گزاردن سرودههای حماسی از دید نهادشناسی نمیتوان از دانشهای زیباشناسی سخن چون: بیان و معانی بهره جُست؛ برای چنان كاری، به ناگزیر، از اسطورهشناسی، و دانشها یا دیدگاههایی چون: باورشناسی باستانی و نمادشناسی اسطورهای میباید سود بُرد. میچباید نهادها و بنیادهای اسطورهای را شناخت؛ با روندها و كار و سازهایی كه به آفرینش پدیدهها و ارزشهای اسطورهای میانجامند، آشنا بود؛ میباید «نمونههای برترین» را كه نمادهای اسطورهایاند یافت و كاوید و گزارد؛ میباید بر چگونگی پدید آمدن این نمادها آگاه بود؛ میباید دانست كه چگونه چهرهها، رویدادها و سرزمینهای تاریخی به چهرهها، رویدادها و سرزمینهای اسطورهای دیگرگون میشوند؛ و به سخنی دیگر، نمادینه میگردند. چگونه از میانه هزاران نمونه پراكنده تاریخی، نمونهای برترین، چونان نماد، سر برمیآورد؛ و همه سویه و همه رویه، همچون فرْوَری و مینوی، همه آن نمونهها را، به یكبارگی، در بر میگیرد؛ و ویژگیهایشان را فروفشرده و در هم تنیده در نمود و نمونهای یگانه كه آن را نماد میخوانیم، به شیوهای رمزی، بازمیتابد و آشكار میدارد. برای آنكه نمونهای به دست داده باشیم، جهان پهلوان بزرگ شاهنامه، رستم را فرا یاد میآوریم. رستم پهلوانی است سراپا شگفتی؛ ویژگیهایی را كه در او سراغ میكنیم، هرگز در هیچ پهلوان شناخته تاریخی نمیتوانیم یافت. زادن او، بالیدن او، اسب گزیدن او، همه شگفت و بیپیشینه است؛ زور و بازویش شگرف است؛ گرزش نهصد من گرانی دارد؛ هر بار كه بر خوان مینشیند گوری بریان را یكباره فرومیخورد و از مغز استخوانش نیز گرد برمیآورد؛ جام بادهاش چنان است كه بر آن زورق میتوان راند؛ چند صد سال در جهان میزید؛ نیز شگفتیهایی دیگر از این دست. چرا رستم چنین است؟ پاسخ این است: چون رستم نمادی اسطورهای است، نه چهرهای تاریخی. اگر روزگاری پهلوانی سكایی نیز به نام رستم در جهان میزیسته است، در جهان جادویی و رازناك اسطوره به ابرمردی فراسویی، به نمونهای برترین دیگرگون شده است. هزاران پهلوان ایرانی كه در درازنای سدهها، گمنام، به نام و به یاد ایران، در پهنههای پیكار مردانه جان باختهاند، در هم فروفشردهاند؛ با هم درآمیختهاند؛ و از آن میان، نمادی برآمده است به نام رستم كه همه آنان را به شیوهای رمزی در خود نهفته میدارد و بازمیتابد. رستم- میتوان گفت- همه آن پهلوانان بینام و نشان است؛ پهلوانانی كه در گرد و غبار تاریخ گم شدهاند؛ اما هیچ یك از آنان به تنهایی نیست. هر كدام از آنان بخشی از زور و بازوی خود را، بخشی از گرانی گرز خود را، بخشی از تشنگی و گرسنگی خود را، بخشی از سالیان زندگی خود را به رستم ارزانی داشته است؛ پس رستم، چونان نمادی اسطورهای، چونان نمونهای برترین، دارای ویژگیهایی چنان شگفتاور شده است كه ما هرگز نشانی از آنها را در تاریخ، یا در پیرامون خود نمیتوانیم دید. بر بنیاد آنچه به كوتاهی بسیار نوشته آمد، اگر بتوانیم پوسته ستبر و لایه در لایه افسانه را از هم بشكافیم، اگر بتوانیم فریفته پیكرهها و ساختار برونی آن نشویم، اگر بتوانیم به مغز و جان و نهاد راه بریم، چشماندازی فراخ، روشن، پردهگشای و رازنمای از روزگاران باستانی را در برابر نگاه خویش خواهیم داشت. بدینسان صدها راز فروبسته، صدها نكته ناگفته، صدها قلمرو ناپیموده بر ما آشكار خواهد شد و به آگاهیهایی در تاریخ و فرهنگ باستان دست خواهیم یافت كه تاریخ خود هرگز نمیتواند آنها را به ما ارزانی دارد. بدینسان، ما میتوانیم با تاریخ درونی و روانشناختی تباری آشنا شویم. میتوانیم آنچه را پیشینیان از بن جان خویش آزمودهاند، دیگر بار بیازماییم. از این روی اسطورهشناسی، در كنار باستانشناسی و زبانشناسی تاریخ، دانشهاییاند كه ما میتوانیم به یاری آنها، گذشتههای بسیار دور را كه بازتابی چندان از آنها در تاریخ نیست، بازیابیم و بازشناسیم. نیز برای بازیافت و بازشناخت گذشتههای ایران، به یاری اسطورهشناسی، شاهنامه نامهای است بیمانند به فراخی و سپندی ایران و فرهنگ جاودانه آن.
یادداشتها: 1- شاهنامه، چاپ مسكو، ج1/21-20 2- Evemerez 3- Panchaia 4- Grand Larausse, Tom 4/829 5- شاهنامه، چاپ مسكو، ج 4/302 6- همان/ 310
چه مرد است و اين مرد را نام چيست؟ جهت دادن به انگارههاى اساطيرى و ايجاد پيوند بين تاريخ و افسانه، آنچنان آسان نمىنمايد تا از اين طريق بتوان به شخصيت تاريخى يا اسطورهاى قهرمانان شاهنامه يا داستانهاى اساطيرى ساير ملتها راه يافت. بدون شك، اگر به وجود افسانهاى قهرمانان حكايات، با نگرشى جهانبينانه بنگريم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پيش ازتاريخ و منشها، آرزوها و تجليات درونى آنها را بازمىيابيم. بنابراين، توجه به شخصيت افسانهاى يا تاريخى رستم نيز سالها، بلكه قرنها، است كه مورد نگرش و عنايت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقيق، به طور خاص، بوده و پس از اين نيز خواهد بود. افسانهها نه تنها در بين مردم كشور ما رايج بوده و هست، بلكه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعهاى افسانهها و اسطورهها برخوردارند. اما قضيهي مهم اين است كه نبايد اين افسانهها را با خرافات، كه خود نشانهاى از تنگميدانى فرهنگى است، يكى بدانيم، زيرا كه خرافات مقولهاى ديگر و اساطير موضوع ديگرى است. معمولاً، افسانهها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقويت جنبههاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گريبان ناتوانى فرهنگى.
حماسه: حماسه شعر يا منظومهاى است مبتنى بر توصيف و تعريف اعمال پهلوانى، مردانگى، دلاورى، وطندوستى و بزرگيهاى قومى، تهييج و تشجيع ملتى عليه دشمنان و بيگانگان و بيان سرفرازى يك ملت. طبيعى است كه، در زمان اشغال يك سرزمين توسط نيروهاى بيگانه، مجموعهاى از داستانها و تمثيلها و لطيفهها و نمايش منشهاى پهلوانى و قهرمانى و سرودههايى برمبناى تهييج عواطف و احساسات و مظاهر ميهندوستى و فداكارى و ايستادگى در برابر دشمنان و ارج و قرب نهادن به صفات دليرانه جنگاوران و يلان و پهلوانان و قصههايى در نشان دادن مظاهر شر و فساد دشمن، در بين مردم، دهان به دهان، نقل مىشود. شاعر يا داستانپرداز، اين قصهها و حكايات را– كه گاهى به اغراق و مبالغه نيز آميختهاند و معمولاً ذكر وقايع و رويدادهاى شگفتانگيز و تعجبآميز مىباشند– جمعآورى مىكند و، بي آنكه در آنها دخالت يا تصرف نمايد، آنها را به رشتهی نظم مىكشد يا به زيور نثر مىآرايد؛ و در اينجا است كه هنر هنرمند در بيان آن حكايات آشكار مىشود. محققان، منظومههاى حماسى را به گونههاى مختلف تقسيم كردهاند كه منظومههاى حماسى ملى، حماسى دينى، حماسههاى اساطيرى و پهلوانى و حماسههاى تاريخى از آن جملهاند. اينگونه حماسهها تنها منحصر به كشور ما نيست، بلكه كشورهاى ديگر (مانند يونان، روم، هند، چين، آلمان، فرانسه، انگليس و ديگر نقاط) نيز داراى منظومههاى حماسى بسيارند. نوشتههاى حماسى پهلوانى، مسلماً در زمان زندگى پهلوانان يا نبرد روياروى آنها شكل نگرفتهاند، بلكه قرنها پس از آنها به وجود آمدهاند. بنابراين، زيربناى منظومههاى حماسى و پهلوانى به اعصار و قرون كهن بازمىگردد و داستانهاى كهن هر عصر، الگو و پيشنيازى براى منظومهساز قرون بعد از خود است. حتماً لازم نيست كه منظومههاى حماسى با جنگ و خونريزى و غارتگرى در ارتباط باشد، بلكه خود مىتواند ذكر پهلوانيها، عقايد، آداب و رسوم و تمدّن و نحوه زندگى و دلاوريهاى يك قوم دربند يا از بند رسته باشد؛ چنانكه، در شاهنامه فردوسى، خصايص اخلاقى و مدنى و فرهنگى و وحدت ملى و مراسم اجتماعى و راه و رسم پهلوانى و مردمدارى و گذشت و فداكارى و پاكى و درستى و ديندارى و خرد و عقل و تدبير و حتى تعصب و يكجانبه فكرى و سرنوشت و تقدير و تراژدى و عشق و پاكدامنى را مىتوانيم آشكارا دريابيم. ابوالقاسم فردوسى (411-329 ه.ق) همه داستانها و قصههاى پهلوانى موجود زمان خود را، كه از گذشتههاى دور و نزديك برجاى مانده بود، با كوشش بسيار گردآورد و با دقت فراوان آنها را مرتب و منظم ساخت و به رشتهي نظم كشيد. او از اين عمل دو هدف داشت؛ اول، بيان سربلنديها و دلاوريهاى ايرانيان و نشان دادن روح پهلوانى و بيداردلى آنان، در زمانى كه بيگانگان ترك و تازى، سراسر خاك تابناك اين ملك را در زيرپاى داشتند؛ دوم، نجات زبان پارسى– كه در آن زمان دوره نوجوانى و جوانى خود رامىگذراند– از هجوم زبانهاى بيگانه و متجاوزين.
رستم كيست؟ رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقهي فردوسى است كه در تمام ميدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است. در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسيار برمىخوريم. پهلوانان در اين كتاب عبارتند از پهلوانان سيستان، خاندان كاوه، پهلوانان اشكانى (كه عبارت بودند از گودرزيان، ميلاديان، فريدونيان و خاندانهاى ديگر)، خاندان نوذر (كه طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناسترين و ممتازترين خاندانها، پهلوانان كيانى كه بزرگترين آنها فريبرز و اسفنديار بودهاند. رستم از يلان سيستان بود، ساكن زابل يا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مركز آن شهر غزنين بوده است. زابل قديم تقريباً همان شهر غزنين است كه از شهرهاى خراسان بزرگ و سيستان محسوب مىشد و سيستان (سكستان، سگز، نيمروز يا سجستان) همان است كه امروز مركز آن، شهر زابل فعلى است كه در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مركز ايران و حكومتنشين بوده و حضرت زردشت، زيج خود را در اين شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و يقين، مىتوان گفت كه بزرگترين پهلوانان و دلاوران حماسى ايران از سيستان برخاستهاند.
نژاد رستم نژاد رستم به جمشيد، پادشاه پيشدادى، مىرسد. جمشيد، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شيدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نريمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنيا آمد، كه در هنگام تولد سُرخروى و سفيدْموى بود و بدين سبب او را «زال» يا «زال زر»، كه هر دو به معنى پير است، نام نهادند. سام از تولد اين فرزندِ پيرْسر شرمگين شد و براى نجات خود از اين ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهايش ساخت. اما سيمرغ آن كودك را به كنام يا آشيانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلير و بىباك گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزيمت زال، سيمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نمايد يا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سيمرغ حاضر گردد و گره از كار او بگشايد. از زال و رودابه فرزندى پديد آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پيش از آنكه به زندگى رستم بپردازيم، لازم است تا سيمرغ را به اختصار معرفى كنيم.
سيمرغ پرنده افسانهاى است كه هم در ادبيات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبيات حماسى. در منطقالطير عطار، سيمرغ، نماينده حق يا تجلى خودِ حق است كه بر فراز قله كوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، كه در حقيقت مرشد كامل يا ولى مطلق است، براى رسيدن به حق و آستانبوسى سيمرغ، از مغربزمين به سوى مشرقزمين پرواز كردند و– پس از طى طريق و عبور از واديهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت، فنا) كه همانهفت شهر عشق عطار نيشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسيار– عاقبت فقط سى مرغ يا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقيه در بين راه يا نابود شدند يا بازگشتند؛ وهمين سى مرغ به وصال سيمرغ رسيدند. براى كوه قاف نيز تعابير گوناگون موجود است. بعضى گفتهاند كوهى است از زبرجد سبز كه گرداگرد زمين را احاطه كرده و قلهي آن به آسمان مىرسد و هيچكس را ياراى رفتن به قلهي آن نيست بجز سيمرغ و هماى: وقت خلوت نيست اندر جمع آى اى هدى چون كوه قاف و تو هماى (مولوى) عدهاى ديگر كوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانستهاند؛ و سرانجام اعتقاد بر اين است كه كوه قاف همان كوه البرز (يا هربرز كوه) است؛ به معنى كوه بلند. بدين ترتيب، نشستنگه سيمرغ قله كوه البرز است كه ضمناً طلوعگاه خورشيد نيز مىباشد و اين مسأله، با كمى تعمق، به آيين مهر يا مهرپرستى يا ميترائيسم مرتبط است. اما سيمرغ حماسه، پرندهي داستانى و افسانهاى شاهنامه است كه در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سين مورو» ناميده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهين است. سيمرغ يا «مرغوسئن» پرندهاى است فراخبال، چنانكه در هنگام پرواز، تمام پهناى كوه را فرا مىگيرد و در حقيقت خورشيد به هنگام طلوع، تمام كوهها را در زير خود دارد. لانه سيمرغ بر فراز درختى است در درياى «فراخكرت» يا درياى مازندران؛ و مشخص است كه خورشيد نيز از پشت آبهاى درياى مازندران طلوع خود را آشكار مىسازد. اين درخت، درمانبخش است و دانه همهي گياهان برآن نهاده شدهاست. نام اين درخت «هروليپ تخمه» يا «گونهگون دانه» است. از اين درخت همه داروها و گياهان دارويى به دست مىآيد و به همين سبب است كه سيمرغ شاهنامه، طبيبى ماهر و چيرهدست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نيز براى معالجهي زخمهاى رستم، در جنگ با اسفنديار، فراهم آورده و تجويز كرده است. ضمناً، سيمرغ پيشوا و راهنماى زال و رستم در همه كارها نيز بوده است. در جنگ رستم و اسفنديار، سيمرغ به رستم دستور مىدهد كه از چوبِ گز، كه به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفنديار استفاده كند؛ و اين خود از كرامات سيمرغ به شمار مىرود. ناگفته نماند كه در آئين مهرى درخت گز– كه درختى نيرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زير آفتابِ سوزان پايدارى بسيار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهراميشت از سيمرغ نام برده شده و در شاهنامه نيز چهار نوبت حضور او آشكار است. اولين بار، در زمان كودكى زال، پدر رستم، ظاهر مىشود. زمانى كه سام، فرزند سپيدموى خود، زال، را در البرزكوه رها مىسازد، در آنلحظه، سيمرغ زال را مىيابد و به كنام خود مىبرد و از او نگهدارى و پرستارى مىكند. در اينجا، سيمرغ موجودى مهربان است كه آموزگارى و تربيت زال را به عهده مىگيرد و خرد و تدبير و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مىبخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مىبينيم كه، به دليل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشكل مىشود و سيمرغ دستور مىدهد پهلوى رودابه را بشكافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارين» يا عمل به دنيا آمدن كودك از پهلوى مادر به وسيله عمل جراحى كه بعدها درباره «سزار»، قيصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عملرا «سزارين» ناميدند و لازم است كه اين عمل را عمل رستمى بنامند؛ زيرا كه تولد رستم در حدود هزار سال قبل از ميلاد مسيح روى داده، در حالى كه ژول سزار قرنها بعد از او، يعنى سال يكصد و دو قبل از ميلاد، متولد شده است. بنابراين، سيمرغ در اين نوبت به صورت پزشكى حاذق و چيرهدست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سيمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، كه در ضمن جراح يا كارد پزشك بوده، و به دنيا آمدن رستم در شاهنامه بسيار خواندنى است. بار سوم، سيمرغ در هفتخوان اسفنديار ظاهر مىشود، اما در اينجا نه به قصد كمك به اسفنديار، بلكه براى نابودى او؛ زيرا كه سيمرغ مظهر دين مهرى و اسفنديار مظهر و قدّيس دين بهى يا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمين مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفنديار ظاهر مىشود. در اينجا، چون رستم نمىتواند براسفنديار پيروز شود، زال از سيمرغ مدد مىجويد و سيمرغ او را در ساختن تير دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفنديار ترغيب و راهنمايى مىكند. در دو مورد اول، سيمرغ تجلى اهورايى و ايزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهريمنى. چون سيمرغ پيشواى دين مهرى يا تجلىگاه مهر بوده و اين دين در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سيمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است كه يكبار بصورت معلم و مربى و بار ديگر به صورت پزشك بر آنان متجلى مىشود و آنان را از مرگ مىرهاند. اما نسبت به اسفنديار و خاندان گشتاسب، كه دين بهى را پذيرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانكه مىدانيم، نبرد رستم و اسفنديار، پيش از آنكه يك نبرد خانگى باشد، يك جنگ دينى بوده است و اسفنديار براى تغيير دين رستم به آيين زردشتى اين ماموريت را پذيرفته بود. به هرحال، سيمرغ، با اينكه با پيروان آيين بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنايى و تقدس بود.
رستم در ادبيات پهلوى، «رتس تخمك»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لكن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان يكى از القاب گرشاسب، در اين كتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هيكل، درشتاندام و رشد كرده آمده است. رستم فرزند زال بود، همان پرورش يافتهي سيمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ كيقباد، كيكاوس و كيخسرو را به پادشاهى رساند؛ ديو سفيد را كشت و دوبار كيكاوس را از بند نجات داد؛ در تمام ميدانهاى جنگ و پهلوانى پيروز بود و، براى عظمت ايران، پيكار بسيار كرد؛ از هيچكس وهيچچيز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بيشتر بود، ششصد سال عمر كرد؛ گرز او نهصد مَن وزن داشت؛ هيچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، كه اسبى استثنايى بود. رخش از مصدر رخشيدن و درخشيدن آمده است، كه خود ارتباطى نزديك با خورشيد و دين مهرى دارد. رنگ رخش تركيبى بود از قرمز و زرد و سفيد و گلهاى بسيار كوچك در ميان آنها. زيردم و از چشم تا دهن اسب، سفيد بود و آن را «بورابرش» مىگفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفيد رخش نيز تأمل انسان را از رنگ نور خورشيد برمىانگيزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسيار بود و با رستم به زبان خود سخن مىگفت و يكبار اژدهايى را كشت.
رودابه مادر رستم، دختر مهراب كابلى، پادشاه كابل، بود. گفتهاند كه رستم از نسل رود است، زيرا كه خورشيد ازروى رودخانه طلوع مىكند و واژه رودابه نظر در همين مطلب دارد. دربارهي وجه تسميهي رستم– علاوه بر اينكه اين واژه ساده شدهي كلمهي رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى كشيدهقامت و قوىهيكل است– داستان ديگرى را هم ذكر كردهاند و آن اينكه، پس از شكافتن پهلوى رودابه و بيرون كشيدن رستم به اشارت سيمرغ، چون رودابه بهبود يافت، كودك را نزد او بردند و او از شادى فرياد كشيد و گفت: «از بلا رستم»، يعنى آسوده شدم، و از اين جهت او را رستم نام نهادند: بگفتا برستم، غم آمد به سر نهادند رستمش نام آن پسر در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و يكروزه بود كه يكسال مىنمود: به يك روزه گفتى كه يكساله بود يكى توده سوسن و لاله بود از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پيلى بزرگ را كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نريمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسياب تورانى، براى نجات ايران، جنگيد و او را شكست داد. كيقباد را به پادشاهى رسانيد و، در عصر پادشاهى كيكاوس و كيخسرو، پهلوانيهاى بسيار كرد. سودابه (همسر كيكاوس) را، كه عامل قتل سياوش شده بود، كشت و براى نجات فرنگيس و كيخسرو، كه پس از قتل سياوش در بند افراسياب بودند، گيو را به تورانزمين فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفنديار رويينتن نبرد كرد و در آخر، به چارهگرى سيمرغ، او را كور كرد و كشت و، در يك واقعه بسيار غمانگيز و تراژيك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسيد. در زمان كشتن اسفنديار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفنديار و نوهي گشتاسب، كه خود از تربيتيافتگان رستم بود، به حيلهي برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در اين واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجيع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تير و كمان خواست. شغاد تير و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظيمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تيرى به سوى چنار رها كرد، به طوري كه تير از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.
خاندان رستم همانگونه كه بيان شد، رستم فرزند زال يا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نريمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر ديگرى نيز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، كه به دست وى كشته شد؛ جهانگير، كه به طور ناشناس با پدر جنگيد ولى شناخته شد و از مرگ رهايى يافت، اما عاقبت ديوى او را از كوه پرتاب كرد و كشت؛ سومين پسر او فرامرز بود، كه بعدها به دست بهمن، پسر اسفنديار، به كينخواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم يكى «زربانو» بود و ديگرى «گشسب بانو». از سهراب نيز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوشقامت)؛ و از برزو پسرى پديد آمد به نام «شهريار». بهمن، فزرند اسفنديار، پس از بردار كردن فرامرز، فرزند او «آذربرزين» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنين زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (يعنى «فرهاد» و «تخار») به بند كشيد؛ ولى به اشارت عمويش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزين بخشيد و او را با خود به بلخ برد، اما در بين راه نجات يافت و بعدها با بهمن صلح كرد و جهانپهلوان سپاه او شد.
افسانه يا حقيقت به طور مسلم، معلوم نيست كه داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسيار زدهاند. در اوستا، كتاب دينى زردشت، نامى از رستم و زال نيامده است و درست هم همين است؛ زيرا كه رستم دين بهى را نپذيرفت و دعوت اسفنديار هم براى ورود او به اين دين مؤثر نيفتاد و تا آخر در آيين مهرى باقى ماند. البته، بايد گفت كه همهي اين حدسها فرضيهاى بيش نيست. در متن پهلوى بندهشن، همچنين در كتاب «درخت آسوريك»، از رستم نام برده شده است. بدون ترديد، داستان رستم يك داستان حماسى ملى است، در مقابل روايات دينى عصر گشتاسب و اسفنديار. بعضى گفتهاند رستم همان گرشاسب است، زيرا تمام صفات اين دو نفر نزديكى بسيار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمىدانند و ريشهي داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سيستان يا زرنگ يا نيمروزجستجو مىكنند و آن را بازمانده زمانى مىدانند كه سيستان در تصرف اقوام سكايى بوده است. حكايت رستم در عصر ساسانى در بين مردم موجود و رايج بوده و حتى در صدر اسلام اين داستان و داستانهاى ديگر ايرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» يا حارثه در مكه روايت مىشد. نضر بن حارثه اين داستانها را از مردم بينالنهرين فراگرفته بود. بنابراين، بايد گفت كه افسانهي رستم نه تنها در مشرق ايران بلكه در مغرب اين سرزمين نيز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضيهي سكايى بودن داستان رستم را قابل ترديد مىدانند، زيرا فارسى بودن نام رستم فرضيهي سكايى بودن داستان رامنتفى مىسازد. پس، داستان رستم بايد مربوط به پيش از زمان تسلط سكاها بر سيستان باشد، كه از مشرق ايران به اين سرزمين تاخته بودند؛ و قطعاً اين داستان مربوط به چندين قرن قبل از ساسانيان است، به طورى كه در عصرساسانى، اين داستان كاملاً شناختهشده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان ديگر شاهنامه– مثل گيو، گودرز و بيژن و ميلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشكانى بوده است، كه در سيستان داراى قدرت بسيار بودهاند. اگر چنين باشد، رستم، علاوه بر يك وجود افسانهاى و حماسى، يك شخصيت تاريخى نيز مىباشد كه، تدريجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانهاى و حماسى تبديل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارك و اسناد عصر اشكانى به دست ما نرسيده و ساسانيان تمام آثار اشكانيان را از بين بردهاند، آنچنان كه بايد و شايد از شخصيت تاريخى رستم اثر چندانى در دست نداريم و بايد، مثل ساير قهرمانان و شاهان افسانهاى شاهنامه، به وجود افسانهاى او قناعت كنيم. اما اين دليل، انكار وجود تاريخى او به سبب نبودن مدارك و اسناد نمىتواند باشد و اگر، با شك و ترديد، وجود تاريخى او را بپذيريم، بايد قبول كنيم كه اين وجود غير از شخصيت افسانهاى او است، كه ششصد سال عمر كرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سيمرغ به امانت مىگذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مىرفت؛ زيرا كه او هم خود از عجايب روزگار بود و هم رخش او؛ و نكته آخر اينكه، اسطوره و افسانه، مخصوص دورهاى است خاص و مردمانى خاص، كه با اسطوره و افسانههاى خود مىزيستهاند و ما امروز زندگى و خط سير حيات مردم هزاران سال پيش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانهها و اساطير آنان درمىيابيم.
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن