سایت علمی و پژوهشی آسمان - مطالب ارسال شده توسط nevisandeh

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق درباره انسان و سرنوشت

بازديد: 119

انسان و سرنوشت

مقدمه

مسئله قضا و قدر در ميان مسلمين سابقه طولاني دارد. از صدر اسلام قرن اول هجري در ميان مسلمين مطرح بود و مفسرين ، فلساسفه و عرف و حتي شعرا و ادبا درباره آن بحث كرده اند ، هيچ چيز با اندازه آينه انسان آزادي خود را از دست رفته و خوشتن را مقهور و محكوم نيرومند ترند خود مشاهده كند و تسلط مطلق و بي چون و چراي او را بر خود احساس كن روح او را فشرده و افسرده نمي سازد
مي گويند بالاترين نعمتها آزادي است و تلخ ترين دردها و ناكاميها احساس مقهوريت است. آن ( تسليم و رضا ) كه از نبودن ( چاره ) و مقهور ديدن خود ( در كف شير نر خونخوار ) پيدا شود از هر آتش براي روح آدمي گدازنده تر است.

اين در صورتي است كه انسان خود را مقهور و محكوم انساني ديگر زورمندتر يا حيواني قوي پنجه تر از خود مشاهده كند اما اگر آن قدرت مسلط يك قدرت نامرئي و مرموز باشد و تصور خلاصي از آن و تسلط بر آن تصور امر محال باشد مسلماً صد درجه بدتر خواهد بود. اين مسئله از مسائلي است كه براي ذهن همه كساني  في الجمله توانايي انديشيدن در مسائل كلي دارند طرح مي شود و مورد علاقه قرا مي گيرد. زيرا هر كس طبعاً علاقمند است بداند آيا يك سرنوشت محتوم و مقطوعي كه تخلف از آن امكان پذير نيست مسير زندگاني او را تعيين مي كند و او از خود در اين راهي كه مي رود اختياري ندارد؟ ( مانند پركاهي است در كف تند بادي ) يا چنين سرنوشتي در كار نيست و او خود مي تواند مسير زندگي خود را تعيين كند.

در برخي از آيات قرآن صريحاً حكومت دخالت سرنوشت و اينكه هيچ حادثه اي در جهان رخ نمي دهد ديگر بهشت الهي و آن حادثه قبلاً در كتابي مضبوط بوده است تأييد شده است اما اياتي كه دلالت مي كند بر اينكه انسان در عمل خود مختار و در سرنوشت خود مؤثر است و مي تواند آنرا تغير دهد نيز در قرآن مكرراً و به دفعات ياد آوري شده است اين دو دسته آيات از نظر غالب علمائ تفسير و علماء كلام معارض يكديگر شناخته شده اند. بعقيده آنها بايد مفاد ظاهر يك دسته را پذيرفت و دسته دير را تأويل كرد. از نيمه دوم قرن اول كه دو طرز تفكر در اين باب پيدا شد ، گروهي كه طرفدار آزادي و اختيار بشر شدند ، دسته اول اين آيات را تأويل و توجيه كردند و آنها به « قدري » معروف شدند. گروهي ديگر كه طرفدار عقيده تقدير شدند دسته دوم اين ايات را تأويل كردند و جبري ناميده شدند. تديرجاً كه دو فرقه بزرگ كلامي يعني اشاعره و معتزله پديد آمدند و مسائل زياد ديگري غير از مسئله جبر و قدر را نيز طرح كردند و دو مكتب بوجود آمد جبريون و قدريون در اشاعره و معتزله هضم شدند مكتب اشعري از جبر و مكتب معتزلي از قدر طرفداري كردند.

 

 

تعارض ها

از نظر غالب مفسرين و متكلمين ، آيات قرآن در زمينه و نوشت و آزادي و اختيار انسان متعارض مي باشند ذكر اين نكته مهم است كه تعارض بر دو قسم است: گاهي به اين صورت است كه يك سخن ، سخن ديگر را صراحتاً و مطابقتاً نفي مي كند و گاهي اينطور نيست ، جمله دوم صريحاً مفاد جمله اول را نفي نمي كند اما لازمه سحت  و راستي او بطلان و كذب مفاد جمله اول است اكنون باد ببينيم تعارض آيات قرآن با يكديگر در مسئله قضا و قدر و اختيار و ازادي بشر از كدام نمونه است ـ مسلماً آيات قرآن صراحتاً يكديگر را در اين مسئله نفي نمي كنند بلكه علت اينكه اين دو دسته متعارض شناخته شده اند اينست كه بعقيده متكلمين و برخي از مفسرين لازمه اينكه همه چيز تقدير الهي باشد اينست كه انسان آزاد نباشد ازادي با قدر بودن سازگار نست و از آنطرف لازمه اينكه انسان خود عامل مؤثر در خوشبختي و بدبختي خود باشد و سرنوشت خود را در اختيار داشته باشد كه خوب كند يا بد اينست كه تقدير قبلي در كار نباشد.

بدون شك مسلك جبر آنطور كه اشاعره گفته اند كه بكلي بشر را فاقد اختيار و آزادي مي دانند اثار سوء اجتماعي زيادي دارد ، مانند ميكرب فلج ، روح و اراده را فلج مي كند ؛ اين عقيده است كه دست تطاول زورگويان را درازتر و دست انتقام و دادخواهي زورشنوها را بسته تر مي كند ، آنكس كه مقامي را غصب كرده دم از موهبتهاي الهي مي زند ، و بعنوان اينكه هرچه بهركس داده مي شود خدادادي است و خداست كه به ملعم دريا ، دريا نعمت و به مفلس كشتي ، كشتي محنت ارزاني فرموده است و آنكه از مواهب الهي محروم مانده به خود حق نمي دهد كه اعتراض كند زيرا فكر مي كند اين اعتراض ، اعتراض به قسمت و تقدير الهي است و در مقابل قسمت و تقدير الهي بايد صابر بود و آنچه از دست ستمگر مي كشد تحمل مي كند زيرا فكر مي كند آنچه بر او وارد مي شود مستقيماً و بلاواسطه از طرف خداست و هرگز در فكر تقويت شخصيت و اصلاح اخلاق و كنترل اعمال خود نمي افتد همه چيز را حواله به تقدير مي كند اين مشكل در ميان فلاسفه الهي و متكلمين از آنجا مطرح شده است كه اين مفكرين از طرفي توجه داشته اند به قانون علت و معلول و منتهي شدن همه حوادث و ممكنات به ذات واجب الوجود و اينكه در ملك وجود نمي تواند شريكي براي حق باشد بوده اند ، و از طرفي ديگر با اين نكته كه حتي عوام الناس نيز متوجه هستند توجه كرده اند كه زشتيها و فحشا و گناهان را نمي توان به خداوند نسبت داد لهذا در ميان تنزيه و توحيد مردد مانند ، گروهي ديگر تحت عنوان ( تنزيه ) اراده و مشيت حق را مؤثر در افعال و اعمال بندگان كه احياناً متصف به زشتي و فحشا است ندانسته اند و گروهي تحت عنوان ( توحيد ) همه چيز را مستند به اراده حق كرده اند اين مسلئه قبل از آنكه انگيزه هاي سياسي و اجتماعي در آن دخالت داشته باشد ، يك مجهول و مشكله علمي بوده است براي گروهي اين عقيده كه همه چيز حتي زشتيها و بديها منتسب بخداست غير قابل قبول بود. خدا را از اين گونه امور تنزيه مي كرده اند ، براي گروهي ديگر كه بتوحيد آشنا تر بوده اند اين جهت كه در جهان هستي ـ كه قائم بذات الهي است و هر موجودي هر لحظه از او مدد مي گيرد موجودي در فعل خود استقلال داشته باشد و خدا چيزي بخواهد و آن موجود چيز ديگر و آنگاه خواسته آن مخلوق بر خلاف خواسته خدا جامعه عمل بپوشد غير قابل قبول بوده است و از اين رو اختلاف نظر و عقيده پيدا شده است ولي حقيقت اين است كه هر دو اين گروهها تا حدي به حقيقت امر پي برده اند يعني بر جزئي از حقيقت تكيه كردند لازمه اعتقاد به قضا و قدر و توحيد افعالي ، جبر و سلب آزادي از بشر نيست.

همانطور كه لازمه اختيار و حريت بشر نفي قضا و قدر نيست.

قضا وقدر

قضا به معني حكم و قطع و فيصله دادن است ، قاضي را از اين جهت قاضي مي گويند كه ميان متخاصمين حكم مي كند و به كار آنها فيصله مي دهد. در قرآن كريم اين كلمه زياد استعمال شده ، چه در مورد بشر و چه در مورد خدا ، و چه در مورد قطع و فصل قولي كه سخني موجب قطع و فصلي بشود و چه در مورد قطع و فصل عملي و تكويني كه حقيقتي از حقايق موجب قطع و فصل گردد.

قدر به معني اندازه و تعيين است اين كلمه نيز به همين معني در قرآن كريم زياد استعمال شده است ، حوادث جهان از آن جهت كه وقوع آنها در علم و مشيت الهي قطعيت و تحتم يافته است مقضي بقضاء الهي مي باشند ، و از آنجهت كه حدود و اندازه و موقعيت مكاني و زماني آنها تعيين شده است مقدر به تقدير الهي مي باشند.

بطور كلي درباره حوادثي كه در جهان واقع مي شود سه گونه مي توان نظر داد:

يكي اينكه بگوئيم حوادث با گذدشته خود هيچگونه ارتباطي ندارند ، هر حادثه در هر زمان كه واقع مي شود مربوط و مديون اموري كه بر او تقدم دارند ( چه تقدم زماني و چه غير زماني ) نيست ،‌نه اصل وجود او بامور قبل مربوط و متكي است و نه خصوصيات و شكل و مختصات زماني و مكاني و اندازه و حدود او مربوط بگذشته است و در گشته تعيين شده است.

( البته با اين فرض ، سرنوشت معني ندارد ). سرنوشت هيچ موجودي قبلاً يعني در مرتبه وجود يك موجود ديگر تعيين نمي شود ،‌زيرا رابطه وجودي ميان آنها نيست. مطابق اين نظر بايد اصل عليت را يكسره انكار كنيم و حوادث را با گزاف و اتفاق و صورت غير علمي توجيه كنيم.

اصل عليت عمومي و پيوند روري و قطعي حوادث با يكديگر و اينكه هر حادثه اي تحتم و قطعيت خود را و همچنين تقدر و خصوصيات وجودي خود را از امري يا اموري مقدم بر خود گرفته است ، امريست مسلم و غير قابل انكار. اصل عليت و اصل ضرورت علي و معلولي و اصل سنخيت علي و معلول را از اصول متعارفه همه علوم بشري بايد شمرد.

نظر ديگر اينكه براي هر حادثه علت عائل بشويم ولي نظام اسباب و مسببات را و اينكه هر علتي معلولي خاص ايجاب مي كند و هر معلولي از علت معين امكان صدور دارد منكر شويم و چنين پنداريم كه در همه عالم و جهان هستي يك علت و يك فاعل يشتر وجود ندارد و ان ذات حق است ، همه حوادث و موجودات مستقيماً و بلاواسطه از او صادر مي شوند. اراده خدا بهر حادثه اي مستقيماً و جداگانه تعلق مي گيرد ، چنين فرض كنيم كه قضاء الهي يعني علم و اراده حق بوجود هر موجودي مستقل است از هر علم ديگر و قضاء ديگر ، در اينصورت بايد قبول كنيم كه عاملي غير از خدا وجود ندارد ، علم حق در ازل تعلق گرفته كه فلان حادثه ودر فلان وقت وجود پيدا كند و قهراً آن حادثه در آنوقت وجود پيدا مي كند ، هيچ چيزي هم در وجود آن حادثه دخالت ندارد ، افعال و اعمال بشر يكي از آن حوادث است ، اين افعال و اعمال را مستقيماً و بلا واسطه قضا و قدر يعني علم و اراده الهي بوجود مي آورد و اما خود بشر و قوه و نيروي او دخالتي در كار ندارد ، اينها صرفاً يك پرده ظاهري و يك نمايش پنداري هستند.

اين همان مفهوم جبر و سرنوشت جبري است و اين همان اعتقادي است كه اگر در فرد يا قومي پيدا شود زندگي آنها را تباه مي كند.

اين نظر ، گذشته از مفاسد عملي و اجتماعي كه دارد منطقاً محكوم و مردود است ، از نظر براهين عقلي و فلسفي ترديدي در بطلان اين نظ نيست. نظام اسباب و مسببات و رابطه علي و معلولي بين حوادث ، غير قابل انكار است؛ نه تنها علوم طبيعي و مشاهدات حسي و تجربي بر نظام اسباب و مسببات دلالت مي كند و بعلاوه قرآن كريم نيز اصل عليت عمومي و نظام اسباب و مسببات را تأييد كرده است.

نظر سوم اينكه اصل عليت عمومي و نظام اسباب و مسببات بر جهان و جميع وقايع و حوادث جهان حكمفرماست ، هر حادثي ضرورت و قطعيت وجود خود را و همچنين شكل و خصوصيت زماني و مكاني و ساير خصوصيات وجودي خود را از علل متقدمه خود كسب كرده است و يك پيوندنا گسستني ميان گذشته و حال و استقبال ، ميان هر موجودي و علل متقدمه او ، هست.

بنابراين نظر ،‌سرنوشت هر موجودي بدست موجودي ديگر است كه علت او است و آن علت است كه وجود اين موجود را ايجاب كرده و به او ضرورت و حتميت داده است و هم آن علت است كه خصوصيات وجودي او را ايجاب كرده است و آن علت نيز بنوبه خود معلول علت ديگري است و همينطور

پس لازمه قبول اصل عليت عمومي قبول اين نكته است كه هر حادثه اي ضرورت و قطعيت و همچنين خصوصيت و شكل و اندازه و كيفيت خود را از علت خود مي گيرد.

در اين جهت فرق نمي كند كه ما الهي مسلك باشيم و بعلت العللي كه اصل همه ايجابها ( قضا ها ) و اصل همه تعين ( قدر ها ) هست معتقد باشيم يا نباشيم و چنين علت العللي را نشناسيم.

چيزي كه هست بعقيده يكنفر مادي ، قضا و قدر ، صرفاً عيني است و بعقيده الهي قضا و قدر در عين اينكه عيني است علمي هم هست . يعني اينكه از نظر يكنفر مادي سرنوشت هر موجودي در علل گذشته تعيين مي شود بدون آنكه خود ان علل بكار خود و خاصيت خود آگاه باشند ولي از نظر يكنفر الهي سلسله طولي علل ( علل مافوق زمان ) بخود و بكار و خاصيت خرد آگاه مي باشند. از اينرو در مكتب الهيون آن علل ، نام كتاب و لوح و قلم و امثال اينها بخود مي گيرند اما در مكتب ماديون چيزي كه شايسته اين نامها باشد وجود ندارد.

 

جبر

از اينجا معلوم مي شود كه اعتقاد بقضا و قدر عمومي و اينكه هر حادثه اي و از آنجمله اعمال و افعال بشر بقضا و قدر الهي است ، مستلزم جبر نيست ؛ اعتقاد بقضا و قدر آنگاه مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را دخيل در كار ندانيم و قضا و قدر را جانشين قوه و نيرو و اراده بشر بدانيم و حال آنكه چنانكه اشاره شد از ممتنع ترين ممتنعات اينست كه ذات حق بلاواسطه در حوادث جهان مؤثر باشد  ، زيرا ذات حقو وجود هر موجودري را فقط و فقط از راه علل و اسباب خاص او ايجاب مي كند ؛ قضا و قدر الهي چيزي جز سرچشمه گرفتن نظامي سببي و مسببي جهان از علم و اراده الهي نيست ، لازمه قبول اصل عليت عمومي و اصل ضرورت علي و معلولي و اصل سنخيت علي و معلولي اينست كه سرنوشت هر موجودي با علل متقدمه خود بستگي داشته باشد. خواه آنكه طبق نظر الهيون مبدأ الهي در كار باشد و يا آنكه طبق نظر ماديون مبدأ الهي در كار نباشد و فقط مبدأ مادي در كار باشد. يعني خواه آنكه نظام اسباب و مسببات را قائم بغير و منبعث و متكي بمشيت الهي بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم بذات فرض كنيم ، زيرا مستقل و قائم بذات بودن نظام سببي و مسببي و مستقل و قائم بذات نبودن آن در مسئله سرنوشت و ازادي بشر تأثير ندارد.

از اينرو بسيار جاهلانه است كه كسي عيده جبر را ناشي از اعتقاد بقضا و قدر اهلي بداند و از اين نظر اعتقاد بسر نوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.

اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهي انكار اسباب و مسببات و از آن جمله قوه و نيرو و اراده و اختيار بشر است چنين قضا و قدر و سرنوشتي وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد.

و اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر پيشوند حتميت هر حادثه با علل خود و پيوند شكل گرفتن هر حادثه از ناحيه علل خود است ، البته اين حقيقتي است مسلم ، ولي اعتقاد به اينگونه سرنوشت از مختصات الهيون نيست ، هر مكتب و روش علمي و فلسفي كه باصل عليت عمومي اذعان دارد ناچار است اينگونه پيوندها را بپذيرد با اين تفاوت كه الهيون معتقدند سلسله علل در بعدي غير از بعدهاي زمان و مكان منتهي مي شود به عله العلل و واجب الوجود ، يعني بحقيقتي كه او قائم بذات است و اتكائي بغير خود ندارد. از اينرو همه قضاء ها ( حتميتها ) و همه قدرها ( تعين ها ) در نقطه معيني متوقف مي شود. اين تفاوت تأثيري در اثبات يا نفي نظر جبر ندارد.

آزادي و اختيار

در اينجا يك سئوال پيش مي ايد و آن اينكه اگر ما قضا و قدر الهي را مستقيماً و بلاواسطه علل و اسباب با حوادث مرتبط بدانيم ديگر آزادي و اختيار بشر مفهومي نخواهد داشت و اما با قبول اصل عليت عمومي آيا مي توان آزادي و اختيار بشر را قبول كرد يا انكه اصل عليت عممومي نيز با آزادي و اختيار بشر منافات دارد.

بشر مختار و آزاد آفريده شده است ، يعني باو عقل و فكر و اراده داده شده است ، بشر در كارهاي ارادي خود مانند يك سنگ نيست كه او را از بالا بپائين رها كرده باشند و تحت تأثير عامل جاذبه زمين خواه نا خواه بطرف زمين سقوط كند و مانند گياه نيست كه تنها يك راه محدود در جلو او هست و همينكه در شرايط معين رشد و نمو قرار گرفت خواه ناخواه مواد غذائي را جذب و راه رشد و نمو را طي مي كند و همچنين مانند حيوان نيت كه بحكم غريزه كارهائي انجام دهد. بشر هميشه خود را در سر چهارراهيهائي مي بيند و هيچگونه اجبراي ندارد كه فقط يكي از آنها را انتخاب كند ، ساير راهها بر او بسته نيست ، انتخاب يكي از آنها بنظر و فكر و اراده و مشيت شخصي او مربوط است ، يعني طرز فكر و انتخاب او است كه يك راه خاص را معين مي كند.

حقيقت ممكن

و اما تغيير سرنوشت بعمني اينكه عاملي كه خود نيز از مظاهر قضا و قدر الهي و حلقه اي از حلقات عليت است سبب تغيير و تبديل سرنوشتي بشود و بعبارت ديگر تغيير سرنوشت بموجب سرنوشت و تبديل قضا و قدر بحكم قضا و قدر ، هرچند شگفت و مشكل بنظر مي رسد اما حقيقت است.

شگفت تر آنجاست كه قضا و قدر را از جنبه الهي در نظر بگيريم ، زيرا تغيير قضا و قدر از اين جنبه ، مفهوم تغيير در عالم علوي و الواح و كتب ملكوتي و علم الهي بخود مي گيرد ، مگر ممكن است در علم خداوند تغيير و تبديل پيدا شود؟!! اين شگفتي آنگاه بسر حد نهائي خود مي رسد كه حوادث سفلي و مخصوصاً اراده و افعال و اعمال انساني را سبب تغييراتي و محو و اثباتهائي در عالم علوي و برخي الواح تقديري و كتب ملكوتي بدانيم.

اينجا است كه سئوالات عجيب پشت سر هم خود نمائي مي كند. ايا علم خدا تغيير پذير است؟!! آيا حكم خدا قابل نقض است؟!! آيا داني مي تواند در عالي اثر بگذارد؟!! جواب همه اينها مثبت است. بلي علم خدا تغيير پذير است ، يعني خدا علم قابل تغيير هم دارد ، حكم خدا قابل نقض است ، يعني خدا حكم قابل نقض هم دارد. بلي داني مي تواند در عالي اثر بگذارد ، نظام سفلي و مخصوصاً اراده و خواست و عمل انسان ، بلكه اختصاصاً اراده و خواست و عمل انسان مي تواند عالم علوي را تكان بدهد و سبب تغييراتي در آن بشود و اين عالي ترين شكل تسلط انسان بر سرنوشت است.

اعتراف مي كنم شگفت آور است ، اما حقيقت است. اين همان مسئله عالي و شاهخ « بداء » است كه قرآن كريم براي اولين بار در تاريخ معارف بشري از اين ياد كرده است:

« يمحو الله مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب »

خداوند هرچه را بخواهد ( كه قبلاً ثبت شده است ) محو مي كند و هرچه را بخواهد ( كه قبلاً ثبت شده است ) ثبت مي كند و كتاب ما در ( اصل و ما در همه كتابها و نوشته ها منحصراً نزد اوست.

 

در تمام سيستم هاي معارف بشري سابقه ندارد ، در ميان فرق اسلامي تنها دانشمنداني از شيعه اثني عشريه هستند كه در اثر اهتداء و اقتباس از كلمات ائمه اهل بيت (ع) توانسته اند باين حقيقت پي ببرند و اين افتخار را بخود اختصاص دهند.

مسئله بداء ريشه قرآني دارد و از لطيف ترين حقايق فلسفي است ، در ميان فلاسفه شيعه نيز جز بعضي كه در قرآن زياد تدبر مي كرده اند و از آثار و كلمات پيشوايان شيعه مخصوصاً كلمات امام اول اميرالمؤمنين علي عليه السلام استفاده مي كرده اند كسي ديگر بغور اينمطلب نرسيده است.

البته در چنين مسئله اي تنها بتصور عاميانه عوام الناس كه از پيش خود فرض احمقانه اي بنام بداء مي سازند و سپس بمصداق « خود مي كشي و خود تعزيه مي خواني »آن ساخته و پرداخته خيال خود را مورد ايراد و انتقاد قرار مي دهند نبايد قناعت كرد.

موجودات جهان بر دو قسم اند: برخي از آنها امكان بيشتر از يك نوع خاص از وجود در آنها نيست ، مانند مجردات علوي ؛ برخي ديگر اينطور نيستند ، امكان بيش از يك نوع خاص از وجود در آنها هست و آنها ماديات مي باشند. موجودات مادي آنها هستند كه از يك ماده خاص بوجود مي آيند و زمينه بوجود آمدن موجودات ديگر مي باشند ، مانند همه موجوداتي كه محسوس و ملموس ما مي باشند. ماده طبيعي نقش پذير صورتهاي مختلف است ، ماده طبيعي استعداد تكامل دارد ، ماده طبيعي از بعضي عوامل طبيعت قوت و نيرو مي گيرد ، ماده طبيعي استعداد دارد كه با علل و عوامل مختلف مواجه شود و قهراً تحت تأثير هر كدام از انها يك حالت و كيفيت و اثري پيدا كند مخالف با حالت و كيفيت و اثري كه از آنديگري مي توانست پيدا كند. يك تخم كه در زمين كاشته مي شود اگر مادف شود با آب و هوا و حرارت و نور ، آفتي هم به او برخورد نكند از زمين مي رويد و رشد مي كند و بسر حد كمال مي رسد ؛ و اگر يكي از عوامل رشد و كمال كسر شود يا آفتي برسد ، به آن حد نخواهد رسيد. براي يك ماده طبيعي هزارها « اگر » وجود دارد. اگر چنين بشود چنان مي شود و اگر چنان بشود چنين مي شود. يعني اگر مواجه با فلان سلسله از علل شود چنين مي شود و اگر با فلان سلسه ديگر مواجه گردد چنان مي گردد.

در مجردات كه بيشتر از يك نحو نمي توانند وجود داشته باشند و تحت تأثير علل مختلف قرار نمي گيرند قضا و قدر حتمي است ، غير قابل تبديل است ، زيرا با بيش از يك سلسله از علل سر و كار ندارند و سرنوشت معلول با علت است پس يك سرنوشت بيشتر ندارند و چون امكان جانشين شدن سلسله اي از علل بجاي اين سلسله نيست پس سرنوشت آنها حتمي است. اما در غير مجردات كه امكان هزاران نقش و رنگ را دارند و تحت قانون حركت مي باشند ، همواره بر سر دوراهيها و چهارراهيها مي باشند ، قضا و قدرها غير حتمي وجود دارد. يعني يك نوع قضا و قدر سرنوشت آنها را معين نمي كند ، زيرا سرنوشت معلول در دست علت است و چون اين امور با علل مختلف سر و كار دارند پس سرنوشتهاي مختلف در انتظار آنها است ، و چون هر سلسله از علل را در نظر بگيرم امكان جانشين شدن يك سلسله ديگر در كار هست پس سرنوشت آنها غير حتمي است. بهر اندازه كه « اگر » درباره آنها صحيح است قضا و قدرها هست و امكان تغيير و تبديل وجود دارد.

اگر كسي بنوعي بيماري مبتلا باشد ناچار علت خاصي سبب رنجوري او شده است و اين سرنوشت خاص از آن علت ناشي شده است. حالا اگر اين بيمار دوا بخورد ، دوا علت ديگري است و سر نوشت ديگري همراه دارد. با خوردن دوا علت بيماري از ميان مي رود يعني سر نوشت بيمار تغيير مي كند.

اگر از اين بيمار دو پزشك عيادت كرده باشند و تشخيص و نسخه شان مخالف يكديگر باشد . يك نسخه مفيد و شفائ دهنده و نسخه ديگر مهلك و كشنده باشد ، بايد گفت دو سر نوشت مختلف در انتظار اين بيمار است و از آن نظر كه از جانب بيمار ، هم امكان انتخاب اين نسخه موجود است ، هم امكان انتخاب آن نسخه ، پس از نظر بيمار هيچكدام از اين دو سرنوشت حتمي نيست ،‌ گواينكه بالاخره يكي از آنها را انتخاب خواهد كرد و انتخاب آن بستگي دارد بيك سلسله علل آشكار و پنهان . ولي اينجهت موجب سلب اين امكان نمي گردد ، يعني در عين اينكه يكي بالخصوص انتخاب مي شود امكان اينكه انتخاب نود و باصطلاح امكان استعدادي انتخاب نسخه مخالف موجود و محفوظ بوده است.

پس سرنوشتهاي گوناگون دركار است و اين سرنوشتها مي توانند جانشين يكديگر بشوند ، جانشين شدن آنها نيز بحم سرنوشت است. عليهذا اگر كسي بيمار بشود و دوا بخورد و نجات پيدا كند بموجب سرنوشت و قضا و قدر است ؛ و اگر دوانخورد و رنجور بماند و يا دواي زيان بخش بخورد و بميرد باز بموجب سرنوشت و قضا و قدر است ، و اگر هم از محيط بيماري دوري گزيند و مصون بماند باز بحكم سرنوشت و قضا و قدر است. بالاخره هرچه بكند نوعي سرنوشت و قضا و قدر است و از حوزه قضا و قدر نمي تواند بيرون باشد. مولوي مي گويد:

همچنين تأويل قد جف القلم

                     بهر تحريض است بر شغل اهم

پس قلم بنوشت كه هر كار را

                     لايق آن هست تأثير و جزا

كژ روي ، جف القلم ، كژ آيدت

                     راستي آري ، سعادت زايدت

چون بدزدد ، دست شد ، جف القلم

                     خورده باده ، مست شد ، جف القلم

ظلم آري ، مدبري ، جف القلم

                     عدل آري برخوري ،‌جف القلم

تو روا داري روا باشد كه حق

                     همچو معزول آيد از حكم سبق ؟!

كه ز دست من برون رفته است كار

                     پيش من چندين مياچندين مزار

بلكه آن معني بود جف القلم

                     نيست يكسان نزد او عدل و ستم

سر مطلب اينست كه قضا و قدر چه از جنبه الهي و چه از غير جنبه الهي ، عاملي در عرض ساير عوامل جهان نيست بلكه مبدأ و منشأ و سرچشمه همه عاملهاي جهان است. هر عاملي كه بجنبد و اثري از خود بروز دهد مظهري از مظاهر قضا و قدر است و تحت قانون عليت عمومي است. از اينرو محال است كه قضا و قدر در شكل يك عامل در مقابل ساير عاملها و مجزا از آنها ظاهر شود و جلو تأثير عامل خاصي را بگيرد  و يا يك عامل خاصي را بكاري اجبار و اكراه كند.

بهمين دليل است كه « جبر » محال است. جبر يعني اكراه و اجبار انسان از طرف قضا و قدر اينگونه اثر بخشيدن براي قضا و قدر ـ كه سرچشمه عواملي هستي است نه عاملي در عرض ساير عوامل هستي ـ ممتنع است. بلي براي مظاهر قضا و قدر ممكن است ، مثل اينكه انساني انسان ديگر را بكاري اجبار كند. اما اين غير از جبر اصطلاحي است. جبر اصطلاحي يعني تأثير مستقيم قضا و قدر بر ريو اراده انساني بصورت يك عامل منفي براي رفع و جلوگيري ، يا بصورت يك عامل مثبت براي الزام و اكراه.

و بعبارت ديگر سر مطلب در امكان تبديل سرنوشت ،‌اينست كه قضا و قدر ، وجود هر موجودي را فقط و فقط از راه علل و اسباب خاص خود او ايجاب مي كند. ايجاب و ايجاد موجودي از غير مجراي علل و اسباب خاص خود او ممتنع است ،‌و از طرف ديگر علل و اسباب طبيعي مختلف است و مواد اين عالم در آن واحد استعداد متأثر شدن از چندين علت را دارند.

اگر قضا و قدر را آنطور فرض كنيم كه اشاعره فرض كرده اند ، يعني اصل عليت عمومي و جريان سببي و مسببي را ظاهر بي حقيقت بدانيم و يا مانند نيمه اشعري ها در موارد خاصي استثنائاً دخالت مستقيم و بلا واسطه قضا و قدر را در جريان امور بپذيريم ،‌مسئله شكل ديگر پيدا مي كند. اما چنين قضا و قدري وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد.

امتياز بشر

اعمال و افعال بشر از آن سلسله حوادث است كه سرنوشت حتمي و تخلف ناپذير ندارد. زيرا بستگي دارد به هزاران علل و اسباب و از آنجمله انواع اراده ها و انتخابها و اختيارها كه از خود بشر ظهور مي كند. تمام امكاناتي كه در مورد جمادات و نباتات و و افعال غريزي حيوان وجود دارد و تمام « اگر » هائي كه در وقوع آنها هست ،‌در افعال و اعمال بشر هست. در رشد يا درخت و يا انجام عمل غريزي يك حيوان ، هزاران « اگر » كه همان شرائطي طبيعي هستند مي توانند وجود داشته باشند ، همه آن « اگر » ها در افعال و عمال انسان هست ، بعلاوه اينكه در انسان عقل و شعور اراده اخلاي و قوه انتخاب و ترجيح آفريده شده است.

انسان قادر است عملي را كه صد در صد با غريزه طبيعي و حيواني او موافق است و هيچ رادع و مانع خارجي وجود ندارد بحكم تشخيص و مصلحت انديشي ترك كند و قادر است كاري را كه صد در صد مخالف طبيعت او است و هيچگونه عامل اجبار كننده خارجي هم وجود ندارد بحكم مصلحت انديشي و نيروي خرد آنرا انجام دهد. انسان مانند حيوان تحت تأثير محركات نفساني و رغبتهاي دروني واقع مي شود ، اما در مقابل آنها دست بسته و مسخر نيست. از يك نوع حريتي برخوردار است ،‌يعني اگر همه عواملي كه براي يك حيوان در انجام عمل غريزي فراهم است و الزاماً او را وادار بعمل و حركت مي كند براي انسان فراهم باشد تازه راه فعل و ترك براي او از ناحيه عقل و اراده خودش باز است. انجام اين عمل مشروط است باينكه قوه تميز و تشخيص او همانند يك شوراي عالي بتصويب برساند و قوه اراده او مانند يك قوه مجريه بكار بيفتد. اينجا است كه تأثير انسان در سرنوشت خود بعنوان يك عامل مختار يعني عاملي كه پس از آنكه همه شرائطي طبيعي فراهم است در انتخاب فعل و ترك « آزاد » است معلوم مي شود.

معني ازادي انسان اين است كه از قانون عليت آزاد است ، زيرا گذشته از اينكه آزادي از قانون عليت في حد ذاته محال است ، با اختيار ارتباط ندارد ، بلكه اينگونه آزادي با اجبار يكسان است ، چه فرق مي كند كه انسان از ناحيه عامل خاصي مجبور و مكره باشد كه بر خلاف ميل و خواست خود بكند ، يا اينكه خود عمل ا قانون عليت آزاد باشد و با هيچ علتي و از آنجمله خود بشر بستگي نداشته باشد و خود بخود واقع شود. اينكه مي گوئيم بشر مختار و ازاد است باين معني است كه عمل او از خواست و رضايت كامل او و تصويب قوه تميز او سرچشمه مي گيرد و هيچ عاملي او را برخلاف ميل و رغبت و رضا و تشخيص او وادار نمي كند ، نه قضا و قدر و نه عامل ديگر.

خلاصه اينكه چون تمام علل و اسباب ، مظاهر قضا و قدر الهي مي باشند. در مورد هر حادثه اي هر اندازه علل و اسباب مختلف و جريانهاي مختلف متصور باشد قضا و قدرهاي گوناگون متصور است. آن جرياني كه واقع مي شود و صورت مي‌گيرد بقضا و قدر الهي است و آن جرياني كه هم متوقف مي شود بقضا و قدر الهي است.

تغيير ناپذيري در طبيعت

گفتيم در زبان پيشوايان دين چه در دعا و چه در غير دعا از دو گونگي قضا و قدر ياد شده است ، و توضيح داديم كه مجردات علوي قضاء و قدرشان حتمي است ، بر خلاف موجودات طبيعت. بايد اضافه كنيم كه در طبيعت نيز ضا و قدري هاي حتمي و بعبارت ديگر ،‌جريانهاي غير قابل تبديل هست. در طبيعت ، هر موجودي مسبوق بعدم است و بايد از موجود ديگر سرچشمه بگيرد ، اين قضاء حتمي است. هر موجود طبيعي بايد راه فنا و زوال پيش بگيرد مگر اينكه تبديل شود بموجود غير مادي. اين نيز قضا و قدر حتمي است. موجودات جهان طبيعت به مرحله اي مي رسند كه تغيير مسير براي آنها غير ممكن مي شود ، يا بايد معدوم شوند و يا همان جريان را طي كنند ، يعني تقدير حتمي پيدا مي كنند ، مثلاً لول نطفه يك مرد كه با تخمك يك زن جفت مي شود . مجموعاً‌ يك واحد سلول را تشكيل مي دهند سرشت و طينت معيني را براي اينده كودك تشكيل مي دهند و صفات موروئي خاصي را در كودك بعداً بوجود مي آورند كه در سرنوشت آينده او مؤثر است. بديهي است كه اگر سلول نطفه اين مرد با تخمك زن ديگر جفت شده بود واحد ديگري مغاير با اين واحد ، و سرشت و طينت ديگري مغاير با اين سشت و طينت تكوي مي شد. پس از تكوين يك سرشت و طينت ديگر نمي توان آنرا بسرشت ديگر تبديل كرد يعني در يك مرحله قضا و قدر حتمي مي شود. بسياري از كيفيات ديگر در مراحل بعدي رحم قطعي و حتمي مي شود. از اين رو مي بينيم كه در زبان دين ، رحم يكي از الواح قضا و قدر ناميده شده است.

نظامات لايتمغير

قوانين و نظاماتي كه بر جهان حكمفرما مي باشند نيز غير قابل تغيير و تبديل مي باشند. موجودات طبيعت در تغيير و تبديلند اما نظامات طبيعت ثابت و لايتغيرند.

موجودات طبيعت متغير و متكاملند و در مسيرهاي مختلف قرار مي گيرند ؛ گاهي بسر حد كمال مي رسند و گاهي متوقف مي شون ،‌گاه تند مي روند و گاه كند ، عوامل مختل سرنوشت آنها را تغيير مي دهد. اما نظامات بيعت نه متغيرند و نه متكامل ، ثابت و يكنواختند . قرآن كريم از اين نظامات لايتغير به « سنت الهي » تعبير مي كند و مي گويد:

-               سنت الهي تغيير پذير نيست. سنت الهي قابل برگرداندن نيست.

مثلاً ينكه عاقبت با متقيان و پاكان است و زمين از ان صاحلان است سنت لايتغير الهي است.

-               اينكه تا مردمي با ابتكار خودشان در اوضاع و احوال خود تغييري ندهند خداوند اوضاع و احوال عمومي آنها را عوض نمي كند سنت لايتغير الهي است.

-               اينكه وضع حكومت مردمي با وضع روحيه و افكار و اخلاق و شايستگي آنها بستگي دارد سنت تغيير ناپذير الهي است.

-               اينكه اگر در ميان قومي طبقه اي مترف پيدا شود و فسق و فجور و شهوتراني و تن پروري آغاز كنند منر بهلاكت آن قوم مي گردد سنت تغيير ناپذير الهي است.

-               اينكه اگر مردمي بايمان مجهز باشند و شايسته عمل كنند ، در ميدان تنازع بقا ، گوي سبقت را خواهند ربود و خلافت زمين در اختيار آنها قررا خواهد گرفت سنت قطعي و تغيير ناپذر الهي است.

-               اينكه عاقبت و نهايت ظلم و بيدادگري ، ويراني و تباهي و نابودي است ، سنت تغيير ناپذير الهي است.

 

منطق اختصاصي قرآن

قبلاً گفتيم كه گفتگو در مسئله جبر و قدر از نيمه دوم قرن اول هجري رسماً در ميان متكلمين اسلامي آغاز و مورد تجزيه و تحليل واقع شده ، قديمترين مسئله كلامي همين مسئله است. متكلمين نتوانستند اين مسئله را درست و تجزيه و تحليل كنند و منحرف شدند ،‌ گروهي طرفدار جبر و گروهي طرفدار قدر شدند. در ميان عموم اهل كلام اعتقاد بتقدير مساوي با جبر و اعتقاد باختيار و آزادي بر مساوي با نفي تقدير شناخته مي شد و اما اعتقاد بتقدير در عين اعتقاد باختيار هرچند مورد قبول ضمير ساده و صاف مسلمانان صدر اول بود ، اما همينكه در چهار چوب كلام قرار گرفت و رنگ فلسفي يافت نتوانست موارد قبول آن مردوم واقع شود همچنانكه براي مردم چهارده قرن بعد از آنها نيز مشكل بنظر مي رسد. قرآن كريم و همچنين روايات زيادي و غير قابل انكاري كه در اين زمينه از شخص رسول اكرم (ص) يا ائمه اهل بيت (ع) رسيده است با كمال صراحت هم ، مي گويد همه چيز بقضا و قدر الهي است و هم انسان را عامل مؤثر در سرنوشت خود و مسئول اعمال و افعال خود معرفي مي كند.

همانطور كه قبلاً ذكر شد طرفداران جبر وهم طرفداران قدر در صدد تأويل و توجيه آيات قرآن بر آمدند ، طرفداران جبر ، ايات مشعر بر اختيار و ازادي و مسئوليت بشر را تأويل كردند و طرفداران اختيار ، آيات مشعر بر تقدير كلي الهي را بديهي است كه پس از آنكه معما حل شد و معلوم شد هيچگونه ملازمه اي بين عموميت تقدير و مجبو بودن انسان و همچنين بين اختيار او و نفي تقدير وجود ندارد ، تناقص و تعارض خود به خود حل مي شود و نيازي بتأويل و توجيه نيست مثلاً آنجا كه قرآن كريم ، هدايت و ضلالت ، عزت و قدرت ، رزق و سلامت و حتي حسنات و سيئات را بمشيت و تقدير الهي هستند مي كند.

طر مطلب چنانكه قبلاً اشاره شد اينست كه قضا و قدر و مشيت و اراده و علم و عنايت حق تعالي علتي است در طول علل طبيعي نه در عرض آنها. تمام نظام منظم لانهائي علل و اسباب ، متكي و منبعث است از اراده و مشيت حق و قضا و قدر الهي. تأثير و عليت اين علل و اسباب از نظر عين تأثير و عليت قضا و قدر است.

از اينرو اين تقسيم غلط است كه بگوئيم چه چيز فعل خدا است و چه چيز فعل خدا نيست. يا آنكه اگر چيزي و فعلي بخدا نسبت داده شد ، بگوئيم پس آن چيز فعل مخلوق نيست و اگر بمخلوقات نسبت داده شد بگوئيم پس آن چيز فعل مخلوق است و فعل خدا نيست. ميان خالق و مخلوق تقسيم كار غلط است ، همه چيز در عين اينكه فعل فاعل و سبب نزديك خود است فعل خداوند هم هست.

هر اثري در عين اينكه بمؤثر خود مستند است بخداوند مستند است ، اگر آن اثر را بفاعل و موثر عادي و طبيعي وي نسبت دهيم او را بفاعل غير قائم بالذات او نسبت داده ايم و اگر بخداوند نسبت دهيم او را بفاعل قائم بالذات او نسبت داده ايم. خداوند بموجودات ، خاصيت تأثير و امكان تأثير مي دهد و عطا مي كند. اما عطا و تمليك الهي با عطا و تليك بشر كه چيز را بكس ديگر تمليك مي كند يا مي بخشد متفاوت است. تمليك يا اعطاء بشر چيزي را مستلزم خروج آن شيء است از ملك تمليك كنند يا بخشنده ، تا از ملكيت او خارج نشود بملكيت ديگري نمي ايد. اما تمليك و اعطاء خداوند با حفظ و بقاء مالكيت خداوند منافات ندارد. بلكه شأني از شؤون و مظهري ازمظاهر مالكيت خداوند است. خداوند بهمه اشيائ تأثير و اثر مي بخشد و تمليك مي كند و در عين حال خود مالك الاستقلال همه تذثير ها و اثرها است.

علم خدا جهل بود ؟ !

در خاتمه بحث سرنوشت و قضا و قدر ، بدنيست بذكر معروفترين اشكالات جبريون بپردازيم و آنرا تجزيه و تحليل نمائيم تا پاسخ آن روشن گردد.

جبريون ادله و شواهد زيادي از نقل و عقل بر مدعاي خود اقامه كرده اند. جبريون مسلمان آيات قضا و قدر قرآن را كه قبلاً‌ نقل كرديم مستمسك قرار داده اند و احيايناً بكلماتي از رسول اكرم صلي الله عليه و اله يا ائمه اطهار عليهم السلام نيز در اين زمينه استشهاد شده است.

ادله عقلي كه از طرف جبريون بر اين مدعا اقامه شده بسيار است. ما در پاورقي هاي جلد سوم اصول فلسفه بخري از آنها را ذكر و انتقاد كرده ايم.

معروفترين شبهه جبر همان است كه با مسئله قضا و قدر بمفهوم الهي يعني با مسئله علم خداوند مربوط است و آن اينست:

خداوند از ازل از آنچه واقع مي شود و آنچه واقع نمي شود آگاه است. هيچ حادثه اي نيست كه از علم ازلي الهي پنهان باشد.

از طرفي ، علم الهي نه تغيير پذير است و نه خلاف پذير ، يعني نه ممكن است عوض شود و صورت ديگر پيدا كند ،‌زيرا تغيير با تماميت و كمال ذات واجب الوجود مافي است و نه ممكن است آنچه او از ازل مي داند با آنچه واقع مي شود مخالف و مغاير باشد ، زيرا لازم مي ايد علم او علم نباشد ، جهل باشد. اين نيز با تماميت و كمال وجود مطلق منافي است.

پس بحكم اين دو مقدمه:

الف ـ خداوند از همه چيز آگاه است.

ب ـ علم الهي نه تغيير پذير است و نه خلاف پذير.

منطقاً بايد چنين نتيجه گرفت:

حوادث و كائنات جبراً و قهراً بايد بنحوي واقع وند كه با علم الهي مطابقت داشته باشند.

خصوصاً اگر اين نكته اضافه شود كه علم الهي علم فعلي و ايجابي است ، يعني علمي است كه معلوم از علم سرچشمه مي گيرد ، نه علم انفعالي كه علم از معلوم ريشه مي گيرد ، نظير علم انسان بحوادث جهان.

عليهذا اگر در ازل در علم الهي چنين بوده است كه فلان شخص در فلان ساعت فلان معصيت را مرتكب مي شود ، جبراً و قهراً آن معصيت بايد بهمان كيفيت واقع شود. شخص مرتكب قادر نخواهد بود طور ديگر رفتار كند ، بلكه هيچ قدرتي قادر نخواهد بود آنرا تغيير دهد و الّا علم خدا جهل خواهد بود. خيام مي گويد.

من مي خورم و هر كه چو من اهل بود

  من مي خوردن من بنزد او سهل بود

مي خوردن من حق ز ازل مي دانست

  گرمي  نخورم  علـم خـدا  جهل  بود

جواب اين شبهه پس از درك صحيح مفهوم قضا و قدر آسان است ، اين شبهه از آنجا پيدا شده كه براي هر يك از علم الهي و نظام سبي و مسببي جهان حساب جداگانه فرض شده است. يعني چنين فرض شده كه علم الهي در ازل بطور گزاف و تصادف بوقوع حوادث و كائنات تعلق گرفته است ،‌آنگاه براي اينكه اين علم درست از اب در آيد و خلافش واقع نشود لازم است وقاعي جهان كنترل و تحت مراقبت قرار گيرد تا با تصور و نقشه قبلي مطابقت كند.

بعبارت ديگر چنين فرض شده كه علم الهي مستقل از نظام سببي و مسببي جهان بوقوع يا عدم وقوع حوادث تعلق گرفته است و لازم است كاري صورت گيرد كه اين علم با معلوم خود مطابقت كند ، از اينرو بايد نظام سببي و مسببي جهان كنترل گردد. در مواردي جلو طبع آنچه بحكم طبع اثر مي كند و جلو اراده و اختيار آنكه با اراده و اختيار كار مي كند گرفته شود تا آنچه در علم ازلي الهي گذشته است با آنچه واقع مي شود مطابقت كند و با هم مغايرت نداشته باشند.

از اينرو از انسان نيز بايد اختيار و آزادي و قدرت و اراده سلب گردد تا اعمالش كاملاً تحت كنترل در آيد و علم خدا جهل نشود.

اين چنين توصر درباره علم الهي منتهاي جهت و بي خبري است. مگر ممكن است كه علم حق بطور تصادف و گزاف بوقوع يا عدم وقوع حادثه اي تعلق بگيرد و آنگاه براي اينكه اين علم با واقع مطابقت كند لازم شود دستي در نظام متقن و قطعي علي و معلولي برده شود ، تغييراتي در اين نظام داده شود ، از طبيعتي خاصيتي سلب گردد يا از فاعل مختاري اختيار و آزادي گرفته شود!

لهذا بعيد بنظر مي رسد كه رباعي بالا از خيام كه لااقل نيمه فيلسوفي است بوده باشد. شايد اين رباعي جزء اشعاري است كه بعد بخيام سبت داده اند ، يا از خيام است ولي خيام نخواسته در اين رباعي بزبان جد و فلسفه سخن بگويد خواسته فقط خيالي را بصورتي زيبا در لباس نظم ادا كند ، بسياري از اهل تحقيق آنجا كه شعر مي سروده اند افكار علمي و فلسفي خود را كنار گذاشته تخيلات لطيف را جامه اي زيبا از شعر پوشانيده اند ، بعبارت ديگر بزبان اهل ادب سخن گفته اند نه بزبان اهل فلسفه ، همچنانكه بسياري از اشعار منسوب بخيام از اين بيل است ، خيام شهرت جهاني خود را مديون اينگونه تخيلات و اين طرز از بيان است.

علم ازلي الهي ، از نظام سببي و مسببي جهان جدا نيست. علم الهي علم بناظم است ،‌آنچه علم الهي ايجاب و اقتضاء كرده و ميكند اين جهان است با همين نظاماتي كه هست ، علم الهي بطور مستقيم و بلاواسطه نه بوقوع حادثه اي تعلق مي گيرد و نه بعدم وقوع آن ، علم الهي كه بوقوع حادثه اي تعلق گرفته است بطور مطلق و غير مربوط باسباب و علل آن حادثه نيست ،‌بلكه تعلق گرفته است بصدور آن حادثه از علت و فاعل خاص خودش ، علل و فاعل ها متفاوت مي باشند:

يكي عليت و فاعليتش طبيعي است و يكي شعوري ، يكي مجبور است و يكي مختار. آنچه علم ازلي الهي ايجاب مي كند اينست كه اثر فاعل طبيعي ، از فاعل طبيعي و اثر فاعل شعوري از فاعل شعوري؛ اثر فاعل مختار از فاعل مختار صادر شود ، علم الهي ايجاب نمي كند كه اثر فاعل مختار از آن فاعل ، بالاجبار صادر شود.

بعبارت ديگر علم ازلي الهي علم بنظام است يعني علم بصدور معلولات است از علل خاص آنها  در نظام عيني خارجي علتها و فاعلها متفاوتند ، يكي طبيعي است ويكي شعوري ، يكي مختار است و يكي مجبور ، در نظام علمي نيز امر از اينقرار است ،‌يعني هر فاعلي همانطور كه در عالم عيني هست در عالم علمي هست . بلكه بايد گفت آنطور كه در عالم علمي هست در عالم عيني هست ، علم الهي كه بدور اثري از فاعلي تعلق گرفته است بممعني اينست كه تعلق گرفته بصدور اثر فاعل مختار از فاعل مختار و بصدور اثر فاعل مجبور از فاعل مجبور ؛ آنچه علم الهي اقتضاء دارد و ايجاب مي كند اينست كه فعل فاعل مختار از فاعل مختار و فعل فاعل مجبور از فاعل مجبور صادر شود نه اينكه علم الهي ايجاب مي كند كه فاعل مختاري مجبور بشود يا فاعل مجبوري مختار گردد.

انسان در نظام هستي چنانكه در گذشته گفته شد داراي نوعي اختيار و ازادي است و امكاناتي در فعاليتهاي خود دارد كه آن امكانات براي موجودات ديگر حتي براي حيوانها نيست و چون نظام عيني از نظام علمي ريشه مي گيرد و سرچشمه عالم كاني عالم رباني است ، پس علم ازلي كه بافعال و اعمال انساني تعلق گرفته است بمعني اينست كه او از ازل مي داند كه چه كسي بموجب اختيار و آزادي خود اطاعتم كند و چه كسي معصيت و آنچه آن علم ايجاب مي كند و اقتضا دادر اينست كه آنكه اطاعت مي كند باراده و اختيار خود معصيت كند. اينست معني سخن كساني كه گفته ان: « انسان مختار بالاجبار است » يعني نمي تواند مختار نباشد ، پس علم ازلي دخالتي ندارد در سلب ازادي و اختيار آنكه در نظام علمي و نظام عيني خمقرر است كه مختار و آزاد باشد ، دخالتي ندارد در سلب اختيار و آزادي انسان باينكه او را بمعصيت يا اطاعت وادار و مجبور كند.

عليهذا دو مقدمه اي كه در اشكال بكار برده شده هر دو صحيح و غير قابل ترديد است. و هم آنچه در ضمن نكته اضافه شد كه علم الهي ، علم فعلي و ايجابي است نه علم انفعالي و تبعي ، نيز صحيح و غير قابل انكار است؛ اما لازمه اينها همه اين نيست كه انسان مجبور و مسلوب الاختيار باشد و آنگاه كه معصيت مي كند از طرف قوه و نيروئي مجبور بوده باد. بلكه آن موجودي كه در نظام تكويني آزاد آفريده شده و در نظام علمي نيز ازاد و مختار قرار گرفته ، اگر كاري را بجبر بكند علم خدا جهل بود. لذا از اشكال كننده كه مي گويد:

مي خوردن من حق ز ازل مي دانست

بايد توضيح خواست كه يا آنچه حق ز ازل مي دانست مي خوردن اختياري و از روي ميل و اراده و انتخاب شخصي بدون اكراه و اجبار بود؟ يا مي خوردن جبري و تحميلي بوسيله يك قوه اي خارج از وجود انسان؟ و يا مي خوردن مطلق بدون توجه بعلل و اسباب ؟ آنچه حق ز ازل مي دانست نه مي خودن اجباري بود و نه مي خوردن اختياري بود ، و چون علم ازلي چنين است پس اگر مي باختيار نخوردن و بجبر بخورد علم خدا جهل بود. عليهذا نتيجه علم ازلي بافعال و اعمال موجودات صاحب اراده و اختيار جبر نيست ، نقطه مقابل جب است ، لازمه علم ازلي اينست كه آنكه مختار است حتماً بايد مختار باشد.

پ راست گفته آنكه گفته است:

علم ازلي علت عصيان كردن

                     نزد عقلا ز غايت جهل بود

اينها همه در صورتي است كه محل بحث را علم سابق ازلي الهي قرار دهيم كه در قرآن كريم بنام كتاب و لوح محفوظ و قلم و امثال اينها ياد شده است و در اشكال هم همين علم ذكر شده است.

اما بايد دانست گذشته از اينكه موجودات جهان و نظام سببي و مسببي ، معلوم حق مي باشند بعلم سابق ازلي ، خود همين نظام كه معلوم حق است علم حق نيز مي باشد. اين جهان با هه نظامات خود ، هم علم باري تعالي است و هم معلوم او ، زرا ذات حق بذات همه اشياء از ازل تا ابد محيط است و ذات هرچيزي نزد او حاضر است. امكان ندارد در تمام سراسر هستي موجودي از او پنهان بماند. او همه جا است و با همه چيز است.

اينما تولوا فثم وجه الله.

و انحن اقرب اليه من حبل الوريد.

هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيئ عليم.

عليهذا خود جهان با همه خصوصيات و نظامات از مراتب علم خداوند است.

در اينمرتبه از علم ، علم و معلوم يكي است نه دوتا ، تا در آن انطباق و عدم انطباق علم با معلوم فرض شود ، و انگاه گفته شود اگر چنين شود ، علم خداوند ، علم ، و اگر چنان شود . جهل خواهد بود.


منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 02 اسفند 1393 ساعت: 20:19 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره انسان و ایمان

بازديد: 763

انسان و حيوان

انسان ، خود نوعي حيوان است . از اين رو با ديگر جانداران مشتركات بسيار دارد . اما يك سلسله تفاوتها با هم جنسان خود دارد كه او را از جانداران ديگر متمايز ساخته و به او مزيت و تعالي بخشيده و او را بي رقيب ساخته است .

تفاوت عمده و اساسي انسان با ديگر جانداران كه ملاك « انسانيت » او است و منشاء چيزي به نام تمدن و فرهنگ انساني گرديده است در دو ناحيه است : بينشها و گرايشها .

جانداران عموماً از اين مزيت بهره مندند كه خود را و جهان خارج را درك مي كنند و بدانها آگاهند و در پرتور آن آگاهيها و شناختها ، براي رسيدن به خواسته ها و مطلوبهاي خود تلاش مي نمايند .

انسان نيز مانند جانداران ديگر يك سلسله خواسته ها و مطلوبها دارد و در پرتور آگاهيها و شناختهاي خويش براي رسيدن به آن خواسته ها و مطلوبها در تلاش است . تفاوتش با ساير جانداران در  شعاع و وسعت و گستردگي آگاهيها و شناختها ، و از نظر تعالي سطح خواسته ها و مطلوبها است .

اينست آنچه به انسان مزيت و تعالي بخشيده و او را از ساير جانداران جدا ساخته است .

ملاك امتياز انسان

بينش وسيع و گستردة انسان دربارة جهان ، محصول كوشش جمعي بشر است كه در طي قرون و اعصار روي هم انباشته شده و تكامل يافته است . اين بينش كه تحت ضوابط و قواعد و منطق خاص در آمده نام « علم » يافته است . علم به معني اعم – يعني مجموع تفكرات بشري دربارة جهان كه شامل فلسفه هم مي شود – محصول كوشش جمعي بشر است كه نظم خاص منطقي يافته است .

گرايشهاي معنوي و والاي بشر ، زادة ايمان و اعتقاد و دلبستگيهاي او به برخي حقايق در اين جهان است كه آن حقايق ، هم ماوراي فردي است ، عام و شامل است ، و هم ماوراي مادي است ، يعني از نوع نفع و سود نيست . اينگونه ايمانها و دلبستگيها ، به نوبة خود ، مولود برخي جهان بيني ها و جهان شناسي ها است كه يا از طرف پيامبران الهي به بشر عرضه شده است و يا برخي فلاسفه خواسته اند نوعي تفكر عرضه نمايند كه ايمانزا و آرمان خيز بوده باشد .

به هر حال گرايشهاي والا و معنوي و فوق حيواني انسان آنگاه كه پايه و زير بناي اعتقادي و فكري پيدا كند نام « ايمان » به خود مي گيرد .

پس نتيجه مي گيريم كه تفاوت عمده و اساسي انسان با جانداران ديگر كه ملاك « انسانيت » او است و انسانيت وابسته به آن است ، علم و ايمان است .

دربارة امتياز انسان از جانداران ديگر سخن فراوان گفته شده است . برخي منكر امتياز اساسي ميان اين نوع و ساير انواع هستند ، تفاوت آگاهي و شناخت انسان با حيوان را از قبيل تفاوت كمي و حداكثر تفاوت كيفي مي دانند ، نه تفاوت ماهوي ، همة آن شگفتيها و اهميتها و عظمتها كه نظر فلاسفة بزرگ شرق و غرب را سخت دربارة مسأله شناخت در انسان جلب كرده است ، چندان مورد توجه اين گروه واقع نشده است .

اين گروه انسان را از نظر خواسته ها و مطلوبها نيز يك حيوان تمام عيار مي دانند بدون كوچكترين تفاوتي از اين نظر . برخي ديگر تفاوت او را در جان داشتن مي دانند ، يعني معتقدند جاندار و ذي حيات منحصر به انسان است ، حيوانات ديگر نه احساس دارند و نه ميل و نه درد و نه لذّت ، ماشينهايي بي جان اند شبيه جاندار ، تنها موجود جاندار انسان است ، پس تعريف حقيقي او آن است كه موجودي است جاندار . ديگر انديشمندان كه انسان را تنها جاندار جهان نمي دانند و به امتيازات اساسي ميان او و ساير جانداران قائلند هر گروهي به يكي از مختصات و امتيازات انسان توجه كرده اند . از اين رو انسان با تعبيرها و تعريفهاي مختلف و متفاوتي تعريف شده است از قبيل : حيوان ناطق ( تعقل كننده ) ، مطلق طلب ، لايتناهي ، آرمانخواه ، ارزشجو ، حيوان ماوراء الطبيعي ، سيري ناپذير ، غير معين ، متعهد و مسؤول ، آينده نگر ، آزاد و مختار ، عصيانگر ، اجتماعي ، خواستار نظم ، خواستار زيبايي ، خواستار عدالت ، دوچهره ، عاشق ، مكلف ، صاحب وجدان ، دو ضميري ، آفريننده و خلاق ، تنها ، مضطرب ، عقيده پرست ، ابزار ساز ، ماوراء جو ، تخيل آفرين ، معنوي ، دروازة معنويت ، و . . .

بديهي است كه هر يك از اين امتيازات به جاي خود صحيح است اما شايد اگر بخواهيم تعبيري بياوريم كه جامع تفاوتهاي اساسي باشد همان به كه از علم و ايمان ياد كنيم و بگوئيم انسان حيواني است كه با دو امتياز « علم و ايمان » از ديگر جانداران امتياز يافته است .

آيا انسانيت روبناست ؟

وجوه مشترك انسان با حيوان ، و وجوه امتياز او از حيوان سبب شده كه انسان داراي دو زندگي باشد ، زندگي حيواني و زندگي انساني ، و به تعبير ديگر زندگي مادي و زندگي فرهنگي .

آن چيزي كه لازم است مورد توجه واقع شود اين است كه تنها ايمان مذهبي قادر است كه انسان را به صورت يك « مومن » واقعي در آورد ، هم خودخواهي و خودپرستي را تحت الشعاع ايمان و عقيده و مسلك قرار دهد ، و هم نوعي « تعبد » و « تسليم » در فرد ايجاد كند به طوري كه انسان در كوچكترين مسئله اي كه مكتب عرضه مي دارد به خود ترديد راه ندهد ، و هم آن را به صورت يك شي عزيز و محبوب و گرانبها در آورد در حدي كه زندگي بدون آن برايش هيچ و پوچ و بي معني باشد ، و با نوعي غيرت و تعصب از آن حمايت كند .

انسان مانند برخي از جانداران ديگر ، اجتماعي آفريده شده است ، فرد به تنهايي قادر نيست نيازهاي خويش را بر طرف سازد ، زندگي بايد به صورت يك « شركت » در آيد كه همه در وظايف و بهره ها سهيم باشند و يك نوع « تقسيم كار » ميان افراد بر قرار شود : با اين تفاوت ميان انسان و ساير جاندارهاي اجتماعي – مانند زنبور عسل – كه در آنها تقسيم كار و وظيفه به حكم غريزه و به فرمان طبيعت صورت گرفته است ، و امكان هر نوع تخلف و سرپيچي از آنها گرفته شده است ، بر خلاف انسان كه موجودي آزاد و مختار است و كار خويش را آزادانه و به عنوان « وظيفه » و « تكليف » بايد انجام دهد .

زندگي سالم اجتماعي آن است كه افراد قوانين و حدود و حقوق يكدگير را محترم شمارند ، عدالت را امري مقدس به حساب آورند ن به يكديگر مهر بورزند ، هر يك براي ديگري آن را دوست بدارد كه براي خود دوست مي دارد و آن را نپسندد كه براي خويش نمي پسندد ، به يكديگر اعتماد و اطمينان داشته باشند ، ضامن اعتماد متقابل آنها كيفيات روحي آنها باد ، هر فردي خود را متعهد و مسؤول اجتماع خويش بشمارد ، در سري ترين نهانخانه ها همان تقوا و عفاف از آنها بروز كند كه در ملا عام ، در نهايت بي طمعي به يكديگر نيكي كنند ، در مقابل ظلم و ستم بپاخيزند و به ستمگر و فسادگر مجال ستمگري و افساد ندهند نه ارزشهاي اخلاقي را محترم بشمارند ، با يكديگر مانند اعضاي يك پيكر ، متحمد و متفق بوده باشند .

آن چيزي كه بيش از هر چيز حق را محترم ، عدالت را مقدس ، دلها را به يكديگر مهربان و اعتماد متقابل را ميان افراد برقرار مي سازد ، تقوا و عفاف را تا عمق وجدان آدمي نفوذ مي دهد ، به ارزشهاي اخلاقي اعتبار مي بخشد ، شجاعت مقابله با ستم ايجاد مي كند و همة افراد را مانند اعضاي يك پيكر به هم پيوند مي دهد و متحد مي كند ، ايمان مذهبي است .

مجموعة تعليمات اسلامي از يك لحاظ سه بخش را تشكيل مي دهد :

الف . اصول عقايد : يعني چيزهايي كه وظيفة هر فر كوشش دربارة تحصيل عقيده دربارة آنهاست . كاري كه در اين زمينه بر عهدة انسان است از نوع كار تحقيقي و علمي است .

ب . اخلاقيات : يعني خصلاتهايي كه وظيفة يك فرد مسلمان اين است كه خويشتن را به آن خصلتها و خوبيها بيارايد و از اضداد آنها خويشت را دور نگه دارد . كاري كه در اين زمينه بر عهدة انسان است نوع مراقبت نفس و خودسازي است .

ج . احكام : يعني دستورهايي كه مربوط است به فعاليتهاي خارجي و عيني انسان ، اعم از فعاليتهاي معاشي و معادي ، دنيوي و اخروي ، فردي و اجتماعي .

اصول عقايد اسلامي بر حسب مذهب شيعه پنج اصل است : توحيد ، عدل ، نبوت ، امامت و معاد .

اسلام دربارة اصول عقايد كه وظيفة هر فرد ، تحصيل عقيدة صحيح دربارة آنهاست تقليد و تعبد را كافي نمي داند ، بلكه لازم مي داند كه هر فردي مستقلاً و آزادانه صحت آن عقايد را به دست آورد . از نظر اسلام عبادت منحصر نيست به عبادات بدني مانند نماز و روزه يا عبادات مالي مانند خمس و زكات ؛ نوعي ديگر از عبادات هم هست و آن عبادت فكري است . تفكر يا عبادت فكري اگر در مير تنبيه و بيداري انسان قرار گيرد از سالها عبادت بدني برتر و بالاتر است .

انسان اگر بخواهد صحيح قضاوت كند بايد در مورد مطلبي كه مي انديشد كاملاً بي طرفي خود را حفظ كند ، يعني كوشش كند كه حقيقت خواه باشد و خويشتن را تسليم دليلها و مدارك نمايد ؛ درست مانند يك قاضي كه روي پرونده اي مطالعه مي كند ، بايد نسبت به طرفين دعوا بي طرف باشد ، قاضي اگر تمايل شخصي به يك طرف داشته باشد به طور ناخود آگاه دلائلي كه براي آن طرف است نظرش را بيشتر جلب مي كند و دلائلي كه لَهِ طرف ديگر و عليه اين طرف است خودبخود از نظرش كنار مي رود و همين موجب اشتباه قاضي مي گردد .

انسان در تفكرات خود اگر بي طرفي خود را نسبت به نفي يا اثبات مطلبي حفظ نكند و ميل نفسانيش به يك طرف باشد ، خواه ناخواه و بدون آنكه خودش متوجه شود عقربة فكرش به جانب ميل و خواهش و نفسانيش متمايل مي شود . اين است كه قرآن هواي نفس را نيز مانند تكيه بر ظن و گمان يكي از عوامل لغزش مي شمارد . درسورة النجم مي فرمايد :

آن يتبعون الا و ما تهوي الانفس .

پيروي نمي كنند مگر از گمان و از آنچه نفسها خواهش مي كنند .

 


امام صادق (ع) فرمود : خداوند در قرآن بندگان خويش را با دو آيه اختصاص داد و تاديب فرمود : يكي اينكه تا به چيزي علم پيدا نكرده اند تصديق نكنند
( شتبازدگي در تصديق ) و ديگر اينكه تا به چيزي علم پيدا نكرده اند ، تا به مرحلة علم و يقين نرسيده اند رد و نفي نكنند ( شتبازدگي در انكار ) . خداوند در يك آيه فرمود :

الم يوخذ عليهم ميثاق الكتاب آن لا يقولوا علي الله الا الحق .

آيا از آنها در كتاب ( كتاب فطرت يا كتابهاي آسماني ) پيمان گرفته نشده كه جز آنچه حق است (حق بودنش محرز است ) به خداوند نسبت ندهند .

در آيه ديگر فرمود :

بل كدبوابما لم يحيطوا بعلمه .

انكار كردن و تكذيب كردند چيزي را كه به علم آن احاطه نداشتند
( نمي شناختند ) .

يكي از موجبات لغزش انديشه ، گرايش به شخصيتها است . شخصيتهاي بزرگ تاريخي يا معاصر از نظر عظمتي كه در نفوس دارند بر روي فكر و انديشه و تصميم و ارادة ديگران اثر مي گذارند و در حقيقت هم فكر و هم ارادة ديگران را تسخير مي كنند ، ديگران آنچنان مي انديشند كه آنها مي انديشند و آنچنان تصميم مي گيرند كه آنها مي گيرند ، ديگران در مقابل آنها استقلال فكر و ارادة خود را از دست مي دهند .

قرآن كريم ما را دعوت به استقلال فكري مي كند و پيرويهاي كوركورانه از اكابر و شخصيتها را موجب شقاوت ابدي مي داند ، لهذا از زبان مردمي كه از اين راه گمراه مي شوند نقل مي كند كه در قيامت مي گويند : ربنا انا اطعنا سادتنا و كبر ائنا فاضلونا السبيلا .

پروردگارا ما بزرگان و اكابر خويش را پيروي و اطاعت كرديم و در نتيجه
ما را گمراه ساختند .

قرآن كه دعوت به تفكر و انديشه مي نمايد علاوه بر اينكه راههاي لغزش انديشه را ارائه داده است ، منافع تفكر را نيز ارائه داده است ، يعني موضوعاتي كه شايسته است انسان در آن موضوعات فكر خويش را به كار اندازد و از آنها به عنوان منابع علم و اطلاع خويش بهره گيري نماي نيز ارائه داده است .

در اسلام به طور كلي با صرف انرژي فكري در مسائلي كه نتيجه اي جز خسته كردن فكر ندارد يعني راه تحقيق براي انسان در آنها باز نيست و همچنين مسائلي كه فرضا قابل تحقيق باشد فائده اي به حال انسان ندارد مخالفت شده است .

 

پيغمبر اكرم علمي را كه دارا بودن آن سودي نبخشد و نداشتن آن زياني نرساند بيهوده خواند  . اما علومي كه راه تحقيق در آنها باز است و به علاوه سودمند مي باشد مورد تاييد و تشويق اسلام است .

قرآن ضمير انساني را به عنوان يك منبع معرفت ويژه نام مي برد . از نظر قرآن ، سراسر خلقت آيات الهي و علائم و نشانه هايي براي كشف حقيقت است . قرآن از جهان خارج انسان به « آفاق » و از جهان درون انسان به « انفس » تعبير مي كند و از اين راه اهميت ويژة ضمير انساني را گوشزد مي نمايد . اصطلاح « آفاق و انفس » در ادبيات اسلامي از همين جا پديد آمده است .

« كانت » فيلسوف آلماني جمله اي دارد كه شهرت جهاني دارد و همان جمله بر لوح قبرش حك شده است . مي گويد :

دو چيز است كه اعجاب انسان را سخت بر مي انگيزد : يكي آسمان پرستاره اي كه بالاي سرما قرار گرفته است و ديگر وجدان و ضميري كه در درون ما قرار دارد .

 


رابطة علم و ايمان

رابطه انسانيت انسان و حيوانيت او ، به عبارت ديگر رابطة زندگي فرهنگي و معنوي انسان را با زندگي مادي او دانستيم ، روشن شد انسانيت در انسان اصالت و استقلال دارد ، صرفاً انعكاسي از زندگي حيواني او نيست . و هم معلوم شد كه علم و ايمان دو ركن از اركان اساسي انسانيت انسان است . اكنون مي خواهيم ببينيم اين دو ركن و آن دو وجهة انسانيت ، خود با يكديگر چه رابطه اي دارند يا مي توانند داشته باشند .

متأسفانه در جهان مسيحيت ، به واسطة برخي قسمتهاي تحريفي عهد عتيق (تورات) انديشه اي در اذهان رسوخ يافته است كه هم براي علم گران تمام شده و هم براي ايمان ، آن انديشه ، انديشة تضاد علم و ايمان است . ريشة اصلي اين انديشه همان است كه در « عهد عتيق » سفر پيدايش آمده است .

در باب دوم آية 16 و 17 سفر پيدايش دربارة آدم و بهشت و شجرة ممنوعه چنين آمده است :

« خداوند ، آدم را امر فرموده گفت : از همة درختان باغ بي ممانعت بخور ، اما از درخت معرف نيك و بد زنهار نخوري زيرا روزي كه از آن خوردي هر آينه خواهي مرد » .

براي ما مسلمانان كه از قرآن آموخته ايم خداوند همة اسماء (حقايق) را به آدم و آنگاه فرشتگان را امر فرمود كه آدم را سجده كنند و شيطان از آن جهت راندة درگاه شد كه بر خليفه الله آگاه به حقايق سجده نكرد ؛ و سنت به ما آموخته است كه شجرة ممنوعه ، طمع ، حرص و چيزي از اين مقوله بود يعني چيزي كه به حيوانيت آدم مربوط مي شد نه به انسانيت او ، و شيطان وسوسه گر همواره بر ضد عقل و مطابق هواي نفس حيواي وسوسه مي  كند و آنچه در وجود انسان مظهر شيطان است ، نفس آماره است نه عقل آدمي ، آري براي ما كه چنين آموخته ايم ، آنچه در سفر پيدايش مي بينيم سخت شگفت آور است .

 ناحية تأثيرات علم از يك طرف ، و ايمان از طرف ديگر بر روي انسان است . آيا علم به چيزي مي خواند و ايمان به چيز ديگري ضد آن ؟ علم ، ما را به گونه اي مي خواهد بسازد و ايمان به گونه اي مخالف آن ؟ علم ما را به سويي مي برد و ايمان به سويي ديگر ؟ يا علم و ايمان متمم و مكمل يكديگرند ، علم نيمي از ما را مي سازد و ايمان نيمي ديگر را هماهنگ با آن ؟

علم به ما روشنايي و توانايي مي بخشد و ايمان عشق و اميد و گرمي ، علم ابزار مي سازد و ايمان مقصد ، علم سرعت مي دهد و ايمان جهت ، علم توانستن است و ايمان خوب خواستن ، علم مي نماياند كه چه هست و ايمان الهام مي بخشد كه چه بايد كرد ، علم انقلاب برون است و ايمان انقلاب درون ، علم جهان را جهان آدمي مي كند و ايمان روان را روان آدميّت مي سازد ، علم وجود انسان را به صورت افقي گسترش مي دهد و ايمان به شكل عمودي بالا مي برد ، علم طبيعت ساز است و ايمان انسان ساز . هم علم به انسان نيرو مي دهد ، هم ايمان ، اما علم نيروي منفصل مي دهد و ايمان نيروي متصل . علم زيبايي است و ايمان هم زيبايي است . علم زيبايي عقل است و ايمان زيبايي روح ، علم زيبايي انديشه است و ايمان زيبايي احساس . هم علم به انسان امنيت مي بخشد و هم ايمان . علم امنيت بروني مي دهد و ايمان امنيت دروني . علم در مقابل هجوم بيماريها ، سيلها ، زلزله ها ، طوفانها ، ايمني مي دهد و ايمان در مقابل اضطرابها ، تنهائيها ، احساس بي پناهي ها ، پوچ انگاري ها . علم جهان را با انسان سازگار مي كند و ايمان انسان را با خودش .

بديهي است كه نه علم مي تواند جانشين ايمان گردد كه علاوه بر روشنايي و توانايي ، عشق و اميد ببخشد ، سطح خواسته هاي ما را ارتقا دهد و علاوه بر اينكه ما را در رسيدن به مقاصد و هدفها و در پيمودن راه به سوي آن مقاصد و اهداف مدد مي دهد ، مقاصد و آرمانها و خواسته هايي از ما را كه به حكم طبيعت و غريزه بر محور فرديت و خودخواهي است از ما بگيرد و در عوض ، مقاصد و آرمانهايي به ما بدهد بر محور عشق و علاقه هاي معنوي و روحاني ، و علاوه بر اينكه ابزاري است در دست ما جوهر و ماهيت ما را دگرگون سازد : و نه ايمان مي تواند جانشين علم گردد ، طبيعت را به ما بشناساند ، قوانين آن را بر ما مكشوف سازد و خود ما را به ما بشناساند .

جدايي علم و ايمان خسارتهاي غير قابل جبران به بار آورده است . ايمان را در پرتور علم بايد شناخت . ايمان در روشنايي علم از خرافات دور مي ماند . با دور افتادن علم از ايما ، ايمان به جمود و تعصب كور و با شدت به دور خود چرخيدن و راه به جايي نبردن تبديل مي شود . آنجا كه علم معرفت نيست .

جورج سارتن اعتراف دارد كه ايماني كه مورد نياز انسان است ايمان ديني و مذهبي است . وي دربارة نياز انسان به مثلت « هنر و دين و علم » چنين مي گويد :

هنر ، زيبايي را آشكار مي سازد و همين جهت ماية شادي زندگي مي شود . دين محبّت مي آورد و موسيقي زندگي است . علم با حق و راستي و عقل سروكار دارد و ماية هوشياري نوع بشر مي شود . به هر سه اينها نيازمنديم ، هم به هنر ، هم به دين ، هم به علم ، علم به صورت مطلقي براي زندگي لازم است ولي هرگز به تنهايي كافي نيست .

 

 


منابع

كتاب انسان و ايمان

نوشته : استاد مرتضي مطهري

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 02 اسفند 1393 ساعت: 20:14 منتشر شده است
برچسب ها : ,,
نظرات(0)

تحقیق درباره انسان کامل

بازديد: 247

انسان کامل و غير کامل

موضوع بحث ما، انسان کامل از ديدگاه اسلام است، انسان کامل يعني انسان نمونه، انسان اعلاء، انسان والا و هر تعبيري که مي خواهيد بکنيد.

انسان هم مانند بسياري از چيزهاي ديگر، کامل و غيرکامل بلکه معيوب و سالم دارد انسان معيوب داريم و انسان سالم و باز انسان سالم نيز دو نوع دارد :

1- انسان سالم کامل

2- انسان سالم غير کامل

شناختن انسان کامل يا انسان نمونه از ديدگاه اسلام از آن جهت براي مامسلمانان واجب و لازم است که حکم مدل و الگو و سرمشق را دارد، يعني اگر ما بخواهيم يک مسلمان کامل باشيم (چون اسلام ميخواهد انسان کامل بسازد) وبخواهيم بکمال انساني خودمان برسيم، فقط در تحت تربيت و تعليم اسلامي است که ميتوانيم موفق باشيم.

بايد بدانيم که انسان کامل چگونه است؟ و چهره انسان کامل چگونه چهره ايست؟ (يعني چهره روحي و معنوي او) سيماي معنوي انسان کامل چگونه سيمايي است؟ مشخصات انسان کامل چگونه مشخصاتي است؟ و... تا ما جامعه ي خودمان افراد خودمان و خودمان را آنگونه بسازيم و اگر انسان کامل در اسلام را نشناسيم قطعاً نميتوانيم که يک مسلمان تمام و کامل و يا به تعبير ديگر،انسان کامل (ولو نسبي) از نظر اسلام باشيم.

 

 

معيار و محک شناخت انسان کامل از ديدگاه اسلام

شناخت انسان کامل از نظر اسلام دو راه دارد :

1- اين است که ببينيم انسان کامل را قرآن (در درجه ي اول) و سنّت (در درجه ي دوم) با بيانات خودشان چگونه توصيف کرده اند؟ حالا ولو در قرآن و سنّت به تعبير «انسان کامل» نيامده است، وبه تعبير «مسلمان کامل» و «مؤمن کامل» بيان گرديده، ولي خوب معلوم است که «مسلمان کامل» يعني انساني که در اسلام به کمال رسيده «مؤمن کامل» يعني انساني که درپرتو ايمان به کمال رسيده است.بايد ببينيم قرآن و يا سنّت انسان کامل را با چه مشخصاتي بيان کرده اند و چه خطوطي براي سيماي انسان کامل کشيده اند؟ و از قضا هم در قرآن و هم در سنّت در اين زمينه سخن و بيان زياد داريم.

2- اينکه افرادي عيني از انسان ها، افرادي که مطمئن هستيم که اينها ساخته شده اند، يعني آنچنانکه قرآن مي خواهد و آنچنانکه اسلام مي خواهد خودسازي کرده اند،يعني انسانهاي وجود عيني و انسانهاي کامل اسلامي گشته اند را بشناسيم و براي خود الگو اختيار کنيم چون انسان کامل اسلامي فقط يک انسان ايده آلي و خيالي و ذهني نيست که هيچوقت در خارج وجود پيدا نکرده باشد، نه، در خارج هم زياد وجود پيدا کرده است، هم حد اعلاي اعلاء و هم يک درجه و دو درجه پايين تر از آن . خود پيغمبر اکرم نمونه ي انسان کامل اسلام است،علي (ع) يک نمونه ي ديگر از انسان کامل اسلام است.

 

 

شناخت علي (ع) ؛ شناخت انسان کامل اسلام

شناخت علي (ع) شناخت انسان کامل در اسلام است، اما شناخت علي (ع) نه شناخت علي به اسمش و نسبش، (شناخت شناسنامه اي) يک وقت انسان علي (ع) را شناسنامه اي مي شناسد، يعني نامش علي (ع) پسر ابوطالب، ابوطالب پسر عبدالمطلب، مادرش فاطمه دختر اسد بن عبد العزي، شوهر فاطمه زهرا (س)، پدر حسن و حسين، در چه سالي متولد شد؟ در چه سالي از دنيا رفت؟ چه جنگهايي کرد؟ و... اينها شناخت هاي شناسنامه اي است، يعني اگر ما بخوا هيم براي علي (ع) يک شناسنامه صادر کنيم و آگاه باشيم به شناسنامه ي او مثلا مشخصاتش اين است که ...

اين شناخت، شناخت علي و شناخت انسان کامل اسلام نيست، شناخت علي يعني شناخت «شخصيت» علي (ع) نه «شخص» علي، در هر حدي که براي ما ممکن است که شخصيت جامع علي (ع) را بشناسيم، انسان کامل اسلام را شناخته ايم و در هر حدي که آن انسان کامل را نمونه قرار دهيم و راه او را برويم و او را عملاً (نه اسماً و لفظاً) امام وپيشواي خومان قرار دهيم خودمان تابع و پيرو او باشيم و هميشه کوشش کنيم که خودمان را بر طبق اين نمونه و اين الگو بسازيم در آن هنگام ما شيعه ي اين انسان کامل هستيم که بقول شهيد ثاني :

« الشيعهُ مَن شايعَ عَلِياً » شيعه يعني کسيکه مشايعت کند علي را، يعني انسان با لفظ وحرف و با حب و علاقه و دوست داشتن فقط شيعه نميشود، بلکه با مشايعت (مشايعت يعني همراهي و وقتي که کسي ميرود شما او را مشايعت ميکنيد وهمراه و پشت سر او ميرويد، مشايعت ميگويند) شيعه ي علي يعني مشايعت کننده ي «عملي» علي(ع) .

پس دانستيم که اين دو راه براي شناخت انسان کامل است، و فايده اش را هم دانستيم، اين يک بحث فقط فلسفي وعلمي نيست که اثرعلمي داشته باشد يعني ما اگرانسان کامل اسلام را ( چه از راه بيان قرآن و چه از راه شناخت شخصيت هاي پرورده شده ي قرآن) نشناسيم، نميتوانيم راهي را که اسلام معين کرده است برويم و نميتوانيم يک مسلمان درست و واقعي باشيم، جامعه ي ما نميتوانديک جامعه ي اسلامي باشد،پس براي ما ضرورت دارد که حتماً انسان کامل و عالي و متعالي اسلام را بشناسيم.

کامل يعني چه؟

اينجا يک سؤال به ذهن مي آيد که اصلاًمعناي «کامل» چيست؟

بعضي چيزها خيلي واضح است، ولي وقتي که انسان دقّت مي کند مي بيند، خير، اين واضح، ازخيلي مشکل ها بيشتر احتياج به توضيح دارد.

ما در زبان عربي، دو کلمه داريم «کمال، تمام» که نزديک به يکديگر هستند (ولي نه عين يکديگر) ونيز کلمه اي داريم که ضد اين دو کلمه است، در زبان عربي بيش از يک کلمه وجود ندارد، يعني آن کلمه گاهي در ضد اين به کار مي رود، در فارسي که حتي خود آن دوکلمه را نداريم، يعني بجاي آن دو کلمه، فقط يک کلمه داريم. يکي کلمه ي «کمال» است و ديگري کلمه ي «تمام» گاهي در عربي «کامل» گفته ميشود و گاهي «تام» و در مقابل هر دو کلمه گفته مي شود «ناقص» اين کامل است، آن ناقص، يا گفته ميشود: اين تام است (تمام است) و آن ديگري ناقص، در يک آيه ي قرآن هر دو کلمه آمده است:

«اَليومَ اَکمَلتُ لَکُم دينَکُم و اَتمَمتُ عَلَيکُم نِعمَتي» دين شما را برايتان کامل نمودم و نعمت خودم را بر شما تمام کردم.

قرآن در ايجا نفرموده است «اَتمَمتُ لَکُم دينَکُم» زيرا اگر مي فرمود «اَتمَمتُ لَکُم دينَکُم»، از نظردستور زبان عربي درست نبوده، وهمچنين نفرموده: «َواَکمَلتُ لَکُم نِعمَتي»

فرق «اَکمَلتُ» و «اَتمَمتُ»

حالا فرق اين دوتا چيست؟ اگر فرق اين دو تا را بيان نکنيم نمي توانيم، بحثمان را شروع کنيم و شروع بحث ما از دانستن معناي اين دوکلمه است.

«تمام» در جائي گفته مي شود، که در يک شئ همه ي آنچه که براي اصل وجود لازم است، بوجود آمده باشد، يعني اگر بعضي از چيزها بوجود نيايد، اصلاً اين شئ در ماهيت خودش ناقص است، تمامش به وجود نيامده، بلکه نيمي از او بوجودآمده است، و کسر بر مي دارد يعني ميشودگفت: نصفش موجود است، ثلثش موجود است، دو ثلثش موجود است و... مثلاًيک ساختمان يا يک مسجد که بر اساس يک نقشه اي بايد ساخته شود مثلاً براي اينکه مسجد باشد احتياج به بک تالار دارد . تالار احتياج به ديوار و سقف و درب و به خيلي چيزها دارد، در مورد ساختمان، وقتي که همه ي آن چيزهايي را که ساختمان احتياج به آن دارد که اگر نباشد از ساختمان نمي شود استفاده کرد، وقتي همه پيدا شد مي گويند ساختمان تمام شد، نقطه ي مقابل تمام را مي گوييم «ناقص» .

و «کمال» در جايي است که يک شئ بعد از آنکه «تمام» گشت يک درجه بالاتر هم مي تواند داشته باشد و از آن درجه بالاتر يک درجه بالاترهم مي تواند داشته باشد و...، که اگر اين کمال نباشد ، تمام سر جايش هست ولي اگر کمال باشد يک پله بالا تر رفته است.

«کمال » را در جهت «عمودي» بيان ميکنند و «تمام» را در جهت «افقي» يعني وقتي شئ در جهت افقي به نهايت  برسد مي گويند تمام شد و اگر در جهت عمودي حرکت کند و به آخر برسد مي گويند به کمال رسيد، و مي گويند عقل فلان کس کامل شده، يعني قبلاً هم عقل داشت اما حالا عقلش يک درجه بالا آمده است، علم فلان کس کامل شده، قبلاً هم علم داشت قبلاً هم از علم خودش استفاده مي کرد ولي يک درجه بالاترآمده و کامل شده است، و يک درجه ي کمالي را پيموده است.

پس يک انسان تمام داريم در مقابل انساني که ازنظر افقي ناتمام است، يعني اصلاً نيم انسان است، کسردارد، ثلث انسان است، ربع انسان است، انسان تمام نيست وديگر اينکه نه انسان تمام است ولي انسان تمام ميتواند کامل و کاملتر باشد، تا به حد نهائي نهائي که ازآن بالاتر ديگر انساني وجود ندارد، اين را مي گوئيم انسان کامل کامل، که ديگر حد اعلاي انسانيت است.

تعبير انسان کامل در ادبيات اسلامي تا قرن هفتم هجري وجود نداشت و بعد از اين تاريخ به کار رفت، و امروزه در اروپا هم اين تعبير خيلي زياد است ولي اولين بار در دنياي اسلام پيدا شده است و اول کسي هم که اين تعبير را کرده و مسئله ي انسان کامل را به نام انسان کامل مطرح نموده است عارف معروف «محيي الدين عربي اندلسي طائي» است.  

محيي الدين عربي، پدر عرفان عربي است، يعني تمام اين عرفائي را که در ميان تمام ملل اسلامي سراغ داريد و از جمله عرفاي ايراني و فارسي زبان که داريم و مهمترين شان از قرن هفتم به بعد و در ائايل قرن هفتم هم بوده، تمامي اينها شاگردان مکتب محيي الدين هستند، همين مولوي با اين همه عظمت، در مقابل محيي الدين در عرفان چيزي نيست، او (محيي الدين) مردي عربي نژاد، از اولاد حاتم طائي و اهل اندلس (اسپانياي امروز) است ولي البته همه ي مسافرتهايش در کشورهاي اسلامي بوده است و سرانجام در شام از دنيا رفت، قبرش هم الآن در شام است.

محيي الدين شاگردي دارد بنام صدرالدين قونوي، که او هم بعد از محيي الدين از بزرگترين عارفان شمرده ميشود.

عرفان اسلامي را به صورت علمي، آن هم علم بسيار بسيار غامض در آوردن کار محيي الدين و شروع صدرالدين قونوي است صدرالدين در يک مسجدي امام جماعت بود که همين مولوي ميرفت به صدرالدين قونوي اقتداء ميکرد.

افکار محيي الدين بوسيله ي صدرالدين قونوي به مولوي انتقال پيدا کرده است، اين حرفهائي که شما در اين زمينه ها مي شنويد، اساس ندارد، عرفان اسلامي ريشه هاي ديگري دارد غير از اين مهملاتي که امروزه يک عده اي دارند در اين روزنامه ها و اين مجلات مي بافند.

يکي از مسائلي که اين مرد طرح کرد مسئله ي «انسان کامل» بود، ولي البته او از ديدگاه عرفان طرح کرده است (اگر در جلسات آينده مقتضي بود که در اين زمينه بحث کنيم، مقداري مفصلتر بيان مي کنم).

پس اولين کسي که اين مطلب را به تعبير انسان کامل و با لفظ انسان کامل طرح کرده و با ديد خاص عرفاني هم اين مطلب را بيان فرموده است، البته ديگران هم انسان کامل را هر کدام از ديد خود به شکلي بيان کرده اند.

حال که ما مي خواهيم ببينيم انسان کامل از ديد قرآن چگونه انساني است، ناچار بحث خودمان را از «انسان تمام» و «انسان ناقص» شروع ميکنيم، چون تا اين مرحله را نپيمائيم، نمي توانيم به آن مرحله برسيم.

آيا ما انسان سالم و انسان معيوب داريم؟ يک سلامت و يک عيب است که مربوط به جسم و تن انسان است، در اين شکي نيست که بعضي از انسان ها از نظر جسمي سالمند و بعضي ديگر معيوب يا مريضند، يا نقص عضو دارند، ممکن است چشم يکي نابينا باشد ويا... ولي اينها مربوط به شخص انسان است.

آيا هيچ توجه داريد که اگر يک انساني کور باشد، کر باشد، فلج باشد، بد شکل باشد، کوتاه قد باشد، شما اين را براي او فضيلت يا نقص نميشماريد؟، از نظر شخصيت و انسانيت نقص نمي شماريد؟ مثلاً سقراط اين فيلسوف معروف يونان که تالي تلو پيامبران حسابش مي کنند، يکي از بد شکل ترين افراد دنيا بوده است، ولي هيچکس بد شکلي را براي سقراط به عنوان يک انسان، عيب نمي داند، يا مثلاٌ (فلان فيلسوف) ابوالعلاء معري کور بوده است، طه حسين در زمان خودمان کور بوده، اين کوري که نقصي است در جسم او و شخص او، آيا در شخصيت او هم نقصي و عيبي شمرده مي شود؟ نه، اين گونه نيست و اين خود دليل بر اين است که انسان دو چيز دارد : شخصي دارد و شخصيتي، تني دارد و روحي؛ روان حسابش جدا از جسم است و اينکه خيال ميکنند که روان انسان يک تابعي است از جسم اشتباهشان صددرصد همينجا است.

اساساً آيا روان انسان مي تواند بيمار باشد در حاليکه جسم انسان بيمار باشد يا خير؟اين هم خودش يک مسئله اي است کسانيکه منکر روح و اصالت روح هستند و تمام خواص روحي را اثر مستقيم و بلا واسطه ي سلسله ي اعصاب انسان ميدانند، بنابر نظريه ي اينها اساساً روان حکمي ندارد، همه چيز تابع جسم است، اگر روان بيمار باشد حتماً جسم بيمار است که روان بيمار است، بيماري رواني همان بيماري جسمي است.

خوشبختانه امروز بيشتر اين مطلب ثابت شده است که ممکن است انسان از نظر جسم، از نظر خون، از نظرشمارش گلبولهاي سفيد و قرمز خون، از نظر سلسله ي اعصاب، از نظر ويتامين هاي بدن، از نظر متابوليسم بدن، از همه جهت، ممکن است انسان سالم سالم باشد، از نظر پزشکي حتي از نظر پزشک اعصاب هم (يعني از نظر عصبي هم) کوچکترين بيماري نداشته باشد و در عين حال از نظر رواني بيمار باشد مثلاً به اصطلاح امروزيها عقده ي رواني داشته باشد، انساني که عقده ي رواني دارد واقعاً علم امروز مي گويد که بيمار است، يعني اختلال در دستگاه رواني او پيدا شده است بدون آنکه اختلالي در دستگاه جسمي او موجود باشد و از اين جهت راه معالجه ي آن بيماران رواني دواهاي مادي نيست، مثلاً آن کسي که داراي عقده ي رواني «تکبر» است، ثابت شده است که واقعاً اختلال رواني است، آيا مي توان دوائي براي آن در داروخانه پيدا کرد، که اگر انسان بخورد تکبرش مبدل به تواضع بشود؟، و يا انساني قسي القلب و جلادي را با آمپول و قرص مي توانيم تبديل کنيم به يک انسان عطئف و مهربان با شفقت، با رحمت و... نه، او معالجه دلرد ولي راه معالجه ي او راه ديگري است، و حتي گاهي بيماري جسمي از راه رواني معالجه ميشود، همچنانکه گاهي بيماري رواني از راه جسم معالجه ميشود بسيار اتفاق مي افتد که بيماري، واقعاً جسمي است ولي با يک سلسله تلقينها و تقويت هاي روحي سلامت خود را باز مي يابد که اين هم يک مسئله ي عجيبي است، اينها دلايل قاطعي است بر اينکه انسان يک موجودي است مرکب از تن و روان بلکه روان استقلال دارد از تن و يک تابع مطلق از تن نيست، همچنانکه تن تابع مطلق از روان نيست، و بقول حکما اين دو در يکديگر اثر دارند:

     «اَلنَّفسُ وَ البَدَنُ يتَََعاکَسانِ ايجاباً وَ اِعداداً» روان در بدن اثر مي گذارد و بدن در روان اثر مي گذارد. اين خود دليل بر اين است که دستگاه رواني انسان خود يک دستگاهي است متعلق.

اينجا که ما سخن از انسان کامل ميکنيم و قبل از اينکه وارد بحث انسان کامل شويم سخن از انسان سالم و انسان معيوب مي آوريم، براي ذکر مقدمه بود (که البته لازم و ضروري بود) خواستيم بگوييم کهاين عيب و سلامتي مربوط به جسم و روان نيست، ما نمي خواهيم بحث پزشکي کنيم که کدام انسان صددرصد سالم است و بعد از شکاف معلوم شود که بلي همه جهازات بدن سالم است، اين به ما مربوط نيست، نه، ما اساساً به بدن کاري نداريم، پس انسان از نظر رواني واقعاً ممکن است بيمار، معيوب و... باشد و نيز ممکن است سالم باشد، اين اصل را قرآن پذيرفته است، قرآن گاهي مي فرمايد:

«في قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً» در دلشان و روحشان مرضي است، قرآن نمي فرمايد چشمشان بيمار است، قلبي که قرآن مي گويد، غير از قلبي است که پزشک مي گويد، قلب انسان يعني همان روح و روان انسان.

يا درباره ي قرآن که مي فرمايد که:

«وَ نُنَّزِلُ مِنَ قُرآنِ ما هُوَ شَفا وَ رَحمَهٌ لِلمُومِنينَ وَ لايزيدُ الظّالِمينَ اِلاّخَساراً»

قرآن را براي شفاء و رحمت مومنين فرستادهايم قرآن شفاي مومنين است.

امير المومنين ميفرمايد: «فَاِنَّ تَقوَي اللهِ دَواءُ داءِ قُلوبِکُم» يعني تقوي دواي بيماري دلهاي شماست.

و نيز ميفرمايد: «اَلا وَاِنَّ مِنَ البَلاءِ اَلفاقَّه»  ازجمله بلاها و شدائد فقر است.

    «وَ اَشَدُّ مِن الفاقَهِ مَرَضُ البَدَنِ» و از فقر بدتر مريضي بدن است.

     «وَ اََشَدُّ مِن مَرَضِ البَدَنِ مَرَضُ القَلبِ» و از بيماري بدن بدتر و شديدتر مرض قلب و بيماري دل انسان است.

يکي از برنامه هاي قرآن ساختن انسان سالم است و ما قبل از آنکه توقع انسان کامل بودن را داشته باشيم يا به انسان کامل نزديک باشيم، بايد خودمان را بررسي کنيم که اساساً انسان سالم هستيم يا انسان معيوب؟

آفتهاي روح

بطور اجمال ريشه هاي اصلي آنچه که روح انسان را آفت زده مي کند بيان مي کنيم:

از نظر روانشناسي محروميت ها منشأ بيماري هاي رواني مي شود، يعني منشأ بسياري از عقده هاي رواني انسان و بيماري هاي رواني انسان، احساس محروميتها و... است.

ميدانيد که تکيه ي فرويد بطور افراط روي همين مسئله است خصوصاً در امور جنسي و به هر حال اين خود يک مسئله اي است که محروميت هاي انسانها در آنها ايجاد بيماريها مي کند انسان وقتي احساس مي کند نسبت به يک شخصي حقد دارد، کينه ميورزد و دلش مي خواهد از او انتقام بگيرد و تا او را به خاک و خون نکشد نمي تواند آرام بگيرد، اين کينه و حس انتقامجويي در انسان چيست؟ اين خودش يک امري و مسئله اي است.

انسان حسود وقتي که خيري و نعمتي را در ديگران ميبيند همه ي آرزويش اين است که اين نعمت از او سلب شود براي خودش فکر نمي کند، آدم سالم غبطه دارد نه حسد، آدم سالم هميشه درباره ي خودش فکر مي کند که جلو بيفتد، اگر يک انساني هميشه در فکر اين است که خودش جلو بيفتد اين سالم است و دليل بر عيب نيست، اما اگر کسي هميشه در اين انديشه است که ديگري عقب بيفتد اين بيمار و مريض است و حتي شما مي بينيد که آدم هاي حسود گاهي به مرحله اي ميرسند که به خودشان حاضرند صد درجه مثلاً صدمه بزنند بلکه پنجاه درجه صدمه به ديگري وارد شود! .

يک داستان تاريخي خيلي معروف هست که در کتب تاريخ نقل مي کنند، مي گويند: در زمان يکي از خلفا مرد ثروتمندي بود، رفت يک غلامي خريد و اين غلام را از روز اولي که خريد مانند يک غلام با او رفتار نمي کرد بلکه مانند يک آقا با او رفتار مي کرد يعني بهترين لباسها و آسايش خيلي زياد در اختيار او قرار مي داد، درست مثل فرزندش بلکه از فرزندش هم بهتر، پول زيادي در اختيار او قرار داد و اين غلام مي ديد که ارباب هميشه در فکر است و هميشه ناراحت است تا آخرين مرحله حاضر شد که او را آزاد کند و يک پول و سرمايه ي زيادي هم به او بدهد، بعد يک شب با او نشست و درددل را به ميان گذاشت و گفت اي غلام! من حاضرم که تو را آزاد کنم و اين اندازه پول هم به تو بدهم ولي آيا ميداني که من اين خدمت ها را به تو کردم براي چه بود؟ گفت براي چه؟ گفت فقط براي يک تقاضا، اگر تو اين تقاضا را انجام دهي هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت و اگر انجام ندهي من از تو راضي نيستم، اگر حاضر شوي و اين تقاضا را انجام دهي من بيش از اينها به تو ميدهم، غلام گفت هر چه که تو بگويي من اطاعت مي کنم، تو ولي نعمت من هستي تو به من حيات دادي، گفت نه بايستي قول قطعي بدهي، مي ترسم که پيشنهاد کنم و تو بگويي نه، گفت نه تو هر چه مي خواهي پيشنهاد من اين است که: «در يک موقع و در يک جاي خاص که دستور مي دهم سرم را از بيخ ببر و...»

غلام گفت: يعني چه! گفت حرف من اين است، گفت چنين چيزي امکان ندارد، گفت خير، من از تو قول گرفتم، و مطلب همين است و بس.

نيمه شب غلام را بيدار کرد و يک کارد تيزي به دست او داد و آهسته حرکت کرد و رفت پشت بام منزل همسايه بعد در آنجا خوابيد کيسه ي پول را هم به غلام داد و گفت تو همين جا سر من را ببر و هرجا که مي خواهي بروي برو، غلام سؤال کرد براي چه؟ گفت براي اينکه من همسايه را نمي توانم ببينم، مردن براي من از زندگي بهتر است و او از من پيش افتاده است، همه چيز او از من بهتر است من رقيب او بودم او رقيب من بود و اين از من جلو افتاده من دارم در آتش مي سوزم، مي خواهم بلکه يک قتلي به پاي او بيفتد و باعث شودکه او به زندان بيفتد، اگر چنين چيزي انجام پذيرد من راحت مي شوم، از آنجا که رقيب من هم اين بوده، فردا خواهند گفت که چه کسي او را کشته است؟ مي گويند رقيبش، چرا که در پشت بام رقيبش هم پيدا شده است، در نتيجه او را مي گيرند و به زندان مي اندازند و بلاخره اعدام مي شود، در اين صورت مقصود من حاصل شده است، غلام هم گفت حالا که تو يک چنين آدم احمقي هستي من چرا اين کار را نکنم، تو فقط براي کشته شدن خوب هستي. (خنده حضار)، سر او را بريد و کيسه ي پول را هم برداشت و رفت که رفت... خبر در همه جا منتشر شد رقيب او را گرفتند و بردند زندان و بعد گفتند اگر اين قاتل باشد پشت بام خودش او را نمي کشت چه جوري هست...؟ قضيه معمايي شده بود، سرانجام وجدان غلام او را راحت نگذاشت، رفت پيش حکومت وقت و حقيقت را گفت، گفت: قضيه از اين قرار است که او را من کشته ام و به تقاضاي خودش هم کشتم و اين در يک حسدي آنچنان مي سوخت که مرگ را بر زندگي ترجيح مي داد.

بعد هم که فهميدند قضيه از اين قرار است هم غلام را آزاد کردند و هم آن زنداني اول را.

اين يک حقيقتي است واقعاً. اين بيماري است، انسان بيمار مي شود به بيماري حسد.

قرآن مي فرمايد که: «قَد اَفلَحَ مَن زَکّيها وَ قَد خابَ مَن دَسّيها» پس اولين برنامه ي قرآن تزکيه ي نفس است، پاکيزه کردن روان از بيماري ها، از عقده ها، از تاريکيها، از ناراحتيها، از انحرافها و بلکه از مسخ شدن ها است.

 مسئله ي مسخ شدن خيلي مهم است، مسخ يعني چه؟ شما شنيده ايد که مي گويند در امت هاي گذشته مردمي بودند که در اثر اينکه گناه زياد کردند و مورد نفرين پيغمبر زمان خودشان واقع شدند مسخ گرديدند، يعني تبديل به يک حيوان شدند تبديل مثلاً به يک ميمون شدند، تبديل به يک گرگ، به يک خرس و يا حيوان ديگري شدند، اين را مي گويند: «مسخ شدن» حال ببينيم واقعاً آيا انسان ها مسخ شدند، يعني حيوان شدند؟... در اينجا يک مطلب هست و آن اين است که انسان فرضاً از ناحيه ي جسمي مسخ نشود، تبديل به يک حيوان نشود، بطور يقين از نظر روحي و از نظر معنوي ممکن است مسخ شده و تبديل به يک حيوان شود و بلکه تبديل به نوعي حيوان شود که حيواني به آن بدي و کثافت در عالم وجود نداشته باشد و قرآن از «بَل هُم اَضَلُّ»  سخن مي گويد يعني مردمي که از چهارپايان پست تر هستند، اين چطور مي شود؟ مگر مي شود واقعاً انساني از نظر روحي تبديل شود به يک حيوان؟ بله! چون شخصيت انسان به خصايص اخلاقي و رواني انساني نبود، بلکه خصايص اخلاقي يک درنده بود، خصايص اخلاقي يک بهيمه بود، اين واقعاً مسخ شده است. اين حقيقتي است، يعني روحش حقيقتاً مسخ شده است و تبديل به يک حيوان گرديده است.

خوک را که ما مي بينيم خوک است جسمش تناسبي دارد با روح خودش، انسان ممکن است تمام خصلت هايش خصلت هاي خوک باشد که اگر چنين باشد از انسانيت منسلخ شده است و او در معني و در باطن و به چشم حقيقت و در ملکوت واقعاً يک خوک است و غير از اين چيزي نيست.

پس انسان معيوب گاهي ميرسد به مرحله ي انسان مسخ شده، اين ها را ما کمتر مي شنويم و شايد بعضي ها خيال کنند که اينها مجاز است که ديرتر باورشان بيايد، ولي حقيقت است.

آن شخص گفت با امام سجاد (ع) رفته بوديم مکه در صحراي عرفات، نگاه کرديم ديديم حاجي زياد، زياد، چندين هزار، اين مرد از آن بالا که نگاه کرد ديد امسال اين صحرا از حاجي موج مي زند، به امام عرض کرد:

«ما اَکثَرَ الحَجيجَ» الحمد لله چقدر امسال حاجي زياد! امام فرمودند: «ما اَکثَرَ الضَّجيحَ وَ اَقََلَّ الحَجيجَ» « چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجي کم است»! بعد آن شخص مي گويد: من نمي دانم امام چه کرد و چه بينشي به من داد و چه و چه چشمي را در من بينا کرد، يک وقت به من فرموديد حالا نگاه کن، يک وقت نگاه کردم ديدم صحرائي است پر از حيوان يک باغ وحش کامل فقط يک عده انسان هم در لابلاي اين حيوانها دارند حرکت مي کنند فرمودند حالا مي بيني؟، باطن قضيه اين است !.

از اهل معني و از اهل باطن، اين امري است به واضحي و روشني روز، حالا اگر ذهن متجدد مآب ما نخواهد قبول کند، سخت اشتباه مي کند.

در زمان خود ما افرادي بوده و هستند که مي توانند انسانها را در حقيقتشان درک بکنند و ببينند، انساني که جز مانند يک بهينه و چهار پا، جز خوردن و خوابيدن و جز عمل جنسي، چيز ديگري نمي فهمند اين اصلاً روحش يک چهار پا است و واقعاً باطنش مسخ شده است، يعني حقيقتهاي انساني و انسانيت او بطور کلي از او گرفته شده است و به جاي او خودش براي خودش خصلت هاي حيواني کسب کرده و بدست آورده است در سوره ي مبارکه ي «عَمَّ يتَساءَلوُنَ» مي خوانيم:

« يومَ ينفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأتُونَ اَفواجاً وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَکانَت اَبواباً وَ سُيرَتِ الجِبالُ فَکانَت سَرباً»

«در روز قيامت مردم گروه گروه محشور مي شوند و مکرر در مکرر پيشوايان دين گفته اند که فقط يک گروه از مردم به صورت انسان محشور مي شوند» و گروه هايي ديگر بصورت حيوانات، گروه هايي بصورت بوزينگان، گروه هايي به صورت عقرب ها، گروه هايي به صورت مار ها، گروه هايي به صورت پلنگها، مبعوث مي شوند چرا؟ مگر خدا ممکن است که يک انساني را بي جهت به صورت آن حيوانات در بياورد، خير، يعني آن کسيکه در دنيا عقرب بوده است و جز گزندگي کار ديگري نداشته و تمام لذتش آزار رساني بوده است، به صورت واقعي خودش که صورت عقرب است محشور مي شود. و آن کسي که ميمون است و در دنيا کاري جز ميموم صفتي ندارد، در قيامت قطعاً به صورت يک ميمون محشور مي شود و غير از اين چيزي نيست و آن کسيکه يک سگ است به صورت يک سگ محشور مي شود.

« يحشَرُ النّاسُ عَلي نِياتِهِم» « مردم در قيامت مطابق منويات و مقاصد و خواسته ها و خصلت ها و صفات واقعي شان محشور مي شوند، شما در اين دنيا چه هستيد و چه مي خواهيد باشيد و چه چيزي را مي خواهيد؟ آيا  خواسته هاي يک انسان است؟ يا خواسته هاي شما خواسته هاي يک درنده است؟ يا خواسته هاي شما خواسته هاي يک پرنده؟ هر چه که خواسته ي شما باشد، شما همان هستيد و همانطور که هستيد محشور مي شويد. اين است که ما از پرستشها منع مي کنند، جز خداپرستي، هر چه را که ما بپرستيم همان چيز مي شويم ما اگر پول پرست شويم، پول جزء ماهيت و جزء وجود ما مي شود، اين پول در قيامت همان فلز گداخته اي است که قرآن مي گويد اين موجودهايي که در دنيا اين فلز، جزء وجودشان شده و غير از اين فلز چيز ديگري نداشتند، در آخرت هم همان هستند، قرآن مي گويد:

«و الَّذينَ يکنِزوُنَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّهَ وَلا ينفِقُونَها في سَبيلِ اللهِ فَبَشِّرهُم بِعَذابٍ اَليمٍ يومَ يحمي عَلَيها في نارِجَهَنَّمَ فَتُکوي بِها جِباهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هذا ما کَنَزتُم لِاَنفُسِکُم»         

همين ها در آن دنيا داغ مي کند او را، و آتش هاي جهنم او هستند.

نگوئيد پول فلزي از بين رفته و پول اسکناس آمده، خير در آن دنيا ماهيت همه چيز شکل ديگري دارد، اسکناس هاي آن دنيا هم به صورت آتش در مي آيد که از آن فلزهاي زرد و سفيد بيشتر انسان را آتش مي زند.

اينها چيزهايي است که انسانرا مسخ مي کند، من خواستم که امشب اجمالاً اشاره اي کرئه باشم به مسئله ي انسان معيوب و انسان سالم و مطالب را در اين زمينه طرح کنم که انسان عقده دار، انسان معيوب است، انساني که يک ماده اي را مي پرستد (نه اينکه آنرا مورد استفاده قرار مي دهد، بلکه انساني که يک ماده اي از مواد اين عالم را پرستش مي کند) اين انسان يک انسان معيوب و يک انسان مسخ شده است.

اين شبها که شبهاي ماه رمضان و شبهاي دعا و احياء است و بلکه همه ي شبهاي ماه مبارک رمضان شب احياء است، اساساً برنامه ي اين ماه، برنامه ي انسان سازي است، يعني برنامه اش اين است که انسان هاي معيوب در اين ماه خودشان را تبديل به انسان هاي سالم کنند و انسان هاي سالم خود را تبديل به انسان هاي کامل کنند.

کمال در انسان

«اِنّا خَلَقناَ الأِنسانَ مِن نُطفَهٍ اَمشاجٍ نَبتَليهِ. ...» ما انسان را از يک نطفه اي آفريديم که در اين نطفه (و به تعبير امروز) در ژنها مخلوط هاي زيادي (مقصود اين است که) استعدادهاي زيادي هست، رسيده است به مرحله اي که ما را مورد آزمايش قرار مي دهيم، يعني به حدي از کمال رسيده که ما او را آزاد و مختار آفريديم و همچنين لايق و شايسته ي تکليف، و او در معرض آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم به همان دليل امشاج (اِنّا خَلَقناَ الأِنسانَ...) نطفه اي که مجموعي از مشج ها و استعداد ها و ترکيبات گوناگون است، بهمين دليل او در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و کيفر و نمره دادن قرار داديم ولي موجودات ديگر چنين شايستگي را ندارد.

«فَجَعَلناهُ سَميعاً بَصيراً اِنّا هَدَيناهُ السَّبيلَ اِمّا شاکِراً وَ اِمّا کَفورُاً»

آزادي و و اختيار انسان و ريشه و مبناي آزادي و اختيار او را ديگر از اين بهتر و زيباتر نمي شود بيان کرد، « او را مورد آزمايش قرار داديم»، «او را شنوا و بينا و آگاه قرار داديم»، «راه را به او نمايانديم»، و... پس اين خود او است که بايستي راه خويشتن را انتخاب کند: «اِنّا هَدَيناهُ السَّبيلَ اِمّا شاکِراً وَ اِمّا کَفُوراً».

بنابراين انسان کامل آن انساني است که قرآن مي گويد: « خَلَقناهُ مِن نُطفَهٍ اَمشإج» بدليل همان امشاج بودن.

کامل انسان با کامل فرشته فرق مي کند، کامل انسان، کمالش درتعادلش و در توازنش مي باشد، يعني اين همه استعداد هاي گوناگون که در او هست. اين انسان آنگاه انسان کامل است که به سوي يک استعداد فقط، گرايش پيدا نکند و استعدادهاي ديگرش را مهمل و معطل نگذارد (حالا هر کدام از استعدادها مي خواهند باشند) همه را با هم رشد دهد، يعني در يک وضع متعادل و در يک وضع متوازن، علماء مي گويند اساساً حقيقت عدل بر مي گردد بر توازن و هماهنگي، هماهنگي در اينجا معنايش اين است که در عين اينکه همه ي استعدادهاي انسان رشد مي کند، رشدش، رشد هماهنگ باشد.

انسان کامل آن انساني است که همه ي ارزش هاي انساني اش با هم رشد کنند، هيچ کدام بي رشد نمانند و همه هماهنگ يکديگر رشد کنند و رشدشان به حد اعلا برسد که اگر چنين شد آنگاه مي شود «انسان کامل» اين همان کسي مي شود که قرآن مجيد او را تعبير به امام مي کند که «وَ اِذِا بتَلي اِبراهيمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّي جاعِلُکَ ِللنّاسِ اِماماً، قالَ وَ مِن ذُرِّيتَّي قالَ لاينالُ عَهدِي الظّالِمينَ»  

ابراهيم بعد از آنکه از امتحانات گوناگون بزرگ الهي بيرون آمد و همه را به نهايت رساند و در همه ي آن امتحانها نمره ي عالي و مناسب گرفت، نه يکي، نه دوتا، نه سه تا، نه چهار تا، بلکه امتحانهاي بزرگ که يکي از آنها ذبح و آماده شدن براي بريدن سر فرزند خودش در راه خدا مي باشد.

تسليم تا اين حد! که وقتي فهميد خدا است که دارد امر مي کند بدون چون و چرا حاضر شد منتهي وقتي که موقع عمل رسيد (فَلَمّا اَسلَما وَ تَلَّهُ لِلجَبينِ)

و ابراهيم آمادگي کامل براي سر بريدن، و اسماعيل هم آمادگي کامل براي ذبح شدن پيدا کردند، ندا داديم:

«وَنادَيناهُ اَن يا اِبراهيمُ قَد صَدَّقتَ الرُّؤيا» که اي ابراهيم عمل تمام شد يعني آنچه که ما مي خواستيم تا اينجا بود، ما واقعاً از تو نمي خواستيم که سر فرزندت را ببري، آنچه که ما از تو مي خواستيم اين بود که ببينيم مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضاي ما تا چه حد ظهور و بروز مي کند؟ بعد از آن که ابراهيم از همه ي آن امتحانها از آن توي آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن، از عهده ي همه ي اينها به تنهايي برمي آيد «اِنَّ اِبراهيمَ کانَ اُمَّهً قانِتاً لِلهِ حَنيفاً وَلَم يکٌ مِنَ المُشرِکينَ» به تنهايي با يک قوم و با يک ملت مبارزه مي کند، آنگاه به او مي گويند «اِنّي جاعِلُکَ لِلنّاسِ اِماماً»  تو اکنون به حدي رسيدي که بايد الگو باشي، امام باشي، پيشوا باشي، مدل ديگران باشي و به تعبير ديگر تو انسان کاملي و انسانهاي ديگر براي کامل شدن بايستي خودشان را به تو تطبيق دهند.

علي (ع) انسان کامل است، به اين جهت انسان کامل است که همه ي ارزشهاي انساني در او رشد کرده و به حد اعلاي رشد رسيده و هماهنگ رشد کرده است، (به اين سه شرط) پس همه در حد اعلا و هماهنگ با يکديگر رشد کرده اند، خوب است که اين مسئله هماهنگي را توضيح دهيم.

غالباً انحراف هاي جامعه ها از جهت ناهماهنگي است، تمام جامعه هيچ وقت از راه باطل به گمراهي کشيده نمي شوند، از افراط در يک حق (غالباً اينطور است) به فساد کشيده مي شوند، مثلاً يکي از ارزشهاي انساني که اسلام او را صد در صد تأييد مي کند عبادت است، عبادت ذکر خداست، عبادت به همان معناي خاصش، البته در اسلام هر کاري را که انسان براي خدا انجام مي دهد عبادت است.

                                          

والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته


 

 

منابع و مآخذ

کتاب انسان کامل

                                   نوشته ي استاد شهيد مرتضي مطهري

 


فهرست

انسان کامل و غيرکامل

معيار و محک شناخت انسان کامل از ديدگاه اسلام

شناخت علي (ع) ؛ شناخت انسان کامل اسلام

کامل يعني چه؟ (معناي لفظي

فرق «اکملت» و «اتممت

انسان تمام و انسان ناقص

سالم رواني و معيوب رواني

آفت هاي روح

مسخ انسان

برنامه ي ماه رمضان؛ تزکيه نفس

کمال در انسان

«امام»؛ تعبير قرآن مجيد از انسان کامل

رشد هماهنگ و متعالي ارزش هاي انساني در انسان کامل

آثار رشد ناهماهنگ در جوامع و انسانها

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 02 اسفند 1393 ساعت: 20:08 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره انسان شناسی

بازديد: 255

درس اول

تعريف انسان شناسي :

پاسخ به سوالهاي اجتناب ناپذير درباره انسان و استعدادهاي خاص او انسان شناسي ناميده مي شود .

اهميت انسان شناسي همه تلاشهاي علمي و عملي انسان براي رسيدن به سعادت است . اگر توجه كنيم كه شناخت سعادت انسان و راه هاي آن در گروي شناخت انسان است نتيجه مي گيريم كه انسان شناسي از اهميت خاصي برخوردار است . از اين رو امام علي ( ع ) انسان شناسي را سودمندترين دانشها فرموده اند .

رابطه انسان شناسي با خدا شناسي :

هر پديده اي معرف پديد آورنده خويش است و چون انسان از عظمت روحي والايي برخوردار است بهترين معرف پروردگار است از اين رو رسول اكرم ( ص ) مي فرمايد : هر كس خود را بشناسد خدا را مي شناسد .

رابطه انسان شناسي با نبوت :

انسان شناسي با نبوت از دو جهت ارتباط دارد :

1-      اينكه انسان براي رسيدن به سعادت نيازمند هدايت انبيا است .

2-     اينكه در ميان انسانها كساني هستند كه به مقام نبوت مي رسند .

رابطه انسان شناسي با معاد :

اعتقاد به معاد يعني پذيرفتن روح فنا ناپذير در انسان و نفي معاد يعني نفي اين بعد غير مادي پس معاد نفياً و اثباتاً با انسان شناسي ارتباط دارد .

رابطه انسان شناسي با اخلاق :

اگر انسان توجه كند كه آغازش ماده اي بي ارزش بوده است هرگز گرفتار غرور كه ريشه بسياري از صفات زشت است نمي شود و نيز اگر توجه كند كه خداوند او را برتر يا بالاتر از موجودات ديگر قرار داده است هرگز خود را به پستي ها نمي آلايد .

رابطه انسان شناسي با قوانين اجتماعي :

تا انسان شناخته نشود و نيازها و احكام مناسب براي او شناخته نمي شود بنابراين انسان شناسي با احكام يا قوانين اجتماعي ارتباط دارد .

جنبه هاي مشترك انسان و حيوان :

غرايز : تمايلات بالفعل مشترك در انسان و حيوان كه اغلب آگاهانه يا نيمه آگاهانه هستند و غير اكتسابي و هدفشان حفظ حيات است ، غرايز ناميده مي شود .

تفاوتهاي اساسي انسان و حيوان :

1-     آگاهي و انتخاب : انسان بر خلاف حيوان كه فعاليتش جبري است حتي در اعمال غريزيش مي تواند انتخاب كند و البته اين انتخاب يا هر انتخابي بر مبناي آگاهي است .

2-     پايبندي به ارزشها : بر خلاف حيوان انسان عملكردهايي دارد كه بر اساس سود و زيان استوار نيست مثل : كمال طلبي ، حقيقت جويي ، گذشت و .........

تعريف فطرت : تمايلات غير اكتسابي بالقوه مخصوص انسان  را اموري فطري يا فطرت مي نامند مثل : ميل به پرستش ، كه اگر در اثر تربيت صحيح فعليت پيدا كند انسان به كمال شايسته خويش مي رسد و گر نه ، موجودي مسخ شده .

مفهوم كشمكش ميان عقل و نفس :

تعارض و تزاحم ميان گرايشهاي عالي يا جنبه هاي پست حيواني كشمكش عقل و نفس نام دارد .

اسلام آيين فطرت است يعني چه ؟

اسلام به پرورش فطرت و نيازهاي انسان توجه كامل داشته و با افراط و تفريط مخالف است . مي توان گفت كه تعاليم اسلام يعني تشريع با نيازهاي انسان يعني تكميل شدن كاملا منطبق است و به همين جهت تعاليم انسان هرگز كهنه نمي شود .

درس سوم :

تعريف اختيار : اختيار كه غالباً در برابر جبر به كار مي رود عبارتست از اينكه يك نيروي مسلط دروني يا بيروني يا انسان را بر خلاف ميلش به كاري وادار نكند و البته مختار بودن انسان به معني توانايي او بر انجام هر كاري نيست ، مي توان گفت اختيار انسان محدود است است .

بديهي بودن اختيار : همانطور كه احساس غم و شادي يا را در خويشتن وجدان مي كنيم و در مي يابيم احساس اختيار را نيز وجدان مي كنيم و اختيار امري بديهي است .

تعريف وجدانيات : معلومات مستقيم و ترديد نا پذير وجدانيات ناميده مي شوند مثل : احساس شادي ، احساس درد ، غم و ........... شواهدي بر وجود اختيار .

شواهدي بر وجود اختيار :

1-    تفكر و تامل : تفكر براي انتخاب است و انتخاب دليل بر اختيار است .

2-    احسا س شرم و پشيماني : اگر انسان مختار نباشد پشيماني و شرم بي معنا مي شود .

3-     نظام جزا و پاداش : جزا و پاداش در صورتي قابل قبول است كه فاعل مختار باشد .

4-     نظام تعليم و تربيت : تعليم و تربيت يعني مصلحت انديشي افراد براي يكديگر كه بدون فرض اختيار معقول به نظر نمي رسد .

رابطه اختيار و فلسفه نبوت :

اگر انسان موجودي مختار نبود مفاهيمي مانند : مسئوليت ، آزمايش ، هدايت ، گمراهي و .... بي معنا به نظر مي رسيد و اصلاً دعوت پيامبران كاري عبث و بيهوده  مي نمود . قرآن مي فرمايد : ( انا هدينا السبيل اما شاكراً و اما كفوراً )

اهميت اعتقاد به اختيار از بعد عملي و اجتماعي و زيانهاي اعتقاد به جبر :

بسيارتفاوت است ميان كسي كه خود را آزاد و مختار بداند با كسي كه خود را محكوم بي چون و چراي يك نيروي مسلط احساس كند ، اعتقاد يه جبر از نظر اجتماعي نيز آثار سوئي در پي دارد اين اعتقاد مانند ميكروب فلج جامعه را فلج كرده است ودست تجاوزگران را باز نموده و دست دادخواهي را مي بندد .

درس چهارم :

قضا به معني داوري كردن يا يكسره كردن كار است و قدر به معني اندازه گيري يا اندازه معين داشتن ، اصطلاح قضا و قدر الهي يعني هر پديده اي با تمام خصوصياتش هم از نظر قضا و هم از نظر قدر تحت تدبير اراده الهي است .

 چرا اعتقاد به قضا و قدر الهي مسلمانان صدر اسلام را به سري عقيده جبر                                    نكشاندم  زيرا رسول اكرم ( ص ) و امام علي (ع ) آنچنان استادانه قضا و قدر را به آنان تعليم داده بودند كه آنها پذيرفتن آنرا با اختيارشان مغاير نمي دانستند .

علل عرضي : اگر در پيدايش يك پديده عواملي نقش خاصي داشته باشند يعني مشاركت نمايند علل عرضي مي نامند . مانند : نقش خاك ، آب ، نور و ........... در پيدايش يك گياه .

علل طولي : هر گاه عاملي بر عامل ديگري اثر كند به طوري كه عامل دوم واسطه انتقال اثر از عامل اول به معلول باشد علل را طولي مي نامند . مثلا : در موضوع نوشتن اثر ارداده انسان از طريق اعصاب به عضلات ، سر انگشتان و قلم منتقل مي شود . در اين صورت نوشتن را مي توان به هر يك از علتهاي فوق نسبت داد .

رابطه اراده خدا و سلسله علتها : رابطه ايست طولي يعني پذيرفتن اراده الهي به معني نفي علتهاي ديگر نيست مي توان معلول را به علتهايي كه در طول هم قرار دارند نسبت داد .

رابطه اراده خدا و اختيار انسان :

درس پنجم :

تفاوت ديدگاه الهي و مادي در زمينه نقش عوامل موثر در سر نوشت انسان در جهانبيني مادي . عوامل موثر در سرنوشت فقط عوامل مادي  و محسوس مي باشند اما در جهانبيني الهي عوامل روحي و معنوي نيز در سرنوشت انسان موثرند . در اين ديدگاه دامنه اختيار انسان گسترش مي يابد .

بعضي از عوامل معنوي موثر درسرنوشت انسان :

1-     مجاهدت در راه حق : هرگاه فرد يا جامعه در مسير حق قدم بر دارد نطام علت و معلول جهان يعني قوانين حاكم بر هستي او را حمايت مي كنند .

2-           توكل بر خدا : توكل يعني پيمودن راه حق بدون تزلزل و واگذاري نتيجه به خداوند بزرگ .

3-     دعا : دعا كه از مظاهر قضا و قدر الهي است با شرايط خاص در سرنوشت انسان موثر است .

4-     صدقه ها و احسانها  :  يكي  از مظاهر قضا و قدر الهي نيكي ها و نيكوكاريها  است كه  امام  صادق

 ( ع ) مي فرمايند عامل موثري بر عمر طولاني انسان نيكي است همانطور كه گناه باعث كوتاهي عمر مي شود . نيكي منحصر به انسان نيست بلكه به حيوانات نيز نيكي مي توان نمود .

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 02 اسفند 1393 ساعت: 20:03 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره ابلیس

بازديد: 397

1-          معرفي ابليس

پيش از آنكه به سابقه دفاع از ابليس در عرفان اسلامي بپردازيم لازم ست كه درباره اين واژه و نام حقيقي ابليس ، نامها وفرزندان و جنسيت وشكل و شمايل ظاهري او نيز به اختصار مطالبي را داشته باشيم .

الف معناي لغوي

در قرآن كريم يازده بار نام ابليس آمده و اسم خاص است براي موجودي كه از امر خدا سر باز زده است «1 » و به همين جهت مطرود و ملعون گرديده است از اين يازده بار ، نه بار در رابطه آفرينش آدم است و دو بار هم ارتباطي با آفرينش آدم ندارد . «2 »

بحثهايي كه پيرامون اين واژه شده است ، به سه دسته تقسيم مي شوند .

1 . الف گروهي كه اين واژه ها را عربي و مشتق از مصدر « ابلاس » از ماده ( ب ل س ) مي دانند . ابن دريد نوشته ، « اگر ابليس عربي باشد اشتقاق آن از ( ابلس . يلبس ) بمعني ماًيوس شد ، باشد . چون ابليس از رحمت خدا ماًيوس است . « 3 »

باب افعال اين كلمه به معني نوميد شدن وگاه نوميد كردن است كه اين معني پنج بار در قرآن كريم آمده است . يبلس المجرمون روم 30 / 12 مبلسون انعام 6 / 44 ، مؤمنون23 / 77 ، زخرف 43 / 75 مبلسين روم 30 / 49

__________________________________________________

گويا مشتق دانستن ابليس از ابن فعل از ابن عباس سرچشمه گرفته كه گويد خداوند او را از هر خبري نوميد كرد ابلسه و شيطان رجيم ساخت « 1 » و معني ابليس نوميد است بمعني ابلس من رحمه الله « 2 »

2-  الف گروهي با آنكه اين كلمه را از مصدر ابلاس ذكر مي كنند ولي در صحت گفته خود ترديد دارند و ترديد خود را ذكر مي كنند « 3 » طبري .

3-  الف اكثر لغت شناسان و مفسران مانند جواليقي ( ص 23 آن را واژه اي بيگانه دانسته اند طوسي ( % / 153 ) و ابوالفتح رازي ( 1 / 88 ) به عجمي بودن آن عقيده داند . « 4 » . تحقيقات مستشرقان اين واژه را محرف diabolos  « ديابولس » يوناني معرفي نموده است . نام ابليس در ادبيات كهن تازي ديده نمي شود و اين واژه گويا بوسيله مسيحيان وارد اسلام شده است . « 5 »

لفظ يوناني خود از ريشه bal  بمعني افكندن آمده است و نيز به معناي كذاب و نمام آمده است . «6 »

از اين مختصر معلوم ميشود كه ابليس تغيير شكل يافته diabolos  يوناني است و معناي آن هم كذاب ، نمام و شيطان مي باشد .

ابليس در قرآن در مقام اسم خاص بهكار رفته است اما در احاديث و روايات گاه آنرا از علميت خارج كرده ، در قالب ابالسه جمع بسته اند « 7 » البته با جمع بستن ازعلميت خارج نمس شود .

 

در كتب عرفاني فارسي نيز جمع اين كلمه بصورت مذكور ديده مي شود ……… و از ارواح جن ارواح شياطين و مرده و ابالسه بيافريد …… « 1 » بنگر تا در عالمهاي ديگر چه انواع و اصناف خلق باشند ……… از اصناف جن و شياطين و ابالسه و …… « 2 »

در قرآن گاه واژه نيز بقول لغت شناسان دو ريشه دارد .

1-  بر گرفته از ( شطن يشطن ) به معناي دور شدن .

2-  از ( شاط يشيط ) بمعناي هلاكت با شدت غضب است . « 3 »

بعضي نيز از اصل اين كلمه را عربي و بمعناي نا فرمان دانسته اند «4 »

نكته قابل توجه و تذكر در كتب عرفاني ، اين است كه وقتي از ابليس سخن به ميان ميآيد ، او ناميد نيست و همواره به لطف خداوند اميدوار است و اين قول با قول كساني كه ابلي را نا اميد از رحمت خدا دانسته اند ، توافق كامل ندارد .

گرچه مردود است و هم نوميد نيست                     لعنت او را گوئيا جاويد نيست

گرچه اين دم هست نوميدش كــار                        در نا اميدي مي گذارد روزگار

مهرش ادريس را بداده نويـــد                       لطفش ابليـــس را نكرده نوميـد

ابليس زلطف تو اميد نمي بــرد                  هر دم ز تو مي تابد در وي عملي ديگر

سرو رحمت چون شد خرامان بيا                           بايد ابليس لعين ايمان بلي

همچون عطار در الهي نامه نيز اين قول را تكرار نموده است اين تفكر كه بعد درباره آن صحبت خواهيم نمود نمابنده اين معني است كه ابليس نيز ماًيوس از رحمت الهي نيست و همينطور نمايانگر وسعت و عظمت رحمت الهي است آنگونه كه گفته اند

گر جمله كائنات كافر گردند                       بردامن كبريا يش ننشينند گرد

 

ب نامها و القاب :

ابليس نامها والقاب بسياري دارد . يكي از اين نامها عزرائيل است . بسياري از راويان پنداشته اند آنكه نام ابليس در عبري عزرائيل بوده است . در ريشه كلمه عزرائيل نيز ترديد بسيار است و نشانه اين كلمه مركب از az az  به معناي قوت وel  به معناي خدا باشد .

اعتقاد بر اين است كه ابليس قبل از اينكه مطرود شود عزرائيل نام داشت نام وي به سرياني عزرائيل است به عربي حارث بوده است . « 2 »

پيش از آنكه عصيان كند عزرائيل نام داشت « 3 »

و جوهري نيز در صحاح نام او را قبل از ابليسي عزرائيل ذكر كرده است نام عزرائيل در كتب عرفاني بسيار آمده است .

 تا تواني به گرد كبر نگرد                              به عزرائيل بين كه كبر چه كرد

ماهتاب داني كه كدام است ؟ نور سياه عزرائيل كه از مغرب ابدي بيرون رود حلاجعزرائيل را با عزل هم ريشه دانسته و مي گويد « ابليس را براي آن عزرائيل خواندند كه ازمكان خود معزول بود و از ابديت به نهايت نرسيد و از بدايت شقي بيرون آمد . « 7 »

در مثنوي مولانا نيز نام عزرائيل چند بار تكرار شده است . «8 »

ابليس قبل از آدم حارث نيز نام داشت و به همين خاطر است كه اولين فرزند آدم عبدالحارث نام دارد ، چون ابليس به آدم و حوا گفته بود كه بايد نام فرزند خود را عبد الحارث بگذاريد آنان قبول نكرده

بودند و ابليس دو فرزند آنان به ناتمهاي عبدالرحمان و صالح را از ميان برده بود و نام فرزند ديگر خود رابه پيشنهاد او عبدالحارث نهادند تا اينكه زنده بماند « 3 »  ابو كردوس لقب قبل از عصيان اوست و بعد از عصيان ملقب ه ابومره شده است « 2 » در ادبيات ديني و عربي ابليس را علاوه بر نام حارث و لقب رجيم كه لفظي قرآني است چندين لقب و كنيه ديگر نيز داده اند ابومره ، ابو خلاف ، ابو للبيني ( گويند : لبيني نام دختر او بوده ) ابو كردوس ، ابو قتره ، ابو لجن ( در مقابل ابو الانس براي آدم ) ابو دوجانه و نيز خناس ، شيخ نجدي « 3 » و ابو الشيطان « 4 »

برخي از نامها ي ديگر ابليس كه گه گاه در آثار فارسي و عربي نيز راه يافته عبارتند از فعل ربوب ، ابوالعبزار ، لوكيفر بالوسيفر.

ب- در قرآن آمده است كه ابليس از نبان است و از آتش خلق شده « واز قلنا للملائكه اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس كان من الجن ( كهف 18 / 50 ) .

و ياد كن چون گفتيم فرشتگان عالم شمرده شده است « لا قلنا للملائكه اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس » .  طه 20 / 111 و در سوره حجر 15 / 30 و سوره ص 38 / 73 و 74 آمده است « فسجدوا لملائكه كلهم اجمعون الا ابليس »

 چون ابليس در بعصي آيات از جن بحساب آمده و در بعهصي ديگر از فرشتگان مفسران بر اين عقيده اند كه جن طايفه اي از فرشتگان است كه آتش آفريده شده اند و در قرآن نيز خلقت جان از آتش مذكور است و و خلق الجان من مارج من نار و آفريد پدر پريان را از فراز آتش با اشتعال . « 7 »

 

 خلقتني من نار نيز در قرآن از زبان ابليس در مناظره با حق عنوان شده است .

ابن عباس گفت عده اي از فرشتگان را جن مي گويند كه از قوم نار السموم آفريده شده اند و بقيه از نور پاك . ابليس از قوم نار السموم است و گفته اند ملائكه از باد و ابليس وساير جنان از آتش آفريده شده اند . « 1 »

از ابن عباس روايت كرده اند كه قبيله اي از فرشتگان جن بوده اند و ابليس از ايشان بود « 2 » ابليس وقتي از سجده سر باز مي زند اشاره به خلقت خود از آتش مي كند و خود را بر آدم خاكي تفضل مي نهد « 3 » پس نتيجه اين كه ابليس از قومي از فرشتگان بود كه از آتش آفريده شده بودند .

ابليس مذكر است و اقوالي هست كهاو زن ميگسرد و زاد و ولد ميكند .

ت زاد و ولد ابليس :

همانطور كه ذكر شد عده اي معتقدند كه ابليس زن مي گيرد و زادو ولد دارد و بعضي گويندكه ابليس ماده ندارد و تخم گذاري مي كند و جوجه ابليس از تخمها سر برون مي آورد . مجلسي در « حيوه القلوب » حديثي از امام صادق ( ع ) نقل مي كند كه « پدران در اصل سه تا بودند ، آدم كه مؤمن از او بهمه رسيد و جان كه كافر از او متولد شود و شيطان ( ابليس ) كه در ميان او اولاد و نتيجه نمي باشد .

البته در ميان فرزندان نام چند دختر هم ذكر شده است بعضي توالد و تناسل ابليس را به شيوه هاي ديگري ذكر نموده اند « 5 » در كشف تلاسرار آمده است كه ( ترجمه ) سعيدبن مسبب گفت : پدر شيطان است و آنان نر و ماده اند و زاد و ولد مي كنند « نمي ميرند  « 6 »

 

 فرزندان ابليس :

در كتب مختلف براي ابليس فرزنداني ذكر شده است كه ياريگر او در كار هايش مي باشند . اين قواي كمكي در دين زرتشتي نيز وجود دارد ، اهريمن از قواي كمكي فراواني بر خوردار است كه او را در كارها يش ياري ميكنند .

 از جمله لاقيس ، و لهان ، مره ، ثير ، العوار ، مبسوط ، زلبنون ، فرزندان ابليسند كه در تفسير كشف الاسرار ذكر شده است . « 2 »

غير از اينها در كتب ديگر از فرزنداني به نامهاي اعور ، ثبر ، رامبر و مطرش نام برده است و دختران او بيدخ بيدخت ( زهره ) دلهاث شيصار و لبسيني مي باشند كه هر كدام از اين فرزندان وظيفه خاصي را بر عهده دارند . « 3 »

خناس نيز نام يكي از فرزندان ابليس است كه عطار در الهي نامه داستاني در باره او آورده است « 4 »

ابيض نيز نام شيطان است كه هر گاه ابليس از كاري باز در ماند به او كمك مي كند و در تفسير ابوالفتوح نام او در ماجراي فريفتن بر صيصياي عابد آمده است . « 5 »

 

 فرزندان او بانام عفاريت نيز در احاديث ذكر شده اند .

ج شكل و قيافه ظاهري ابليس :

براي ابليس هبوط به زمين حياتي شگفت انگيز قائل شده اند گويند : يك چشم بود، دستاري يا عمعمه اي كه دنباله آن به چانه اش هم مي رسيد بر سر داشت و سك قوزه بيش به پايش نبود « 2 »

در كتاهاي عرفاني بيشتر به اعور بودن ابليس تاًكيد شده است ، وقتي كهابليس به جسد آدم مي نگرد يك چشم است « بدان چشم ببت مي ديد و بچشم ديگر صاحب البنيت . كور بود ، او را نتوانست ديدن ، لعين گشت «3 » و در جائي دبگر باز به آدم اعورانه مي نگرد . « 4 »

اين اعورانه نگريستن و بابت نگريستن و بت ديده داشتن نشانه نقص است و در كتب مختلف عارفان به آن اشاره شده است .

كانكه ابليس وار تن بيند                       همه را همچو خويشتن بيند « 5 »

تا نباشي همچو ابليس اعوري                      نيم بيند همچو  ابتري

ديد طين آدم و دينش نديد                     اين جهان ديد آن جهان بينش نديد

با دو ديده اول و آخر ببين                      هين مباش اعور چو ابليس لعين « 7 »

روي هم رفته با اين اقوال مي توان فهميد كه ابليس ، قيافه چندان جالبي ندارد .

        ولي سعدي در جايي از بوستان از جمال ابليس بسيار تعريف مي كند و مي گويد .

ندانم كجا ديده ام در كتاب                           كه ابليس را ديد شخصي بخواب

به بالا صنوبر به ديدن چو حور                     چو خورشيدش از چهره مي تافت نور

فرا رفت و گفت :اي عجب اين تويي             فرشته نباشد بدين نكويي

تو كاين روي داري به حسن قمر                    چرا در جهاني به زشتي سمر

چرا نقش بندت در ايوان شاه                         دژم روي كرده است و زشت و تباه

شنيد اين سخن بخت برگشته ديو                   به زاري برآورد بانگ را غريو

كه اي نيك بخت اين نه شكل من است           وليكن قلم در كف دشمن است «1»

ولي شيخ سعدي علاوه بر بوستان ، در گلستان نيز به زشتي شيطان اشاره نموده و در وصف او مي گويد

تو گفتي كه عفريط بلقيس بود                      به زشتي نمودار ابليس بود «2»

و در گلستان در حكايت معلم ترشروي مي گويد :

ابليس را معلم ملائكه چرا كرده اند «3» 

عرفاي زيادي موفق به رؤيت ابليس شده اند ولي ذر مورد شكل و شمايل او كمتر سخن گفته اند به عنوان مثال عبدالله بن مبارك او را به شكل شتر بچه اي مي بيند كه چشمانش در سينه اش واقع شده است «4» و نيز او را برهنه ديده اند كه بر گردن مردم سوار مي شود ولي از شكل و شمايلش حرفي به ميان نياورده اند. «5»و گاه به صورت پيري ديده شده است .«6»                                   

به هر حال او چون از جنيان است ، متجسد و متمثل مي شود و مي تواند شكلهاي گونه گون ظاهر شود «7»

بعد از اين مختصر به سابقه دفاع از ابليس در ميان عارفان مي پردازيم

       

2- سابقه دفاع از ابليس در عرفان :

اي عاقلان عشق مرا هم گناه نيست «1»

جستجوي نقش ابليس در اديان مختلف بسيار گسترده و قابل بررسي است گروهي خاستگاه اين گونه تفكر يعني دفاع از ابليس را آيينهاي باستاني ايران مانند زرتشتي و مانوي و غيره مي دانند كه خود موضوعي مستقل براي تحقيق است «2»

         ياد آوري مطلبي كه در ابتداي اين گفتار لازم مي نمايد  اينست كه انديشه دفاع از ابليس ، را عقيده به جبر در بسياري از موارد مطابقت دارد . در موضوع سجده كه به تفصيل به آن خواهيم پرداخت ،‌ابليس خود از سجده ناتوان است . زيرا مي داند كه قضاي الهي در آن واقع شده است البته دفاع از ابليس در ديد گاه حلاج و عين القضاة آنچنان وسعت مي يابد و جايگاه اظهار نظرهاي عار فانه مي شود كه ديگر موضوع جبر كمتر مجالي براي ظهور مي يابد .در آنجا ابليس به خاطر توحيد و يگانه پرستي اش از سجده سر باز مي زند و به عنوان عاشق پاكباز و با ناز مطرح مي شود . كه اين سرباز زدن از امر حق متضمن ضرري براي او نيست .

         عين القضاة در تمهيدات حديثي از پيامبر نقل مي كند :

 بعثت داعيا و ليس الي من الهداي شيء و خلق ابليس مضلا و ليس اليه من الضلاله شيء

        راه نمودن محمد (ص) مجاز مي دان و گمراه كردن ابليس همچنين مجاز مي دان.

        اين حديث كه عين القضاة آنرا نقل مي كند اندكي از بار سنگين ابليس مي كاهد و نشان مي دهد كه او كاره اي نيست و حديثي ديگر نقل مي كند از مفضل بشنو آنجا كه مصطفي گفت : ان الله تعالي خلق نوري من نور عزته و خلق نور ابليس من نار عزته . «1»

در جايي ديگر اين عبارت را از قول حسن بصري با اندكي تغيير نقل مي كند : ان نور ابليس من نار العزة لقوله تعالي خلقتني من نار . پس از اين گفت : ولو اظهر نوره للخلق لعبديه ( اگر ابليس نور خود را به خلق نمايد همه او را به معبودي بپرستند «2»

        در باره نور ابليس عين القضاة ازكعب الا حبار رضي الله عنه گفت : در تورات خوانده ام ان ارواح المؤمنين من نور جمال الله و ان ارواح الكافرين من نور جلال الله  ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشند  ـــــــ  و اگر كافر بببند روح خود را جلال دوست ديده باشد. و در اينجا كافران را نيز داراي نور مي داند و در مورد نور ابليس مي گويد چون او كافر است داراي نور جلال است «3»

       از امام صادق در اصول كافي حديثي نقل شده است كه امر الله و لم يشأ و شأ و لم يأمر ، امر ابليس ان بسجد لآدم و شاء ان لا يسجدو و لو شأ لسجد و نهي آدم عن اكل شجر و شأ ان يأكل منها و لو لم يشاء لم يأكل «4».

     خداوند امر كرد و نخواست و خواست و فرمان نداد . به ابليس امر كرد كه به آدم سجده كند و مي خواست كه سجده نكند و اگر مي خواست كه ابليس سجده كند حتماً سجده مي كرد و آدم را خوردن ((ميوه )) درخت نهي كرد و خواست كه بخورد.

         قبل از حلاج گذشته از حسن بصري كه توجهي به ابليس دارد و او را داراي نور مي داند عارفان ديگري به ابليس توجه كرده اند و از او تمجيد نموده اند . ذوالنون مصري گفت: در باديه بودم ابليس را ديدم كه چهل روز سر از سجود بر نداشت گفتم يا مسكين بعد از بيزاري و لعنت اينهمه عبادت چيست ؟ گفت يا ذوالنون اگر من از بندگي معزولم او را خداوندي معزور نيست «1» .

      بلال بلخي به نزديك بو يزيد در آمد و گفت : يا شيخ ملائكه ابليس را برسر كوي تو مي زنند بو يزيد گفت : مسكين بر سر كوي من چكار داشت «2». كخ با يزيد با لحن دلسوزانه اي ياد مي كند .

     با يزيد ابليس را در حرم مي بيند و از او مي پرسد كه چرا از حق اطاعت نكردي و او بسيار زيبا و زيركانه پاسخ مي گويد «3» . و جاي ديگر نيز براي او از حضرت حق رحمت مي خواهد «4» .

    شبلي به حال او رشك مي برد «5» و ابوالحسين نوري وقتي كه ابليس به حال خود گريه مي كند با او همناله مي شود «6» . جنيد نيز چند ملاقات با ابليس دارد كه در گفتار ديدار عرفا از ابليس به آنها خواهيم پرداخت در يكي از ملاقاتها وقتي كه جنيد از او مي پرسد چرا سجده نكردي ؟ او در پاسخ مي گويد : تورا چه صورت بندد كه من غير او را سجده كنم «7» كه البته جنيد گفته او را رد مي كند . سهل بن عبد الله تستري و ابوبكر واستي نيز به نوعي از او با احترام ياد كرد ه اند «1» .

        با اين همه حلاج همچنان كه در بسياري از مسائل ديگر تصوف پيشزو و بنيان گزار به حساب مي آيد ، در موضوع دفاع از ابليس هم بايد نخستين كس به شمار مي آيد . «2»

     يكي از عارفان بزرگ كه حلاج نيز مدتي نزد او مريدي مي كرد و بعد طرد شده است . شيخ عمرو بن عثمان مكي مي باشد ، كه از اكابر عارفان وقت خويش و مورد احترام شبلي و جنيد و جريري  بوده است و به قول عطار كتابي به «محبت »  نيز داشتخه است «3» و هم اوست كه حسين بن منصور را دعاي بد كرده است و « پيراهن گفتند : هر چه بر ير حسين آمد از بلاها و دعاهاي او آمد » «4».

        اين شيخ ترجمه گنج نامه اي نوشته بوده است و حلاج اين ترجمه را ربوده است و شيخ نزد گنج نامه را نفرين مي كند . عطار متن گنجنامه را كه از آن رايحه دفاع از  ابليس به مشام مي رسد در تذكره آورده است و در اين گنج نامه آمده است كه شيطان از امر خدا به خاطر كبر سر پيچي ننموده است ، بلكه ار آن جهت از امر حق سر باز مي زند سر را ببيند و «گنج نامه ايت بود كه گفت : آن وقت كه جان به در قالب آدم (ع) آمد جمله فرشتگان را سجود فرمودند ، همه سر بر خاك نهادند . ابليس گفت : من سجده نكنم و جان ببازم تا سر ببينم كه شايد كه لعنتم كنند و طافي و مرائي و فاسق خوانند سجده نكرد سر آدم را بديد و ـــــــ لاجرم به جز ابليس هيچ كس را ير سر آدمي وقوف نيست و كسي سر ابليس ندانست مگر آدمي پس ابليس بر سر ادمي وقوف يافت از آنكه سجده نكرد تا سر بديد (كه به سر ديدن مشغول بود )«5».

و خواجه عبدالله نيز در طبقات الصوفيه به اين موضوع اشاره دارد بدون ايكه متن گنج نامه را نقل كند . در مورد حلاج مي گويد ( و آنچ وي را افتاد به دعاي استاد وي افتاد عمر و عثمان مكي كه جزوگي تصنف كرده بود بقدر توحيد وعلم بود صوفيان وي آنرا پنهان بر گرفت و بو فست را خلق نمود سخن تاريك بود ، در نيافتند بر وي منكر شدند و انكار كردند «1 »

عطار نيز در منطق الطير اين حكايت را به نظم آورده و اضافاتي دارد و آن اينست كه ابليس از لعنت خداوند خشنود است و چون سر را ديده است ديگر رحمت و لعنت برايش يكسان است .

……… من همي دانم كه آدم خاك نيست          سر نهم تا سر نبينم باك نيست

چون نبود ابليس را سر بر زمين                            سر بديد او زانكه بود در كمين

بعد از آن ابليس گفت آن گنج پاك               چون مرا روشن شد از لعنت چه باك

لعنت آن توست  رحمت آن تو                             بنده آن تست قسمت آن تو

گر مرا لعنت است قسمت باك  نيست         زهر هم بايد همه تر باك نيست « 2 »

و نكته جالب توجه اينست كه چون كسي محل گنج را ببيند ، سرش را مي برند تا به ديگران خبر ندهد . ابليس اينرا مي داند و از خدا مهلت مي خواهد مي يابد تا به دروغ گويي و دشمني متخم مي شود به اين جهت كسي سخن او را باور نكند .

پس او عصيان نكرده است و تهمتهايي كه بر او بسته شده است براي اين است كه او سر آدم را فاش نكند .

در آثار مكتوب عارفان اين اولين توجيه از عصيان ابليس است .

شايد موضوع دفاع از ابليس هم نزد عارفان سر ي بوده است كه سر انجام حسين بن منصور آنرا آشكار مي سازد و آشكارا به مدح ابليس مي پردازد و در كتاب طواسين خود بخشي را به نام طاسين الاول و الالتباس مي آورد كهساسر آن دفاع از ابليس است ، به زباني شگفت انگيز و تعمقي خاص در مسئله لعنت ابليس و شناخت مسئله او از توحيد . « 3 »

ولي بعضي در صحت انتساب اين بخش به حلاج ترديد كرده اند و آنرا به هاشمي شاگرد حلاج نسب داده اند « 4 »

در هر صورت حلاج پيشرو طائفه مدافعان ابليس است كه بعد از او اين انديشه توسط احمد غزالي تكرار مي شود و بوسيله عين القضاه مريد احمد غزالي بسط و گسترش مي يابد ولي در فاصله بين حلاج و احمد غزالي ، عارفان ديگري بوده اند كه اشاراتي در باب ابليس داشته اند .

ابوالعباس قصاب او را كشته خداوند مي داند و مي گويد جوانمردي نبود كشته خداوند خوش را سنگ انداختن ( وگرنه خداوند در روز قيامت حساب را در دست من ميگذرد ، همه را رد مي كنم و ابليس را مقام مي سازم ) « 1 »

عقيده ابوالقاسم كركاني نيز شايان عنايت است ، كه ابليس را خواجه خواجه گان و سرور مهجوران مي داند « 2 » اين ابو القاسم كركاني از مشايخ غزالي نيز بوده است و غزالي از نظر فكري لااقل در اين زمينه ها با او سنخيت دارد .

عقيده ابو الحسن بستي در باره ابليس و نور سياه نيز قابل توجه است ، كه رباعي او را هم غزالي و هم عين القضاه نقل كرده اند « 3 »

ابو سعيد ابولخير كه در خدمت ابوالعباس قصاب نيز بوده است ابليس را در سر باز زدن از امر الهي بي تقصير مي داند و مي گويد :

       ( روز قيامت وقتي دوباره به او مي گويند سجده كن ، او در حالي كه مي گريد مي گويد اگر به من بودي سجده روز اول كردمي ، وي مي گويد سجده كن و ليكن نمي خواهد . اگر خواستي همان روز سجده كردمي  « 4 »

همچنين ابو سعيد رباعي اي دارد كه به نام حورائيه معروف است و در آن از خال سيه ياد شده است ، كه بعضي آنرا اشاراتي به ابليس مي دانند « 5 »

از معاصران احمد غزالي ، سنائي شاعر و عارفي است كه نظر تسامح نسبت به ابليس را در آثارش مي يابيم .

گردني بايدت عزازيلي                                       تا زند دست لعنتش سيلي

سيلي اي كه از دو دوست خوري                 همچو بادام بي دو پوست خوري « 6 »

كه مفاد ابيات اين است كه هر كسي شايستگي و لياقت لعن از طرف حق را ندارد .

نيك بد خوب و زشت يكسان گير                    هر چه دادت خداي در جان گير

نه ازازيل چون زرحمن ديد                  رحمت و لعنة    هر دو يكسان ديد « 7 »

 كه اشاره به عشق ابليس است و متضمن معناي هر چه از دوست رسد نيكوست مي باشد .

ولي از هم مهمتر و زيبا تر غزلي است كه در ديوان سنائي و زبان شيطان است البته اين غزل در ديوان خاقاني  هم وجود دارد . بدون ترديد نمي تواند از خاقاني باشد . (دراين غزل كه من آن ابليس است زيبا ترين تصوير از مهجري اين عاشق گداخته ترسيم شده است تا خواننده ، از موضوع اطلاع دقيقي نداشته باشد نمي تواند زيبايي بيكران آنرا احساس كند . اما با توجه به اينكه سنايي در اين غزلبا زبان شاعرانه خويش عقايد حلاج را براي نخستين بار در زبان فارسي عرضه مي دارد ، بايد اين غزل رايكي از ژرف ترين و زيبا ترين غزلهاي سراسر تاريخ ادب فارسي بحساب آورد « 1» و آن غزل اينست :

با او دلم به مهر و مودت يگانه بود               سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود                 عرش مجيد ، جاه مرا آستانه بود

در راه من نهاد نهان ، دام مكر خويش          آدم ميان حلقه آن دام دانه بود

مي خواست تا نشانه لعنت كند مرا              كرد آنچه خواست آدم خاكي بهانه بود

بودم معلم ملكوت اندر آسمان                   اميد من بخلد برين جاودانه بود

هفتصد هزار سال بطاعت ببوده ام               وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

در لوح خوانده ام كه يكي لعنتي شود          بردم گمان به هر كس خود گمانه بود

آدم ز خاك بود و من از نور پاك او           گفتم يگانه من بودم و ، او يگانه بود

گفتند سالكان كه نكردي تو سجده اي      چون كردي ؟ كه با منش اين در ميانه بود

جانا بيا و تكيه به طاعات خود مكن                كاين بيت به هر بينش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت كه به ما از قضا رسيد       صد چشمه آن زمان ز دو چشمم روانه بود

اي عاقلان عشق مرا هم گناه نيست              ره يافتن به جانبشان بي بهانه بود « 2»

 تمام عقايدمدافعان ابليس در اين غزل بيان شده است كه بعداً به آن خواهيم پرداخت .

نام رشيد الدين ميبدي نيز قابل ذكر است زيرا در تأليف او ( كشف الاسرار در جاهاي مختلف اين نظريه عنوان شده است كه در جاي خود ذكر خواهد شد .

( شيخ عديب بن مسافر « 470 تا 555 » كه در حدود                                 در بغداد با امام غزالي ارتباط يافت يك ) « 1 »

ذكر شيخ عديبدر اينجا به اين مناسبت است كه سلسله يزيديه با شيطان پرستان و مريدان او مي باشند و او يكي از بنيان گذاران مشرب به شمار مي آيد به هر حال همزمان بوده او با غزالي و احتمالاً ارتباطش با او و برادرش نيز مسئله قابل توجهي است و اما سجد الدين احمد غزالي يكي از ستايشگران ابليس درس توحيد نگيرد زنديق است « 2 »

و در فصل شصت و چهارم سوانح از ابليس به عنوان يك عاشق بحث كرده است «3»

و گمراهي ابليس را مشيت الهي كي داند « 4 » ابن جوزي و ديگران براي اين عقيده به او تاخته اند « 5 » و ابن ابي الحديد از او بعنوان يكي از مدافعان ابليس ياد مي كند . « 6 »

عين القضاة همداني ، عقايد غزالي بخصوص نظريه دفاع از شيطان را شرح و بسط مي دهد و موضوع « نور سياه » را كه غزالي در سوانح خود بدان اشاراتي دارد به تفصيلمورد بحث قرار مي دهد .

عين القضاة همداني ،  دوشيخ دارد به نامهاي فتحه و بركه كه در تمهيدات و نامه ها مطالبي را از آنان نقل مي كند از اندك مطالبي كه در تمهيدات و نامه ها از اين دو پير نقل شده است ، مي توان به همگوني انديشه عين القضاة با آنها درباره ابليس پي برد .

وقتي كه عين القضاة از قول غزالي براي شيخ بركه نقل مي كند كه شيخ ابوا القاسم كركاني نام ابليس را نمي برد و هميشه از او به عنوان آن خواجه خواجگان و سرور مهجوران نام مي برد ، بركه مي گويد سرور مهجوران از خواجه خواجگان بهتر است .

از شيخ بركه قدس الله روحه شنيدم كه فتحه گفتي كه ابليس گفت در عالم از من سيه گليم تر فتحه بود و پس اين سخن بگفت و بگريست و كسي نداند چيست .« 7 »

عبارت پيشين ، مشابه فكري عين القضاه ، بركه وفتحه رادر باب ابليس تاَييدو تقويت مي كند.

عين القضاه         مكمل نظريات حلاج و غزالي در باره ابليس است كه در جاي خود توضيح مي دهيم مسئله دفاع از ابليس در عين القضاه به او خود ميرسد و پس از او در ادبيات ملل اسلامي دفاع هاي ديگري وجود دارد اماهمگي تكرار سخنان او و پيشنيان اوست و هيچ تازگي و طراوت سخنان او را ندارد . « 1 »

بعد از غزالي بسياري از عرفا به اين موضوع توجه نشان داده اند ولي نوآوري و ابتكاري در اين زمينه ندارند . اما يكي از كساني كه بيشتر اين نظريات را مطرح كرده و بسيار زيبا توضيح داده است شاعر و عارف سوخته دل ، عطار نيشابوري است . او در تذكرة الاوليا از ذكر سخنان عارفان در تأييد ابليس خودداري نمي كند و با نگاهي به مثنوي هاي او كه هر كدام حاوي چند حكايت در باره ابليس و عشق و توحيد اوست . مي توان پي برد كه عطار نيز از حلاج ، غزالي و عين القضاة پيروي نموده است گاهي آنچنان با سوز و گداز از زبان ابليس سخن مي گويد كه آدمي را دچار حيرت مي سازد. كلام نرم و لطيف عطار به خوبي از عهده بيان عقايد رمز آميز و سمبليك در مورد ابليس بر آمده است و با زيبايي و سادگي انديشه دفاع از ابليس را توضيح مي دهد . در حالي كه خود او نيز يكي از هواداران اين عقيده است .

بعد از عطار هم كم و بيش عارفان ديگري به اين موضوع علاقه نشان داده اند از مولانا جلال الدين بلخي گرفته تا جامي و شيخ محمود شبستري كه در مواقع لزوم افكار آنان نيز ذكر خواهد شد .

عارفان صفات و القابي براي ابليس ذكر نموده اند از قبيل جوانمرد « 2 » ديوانه خدا « 3 » شاه حبش « 4 » پاسبان حضرت « 5 » خواجه خواجگان و سرور مهجوران « 6 » مفلس طاعت « 7 » كشته خداوند « 8 »   مهجوران             يگانه وجود و                           كه البته اين تمام اوصاف او نيست بلكه اندكي ازبسيار است .

 غير عارفان كسان ديگري از ميان شاعران و اديبان به اين موضوع توجه داشته اند كه البته جستجو و فحص در آثار همه آنان مستلزم تحقيق ديگر است . اما بعنوان مثال از قدما ميتوان يه بشاربن برداشاراتي داشت آنجا كه ابليس را بر آدم شرف مي نهد و او برتر مي شمارد .

ابليس افضل من ابيكم آدم                 

النار عنصرة و آدم طيبينة                

تا جائيكه گفته اند چون او زردشتي بود و زردشتيان آتش را گرامي مي دارند او نيز ابليس را مدح ميكرد زيرا ابليس از آتش آفريده شده بود بشار و پيروان او چون مسك شموبي داشتند اشعار بسياري در باره ابليس و تفضيل عنصر آتشي او بر آدم خاكي داشته اند . « 5 »

درباره انديشه دفاع از ابليس بيرون از دايره تصوف به عقايد باطنيان نيز مي توان اشاره كرد زيرا باطنيه معتقد بودند كه زمانبه شكل دوره هايي به هم پيوسته و به تناوب چون شب و روز در پي هم مي گذرد يك دوره ( دوره كشف ) است كه در آن حقيقت اسرار الهي آشكار و باطن شرع بر آن حاكم است . دوره ديگر ( دوره    ) است كه در آن حقايق پوشيده است و ظواهر شرع بر آن حاكم است دور حاضر دور تر است و ابليس كه پيش از اين در دور كشف بود حقايق اسرار و با آن امور را به عيان ديده است . در اين دور در حجاب رفتن را با نشان خود سازگار نمي بيند و و به احكام دور ستر تن در نمي دهد لاجرم كارش به عصيان مي كشد و آدم را كه براي دور ستر در وجود آمده و او خوردن گندم ( يعني وقوف به علم قيامت ) منع شده است مي فريبد و از اسرار دور كشف و علم قيامت با خبر مي كند « 1 » علامه اقبال لاهوري نيز به اين ماجرا علاقه نشان داده و در اشعار خود به اين موضوع پرداخته است بعنوان مثال در ماجراي سجده از زبان ابليس مي گويد :

نوري نادان نيم سجده به آدم برم                او به نهاد است خاك من به نژاد آذرم

من ز تنت مايگان كديه نكردم سجود                قاهر بي دوزخم داور بي محشرم

آدم خاكي نهاد دون نظر كم سواد                    زاد در آغوش تو پير شود در برم

در جاي ديگر او را خواجه اهل فراق مي نامد .

در گذشتم از سجود اي بي خبر                   ساز از كرم ارغنون خبر و شر

از وجود حق مرا منكر مگير                       ديده بر باطن گشا ظاهر مگير

من بلي در برده « لا » گفته ام                    گفته ي من خوشتر از نام گفته ام

گفتار را با ذكر اشعاري از يك شاعر معاصر كه انديشه اش تناسبي با افكار عارفان مدافع شيطان دارد به پايان مي بريم .

آفريدي خود تو شيطان ملعون را                 عاصيش كردي و او را سوي ما راندي

اين تو بودي اين تو بودي كز يكي شعله          اينسان ساختي در راه بنشاندي

 نيست او جز آنچه تو مي خواستي باشد          تيره روحي تيره جاني تيره بنياني

تيره لبخندي بر آن لبهاي بي لبخند                  تيره آغازي خدايا تيره پاياني

 اي بسا شبها كه در خواب من آمد او      چشمهايش چشمه هاي اشك و خون بودند

سخت مي ناليد و مي ديدم كه بر لبهاش      ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند

اي بسا شبها كه با من گفتگو مي كرد           گوش من گوئي هنوز از ناله لبريز است

من اگر شيطان مكارم گناهم چيست ؟     او نمي خواهد كه من چيزي جز اين باشم «5»

با من دلش به مهر و مودت يگانه بود               سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود

بر در گهم زجمع فرشته سپاه بود                      عرش مجيد جاه مرا آستانه بود

بودم معلم ملكوت اندر آسمان                         اميد من خلد برين جاودانه بود

هفتصد هزار سال به طاعت نموده ام                 وز طاعتم هزاران هزار خزانه بود

در لوح خوانده ام كه يكي لعنتي شود     بودم گمان به هر كس و بر خود گمانه بود «1»

سنائي تمام سرگذشت ابليس را پيش از خلقت آدم در اين چند بيت با زيبائي و سادگي و اختصار بيان نموده است . قبل از آنكه آدم آفريده شود ابليس بلند مرتبه و والا مقام بوده است . اگر ابليس ادم را از مقامش تنزل داد و او را به هبوط دچار نمود آدم نيز خواسته يا نا خواسته با پديدار شدن در صفحه آفرينش بهانه براي سرنوشت محتوم ابليس گرديد .

همانطور كه پيش از اين ذكر شد نام ابليس پيش از خلقت آدم عزرائيل بود و به عربي  حارث و كنيه او ابو كردوس بود . « 2»

الف چگونگي راه يابي به درگاه حق :

مفسران گفته اند كه فرشتگان در زمين بودند بعد از جنيان و فرزندانشان را از آتش دود آميز آفريد ( خلق الجان من مارج من نار ) و ايشان را ساكنان زمين و قومي شهواني بودند و در راه شرع مكلف ايشان تباهكاري كردند و خونريزي رب العالمين ابليس را كه خازن بهشت بود آن هنگام با لشگري از فرشتگان بزمين فرستاد و اولاد جان به جزيره هاي دريا راندند و خود بجاي ايشان نشستند و عبادت خدا مي كردند « 3 » فرشتگان با جن به پيكار بودند و ابليس كه خرد سال بود اسير شد و با فرشتگان بود و عبادت مي كرد « 4 » .

 پيش از آدم ساكنان زمين جن بودند و خدا ابليس را قضاوت آنان داد و يكهزار سال ميانشان ، حق قضاوت  كرد و حكم نام             را خدا عزوجل بدو داد و بدو وحي كرد و مغرور شد و بزرگي كرد و ميان جن خلاف و دشمني افكند كه هزار سال در زمين پيكار كردند و               در خون فرو رفتند …………  پس خداوند عزوجل آتشي فرستاد و آنها را بسوخت و ابليس چون عذاب قوم خود بديد به آسمان بالا رفت و با فرشتگان بماند و در عبادت خدا بكوشيد . « 1 »

 شهر بن حوشب گويد ابليس از قوم جن بود ساكن زمين و فرشتگان او را به اسيري بردن « 2 » ابليس به هر صورتي كه وارد دستگاه حق شده باشد ، اعم از اسارت بدست فرشتگان يا به ميل و رغبت و يا به سبب عبادت بسيار ، يا به هر جهت اظهار لياقت مي كند و مناصي دارد .

از ابن عباس روايت كرده اند كه قبيله اي از فرشتگان جن بودند و ابليس از ايشان بود و ما بين و ما بين آسمان و زمين قلمرو او بود از ابن مسعود نيز روايت كرده او كه ابليس ملك آسمان دنيا داشت و از قبيله اي از فرشتگان بود كه جن نام داشتند و هم از ابن عباس روايت كرده اند كه ابليس از فرشتگان بود ميان آسمان و زمين قلمرو او بود « 3 » « الف » در ضمن او فرمانده لشگر فرشتگان در جنگ با جنيان تبهكار ساكن زمين مي باشد « 2 » « ب » شاه و مدير آسمان دنيا بود تدبير ميان آسمان و زمين با وي بود « 3 » « پ » ابليس از اشراف ملائكه بود و قبيله اي معتبر داشت و سلطان آسمان و زمين بود « 3 » ت »

سنائي نيز از اين جهت است كه مي گويد :

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود               عرش مجيد جاه مرا آستانه بود « 6 »

ابن عباس گويد : نسبت وي است با جنان از آنكه روزگاري خازن بهشت بوده يعني كه جني است چنانكه گويند مكي و مدني است . « 5 »

ديدار با ابليس :

ابليس در دنياي مادي به صورت هاي مختلف ظاهر مي شود و كم نيستند افرادي كه او را ديده اند در كتب عرفاني مورد بحث ما نيز اين ديدارها ذكر شده اند .

او گاه بصورت انسان ظاهر مي شود و گاه شكل و شمايلي عجيب دارد با پيامبران نيز ملاقاتهايي داشته است و اغلب با آنان سخن گفته است وقتي آدم در رثاي فرزند شعر مي گويد ابليس نيز پاسخ او را به شعر مي دهد كه اين اشعار در كتب مختلف آمده است اكثر پياملران او را ديده اند و با او صحبت كرده اند حتي نزد پيامبر اسلام آمده و اجازه خواسته تا قصه هجران خود را براي او بيان نمايد اين ديدار ها هر كدام كه با موضوعات پيشين متناسب بود در جاي خود نگاشته آمده در اين بخش نيز نگاهي داريم گذرا به ابليس و ديدار هايش .

الف ديدار ابليس با پيامبر

ما در اينجا قصد نداريم كه همه ملاقاتهاي ابليس با پيامبران را بياوريم بلكه به اختصار بر آنچه در آثار حلاج و غزالي و عين القضاة و عطار در اين باب آمده مروري داريم براي تفضيل اين مطلب به كتب حديث و تفسير بايد مراجعه نمود .

وقتي آدم و حوا به زمين هبوط كردند ابليس نيز به همراه ايشان به زمين فرود آمد و گاه با هم ملاقات هايي داشتند و براي ايكه بتواند به درون آدم و حوا وارد شود بچه خود را به امانت بهآنها داد و آنها او را خوردند و بدين ترتيب شيطان در درون آدمي جاي گرفت كه اين حكايت از اين بتفضيل ذكر شد .

آورده اند كه وقتي ابليس به آدم رسيد گفت : بدان ترا روي سپيد دادند و ما را روي سياه غره مشو كه مثال ما هم چنانست كه باغبان بادام نشاند فردا  و فردا بادام به برايد آن بادام بدكان بقال برند و بفرشند يكي را مشتري خداوند باشد ويكي را مشتري مصيبت آن مرد مصيبت زنده آن بادامها رارو وسياه كند  و بر تابوت مرده خويش مي باشد و خداوند شادي آنرا با شكر برآميزد و هم چنان سپيد روي بر شادي خود نثار كند باآدم آن بادام كه به ير تابوت ما مي ريزند ما ايم و آنچه بر ير آن شادي نثار مي كنند كار دولت است . اما جايي كه باغبان يكي است و آب از يك جوي خورده اگر كسي را كار با گل افتد بويد و اگر كسي رابا خار باغبان افتد خار در ديده زند « 1 »

گفته اند كه آدمي و ابليس از آن هر دو به هم رسيدند آدم گفت : يا شقي وسوست الي و فعلت ما فعلت اي شقي داني كه چه كردي تو با من و چه گرد انگيختي در راه من . ابليس گفت : ابليس گفت : يا آدم هب اني . گفت : ابلستك فمن كان ابلسني گيرم كه ترا من از راه بردم با من بگوي كه مرا از راه كه برد؟ «2»

   و مولانا در مثنوي معنوي مي گويد:

روزي آدم بر بليس كو شقيست                    از حقارت و از زبافت بنگريست

خويش بيني كرد و آدم خود گزين                            خنده زد بر كار ابليس لعين

بانگ برزد غيرت حق كاري صفي                            تو نمي داني ز اسرار خفي

بوستين را باژ گونه گر كند                                 كوه را از بيخ و بن بركند

پرده صد آدم آن دم بر زند                               صد بليس نو مسلمان آورد

گفت: آدم توبه كردم زينه نظر                      اينچنين گستاخ ننديشم دگر «3»

       نتيجه اخلاقي هر سه حكايت ، اجتناب از كبر و خود بيني و خويشتن خواهي است . حضرت نوح نيز اورا ببيند و ابليس از نوح مي خواهد تا از او چيزي بپرسد. نوح اين كار را عيب مي داند ولي فرمان مي رسد كه حرف او را گوش كن او نمي تواند ترا فريب دهد و او نوح را نصيحت مي كند و از حسد  وحرص و بخل  و كبر و بر حذر مي دارد «4» . نوح يكبار ديگر از او مي خواهد كه توبه كند و خداوند شرط قبول توبه او را سجده بر خاك آدم اعلام مي دارد .  ولي او مي گويد من به زنده اشسجده نكردم به مرده اش سجده كنم ؟ «1»

         هنگام طوفان نوح نيز او با اينكه از راندگان است خود را در كشتي مي افكند و نوح او را قبول نمي كند . ابليس مي گويد من تا روز قيامت مهلت دارم و به نوح خطاب مي شود كه او را به كشتي بنشان زيرا او در عقد مرواريد شبه سيه است در رشته كشنده با جواهر شبهي «2» .

           با حضرت موسي نيز ديدارهايي دارد و يكي از آنها كه در كتب زيادي نقل شده «3» در طواسين حلاج نيز آمده است . ملاقات او با موسي در عقبه طور است كه سؤال و جوابهايي بين آنها دو رد و بدل مي شود .

               موسي مي پرسد چرا سجده نكردي او مي گويد : چون معبود واحد را قبول دارم و اگر سجده مي كردم .مانند تو بودمم به تو يكبار گفته به كوه نگاه كن نگاه كردي من با اينكه چندين بار شنيدم كه به آدم سجده كنيد اينكار را انجام ندادمم و مو سي مي گويد : امر خدا را بجاي نياوردي و ابليس پاسخ مي دهد : آن امر نبود بلكه ابتلا بود موسي مي پرسد آيا حالا او را ياد مي كني  ؟ و ابليس مي گويد اكنون من مستغرق ياد او مي باشم .

             غزالي خود مي گويد كه اين حكايت را از قول وهب بن منيه نقل مي كند كه البته دخل و تصرفاتي در آن نموده است .«4»

             عطا ر اين حكايت را با بياني شيوا به نظم كشيده است

 شبي موسي مگر مي رفت به طور                       به پيش او رسيد ابليس از دور

چنين گفت: كان لعين كه اي همه دم                     چرا سجده نكردي پيش آدم ؟

لعينش گفت: اي مقبول حضرت                             شدم بي علتي مردود قدرت

اگر مدتي بودي در آن سجده مرا راه                     كليس بود مي همچون تو آنگاه

لعينش گفت : چون من مهرباني                         فراموشش كند هرگز زماني «1»

جامي نيز اين حكايت را بياني زيبا و نزديكتر به روايت حلاج و غزالي به شعردر آورده است كه چون با موضوع كار ما با ارتباط بيشتري دارد آنرا نقل مي كنيم  .

       پور عمران بدلي غرقه نور                              ميشد از بهر مناجات به طور

ديد در راه سر دوران را                                        قايد لشكر مهجور ان را

گفت : كز سجده آدم زچه روي                             تافتي روي رضا راست بگوي

گفت: عاشق كه بود كامل سير                                پيش جانان نبرد سجده غير

گفت موسي : كه به فرموده دوست                      سر نهد هر كه بجان بنده اوست

گفت : مقصود از آن گفت و شنود                         امتحان بود محب را نه سجود

گفت موسي كه اگر حال اينست                         لعن و طعن تو چرا ش آيين است

بر تو چون از غضب سلطاني                                   شد لباس ملكي شيطاني

 گفت كاينه هر دو صفت عارتند                           مانده از ذات ملك نا حيتند

 گر بيايد صد از اين با برود                                 حال ذاتم متغير نشود

ذات من به صفت خويشتن است                        عشق او لازمه ذات من است

لطف و قهري همه يكرنگ شدست                    كوه و كاهم همه همسنگ شدست

در جاي ديگر موسي ابليس را مي بيند و از او پندي مي خواهد  كه مي گويد:

 گفت : دايم ياد دار اين يك سخن                  من مگو تا تو نگردي همچو من «1»

در اصول كافي امام صادق (ع) از حضرت پيامبر حديثي نقل مي كند كه در اين حديث يكي از ملاقاتهاي حضرت موسي با ابليس بيان مي شود . موسي نشسته است و ابليس با كلاه دراز و رنگارنگي به نزد او مي آيد . كلاه از سر بر مي دارد و ادبي سلام مي كند موسي از او مي پرسد كيستي ؟ و او مي گويد ابليسم و آمده ام بخاطر مقامي كه تو نزد خدا داري به تو سلام كنم و از كلاهش مي پرسد .پاسخ مي دهد : با اين كلاه آدميان را مي ---- و موسي مي پرسد تو به واسطه چه گناهي به آدميان نزديك مي گردي و او مي گويد : وقتي انسان از عملش خوشش بيايد و گناهش در نظرش كوچك جلوهمي كندمن بر او سيطره مي يابم «2» ابليس چند بار ديگر با حضرت موسيبرخورد دارد و به او اندرزهايي مي دهد «3» .

حضرت سليمان نيز كه  همه شياطين در خدمت او هستند از خدا مي خواهد تا ابليس را نيز مقهور او گرداند و خدا او را از اين كار بر هذر مي دارد ولي او تقاضا مي كند كه ابليس را زمان محدودي مقهور او كند و اينكارهم عملي مي شود ولي فردا و روز بعد كسي زنبيل او را نمي خرد چون او از راه بافتن زنبيل امرار معاش مي نموده است گرسنه مي ماند و خداوند به او خطاب مي كند  كه نمي اني كه تو چون مهتر بازاريان را در بند كني در معاملات بر خلق بسته مي شود .«4»

     حضرت عيسي نيز ابليس را مي بيند كه در حال به جاي آوردن سجده است . از او مي پرسد براي چه سجده مي كني ؟ او مي گويد من به اين كار عادت كرده ام و به همين خاطر سجده مي كنم و نتيجه اخلاقي اين برخورد اينست كه :

هر چه از عادت رود در روزگار                       نيست آنرا به حقيقت هيچ كار «5»

          حضرت عيسي يكبار سنگي زير سر مي نهد و مي خوابد وقتي بيدار مي شود ابليس را بالاي سر خود مي بيند و مي گويد چرا اينجا ايستاده اي ؟ مي گويد:‌تو به دنيا پرداخته اي . سنگي از آن براي استفاده بر داشتي . دتيا تيز از آن من است . حضرت عيسي سنگ را به سويي پرتاب مي كند و دنيا را به دنيا وا مي گزارد  «1» .

عيسي آنرا سنگ را سبك بنداخت                   شخص ابليس زآن سنگ بگداخت

 گفت : خود رستي و مرا راندي                              هر دو آنرا ز بند برهاندي

با تو زين پس نباشد كار                                 ملكت من تو را به من بگزار «2»

            حضرت يحيي بن زكريا نيز او را ديده است و از او سؤال نموده چه كسي را دوست و چه كسي را دشمن مي داري ؟ و او مي گويد : پارساي بخيل را دوست مي دارم كه بخلش عملش را تباه مي كند و فاسق مي كند و فاسق سخيرا  دشمن مي دارم چون مي ترسم خداوند سخاوتش را به خاطر او به من رحمت كند .«3»

          و حضرت يحيي يكبار ديگر او را با بندهاي گوناگون مي بيند و مي ترسد . اين بندها چيست ؟ و او پاسخ مي دهد كه : اين انواع شهوات آدميان است كه با اين آنها را به بند مي آورم و يحيي مي پرسد ؟ آيا براي من هم بندي دارد ؟ و او مي گويد نه تو را از ما معصوم داشته اند «4» .

         ابليس با پيامبر اسلام نيز ملاقاتهايي داشته است .

         يكبار بر او ظاهر مي شود و پيامبر از او سؤال مي كند كه از امت من چه كساني را دشمن و چه كساني را دوست مي داري ؟ و او به تفصيل پاسخ مي دهد «5».

 يكبار ديگر نيز او را در ضعف و انكسار مي يابد و سستيش را جويا مشود و او چهار دليل براي درماندگي خود مي آورد . «6»

        عطار يكي ار داستانهاي ديدار پيامبر با ابليس را منظون نموده است و بسيار زيبا و دلكش و لطيف آنرا ساخته است و از زبان ابليس با سوز و درد محسوس و ملموس سخن گفته است .

          بامدادي ابليس بدرگاه پيامبر ميرود و از سلمان و حضرت علي (ع) راه مي خاهد . پيامبر مي فرمايد : بگوييد برود كه او نزد من كاري ندارد . جبرئيل به وساطت مي آيد و از پيامبر مي خواهد قصه مهجوري خويش را يگويد .

عاقبت جبرئيا مي آمد دوان                           گفت : ره ده آن لعبت را اين زمان

تتا غم مهجوري خود گويدت                           حال درد دوري خود گويدت

راه دادش سيد و صدر انام                            چون در آمد سيد را كرد سلام

گفت مي دانم كه نوشت نوشت باد نوش                  اينكه سوي معراج رفتي دوش

گفت ديدم عرش و كرسي و فلك                           جمله اسرار و آيات ملك

گفت ديدي عرش را از دست راست                گفت : ديدم عالم نور و نوا ست

گفت ديدهاي سمت چپ عرش اله                         وادي منكر بياباني سياه

گفت ديدم دور بود از راه من                        گفت بود آن دشت مجلسگاه من

گفت ديدي آن عالم را سرنگون                        آن علم آن منست اي رهنمون

گفت ديدي منبر بشكسته را                                  حق نهاده بود اين دلخسته را

منبرم آن بود مجلس گفتمي                              خويش را زر خلق را مس گفتمي

از ملائك هفتصد و صد هزار                                زير آن منبر گرفتندي قرتل

من روايت از خدا مي كردمي                                پيامبر را آشنا مي كردمي

من چه دانستم كه بيگانه منم                                 عاقل ايشانند و ديوانه منم

ظن چنان بردم كه هستم دولتي                             بيخبر بودم ز طوق لعنتي

دوش سلطاني كه معراجت نهاد                           از لعمرك بر سر تاجت نهاد

پنج حرف آمد لعمرك اي عزيز                     لام و عين و ميم و را و كاف و نيز

پنج آن تست پنج آن منست                           راحت آن تست و رنج آن منست

طوق من پنج است و تاج تست پنج                 آن من خاك است و آن تست گنج

گر چ ههستي هم رسول و هم امين                     طوق من بين و ايمن كم نشين

زانكه كمن هر چه هستم هيچ چيز                     تاج تو بينم نيم نوميد نيز «1»

 

 

 

                      ب : ديدار با عارفان

   عارفان نيز ابليس را در خواب و بيداري ديده و شرح اين ديدار ها را در كتب خويش

 آورده اند . ما نيز در اين قسمت تعدادي از اين ملاقاتها را نقل مي كنيم .

 با يزيد بارها ابليس را ديده و براي او دلسوزي كرده است . حتي از حق براي او رحمت خواسته است . و حق در جواب به او گفته (كه اتشي را آتش بايد تو جهد آن كن كه  خود را بدان نياري كه سزاي آتش شوي )«1» با يزيد از خدا درخواست ميكند تا ابليس را بند او را در حرم مبندند و با او به سخن گفتن ميپردازد و ابليس زيركانه سخن مي گويد بايزيد از ا. ميپرسد كه تو با اين زيركي چرا امر حق را اطاعت نكردي و او پاسخ ميدهد كه آن ابتلا بود امر نبود  و اين همان جوابي لست كه در ديدار بت حضرت موسي گفته بود بايزيد مي گويد مخالفت با حق تو را به اين روز انداخته است و اومي گويد خداوند موافق و مخالف ندارد . مخالفت مستلزم ضديت است و خداوند ضدي ندارد و موافقت مستلزم تشابه و خداوند شبيهي نيز ندارد و سپس اميدواري خود را در رحمت الهي براي بايزيد عنوان مي كند. «2»

بلال بلخي نيز به بايزيد مي گويد ملائكه ابليس را بر سر كوي ميزنند و بايزيد دلسوزانه پاسخ ميدهد مسكين بر سر كوي من چه كار داشت «3»

و نيز كسي به او مي گويد ابليس را به سر كوي تو بر دار كرده اند و بايزيد مي گويد او عهد كرده بود كه گرد بسطام نگردد .«4»

سهل ابن عبداله تستري نيز ابليس را در ميان قومي ميبيند و او را به بند مي آورد و هنگاميكه خلوت مي شود لز او ميخواهد تا در توحيد سخني بگويد و ابليس درباره توحيد آنچنان سخن مي گويد . (كه اگر عارفان وقت حاضر بودند ، همه انگشت به دندان گرهتندي «5»

سهل او را در خواب نيز ديده است و سئوالي از او پرسيده و پاسخ هم دريافته است «6»

باز سهل روزي او را مي بيند و از او به خدا پناه مي برد ابليس مي گويد تو از من به خدا پناه بردي و من از خدا به خدا پناه بردم و اگر تو مي گويي فرياد از دست شيطان من مي گويم فرياد  از دست رحمان . سهل مي پرسد چرا سجده نكردي؟ ا. ميگويد اگر به حضرت حق رسيدي به او بگوي كه اين بيچاره (ابليس) را نمي خواهي چرا از وي بهانه مي گيري و مي گويد همين ساعت بر سر خاك آدم هزار سجده كردم و پاسخ شنيدم كه تو را نمي خوهيم خود را به زحمت نيانداز«1»

عبداله ابن مبارك او را در رباطي به شكل شتر بچه اي مي بيند كه چشمانش در سينه واقع شده است و مي هراسد و از او مي پرسد كيستي؟ ميگويد از كجا مي آيي؟ ميگويد از بغداد سئوال مي كند آنجا چه مي كردي ؟ پاسخ ميدهد به وسيله يكي از نايبانم مردم را كافر ميكردم و او را وامي داشتم كه ره انان بگويد. قران مخلوق است و او نيز چنين مي كرد و هركه اين را باور مي كرد كافر مي شد و ابليس خودش را قرآن قديم مي ناميد«2»

مسئله خلق قرآن يكي از مباحس جنجال برانگيز كلام اسلامي است در كتب كلام اسلامي به تفصيل مورد بحس قرار گرفته است .

ابوالحسين نوري با ابليس هم ناله مي شود و هنگاميكه با ابليس نزد او از فراق مي نالد به موافقت او اشك مي ريزد«3»

ذوالنون مصري نيز او را مي بيند كه چهل روز سر از سجده بر نمي دارد و از او مي پرسد بعد از بيزاري و لعنت اين همه عبادت چيست و او مي گويد من از بندگي معزولم او از خداوندي معزول نيست «4»

جنيد بارها او را ديده است .

روزي او را برهنه ميبيند كه بر گردن مردم سوار مي شود و مي گويد اي ملعون از اين مردم شرم نمي كني ؟ ابليس پاسخ ميدهد اينان مردم نيستند مردم آنهايي هستند كه در شونيزيه مي باشند و شونيزيه كه نام مسجدي در بغداد بوده است و عارفان در آن به عبادت مي پرداختند ميرود و آنان را مي بيند «1»

جنيد يك بار او را به صورت پيري مي بيند و از او دليل سجده نكردنش را ميپرسد و او پاسخ مي گويد و جنيد متحير مي شود «2»

شبي به دلش مي افتد كه به مسجد شونيزيه برود و درآنجا با ابليس ملاقات مي كند و از او سئوالاتي مي پرسد و او پاسخ مي گويد «3»

ابو سعيد خراز نيز ابليس را مي بيند و مي خواهد با عصايش او را بزند و مي شنود كه او از عصبانيت نمي ترسد و از نوري مي ترسد كه در دير مي باشد «4»

و او را به خواب هم ديده است و از او سئوال كرده و او نيز به درستي پاسخ داده است «5»

شبي يكنفر به صومعه ابوالحارث اولاسي مي آيد و او را به جمع طالبان حق دعوت مي كند وي به دنبال او مي رود و گروهي مي رسد كه حلقه زده بودند و پيري در ميانشان نشسته ابوالحارث را بسيار اكرام مي كنند پير به ابوالحارث مي گويد اگر اجازه دهيد شعري بخوانند او موافقت مي كند سروده هاي شاعران را در باره فراق مي خوانند وهمه به سماع  بر مي خيزند و وجد و حال مي كنند نزديك سپيده دم پير به ابوالحارث مي گويد از من نپرسيدي كه كيستي و اطرافيانت چه كساني مي باشند او مي پرسد و پير در جواب مي گويد ابليس هستم و اينان فرزندان من ميباشند اين نشستن و سماع براي من دو فايده دارد يكي آن كه مصيبت فراق و ايام دولت خود دارم و ديگر آن كه مردان حق را از راه ببرم و به بيراهه افكنم  اين حكايت كه برخاسته از انديشه كخالفان سماع است باعث سرد شدن ابوالحارث از سماع  مي شود «6»

شبلي نيز ابليس را ديده است يكروز پايش به پلي شكسته فرو مي رود و دو دست نا محرمي او را نجات ميدهد و او مي بيند كه ابليس هست مي گويد كار تو رها كردن و فريفتن هست نه دستگيري نمودن و نجات دادن و ابليس مي گويد من كساني را فريب ميدهم كه سزاوار اين كار هستند «1»

ابليس به شبلي مي رسد و او را از غرور به واسطه           اوقات بر حزر ميدارد «2»

شبلي در عرفا ت با ابليس ملاقاتي دارد كه عطار آن را بيان نموده است

مگر شبلي امام عالم افروز                             گذر مي كرد در عرفات يكروز

فتادش چشم بر ابليس آنگاه                          بدو گفتا كه اي ملعون درگاه

چونه اسلام داري و نه طاعت                        چرا گردي ميان اين جماعت

بگو چون شد از اين تاريك روزت              اميدي مي بود از حق هنوزت

چو بشنيد اين سخن ابليس پر غم                زبان بگشاد و گفت اي شيخ عالم ……

چو قهرش حكم كرد و راندم آغاز              عجب نبود كه اطفش خواندم باز «3»

عطار حكايتي آورده كه ابليس به دربار فرعون مي رود و كفي از ريگزار مرواريد مي كند و دوباره به صورت ريگ بر ميگرداند از فرعون مي خواهد كه اين كار را انجام دهد فرعون عاجز مي ماند و ابليس مي گويد پس چرا دعوي خدايي مي كني خدا مرا با اين همه قدرت به بندگي قبول ندارد آن وقت تو عاجز مسكين دعوي خدايي داري«4»

عارفي ده جوي آب سياه مي بيند به دنبال آن مي رود و ابليس را مي بيند كه به خاطر بخت سياه خود اشك سياه از ديده مي ريزد «5»

عارفان و عابدان و راهبان بسياري ابليس را ديده اند و با او سخن گفته اند اين مجمل بيانگر تفصيل مطالبي است كه در اين باره در كتب عرفاني نقل شده است.

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 02 اسفند 1393 ساعت: 20:01 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(1)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 158

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس