زائر هند، دكتر عبدالحسین زرینكوب
زائر هند، دكتر عبدالحسین زرینكوب
جستوجوی مضمون تازه– كه برای شاعران قدیم همواره مشكلی بوده است(1)– برای صائب گویی نوعی سرگرمی به شمار میآمده است. میگوید یك عمر میتوان سخن از زلف یار گفت؛ و برای كسی كه به تكرار مضامین كهن علاقهای ندارد این دعوی بیشك مسلم است. درست است كه دربارهی چیزهای كلی شاعران قدیم سخن بسیار گفتهاند، اما دنیا هنوز پُر است از چیزهای ناشناخته و جزئی. و در همین چیزهای جزئی و ناشناخته، خیلی بیش از چیزهای كلی، شعر و موسیقی هست، اما ذوق لطیف و احساس قوی میخواهد تا كسی بتواند این چیزهای ناشناخته را كشف كند و شعری را كه در آنها هست بیرون بیاورد.
صائب كسی است كه مایهی ذوق و احساس در او هست و از اینروست كه برای او جستوجوی مضمون تازه – مثل شكار در دشت– تفریح سادهای بیش نیست. كافی است كه با چشم شاعر– شاعر واقعی– دنیا را نگاه كند و در آن، در هر چیزی كه به چشمش میآید، شعر و زیبایی را بازیابد. از همینروست كه در دیوان او همهجا مضمون تازه میجوشد. چشم او در هرچه پیرامون خویش میبیند فكر تازه و مضمون غریب كشف میكند. درخت كهن را میبیند كه بیش از نهال جوان ریشه در خاك دوانیده است، یادش میآید كه پیر فرتوت بیش از جوانِ نوخاسته به دنیا دلبستگی دارد. غنچه را میبیند كه دلتنگ و لببسته در گوشهی باغ رخ مینماید و وقتی پژمرده و پَرپَر به خاك میافتد، گلی خندان است و به این اندیشه میافتد كه رفتن از باغ جهان بهتر از آمدن است. آتش سوزنده را میبیند كه با حرص و ولع هر پاره چوبی را كه در آن میافكنند میبلعد و میخورد، به یاد حرص انسان میافتد كه نعمت تمام عالم هم نمیتواند او را سیر كند و هرچه پیدا میكند باز هم فزونی میطلبد. تاك مو را میبیند كه بر هر درخت تكیه میكند و میپیچد تا باقی بماند و رشد كند، به یاد مردم غفلتزده میافتد كه به هر بهانهای به دنیا میچسبند و از آن دل برنمیدارند. جنبش گهواره را میبیند كه خواب طفل را گران میكند، حال كسی را به خاطر میآورد كه تشویش و تزلزل بنیادِ وجودش را محكمتر میكند. گربهای را میبیند كه دست و پای خود را میلیسد، مردم خودنمای عاقل را به یاد میآورد كه دایم به فكر تن و جسم خویشند و یك دم از تیمار آن دست برنمیدارند. اشك كباب را میبیند كه درون آتش میریزد و شعلههای آن را تیزتر میكند، یادش میآید كه گریه و نالهی مظلوم، ظالم فرومایه را بیرحمتر میكند...(2)
بدینگونه، در نزد او درین جهان هرچه هست پُر است از فكر و معنی، و لبریزست از شعر و زیبایی. حلقههای چشم آهوان زنجیر دامی است كه دل انسان را به بند میكشد؛ ستارههایی كه شب در آسمان روی مینماید سوراخهای غربالی است كه شبها روزی انسان از آنها بیخته میشود؛ خاكستر كه روی آتش را میپوشاند دوستی است كه چشم فروزان یك دوست را در وقت مردن بر هم میبندد؛ گردون بلند، با این عظمت كه دارد، سیاهچادریست كه در بیابان عدم زدهاند و انسان در این بیابان مثل یك گردباد است كه آشفته و بیامان به خود میپیچد و از كنار این سیاهچادر دور افتاده میگذرد...(3)
برای كسی كه در هر چه مینگرد شعری و فكری كشف میكند، جستوجوی مضمون تازه كار دشواری نیست. چون به تكرار مضمونهای قدما حاجت ندارد، نه به تعبیرات آنها پایبند میماند نه به قواعد و سنتهایشان. بیتكلف، هم الفاظ عامیانه را به كار میگیرد، هم تعبیرات آنها را. در حقیقت، شعر او شعر اهل مدرسه نیست. یك اعتراض ناروایی را كه یك طلبه بر شعرش كرده بود برای وی نقل كردند، با نارضایتی گفت: «شعر مرا به مدرسه كه برد؟»(4)
شعر او احساس عامه و حكمت عامه بود. دردها و اندیشههای عامه درین شعر مجال بیان مییافت و زبان و بیان عامه بود كه آن را تازگی و طراوت میبخشید. از همین جهت بود كه شعر او در بین عامه بیش از هر شعر دیگر مطلوب بود. شعر او تقلید و تكرار شیوهی شاعران كهن و تمرین در فنون صنعت و بدیع نبود تا در مدرسه و در حلقهی طلاب ادب مورد توجه باشد؛ شعر بازار، شعر قهوهخانه و شعر عامه بود. از اینرو، نزد عامه، كه طالب اینگونه معانی بودند، رواج و قبول یافت. ظرافتی خاص و بیسابقه این شیوهی تازه را از شیوهی شعر اهل مدرسه جدا میكرد، ظرافتی كه یادآور صنعت مینیاتورسازان و منبّتكاران بود. در حقیقت، همان ریزهكاریها كه با سنگ مرمر در عمارت عظیم تاجمحل به كار رفته بود درین اشعار هم، كه به خداوندان تاجمحل اهدا میشد، جلوه داشت؛ و صائب، كه از اصفهان به هند آمد، مثل همان صنعتگران، كه تاجمحل را در اگره به وجود آوردند، مورد توجه و محبت شاه جهان، خداوندگار تاجمحل، واقع گشت.
در سالهای آخر سلطنت شاه عباس، كه صائب اصفهان را ترك میكرد، دربار مغول بزرگ– تیموریان هند– روز بازار شعر و ادب بود. شاه جهان، كه وارث تخت اكبر و جهانگیر شاه بود، مثل آنها به ادب و هنر علاقه میورزید. هر چند ذوق و قریحهی پدرش جهانگیر را نداشت، اما در تربیت اهل ذوق و استعداد مثل او اهتمام داشت. در كتابخانهی او چندین هزار كتاب منتخب خوشخط پاكیزه بود «از اقسام فنون و اصناف علوم، عربی و فارسی و انگریزی».(5) نامآوران دربار او شاعران را نواخت و صلهی بسیار میدادند؛ و ثروت بیكران و جلال و شكوه بیپایان دربار سخاوتهای افسانهآمیز را جهت آنها ممكن مینمود. خود شاه نیز، مثل پدر و نیا، به تشویق شاعران علاقهای داشت. یك بار، دهان شاعری را هفت بار از جواهر گرانبها پُر كرد؛ وقتی دیگر، شاعر را به وزن او طلا و نقره داد.(6) آوازهی این شعردوستیها دربار اگره را كعبهی آمال شاعران كرده بود. در آن زمان، دربار ایران دیگر چندان به شعر علاقهای نشان نمیداد. درست است كه در دربار بعضی شاعران رفتوآمدی میكردند، اما كالای آنها را در آنجا كسی به چشم اهمیت نمینگریست. رواج بازار فقیهان كار شاعران را از رونق انداخته بود و شعر، جز در نزد عامه، خریدار نداشت. بسیاری از شاعران وقت نیز بازاریان بودند و همین نكته شعر را از زیر رواق مدرسه به زیر سقف چهار سوق و قهوهخانه كشانیده بود. با اینهمه، البته شعر در ایران قدر و قیمتی نداشت و كسانی كه ذوق و استعدادی داشتند، در بلاد خود مجال درنگ نمییافتند. دربار تیموریان درین ایام بیش از دربار صفویه مورد توجه شاعران بود. هیچ سر نبود كه درین روزگاران شوق سفر هند نداشته باشد و هیچ شاعر نبود كه خیال دربار باشكوه جهانگیر و شاه جهان را در سر نپرورد. صائب نیز در همین اندیشهها بود كه از اصفهان راه دیار هند در پیش گرفت.
این صائب، محمدعلی بیگ نام داشت. اصلش از تبریز بود، اما در اصفهان نشو و نما یافت. خانوادهی او از تبریز به اصفهان كوچیده بود و سالهای كودكی و جوانی شاعر در عهد شاه عباس اول گذشت. در جوانی به حج رفت و ظاهراً یك چند نیز در بلاد عثمانی سیاحت كرد. در اواخر سلطنت شاه عباس باز از اصفهان بیرون آمد. در كابل نزد ظفرخان، كه به نیابت در آنجا فرمان میراند، رفت. ظفرخان، كه خود شاعر بود، این تبریزی جوان را، كه شاعر بود و از اصفهان به تجارت آمده بود، به گرمی و دوستی پذیرفت. چندی بعد، ظفرخان به دربار اگره رفت و صائب را نیز با خویشتن همراه برد. درین زمان، شاه جهان در اگره بر تخت نشسته بود و او شاعر جوان را بنواخت و جایزه و منصب داد. صائب، كه در اصفهان از اینهمه نام و كام بینصیب بود، در دربار شاه جهان آسایش یافت. در موكب شاه به دكن رفت و وقتی ظفرخان هم به كشمیر رفت با او همراه بود. با اینهمه، یادِ یار و دیار او را آسوده نمیگذاشت. وقتی وی به هند آمد، چند سالی از وفات نظیری میگذشت و طالب آملی سالهای آخر عمر خویش را میگذرانید. اما قدسی و كلیم در شهرت و افتخار غرق بودند و دربار شاه جهان به شاعران و سخنسرایان نامدار آراسته بود. این شاعران با او به مهر و گرمی برخورد كردند. كلیم اگرچند گهگاه با وی به خشونت رفتار میكرد، اما غالباً با او مهربان بود و ظفرخان او را استاد خویش– و نه یك مَدحَتگر ساده– میشناخت. با اینهمه، دوری از وطن او را رنجه میكرد.
شش سالی كه در هند مانده بود، پدرش– عبدالرحیم نام– كه پیری هفتاد ساله بود، به شوق دیدار او به هند آمد. و شاعر، چندی بعد، به همراه او به ایران بازگشت. در مراجعت به ایران، یك چند در بلاد مختلف گشت. درین زمان، شاه عباس اول مرده بود و شقاوت شاه صفی دربار وی را در خون غرق كرده بود. وقتی صائب به دربار صفوی پیوست، شاه عباس دوم بر تخت بود. این پادشاه، وی را لقب «ملكالشعرایی» داد؛ و شاعر، فتح قندهار را، كه مدتها بین شاه جهان و شاهان صفویه مورد تنازع بود، تهنیت گفت. زندگی او ازین پس در اصفهان گذشت؛ با اینهمه، از بازجست و نواخت دربار هند بینصیب نبود. یك بار، در آغاز عهد اورنگ زیب، وزیر وقت در پاسخ شعری كه از وی دریافته بود، پنجهزار روپیه برای وی فرستاد.(8) درین زمان، شعر وی شهرت و آوازهی بسیار یافته بود. به موجب ادعای تذكرهنویسان(9)، خداوندگار روم و پادشاه هند در نامههای خود دیوان وی را از پادشاه ایران میطلبیدند و سلطان صفوی اشعار وی را به آنها هدیه میفرستاد. شاعران از لاهور و جونپور جهت دیدار او به اصفهان میآمدند.(10)
اوقات او در نوعی انزوا میگذشت و با اینحال به دربار شاه عباس دوم تردد داشت. وقتی شاه سلیمان به تخت نشست، با وجود پیری، هنوز به دربار میرفت. با اینهمه، شعری كه در تهنیت جلوس این پادشاه گفت، مورد توجه و قبول شاه واقع نشد و حتی شاه را از وی رنجه كرد.(11) صائب، كه درین زمان به سالهای آخر عمر رسیده بود، از دربار كنار گرفت و چند سال بعد– در سنهی 1081– وفات یافت.
پایان عمر او در نشأهی تریاك و قلیان گذشت. پیش از آن، از شراب نیز رویگردان نبود. در توصیف قلیان و تنباكو، قطعهای به نثر دارد كه حاكی از شوق اوست بدین سرگرمی مخدر. از قول او نقل میكنند كه گفته است اگر به شوق كشیدن قلیان نباشد، چرا كسی از خواب سربردارد. وصف تریاك و وصف شراب نیز در اشعار وی آمده است و پیداست كه با این همه انسی داشته است. گذشته از اینها، مثل بسیاری از معاصران، در قهوهخانهها تردد میكرده است و ظاهراً با شاهدان قهوهخانهها سری و سرّی داشته است. مردی بوده است لاغر، كشیدهبالا و سیهچرده، كه با خرسندی و آزادگی میزیسته است و غالباً عمر به گوشهگیری میگذرانیده است.
صائب شعر بسیار داشته است كه تعداد آن را تا دویست هزار بیت گفتهاند. از آن میان، آنچه در دسترس عامه است خود دیوان بزرگی است. سفینهای هم به نام «بیاض» دارد كه گزیدهی خوبی است از اشعار خود او و ابیات شاعران دیگر. با این همه، نه مثنویهایی كه به نام «قندهارنامه» و «محمود و ایاز» ساخته است اهمیت دارد نه قصایدی كه در ستایش بزرگان عصر گفته است. اهمیت او بیشتر برای غزلهای اوست كه در واقع تنها غزل نیست، عرفان و حكمت نیز هست. بعضی ابیات این غزلها شاهكار ذوق و اندیشه است. در بیشتر اینگونه ابیات، شاعر لطیفترین نكات اخلاقی را به كمك امثال– امثالی كه از جزئیات زندگی جاری گرفته است– روشن میكند؛ بیهوده نیست كه بسیاری ازین ابیات زبانزد عامه شده است و این از مختصات شیوهی اوست. با اینهمه، سعی در جستوجوی مضمون تازه، شعر او را گهگاه پیچیده و نامأنوس میكند. گذشته از آن، هم در بعضی موارد صنعت و تكلف دارد و هم در عینحال زبانش ساده است. همین نكته است كه در بعضی موارد شعر او را ناهموار و پست و بلند جلوه میدهد. در شعر صائب، فلسفه با عرفان به هم میآمیزد و شاعر، كه مثل صوفی از استدلال میگریزد، مثل یك واعظ، با تمثیل به استدلال میپردازد. عرفان او رنگی از نومیدی خیام دارد؛ مثل تریاك، تلخ و مثل شراب، نشأهانگیز است. طبع حسّاس او از دو رویی و دو رنگی بیزار است و در دنیای یكرنگی و صلحی كه قلمرو روح اوست، كفر و دین آشتی دارند و كشمكشهایی كه هست ظاهری است. مثل خیام و حافظ، در گذر عمر، صحبت یاران را غنیمت میشمرد و، مثل عطار و جلالالدین، بیخودی و وارستگی از خویش را غایت سیر و سفر روحانی میداند؛ برخلاف برهمن و بودا، كه برای رهایی از درد به جستوجوی «نیروانا» میپردازد و میكوشد تا در پناه نیل به «فنا» از درد و رنج زندگی، از عطش بیپایان هستی كه تمام بدبختیهای انسان از آن است، رهایی یابد.(12) وی از عدم از نیروانای هندوان وحشت دارد اما وحشت وی از آن است كه این فنا، این خواب بیپایان عدم، درد و رنج را پایان میدهد و دلی را كه دردآزموده است و از درد لذت میبرد از چاشنی درد محروم میدارد و در حقیقت شعری را كه در سوز و گداز درد هست از بین میبرد. با اینهمه، آنچه تجدید حیات– رستخیز و قیامت– را برای وی دشوار میكند برخورد با بیدردان دنیاست؛ برخورد با كسانی كه درین نشأه، جان و دل انسان را شكنجه دادهاند. زهر جانكاه بدبینی در قعر این اندیشهی عمیق روشن جلوه دارد، لیكن این بدبینی او را از سعی و عمل بازنمیدارد. زندگی، كه درد و اندوه چاشنی آن است، نزد وی پهنهی سعی و عمل است و آنچه آن را معنی میدهد چیزی جز همین سعی و عمل نیست. حتی توفیق ربّانی را نیز چیزی جز همت مردانه نمیداند. همین ذوق سعی و عمل است كه او را با رموز زندگی آشنا میكند. در واقع، صائب با اسرار حكمت آشنایی تمام دارد. سیر در آفاق و انفس او را بدبینی، احتیاط و دیرباوری آموخته است. آنچه درین باب میگوید شاید ترسناك و یأسانگیز باشد، اما حاصل تجربهی شخصی است. یادآوری میكند كه انسان نباید عنان خود را به دست دیگران بدهد، چون دیگران همیشه وی را در مصالح خویش صرف میكنند. این البته نصیحتی تلخ و آكنده از بدبینی و نومیدی است. اما كدام مردِ تجربهدیده هست كه در عمر خویش از اینكه یك وقت عنان خود را به دست دیگران داده است مكرر اظهار پشیمانی نكرده باشد؟ میگوید– و سعدی نیز پیش از او گفته است– كه دوستان را در هنگام حاجت باید آموخت. این آزمایش بیشك كشندهی دوستی است. اما كیست كه این نصیحت را به كار بسته است و در آن حقیقتی وحشتناك نیافته است؟ بیهوده نیست كه بسیاری از سخنان صائب در باب حكمت عملی، مَثل سایر شده است و، با وجود تلخی یأسانگیزی كه دارد، برای كسانی كه جان عبرتپذیر دارند سرمشق واقعی گشته است.
حواشی:
1. برخلاف متقدمان كه امثال این سخنان میگفتهاند:
هل غادر الشعراء من متردم/ اهل هل عرفت الدار بعد توسم
صائب میگوید:
یك عمر میتوان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش كه مضون نمانده است
2. اظهار عجز در بر ظالم روا مدار/ دود كباب مایه طغیان آتش است
این بیت معروف، كه مكرر جزو مفردات صائب ضبط و نقل شده است، در دیوان چاپی او نیست.
3. یك سیه خانه است گردون در بیابان عدم/ گردباد آن بیابان كن غبار خویش را
4. شعر العجم 93/16
5. نقد ادبی477
6. مرآة الخیال86
7. نقد ادبی480-479
8. گویند در اوایل عهد اورنگ زیب (=عالمگیر) صائب این شعر را نزد جعفرخان، وزیر اعظم وی، فرستاد:
دور دستان را به احسان یاد كردن همت است/ ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافكند
جعفرخان پنج هزار روپیه، و به قولی پنج هزار اشرفی، برای وی فرستاد. ر.ك خزانهی عامره288
9. دانشمندان آذربایجان221
10. شعر العجم3/169
11. گویند به مناسبت جلوس شاه سلیمان شعری ساخت بدین مطلع:
احاطه كرد خط آفتاب تابان را/ گرفت خیل پری در میان سلیمان را
و شاه كه خود جوانی نوخط بود این مطلع را تعرضی در حق خود پنداشت و از شاه به دل رنجید. صحت روایت البته مورد تأمل است مقایسه شود با:
امیری فیروزكوهی، مقدمهی كلیات صائب26
12. در باب تفاوت بین فنای صوفیه و نیروانای هنود رجوع شود به:
ارزش میراث صوفیه61- 60 و80
(صائب و سبك هندی، مجموعه سخنرانیهای تحقیقی، ش3، به كوشش محمدرسول دریاگشت، انتشارات كتابخانهی مركزی مركز اسناد/ 1354/ زیرنظر ایرج افشار)
- اين مقاله فصلی از كتاب «با كاروان حله» است كه با نظر استاد زرينكوب در اين مجموعه مقاله قرار داده شده بود.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 21 فروردین 1395 ساعت: 9:43 منتشر شده است
برچسب ها : زائر هند، دكتر عبدالحسین زرینكوب,