تحقیق و پروژه رایگان - 251

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ داوري‌ اردكاني‌

بازديد: 145

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ داوري‌ اردكاني‌




 


فلسفه‌ چيست‌؟ 
از طرح‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ چه‌ مقصودي‌ داريم‌؟ وقتي‌ مي‌پرسيم‌ كه‌ فلسفه‌ چيست‌، بسته‌ به‌ اينكه‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌اي‌ طرح‌ شده‌ باشد، جواب‌ آن‌ متفاوت‌ است‌. مثلاً ممكن‌ است‌ كسي‌ در متني‌ كه‌ مي‌خواند به‌ لفظ‌ فلسفه‌ برخورد كند و معني‌ آن‌ را نداند و بپرسد كه‌ فلسفه‌ چيست‌. در جواب‌ اين‌ پرسش‌ مي‌توان‌ شرحي‌ در باب‌ لفظ‌ فلسفه‌ داد يا نوع‌ مسائلي‌ را كه‌ در فلسفه‌ مورد بحث‌ قرار مي‌گيرد ذكر كرد. اين‌ پرسش‌ را اهل‌ منطق‌ و فلسفه‌ پرسش‌ از ماي‌ شارحه‌ مي‌گويند. «ما» به‌ معني‌ «چيست‌» است‌ و با ماي‌ شارحه‌ پرسش‌ از مفهوم‌ شي‌ء مي‌شود. اين‌ نوع‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌اي‌ مطرح‌ مي‌شود؟ آيا اين‌ سؤال‌ را صرفاً اشخاصي‌ مطرح‌ مي‌كنند كه‌ هيچ‌ مفهومي‌ از فلسفه‌ ندارند؟ نه‌، گاهي‌ اهل‌ پژوهش‌ هم‌ اين‌ پرسش‌ را به‌ ميان‌ مي‌آورند و به‌ پژوهش‌ در آثار فلسفه‌ مي‌پردازند كه‌ تعاريف‌ فلسفه‌ را گردآوري‌ كنند. در اين‌ مورد هم‌ پرسش‌ از مفهوم‌ فلسفه‌ شده‌ است‌، بدين‌ معني‌ كه‌ پژوهنده‌ احياناً تماسي‌ با معني‌ فلسفه‌ نداشته‌ و اقوال‌ ديگران‌ را نقل‌ كرده‌ است‌. اما فيلسوف‌ كه‌ فلسفه‌ را تعريف‌ مي‌كند به‌ پرسش‌ ماي‌ شارحه‌ جواب‌ نمي‌دهد و شرح‌ لفظ‌ و بيان‌ مفهوم‌ نمي‌كند، بلكه‌ معني‌ و ماهيت‌ را باز مي‌گويد؛ اما همين‌ تعريف‌ را وقتي‌ پژوهنده‌ نقل‌ مي‌كند، ممكن‌ است‌ پاسخ‌ ماي‌ شارحه‌ داده‌ و از مفهوم‌ تجاوز نكرده‌ باشد. چه‌ مي‌شود كه‌ تعريفي‌ را يكبار جواب‌ از ماي‌ شارحه‌ مي‌دانيم‌ و همان‌ تعريف‌ در محل‌ ديگر جواب‌ ماي‌ حقيقيه‌ است‌؟ (با ماي‌ حقيقيه‌ پرسش‌ از حقيقت‌ و ماهيت‌ اشياء مي‌شود.) اين‌ اختلاف‌ ناشي‌ از اعتبار نويسنده‌ و خواننده‌ يا گوينده‌ و شنونده‌ است‌. 
براي‌ روشن‌ شدن‌ مطلب‌ يكي‌ از تعاريف‌ فلسفه‌ را مي‌آوريم‌: فلسفه‌، علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء چنان‌ كه‌ هستند به‌ قدر طاقت‌ بشر است‌. تمامي‌ محصلاني‌ كه‌ شروع‌ به‌ يادگرفتن‌ فلسفه‌ي‌ اسلامي‌ مي‌كنند اين‌ عبارت‌ را ياد مي‌گيرند ولي‌ هنوز ماهيت‌ فلسفه‌ را نمي‌دانند، هرچند كه‌ تعريف‌ مذكور بيان‌ ماهيت‌ فلسفه‌ است‌؛ بسته‌ به‌ اينكه‌ پرسش‌ را با چه‌ زباني‌ بگوييم‌ و با چه‌ گوشي‌ بشنويم‌ مراتب‌ فهم‌ و ادراك‌ ما از پرسش‌ و پاسخ‌ فرق‌ مي‌كند. طوايف‌ مختلف‌، از فيلسوف‌ و متكلم‌ و صوفي‌ و سوفسطايي‌، كه‌ پرسش‌ از فلسفه‌ مي‌كنند، مرادشان‌ از اين‌ پرسش‌ متفاوت‌ است‌ و جوابي‌ كه‌ مي‌دهند صرفاً بيان‌ ذات‌ فلسفه‌ نمي‌كند و اي‌ بسا كه‌ اصلاً به‌ ماهيت‌ فلسفه‌ ربطي‌ ندارد بلكه‌ به‌ نحو صريح‌ يا مضمر متضمن‌ نوعي‌ انكار و اثبات‌ است‌. حتي‌ فلاسفه‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ پاسخهاي‌ متفاوت‌ داده‌اند. 

آيا مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ هر فيلسوفي‌ در تعريف‌ فلسفه‌ به‌ فلسفه‌ي‌ خود نظر داشته‌ و از زمان‌ ارسطو تاكنون‌ هر وقت‌ پرسش‌ از ماهيت‌ فلسفه‌ شده‌، پرسش‌ كننده‌ جوابي‌ متناسب‌ با مبادي‌ تفكر خود به‌ آن‌ داده‌ و فلسفه‌ي‌ خود را تعريف‌ كرده‌ است‌؟ ظاهراً به‌ اين‌ پرسش‌ بايد پاسخ‌ مثبت‌ داده‌ شود، زيرا به‌ نظر افلاطون‌ فلسفه‌ سير از عالم‌ شهادت‌ (محسوس‌) به‌ عالم‌ غيب‌ (مُثُل‌) و ديدار معقولات‌ است‌ و كانت‌ مابعدالطبيعه‌ (به‌ معني‌ فلسفه‌) را تدوين‌ مرتب‌ و منظم‌ تمام‌ آن‌ چيزهايي‌ مي‌داند كه‌ ما به‌ وسيله‌ي‌ عقل‌ محض‌ و بدون‌ مدخليت‌ تجربه‌ دارا هستيم‌. مطابق‌ تعريف‌ كانت‌، وجود كه‌ به‌ اصطلاح‌ كانت‌ از مقولات‌ فاهمه‌ و به‌ تعبير فلاسفه‌ از معقولات‌ ثانيه‌ است‌، موضوع‌ فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ در زمره‌ي‌ مسائل‌ است‌ و فلسفه‌ محدود به‌ مبحث‌ شناسايي‌ و تحقيق‌ انتقادي‌ در اين‌ زمينه‌ مي‌شود. پيداست‌ كه‌ تعريف‌ افلاطون‌ با آنچه‌ كانت‌ در باب‌ ماهيت‌ فلسفه‌ گفته‌ است‌ تفاوت‌ دارد. اكنون‌ اگر به‌ تعريفي‌ كه‌ برگسون‌ كرده‌ است‌ توجه‌ كنيم‌، مي‌بينيم‌ كه‌ تعريف‌ او با آنچه‌ از افلاطون‌ و كانت‌ نقل‌ شده‌ و از تعريف‌ تمام‌ فلاسفه‌، ممتاز است‌. برگسوان‌ فلسفه‌ را به‌ عنوان‌ شهود وجداني‌ زماني‌ كيفي‌ (به‌ معني‌ دهر و ديرند) تلقي‌ مي‌كند كه‌ مخصوص‌ فلسفه‌ي‌ اوست‌. اين‌ اختلاف‌ مخصوصاً در عصر ما دستاويز مخالفت‌ با فلسفه‌ و نفي‌ و انكار آن‌ شده‌ است‌. 

مخالفان‌ و منكران‌ فلسفه‌ مي‌گويند در حالي‌ كه‌ هر فيلسوفي‌ طرح‌ نو درانداخته‌ و آراي‌ اسلاف‌ خود را نقض‌ كرده‌ و در هيچ‌ موردي‌ فلاسفه‌ به‌ اتفاق‌ رأي‌ و نظر نرسيده‌اند از كجا مي‌توان‌ دانست‌ كه‌ كدام‌ رأي‌ درست‌ است‌ و كدام‌يك‌ درست‌ نيست‌، و شايد كه‌ همه‌ برخطا باشند و سخنانشان‌ پايه‌ و اساس‌ نداشته‌ باشد. اين‌ اشكال‌ در حد خود اهميت‌ ندارد اما از آن‌ جهت‌ كه‌ با وضع‌ تفكر عصر حاضر ارتباط‌ دارد بايد به‌ آن‌ توجه‌ كرد، به‌ خصوص‌ كه‌ مدعي‌ چيزي‌ را در برابر فلسفه‌ قرار نداده‌ و وجود فلسفه‌ها را دليل‌ شكست‌ فلسفه‌ قلمداد كرده‌ است‌. اينكه‌ آيا فلسفه‌ شكست‌ را در درون‌ و باطن‌ خود دارد يا نه‌، مطلبي‌ است‌ كه‌ بعداً به‌ آن‌ مي‌پردازيم‌؛ اكنون‌ بحث‌ بر سر اين‌ است‌ كه‌ آيا اختلاف‌ ميان‌ فلاسفه‌، فلسفه‌ را از اعتبار مي‌اندازد. 
پاسخي‌ كه‌ به‌ اين‌ پرسش‌ داده‌ مي‌شود تابع‌ رأي‌ و نظر پاسخ‌ دهنده‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ است‌. اگر پاسخ‌ دهنده‌ در مرتبه‌ي‌ حس‌ و خيال‌ و وهم‌ مانده‌ و فلسفه‌ را مجموعه‌ي‌ سخناني‌ مي‌داند كه‌ هر فيلسوف‌ به‌ مقتضاي‌ فهم‌ و ذوق‌ خود گفته‌ است‌ و اختلاف‌ آراي‌ فلاسفه‌ را حجت‌ موجه‌ بي‌اعتباري‌ فلسفه‌ مي‌انگارد، به‌ اين‌ معني‌ كه‌ احكام‌ و قواعد فلسفه‌ را با قوانين‌ علم‌ جديد كه‌ مي‌تواند مورد قبول‌ و تصديق‌ همگان‌ قرار گيرد قياس‌ مي‌كند و هر قاعده‌ و حكمي‌ را كه‌ واجد اين‌ خصوصيت‌ نباشد در مرتبه‌ي‌ پايين‌تر نسبت‌ به‌ احكام‌ و قوانين‌ علمي‌ قرار مي‌دهد، به‌ اين‌ اعتبار فلسفه‌ اگر بي‌معناي‌ صرف‌ نباشد و بتوان‌ به‌ آن‌ اطلاق‌ شناسايي‌ كرد، نسبت‌ به‌ علم‌ به‌ معني‌ جديد ناتمام‌ و ناقص‌ است‌. 

هرچند زمينه‌ي‌ اين‌ اشكال‌ را در آراي‌ سوفسطاييان‌ و شكاكان‌ مي‌بينيم‌، تا زمان‌ دكارت‌ به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ گفتيم‌ درنيامده‌ بود. دكارت‌ كه‌ مؤسس‌ فلسفه‌ جديد است‌ بناي‌ اين‌ اشكال‌ را هم‌ استوار كرده‌ است‌. مي‌دانيم‌ كه‌ از زمان‌ دكارت‌ ملاك‌ درستي‌ و صحت‌ احكام‌ علمي‌ قطعيت‌ و يقيني‌ بودن‌ است‌. چه‌ احكامي‌ را مي‌توان‌ يقيني‌ و قطعي‌ دانست‌؟ ضامن‌ علم‌ يقيني‌ و يقين‌ علمي‌ و قطعيت‌، بديهي‌ بودن‌ اعم‌ از بداهت‌ حسي‌ و وجداني‌ و عقلي‌ است‌. پيداست‌ كه‌ قصد دكارت‌ تأسيس‌ و اثبات‌ فلسفه‌ بود؛ او مابعدالطبيعه‌ را ريشه‌ي‌ درخت‌ دانش‌ مي‌دانست‌. اما اگر همگان‌ بخواهند با ملاك‌ او به‌ نحوي‌ كه‌ خود در مي‌يابند، در باب‌ درستي‌ احكام‌ بحث‌ كنند، بايد فلسفه‌ را منكر شوند زيرا احكام‌ فلسفي‌ بداهت‌ حسي‌ و وجداني‌ ندارد و اگر عقل‌ معاش‌ و عقل‌ سليم‌ را بخواهند ملاك‌ تحقيق‌ در اين‌ احكام‌ قرار دهند، فلسفه‌ جايي‌ نخواهد داشت‌ زيرا تا كسي‌ از حد عقل‌ معاش‌ نگذشته‌ باشد، طرح‌ مسائل‌ فلسفي‌ براي‌ او معنايي‌ ندارد. 

يكي‌ از اتباع‌ و شارحان‌ دكارت‌ به‌ نام‌ آلكيه‌ ، مانند تمام‌ كساني‌ كه‌ از فلسفه‌ي‌ يك‌ فيلسوف‌ دفاع‌ مي‌كنند، اين‌ مدعا را نمي‌پذيرند كه‌ با فلسفه‌ي‌ دكارت‌ بناي‌ شك‌ و ترديد تازه‌اي‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ گذاشته‌ شده‌ است‌ و به‌ نظر او احكام‌ فلسفي‌ برخلاف‌ قوانين‌ واقعي‌ علمي‌ كه‌ اعتبار آن‌ دائمي‌ نيست‌ مطلقاً معتبر است‌ و هيچ‌گونه‌ خدشه‌اي‌ به‌ احكام‌ نفس‌الامري‌ در فلسفه‌ نمي‌توان‌ وارد كرد. حتي‌ اولين‌ اشكال‌ را متوجه‌ علم‌ جديد مي‌كند و مي‌گويد قوانين‌ واقعي‌ علمي‌ برخلاف‌ احكام‌ نفس‌الامري‌ كه‌ ثابت‌ است‌، در طي‌ تاريخ‌ علم‌ جديد مورد تجديدنظر و تغيير و تبديل‌ قرار گرفته‌ و اي‌ بسا كه‌ از بعضي‌ قوانين‌ يكسره‌ سلب‌ اعتبار شده‌ است‌. اين‌ مطلب‌ هم‌ در جاي‌ خود مورد بحث‌ و رسيدگي‌ قرار خواهد گرفت‌. فعلاً همين‌ قدر مي‌گوييم‌ كه‌ پاسخ‌ آلكيه‌ مدعي‌ را ساكت‌ نخواهد كرد زيرا او هرچند كه‌ قعطيت‌ احكام‌ علمي‌ را مستمسك‌ رد فلسفه‌ قرار داده‌ است‌، قطعيت‌ را به‌ معني‌ دكارتي‌ لفظ‌ مراد نكرده‌ بلكه‌ با نظر ظاهربين‌ ديده‌ است‌ كه‌ قوانين‌ علمي‌ قابل‌ اطلاق‌ بر واقعيت‌ و وسيله‌ي‌ تصرف‌ در عالم‌ است‌ و حال‌ آنكه‌ در زندگي‌ روزمره‌، فايده‌اي‌ از قواعد فلسفي‌ عايد نمي‌شود و به‌ اين‌ جهت‌ بايد آن‌ را در حكم‌ تفنن‌ دانست‌. 
اگر در اين‌ سخنان‌ دقت‌ كنيم‌ مي‌بينيم‌ كه‌ انكار فلسفه‌ از ترتيب‌ مقدمات‌ نتيجه‌ نشده‌ بلكه‌ از ابتدا مسلّم‌ فرض‌ شده‌ است‌. مدعي‌ اصلاً نمي‌خواهد بداند كه‌ فلسفه‌ چيست‌. او ملاك‌ و ميزاني‌ دارد كه‌ فلسفه‌ را با آن‌ مي‌سنجد. اين‌ ملاك‌ آراي‌ همگاني‌ مطابقت‌ و موافقت‌ ندارد و به‌ نحو بي‌واسطه‌ فايده‌اي‌ بر آن‌ مترتب‌ نمي‌شود. تا اينجا هنوز پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ جدي‌ تلقي‌ نشده‌ و در واقع‌ به‌ آن‌ عنوان‌ پرسش‌ هم‌ نمي‌توان‌ داد، يا لااقل‌ پرسش‌ حقيقي‌ نمي‌تواند باشد. 

اشاره‌ كرديم‌ كه‌ قدما مطلب‌ «چيست‌» را دو قسم‌ مي‌دانستند كه‌ يكي‌ را ماي‌ شارحه‌ و ديگري‌ را ماي‌ حقيقيه‌ مي‌گفتند. مطلب‌ ماي‌ شارحه‌ بر پرسش‌ از وجود و عدم‌ شي‌ء مقدم‌ است‌، يعني‌ قبل‌ از آنكه‌ وجود چيزي‌ تصديق‌ شده‌ باشد، مي‌توان‌ در باب‌ آن‌ پرسش‌ كرد. في‌المثل‌ كسي‌ كه‌ لفظ‌ فلسفه‌ را مي‌شنود، بي‌آنكه‌ به‌ وجود و عدم‌ آن‌ كاري‌ داشته‌ باشد، بر سبيل‌ كنجكاوي‌ يا به‌ مقتضاي‌ خاصي‌ مي‌خواهد بداند مفهوم‌ اين‌ لفظ‌ چيست‌ و چون‌ كم‌كم‌ با جوابهاي‌ مختلف‌ مواجه‌ شود و نتواند به‌ وجوه‌ اختلاف‌ و اشتراك‌ آنها پي‌ ببرد، اي‌ بسا كه‌ از معني‌ رو برمي‌تابد؛ و اگر اتفاقاً ضرورتي‌ ايجاب‌ كند كه‌ در باب‌ فلسفه‌ چيزي‌ بگويد يا بنويسد، به‌ اصطلاح‌ با بي‌نظري‌ و بي‌غرضي‌ به‌ گردآوري‌ اقوال‌ مي‌پردازد. 

نتيجه‌ي‌ اين‌ سعي‌ مفيد است‌ و شايد بعضي‌ از خوانندگان‌ فوايدي‌ بيش‌ از آنچه‌ نصيب‌ پژوهنده‌ شده‌ است‌ از آن‌ ببرند، زيرا خواننده‌ ممكن‌ است‌ قابليت‌ و استعداد تحقيق‌ در معني‌ فلسفه‌ داشته‌ باشد و از مجموعه‌ي‌ تعاريفي‌ كه‌ يك‌ پژوهنده‌ فراهم‌ آورده‌ است‌ چيزهايي‌ دريابد كه‌ پژوهنده‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ آن‌ توجه‌ نداشته‌ و اهميت‌ هم‌ نمي‌داده‌ است‌. مع‌هذا با اين‌ قبيل‌ پژوهشها نمي‌توان‌ به‌ حقيقت‌ و ماهيت‌ فلسفه‌ رسيد. يادگرفتن‌ تعاريف‌ فلسفه‌ و تكرار الفاظ‌ و عباراتي‌ كه‌ اهل‌ فلسفه‌ گفته‌ و نوشته‌اند چندان‌ دشوار نيست‌ و بيشتر محصلاني‌ كه‌ درس‌ فلسفه‌ خوانده‌اند تعاريف‌ فلسفه‌ يا لااقل‌ بعضي‌ از اين‌ تعاريف‌ را مي‌دانند اما از وجوه‌ اشتراك‌ و امتياز اين‌ تعاريف‌ خبر ندارند و به‌ طريق‌ اولي‌ وجه‌ امتياز فلسفه‌ را از علم‌ تحصلي‌ جديد و هنر و ديانت‌ هم‌ نمي‌دانند. پس‌ به‌ صرف‌ اينكه‌ تعريف‌ يا تمام‌ تعاريف‌ فلسفه‌ را لفظ‌ به‌ لفظ‌ فرا گرفته‌ باشيم‌، نمي‌توانيم‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ پاسخ‌ بدهيم‌ زيرا در فلسفه‌ تا پرسش‌ جداً مطرح‌ نباشد پاسخ‌ جدي‌ هم‌ وجود ندارد. اين‌ پرسش‌ چگونه‌ و كي‌ مطرح‌ مي‌شود؟ 

متقدمان‌ گفته‌اند كه‌ فلسفه‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ است‌. استفاده‌اي‌ كه‌ فعلاً از اين‌ گفته‌ مي‌توان‌ كرد اين‌ است‌ كه‌ بايد از مرتبه‌ و مقام‌ عادت‌ و زندگي‌ عادي‌ گذشت‌ تا طرح‌ مسائل‌ فلسفه‌ معني‌ و مورد پيدا كند. فلسفه‌ و تفكر فلسفي‌ با عادت‌ و آراي‌ رسمي‌ مناسبت‌ و سنخيت‌ ندارد و اگر گفته‌ شود كه‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ تعريف‌ فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ شرط‌ است‌، مي‌گوييم‌ كه‌ ايراد به‌ يك‌ اعتبار درست‌ است‌ اما شرط‌ و مشروط‌ در اينجا يك‌ چيز است‌ يا مي‌تواند يكي‌ باشد. سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ شرط‌ تحقق‌ فلسفه‌ است‌ و تا اين‌ سير متحقق‌ نشود فلسفه‌ هم‌، يا نيست‌ يا مجموعه‌ي‌

آيا علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ درستي‌ و نادرستي‌ هر حكمي‌ باشد؟ (در اين‌ بيان‌ مسامحه‌اي‌ هست‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ كرد. وقتي‌ درباره‌ي‌ درستي‌ و نادرستي‌ بحث‌ مي‌كنيم‌، بايد متوجه‌ باشيم‌ كه‌ بعضي‌ احكام‌ خبري‌ است‌ و بعضي‌ ديگر انشائي‌ و درستي‌ و نادرستي‌ بر احكام‌ خبري‌ حمل‌ مي‌شود و به‌ احكام‌ انشائي‌ نمي‌توان‌ نسبت‌ درست‌ و نادرست‌ داد. ولي‌ در مباحث‌ علم‌ و فلسفه‌ چون‌ احكام‌ انشائي‌ جايي‌ ندارد، هر وقت‌ از حكم‌ سخن‌ گفته‌ مي‌شود مراد حكم‌ خبري‌ است‌ و وقتي‌ مي‌پرسيم‌ كه‌ آيا نتايج‌ علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ هر حكمي‌ باشد مقصودمان‌ تمام‌ احكام‌ خبري‌ است‌.)
 

الفاظ‌ است‌. مع‌ذلك‌ فلسفه‌ با اين‌ سير به‌ وجود مي‌آيد، بلكه‌ اين‌ سير عين‌ تفكر فلسفي‌ است‌. پس‌ اگر بيان‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ حدّ تام‌ فلسفه‌ نيست‌، نكته‌ي‌ مهمي‌ را روشن‌ مي‌كند و آن‌ اينكه‌ فلسفه‌ و تفكر فلسفي‌ را با علوم‌ رسمي‌ و عادات‌ فكري‌ نبايد قياس‌ كرد، و البته‌ اگر چنين‌ قياسي‌ بشود نتيجه‌اش‌ انكار فلسفه‌ است‌ و عجب‌ آنكه‌ به‌ اين‌ انكار هم‌ نام‌ فلسفه‌ مي‌دهند و منكر آن‌ را فيلسوف‌ مي‌دانند. به‌ عبارت‌ ديگر، نام‌ فلسفه‌ را نگاه‌ مي‌دارند و به‌ آن‌ معني‌ ديگر مي‌دهند و تفكر فلسفي‌ را نفي‌ مي‌كنند و البته‌ اين‌ نفي‌ صورتهاي‌ مختلف‌ دارد، چنان‌ كه‌ در مذهب‌ اصالت‌ تجربه‌ فلسفه‌ منتفي‌ مي‌شود و اصحاب‌ مذهب‌ تحصلي‌ و كساني‌ كه‌ فلسفه‌ را منحصر به‌ علوم‌ مي‌دانند چيزي‌ را به‌ نام‌ فلسفه‌ اثبات‌ مي‌كنند كه‌ فلسفه‌ نيست‌. پس‌ آيا اوگوست‌ كنت‌ و استوارت‌ ميل‌ و ارنست‌ رنان‌ و اسپنسر و كارناپ‌ و راسل‌ را نبايد فيلسوف‌ دانست‌؟ بعد از اينكه‌ وارد در بحث‌ ماهيت‌ فلسفه‌ شديم‌، پاسخ‌ اين‌ پرسش‌ هم‌ داده‌ خواهد شد. اكنون‌ بايد ببينيم‌ كه‌ رأي‌ اينان‌ چيست‌ و چه‌ منافاتي‌ با فلسفه‌ دارد. 

مي‌دانيم‌ كه‌ بر طبق‌ مذهب‌ تحصلي‌ اگوست‌ كنت‌ بشر در سير تاريخي‌ خود از دو مرحله‌ي‌ رباني‌ و مابعدالطبيعه‌ گذشته‌ و به‌ دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ رسيده‌ است‌. پس‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ گذشته‌ي‌ بشر تعلق‌ دارد و طرح‌ مسائل‌ فلسفي‌ در حكم‌ بازگشت‌ به‌ تفكري‌ است‌ كه‌ دوره‌ي‌ آن‌ به‌ سر آمده‌ و حق‌ آن‌ است‌ كه‌ در دوره‌ي‌ جديد جزء به‌ علم‌ تحصلي‌ كمّي‌ كه‌ غرض‌ از آن‌ تأثير و تصرف‌ در طبيعت‌ به‌ منظور اصلاح‌ و تسهيل‌ امر معاش‌ است‌، به‌ علم‌ ديگر اعتنا نشود. اوگوست‌ كنت‌ با مطالعه‌ و پژوهش‌ در تاريخ‌ علوم‌ و برمبناي‌ تفسيري‌ كه‌ از تاريخ‌ مي‌كند نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ في‌المثل‌ آثار ارسطو دايرة‌المعارف‌ و مجموعه‌ي‌ دانشهاي‌ زمان‌ اوست‌، اما به‌ تدريج‌ معارف‌ مختلف‌ از فلسفه‌ جدا شده‌ و به‌ معني‌ جديد لفظ‌ علميت‌ پيدا كرده‌ تا آنجا كه‌ در دوره‌ي‌ جديد براي‌ فلسفه‌ موضوع‌ و مسائلي‌ نمانده‌ است‌. به‌ نظر اصحاب‌ مذهب‌ تحصلي‌ رياضيات‌ و فيزيك‌ و شيمي‌ و زيست‌شناسي‌ و علوم‌ اجتماعي‌ و انساني‌ كه‌ اكنون‌ هر كدام‌ موضوع‌ و مسائل‌ و روش‌ خاصي‌ دارند، و از اين‌ جهت‌ از علوم‌ و معارف‌ قديم‌ ممتازند، سابقاً جزئي‌ از فلسفه‌ بوده‌ و كم‌كم‌ بسط‌ پيدا كرده‌ و از فلسفه‌ مستقل‌ شده‌اند. آيا بعد از اين‌ تقسيم‌ و انشعاب‌ چيزي‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ بتوان‌ به‌ آن‌ نام‌ و عنوان‌ فلسفه‌ داد؟ 

اتباع‌ اگوست‌ كنت‌ شناسايي‌ را به‌ دو نوع‌ سطحي‌ و علمي‌ تقسيم‌ مي‌كنند. فلسفه‌ و ديانت‌ و هنر را با علم‌ و شناسايي‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد لفظ‌ نمي‌توان‌ اشتباه‌ كرد. پس‌ آيا بايد هر چه‌ غير از شناسايي‌ علمي‌ است‌ در ذيل‌ عنوان‌ شناسايي‌ سطحي‌ قرار گيرد؟ اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او طرح‌ چنين‌ پرسشي‌ نمي‌كنند. اما اگر قرار باشد كه‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ بدهند، مي‌گويند فلسفه‌ نه‌ در گذشته‌ و نه‌ درحال‌ حاضر شناسايي‌ سطحي‌ نبوده‌ و نيست‌، منتهي‌ فلسفه‌ي‌ گذشته‌ صورت‌ تمدن‌ گذشته‌ بوده‌ و در دوره‌ي‌ تحصلي‌ هيچ‌ شأن‌ و مقامي‌ ندارد و اگر هم‌ بقايايي‌ از آثار آن‌ مانده‌ است‌ بايد از بين‌ برود. فلسفه‌ي‌ كنوني‌ گرچه‌ عين‌ علم‌ تحصلي‌ نيست‌ ولي‌ آن‌ را سطحي‌ نبايد دانست‌ زيرا فلسفه‌ شامل‌ كلي‌ترين‌ قواعد و قوانين‌ موجودات‌ و اصول‌ و مبادي‌ علوم‌ و روش‌ پژوهش‌ علمي‌ است‌. در واقع‌ شأن‌ فلسفه‌ در نسبتي‌ كه‌ با علم‌ دارد معين‌ مي‌شود. فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ ره‌آموز علم‌ است‌. نقص‌ فلسفه‌ي‌ گذشته‌ اين‌ بود كه‌ علل‌ پديدارها را امري‌ وراي‌ پديدار مي‌دانست‌ و حال‌ آنكه‌ بر طبق‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ علت‌ هر پديدار، پديداري‌ است‌ از سنخ‌ پديدار معلول‌. فلاسفه‌ي‌ گذشته‌ اين‌ نكته‌ را نمي‌دانستند و نمي‌توانستند كه‌ بدانند تا اينكه‌ به‌ تدريج‌ كه‌ علم‌ تحصلي‌ به‌ وجود آمد دوره‌ي‌ مابعدالطبيعه‌ هم‌ به‌ سر رسيد. اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او به‌ كساني‌ كه‌ مي‌گويند پس‌ از جدا شدن‌ علوم‌ از فلسفه‌ و تقسيم‌ فلسفه‌ به‌ علوم‌، چيزي‌ به‌ نام‌ فلسفه‌ باقي‌ نمي‌ماند، پاسخ‌ مي‌دهند كه‌ آثار افلاطون‌ و مابعدالطبيعه‌ي‌ ارسطو و آثار حكماي‌ قرون‌ وسطي‌ و كتب‌ دكارت‌ و لايب‌ نيتس‌ و اسپينوزا و كانت‌ و هگل‌ سطحي‌ نيست‌، اما اين‌ آثار در تاريخ‌ آينده‌ اهميتي‌ ندارد و حتي‌ مانع‌ بسط‌ علم‌ و فلسه‌ي‌ تحصلي‌ است‌. 
با توجه‌ به‌ آنچه‌ گفته‌ شد، اوگوست‌ كنت‌ منكر فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ با مابعدالطبيعه‌ مخالف‌ است‌ (رد و انكار مابعدالطبيعه‌ در قرون‌ نوزدهم‌ با آغاز آخرين‌ مرحله‌ي‌ آن‌ مناسبت‌ دارد و گرنه‌ فلسفه‌ و مابعدالطبيعه‌ دو چيز نيست‌.) قبلاً گفتيم‌ كه‌ مذهب‌ تحصلي‌ به‌ انكار فلسفه‌ مي‌انجامد. كدام‌يك‌ از اين‌ دو قول‌ را قبول‌ بايد كرد؟ اين‌ دو قول‌ را در حكمي‌ كه‌ به‌ ظاهر عجيب‌ مي‌نمايد جمع‌ مي‌كنيم‌ و مي‌گوييم‌ اوگوست‌ كنت‌ فيلسوفي‌ است‌ كه‌ انكار فلسفه‌ كرده‌ است‌. او از آن‌ جهت‌ فيلسوف‌ است‌ كه‌ به‌ قول‌ خودش‌ بر اثر تفكر طولاني‌ در تنهايي‌، فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ را يافته‌ است‌. اما اين‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ اصول‌ و مبادي‌ و قواعدي‌ دارد كه‌ اثبات‌ يك‌ ساحتي‌ بودن‌ انسان‌ مي‌كند. البته‌ اوگوست‌ كنت‌ هم‌ وقتي‌ پرسش‌ از انسان‌ و ماسواي‌ انسان‌ مي‌كند در ساحت‌ ديگري‌ غير از ساحت‌ علم‌اليقين‌ و خارج‌ از عقل‌ معاش‌ است‌؛ مع‌ذلك‌ جزء عقل‌ جزوي‌ و عقل‌ معاش‌ و ساحت‌ علم‌اليقين‌ چيزي‌ نمي‌بيند و مرتبه‌اي‌ براي‌ فلسفه‌ قائل‌ نمي‌شود. 

اگر پرسش‌ از ماهيت‌ موجودات‌ و علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء وجهي‌ نداشته‌ باشد، فلسفه‌ هم‌ بي‌وجه‌ مي‌شود. در چه‌ صورت‌ مي‌توان‌ بحث‌ از ماهيات‌ اشياء را بي‌وجه‌ انگاشت‌ و آيا اِعراض‌ از اين‌ بحث‌ نوعي‌ كمال‌ است‌ و بشر مي‌بايست‌ به‌ مرتبه‌اي‌ از كمال‌ برسد تا علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء را بي‌مورد انگارد؟ جواب‌ مي‌دهند كه‌ نفس‌ اعراض‌ از مابعدالطبيعه‌ (چنان‌ كه‌ خواهيم‌ گفت‌ اين‌ اعراض‌ عين‌ اصرار در مابعدالطبيعه‌ است‌) مستلزم‌ طي‌ مراتب‌ كمال‌ نيست‌، بلكه‌ كمال‌ در اين‌ است‌ كه‌ بشر به‌ عجز خود از ادراك‌ ماهيت‌ پي‌ برده‌ و حدود علم‌ خود را دانسته‌ است‌. به‌ عبارت‌ ديگر، بشر ضعف‌ و قوت‌ خود را نمي‌شناخته‌ و نمي‌دانسته‌ است‌ كه‌ اگر به‌ جاي‌ بحث‌ از اعيان‌، كه‌ در حد او نيست‌، به‌ پژوهش‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد لفظ‌ بپردازد به‌ قدرتي‌ كه‌ شايسته‌ي‌ آن‌ است‌ مي‌رسد و سلطان‌ كائنات‌ مي‌شود. با اينكه‌ هنوز نمي‌دانيم‌ كه‌ بشر به‌ چه‌ معني‌ از ادراك‌ ماهيات‌ عاجز است‌، بايد بپرسم‌ كه‌ آيا پيشرفت‌ و ترقي‌ باعث‌ شده‌ است‌ كه‌ بشر طريق‌ احراز قدرت‌ را بيابد يا ابتدا در اين‌ طريق‌ وارد شده‌ و پيدايش‌ علم‌ جديد لازمه‌ي‌ طي‌ طريق‌ تقدم‌ و ترقي‌ و تحقق‌ قدرت‌ بوده‌ است‌. 
مي‌دانيم‌ كه‌ در ابتداي‌ رنسانس‌، يعني‌ در زماني‌ كه‌ علم‌ تحصلي‌ جديد به‌ وجود نيامده‌ بود، فلاسفه‌ طرح‌ علمي‌ درانداختند كه‌ به‌ مدد آن‌ بتوان‌ امور معاش‌ را اصلاح‌ كرد و بعضي‌ از صاحب‌نظران‌، علمي‌ را كه‌ در رسيدن‌ به‌ اين‌ مقصود مددكار بشر نباشد زايد و بيهوده‌ دانستند. فرانسيس‌ بيكن‌ نمي‌دانست‌ و مدعي‌ نبود كه‌ مي‌داند بشر چه‌ چيزها را مي‌تواند بداند و از دانستن‌ چه‌ اموري‌ عاجز است‌، بلكه‌ مي‌گفت‌ علمي‌ بايد تأسيس‌ كرد كه‌ در بهبود معاش‌ بشر مؤثر باشد... پس‌ روگرداندن‌ از فلسفه‌ مقدم‌ بر طرح‌ مسئله‌ي‌ حدود شناسايي‌ بشر به‌ صورت‌ جديد بوده‌ است‌ نه‌ آنكه‌ بشر ابتدا حدّ خود و شناسايي‌ خود را شناخته‌ و همّ خود را مصروف‌ پژوهش‌ علمي‌ كرده‌ باشد. 
از اين‌ مطلب‌ كه‌ بگذريم‌، آيا حقيقتاً آنچه‌ در باب‌ حدود علم‌ گفته‌ مي‌شود حاكي‌ از كمال‌ علمي‌ بشر است‌ و اصولاً فلسفه‌ در طريق‌ كمال‌ سير كرده‌ و في‌المثل‌ فلسفه‌ي‌ جديد را مي‌توان‌ صورت‌ كامل‌ فلسفه‌ي‌ قديم‌ دانست‌؟ 

ارباب‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ نمي‌گويند كه‌ فلسفه‌ در طي‌ تاريخ‌ خود و در دوره‌ي‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ كمال‌ رسيده‌ است‌ (و مخصوصاً اوگوست‌ كنت‌ نسبت‌ به‌ دوران‌ متأخر عصر مابعدالطبيعه‌ بسيار بدبين‌ است‌) بلكه‌ ظهور دوره‌ي‌ تحصلي‌ را آغاز مرحله‌اي‌ مي‌دانند كه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌ي‌ قبل‌، ترقي‌ و كمال‌ محسوب‌ مي‌شود. 
اين‌ حكم‌ را بايد مورد رسيدگي‌ قرار دارد. مي‌گويند مابعدالطبيعه‌ محال‌ است‌ و بشر قبلاً اين‌ معني‌ را نمي‌دانسته‌ و در راه‌ كج‌ مي‌رفته‌ است‌. اكنون‌ كه‌ اين‌ نكته‌ را دانسته‌ است‌ جزء به‌ علم‌ تحصلي‌ و به‌ آنچه‌ لازمه‌ي‌ پيشرفت‌ اين‌ علم‌ است‌، به‌ چيزي‌ نبايد بپردازد. معمولاً در اين‌ مورد به‌ تحقيقات‌ كانت‌ استناد مي‌كنند و در واقع‌ اين‌ فيلسوف‌ آلماني‌ با نقادي‌ در عقل‌ نظري‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيد كه‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ معني‌ قديم‌ لفظ‌ غيرممكن‌ است‌؛ اما كانت‌ نگفته‌ بود كه‌ علم‌ جديد بايد جانشين‌ مابعدالطبيعه‌ شود. شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ كانت‌ در پايان‌ قرن‌ هجدهم‌ با تحقيق‌ جدي‌ در ماهيت‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌ بود كه‌ فلاسفه‌، عقل‌ و فاهمه‌ را با هم‌ اشتباه‌ كرده‌ و به‌ مدد فاهمه‌ خواسته‌اند به‌ اثبات‌ و رد مسائل‌ مابعدالطبيعه‌ بپردازند، و اين‌ غيرممكن‌ است‌. مقصود كانت‌ اين‌ نبود كه‌ علم‌ جديد بايد جانشين‌ مابعدالطبيعه‌ شود و نمي‌گفت‌ كه‌ اين‌ علم‌ به‌ صورت‌ كامل‌ مابعدالطبيعه‌ است‌. شايد كانت‌ اجمالاً حس‌ كرده‌ بود كه‌ تاريخ‌ بسط‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ علم‌ تحصلي‌ جديد مي‌رسد اما اين‌ حكم‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ از مابعدالطبيعه‌ بايد اعراض‌ كرد تا راه‌ براي‌ علم‌ جديد گشوده‌ شود. 

آيا حقيقتاً علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء غيرممكن‌ است‌ و اين‌ معني‌ را متجددان‌ كشف‌ كرده‌اند وبشر از خطا نجات‌ يافته‌ و در راه‌ درست‌ و مستقيم‌ افتاده‌ است‌؟ اين‌ حكم‌ در كجا آمده‌ است‌ و چگونه‌ مي‌توانيم‌ آن‌ را اثبات‌ كنيم‌؟ آيا اين‌ قول‌ به‌ تحولي‌ كه‌ در تاريخ‌ مابعدالطبيعه‌ پيش‌ آمده‌ باز نمي‌گردد؟ اگر عقل‌ و به‌طور كلي‌ وجود بشر در دوره‌ي‌ جديد معني‌ ديگري‌ پيدا نكرده‌ بود آيا امكان‌ داشت‌ كه‌ علم‌ جديد به‌ وجود آيد و به‌ مرحله‌اي‌ از بسط‌ و پيشرفت‌ برسد كه‌ جاي‌ فلسفه‌ را بگيرد؟ نه‌، در دوره‌ي‌ جديد ذات‌ بشر و عقل‌ بشر تغيير كرد و شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ ساحتي‌ از وجود بشر غلبه‌ پيدا كرد كه‌ در دوره‌ي‌ يوناني‌ و در قرون‌ وسطي‌ تحت‌الشعاع‌ ساحت‌ ديگر بود. (1) فلاسفه‌، انسان‌ را حيواني‌ ناطق‌ مي‌دانند اما ارسطو از نطق‌ معنايي‌ مراد مي‌كرد كه‌ متجددان‌ مراد نمي‌كنند. آيا ارسطو اشتباه‌ مي‌كرد و متجددان‌ كشف‌ كردند كه‌ عقل‌ و نطق‌ معناي‌ ديگري‌ دارد؟ تحقيق‌ كانت‌ بسيار جدي‌ است‌ و بايد نظر او را تأييد كرد كه‌ در استدلالهاي‌ فلاسفه‌ عقل‌ و فاهمه‌ با هم‌ خلط‌ شده‌ و اشتباهاتي‌ پيش‌ آمده‌ است‌. مع‌ذلك‌ به‌طور كلي‌ نه‌ يونانيان‌ اشتباه‌ مي‌كردند نه‌ متجددان‌ در راه‌ خطا هستند. بحث‌ از درستي‌ و نادرستي‌ احكام‌ فلسفه‌ در صورتي‌ مورد دارد كه‌ به‌ احكام‌ مطلقاً درست‌ معتقد باشيم‌ و حقيقت‌ را حقيقت‌ حكم‌ بدانيم‌. در اين‌ صورت‌ اگر ارسطو نادرست‌ گفته‌ است‌ ممكن‌ است‌ قول‌ متجددان‌ درست‌ باشد و اگر متجددان‌ درست‌ مي‌گويند حكم‌ ارسطو نادرست‌ است‌. اما هر دو درست‌ مي‌گويند. 

اين‌ حكم‌ عجيب‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ دو نظر و رأي‌ مخالف‌ اثبات‌ شود و اي‌ بسا كه‌ متوسل‌ به‌ قاعده‌ي‌ امتناع‌ اجتماع‌ نقيضين‌ شوند. اما در اينجا هيچ‌گونه‌ تناقض‌گويي‌ نيست‌. توضيح‌ مطلب‌ اين‌ است‌ كه‌ بشر موجود تاريخي‌ است‌ و در هر دوره‌ي‌ تاريخي‌ يكي‌ از ساحات‌ وجود او غلبه‌ دارد و با غلبه‌ي‌ هر ساحتي‌ ماهيت‌ او و نظري‌ كه‌ به‌ موجودات‌ دارد متفاوت‌ مي‌شود. اگر يونانيان‌ به‌ علم‌ جديد و تكنولوژي‌ نرسيده‌اند (كه‌ البته‌ اساس‌ آن‌ را گذاشتند) بدان‌ جهت‌ نبود كه‌ به‌ مرتبه‌ي‌ فهم‌ و عقل‌ متجددان‌ نرسيده‌ بودند و اگر متجددان‌ احياناً فلسفه‌ را غيرممكن‌ مي‌دانند، با نظر تازه‌اي‌ به‌ عالم‌ و آدم‌ و منشأ عالم‌ و آدم‌ نگاه‌ مي‌كنند و از عالم‌ يونانيان‌ و قرون‌ وسطاييان‌ دور شده‌اند، نه‌ اينكه‌ در علم‌ و دانايي‌ و فهم‌ و عقل‌ به‌ كمال‌ رسيده‌ باشند. البته‌ يونانيان‌ با تفكري‌ كه‌ داشتند به‌ علم‌ جديد و تكنولوژي‌ نمي‌رسيدند. اما متجددان‌ هم‌ نمي‌توانند چنان‌ كه‌ بايد با يونانيان‌ هم‌ زبان‌ شوند و عوالم‌ آنان‌ را درك‌ كنند؛ يعني‌ متجددان‌ هم‌ جزء آنچه‌ دارند نمي‌توانند داشته‌ باشند. 

معمولاً ملاك‌ اينكه‌ قدما در اشتباه‌ بودند و متجددان‌ اشتباه‌ آنان‌ را تا اندازه‌اي‌ مرتفع‌ كرده‌اند، عقل‌ سليم‌ است‌. ولي‌ عقلم‌ سليم‌ اين‌ صلاحيت‌ را از كجا يافته‌ است‌ كه‌ ميزان‌ حكم‌ در باب‌ همه‌ چيز باشد؟ البته‌ اگر با اين‌ ملاك‌ و ميزان‌ بخواهيم‌ در باب‌ تفكر، اعم‌ از فلسفه‌ و دين‌ و تصوف‌ نظري‌ و شعر حكم‌ كنيم‌، بايد تمام‌ اينها را بي‌وجه‌ يا تابع‌ عقل‌ سليم‌ و عقل‌

نسبتي‌ كه‌ مردمان‌ در ارتباط‌ روزمره‌ با اشياء و موجودات‌ دارند و در اين‌ نسبت‌ حوايج‌ خود را برمي‌آورند، از جهتي‌ ساده‌ و پيش‌پا افتاده‌ و از جهت‌ ديگر بسيار پيچيده‌ است‌. در نسبت‌ جديدي‌ كه‌ بشر با عالم‌ دارد صورتهاي‌ خيالي‌ خود را به‌ طبيعت‌ و موجودات‌ مي‌دهد و برطبق‌ اين‌ صورت‌ خيالي‌ و رياضي‌ عالم‌ را تغيير مي‌دهد. علم‌ رياضي‌ كه‌ در نظر افلاطون‌ و ارسطو علم‌ وسط‌ بود اكنون‌ واسطه‌ي‌ اطلاق‌ صورتهاي‌ فرضي‌ بر عالم‌ و تصرف‌ در آن‌ شده‌ است‌، و چون‌ اين‌ صورت‌ رياضي‌ كه‌ به‌ طبيعت‌ داده‌ مي‌شود مستقل‌ و منتزع‌ از تصرف‌ تكنيك‌ اعتبار مي‌شود، گمان‌ مي‌كنند كه‌ علم‌ رياضي‌ جديد دنباله‌ و كمال‌ علم‌ رياضي‌ قديم‌ است‌.
 

جزوي‌ بدانيم‌. عقل‌ مشترك‌ يا عقل‌ جزوي‌ حد خود را دارد و در امر معيشت‌ حاكم‌ است‌، اما اگر پا از گليم‌ خود فراتر گذارد عاجز و ناتوان‌ است‌ و اگر به‌ اين‌ عجز پي‌ نبرد اي‌ بسا كه‌ معيشت‌ مختل‌ مي‌شود. چرا عقل‌ معاش‌ ملاك‌ حكم‌ در باب‌ فلسفه‌ و به‌طور كلي‌ تفكر شده‌ است‌؟ زيرا آنچه‌ در دوره‌ي‌ جديد اصالت‌ دارد معيشت‌ و بهبود امر معاش‌ است‌ و چون‌ عقل‌ جزوي‌ متصدي‌ بهبود معيشت‌ شده‌ است‌، آن‌ را عين‌ عقل‌ مي‌دانند و حال‌ آنكه‌ عقل‌ معاش‌ مدد از عقل‌ ديگري‌ مي‌گيرد كه‌ اگر آن‌ عقل‌ نبود عقل‌ معاش‌ هم‌ ظاهر نمي‌شد و هيچ‌ بود. پس‌ در مقابل‌ متجددان‌ كه‌ مدعي‌ كشف‌ حدود علم‌ بشر و امكانات‌ وجود او هستند مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اينها هم‌ حد عقل‌ معاش‌ را نمي‌شناسند و نمي‌دانند كه‌ اين‌ عقل‌ اگر در امور معاش‌ بيناست‌ در عوالم‌ ديگر كور است‌. شناختن‌ كوري‌ عقل‌ معاش‌ تجاوز از حد است‌ اما چنان‌ نيست‌ كه‌ هر آنچه‌ با روشهاي‌ علمي‌ جديد قابل‌ اثبات‌ نباشد بي‌وجه‌ و بي‌معني‌ باشد. پيداست‌ كه‌ وقتي‌ به‌ شناسايي‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد اصالت‌ داده‌ شود ديگر فلسفه‌ مقامي‌ ندارد و اگر هم‌ چيزي‌ به‌ نام‌ فلسفه‌ اثبات‌ شود در حقيقت‌ فلسفه‌ نيست‌. 

في‌المثل‌ برتراندراسل‌ كه‌ فلسفه‌ و علم‌ جديد را در عرض‌ هم‌ قرار مي‌دهد، رأي‌ او مبتني‌ بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ علم‌ حاصل‌ عقل‌ مشترك‌ و عقل‌ جزوي‌ است‌ و جزء اين‌ عقلي‌ وجود ندارد. راسل‌ فلسفه‌ را به‌ اين‌ معني‌ مقدمه‌ي‌ علم‌ مي‌داند كه‌ بسياري‌ از احكام‌ علمي‌ ابتدا در فلسفه‌ عنوان‌ مي‌شود و حدسهاي‌ فلاسفه‌ ممكن‌ است‌ بر اثر پژوهشهاي‌ اهل‌ علم‌ اثبات‌ يا رد شود. اگر حدسهاي‌ اهل‌ فلسفه‌ اثبات‌ شود، در عداد قوانين‌ علمي‌ درمي‌آيد و اگر معلوم‌ شود كه‌ با احكام‌ و قوانين‌ مسلّم‌ علمي‌ منافات‌ دارد از اعتبار مي‌افتد. بنابراين‌ نظر، فلسفه‌ در حد ذات‌ خود اهميت‌ ندارد و علمي‌ نيست‌ كه‌ موضوع‌ و مسائل‌ خاص‌ خود داشته‌ باشد بلكه‌ نوعي‌ وسعت‌ مشرب‌ و قوت‌ حدس‌ است‌ كه‌ بزرگان‌ اهل‌ علم‌ دارند. پس‌ فلسفه‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ به‌ طرح‌ فرضيه‌هاي‌ علمي‌ مدد مي‌رساند مهم‌ است‌. راسل‌ تاريخ‌ علم‌ و فلسفه‌ را هم‌ با اين‌ نظر تفسير مي‌كند و چنان‌ كه‌ قبلاً اشاره‌ كرديم‌، فلسفه‌ را صورت‌ ناقص‌ يا صورت‌ ثابت‌ نشده‌ي‌ علوم‌ مي‌داند و مي‌گويد به‌ تدريج‌ قواعد و احكام‌ علمي‌ از حدود فلسفه‌ خارج‌ شده‌ و عنوان‌ علم‌ پيدا كرده‌ است‌. در اين‌ قول‌، علم‌ جديد و عقل‌ جزوي‌ مطلق‌ انگاشته‌ شده‌ و تمام‌ انواع‌ شناسايي‌ و حتي‌ تفكر با علم‌ تحصلي‌ قياس‌ شده‌ است‌. (2) 

فلسفه‌ در ادوار تاريخ‌ 
آيا فلسفه‌ صورت‌ خاص‌ يكي‌ از ادوار تاريخ‌ است‌ و صرفاً تعلق‌ به‌ يك‌ دوره‌ي‌ تاريخي‌ دارد؟ برخلاف‌ اينكه‌ بعضي‌ تصور كرده‌اند، انسان‌ حيوان‌ مابعدالطبيعي‌ نيست‌ و از ابتدا اهل‌ فلسفه‌ نبوده‌ است‌. آغاز تاريخ‌ فلسفه‌ در قرن‌ پنجم‌ قبل‌ از ميلاد است‌ و اولين‌ فيلسوفان‌، يوناني‌ بوده‌اند. اين‌ سخن‌ را در اين‌ چند سال‌ چند بار به‌ مناسبت‌ گفته‌ و نوشته‌ام‌ و اگر روشن‌ نشده‌ است‌ و موجب‌ تعجب‌ مي‌شود، در ضمن‌ بحث‌ در معني‌ فلسفه‌ بايد روشن‌ شود كه‌ غرض‌ اصلي‌ اين‌ نوشته‌ هم‌ همين‌ است‌. ولي‌ فعلاً بايد رسيدگي‌ شود كه‌ آيا فلسفه‌ اختصاص‌ به‌ دوره‌اي‌ از تاريخ‌ بشر دارد و چنان‌ است‌ كه‌ قبل‌ از آن‌ دوران‌ فلسفه‌ نبوده‌ و چون‌ آن‌ دوران‌ تمام‌ شده‌ تاريخ‌ فلسفه‌ هم‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ است‌. 
وقتي‌ پرسش‌ به‌ اين‌ صورت‌ مطرح‌ شود جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌تواند داشته‌ باشد و حتي‌ طوايف‌ مختلف‌ مي‌توانند به‌ آن‌ پاسخ‌ آري‌ يا نه‌ بدهند و از اين‌ نه‌ و آري‌ مقاصد مختلف‌ داشته‌ باشند. چنان‌ كه‌ ممكن‌ است‌ جواب‌ داده‌ شود كه‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ و علم‌ جديد هم‌ كه‌ ريشه‌ در فلسفه‌ي‌ جديد دارد، صورتي‌ از صور تماميت‌ يافته‌ي‌ فلسفه‌ است‌ و تفكر آينده‌ ديگر فلسفه‌ نخواهد بود. به‌ يك‌ معني‌ ديگر هم‌ مي‌توان‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ را تمام‌ شده‌ دانست‌، چنان‌ كه‌ في‌المثل‌ اوگوست‌ كنت‌ قائل‌ بود كه‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ و بشر وارد دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ شده‌ است‌. مطابق‌ اين‌ رأي‌ دوره‌ي‌ فلسفي‌ را به‌ قياس‌ با دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ بايد سنجيد. فلسفه‌ و علم‌ دو سنخ‌ شناسايي‌ نيست‌ بلكه‌ اولي‌ شناسايي‌ ناقص‌ است‌ و بر مبادي‌ درست‌ استوار نشده‌ و روش‌ درست‌ ندارد. اما علم‌ تحصلي‌ با روش‌ درست‌ متحقق‌ مي‌شود، منتهي‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ تاريخ‌ بشر سير از نقص‌ به‌ كمال‌ است‌، دوره‌ي‌ فلسفه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌اي‌ كه‌ در آن‌ احكام‌ الهي‌ اصل‌ بود نوعي‌ كمال‌ داشت‌ كه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌ي‌ علمي‌ كه‌ بعد از آن‌ آمد ناقص‌ است‌. 
اين‌ نظر با آنچه‌ تحصليهاي‌ منطقي‌ جديد در باب‌ فلسفه‌ مي‌گويند از اين‌ حيث‌ موافقت‌ دارد كه‌ فلسفه‌، علم‌ تحصلي‌ نيست‌ بلكه‌ مقدمه‌ي‌ رسيدن‌ به‌ علم‌ است‌. منتهي‌ تحصليهاي‌ منطقي‌ كمتر اعتنايي‌ به‌ تاريخ‌ دارند و حتي‌ گذشتگان‌ را ملامت‌ مي‌كنند كه‌ چرا با روشهاي‌ علمي‌ به‌ پژوهش‌ نپرداخته‌اند و حال‌ آنكه‌ اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او آغاز دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ را از قرن‌ نوزدهم‌ مي‌دانند و مي‌گويند قبل‌ از آن‌ تفكر الهي‌ و فلسفي‌ بر تاريخ‌ بشر غالب‌ بوده‌ است‌. 

در باب‌ ادوار سه‌ گانه‌ي‌ تاريخ‌ كه‌ كنت‌ به‌ آن‌ قائل‌ است‌ احتياج‌ به‌ تفصيل‌ نيست‌. نكته‌ي‌ مهمي‌ كه‌ بايد در اين‌ مسئله‌ روشن‌ شود اين‌ است‌ كه‌ او هر يك‌ از اين‌ سه‌ دوره‌ را داراي‌ صورتي‌ مي‌داند و يكي‌ از اين‌ صورتها تفكر فلسفي‌ است‌. او نمي‌گويد كه‌ در دوره‌ي‌ جديد فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ معتقد است‌ كه‌ چون‌ فلسفه‌ صورت‌ غالب‌ نيست‌ منشأ اثري‌ هم‌ نيست‌؛ و البته‌ نسبت‌ به‌ تاريخي‌ كه‌ در آن‌ فلسفه‌ صورت‌ غالب‌ بوده‌ است‌ نظر خوشي‌ ندارد. شايد بتوان‌ از فحواي‌ كلامش‌ استنباط‌ كرد كه‌ از فلسفه‌ بيزار است‌؛ ولي‌ آنچه‌ براي‌ او مهم‌ است‌ اين‌ است‌ كه‌ با آمدن‌ دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌، بشر از مابعدالطبيعه‌ نجات‌ مي‌يابد. 

هگل‌ گفته‌ بود كه‌ فلسفه‌ي‌ گذشتگان‌ به‌ مسائل‌ دوره‌ي‌ جديد جواب‌ نمي‌دهد و او بود كه‌ براي‌ اولين‌ بار مسئله‌ي‌ پايان‌ يافتن‌ فلسفه‌ را مطرح‌ كرد. اما علم‌ تحصلي‌ را جانشين‌ فلسفه‌ نمي‌دانست‌. فويرباخ‌ شاگرد هگل‌ هم‌ كه‌ علم‌ جديد را صورت‌ تاريخ‌ معاصر خود نمي‌دانست‌، مطلب‌ صورت‌ تاريخ‌ را به‌ نحو موجه‌تري‌ بيان‌ كرده‌ است‌. اوگوست‌ كنت‌ مي‌خواست‌ به‌ علم‌ صفات‌ ديانت‌ بدهد؛ اما فويرباخ‌ كوشيد كه‌ اين‌ شأن‌ به‌ فلسفه‌ داده‌ شود. او معتقد بود كه‌ مقام‌ خدا را به‌ انسان‌ بايد داد. فلسفه‌اي‌ كه‌ او مي‌گويد موافق‌ با لامذهبي‌ عصر جديد است‌. اين‌ صورت‌ بورژوازي‌ و تاريخ‌ جديد است‌ كه‌ در آن‌ به‌ قول‌ فويرباخ‌ بي‌ايمان‌ جانشين‌ ايمان‌ شده‌ و عقل‌ جاي‌ وحي‌ و كتاب‌ الهي‌ را گرفته‌ و سياست‌، شأن‌ ديانت‌ و كليسا پيدا كرده‌ و زمين‌ به‌ جاي‌ آسمان‌ اعتبار يافته‌ و كار، شأن‌ عبادت‌ يافته‌ و فقر مادي‌ دوزخ‌ شده‌ و بشر لامذهب‌ به‌ جاي‌ آدم‌ معتقد به‌ مسيحيت‌ نشسته‌ است‌. فويرباخ‌ از اين‌ پيشامد خوشحال‌ است‌. اگر در رأي‌ فويرباخ‌ به‌ جاي‌ سياست‌، علم‌ تحصلي‌ بگذاريم‌، در آن‌ صورت‌ فويرباخ‌ و اوگوست‌كنت‌ لااقل‌ در غرض‌ و مقصود كلي‌ به‌ هم‌ نزديك‌ مي‌شوند و هر دو مي‌خواهند از مابعدالطبيعه‌ بگذرند. براي‌ هر دوي‌ آنها تاريخ‌، تاريخ‌ سير بشر به‌ مقام‌ خدايي‌ و احراز علم‌ و قدرت‌ و حيات‌ الهي‌ به‌ وسيله‌ي‌ انسان‌ است‌. منتهي‌ براي‌ اوگوست‌ كنت‌ اگر فلسفه‌ي‌ شأني‌ دارد، از جهت‌ آن‌ است‌ كه‌ بايد ره‌آموز باشد، و در نظر فويرباخ‌ فلسفه‌ ره‌آموز سياست‌ است‌. خلاصه‌ اينكه‌ فلسفه‌ به‌ معني‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ گذشته‌ي‌ بشر و به‌ دوران‌ قبل‌ از علم‌ تحصلي‌، يا به‌ قولي‌ به‌ دوره‌اي‌ قبل‌ از اينكه‌ بشر به‌ مقام‌ خود، خودآگاهي‌ پيدا كند تعلق‌ دارد. 

مطلب‌ ديگر كه‌ به‌ نحوي‌ مي‌تواند با مطلب‌ بالا ارتباط‌ پيدا كند اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ حاصل‌ اتخاذ طريق‌ نادرست‌ در پژوهش‌ است‌ و از وقتي‌ كه‌ بشر راه‌ درست‌ را بداند به‌ مابعدالطبيعه‌ نيازي‌ ندارد. به‌ اين‌ مطلب‌ در جاي‌ خود خواهيم‌ پرداخت‌. فعلاً اين‌ نكته‌ بايد روشن‌ شود كه‌ آيا فلسفه‌ با چه‌ وضع‌ تاريخي‌ مناسبت‌ دارد. بعضي‌ گفته‌اند كه‌ فلسفه‌ تابع‌ تاريخ‌ علوم‌ است‌ و بسته‌ به‌ اينكه‌ علوم‌ تحصلي‌ در چه‌ مرتبه‌ و مرحله‌اي‌ بوده‌ فلسفه‌هاي‌ متناسب‌ با آن‌ مراتب‌ و مراحل‌ پديد آمده‌ است‌، چنان‌ كه‌ فلسفه‌ي‌ دكارت‌ مناسب‌ با رياضيات‌ و فيزيك‌ عصر اوست‌ و كانت‌ نظر به‌ فيزيك‌ نيوتن‌ داشته‌ است‌ و فلسفه‌هاي‌ حيوي‌ با بسط‌ علم‌ زيست‌شناسي‌ رونق‌ يافته‌ و در عصر حاضر، با پيشرفت‌ تاريخ‌ و علوم‌ انساني‌، بشر و تاريخ‌ او مدار فلسفه‌ شده‌ است‌. 

اين‌ قول‌ در ظاهر متضمن‌ نفي‌ و رد و تحقير فلسفه‌ نيست‌، اما در صورت‌ كلي‌تر آن‌ فلسفه‌ بالصراحه‌ نسبت‌ به‌ امور روزمره‌ و شناسايي‌ مناسبْ با آن‌، امر ثانوي‌ مي‌شود. بر طبق‌ اين‌ نظر، فلسفه‌ در مراحل‌ انحطاط‌ ظاهر مي‌شود و هرگز قومي‌ كه‌ رو به‌ پيشرفت‌ است‌ و عالم‌ و آدم‌ را تغيير مي‌دهد به‌ فلسفه‌ اعتنايي‌ ندارد. مدعيان‌ اين‌ قول‌ شاهد مي‌آورند كه‌ فلسفه‌ يوناني‌ بعد از جنگهاي‌ پلوپونز و در دوران‌ از هم‌ پاشيدن‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ به‌ وجود آمده‌ و در اسكندريه‌ هم‌ آخرين‌ سعي‌ و جنبش‌ فلسفي‌ و كلامي‌ با انحطاط‌ يونانيت‌ همراه‌ بوده‌ است‌. در روم‌ هم‌ فلسفه‌ در دوران‌ انحطاط‌ جمهوري‌ اهميت‌ يافته‌ است‌ (اين‌ سه‌ مورد را هگل‌ در مقدمه‌ي‌ درسهاي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ ذكر كرده‌ است‌.) و در عصر جديد، بسط‌ فلسفه‌ي‌ فرانسه‌ در قرن‌ هجدهم‌ نشانه‌ي‌ پايان‌ يافتن‌ رژيم‌ قديم‌ است‌. درمورد اوج‌ فلسفه‌ي‌ آلماني‌ از زمان‌ لايب‌ نتيس‌ تا هگل‌ ، ماركس‌ گفته‌ است‌ كه‌ اين‌ امر مربوط‌ به‌ فقر آلمان‌ و انحطاط‌ آن‌ پس‌ از جنگهاي‌ داخلي‌ است‌ و عقب‌ افتادگي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ آن‌ نسبت‌ به‌ انگلستان‌ و فرانسه‌ را در فلسفه‌ بايد جست‌. پس‌ فلسفه‌ كه‌ ايدئولوژي‌ هر عصري‌ است‌ و از وضع‌ موجود دفاع‌ مي‌كند همواره‌ محافظه‌كار و ارتجاعي‌ است‌. افلاطون‌ مدينه‌ي‌ فاضله‌ خود را در دوره‌ي‌ انحطاط‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ از روي‌ نمونه‌ي‌ مدينه‌ي‌ قديم‌ آتن‌ ساخته‌ و سنت‌ آگوستين‌ در دوره‌ي‌ ضعف‌ و انحطاط‌ مردم‌ و در آغاز قرون‌ وسطي‌ طرح‌ مدينه‌ي‌ خود را درانداخته‌ است‌. اين‌ مدعيات‌ از جهات‌ مختلف‌ سست‌ و قابل‌ ايراد است‌. 

هيچ‌ فلسفه‌اي‌ از علم‌ تجربي‌ و تحصلي‌ استنتاج‌ نشده‌ است‌ و مناسبت‌ فلسفه‌ي‌ دكارت‌ با فيزيك‌ گاليله‌ و آراي‌ كانت‌ با فيزيك‌ نيوتن‌ و فلسفه‌هاي‌ حيوي‌ با پژوهشهاي‌ زيست‌شناسي‌ و.. گرچه‌ به‌ اعتباري‌ نادرست‌ نيست‌، اما بيان‌ اين‌ مناسبت‌ با نظر سطحي‌ در احوال‌ فيلسوف‌ و وضع‌ علم‌ زمانه‌ ممكن‌ نيست‌. البته‌ دكارت‌ رياضيدان‌ بوده‌ و در فيزيك‌ و جهان‌ شناسي‌ آرايي‌ شبيه‌ به‌ آراي‌ گاليله‌ داشته‌ و كانت‌ از نيوتن‌ با تجليل‌ و احترام‌ نام‌ مي‌برده‌ و فيلسوفان‌ حيوي‌ مذهب‌ متأخر به‌ آثار زيست‌ شناسان‌ توجه‌ داشته‌اند و به‌طور كلي‌ هر فيلسوفي‌ به‌ وضع‌ علوم‌ زمان‌ خود توجه‌ دارد. اما از اين‌ توجه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تابع‌ علوم‌ تحصلي‌ است‌؟ حتي‌ به‌ فرض‌ اينكه‌ تناسبي‌ ميان‌ وضع‌ علوم‌ و فلسفه‌ وجود داشته‌ باشد، چگونه‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ را تابع‌ بسط‌ علوم‌ دانست‌ و مگر مدعيان‌ احياناً نمي‌گويند كه‌ فلسفه‌ مانع‌ پيشرفت‌ علم‌ شده‌ است‌؟ بسيار شنيده‌ايم‌ كه‌ مي‌گويند ارسطو دو هزار سال‌ بشر را وادار به‌ درجا زدن‌ كرده‌ و مانع‌ ترقي‌ علم‌ شده‌ است‌. حتي‌ اگر با تفسير سطحي‌ ديالكتيك‌ هگل‌ و ماركس‌ بگويند كه‌ فلسفه‌ و علوم‌ در يكديگر تأثير متقابل‌ دارند، اين‌ مشكل‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ اگر فلسفه‌ي‌ ارسطو ناشي‌ از علوم‌ زمان‌ اوست‌، از كجا واجد اين‌ قدرت‌ شده‌ كه‌ مدتها جلوي‌ بسط‌ علوم‌ را گرفته‌ است‌؟ (3) اما اينكه‌ نوعي‌ مناسبت‌ ميان‌ علوم‌ و وضع‌ فلسفه‌ هست‌ جاي‌ انكار ندارد. ولي‌ اين‌ مناسبت‌ را به‌ نسبت‌ منطقي‌ علت‌ و معلولي‌ نمي‌توان‌ تحويل‌ كرد زيرا نه‌ قواعد و قوانين‌ علمي‌ از احكام‌ فلسفه‌ استنتاج‌ مي‌شود و نه‌ بر مبناي‌ علم‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ي‌ جدي‌ ساخت‌. مع‌ذلك‌ اگر بخواهيم‌ براي‌ يكي‌ از اين‌ دو، تقدم‌ قائل‌ شويم‌ (و اين‌ تقدم‌، صرف‌ تقدم‌ زماني‌ نيست‌) فلسفه‌ مقدم‌ بر علم‌ است‌، و به‌ خصوص‌ اگر به‌ عصر جديد نظر كنيم‌، فيلسوفان‌ ره‌آموز اهل‌ علم‌ بوده‌اند و اصول‌ اساسي‌ علم‌ جديد را تأسيس‌ كرده‌اند. 

معمولاً در تاريخ‌ علم‌ گاليله‌ را از جهت‌ پژوهشهاي‌ علمي‌ بزرگ‌ مي‌دانند و حال‌ آنكه‌ او اساس‌ علم‌ كمّي‌ را گذاشته‌ و راهي‌ را نشان‌ داده‌ است‌ كه‌ در آن‌ طبيعت‌ به‌ عنوان‌ كميت‌ اعتبار مي‌شود و در نتيجه‌ هر علمي‌ بايد صورت‌ رياضي‌ داشته‌ باشد. هر مناسبتي‌ ميان‌ علم‌ و فلسفه‌ي‌ جديد فرض‌

آنچه‌ كانت‌ در باب‌ علت‌ و عليت‌ مي‌گويد و عليت‌ را نه‌ قانون‌ اشياء في‌نفسه‌ بلكه‌ يكي‌ از مقولات‌ فاهمه‌ مي‌داند سليقه‌ي‌ يك‌ فيلسوف‌ نيست‌ بلكه‌ كشف‌ اوست‌. كانت‌ با تحليل‌ احكام‌ علمي‌ و تحقيق‌ در ماهيت‌ علوم‌ جديد پي‌ برده‌ است‌ كه‌ ضرورت‌ در اشياء و در ماده‌ي‌ علم‌ نيست‌ بلكه‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ فاهمه‌ي‌ بشر به‌ ماده‌ي‌ علم‌ مي‌دهد. به‌ اين‌ ترتيب‌، باي

 


http://www.iptra.ir





منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:18 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

مروري‌ بر رويدادها: از تازش‌ ايرانيان‌ به‌ يونان‌ تا مرگ‌ سقراط‌

بازديد: 135

مروري‌ بر رويدادها: از تازش‌ ايرانيان‌ به‌ يونان‌ تا مرگ‌ سقراط‌




 


 

مروري‌ بر رويدادها: از تازش‌ ايرانيان‌ به‌ يونان‌ تا مرگ‌ سقراط‌

7-1- نخست‌ يك‌ پزشك‌ تبعيدي‌ يوناني‌ دربار داريوش‌ كه‌ دلش‌ سخت‌ هواي‌ وطن‌ كرده‌ بود و مي‌خواست‌ به‌ هربهايي‌ شده‌ به‌ يونان‌ باز آيد داريوش‌ را برانگيخت‌ تا به‌ يونان‌ بتازد. داريوش‌ نقشه‌ي‌ يك‌ لشكركشي‌ به‌ اروپا را كشيده‌ بود، ولي‌ آهنگ‌ تاختن‌ به‌ يونان‌ را نداشت‌، بلكه‌ شمال‌ يونان‌ وبسفور و دانوب‌ را در برابر ديده‌ داشت‌. داريوش‌ مي‌خواست‌ به‌ جنوب‌ روسيه‌ لشكر كشد. زيرا چنين‌ مي‌پنداشت‌ كه‌ سكاها كه‌ مرزهاي‌ شمال‌ و شمال‌ شرقي‌ كشور او را پي‌ سپر ستوران‌ خويش‌ مي‌كردند در آنجا خانه‌ دارند. اما وسوسه‌هاي‌ اين‌ پزشك‌ او را بر آن‌ داشت‌ تا مأموراني‌ به‌ يونان‌ بفرستد. 

7-2- اين‌ لشكركشي‌ داريوش‌ در برابر ما، دريچه‌اي‌ بس‌ بزرگ‌ مي‌گشايد. پرده‌ را از روي‌ سرزمين‌ بالكان‌ به‌ كناري‌ مي‌برد و ما را توانا مي‌سازد كه‌ آن‌ سوي‌ يونان‌ را كه‌ تاكنون‌ از آن‌ هيچ‌ سخن‌ نگفته‌ايم‌ ببينيم‌ و دانوب‌ را زير چشم‌ بگيريم‌. هسته‌ي‌ مركزي‌ سپاه‌ او از شوش‌ به‌ راه‌ افتاده‌ و هرچه‌ پيشتر مي‌رفت‌ گروههايي‌ ديگر به‌ آنان‌ مي‌پيوستند تا به‌ بسفور رسيدند. در اينجا يونانيان‌ همدست‌ ايران‌ (يعني‌ ايونيان‌ آسياي‌ صغير) پلي‌ از قايقها بر تنگه‌ بسته‌ بودند و لشكر از آن‌ گذشت‌. يونانيان‌ همدست‌ ايران‌ قايقها را به‌ دهانه‌ي‌ دانوب‌ بردند تا در آنجا نيز پلي‌ ديگر براي‌ لشكريان‌ ايران‌ ببندند. داريوش‌ در كرانه‌هاي‌ درياي‌ سياه‌ تا سرزميني‌ كه‌ اكنون‌ بلغارستان‌ خوانده‌ مي‌شود و آن‌ هنگام‌ تراس‌ يا تراكيه‌ ناميده‌ مي‌شد راند و به‌ دانوب‌ رسيد و از دانوب‌ نيز گذشت‌. داريوش‌ در ادامه‌ راه‌، چندان‌ كامياب‌ نبود، بنابراين‌ اكنون‌ كه‌ خواهش‌ و گرايش‌ داريوش‌ نسبت‌ به‌ لشكركشي‌ اروپا از ميان‌ رفته‌ بود. به‌ شوش‌ بازگشت‌ و سپاهي‌ در تراكيه‌ زير فرمان‌ سرداري‌ معتمد به‌ نام‌ مگابيز گذاشت‌. اين‌ سردار دست‌ به‌ فرمانبردار ساختن‌ مردم‌ تراكيه‌ زد و در ميان‌ سرزمينهايي‌ كه‌ به‌ فرمان‌ آورد پادشاهي‌ خردي‌ بود كه‌ نخستين‌ بار اكنون‌ در تاريخ‌ نام‌ آن‌ مي‌آيد.اين‌ پادشاهي‌ خرد، مقدونيه‌ بود كه‌ مردمش‌ پيوندي‌ نزديك‌ با يونانيان‌ داشتند. چنان‌ كه‌ به‌ امير آن‌ اجازه‌ داده‌ شده‌ بود كه‌ در مسابقات‌ المپيك‌ شركت‌ كند و جايزه‌ ببرد. 

7-3- داريوش‌ مي‌خواست‌ هيس‌ تيه‌ (كه‌ در جنگهاي‌ داريوش‌، به‌ او خدمتهايي‌ كرده‌ بود)، را پاداش‌ دهد و به‌ او اجازه‌ داد كه‌ شهري‌ در تراكيه‌ براي‌ خود بسازد. اما مگابيز نظري‌ ديگر داشت‌ و شاه‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ هيس‌ تيه‌ را با خود به‌ شوش‌ برد و به‌ عنوان‌ رايزن‌ در آنجا همچون‌ زنداني‌ نگاه‌ دارد و اين‌ مرد نخست‌ از رسيدن‌ به‌ چنين‌ پايگاهي‌ سخت‌ خشنود شد و آن‌گاه‌ به‌ حقيقت‌ امر پي‌ برد. دربار ايران‌ او را خسته‌ كرد و دلتنگ‌ شد و هواي‌ شهر خويش‌ يعني‌ مليطيه‌ به‌ سرش‌ افتاد. پس‌ كوشيد تا حادثه‌ آفريني‌ كند. سرانجام‌ توانست‌ در ايونيه‌ شورش‌ برپا كند. داستان‌ پرپيچ‌ و خمي‌ كه‌ منجر به‌ سوختن‌ سارد به‌ دست‌ ايونيان‌ و شكست‌ ناوگان‌ يونان‌ در جنگ‌ لاده‌ (490 پ‌.م‌.) شد بسيار بغرنج‌تر از آن‌ است‌ كه‌ در اينجا گفته‌ شود. داستاني‌ است‌ تيره‌ و پرابهام‌ و پرفريب‌ و پرسنگدلي‌ و كينه‌ كه‌ در آن‌ مرگ‌ هيس‌ تيه‌ به‌ تابناكي‌ مي‌درخشيد. شهربان‌ ايراني‌ سارد كه‌ هيس‌ تيه‌ را گرفتار كرد و بنابود او را به‌ شوش‌ بفرستد كمابيش‌ همان‌ نظر مگابيز را داشت‌. اما، از بيم‌ آنكه‌ چون‌ پاي‌ هيس‌ تيه‌ به‌ شوش‌ برسد باز داريوش‌ را فريب‌ دهد و خود را نجات‌ بخشد سرش‌ را بريده‌ و آن‌ را به‌ دربار فرستاد! 
7-4- پاي‌ قبرس‌ و جزاير يوناني‌ به‌ مسابقه‌اي‌ كه‌ هيس‌ تيه‌ برانگيخته‌ بود كشيده‌ شد و سرانجام‌ پاي‌ آتن‌ نيز بدان‌ كشيده‌ شد. داريوش‌ دريافت‌ كه‌ اشتباه‌ او از آنجا آغاز شده‌ كه‌ به‌ هنگام‌ گذشتن‌ از بسفور به‌ جاي‌ آنكه‌ به‌ چب‌ بتازد به‌ سوي‌ راست‌ رانده‌ است‌. پس‌ بر آن‌ شد تا سراسر يونان‌ را بگيرد. نخست‌ از جزاير آغاز كرد. 
صور و صيدا، شهرهاي‌ بزرگ‌ بازرگاني‌ ساميان‌، در دست‌ ايرانيان‌ و كشتيهاي‌ فينيقيان‌ و ايونيان‌ همچون‌ ناوگاني‌ در دست‌ ايشان‌ بود. با اين‌ وسيله‌ ايرانيان‌ جزاير را يكي‌ پس‌ از ديگري‌ متصرف‌ شدند. 

جنگ‌ ماراتن‌ 
7-5- نخستين‌ حمله‌ ايران‌ بر خاك‌ اصلي‌ يونان‌ به‌ سال‌ 490 پ‌.م‌. روي‌ داد. حمله‌ از راه‌ دريا بر آتن‌ آغاز شد با نيرويي‌ كه‌ دراز زماني‌ با باريك‌ بيني‌ خاصي‌ آن‌ را آماده‌ كرده‌ بودند. ناوگان‌ حامل‌ اين‌ سپاه‌ هم‌ وسيله‌ي‌ خاصي‌ براي‌ حمل‌ است‌ داشتند. اين‌ سپاه‌ نزديك‌ ماراتن‌ پياده‌ شد. پارسيان‌ را خائني‌ يوناني‌ به‌ نام‌ هي‌پياس‌ پسر پيزيسترات‌ كه‌ زماني‌ جبار آتن‌ بود راهنمايي‌ مي‌كرد. هرگاه‌ آتن‌ به‌ دست‌ پارسيان‌ مي‌افتاد، او بار ديگر به‌ دستياري‌ پارسيان‌ پايگاه‌ گذشته‌ي‌ خويش‌ را بازمي‌ يافت‌. خطر چنان‌ فوري‌ و سخت‌ بود كه‌ مردي‌ كه‌ پيك‌ گذشته‌ي‌ خويش‌ را بازمي‌ يافت‌. خطر چنان‌ فوري‌ و سخت‌ بود كه‌ مردي‌ كه‌ پيك‌ دونده‌ بود از آتن‌ به‌ اسپارت‌ رفت‌ و همواره‌ بر زبانش‌ مي‌رفت‌ كه‌ «لاكدمونيها (اسپارتيان‌) آتنيها مي‌خواهتد كه‌ كه‌ به‌ ايشان‌ ياري‌ كنيد و نگذاريد بيگانگان‌ بر يونان‌ دست‌ يابند. ارتري‌ در دست‌ ايشان‌ است‌ و يونان‌ با از دست‌ دادن‌ اين‌ استان‌ ناتوان‌ گشته‌ است‌». 
فيليپ‌ پيد كه‌ نام‌ اين‌ پيك‌ دونده‌ بود فاصله‌ي‌ ميان‌ آتن‌ و اسپارت‌ را كه‌ به‌ خط‌ مستقيم‌ تقريباً صد ميل‌ و بر روي‌ زمين‌ با كوهها و گذرگاههايي‌ كه‌ در ميان‌ اين‌ دو جاي‌ وجود دارد فاصله‌ بسيار بيشتر است‌ در مدت‌ چهل‌ و هشت‌ ساعت‌ پيمود. اما پيش‌ از آنكه‌ اسپارتيان‌ به‌ ميدان‌ جنگ‌ برسند پيكار درگرفت‌. آتنيان‌ بر دشمن‌ تاختند. ايشان‌ به‌ شيوه‌اي‌ شگفت‌ به‌ جنگ‌ پرداختند. ايشان‌ نخستين‌ مردمي‌ بودند از يونان‌ كه‌ به‌ سپاه‌ ماد زدند و بي‌ترس‌ بر آنان‌ تاختند و به‌ چشم‌ ايشان‌ خيره‌ نگريستند. چه‌ تا آن‌ زمان‌ يونانيان‌ از شيندن‌ نام‌ مادها به‌ هراس‌ مي‌افتادند. 

دو جناح‌ سپاه‌ پارس‌ عقب‌نشيني‌ كرد، اما قلب‌ پايدار ماند. آتنيان‌ خونسرد و توانا بودند. به‌ دنبال‌ جناحها تاختند و قلب‌ را در ميان‌ گرفتند. پس‌ بخش‌ عمده‌ي‌ سپاه‌ پارس‌ راه‌ گريز گرفتند و به‌ كشتيها نشستند. هفت‌ كشتي‌ به‌ دست‌ آتنيان‌ افتاد و ديگر كشتيها به‌ راه‌ افتادند و با يك‌ مانور بيهوده‌ خواستند پيش‌ از بازگشت‌ آتنيان‌ به‌ شهر خويش‌ آتن‌ را تصرف‌ كنند. ولي‌ به‌ هر حال‌ به‌ سوي‌ آسيا راندند. 
اينك‌ به‌ گفتار هرودوت‌ در پايان‌ اين‌ جنگ‌

داريوش‌ نقشه‌ي‌ يك‌ لشكركشي‌ به‌ اروپا را كشيده‌ بود، ولي‌ آهنگ‌ تاختن‌ به‌ يونان‌ را نداشت‌، بلكه‌ شمال‌ يونان‌ وبسفور و دانوب‌ را در برابر ديده‌ داشت‌. داريوش‌ مي‌خواست‌ به‌ جنوب‌ روسيه‌ لشكر كشد. زيرا چنين‌ مي‌پنداشت‌ كه‌ سكاها كه‌ مرزهاي‌ شمال‌ و شمال‌ شرقي‌ كشور او را پي‌ سپر ستوران‌ خويش‌ مي‌كردند در آنجا خانه‌ دارند. اما وسوسه‌هاي‌ اين‌ پزشك‌ او را بر آن‌ داشت‌ تا مأموراني‌ به‌ يونان‌ بفرستد.
 

بنگريم‌ كه‌ ما را از پايگاه‌ و شكوه‌ مادها در اين‌ هنگام‌ بهتر آگاه‌ مي‌سازد: 
«از لاكدمونيان‌ (اسپارتيان‌) دو هزار تن‌ پس‌ از چهاردهم‌ ماه‌ با شتابي‌ فراوان‌ به‌ آتن‌ آمدند تا به‌ گاه‌ جنگ‌ خود را رسانيده‌ باشند. چنان‌ كه‌ سه‌ روزه‌ به‌ آتن‌ رسيدند. با آنكه‌ بس‌ دير به‌ ميدان‌ آمده‌ بودند باز خواستار ديدن‌ كشتگان‌ مادي‌ شدند. پس‌ به‌ ماراتن‌ شتافتند و بر پيكر كشتگان‌ نگريستند و چون‌ به‌ اسپارت‌ بازگشتند آتنيان‌ و كار ايشان‌ را ستودند.» 

اتحاد يونانيان‌ نتيجه‌ داد: شكست‌ داريوش‌ 
7-6- يونانيان‌ كه‌ نخستين‌ بار از ترس‌ با هم‌ متحد شدند بر ايران‌ پيروز گشتند. اين‌ خبر با خبر شورش‌ مصر در يك‌ زمان‌ به‌ داريوش‌ رسيد و همچنان‌ در ترديد بود كه‌ نخست‌ به‌ كدام‌ يك‌ بپردازد، اما مرگ‌ او را فرو گرفت‌. 
پسرش‌ خشايارشا نخست‌ به‌ مصر رفت‌ و يك‌ شهربان‌ پارسي‌ بر آنجا گمارد. گفتار هرودوت‌ كه‌ بايد به‌ يادداشت‌ كه‌ يونانيي‌ ميهن‌پرست‌ بود در هنگام‌ شرح‌ اين‌ روي‌ دادها به‌ نهايت‌ هيجان‌ مي‌رسد! او مي‌گويد: 
«نبود مردمي‌ كه‌ در اين‌ جنگ‌ شركت‌ نكرد؟ كجاست‌ رودي‌ جز رودهاي‌ بزرگ‌ كه‌ آب‌ آن‌ براي‌ سيرابي‌ اين‌ سپاه‌ بسنده‌ باشد؟ مردماني‌ پياده‌ نظام‌ بودند و مردمي‌ سواره‌ نظام‌. بعضي‌ نيروي‌ دريايي‌ و برخي‌ كشتيهاي‌ دراز براي‌ ساختن‌ پلها و حمل‌ و نقل‌. گروهي‌ به‌ فراهم‌ آوردن‌ خوار و بار گمارده‌ شدند و جمعي‌ سرگرم‌ هموار ساختن‌ و مرمت‌ راهها گشتند». 

خشايار شاه‌ جنگ‌ را ادامه‌ مي‌دهد 
7-7- خشايارشا پا به‌ اروپا نهاد. اما نه‌ چنان‌ كه‌ داريوش‌ كه‌ از فاصله‌ي‌ نيم‌ ميلي‌ بسفور گذشته‌ بود، بلكه‌ او از هلسپون‌ (=داردانل‌) گذشت‌. در شرح‌ گردآوري‌ و بسيج‌ سپاهي‌ گران‌ و راهپيمايي‌ از سارد تا هلسپون‌ هرودوت‌ از تاريخ‌نگاري‌ به‌ شعر سرودن‌ مي‌گرايد. اين‌ گروه‌ شگرف‌ از تروا با شكوهي‌ فراوان‌ گذشت‌. و خشايارشا كه‌ ايراني‌ و نسبت‌ به‌ يونان‌ بيگانه‌ بود به‌ گفته‌ي‌ او همچون‌ يك‌ يوناني‌ آشنا به‌ ادبيات‌ كلاسيك‌ روي‌ برگرداند تا ارگ‌ پريام‌ را بنگرد. بر هلسپون‌ در آبيدوس‌ پلي‌ بسته‌ شد و بر بالاي‌ تپه‌اي‌ اورنگي‌ مرمرين‌ ساختند. از آنجا سپاه‌ خويش‌ را سراسر زير چشم‌ گرفت‌. 

«چون‌ خشايارشا ديد كه‌ سراسر هلسپون‌ را كشتيها پوشانيده‌ و هر دو كران‌ آن‌ پر است‌ از مردان‌ جنگي‌، خويشتن‌ را خوشبخت‌ يافت‌. ولي‌ از آن‌ پس‌ سرشك‌ از ديدگانش‌ سرازير شد. اردوان‌ عموي‌ شاه‌ (كه‌ نخست‌ گستاخانه‌ انديشه‌ي‌ خود را گفته‌ بود كه‌ بهتر است‌ شاه‌ از اين‌ لشكركشي‌ دست‌ بردارد) چون‌ اين‌ بديد گفت‌: «شاها سبب‌ آن‌ شادي‌ و اين‌ اندوه‌ چيست‌؟» خشايارشا پاسخ‌ داد كه‌ «غمناكم‌ از اينكه‌ مي‌بينم‌ عمر آدمي‌ چه‌ كوتاه‌ است‌ و صد سال‌ ديگر از اين‌ سپاه‌ گران‌ يك‌ تن‌ زنده‌ نيست‌». اين‌ شايد حقيقتي‌ تاريخي‌ نبوده‌ باشد اما سخني‌ است‌ شاعرانه‌. ناوگان‌ ايران‌ كه‌ از يك‌ كران‌ تا كران‌ ديگر را پوشانيده‌ بود با اين‌ سپاه‌ زميني‌ در راهپيمايي‌ به‌ سوي‌ جنوب‌ پيش‌ راند. اما طوفان‌ سهمگين‌ برخاست‌ و نيروي‌ دريايي‌ را گزندي‌ فراوان‌ رسانيدو 400 كشتي‌ ناپديد گشت‌ و همچنين‌ بسياري‌ كشتيهاي‌ حامل‌ غله‌. نخست‌ يونانيان‌ بيرون‌ - راندند تا با مهاجمان‌ در دره‌ي‌ تامپه‌ نزديك‌ كوه‌ المپ‌ برابري‌ كنند، اما سپس‌ از راه‌ تسالي‌ عقب‌ نشستند و بر آن‌ شدند تا در جايي‌ به‌ نام‌ ترموپيل‌ در انتظار ايرانيان‌ باشند. در ترموپيل‌ در آن‌ زمان‌ يعني‌ 2400 سال‌ پيش‌، تخته‌ سنگي‌ بزرگ‌ بود كه‌ دريا در مشرق‌ آن‌ بود و ميان‌ آن‌ تخته‌ سنگ‌ و دريا فاصله‌اي‌ بود كه‌ يك‌ گردونه‌ به‌ دشواري‌ از آن‌ مي‌گذشت‌. برتري‌ ترموپيل‌ از نظر يونانيان‌ آن‌ بود كه‌ سواره‌ نظام‌ و گردونه‌ در آنجا به‌ كار نمي‌آمد و كمي‌ شمار يونانيان‌ در برابر پارسيان‌ اهميت‌ چنداني‌ نداشت‌. در اينجا در روزي‌ از سال‌ 480 پ‌.م‌. جنگ‌ درگرفت‌. 

7-8- تا سه‌ روز يونانيان‌ در برابر سپاه‌ گران‌ پارس‌ پايداري‌ كردند، بر آن‌ گزند فراوان‌ رسانيدند و بر خودشان‌ چندان‌ چشم‌ زخمي‌ نرسيد. سپس‌ در روز سوم‌ گروهي‌ از پارسيان‌ از پشت‌ يونانيان‌ سر درآوردند.. يك‌ روستايي‌ ايشان‌ را راهنمايي‌ كرده‌ بود. در ميان‌ يونانيان‌ گفتگوي‌ پرشتابي‌ درگرفت‌. گروهي‌ خواستار عقب‌ نشيني‌ و گروهي‌ ديگر خواهان‌ پايداري‌ بودند. فرمانده‌ همه‌ي‌ اين‌ نيرو لئونيداس‌ طرفدار پايداري‌ بود و گفت‌ كه‌ با خويشتن‌ سيصد تن‌ اسپارتي‌ نگاه‌ خواهد داشت‌. بازمانده‌ي‌ سپاه‌ يونان‌ مي‌تواند تا خط‌ دفاعي‌ بعدي‌ عقب‌ نشيني‌ كند. تسپيان‌ كه‌ هفتصد تن‌ بودند از عقب‌ نشيني‌ خودداري‌ كردند و ترجيح‌ دادند بمانند و با اسپارتيان‌ كشته‌ شوند. همچنين‌ يك‌ گروه‌ چهارصد تني‌ از مردم‌ طب‌ برجاي‌ ماندند. از آنجا كه‌ مردم‌ طب‌ بعدها با پارسيان‌ همدست‌ شدند داستاني‌ بر سر زبانها افتاد كه‌ اين‌ گروه‌ را با زور و برخلاف‌ خواست‌ ايشان‌ نگاه‌ داشتند. اما اين‌ امر نظر نظامي‌ ممكن‌ نمي‌نمايد. اين‌ يك‌هزار و چهارصد تن‌ پايداري‌ كردند و پس‌ از جنگي‌ مردانه‌ همه‌ در خاك‌ و خون‌ افتادند. دو تن‌ اسپارتي‌ كه‌ چشم‌ درد داشتند در ميدان‌ نبودند. چون‌ خبر جنگ‌ به‌ ايشان‌ رسيد يكي‌ چون‌ ناخوش‌ بود كه‌ حركت‌ نمي‌توانست‌، ديگري‌ از بنده‌اش‌ خواست‌ تا او را به‌ ميدان‌ جنگ‌ رهبري‌ كند و در آنجا آنقدر كوركورانه‌ پيكار كرد تا كشته‌ شد...اين‌ گروه‌ خود يك‌ روز تمام‌ تنگه‌ را در برابر پارسيان‌ اجازه‌ داد كه‌ بخش‌ بزرگي‌ از سپاه‌ يونان‌ عقب‌ نشيني‌ كند و همچنين‌ گزند فراواني‌ به‌ دشمن‌ زد و بر حيثيت‌ جنگاوران‌ يونان‌ از جنگ‌ ماراتن‌ نيز بيشتر افزود. 

7-9- سواره‌ نظام‌ و گروه‌ حمل‌ و نقل‌ ايرانيان‌ آهسته‌ به‌ درون‌ تنگه‌ راه‌ جستند و به‌ سوي‌ آتن‌ راندند. در اين‌ هنگام‌ در ميان‌ نيروهاي‌ دريايي‌ هم‌ زد و خوردهايي‌ مي‌شد. ناوگان‌ يونان‌ در برابر پيشروي‌ پارسيان‌ عقب‌ نشيني‌ كرد. ولي‌ ناوگان‌ ايران‌ نيز بر اثر ناآشنايي‌ با كرانه‌هاي‌ آن‌ پيرامون‌ و دگرگوني‌ آب‌ و هوا گزند فراوان‌ ديد. تنها بسياري‌ شمار پارسيان‌ موجب‌ شد كه‌ به‌ آتن‌ راه‌ جويند. اينك‌ كه‌ ترموپيل‌ به‌ دست‌ دشمن‌ افتاده‌ ديگر تا تنگه‌ي‌ كرنت‌ خط‌ دفاعي‌ نمي‌شد پديد آورد. بنابراين‌ بسياري‌ از شهرها از جمله‌ آتن‌ به‌ دست‌ دشمن‌ افتاد. مردم‌ اين‌ شهرها يا مي‌بايستي‌ بگريزند يا در برابر پارسيان‌ سر تسليم‌ فرود آورند. طبها و همه‌ي‌ بئوسيان‌ تسليم‌ شدند و ناچار به‌ سپاه‌ ايران‌ پيوستند. در اين‌ ميان‌ تنها مردم‌ پلاته‌ بودند كه‌ به‌ آتن‌ گريختند. سپس‌ نوبت‌ به‌ آتن‌ رسيد و كوشش‌ فراوان‌ شد تا با شروطي‌ تسليم‌ شوند. اما همه‌ي‌ مردم‌ اين‌ شهر بر آن‌ شدند تا خاك‌ و مال‌ خويش‌ را ترك‌ گويند و به‌ دريا شوند. زنان‌ و كساني‌ كه‌ پيكار نمي‌توانستند به‌ سالامين‌ و جزاير نزديك‌ آن‌ برده‌ شدند. تنها گروهي‌ از مردم‌ بسيار سالخورده‌ كه‌ حركت‌ نمي‌توانستند و چند تن‌ معلول‌ در شهر ماندند. پارسيان‌ آتن‌ را گرفتند و سوختند. چيزهاي‌ مقدس‌ همچون‌ پيكره‌ها كه‌ در آن‌ هنگام‌ سوخته‌ شد چون‌ آتنيان‌ بازگشتند در آكروپول‌ به‌ خاك‌ سپردند و به‌ روزگار ما از خاك‌ بيرون‌ آورده‌ شده‌ است‌ و آثار آتش‌ سوزي‌ بر آنها آشكار است‌. خشايارشا پيكي‌ سوار به‌ شوش‌ فرستاد تا خبر پيروزي‌ او را برساند و از پسران‌ پيزيسترات‌ كه‌ با خود آورده‌ بود خواست‌ تا ميراث‌ خويش‌ را به‌ دست‌ گيرند و به‌ آيين‌ آتنيان‌ در

پارسيان‌ را خائني‌ يوناني‌ به‌ نام‌ هي‌پياس‌ پسر پيزيسترات‌ كه‌ زماني‌ جبار آتن‌ بود راهنمايي‌ مي‌كرد. هرگاه‌ آتن‌ به‌ دست‌ پارسيان‌ مي‌افتاد، او بار ديگر به‌ دستياري‌ پارسيان‌ پايگاه‌ گذشته‌ي‌ خويش‌ را بازمي‌ يافت‌. خطر چنان‌ فوري‌ و سخت‌ بود كه‌ مردي‌ كه‌ پيك‌ گذشته‌ي‌ خويش‌ را بازمي‌ يافت‌. خطر چنان‌ فوري‌ و سخت‌ بود كه‌ مردي‌ كه‌ پيك‌ دونده‌ بود از آتن‌ به‌ اسپارت‌ رفت‌ و همواره‌ بر زبانش‌ مي‌رفت‌ كه‌ «لاكدمونيها (اسپارتيان‌) آتنيها مي‌خواهتد كه‌ كه‌ به‌ ايشان‌ ياري‌ كنيد و نگذاريد بيگانگان‌ بر يونان‌ دست‌ يابند. ارتري‌ در دست‌ ايشان‌ است‌ و يونان‌ با از دست‌ دادن‌ اين‌ استان‌ ناتوان‌ گشته‌ است‌».
 

آكروپول‌ قرباني‌ گذرانند. 

7-10- در اين‌ هنگام‌ ناوگان‌ به‌ هم‌ پيوسته‌ي‌ كشور شهرهاي‌ يونان‌ به‌ سالامين‌ آمد و در شوراي‌ جنگي‌ اختلاف‌ بزرگي‌ روي‌ نمود. كرنت‌ و كشورهاي‌ آن‌ سوي‌ اين‌ تنگه‌ خواستار عقب‌ نشيني‌ و سپردن‌ شهرهاي‌ مگار و اژه‌ به‌ دشمن‌ شدند. تميستوكل‌ اصرار ورزيد كه‌ در سالامين‌ به‌ جنگ‌ پردازند. بيشتر اعضاي‌ شورا خواستار عقب‌ نشيني‌ بودند كه‌ كه‌ ناگهان‌ خبر رسيد كه‌ راه‌ عقب‌ نشيني‌ بسته‌ شده‌ است‌. پارسيان‌ از راه‌ دريا دوري‌ زده‌ و در پشت‌ سالامين‌ گرد آمده‌اند. اين‌ خبر را آريستيد دادگر كه‌ درباره‌ي‌ او سخن‌ گفتيم‌ آورد. خرد و زبان‌ آوري‌ او به‌ تميستوكل‌ ياري‌ بسيار كرد و فرماندهان‌ مردد را مصمم‌ ساخت‌. اين‌ دو تن‌ يعني‌ آريستيد و تميستوكل‌ كه‌ در گذشته‌ دشمن‌ خوني‌ بودند با جوانمردي‌ كه‌ در آن‌ روزگار كمياب‌ بود دست‌ از دوگانگي‌ برداشتند تا خطر بزرگ‌ را دريابند. در سپيده‌ دم‌ كشتيهاي‌ يونان‌ به‌ جنگ‌ دست‌ بردند. 

7-11- ناوگان‌ دشمن‌ از ملتهاي‌ بسياري‌ تشكيل‌ مي‌شد و چندان‌ يگانگي‌ نداشتند. ولي‌ شمار آن‌ سه‌ برابر يونانيان‌ بود. در يك‌ جناح‌ اين‌ ناوگان‌ فينيقيان‌ و در جناح‌ ديگر ايونيان‌ و مردم‌ جزاير كرانه‌هاي‌ آسيا بودند. بعضي‌ از ايونيان‌ و مردم‌ جزاير سخت‌ پاي‌ فشردند. گروهي‌ ديگر اين‌ را به‌ ياد داشتند كه‌ يوناني‌ هستند. ناويان‌ يوناني‌ بيشتر از آزادان‌ بودند كه‌ براي‌ نگهداري‌ خانه‌ي‌ خويش‌ مي‌كوشيدند. در ساعتهاي‌ نخستين‌، جنگ‌ آشفته‌ بود. آن‌گاه‌ بر خشايارشا كه‌ به‌ نظاره‌ نشسته‌ بود آشكار شد كه‌ ناوگان‌ او در تكاپوي‌ گريز است‌. گريز منجر به‌ ننگي‌ بزرگ‌ شد. 

صحنه‌هاي‌ حزن‌انگيز در برابر خشايارشاه‌ 
7-12- خشايار شاه‌ ديد كه‌ كشتيهايش‌ از گزند دماغه‌ي‌ تيز كشتيهاي‌ دشمن‌ سوراخ‌ شده‌ و به‌ دست‌ دشمن‌ افتاده‌ و ناويانش‌ كشته‌ شده‌ و در خون‌ خويش‌ غلطانند. در آن‌ هنگام‌ بيشتر كار جنگ‌ دريايي‌ با سوراخ‌ كردن‌ كشتي‌ به‌ وسيله‌ي‌ زدن‌ دماغه‌ به‌ بدنه‌ي‌ كشتي‌ ديگر و يا جنگ‌ با پاروها و گرفتن‌ پاروهاي‌ دشمن‌ و بي‌بهره‌ كردن‌ آنان‌ از نيروي‌ تحرك‌ پيش‌ مي‌رفت‌. خشايارشا ديد كه‌ گروهي‌ از كشتيهاي‌ شكسته‌ي‌ او تسليم‌ مي‌شوند. در دريا برخي‌ از سران‌ يوناني‌ را ديد كه‌ به‌ سوي‌ خشكي‌ شنا مي‌كنند، اما از غير يونانيان‌ بسياري‌ در دريا نابود شدند چون‌ شنا نمي‌دانستند. كوشش‌ كاهلانه‌ خط‌ اول‌ ناوگان‌ ايراني‌ نيز موجب‌ در هم‌ ريختگي‌ و آشفتگي‌ بيشتر شد. بعضي‌ از كشتيهاي‌ ايران‌ از عقب‌ به‌ وسيله‌ي‌ دماغه‌ي‌ كشتيهاي‌ خودي‌ سوراخ‌ شدند.اين‌ كشتيهاي‌ روزگار كهن‌ بسيار بد ساخت‌ و نامناسب‌ بودند. باد مغربي‌ مي‌وزيد و بسياري‌ از كشتيهاي‌ شكسته‌ي‌ خشايارشا را در برابر ديدگان‌ او به‌ سوي‌ كرانه‌ مي‌برد تا خرد كند. بعضي‌ ديگر را يونانيان‌ به‌ سوي‌ سالامين‌ مي‌راندند. برخي‌ هم‌ كه‌ گزند ديده‌، ولي‌ هنوز تواناي‌ كارزار بودند رو به‌ سوي‌ كرانه‌ي‌ زير پاي‌ شاه‌ گذاشتند تا خويشتن‌ را در پشتيباني‌ نيروي‌ زميني‌ گذارند. آن‌ سوتر در دريا اشباح‌ كشتيهاي‌ يوناني‌ ديده‌ مي‌شد كه‌ كشتيهاي‌ ايراني‌ را دنبال‌ مي‌كردند. آهسته‌ حادثه‌ پشت‌ حادثه‌ و شوربختي‌ در زير ديدگان‌ او خويشتن‌ را مي‌گسترانيد. مي‌توان‌ تصور كرد كه‌ بسياري‌ پيكها كه‌ مي‌آيند و مي‌روند فرمانهاي‌ بيهوده‌اي‌ را مي‌رسانند و هر لحظه‌ نقشه‌ي‌ جنگ‌ دگرگون‌ مي‌شود. بامدادان‌ خشايارشا بر اين‌ آهنگ‌ بيرون‌ شده‌ بود كه‌ كارنامه‌ي‌ فرماندهانش‌ را بر لوحها بنويسد و ايشان‌ را بر طبق‌ پيروزيها و كاميابيهاشان‌ پاداش‌ بخشد. در آفتاب‌ زرين‌ پايان‌ روز نيروي‌ دريايي‌ خويش‌ را پراكنده‌ و غرق‌ شده‌ و نابود گشته‌ مي‌يافت‌ و نيروي‌ دريايي‌ يونان‌ را در سالامين‌ پيروزمند، به‌ هم‌ پيوسته‌ و در كنار هم‌ مي‌ديد. پنداري‌ هنوز باور ندارند كه‌ پيروز شده‌اند. 

7-13- نيروي‌ زميني‌ ايران‌ تا چند روزي‌ در ترديد به‌ سر برد و سپس‌ راه‌ بازگشت‌ پيش‌ گرفت‌ و تسالي‌ را در نظر داشت‌، در آنجا زمستان‌ را به‌ سر آورد تا جنگ‌ را سال‌ بعد از سر گيرد. اما خشايارشا مانند داريوش‌ اول‌ اينك‌ به‌ جنگ‌ اروپا بي‌ميل‌ شده‌ بود. ار اينكه‌ پلهاي‌ قايقي‌ را بشكنند به‌ هراس‌ افتاده‌ بود. او با گروهي‌ به‌ سوي‌ هلسپون‌ رفت‌ و پاره‌ي‌ بزرگ‌ سپاه‌ را در تسالي‌ زيرفرمان‌ مردونيوس‌ (مردونيه‌) گذاشت‌. 

7-14- جنگ‌ همچنان‌ تا سالها ادامه‌ يافت‌. يونانيان‌ در مصر شورشي‌ نافرجام‌ را دامن‌ زدند و كوشيدند تا قبرس‌ رابگيرند و تا 449 پ‌.م‌. جنگ‌ برپا بود. آن‌گاه‌ بيشتر كرانه‌هاي‌ يوناني‌ آسياي‌ صغير و شهرهاي‌ يوناني‌ درياي‌ سياه‌ آزاد شدند. اما قبرس‌ و مصر همچنان‌ زير فرمان‌ ايران‌ ماندند. هرودوت‌ كه‌ در شهر هاليكارناس‌ در ايوني‌ و در قلمرو ايران‌ زاده‌ شده‌ بود در اين‌ هنگام‌ سي‌ و پنج‌ ساله‌ بود و از اين‌ آشتي‌ گويا بهره‌ گرفته‌ باشد و به‌ گردش‌ بابل‌ و ايران‌ رفته‌ باشد. شايد هم‌ در حدود 438 پ‌.م‌. به‌ آتن‌ سفر كرده‌ و تاريخ‌ خود را براي‌ مردم‌ آنجا خوانده‌ باشد. 

قتل‌ خشايارشاه‌ و فروخفتن‌ آرزوي‌ فتح‌ اروپا براي‌ هميشه‌ 
7-15- انديشه‌ي‌ اتحاد يونانيان‌ و تاختن‌ بر ايران‌ در زمان‌ هرودوت‌ چندان‌ شگفت‌ نمي‌نمود. بعضي‌ از خوانندگان‌ تاريخ‌ هرودوت‌ اين‌ چنين‌ استنباط‌ مي‌كردند كه‌ او اين‌ انديشه‌ را مي‌پراكند. وي‌ از اريستاگر ناپسري‌ هيس‌ تيه‌ مي‌گويد كه‌ گويا صفحه‌اي‌ مفرغي‌ داشته‌ كه‌ بر آن‌ نقشه‌ي‌ زمين‌ نقش‌ شده‌ بود و آن‌ را به‌ اسپارتيان‌ نشان‌ مي‌داد و رودها و كوههاي‌ نگاشته‌ شده‌ بر آن‌ را مي‌نموده‌ است‌. از زبان‌ اريستاگر گويد كه‌ «اين‌ بيگانگان‌ در پيكار دلير نيستند. شما نيز از سويي‌ در كار جنگ‌ به‌ منتهاي‌ زبردستي‌ رسيده‌ايد. آنان‌ با تير و كمان‌ و زوبيني‌ كوتاه‌ مي‌جنگند و به‌ گاه‌ كارزار شلوار بر تن‌ دارند و كلاه‌ بر سر. اما شما اسلحه‌ و انضباط‌ خود را كامل‌ كرده‌ايد. چيره‌ شدن‌ برايشان‌ آسان‌ است‌. همه‌ي‌ ملتهاي‌ جهان‌ كه‌ داراي‌ زر و سيم‌ و مفرغ‌ و جامه‌هاي‌ گلدوزي‌ شده‌ و جانوران‌ و بردگان‌ نيستند؛ همه‌ي‌ اينها را مي‌توانيد اگر بخواهيد از آن‌ خود كنيد». صد سال‌ بعد اين‌ خوابها درست‌ آمد! 

7-16- خشايارشا را در كاخش‌ در 465 پ‌.م‌. كشتند و از آن‌ پس‌ ايران‌ ديگر آهنگ‌ جنگ‌ اروپا نكرد. از آنچه‌ در امپراطوري‌ بزرگ‌ ايران‌ مي‌گذشت‌ آن‌چنان‌ آگاهي‌ كه‌ از كشورهاي‌ خرد يونان‌ مركزي‌ در دست‌ است‌، نداريم‌. يونانيان‌ ناگهان‌ دست‌ به‌ پديد آوردن‌ آثار ادبي‌ و آنچه‌ در درون‌ داشتند به‌ كتابت‌ مي‌سپردند. اين‌ چنين‌ كاري‌ در گذشته‌ از هيچ‌ ملتي‌ ديده‌ نشده‌ بود. پس‌ از 479 پ‌.م‌. (پلاته‌) گويي‌ روان‌ از كالبد حكومتهاي‌ ماد و پارس‌ رخت‌ بربسته‌ بود. امپراطوري‌ ايران‌ رو به‌ تباهي‌ گذاشت‌. پس‌ از خشايارشا اردشير و خشايارشاي‌ دوم‌ و داريوش‌ دوم‌ از پي‌ يكديگر بر تخت‌ نشستند و در مصر و سوريه‌ شورش‌ روي‌ داد و مادها شوريدند و سپس‌ اردشير دوم‌ و داريوش‌ بر تخت‌ نشستند و اين‌ شاه‌ اخير با برادرش‌ بر سر تاج‌ و تخت‌ پيكار كرد. تاريخ‌ اين‌ دوران‌ ايران‌ همانند روي‌ دادهاي‌ تاريخ‌ بابل‌ و آشور و مصر به‌ روزگارهاي‌ كهن‌ است‌. آشفتگي‌ به‌ كاخ‌ راه‌ يافت‌ و در آن‌ جنايتها و خونريزيها و فسادها بار آورد. اما اين‌ پيكار اخير موجب‌ پديد آمدن‌ شاهكاري‌ در زبان‌ يوناني‌ شد. زيرا كه‌ اين‌ كوروش‌ دوم‌ (اين‌ در واقع‌ به‌ نام‌ كوروش‌ كوچك‌ معروف‌ شده‌ و هرگز بر اورنگ‌ شاهي‌ ننشست‌ و اگر به‌ تخت‌ مي‌رسيد كوروش‌ سوم‌ نام‌ مي‌گرفت‌.م‌.) سپاهي‌ از مزدوران‌ گرد آورد و به‌ بابل‌ تاخت‌ و به‌ هنگام‌ پيروزي‌ بر اردشير دوم‌ كشته‌ شد. بنابراين‌ ده‌ هزار تن‌ يوناني‌ كه‌ در سپاه‌ او بودند به‌ رهبري‌ گزنفون‌ به‌ سوي‌ ميهن‌ به‌ راه‌ افتادند (401 پ‌.م‌.) و شرح‌ اين‌ بازگشت‌ را گزنفون‌ در كتاب‌ آنابازيس‌ (Anabasis) يا بازگشت‌ نگاشته‌

«چون‌ خشايارشا ديد كه‌ سراسر هلسپون‌ را كشتيها پوشانيده‌ و هر دو كران‌ آن‌ پر است‌ از مردان‌ جنگي‌، خويشتن‌ را خوشبخت‌ يافت‌. ولي‌ از آن‌ پس‌ سرشك‌ از ديدگانش‌ سرازير شد. اردوان‌ عموي‌ شاه‌ (كه‌ نخست‌ گستاخانه‌ انديشه‌ي‌ خود را گفته‌ بود كه‌ بهتر است‌ شاه‌ از اين‌ لشكركشي‌ دست‌ بردارد) چون‌ اين‌ بديد گفت‌: «شاها سبب‌ آن‌ شادي‌ و اين‌ اندوه‌ چيست‌؟» خشايارشا پاسخ‌ داد كه‌ «غمناكم‌ از اينكه‌ مي‌بينم‌ عمر آدمي‌ چه‌ كوتاه‌ است‌ و صد سال‌ ديگر از اين‌ سپاه‌ گران‌ يك‌ تن‌ زنده‌ نيست‌».
 

كه‌ يكي‌ از نخستين‌ يادداشتهاي‌ شرح‌ جنگ‌ به‌ شمار است‌. 

اينك‌ كشتارها و شورشها و كينه‌ توزيها و شوربختيها و خيانتها در دوستي‌ و پيمان‌ و زبونيها پستيها فراوان‌ روي‌ مي‌داد. اما هرودوتي‌ نبود كه‌ آنها را بنگارد. خشايارشاي‌ سومي‌ كه‌ دستش‌ به‌ خون‌ بسياري‌ آغشته‌ بود كوتاه‌ دوراني‌ درخشيدن‌ گرفت‌. گويند اردشير سوم‌ را با گواس‌ ( Bagoas با گواس‌ از خواجه‌ سرايان‌ و به‌ اردشير بسيار نزديك‌ بود.م‌.) كشت‌ و آرسس‌ خردترين‌ پسر او را بر تخت‌ نشاند و سپس‌ او را نيز كه‌ در سر انديشه‌ي‌ استقلال‌ و آزادي‌ عمل‌ مي‌پخت‌ به‌ قتل‌ رسانيد. 

درسي‌ كه‌ يونانيان‌ از شكست‌ ايرانيان‌ در فتح‌ اروپاگرفتند 
7-17- بدين‌ گونه‌ تاريخ‌ به‌ پيش‌ مي‌رود. آتن‌ كه‌ زماني‌ پس‌ از شكست‌ ايرانيان‌ رونقي‌ گرفته‌ بود، گرفتار طاعوني‌ شد كه‌ پريكلس‌ بزرگ‌ترين‌ فرمانرواي‌ آن‌ به‌ كام‌ مرگ‌ فرو رفت‌ (429 پ‌.م‌.) با اين‌ حال‌، با بازگشت‌ و پراكنده‌ شدن‌ ده‌ هزار تن‌ يوناني‌ در شهرهاي‌ يونان‌، داستان‌ ناتواني‌ و آشفتگي‌ حكومت‌ ايران‌ به‌ يونانيان‌ آموخت‌ كه‌ مي‌توانند با گروهي‌ سپاه‌ دلير و جنگاور بر ايران‌ چيره‌ شوند. (البته‌ اگر روايتهاي‌ يك‌طرفه‌ هرودوت‌ را از اين‌ مناقشه‌، باور نماييم‌). 

آتن‌ پس‌ از جنگ‌ با ايرانيان‌ 
7-18- تاريخ‌ يونان‌ تا چهل‌ سال‌ پس‌ از پلاته‌ و ميكال‌ داستاني‌ است‌ از صلح‌ و آرامش‌ نسبي‌. جنگهايي‌ روي‌ داد، ولي‌ آن‌چنان‌ سخت‌ نبود. تا زماني‌ كه‌ آتن‌ رو به‌ رونق‌ مي‌رفت‌ براي‌ مردم‌ فرصت‌ و زمان‌ تفكري‌ فراهم‌ شد و اين‌ فرصت‌ و فراغت‌ بر حسب‌ تصادفات‌ و مشخصاتي‌ كه‌ در گروهي‌ خرد از مردم‌ بود بارور شد و ثمرات‌ بسيار پر ارجي‌ به‌ بار آورد. 
پديد آمدن‌ روشي‌ در خط‌ براي‌ نمودن‌ صداها و دگرگونيهاي‌ باريك‌ زبان‌ مكالمه‌ موجب‌ پيدا آمدن‌ ادبيات‌ گشت‌ و به‌ راستي‌ كه‌ ادبياتي‌ بس‌ زيبا آفريده‌ شد و هنر مجسمه‌ سازي‌ پيشرفت‌ كرد و دانش‌ نويني‌ كه‌ به‌ دست‌ فيلسوفان‌ ايوني‌ پايه‌ گذاري‌ شده‌ بود بارور شد. 

شعله‌وري‌ آتش‌ جنگ‌ بين‌ آتن‌ و اسپارت‌ 
7-19- پس‌ از گذشت‌ پنجاه‌ سال‌ دشمني‌ اندك‌ آتن‌ و اسپارت‌ به‌ جنگهاي‌ پر كشتار و زيان‌ آوري‌ رسيد كه‌ همه‌ي‌ اين‌ كوششهاي‌ فرهنگي‌ را به‌ كام‌ خويش‌ فرو برد و نابود ساخت‌. 
اين‌ جنگ‌ در تاريخ‌ به‌ نام‌ جنگ‌ پلوپونز شناخته‌ شده‌ است‌ و سي‌ سال‌ طول‌ كشيد و يونان‌ را بي‌رمق‌ كرد. نخست‌ آتن‌ پيروزي‌ يافت‌ آن‌گاه‌ اسپارت‌. سپس‌ شهر طب‌ كه‌ تقريباً در پنجاه‌ ميلي‌ آتن‌ بود، رونقي‌ يافت‌، چنان‌ كه‌ اسپارت‌ را فرو دست‌ خود قرار داد. بار ديگر آتن‌ پايگاهي‌ برجسته‌ يافت‌ و پيشواي‌ يك‌ اتحاديه‌ شد. اينك‌ داستاني‌ از هم‌ چشميهاي‌ سخت‌ و نفرتها و كينه‌ توزيهاي‌ به‌ وصف‌ نيامدني‌ پديد آمد كه‌ اگر ادبيات‌ بزرگ‌ و تابناكي‌ وجود نداشت‌ قرنها پيش‌ همه‌ به‌ فراموشي‌ سپرده‌ شده‌ بود. 

ايران‌ هنوز بازيگر در سرزمين‌ يونان‌ 
7-20- در سراسر اين‌ ماجراها ايران‌ گاهي‌ همچون‌ دستيار و متحد يك‌ اتحاديه‌ و گاهي‌ دستيار ديگري‌ پديدار مي‌شود. در حدود ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ چهارم‌ پ‌.م‌. يونان‌ گرفتار يك‌ نفوذ جديد مي‌شود و آن‌ نفوذ فيليپ‌ پادشاه‌ مقدونيه‌ است‌. مقدونيه‌ از پشت‌ صحنه‌ي‌ اين‌ چند آشفتگيهاي‌ يونان‌ برخاست‌. زماني‌ فرا مي‌رسد كه‌ انديشه‌ي‌ يونانيان‌ از اختلافات‌ و پيكارهاي‌ خانگي‌ خسته‌ مي‌شود و همه‌ چشم‌ اميد به‌ مقدونيه‌ مي‌دوزند. 
پيكارهاي‌ خونين‌ بي‌نقشه‌ آن‌چنان‌كه‌ توسيديد آنها را توصيف‌ كرده‌ ادامه‌ يافت‌ و در آشفتگيهاي‌ آن‌ يك‌ تمدن‌ تابناك‌ نوبنياد رو به‌ نابودي‌ گذاشت‌. در اين‌ كليات‌ نمي‌توانيم‌ شرح‌ اين‌ خونريزيها و چگونگي‌ به‌ آتش‌ و خون‌ كشيدن‌ شهرها را بيان‌ كنيم‌. يونان‌ در كره‌اي‌ كه‌ قطر آن‌ يك‌ پا هم‌ باشد چنان‌ جاي‌ ناچيزي‌ را مي‌گيرد كه‌ تقريباً شناخته‌ نمي‌شود و در يك‌ تاريخ‌ مختصر آدميان‌ سراسر جهان‌ اين‌ قرن‌ كه‌ در آن‌ سالامين‌ و پلاته‌ روي‌ داد و فيليپ‌ به‌ قدرت‌ رسيد بسي‌ ناچيز و نامهم‌ مي‌نمايد. اما آنچه‌ اهميت‌ دارد اثر انديشه‌ و فكر يونانيان‌ است‌ كه‌ بر افكار ملتهاي‌ آينده‌ي‌ جهان‌ اثر گذاشته‌ است‌ و جزئي‌ جدانشدني‌ از شيوه‌ي‌ انديشه‌ي‌ ما شده‌ است‌. آن‌ همانا آثار نوشته‌اي‌ است‌ كه‌ دورانهاي‌ كوتاه‌ آرامش‌ و فراغت‌ ميان‌ اين‌ آشفتگيها پديد آورده‌ است‌. 

تاريخ‌ خارجي‌ يونان‌، تيره‌تر و تار، امّا تاريخ‌ داخلي‌ آن‌، روشن‌ و راهبَر و روشنفكران‌ امروز 
7-21- پروفسور گيلبرت‌ موري‌ گويد: «تاريخ‌ سياسي‌ خارجي‌ آنان‌ به‌ راستي‌ مانند تاريخ‌ سياسي‌ خارجي‌ ديگر ملتها پر است‌ از جنگها و سياست‌ بازي‌ و بي‌رحمي‌ و ستم‌ و فريب‌ و نيرنگ‌. اما تاريخ‌ داخلي‌ آنان‌ است‌ كه‌ اين‌ چنين‌ پرعظمت‌ است‌. آنان‌ بر سر راه‌ خود با دشواريهايي‌ دست‌ به‌ گريبان‌ بودند كه‌ امروزه‌ بر سر راه‌ ما از آن‌گونه‌ دشواريها وجود ندارد. ايشان‌ تجربه‌اي‌ نيز نيندوخته‌ بودند و هرچه‌ مي‌كردند در آن‌ مبتكر بودند و «آرزوها و بيمها و خشمهاي‌ آنان‌ شايد شديدتر و خشن‌تر از آن‌ ما بود، با اين‌ همه‌ آنان‌ آتن‌ دوران‌ پريكلس‌ و افلاطون‌ را پديدار كردند». 
اين‌ نيروي‌ فكري‌ يوناني‌ كه‌ اينك‌ بيست‌ و پنج‌ قرن‌ است‌ راهبر روشنفكران‌ جهان‌ است‌ و ايشان‌ را الهام‌ مي‌بخشد پس‌ از جنگ‌ ماراتن‌ و سالامين‌ كه‌ يونان‌ آزاد و دلير گشته‌ بود پديدار گشت‌. اين‌ نيروي‌ فكري‌ آفريده‌ي‌ گروهي‌ انگشت‌ شمار بود. گروهي‌ از مردم‌ شهرهاي‌ آتن‌ به‌ عمر يك‌ نسل‌ در وضعي‌ زندگي‌ مي‌كردند كه‌ براي‌ هر مردمي‌ آن‌ حال‌ پديد آيد مي‌توانند چيزهاي‌ نيك‌ و زيبا پديد آورند. اين‌ گروه‌ تأمين‌ داشتند و آزاد بودند و خودبين‌ و گرفتار وسوسه‌ي‌ مخالفت‌ و ستيزه‌ جويي‌ كه‌ در ميان‌ ما فراوان‌ است‌ نبودند. به‌ هنگامي‌ كه‌ جنگ‌ خانگي‌ با اسپارت‌ آغاز شد و با آن‌ محيط‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ پرخفقاني‌ به‌ سر آتن‌ سايه‌ افكند، شعله‌اي‌ تابناك‌ از انديشه‌ وجود داشت‌ كه‌ در سراسر اين‌ جنگها و تا زمان‌ مرگ‌ اسكندر يعني‌ تقريباً بيش‌ از صد سال‌ ادامه‌ داشت‌ و پرتوافكن‌ بود. 

ظهور پريكلس‌ 
7-22- مردم‌ آتن‌ كه‌ از پيروزمندي‌ سربلند بودند و سخت‌ شيفته‌ي‌ آزادي‌، زماني‌ به‌ سوي‌ اشرافيت‌ گرويدند. آتنيان‌ با رهبري‌ پريكلس‌، كه‌ فريبكاري‌ بزرگ‌ و رئيس‌ مجلس‌ عمومي‌ و سياستمداري‌ همانند (و همپايه‌ي‌ لينكلن‌ در تاريخ‌ حاضر آمريكا بوده‌ است‌)، دست‌ به‌ كار نوسازي‌ شهر خويش‌ و توسعه‌ي‌ بازرگاني‌ آن‌ زدند. چندگاهي‌ آتنيان‌ توانستند از اين‌ مرد بلند همت‌ پيروي‌ كنند. پريكلس‌ هم‌ توانايي‌ سياسي‌ داشت‌ و هم‌ در او خواهش‌ و گرايش‌ پديد آوردن‌ آثار زيبا و عميق‌ و والا بود. پريكلس‌ بيش‌ از سي‌ سال‌ فرمانروايي‌ مي‌كرد. مردي‌ بود با نيروي‌ خارق‌العاده‌ و آزادفكري‌ فراوان‌. اين‌ صفات‌ را بر پيشاني‌ دورانش‌ به‌ يادگار گذاشت‌. وينكلر مي‌گويد كه‌ دموكراسي‌ آتن‌ تا زماني‌ «نشاني‌ از چهره‌ي‌ پريكلس‌ داشت‌». تكيه‌ي‌ او شايد بيشتر بر دوستان‌ شرافتمند و يك‌ دلش‌ بود. زني‌ بود با تحصيلات‌ استثنايي‌ به‌ نام‌ اسپازي‌ از مردم‌ ملطيه‌ كه‌ پريكلس‌ به‌ سبب‌ محدوديتهاي‌ قانوني‌ آتن‌ نمي‌توانست‌ با او زناشويي‌ كند، ولي‌ در واقع‌ همسر او بود. اين‌ زن‌ در گرد آوردن‌ مردان‌ پراستعداد در پيرامون‌ پريكلس‌ دستي‌ داشت‌. همه‌ي‌ نويسندگان‌ بزرگ‌ زمانه‌ او را مي‌شناختند و بعضي‌ از ايشان‌ خرد او را ستوده‌اند. پلوتارك‌ گواينكه‌ اين‌ زن‌ را به‌ برپاكردن‌ جنگ‌ پرآشوب‌ و خطرناك‌ با ساموس‌ كه‌ سرانجام‌

نيروي‌ زميني‌ ايران‌ تا چند روزي‌ در ترديد به‌ سر برد و سپس‌ راه‌ بازگشت‌ پيش‌ گرفت‌ و تسالي‌ را در نظر داشت‌، در آنجا زمستان‌ را به‌ سر آورد تا جنگ‌ را سال‌ بعد از سر گيرد. اما خشايارشا مانند داريوش‌ اول‌ اينك‌ به‌ جنگ‌ اروپا بي‌ميل‌ شده‌ بود. ار اينكه‌ پلهاي‌ قايقي‌ را بشكنند به‌ هراس‌ افتاده‌ بود. او با گروهي‌ به‌ سوي‌ هلسپون‌ رفت‌ و پاره‌ي‌ بزرگ‌ سپاه‌ را در تسالي‌ زيرفرمان‌ مردونيوس‌ (مردونيه‌) گذاشت‌.
 

براي‌ آتن‌ كاميابي‌ داشت‌ متهم‌ مي‌كند، باز خود او مي‌گويد كه‌ اين‌ امر به‌ سبب‌ قدرت‌ ساميان‌ كه‌ بازرگاني‌ دريايي‌ آتن‌ را تهديد مي‌كردند ضروري‌ بود. 

7-23- خواهشها و آرزوهاي‌ هر كس‌ در پيرامونيان‌ او اثر مي‌گذرد. پريكلس‌ خشنود بود به‌ اينكه‌ رهبر آتنيان‌ باشد تا جبار آنان‌. به‌ رهبري‌ او اتحاديه‌هايي‌ پديد آمد و مستعمرات‌ و پايگاههاي‌ بازرگاني‌ از كرانه‌هاي‌ ايتاليا تا درياي‌ سياه‌ به‌ تصرف‌ آمد و گنجينه‌هاي‌ اتحاديه‌ كه‌ در دلوس‌ بود به‌ آتن‌ آورده‌ شد. از آنجا كه‌ از جانب‌ ايران‌ ايمني‌ داشت‌ غنايم‌ جنگي‌ متحدان‌ آتن‌ را صرف‌ زيبا كردن‌ شهر مي‌كرد. اين‌ چنين‌ كاري‌ بر حسب‌ داوري‌ امروزي‌ درست‌ نيست‌، ولي‌ در آن‌ روزگار اين‌ كار پستي‌ و سفلگي‌ و آز شمرده‌ نمي‌شد. مگر آتن‌ اين‌ اتحاديه‌ را پديد نياورده‌ بود، پس‌ هر كارگري‌ سزاوار دستمزد خويش‌ است‌. اين‌ دوران‌ براي‌ پيشرفت‌ معماران‌ و هنرمندان‌، دوراني‌ بس‌ شكوفان‌ بود. پارتنون‌ (Parthenon Polyclete) كه‌ ويرانه‌هاي‌ آن‌ هنوز هم‌ زيبا است‌ همچون‌ افسري‌ برتارك‌ شكوهمنديهاي‌ دوران‌ پريكلس‌ مي‌درخشد. مجسمه‌ سازاني‌ همچون‌ فيدياس‌ (Phidias) و ميرون‌ (Myron) و پليكلت‌ (Polyclitus) كه‌ آثارشان‌ هنوز باقي‌ است‌ گواه‌ پيشرفت‌ هنر اين‌ دورانند. 

7-24- خوانندگان‌ بايد اين‌ سخن‌ تابناك‌ وينكلر را كه‌: اين‌ آتن‌ نوبنياد تا زماني‌ نقش‌ چهره‌ي‌ پريكلس‌ را داشت‌، به‌ ياد داشته‌ باشند. نبوغ‌ خاص‌ اين‌ مرد و محيطي‌ كه‌ او پديد آورده‌ بود موجب‌ آشكار شدن‌ نبوغ‌ پيرامونيان‌ او شد و مردان‌ روشنفكر و روشن‌ بين‌ بزرگ‌ را فراهم‌ آورد. آتن‌ تا زماني‌ نقش‌ چهره‌ي‌ او را داشت‌ همچنان‌ كه‌ كسي‌ نقاب‌ يا ماسكي‌ بر چهره‌ گذارد و سپس‌ ناگهان‌ از داشتن‌ آن‌ خسته‌ شود و بخواهد آن‌ را به‌ گوشه‌اي‌ افكند. مردم‌ عادي‌ آتن‌ چندان‌ صفات‌ عالي‌ و كرامت‌ نداشتند. درباره‌ي‌ آريستيد به‌ هنگام‌ رأي‌گيري‌ داستاني‌ گفتيم‌، لويد در كتاب‌ «دوران‌ پريكلس‌» مي‌گويد كه‌ آتنيان‌ از شنيدن‌ نام‌ ميلتياد و پيوستن‌ او با جنگ‌ ماراتن‌ سخت‌ پرهيز و نفرت‌ داشتند. خودبيني‌ تعصب‌آميز رأي‌ دهندگان‌ عادي‌ عليه‌ نوابغي‌ كه‌ آتن‌ را برپا مي‌كردند شوريد. مردم‌ از سپاسي‌ كه‌ براي‌ مجسمه‌ سازي‌ چون‌ فدياس‌ نشان‌ داده‌ مي‌شد و او را بر سرهنگان‌ برتر مي‌داشتند و بخشهايي‌ كه‌ به‌ بيگانه‌اي‌ چون‌ هرودوت‌ هاليكارناسي‌ مي‌كردند و گرايش‌ اهانت‌آميزي‌ كه‌ پريكلس‌ براي‌ هم‌نشيني‌ و هم‌سخني‌ با يك‌ زن‌ ملطي‌ داشت‌ نفرت‌ و كينه‌ داشتند. رفتار پريكلس‌ در ميان‌ جامعه‌ بسيار مرتب‌ بود و همين‌ موجب‌ شد كه‌ مردم‌ كوي‌ و برزن‌ گمان‌ برند كه‌ زندگي‌ خصوصي‌ او غرق‌ در فساد بايد باشد. چنين‌ انديشيدند كه‌ پريكلس‌ رفتاري‌ پرغرور دارد و گاهي‌ نسبت‌ به‌ مردمي‌ كه‌ به‌ ايشان‌ خدمت‌ مي‌كرد نفرت‌ نشان‌ داده‌ است‌. 
«پريكلس‌ احساس‌ عالي‌ و رفتاري‌ بس‌ برجسته‌ و پاك‌، بسيار برتر از فهم‌ مردم‌ عامي‌ و همچنين‌ قيافه‌اي‌ جاذب‌ كه‌ به‌ لبخند نمي‌گراييد و صدايي‌ محكم‌ و يكنواخت‌ و جامه‌هايي‌ ممتاز و متناسب‌ و رفتاري‌ طبيعي‌ داشت‌ كه‌ در برابر هرگونه‌ درشتي‌ طرف‌ هم‌ هرگز بر هم‌ نمي‌خورد. اين‌ رفتارهاي‌ او و ديگر صفات‌ همانندش‌ ستايش‌ همگان‌ را برمي‌ انگيخت‌. هرگاه‌ كه‌ مردي‌ سفله‌ و بي‌كس‌ و ياور او را در سراسر روز سرزنش‌ مي‌كرد و دشنام‌ مي‌داد همه‌ را با شكيبايي‌ بر خويشتن‌ هموار مي‌كرد و دم‌ بر نمي‌آورد و همچنان‌ در ميان‌ مردم‌ به‌ رسيدگي‌ به‌ كارهاي‌ فوري‌ و ضروري‌ مي‌پرداخت‌. شب‌ هنگام‌ آهسته‌ راه‌ خانه‌ در پيش‌ مي‌گرفت‌ و آن‌ مرد بي‌ادب‌ و پست‌ به‌ دنبالش‌ مي‌آمد و همچنان‌ او را با زباني‌ تند و زشت‌ سرزنش‌ مي‌كرد. چون‌ به‌ هنگام‌ رسيدنش‌ به‌ خانه‌ هوا تاريك‌ شده‌ بود، به‌ يكي‌ از خدمتكاران‌ دستور مي‌داد كه‌ مشعلي‌ بردارد و آن‌ مرد را به‌ خانه‌اش‌ برساند. ايون‌ شاعر گويد كه‌ او مغرور و در سخن‌ گفتن‌ خشن‌ و گستاخ‌ بود و خودبيني‌ و نفرت‌ ديگران‌ هم‌ موجب‌ مي‌شد كه‌ او خود را متكبر نمودار سازد. هيچ‌ گاه‌ به‌ خيابان‌ نمي‌آمد مگر هنگامي‌ كه‌ به‌ ديوان‌ مي‌رفت‌ يا به‌ سنا. تا زماني‌ كه‌ بر سر كار بود هر كس‌ او را به‌ مهماني‌ مي‌خواند نمي‌پذيرفت‌. و به‌ خانه‌ي‌ دوستان‌ و جاهاي‌ عمومي‌ و تفريح‌ گاهها نمي‌رفت‌. دوران‌ فرمانروايي‌ او زماني‌ دراز بود. هرگز با دوستي‌ بر سر خوان‌ ننشست‌ مگر يك‌ بار كه‌ عروسي‌ اوريپتول‌ برادرزاده‌اش‌ بود و در آن‌ مجلس‌ هم‌ تا مراسم‌ عقد به‌ پايان‌ رسيد برخاست‌. بر آن‌ بود كه‌ آزادي‌ مجالس‌ تفريح‌ برتري‌ و امتياز پايگاه‌ را از ميان‌ مي‌برد و دوستي‌ و آشنايي‌ با وقار و رسميت‌ ناسازگار است‌.» 

شكوفايي‌ هنر كمدي‌ در دوران‌ پريكلس‌ 
7-25- در آن‌ هنگام‌ هنوز روزنامه‌ نويسي‌ رايج‌ نشده‌ بود كه‌ نقاط‌ ضعف‌ و ناتوانيهاي‌ مردم‌ برجسته‌ و كامياب‌ را بر همگان‌ فاش‌ كند. اما مردم‌ عادي‌ كه‌ كمي‌ واقع‌ بين‌ بودند از هنر كمدي‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ پيشرفتي‌ فراوان‌ كرده‌ بود بهره‌ مي‌گرفتند و دل‌ خنك‌ مي‌كردند. كمدي‌ نگاران‌ حس‌ تنفر مردم‌ عادي‌ را نسبت‌ به‌ كسان‌ برجسته‌ خشنود مي‌ساختند. اين‌ نويسندگان‌ پيوسته‌ پريكلس‌ و يارانش‌ را لجن‌ مال‌ مي‌كردند. پريكلس‌ را با كلاه‌ خودي‌ نمودار مي‌ساختند. كلاه‌ خود به‌ چهره‌ي‌ او برازنده‌ بود و خودش‌ هم‌ مي‌دانست‌. اما به‌ هنگامي‌ كه‌ سر او را به‌ سري‌ بدشكل‌ مانند پياز مبدل‌ ساختند موجب‌ دلخوشي‌ و شادي‌ همگان‌ گشت‌. وجود اسپازي‌ نيز مايه‌ي‌ بهره‌برداري‌ فراوان‌ و داستان‌ پردازيهاي‌ مردم‌ مي‌شد. 

زمانه‌ چرخيد و خورشيد پريكلس‌ غروب‌ كرد 
7-26- خيال‌ پردازاني‌ كه‌ از شرارتهاي‌ زمان‌ ما خسته‌ شده‌اند همواره‌ آرزو كرده‌اند كه‌ اي‌ كاش‌ به‌ روزگار برجسته‌ و متعالي‌ پريكلس‌ مي‌رفتند. اما اگر ايشان‌ به‌ آن‌ آتن‌ مي‌رفتند خويشتن‌ را در محيطي‌ بسيار نزديك‌ به‌ محيط‌ قهوه‌خانه‌ و در محيط‌ غيبت‌ روزنامه‌اي‌ مي‌بافتند كه‌ در آن‌ همان‌ تهمتهاي‌ زشت‌ و «ميهن‌ پرستي‌» افراطي‌ و سفلگي‌ عمومي‌ فرمانروا است‌. چون‌ خاطره‌ي‌ پلاته‌ و سالامين‌ فراموش‌ شد و به‌ ساختمانهاي‌ نوبنياد خو كردند، پريكلس‌ و عظمت‌ آتن‌ در نظر مردم‌ عادي‌ بسيار زننده‌ و ناخوش‌ آيند نمودار شد. هرگز او را تبعيد نكردند. زيرا كه‌ رفتار پرشكيبايي‌ و آرام‌ كه‌ نسبت‌ به‌ مردم‌ عادي‌ داشت‌ او را از اين‌ امر بركنار مي‌داشت‌. اما مردم‌ با گستاخي‌ و دليري‌ به‌ او مي‌تاختند. وي‌ در تنگدستي‌ زيست‌ و در تهيدستي‌ درگذشت‌ و شايد او از همه‌ي‌ شيادان‌ راستكارتر بود. با اينهمه‌ از اتهامات‌ سخت‌ رهايي‌ نداشت‌، دشمنانش‌ به‌ راههاي‌ گوناگون‌ در پي‌ آزار او بودند و دست‌ به‌ كار نابودساختن‌ دوستانش‌ زدند. 

7-27- تعصب‌ ديني‌ و اتهامات‌ اخلاقي‌ سلاح‌ طبيعي‌ مردم‌ حسود نسبت‌ به‌ پيشوايان‌ است‌. دامون‌ دوست‌ پريكلس‌ را با رأي‌ عمومي‌ تبعيد كردند. فيدياس‌ را به‌ بي‌ديني‌ متهم‌ ساختند كه‌ بر روي‌ سپر مجسمه‌ي‌ بزرگ‌ بانو خداي‌ آتن‌ كه‌ پيكار ميان‌ يونانيان‌ و آمازونيها را پرداخته‌ بود صورتي‌ از پريكلس‌ و خودش‌ كشيده‌ بود. فيدياس‌ در زندان‌ مرد. انكساغورس‌ كه‌ بيگانه‌اي‌ بود و پريكلس‌ او را در آتن‌ پذيره‌ شده‌ بود (به‌ هنگامي‌ كه‌ بسياري‌ مردم‌ درستكار آ

 


 





منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:17 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

اخلاق به روايت كانت

بازديد: 231

اخلاق به روايت كانت




 


 

اخلاق به روايت كانت

 

نويسنده : سيد مهدي ساداتي نژاد

دكتراي علوم سياسي

پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالي اخلاق به روايت كانت

اهميت اخلاق در زندگي بشر موضوعي است كه هيچگاه انسانهاي انديشمند و صاحب فكر در طول تاريخ نتوانسته اند بدون دغدغه و تعلق خاطر از كنار ان بگذرند گذشته از مواضع فكري كه از يونان باستان از انديشمندان قبل و بعد از سقراط در خصوص اخلاق بصورت پراكنده و يا منسجم ارائه گرديده است بر اساس انديشه ديني خداوند تمام انبيا’ را بمنظور تعليم و تربيت بشر كه خود مهمترين موضوع علم اخلاق است نازل نموده است . روح دستورات تورات, انجيل و قران در همين بحث اخلاق است در قران مجيد مي فرمايد: ” هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلو عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين “ (سوره جمعه/ ايه 2 )و در سوره قصص ايه 164مي فرمايد: ” ولقد من الله علي المومنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه وان كانوا من قبل لفي ضلال مبين“

اين ايات كريمه قران به اضافه ان كلام ارزشمند كه توسط پيامبر اسلام نقل شده است. ” اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق “ ارزش و اهميت اخلاق را در زندگي و غايت ان از لحاظ اديان مشخص مي نمايد.

ايمانوئل كانت يكي از مهمترين فلاسفه قرن 18 فيلسوفي است كه از اين قاعده فوق الذكر خارج نيست و در كنار مباحث بسيار مهمش در خصوص فلسفه نقادي بحث فلسفه اخلاق را مورد توجه قرار داده است و به بحث در مورد ان پرداخته است. ״وي يكي از بزرگترين فيلسوفان مغرب زمين است كه در تحول فلسفه غرب سهم بزرگي دارد وي انقلابي را در عالم فكر بوجود اورده كه انرا به انقلاب كپرنيك در عالم افلاك تشبيه كرده اند يعني براي اينكه اشيا’ موضوع علم و ادراك قرار گيرند بايد با ذهن مطابقت بكنند نه اينكه ذهن با اشيا’ مطابقت نمايد. او معتقد است كه ما راهي براي اثبات مفاهيمي چون خدا, نفس, اختيار و خلود از طريق استدلال نظري نداريم بلكه فقط از طريق تحليل مفاهيم اخلاقي است كه مي توانيم به اين مفاهيم برسيم پس بايد مابعدالطبيعه را بر اخلاق بنا سازيم نه مانند فلسفه هاي پيشين اخلاق را بر مابعدالطبيعه “ . [1]

با اين حساب نگاه كانت به مقوله اخلاق با نگاه پيشينيان كاملا متفاوت است و نوعي اخلاق مستقل بنا نهاده است اخلاق وي حتي با انچه اديان مطرح كرده اند فرق دارد و حتي نگاه اديان موجود به اخلاق را نفي مي كند.

كاپلستون در اين خصوص مي گويد: ” از نظر كانت اخلاق مستلزم دين نيست يعني انسان براي شناختن تكليف خود محتاج مفهوم خدا نيست و محرك نهايي عمل اخلاقي تكليف في حد ذاته است نه اطاعت از احكام الهي. در عين حال اخلاق مودي به دين مي شود. قانون اخلاقي از طريق خير اعلي بعنوان مقصود و غايت نهايي عقل عملي مودي به دين يعني به شناختن كليه تكاليف بعنوان احكام الهي مي شود اما نه بعنوان ضامن اجرا يعني اوامر تحكمي يك اراده بيگانه كه في حد نفسه ممكن و مشروط اند بلكه بعنوان قوانين ذاتي هر اراه ازاد في نفسه كه بايد انها را اوامر يك وجود اعلي دانست. “ [2]

جناب اقاي دكتر كريم مجتهدي نيز در كتاب فلسفه نقادي كانت به همين معنا اشاره مي نمايند كه اصول اخلاق كانت خود بنياد است وي مي نويسد:

” بر حسب نظر كانت اخلاق نه متكي بر علم است و نه متكي بر مابعدالطبيعه, بلكه خود بنيانگذار اصول خود است ما كلا با دو قلمرو سروكار داريم بدون اينكه الزاما يكي با ديگري تناقض و تنافي داشته باشد. عقل محض محدود و مقيد به تجربه حسي و داده هاي ان است در صورتي كه عقل عملي چنين محدوديت و قيدي ندارد و به كمك اراده و امكان اختيار و ازادي ان با اتكا به اصول خاص خود منشا ايمان و اعتقاد قرار مي گيرد. “ [3]

در اين گزارش مجمل برانم كه در مورد فلسفه اخلاق كانت مطالبي را مورد تنقيح قرار دهم بدين منظور كتابهاي متعددي را مطالعه كردم ولي تنها كتابي كه بيشتر از همه نظر راقم اين سطور را بخود جلب كرد كتاب ” درسهاي فلسفه اخلاق كانت“ ترجمه اقاي منوچهر صانعي دره بيدي بود. جذابيت اين كتاب بيشتر از اين نظر است كه گرچه كانت مبناي اخلاقيش با مبناي اخلاق اسلامي متفاوت است ولي به شيوه اي بسيار عالي در حيطه عقل عملي به همان نتيجه اي ميرسد كه اخلاق اسلامي بدنبال ان است. اين كتاب و بحث و بررسي تطبيقي مطالب ان با انچه در حد بضاعت علمي نويسنده در مورد اخلاق اسلامي ميداند عامل انصراف توجه به ساير كتب و تمركز بر مطالب اين كتاب گرديد همانطور كه مي دانيم مفسرين و صاحبنظران در خصوص كانت معتقدند بحثهاي فلسفه اخلاق كانت در درجه دوم قرار دارد ولي براي شروع سخن در اين مقال ذكر مطلبي در مورد انگيزه و هدف كانت و بيان دغدغه خاطر او براي مباحث فلسفه نقادي كه هموار كننده مسير براي مباحث فلسفه اخلاق است خالي از لطف نيست.

اقاي دكتر حداد عادل در خصوص دغدغه هاي كانت مي نويسد:

” انچه از مجموع اثار كانت در دو ره نقادي مستفاد مي شود اينست كه وي بشدت تحت تاثير بحران مابعدالطبيعه در روزگار خويش بوده و كوشيده است تا اين بحران را برطرف سازد, پيروزيهاي علوم رياضي و طبيعي و مخصوصا پيدايش فيزيك نيوتني زمينه ساز و بلكه عامل مهم ظهور اين بحران بوده است در حاليكه اصحاب مدرسه با قيل و قال خويش مباحث كهن را تكرار مي كنند و راه بجايي نمي برند و فيلسوفان جديد نيز به جاي انكه گرهي از كار فرو بسته مابعدالطبيعه بگشايند انرا فرو بسته تر و اشفته تر كرده اند. فيزيكدانان توانسته اند بدون استعانت از مابعدالطبيعه و با استفاده از رياضيات در سراسر عالم محسوس به نتايجي قطعي دست يابند و دانشمندي مانند نيوتون توانسته است بي چون و چرا با اعمال رياضيات بر طبيعت ،هم افتادن يك سيب از درخت و هم نيفتادن ماه را از اسمان توجيه و تبيين كند... مساله اصلي كانت مساله مابعدالطبيعه است او از مقايسه وضع علم با مابعدالطبيعه و از مشاهده سرگرداني و افلاس مابعدالطبيعه در مقابل رواج و رونق بازار علم سخت نگران است, نگراني او از ان جهت است كه مي بيند اغراض اصلي و غايت قصواي مابعدالطبيعه يعني وجود خدا, اختيار و خلود نفس در معركه معرفت بشري به شكست دچار شده و رو به انزوا مي رود و اخلاق چون علمي نيست و نمي تواند باشد متزلزل گشته است. “ [4]

با اين مقدمه به مطلبي كه كانت در صفحه نخست تمهيدات اورده است اشاره مي كنيم. ” قصد من اينست كه همه كساني را كه مابعدالطبيعه را در خور تحقيق و اعتنا ميدانند به اين حقيقت معتقد سازم كه قطعا واجب است كار خويش را موقتا متوقف سازند و هر انچه تاكنون شده, ناشده انگارند و مقدم بر هر امري ببينيد كه ايا اصولا ممكن است علمي چون مابعدالطبيعه وجود داشته باشد؟ اگر مابعدالطبيعه خود علم است چرا مانند علوم ديگر قبول عالم و دائم نيافته است و اگر علم نيست چه شده است كه همواره بصورت علم متظاهر بوده و ذهن ادمي را با اميدهائي كه هرگز نه قطع مي گردد و نه براورده ميشود معطل ساخته... در حاليكه همه علوم ديگر بي وقفه قدم در راه توسعه و پيشرفت دارند اين به مسخره مي ماند كه ما در علمي كه خود را حكمت محض مي خواند و همگان انرا لسان الغييب مي پندارند و حل معماي خويش از ان مي طلبند بي انكه قدمي فرا پيش نهيم دائما گرو يك نقطه مي چرخيم. “ [5]

بنابراين با اين دغدغه خاطر كانت فلسفه نقادي را شروع نموده تا به سوالات زير پاسخ دهد.

1- چه مي توانم بدانم؟

2- چه بايد بكنم؟

3- چه اميدي ميتوانم داشته باشم؟

4- انسان چيست؟

در كتاب نقد عقل محض نيز جمله اي از كانت امده است كه مي گويد: ”من لازم ديده ام شناخت را كنار بزنم تا براي ايمان جا باز كنم.“ [6]

لذا كانت در نهايت كار خود بدنبال اعتلا’ بخشي به فلسفه و به يك معنا نجات فلسفه از بحران زمانه و كمك به پذيرش مفاهيمي چون خدا, خلود نفس, اخلاق از منظري جديد است كه در اينجا فقط به بحث فلسفه اخلاق كانت و نوع نگاه خاص كانت به ان مي پردازيم. مطالب مربوط به فلسفه اخلاق در دو كتاب بنيادهاي مابعدالطبيعه اخلاق و كتاب نقد عملي كانت امده است كه ماحصل درسهاي كانت در خصوص مباحث مختلف فلسفي من جمله فلسفه اخلاق است . ياخمان يكي از شاگردان كانت در نامه اي به يكي از دوستانش در باب درسهاي كانت در خصوص اخلاق چنين مي نويسد:

” در اين درسها او صرفا يك مدرس نظري محض نبود بلكه در همان ان به خطيبي پرشور بدل مي شد كه قلب و احساسات ما را باخود همراه مي برد و عقل ما را سيراب مي كرد, بواقع استماع نظريه اخلاقي شكوهمندانه محض او كه با چنان تبحر فلسفي از زبان خود خالق ان بازگو مي گرديد التذاذي روحاني بود چه بسيار او اشك به چشمانمان اورد , چه بسيار قلبهاي ما را از عمق جان به تپش واداشت, چه بسيار عقل و احساس ما را از بندهاي گران غرور خودخواهانه رهانيد و به اوج خود اگاهي اراده ازاد محض و ناب به اطاعت مطلق قوانين خرد و به احساس متعالي وظيفه مان در برابر ديگران عروج داد.“ [7]

 

فلسفه اخلاق از ديدگاه كانت

كانت مي گويد انچه در مورد اخلاق مي گفتند نوعي مصلحت انديشي بود و اخلاق وسيله بود مثلا راستگو باش تا سعادتمند شوي. انسان وقتي اخلاقي زندگي مي كند كه احكام اخلاقي اش وسيله براي چيزي ديگري نباشد, اخلاق خود بايد هدف باشد, من بايد راست بگويم چون وظيفه و تكليف من راست گفتن است بنابراين اين روايت از اخلاق با انچه در اديان امده است كه افعال اخلاقي را مترتب بر اجر و پاداش و عدم رعايت انرا مستوجب عقاب دانسته است, متفاوت است. كانت در رساله كوچكي بنام تعليم و تربيت و در بحث مربوط به اموزش و پرورش در رابطه با رسوخ فضائل اخلاقي به بچه ها مي گويد: ” از اول به بچه ها نگوئيد چون خدا گفته است دروغ نبايد گفت چون اگر بعدا براي او از لحاظ فلسفي درباره وجود خدا مشكلاتي پيش امد و شك كرد كه خدا وجود دارد يا نه؟ يكباره اخلاقش فرو مي ريزد چون تا بحال راست ميگفت براي اينكه معتقد بود خدا وجود دارد و خدا گفته است, حالا كه معلوم شد خدا وجود ندارد پس نبايد راست هم بگويد.

كانت مي گويد عكس ان را بگوييد , راست بگوئيد چون راست گفتن براي انسان خوب است و خدا هر چه را كه براي انسان خوب است امر كرده است. اگر روزي برايش معلوم شد كه خدا وجود ندارد باز ان مطلب اصلي سر جاي خودش باقي مانده است... مطابق اعتقاد كانت اگر روزي از دين بيرون رفت از اخلاق بيرون نمي رود.“ [8]

البته در اينجا اشكال پيش مي ايد كه اگر اخلاق ناظر به هيچ اجر و پاداشي نيست چه انگيزه و ضمانت اجرائي براي انجام ان وجود دارد كانت متوجه اين اشكال شده و در پي توجيه ان برامده, او ميگويد:

” من تا الان بگونه اي سخن گفته ام كه راه فضيلت را از سعادت جدا ميكردم فضيلت در اين بود كه انسان كار را انجام دهد نه به قصد سعادت و لذا راه فضيلت از راه سعادت جدا شد هر كه به راه سعادت مي رفت چون به راه سعادت مي رفت از فضيلت دور مي شد و هر كس به راه فضيلت مي رفت از راه سعادت دور مي شد اما يك نكته وجود دارد و ان اينكه خدا راضي نمي شود كه فضيلتمندان همان سعادتمندان نشوند و سعادتمندان همان فضيلتمندان نباشند. كانت معتقد است دنيا با اخرت اين فرق عمده را دارد كه در دنيا هيچ فضيلتمندي سعادتمند نيست و هيچ سعادتمندي فضيلتمند نيست اين دوگانگي مسير در دنيا جاري است هر كه بخواهد اهل فضيلت باشد واقعا از سعادت چشم بپوشد و هر كه مي خواهد اهل سعادت باشد طبعا از فضيلت چشم مي پوشد, اما دوگانگي راه تا ابد با خيرخواهي خداوند منافات دارد از اينرو خداوند عالم ديگري بنام عالم اخرت درست كرده و در ان عالم فضيلتمندان همان سعادتمندان و سعادتمندان همان فضيلتمندان اند. “ [9]

نكته مهم ديگر در مباحث كانت بحث مطلق بودن اراده نيك در اخلاق است. كانت حاكميت اراده را اصل اعلاي اخلاق و يگانه اصل كليه قوانين اخلاقي و تكاليف متقابل مي داند بر عكس عدم حاكميت اراده منشا كليه اصول كاذب اخلاقيات است. [10]

در فرهنگ امروز غرب اخلاق نسبي است در عمل در حوزه اخلاقي اصول مطلق را بر نمي تابد ولي كانت اصولي را ذكر مي كند كه داراي كليت و ضرورت است اين اصول انگونه كه اقاي دكتر مجتهدي در كتاب خود بيان فرموده اند عبارتند از : [11]

1- چنان رفتار كن كه بتواني بخواهي دستور ناشي از عمل تو بصورت قانون كلي در ايد.

2- چنان رفتار كن كه انسان از ان جهت كه انسان است چه شخص تو و چه شخص ديگري هميشه غايت تلقي شود نه وسيله.

3- چنان رفتار كن كه گوئي اراده تو بايد دستور ناشي از عمل تو را به قانون كلي مبدل سازد.

با توجه به اين سه اصل به بررسي مباحثي از درسهاي فلسفه اخلاق كانت وعندالزوم در مواردي تطبيق بااخلاق اسلامي مي پردازيم. ذكر اين نكته نيز در اينجا لازم است كه مباحث كانت در حوزه اخلاق ضمن انكه از لحاظ مبنايي با انچه در فرهنگ اسلامي وجود دارد در تعارض است از طرف صاحبنظران اسلامي نيز مورد نقادي زيادي قرار گرفته است. [12]

ولي هدف از طرح برخي مباحث تطبيقي در اين گزارش رسيدن به نقاط مشترك در مورد پاره اي از دستورات اخلاق است كه كانت با شيوه خاص خود نيز به همانها رسيده است. در كتاب درسهاي فلسفه اخلاق امانوئل كانت در بحث تكاليف براي انسان چهار نوع تكليف را مشخص نموده است.

1- تكاليف انسان نسبت به خويشتن

2- تكاليف انسان نسبت به ديگران

3- تكاليف انسان در قبال موجودات ديگر

4- تكاليفي كه نسبت به طبقات خاص از افراد مطرح است.

 

 

 

1- تكاليف انسان نسبت به خويشتن

كانت بدنبال انست كه براي تبيين اين نوع تكاليف قواعدي را در اختيار قرار دهد كه بر اساس ان حوزه اختيار انسان در اعمالش نسبت به خويشتن را توضيح دهد گرچه انسان داراي ازادي و اراده است ولي اين ازادي و اراده را در مورد خويشتن چگونه مي تواند بكار گيرد خصوصا انكه در اينجا مزاحمتي براي ديگران ايجاد نمي كند و به حريم ديگري تعرضي ندارد. اولين اصلي كه كانت در اينجا مطرح مي كند اينست كه ” چنان رفتار كن كه هميشه قانون بر اعمال تو حاكم باشد... ان قاعده بنيادي كه انسان بايد رفتار خود را بر اساس ان مشخص كند عبارتست از: تطبيق اعمال ازادانه با غايات ذاتي انسانيت, پس من نبايد تابع تمايلات خود باشم بلكه بايد انها را تحت ضبط و ربط در اورم, كسي كه شخص خود را تابع تمايلات گرداند برخلاف غايت ذاتي انسانيت عمل كرده است زيرا او بعنوان يك موجود مختار نبايد تابع تمايلات باشد.“ [13]

مساله مهم ديگر كه در انديشه كانت مبنايي براي بيان تكليف انسان نسبت به خويشتن است اصل احترام بخود است در اين مورد نيز كانت مي گويد: ” اصل تكاليف انسان نسبت به خويشتن خويش از باب ترحم بخود نيست بلكه از باب احترام بخود است يعني اعمال ما بايد با شرافت انساني منطبق باشد بعبارت ديگر همانطور كه در علم حقوق امده كه هيچكس نبايد خطا كند, ميتوان گفت به هيچكس زيان مرسان يا مخواه كه طبيعت انساني را كه در خود تو است جريحه دار سازي. “ [14]

با توجه به نكات فوق الذكر كانت مساله مراقبت و محاسبه نفس را كه در مباحث اخلاق اسلامي بسيار به ان سفارش شده است مطرح مي كند و از اين جهت شگفت انگيز است كه غايت ديدگاه اخلاقي يك فيلسوف غير مسلمان چگونه در بحث تكليف انسان نسبت به خويشتن به چنين امر مهمي ختم مي گردد. امام موسي كاظم (ع) در روايتي مي فرمايند: ” ليس منا من لم يحاسب نفسه كل يوم “ كسي كه هر روز نفس خويش را مورد محاسبه قرار ندهد از ما نيست. [15]

كانت نيز در اينجا مي گويد: ” پژوهش در احوال خويشتن بايد امري دائمي و متصل باشد عمل خودپژوهي در واقع عمل خاصي است كه استمرار ان بسيار دشوار است ما بايد مراقبت دائمي نسبت به اعمال خود داشته باشيم ،اعمال ما هميشه بايد تحت مراقبت ويژه اي قرار داشته باشند كه مراقبت اخلاقي ناميده مي شود اين مراقبت بايد پيوسته ناظر بر خلوص عقايد و دقت اعمال ما باشد. “ [16]

كانت در ذيل مباحث تكاليف انسان نسبت به خويشتن 16 موضوع را مورد بررسي قرار داده است كه استدلال وي از منظر عقلي به اقناع خواننده منجر مي شود در بين اين 16 موضوع بنظر من موضع كانت در خصوص دو مساله قابل تحسين بيشتري است زيرا با ظرافت بسيار بالايي ان را بررسي نموده است.

الف: در خصوص تكاليف انسان نسبت به بدن خود و مساله محكوم نمودن خودكشي.

ما در دستورات اسلام ايات و روايات زيادي براي حرمت اضرار به نفس و خودكشي داريم ولي كمتر توضيحي عقلاني در متون اسلامي وجود دارد كه در كنار اين حكم ديني ،فلسفه انرا براي شخص تبيين نمايد كه خدا مي فرمايد: ” لا تلقوا بايديكم الي التهلكه“ كه بنظر ميرسد مباحث كانت مي تواند فلسفه خوبي براي حرمت اضرار بنفس و محكوميت خودكشي باشدو مورد استفاده قرار گيرد، وي در اين خصوص مي گويد:

” خودكشي به اين دليل ممنوع و منفور نيست كه حيات بايد يك خير عالي تلقي شود ،چه در اين صورت ممكن بود كه هر كس خودكشي را بعنوان وسيله دست يافتن به خير عالي تلقي كند طبق قاعده بصيرت, خودكشي بهترين وسيله مي بود كه انسان ميتوانست بواسطه ان خود را از سر راه بردارد اما طبق قاعده اخلاق تحت هيچ شرايطي اينكار مجاز نيست زيرا اين عمل به معناي انهدام انسانيت است و انسان را نازلتر از حيوانات قرار مي دهد. “ [17]

در جاي ديگر عمل خودكشي را مستوجب مجازات و عقوبت ذكر مي كند كه از طرف خداوند در مورد شخص مي تواند اعمال گردد.

” ما تحت شرايط و اهداف خاصي به جهان امده ايم اما كسي كه خودكشي مي كند بر خلاف غايت خالق خود عمل مي كند او مانند كسي كه مسئوليت خود را رها كرده است از اين جهان به جهاني ديگر مي رود پس او را بايد بعنوان كسي كه عليه خدا طغيان كرده است تلقي كرد... خدا مالك ما و ما ملك او هستيم و حكمت و بصيرت او حافظ و مراقب ما است كسي كه تحت تكفل يك سرور خيرانديش قرار دارد اگر برخلاف اهداف او عمل كند مستحق مجازات است... و اما خودكشي عملي است منفور و غير مجاز نه به اين دليل كه خدا انرا منع كرده بلكه بر عكس چون عملي است منفور بموجب اينكه ذاتا فاقد ارزش و اعتبار است خدا انرا منع كرده است پس بر تمام علماي اخلاق است كه زشتي باالذات عمل خودكشي را نشان دهند, عموما كساني دست به خودكشي مي زنند كه تصويري مجعول از سعادت در ذهن خود ساخته اند.“ [18]

ب: تكليف انساني نسبت به تمايلات جنسي

مباحث كانت در رابطه با تمايلات جنسي و حد و حدود ان فوق العاده جالب است و استدلالهاي او در تبيين ممنوعيت برخي از انحرافات جنسي بر عمق جان مي نشيند. گرچه كانت مسلمان نيست ولي ثمره مباحث او بهترين تفسير عقلاني را براي توجيه فلسفه احكام اسلام در خصوص تمايلات جنسي مطرح نموده است كانت موارد انحراف جنسي را از باب تحقير شدن انسان و تبديل به شي’ شدن و وسيله اي براي ارضاي تمايلات حيواني محكوم مي نمايد. در قران مجيد سوره اسرا’ ايه 32 مي فرمايد: ” و لا تقربوا الزني انه كان فاحشه و سا’ سبيلا “ به زنا نزديك نشويد كه عمل بسيار زشت و بد راهي است.

كانت در محكوميت رابطه نامشروع جنسي مي گويد:

” جايز نيست كه انسان خود را بعنوان شي’ براي ارضاي ميل جنسي شخص ديگري در اختيار كسي قرار دهد زيرا در اين صورت شخصيت او خدشه دار شده است, انسانيت او بخطر افتاده است و اين نقص انسانيت است كه كسي بعنوان شي’ و بعنوان وسيله ارضاي ميل جنسي مورد استعمال واقع شود اين نحوه ارضا كردن ميل جنسي عبارتست از: هرزگي جنسي به اين عنوان كه كسي قصد كسب منفعت , ميل جنسي ديگران را ارضا, كند و اين چيزي است كه براي هر دو جنس مخالف ممكن است. شرم اور است كه انسان براي كسب پول در مقابل ارضاي تمايل جنسي ديگران براي خود قيمت تعيين كند و شخص خود را كرايه دهد. پس اصل اخلاق اينست كه انسان ملك خود نيست و حق ندارد با بدن خود هرطور مي خواهد عمل كند زيرا چون بدن او متعلق به شخص اوست از اين طريق شخصيت خود را فاسد كرده است اما انسان نمي تواند شخص خود را به شي’ تبديل كند و اينكاري است كه در هرزگي جنسي رخ مي دهد پس اين نحوه ارضاي تمايل جنسي اخلاقا جايز نيست. “ [19]

كانت تنها صورت جايز استمتاعات جنسي را از طريق ازدواج صحيح مي داند و در اين رابطه مي گويد: تنها شرط اينكه انساني حق داشته باشد ميل جنسي خود را ارضا’ كند اينست كه انسان حق داشته باشد بر تمام وجود شخص ديگر احاطه يابد حق تصرف در كل شخصيت كسي شامل تمام موقعيت ها و سعادت و خوشي هاي ان شخص مي شود... اما من حق تصرف در تمام شخصيت ديگري را از كجا بدست اورده ام؟ از انجا كه چنين حقي را در مورد كل شخص خود به او داده ام چنين مبادله اي فقط در ازدواج رخ مي دهد... پس ازدواج تنها وسيله اي است كه ميتوان از طريق ان ميل جنسي را ارضا كرد. “ [20]

كانت مباحث بسيار جالبي نيز در خصوص ممنوع بودن و غير اخلاقي بودن ازدواج با محارم, استمنا’, لواط و عمل جنسي نسبت به حيوانات ذكر مي نمايد كه بدليل جلوگيري از اطاله كلام از ان صرفنظر مي گردد ولي ذكر اين استدلالها در غير اخلاقي بودن از نظر كانت بويژه براي نسل امروز كه براي فهم معارف ديني تعقل گرا مي باشد بخلاف نسل گذشته كه بيشتر اعتقادات خود را بر پايه تعبد مي گذاشت بسيار مفيد است و مي تواند از منظر يك فيلسوف صاحب عنوان كه جايگاهي رفيع در فلسفه دارد عامل اطمينان بخشي بر اساس عقلانيت در كنار شرع مقدس اسلام مورد عنايت و حتي در مباحث اخلاق اسلامي در دانشگاهها مورد استفاده قرار گيرد.

 

2-تكاليف انسان نسبت به ديگران

كانت در بحث تكاليف انسان نسبت بديگران دو نوع تكليف را ذكر مي نمايد.

 

 

 

الف: تكاليف مربوط به اراده خير يا خيرخواهي

ب : تكاليف مربوط به مسئوليت يا عدالت

با نگاهي به متون اسلامي نيز در ميابيم كه توصيه بزرگان دين اسلام نيز در هر دو حوزه مي باشد. اميرالمومنين در نامه 53 به مالك اشتر مي فرمايد: ” الناس صنفان: اما اخ لك في الدين و اما نظير لك في الخلق “ مردم دو گروه هستند يا برادران ديني تو هستند كه باعتبار هم كيش بودن بايد نسبت به انها مسئوليت و وظيفه خويش را انجام دهي و يا اگر برادر ديني تو نيستند در انسانيت با تو شريكند و بعنوان حقوق بشر بايد وظايف انساني را رعايت كني. امام سجاد در رساله الحقوق 51 حق را ذكر مي كند كه انسانها نسبت به همديگر بايد رعايت نمايند كه اين نوع مباحث با بحث كانت در خصوص تكليف منطبق است. برخي از معروفترين حقوقي كه حضرت در اين رساله بيان مي فرمايند عبارتست از : حق رعيت, شاگرد, معلم, همسايه, رفيق, شريك, فرزند, پدر, مادر, همسر, دشمن, همنشين, پيشنماز, موذن, بزرگسالان, كوچكسالان, سائل, همكيش, اهل ذمه.

كانت در ادامه مباحث خود در تكليف انسان نسبت به ديگران 14 موضوع را ذكر مي نمايد كه مهمترين انها صداقت مي باشد كه انرا مهمترين تكليف اخلاقي انسان در قبال ديگران مي داند ولي در نقطه مقابل صداقت در مورد دروغگو’ي مي گويد : اما دروغ خواه نتيجه خوب داشته باشد و خواه نتيجه بد اصولا رذيلت است زيرا صورتي از شرارت است و حتي از اين جهت كه ماده شرارت را فراهم مي كند پستي و رذالت ان بيشتر است زيرا شرارتها از طريق دروغ تحقق مي يابد. “ [21]

كانت در مورد تعريف دروغ مي گويد : ” چنين نيست كه هر خلاف واقعي دروغ باشد بلكه دروغ هنگامي است كه انسان به ديگري وانمود مي كند كه مي خواهد افكارش را براي او بازگو كند, دروغ عامل حقارت انسان است زيرا در جريان دروغ انسان وانمود مي كند كه مي خواهد درون خود را بروز دهد اما اينكار را نمي كند پس در كار دروغگوئي انسان پيمان شكني كرده و حقوق انسانيت را نقض كرده است. “ [22]

البته بحث صداقت در كتب اخلاق اسلامي به تفضيل مورد بحث و تاكيد قرار گرفته است و هيچكس در توصيه اديان توحيدي به ان شك و ترديدي ندارد ولي در مورد جزئياتي از نظريه كانت اختلاف وجود دارد بعنوان مثال كانت دروغ مصلحت اميز را جايز نمي داند ولي در متون اسلامي در مواردي كه صداقت مورد سو’ استفاده قرار گيرد دروغ تجويز گرديده است بعنوان مثال اگر راست گفتن ما منجر به قتل يك انسان بي گناه گردد دروغ گفتن بر حفظ جان انسان بي گناه جايز است زيرا قاعده كلي اينست كه راستگوئي كه مفيد باشد حسن است. استاد مصباح يزدي در اين خصوص مي فرمايند:

” بنابراين انجا كه راست گفتن باعث قتل نفس محترمه اي مي شود اين از تحت عنوان الصدق المفيد للمجتمع خارج مي شود بعني ان حكمي كه مال مفيد هست بر اين موضوع حمل نمي شود پس انچه اصالتا حكم براي ان ثابت است هيچ تغيير نمي كند يك عنوان انتزاعي است كه هر جا تحقق يابد حكمش را خواهد داشت. “ [23]

 

3- تكاليف انسان در قبال موجودات ديگر

در مورد تكليف انسان در برابر حيوانات كانت اين مساله را بصورت غير مستقيم بعنوان اينكه رعايت حقوق حيوانات به انسان ختم مي شود مورد بررسي قرار داده زيرا حيوانات مانند وسيله اي در اختيار انسان هستند و مراعات تكليف در قبال انها مراعات تكليف در قبال انسانها است. كانت مي گويد: ” اگر كسي سگ خود را بكشد به اين دليل كه نمي تواند غذاي انرا فراهم كند خلاف تكليف خود نسبت به سگ عمل نكرده است زيرا سگ نمي تواند در اين مورد قضاوت كند فقط از اين طريق به نفس خيرخواهي و انسانيت زيان زده است زيرا خيرخواهي تكليفي است كه او در قبال انسانيت دارد براي اينكه انسانيت انسان خدشه دار نشود نبايد در مورد حيوانات بي رحمي كند زيرا اگر نسبت به حيوانات بي رحم باشد در مورد انسانهاي ديگر نيز چنين خواهد بود. “ [24]

كانت در مورد اشيا’ بي جان هم سخن گفته و ويران نمودن اشيائي را كه ديگران مي توانند از ان استفاده كنند خلاف اخلاق مي داند. او مي گويد: ” هيچكس نبايد زيبائي طبيعت را ويران كند زيرا اگر خود او نتواند از پديده هاي طبيعي استفاده كند ديگران مي توانند از انها استفاده كنند... پس تمام تكاليف ما نسبت به حيوانات, موجودات و اشيا’ بطور غير مستقيم ناشي از تكاليفي است كه ما نسبت به انسانهاي ديگر داريم. “ [25]

در نهج البلاغه اميرالمومنين در مورد حمايت از حقوق حيوانات به مامور جمع اوري ماليات چنين مي فرمايد: ” و لاتوكل بها الا ناصحا شفيقا و امينا حفيظا غير معنف و لا مجحف و لا ملغب و لا متعب ثم احذر الينا مااجتمع عندك نصيره حيث امر الله به فاذا اخذها امينك فاو عز اليه الا يحول بين ناقه و بين فصيلها و لا يمصر لبنها فيضر ذالك بولدها و لا يجهدنها ركوبا و ليعدل بين صراحباتها في ذالك و بينها و ليرفه علي اللاغب و اليستان باالنقب و الظالع واليوردها ما تمر به من الغدر و لا يعدل بها عن نبت الارض الي جواد الطرق و ليروحها في الساعات و ليمهلها عند النطاف و الاعشاب.

در رساندن حيوانات انان را بدست چوپاني كه خيرخواه و مهربان و امين و حافظ كه نه سختگير باشد و نه ستمكار, نه تند براند و نه حيوانات را خسته كند بسپار, سپس انچه از بيت المال جمع اوري شد براي ما بفرست تا در نيازهايي كه خدا اجازه فرموده مصرف كنيم هرگاه حيوانات را بدست فردي امين سپردي به او سفارش كن تا بين شتر و نوزادش جدايي نيفكند و شير انرا ندوشد تا به بچه اش زياني وارد نشود در سوار شدن بر شتران عدالت را رعايت كنيد و مراعات حال شتر خسته يا زخمي را كه سواري دادن براي او سخت است بنمايد. انها را در سرراه به درون اب ببرد و از جاده هايي كه دو طرف ان علفزار است به جاده بي علف نكشاند و هر چند گاه شتران را مهلت دهد تا استراحت كنند و هرگاه به اب و علف رسيد فرصت دهد تا علف بخورند و اب بنوشند. ( نامه 26 نهج البلاغه )

در كتابهاي فقهي در موارد متعددي حقوق حيوانات مطرح شده است. در احكام و مناسك حج نيز يكي از محرمات احرام كشتن حيوانات جاندار است كه خود به نوعي توجه دادن به رعايت حقوق حيوانات را مي رساند, در كتب روائي احاديث زيادي در اين خصوص داريم كه به يك مورد بعنوان نمونه اشاره مي گردد.

عن رسول الله (ص) : ” للدابه علي صاحبها سته خصال يعلفها اذا نزل و يعرض عليها الما’ اذا مر به و لا يضربها الا علي حق و لا يحملها ما لا يكلفها من السير الا طاقتها و لا يقف عليها فواقا “ [26]

صاحب حيوان بايد شش خصلت را رعايت كند: هنگامي كه از ان پياده شد به ان علف بدهد, هنگامي كه از اب عبور مي كند اجازه اب خوردن بدهد, او را مورد ضرب و شتم بي مورد قرار ندهد و بار سنگين بر او تحميل نكند و باندازه طاقت حيوان او را راه ببردواو را در حال بار كشي سر پا نگه ندارد

 

4-تكاليفي كه نسبت به طبقات خاصي از افراد مطرح است.

كانت در اين قسمت به تكاليف خاصي كه نسبت به طبقات خاصي از اجتماع وجود دارد پرداخته است و اين طبقات بر اساس سن و سال, جنس و موقعيت از همديگر تفكيك مي شوند كه البته اين تكاليف از تكاليف قبلي كه كانت در مورد انسانهاي ديگر گفته مشتق مي شود ولي فتح باب اين موضوع براي ما جالب است كه ما در متون اسلامي نسبت به طبقات مختلف اجتماع نيز تكاليف خاصي را مي بينيم, بعنوان مثال اميرالمومنين در خطاب خود به امام حسن (ع) در نامه 47 نهج البلاغه مي فرمايند: ” الله الله في الايتام “ سفارش به مراعات يتيمان . يا در نامه 53 به مالك اشتر مي فرمايد: ” واعلم ان الرعيه طبقات لا يصلح بعضها الا بعض و لا غني ببعضها عن بعض فمنها جنود الله و منها كتاب العامه و الخاصه و منها قضاه العدل و منها عمال النصاف و الرفق و منها اهل الجزيه و الخراج من اهل الذمه و مسلمه الناس و منها التجار و اهل الصناعات و منها الطبقه السفلي من ذوي الحاجه و المسكنه و كل قد سمي الله سهمه و وضع علي حده فريضه في كتابه او سنه نبيه عهدا منه عندنا محفوظ “

اي مالك بدان مردم از گروههاي گوناگون مي باشند كه اصلاح هر يك جز با ديگري امكان ندارد و هيچيك از گروهها از گروه ديگر بي نياز نيست. از ان قشرها, لشگريان خدا و نويسندگان عمومي و خصوصي, قضات دادگستري, كارگزاران عدل و نظم اجتماعي, جزيه دهندگان, پرداخت كنندگان ماليات, تجار و بازرگانان, صاحبان صنعت و پيشه وران و نيز طبقه پائين جامعه يعني نيازمندان و مستمندان مي باشند كه براي هر يك خداوند سهمي مقرر داشته و مقدار واجب انرا در قران يا سنت پيامبر تعيين كرده كه پيماني از طرف خداست و نگهداري ان بر ما لازم است.

 

 

فهرست منابع

1- اسكروتن, راجر, كانت, ترجمه علي پايا, تهران, قيام, 1375.

2- دشتي, محمد, ترجمه نهج البلاغه, قم, مشرقين, 1379.

3- ري شهري, محمد, منتخب ميزان الحكمه, تلخيص سيد حميد حسيني, قم, دارالحديث, 1380.

4- كاپلستون, فردريك, كانت, ترجمه منوچهر بزرگمهر, تهران, انتشارات دانشگاه صنعتي شريف, 1360.

5- كانت, ايمانوئل, تمهيدات, ترجمه غلامعلي حداد عادل, تهران, مركز نشر دانشگاهي, 1367.

6- كانت, ايمانوئل, درسهاي فلسفه اخلاق, ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي, تهران, نقش و نگار, 1378

7- كرم, يوسف, فلسفه كانت, ترجمه محمد محمد رضائي, قم, مركز مطالعات و تحقيقات اسلامي, بي تا.

8- مجتهدي, كريم, فلسفه نقادي كانت, تهران, اميركبير, 1380.

9- مصباح يزدي, محمدتقي, دروس فلسفه اخلاق, تهران, اطلاعات, 1370.

10- ملكيان, مصطفي, تاريخ فلسفه غرب, جلد سوم, قم, پژوهشكده حوزه و دانشگاه, 1379.










 

 

 


1- يوسف, كرم, فلسفه كانت, ترجمه محمد محمد رضائي , ص 11 پيشگفتار مترجم.

1- فردريك،كلپلستون،كانت،ص210.

2- كريم،مجتهدي،فلسفه نقادي كانت،ص 106.

1- ايمانوئل كانت , تمهيدات , ترجمه غلامعلي حداد عادل , ص 7.

2 - همان،ص8.

3- همان.

1- راجر اسكروتن , كانت, ترجمه علي پايا, ص 42. [7]

2- مصطفي, ملكيان, تاريخ فلسفه غرب, جلد سوم, ص 179.

1- همان, ص 162.

2- فردريك كاپلستون, پيشين, ص 192.

3- كريم مجتهدي, پيشين, ص 114- 110.

4- بعنوان نمونه مراجعه شود به كتاب محمد اخوان, اخلاق كانت و اخلاق اسلامي, قم, اشراق, 1373.

1- كانت ،درسهاي فلسفه اخلاق,ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي، ص 168.

2- همان, ص 171.

3- محمد, ري شهري, منتخب ميزان الحكمه, ص 139, حديث 1575.

4 - كانت ،درسهاي فلسفه اخلاق, ص 172.

1- همان, ص 205.

2- همان, ص 208.

1- همان, ص 224.

2- همان, ص 225.

1 - ايمانوئل كانت, درسهاي فلسفه اخلاق, ص 309 .

2- همان, ص 307.

3- محمد تقي, مصباح يردي, دروس فلسفه اخلاق, ص 188.

1- ايمانوئل, كانت, درسهاي فلسفه اخلاق, ص 323.

2- همان, ص 325.

1- محمد, ري شهري, پيشين, ص 158. [26]

 


 




منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:16 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

آثار تربيتى نماز

بازديد: 169

آثار تربيتى نماز




 


 

بهيه شهبازيان

 
 

معنا و مفهوم نماز 

نـمـاز در لـغت به معناى پرستش, نياز, سجود, بندگى و اطاعت, خم شـدن بـراى اظـهـار بـندگى و اطاعت و يكى از فرايض دين و عبادت مـخصوصى است كه مسلمانان پنج بار در شبانه روز به جا مى آورند. 
نـماز يعنى خدمت و بندگى, فرمان بردارى, سر فرود آوردن و تعظيم كردن به نشانه احترام. 
نماز, داروى نسيان و وسيله ذكر خداوند است. نـمـاز, رابـطه معنوى مخلوق با خالق است. نماز يعنى دل كندن از مـاديـات و پـرواز دادن روح; يـعـنى پا را فراتر از ديدنى ها و شنيدنى ها نهادن. 
نماز در قرآن و حديث 

فـلـسـفـه, فايده و آثار, شرايط و آداب و اوصاف نماز در آيات و روايـات بـسـيارى آمده كه پرداختن به همه آن ها در اين جا ممكن نـيـسـت, لـكـن بـه طور مختصر قطره اى از درياى معارف اسلامى را درباره نماز بازگو مى كنيم. 
نماز, بزرگ ترين عبادت و مهم ترين سفارش انبيا است. لقمان حكيم پـسـرش را بـه نـمـاز تـوصـيه مى كند.1 حضرت عيسى(ع) در گهواره فـرمـود: خـدايـم مـرا بـه نـماز و زكات سفارش كرده است.2 حضرت ابـراهـيـم(ع) هـمـسر و كودك خويش را در بيابان هاى داغ مكه آن هـنـگـام كه هيچ آب و گياهى نداشت, براى به پا داشتن نماز مسكن داد.3 پـيـشـوايـان مـعـصوم ـ عليهم السلام ـ هنگام نماز رنگ مى باختند. 
گـرچـه بـعـضـى نـمـاز را به خاطر بهشت يا ترس از عذاب جهنم مى خـوانند, اما حضرت على(ع) نه براى تجارت و ترس از آتش, بلكه به خاطر شايستگى خدا براى عبادت نماز مى خواند.4 
نـمـاز, اهرم استعانت در غم ها و مشكلات است. خداوند مى فرمايد: 
از صبر و نماز در مشكلات كمك بگيريد و بر آن ها پيروز شويد. نـمـاز بـه مـنزله پرچم و نشانه مكتب اسلام است. پيامبر اكرم مى فرمايد: (علم الاسلام الصلوه). 
نـماز به منزله سر نسبت به تن است. پيامبر(ص) مى فرمايد: (موضع الصلوه من الدين كموضع الراس من الجسد).5 
نـمـاز بـراى اولـياى خدا شيرين و براى غير آنان دشوار و سنگين است. قرآن مى فرمايد: (وانها لكبيره الا على الخاشعين).6 
در اهـمـيـت نـمـاز همين بس كه حضرت على(ع) در جنگ صفين و امام حـسين(ع) در ظهر عاشورا دست از جنگ كشيدند و به نماز ايستادند. و آن گـاه كـه بـه عـلى(ع) ايراد گرفتند كه چه هنگام نماز است؟ 
ايـشـان فرمود: ما براى همين مى جنگيم تا مردم اهل نماز باشند. 
در زيـارت نـامـه وارث مـى خـوانيم: (اشهد انك قد اقمت الصلوه; شهادت مى دهم كه تو نماز را برپا داشتى.) 
حضرت على(ع) درباره نماز بارها سخن به ميان آورده كه در اين جا به چند نمونه اشاره مى كنيم. 
الـف) درباره بركات نماز مى فرمايد: فرشتگان, آنان را در بر مى گيرند و آرامش بر آنان نازل مى شود, درهاى آسمان بر آنان گشوده و جايگاه خوبى برايشان آماده مى شود.7 
ب) در خـطـبـه 196 نهج البلاغه گوشه هايى از مفاسد اخلاقى هم چون كـبر و سركشى و ظلم را برمى شمارد و آن گاه مى فرمايد: نماز به هـمـه وجـود انـسـان آرامـش مى بخشد, چشم ها را خاضع و خاشع مى گـردانـد, نـفس سركش را رام و دل ها را نرم و تكبر و بزرگ منشى را محو مى كند. 
ج) هـم چـنين در نامه اى به محمد بن ابى بكر مى نويسد: نماز را در وقـت مـعين آن به جاى آر و به خاطر آسوده بودن از كار نماز, پيش از وقت معين آن را برپاى مدار و آن را واپس مينداز.8 
آداب نماز و آثار تربيتى آن 

شـرايـط و آداب نماز به قدرى زياد است كه تمام نظام ها و روابط انـسـانـى را بـه طور خودكار تنظيم و اصلاح مى كند. توجه به همه آثـار تـربيتى نماز كار مشكلى است ولى ما چند نمونه آن را بيان مى كنيم: 
1. ادب در بـرابـر سـخـن امـام جماعت; در نماز جماعت وقتى امام مشغول خواندن حمد و سوره است بايد ساكت باشيم.
2. مـراعات حقوق ديگران; آب وضو, مكان نمازگزار و لباس او بايد حـلال و از مـال ديگران و غصبى نباشد; حتى اگر از مال خمس نداده لباس تهيه كند, نمازش باطل است. 
3. تـغـذيـه و بهداشت نمازگزار; اگر نمازگزار از مشروبات الكلى اسـتـفـاده كـرده باشد, تا چهل روز نمازش مورد قبول نيست. لباس نـمـازگـزار نيز بايد پاك باشد و بهتر است به هنگام نماز عطر و مسواك زد و موها را شانه كرد. 
4. همسردارى; كسى كه به همسر خود نيش بزند, نمازش قبول نيست. 
5. ولايت; كسى كه اهل نماز است ولى تسليم طاغوت ها است و ولايت و حـكـومـت رهـبـران اسلامى را پذيرا نيست, نمازش قبول نيست; گرچه تمام عمر در كنار كعبه باشد. 
6. نـظـم و ترتيب; در تمام كلمات و كارهاى نماز نظم و ترتيب به چشم مى خورد. 
7. انـعطاف و هم آهنگى; امام جماعت بايد با مردم هم آهنگ باشد; بـه ايـن معنا كه مراعات ضعيف ترين افراد را بكند. اگر كسى دير بـه جماعت رسيد, امام بايد كمى ركوع خود را طول بدهد تا او نيز بـه نـمـاز بـرسد. مردم نيز بايد خود را با امام هم آهنگ كنند; مـثـلا كسانى كه يك ركعت از نماز جماعت عقب هستند و در ركعت دوم بـه جـمـاعـت پيوسته اند, مى توانند با نوعى انعطاف و تغيير در نماز جماعت شركت كنند. 
8. اعـتـماد; اگر هريك از امام يا مردم در انجام قسمتى از نماز شـك كـردنـد, بـايـد بـه يك ديگر اعتماد كنند; يعنى با توجه به رفتار ديگرى تصميم بگيرند. 
9. ورزش; اگـرچه نماز براى انجام وظيفه الهى است, ولى طراحى آن طـورى اسـت كه در لابه لاى نماز و حركات ركوع و سجود يك نوع حركت ورزشى نيز نهفته است. 
10. آمـوزش اجبارى; نمازگزار بايد مسائل و احكام مورد نياز خود را فراگيرد. 
11. آگـاهـى از اخـبـار; مـردم با شركت در نمازجمعه و جماعت با اخبار و مسائل دينى و مشكلات مسلمانان آشنا مى شوند. 
12. امـر به معروف و نهى از منكر; (حى على الصلوه) در اذان يكى از بزرگ ترين معروف ها است. 
معانى بلند عبارات و الفاظ نماز 

نـمازگزار با گفتن (الله اكبر) ابهت همه ابرقدرت ها را مى شكند و خـطـ بـطلان بر همه قدرت هاى طاغوتى, وسوسه هاى ابليس و جاذبه هاى مادى مى كشد. 
بـا گفتن (بسم الله) به كار خود قداست و كرامت مى دهد و در خود تـوكـل و وابستگى به قدرت غيبى را ايجاد مى كند و به دنيا اعلام مـى كـنـد قدرتى كه من به او پناه آورده ام, سرچشمه مهربانى ها است. 
بـا (الـحـمـدلله) گفتن خود را از اطاعت كردن و بله قربان گفتن انسان هاى سفله و پست رها مى كند. 
بـا (رب العالمين) قدرت لايزال خداوندى را بر تمام جهانيان حاكم مى داند. 
با (الرحمن الرحيم) تمام هستى را از آن خدا معرفى مى كند. 
بـا ايـن جمله بيان مى كند كه نه تنها نعمت هاى مادى خداوند ما را احـاطه كرده بلكه نعمت هاى معنوى خداوند نيز ما را فراگرفته است. 
بـا گـفتن (مالك يوم الدين) مسير و آينده را مشخص مى كند و ياد روز سخت دادرسى را در دل زنده مى كند. 
تـا ايـن جـا, نمازگزار زمينه براى اظهار بندگى و ابراز نياز و مـددخـواهـى از خدا را فراهم مى كند و بعد از اين مرحله با درك عـظـمـت خـدا و رحـمـتش و ابراز نياز خويش مى گويد: (اياك نعبد وايـاك نـسـتـعـين) تنها مطيع امر تو هستيم نه غلام حلقه به گوش جباران و تنها از تو يارى مى طلبيم. 
با گفتن (اهدنا الصراط المستقيم) از خدا طلب هدايت مى كند, چرا كـه با پيمودن اين راه او به تمام هوس ها و افراط و تفريط ها و وسوسه هاى شيطانى پشت پا مى زند. 
با گفتن (صراط الذين انعمت عليهم) الگوها را مشخص مى كند. 
بـا (غـيـر الـمغضوب عليهم ولا الضالين) به گروه هاى انحرافى كه انسان هاى پاك را اغفال مى كنند, هشدار مى دهد. 
بـا ركوع در برابر عظمت پرورگار, اظهار بندگى و اطاعت مى كند و فـروتنى و تواضع و خضوع خود را در برابر عظمت پروردگار نشان مى دهد. 
با سجده, تذلل و اظهار كوچكى و خاكسارى در برابر خدا را نمايان مى سازد. 
ذكـر مـقـدس (سبحان الله) كه در تمام عبادت ها به چشم مى خورد, حـقـيـقـتـى را در بر دارد كه ريشه در همه عقايد و تفكرات صحيح اسـلامـى دوانده است و زيربناى ارتباط انسان با خدا و صفات كمال او اسـت; روح تعبد و مغز عبادت, همان تسبيح است. توحيد و عدل و نـبـوت و امـامـت و معاد براساس تسبيح خدا و منزه دانستن او از عـيـوب و كـمبودها است. توحيد خالص جز با منزه دانستن پروردگار از شريك و شبيه و عيب و عجز محقق نمى شود. 
آثار فردى و اجتماعى نماز 

نـمـاز تاثير بسزايى در زندگى فردى و اجتماعى فرد دارد. در اين جا برخى از آن ها را فهرست وار بيان مى كنيم. 
نمازگزار در مقايسه با كسى كه نماز نمى خواند, احساس آرامش بيش ترى دارد. 
هـنـگـامى كه از طريق نماز, روح خود را به معراج مى فرستد و با خـدا و نام او پيوند مى دهد, احساس عزت و قدرت مى كند و از هيچ كس و هيچ قدرتى نمى ترسد. 
نـمازگزار هيچ گاه چشمش را به چيزهاى حرام آلوده نمى كند و نمى گـذارد هوس هاى زودگذر و وسوسه هاى شيطانى روح و ذهنش را مشغول كـنـد. در مـقـابل, دامن گيرى مفاسد, جاذبه هاى آلوده موجود در اجـتـمـاع, زلـف هـا و بدن هاى عريان, صحنه هاى بدآموز و تحريك كـنـنده, موسيقى و نغمه هاى حرام چنان پرده اى بر دل هاى افراد بـى نـماز مى كشند كه آنان را توان مشاهده و ارتباط با ظرايف و لطايف و معنويت نيست. 
در جـهان امروز كه لجام گسيختگى فرهنگى به طور فزاينده اى سلامت و امـنيت جانى بسيارى از جوامع را به مخاطره انداخته است و همه روزه شاهد طغيان و عصيان گروه هاى مختلف مردم به ويژه نوجوانان و جـوانان هستيم, كيست كه فريادرس اين مردم باشد؟! آيا چيزى جز نـماز و توكل و امدادهاى غيبى خداوندى مى تواند ناجى اين افراد از مـنـجـلاب ايـن گـنـاهان عظيم شود و آن ها را از سقوط به دره نيستى و فلاكت باز دارد؟ 
آثار و عواقب ترك نماز 

تـرك نماز در دنيا و آخرت عواقب تلخى دارد. در قيامت, اهل بهشت از دوزخـيـان مى پرسند: چه چيزى شما را روانه جهنم كرد؟ يكى از پـاسـخ هايشان اين است كه ما پاى بند به نماز نبوديم.9 در جايى ديگر به نمازگزارانى كه در نمازشان سهل انگاراند; يعنى گاهى مى خوانند و گاهى نمى خوانند, مى گويد: واى بر آنان.10 
رسـول خدا(ص) فرموده است: (من ترك الصلوه متعمدا فقد كفر; هركه عمدا نماز را ترك كند, از اسلام خارج شده و كافر است.) 
در جـايـى ديـگر مى فرمايد: (بين العبد وبين الكفر ترك الصلوه; مرز بين بنده خدا و كفر, ترك نماز است.)11 
هيچ انسان با وجدان و متفكرى نيست كه از ابعاد و اسرار و ظرايف نـماز آگاه باشد ولى از كنار آن ها بى اعتنا رد شود, مگر كسانى كـه بـه خـاطر غفلت و بى خبرى, توفيق سخن گفتن با خداوند را از خود سلب كرده اند. 

پاورقيها:

11 ـ نهج الفصاحه, روايت 1098.
1 ـ لقمان (31) آيه 17.
13ـ وسائل الشيعه, كتاب الصلوه.
15ـ وقعه الطف, ص232.
17ـ سفينه البحار, ج2, ص44.
16ـ مدثر(74) آيه 43ـ42.
10 ـ ماعون (107) آيه4.
14ـ مفاتيح الجنان, زيارت امام حسين(ع).
12ـ ثمرات الحيوه, ج3, به نقل از :بحارالانوار, ج9.
18ـ قاموس المحيط, ج4, ص329.
2 ـ مريم (19) آيه31.
24ـ نيايش, ترجمه و مقدمه به ضميمه دعا از دكتر على شريعتى و مهندس مهدى بازرگان, ص43.
27ـ علينقى فيض الاسلام, ترجمه و شرح صحيفه سجاديه, دعاى 27, ص180.
20ـ يونس (10) آيه 25.
21ـ غافر (40) آيه 41.
23ـ نمل(27) آيه 62.
26ـ دعا بزرگ ترين نيروهاى جهان (انتشارات نور جهان, بى تا) ص9.
28ـ سفينه البحار, ماده دعا.
22ـ بقره(2) آيه 186.
29ـ سيد يوسف ابراهيمان آملى, آفتاب عرفان, ج3, ص231.
25ـ مفاتيح الجنان, ترجمه فارسى مرحوم الهى قمشه اى, مناجات خمسه عشر, مناجات مريدين, ص228.
32ـ تفسير ادبى و عرفانى كشف الاسرار, سوره اعراف (7) جزء8, ج1, ص4.
38ـ بقره(2) آيه 40.
3 ـ ابراهيم (14) آيه37.
31ـ اعراف(7) آيه 24.
37ـ اصول كافى, ج4, باب الدعا سلاح المومن, ص214.
30ـ بقره(2) آيه 182.
34ـ تفسير الميزان, ج3, ص77, ذيل آيه 186, سوره بقره.
35ـ تفسير الميزان, ج3, سوره بقره, بحث روايى از كتاب عده الداعى.
33ـ اعراف(7) آيه 54.
36ـ همان.
4 ـ نهج البلاغه, حكمت 237.
5 ـ نهج الفصاحه, روايت 3075.
6 ـ طه (20) آيه14.
7 ـ نهج البلاغه فيض الاسلام, خطبه 213.
8 ـ همان, نامه 27.
9 ـ مدثر (74) آيه43.

 


منبع: www.seraj.ir

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:15 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

آرماگدون، عوام فريبي و انتظار مهدي عجل الله تعالي و فرجه الشريف (1)

بازديد: 75

آرماگدون، عوام فريبي و انتظار مهدي عجل الله تعالي و فرجه الشريف (1)




 


 

امين ميرزايي

 

 

اين مقاله به دست هاي پشت پرده صهيونيسم مسيحي در اجراي سناريوي حمله به عراق، كه بيشتر حول محور مسئله انتظار منجي صورت مي گيرد، هشدار مي دهد و عوام فريبي هايي را كه صهيونيست ها در جهت مسخ اعتقاد به ظهور منجي در اذهان پيروان ديگر اديان، به ويژه اسلام و مسيحيت، انجام مي دهند، گوشزد مي كند. 
نويسنده، دولت هاي غريب را در پي گيري مسئله آخر الزمان، از شيعيان فعال تر مي داند. ساختن فيلم هايي مانند «مردي كه آينده را مي ديد» - كه در آن پرونده «ميشل نوستر آداموس» از سوي اورسن ولز باز خواني مي شود - «ماتريكس»، «ده فرمان»، و «بن هور»، و نيز طراحي «جنگ ستارگان» از سوي دولت ريگان - كه پس از روي كار آمدن بوش پسر، دوباره در دستور كار مقام هاي كاخ سفيد قرار گرفته است - از شواهد اين فعاليت است. افزون بر اينكه مؤسسه هاي ديني راست گرايان مسيحي، از دهه هشتاد ميلادي، مردمان كشورهاي غربي را به ايمان جمعي به وقوع حادثه اي بزرگ در سرزمين شام توجه داده اند. بنا به پيش بيني اين گروه از مفسران، كه از جمله مشاوران عالي كاخ سفيد به شمار مي آيند، در آينده لشكري از به اصطلاح دشمنان مسيح كه بدنه اصلي آن از ميليون ها نظامي تشكيل يافته است، از عراق حركت مي كند و پس از گذشتن از رود خشك فرات، به سوي قدس رهسپار مي گردد، اما نيروهاي مؤمن به مسيح، راه اين لشكر را سد كرده، سپس همگي در دوره اي به نا آرماگدون (يا همان هرمجدون) با يكديگر برخورد خواهند كرد. به پيش گويي و بلكه برنامه ريزي نظامي اين دولت ها، به منظور تسريع در ظهور مسيح يهودي، وقوع نبردي هسته اي در اين منطقه اجتناب ناپذير است، جنگي جهاني كه به مرگ ميليونها نفر غير يهودي و غير مسيحي خواهد انجاميد، چيزي شبيه اعتقاد غلط برخي افراد در كشور خودمان كه تسريع ظهور حضرت حجت عجل الله تعالي و فرجه الشريف را در دامن زدن به فساد و تباهي مي دانند. 

جالب توجه اينكه اغلب نظريه هاي تئوري پردازان به نام آمريكايي، در جهت توجيه منطقي اين رويداد صورت گرفته است كه به عنوان نمونه مي توان به نظريه مشهور هانتينگتون با عنوان «برخورد تمدن ها» اشاره كرد. نكته مهم و جالب توجه ديگر، حضور برخي نام ها، در ميان باور مندان به اين تئوري است كه از جمله سياست گزاران فعلي ايالات متحده محسوب مي شوند و البته از حدود سه دهه پيش به اين سو، در جهت تحقق اين طرح، تلاش مي كرده اند، به عنوان مثال، دونالد رامسفلد و بوش پدر و پسر، كه هر دو از هم فكران دو كشيش صهيونيست هتاك به پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم، يعني جري فال ول وپت رابدتسون هستند. نويسنده، در ادامه گزارشي از تلاشهاي صهيونيست ها براي عملي كردن آرمان ديرينه خود مبني بر تشكيل حكومت جهاني ارائه مي دهد و در پايان، جريان هايي مانند تقابل بن لادن يا صدام با ايالات متحده را بدون ترديد، يك بازي سياسي، جهت پياده شدن نقشه هاي يهوديان صهيونيست مي داند

پاورقيها:

 
 
 
1- اطلاعات، 4 / 8 / 81.

 

 

منبع:www.seraj.ir



منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:14 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1652

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس