سایت علمی و پژوهشی آسمان - مطالب ارسال شده توسط abedi

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

درآمدى بر تفسير عرفانى و بررسى ريشه‏هاى آن در اسلام

بازديد: 107
درآمدى بر تفسير عرفانى و بررسى ريشه‏هاى آن در اسلام

محمد اخوان

چکیده: این مقاله به بررسی تفسیر عرفانی و ریشه های آن می پردازد. نویسنده در آغاز به توضیح مفاهیم مورد بحث پرداخته. در این راستا عناوین: تفسیر و تطبیق، تأویل و تنزیل، زبان عرفان، زبان قرآن را توضیح می دهد. آنگاه از شیوه های تفسیر سخن می گوید. تفسیر عرفانی و تفاوت آن با تفسیر باطنی را با بیان نمونه هایی از تفسیر عرفانی تبیین می کند. ریشه های تفسیر عرفانی موضوع دیگری است که نویسنده به تحلیل آن پرداخته و در پایان به ارزیابی و داوری نسبت به تفسیر عرفانی می نشیند.

كليد واژه‏ها: تفسیر عرفانی، تفسیر باطنی، تطبیق، تأویل، تنزیل، زبان عرفان، زبان قرآن.

تفسير عرفانى شيوه‏اى از شيوه‏هاى تفسير قرآن مجيد است كه بايد به دقت مورد بررسى قرار گيرد تا حقيقت، ضرورت و ارزش آن آشكار گردد. بى شك هر نوع شتابزدگى و افراط و تفريط در مورد اين موضوع پيامدهاى ناپسندى به دنبال دارد. در اين نوشتار كوتاه مى‏كوشيم به اندازه توان اندك خويش.
مسايل زير را به بحث بنشينيم:
1 - درنگى در عناوين و مفاهيم. 
2 - نگاهى به شيوه‏هاى تفسيرى؛ تفاوت تفسير صوفى و باطنى.
3 - نمونه‏هايى از تفسير عرفانى.
4 - ريشه‏هاى تفسير عرفانى.
5 - عرفان و تفسير عرفانى در ترازوى نقد.
6 - جمع بندى و نتيجه‏گيرى 
× × ×


درنگى در عناوين و مفاهيم

نخست بايد به بررسى چند واژه اساسى مربوط به موضوع بحث مى‏پردازيم. 
1. تفسير و تطبيق: تفسير به معناى كشف و ابهام‏زدايى است. برخى، تفسير را در اشتقاق كبير، مشتق از «سفر» كه آن نيز مفهومش كشف و ظهور است دانسته‏اند.1
گفته شده تفسير از «تفسره» گرفته شد و آن ابزارى است كه پزشك با نگاه كردن در آن از بيمارى بيمار آگاه مى‏شود.2 تطبيق نيز به معناى مصداق يابى براى آيه قرآن است.3 ممكن است تفسير و تطبيق درست، يا نادرست باشند. اگر از شيوه صحيحى استفاده شود تفسير و تطبيق درستى انجام خواهد گرفت و گرنه كارى نادرست يا تفسير به رأى انجام مى‏گيرد.
در اينكه قرآن نياز به تفسير و تطبيق دارد، ترديدى نيست. زيرا به رغم آنكه قرآن زبانى عربى و آشكار دارد،4 عمق و محتواى فوق العاده‏اى نيز دارد، كه بايد با كمك تفسير و تطبيق بدان رسيد.
اما مهم گزينش شيوه تفسيرى درست است كه بعداً ضمن بررسى شيوه‏هاى تفسيرى، شيوه درست و نادرست را معرفى خواهيم كرد.
2. تأويل و تنزيل: از نظر لغوى، تأويل به معناى باز گرداندن است.5 در مقابل آن تنزيل است كه عبارت است از مناسبتى كه قرآن با توجه به آن نازل شده است.6
در مورد تأويل بحثهاى مفصّلى انجام شده و تعريفهاى گوناگونى كه به «ده» مورد مى‏رسد مطرح شده است.7 از ميان آنها، سه مورد برجسته ترند كه بدانها اشاره كرده، بدون اينكه وارد بحث تفصيلى شويم به تحقيق پيرامون آن مى‏پردازيم.

ديدگاه‏ها در مورد تاويل

1 - نخستين نظر در تأويل مربوط به پيشينيان و مفسّران صدر اسلام است كه تأويل را معادل تفسير مى‏دانسته و تمام آيات قرآنى را داراى تأويل به حساب مى‏آورده‏اند.8
2 - نظريه ديگر از مفسّران دورانهاى اخير است كه تأويل را عبارت از: «معناى خلاف ظاهرى كه از كلام قصد شده» دانسته‏اند، در نتيجه تمام قرآن تأويل ندارد بلكه تأويل مربوط به آيات متشابه و دو پهلوست.9
3 - ديدگاه سوم: تأويل هر چيز، حقيقتى است كه آن چيز از آن سرچشمه مى‏گيرد و به گونه‏اى تحقق بخش و حامل و نشانه آن حقيقت است. تأويل قرآن، حقيقت يا حقايقى است كه در «امّ الكتاب» پيش خداست. اين ديدگاه نظريه مرحوم علامه طباطبايى است10. ايشان نظريات اول و دوم را نادرست دانسته‏اند؛ زيرا لازمه ديدگاه نخست اين است كه برخى از آيات قرآن كه متشابه‏اند، گنگ و نامفهوم بوده جز خدا كسى از آنها با خبر نباشد و اين با نور و هادى بودن قرآن سازگارى ندارد. نظريه دوم نيز نادرست است زيرا: اولاً، ظاهر برخى آيات قرآن مانند آيه (53/ اعراف) و آيه (39/ يونس) اين است كه تمام قرآن تأويل دارد و نه فقط آيات متشابه؛ ثانياً، اگر بخشى از آيات قرآن معناى خلاف ظاهر و مبهم داشته باشند با بلاغت قرآن ناسازگار خواهد بود. ثالثاً، بنابراين نظريه، حجت بودن قرآن تمام نمى‏شود. زيرا قرآن خود را تهى از تناقض و اختلاف دانسته است. (آيه 82 سوره نساء) اگر بنا باشد اختلاف ميان آيات محكم و متشابه، بدين گونه زدوده شود كه، معناى ظاهرى آيات متشابه مراد نباشد و معناى واقعى آنها را نيز خدا مى‏داند، چنين تناقض زدائى، ويژه قرآن نبوده و در مورد هر سخنى ادعا خواهد شد. رابعاً اصلاً دليلى از قرآن بر اين نظريه نيست، بلكه تمام موارد كاربرد تأويل در قرآن بر اساس ديدگاه سوم قابل پذيرش است.11
برخى از بزرگان معاصر، نظريه مرحوم علامه طباطبايى را نپذيرفته‏اند: 
«نظريه علامه اصلاح شده نظريه ابن تيميه است... آنچه در «التمهيد» آورده‏ايم، اشكالى است بر فرضيه دو وجودى بودن قرآنكه گفته مى‏شود وجود ظاهرى و شكلى آن، در الفاظ و عبارات است و وجود تأويلى و حقيقى آن، در لوح محفوظ و كتاب مكنون و امّ الكتاب... مقصود از لوح محفوظ و جز آن علم ازلى حق تعالى است... افزون بر اين خواهيم گفت كه آنچه در لوح محفوظ و كتاب مكنون و ام الكتاب بدان اشاره شده، همين قرآن است كه جايگاه بلندى دارد و پيوسته در علم ازلى الهى محفوظ و محروس بودن آن رقم يافته است... تصور آنكه قرآنى ديگر كه به منزله روح اين قرآن است، در آن جايگاه مصون مانده است... تنها تصورى بيش نيست... كوتاه سخن آنكه نه تأويل متشابه و نه تأويل به معناى بطن آيه هيچ يك از محدوده تفسير (نوعى تفسير) بيرون نيستند و نمى‏توان آن را به معناى حقيقت عينى يا واقعيت خارجى پذيرفت و هرگونه تأويلى اگر مستند به دليل نباشد قابل قبول نيست».12 
ايشان، سپس با بررسى آياتى كه در آنها مسأله تأويل به گونه‏اى مطرح شده است، نتيجه گرفته كه تأويل از قبيل علم و آگاهى است.13
در دفاع از ديدگاه مرحوم علاّمه و در پاسخ به نقدى كه از نظريه ايشان شده، موارد زير قابل توجه است.
الف - چرا نتوان پذيرفت كه قرآن نازل شده بر پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله باطنى و تأويلى دارد كه اين ظاهر بدان برمى‏گردد است و آن باطن و حقيقت مرجع قرآن نازل شده است؟ مگر نه اين است كه هر چيز سرّ و باطنى دارد: «فسبحان الّذى بيده ملكوت كلّ شى‏ء» (يس /83) منزّه است خدايى كه باطن هر چيز در قدرت اوست. و، «أولم ينظروا فى ملكوت السموات و الأرض» (اعراف /185)، آيا در غيب و باطن و آسمان‏ها و زمين نمى‏نگرند اگر آنچه در لوح محفوظ و امّ‏الكتاب است همين قرآن باشد، پس بايد باطن هم همين ظاهر باشد و آيات مربوط به ملكوت عالم لغو و بى معنى خواهد بود.
ب - چنان كه از كلمه تنزيل بر مى‏آيد و امام خمينى قدس سره نيز اشاره فرموده است14، قرآن در سطح فهم بشر نازل شده و فرود آمده است، حال اگر در لوح محفوظ نيز قرآن، وجودى ديگر، غير از وجود تنزل يافته‏اش نداشته باشد، پس مفهوم تنزيل و تيسير (مريم /97) و مانند آنچه خواهد شد؟
ج - اگر مراد از تأويل، علم الهى يا مطلق علم باشد، يعنى امرى غير عينى، بايد پرسيد مگر علم نياز به متعلق ندارد، چه در مورد تأويل رؤيا كه بايد راجع به امرى خارجى باشد، مانند آنچه كه در رؤياهاى سوره يوسف‏عليه السلام از آنها ياد شده است و چه علم الهى كه حتماً مربوط و متعلق به امور گوناگون و يا اعيان است و چه تأويل كارهاى حضرت خضرعليه السلام، كه پس از انجام آنها و عينيت يافتن‏شان، ايشان حضرت موسى‏عليه السلام را از دليل و راز آنها با خبر كرده است و يا در موارد ديگر. پس تنها با پناهنده شدن به مقوله علم نمى‏توان مسأله تأويل را حل كرد و آن را جنبه تجريدى و انتزاعى بخشيد.
نتيجه‏اى كه از اين بخش مى‏توان گرفت، اين است كه وقتى قرآن علاوه بر تنزيل تأويلى نيز دارد، بايد براى فهم مراد قرآن از تأويل و شيوه تأويل نيز با خبر بود. و ما اكنون با شيوه تأويل درست كه بحث ديگرى است، كارى نداريم.
3. زبان عرفان: هنگامى كه بناست از تفسير عرفانى ياد شود، بايد بدانيم عرفان همانند هر دانش ديگرى زبانى دارد. بدون فهم زبان عرفان نمى‏توان وارد آن شد و درباره‏اش داورى كرد. اكنون راجع به زبان عرفان، اندكى از زبان بزرگ ترين عارف روزگارمان، حضرت امام خمينى‏رحمه الله سخن مى‏گوييم: 
«اختلافاتى كه بين اهل نظر و اهل علم حاصل مى‏شود براى اين است كه زبان‏هاى يكديگر را درست نمى‏دانند. هر طايفه‏اى يك زبان خاصى دارند... فلاسفه مثلاً يك زبان خاص به خودشان دارند، اصطلاحاتى ]مخصوص [خودشان دارند، زبان عرفا هم خاص به خودشان است و اصطلاحات ]آنها[ خاص خودشان است. فقها هم اصطلاحات خاص به خودشان دارند، شعرا هم يك زبان خاص شعرى دارند و زبان اولياى معصومين‏عليهم السلام هم يك طورى است كه بايد ببينيم اين سه چهار طايفه كه با هم اختلاف دارند، كدام زبانشان نزديكتر به زبان اهل عصمت است و كدام زبانشان نزديكتر به زبان وحى است.
... اختلاف، از آن تعبيرات و برداشتهايى است كه از علت و معلول مى‏شود. بايد ببينيم آنهايى كه مثلاً از طبقه عرفا بودند، اينها دردشان چه بوده است كه آن جور تعبير مى‏كردند. چه وادارشان كرده بود كه آن طور تعبير بكنند. البته اينكه من حالا مى‏خواهم مصالحه و صلح بدهم بين اين طوايف و بگويم اينها همه يك چيز مى‏گويند، نه اين است كه من مى‏خواهم همه فلاسفه را مثلاً تنزيهشان كنم، يا همه عرفا را، يا همه فقها را، نه اين مسأله نيست «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد»، اى بسا دكاندارى كه موجب يك حرفهايى مى‏شود كه با همان دكان مناسبند. من مقصودم اين است كه در بين همه اين طوايف اشخاص زيادى منزه بودند و اين اختلافى كه حاصل شده است در مدرسه، مثل آن اختلافى ]است[ كه در مدرسه بين اخبارى و اصولى حاصل شده است. كه گاهى اخبارى، اصولى را شايد تكفير هم بكند، اصولى هم اخبارى را تجهيل مى‏كند. با اينكه اينها مطالبشان دو تا نيست، آنها هم دو تا نيست...
بنابراين اختلافى نيست كه يك دسته، يك دسته‏اى را تكفير كند، يك دسته، دسته‏اى را تجهيل كند... بفهميد آنها چه مى‏گويند. بفهميد درد دل اين آدمى كه اظهار نمى‏تواند بكند الا به اينكه يك چنين تعبيراتى بكند ]چيست[. يك وقت هم كه در قلبش آن طور نور واقع مى‏شود مى‏گويد كه همه چيز اوست، همه اوست...
قرآن و دعا پر از اين حرفهايى است كه آنها مى‏گويند. چرا ما بايد سوء ظن پيدا بكنيم به اشخاصى كه چنين تعبيراتى كردند. بفهميد كه او اين طور تعبير كرده، چه غرضى از اين تعبير داشته، چه مرضى داشته است كه اين طور تعبير بكند؟ درد اين آدم چه بوده است كه دست برداشته از آن تعبيرات عامّه مردم. خوب اين آدم هم مطلع هست كه چه مى‏شود، مع ذلك از آن حرفش دست برنداشته، براى اينكه حقيقت را فدا نكرده، براى خودش، خودش را فداى حقيقت كرده است. اگر هم ما بفهميم حرف او را، ما هم همان طور تعبير مى‏كنيم، چنانچه قرآن هم همان طور تعبير كرده، ائمه‏عليهم السلام هم همان طور تعبير كرده‏اند. 
... گمان نكنيد هر كس يك مطلب عرفانى گفت يك حرف عرفانى زد او كافر است، ببينيد كه چه مى‏گويد ... اين همان قضيه انگور و عنب و اوزوم است... اسلام فقط عبارت از احكام فرعيه نيست فرعند اينها، اساس چيز ديگر است. نبايد ما، اصل را فداى فرع بكنيم و بگوييم كه اصل، از اساس بى خود ]است و[ اگر هم اصلى بگوييم، يك اصلى كه خلاف واقع است بگوييم».15
پس از طرح مسأله تفسير و تأويل و شنيدن سخنان حضرت امام خمينى‏رحمه الله، اين زمينه فراهم مى‏شود كه براى تفسير عرفانى نيز حسابى باز كنيم و با دقت به بررسى شيوه اين گونه تفسير و تأويل بپردازيم...
4. زبان قرآن: قرآن كريم نيز زبانى دارد كه بايد آن را فهميد، در غير اين صورت احتمال لغزش و داورى نادرست زياد خواهد بود.
مرحوم استاد شهيد مطهرى‏رحمه الله درباره زبان قرآن بيانى دارد كه شايسته است آن را بازگو كنيم: 
«آشنايى با زبان قرآن: مسأله ديگر مسأله آشنايى با زبان قرآن و تلاوت آن است. گروهى مى‏پندارند منظور از تلاوت قرآن، تنها خواندن قرآن به قصد ثواب بردن است بدون آنكه چيزى از معانى آن درك گردد... . در مورد قرآن، بدون شك بايد آن را به قصد آموختن و تعليم يافتن مورد مطالعه قرار داد. قرآن، خود در اين زمينه تصريح مى‏كند: «كتابٌ انزلناه اليك مبارك ليدّبروا آياته و ليتذّكر اولوا الالباب...» (ص /29) در اين جهت، مخاطب قرآن عقل انسان خواهد بود و قرآن با زبان منطق و استدلال با او سخن مى‏گويد. اما به جز اين زبان، قرآن زبان ديگرى نيز دارد كه مخاطب آن عقل نيست، بلكه دل است و اين زبان دوم، احساس نام دارد. آنكه مى‏خواهد با قرآن آشنا گردد و بدان انس گيرد مى‏بايد با اين دو زبان، هر دو آشنايى داشته باشد و هر دو را در كنار هم مورد استفاده قرار دارد. تفكيك اين دو از هم، مايه بروز خطا و اشتباه و سبب خسران و زيان خواهد بود.
آنچه را كه ما دل مى‏ناميم، عبارت است از احساس بسيار عظيم و عميق، كه در درون انسان وجود دارد كه گاهى اسم آن را احساسى هستى مى‏گذارند، يعنى احساسى از ارتباط انسان با هستى مطلق. كسى كه زبان دل را بداند و با آن انسان را مخاطب قرار دهد او را از اعماق هستى و كنه وجودش به حركت در مى‏آورد، آن وقت ديگر فكر و مغز انسان تحت تأثير نيست، بلكه سراسر وجودش تحت تأثير قرار مى‏گيرد. به عنوان نمونه‏اى از زبان احساس، شايد بتوان موسيقى را مثال آورد.
انواع مختلف موسيقى‏ها در يك جهت اشتراك دارند و آن سر و كار داشتن با احساسات آدمى است. موسيقى روح انسان را به هيجان مى‏آورد و او را در دنياى خاصى از احساس فرو مى‏برد.
... ديده‏ايد در ميدانهاى جنگ مارش و سرود نظامى مى‏نوازند... يكى از متعالى‏ترين غرايز و احساسات هر انسان، حس مذهبى و فطرت خداجويى اوست. سروكار قرآن با اين حس شريف و برتر است... .
وقتى قرآن زبان خود را زبان دل مى‏نامد، منظورش آن دلى است كه مى‏خواهد با آيات خود آن را صيقل بدهد و تصفيه كند و به هيجان بياورد. اين زبان، غير از زبان موسيقى است كه احياناً احساسات شهوانى انسان را تغذيه مى‏كند و نيز غير از زبان مارشهاى نظامى و سرودهاى رزمى است».16
تا اندازه زيادى مى‏توان گفت زبان قرآن، زبان عرفان است و به عكس. باز به قول مرحوم شهيد مطهرى‏رحمه الله: «قرآن آنجا كه از وحى سخن مى‏گويد و آنجا كه از قلب گفت و گو مى‏كند، بيانش فراتر از عقل و انديشه مى‏رود، اما ضد عقل و انديشه نيست»17. بنابراين، اگر تحت تأثير قرآن و آن گونه كه قرآن مى‏خواهد و هدايت مى‏كند، احساس انسان شكوفا شد و از غيب و ملكوت عالم با خبر شده به تأويل و تفسير قرآن ره برد، از امتيازى بزرگ برخوردار شده است.

نگاهى به شيوه‏هاى تفسيرى

تفاوت تفسير صوفى و باطنى: در يك تقسيم بندى اصولى مى‏توان براى قرآن دوشيوه تفسير نقلى يا تفسير مأثور و تفسير اجتهادى و عقلى در نظر گرفت.18 نيز بايد توجه داشت كه براى شناخت بهتر قرآن، لازم است عقل و نقل همراه شوند تا از لغزش و انحراف جلوگيرى شود. تفسير عرفانى به طور طبيعى داخل در نوع دوم است، امّا تنها عارفى كه خود را جداى از نقل، يعنى قرآن و حديث نپندارد، بلكه با بهره‏گيرى كامل از آنها به شناخت قرآن همّت گمارد، موفق خواهد شد.
در اين قسمت از بحث نيز از طرح چند مسأله گريزى نيست. 
يك. سير تاريخى تفسير قرآن: در تاريخ اسلام، تفسير قرآن از عهد پيامبر گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله و اصحاب ايشان آغاز شده است. شخص پيامبر اسلام‏صلى الله عليه وآله طبق تعبير قرآن19 اولين مفسّر و مبيّن قرآن بوده است و پس از ايشان، عترت و ائمه اهل بيت‏عليهم السلام نيز اين سمت را داشته‏اند. 
بايد توجه داشت كه در عهد صحابه و تابعان و نيز در عصر ائمه اهل بيت‏عليهم السلام يعنى طى حدوداً سه قرن نخست تاريخ اسلام، تفسير نقلى و پاى بندى به ظواهر و احاديث رواج فراوانى داشته و تفسير قرآن نيز بيشتر چنين رنگى به خود گرفته بوده است. گرچه در آن دوره‏ها، حتّى در عهد صحابه نيز از سوى مفسّرانى مانند ابن عباس، در تفسير، اجتهاد و اعمال نظر نيز انجام مى‏گرفته است.
امّا به دنبال آغاز بحثهاى كلامى، كه سابقه آن به قرن اول هجرى مى‏رسيده و از اوايل قرن چهارم هجرى اوج گرفته است و نيز همزمان با رواج افكار فلسفى مقارن با ترجمه متون فلسفى به زبان عربى، از اواخر دوران بنى اميه و همين طور مطرح شدن جدى عرفان و تصوف، در سده چهارم هجرى، در حقيقت سه زاويه يك مثلث شكل گرفته است و در جهان تشيع و تسنن كتب تفسيرى با نگرشهاى كلامى فلسفى و عرفانى نگاشته شده است.20
در اين خصوص بايد به بررسى طبقات مفسّران سنى و شيعه توجه كرد، كه از حوصله اين نوشتار بيرون است.21 در اين قسمت از بحث ياد كرد يك نكته ضرورى مى‏نمايد و آن اينكه با بررسى سير تاريخى تفسير قرآن مى‏توان به چگونگى شكل‏گيرى و پيدايش شيوه‏هاى گوناگون تفسيرى پى برد، اما آنچه در اين ميان شايان دقت است اين است كه رهيابى به جهان قرآن و بهره گرفتن از اين سرمايه بزرگ، در صورتى امكان‏پذير است كه انسان در تفسير آن، خود را از خود قرآن جدا نسازد و نخواهد رأى خويش را بر قرآن تحميل كند، بلكه حقايق قرآن را با شيوه تفسير قرآن به قرآن و در كنار هم قرار دادن آيات گوناگون آن به دست آورد. اما بايد توجه داشت كه اين كار نيز بايد با كمك عترت انجام گيرد و در نتيجه از نقل و حديث نيز فرو گذار نشود.
دو. راز اختلاف شيوه‏هاى تفسيرى: ممكن است بعضى از پژوهشگران به دنبال كشف راز اختلافات جدى و آسيب رسان در فضاى فكرى، به ويژه در زمينه تفسير قرآن باشد و در جست‏وجوى راه حل براى زدودن آنها بگردد ازينرو در آغاز بايد به راز اختلاف شيوه‏هاى تفسيرى پرداخت.
در اين مورد مرحوم علاّمه طباطبايى‏رحمه الله بيان خوبى دارند: «اختلاف در مسلكهاى تفسيرى، ناشى از اختلاف در مفاهيم كلمات و آيات قرآن نيست چه اينكه قرآن به زبان عربى واضح است و هيچ عرب و يا غير عرب آشناى به لغت و شيوه كلام عرب، در فهم الفاظ قرآن مشكلى ندارد و در هيچ آيه‏اى، گره و پيچيدگى حيرت‏زايى ديده نمى‏شود، پس تمام اختلافات مربوط به مصداق و موردى است كه آيات بايد بر آنها تطبيق شوند. با توجه به اينكه انس و عادت انسان ايجاب مى‏كند كه هنگام شنيدن الفاظ و كلمات، ذهنش به امور مادى معطوف گردد، در مورد الفاظ قرآن نيز چنين است. در حالى اشياء در حال دگرگونى هستند ولى نامها ثابت‏اند، مانند ترازو و چراغ، كه در طول زمان تغييرات فراوانى يافته‏اند ولى نام آنها همچنان باقى است.
كسى كه به اين حقيقت توجه ندارد، با پيش داورى سراغ قرآن مى‏رود، مانند اهل حديث، كه بر ظواهر و همان مصداقهاى آشنا براى ذهن خويش جمود دارند يا اهل كلام، فلسفه و عرفان و يا دانشمندان علوم تجربى كه مى‏كوشند ديدگاه‏هاى خود را بر قرآن تحميل كنند كه مسلماً اين شيوه تفسير نادرست است و موجب اختلاف ميان خود اين طوايف نيز هست. اما اگر كسى بدون پيش فرض سراغ قرآن رفت و نخست به كمك خود قرآن و سپس عترت خواست قرآن را بفهمد، دچار مشكلات ديگران نخواهد شد و البته قرآنى كه روشنگر هر چيز است (نحل /89) چگونه روشنگر خويش نباشد».22
اكنون كه راز اختلاف در شيوه‏هاى تفسيرى روشن شد كه عبارت بود از جمود فكرى و قشرى گرى بى دليل و نيز رأى مدارى و پيش فرضهاى نادرست، بايد توجه داشت كه راه حل اختلافات ياد شده و نيز شيوه صحيح تفسير قرآن اين است كه قبل از هر چيز به اندازه كافى در قرآن دقت شود كه چگونه برخى از آن مفسّر برخى ديگر است و پس از نقل، از عقل و دل بهره كافى براى فهم صحيح قرآن برده شود.
سه. تفسير عرفانى در يك نگاه: تفسير عرفانى تابعى است از اصل انديشه عرفانى. انديشه عرفانى در اصل عبارت است از «طريقت» و سلوك خاصى كه براى رسيدن به «حقيقت» كمال انسانى پيشنهاد مى‏شود. تزكيه نفس و رياضتهاى روحى، به عنوان ابزارى براى رسيدن به حقيقت در عرفان در نظر گرفته مى‏شود. اما مهم اين است كه در اين ميان، تكليف ظواهر «شريعت» و تكاليف دينى روشن گردد. اگر با حفظ ظواهر شريعت از آن رو كه ظاهر نماد باطن و راه رسيدن به آن است تلاش شود كه با تزكيه نفس و تصفيه باطن، انسان به كمال برسد، مانعى ندارد. اما اگر قرار باشد كه ظاهر ناديده گرفته شود و تنها باطن مدّ نظر قرار گيرد، منجر به فاجعه‏اى مى‏شود كه در تاريخ اسلام و حضيض تصوف در قرن هشتم هجرى و پس از آن ديده شده است. واكنشى كه در جامعه اسلامى در برابر متصوفه نشان داده شد، عمدتاً به خاطر ناديده گرفتن ظاهر و درون گرايى خاص عرفانى بود.23
تفسير عرفانى نيز به عنوان تابعى از اصل ديدگاه و عمل عرفانى مى‏تواند دو چهره داشته باشد: چهره مثبت و چهره منفى. چهره مثبت آن است كه به دور از هرگونه افراط، چنان كه قبلاً نيز اشاره شد، با توجه به زبان ويژه عرفان و زبان خاص قرآن، كوشش شود كه در پرتو مجاهدت‏هاى صحيح و با پايبندى به ظاهر، درون قرآن نيز كشف شود. امّا چهره منفى آن است كه به گونه افراطى و با تأويلهاى نادرست، سطحى نگرى و پيش‏فرض‏هاى غير منطقى، هم ظاهر قرآن ناديده گرفته شود و هم عقيده‏اى بر قرآن تحميل گردد.
به فرموده مرحوم علامّه طباطبايى، اگر عقل، نقل و عرفان به عنوان سه ضلع يك مثلث فرض شوند، همواره بايد ميان اين اضلاع تناسب برقرار باشد و هرگاه كه بر اندازه يكى افزوده شود از اندازه آن دو ضلع ديگر كاسته خواهد شد و اين كارى ناپسند است؛ زيرا چگونه مى‏شود براى قرآن، باطن حقى باشد، امّا ظاهر قرآن با آن حقّ ناسازگار باشد، ]يا بر عكس[ و يا اينكه باطن و ظاهر حقّى در كار باشد و برهان حقيقى با آنها ناسازگار باشد و از اين رو بوده كه گروهى از علماء مانند ابن عربى، عبدالرزاق كاشانى، ابن فهد حلى، شهيد ثانى و فيض كاشانى كوشيده‏اند ميان ظواهر دينى و عرفان سازگارى ايجاد كنند و برخى چون فارابى، ابن تركه و سهروردى خواسته‏اند ميان فلسفه و عرفان تفاهم برقرار نمايند و برخى مانند قاضى سعيد خواسته‏اند ميان ظواهر دينى و فلسفه آشتى دهند و گروهى مانند ابن سينا و ملاصدرا بين فلسفه، عرفان و ظواهر دينى توافق ايجاد كنند. اما با همه اين تلاشها، اختلاف به حال خود باقى مانده است.24
چهار. تفاوت تفاسير عرفانى و باطنى: در تفاسير عرفانى، يكسره ظواهر قرآن رها نشده تا به باطن پرداخته شود، ولى در تفسير باطنى كه مربوط به فرقه باطنيه و اسماعيليه است، به طور قاطع و صد در صد ظواهر قرآن رها شده و با تفسير به رأى آشكار و بسيار زشت، براى قرآن امورى به عنوان باطن آن ادعا شده است.25
برخى تفسير اشارى صوفى را با تفسير باطنى يكى انگاشته‏اند،26 اما برخى ديگر به تفاوت اين دو شيوه توجه كرده‏اند.27

نمونه‏هايى از تفسير عرفانى

به منظور آشنايى با سبك تفسير عرفانى و نحوه تأويلى كه توسط عارف انجام مى‏گيرد، چند نمونه از تفاسير عرفانى و اشارى مربوط به برخى از آيات قرآن را باز مى‏گوييم در اين نمونه‏ها دور شدن از ظواهر آيات ورها كردن مدلولهاى آشكار آنها كاملاً مشهود است. 
1. محى الدين عربى در ارتباط با آيه 87 سوره بقره «و لقد آتينا موسى الكتاب و قفينا من بعده بالرسل...» گفته است، ظاهراً جبرئيل همان عقل فعال است و ميكائيل همان روح فلك ششم است. اسرافيل روح آسمان چهارم و عزرائيل روح آسمان هفتم است. كار اسرافيل افاضه نفس حيوانى است. كار ميكائيل افاضه روح گياهى و توزيع روزى‏هاست و كار عزرائيل قبض روح انسان‏هاست.28
2. ابن عربى در فصّ نوحى فصوص الحكم آورده است: «نوح در حكمت خويش به قومش گفت آسمان را خدا بر شما ريزش مى‏كند «يرسل السماء عليكم مدراراً» (11/نوح) و ريزش آسمان همان معارف عقلى است به صورت اعتبارى و مراد از آيه «و يمدوكم باموال و بنين» (12/نوح)، چيزى است كه مورد تمايل انسان است و پس از تمايل انسان به چيزى، اگر انسان، در مورد خود دچار تخيل شود از دانش بهره نبرده است و اگر خود را ببيند، عارف و عالم حقيقى است».29
3. باز در فصّ نوحى فصوص الحكم ابن عربى آمده است: «ممّا خطيئاتهم اغرقوا فادخلوا ناراً» (25/نوح) خطاهاى آنان ]يعنى قوم نوح[ سبب شد تا گامهايى در راه شناخت حق برداشته و غرق درياى عرفان حق شوند كه همان حيرت است و مراد از «فادخلوا ناراً» اين است كه در چشمه آب قرار گرفتند».30
4. در مورد آخرين آيه سوره نوح، آيه 28،: «ربّ اغفرلى ولوالدىّ و لمن دخل بيتى مؤمناً و للمؤمنين و المؤمنات و لا تزد الظالمين الا تباراً»؛ نيز در آخر فصّ نوحى فصوص ابن عربى مى‏خوانيم: «رب اغفرلى»، يعنى مرا بپوشان و به خاطر من بپوشان تا مقام و ارزش من نامعلوم بماند همان‏طور كه قدر تو مجهول است، آن گونه كه در قرآن آمده است: «و ما قدروا اللَّه حق قدره»؛ (91 / انعام) «ولوالدىّ» يعنى عقل و طبيعت كه من حاصل آن هستم؛ «ولمن دخل بيتى» يعنى ]هر كس وارد [دل من شود... «و للمؤمنين» از عقول «وللمؤمنات» من النفوس.31
5. خواجه محمد پارسا شارح فصوص ابن عربى در ارتباط با آيه 100/يوسف: «هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعل ربّى حقاً» چنين آورده است: 
«بدان كه شمس و قمر، مراد از صورت روح و طبيعت است كه از ميان اتصال هر دو صورت انسان عنصرى متولّد مى‏شود و كواكب صور قواى روحانيت و طبيعى و يوسف احديت جميع كمال و جمال است و مراد از سجود دخول قواى روحانى و طبيعى است در تحت تحكّم ربوبيّت انسانيّت كه به احسن تقويم موصوف است».32
6. در فصّ داودى فصوص الحكم آمده است: 
«اما نرم شدن آهن ]براى داود بر اساس آيه 10 سبأ «و ألنّا له الحديد[، دلهاى سختى است كه بيم دادن و هشدار دادن، آنها را نرم مى‏كند، آن گونه كه آتش آهن را نرم مى‏كند. سخت دلى هم عبارت از دلى است كه از سنگ نيز سخت‏تر است زيرا به وسيله آتش، آهن نرم مى‏شود ولى آتش فقط سنگ را مى‏شكند اما آن را نرم نمى‏كند».33
7. در فصّ موسوى فصوص الحكم آمده است كه مراد از تابوت و جعبه‏اى كه موسى‏عليه السلام در آن نهاده شده و به رود نيل افكنده شد، ناسوت و عالم طبيعت است، دريا دانشى است كه براى موسى به واسطه جسم او حاصل شده است و روح نيز همان موسى است كه در تابوت نهاده شده است. تدبير جسم توسط روح شبيه تدبير جهان مادى به كمك خود ماده و علل و اسباب مادى توسط خداست.34
8. در مورد تفسير آيه 52 سوره اعراف: «و لقد جئناهم بكتاب فصّلناه على علمٍ»، از ابن عربى نقل شده است كه مراد، بدن انسان است كه به اعضا و جوارح بدن و اندامها و ابزار حسى مناسب براى كمال انسانى تقسيم شده است. مراد از: «هل ينظرون إلا تأويله» در آيه 53 اعراف، نيز سرنوشتى است كه بدن در پيش دارد كه تبديل به چيزى مى‏شود كه آمادگى بر انگيخته شدن در قيامت را پيدا مى‏كند.35
9. در مورد آيه «و ما تلك بيمينك يا موسى» (17/طه) و آيات بعد از آن از محى الدين عربى نقل شده است كه اين آيه به نفس موسى اشاره دارد كه مارى است در دست عقل، عقل موسى، زيرا عقل دستى است كه انسان با آن عطاى الهى را دريافت مى‏كند و خود را نگه مى‏دارد و در مورد آيه بعدى: «قال هى عصاى أتوكّأ عليها و اهشّ بها على غنمى»، گفته است، به كمك عقل به كمال رسيده، سير الى اللَّه امكان‏پذير مى‏شود و برگ دانشهاى مفيد و حكمتهاى عملى، از درخت روح، براى گوسفندان قواى حيوانى ريخته مى‏شود؛ «و لى فيها مآرب اخرى»، يعنى به دست آوردن پست و مقام و مانند آن به كمك عقل. «قال القها يا موسى» خدا به موسى دستور داد كه عصاى عقل را از آن خود كند تا از كنترل عقل خارج شود و در نتيجه، «فاذا هى حيّة تسعى» آن عصا تبديل به مارى شد كه از شدت غضب مى‏جنبيد... سپس به او دستور داد كه «خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الأولى»، يعنى دوباره آن را مانند گذشته به كنترل عقل درآور تا به سطح نيروى گياهى تنزل يابد؛ «واضمم يدك الى جناحك»، يعنى عقل را به روح خود كه به منزله دست راست توست ضميمه كن، زيرا عقل به منزله دست چپ است كه براى تدبير زندگى با وهم آميخته مى‏شود...36
10. به عنوان آخرين نمونه به فص‏هاى ادريسى و اسحاقى فصوص الحكم نگاهى مى‏اندازيم: 
«ابراهيم خليل به فرزندش فرمود: «اِنّى ارى فى المنام أنّى أذبحك» (102/صافات)، رؤيا حوزه خيال است و ابراهيم رؤياى خود را تعبير نكرد و در خواب قوچى به شكل فرزند ابراهيم ظاهر شده بود و ابراهيم رؤياى خود را تصديق كرد و خدا ذبح عظيم را فداى وهم ابراهيم كرد»37؛ «عقيده‏ات درباره آيه «قال يا أبت افعل ما تؤمر» [102/صافات [چيست؟؛ فرزند عين پدر خويش است. پس ابراهيم چيزى جز قربانى كردن نفس خود را نديد. «و فدابناه بذبح عظيم»، پس نفس به صورت قوچى ظاهر شد كه در خواب به صورت انسانى ]يعنى اسماعيل ظاهر شده بود[؛ خير بلكه در حكم فرزندى كه عين پدر است، ظاهر شده بود...»38

ريشه‏هاى تفسير عرفانى:

انگيزه‏هاى روى آورى به عرفان و ريشه‏هاى تفسير عرفانى، موضوع ديگرى است كه بايد بدان پرداخت. در اين مختصر، بررسى كوتاهى نيز در اين زمينه داريم. در اين موضوع ديدگاه‏هايى به شرح زير وجود دارد: 
1. عرفان جنبه وارداتى دارد: بر اساس يك نظريه، ريشه عرفان و تفسير عرفانى، در فلسفه‏ها و عرفانهاى غيراسلامى هست، نه در تعاليم اسلام. «گلدزيهر» يهودى از كسانى است كه سخت بر اين عقيده پاى فشرده و در موارد فراوانى از كتابش كوشيده آن را اثبات كند.39
مرحوم استاد شهيد مطهرى‏رحمه الله اين ديدگاه را به گروهى از متجدّدان عصر حاضر نسبت داده و فرموده است: 
«مسأله‏اى كه اين جا لازم است مطرح شود اين است كه آيا عرفان اسلامى از قبيل فقه و اصول و تفسير و حديث است، يعنى از علومى است كه مسلمين مايه‏ها و ماده‏هاى اصلى را از اسلام گرفته‏اند و براى آنها قواعد و ضوابط و اصول كشف كرده‏اند و يا از قبيل طب و رياضيات است كه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است و در دامن تمدن و فرهنگ اسلامى وسيله مسلمين رشد و تكامل يافته است و يا شق سومى در كار است؟
عرفا، خود شق اول را انتخاب مى‏كنند و به هيچ وجه حاضر نيستند شق ديگرى را انتخاب كنند. بعضى از مستشرقين اصرار داشته و دارند كه عرفان و انديشه‏هاى لطيف و دقيق عرفانى، همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است. گاهى براى آن ريشه مسيحى قايل مى‏شوند و مى‏گويند افكار عارفانه نتيجه ارتباط مسلمين با راهبان مسيحى است، و گاهى آن را عكس العمل ايرانيها عليه اسلام و عرب مى‏خوانند و گاهى آن را در بست محصول فلسفه نو افلاطونى كه محصول تركيب افكار ارسطو و افلاطون و فيثاغورس و گنوسيهاى اسكندريه و آراء و عقايد يهود و مسيحيان بوده است، معرفى مى‏كنند و گاهى آن را ناشى از افكار بودايى مى‏دانند، همچنان كه مخالفان عرفا در جهان اسلام نيز كوشش داشته و دارند كه عرفان و تصوف را يكسره با اسلام بيگانه بخوانند و براى آن ريشه غير اسلامى قايل گردند.»40
آن گاه در پاسخ اين نظريه چنين آورده است: «حقيقت اين است كه نظريه اين گروه به هيچ وجه قابل تأييد نيست، مايه‏هاى اولى اسلامى، بس غنى‏تر است از آنچه اين گروه به جهل يا به عمد فرض كرده‏اند»41. ايشان در مورد استقلال عرفان اسلامى و بهره‏گيرى‏اش از اسلام، نكاتى يادآور شده‏اند كه در قسمت بعدى بحث بازگو مى‏كنيم.
2. آموزه‏هاى اسلامى: عقيده ديگر در مورد خاستگاه عرفان و به دنبال آن، تفسير عرفانى، اين است كه تعليمات اسلام خود الهام بخش عارفان در درك ويژه از خدا، انسان، جهان و قرآن است.
در اين مورد نيز رشته سخن را به دست استاد شهيد مطهرى‏رحمه الله مى‏سپاريم: 
«نظريه سوم اين است كه عرفان مايه‏هاى اول خود را، چه در مورد عرفان عملى و چه در مورد عرفان نظرى از خود اسلام گرفته است و براى اين، مايه‏ها، قواعد و ضوابط و اصول بيان كرده است و تحت تأثير جريانات خارج نيز، خصوصاً انديشه‏هاى كلامى و فلسفى و بالاخص انديشه‏هاى فلسفى اشراقى قرار گرفته است... آنچه مسلم است اين است كه عرفان اسلامى سرمايه اصلى خود را از اسلام گرفته است و بس... . قرآن كريم در باب توحيد، هرگز خدا و خلقت را به سازنده خانه و خانه قياس نمى‏كند. قرآن خدا را خالق و آفريننده جهان معرفى مى‏كند و در همان حال مى‏گويد ذات مقدس او در همه جا و با همه چيز هست. «اينما تولّوا فثمّ وجه اللَّه» به هر طرف رو كنيد چهره خدا آنجاست، «و نحن اقرب اليه منكم»، «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن». بديهى است كه اين گونه آيات، افكار و اندشه‏ها را به سوى توحيدى برتر و عالى‏تر از توحيد عوام مى‏خوانده است. در حديث كافى آمده است كه خداوند مى‏دانست كه در آخر الزمان مردمانى متعمّق در توحيد ظهور مى‏كنند، به همين دليل آيات اول سوره حديد و سوره «قل هو اللَّه احد» را نازل فرمود.
در مورد سير و سلوك و طى مراحل قرب حق تا آخرين منازل كافى است كه برخى آيات مربوط به «لقاء اللَّه» و آيات مربوط به «رضوان اللَّه» و آيات مربوط به وحى و الهام و مكالمه ملائكه با غير پيغمبران - مثلاً حضرت مريم - و مخصوصاً آيات معراج رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم را مورد نظر قرار دهيم...
اينها و غير اينها كافى بود كه الهام بخش معنويتى عظيم و گسترده در مورد خدا و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود...
زندگى و حالات و كلمات و مناجات‏هاى رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله سرشار از شور و هيجان معنوى و الهى و مملو از اشارات عرفانى است. دعاهاى رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم فراوان مورد استشهاد و استناد عرفا قرار گرفته است... دعاهاى اسلامى، مخصوصاً دعاهاى شيعى گنجينه‏اى از معارف است از قبيل دعاى كميل، دعاى ابوحمزه، مناجات شعبانيه، دعاهاى صحيفه سجاديه. عالى ترين انديشه‏هاى معنوى در اين دعاهاست. آيا با وجود اين همه منابع، جاى اين هست كه ما در جست‏وجوى يك منبع خارجى باشيم؟»42
آنچه اين نظريه را بيشتر تأييد مى‏كند، توجه به ظرفيت و زمينه‏اى است كه در آيات قرآن براى عرفان و سلوك عرفانى وجود دارد. در اين راستا نكات زير قابل توجه است.

وجود آيات مربوط به تقوا و تزكيه نفس در قرآن

آيات فراوانى راجع به تقوا و تزكيه در قرآن آمده كه به علت انبوهى آيات ياد شده، نياز به بيان نمونه احساس نمى‏شود.
اگر اين آيات مورد توجه و عمل قرار گيرند، انسان از وابستگى‏هاى مادى رها مى‏شود و حاصل آن راه يافتن به ماوراء طبيعت و لقاء اللَّه است. حال اگر مسلمانى به اين آيات پايبند و عامل بود، طبيعى است كه پنجره دل به سوى ملكوت باز مى‏شود و ديگر جا ندارد كه آن را الهام گرفته، از فلسفه و انديشه‏هاى غير دينى و غير اسلامى بدانيم؟

توحيد عرفانى

قرآن در ظريف‏ترين شكل و احساسى‏ترين حالت، مسأله توحيد را مطرح كرده و عمدتاً راجع به اسماء و صفات ربوبى داد سخن داده است. حجم آيات مربوط به اين موضوع در قرآن خيلى زياد است و كمتر موردى است كه به كمترين مناسبت هم صفتى از صفات بارى مطرح نشده است. آيا اين گروه آيات نمى‏تواند الهام بخش انسان بوده و او را در راه تزكيه و تصفيه باطن، يارى داده معرفت او را نسبت به حضرت حق افزايش دهد؟

علم لدنى و افاضى

مسأله مهم ديگر قرآنى علم افاضى حق به اولياء خود و الهام حضرتش به برگزيدگان است. اين امر جداى از وحى الهى به پيامبران است. كسانى مانند مادر موسى‏عليه السلام يا حضرت مريم مادر حضرت عيسى عليه السلام با اينكه پيغمبر نبوده‏اند، مورد عنايت حق قرار گرفته و جانشان از شيره دانش ربوبى سيراب گشته است. اين حقايق انكارناپذير قرآنى نيز الهام بخش قرآن باوران بوده و هست كه هر كس در شرايط آن دو بانوى بزرگ و پاكدامن قرار گيرد مى‏تواند بر خوان گسترده دانش ربوبى قرار گرفته جان خود را از مائده‏هاى آن سير كند.

آيات مربوط به تسبيح گفتن موجودات چه مى‏گويند؟

اگر از زبان قرآن مى‏شنويم كه «و إن من شى‏ءٍ الاّ يسبّح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم»× (44/اسراء) از آن چه مى‏فهميم؟ آيا جز اين است كه قرآن همه هستى را تسبيح گوى حق دانسته آن هم تنزيه و تسبيحى كه ما نمى‏توانيم آن را فهم كنيم؟ اين امر سريان عشق در تمام هستى را باز مى‏گويد و اين گونه آيات در مجموع، تسليم محض هر چيز را نسبت به خدا نيز بازگو مى‏كنند. انسان با شنيدن اين آيات به فكر فرو مى‏رود كه چرا از ساير موجودات جدا باشد، تسليم حق نباشد، تسبيح گوى او نباشد، حمد و ثناى او نگويد و كاملاً در راه او گام نگذارد؟

محبّت متقابل انسان و خدا در قرآن

اين موضوع نيز در قرآن مطرح است: «قل إن كنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى يحببكم اللَّه» (31/آل عمران) اگر خدا را دوست داريد مرا اطاعت كنيد تا خدا شما را دوست بدارد. اين قبيل آيات چه هدفى را دنبال مى‏كنند؟ اگر رابطه انسان و خدا دوستانه و صميمانه، آن هم در بهترين شكل باشد، تا آنجا كه «ونحن أقرب اليه من حبل الوريد» (16/ق)، ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم، انسان خواهد كوشيد رابطه‏اش را با خدا تيره نكرده، آن را به خوبى حفظ كند و به طور روزافزون آن را بهبود بخشد. پس اين آيات نيز خود الهام بخش سير و سلوك‏اند.

معرفت نفس در قرآن

در پاره‏اى ديگر از آيات قرآن خودشناسى مطرح است؛ از قبيل: «قد جاءكم بصائر من ربّكم فمن أبصر فلنفسه و من عَمِىَ فعليها»، (104/انعام(، نيز «من اهتدى فانما يهتدى لنفسه و من ضلّ فانّما يضلّ عليها»، (15/اسراء(، از اين دست، باز آياتى هست كه هدايت شدن و گمراهى انسان را مربوط به خودش دانسته است.43 در جاى ديگر خود فراموشى را نتيجه خدا فراموشى و چنين افرادى را «فاسق» دانسته است: «ولا تكونوا كالّذين نسوا اللَّه فأنساهم أنفسهم أولئك هم الفاسقون»، (19/حشر)؛ حاصل اين آيات نيز مى‏تواند خودشناسى، خوديابى و خودسازى باشد و نيز بدين وسيله معرفت انسان نسبت به خدا را افزايش دهد.

آيات آفاقى و آيات انفسى

اين تعبير برگرفته شده از آيه شريفه «سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى أنفسهم...»، (53/فصلت( است؛ باز مى‏خوانيم كه: «و فى الأرض آيات للموقنين و فى أنفسكم أفلا تبصرون»، (21 و 20 / ذاريات(
اينكه در طبيعت و در وجود انسان آياتى هست، بر اساس اين آيات و آيات فراوان ديگر، نتيجه مى‏گيريم كه خاصيت آيه‏ها، آگاهى بخشى و بيدارى انسان است. بايد با بهره‏گيرى از آيات، ذى الآيه يعنى خدا را پيدا كرد. پس حاصل تمام آيات آفاقى و انفسى عرفان حق است و چنين شناختى را مى‏توان سر چشمه گرفته از درون انسان و طبيعت با شكوه دانست.

عرفان در سنّت

بى‏شك مايه‏هاى حديثى عرفان نيز فراوان است كه در اين جا تنها به چند حديث بسنده مى‏كنيم:
الف - عن اميرالمؤمنين‏عليه السلام: «العارف من عرف نفسه فأعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعدها»44.
ب - از امام صادق‏عليه السلام نقل شده است: «خداى بزرگ طبيعت را مانند ملكوت و ملكوت را بسان جبروت آفريد تا طبيعت نشانه ماوراء طبيعت و ملكوت نشانه جبروت باشد».45
ج - عن اميرالمؤمنين‏عليه السلام: «الشريعة رياضة النفس»46، شريعت عبارت از پرورش روح است.
د - عن اميرالمؤمنين‏عليه السلام: «من استدام رياضة نفسه انتفع»47، كسى كه پرورش روح را ادامه دهد سود مى‏برد.
ه - عن اميرالمؤمنين‏عليه السلام: «لقاح الرياضة دراسة الحكمة و غلبة العادة»48، رشد روح در گرو برخوردارى از حكمت و چيرگى بر عادات ناپسند است.

عرفان و تفسير عرفانى در ترازوى نقد:

اكنون كه به پايان اين نوشتار نزديك مى‏شويم شايسته است نقدى درباره تفسير عرفانى داشته باشيم. از آنجا كه هر نقد حقيقى دو بخش دارد: يكى بيان نقاط قوت و ديگرى بازگويى نقاط ضعف و سرانجام نتيجه‏گيرى درست. ما نيز نقد خويش را چنين سامان مى‏دهيم:
يك. ارزش عرفان: اگر سر چشمه‏هاى عرفان و ويژگيهاى آن، آن گونه كه در قرآن و حديث ديده مى‏شود، مد نظر قرار گيرد، بى شك مى‏تواند تحولات بزرگ و بهره‏هاى كلانى در پى داشته باشد. اگر ما نگاهى به تاريخ جنگها و حماسه‏هاى مسلمانان به ويژه در صدر اسلام در عصر پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله، يا در جنگهاى اميرمؤمنان‏عليه السلام و يا در حماسه كربلا بيفكنيم، خواهيم ديد روحيه سلحشورى رزم آوران و شهيدان آن پيكارها تا چه حد از سلوك عرفانى آنان، سرچشمه مى‏گرفته است. حكمتهايى هم كه حاصل عرفان نظرى است، بخش مهم ديگرى از بركات عرفان است. رشد اخلاقى و معنوى حاصل از سلوك عملى را نيز نبايد از ياد برد.
دو. نارساييهاى عرفان و تفسير عرفانى: بى شك در بعد نظرى و عملى، در عرفان كاستيهايى نيز وجود داشته و دارد كه اين امور را بيشتر مى‏توان در نزد متصوّفه ديد و يا عمدتاً مربوط به عناصر مغرض دانست. در بعد نظرى مى‏توان به «تحقير افراطى عقل» يا «تأويلهاى غلط»، (كه نمونه‏هايى از آن را در اين نوشتار آورديم(، اشاره كرد. در بعد عملى نيز بايد «روش ملامتى»، «درون گرايى افراطى»، «تحقير انسان در جامعه» و «برخى بى بندوباريها و ضعفهاى اخلاقى»، را يادآورى كرد.49
سه. شرايط تفسير عرفانى: براى استوارى تفسير عرفانى و جلوگيرى از خطا در اين شيوه تفسيرى برخى دو شرط ذكر كرده‏اند: يكى اينكه، به خاطر عربى بودن قرآن، بايد طبق قواعد زبان عربى تفسير انجام شده با مقاصد زبان عربى ناسازگار نباشد و ديگرى اينكه از خارج عرفان، گواهى، بر صحت تفسير عرفانى انجام گرفته، در قالب «نص» يا «ظاهر» وجود داشته باشد و براى آن گواه نيز، معارضى وجود نداشته باشد.50
برخى ديگر تقريباً شرايط ديگرى را براى دوستى تفسير عرفانى به اين شرح يادآور شده‏اند: 
الف - تفسير انجام شده با معناى آيه ناسازگار نباشد.
ب - معنى و تفسير به خودى خود صحيح باشد.
ج - لفظ آيه به تفسير مطرح شده، اشعار داشته باشد.
د - بين معناى آيه و تفسير اشارى ارتباط و تلازم باشد.51
آنچه مهم مى‏نمايد اين است كه تفسير عرفانى نبايد جنبه تفسير به رأى به خود گيرد.
بهرحال در صورتى كه اجتهاد و كشف عرفانى در كنار ضوابط مسلم عقلى و منطقى قرار گيرد و هماهنگ با خود قرآن و سنّت باشد، نقطه ضعف‏هايى كه به آنها اشاره كرديم برطرف مى‏شود، و در نتيجه تفسير عرفانى قابل اعتماد خواهد بود.

جمع بندى و نتيجه‏گيرى

در اين نوشتار، نخست برخى مفاهيم روشن گشت، سپس نگاهى به شيوه‏هاى تفسيرى افكنديم، آن‏گاه به نمونه‏هايى از تفاسير عرفانى نادرست يا ضعيف اشاره شد، سپس ريشه‏هاى عرفان و تفسير عرفانى را كاويديم و سرانجام به نقد و بررسى عرفان و تفسير عرفانى پرداختيم.
نتيجه‏اى كه مى‏توان از مجموع بحثها گرفت اين است كه از يك سو تحقير عرفان و تفسير عرفانى روا نيست و توجه به زبان «عقده دار»52 و سمبليك عرفانى لازم است و در نتيجه نبايد يكسره تفسير عرفانى را محكوم كرد و از سوى ديگر بايد نقاط مثبت و خدماتى كه از رهگذر عرفان به جامعه اسلامى شده است را نيز از ياد نبرد و از اين نظر هم جانب انصاف را نگه داشت.
از خداى بزرگ، مى‏خواهيم ما را قدردان دين مقدس اسلام، قرار دهد و جرعه‏اى از
شراب وصلش را به ما بنوشاند. انّه قريب مجيب.


پی نوشت‌ها:

1 - مركز الثقافة و المعارف القرآنية، «علوم القرآن عند المفسرين»، چاپ اول، 1375 ه.ش. 180/3.
2 - همان، 179 و 210.
3 - طباطبايى، محمد حسين، الميزان فى تفسير القرآن، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ دوم، 1389 ه . ق. 4/1. 
4 - نحل /103، شعراء /195، زمر /28 و فصلت/3. 
5 - ابن منظور محمد بن مكرم، لسان العرب، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول، با تحقيق على شيرى، 1408 ه.ق 264/1؛ نيز راغب اصفهانى، المفردات فى غريب القرآن، مكتبة المرتضويه، تهران، بى تا/31.
6 - راغب اصفهانى، «المفردات فى غريب القرآن»،/ 489.
7 - طباطبايى، سيد محمد حسين، «قرآن در اسلام»، دار الكتب الاسلامية، تهران، 1353 ش/54. 
8 - همان/ 54 و 55.
9 - همان /45 و 55.
10 - همان،/ 62 تا 65؛ نيز، همو، «الميزان»، 45/3.
11 - همان، /56 تا 58.
12 - پژوهشهاى قرآنى، شماره‏هاى 9-10، بهار و تابستان 74 /1376 و 80.
13 - همان، /80 تا 87.
14 - امام خمينى‏رحمه الله، روح اللَّه، تفسير سوره حمد، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى‏رحمه الله، چاپ اول، بهار 139/1375.
15 - همان،/ 175 تا 187.
16 - مطهرى، مرتضى آشنايى با قرآن، انتشارات صدرا، چاپ چهارم، تابستان 34/1 1368 تا 40.
17 - همان/ 61.
18 - امين الخولى، طرائق التفسير دائرة المعارف اسلام، 356/4.
19 - نحل/44.
20 - طباطبايى، سيد محمد حسين، قرآن در اسلام، /73 و 74، همو، الميزان، 298/5 و بعد.
21 - ر.ك: قرآن در اسلام، 72 و بعد.
22 - طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان، 7 /1 تا 9.
23 - همان 304 /5 و 305.
24 - همان، 305 /5 و 306.
25 - مطهرى، مرتضى، آشنايى با قرآن، 27، نيز الميزان، 5/1؛ نيز الدكتورة فاطمة محبوب، الموسوعة الذهبية، نشر دار العربى، مصر بى تا، 147/10.
26 - گلدزيهر، مذاهب التفسير الاسلامى، چاپ مصر، سال 1374 ه./266 و 280.
27 - مطهرى، مرتضى، آشنائى با قرآن، /27، نيز ذهبى، محمد حسين، التفسير و المفسرون، دار احياء التراث العربى بيروت، چاپ دوم، سال 1396 ه ، 356/2.
28 - محى الدين بن عربى، تفسير القرآن الكريم، انتشارات ناصرخسرو، تهران، چاپ اول، بى تا، 72/1.
29 - محى الدين بن عربى، فصوص الحكم، فص نوحى، فصوص با شرح خواجه محمد پارسا، تصحيح دكتر جليل مسگرنژاد، مركز نشر دانشگاهى، تهران، چاپ اول، 114 /1366.
30 - همان، 124.
31 - همان، 128.
32 - همان، 218.
33 - همان، 380.
34 - همان، 472 تا 474.
35 - محى الدين بن عربى، تفسير القرآن الكريم، 436/1.
36 - همان، 37/2 تا 39.
37 - فصوص الحكم، (با شرح خواجه محمد پارسا)،/172.
38 - همان،/ 143.
39 - گلدزيهر، مذاهب التفسير الاسلامى،/216 209 204 203 و 255 نيز نگاه كنيد به عبدالحسين زرين كوب، دنباله جست‏وجو در تصوف ايران، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ سوم، سال 1369، فصل هشتم، به ويژه صص 268 و 277.
40 - مطهرى، مرتضى، خدمات متقابل اسلام و ايران، دفتر انتشارات اسلامى، قم، 567/1362 تا 569.
41 - همان، 570.
42 - همان، 569 تا 573.
43 - نحل/92، يونس /108 و زمر/41.
44 - حسن زاده آملى، حسن، قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى ندارند، (به نقل از غرر و درر آمدى)، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى تهران، چاپ اول، 1370.
45 - همان،/44، به نقل از انسان كامل نسفى.
46 - جوادى آملى، عبداللَّه، تحرير تمهيد القواعد/12، (به نقل از غرر الحكم)، انتشارات الزهراء، چاپ اول، زمستان 12/1372.
47 - همان.
48 - همان.
49 - ر. ك الميزان، 305/5؛ نيز استاد شهيد مرتضى مطهرى، انسان كامل، انتشارات صدرا، قم، چاپ سوم، 192/1368.
50 - الذهبى، محمد حسين، التفسير و المفسرون، دار إحياء التراث العربى، الطبعة الثانية، 1396 ه، 358/2.
51 - مطهرى، مرتضى آشنايى با قرآن، /27، نيز الميزان، 5/1؛ نيز الدكتورة فاطمه محبوب، الموسوعة الذهبية، 148/10.
52 - خمينى‏رحمه الله، روح اللَّه، تفسير سوره حمد، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى‏رحمه الله، تهران، چاپ چهارم، 1378، صص 136 تا 141.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 16:13 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تأملى در ژرفاى يك آيه

بازديد: 97
تأملى در ژرفاى يك آيه

سعيد سرمدي

چکیده: نویسنده با تأکید بر تدبر در آیات و همه ژرف اندیشی در قرآن، آیه 186 بقره را مورد تأمل قرار داده و در محورهای: ارزش و اهمیت دعا، ارزش و اهمیت پرسش، وظایف بنده نسبت به خدا، نزدیکی خدا به بندگان، نکته ها و پیامهای معرفتی و اخلاقی را مطرح کرده است. در پایان با بیان ویژگی های آماری واژگان آیه، موضوع دعا را در احادیث مورد بررسی قرار داده است. 

كليد واژه‏ها: ارزش دعا، اهمیت پرسش، وظایف بنده، نزدیکی خدا، آیه 186 بقره.

«افلا يتدبرون القرآن» (محمد /24)
«قرآن دريايى است كه ژرفاى آن درك نشود، چشمه‏هاى دانش و درياى علوم است... خدا قرآن را فرو نشاننده عطش علمى دانشمندان و باران بهارى براى قلب فقيهان و راه گسترده و وسيع براى صالحان قرار داده است.»1
«بدانيد كه در قرآن، علم آينده و حديث روزگاران گذشته است، شفا دهنده دردهاى شما و سامان دهنده امور فردى و اجتماعى شماست.»2
«قرآن ظاهرش علم و باطنش حكمت است، نوآورى هاى آن پايان نگيرد و شگفتى هايش تمام نمى‏شود»3.
در اهميت و عظمت و ارزش قرآن هر چه گفته شده كم است و هر چه از اين پس نيز گفته شود، تنها بخشى از معارف بى‏كران اين بحر عميق و درياى گسترده را بيان مى‏كند و نه بيشتر.
سفارش اصلى قرآن به دوستان، ياران و پيروان خود «تدبّر»، «تعمّق» و «فهم دقيق» آن است. هر كس به قرآن نگاه كند و در آن تعمق نمايد مفاهيمى ژرف و مباحثى كليدى خواهد يافت كه ديگران به آن دست نيافته‏اند. قرآن كتاب هدايت «ناس» است و به تعداد هر «انسان»، راه و گذرگاهى به سوى شناخت و فهم آن باز است. طبيعى است هر كس باتقواتر و عالم تر است بهتر مى‏فهمد و صحيح تر مى‏يابد. 
پس از مطالعه دقيق و نكته سنجى هاى فراوان در تفسير سوره انفال حجت الاسلام والمسلمين قرائتى، متوجه شدم كه شيوه ارائه شده از سوى ايشان براى بيان نكته‏هاى زيبا و عميق و پيام‏هاى حيات بخش قرآن به صورت جمله‏هاى ساده و كوتاه، كارى بسيار ارزشمند و قابل تقدير است كه جان دوستداران و علاقمندان مشتاق قرآن را زنده و شاداب مى‏گرداند و به نياز نسل‏هاى جديد نيز پاسخ مى‏گويد، اما مسئله‏اى كه در اين ارتباط وجود دارد اين است كه اگر چه نكته‏ها و پيام‏هاى ارائه شده، بديع، زيبا و تازه هستند، اما آنچه گفته شده است تنها گوشه بسيار كوچك از پيام‏ها و نكته‏هايى است كه در نگاه معمول و عمومى از آيات قرآن مى‏توان به دست آورد و اگر از جنبه هاى مختلف علمى چون علوم تربيتى، روان شناسى، هستى شناسى، فلسفه، تاريخ، انسان شناسى، جامعه شناسى، علوم طبيعى، زيست شناسى، حقوق، هنر، جغرافيا، ادبيات، زبان شناسى، فصاحت و بلاغت، علوم نظامى، كلام، منطق، روابط بين الملل، سياسى، عرفان و ... - بسته به موضوع آيه - به آن نگاه شود حقايق و پيام‏هاى بسيار بيشترى از آن مى‏توان استخراج كرد. چه خوب است جمعى از متخصصان و علماى هر رشته در كنار يك مفسّر فهيم قرآن حضور پيدا كنند و از جنبه‏هاى مختلف، آيات قرآن را مورد بررسى و مداقه قرار دهند و سعى كنند زيبايى‏ها و نوآورى‏هاى قرآن را به صورت همه رشته‏اى، ارائه نمايند.
از سوى ديگر از آنجا كه «قرآن» كلام الهى است و «حكيم عالم عادل» صاحب قرآن، تك تك حروف و كلمات و عباراتى را كه در كتاب خود مورد استفاده قرار داده بى‏ترديد داراى «حكمت»، «علم»، «منطق»، «استدلال»، «اتقان» و ... مى‏باشد دقت در چگونگى بيان مطالب و كلمات به كار رفته در آيات و كنكاش در معنى و مفاهيم آنها مى تواند راهنماى بسيار خوبى براى پژوهشگران قرآنى باشد كه به گوشه‏اى از رموز بى پايان آن دست يابند. 
با توجه به دو عامل ذكر شده، تعمق و تدبرى در بعضى از آيات قرآن به عمل آوردم كه براى نمونه آيه 186 سوره بقره «واذا سألك عبادى عنّى فانّى قريبٌ اُجيب دعوة الدّاع اذا دعان فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى لعلّهم يرشدون» را حضورتان ارائه مى‏دهم. حاصل يك هفته تفكر و تدبر و مطالعه تفاسير مختلف در اين خصوص تدوين جزوه‏اى با عنوان پانصد نكته از آيه 186 سوره بقره شد كه ارائه آن در اين فصلنامه مجالى گسترده در حجم ده‏ها نياز صفحه مى‏طلبد، براى نمونه صد نكته از آن را گلچين شده و حضورتان تقديم مى‏گردد:
اگر چه آيه مذكور راجع به دعا، ارزش و اهميت آن و چگونگى اجابت دعا مى باشد و پيوسته همه گويندگان و مفسّران بزرگوار، نكته هاى ارزشمندى را در اين ارتباط ارائه داده‏اند ولى با تدبر بيشتر در آيه متوجه مى‏شويم كه ضمن بيان «ارزش و اهميت دعا» به موضوعات مهمى چون «ارزش و اهميت سئوال و پرسش»، «قرب خداوند به بندگانش»، «شرايط اجابت دعا»، «وظايف بنده نسبت به خدا» پرداخته شده است. از سوى ديگر بررسى آمارى كلمات ذكر شده در آيه نسبت به كل قرآن و بيان گوشه مختصرى از احاديث معصومين‏عليهم السلام در باب دعا به تكميل بحث كمك بسيارى كرده است.


ارزش و اهميت دعا

الف: موضوع و مفهوم اصلى آيه «ارزش و اهميت دعا» «و اذا سألك عبادى عنى» مى‏باشد كه 152 نكته دراين ارتباط بيان شده و براى نمونه 14 نكته آن در زير ارائه مى‏شود:
1 - براى رسيدن به قرب الهى از «دعا» مدد و يارى بجوييد. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
2 - يكى از ابزارهاى مهم و اساسى مؤمنين براى رسيدن به تقوا «دعا» مى باشد. (كتب عليكم الصيام ... لعلّكم تتّقون... و اذا سألك عبادى)
3 - اصلى‏ترين و اساسى‏ترين هدف دعا، رسيدن به مقام «قرب» است. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
4 - هر كس از دل خود با خدا ارتباط دارد، از همه دلها به سوى خدا درى وجود دارد. (اجيب دعوة الداع)
5 - دعا عامل تسريع در رسيدن به راه رشد و هدايت و كمال است. (اذا دعان ... لعلّهم يرشدون)
6 - دعايى كه انسان را به خدا نزديك نكند دعا نيست. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
7 - تا دل انسان آتش معرفت پيدا نكند (اذا دعان) دعاى وى بالا نمى‏رود. (اجيب)
8 - دعا اوج عرفان است. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب).
9 - دعا عالى ترين كلاس عرفان و والاترين مكتب عشق است. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب) 
10 - دعا گاهواره تكامل انسان است. (و اذا سألك عبادى عنى... لعلّهم يرشدون) 
11 - دعا هم توحيد نظرى است (فإنّى قريب) و هم توحيد عملى است. (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى)
12 - با دعا انسان به خدا نزديك مى شود و در اثر اين نزديكى، عنايات خاص الهى به او داده مى شود. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب... لعلّهم يرشدون)
13 - دعا سبب همنشينى انسان با خدا مى شود. (و اذا سألك ... فإنّى قريب)
14 - دعا و نيايش، ورود به ساحت «قرب الهى» است. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب)

ارزش و اهميت پرسش

ب: اولين كلمه مورد استفاده در خصوص «سئوال و پرسش» (و اذا سألك) مى باشد كه با عنوان «ارزش و اهميت سئوال» نيز 66 نكته استخراج شده كه براى نمونه 14 نكته آن در زير ارائه مى شود:
1 - سئوال و پرسش، از ابزار ابتدايى انسان براى رسيدن به كمال است. (و اذا سألك ... لعلّهم يرشدون)
2 - داشتن سئوال و پرسش از نشانه هاى كمال يك جامعه است. (و اذا سألك ... لعلّهم يرشدون)
3 - جامعه بى سئوال، جامعه زنده و پويا و رو به رشد نيست. (و اذا سألك ... لعلّهم يرشدون)
4 - بايد شرايط به گونه اى فراهم شود كه همه كس بدون دلهره و اضطراب، سئوال هاى خود را طرح كنند. (و اذا سألك ... لعلّهم يرشدون)
5 - سؤال سبب هدايت و اصلاح جامعه مى شود. (سألك عبادى عنى)
6 - در هنگام نياز و سئوال و درخواست، پيش هر كسى نرويد، بلكه نزد اهلش مراجعه كنيد. (و اذا سألك عبادى عنى) 
7 - پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و رهبران فكرى و معنوى جامعه بايد در دسترس افراد قرار داشته باشند تا مردم بتوانند به راحتى، سئوالات خود را از آنها بپرسند. (و اذا سألك عبادى)
8 - نه تنها رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم، بلكه خداوند سبحان، وظيفه پاسخگويى به ابهامات جامعه را عهده دار مى باشد. (و اذا سألك عبادى عنّى فإنّى قريب).
9 - بشر هميشه درصدد «كسب علم و دانش» و «كم كردن محدوده جهل و نادانسته‏هاى خود» مى باشد. (و اذا سألك عبادى عنّى)
10 - تا ابهام و سئوال وجود دارد، عشق و الفت، كم رنگ خواهد شد. (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
11 - نه تنها سئوال در مورد «آفرينش الهى» و «مخلوقات خداوند» پسنديده است بلكه سئوال در مورد خود خداوند نيز ممدوح و پسنديده است. (سألك عبادى عنى)
12 - پاسخ سئوالات و ابهامات جامعه را در كوتاهترين زمان بدهيد. (سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
13 - پاسخ ندادن به سئوالات بر حق مردم و بدون پاسخ گزاردن پرسش هاى ايشان، سبب جدايى جامعه از مسئولان خواهد شد. (سألك عبادى عنّى فانّى قريب)
14 - رشد و كمال در سايه زدودن بى سوادى ها و جهالت هاست. (و اذا سألك ... لعلّهم يرشدون)

نزديكى خداوند به بندگانش

ج: نكته ديگرى كه در آيه به آن اشاره شده «قرب و نزديكى خدا به بندگان» (فإنّى قريب) مى باشد كه با عنوان «قرب خداوند به بندگانش» 97 نكته استخراج شده كه براى نمونه 14 نكته آن در زير ارائه مى شود:
1 - خداوند كريم، همه انسان‏ها را از هر صنف و گروه و رنگ و نژاد... در طول تاريخ به مقام والا و ارزشمند «بندگان من» مفتخر مى نمايد. (عبادى)
2 - نه تنها صداهاى بلند و كوتاه شما بلكه خطورات ذهنى و افكار شما نيز در نزد خداوند حاضر است. (فإنّى قريب) 
3 -تلاش كنيم با اعمال و رفتار خود قرب خداوند را به بعد و دورى تبديل نكنيم.4 (فإنّى قريب)
4 - با ارتباط حقيقى با خدا (و اذا سألك عبادى عنى) و درخواست حقيقى از او و بى توجهى كامل از غير او (اذا دعان) به «قرب» خدا خواهيد رسيد. (فإنّى قريب)
5 - تاكيد بر «قرب» خداوند باعث بشارت و دلگرمى بندگان مى شود. (فإنّى قريب)
6 - «قريب» دانستن خداوند، عامل اصلى پاكى و تقواى انسان است. (فإنّى قريب)
7 - خداوند «قريب» است. (فإنّى قريب) شما سعى كنيد با قرار گرفتن در جايگاه «سابقون» به مقام «مقربين» ارتقا يابيد. (والسّابقون السّابقون. اولئك المقرّبون) (واقعه 10 - 11)
8 - خداوند در همه حالات و در همه مكانها به انسان «قريب و نزديك»، اين خود انسان است كه اين «قرب» را به «بعد» و «قريب بودن» را به «غريب بودن» تبديل مى كند. (فإنّى قريب)
9 - خداوند به بندگانش «قريب» است. اگر بندگان نيز «قريب» خداوند شوند در قيامت، در جوار «قرب الهى» مسكن و مأوا خواهند داشت. (فإنّى قريب)، (فأمّا إن كان من المقرّبين) (واقعه/ 88)
10 - خدا به همه انسان‏ها نزديك است (فإنّى قريب) ولى انسان‏ها در درجات مختلف نزديكى با خدا قرار دارند. (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى)
11 - با رسيدن به قرب الهى، كمال و غايت رشد خود را خواهيد يافت. (فإنّى قريب ... لعلّهم يرشدون)
12 - آرامش و اطمينان را در جاى ديگرى جست‏وجو نكنيد؛ آرامش در رسيدن به محبوب است. (فإنّى قريب)
13 - مربّيان، معلمان و مسئولين پرورشى با برقرار كردن ارتباط دوستانه و صميمى شدن با كودكان و جلب محبت آنها مى توانند، نيازهاى فكرى، روحى، معنوى و ... آنها را برطرف نمايند. (فإنّى قريب اجيب دعوة الدّاع)
14 - دوستى هاى پايدار و صميمانه در اثر ارتباطات و رفت و آمدها حاصل مى شود. (فإنّى قريب)

شرايط اجابت دعا

د: «شرايط اجابت دعا» موضوع مهم ديگرى است كه در آيه به آن اشاره شده و با همين عنوان نيز 60 نكته استخراج شده كه براى نمونه 14 نكته آن در زير ارائه مى شود:
1 - بهترين و نيكوترين و زيباترين اجابت كننده دعا (اجيب دعوة الداع اذا دعان) ذات مقدس خداوندى است. (فلنعم المجيبون) (صافات/ 75)
2 - اجابت دعا نيز قاعده و قانون و سنّت دارد. (اجيب ... اذا دعان)
3 - تا درخواست و خواسته اى نداشته باشيد، پاسخ و اجابتى نخواهيد شنيد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان) 
4 - دعا كننده (الداع)، متن دعا (دعوة)، اخلاص در دعا (دعان) و اجابت كننده دعا (اجيب)، مربع ساز و كار دعا مى باشد. 
5 - خلوص در دعا و درخواست خالصانه از خداوند، شرط اصلى اجابت دعاست. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)
6 - هر خواست و طلبى، دعا نيست، دعا بايد خالصانه و با عمق وجود از خداوند خواسته شود. (ودعوة الداع اذا دعان)
7 - هر چه خدا ترس باشيد (فإنّى قريب) دعاى شما خالص تر خواهد بود (اذا دعان) 
8 - بيان متكلم وحده بيانگر اين است كه فقط و فقط يك اجابت كننده دعا در عالم خلقت وجود دارد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)
9 - هر چه درجه خداشناسى و توحيد شما بالاتر باشد (سألك عبادى عنّى فانّى قريب) از دعاى عميق تر و خالصانه ترى برخوردار خواهيد بود. (اذا دعان) 
10 - استجابت دعا (اجيب دعوة الداع اذا دعان) خاص قشر، گروه و جنسيت خاصى نيست. خداوند دعاى همه را اجابت مى‏كند. (فاستجاب لهم ربهم انى لا اضيع عمل عاملٍ منكم من ذكر او انثى) (آل عمران/ 195)
11 - دعا در صحنه عمل و در روبه‏رو شدن با سختى ها و گرفتارى ها (من بعد ما اصابهم القرح) (آل عمران/ 172) به اجابت خواهد رسيد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)
12 - عمل (فليستجيبوا) و ايمان (و ليؤمنوا بى) از شروط اجابت دعا مى باشند. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)
13 - دعا نبايد فقط توسط «زبان» بيان شود بلكه بايد از عمق وجود انسان صادر شود و «زبان» به عنوان سخنگو و ترجمان تمام ذرات وجود انسان عمل كند. (اجيب دعوة الداع اذا دعان) 
14 - عمل و دعا مكمل يكديگرند. دعاى بدون عمل اثر ندارد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لى)

وظايف بنده نسبت به خدا

ه : تأكيد بر «وظايف بنده نسبت به خدا» (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى) موضوع مهم ديگرى است كه در آيه به آن اشاره شده و ذيل آن نيز 78 نكته استخراج شده كه براى نمونه 14 نكته آن ارائه مى شود:
1 - تا خود اهل عمل نيستيد (اجيب دعوة الداع) از ديگران انتظار انجام آن را نداشته باشيد. (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى)
2 - اجابت دعوت الهى (فليستجيبوا) سبب تداوم اجابت دعا توسط خداوند مى شو. (اجيب دعوة الداع اذا دعان) 
3 - همان‏گونه كه دوست داريد خداوند، صداى شما را بشنود و دعاى شما را اجابت كند، همان قدر نيز دوست داشته باشيد كه دعوت الهى را اجابت كند. (اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لى...)
4 - هر قدر كه در مسير اجابت دعوت الهى (فليستجيبوا لى) و بدست آوردن ايمان حقيقى و واقعى تلاش كنيد (وليؤمنوا بى) به درجات و مراتب بالاترى از رشد و كمال مى رسيد. (لعلّهم يرشدون)
5 - علم و آگاهى (فإنّى قريب) پس از عمل (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى) سبب رشد و تكامل افراد و جامعه مى شود. (لعلّهم يرشدون)
6 - انس و ارتباط با خداوند، عامل توسعه و رشد ظرفيت وجودى انسان مى شود. (اذا دعان... لعلّهم يرشدون)
7 - شما در خلوص و صدق دعاى خود بيفزاييد. (اذا دعان) ما بهترين اجابت كنندگان هستيم. (و لقد نادينا نوح فلنعم المجيبون) (صافّات / 75)
8 - مشورت در كارها و انفاق و بخشش به ديگران (و امرهم شورى بينهم و ممّا رزقنا هم ينفقون) (شورى / 38) از ديگر ويژگى‏هاى اجابت كنندگان دعوت الهى است؛ پس با نهادينه كردن شور و مشورت و انفاق و دستگيرى از ديگران، زمينه‏هاى اجابت دعاهاى خود را فراهم كنيد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لى) 
9 - همان‏گونه كه دعاهاى خالصانه انبياءعليهم السلام را اجابت كرديم (و نوحاً اذ نادى من قبل فاستجبنا له فنجّيناه و أهله من الكرب العظيم (انبيا/ 76)، (فاستجبنا له فكشفنا ما به من ضر و آتيناه اهله) (انبيا/ 84)، (فاستجبنا له و نجيناه من الغمّ و كذلك ننجى المؤمنين) (انبيا/ 88)، (فاستجبنا له و وهبنا له يحيى و أصلحنا له زوجه) (انبيا/ 90)، همان‏گونه نيز هر گونه دعاى خالص و صادقانه را اجابت مى كنيم. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)
10 - همان‏گونه كه با اجابت دعوت خدا و رسول به حيات واقعى دست مى يابيد (يا أيّها الّذين آمنوا استجيبوا للَّه و للرّسول اذا دعاكم لما يحييكم) (انفال/ 24) با دعاى حقيقى نيز به مقام رشد و كمال واقعى مى رسيد. (دعوة الداع اذا دعان... لعلّهم يرشدون)
11 - هر قدر در انجام دستورات خداوند، سستى و سهل انگارى كنيد از اوج گرفتن در مسير رشد و كمال، خود را محروم خواهيد كرد. (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى لعلّهم يرشدون) 
12 - حرف بس است، فقط عمل، (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى)
13 - يكى از سنّتهاى قطعى حاكم بر خلقت اين است كه بدون عمل و بدون تلاش و كوشش، به موفقيت نخواهيد رسيد. (فليستجيبوا لى ... لعلّهم يرشدون)
14 - ديگران را با عمل (فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى) به ايمان دعوت كنيد. (اجيب دعوة الداع اذا دعان)

نكته هاى آمارى

و: بررسى «نكته هاى آمارى» قرآن نيز كمك و راهنماى خوبى براى بررسى موضوعى كلمات قرآن مى باشد كه در اين موضوع نيز 14 نكته استخراج شده كه به علت تازه گى و ابتكارى بودن آن هر 14 نكته ارائه مى شود:
1 - عبارت «سألك» تنها يك بار در همه قرآن و آن هم در اين آيه آمده است. 
2 - با وجود تكرار 17 بار كلمه «عبادى» در قرآن، تنها يك بار سئوال كردن توسط بندگان از خدادر قرآن مطرح شده است.
3 - با وجود تكرار 17 بار صفت «قريب» در قرآن، تنها يك بار عبارت «فإنّى قريب» در تمام قرآن آمده است. 
4 - كلمات «عبادى» و «قريب» هر كدام 17 بار در همه قرآن استفاده شده است. 
5 - فعل «اجيب» فقط يك بار در همه قرآن و آن هم در اين آيه آمده است. 
6 - با وجود تكرار 4 بار كلمه «دعوة» و 3 بار كلمه «الداع» در قرآن، عبارت «دعوة الداع» فقط يك بار و آن هم در اين آيه آمده است. 
7 - عبارت «دعان» فقط يك بار در تمام قرآن و آن هم در اين سوره آمده است. 
8 - با وجود تكرار 3 بار كلمه «الداع» در قرآن، فقط يك بار اين كلمه در قرآن به معناى «عا كننده» آمده است. 
9 - با وجود تكرار 4 بار كلمه «دعوة» در قرآن، تنها يك بار اين كلمه در قرآن به معناى «دعا» آمده است. 
10 - با وجود تكرار 7 بار فعل «يستجيبوا» در قرآن، تنها يك بار عبارت «فليستجيبوا لى» در قرآن آمده است.
11 - با وجود تكرار 18 بار فعل «يؤمنوا» در قرآن، تنها يك بار عبارت «و ليؤمنوا بى» در قرآن آمده است.
12 - فعل «يرشدون» تنها يك بار در تمام قرآن و آن هم در اين آيه استفاده شده است. 
13 - اگر چه عبارت «لعلّهم» 44 بار در قرآن تكرار شده ولى عبارت «لعلّهم يرشدون» تنها يك بار در تمام قرآن آمده است. 
14 - اگر چه عبارت «عنّى» 6 بار در قرآن تكرار شده ولى عبارت «سألك عبادى عنى» تنها يك بار در همه قرآن آمده است.

دعا در احاديث

ز: از آنجا كه احاديث معصومان‏عليهم السلام «ثقل اصغر» مى باشد با جست‏وجو در احاديث، 44 حديث در ارتباط با موضوعات ذكر شده در آيه در باب «دعا» گزينش شده كه براى نمونه 16 حديث ارائه مى گردد:
1 - رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: «لايقبل اللَّه دعاء قلب ساه» خداوند دعاى دلى را كه غافل باشد، قبول نمى كند.5 
2 - حضرت على‏عليه السلام مى‏فرمايند: «الدّعاء سلاح الاولياء» دعا سلاح اولياى الهى است.6
3 - و نيز فرموده‏اند: «اعجز الناس من عجز عن الدّعاء». عاجزترين مردم كسى است كه از دعا عاجز باشد.7
4 - و نيز فرموده اند: «عليك بالاخلاص فى الدّعاء فانّه أخلق بالاجابة» اخلاص در دعا را فراگير پس به درستى كه آن به اجابت سزوارتر است.8 
5 - و نيز فرموده‏اند: «الدّعاء مخ العبادة» دعا مغز و حقيقت عبادت است.9 
6 - و نيز فرموده‏اند: «افضل العبادة الدّعاء» بهترين عبادت، دعا است.10
7 - و نيز فرموده‏اند: «اعلم الناس باللَّه اكثرهم له مسئلةً». داناترين مردم به خدا كسى است كه سئوال و طلب و دعاى او از خدا بيشتر باشد.11
8 - و نيز فرموده اند: «لاتسألوا الاّ اللَّه سبحانه، فاّنه إن أعطاكم أكرمكم و إن منعكم خار لكم» سئوال مكنيد مگر از خداى سبحان؛ پس بدرستى كه اگر عطا كند شما را، گرامى گرداند و اگر منع كند از شما در آن، خير شما را قرار دهد.12
9 - و نيز فرموده اند: «التقرّب الى اللَّه تعالى بمسئلته و الى الناس بتركها» نزديكى جستن به خداى بلند مرتبه، به درخواست از اوست، و نزديكى با مردم به ترك خواستن از ايشان است.13 
10 - حضرت على‏عليه السلام در وصيت نامه خود به امام مجتبى‏عليه السلام مى فرمايد: «... ثمّ جعل فى يديك مفاتيح خزائنه بما اذن لك فيه من مسألته، فمتى شئت استفتحت بالدعاء ابواب نعمته و استمطرت شآبيب رحمته...» سپس خداوند كليدهاى گنجينه‏هاى خود را در دست تو قرار داده كه به تو اجازه دعا كردن داد. پس هرگاه اراده كردى مى توانى با دعا، نعمت خدا را بگشايى تا باران رحمت الهى بر تو ببارد.14
11 - امام صادق‏عليه السلام مى فرمايد: «عليكم بالدعاء فانّكم لاتقربون بمثله» دعا را از دست مدهيد كه وسيله اى مانند دعا براى تقرب به خدا نداريد.15 
12 - و نيز فرموده اند: «الدعاء سلاح المؤمن و عمود الدين و نورالسموات و الارض» دعا، سلاح مؤمن و ستون دين و نور آسمان و زمين است.16
13 - و نيز فرموده اند: «الدّعاء مفاتيح النجاح و مقاليد الفلاح و خير الدعاء ما صدر عن صدر نقى و قلب تقى و فى المناجاة سبب النجاة و بالاخلاص يكون الخلاص فاذا اشتدّ الفزع افزع فالى اللَّه المفزع». دعا كليدهاى نجات و گنجينه هاى رستگارى است و بهترين دعا آن است كه از سينه پاك و دلى پرهيزكار برآيد و وسيله نجات، در مناجات است و خلاصى به اخلاص آيد، و چون فزع و بى تابى سخت شود مفزع و پناهگاه خدا است.17 
14 - و نيز فرموده اند: «اذا رقّ احدكم فليدع فانّ القلب لايرقّ حتّى يخلص» هرگاه دل يكى از شما رقت كرد (و نرم شد) در آن حال دعا كند، زيرا تا دل پاك نشود، رقت نكند.18
15 - و نيز فرموده اند: «اذا احبّ اللَّه عبداً ألهمه رشده و وفّقه لطاعته»19 هرگاه خدا بنده اش را دوست بدارد، در دل او راه راست و راه رشد را بيندازد و او را براى انجام اطاعت خودش توفيق دهد.
16 - شخصى نزد امير مؤمنان على‏عليه السلام از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم؛ چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى‏رسد؟ امام در پاسخ فرمود: «انّ قلوبكم خان بثمان خصال: اوّلها انّكم عرفت اللَّه فلم ... والثامنة: انّكم جعلتم عيوب الناس نصب أعينكم ... فاتقوا اللَّه و أصلحوا أعمالكم و أخلصوا سرائركم و أمروا بالمعروف و انهوا عن المنكر فيستيجب لكم دعاؤكم.»20 
قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده (لذا دعايتان مستجاب نمى شود):
- شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد، به همين دليل شناخت شما سودى به حالتان نداشته!
- شما به فرستاده او ايمان آورده‏ايد سپس با سنت‏هايش به مخالفت برخاسته‏ايد، ثمره ايمان شما كجاست؟
- كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد،گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم سپس به مخالفت برخاستيد!
- مى گوييد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد، اما همواره كارهايى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد ...
- مى گوييد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد...
- نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد. 
- به شما دستور داده شده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما در عمل با او مخالفت نمى كنيد.
- شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده‏ايد ... با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آن را بسته ايد؟ تقوا پيشه كنيد، اعمال خويش را اصلاح نماييد، امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد.»21
خداوند به حق قرآن و به حق اولياى مقرب درگاه خود، فهم و درك عميق قرآنى و دلهاى لبريز از معارف قرآنى و عمل صالح و نيكوى قرآنى به همه ما ارزانى دارد.


پی نوشت‌ها:

1 - نهج البلاغه دشتى، خطبه 419 / 189
2 - همان، خطبه 295 / 158
3 - همان، خطبه 281 / 152
4 - اسدى گرمارودى، كلاس تفسير قرآن، تاريخ 1381/10/5
5 - امام خمينى / روح اللَّه، پرواز در ملكوت، 291 / 2
6 - آمدى، غررالحكم و دررالكلم، 198 /1
7 - همان 414 / 2.
8 - همان، 286
9 - امام خمينى، روح اللَّه، پرواز در ملكوت، 291 / 2
10 - همان 
11 - آمدى، غررالحكم و دررالكلم، 451 / 2
12 - همان، 341 / 6
13 - همان، 152 / 2
14 - نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتى، نامه 31.
15 - امام خمينى، روح اللَّه، پرواز در ملكوت، 291 / 2
16 - كلينى رازى، اصول كافى، 213 / 4
17 - همان / 213 - 214
18 - همان/ 227
19 - آمدى، غررالحكم و دررالكلم 195 / 3
20 - عباس، قمى، سفينة البحار، 448 - 449 / 1، به نقل از تفسير نمونه، 644 - 645 / 1
21 - مكارم شيرازى، ناصر،تفسير نمونه، 645 - 646 1.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 16:07 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ایمان و اسلام از دیدگاه طبرسی

بازديد: 283
ایمان و اسلام از دیدگاه طبرسی

محمد فرجاد
دانش معنی شناسی از مهم ترین و كارآمدترین دانشهای بشری به شمار می آید. در هر یك از دانشها برخی اصطلاحات و واژگان كلیدی بیشترین تأثیر را در انتقال مفاهیم و فهم متون به دوش می كشند و اصطلاح شناسان و نخبگان معنی شناسی با تلاش دو چندان و وسواس منطقی بسیار در پی رسیدن به آن مفاهیم هستند.
كشف این معانی، بسیاری از كج فهمی ها و سوء تفاهم ها را می زداید و بیشترین چالشها را كه از نافهمی و بدفهمی اصطلاحات مایه می گیرد از میان می برد.
برای نمونه معنی شناسی منطقی اصطلاحاتی چون تأویل و تفسیر، بسیاری از ناسازگاری های گفتاری را می سازد و از هزینه سازی توانها و استعدادها می كاهد. این اصطلاح شناسی به قرآن پژوهان نشان می دهد آنچه تاكنون درباره آن به نزاع برخاسته اند بر یك محور مشترك و یك مفهوم واحد دور نمی زند و آنها بی جهت خویش را درگیری مسائلی این چنین ساخته اند.
این راستا برآنیم تا معنی شناسی و اصطلاح شناسی مرحوم طبرسی از اصطلاح دین، ایمان و اسلام را به بحث نشینیم، همانندی ها و تفاوتهای معنی شناسی ایشان با دیگر متكلمان و مفسران را باز گوییم.


تعریف ایمان

در متون كلامی تعریفهای گوناگون چندی برای ایمان آمده است:
در برخی متون، ایمان اصطلاحی با ایمان لغوی هم معنی است، اما در متعلق با یكدیگر تفاوت دارند. ایمان لغوی به معنای تصدیق است و ایمان اصطلاحی تصدیق آورده های پیامبر(ص) است.
این ایمان در نگاه برخی فعل قلب است و به تصدیق قلبی ایمان گفته می شود. اما در نگاه گروهی دیگر، ایمان، تصدیق لسانی است و تصدیق قلبی در آن ضرورت ندارد. در برابر این دو گروه عده ای ایمان را تصدیق قلبی و اقرار زبانی می دانند و بعضی افزون بر این دو عمل به اركان را نیز در معرفی می آورند. اشاعره و برخی دیگر از گروه ها به نظریه اول معتقدند1 كرامیه نظریه دوم را می پذیرند، برخی از بزرگان شیعه مانند نصیرالدین طوسی، علامه حلی،2 فاضل مقداد3 و ابوحنیفه از اهل سنت دیدگاه سوم را باور دارند. معتزله و خوارج نیز به ایده سوم گرایش دارند.4
در برابر این گروه كه ایمان را تصدیق می دانند و میان ایمان لغوی و اصطلاحی رابطه تنگاتنگی می بینند، گروهی ایمان را معرفت می خوانند و بر این باورند كه ایمان از معنای لغوی آن به معنای «معرفت» نقل پیدا كرده است.
در این میان مرحوم طبرسی مفسر برجسته شیعه از سویی به همانندی معنای لغوی و اصطلاحی ایمان معتقد است. او در معنای لغوی ایمان می نویسد:
«قال الأزهری: اتفق العلماء علی أنّ الایمان هو التصدیق. قال الله تعالی: «و ما أنت بمؤمن لنا» أی ما انت بمصدّق لنا. قال ابوزید و قالوا ما آمنت أن أجد صحابة، أی ما وثقت. فالایمان هو الثقة و التصدیق. قال الله تعالی:« الذین آمنوا بآیاتنا» أی صدّقوا و وثقوا بها.»5
همو پس از تبیین معنای لغوی ایمان در تعریف ایمان اصطلاحی می نویسد:
«اما فی الشریعة فالایمان هو التصدیق بكل ما یلزم التصدیق به من الله تعالی و أنبیائه و ملائكته و كتبه و البعث و النشور و الجنة و النار (و أما قولنا فی وصف القدیم تعالی: المؤمن، فانّه یحتمل تأویلین: احدهما ان یكون من آمنت المتعدی … و الآخر أن یكون معناه المصدق ای یصدق الموحدین علی توحیدهم ایاه….»6
این تعریف نشان می دهد مرحوم طبرسی مانند بسیاری از متكلمان ایمان را تصدیق می داند و میان مفهوم اصطلاحی و لغوی ایمان ارتباط می بیند و نقل معنای لغوی ایمان را به معنای دیگر باور ندارد.
اما از سوی دیگر برخی جملات مجمع نشان می دهد مرحوم طبرسی ایمان را معرفت می داند نه تصدیق، ایشان می نویسد:
«انّ أصل الایمان هو المعرفة بالله و برسله و بجمیع ماجاءت به رسله، و كل عارف بشیء فهو مصدّق به.»7
بر اساس این عبارت، صاحب مجمع البیان ایمان را معرفت می داند، اما نتیجه معرفت را تصدیق می نامد. بنابراین در نظرگاه مرحوم طبرسی ایمان، معرفت است و هر معرفتی لازمه اش تصدیق است. در نتیجه اگر فردی به خدا و رسول خدا معرفت دارد آن كس تصدیق كننده خدا و رسول خدا خواهد بود.
با این نتیجه گیری گویا مرحوم طبرسی در مقام پاسخ به اشكال كسانی است كه تعریف ایمان به معرفت را نادرست می خوانند؛ به باور ایشان اگر ایمان را معرفت بدانیم لازمه اش آن است كه كسانی كه به خدا معرفت دارند اما خدا را تصدیق نمی كنند مؤمن باشند، در صورتی كه به اتفاق همه مسلمانان چنین فردی مؤمن نامیده نمی شود. صاحب مجمع البیان با افزودن جمله «كلّ عارف بشیء فهو مصدق به» در حقیقت از این اشكال پاسخ می گوید و هر عارفی را مصدق می داند.
نویسنده مجمع البیان بر خلاف گروهی از متكلمان شیعی و معتزلی و… و هماهنگ با بسیاری از متكلمان دیگر، ایمان را تنها تصدیق می خواند و عمل به جوارح را ازحقیقت ایمان بیرون می داند. ایشان در نفد نظریه كسانی كه عمل به جوارح را جزء ایمان می دانند و به آیه «و إذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا إلاّ ابلیس أبی و استكبر و كان من الكافرین» استدلال می كنند، می نویسد:
«واستدلّ بعضهم بهذه الآیة علی أنّ أفعال الجوارح من الایمان، فقال لولم یكن كذلك لوجب أن یكون إبلیس مؤمناً بما معه من المعرفة بالله تعالی و إن فسق بإبائه. و هذا ضعیف لأنّا إذا علمنا كفره بالاجماع علمنا أنّه لم یكن معه ایمان أصلاً، كما أنّا إذا رأینا من یسجد الصنم علمنا أنّه كافر، و إن كان نفس السجود لیس بكفر.»8
برخی به این آیه استدلال كرده اند كه كفر و ایمان نه تنها مربوط به قلب است، بلكه به افعال و رفتار نیز ارتباط دارد. دلیل این عده آن است كه اگر اعمال در تحقق ایمان تأثیر نداشت باید ابلیس به دلیل معرفت او به خدا مؤمن می بود، هر چند به جهت خودداری از سجده بر آدم فاسق شد. این مدعا باطل است، زیرا ما یقین به كفر ابلیس داریم و اجماع بر كفر ابلیس نشان می دهد او ایمان نداشته است. چنان كه ما وقتی می بینیم فردی بت سجده می كند در می یابیم او كافر است هر چند نفس سجده كردن او كفر نیست.
همو در نقد مستند دیگر پیروان تعریف ایمان به تصدیق و عمل به جوارح، ذیل آیه «بلی من كسب سیئة و أحاطت به خطیئة فاولئك أصحاب النار هم فیها خالدون» می نویسد:
«و یدلّّ أیضاً أنّ المراد بالسیئة فی الآیة الشرك، فیبطل الاحتجاج بالآیة علی دخول العمل فی الإیمان علی ما ذكره أهل التفسیر أنّ سیئة واحدة لاتحبط جمیع الأعمال عند أكثر الخصوم، فلایمكن إذاً إجراء الآیة علی العموم، فیجب أن یحمل علی أكبر السیئات و أعظم الخطیئات و هو الشرك.»9
و همین جمله دلالت دارد بر این كه منظور از سیئة شرك به خدا است، بنابراین استناد به آیه برای اثبات داخل بودن عمل در حقیقت ایمان باطل است، چنان كه اهل تفسیر گفته اند كه یك گناه نمی تواند همه اعمال نیك را از بین برده محو سازد، آن گونه كه معتقدین به احباط می گویند. در نتیجه نمی توان عموم آیه را پذیرفت و باید سیئه بر بزرگ ترین گناهان یعنی شرك حمل شود.
افزون بر این، مرحوم طبرسی برخی از آیات قرآن را با نظریه معتزله و خوارج در تعریف ایمان ناسازگار می بیند. در نگاه ایشان عطف عمل صالح به ایمان در آیات زیر نشان از تغایر ایمان و عمل دارد:
«الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلاة و ممّا رزقناهم ینفقون»
«إنّ الذین آمنوا و الذین هادوا و النصاری و الصابئین من آمن بالله و الیوم الآخر و عمل صالحاً»
«إنّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات و أقاموا الصلاة و آتوا الزكاة»
در آیات یاد شده عطف عمل صالح به ایمان نشان از تغایر ایمان و عمل دارد و تغایر این دو نشان ازنادرستی تعریفی دارد كه ایمان را تصدیق و عمل صالح می داند. مرحوم طبرسی در تفسیر آیه نخست می نویسد:
«ثمّ أفرده بالذكر عن سائر الطاعات البدنیة و المالیة، و عطفهما علیه، فقال: «و یقیمون الصلاة و ممّا رزقناهم ینفقون» و الشیء لایعطف علی نفسه و إنّما یعطف علی غیره.»10
سپس خداوند نماز و انفاق را ازمیان اعمال بدنی و مالی برگزیده و نماز و انفاق را بر ایمان عطف كرده است و عطف این دو واجب بر ایمان نشان می دهد كه آن دو عین ایمان نیستند، زیرا معنی ندارد چیزی به خودش عطف شود.
وی در تفسیر آیه دوم می نویسد:
«و فی هذه الآیة دلالة علی أنّ الایمان هو التصدیق والاعتقاد بالقلب لأنّه تعالی قال: 'من آمن بالله' ثمّ عطف علیه بقوله 'وعمل صالحاً' و من حمل ذلك علی التأكید أو الفضل فقد ترك الظاهر.»11
این آیه دلالت برآن دارد كه ایمان همان تصدیق و اعتقاد قلبی است، زیرا خداوند در این آیه عمل صالح را به من آمن بالله عطف كرده است. و كسی كه عطف عمل صالح را از باب تأكید بگیرد برخلاف ظاهر آیه گفته است.
همو در تفسیر آیه سوم می نویسد:
«و قدذكرنا أنّ أمثال هذه الآیة تدلّ علی أنّ الایمان لیس من أفعال الجوارح و لامشتملاً علیها، إذ لوكان كذلك لمّا صار لعطفها علیه معنی، لأنّ الشیء لایعطف علی نفسه.»12
پیش از این گفته ایم كه امثال این آیه دلالت دارد كه ایمان از افعال جوارح نیست و مربوط به آن نیز نمی باشد، چه اینكه اگر از افعال جوارح بود اعمال صالحه بر ایمان عطف نمی شد ، زیرا عطف یك چیز بر خودش صحیح نیست.
در تفسیر مجمع البیان تعریف ایمان به اقرار زبانی را نادرست و اطلاق ایمان بر اقرار را مجازی می شمارد. در تفسیر آیه «و من الناس من یقول آمنّا بالله و بالیوم الآخر و ما هم بمؤمنین» می خوانیم:
«ثمّ نفی عنهم الایمان فقال «و ما هم بمؤمنین» و فی هذا تكذیبهم فیما أخبروا عن اعتقادهم من الإیمان و الإقرار بالبعث، فبین أنّ ما قالوه بلسانهم مخالف لما فی قلوبهم، و هذا یدلّ علی فساد قول من یقول: الایمان مجرد القول.»13
خداوند با جمله «وما هم بمؤمنین» ایمان ایشان را نفی می كند و همین نشان می دهد كه آنها در اخبار خویش به اینكه اعتقاد به این ایمان و اقرار به بعث دارند دروغگو هستند. پس روشن شد كه سخنان آنها با آنچه در قلب ایشان است سازگار نیست و همین مطلب دلالت دارد نظریه كسی كه ایمان را تنها اقرار می داند نادرست است.
مستندات قرآنی تعریف طبرسی آیاتی است كه در آنها ایمان به قلب نسبت داده شده است. صاحب مجمع البیان می نویسد:
«و یدلّ علیه أیضاً أنّه تعالی ذكر الایمان إضافة إلی القلب، فقال «و قلبه مطمئنّ بالایمان»، و قال «اولئك كتب فی قلوبهم الایمان» و قال النبی(ص): الایمان سرّ و أشار الی صدره و الاسلام علانیة.»14

تعریف اسلام

اسلام در لغت به مفهوم تسلیم است. در مجمع البیان می خوانیم:
«والإسلام أصله السلم، معناه دخل فی السلم، و أصل السلم السلامة، لأنّها انقیاد علی السلامة. و یصلح أن یكون أصله التسلیم، لأنّه تسلیم لأمر الله، و التسلیم من السلامة، لأنّه تأدیة الشیء علی السلامة من الفساد.»15
مرحوم طبرسی مانند بسیاری از متكلمان و مفسران میان اسلام لغوی و اصطلاحی همخوانی می بیند. او در تعریف اسلام می نویسد:
«الإسلام یفید الانقیاد لكل ماجاء به النبی(ص) من العبادات الشرعیة و الاستسلام به و ترك النكیر علیه.»16
«الاسلام هو الانقیاد لأمرالله تعالی بالخضوع و الإقرار بجمیع ما أوجب الله.»17
«و الاسلام هو الاستسلام لوجوب عمل الفرض الذی أوجبه الله و ألزمه.»18
همو در تفسیر «امة مسلمة» در آیه «ربّنا واجعلنا مسلمین لك و من ذریتنا امة مسلمة لك» می نویسد: 
«أی جماعة موحّدة منقادة لك.»19
در این تعاریف، تسلیم، عمل و اقرار، از اجزاء اساسی و مهم تحقق اسلام هستند و نمی توان اسلام را تنها اعتقاد دانست، اما در تفسیر مجمع البیان عبارت زیر بر خلاف این تعاریف است؛ مگر آن كه این عبارت را سخن و نظریه مرحوم طبرسی نشناسیم و آن را به «قیل» كه در چند سطر قبل آمده است مربوط بدانیم:
«فلم ندّع أنّ المسلم هو المتمسّك بحكم القرآن، إذ الاسلام عبارة عن الدین دون أحكام الشریعة.»20

هم مفهوم بودن ایمان و اسلام

بسیاری از كلام نویسان، اسلام و ایمان را مترادف می دانند و هر مؤمنی را مسلمان و هر مسلمانی را مؤمن می دانند. گروهی نسبت میان اسلام و ایمان را عموم و خصوص مطلق می دانند و هر مؤمنی را مسلمان می خوانند؛ اما هر مسلمانی را مؤمن نمی شناسند.
در این میان مرحوم طبرسی مانند بسیاری ازمتكلمان، اسلام را ایمان و ایمان را اسلام می خواند و آن دو را یكی می نامد. او در تفسیر آیه «ربّنا واجعلنا مسلمین لك و من ذرّیتنا امّة مسلمة لك» می نویسد:
«الاسلام هو الانقیاد لأمرالله تعالی بالخضوع و الاقرار بجمیع ما أوجب الله، و هو و الایمان واحد عندنا و عند المعتزلة.»21
شیخ طوسی پیش از تألیف مجمع البیان نوشته است:
«الاسلام هو الانقیاد لأمرالله تعالی بالخضوع، و الاقرار بجمیع ما أوجب الله علیه، و هو والایمان واحد عندنا و عند أ كثر المرجئة و المعتزلة.»22
مستندات قرآنی مرحوم طبرسی بر ترادف ایمان و اسلام عبارتند از:
ـ «إنّ الدین عندالله الاسلام»
ـ «و من یبتغ غیرالاسلام دیناً فلن یقبل منه»
ـ «فأخرجنا من كان فیها من المؤمنین. فما وجدنا فیها غیر بیت من المسلمین»
در تفسیر آیه نخست می خوانیم:
«فالاسلام هو تأدیة الطاعات علی السلامة من الادغال. و الإسلام و الایمان بمعنی واحد عندنا و عند المعتزلة، غیر أنّ عندهم الواجبات من أفعال الجوارح من الایمان، و عندنا الایمان من أفعال القلوب الواجبة و لیس من أفعال الجوارح. و قد شرحناه فی اوّل البقرة. و الإسلام یفید الانقیاد لكلّ ما جاء به النبی(ص) من العبادات الشرعیة و الاستسلام به و ترك النكیر علیه فإذا قلنا دین المؤمن هو الایمان و هو الإسلام، فالإسلام هو الایمان، و نظیر ذلك قولنا الانسان بشر و الانسان حیوان علی الصورة الانسانیة، فالحیوان علی الصورة الإنسانیة بشر.»23
همو در تفسیر آیه سوم می نویسد:
«وصفهم الله بالایمان و الاسلام جمیعاً، لانّه ما من مؤمن إلاّ و هو مسلم، و الایمان هو التصدیق بجمیع ما أوجب الله التصدیق به، و الإسلام هو الاستسلام لوجوب عمل الفرض الّذی أوجبه الله و ألزمه.»24
هر چند مرحوم طبرسی در جای جای تفسیر گرانسنگ مجمع البیان ایمان را اسلام و اسلام را ایمان می خواند و از آن جهت در كنار جمهور قرار می گیرد، اما این ادعا به ظاهر با تعریف ایمان و اسلام در مجمع البیان ناسازگار است. در منظر طبرسی ایمان تصدیق است، و عمل به جوارح و اقرار زبانی در شكل گیری تعریف ایمان تأثیرگذار نیستند، در صورتی كه اسلام مورد نظر صاحب مجمع البیان عمل به جوارح و اقرار به واجبات الهی است.
بنابراین بر اساس این دو تعریف، میان اسلام و ایمان ترادف نیست و هر یك بار معنایی ویژه دارد. این اشكال نه تنها بر مرحوم طبرسی بلكه بر بسیاری از متكلمان نیز وارد است چه اینكه آنها نیز اسلام را انقیاد و اقرار به واجبات معرفی می كنند و ایمان را تصدیق قلبی به آورده های پیامبر می دانند و ایمان و اسلام را مترادف می خوانند.
بنابراین مراد جمهور مسلمانان از ترادف ایمان و اسلام ترادف اصطلاحی نیست، بلكه مراد ترادف مصداقی در عرف متشرعه است. ایمان و اسلام از آن جهت كه در نهایت به پذیرش و اذعان و اعتراف و انقیاد می انجامد، مترادف خوانده می شوند؛ به همین جهت در عرف متشرعه هر مؤمنی مسلمان و هر مسلمانی مؤمن خوانده می شود.
تفتازانی یكی از برجسته ترین متكلمان اهل سنت می نویسد:
«إنّا لانعنی اتحاد المفهوم بحسب أصل اللغة .علی أنّ التحقیق أنّ مرجع الأمرین إلی الإذعان و القبول كما مرّ، و التصدیق كما یتعلّق بالأخبار بالذات، فكذا بالأوامر و النواهی بمعنی كونها حقة و احكاماً من الله تعالی و كذا التسلیم.»25
تشبیه نویسنده مجمع البیان «و نظیر ذلك قولنا الانسان بشر و الانسان حیوان علی الصورة الانسانیة، فالحیوان علی الصورة الإنسانیة بشر»26 نشان می دهد ایشان نیز مانند بسیاری ازمتكلمان به ترادف مفهومی ایمان و اسلام نظر ندارد، بلكه ترادف نتیجه ای ایمان و اسلام را باور دارد؛ چه اینكه بی تردید در این تشبیه دو مفهوم متفاوت داریم و اتحادی میان آن دو از جهت مفهوم دیده نمی شود: «الانسان بشر» مفهومی دارد كه با مفهوم «الانسان حیوان علی الصورة الانسانیة» متفاوت است، و اما از جهت مصداق خارجی هر دو تعریف بر فرد خاصی صادق است؛ انسان تعریف اول همان انسان تعریف دوم است و بالعكس.

تعریف دین

در جای جای تفسیر مجمع البیان معانی متفاوت و مختلفی برای دین آمده است؛ جزاء، حساب، طاعت، عادت، قهر، استعلاء و… بخشی از این معانی به شمار می آیند. برای نمونه در آیه «مالك یوم الدین» و آیه «و ذلك الدّین القیم» دین به معنای حساب و جزاء آمده است و مستند درستی این مفهوم آیه «الیوم تجزی كلّ نفس بما كسبت» و آیه «الیوم تجزون ماكنتم تعملون» است.
و در آیات «ماكان لیأخذ أخاه فی دین الملك»، «و یكون الدّین للّه» و «ولاتأخذكم بهما رأفة فی دین الله» دین به معنای طاعت است.
سه تعریف برای اصطلاح دین درمجمع البیان آمده است:
یك. در ضمن یكی از اقوال پنج گانه در معنای «لاإكراه فی الدین» می خوانیم:
«لأنّ ما هو دین فی الحقیقة هو من أفعال القلوب؛ إذا فعل لوجه وجوبه، فأمّا ما یكره علیه من إظهار الشهادتین فلیس بدین حقیقة.»27
در این تعریف دین امر قلبی معرفی شده است.
دو. در تفسیر آیه «الیوم یئس الذین كفروا من دینكم» آمده است:
«الدین اسم لجمیع ما تعبدالله به خلقه و أمرهم بالقیام به.»28
سه. «هو الدین الذی أمر الله به من التوحید و العدل و ولایة من أوجب الله طاعته.»29
به باور مرحوم طبرسی دین اسلام تنها دین الهی است و سایر ادیان، حتی یهودیت و مسیحیت از ادیان الهی نیستند. یهودیت و مسیحیت شكلی تحریف شده از آیین موسی و عیسی هستند و نمی توانند از ادیان الهی به شمار آیند.30 او درجای جای تفسیر مجمع البیان دین الهی را دین اسلام می خواند و دین را در عرف قرآن همان دین اسلام معرفی می كند.31
از این سه تعریف، تعریف دوم نظریه مرحوم طبرسی است و دو تعریف دیگر در ضمن سایر نظریات تفسیری آمده است، هر چند ممكن است سكوت نویسنده مجمع البیان نشان از پذیرش آن دو تفسیر دیگر نیز داشته باشد.
به باور مرحوم طبرسی ایمان، اسلام و دین مترادفند.32 البته چنان كه در نسبت میان ایمان و اسلام گفته شد به نظر می رسد مقصود نویسنده مجمع البیان از وحدت این سه اصطلاح، وحدت مفهومی نباشد، بلكه وحدت مصداقی مورد توجه ایشان باشد، چه اینكه از نظر مفهوم، این سه اصطلاح هر یك بار مفهومی متفاوتی دارند و نمی توان بر آنها عنوان مترادف اصطلاحی را بار كرد.


پی نوشت‌ها:

1. بحرانی، قواعد المرام، 170.
2. علامه حلی، كشف المراد، 426.
3. فاضل مقداد، ارشاد الطالبین، 442.
4. عبدالجبار معتزلی، شرح الاصول الخمسة، 705.
5. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، تهران، ناصر خسرو، 1ـ2/120.
6. همان.
7. همان، 1ـ2/122.
8. همان، 1ـ2/191ـ192.
9. همان، 1ـ2/295.
10. همان، 1ـ2/122.
11. همان، 1ـ2/261.
12. همان، 1ـ2/672.
13. همان، 1ـ2/133.
14. همان، 1ـ2/122.
15. همان، 1ـ2/715.
16. همان.
17. همان، 1ـ2/392.
18. همان، 9ـ10/238.
19. همان، 1ـ2/393.
20. همان، 1ـ2/768 ـ 769.
21. همان، 1ـ2/392.
22. شیخ طوسی، محمد بن حسن، التبیان فی تفسیر القرآن، 1/464.
23. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 1ـ2/715.
24. همان، 9ـ10/238.
25. تفتازانی، شرح المقاصد، 5/210.
26. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 1ـ2/715.
27. همان، 1ـ2/631.
28. همان، 3ـ4/245.
29. همان، 1ـ2/104.
30. همان، 1ـ2/770.
31. همان، 9ـ10/75 ؛ 1ـ2/715 ؛ 1ـ2/399.
32. همان، 1ـ2/788.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 16:06 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

رویکرد ادبی- تفسیری مجمع البیان

بازديد: 173
رویکرد ادبی- تفسیری مجمع البیان

مرتضی ایروانی
روش یك نویسنده یا دانشمند عبارت است از چگونگی تعامل وی با دانشی كه در آن به پژوهش می پردازد به علاوه ویژگیهایی كه در روند پژوهش اعمال می كند. این سخن در هر رشته از رشته های علم و معرفت صادق است.
شیخ طبرسی نیز به عنوان یك عالم و مفسّر باید روش خاصی در زمینه نحو در تفسیر خود داشته باشد. یعنی چگونگی تعاملش با علم نحو و ویژگیهایی كه در این ارتباط پدیدار می شود. و این چیزی است كه ما در مجمع البیان به وضوح می نگریم.
شاید نخستین پدیده در این زمینه كه مجمع البیان را از دیگر كتابهای تفسیری ممتاز می سازد، تفكیك و جداسازی بحث اعراب و حجت (بر اساس اصطلاح طبرسی) از یكدیگر است.
طبرسی پس از بیان اختلاف قراءتها به موضوع احتجاج و استدلال برای هر یك از قراءتها می پردازد و سپس وارد بحث لغت می شود تا معانی لغوی واژه ها را توضیح دهد، آن گاه موضوع اعراب را پیش می كشد تا مواردی را كه نیاز به ابهام زدایی دارد، توضیح و تبیین كند. طبرسی تا آنجا كه اطلاع داریم، نخستین مفسری است كه دو موضوع حجت و اعراب را از یكدیگر جدا كرده است.
تردیدی نیست كه این روش فایده مهمی دارد، زیرا باعث می شود كه بحث بدون آمیختگی و تداخل مسائل با یكدیگر و به صورت فصلهای جداگانه دراختیار خواننده قرار گیرد تا هرگاه در پی دلیل یك قراءت خاص یا اعراب یك آیه باشد، به جایگاه مشخص آن مراجعه كند. در این فصل می كوشیم روشی را كه طبرسی در مباحث نحوی برگزیده است، بررسی كنیم.


روش نحوی طبرسی

به طور معمول طبرسی همچون دیگر مفسران به بحث اعراب آیات و توضیح نقاط مبهم آن می پردازد؛ گرچه این تفاوت را با دیگران دارد كه برای هر آیه یا مجموعه ای از آیات، باب جداگانه ای را برای اعراب اختصاص می دهد و مسائل مربوط به اعراب و نحو را مطرح می كند.
در این زمینه باید گفت كه طبرسی گرچه مباحث را به صورت فصلهای جداگانه می آورد؛ مثلاً بخشی را برای اعراب، بخش دیگر را برای حجّت و بخش سوم را برای معنی اختصاص می دهد، اما گاه ناگزیر می شود دو بحث اعراب و معنی را درهم بیامیزد، چون شرح و توضیح آیه چنین ایجاب می كند. بدین سان كه گاه برای یك آیه معانی چندی نقل شده و هر یك از آنها اعراب خاصی را می طلبد. در این صورت بین معنی و اعراب، نوعی پیوستگی وجود دارد كه مفسر را ناگزیر می سازد دو بحث را در ضمن یك فصل بیاورد.
به عنوان نمونه در آیه «و هو الذی خلق السموات و الأرض بالحقّ و یوم یقول كن فیكون»(انعام/73) طبرسی می كوشد میان اعراب «یوم» و معنای آیه ارتباط برقرار كند و دلایل نصب «یوم» را بر اساس هر یك از معانی مقصود از آیه توضیح دهد. وی می نویسد:
«در رابطه با نصب «یوم» چند وجه بیان شده است:
یكی اینكه این واژه عطف برضمیر «هاء» در كلمه «واتقوه»(انعام/72) باشد؛ یعنی: واتقوا یوماً یقول كن فیكون. چنان كه در جای دیگر فرموده: «و اتقوا یوماً لاتجزی نفس عن نفس شیئاً»(بقره/48)
دوم اینكه معنای آیه این گونه باشد: «واذكر یوم یقول كن فیكون»، برای اینكه جمله بعدی «و إذ قال إبراهیم لأبیه آذر»(انعام/74) عطف بر آن است. این نظریه را زجاج مطرح كرده است 1 و نظریه خوبی است.
سوم اینكه واژه «یوم» عطف بر «السماوات» باشد كه معنای آیه این گونه می شود: «هو الذی خلق السموات و الأرض بالحقّ و خلق یوم یقول كن فیكون». اگر گفته شود روز قیامت كه هنوز نیامده است؛ چگونه آفرینش را به آن نسبت می دهیم. در پاسخ می گوییم كه آنچه را خداوند خبر از وقوعش داده است، بی تردید به وقوع خواهد پیوست.»2
نمونه دیگر آیه: بسم الله الرحمن الرحیم(بقره/1) است. طبرسی در آغاز بحث از این آیه دیدگاه های مفسران را در معنای «الم» می آورد و می گوید نظریه حسن بصری این است كه این حروف نامهای سوره ها و كلیدهای گشودن آنهاست. ابن عباس گفته است كه این حروف سوگندهایی است كه خداوند خورده است. بعضی گفته اند كه اینها حروف اختصاری نامهای خداوند است. سپس به مقتضای هر یك از این معانی اعراب آن را ذكر كرده و گفته است:
«جایگاه این واژه از لحاظ اعراب بر اساس نظریات گوناگون در معنای آن متفاوت است. برابر دیدگاه حسن بصری در محلّ رفع قرار دارد و چون خبر مبتدای محذوف می باشد گویا گفته است: «هذه الم». رمّانی گفته است ممكن است «الم» مبتدا و «ذلك الكتاب» خبرش باشد؛ یعنی در حقیقت آیه این گونه باشد: حروف المعجم ذلك الكتاب. این نظریه بعید است؛ برای اینكه بین مبتدا و خبر ترادف وجود دارد، حال آن كه كتاب، حروف معجم نیست. ممكن است كه «الم» در جایگاه نصب باشد به خاطر فعل محذوف كه در اصل این گونه بوده: «اُتل الم».
اما بر اساس دیدگاهی كه این واژه را سوگند می داند، جایگاه آن نصب است، بنابر تقدیر گرفتن فعل، زیرا هرگاه حرف قسم حذف شود فعل قسم با مقسم به ارتباط پیدا می كند و آن را نصب می دهد.
و اما بر مبنای دیدگاهی كه آن را حروف اختصاری از یك كلام می داند، جایگاهی از لحاظ اعراب ندارد، زیرا در این صورت به منزله «زید قائم» می باشد كه یك جمله است و محلی از اعراب ندارد، چون جمله، آن گاه محلّی از اعراب دارد كه به منزله مفرد باشد؛ مانند "زید ابوه قائم" و "إنّ زیداً أبوه قائم".»3
می بینیم كه طبرسی در چنین حالاتی ناگزیر از آمیختن بحث نحو و معنی می شود تا هر یك در پرتو دیگری وضوح بیشتری بیابد. این چنین مواردی اگر چه در «مجمع البیان» متعدد است، اما به اندازه ای نیست كه روش خاص طبرسی در مباحث نحوی و ویژگیها و امتیازات آن را كه اینك در چند عنوان به صورت فشرده مطرح می كنیم، دگرگون سازد.

فراوانی مباحث نحوی

خواننده «مجمع البیان» به سادگی و روشنی و در اولین نگاه در می یابد كه حجم مباحث نحوی دراین تفسیر، بویژه در مجلدات نخستین آن، بسیار زیاد است. به عنوان نمونه در رابطه با اعراب آیه: «واستعینوا بالصبر و الصلاة و إنّها لكبیرة إلاّ علی الخاشعین»(بقره/45) مسائل چندی از نحو را به مناسبت داخل شدن «لام» بر سر خبر «انّ» مطرح می كند و می نویسد:
«این «لام» برای تأكید است و در این جهت شبیه «إنّ» می باشد. چنان كه از جهت دیگر نیز شبیه به آن است و آن اینكه هر دو بر مبتدا و خبر داخل می شوند. 4 و همچنین هر دو بر سر قسم درمی آیند؛ مثلاً گفته می شود: والله لتخرجنّ، و الله انّك خارج.»
سپس علت این را كه «لام» بر سر خبر إنّ داخل می شود بیان می كند و می گوید:
«چون «لام» شباهت به «انّ» در تأكید دارد، از این رو عرب نمی پسندد كه دو حرف هم معنی در كنار هم بیایند. بدین رو «لام» را بر خبر داخل می كند تا بین آن و «انّ» به وسیله اسم «إنّ» فاصله افتد، امّا در مورد سایر حروف مشابه «انّ» به خاطر اینكه با تركیب شدن با مبتدا صورت مبتدا را تغییر می دهند «لام» تأكید بر مبتدا داخل نمی شود و به طریق اولی بر خبر آن نیز داخل نمی شود.»5
طبرسی هیچ مطلب ریز و درشت مرتبط با بحث را فروگذار نمی كند، بلكه با اختصار و لطافت خاصی آن را مطرح می سازد؛ امری كه نشان از مهارت وی در این زمینه دارد. شاید بحثی كه راجع به اعراب آیه «الحمد لله ربّ العالمین»(فاتحه/2) دارد بهترین شاهد بر این مدعا باشد. ایشان می گوید «الحمد» بنا بر مبتدابودن رفع داده شده و ابتدا خود عامل معنوی است. سپس مبتدا را تعریف می كند و می گوید خبرش در این آیه حذف شده، چون با وجود متعلق آن كه «الله» است نیاز به آن نبوده است.
پس از آن توجیه نظریه كسانی را كه «الحمد» را با نصب می خوانند می آورد؛ و آن اینكه منصوب بودنش به خاطر مصدر بودن است كه در اصل این گونه بوده: «أحمد الحمد» یا «أجعل الحمد لله». سپس قراءت كسر را توجیه می كند و می گوید مكسور خواندن از باب پیروی از حركت «لام» است كه پس از آن قرار گرفته، آن گاه دیدگاه نحویان را درباره پیروی كردن یك كلمه از كلمه دیگر در اعراب می آورد. پس از آن به حركت «لام» جرّ در «لله» می پردازد و اینكه در اصل مفتوح بوده، ولی برای اینكه با «لام» ابتدا متفاوت باشد، كسر داده شده است، چنان كه در «لام» جزم «لیفعل» نیز قضیه از همین قرار است. نیز به بحث عامل در صفت می پردازد و اینكه آیا عامل لفظی است؛ چنان كه بیشتر نحویان گفته اند، یا معنوی است؛ چنان كه اخفش می گوید. و در پایان علت مفتوح بودن «نون» در «العالمین» را بیان می كند.6
همه این مباحث تنها راجع به اعراب «الحمد لله ربّ العالمین» و با شیوه ای جذّاب و عبارت روان مطرح شده است. اگر به مجلدات دیگر تفسیر بنگریم درمی یابیم كه گرچه حجم مباحث كمتر می شود، زیرا خیلی از آنها پیش از این بحث شده است، اما با این حال تكرار آنها حجم قابل توجهی را تشكیل می دهد.
2. پدیده دیگری كه توجه خواننده مجمع البیان را به خود جلب می كند تلاش مؤلف برای جمع آوری آرا و نظریات متعدد درباره اعراب آیه در كتاب است. خواننده به سادگی در می یابد كه مفسر تلاش زیادی دارد تا تمام آراء موجود راجع به اعراب یك آیه را گردآورد، كاری كه كتاب را از حدّ كتاب تفسیری كه اعراب را در خدمت توضیح آیات قرار می دهد، فراتر می برد و شبیه كتابهای اعراب قرآن مانند «مشكل اعراب القرآن» قیس و «املاء ما من به الرحمن» عكبری و امثال آن می سازد. شاید مثال زیر دعوی یادشده را آشكارتر كند.
ذیل آیه: «إذ قالت امرأة عمران ربّ إنّی نذرت لك ما فی بطنی محرّراً فتقبّل منّی إنّك أنت السمیع العلیم»(آل عمران/35) طبرسی می گوید:
در جایگاه اعراب «إذ قالت» چند دیدگاه است:
1. منصوب به «اذكر» است، این نظر اخفش و مبرّد است.
2. متعلق به «اصطفی آل عمران» باشد. این نظریه زجاج است.
3. متعلق به «سمیع علیم» باشد كه در این صورت هر دو صفت بر آن تأثیر می گذارد و در حقیقت این گونه بوده است: «و الله مدرك أقوالها و نیتها إذ قالت» این نظریه علی بن عیسی است.
4. ابی عبیده گفته است: «اذ» زائد است، بنابراین جمله یادشده جایگاهی از لحاظ اعراب ندارد.7
تلاش پیگیر طبرسی نسبت به آراء و نظریات، محدود به نظریات مربوط به اعراب نیست، بلكه به جمع آوری موارد كاربرد «ادات» و حالات گوناگون آنها نیز گسترش می یابد؛ مثلاً در مقام تفسیر آیه: «إن یدعون من دونه إلاّ اناثاً و إن یدعون إلاّ شیطان مریداً»(نساء/117) می گوید: «إنّ» به چهار صورت می آید:
1. إن نافیه در آیه «ان یدعون»؛ یعنی مایدعون.
2. إن مخفّفه در آیه «و إن كانت لكبیرة»(بقره/143) كه در این صورت لام تأكید لازم دارد.
3. إن جزم دهنده در آیه: «و إن تدعهم إلی الهدی فلن یهتدوا إذاً أبداً»(كهف/57).
4. إن زائده، مثل: «ما إن جائنی زید».
و مانند این شعر:
وما ان طبّنا جبن ولكن * * * منایانا ودولة آخرینا8

تحلیل شیوه جمله

پدیده دیگری كه توجه خواننده را جلب می كند، تلاشی است كه طبرسی برای تحلیل شیوه جمله، انجام می دهد. وی در این تلاش می كوشد این نكته را روشن سازد كه چرا جمله در قرآن شیوه خاص دارد و به روش ویژه ای به كار رفته است. به عنوان نمونه جمله شرطیه گاه نشان دهنده شك و تردید است. در جمله «اگر درس بخوانی موفق می شوی» علاوه بر تعلیق جواب بر شرط، این نكته نیز فهمیده می شود كه گوینده در امكان درس خواندن تردید دارد.
با توجه به این نكته این پرسش مطرح می شود كه به كار رفتن جملاتی مثل: «وإن كنتم فی ریب ممّا نزّلنا علی عبدنا فأتوا بسورة من مثله»(بقره/23) چه وجه معنایی دارد، با اینكه می دانیم خداوند آگاه است از اینكه كافران شك دارند.
طبرسی در پاسخ به این پرسش می كوشد جمله را توجیه كند. وی معتقد است كه «ان» شرطیه در آیه یادشده برای رساندن شك و تردید نیست، چه اینكه خداوند به هر چیز آگاه است، بلكه برای این است كه خداوند خواسته به سبك و روش عرب زبانان در خطاب و گفت وگو سخن بگوید. عرب گاه می گوید «اگر فرزند من هستی این كار را بكن»، «اگر فرزند من هستی از من اطاعت كن» با اینكه معلوم است كه شخص مورد خطاب فرزند اوست. خداوند به همین سبك با آنان سخن گفته است.9 
نمونه دیگر در این آیه است:«وماكان الله لیعذّبهم وأنت فیهم»(انفال/33)
طبرسی می گوید: حرف «لام» در «لیعذّبهم» لام اضافه است كه در اینجا منوط بودن خبر به حرف نفی پیشین«ما» را می رساند؛ بنابراین لام بر جمله منفی داخل شده است، نه مثبت؛ مانند «باء» كه بر خبر منفی داخل می شود و نه خبر مثبت.10

معنی و نحو

واضح است كه اندوخته علمی مفسر تأثیر آشكاری بر تفسیر دارد. هر چه مفسّر در یك علم تخصّص و آگاهی بیشتر داشته باشد، آن علم، بیشتر خود را در تفسیر نشان می دهد؛ مثلاً زمخشری كه مفسر و متخصص در علم بلاغت است، اثر بلاغت در تفسیر او (كشّاف) به روشنی دیده می شود. طبرسی كه مفسر و متخصص در لغت شناسی است، اثر این تخصص در تفسیرش كاملاً آشكار است؛ به گونه ای كه برخی تفسیر مجمع البیان را تفسیر لغوی شمرده اند. و همچنین در سایر رشته های علمی.
همان گونه كه اندوخته و ذهنیت علمی مفسّر در تفسیر اثر دارد، باورهای عقیدتی وی نیز اثرگذار است، بلكه گاه پیش فرض های عقیدتی مفسر در توجیه اعراب آیات نیز نقش دارد؛ مثلاً زمخشری معتزلی رویكرد اعتزالی اش در توجیه اعراب برخی از آیات آشكار می شود و آیه را به گونه ای توجیه می كند كه با آن رویكرد سازگار باشد. اما ابوحیان اندلسی كه گرایشی سلفی دارد زمخشری را تخطئه می كند و وی را به جهل و ناآشنایی با علم عربی متهم می سازد. این واكنش اگر خاستگاهی داشته باشد، همان تعصّب مذهبی و تفاوتهای عقیدتی است كه یكی معتزلی و دیگری سلفی می باشد.
اما طبرسی گرچه در بیشتر موارد سعی می كند دیدگاه های متفاوت را به صورت بی طرفانه مطرح می كند و سپس آن را كه موافق باور مذهبی اوست بپذیرد، اما گاه در تفسیر آیات دیدگاه مخالف را نمی آورد و تنها به ذكر دیدگاه همساز با رویكرد عقیدتی خود بسنده می كند. اما در همین حالت نیز اعتدال و میانه روی را از دست نمی دهد و به نقد یا تخطئه دیدگاه مخالف یا عالمان مخالف خود نمی پردازد، بلكه تنها به تثبیت عقیده و دیدگاه مذهبی خود می كوشد.
مثلاً در آیه: «و لمّا جاء موسی لمیقاتنا و كلّمه ربّه قال ربّ أرنی أنظر إلیك قال لن ترانی»(اعراف/143) طبرسی می گوید:
««قال لن ترانی» این پاسخ خداست كه فرمود هرگز مرا نخواهی دید. برای اینكه «لن» برای نفی ابدی و همیشگی می آید، چنان كه در آیه دیگر فرمود: «و لن یتمنّوه أبداً» (بقره/95) و «لن یخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له»(حج/73).»11
می بینیم كه در تفسیر آیه فوق طبرسی «لن» را برای نفی همیشگی می گیرد، در حالی كه بیشتر مفسران بر آنند كه «لن» تنها برای نفی آینده است نه ابد. شاید علت این اختلاف، تفاوت دیدگاه عدلیه و اشاعره باشد كه عدلیه معتقد به محال بودن رؤیت خدا هستند، به دلیل آیه «لاتدركه الأبصار و هو یدرك الأبصار»(انعام/103)، اما اشاعره رؤیت خدا را ممكن می دانند و برای این دعوی به آیه «وجوه یومئذ ناضرة. الی ربّها ناظرة» (قیامت/22ـ23) استدلال می كنند.
در اینجا بی مناسبت نیست كه اندكی راجع به «لن» گسترده تر سخن گفته دیدگاه های دانشمندان را در رابطه با آن مطرح كنیم.
سیبویه گفته است: «و لن أضرب نفی لضربت»12، پس در باور وی «لن» برای نفی آینده است، بدون آن كه اشاره كند به اینكه برای نفی ابد است، یا تأكید بر نفی. رمّانی نیز با اینكه از بزرگان معتزله است با سیبویه موافقت كرده است. اما ابن یعیش بر این باور است كه «لن» برای نفی آینده می آید و از «لا» قوی تر است و «لن» در پاسخ «سیفعل» می آید. این در حالی است كه رضی استرآبادی بر این باور است كه «لن» برای تأكید نفی است نه نفی ابد و همیشگی. و در نگاه ابن قاسم مرادی «لن» حرف نفی است كه فعل مضارع را نصب می دهد و معنای آن را ویژه آینده می سازد، بدون آن كه نفی همیشگی باشد13. ابن هشام در مغنی اللبیب نیز همین نظریه را دارد. و سیوطی در «همع الهوامع» دیدگاه های متفاوت نحویان را بدون نقد و ردّ آورده است.
این دیدگاه های نحویان است كه چنان كه می بینیم از نگاه اینان «لن» برای نفی آینده است، بدون اینكه نوع نفی را تعیین كرده باشند، كه برای تأكید نفی است یا نفی ابد. به جز صاحب «الكافیة» كه تصریح بر تأكید نفی داشت.
نحویانی كه معتقدند «لن» برای مطلق نفی می آید، دیدگاه زمخشری را راجع به تأكید نفی یا نفی ابد، نقل و ردّ می كنند، بدون اینكه به عالمان پیش از زمخشری كه دیدگاه وی را داشته اند، اشاره كنند. گویا كه این دیدگاه را كه «لن» برای نفی ابد است زمخشری ابداع كرده است، در حالی كه واقعیت چیزی است و آنچه نحویان گفته اند چیزی دیگر. پیش از زمخشری دانشمندانی بوده اند كه بر اساس دیدگاه اعتزالی شان معتقد بودند كه «لن» برای نفی همیشگی می آید. مثلاً اسكافی در «درّة التنزیل و غرّة التأویل»14 و همچنین شیخ طوسی در «التبیان»15 گفته اند كه «لن» برای نفی ابد و همیشگی می آید. چنان كه طبرسی كه معاصر زمخشری است نیز همین رأی را پذیرفته است.
افزون بر اینكه این نسبت كه زمخشری «لن» را تنها برای ابد و همیشگی می داند، چندان مورد تأكید نیست، زیرا وی در كشّاف گفته است كه «لن» شبیه «لا» می باشد در نفی آینده، جز اینكه در «لن» تأكید شدیدتر است؛ و در المفصّل نیز همین سخن را گفته است وی می گوید: «لن» برای تأكید نفی آینده است كه از «لا» فهمیده می شود؛ می گویند: لاأبرح الیوم مكانی. و آن گاه كه می خواهد تأكید كند می گوید: لن أبرح الیوم مكانی.16
امّا اینكه گفته شده است كه زمخشری «لن» را برای نفی ابد می داند، به كتاب «انموذج» نسبت داده اند، ولی ما این عبارت را در آن یافتیم: و «لن» مانند «لا» است در نفی آینده، اما به صورت مؤكّد17.
می بینیم كه عبارت زمخشری در این كتاب مانند كتاب «كشّاف» و «مفصّل» است، امّا نحویان از «انموذج» نظریه نفی ابد را نقل كرده اند؛ مثلاً مرادی در «الجنی الدانی» می گوید: لازم نیست كه «لن» برای نفی ابد باشد چنان كه زمخشری در «انموذج» پنداشته است. و ابن هشام می گوید: «لن» افاده تأكید نفی نمی كند؛ چنان كه زمخشری دركتاب «كشاف» اش پنداشته و همچنین به معنای نفی ابد هم نیست چنان كه در كتاب «انموذج» گفته است.
خاستگاه این اختلاف سخن اردبیلی در شرح بر انموذج است؛ وی در شرح عبارت زمخشری («لن» نظیرة «لا» فی نفی المستقبل و لكن علی التأكید) می گوید: در بعضی نسخه ها به جای «تأكید»، «تأبید» آمده است. اگر این سخن اردبیلی درست باشد نظریه زمخشری مبنی بر اینكه «لن» برای تأكید نفی است نه نفی ابد، موافق با نظرش در دو كتاب «كشّاف» و «المفصل» خواهد بود.
خلاصه اینكه معتزله بر این باورند كه «لن» برای نفی همیشگی است. این سخن را گفته اند تا با دیدگاه مذهبی شان در باب رؤیت خدا سازگار باشد. چنان كه نسبت این نظریه به زمخشری دركتابهای نحوی درست نیست، زیرا وی در هیچ یك از كتابهای خود بدان تصریح نكرده است و بر فرض كه نسبت درست باشد تصور اینكه تنها زمخشری معتقد به این رأی بوده درست نیست، زیرا پیش از وی نیز كسانی بر این رأی بوده اند.

شواهد شعر و نثر

به طور معمول نحویان و لغویان به كلام فصیح، چه شعر یا نثر، آیات قرآن، یا سخنان عرب، استشهاد می كنند. در همین راستا مقاطعی از تاریخ را تعیین كرده اند كه به سخنان اهل آن زمان استدلال می كنند و همچنین قبایلی را مشخص ساخته اند كه به سخنان اهل آن قبیله ها تمسك می جویند.
اما نحویان به حدیث نبوی به عنوان منبعی از منابع استدلال برای قواعد نحوی نگاه نكرده اند، اگر چه در برخی از كتابهای نحوی، حدیث به صورت اندك مورد توجه و استدلال قرار گرفته است. دلیل این مطلب دو چیز است: یكی اینكه گفته اند حدیث نبوی نقل به معنی شده است. دوم اینكه به خاطر عجمی بودن برخی از راویان، در حدیث نبوی خطا و اشتباه صورت گرفته است. البته بعضی از نحویان استشهاد به سخنانی از پیامبر اكرم(ص) را كه نقل به لفظ شده است به خاطر هدف خاصی جایز دانسته اند اما این بسیار اندك است.
در ادامه همین بحث خواهیم گفت كه طبرسی تا چه اندازه به شروطی كه نحویان در استدلال به شواهد برای آرا و نظریات شان معتبر دانسته اند، پایبندی نشان داده اند.
نخستین چیزی را كه مطالعه كننده «مجمع البیان» متوجه می شود فراوانی شواهد است كه بخش زیادی از كتاب را به خود اختصاص داده است، به گونه ای كه كتابی در زمینه شرح شواهد شعری مجمع البیان تألیف شده و آن را «شرح شواهد مجمع البیان» نامیده اند.
همچنین خواننده متوجه می شود كه مفسر گاه برای بعضی از احكام و قواعد نحوی به شواهد چندی استدلال می كند، مانند استشهاد به سه شاهد شعری برای زائده بودن «باء» در آیه كریمه: «و من یرد فیه بإلحاد بظلم نذقه من عذاب ألیم»(حج/25)، كه باء در «بالحاد» زائده است و در حقیقت این گونه بوده است: «و من یرد فیه الحاداً» و باء در كلمه «بظلم» برای تعدّی است. از مواردی كه باء در آن زائده است این شعر است:
بواد یمان ینبت الشت صدره * * * و أسفله بالمرخ و الشبهان18
و بیت دیگری از اعشی:
ضمنت برزق عیالنا أرماحنا * * * ملء المراجل و الصریح الأجردا19
و بیت دیگری از امرء القیس
ألاهل أتاها و الحوادث جمّة * * * بأن امرء القیس بن تملك ببقرا20
همین طور در آیه كریمه: «و حسبوا ألاتكون فتنة فعمّوا و صمّوا ثمّ تاب الله علیهم ثمّ عمّوا و صمّوا كثیر منهم»(مائده/71) مفسر چند وجه برای اعراب «كثیر منهم» آورده است مانند اینكه: بدل از «واو» در «عمّوا و صمّوا» باشد، یا اینكه خبر مبتدای محذوف باشد؛ گویا گفته است «ذو العمی و الصمّ كثیر منهم»، یا اینكه از قبیل تعبیر «أكلونی البراغیث» باشد. سپس سه شاهد برای این تعبیر ذكر كرده است:
یلوموننی فی اشتراء النخیل * * * أهلی فكلّهم یعذل21
و شعر فرزدق:
ألقیتا عیناك عند القفا * * * أولی فأولی لك ذا واقیة22
و شعر دیگری:
و لكن دیافی أبوه و أمّه * * * بِحَوران یعصرن السلیط أقاربه23
درجای دیگر از مجمع البیان به چهار شاهد شعری علاوه بر یك آیه قرآن استشهاد كرده است. در رابطه با آیه: «ولقد ذرأنا لجهنّم كثیراً من الجنّ و الإنس» (اعراف/179) طبرسی گفته است كه «لام» در كلمه «لجهنّم» لام عاقبت است. سپس به آیه «فالتقطه آل فرعون لیكون لهم عدوّاً و حزناً»(قصص/8) و اشعار زیر استشهاد كرده است.
و امّ سماكٍ فلاتجزَعی * * * فللموت ماتَلِدُ الوالدة24
و للموت تغذو الوالداتُ سخالَها * * * كما لخراب الدهر تُبنی المساكن25
أموالنا لذوی المیراث نجمعها * * * و دورنا لخراب الدهر نبنیها26
یا امّ وجرة بعد الوجد و اعترفی * * * فكلّ والدة للموت ماتلد27
اشعاری را كه طبرسی مورد استشهاد قرار می دهد گاهی به گوینده اش نسبت می دهد؛ مثلاً می گوید: كقول الأعشی و قول امرءالقیس. و گاه به آورنده شعر نسبت می دهد؛ مثل اینكه می گوید: و أنشد سیبویه. ولی بیشتر شواهد شعری بدون نسبت مورد استشهاد قرار می گیرد.
گاه طبرسی شاهد را ذكر می كند، سپس نقل دیگری از آن را به دنبالش می آورد، مانند: 
یابن امّی و یا شقیق فؤادی * * * أنت خلّیتنی لدهر شدید28
سپس می گوید: در نقل دیگری آمده است «لأمر شدید».
در جای دیگر این شعر را نقل كرده است:
فان تدفنوا الداء لانخفه * * * وإن تبعثوا الحرب لانقعد29
و سپس افزوده است: در نقل ابی عبیده به ضمّ نون (نخفه) و در نقل فراء به فتح نون آمده است.30

بهره وری از حدیث

اما استدلال به حدیث شریف نبوی، اشاره شد كه نحویان پیشین به حدیث به عنوان منبعی از منابع استدلال نمی نگریستند؛ به این علت كه از یك سو حدیث نقل به معنی شده است و از سوی دیگر به خاطر عجم بودن بعضی از راویان خطا و اشتباه در آن صورت گرفته، از همین رو بر ابن مالك به خاطر استدلال زیاد به حدیث شریف نبوی عیب گرفته اند.
اما نحویان به طور كلی نسبت به استدلال به حدیث نبوی به سه گروه تقسیم می شوند؛ یك گروه كسانی هستند كه استدلال به حدیث را بخاطر دو علت یاد شده ممنوع كرده اند، گروه دیگر كسانی هستند كه استدلال به حدیث را مطلقاً جایز دانسته اند.31 و گروه سوم آنان هستند كه تنها استدلال به حدیثهایی را كه راویان نقل به لفظ كرده اند جایز می دانند32؛ مانند احادیثی كه دلالت بر سخنان جامع (جوامع الكلم) می كند یا مانند نامه ایشان به همدان و… و از آن پس نحویان و پژوهشگران از استشهاد به حدیث و آیه و سخن عرب دور ماندند.
مجمع اللغة العربیه كه قبلاً «مجمع فؤاد الأول» نام داشت، برای حلّ مسئله استدلال به حدیث، به بررسی موضوع پرداخت تا شاید بتواند مشكل را حل كند. از همین رو ضوابط و شرایطی را برای استدلال به حدیث وضع كرد كه عبارتند از:
1. استدلال به حدیثی كه در كتابهای تدوین شده پیشینیان نبوده است، جایز نیست.
2. در مورد احادیث آن كتابها نیز استدلال در صورتی جایز است كه دارای شروط زیر باشد:
الف. متواتر و مشهور باشد.
ب. الفاظ آن در عبادات به كار رود.
ج. از جوامع الكلم شمرده شود.
د. از نوشته های پیامبر(ص) باشد.
هـ. احادیثی كه دلالت كند بر اینكه پیامبر با هر قومی به زبان خودشان سخن می گفته است.
و. احادیثی كه راوی آن، میان عرب زبانان فصیح زندگی كرده است.
ز. احادیثی كه از حال راویان آن پیداست كه روایت را با لفظ نقل می كنند نه معنی.
ح. احادیثی كه یك عبارت از چند طریق نقل شده است.
اگر به شرطهای هشت گانه با دقت نگاه كنیم خواهیم دید كه شروط ب، ج و ز همان شروطی است كه نحویان ـ البته آنان كه استدلال به حدیث را با شرایط معین جایز می دانستند ـ آورده اند.
وقتی به نحویان متأخر نگاه می كنیم می بینیم كه برخی از آنان این نكته را مطرح كرده اند كه ابن خروف باب استدلال به حدیث نبوی را گشود و سپس ابن مالك از او پیروی كرد و تا آنجا پیش رفت كه برخی بر او در این كار خرده گرفته اند. سیوطی در «الاقتراح» سخن مفصلی را از ابوحیان نقل می كند كه در آن بر ابن مالك به خاطر استدلال برای مسائل نحوی به حدیث نبوی، خرده گرفته است.
صاحب «الخزانة»33 گفته است كه رضی صاحب شرح الكافیه به حدیث نبوی وعلاوه بر آن به روایات اهل بیت(ع) نیز استدلال كرده است. مقصود از اهل بیت(ع) ائمه دوازده گانه هستند كه نخستین شان امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) وآخرین شان محمد بن الحسن(ع) می باشد. شش تن از این امامان در «عصر استدلال» زندگی می كردند؛ یعنی عصری كه به سخنان اهل آن عصر برای مسائل و قواعد نحوی استدلال می شود، اما بقیه آنان پس از این عصر می زیستند، گرچه مقطع زندگی آنان از نیمه دوم قرن سوم فراتر نمی رود. بر فرض كه آنان در عصر استدلال یا پس از آن زندگی كرده اند، اما اینان از فصیحان عرب بوده اند، چنان كه سخنان شان نشان می دهد و پیروان شان در تدوین و ضبط احادیث و روایات خود تلاش فراوان می كردند. بنابراین بعید نیست كه رضی به این روایات استدلال و استشهاد كرده باشد.
اینكه گفته شده است ابن خروف و ابن مالك به احادیث نبوی استشهاد كرده اند، به این معنی نیست كه نحویان پیش از اینان استدلال نكرده اند. ما در كتابهای نحویان پیشین شواهدی از حدیث نبوی می بینیم گرچه مقدارشان در هر كتابی از تعداد انگشتان یك دست تجاوز نمی كند؛ مثلاً می بینیم فارسی در دو كتاب خود «الحجة» و «الحلبیات» به حدیث استدلال كرده است.34 نحوی دیگری از معاصران فارسی یعنی رمّانی (متوفی 384) نیز به حدیث استدلال كرده است. وی دركتاب «معانی الحروف»35 درباره واژه «امّ» گفته است كه این واژه در زبان هذیل برای تعریف می آید و سپس حدیث پیامبر(ص) را آورده است كه فرمود: لیس من امبرّ امصیام فی امسفر. یعنی: لیس من البرّ الصیام فی السفر. و سپس به دنبال آن گفته است: این تناقض نیست، زیرا پیامبر اكرم(ص) با هر قومی به زبان خودشان سخن می گفت، پس ممكن است كه با قومی این گونه سخن گفته باشد و با دیگران به گونه ای دیگر.
پس از این مرور گذرا به موضع نحویان در استدلال به حدیث نبوی، به موضع طبرسی در این رابطه می پردازیم كه وی به حدیث استدلال كرده است یا خیر.
احادیث زیادی در مجمع البیان وجود دارد كه طبرسی در مورد قضایای لغوی و نحوی بدانها استدلال كرده است، اما استدلال وی به حدیث در موضوعات لغوی بیشتر ازموضوعات نحوی است، بلكه در مسائل نحوی تنها در دو مورد به حدیث استدلال كرده است؛ یكی در آیه: «آمن الرسول بما أنزل الیه من ربّه و المؤمنون كلّ آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لانفرّق بین أحد من رسله»(بقره/285)
طبرسی ذیل این آیه در مقام استدلال برای قراءت كوفیان غیر از عاصم كه «كتبه» را به صورت مفرد یعنی «كتابه» می خواندند، می نویسد:
«قراءت كسانی كه به صورت مفرد (كتابه) تلفظ كرده اند دو وجه دارد؛ یكی آن كه واژه یادشده به معنای قرآن باشد. دوم اینكه به معنای جنس باشد، كه در این صورت موافق با قراءت جمع می شود. و ما مواردی داریم كه اسم مضاف به معنای كثرت آمده است؛ مانند آیه كریمه: «و إن تعدّوا نعمة الله لاتحصوها»(ابراهیم/34) و حدیث: منعت العراق درهمها و قفیزها. در این موارد كثرت اراده شده چنان كه لام در حدیث برای تعریف است.36
مورد دیگری كه طبرسی برای موضوعات نحوی به حدیث استدلال كرده، آیه كریمه زیر است:
«والذین یقولون ربّنا هب لنا من أزواجنا و ذریاتنا قرّة أعین» فرقان/74
طبرسی می نویسد:
«ابوعمرو و اهل كوفه غیر از حفص «و ذرّیتنا» قراءت كرده اند، در حالی كه دیگران «ذرّیاتنا» یعنی به صورت جمع خوانده اند. سپس می افزاید: آنان كه به صورت جمع قراءت كرده اند به این دلیل است كه اسمائی كه دلالت بر جمع می كنند گاهی به صورت جمع می آیند؛ مثل قوم و اقوام، چنان كه در حدیث نیز آمده است: صواحبات یوسف.»37
اما استدلال به حدیث در زمینه موضوعات لغوی بیشتر است؛ مثلاً ذیل آیه: «قد خسر الذین كذّبوا بلقاء الله حتی إذا جاءتهم الساعة بغتة قالوا یا حسرتنا علی ما فرّطنا فیها و هم یحملون أوزارهم علی ظهورهم»(انعام/31) می نویسد:
«الوزر به معنای ثقل و سنگینی است و از وَزَر مشتق شده كه به معنای كوهی است كه به آن پناه برده می شود. و از همین ماده است «وزیر» كه پادشاه بر آن تكیه و اعتماد می كند. و مثل آیه «واجعل لی وزیراً من أهلی»(طه/29) و یزَرون فعل مضارع از وزر ـ یزر ـ وزراً، به معنای گناه كردن است، و گاهی در مورد كسی كه نسبت به او گناه می شود می گویند: موزور. و از همین دست است حدیثی كه در مورد زنان تشییع كننده جنازه رسیده است: ارجعن موزورات غیر مأجورات.»38
در شمارشی كه در مجمع البیان صورت گرفت این نتیجه به دست آمد كه طبرسی در چهار مورد به حدیث استشهاد كرده است. این تعداد اگر چه نسبت به شواهد شعری بسیار اندك است، اما نمایانگر این است كه طبرسی بر خلاف روش نحویان و لغویان پیش از خود یا معاصرانش در استدلال به حدیث عمل كرده است.
اما سخنان و مَثَلهای عرب درمجمع البیان بارها بدان برای موضوعات نحوی استدلال شده است كه سه مورد آن چنین است.
یكی در آیه «ومن آیاته یریكم البرق خوفاً و طمعاً و ینزّل من السماء ماء فیحیی به الأرض بعد موتها»(روم/24) طبرسی معتقد است كه قبل از فعل «یریكم» «أن» در تقدیر است و برای این مطلب به یك شعر و یك مَثَل استدلال كرده است. وی می گوید:
تقدیر آیه این است: «و من آیاته أن یریكم» چون «أن» حذف شده است فعل رفع داده شده؛ مانند این شعر طرفه:
ألا أیهذا الزاجری احضر الوغی * * * و أن أشهد اللذات هل أنت مخلدی39 
و در مثل آمده است: تسمع بالمعیدی خیر من أن تراه.40
مورد دوم آیه زیر است:
«وضرب الله مثلاً رجلین أحدهما أبكم لایقدر علی شیء و هو كلّ علی مولاه أینما یوجّهه لایأت بخیر هل یستوی هو و من یأمر بالعدل و هو علی صراط مستقیم»
نحل/76
ابن مسعود، علقمه، حسن ومجاهد «أینما یوجّه» خوانده اند. طبرسی هنگامی كه برای این قراءت استدلال می كند، متنی از ابن جنّی نقل می كند و سپس مثلی از عرب به دنبال آن می آورد. وی می گوید:
ابن جنّی گفته است: أینما یوجّه با كسر جیم به خاطر حذف مفعول است كه در اصل این گونه است: «اینما یوجّه وجهه» و مفعول حذف شده چون معلوم بوده است.41
من می گویم مانند این مطلب در مثل آمده است كه: اینما اوجّه الحق سعدا. كه معنایش این است: أینما أوجّه وجوه ركابی…42
اما استدلال به آیات قرآن برای قضایای نحوی، امری است كه بارها طبرسی انجام داده است. در آماری روشن شد كه طبرسی به 47 آیه از قرآن استدلال كرده است و در این استدلال به قراءات متواتره تكیه كرده است، چنان كه درمثال زیر می بینیم:
«و إن طلّقتموهنّ من قبل أن تمسّوهنّ و قد فرضتم لهنّ فریضة فنصف ما فرضتم إلاّ أن یعفون أو یعفوا الذی بیده عقدة النكاح» بقره/23
طبرسی می گوید كه الف و لام در واژه «النكاح» بدل از اضافه است، زیرا معنای آیه این است كه «أو یعفو الذی بیده عقدة نكاحه» سپس به آیه «فإنّ الجحیم هی المأوی» استدلال كرده است كه مفهومش این گونه است: فإنّ الجنّة هی مأواه»43
طبرسی با این سخنش نظریه فراء و كوفیان را پذیرفته است كه می گویند الف و لام جایگزین اضافه می شود.44

شخصیت شناسی طبرسی

طبرسی اگر چه آراء و نظریات علما را بیشتر بدون نقد می آورد، اما با این حال دربسیاری موارد در مجمع البیان آنجا كه نیاز به نقد وتخطئه یا ترجیح یك نظریه می بیند، به نقد و تخطئه یا گزینش یك نظریه می پردازد، بدون آن كه خود را به دیدگاه معینی یا نظریه شخص خاصی مقید سازد؛ حتی اگر آن شخص از كسانی باشد كه مورد توجه و احترام طبرسی است و او را بر دیگران مقدم می داند. طبرسی هرگاه اعراب یا كلمه مقدری را مورد خدشه قرار می دهد به معنای آیه تمسك می كند؛ چنان كه ذیل آیه «إذ قال یوسف لأبیه یا أبت إنّی رأیت أحد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین»(یوسف/4) می نویسد:
«عامل مقدر درمورد «إن» ممكن است «اذكر» باشد، گویا گفته است: اذكر یوسف. زجاج گفته است ممكن است در تقدیر: نقصّ علیك إذ قال یوسف باشد، در حالی كه دراین نظرش اشتباه كرده، زیرا خداوند این قصه را هنگام سخن گفتن یوسف برای پیامبرش نگفته است.»45
می بینیم كه طبرسی زجاج را تخطئه كرده با اینكه كتاب «معانی القرآن و اعرابه» زجاج نخستین منبع مجمع البیان شمرده می شود و این تخطئه نیز بر اساس معنای آیه صورت می گیرد. گرچه در اصل بر مبنای تعیین زمان اشكال كرده است، اما تعیین زمان نیز به تعیین معنی باز می گردد.
در آیه «الر. كتاب أحكمت آیاته ثمّ فصّلت من لدن حكیم خبیر»(هود/1) طبرسی نظریات علما را پیرامون «الر» نقل می كند و می گوید:
«بعضی گفته اند «كتاب» خبر «الر» است و این نادرست است، برای اینكه «كتاب أحكمت آیاته» مترادف و عین «الر» تنها نیست.»46
این یعنی نمی شود اعراب «كتاب» از باب «خبر» «الر» باشد، برای اینكه خبر در معنی همان مبتدا است. وقتی می گوییم «زید قائم»؛ یعنی اینكه زید همان قائم و قائم همان زید است، اما در مورد آیه نسبت بین «الر» و «كتاب أحكمت آیاته» چنین نیست، زیرا «كتاب أحكمت آیاته» هم «الر» را در بر می گیرد و هم غیر آن را. بنابراین بر اساس چنین فهمی طبرسی به تخطئه این اعراب پرداخته است.
گاهی طبرسی شنیدن و سماع را مبنای ردّ یك نظریه درمورد اعراب یا به تعبیر دقیق تر حكم نحوی قرار می دهد؛ مثلاً در آیه: «إن هذان لساحران»(طه/63) ـ بنابر قراءت «انّ» با تشدید نون و «هذان» با الف؛ ـ نظریات علما را راجع به توجیه آن ذكر می كند؛ ازجمله توجیه رمّانی را مبنی بر اینكه چون «إنّ» شبیه به فعل است و در اصل عمل نمی كند در اینجا ملغی شده است؛ چنان كه هنگامی كه مخّفف است ازعمل ملغی می باشد، سپس می افزاید: این درست نیست؛، زیرا از عرب سخنی شنیده نشده است كه نظریه رمّانی را تأیید كند.47
می بینیم كه طبرسی نظریه رمّانی را به دلیل اینكه در كلام عرب مؤیدی بر آن نیست، ردّ می كند كه چنین استدلالی را استدلال به نظیر می نامند.
در آیه «یسألونك ماذا أحلّ لهم قل أحلّ لكم الطیبات و ما علّمتم من الجوارح مكلّبین تعلّمونهنّ ممّا علّمكم الله»(مائده/4) طبرسی نظریه سدّی را نقل می كند كه: معنای «تعلّمونهنّ ممّا علّمكم الله» چنین است: «تعلّموهنّ كما علّمكم الله» است، پس «من» در اینجا به معنای «كاف» است. سپس می گوید: این نظریه بعید است برای اینكه «من» به معنای «كاف» در زبان عرب شناخته شده نیست؛ چنان كه هیچ گونه نزدیكی معنایی بین آن دو نیست؛، زیرا «مِن» برای تبعیض و «كاف» برای تشبیه می باشد.
گاهی طبرسی برای ردّ برخی نظریات به قیاس بر اكثر تمسّك می جوید؛ چنان كه در مورد اعراب این آیه چنین كرده است: «ولولا أن ثبّتناك لقد كدتّ تركن إلیهم شیئاً قلیلاً»(اسراء/74)
««لولا أن ثبّتناك» در تقدیر «لولاتثبیتنا إیاك» بوده است، پس «أنّ» در اینجا در محل رفع بنابر مبتدا بودن قرار دارد كه خبرش مقدّر است. و این دلیل بر بطلان نظریه ابن سعید است كه گفته: جمله «لولا حددت و لا عدوی لمحدود» دلالت بر این مطلب می كند كه «لولا» بر سر فعل نیز داخل می شود.48 در حالی كه از این نكته غفلت كرده است كه در جمله فوق «أن» در تقدیر است.»49
چنان كه دیده می شود طبرسی در اینجا سخن سیرافی را بر اساس «قیاس بر كثرت» ردّ كرده، زیرا «لولا»ی امتناعی مخصوص اسم است و حرف ابتدا می باشد كه مابعدش مبتدا و خبرش محذوف است.50
امّا سیرافی داخل شدن «لولا»ی امتناعی را بر فعل جایز دانسته و به بیت یادشده استشهاد كرده است. وی می گوید: «گاهی كلمه بعد از «لولا» در جایگاه ابتدا قرار می گیرد و خبرش فعل است چون این دو در معنی یكی هستند؛ مثل «زید قائم» و «قد قام زید» كه هم معنی هستند. شاعر گفته است:
قالت أمامة لمّا جئت زائرها * * * هلاّ رمیت ببعض الأسهم السود
لادرّ درّك إنّی قد رمیتهم * * * لولا حددت و لاعذری لمحدود
یعنی؛ لولا الحدّ و الحرمان.51
امّا طبرسی وقتی این نظریه را ردّ می كند بر قیاس تكیه می كند، زیرا طبق سخن طبرسی تمامی مواردی كه «لولا» در كلام عرب آمده است پس از آن اسم است؛ حال یا آشكار یا پنهان. و آنجا كه پس از «لولا» فعل باشد برای حفظ عمومیت قاعده، حمل بر این می شود كه بعد از «لولا» «أن» مصدری در تقدیر است.52
نكته جالب توجه اینكه سیرافی به رغم اینكه بعد از «لولا» «أن» در تقدیر نمی گیرد، امّا فعل پس از آن را به تأویل مصدر می برد و می گوید: لولا الحدّ و الحرمان.


پی نوشت‌ها:

٭ این مقاله بخشی از كتاب «الشیخ الطبرسی و آراؤه النحویة من خلال كتابه مجمع البیان» است كه در اصل پایان نامه كارشناسی ارشد مؤلف محترم آن بوده و در سال 1400 قمری مطابق با 1980 میلادی با رتبه ممتاز در دانشگاه قاهره پذیرفته شده است. برگردان این بخش از عربی به فارسی از سوی جناب آقای سید موسی حسینی انجام پذیرفته است.
1. زجاج، معانی القرآن، 2/289.
2. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، چاپ قاهره، 4/320.
3. همان، 1/34.
4. آنچه طبرسی در اینجا می گوید جای تأمل دارد، و خود او در جلد 7 صفحه 15 آن را نفی كرده است.
5. مجمع البیان، 1/99.
6. همان، 5/22.
7. همان، 2/434.
8. همان، 3/112.
9. همان، 1/61.
10. همان، 4/538.
11. همان، 4/475.
12. سیبویه، الكتاب، 1/135.
13. مرادی، حسن بن قاسم، الجنی الدانی، جامعه الموصل، 1376 ق، 284.
14. اسكافی، درة التنزیل و غرّة التأویل،بیروت، دار نشر الاعلانات الجدیدة، 1393ق، 25.
15. طوسی، محمد بن حسن، التبیان فی تفسیر القرآن، 1/106.
16. سیوطی، جلال الدین، الاقتراح،قاهره، مطبعة السعادة، 1396ق،52.
17. زمخشری، الانموذج، المدارس المكیة، 17.
18. این شاهد را در منابعی كه در اختیار دارم نیافتم، محل شاهد «بالمرخ» است كه باء در آن زائده است، برای اینكه المرخ و الشبهان دو نوع درخت است. اصل بیت چنین است:
بواد یمان ینبت الشتّ صدره * * * و أسفله المرخ و الشبهان
19. این بیت در دیوان اعشی بر خلاف آنچه طبرسی آورده است آمده. در دیوان اعشی چنین است:
ضمنت لنا أعجازهنّ قدورنا * * * و ضروعهنّ لنا الصریح الأجردا
دیوان الأعشی الكبیر،231.
20. شعر از شواهد الخصائص، 1/335، الانصاف، 1/171، المفصل، 285 و شرح ابن یعیش، 8/23 است. محل شاهد، زیادی باء در «بأن امرء القیس» است، زیرا مصدری كه از أنّ و اسم و خبرش ساخته شده فاعل «أتاها» است. ر.ك: طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 7/79.
21. شعر از امیة بن ابی الصلت است، چنان كه برخی گفته اند و جزء شواهد ابن یعیش، 3/87، و شرح الأشمونی، 2/47 می باشد محل استشهاد حرف «واو» در فعل «یلوموننی» است كه دلالت بر جمع بودن فاعل می كند، و این را سیبویه در الكتاب،2/40 ذكر كرده و ابن عقیل از ابن صفّار نقل كرده كه این زبان بنی الحارث بن كعب است.
22. مؤلف شعر را به فرزدق نسبت داده، اما استاد عبدالسلام هارون در «معجم شواهد العربیة» به عمرو بن لقیط نسبت داده است. این شعر از شواهـد ابن شجری، 1/132 و شـرح ابن یعیش، 3/88 و المغنی، 2/371 می باشد.
در شرح المفصل به جای «واقیة»، «واعیة» آمده است محل شاهد آمدن الف با فعل است كه دلالت بر تثنیه فاعل «عیناك» می كند.
23. مؤلف شعر را به یكی از افراد طایفه هذیل نسبت داده، امّا سیبویه در «الكتاب»2/40، ابن الشجری در «الامالی»1/133 و ابن یعیش در «شرح المفصل» 7/7 به فرزدق نسبت داده اند. شاهد این شعر، آمدن نون در آخر فعل «یعصرن» است كه دلالت می كند بر اینكه فاعل «اقاربه» جمع است.
24. این بیت را در منابعی كه در اختیارم بود نیافتم. در مغنی اللبیب1/264 بیتی از یك شعر آمده است كه بخشی از آن با بخشی ازاین بیت همانند است. شعر این است:
فإن یكن الموت أفناهم * * * فللموت ماتلد الوالدة
استاد عبدالسلام هارون این شعر را به یكی از دو نفر سماك العاملی یا ابن الزبعری نسبت داده كه به سماك نزدیك تر است، برای اینكه بیتی را كه طبرسی آورده متضمن خطاب به امّ سماك است، البته ممكن است با تعبیر امّ سماك به چیزی دیگر اشاره كرده باشد. محل شاهد در این بیت «للموت» است كه لام برای عاقبت و سرانجام آمده است، چراكه مادر فرزندش را برای مرگ به دنیا نمی آورد، بلكه سرنوشتش مرگ است.
25. شعر از سابق البریری است كه جزء شواهد المغنی 1/214 آمده. محل شاهد جمله «لخراب الدهر» است كه برای عاقبت آمده، چون ساكنان خانه، آن را برای ویرانی نمی سازند، بلكه خرابی سرانجام و پایان خانه است.
26. بیت به كسی نسبت داده نشده، محل استشهاد در آن جمله «و دورنا لخراب الدهر نبنیها» است كه لام برای عاقبت و تغییر یافتن آمده است.
27. در منابعی كه در اختیارم بود به این شاهد دست نیافتم. محل استشهاد دراین بیت كلمه «للموت» است كه لام برای عاقبت آمده است.
28. بیت از ابوزید الطائی است. تصحیح كننده گفته است كه در بعضی نسخه های خطی مجمع البیان به جای «شقیق فؤادی» «شقیق نفسی» آمده و این درست است. چنان كه در الكتاب،2/213 و الامالی الشجریة،2/74 آمده، و در آنجا به جای «لدهر شدید» «لدهر كئود» ذكر شده است و همچنین در شرح ابن یعیش، 2/12.
29. بیت از امرء القیس بن عابس كندی است، چنان كه محقق «معانی القرآن» فراء گفته است. ر.ك: «معانی القرآن»،2/177.
30. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 7/4.
31. بغدادی، خزانة الادب، 1/9.
32. سیوطی، الاقتراح، 52.
33. بغدادی، خزانة الادب، 1/9.
34. ابوعلی فارسی، الحجّة، 203.
35. رمّانی، علی بن عیسی، معانی الحروف، 71.
36. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 2/402.
37. همان، 7/180.
38. همان، 4/291.
39. شعر از شواهد الكتاب (3/99) است. محل استشهاد «احضر الوغی» می باشد كه بعد از حذف «ان» ناصبه رفع داده شده است، اما كوفیان آن را «احضَر الوغی» به نصب فعل می خوانند و برای آن به این نكته استدلال می كنند كه «انّ» مصدری محذوف بدون آن كه جایگزین داشته باشد عمل می كند. الانصاف، مسأله 77.
40. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 8/300.
41. ابن جنّی، المحتسب، 2/11.
42. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 6/374.
43. همان، 2/341.
44. فرّاء، معانی القرآن، 2/408.
45. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 5/209.
46. همان، 5/141.
47. همان، 7/16.
48. شاهد مثال، بخشی از یك بیت است كه آغازش این است «لادرّ درّك إنّی قد رمیتهم». این بیت در شواهد شرح سیرافی،3/3، الامالی الشجریة،2/211، ابن یعیش، 1/95 و الخزانة، 1/462 با اختلاف اندك در كلمه «عدوی» كه به صورت «غدری» آمده است، تكرار شده. و محل شاهد جمله «لولا حددت» است كه سیرافی معتقد است بعد از «لولا» بدون واسطه فعل قرار گرفته است، اما بیشتر نحویان می گویند كه دراین بیت فعل بعد از «ان» مصدری واقع شده است.
49. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 6/431.
50. مرادی، حسن بن قاسم، الجنی الدانی، 542.
51. شرح السیرافی، 3/3.
52. نحویان بر این باورند كه بعد از «لولا»ی امتناعی اسم می آید و بنابر مبتدا بودن رفع داده می شود و خبرش محذوف است، اما در اینكه حذف خبر واجب است یا جایز، اختلاف كرده اند. ابن شجری (2/212) گفته است كه فرّاء و برخی ازكوفیان معتقدند كه اسم بعد از «لولا» به وسیله خود «لولا» رفع داده شده، چون فایده می رساند. اما سیرافی و شماری كه با او هم رأیند معتقدند كه بعد از «لولا» گاهی فعل قرار می گیرد؛ چنان كه در شعر یاد شده آمده بود. و به همین مطلب دیگر نحویان برای ردّ نظریه فراء و همراهانش ازكوفیان استدلال آورده اند كه اسم بعد از «لولا» توسط خود «لولا» رفع داده می شود.
سیرافی گمان كرده است كه گاهی بعد از «لولا» «أنّ» مشدّد و مفتوح می آید كه با اسم و خبرش درجایگاه مفرد قرار دارد، و در بیت یادشده «أنّ» و اسمش حذف شده و در اصل این چنین بوده است: لولا أنّی حددت… این مطلب را بغدادی درخزانة الأدب (1/631) آورده است.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 16:04 منتشر شده است
برچسب ها : ,,
نظرات(0)

زیر ساخت های تفسیر المیزان (1)

بازديد: 155
زیر ساخت های تفسیر المیزان (1)

سید موسی صدر
تفسیر المیزان به راستی یكی از بهترین تفاسیر نگارش یافته در طول تاریخ اسلام در میان مسلمانان اعم از شیعه و سنی است، شیوه ممتاز تفسیر؛ یعنی استنطاق قرآن با قرآن، بهره وری معقول و منطقی از سنت در الهام گیری از آیات، استخدام بدون پیش داوری عقل و احكام عقلی در فهم معارف بلند وحی، حفظ بجا و مناسب ظهور و دلالتهای لغوی و عرفی آیات، دوری از درهم آمیختن مباحث و موضوعات غیرتفسیری با تفسیر آیات و… بخشی از ویژگیها و برجستگی های این تفسیر گرانسنگ است.
راهی را كه علامه در این تفسیر برای فهم قرآن و به سخن آوردن آیات وحی گشود، گام بلندی بود برای دستیابی به حقایق وحی، اما از آنجا كه نخستین گام بود، در كنار مزایا و برجستگی هایش، خالی از برخی كاستیها و كمبودها نیز نبود.
آنچه علامه انجام داد آغاز كار بود و افتتاح راه و باید به اقتضای زمان و ضرورتها گامهای دیگری در این راه برداشت تا كاستیها و كمبودهای مرحله نخست از میان رفته و در نهایت به یك روش كامل و بدون نقص در بازگشایی مفاهیم و مدالیل آیات دست بیابیم.
بدون تردید تكمیل روش و رفع كاستیهای آن نیازمند درك درست و دقیق از مبانی، معیارها و اندیشه های بنیادینی است كه در تفسیر المیـزان برای دستیـابی بـه مفـاهیم آیـات
به كار رفته است. شناخت این زیرساخت ها و بنیادهای فكری ما را به نقاط ضعف و قوت روش به كار رفته و نظریات به دست آمده بیشتر آشنا خواهد ساخت. در این نوشتار سعی ما بر این است كه برخی اندیشه های بنیادین علامه را كه در تفسیر و فهم آیات وحی نقش بسزایی داشته بررسی و تا آن اندازه كه در توان است، تبیین كنیم.
این جستار كه در ضمن چند قسمت سامان خواهد یافت در هر بخش یكی از محورهای بنیادین اندیشه و مكتب تفسیری علامه را می نمایاند كه در این بخش نخستین محور را به بررسی می نشینیم.


جداسازی حقایق از اعتباریات

یكی از اندیشه های بنیادین علامه در «المیزان» كه تأثیر عمیقی در تفسیر آیات داشته و دستاوردها و پیامدهایی را در ساحت معارف قرآنی به بار آورده جداسازی حقایق از اعتباریات است. مقصود از حقایق، واقعیتهای تكوینی است در مورد خدا، جهان و انسان؛ و منظور از اعتباریات، مفاهیم و اندیشه هایی است كه انسان در ساحت زندگی اجتماعی وضع و ایجاد می كند تا بدین وسیله زندگی را سامان بخشد.
علامه بر این باور است كه واقعیتها با امور اعتباری از دو سنخ جداگانه هستند و هر یك احكام و آثار ویژه خود را دارد و نباید این دو را با یكدیگر درآمیخت و گرنه آسیبهای جدی در فهم حقایق وحی ایجاد می كند. مدعای علامه در این زمینه را در دو گزاره زیر می توان خلاصه كرد:
1. واقعیتهای تكوینی از امور اعتباری جداست و هر یك ویژگیهای خود را دارند.
2. امور اعتباری برخاسته از واقعیتهای تكوینی و متكی بر آن است.
علامه از این دو مطلب نتایج زیادی در حوزه های خداشناسی، انسان شناسی و… می گیرد كه اینك به بررسی نمونه های آن می پردازیم.

خداشناسی

در حوزه خداشناسی و آیات مربوط به صفات و افعال الهی، اندیشه جداسازی و جدانگری تأثیر گسترده ای داشته است؛ از جمله: 
1. آیات فراوانی داریم كه بر مالكیت و ملكیت خداوند تأكید دارد. علامه بر اساس اندیشه تفكیك (جدانگری حقایق و اعتباریات) بر این باور است كه ملكیت خداوند ملكیت حقیقی است، نه اعتباری، یعنی ملكیت خداوند نسبت به هستی و موجودات از گونه ملكیت انسان نسبت به قوا و نیروهای وجودی خودش است كه بر تمام هستی آن احاطه و سلطه دارد، و نه از سنخ ملكیت انسان نسبت به اموال خود كه یك امر فرضی است.
«آنچه كه به حسب حقیقت ممكن است به خدا اسناد داده شود، ملكیت حقیقی است نه اعتباری كه با باطل ساختن وضع و اعتبار باطل شود.»1
بر این اساس، حقایق چندی كه در جای جای قرآن نسبت به خداوند بیان شده است آشكار می شود.
یك. حقیقت نخست ربوبیت الهی است؛ از آنجا كه ملكیت حقیقی تدبیر مملوك از سوی مالك را در پی دارد، خداوند كه مالك است لزوماً ربّ و مدبّر نیز هست. روشن است كه ملكیت حقیقی از تدبیر جدا نیست؛ زیرا یك چیزوقتی در وجود خود نیازمند به چیز دیگر بود در آثار وجودش نیز نیازمند است، پس خداوند ربّ و پروردگار جهانیان است، زیرا پروردگار همان مالك مدبّر است.»2
دو. حضور همه جانبه خدا در هستی حقیقت دیگری است، زیرا در ملك حقیقی مملوك از لحاظ هستی وابسته به مالك است و بنابراین هیچ گاه از مالك غایب نمی باشد. پس موجودات همیشه در محضر خداوندند و هیچ گاه از او پنهان نمی مانند و در مقابل، نگاه به موجودات نیز احساس حضور خداوند را در پی دارد. علامه می نویسد:
«ما سوی الله حقیقت شان چیزی جز مملوكیت نیست. پس هیچ جزئی از آن از خداوند محجوب و پنهان نمی باشد و نه نگاه به آن با غفلت از خدا سازگار است. پس خداوند حضور مطلق در هستی دارد، چنان كه فرمود: «أو لم یكف بربّك أنّه علی كلّ شیء شهید. ألا إنّهم فی مریة من لقاء ربّهم ألا إنّه بكلّ شیء محیط»3
عین همین مطلب را علامه ذیل آیه 115 سوره بقره «و لله المشرق و المغرب فأینما تولّوا فثمّ وجه الله…» گفته است.4
سه. قرب و نزدیكی خدا به انسان كه گاهی به عنوان حائل بودن خدا بین انسان و قلبش نیز از آن تعبیر شده است: «واعلموا أنّ الله یحول بین المرء و قلبه»، زیرا خداوند مالك حقیقی هستی انسان است و تمام وجود و نیروهای وجودی او را خداوند به وی تملیك و اعطا كرده است، پس خدا از خود انسان به او نزدیك تر است و در حقیقت خداوند بین انسان و نیروهای وجودی اش قرار دارد و آنها را به او تملیك می كند.
«از آنجا كه خداوند مالك حقیقی همه چیز از جمله انسان است و مالكی دیگر جز او نیست و از خود او به او و نیروهای وجودی اش نزدیك تر است، زیرا این نیروها را او به انسان تملیك كرده است، پس خداوند حائل بین انسان و نیروهای وجودی اوست و آنها را به او تملیك و مرتبط می كند.»5
چهار. تسلط و تصرّف خدا در قلب انسان وحاكمیت مطلق او بر حالتهای روحی وی است كه در آیاتی چون «و نقلّب أفئدتهم و أبصارهم»(انعام/110)، «والله یحكم لامعقّب لحكمه»(رعد/41)، «انّه لاییأس من روح الله إلاّ القوم الكافرون»(یوسف/87) مطرح گردیده است. از آنجا كه خدا به معنای حقیقی كلمه مالك قلب انسان است پس پیش ازخود انسان او در قلب انسان تصرف می كند و هرگونه پدیده ای از قبیل ایمان، شك، خوف، رجا، اطمینان، اضطراب كه در قلب پدید می آید با توفیق یا خذلان او صورت می گیرد و بنابراین خیلی جاهلانه است اگر انسان به حالات قلب خودش، مانند ایمان به حق یا تقوا و… اطمینان كند وخود را مالك و اختیاردار آنها بداند.6
پنج. پیدایش حق طاعت و انقیاد در برابر خواسته ها و دستورات خداوند. همان گونه كه هستی انسان به دلیل مملوكیت حقیقی اش در اختیار خداوند است اراده و خواست او نیز باید در اختیار اراده و خواست خداوند باشد؛ یعنی حقّ اطاعت در عالم تشریع، ناشی از سلطه و ملكیت واقعی در عالم تكوین است؛ اگر عقل به لزوم انقیاد در برابر خواسته های خداوند حكم می كند از آن روست كه او مالك هستی انسان است.
«و هذه السلطة الحقیقة و الملك الواقعی هی المنشأ لوجوب انقیادهم ممّا یریده منهم بارادته التشریعیة، و مایضع لهم من شرائع الدین و قوانین الشریعة، ممّا یصلح به أمرهم، و تحاز به سعادتهم فی الدارین.»7
شش. حقانیت وعده الهی كه در آیات چندی از آن سخن رفته است. علامه ذیل آیه «ألا إنّ لله ما فی السموات و الأرض ألا إنّ وعدالله حقّ و لكن أكثرهم لایعلمون» (یونس/56) با بیان این مطلب كه قسمت نخست آیه كه بر ملكیت الهی تكیه دارد، دلیل و برهان است برای بخش دوم آن كه حقانیت وعده خداوند را بیان می كند، در توضیح آن بر اساس اندیشه جداسازی می گوید: چون تمام هستی ملك حقیقی خداوند و در نتیجه وابسته به اوست، بنابراین هیچ مانع و رادعی در برابر خواست و اراده الهی قرار ندارد، هر سخنی كه بگوید و وعده ای كه بدهد ناگزیر تحقق خواهد یافت.
«پس خداوند متعال كار را خود انجام می دهد بدون اینكه به مقتضی یا مانعی ازخارج ارتباط پیدا كند. بنابراین اگر خداوند چیزی را اراده كند انجام می دهد، بی آن كه نیاز به كمك داشته باشد یا عاملی جلوگیر آن باشد. و اگر وعده ای داد آن وعده تحقق خواهد یافت، بدون آن كه چیزی او را از وفای به آن منصرف كند. پس ژرف اندیشی در ملكیت حقیقی و مطلق او ما را به این واقعیت رهنمون می سازد كه وعده او حق است و باطل در آن راه ندارد.»8
این نمونه ها و موارد دیگر از این دست پیامدهای ضروری و جدایی ناپذیر ملكیت حقیقی خداوند نسبت به هستی است كه اگر خوب درك نشود و به خطا همچون ملكیت اعتباری انسان نسبت به اشیاء بیرون ازخود در نظر گرفته شود هیچ یك از پیامدهای یادشده محقق نمی شود.
2. تبیین رابطه خداوند با تشریع و امور اعتباری به طور كلی مورد دیگری است كه اندیشه تفكیك حقایق از اعتباریات در آن اثر گذار بوده است. با توجه به نظریه اصالت وجود، رابطه علیت كه بیانگر رابطه خداوند با هستی است، تنها در ساحت موجودات حقیقی معنی پیدا می كند. پس غیر از موجودات حقیقی چیزی نیست تا معلول و مرتبط با خداوند باشد، از اینجا این پرسش پیش می آید كه اوامر و نواهی خدا یعنی دستگاه تشریع و همچنین امور اعتباری دیگری مثل عزّت، ذلت و… چگونه به خدا نسبت پیدا می كند در حالی كه اینها همه امور اعتباری و وهمی هستند كه در محدوده فرض و خیال مطرح اند؟ علامه می گوید:
«استناد امور اعتباری به خداوند دشوار است، زیرا این امور وجود حقیقی ندارند و ثبوت شان ثبوت اعتباری است كه فراتر از فرض و اعتبار نمی رود. و از سوی دیگر شریعت الهی یعنی امر و نهی ها، احكام و تشریع ها همه امور اعتباری هستند. پس در نسبت اینها به خداوند و همچنین مفاهیم دیگری مثل عزت، رزق و… دچار مشكل می شویم.»9
در پاسخ بدین اشكال، علامه با بهره گیری از قاعده تفكیك می گوید گرچه این امور اعتباری اند و از این جهت به خداوند نسبت داده نمی شوند، اما همین امور اعتباری یك سلسله آثار واقعی و خارجی دارند كه می توانند به خدا نسبت داده شوند و از آنجا كه حقیقت امور اعتباری و همچنین نامها و عناوین آنها با بقای آثار خارجی باقی هستند پس این امور به لحاظ آثار خارجی شان به خداوند نسبت داده می شوند.
به عنوان مثال مُلك و سلطنت امری اعتباری است، امّا آثاری دارد كه در خارج به صورت واقعی تحقق پیدا می كند مثل مقهور ساختن افراد، اعطای حق به حقدار و… و چون این آثار امور وجودی حقیقی هستند می توانند به خدا نسبت داده شوند و از طریق آن، عنوان ملك نیز به خدا استناد پیدا می كند . همین گونه سایر امور اعتباری مانند امر، نهی، حكم، وضع و… .10
بنابراین جداسازی حقایق از اعتباریات گرچه در استناد تشریع به خداوند اشكال می آفریند، امّا در پاسخ به آن نیز همین قاعده به ما كمك می كند.
3. سومین محور از مواردی كه اندیشه تفكیك حقایق از اعتباریات در آن نقش مهم ایفا كرده و در گذشته از چالشهای مهم بحث های كلامی بوده است، مسئله رعایت مصالح و مفاسد در افعال الهی و به تبع آن تحسین و تقبیح و الزام و وجوب عقلی نسبت به فعل الهی است. اشعریان بر این باور بودند كه افعال الهی غرضی نداشته و خالی از مصالح و مفاسد است و عقل نیز هیچ گونه باید و نباید در مورد افعال الهی نمی تواند داشته باشد. معتزله معتقد بودند كه فعل الهی تابع غایت و غرض و مصلحت و مفسده است و عقل این مطلب را الزامی می داند و گرنه فعل الهی عبث می شود و عبث از حكیم قبیح است.
علامه با تكیه بر اندیشه تفكیك معتقد است كه هر دو گروه اشتباه كرده اند، زیرا هر دو، امور واقعی را با امور اعتباری درهم آمیخته اند. مصلحت و مفسده، حسن و قبح، وجوب و الزام عقلی همه اموری اعتباری هستند كه عقل از جهان خارج و واقعیت خارجی انتزاع و برای افعال انسان اعتبار می كند تا نقص و نیاز او در زندگی اجتماعی برطرف گردد. پس این امور از فعل الهی كه واقعیت خارجی و وجود حقیقی است، متأخرند؛ چگونه می شود چیزی را كه متأخر از فعل و انتزاع شده از آن است حاكم بر آن قرار داد. بلی مصلحت به معنای قراردادن و رساندن موجودات به سوی غایات و پایان مراحل وجودی شان و وجوب به معنای ضرورت حاكم بر نظام علیت در افعال الهی وجود دارد، اما به عنوان فوائد و لوازم فعل نه بیرون از فعل و حاكم بر آن. و هر گاه عقل به این واقعیت می نگرد حكم به وجود مصلحت در فعل الهی می كند و این درست است. پس نه فعل الهی محكوم و ملزم به وجود مصلحت است چنانكه معتزله می گفتند، زیرا حاكمی بیرون از فعل الهی وجود ندارد و حكم عقل برگرفته از فعل الهی است نه بیرون از آن، و نه خالی از مصلحت و خلاف ضرورت عقلی است چنان كه اشاعره می گفتند، بلكه دارای مصلحت و هماهنگ با حكم و بایدها و نبایدهای عقل است، امّا نه به این شكل كه تابع و پیرو آن باشد بلكه به صورت استلزام و درپی داشتن. علامه می نویسد:
«پس جهات حسن و مصلحت كه بر ما حاكم است و ما را به انجام كارهامان وا می دارد، اموری بیرون از ما و در عین حال از آن جهت كه كننده كار هستیم و طالب سعادت در زندگی، در ما تأثیر دارد. اما خداوند متعال برتر از این است؛ چه اینكه این جهات حسن و مصلحت، یك سلسله قوانین عمومی هستند كه ازنظام هستی و روابط موجود بین اجزای آن گرفته شده اند. بدیهی است كه نظام هستی و نظم حاكم بر آن فعل خداوند است و محال است كه مفهوم گرفته شده از فعل بر خود فعل مقدّم بر آن حاكم باشد و بر فاعل تأثیربگذارد… البته معنای آنچه گفتیم این نیست كه مفهوم حسن آن چیزی باشد كه از خداوند صادر شده یا به آن دستور داده است اگر چه عقل آن را قبیح بداند. و مفهوم قبیح آن چیزی می باشد كه از خداوند صادر نشده یا از آن باز داشته است اگر چه عقل آن را حسن بداند و تأیید كند. این چنین سخنانی با این آیه ناسازگار است كه «قل إنّ الله لایأمر بالفحشاء»(اعراف/28).»11
و درجای دیگر می نویسد:
«این احكام و علوم، امور اعتباری غیرحقیقی هستند كه نیازهای طبیعی و ضرورتهای زندگی ما را به اعتبار و فرض آنها وادار ساخته است و گرنه در خارج از ظرف اجتماع هیچ خبری از آنها نیست و هیچ ارزشی جز این ندارد كه انسان با تشریع و اعتبار آنها اعمال سودمند و سعادت آفرین را از اعمال زیان آور و شقاوت آمیز تشخیص بدهد. تعصبهای مذهبی دو گروه از متكلمان را در صدر اسلام راجع به این موضوع به تقابل و افراط و تفریطهای عجیبی كشانده بود؛ گروهی كه همان مفوّضه بودند مصالح و مفاسد نفس الأمری و حسن و قبح واقعی و ابدی ثابت می كردند كه خداوند از طریق باید و نباید حكم می راند و در افعال تكوینی و تشریعی خود با اجازه و منع تأثیر می گذاشت، و بدین طریق سلطه و ملك الهی را از بین می بردند. و گروه دیگر كه جبرگرایان بودند، همه این مصالح و مفاسد و حسن و قبح را نفی می كردند و اصرار داشتند بر اینكه حسن یك چیز در همان است كه امر شارع به آن تعلق گرفته است و قبح چیزی است كه شارع از آن نهی كرده است و هیچ گونه هدف و غایتی در تكوین و تشریع نیست… هر دو نظریه چنان كه مشاهده می شود افراط و تفریط است. نه این درست است و نه آن. بلكه حقیقت آن است كه این امور و مانند آنها امور اعتباری و وضعی هستند كه خاستگاه حقیقی دارند….»12
چنان كه می بینیم علامه با تفكیك امور واقعی از امور اعتباری در عین اینكه آیات مربوط به فعل الهی را به صورت درست تفسیر می كند و معارف نابی را در باب خداشناسی عرضه می كند، به نزاع تاریخی اشاعره و معتزله كه مبتنی بر درآمیختگی و مغالطه بود نیز پایان می دهد.

معادشناسی

در زمینه معادشناسی نیز اندیشه جداسازی حقایق از اعتباریات تأثیر گسترده ای داشته است. در اینجا جهت اختصار به یك نمونه از آن اشاره می كنیم و آن آیات پاداش و كیفر در آخرت است. در قرآن كریم آیات مربوط به ثواب و عقاب به دو گونه مطرح شده است؛ یك دسته از آیات ظهور در آن دارد كه بین عمل و پاداش یا كیفرِ مترتب بر آن، تفاوت و دوگانگی وجود دارد؛ یعنی عمل چیزی است و پاداش یا كیفر چیز دیگری، مثلاً نماز چیزی است و پاداش آن مثل باغهای بهشت چیز دیگر، و همین گونه. اما دسته دیگری از آیات بر وحدت و یگانگی عمل و پاداش یا كیفر تأكید می كند و بیانگر این حقیقت است كه آنچه انسان در آخرت به عنوان پاداش یا كیفر عمل می بیند عین همان عملی است كه در دنیا انجام داده است؛ مانند آیات «یوم تجد كلّ نفس ما عملت من خیر محضراً وما عملت من سوء تودّ لو أنّ بینها و بینه أمداً بعیداً»(آل عمران/30) و «لاتعتذروا الیوم إنّما تجزون ماكنتم تعملون»(تحریم/7) و «لقد كنت فی غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك الیوم حدید»(ق/22).
حال چگونه می توان میان این دو دسته از آیات جمع كرد؟
علامه بر اساس قاعده تفكیك معتقد است كه آیات دسته نخست، نظر به مرحله رابطه وضعی اجتماعی بین عمل و پاداش یا كیفر دارند، امّا آیات دسته دوم نظر به مرحله رابطه حقیقی عمل و پاداش یا كیفر:
«و هذه الآیات تفسّر الآیات الاخر الظاهرة فی المجازاة و بینونة العمل و الجزاء، لكون آیات المجازاة ناظرة الی مرحلة الرابطة الاجتماعیة الوضعیة، و هذه الآیات ناظرة الی مرحلة الرابطة الحقیقیة كما بیناه.»13
توضیح مطلب این است كه بشر در زندگی اجتماعی برای ایجاد انگیزه در انجام یك كار، پاداشی در برابر آن قرار می دهد تا با جاذبه آن پاداش به سوی عمل تحریك شود. این قرار داد، امری وضعی و اعتباری است مانند دیگر امور اعتباری و هیچ گونه ارتباط وجودی و حقیقی بین عمل و پاداش قراردادی وجود ندارد. از آنجا كه این قرارداد و اعتبار، امری عقلایی است كه به خاطر نیاز انسان در زندگی اجتماعی صورت می گیرد، خداوند نیز آن را تأیید كرده و حقایق وجودی و سعادت حقیقی انسان را در قالب تكالیف و دستورات بیان كرده و با تكیه بر آن امر عقلایی برای ایجاد انگیزه در انجام یا ترك یك تكلیف، پاداش و كیفر قرار داده است.
اما در كنار این كار این نكته را نیز خاطرنشان كرده است كه تكالیف دین حقایقی را دربردارد كه فراتر از ذهنیت عقلایی در باب تكالیف و امور اعتباری است و عنصر عمل، این حقایق را در نفس انسان منتقل می كند و نفس بر اساس آن شكل می گیرد. آنچه به عنوان پاداش یا كیفر اخروی مطرح است در حقیقت همین حقایقی است كه در اثر عمل به روح انسان شكل داده و به تعبیر دیگر پاداش یا كیفر، حقایق به عمل در آمده است.
بنابراین پاداشها و كیفرهایی كه خداوند برای تكالیف و دستورات دینی قرار داده است از آن جهت كه وعده داده، همچون قرارداد عقلایی در زندگی اجتماعی به نظر می رسد كه در ظرف اجتماعی و یك امر اعتباری است. اما ا ز آن جهت كه حامل حقایق و واقعیتهای عینی است كه به صورت نتیجه عمل در صفحه روح و جان انسان پدید آمده و در آخرت آشكار می شود، چیزی فراتر از امور اعتباری است و حكایت گر پدیده های حقیقی می باشد. در نتیجه برخی از آیات، جنبه نخست را برای بشر آشكار می سازد و به او می فهماند كه اعمال تو بدون پاداش و كیفر نیست و برخی دیگر بعد دوم را نشان می دهد و به او می گوید پاداشها و كیفرها همان حقایق و واقعیتهایی هستند كه در قالب عمل در آمده و در آخرت آشكار می شوند.14

انسان شناسی

سومین زمینه ای كه اندیشه تفكیك در آن راهگشا بوده و آیات وحی تفسیر حقیقی خود را یافته است، زمینه انسان شناسی است. دراینجا به چند مورد اشاره می كنیم:
1. در قرآن كریم از حالات وكمالات انسان سخن زیاد گفته شده است؛ برای انبیا و اولیای الهی ویژگیها و مقامات روحی خاصی بیان شده كه برای دیگران نیست. صدور كرامت و معجزه از انبیا، نبود خوف و حزن در زندگی برای اولیاءالله «ألا إنّ اولیاء الله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون»(یونس/63)، عناوینی چون ولایت، عصمت، اخلاص، اجابت، صلاح، طهارت و… كه در مورد برخی انسانها به كار رفته است همه نشان از یك سلسله ویژگیهای روحی برای انسان دارد.
برخی این عنوانها و حالتها را جدّی نگرفته و آنها را به سان عنوانهای اجتماعی پنداشته اند كه یك سلسله نامها و عنوانهای اعتباری و فرضی است و ازهمین رو گرفتار خطا شده در فهم آیات مربوط به آن به بیراهه رفته اند؛ مثلاً خوف و حزن نداشتن در اولیاءالله را به صورت كلی انكار كرده اند، عصمت را پدیده ای كاملاً بیرونی نسبت به روح و نفس پیامبران پنداشته اند، معجزه را ابزاری طبیعی از سوی خدا دانسته اند كه خود پیامبر در آن هیچ نقشی ندارد، و به طور كلی در نگاه اینان نفس و جان پیامبر و اولیای خدا مثل نفس و جان انسانهای عادی است؛ با این تفاوت كه خدا به آنها توجه دارد و به اینها ندارد، با سخن و درخواست آنان معجزه ایجاد می كند، اما با درخواست انسانهای عادی نمی كند.
علامه با تكیه بر جداسازی حقایق و اعتباریات و اتكای اعتباریات بر حقایق، براین باور است كه اشتباه این افراد یكسان پنداشتن امور حقیقی و غیرحقیقی و خلط بین واقعیت تكوینی و اعتبار تشریعی است. اگر اینان واقعیتهای روحی انسان را با نامها و عناوین اعتباری كه درجامعه به افراد داده می شود درهم نمی آمیختند و كارها و آثاری را كه از صاحبان آن واقعیتهای نفسانی سر می زند با كارها و آثاری كه از افراد دارای عنوانهای اجتماعی سر می زند، مقایسه نمی كردند، گرفتار این خطا نمی شدند.
«اما این سخن كه هیچ كس از اصل خوف و حزن در امان نیست، ناشی از نفهمیدن مقصود است و به دلیل بی دقتی در باب اخلاق عالی و مقامات معنوی انسانی است؛ امری كه وی را بر آن داشته تا حال و وضعیت روحی بندگان گرامی و مقرّب خدا از انبیا و اولیا را با حالات مردمان عادی و متوسط مقایسه كند… كه در این صورت برای مقامات معنوی و درجات حقیقی چیزی باقی نمی ماند جز آن كه نامهای عاری از واقعیت و فرضهای خالی ازحقیقت باشد؛ مانند مقامات خیالی و درجات رسمی اجتماعی كه ما انسانها به خاطر مصلحت جامعه آنها را به كار می گیریم.»15
و در جای دیگر می نویسد:
«از همین رو می بینید كه آنها برای معارف دین هیچ تكیه گاهی فرا حسی باور ندارند و برای مقامات معنوی انسانی مثل نبوت، ولایت، عصمت و اخلاص، ریشه و خاستگاهی جز وضع و اعتبار نمی شناسند؛ مانند مقامات خیالی و اعتباری رایج درجامعه انسانی كه هیچ حقیقتی در وراء آنها جز نامها وعناوین وجود ندارد.»16
در مورد دیگری به نقل از كسانی كه حقیقت و اعتبار را از یكدیگر جدا نكرده اند می نویسد:
«خداوند، پیامبری را با محمد(ص) پایان داد و قرآن را بر او نازل كرد، و موسی را به سخن گفتن برگزید و عیسی را با روح القدس تأیید كرد، نه به خاطر ویژگی در نفوس وجانهای شریف آنان، بلكه تنها به این خاطر كه او چنین خواست. زدن موسی باعصای خودش به سنگ و بیرون آمدن آب از آن نیز، همانند زدن یكی از ما با عصا به سنگ است، جز اینكه خداوند با زدن موسی سنگ را می شكافد، اما با زدن ما خیر. همچنین سخن عیسی با مردگان كه با اذن الهی برخیزید، مانند آن است كه یكی از ما در میان گورستان فریاد زند كه: با اذن الهی برخیزید. اما خداوند با آن یكی زنده می كند، اما با این زنده نمی كند و همین طور…»
و سپس در نقد آن می نویسد:
«این چنین برداشتهایی چیزی نیست جز قیاس كردن نظام تكوین به نظام تشریع كه قوام آن به قرارداد و نامگذاری و پیمان اجتماعی است و فراتر از ظرف اجتماع نمی رود.»17
2. فلسفه آفرینش ابلیس، یكی دیگر از حوزه های معارف قرآن است كه در پرتو قاعده تفكیك تبیین درست پیدا كرده است. اینكه چرا ابلیس آفریده شد، چرا در جمع فرشتگان قرار داشت، چرا خداوند وی را مأمور به سجده كرد با اینكه می دانست به دستور عمل نمی كند، چرا وی را بر بنی آدم چیره كرد، چگونه وارد بهشت آدم شد و به آدم دروغ گفت با اینكه بهشت جایگاه پاكی و قداست است، چرا آدم سخن ابلیس را باور كرد با اینكه مخالف سخن خداوند بود، و… پرسشهایی هستند كه مفسران و متكلمان مسلمان را در طول تاریخ به تلاش برای پاسخ معقول واداشته است.
در این زمینه بحثها و گفت وگوهای زیادی صورت گرفته است كه چندان با حقیقت همخوانی ندارد. بنابر نقل علامه دشواری پاسخ، برخی را وادشته است كه واقعیت داستان سجده ابلیس بر آدم را انكار كنند و آن را داستانی تخیلی بپندارند، یا بعضی دیگر شیطان را به عنوان موجودی مستقل در آفرینش نپذیرند و او را به نیرویی از نیروهای وجودی انسان كه وی را به شرّ می خواند، تفسیر كنند. چنان كه برخی نبوت آدم(ع) یا عصمت وی را انكار كردند.
اما علامه می فرماید: در داستان آدم(ع) و ابلیس یك سلسله جهات واقعی وجود دارد و یك سلسله جهات اعتباری. كسانی كه به پاسخهای نااستوار دست زده اند این دو دسته را از یكدیگر جدا كرده اند و بدین رو گرفتار لغزش شده و به خطا رفته اند. 18
سپس خود علامه با تفكیك ابعاد حقیقی بحث از ابعاد اعتباری آن به تحلیل فلسفه آفرینش ابلیس و چگونگی رابطه وی با انسانها می پردازد و حقایقی را آشكار می سازد كه می تواند پاسخگوی همه پرسشهای مطرح دراین زمینه باشد.19
3. در بحث عصمت این پرسش می تواند مطرح باشد كه آیا عصمت، تنها وصف فرد است یا جمع نیز می تواند معصوم باشند. به تعبیر دیگر عصمت فرد، امری پذیرفتنی و معقول است؛ امّا آیا جمع نیز می تواند متصف به عصمت شود؟
برخی در مورد «اولوا الامر» كه در آیه 59 سوره نساء اطاعت شان به صورت مطلق و بدون قید واجب شده است «یا أیها الذین آمنوا أطیعوا الله و أطیعوا الرّسول و أولی الأمر منكم…» ـ و این صحیح نیست مگر اینكه آنان معصوم باشند - براین باورند كه مقصود از «أولوا الأمر» اهل حلّ و عقد هستند و اینها گر چه فرد فرد و به تنهایی معصوم نیستند، امّا وقتی به صورت یك جمع درآیند دارای عصمت خواهند بود.
علامه طباطبایی عصمت جمع را به سه شكل تحلیل می كند و از هر كدام پاسخ می دهد؛ یكی از شكلهای سه گانه این است كه عصمت جمع به معنای عصمت هیئت اجتماعی افراد باشد، یعنی نفس هیئت و شكل اجتماع با قطع نظر از افراد، دارای عصمت باشد و عصمت در حقیقت صفت هیئت اجتماعی باشد نه افراد.
سپس در پاسخ آن با تكیه بر قاعده تفكیك می گوید این احتمال و تفسیر غلط است، زیرا عصمت یك واقعیت عینی و تكوینی است، وصفت حقیقی موصوف حقیقی می طلبد، حال آن كه هیئت اجتماعی یك پدیده اعتباری و فرضی است نه واقعی، پس نمی توان صفت عصمت را درباره آن به كار برد.
«یا آن كه این معصوم بودن به عنوان صفت حقیقی، به این هیئت اجتماعی قیام دارد، چونان قیام صفت به موصوف، اگر چه اجزا و افراد آن معصوم نیستند، بلكه همچون سایر افراد بر آنان شرك و معصیت راه دارد. این احتمال نیز محال است، زیرا چگونه ممكن است یك موضوع اعتباری یعنی هیئت اجتماعی به یك صفت حقیقی مثل عصمت، متصف گردد.»20
تا اینجا به سه حوزه مهم ازحوزه های معارف قرآن یعنی خداشناسی، معادشناسی و انسان شناسی اشاره شد كه در آن اندیشه جداسازی حقایق از اعتباریات كلید حلّ معماها و ابزار تبیین حقیقت معارف وحی بوده است.
جدا از این زمینه های كلی، برخی موارد جزئی دیگر نیز وجود دارد كه به كمك اندیشه یاد شده، مشكل گشایی شده است به عنوان مثال یكی از بحثهای كلامی این است كه آیا حرام می تواند مصداق رزق باشد یا خیر؟ در این زمینه دو دیدگاه متفاوت ارائه شده است. علامه می فرماید: حرمت، امر تشریعی و اعتباری است و بدین رو با رزق بودن تكوینی منافات ندارد، یك چیز می تواند حرام باشد، اما در عین حال از نظر تكوینی و وجودی رزق و اعطای الهی به شمار آید؛ مثل دو امر تشریعی یا دو امر تكوینی نیست كه با هم ناسازگار باشند.
مثال دیگر مسئله حدوث و قدم قرآن به عنوان كلام الهی است كه یكی از پرجنجال ترین و حادثه سازترین مسئله در میان مسلمانان بوده است. متكلمان در رابطه با این مسئله به دو گروه تقسیم شده بودند؛ یك دسته معتقد به حادث بودن قرآن، و دسته دیگر معتقد به قدیم بودن آن بودند.
علامه می فرماید: «كلام» دو حیثیت دارد؛ یكی حیثیت حقیقی كه همان اصوات خارجی است كه از دهان بیرون می آید. دیگر حیثیت اعتباری كه عبارت است از دلالت اصوات بر معانی و مفاهیم، كه این دلالت ناشی از وضع و اعتبار است و بدین رو پدیده ای اعتباری و غیرحقیقی می باشد.
با توجه به این واقعیت آشكار می شود كه كلام ـ به عنوان كلام ـ وجود خارجی و عینی ندارد. آنچه وجود عینی دارد اصوات است كه به عنوان اصوات، كلام شمرده نمی شود. بنابراین نتیجه می گیریم كه كلام به عنوان كلام، نه حادث است و نه قدیم؛ یعنی كلام را نمی توان موصوف و محكوم به حدوث و قدم كرد، زیرا این دو صفت از آنِ وجود حقیقی و خارجی هستند نه امور اعتباری.
«از اینجا روشن می شود كه كلام را به هیچ یك از دو صفت حادث و باقی نمی توان توصیف كرد، زیرا حدوث كه همان بودن با پیشینه عدم زمانی است و بقاء كه یعنی بودنِ پیوسته و آن به آن، از شؤون حقایق خارجی هستند، و امور اعتباریه هرگز تحقق خارجی ندارند. همچنین صفت قدیم بودن نیز درباره كلام مطرح نیست، زیرا قدیم بودن، یعنی پیشینه عدم زمانی نداشتن، و این نیز همانند حدوث، از ویژگیهای حقائق خارجی است نه امور اعتباری.»21


پی نوشت‌ها:

1. طباطبایی، محمد حسین، المیزان فی تفسیر القرآن، 1/21.
2. همان.
3. همان، 1/25.
4. همان، 1/258.
5. همان، 9/47.
6. همان، 9/49.
7. همان، 6/340.
8. همان، 10/76.
9. همان، 3/149.
10. همان، 3/149-150.
11. همان، 10/153-154.
12. همان، 7/118-121. نیز ر.ك: 14/94-98، 5/280.
13.همان، 6/377.
14.ر.ك: المیزان ، 6/374-377 و 1/184.
15. همان، 10/92.
16. همان، 11/134.
17. همان،6/369؛ نیز ر.ك: 1/36 ، 93 ، 271 و 2/321.
18. همان، 8/37.
19. همان.
20. همان، 4/393.
21. همان، 14/248.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 16:01 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 68

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس