تحقیق و پروژه رایگان - 1451

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق درباره زندگی نامه دکتر شریعتی

بازديد: 617

 

 تحقیق رایگان سایت  علمی و پژوهشی اسمان

تحقیق درباره  زندگی نامه دکتر شریعتی

دکتر علی شریعتی در سال 1312 در یکی از روستاهای نزدیک شهر مشهد به  دنیا آمدند .

خانوادة دکتر شریعتی از لحاظ داشتن علمای بزرگی همچون پدر بزرگ ایشان یعنی آخوند حکیم و عموی پدری ایشان یعنی آقای عادل نیشابوری که از علما و دانشمندان عصر خود بودند شهرت فراوان داشت. دکتر شریعتی از همان ابتدای زندگی علاقه‌ی شدیدی به آموختن علم داشتند

اگرچه اولین معلم ایشان پدر ایشان بودند ولی این دلیل نمی‌شد که ایشان از علوم و دانش عصر خویش بازمانند به طور مثال می‌توان به فراگیری کامل زبان عربی و فرانسوی ایشان در دوران دانش آموزی یاد کرد. دکتر شریعتی در سن 16 سالگی وارد تربیت معلم شدند و 2 سال بعد یعنی در سن 18 سالگی موفق به کسب مدرک از این دانشگاه شدند و در همین سال برای اولین بار شغل معلمی خود را در یکی از مدارس نزدیک شهر مشهد آغاز کردند.

***********************************

و دکتر شریعتی با ادامه تحصیلات آکادمیک خود موفق شدند لیسانس خود را از دانشگاه مشهد دریافت کنند و از آنجای که روز به روز علاقه‌ی دکتر شریعتی به آموختن علم بیشتر می‌شد ایشان موفق شدند بورسیه تحصیلی از دانشگاه سورین فرانسه را کسب کنند و به مدت 5 سال که مهمترین دوران زندگی دکتر شریعتی بود را در این مکان بگذرانند زیرا که ایشان در این سالها به تفکر و اندیشه بیشتری نسبت به موضوعات پیرامون خود می‌پرداختند و با مکاتب غربی یعنی مارکسیس و سوسیالیسم از نزدیک آشنا شدند اگرچه دکتر شریعتی در این سالها در فرانسه زندگی می‌کردند ولی این دلیل نمی‌شد که دکتر شریعتی نسبت به وطن خود یعنی ایران بی‌اعتنا باشند چرا که ذات دکتر شریعتی این گونه بود که همیشه بر علیه استبداد قیام کند و یارای مظلومان باشد و به همین خاطر بر علیه استبداد شاه ایران در فرانسه سخنرانی‌های داشتند و وقتی که دکتر شریعتی مدرک دکتری خود را در رشته مورد علاقه‌خود یعنی تاریخ ادیان از دانشگاه سورنی دریافت کردند به ایران بازگشتند در فرودگاه تهران جلوی چشمان همسر خود یعنی خانم پوران‌شریعت رضوی و دخترشان دستگیر و روانه زندان شدند و پس از آزادی از زندان دکتر شریعتی با آنکه مدرک دکتری داشتند ولی به شغل اولیه خود یعنی معلمی در چند دبیرستان و دانشکده کشاورزی آغاز کردند و بعد از جند مدت در دانشگاه مشهد شروع به تدریس کردند و یکی از افتخارات دانشجویان آن دوره شاگردی دکتر شریعتی بود. و در این دوران دکتر شریعتی خود را وقف ارشاد مردم کردند.

کمتر کسی را می‌توان از نویسندگی مانند دکتر شریعتی پیدا کرد چرا که ایشان در 5-10 سالی که نویسندگی می‌کردند بیش از 20000  صفحه کتاب نوشتند یعنی در هر سال حدود 3000 تا 4000 صفحه نوشتن کتاب دکتر شریعتی از محدود افرادی بود که علم و عملش یکی بود و همیشه باور مظلومان و دشمن استبدادگران بود و کمتر کسی را می‌توان مانند دکتر شریعتی در طول تاریخ می‌توان پیدا کرد به ائمه اطهار از جمله امام حسین (ع) و حضرت زینب اینقدر علاقه نشان دهد و همیشه بدنبال تحقیق در مورد زندگی آن بزرگواران باشد و دکتر شریعتی در کتابی مورد امام حسین چنین می‌نویسد. امام حسین (ع) همیشه زنده است و هرچند سال یکبار قیام می‌کند و ندای (هل من ناصر ینصرونی) خود را سر می‌دهد و بر علیه استبداد مبارزه می‌کند دکتر شریعتی در اواخر عمر خود 2 اشتباه بسیار بزرگ را انجام داد ماجرا از اینجا آغاز شد که وقتی دکتر از شرایط خفقانی که زندگی می‌کرد خسته شده بود قصد خروج از ایران را گرفت و وقتی فهمید که شخصی به نام علی مزینانی در لیست سیاه گذرنامه وجود دارد ولی چنین شخصی وجود خارجی ندارد با کمک دوستان خود با گرفتن پاسپورت جعلی از ایران به مقصد لندن خارج شد و از آنجایی که دکتر می‌ترسید کسی او را تعقیب کند وقتی که هواپیما در فرودگاه آتن برای توقف چند ساعته فرود آمد از این هواپیما خارج شد و 24 ساعت به بروکسل و بعد به پاریس و بعد از آن به لندن رفت اشتباهات دکتر شریعتی از این قرار بود 1- تماس ایشان به ایران و خانواده‌شان در تهران و درخواست ایشان از خانواده‌شان برای رفتن به لندن که همین باعث شد که نیروهای ساواک از خروج یک دختر و همسر دکتر شریعتی از ایران خودداری کند و تنها 2 دختر دکتر توانستند از ایران خارج شوند. 2- حضور شخصی ایشان در فرودگاه لندن و بردن 2 دختر خود خود به آپارتمان شخصی خود که همین باعث شد دکتر شریعتی توسط نیروهای ساواک شناسائی شود و جنازه ایشان به طرز مشکوکی روز بعد در آپارتمان ایشان پیدا شود تشییع جنازه  دکتر شریعتی در یکی از مساجد لندن بر پا شد و بعد پیکر ایشان به دمشق و در کنار حرم حضرت زینب (س) به خاک سپرده شده 

29/3/56


نقد نظریات دکتر شریعتی

نقد نظریه تبدیل نهضت به نظام دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی معتقد بودند وقتی مردم یک کشور از وضع موجود ناراضی هستند به کمک رهبری فردی عالم دست به قیام می‌زنند و انقلابی به وجود خواهند آورد ولی به محض اینکه انقلاب به پیروزی رسید آن نظام انقلابی به قدرت رسیده و می‌خواهد خودش را در جامعه حفظ کند و فساد آن نظام بعد از پیروزی بر همگان آشکار خواهد شد.

این نظام اهداف بلند مدت خویش را فراموش می‌کند و برای چه و به چه دلیل قیام کرده را فراموش کرده است و این نظام برای حفظ خود هر حرکت انقلابی را شورش می‌خواند در صورتی که انقلابی که در گذشته خود انجام داده و خود به قدرت رسیده است را درست می‌داند اگر کمی به این صحبت دکتر شریعتی فکر کنیم می‌بینیم که ایشان دقیقا حرف منطقی و درستی می‌زنند چرا که مادر زمان شاه قیام کردیم و بعد هم پیروز شدیم ولی بعضی از کسانی که به قدرت رسیدند اهدافی را که شعار می‌دادند فراموش کردند

 


موضوع روحانیت در جامعه مدنی از نظر شریعتی

از اسلام منهای روحانیت این صحبتی بود که بعضی‌ها آن را به دکتر شریعتی نسبت می‌دادند و می‌گفتند دکتر شریعتی همچون ناسیونالیستهای افراطی اسلام منهای ایران را معتقد بودند و این درست نبود بلکه ایشان به طور واضح می‌گفتند «من بزرگترین امیدم همین حوزه‌های علمی و چشم انتظارم من همین حجره‌های طلبگی و در عین حال بزرگترین رنجم از همین جا بر می‌خیزد» ما با توجه به این سخن شریعتی به عمق تفکر شریعتی پس خواهیم برد که ایشان مقابله با روحانیونی که بوی اسلام را نبرده‌اند خواستار بودند به اینکه اسلام بدون روحانیون چرا که این سخن عین این است که بگوئیم انسان بدون لباس خوب است بلکه منظور دکتر شریعتی این است که لباس خوب باید پوشید نه لباس نامناسب که باعث ناراحتی شود. اگر ما به عمق این سخن دکتر شریعتی گوش می‌کردیم و از همان ابتدا با روحانیونی که فقط از پیغمبر لباس آن را فهمیدند مبارزه می‌کردیم هم اکنون این همه مشکل در جامعه امروز خود یعنی اسلام منهای روحانیون که روز به روز نیز افزایش می‌یابد نمی‌رسیدیم چرا که می‌بینیم امروزه مردم چقدر به روحانیون بی‌احترام شدند. (انشاء الله در آینده این مشکل جامعة حل شود).


واقعگرائی و روشنفکری از نظر دکتر شریعتی

شریعتی بیش از همه در محافل به روشنفکر مشهور بوده است ولی هیچگاه اندیشه های وی از نظر علمی مورد بحث قرار نگرفت بلکه فقط مقداری از اندیشه‌های دکتر در جامعه‌شناسی توسط عبدالکریم سروش مورد بررسی قرار گرفت.

از آنجایی که دکتر همیشه دانشجویان را به تفکر و تأمل و استنباط دلائل تشویق می‌کرد و می‌گفت که انسان نباید خود را به یک دستگاه کپی تبدیل کند و دکتر همیشه از طبیعت لذت می‌برد و در مورد آن چیزهایی می‌نوشت مانند کتاب کویر که این نشان دهنده روشنفکری و واقعه گرائی دکتر بود تا آنجایی که خانم دکتر پوران شریعت رضوی در کتاب طرحی از یک زندگی به زندگی‌نامه و طرز عقاید ایشان پرداخته است و در جای از این کتاب می‌نویسد «دکتر شریعتی عادت نداشتن نوشته های خود را جمع کند و برای اینکه نوشته‌های او توسط بچه‌ها پاره نشود شروع به جمع‌کردن آنها می‌پرداختم و وقتی که به نوشته‌ها نگاه می‌کردم با خود تعجب می‌کردم که او چگونه می‌تواند این مطلب را از عمق وجود این گونه بیان کند و ساعتها می‌نشستم و نوشته‌های ایشان را می‌خواندم.»

نوشته‌های خصوصی دکتر شریعت در کتابی تحت عنوان گفتگوهای تنهائی به چاپ رسید.

آثار دکتر شریعتی : امت و امامت فاطمه فاطمه است زن مسلمان
تفسیر نوین
بازگشت - کویر تشیع علوی و تشیع صفوی حج مخاطبهای آشنا و ..... می‌توان یاد کرد.

نگاهی کوتاه به چند کتاب دکتر شریعتی

این کتاب در مورد جزء سی‌ام قرآن است که دکتر شریعتی در این کتاب به تفسیر جزء سی‌ام قرآن و چگونگی ارتباط بین سورهای قرآن و شأن و جایگاه هر سوره صحبت کرده است در این کتاب دکتر شریعتی از تفسیرهای دانشمندانی همچون شیخ طبرسی استفاده کرده است. و قبل از اینکه خود سوره‌ای را تفسیر کند ابتدا تفسیر شیخ طبرسی را نوشته است.

در جای از این کتاب که برای هر مسلمان سؤال پیش می‌آید تا چرا خداوند در سوره تبت نام ابولهب و همسرش را در قرآن آورده و همین دلیلی شده بود که بعضی از مفسران از قرآن ایراد بگیرند در صورتی که افراد بدتر از ابولهب و همسرش نیز بوده‌اند دکتر شریعتی در جواب می‌گوید این نام بردن خداوند از این دو نه بدلیل انقام جویی و نه به خاطر ظلم و ستمی که به پیغمبر کرده‌اند بوده است بلکه بر حسب مصالح دینی و اجتماعی بوده است و این دو نمادی از انسانهای زشت هستند که در آخرت چگونه عذاب می‌شوند.


کتاب بازگشت دکتر شریعتی

این کتاب در مورد ظهور اسلام و هدایت مردم و چگونگی به وجود آمدن مکتبهای مارکسیسم و سوسیالیسم است

در کتاب بازگشت دکتر شریعتی در مورد استعمار آفریقا می‌گویند من به شخصه شاهد این بودم که چگونه جوانان فرانسوی پاکدل با تزریق واکسن سل و فلج اطفال به خود و ناقص کردن یکی از اعضای خود از رفتن به جنگ جلوگیری می‌کرند . دکتر شریعتی با این صحبتش می‌خواهد به ما بگوید که یک مرد فرانسوی که هیچ ادعای از دین ندارد بهتر است از 1000 مسلمان بی‌عمل است چرا که ما ببینیم قضیه فلسطین و عراق و ...


کتاب مخاطبهای آشنا دکتر شریعتی

این کتاب که توسط حسینه ارشاد از مجموعه نامه‌های دکتر شریعتی به دوستان و اقوام و همسر و فرزندانش است جمع‌آوری شده است در این کتاب که همه آنها به صورت نامه می‌باشد. دکتر شریعتی بیشتر به ثبت شرح خود و گلایه از روزگار و رویدهای که در اطراف خود می‌گذرد می‌پردازد .

نکته جالبی که در مورد دکتر شریعتی می‌توان نام برد این بود که دکتر شریعتی هر کاری را که شروع می‌کردند پنج سال آن کار طول می‌انجامید مثلا پنج سال در فرانسه پنج سال معلمی و وقف دانشگاه پنج سال کنفرانسها و تحقیقات پنج سال خفقان زندگی و نویسندگی .

 


منابع و مأخذ:

خلاصه‌ از زندگی دکتر شریعتی ، نشریه کیوان هوایی، عنوان پوینده پایای خویشتن اسلامی ، نویسنده محمد امین

نگاهی به اندیشه‌های دکتر شریعتی : الف نقد نظریه نهضت به نظام نشریه پیام هاجر / عنوان نقد تبدیل نظریه نهضت به نظام / نویسنده : عمادالدین باغی

ب- موضع روحانیت در جامعة مدنی از نشریه گوناگون / نویسنده داوود الهی

ج- واقع گرایی و روشنفکری : از کتاب ما / نویسنده غلام عباس توسلی

نگاهی به آثار دکتر شریعتی :  از کتابهای تفسیر نوین /بازگشت و مخاطبهای آشنا

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:56 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,
نظرات(0)

نمونه یک فیلمنامه

بازديد: 379

 

نمونه یک فیلمنامه

خارج از خانه هوا تاريك و سرد بود و باران حتي براي يك دقيقه بند نمي آمد. ولي در اتاق پذيرايي خانه ي شماره ي 12 در خيابان كاستبل محيطي زيبا و گرم بود. آقاي وايت پير و پسرش هربرت شطرنج بازي مي كردند و خانم وايت نشسته يود و آن ها را نگاه مي كرد. پيرزن خوشحال بود چون پسرش و شوهرش دوستان خوبي براي هم بودند و آن ها دوست داشتند با هم باشند. پيرزن با خود فكر مي كرد «هربرت يك پسر خوبي است» «ما سال هاي زيادي را براي به دنيا آمدنش صبر كرديم و من تقريباً 40 ساله بودم وقتي كه هربرت متولد شد ولي ما خانواده ي خوشحالي هستيم» و آقاي وايت در همين هنگام لبخندي زد.

درست است. هربرت جوان بود و بسيار مي خنديد و پدر و مادرش نيز با او مي خنديدند. آنها خانواده ي پولداري نبودند ولي يك خانواده ي كوچك شاد بودند. هربرت و آقاي وايت صحبت نمي كردند چون با دقت داشتند بازي مي كردند. اتاق ساكت بود ولي باران صداي بدي را ايجاد كرده بود و آن ها صداي باران را از پشت پنجره ها مي شنيدند. ناگهان آقاي وايت گفت «به صداي باران گوش دهيد».

هربرت جواب داد: امشب شب بدي است. امشب شب خوبي براي بيرون رفتن نيست. آيا دوست شما آقاي تام موريس امشب اينجا مي آيد؟

آقاي وايت: بلي، درست است. او حدوداً ساعت 7 مي آيد ولي شايد باران ...

آقاي وايت صحبتش را تمام نكرد چون هربرت صدايي را شنيد.

هربرت گفت: گوش كنيد. كسي پشت در است الان

آقاي وايت گفت: من صدايي نشنيدم . ولي از صندلي اش بلند شد و رفت كه در خانه را باز كند و خانم وايت بلند شد تا اتاق را مرتب كند.

آقاي وايت: بفرمائيد تام. خيلي عالي است كه شما را امشب مي بينم ولي چه شب بدي است. كتت را به من بده و بيا داخل اتاق پذيرايي. آن جا گرم و زيبا است. در جلويي باز بودو هربرت و خانم وايت احساس سرما كردند. سپس آقاي وايت با يك مرد بزرگ كه صورتي سرخ رنگ داشت به خانه برگشت. اين مرد همان تام موريس دوست آقاي وايت بود. آقاي وايت به همسر و پسرش گفت «من و تام در دوران جواني با هم دوست بوديم ما قبل از اينكه تام به هند برود با هم بوديم. سپس آقاي وايت همسر و پسرش را به تام معرفي كرد.

تام گفت: خوشحالم از ملاقات شما و خانم وايت جواب داد: ما نيز از ملاقات شما خوشحاليم لطفاً بفرمائيد بنشينيد.

آقاي وايت: بلي، بفرمائيد آنجا. آنجا گرم و زيباست.

تام: متشكرم و تام آنجا نشست.

آقاي وايت: اگر مايليد كمي نوشيدني بخوريم (بنوشيم). شما الا سرد هستيد و بايد چيز گرمي بنوشيد.

سپس آقاي وايت يك شيشه نوشيدني آورد و با دوستش مشغول خوردن و صحبت كردن شد.

اين خانواده كوچك با علاقه به صحبتهاي تام گوش مي كردند و او نيز داستان هاي عجيب زيادي را براي آنها گفت. بعد از مدتي تام صحبت كردنش را متوقف كرد و آقاي وايت به پسر و همسرش گفت: «تام براي مدت 21 سال در هندوستان سرباز بوده. هند كشور عالي است.

هربرت: بلي. من دوست دارم آنجا بروم.

مادرش (خانم وايت) به حالت گريه افتاد و نگران بود و آهي كشيده چون نمي خواست پسرش را از دست بدهد. آقاي وايت گفت من هم مي خواستم به هند بروم ولي ...

تام به سرعت جواب داد: اينجا براي تو بهتر است و آقاي وايت گفت: «ولي تو چيزهاي عجيب و بسيار شگفت انگيز زيادي در هند ديده اي. من هم روزي مي خواهم آن ها را ببينم.

تام بعد از شنيدن اين حرف وايت نوشيدني اش را زمين گذاشت و به حالت گريه گفت «اينجا بمان».

ولي آقاي وايت حرف هايش را متوقف نكرد و گفت: «اما داستان هاي تو خيلي جالب بودند». «راستي در مورد پنجه ي ميمون چه چيزي مي خواستي بگي؟»

تام به سرعت جواب داد: «هيچي» «چيز مهمي نيست».

خانم وايت گفت: «پنجه ي ميمون؟»

هربرت: آقاي موريس زود باشيد. راجع به پنجه براي ما بگو.

موريس به نوشيدني كه در دستش بود نگاه كرد ولي دوباره آن را زمين گذاشت و به آرامي دستش را داخل جيب كتش برد و خانواده ي وايت به او نگاه مي كردند.

خانم وايت به حالت گريه گفت: آن چيست؟ آن چيست؟

موريس چيزي نگفت و دستش را از جيبش بيرون آورد و خانواده ي وايت با دقت تمام داشتند به او نگاه مي كردند و در دستان تام يك چيز كوچك و كثيف را ديدند.

آقاي وايت عقب عقب رفت و خيلي نگران بود ولي هربرت پنجه را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد. آقاي وايت از دوستش پرسيد «خيلي خوب، اون چيه؟»

تام جواب داد: به دقت به آن نگاه كن. او يك پنجه ي كوچك است يك پنجه ي ميمون.

هربرت: يك پنجه ي ميمون! و هربرت خنديد و از تام پرسيد: چرا شما يك پنجه ي ميمون در جيبتان حمل مي كنيد؟

تام گفت: اي پنجه ي ميمون جادويي است.

هربرت دوباره خنديد ولي تام گفت: نخند پسر. بدان كه تو جوان هستي ولي من پيرم و در هند چيزهاي عجـيب زيادي ديده ام. تـام براي يك دقيـقه صـحبت نكرد و سپس گفت: اين پنـجه ي ميمون مي تواند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي انجام دهد. يك پيرمرد هندي اين پنجه را به يكي از دوستان من داده بود. دوست من نيز سرباز بود. اين پنجه جادويي است چون كه اين پنجه مي تواند 3 تا آرزو را براي 3 نفر برآورده كند.

هربرت گفت: خيلي عاليه

تام گفت: ولي اين 3  آرزو هميشه ناخوشي به خود به دنبال دارند.

تام گفت: پيرمند هندي مي خواست به ما ياد بدهد كه هرگز خوب نيست كه بخواهيم چيزها را تغيير دهيم.

هربرت پرسيد: خوب دوست شما 3 تا آرزو كرد؟

موريس به آرامي جواب داد: «بلي» و سومين يعني آخرين آرزوي او موجب شد تا بميرد.

آقا و خانم وايت به داستان گوش مي كردند و نگران بودند و هربرت پريسد: اون مرد مرد؟

تام: «بلي، او خانواده اي نداشت بنابراين وقتي كه او مرد وسايلش به من رسيد. در ميان وسايلش اين پنجه ي ميمون نيز وجود داشت ولي او قبل از اينكه بميرد در مورد پنجه چيزهايي به من گفت:» و سپس تام به آرامي صحبتش را قطع كرد.

هربرت پرسيد: 2 تا تقاضاي اول اون چي بود؟ اون چه چيزي مي خواست؟

تام گفت: «نمي دونم اون به من نگفت. براي يكي، دو دقيقه همه ساكت بودند ولي هربرت گفت: آقاي تام شما چطور؟ آيا 3 تا آرزو كرده ايد؟

تام: بلي، من جوان بودم و مي خواستم خيلي چيزها داشته باشم، يك ماشين پرسرعت، پول .... سپس تام براي يك دقيقه صحبتي نكرد سپس به سختي گفت: «همسرم و پسرم در يك تصادف ماشيني مردند. بدون آن ها من پول را نمي خواستم بنابراين در نهايت من آرزو كردم پولم را از دست بدهم ولي آن ها را به دست آورم ولي خيلي دير شده بود. همسرم و پسرم مرده بودند.

اتاق يك دفعه خيلي ساكت شد. خانواده ي وايت به صورت ناراحت تام نگاه مي كردند. سپس آقاي وايت گفت: الان پنجه را براي چه كاري مي خواهي؟ الان كه لازم نداري پنجه را. مي توني اون را به كس ديگر بدهي.

تام: «چطور مي تونم آن را به كس ديگر بدهم. اين پنجه با خود ناراحتي به همراه مي آورد.

وايت: خوب، اون را بده به من. شايد اين دفعه ...

تام به گريه افتاد و گفت: نه، تو دوست مني، من نمي تونم آن را به تو بدهم و بعد از يك دقيقه سكوت تام دوباره گفت: «من نمي تونم اون را به تو بدهم ولي اگر خودت بخواهي مي تواني آن را برداري» اما به ياد داشته باش كه اين پنجه نحس است و بدبختي مي آورد. آقاي وايت به حرف هاي تام توجهي نكرد. تام ناراحت به نظر مي رسيد ولي آقاي وايت نمي خواست صبر كند و از دوستش پرسيد: «الان چه كار كنم؟»

هربرت با خنده گفت: پدر، بيا، يك آرزو بكن.

تام جواب نداد و آقاي وايت دوباره سؤال كرد: «چه كار كنم؟»

ابتدا تام جواب نداد ولي در نهايت به آرامي گفت: «خوب! ولي به ياد داشته باش! مواظب باش! فكر كن قبل از اينكه آرزويي كني.

وايت: باشه

تام: پنجه را در دست راستت بگير و آرزو كن اما ...

هربرت گفت: بلي ما مي دانيم. پدر مواظب باش.

درست همان لحظه خانم وايت بلند شد كه شام را تهيه كند و شوهرش به او نگاه كرد و لبخندي زد و به او گفت: بيا، كمكم كن چه آرزويي مي توانم بكنم. البته در حال حاضر مابه پول نياز داريم.

خانم وايت خنديد ولي براي لحظه اي به فكر رفت و گفت: من كم كم دارم پير مي شوم و بعضي اوقات برايم مشكل است كه كارها را انجام بدهم. شايد من به 4 دست نياز دارم و نه 2 تا. آره همين خوبه به پنجه بگو به من 2 تا دست ديگر هم بدهد. آقاي وايت گفت: باشه و پنجه را برداشت و در دست راستش گرفت. همه به او نگاه مي كردند و او لحظه اي مكث كرد و تا خواست آرزويش را بيان كند تام گفت (به حالت گريه): نه اين آرزو را نكن رنگ و روي آقاي موريس سفيد شده بود. هربرت و مادرش خنديدند ولي آقاي وايت به صورت تام نگاه كرد. آقاي وايت نگران شد و پنجه ي ميمون را در جيبش گذاشت. بعد از لحظاتي آن ها پشت ميز نشستند و شروع به خوردن شام كردند. تام داستان هاي جالبي درباره هند به آن ها گفت. آن ها پنجه ي ميمون را فراموش كرده بودند چون داستان هاي تام خيلي جالب بود و آن ها درباره هند سؤالات زيادي پرسيدند. وقتي كه آقاي موريس بلند شد كه خانه را ترك كند دير وقت بود. موريس گفت: «متشكرم شب خوبي داشتيم» و به خانم وايت گفت: «شام خوبي بود». آقاي وايت جواب داد براي ما هم يك شب خوب بود. داستان هاي شما خيلي جالب بودند زندگي ما خيلي مهيج نيست و ما پول زيادي نداريم كه هند را ببينيم بنابراين خواهش مي كنم دوباره به زودي پيش ما بيا. تو مي تواني داستان هاي ديگري نيز به ما راجع به هند بگويي. سپس تام كفش را پوشيد و خداحافظي كرد و در حالي كه باران مي باريد بيرون رفت.

نيمه هاي شب بود و در اتاق پذيرايي گرم خانواده ي وايت نشسته بودند و درباره ي داستان هاي تام صحبت مي كردند. آقاي وايت گفت: هند كشور بسيار خوبي است. چه داستان هاي مهيجي تام گفت. چه شب خوبي بود.

خانم وايت بلند شد كه چيزهايي را به آشپزخانه ببرد ولي متوقف شد و به حرفهاي هربرت و پدرش گوش كرد.

هربرت گفت: «آره، موريس داستان هاي جالبي گفت ولي بعضي از آن ها دروغ بودند. خانم وايت گفت: «بسه هربرت».

هربرت با خنده پاسخ داد: «مادر، آن داستان راجع به پنجه ي ميمون دروغ بود. يك پنجه ي كوچك و كثيف هيچ گاه نمي تواند جادويي باشد ولي داستان خوبي بود.»

مادرش گفت: «خوب، من فكر مي كنم حق با تو است هربرت».

آقاي وايت به آرامي گفت: من نمي دونم شايد داستان او درست بود. بعضي اوقات چيزهاي عجيب اتفاق مي افتند. خانم وايت به شوهرش نگاه كرد و با عصبانيت گفت: «بابت آن پنجه پولي به تام دادي؟»

شوهرش جواب داد: «بله من پولش را دادم ولي زياد نبود و در ابتدا او نمي خواست پول را بگيرد او پنجه را مي خواست.

هربرت با خنده گفت: حالا ديگر نمي تونه پنجه را داشته باشه. اون الان پنجه ي ما است و ما قرار است ثروتمند و خوشحال شويم. پدر بيا يك آرزو بكن. آقاي وايت پنجه را از جيبش بيرون آورد و گفت: «باشه ولي چه آرزويي كنم؟ ما همه چيز داريم، تو، مادرت. چه چيزي نياز دارم؟»

هربرت با سرعت پاسخ داد: البته پول، ما به پول نياز داريم. شما هميشه به پول فكر مي كنيد و اين به خاطر اين است كه ما از آن زياد نداريم. با پول ميشه اين خانه را خريد. اين خانه مي تواند مال شما باشد. زود باش پدر. آرزو كن براي 30 هزار پوند پول!

هربـرت ديگـه صـحبت نكرد و پدر پـيرش براي لحـظه اي فـكر كرد. اتاق ساكت بود و آن ها مي توانستند صداي باران را بشوند كه به پنجره ها مي زد. سپس آقاي وايت پنجه را در دست راستش گرفت، نگران بود ولي به زنش نگاه كرد و او نيز به وايت لبخندي زد و گفت: «زود باش».

آقاي وايت به آرامي و با دقت گفت: من آرزوي 30 هزار پوند پول مي كنم و ناگهان شروع به گريه كرد و خانم وايت و هربرت به طرف او رفتند. هربرت پرسيد: «پدر موضوع چيه؟»

آقاي وايت با گريه جواب داد: «پنجه تكان خورد. پنجه ي ميمون تكان خورد».

آن ها به پنجه نگاه كردند. پنجه الان روي ميز بود و در دستان وايت نبود. خانواده به آن نگاه كردند و منتظر شدند ولي پنجه دوباره حركتي نكرد. به همين دليل آن ها، نشستند و دوباره منتظر شدند. چيزي اتفاق نيفتاد. صداي باران بدتر شده بود و اتاق ديگر زيبا و گرم نبود. خانم وايت گفت: هوا سرد است برويم بخـوابيم. آقاي وايت جوابي نداد و در نهايت هربرت گفت: «خوب پولي در كار نيست پدر. قصه ي دوست شما دروغ بود». ولي آقاي وايت دوباره جوابي نداد به آرامي نشست و چيزي نگفت.

بعد از مدتي خانم رايت به شوهرش گفت: «خوبي؟»

خانم وايت گفت: ما به پول نياز داريم ولي آن را به دست نخواهيم آورد. من خسته ام مي روم بخوابم. بعد از اينكه خانم وايت رفت هربرت و آقاي وايت نشستند كه سيگاري بكشند.

سپس هربرت گفت: «من هم مي روم بخوابم شايد پول در كيسه اي زير تخت خواب من باشد. شب بخير پدر» و سپس هربرت نيش خندي زد و از اتاق خارج شد.

آقاي وايت پير در اتاق پذيرائي سرد نشست براي مدت زيادي. شمع خاموش شد و آن جا تاريك بود ناگهان آقاي وايت صورتي را پشت پنجره ديد به سرعت دوباره نگاه كرد ولي ديگر چيزي نديد. خيلي ترسيد. به آرامي بلند شد و اتاق تاريك و سرد را ترك كرد.

صبح روز بعد خورشيد زمستاني از وسط پنجره به درون تابيد و خانه دوباره زيبا و گرم شد. آقاي وايت بهتر شده بود و لبخندي به زن و پسرش داد. همگي نشستند تا صبحانه بخورند و شروع كردند به صحبت كردند راجع به آن روز. پنجه ي ميمون روي ميز كوچك نزديك پنجره بود ولي كسي به آن نگاه نمي كرد و كسي راجع به آن فكر نمي كرد.

خانم وايت گفت: من امروز مي روم خريد كنم مي خواهم شام خوبي درست كنم و سپس از آقاي وايت پرسيد: «با من مي آيي خريد؟» آقاي وايت پاسخ داد: نه من مي خواهم صبح آرامي را داشته باشم مي خواهم روزنامه بخوانم. هـربـرت گفت: «من امروز غروب نمي خواهم بيرون بروم بنابراين امشب زود مي خوابم ديشب خيلي دير خوابيديم.

خانم وايت گفت: «پس امشب راجع به پنجه ي ميمون داستاني نخواهيم گفت! «و سپس با حالت عصباني از شوهرش پرسيد: «چرا ما به حـرف هاي دوسـت تو گوش كرديم» يك پنجه ي ميمون چيزي نمي تواند به ما بدهد. صحبتش را متوقف كرد ولي آقاي وايت و هربرت به او جوابي ندادند.

سپس به آرامي گفت: «30 هزار پوند!» «ما به آن نياز داريم».

همين لحظه هربرت به ساعت نگاه كرد و بلند شد و با تمسخر گفت: «من دارم مي رم سر كار شايد پست چي مقداري پول براي شما بياورد و من مقداري از آن را مي خواهم» سپس هربرت و مادرش خنده اي رد و بدل كردند.

آقاي وايت گفت: «نخند. تام وريس از دوستان قديمي من است و فكر مي كند كه داستان درست است شايد همين طور باشد.»

هربرت دوباره خنديد و گفت: «مقداري از اين پول را براي من بگذاريد.»

مادرش به او خنديد و با او رفت تا او را بدرقه كند.

هربرت با خوشحالي گفت: «خداحافظ مادر. شام خوبي درست كن. من بعد از اين كار خيلي گرسنه خواهم شد.»

مادرش جواب داد: «من مي دونم حق با توست».

هربرت خانه را ترك كرد و به سرعت به سمت پايين جاده رفت. مادرش براي مدتي جلوي در ايستاد و به او نگاه كرد. آفتاب زمستاني گرم بود ولي ناگهان مادرش احساس سرما كرد.

خانم وايت به آرامي به داخل خانه برگشت. آقاي وايت به او نگاه كرد و چيزهاي عجيبي در صورتش ديد و پرسيدك «موضوع چيه؟»

خانم وايت گفت: «هيچ چي و رفت كه صبحانه اش را تمام كند. خانم وايت دوباره در مورد صحبتهاي تام به فكر فرو رفت و ناگهان به شوهرش گفت: «دوست تو ديشب زياد نوشيد! يك پنجه ي ميمون! چه داستان عجيبي!

آقاي وايت به او جواب نداد و درست در همين لحظه پست چي رسيد. او 2 تا نامه براي آن ها آورد ولي داخل هيچ يك از آن ها پولي نبود. بعد از صبحانه آن ها پول و پنجه ي ميمون را فراموش كردند. مدتي بعد در همان روز نزديك ساعت 1 بعدازظهر آقا و خانم وايت نشستند كه نهار بخورند و دوباره راجع به پول شـروع به صـحبت كردند. آن ها پول زيادي نداشتـند بنابراين همـيشه (اغلب) راجع به آن صحـبت مي كردند. خانم وايت گفت: «يعني آيا ما 30 هزار پوند نياز داريم؟»

آقاي وايت جواب داد: «اما امروز صبح كه پول نيامد بهتر است آن را فراموش كنيم و سپس گفت: «ولي پنجه ي ميمون حركت كرد در دستان من. آره داستان تام درست است.

خانم وايت گفت: تو خيلي آن شب نوشيدي (نوشيدني با الكل) شايد پنجه حركت نكرده و تو اين طور احساس كردي.

آقاي وايت با حالت عصباني گريه كرد و گفت: «ولي اون حركت كرد».

ابتدا خانم وايت جوابي نداد ولي سپس گفت: «هربرت راجع به اون خنديد.» ناگهان ساكت شد و بلند شد و رفت به طرف پنجره. آقاي وايت پرسيد: «موضوع چيه؟»

خانم وايت گفت: «يك مرد جلوي در خانه است مرد عجيبي است و خيلي بلند قد است و خوش تيپ است. او دارد به خانه ي ما نگاه مي كند. آقاي وايت گفت: بيا و بنشين و نهار را تمام كن. خانم وايت به حرف او گوش نكرد و ادامه داد: «او نمي رود. داره عقب مياد. من او را نمي شناسم. او يك بيگانه است و خيلي خوش تيپ است.» ناگهان خانم وايت ساكت شد و خيلي هيجان زده شده بود و گفت: اون داره به طرف در ما مي آيدد شايد او پول را آورده! سپس به سرعت از اتاق خارج شد تا در جلويي را باز كند. يك مرد قد بلند و غريبه و خوش تيپ آن جا ايستاد. براي لحظه اي چيزي نگفت. ولي بعد شروع به صحبت كرد و گفت: «بعدازظهر بخير من به دنبال خانه آقاي وايت هستم.»

خانم وايت گفت: «من خانم وايت هستم. چه كار مي توانم براي شما بكنم؟»

در ابتدا مرد غريبه جواب نداد و سپس گفت: «من از كارخانه ي هاو و مگين مزاحم شما مي شوم. مي توانم داخل شوم و با شما صحبت كنم؟

(«هاو» و «مگين» يك كارخانه ي بزرگ داشتند و هربرت آن جا كار مي كرد در قسمت ماشيني)

خانم وايت جواب داد: «البته بفرمائيد» مرد خوش تيپ غريبه داخل اتاق پذيرائي شد و آقاي وايت از سر جايش براي اداي احترام بلند شد.

مرد غريبه گفت: «شما آقاي وايت هستيد؟» سپس ادامه داد و گفت: «من از طرف كارخانه ي «هاو» و «مگين» آمده ام».

خانم وايت به او نگاه كرد و فكر كرد «شايد او پول دارد ولي چرا از طرف كارخانه آمده؟» و رچا صورتش ناراحت است.... چرا؟ ناگهان خانم وايت ترسيد.

آقاي وايت گفت: «لطفاً بنشينيد» ولي خانم وايت آرام و قرار نداشت و نتوانست تحمل كند و با گريه گفت: «موضوع چيه؟ آيا هربرت ...» ولي نتوانست سؤالش را تمام كند.

مرد غريبه به صورت آن ها نگاه نمي كرد و آقاي وايت نيز ناگهان نگران شد و گفت: «لطفاً به ما بگوئيد». مرد غريبه گفت: «خيلي متأسفم ولي امروز صبح يك اتفاق در كارخانه رخ داد ...»

خانم وايت با گريه گفت: موضوع چيه؟ هربرت سالمه؟

مرد به آرامي شروع كرد. «خوب ...»

خانم وايت دوباره با ناراحتي شديد سوال كرد: «آيا توي بيمارستانه؟»

مرد غريبه به صورت آن دو نگاه كرد و گفت: «آره. اما ...»

آقاي وايت به آرامي پرسيد: «اون مرده؟ هربرت مرده؟»

خانم وايت با گريه گفت: «مرده؟ نه ... لطفاً .... نمرده .... نه هربرت نمرده ... پسر ما نمرده!

ناگهان خانم وايت و آقاي وايت به صورت مرد غريبه نگاه كردند و موضوع را فهميدند. خانم وايت شروع به گريه كرد به آرامي و آقاي وايت دستش را روي شانه هاي او گذاشت.

دقايقي بعد مرد غريبه گفت: «يك حادثه بود در قسمت ماشيني و هربرت كمك خواست و كارگران وقتي صداي او را شنيدند به سرعت به طرف او رفتند ولي نمي توانستند كاري بكنند. دقيقه ي بعد او در دستگاه رفته بود من خيلي متأسفم. اتاق براي يكي دو دقيقه ساكت بود. در نهايت خانم وايت گفت: «پسرمان، مرد. ما هيچ گاه او را نخواهيم ديد. بدون او چه كار كنيم؟ آقاي وايت گفت: «او پسر ما بود، او را دوست داشتيم. سپس آقاي وايت از غريبه پرسيد: ما مي توانيم او را ببينيم؟ مي توانيم پسرمان را ببينيم. لطفاً ما را پيش او ببر. مي خواهيم او را ببينيم.

ولي مرد غريبه به سرعت پاسخ داد: نه، بهتر است او را نبينيد چون كه آن ها نتوانستند ماشين آلات را به سرعت از كار بياتدازند و پسر شما براي مدت طولاني در يكي از ماشين ها بود و در ابتدا آن ها نمي توانستند او را بيرون بكشند. او ... . سپس مرد غريبه بعد از مدتي سكوت گفت: «او را نبينيد».

مرد غريبه طرف پنجره رفت چون نمي خواست صروت آقا و خانم وايت را ببيند و چيزي نگفت و مدتي آن جا ايستاد و سپس به طرف آن ها رفت و دوباره شروع به صحبت كرد و گفت: «راستي يك چيز ديگر وجود دارد كه نگفته ام. پسرتان براي آن كارخانه براي مدت 6 سال كار كرده بوده است و كارگر خوبي بوده. الان مسئولين كارخانه مي خواهند به شما كمك كنند در اين شرايط ناخوشايند. مرد غريبه دوباره سكوت كرد و بعد از لحظاتي شروع كرد: «هاو» و «مگين» مي خواهند به شما مقداري پول بدهند و سپس چيزي را در دست آقاي وايت گذاشت. آقاي وايت به پول توجهي نكرده به آرامي و با نگراني بلند شد و به مرد غريبه نگاه كرد و گفت: «چقدر است؟» البته آقاي وايت خيلي آرام سؤال كرد و نمي خواست پاسخ را بشنود. مرد غريبه گفت: 30 هزار پوند.

3 روز بعد در يك قبرستان بزرگ و جديد آقا و خانم وايت با پسر مرده شان خداحافظي كردند. سپس آن ها به خانه ي تاريك و قديمي شان برگشتند.

آن ها نمي خواستند بدون هربرت زندگي كنند ولي آن ها براي يك اتفاق خوشايند صبري كردند. اتفاقي كه بتواند به آن ها كمك كند. روزها به آرامي مي گذشتند. بعضي اوقات آن ها خيلي با هم صحبت نمي كردند چون كه آنها بدون هربرت حرفي براي گفتن نداشتند. و همچنين روزها خيلي طولاني شده بودند. سپس يك شب حدوداً يك هفته بعد خانم وايت از رخت خواب بيرون آمد چون نمي توانست بخوابد و كنار پنجره نشست و به بيرون نگاه مي كرد و منتظر پسرش بود. خبري از پسرش نبود و او به آرامي شروع به گريه كرد.

در آن تاريكي شوهرش صداي او را شنيد و او را صدا زد: «برگرد به رختخواب آن جا سرد است.»

زنش جواب داد: «ولي پسر ما سردتر است او آن جا در آن قبرستان است.

خانم وايت به رختخواب برنگشت. ولي در نهايت برگشت به رخت خواب. با حالت گريه گفت: «پنجه» «پنجه ميمون». دوباره از رخت خواب برگشت و آن جا ايستاد.

آقاي وايت با گريه پرسيد: چي شده؟ موضوع چيه؟ او بلند شد و با خود فكر كرد: «چرا او مهيج است؟ راجع به چي صحبت مي كند. به همسرش نگاه كرد. صورتش خيلي سفيد شده بود در آن تاريكي. خانم وايت به آرامي گفت: من اون را مي خواهم و تو آن را داري بده به من.

آقاي وايت: چي را بدم؟

خانم وايت: پنجه ميمون، كجاست؟

آقاي وايت: پايين پله ها، چطور مگه؟

خانم وايت در حالت گريه و خنده گفت: ما مي توانيم 2 تا آرزوي ديگر بكنيم. ما فقط يك آرزو كرده ايم و 2 تا ديگر جا داريم.

آقاي وايت: نه، ديگه نه، فكر كن.

ولي خانم وايت گوش نكرد.

خانم وايت: زود باش برو پنجه را بيار. ما مي خواهيم آرزو كنيم كه پسرمان برگردد.

آقاي وايت: نه، تو ديوانه شده اي.

آقاي وايت دوباره گفت: فكر كن زن. فكر كن آن ها حتي به ما اجازه ندادند جنازه ي او را ببينيم.

خانم وايت: آره، اون پسر منه، من از او نمي ترسم.

آقاي وايت: تو نمي فهمي. ولي آقاي وايت رفت پايين پله ها كه دنبال پنجه بگردد.

اتاق پذيرايي سرد بود و آقاي وايت شمعي نداشت و به آرامي رفت به طرف ديگر اتاق و دستش را براي پنجه دراز كرد و آن را لمس كرد و دوباره دستش را پس كشيد. سپس فكر كرد: نه، نمي توانم، نمي خواهم هربرت را ببينم. صورت او .. بعد از زماني كه در داخل ماشين رفت ... سپس به فكر همسرش افتاد و پنجه را برداشت. در اتاق خواب همسرش منتظر او بود. او پنجه را در دست آقاي وايت ديد و گريه كرد و گفت: زود باش، آرزو كن. آقاي وايت جواب داد: نمي توانم به ياد بياور كه او در دستگاه كارخانه مرده است. بعد از اصرار خانم وايت، آقاي وايت پنجه را در دست راستش گرفت و آرزو كردك «من آرزو مي كنم براي پسرم هربرت كه برگردد نزد ما». سپس روي نزديك ترين صندلي نشست. خانم وايت سريع رفت پشت پنجره و منتظر ماند اما خبري نبود. بعد رفتند به رخت خواب.

آن ها خوبشان نبرد. آقاي وايت برخواست تا شمع را روشن كند چون تاريكي بيشتر آن ها را نگران مي كرد. او رفت به پائين پله ها اما ناگهان از در ورودي صدايي شنيد. ايستاد و گوش كرد. نمي توانست حركت كند. صدا دوباره آمد. اين بار سريع رفت بالاي پله ها به اتاقش و در را پشت سرش بست. ولي صدا دوباره آمد. خانم وايت گفت: اون چيه؟ و از رخت خواب بلند شد.

آقاي وايت: هيچ چيز، برو بخواب. ولي خانم وايت گوش كرد و صدا دوباره آمد و گفت: آيا او هربرت است؟ من مي روم  در ورودي را باز كنم. از رخت خواب بلند شد و به طرف در اتاق خواب دويد ولي آقاي وايت او را متوقف كرد. خانم وايت گفت: ولي اون پسر منه. اون هربرت است.

او در اتاق را باز كرد و به طرف در ورودي دويد و گفت: اون پسر منه، آقاي وايت گفت: نه، نرو ... خانم وايت گوش نكرد و رفت به طرف در ورودي. آقاي وايت نيز پشت سر او دويد و گفت: بيا هربرت مرده و تو نمي تواني او را ببيني. براي لحظه اي خانم وايت ايستاد و به شوهرش نگاه كرد. ولي صدا دوباره آمد و خانم وايت رفت به طرف در ورودي.

خانم وايت گفت: كمكم كن، كمكم كن. اما آقاي وايت حركتي نكرد و فكري به ذهنش رسيد، پنجه كجاست؟ دوباره به داخل اتاق خواب دويد فكر كرد كه پنجه كجاست؟ در ابتدا نتوانست آن را در آن تاريكي پيدا كند. همان لحظه صداي همسرش رادر پايين پله ها شنيد كه مي گفت: صبر كن، صبر كن، هربرت من دارم ميام و گريه كرد و در را باز كرد.

در همان لحظه آقاي وايت پنجه را گرفت در دست راستش و سومين بار آرزو كرد.

خانم وايت گريه شديدي كرد و شوهرش به طرف او دويد. او در مقابل در باز ورودي ايستاده بود. آقاي وايت با تأسف به داخل كوچه تاريك نگاه كرد.

كوچه تاريك و ساكت بود و هيچ كسي آن جا نبود.

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:51 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

داستان کوتاه الاق ناسپاس

بازديد: 301

 

الاغ ناسپاس

مردي بود كه كارش آبرساني بود. او الاغي داشت كه بر اثر كشيدن بارهاي مشقت‌بار، پشتش خميده بود و زخمهاي بدي داشت؛ به طوري كه شب و روز آرزوي مرگ مي‌كرد. از طرفي سيخ آهنين سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزي رئيس طويله‌هاي شاه، كه رفاقتي با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور ديد و به سقا گفت: چند روز اين خر را به من بده، تا در طويله شاه، قوت خود را بازيابد.

سقا با شادماني، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانكاه نجات يافت و به طويله‌ شاه رفت. در آنجا ديد كه اسبهاي جنگي، بهترين خوراكها را دارند و همه از عيش و نوش، چاق و فربه مي‌باشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت مي‌كنند و محل سكونت آنها را آب و جارو مي‌نمايند... آن الاغ سر به آسمان بلند كرد و گفت: اي خداي بزرگ! گيرم كه من خرم، مگر مخلوق تو نيستم؟ چرا بايد اين همه زار و لاغر و بيچاره باشم، ولي اسبهاي شاه اين همه در ناز و نعمت و شادي به سر برند:

حال اين اسبان چنين خوش بانوا

من چه مخصوصم بتعذيب و بلا

پس از مدتي، اعلام شد كه دشمن براي جنگ آمده است. بايد سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همة اسبان را به ميدان جنگ بردند. وقتي كه آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهاي آنها را محكم با نوار مي‌بستند، و نعل‌بندان براي اصلاح سمهاي آنها ايستاده بودند. بدنهايشان را مي‌شكافتند تا تيرها را خارج سازند...

وقتي كه الاغ، وضع دلخراش آنها را ديد، فقر و بيچارگي خود را از ياد برد و گفت: اي خداي بزرگ، من بهمان بينوايي و بيچارگي، خشنود هستم:

 

چون خر آن را ديد پس گفت اي خدا

                                                                        من بفقر و عافيت دادم رضا

            زان نوا بيزارم و زين زخم زشت

                                                                        هر كه خواهد عافيت، دنيا به هشت     آري اي برادر! فريب زيبائيهاي چند روزه دنيا را مخور، كه در كنار دانه‌هايش دامها وجود دارد. به رضاي خدا خشنود باش و ناشكري نكن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافيت و سعادت مي‌خواهي، دلبستگي به دنيا را رها كن.

 


الاغ بيچاره و كيفر توبه شكن

 

مردي بود كه كارش لباسشويي بود. او الاغي فرتوت داشت كه از بامداد تا شامگاه در زمين سنگلاخ رفت و آمد مي‌كرد و با بدبختي و سرگرداني، بسر مي‌برد.

در چند فرسخي آنجا جنگلي وجود داشت، كه شيري در آن زندگي مي‌كرد. كار شير شكار حيوانات بود. شير در يكي از روزها با يك فيل گلاويز شد و خسته و درمانده گرديد، به طوري كه نتوانست حيواني را شكار كند. ساير درندگان كه جيره‌خوار شير بودند، درماندگي شير را دريافتند و اندوهگين شدند. شير به آنها گفت: به روباه بگوئيد نزد من بيايد! روباه را خبر كردند. او نزد شير آمد و شير گفت: برو بيابان، گاو يا خري را پيدا كن و با مكر و حيله به اينجا بياور، كه سخت گرسنه هستيم:

گفت روبه، شير را خدمت كنم

حيله‌ها سازم، زعقلش بركنم

حيله و افسونگري كار من است

كار من دستان و از ره بردن است

روباه با شتاب از طرف كوه سرازير بيابان شد و الاغ بينوا و لاغر را پيدا كرد. اول سلام گرمي به او داد و سپس گفت: تو در اين سنگلاخ بي‌آب و علف چه مي‌كني؟

الاغ: قسمت من همين است و شكر مي‌كنم. زيرا هر كسي غمي دارد و دنيا پر از رنج است پس بايد ساخت:

گنج بي‌ مار و گل بي‌خار نيست

                                                شادي بي‌غم، در اين بازار نيست

روباه: جستجوي روزي حلال واجب است. اين جهان، جهان اسباب است. پس براي كسب روزي بكوش، تا مانند پلنگ مال غصبي نخوري:

گفت پيغمبر كه بر رزق اي فتي

در فرو بستست و بر در قفلها

جنبش و آمد و شد ما و اكتساب

هست مفتاحي بر آن قفل و حجاب

            گر تو بنشيني بچاهي اندرون

                                                            رزق كي آيد برت اي ذوفـــنـون؟

الاغ: اين كه مي‌گويي بي‌تلاش، روزي بدست نمي‌آيد ازضعف توكل است. زيرا خدايي كه جان داده، نان هم مي‌دهد. همة حيوانات بدون زحمت، غذا مي‌خورند و قسمت هركدام را خدا مي‌دهد. اما كمي بردباري لازم است.

روباه: آن توكلي كه تو مي‌گويي كار هر كس نيست، بلكه امري نادر است. و انتخاب امرنادر، دليل حماقت است؛ زيرا هركسي استعداد پيمودن راههاي عالي را ندارد.

روباه همچنان به گوش خر مي‌خواند و تا او را در ظاهر به علفزار و در باطن نزد شيرگرسنه روانه سازد.

اگر آن الاغ عقل داشت، به روباه مي‌گفت: تو كه آن همه از مرغزار و غذاهاي آن دم مي‌زني، پس دنبة تو كو؟ چرا خودت لاغر و ضعيف هستي:

كو نشاط و فربهي و فر تو

چيست اين لاغر، تن مضطر تو

زآنچه مي‌گوئي و شرحش مي‌كني

چه نشانه در تو مانده‌اي سني

(سني : بلند.)

سرانجام الاغ، گول زبان چرب و نرم روباه را خورد و همراه او به راه افتاد:

گوش را بربند و افسونها مخور

جز فسون آن ولي دادگو

            آن فسون، خوش‌تر، از حلواي او

                                                            زانكه صد حلوا است، خاك پاي او

هنوز الاغ به نزد شير نرسيده بود كه شير به او حمله كرد. او گريخت و خود را به پاي كوه رساند.

روباه به شير گفت: چرا عجله كردي و خود را به زحمت انداختي. صبر مي‌كردي او نزد تو مي‌آمدي و به راحتي صيدش مي‌كردي. اكنون او گريخت و تو بي‌آنكه نتيجه بگيري با دست خالي برگشتي.

شير گفت: من خيال كردم كه همان توانايي سابق را دارا هستم، وانگهي بر اثر شدت گرسنگي، كاسة صبرم لبريز شده بود. ولي عيبي ندارد، اگر بار ديگر بتواني آن خر را نزد من بياوري، گوشت زيادي به تو خواهم بخشيد.

روباه گفت: اگر حملة شير را فراموش كرده باشد، او را بار ديگر نزد تو مي‌آورم. ولي اين بار وقتي او را نزد تو آوردم مبادا عجله كني كه بار ديگر آن خر فرار كند.

شير گفت: قبول كردم.

روباه مكار بار ديگر نزد الاغ رفت.

خر به او گفت: ديگر هرگز با تو همراهي نخواهم كرد:

ناجوانمردا چه كردم من تو را

كه به پيش اژدها بردي مرا؟!

ناجوانمردا چه كردم با تو من

كه مرا با شير كردي پنجه زن؟

كه مثال شيطان با آدميان، همچون اين روباه است:

آدمي را با هزاران كر و فر

اندر افكند آن لعين در شور و شر

آدمي را با همه وحي و نذير

اندر افكند آن لعين بردش به بئر

(بئر بر وزن مهر: چاه)

روباه در برابر استدلالهاي الاغ، گفت: تو چرا زود فرار كردي. آنچه كه ديدي شير نبود، بلكه «طلسمي سحر» آميز بود كه در چشم تو به صورت شير نمودار شد؛ و گرنه من كه از تو ناتوانترم، پس چگونه شب و روز در آنجا زندگي مي‌كنم؟

اين طلسم را صاحب چراگاه براي آن ساخته كه هر شكمخواري به آنجا نيايد. زيرا در غير اين صورت، آن سبزه‌زار پر از فيل و كرگدن و ..... مي‌شد. من خودم عمداً اين كار را با تو كردم تا به تو درس شجاعت بياموزم كه از طلسم نترسي...

الاغ: تو با چه رويي نزد من آمده‌اي اين تو بودي كه خون و جانم را طعمة مرگ ساختي:

آنچه من ديدم زهول بي‌امان

طفل ديدي پيرگشتي در زمان

خدا مرا نجات داد و اگر آن شير به من مي‌رسيد، مرا پاره‌پاره مي‌كرد. برو كه يار بد بدتر از ماراست:

مار بد زخم ار زند بر جان زند

                                                يار بد برجان و بر ايمان زند

در جهان نبود بتر از يار بد

وين مرا عين اليقين گشته است خود

روباه: اندرزهاي من، صاف است و هيچگونه دروغ در آن نيست. چكنم كه خيالاتي شده‌اي و پشت عينك خيال و بدگماني به من مي‌نگري. تو نسبت به برادران باصفا، خوش گمان باش. اگر چه ظاهراً از آنها جفا ديده‌اي، ولي خيالات صدهزار يار را از همديگر جدا مي‌سازد.

مكر روباه از يكسو و غلبة حرص و طمع الاغ از سوي ديگر الاغ را منقلب كرد. گر چه توبه كرده و سوگند ياد نموده بود كه ديگر فريب روباه را نخورد، ولي بهرحال خر بود و حرص او را كور و كر كرد:

 حرص، كور و احمق و نادان كند

مرگ را بر احمقان آسان كند

جوع، نور چشم باشد در بصر

جوع باشد قابليت در نظر

جمله ناخوش از مجاعت خوش شود

جمله خوشها بي مجاعتها است رد

(مجاعت: گرسنگي.)

سرانجام خر، همراه روباه تا نزديك شير رفت. در يك لحظه، شير بر او جهيد و بدنش را پاره پاره كرد و تمام آن را خورد. فقط دل و جگرش باقي مانده بود، كه شير ديگر تشنه شد و به طرف چشمه آب رهسپار گرديد. روباه در غياب شير، جگر و دل آن بينوا را خورد.

وقتي شير بازگشت و به جستجوي دل و جگر خر پرداخت، آن را نيافت، از روباه پرسيد: دل و جگرش كو؟

روباه گفت: اگر او اهل دل و جگر بود، بار ديگر به اينجا نمي‌آمد:

چون ندارد نور دل، دل نيست آن

چون نباشد روح، جز گل نيست آن

نور، مصباح است داد ذوالجلال

صنعت خلق است آن شيشه سفال

آري، اين بود كيفر آن كس كه پس از پشيماني، باز توبه‌اش را شكست و آزموده را آزمود و اين گونه خود را به هلاكت افكند.


شتر دروغگو

 

شخصي از شتري پرسيد: از كجا مي‌آيي،

شتر گفت: از حمام گرم كوي تو.

آن شخص گفت: آري راست گفتي؛ كه از چرك و كثافت زانوي تو پيدا است!

 

آن يكي پرسيد اشتر را كه هي

از كجا مي‌آئي اي اقبال پي؟

گفت: از حمام گرم كوي تو

گفت خود پيداست در زانوي تو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:36 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

زندگی نامه خيام نيشابوري

بازديد: 321

 

تحقیق رایگان  سایت علمی و پزوهشی اسمان

زندگی نامه خيام نيشابوري

اســــــرار ازل را نه تو داني و نه من            وين حرف معما نه تو خواني و نه من

هست از پس پرده گفتگوي من و تو           چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من

ترانه ها و اشعار خيام هيچ وقت تازگي و لطافت خود را از دست نخواهد داد . چون اين ترانه هاي در ظاهر كوچك ولي پر مغز تمام مسائل مهم و تاريك فلسفي را در دوران مختلف انسان را سرگردان كرده و او را به وادي سرگرداني كشانده ، و افكاري را كه جبراً به او تحميل شده و اسراري را كه برايش لاينحل باقي مانده مطرح مي كند . خيام ترجمان شكنجه هاي روحي ، و فرياد او انعكاس دردها و اضطرابها ، ترسها ، اميدها و ياسهاي ميليون ها نوع نسل بشر است . خيام ترانه هاي ناب فلسفي را با زيبايي تمام به زبان آورده و بدرستي كه لقبهايي كه به او نسبت داده اند در خور شان والايي چون اوست . از جمله القاب وي حجه الحق مي باشد . حكيم ابوالفتح خيام نيشابوري از حكما و رياضي دانان و شاعران بزرگ ايران در اواخر قرن 5 و اوايل قرن 6 است . نامش عمر و كنيه اش ابوالفتح  و لقبش غياث الدين و نام پدرش ابراهيم بوده است شهرت او به خيام به درستي معلوم نيست . ظاهراً پدرش اين عنوان را داشته و شايد چادر دوز بوده است . از تاريخ تولدش اطلاع چندان يدر دست نيست و سال وفاتش نيز بدرستي معلوم نمي باشد . آنچه مي دانيم اين است كه از سال 520 هجري دور نبوده است . زندگي خيام مانند ديگر بزرگان مجهول است . اما بزرگي او همه جا نمايان است چنانكه در سال 467 در سلطنت جلال الدين ملكشاه سلجوقي و وزارت خواجه نظام الملك چون خواستند تقريب تقويم يعني محاسبه سال و ماه را موافق قواعد نجومي به درستي معين كنند . هيئتي از دانشمندان اهل فن هيئت و نجوم را براي اين مقصود برگزيدند . و مأمور ساختند تا محاسبه را ترتيب دادند و آن درست ترين محاسبه سال شماري و معروف به تقويم جلالي است و خيام يكي از آن دانشمندان بوده و گويا بر همه مقدم بوده است از جمله مطالبي كه در مورد خيام  گفته شده اين است كه : خيام و حسن صباح و خواجه نظام الملك از دوران كودكي و همدرسي نزديك استاد برخوردار شدند . اگر چه اين هر سه بزرگ معاصر يكديگر بوده اند ليكن هم شاگردي آنان بعيد به نظر مي رسد زيرا وفات خيام در حدود سالهاي 509 يا 517 يا سنين ديگر است .

وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر اين دو در كودكي با نظام الملك در نزديك استاد درس مي خواندند مي بايست با خواجه هم سال باشند و چون خواجه به سال 408 تولد يافته پس ناگزير سن دو همدرس او هنگام وفات مي بايست به يكصد و دو رسيده باشد و چنين امري غريب الاتفاقي در شرح حال اين دو بزرگ به نظر نرسيده است . در احوال خيام گفته اند : در تصنيف و تعليم بخل داشت و تند خو بود . تندخويي او را مي توان تصديق كرد چون از سخنش پيداست كه بسيار حساس بوده و بنابراين از ناملايمات زود به شدت متألم مي شده تندخويي مي كرده است . خيام نزد همه دانشمندان همچنين بزرگان و سلاطين منزلتي عظيم داشته است و در حكمت او را تالي ابو علي سينا مي خوانند .

در رياضيات وي را سر آمد فضلا مي شمردند . در احكام نجوم هم قول او را مسلم مي داشتند . اگر چه ظاهراً او خود چندان اعتقادي به درستي آن احكام نداشت ، خيام در فن و جبر و مقابله معلومات تازه بدست آورده بود .كتابيدر اين باب نوشته كه معروفاست رسالت ديگر هم در موضوعات علمي ديگر دارد كه همه بسيار كوچك و مختصر است و روي هم رفته مي توان تصديق كرد كه خيام پرگويي را دوست نداشته است . افسوس و صد افسوس كه خيام را آنگونه كه بايد نشناختند چرا كه خيام اگر چه در درجه  اول از عالمان و فاضلان بوده است ولي عامه مردم او را به سبب رباعياتش مي شناسند و جاي بسي تأسف است كه هر چند خيام اين رباعيات نامي را ساخته ، مردم ما از عارف و عامي قدر او را ندانسته و تصوراتي متعصبانه و وهم آلود و خشك دربارة او كرده اند كه مي توان گفت « مظلوم واقع شده است . » عابدان و مقدسان خشك ماب اشعار او را كفر آميز دانسته و عامه مردم او را شرابخوار پنداشته اند و به اشعار او فقط از نظر تحريض و ترغيب به ميخوارگي نگريسته اند . و جماعتي او را بي اعتقاد به مبدأ و معاد معرفي كرده اند ، كسانيكه رباعيات خيام را دليل بر كفر و زندقه او دانسته اند ، غافل بوده اند  كه اين جستجوي حقيقت با دين و ايمان منافي نيست و چه مانعي دارد كه كسي بر حسب ايمان قلبي يا دلايل فلسفي به وجود پروردگار يقين داشته باشد و همه تكاليف شرعي خود را بجا نياورد و بگويد من از كار روزگار سر در نياوردم يعني حكمت كار خدا را نيافتم . بلكه اگر گويد عجب است : زيرا كه فهم بشر از دريافت حكمت كار خدا عاجز است و اگر عاج زنبود ، بشر نبود و اگر اين اقرار به جهل و اظهارحيواني كفر است ، پس چراپيغمبر فرمود : « ما عرضناك حق معرفتك » يعني حق اين است كه آنكه اين پرسشها را مي كند ، ديندار است زيرا معلوم مي شود به حقيقتي قائل است كه آن را در نيافته و مي جويد تا آن را بيابد اما آنكه به هيچ حقيقتي قائل نيست مي داند .فكرش آسوده است و چيزي ندارد كه بجويد . پس كساني كه خيام را از جهت اظهار در كار جهان سرزنش مي كنند ، ملتفت نيستند كه خود نيز چيزي در نيافته اند و در جهل مركب به سر مي برند . چرا كه در نيافته اند و معني حرف آنها اين است كه حقيقت منم سر اطاعت فرو بياور و فضولي مكن و عقلي را كه خدا به تو داده تا حقيقت را بجويي كنار بگذار و اين در شرح حكمت و معرفت كفر است و اگر اعتراض اين است كه چرا به اين شيوه سخن مي گويي ، فراموش كرده است كه اين شعر است و لحن سخن شعر غير از لحن تعليم دين و فلسفه است . عده اي ديگر خيام را صوفي دانسته اند و به رباعياتش معني تصوفي داده اند . ممكن است خيام اصول تصوف را پسنديده و تصديق داشته باشد و گاهي اوقات هم افكارش با عقايد صوفيان سازگار مي شود و به اين دليل است كه اصول تصوف با هر حقيقتي سازگار است ، و دليلي بر صوفي بودن آن نيست و بر خلاف نظر آنها اكثر رباعياتش صوفيانه  نيست . عده اي ديگر گفته اند : مذهب تناسخ داشته ، اما مأخذ اين ادعا معلوم نيست و به علاوه اگر خيام تناسخي بوده ، چرا مكرر در رباعيات خود  اظهار تأسف مي كند كه مي رويم و بر نمي گرديم و چرا اين اندازه از مرگ متأثر است . خصايص كلام خيام : نخست اينكه در نهايت فصاحت و بلاغت است . در سلامت و رواني مانند آب است ساده و دور از تصنع و تكلف است و از ريا و تظاهر فرسنگها دور است . صنعت شاعري به خرج نمي دهد ، تخيلات شاعرانه نمي جويد . همه متوجه معنايي است كه منظور نظر اوست . در رباعيات او آنچه بصورت خيالات شاعري مي نمايد ، در واقع تنبه و تذكر به نكات و دقايق است . سبزه مي بيند و خود را متنبه مي شود كه اين سبزه از خاك رسته و آنچه امروز خاك است ، ديروز تن و اندام مردمان بوده است . به كاخ و ايوان مي نگرد و به ياد مي آورد كه در اين كاخ پادشاهان مي زيستند و امروز قرارگاه وحش است ، آسمان و ستارگان مي بيند و به فكر فرو مي رود كه سرگرداني اين اجرام براي چيست ؟ و مدبر آنها كيست ؟

ديگر از خصايص خيام ذوق لطيف و حس شديد اوست با اينكه قصد شاعري ندارد ، از ديدن مناظر زيباي طبيعت گل و سبزه و كيفيت شام و بامداد و مهتاب و ابر و باران و مانند آنها بي اختيار طبعش به اهتزاز در مي آيد . نكته اي كه در كلام خيام جلب توجه مي كند تأثري است كه از مرگ خوش اندام و به قول او نگران خورشيد در مي يابد ، چنانچه گويي عزيز يا عزيزاني از زن و فرزند يا محبوبان داشته كه در رفتن داغ بر دل او گذاشته اند و منشاء اين تذكر و تأسف دائمي بر مرگ شده اند و از سخنانش بوي مرگ نمي ايد يا اينكه بيم مرگ دارد . زيرا كسي كه از مرگ مي ترسد اين اندازه اصرار به ياد آوري مرگ نمي كند .

ديگر از خصايص خيام سنگيني و متانت اوست . بذله گويي نمي كند . اهل مزاح و مطايبه نيست . معترض مردم نمي شود . و با كسي كاري ندارد پيداست كه حكيمي متفكر و متذكر است . سخن نمي گويد مگر براي اينكه نكته اي را كه به خاطرش رسيده ابراز كند . مدار فكرش بر دو سه مطلب بيش نيست : و آن تذكر مرگ است و تأسف  بر ناپايداري زندگاني و بي اعتباري روزگار و اينكه بي خبريم و هر چه جستيم نيافتيم و ندانستيم به كجا آمده ايم و چرا مي رويم .

خيام اشعاري به پارسي و تازي و كتابهايي بدين دو زبان دارد . درباره   رباعيات خيام تحقيقات فراواني به زبان پارسي و زبانهاي ديگر صورت گرفته است . استقبال بي نظيري كه از خيام و افكار او در جهان شده باعث گرديده است كه اين رباعيات به بسياري از زبانها ترجمه شود و بسي از اين ترجمه ها با تحقيقاتي دربارة احوال و آثار و افكار خيام همراه باشد . خاورشناسان نيز در اين باب تحقيقات مختلف دارند . خيام رباعيات خود را غالباً به دنبال تفكرات فلسفي سروده و قصد او از ساختن آنها شاعري نبوده به همين سبب وي در عهد خود شهرتي در شاعري نداشته و بنام حكيم و فيلسوف شناخته شده است اما بعدها رباعايت لطيف و فيلسوفانة وي شهرتي حاصل كرد و نام او را در شمار شاعران قرار دادند .

وفات خيام را غالباً در سنين 509 و 517 نوشته اند در نيشابور نقاب در خاك كشيد و روح نا آرامش به پرواز در آمد روحش شاد .

خيام از زبان نويسنده بزرگ كشورمان صادق هدايت

شايد كمتر كتابي در دنيا مانند مجموعه ترانه هاي خيام تحسين شده ، مردود شده ، منفور شده ، تحريف شده ، بهتان خورده ، محكوم گرديده ، حلاجي شده شهرست عمومي و دنيا گير پيدا كرده و سرانجام نا شناس مانده . اگر همه كتابهايي كه راجع به خيام و رباعياتش نوشته شده جمع آوري شود ، تشكيل كتابخانه بزرگي را خواهد داد . ولي كتاب رباعياتي كه به اسم خيام معروف است و در دسترس همه مي باشد ، مجموعه اي است كه از هشتاد الي هزار و دويست رباعي كم و بيش در برابر دارد اما همه آنها به تقريب جنگ مغلوطي از افكار مختلف را تشكيل مي دهند حالا اگر يكي از نسخه هاي رباعيات را از روي تفرع ورق بزنيم و بخوانيم در آن به افكار متضاد ، به مضمونهاي گوناگون و به موضوعهاي قديمي و جديد بر مي خوريم ، بطوريكه اگر يك نفر صد سال عمر كرده باشد و روزي دو مرتبه كيش و مسلك و عقيده خود را عوض كرده باشد . قادر به گفتن چنين افكاري نخواهد بود مضمون اين رباعيات روي فلسفه و عقايد مختلف است ، از قبيل : الهي ، طبيعي ، دهر ، صرفي ، خوشبيني ، بد بيني ، تناسخي ، افيوني بنگي ، شهرت پرستي ، مادي ، مرتاضي ، بي مذهبي ، رندي و قلاشي خدايي و افوري . . .

آيا ممكن است يك نفر اين همه مراحل و حالات مختلف را پيموده باشد و در آخر فيلسوف و رياضيدان و مجم هم باشد ؟ پس تكليف ما در مقابل اين آش در هم جوش چيست ؟

اگر به شرح حال خيام در كتب قديم هم رجوع بكنيم ، به همين اختلاف نظر بر مي خوريم  . اين اختلافي است كه هميشه در اطراف بزرگان روي مي دهد ولي اشتباه مهم از آنجا ناشي شده كه چنانچه بايد اشكال را در انتخاب رباعيات او ايجاد كرده است . در اينجا ما نمي خواهيم به شرح زندگي خيام بپردازيم و يا حدسيات و گفته هاي ديگران را راجع به او تكرار كنيم چرا كه صفحات اين كتاب خيلي محدود است . اساس كتاب ما روي يك هشت رباعي فلسفي قرار گرفته است كه به اسم خيام همان منجم و رياضيدان بزرگ مشهور است و يا به خطا به او نسبت مي دهند . چيزي كه انكار ناپذير است ، اين رباعيات فلسفي در حدود قرن 5 و 6 هجري به زبان فارسي گفته شده است . تاكنون نسخة « بولدن » آكسفورد مي باشد كه در سال 865 در شيراز كتابت شده يعني سه قرن بعد از خيام و داراي 158 رباعي است ولي همان ايراد سابق كم و بيش به اين نسخه وارد است زيرا رباعيات بيگانه نيز در اين مجموعه ديده مي شود «   فيتز جرالد » كه نام تنها مترجم رباعيات خيام بوده بلكه از روح فيلسوف بزرگ نيز ملهم بوده است ، در مجموعه خود بعضي رباعياتي آورده كه نسبت آنها به خيام جايز نيست .

قضاوت فيتز جرالد مهمتر از اغلب شرح حالاتي است كه راجع به خيام در كتب قديم ديده مي شود : چون با ذوق و شامه خودش بهتر رباعيات اصلي خيام را تشخيص داده تا « نيكلا » مترجم فرانسوي ، رباعيات خيام كه  او را به نظر يك شاعر صوفي ديده و معتقد است كه خيام عشق و الوهيت را به لباس شراب و ساقي نشان مي دهد چنانكه از همان ترجمه مغلوط او شخص با   ذوق ديگري مانند « رنان » خيام حقيقي را شناخته است ، قديمي ترين كتابي كه خيام اسم آورده و نويسنده آن ، هم عصر خيام بوده و خودش شاگرد و يكي از دوستان ارادتمند خيام معرفي مي كند و با احترام هر چه بيشتر اسم او را مي برد ، نظامي عروضي مولف چهار مقاله است ولي او خيام را در رديف منجمين ذكر مي كند و اسمي از رباعيات او نمي آورد . كتاب دگير مؤلف كه مؤلف آن ادعا دارد  در ايام طفوليت در مجلس درس خيام  مشرف شده « تاريخ بيهقي » و « تتمه صوان الحكمه » نگارش  ابوالحسن بيهقي مي باشد كه به تقريب در سال 562 تاليف شده است . او نيز از خيام چيز مهمي نمي گويد فقط عنوان او را ذكر مي كند كه :

          دستور ، فيلسوف ، حجه الحق ناميده مي شد . پدران او همه نيشابوري بوده اند و در علوم و حكمت تالي ابوعلي  بوده ولي به شخصه آدمي خشك ، بد خلق و كم حوصله بوده است . در چند كتاب از آثار او معلوم مي شود كه خيام علاوه بر رياضيات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاريخ نيز دست داشته و معروف بوده است . ولي در آنجا هم اسمي از اشعار خيام نمي آيد . گويا ترانه هاي خيام در زمان حياتش به  واسطه تعصب مردم مخفي بوده و تدوين نشده و تنها بين يك دسته از دوستان همرنگ و صميمي او شهرت داشته و يا در حاشيه جنگها و كتب اشخاص با ذوق هرزگاهي چند رباعي از او ضبط شده و پس از مرگش منتشر گرديده كه داغ بي مذهبي و گمراهي رويش گذاشته اند .

          بعدها با اضافات مقلدين و دشمنان او جمع آوري شده است . انعكاس رباعيات او در كتاب « مرصاد العباده » ، مي باشد . اولين كتابي كه در آن خيام شاعر مورد گفتگو قرار مي گيرد ، كتاب « خريده القصر » تأليف عمادالدين كاتب اصفهاني ، به زبان عربي است كه در 572 يعني قريب 50 سال بعد از مرگ خيام نوشته شده و مؤلف آن خيام در زمره شعراي خراسان نام برده و ترجمه حال او را آورده است . كتاب ديگري كه خيام شاعر را تحت مطالعه آورده « مرصادالعباد » تأليف نجم الدين رازي مي باشد كه در سال 621 620 تأليف شده . اين كتاب وثيقة بزرگي است زيرا نويسنده آن صوفي متعصبي بوده و از اين لحاظ به عقايد خيام به نظر بطلان نگريسته و نسبت فلسفي و دهري و طبيعي به او مي دهد و مي گويد : ( ص 18 ) « . . . كه ثمرة نظر ايمان است و ثمره قدم عرفان » .

فلسفي و دهري و طبايعي از اين دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشته اند . يكي از فضلا كه به  نزد نابينايان به فضل و حكومت و كياست معروف است و آن عمر خيام است از غايت حيرت و ظلالت ، اين بيت را مي گويد :

رباعي

در دايره اي كه آمدن و رفــــتن ماست        آن را نه بدايت نه نهايت پـــــــيداست

« دارنـــده چو تركيب طبـايع آراســـت        بازارچه سبب فكندش اندر كم و كاست ؟

گر زشت آمد اين صور ، عيب كراست ؟       ور نيك آمد ، خرابي از بهر چه خواست » ؟

( ص 227 ) . . . و اما آنچه حكمت در ميرانيدن بعد از حيات و در زنده كردن بعد از ممات چه بود ، تا جواب به آن سرگشتة غافل و گم گشته عاطل مي گويد : « دارنده چو تركيب طبايع آراست . . . »

قضاوت اين شخص ارزش مخصوص در شناسانيدن فكر و فلسفه خيام دارد . مؤلف صوفي مشرب از نيش زبان و فحش نسبت به خيام خودداري نكرده است . البته به واسطه نزديك بودن زمان از هر جهت مؤلف مزبور آشنا تر به زندگي و آثار خيام بوده ، و عقيده خود را درباره او ابراز مي كند . آيا اين خود دليل كافي نيست كه خيام نه تنها صوفي و مذهبي نبوده ، بلكه  بر عكس يكي از دشمنان ترسناك اين فرقه بشمار مي آيد ؟ اسناد ديگر در بعضي از كتب قدما مانند : « نزهه الارواح ، تاريخ الحكماء ، آثار البلاد ، فردوس التواريخ ، » و غيره درباره خيام وجود دارد كه اغلب اشتباه آلود و ساختگي است و از روي تعصب و يا افسانه هاي مجهول نوشته شده و رابطه خيلي دور با خيام حقيقي  دارد . ما در اينجا مجال انتقاد آنها را نداريم . تنها سند مهمي كه از رباعيات اصلي خيام در دست مي باشد ، عبارت است از : رباعيات سيزده گانه « مونس الاحرار » كه در سال 741 هجري نوشته شده و در خاتمه كتاب رباعيات روزن استنساخ و در برلين چاپ شده . ( رجوع شود به نمرات 8 و 10 و 27 و 29 و 41 و 45 و 59  و 62 و 67 و 93 و 115 و 127 ) رباعيات مزبور علاوه بر قدمت تاريخي با روح فلسفه و طرز نگارش خيام درست جور مي آيند و انتقاد مؤلف مرصادالعباد به آنها نيز وارد است پس در اصالت اين سيزده رباعي و دو رباعي مرصاد العباد كه يكي از آنها در هر دو تكرار شده ( غير 100 ) شكي باقي نمي ماند و در ضمن معلوم مي شود كه گوينده آنها يك فلسفة مستقل و طرز فكر واسلوب معين داشته ، و نشان مي دهد كه ما با فيلسوفاني مادي و طبيعي سروكار داريم . از اين رو با كمال اطمينان مي توانيم اين رباعيات چهارده گانه را از خود شاعر بدانيم و آنها را كليد و محك شناسايي رباعيات ديگر خيام قرار بدهيم . از اين قرار 14 رباعي مذكور سند اساسي اين كتاب اين كتاب خواهد بود و در اين صورت هر رباعي كه يك كلمه و يا كنايه مشكوك و صوفي مشرب داشت ، نسبت به آن به خيام جايز نيست مشكل ديگري كه بايد حل شود ، اين است كه مي گويند خيام به اقتضاي سن ، چندين بار افكار و عقايدش عوض شده در ابتدا لاابالي و شرابخوار و كافر و مرتد بوده ودر آخر عمر سعادت رفيق او شده راهي به سوي خدا پيدا كرده و شبي روي مهتابي مشغول باده گساري بوده !  نا گاه  باد تندي وزيدن مي گيرد و كوزه شراب روي زمين مي افتد و مي شكند آن وقت خيام بر آشفته به خدا مي گويد :

ابــــــــــــريق مـي مرا شكستي ربي           بـــــر من در عيش را ببستي ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي           خاكم به دهن مگر تو مستي ربي

خدا هم او را غضب مي كند ، صورت خيام سياه مي شود و خيام دوباره مي گويد :

ناكرده گناه در جهان كيست ؟ بگو              آن كس كه گنه نكرده چون زيست ؟ بگو

من بد كنم و تو بد مكافات دهي                  پس فرق ميان من و تو چيست ؟ بگـــو

خدا هم او را مي بخشيد و رويش درخشيدن مي گيرد و قلبش روشن مي شود بعد مي گويد : « خدايا مرا بسوي خودت بخوان ! » آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز مي كند .

چند رباعي از خيام :

 

خـــيام اگر زباده مستي خوش باش             با مــــاهرخي اگر نشستي خوش باش

چون عاقبت كار جهان نيستي است             انگار كه نيستي چو هستي خوش باش

 

 

از جـــــملة رفتگان اين راه دراز                  باز آمده اي كيست تا بما گويد راز

پس بر سر اين دو راهه آز و نياز                 تا هيچ نماني كه  نمي آيي بـــــاز

 

 

يـك روز زبند عالم آزاد نيم                        يك دم زدن از وجود خود شاد نيم

شاگردي روزگار كردم بسيار                        در كار جهان هنوز استـــــاد نيم

پروين اعتصامي

پروين به كجروان سخن از راستي چه سود      كو آنچنان كسي كه نرنجد زحرف راست

عمر پروين بسيار كوتاه بود او در 25 اسفند 1285 شمسي در تبريز متولد شد كمتر زني از ميان سخنگويان اقبالي همچون پروين داشته كه در دوراني كوتاه سرشار از تفكر و تلاش ذهني و آفرينش هنري است انديشه هاي پروين  در دو مسير كلي در حركت است و اين دو مسير در پايان به وحدت مي رسد كه كل حيات بشري را در بر مي گيرد او در همان حال فلسفه هستي و راز آفرينش و پيچيدگي سرنوشت آدمي را در ارتباط با مابعد الطبيعه در انديشة خود زير و رو مي كند از زندگي عادي و روزمره انسان و تكاليف و وظايف او نيز غافل نيست پروين كه در كودكي به همراه خانواده به تهران آمده بود مقدمات عربي و برخي متون فارسي را در خانه نزد پدر فرا گرفت از همان زمان كودكي پروين با شعر و ادب آشنا شد چرا كه خانه آنها محفل شاعران و فرزانگان آن روزگار بود و پروين با ادبيات و شعر بزرگ مي شد بعد از آموختن ادب فارسي و عربي به مدرسه دخترانه ( ايران نبل ) كه از سوي آمريكا ييان اداره مي شد رفت و در خرداد 1303 شمسي دوره تحصيلي آن مدرسه را به پايان رسانيد پروين بعد از اتمام تحصيل در هم آن مدرسه به تعليم پرداخت اما پروين باز به سوي شعر رو آورد و به گفتن مضامين بكر و لطيف پرداخت پروين روحيه اي متين و آرام داشت چنانكه با حادثة غم انگيز ناكامي در ازدواجش و مرگ پدر با فروتني و وقار هر دو حادثه را پذيرفت . چنانكه پروين در 19 تيرماه 1313 با پسر عموي خود به نام فضل ا. . . كه رئيس شهرباني بود در كرمانشاه ازدواج كرد و چهار ماه پس از عقد با همسر خود به كرمانشاه رفت اما از همان آغاز پيدا بود كه ديگر با دل و جان به شعر و شاعري نمي پرداخت چرا كه روح خشن و نظامي شوهرش با روح لطيف پروين هم خواني نداشت پروين نمي توانست برخوردهاي او را تحمل كند پس با برادرش راهي تهران شد و سرانجام در 11 مرداد 1314 با چشم پوشي از مهريه از وي جدا شد اين تجربه تلخ از زندگاني مشترك پروين را در دنيايي از غم و اندوه و انزوا فرو برد و با هم متوسل به روحيه آرام خود شد و از كم و كيف آن با هيچ كس صحبت نكرد فقط چند بيت سرود :

ايـن گل تو ز جمعيت گلزار چه ديــــدي       جز سرزنش و بد سري خار چه ديــدي

اي لـعل دل افروز تو با اين همه پرتـــو       جز مشتري سفله به بازار چه ديـــدي

رفتي به چمن ، ليك قفس گشت نصيبت     غير از قفس اي مرغ گرفتار چه ديدي

انزوا و تنهايي پروين به او فرصتي بخشيد تا او به ياري پدر فاضلش به نظم و تدوين اشعار خويش بپردازد ، پنجاه سال است كه از درگذشت اين زن شاعر مي گذرد و همگان اشعار پروين را مي خوانند و وي را ستايش مي كنند اشعارش نزد همگان پذيرش يافته و بسياري از ابيان آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص وعام جاري گشته است . افسوس كه زمانه با او مهربان نبود و بار دگر او را در غم و ناراحتي فرو برد و با مرگ پدر كه در 12 دي ماه 1319 هـ ق اتفاق افتاد و او را غرق در ناراحتي و حرمان كرد اين قطعه را در اندوه فراق پدر سرود :

پدر آن تيشه كه بر خاك تو زد دست اجل     تيشه اي بود كه شد باعث ويراني مــن

مــــه گردون ادب بودي و در خاك شدي       خاك زندان تو گشت اي مه كنعاني من

بــر سر خاك تو رفتم خط پاكش خواندم       آه از اين خط كه نوشتند به پيشاني من

شعر پروين شيوا ، ساده و دل نشين است مضمونهاي متنوع پروين به باغ پر گياهي مانند است كه به راستي روح را نوازش مي دهد اخلاق و همه تعابير و مفاهيم زيبا و عادلانه آن چون اختري تابناك بر ديوان پروين مي درخشد چنانكه استاد بهار در مورد اشعار وي مي فرمايند « پروين در قصايد خود پس از بيانات حكيمانه و عارفانه روح انسان را بسوي سعي و عمل اميد ، حيات ، اغتنام وقت ، كسب كمال ، همت ، اقدام نيكبختي و فضليت سوق مي  دهد . سرانجام آنكه او ديوان خوبي و پاكي است بدين  نحو گذشت .

فوت پروين

سرانجام سوم فروردين 1320 فرا رسيد پروين بي هيچ سابقة بيمار شد و حصبه گرفت ، پروين مانند هميشه متين و آرام بود . با آنكه در تب مي سوخت آه نمي كشيد پروين در لحظات آخر عمر از دايي خود كه هر روز بر سر بالين او مي آمد خواست تا براي مادر تسكيني باشد و بعد بيهوش شد و در نيمه شب جمعه 15 فروردين  1320 در آغوش مادر جان داد جنازه پروين در صحن حضرت معصومه در قم كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد .
اشعار پروين

كودكي كوزه اي شكست و گريست
چــه كــنم ، اوســـــتا اگــر پرسد
زيـــن شكسته شدن ، دلم بشكست
چــــــــــه كنم اگر طلب كند تاوان
گـــر نكوهش كند كه كوزه چه شد

 

كــــــــه مرا پاي خانه رفتن نيست
كــــوزة آب از اوست از من نيست
كار ايــــــــام ، جز شكستن نيست
خجلت و شـــرم ، كم زمردن نيست
سخنيم از بـــــــــراي گفتن نيست

 كــــــاشكي دود آه مــــــي ديدم
چــــيزها ديــــده و نـــخواسته ام
روي مـادر نـــــديده ام هـــــرگز
كودكــــان گــــريه مي كنند و مرا
دامـن مادران خوش است ، چه شد
خواندم از شوق هر كه را مـــــادر
از چه يك دوست بهر من نـگذاشت
ديشب از من خجسته روي بــتافت
من كه ديبا نداشــــــتم هــمه عمر
طوق خورشيد ، گـــر زمــــرد بود
لعل من چيـــست ، عقده هــاي دلم
اشــــك مـــن گوهر بنا گوشــــم
كودكان را كـــــــليج هست و مـرا
جامه ام را بــه نــــيم جـــو نخرد

تــــرسم آنـــــــگه دهــند پيرهنم
كودكي گفت مسكن تو كجاســت
رقعه ، دانم زدن بـــه جامة خويش
خوشه اي چـــــــند مي توانم چيد
هـــــــــــمه گويند پيش ما منشين

 

حيف ، دل را شكاف و روزن نيست
دل مــــن هم دل است ، آهن نيست
چشم طفل يــــتيم ، روشــن نيست
فـــــرصتي بـهر گريه كردن نيست
كه سر من بــــه هيــچ دامن نيست
گفت با من كه مـــــــادر من نيست
گــــر كه با من زمانه دشمن نيست
كـــز چه معنيت ، ديبه بر تن نيست
ديدن ايدوست ، چون شنيدن نيست
لعل من هم به هيچ معدن نيست
عـــقد خونين به هيچ مخزن نيست
اگرم گوهـــــري به گـــردن نيست
نــان خشك از براي خوردن نيست
ايــن چنين جامه ، جاي ارزن نيست
كــــه نــشاني و نامي از تن نيست
گـــفتم : آنجا كه هيچ مسكن نيست
چه كنم،نخ كم است و سوزن نيست
چـــــــه كنم در چراغ روغن نيست
هيـــچ جا ، بـــهر من نشيمن نيست

 بر پلاسم نشانده اند از آن
نزد استاد فرش رفتم و گفت
همگانم قفا زنند همي
من نرفتم به باغ با طفلان
گل اگر بود ، مادر من بود
گل من خارهاي پاي من است
اوستادم نهاد لوح به سر
من كه هر خط نوشتم و خواندم
پشت سر او فتادة فلكم
مزد بهمن همي زمن خواهند
چرخ ، هر سنگ داشت بر من زد
چه كنم خانه زمانه خراب

 

كه ترا جامه خزاد كن نيست
در تو فرسوده ، فهم اين فن نيست
كه ترا جز زبان الكن نيست
بهر پژمردگان  ، شكفتن نيست
چونكه اونيست، گل به گلشن نيست
گر گل و ياسمين و سوسن نيست
كه چو تو ، هيچ طفل كودن نيست
بخت با خواندن و نوشتن نيست
نقص خطي و جرم كلمن نيست
آخر اين آذر است ، بهمن نيست
ديگرش سنگ در فلاخن نيست
كــــــــه دلي از جفاش ايمن نيست

 

 


 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:27 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

تحقیق درباره زندگی نامه عمر خیام

بازديد: 401

 

تحقیق رایگان از سایت علمی و پژوهشی اسمان

تحقیق درباره زندگی نامه عمر خیام

حکیم عمر خیام (خیامی) در سال 439 هجری (1048 میلادی) در شهر نیشابور و در زمانی به دنیا آمد که ترکان سلجوقیان بر خراسان، ناحیه ای وسیع در شرق ایران، تسلط داشتند. وی در زادگاه خویش به آموختن علم پرداخت و نزد عالمان و استادان برجسته آن شهر از جمله امام موفق نیشابوری علوم زمانه خویش را فراگرفت و چنانکه گفته اند بسیار جوان بود که در فلسفه و ریاضیات تبحر یافت.


زندگی نامه خیام
خیام در سال 461 هجری به قصد سمرقند، نیشابور را ترک کرد و در آنجا تحت حمایت ابوطاهر عبدالرحمن بن احمد , قاضی القضات سمرقند اثربرجسته خودرادر جبر تألیف کرد. خیام سپس به اصفهان رفت و مدت 18 سال در آنجا اقامت گزید و با حمایت ملک شاه سلجوقی و وزیرش نظام الملک، به همراه جمعی از دانشمندان و ریاضیدانان معروف زمانه خود، در رصد خانه ای که به دستور ملکشاه تأسیس شده بود، به انجام تحقیقات نجومی پرداخت. حاصل این تحقیقات اصلاح تقویم رایج در آن زمان و تنظیم تقویم جلالی (لقب سلطان ملکشاه سلجوقی) بود. در تقویم جلالی، سال شمسی تقریباً برابر با 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 45 ثانیه است. سال دوازده ماه دارد 6 ماه نخست هر ماه 31 روز و 5 ماه بعد هر ماه 30 روز و ماه آخر 29 روز است هر چهارسال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز است هر چهار سال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز می شود در تقویم جلالی هر پنج هزار سال یک روز اختلاف زمان وجود دارد در صورتیکه در تقویم گریگوری هر ده هزار سال سه روز اشتباه دارد.


بازگشت خیام به خراسان
بعد از کشته شدن نظام الملک و سپس ملکشاه، در میان فرزندان ملکشاه بر سر تصاحب سلطنت اختلاف افتاد. به دلیل آشوب ها و درگیری های ناشی از این امر، مسائل علمی و فرهنگی که قبلا از اهمیت خاصی برخوردار بود به فراموشی سپرده شد. عدم توجه به امور علمی و دانشمندان و رصدخانه، خیام را بر آن داشت که اصفهان را به قصد خراسان ترک کند. وی باقی عمر خویش را در شهرهای مهم خراسان به ویژه نیشابور و مرو که پایتخت فرمانروائی سنجر (پسر سوم ملکشاه) بود، گذراند. در آن زمان مرو یکی از مراکز مهم علمی و فرهنگی دنیا به شمار می رفت و دانشمندان زیادی در آن حضور داشتند. بیشتر کارهای علمی خیام پس از مراجعت از اصفهان در این شهر جامه عمل به خود گرفت.


خیام و علم ریاضیات
دستاوردهای علمی خیام برای جامعه بشری متعدد و بسیار درخور توجه بوده است. وی برای نخستین بار در تاریخ ریاضی به نحو تحسین برانگیزی معادله های درجه اول تا سوم را دسته بندی کرد، و سپس با استفاده از ترسیمات هندسی مبتنی بر مقاطع مخروطی توانست برای تمامی آنها راه حلی کلی ارائه کند. وی برای معادله های درجه دوم هم از راه حلی هندسی و هم از راه حل عددی استفاده کرد، اما برای معادلات درجه سوم تنها ترسیمات هندسی را به کار برد؛ و بدین ترتیب توانست برای اغلب آنها راه حلی بیابد و در مواردی امکان وجود دو جواب را بررسی کند. اشکال کار در این بود که به دلیل تعریف نشدن اعداد منفی در آن زمان، خیام به جوابهای منفی معادله توجه نمی کرد و به سادگی از کنار امکان وجود سه جواب برای معادله درجه سوم رد می شد. با این همه تقریبا چهار قرن قبل از دکارت توانست به یکی از مهمترین دستاوردهای بشری در تاریخ جبر بلکه علوم دست یابد و راه حلی را که دکارت بعدها (به صورت کاملتر) بیان کرد، پیش نهد. خیام همچنین توانست با موفقیت تعریف عدد را به عنوان کمیتی پیوسته به دست دهد و در واقع برای نخستین بار عدد مثبت حقیقی را تعریف کند و سرانجام به این حکم برسد که هیچ کمیتی، مرکب از جزء های تقسیم ناپذیر نیست و از نظر ریاضی، می توان هر مقداری را به بی نهایت بخش تقسیم کرد. همچنین خیام ضمن جستجوی راهی برای اثبات "اصل توازی" (اصل پنجم مقاله اول اصول اقلیدس) در کتاب شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس (شرح اصول مشکل آفرین کتاب اقلیدس)، مبتکر مفهوم عمیقی در هندسه شد. در تلاش برای اثبات این اصل، خیام گزاره هایی را بیان کرد که کاملا مطابق گزاره هایی بود که چند قرن بعد توسط والیس و ساکری ریاضیدانان اروپایی بیان شد و راه را برای ظهور هندسه های نااقلیدسی در قرن نوزدهم هموار کرد. بسیاری را عقیده بر این است که مثلث حسابی پاسکال را باید مثلث حسابی خیام نامید و برخی پا را از این هم فراتر گذاشتند و معتقدند، دو جمله ای نیوتن را باید دو جمله ای خیام نامید. البته گفته می شودبیشتر از این دستور نیوتن و قانون تشکیل ضریب بسط دو جمله ای را چه جمشید کاشانی و چه نصیرالدین توسی ضمن بررسی قانون های مربوط به ریشه گرفتن از عددها آورده اند.


خیام و علوم دیگر
استعداد شگرف خیام سبب شد که وی در زمینه های دیگری از دانش بشری نیز دستاوردهایی داشته باشد. از وی رساله های کوتاهی در زمینه هایی چون مکانیک، هیدرواستاتیک، هواشناسی، نظریه موسیقی و غیره نیز بر جای مانده است. اخیراً نیز تحقیقاتی در مورد فعالیت خیام در زمینه هندسه تزئینی انجام شده است که ارتباط او را با ساخت گنبد شمالی مسجد جامع اصفهان تأئید می کند. تاریخنگاران و دانشمندان هم عصر خیام و کسانی که پس از او آمدند جملگی بر استادی وی در فلسفه اذعان داشته اند، تا آنجا که گاه وی را حکیم دوران و ابن سینای زمان شمرده اند. آثار فلسفی موجود خیام به چند رساله کوتاه اما عمیق و پربار محدود می شود. آخرین رساله فلسفی خیام مبین گرایش های عرفانی اوست. اما گذشته از همه اینها، بیشترین شهرت خیام در طی دو قرن اخیر در جهان به دلیل رباعیات اوست که نخستین بار توسط فیتزجرالد به انگلیسی ترجمه و در دسترس جهانیان قرار گرفت و نام او را در ردیف چهار شاعر بزرگ جهان یعنی هومر، شکسپیر، دانته و گوته قرار داد. رباعیات خیام به دلیل ترجمه بسیار آزاد (و گاه اشتباه) از شعر او موجب سوء تعبیرهای بعضاً غیر قابل قبولی از شخصیت وی شده است. این رباعیات بحث و اختلاف نظر میان تحلیلگران اندیشه خیام را شدت بخشیده است. برخی برای بیان اندیشه او تنها به ظاهر رباعیات او بسنده می کنند، در حالی که برخی دیگر بر این اعتقادند که اندیشه های واقعی خیام عمیق تر از آن است که صرفا با تفسیر ظاهری شعر او قابل بیان باشد. خیام پس از عمری پربار سرانجام در سال 517 هجری (طبق گفته اغلب منابع) در موطن خویش نیشابور درگذشت و با مرگ او یکی از درخشان ترین صفحات تاریخ اندیشه در ایران بسته شد.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:18 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1652

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس