تحقیق و پروژه رایگان - 250

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)

بازديد: 19

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)




 


مگي‌: مي‌خواهم‌ به‌ مصاف‌ بعضي‌ سؤالات‌ كاملاً اساسي‌ بروم‌. چرا اساساً كسي‌ بايد به‌ فلسفه‌ علاقه‌ داشته‌ باشد؟ چرا فلسفه‌ مهم‌ است‌؟ اصولاً فلسفه‌ چيست‌؟ 
فيلسوفي‌ كه‌ از او براي‌ بحث‌ درباره‌ي‌ اين‌ سؤالها دعوت‌ كرده‌ام‌، داراي‌ شهرت‌ جهاني‌ است‌: سر آيزايابرلين‌، (1) دارنده‌ي‌ نشان‌ لياقت‌ (OM) ، عضو هيئت‌ علمي‌ كالج‌ اُل‌ سولز (2) در دانشگاه‌ آكسفورد، زندگينامه‌ نويس‌ كارل‌ ماركس‌، و مردي‌ به‌ خصوص‌ برجسته‌ به‌ مناسبت‌ اطلاعاتش‌ در تاريخ‌ انديشه‌ها. 

بحث‌ 

مگي‌: اگر كسي‌ تاكنون‌ يا به‌ ميل‌ و اراده‌ي‌ خودش‌ و يا به‌ علت‌ اينكه‌ نظام‌ آموزش‌ و پرورش‌ او را به‌ اين‌ راه‌ هدايت‌ نكرده‌، به‌ فلسفه‌ علاقه‌مند نشده‌ باشد، چه‌ دلايلي‌ مي‌توانيد براي‌ او بياوريد كه‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ پيدا كند؟ 

برلين‌: عرض‌ كنم‌، اول‌ اينكه‌ مسائل‌ فلسفي‌ در نفس‌ خودشان‌ جالب‌ توجه‌اند و غالباً با مفروضاتي‌ سروكار دارند كه‌ بسياري‌ از عقايد عادي‌ بر آنهاي‌ پي‌ريزي‌ شده‌اند. مردم‌ نمي‌خواهند چيزهايي‌ كه‌ به‌ نظرشان‌ مسلم‌ است‌ زياد وارسي‌ شود. وقتي‌ وادار به‌ تعمق‌ در اموري‌ مي‌شوند كه‌ پايه‌ي‌ اعتقاداتشان‌ است‌، كم‌ كم‌ احساس‌ ناراحتي‌ مي‌كنند. ولي‌ در واقع‌ بسياري‌ از پيش‌ فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ معتقدات‌ عادي‌ و ناشي‌ از شعور متعارف‌ در دايره‌ي‌ تحليل‌ فلسفي‌ قرار مي‌گيرند، و وقتي‌ درست‌ سنجيده‌ شدند، گاهي‌ معلوم‌ مي‌شود نه‌ آن‌چنان‌ محكم‌ و استوارند كه‌ در نظر اول‌ به‌ نظر مي‌رسيد و نه‌ معنا و نتايجشان‌ به‌ آن‌ روشني‌ است‌. فلاسفه‌ با تحقيق‌ در اين‌گونه‌ امور، شناختي‌ را كه‌ افراد از خودشان‌ دارند افزايش‌ مي‌دهند. 

مگي‌: همان‌ طور كه‌ مي‌فرماييد، همه‌ي‌ ما از اينكه‌ كسي‌ در پيش‌فرضهاي‌مان‌ بيش‌ از حد معيني‌ كندوكاو كند ناراحت‌ مي‌شويم‌ و از آن‌ نقطه‌ به‌ بعد، حتي‌ مقاومت‌ مي‌كنيم‌. چرا اين‌ طوريم‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ بعضاً به‌ دليل‌ اينكه‌ مردم‌ دوست‌ ندارند بيش‌ از حد تحليل‌ شوند و كسي‌ ريشه‌هاي‌شان‌ را بيرون‌ بياورد و از نزديك‌ وارسي‌ كند، و بعضاً به‌ اين‌ جهت‌ كه‌ لزوم‌ عمل‌ از اين‌ كار جلوگيري‌ مي‌كند. اگر شما به‌طور فعال‌ سرگرم‌ نوع‌ خاصي‌ زندگي‌ باشيد، اين‌ كار عامل‌ بازدارنده‌ و حتي‌ عاقبت‌ شايد فلج‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ دائماً از شما بپرسند: «چرا اين‌ كار را مي‌كنيد؟ آيا مطمئنيد كه‌ هدفهايي‌ كه‌ تعقيب‌ مي‌كنيد هدفهاي‌ حقيقي‌ است‌؟ آيا يقين‌ داريد كه‌ آنچه‌ مي‌كنيد ناقض‌ قواعد اخلاقي‌ يا اصول‌ يا آرمانهايي‌ نيست‌ كه‌ اگر بپرسند، خواهيد گفت‌ به‌ آنها ايمان‌ داريد؟ آيا اطمينان‌ داريد كه‌ بعضي‌ از ارزشهاي‌ شما با هم‌ مانعة‌ الجمع‌ نيستند و از اذعان‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نزد خودتان‌ كوتاهي‌ نمي‌كنيد؟ وقتي‌ بر سر نوعي‌ دوراهي‌ قرار مي‌گيريد، آيا گاهي‌ آن‌ قدر از روبه‌رو شدن‌ با آن‌ خودتان‌ را نمي‌بازيد كه‌ نگاهتان‌ را به‌ جاي‌ ديگري‌ مي‌دوزيد و كوشش‌ مي‌كنيد بار مسئوليت‌ را از گردن‌ خودتان‌ برداريد و به‌ دوش‌ پهن‌تر و قوي‌تر بيندازيد -از قبيل‌ دولت‌ يا مذهب‌ يا طبقه‌ يا جماعت‌ ديگري‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ داريد- يا شايد به‌ گردن‌ قواعد عمومي‌ اخلاقي‌ مردم‌ حسابي‌ و عادي‌؟ و آيا تصور نمي‌كنيد كه‌ خودتان‌ بايد زيروروي‌ مسئله‌ را بسنجيد و حلاجي‌ كنيد؟» آگر اين‌گونه‌ سؤالها از حد بگذرد، مردم‌ مرعوب‌ يا عصباني‌ مي‌شوند و اعتماد به‌ نفسشان‌ سست‌ مي‌شود و حتي‌ شروع‌ به‌ مقاومت‌ مي‌كنند. 
افلاطون‌ از زبان‌ سقراط‌ مي‌گويد كه‌ زندگي‌ بررسي‌ نشده‌ ارزش‌ زيستن‌ ندارد. ولي‌ اگر همه‌ي‌ افراد جامعه‌ روشنفكران‌ شكاكي‌ بودند كه‌ دائماً پيش‌ فرضها و مباني‌ اعتقاداتشان‌ را بررسي‌ مي‌كردند، ديگر مرد عمل‌ پيدا نمي‌شد. مع‌ هذا، اگر پيش‌فرضها بررسي‌ نشوند و همان‌ طور راكد بمانند، جامعه‌ ممكن‌ است‌ متحجر شود. اعتقادات‌ تصلب‌ پيدا مي‌كنند و به‌ صورت‌ جزميات‌ (3) درمي‌آيند و قوه‌ تخيل‌ كژومعوج‌ مي‌شود و ادراك‌ و تفكر از باروري‌ مي‌افتد. جامعه‌ اگر در بستر راحت‌ جزميات‌ و عقايد خشك‌ ترديدناپذير به‌ خواب‌ برود، كم‌ كم‌ مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله‌ تكان‌ بخورد و قوه‌ي‌ فكر و ادراك‌ به‌ كار بيفتد و زندگي‌ فكري‌ و ذهني‌ تنزل‌ و پسرفت‌ نكند و طلب‌ حقيقت‌ (ياطلب‌ عدالت‌ يا كمال‌ نفس‌) متوقف‌ نشود، مسلمات‌ و پيش‌ فرضها بايد -دست‌ كم‌ تاحدي‌ كه‌ جامعه‌ از حركت‌ بازنايستد- مورد شك‌ و سؤال‌ قرار بگيرند. انسانها و انديشه‌ها بعضاً از طريق‌ پدركُشي‌ پيشرفت‌ مي‌كنند، يعني‌ از اين‌ راه‌ كه‌ بچه‌ها حتي‌ اگر پدر را نمي‌كُشند، لااقل‌ اعتقادهاي‌ او را مي‌كشند و به‌ اعتقادات‌ جديد مي‌رسند. توسعه‌ و پيشرفت‌ به‌ همين‌ وابسته‌ است‌. در اين‌ جريان‌، كساني‌ كه‌ سؤالات‌ ناراحت‌ كننده‌ و مزاحم‌ مي‌كنند و به‌ شدت‌ درباره‌ي‌ پاسخها كنجكاوند، نقش‌ مطلقاً محوري‌ و اساسي‌ دارند. معمولاً اين‌گونه‌ افراد در هر جامعه‌اي‌ كم‌ پيدا مي‌شوند، و وقتي‌ به‌طور منظم‌ به‌ اين‌ فعاليت‌ مي‌پردازند و از روشهاي‌ عقليي‌ استفاده‌ مي‌كنند كه‌ خود اين‌ روشها در معرض‌ وارسي‌ و كندوكاو و نقد و سنجش‌اند، اسمشان‌ را مي‌گذاريم‌ فيلسوف‌. 

مگي‌: آيا ممكن‌ است‌ چند مثال‌ از پيش‌ فرضهايي‌ كه‌ شك‌ و سؤال‌ لازم‌ دارند، ذكر بفرماييد؟ 

برلين‌: مكالمات‌ افلاطون‌ قديمي‌ترين‌ و بارورترين‌ منبع‌ بحث‌ درباره‌ي‌ بالاترين‌ ارزشها و كوشش‌ براي‌ ترديد كردن‌ در عقل‌ و شعور متعارف‌ است‌. در رمانها يا نمايشنامه‌هاي‌ نويسندگان‌ نگران‌ چنين‌ مسائلي‌ هم‌ به‌ شواهد و نمونه‌هاي‌ اين‌ موضوع‌ برمي‌خوريد. قهرمانان‌ نمايشنامه‌هاي‌ ايبسن‌ (4) يا رمان‌ تورگنيف‌، شب‌ پيش‌، (5) يا درازترين‌ سفر يي‌.ام‌.فارستر (6) را به‌ ياد بياوريد. ولي‌ شايد فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ يا فلسفه‌ي‌ سياسي‌ جديد موارد آشناتري‌ به‌ دست‌ دهد. مثلاً صحبت‌ درباره‌ي‌ آزادي‌ يا برابري‌ را درنظر بگيريد كه‌ امروز دنيا را پر كرده‌. مقدمه‌ي‌ اعلاميه‌ي‌ استقلال‌ ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش‌ عيناً يادم‌ نيست‌...
 
مگي‌: «ما اين‌ حقايق‌ را بديهي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ جميع‌ آدميان‌ برابر آفريده‌ شده‌اند و آفريدگارشان‌ به‌ ايشان‌ برخي‌ حقوق‌ انفكاك‌ناپذير اعطا فرموده‌ است‌، از جمله‌ حق‌ حيات‌ و آزادي‌ وطلب‌ خوشبختي‌...» 

برلين‌: متشكرم‌. بسيار خوب‌، حقوق‌. حقوق‌ چيست‌؟ اگر از يك‌ آدم‌ عادي‌ در كوچه‌ و خيابان‌ بپرسيد حق‌ دقيقاً چيست‌، گيج‌ مي‌شود و نخواهد توانست‌ جواب‌ روشني‌ بدهد. ممكن‌ است‌ بداند پايمال‌ كردن‌ حقوق‌ ديگران‌ يعني‌ چه‌، يا معناي‌ اين‌ كار چيست‌ كه‌ ديگران‌ حق‌ او را نسبت‌ به‌ فلان‌ چيز انكار كنند يا ناديده‌ بگيرند؛ ولي‌ خود اين‌ چيزي‌ كه‌ مورد تجاوز قرار مي‌گيرد يا انكار مي‌شود، دقيقاً چيست‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ شما در لحظه‌ي‌ تولد كسب‌ مي‌كنيد يا به‌ ارث‌ مي‌بريد؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ روي‌ شما مُهر مي‌خورد؟ آيا يكي‌ از ويژگيهاي‌ ذاتي‌ انسان‌ است‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ كسي‌ آن‌ را به‌ شما داده‌؟ اگر اين‌ طور است‌، چه‌ كسي‌؟ به‌ چه‌ ترتيبي‌؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ اعطا كرد؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ سلب‌ كرد؟ چه‌ كسي‌ مي‌تواند سلب‌ كند؟ به‌ چه‌ حقي‌؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ موجب‌ اعطا يا سلب‌ بعضي‌ حقوق‌ ديگر شود؟ معناي‌ اين‌ حرف‌ چيست‌؟ آيا شما مي‌توانيد حقي‌ را از دست‌ بدهيد؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ مثل‌ فكر كردن‌ يا نفس‌ كشيدن‌ يا انتخاب‌ اين‌ يا آن‌، جزء ذاتي‌ طبيعت‌ شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق‌ طبيعي‌ همين‌ است‌؟ اگر اين‌ است‌، غرض‌ از «طبيعت‌» به‌ اين‌ معنا چيست‌؟ و از كجا مي‌دانيد كه‌ اين‌گونه‌ حقوق‌ چيست‌؟ 
مردم‌ درباره‌ي‌ اينكه‌ حقوق‌ چيست‌، بسيار با هم‌ اختلاف‌ نظر داشته‌اند. مثلاً قرن‌ هفدهم‌ را در نظر بگيريد كه‌ صحبتهاي‌ فراوان‌ راجع‌ به‌ حقوق‌ وجود داشت‌. در انگلستان‌ جنگ‌ داخلي‌ درگرفته‌ بود و يكي‌ از مسائل‌ اساسي‌ مورد نزاع‌ اين‌ بود كه‌ آيا چيزي‌ به‌ اسم‌ حق‌الاهي‌ پادشان‌ (7) وجود دارد يا نه‌. ما امروز اعتقادي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نداريم‌، اما پيداست‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ عده‌اي‌ معتقد به‌ آن‌ بودند و عقيده‌ داشتند كه‌ شاه‌ موجود ويژه‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند او را از موهبت‌ بعضي‌ حقوق‌ ويژه‌ برخوردار كرده‌ است‌. ديگران‌ معتقد بودند كه‌ چنين‌ حقوقي‌ وجود ندارد و صرفاً ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ خيال‌ كشيشها و شاعرهاست‌. اين‌ دو گروه‌ چطور با هم‌ بحث‌ مي‌كردند؟ هر كدام‌ چه‌ دلايلي‌ مي‌آوردند؟ چه‌ دلايلي‌ براي‌ مردم‌ قانع‌ كننده‌ بود؟ يكي‌ از نويسندگان‌ فرانسوي‌ در اواخر قرن‌ هفدهم‌ اين‌ سؤال‌ را مطرح‌ كرد كه‌ اگر پادشاه‌ فرانسه‌ بخواهد بعضي‌ از اتباع‌ و رعاياي‌ خودش‌ را به‌ پادشاه‌ انگليس‌ منتقل‌ كند، اين‌ اتباع‌ در اين‌ باره‌ چه‌ فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي‌ كه‌ اين‌ نويسنده‌ داد اين‌ بود كه‌ اتباع‌ مورد بحث‌ اصولاً حق‌ فكركردن‌ ندارند؛ فقط‌ بايد اطاعت‌ كنند چون‌ تابع‌ محض‌اند؛ پادشاه‌ كاملاً حق‌ دارد هرطور كه‌ خواست‌ با اتباعش‌ رفتار كند؛ حتي‌ تصور اينكه‌ اتباع‌ اجازه‌ي‌ فكر و چون‌ و چرا درباره‌ي‌ تصميمات‌ شاه‌ را داشته‌ باشند به‌ معناي‌ كفرگويي‌ است‌. خوب‌، ما امروز اين‌ حرفها را رد مي‌كنيم‌؛ ولي‌ در آن‌ زمان‌ خيلي‌ از مردم‌ معتقد به‌ سلسله‌ مراتب‌ بودند -يعني‌ تصور مي‌كردند دنياي‌ معنوي‌ و دنياي‌ مادي‌ ساختماني‌ طبقه‌ طبقه‌ است‌- و چنين‌ گفته‌اي‌ را قبول‌ داشتند. معتقد بودند كه‌ هر آدميزادي‌ داراي‌ محل‌ خاص‌ خودش‌ در كل‌ اين‌ سلسله‌ مراتب‌ است‌ و بايد وظايفي‌ را كه‌ مقام‌ و موقعيتش‌ در هرم‌ بزرگ‌ اجتماعي‌ ايجاب‌ مي‌كند، انجام‌ دهد. اين‌ چيزي‌ بود كه‌ مردم‌ صدها سال‌ به‌ آن‌ اعتقاد داشتند. بعد متفكراني‌ آمدند كه‌ منكر اين‌ مطلب‌ شدند و گفتند چنين‌ سلسله‌ مراتبي‌ وجود ندارد و انسانها با هم‌ برابرند و در موقع‌ تولد شبيه‌ همديگرند و بعضي‌ نيازها و قوا و خواهشهاي‌ طبيعي‌ دارند و همه‌ از بعضي‌ حقوق‌ طبيعي‌ ناگرفتني‌ بهره‌مندند و از جهت‌ اين‌ حقوق‌ تساوي‌ ميانشان‌ برقرار است‌. منظور من‌ اين‌ است‌ كه‌ نوع‌ دلايلي‌ كه‌ هر طرف‌ ممكن‌ است‌ در چنين‌ مناقشه‌اي‌ بياورد، موضوع‌ صحيحي‌ براي‌ فلسفه‌ است‌. در چه‌ رشته‌ي‌ ديگري‌ امكان‌ دارد راجع‌ به‌ آنها بحث‌ شود؟ اينها مسائلي‌ اصولي‌ است‌ كه‌ افراد عميقاً و به‌ مدت‌ طولاني‌ درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند؛ مسائلي‌ است‌ كه‌ به‌ نام‌ آنها جنگها و انقلابهاي‌ خونين‌ درگرفته‌ است‌. 

مگي‌: من‌ مطمئنم‌ كه‌ خيلي‌ از مردم‌ وقتي‌ اين‌ صحبتها را بشنوند، خواهند گفت‌: «بله‌، بسيار خوب‌، آنچه‌ مي‌گوييد راست‌ است‌، ولي‌ با وجود اين‌، چيزي‌ جزء يك‌ مشت‌ بحث‌ درباره‌ي‌ كلمات‌ نيست‌. همه‌اش‌ كليات‌ است‌. كسي‌ احتياج‌ ندارد براي‌ گذراندن‌ زندگي‌، خودش‌ را درباره‌ي‌ اين‌ چيزها به‌ دردسر بيندازد كه‌ اصلاً ربطي‌ به‌ زندگي‌ واقعي‌ و روزانه‌ ندارند. هر چه‌ بيشتر درگير اين‌ طور چيزها بشويد، بيشتر غصه‌ مي‌خوريد.» 

برلين‌: بله‌، ممكن‌ است‌ غصه‌ بخوريد، ولي‌ هستند كساني‌ كه‌ واقعاً مي‌خواهند با فكر و نگراني‌ به‌ كُنه‌ اين‌ امور برسند. مي‌خواهند بدانند چرا به‌ اين‌ طرز زندگي‌ مي‌كنند و چرا بايد اين‌ طور زندگي‌ كنند. اين‌ يكي‌ از خواستهاي‌ مطلقاً طبيعي‌ انسان‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از انسانهاي‌ برخوردار از بالاترين‌ درجه‌ي‌ تخيّل‌ آفريننده‌ و هوش‌ و استعداد عميقاً آن‌ را در خودشان‌ احساس‌ مي‌كنند. بدون‌ شك‌، قضيه‌ بحث‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ است‌، ولي‌ الفاظ‌ فقط‌ الفاظ‌ نيستند يا مشتي‌ مُهره‌ در فلان‌ بازي‌ زبان‌شناسي‌. لفظ‌ مبيّن‌ فكر است‌. زبان‌ به‌ تجربه‌ دلالت‌ مي‌كند؛ تجربه‌ را بيان‌ مي‌كند و دگرگون‌ مي‌كند. 

مگي‌: شما با آنچه‌ درباره‌ي‌ «حقوق‌» فرموديد، مثالي‌ براي‌ من‌ از چون‌ و چراي‌ فلسفي‌ آورديد. ممكن‌ است‌ خواهش‌ كنم‌ مثال‌ سرراستي‌ از يكي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ بزنيد كه‌ مربوط‌ به‌ اخلاق‌ باشد نه‌ سياست‌؟ 

برلين‌: اجازه‌ بدهيد داستاني‌ را كه‌ كسي‌ از تجربه‌هاي‌ خودش‌ در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ براي‌ من‌ گفته‌، نقل‌ كنم‌. اين‌ شخص‌ يك‌ افسر اطلاعاتي‌ بريتانيا در فرانسه‌ بود كه‌ در اواخر جنگ‌ مي‌بايست‌ از فرانسوي‌ خائني‌ كه‌ به‌ چنگ‌ نهضت‌ مقاومت‌ فرانسه‌ افتاده‌ بود، بازجويي‌ كند. فرد خائن‌ براي‌ گشتاپو كار كرده‌ بود و گروه‌ مربوط‌ به‌ نهضت‌ مقاومت‌ مي‌خواست‌ او را اعدام‌ كند. افسر اطلاعات‌ بريتانيايي‌ اجازه‌ خواسته‌ بود اول‌ از او بازجويي‌ كند چون‌ دلايلي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ مرد خائن‌ ممكن‌ است‌ با اطلاعاتي‌ كه‌ به‌ او مي‌دهد، سبب‌ نجات‌ عده‌اي‌ بي‌گناه‌ از مرگ‌ و شكنجه‌ بشود. افسر اطلاعاتي‌ براي‌ ديدن‌ مأمور گشتاپو رفت‌ كه‌ مرد بسيار جواني‌ بود. جوان‌ به‌ او گفت‌: «چرا من‌ بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟ اگر قول‌ بدهيد كه‌ جان‌ مرا نجات‌ خواهيد داد، جواب‌ مي‌دهم‌. ولي‌ مي‌دانم‌ كه‌ اينها قصد دارند فردا مرا بكشند، و اگر نتوانيد قول‌ بدهيد كه‌ جانم‌ را نجات‌ خواهيد داد، ديگر چرا بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟» در چنين‌ شرايطي‌، افسر بريتانيايي‌ مي‌بايست‌ چه‌ كار كند؟ وظيفه‌اش‌ به‌ عنوان‌ افسر اطلاعاتي‌ حكم‌ مي‌كرد تا مي‌تواند زير زبان‌ آن‌ جوان‌ را بكشد چون‌ ممكن‌ بود جان‌ افراد بي‌گناه‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بستگي‌ داشته‌ باشد. اما فقط‌ با دورغ‌ گفتن‌ امكان‌ داشت‌ در اين‌ كار موفق‌ شود. فايده‌ نداشت‌ بگويد: «من‌ نهايت‌ كوشش‌ را براي‌ قانع‌ كردنشان‌ خواهم‌ كرد كه‌ از كشتنت‌ صرف‌نظر كنند» يا چيزي‌ از اين‌ قبيل‌. مي‌دانست‌ كه‌ هيچ‌ كاري‌ از دستش‌ براي‌ نجات‌ جوان‌ از اعدام‌ برنمي‌آيد، و به‌ هر نحوي‌ كه‌ بخواهد از دادن‌ قول‌ صريح‌ طفره‌ برود، مشتش‌ نزد او باز خواهد شد. اگر افسر قاطعانه‌ مي‌گفت‌: «جانت‌ را نجات‌ مي‌دهم‌ به‌ شرطي‌ كه‌ با من‌ حرف‌ بزني‌»، جوان‌ وقتي‌ پي‌ مي‌برد كه‌ فريب‌ خورده‌، در دم‌ مرگ‌ نفرين‌ نثار او مي‌كرد. 
اين‌، به‌ نظر من‌، نمونه‌ يك‌ مشكل‌ اخلاقي‌ است‌ و از نوع‌ چيزهايي‌ كه‌ به‌ اخلاق‌ مربوط‌ مي‌شود. كسي‌ كه‌ سودمندي‌ را اصل‌ قرار بدهد ممكن‌ است‌ بگويد: «اگر چيزي‌ احتمال‌ داشته‌ باشد خوشي‌ و خوشبختي‌ انسان‌ را افزايشس‌ دهد و از بدبختي‌ و بينوايي‌ او بكاهد، البته‌ كه‌ بايد دروغ‌ بگويي‌.» همين‌ نتيجه‌ را كساني‌ خواهند گرفت‌ كه‌ بالاترين‌ ارزش‌ را، به‌ خصوص‌ در زمان‌ جنگ‌، براي‌ تكاليف‌ نظامي‌ يا ميهني‌ قائلند. ولي‌ ممكن‌ است‌ ملاحظات‌ ديگري‌ در بين‌ باشد: مثلاً احكام‌ مذهبي‌ تخطّي‌ناپذير يا نداي‌ وجدان‌ يا رابطه‌ي‌ يك‌ انسان‌ با انسان‌ ديگر كه‌ اين‌ سؤال‌ را پيش‌ بياورد كه‌ چطور مي‌تواني‌ به‌ مردي‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ اين‌ چنين‌ دروغ‌ وحشتناكي‌ بگويي‌؟ آيا كردار مرد محكوم‌ به‌ كلي‌ اين‌ حق‌ را از او سلب‌ كرده‌ كه‌ مانند يك‌ انسان‌ با او رفتار كنند؟ آيا در بالاترين‌ حد، چيزي‌ به‌ نام‌ حقوق‌ انساني‌ وجود ندارد؟ يكي‌ از قهرمانان‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد اگر از من‌ بپرسند آيا حاضري‌ خوشبختي‌ ميليونها انسان‌ رابه‌ بهاي‌ شكنجه‌ي‌ فقط‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ بخري‌، مي‌گويم‌ نه‌. آيا اين‌ جواب‌ آشكارا غلط‌ است‌؟ پيروان‌ اصالت‌ سودمندي‌ مجبورند پاسخ‌ دهند: «بله‌، آشكارا غلط‌ است‌ -هم‌ غلط‌ است‌ و هم‌ آميخته‌ به‌ احساسات‌ سطحي‌.» ولي‌ ما چنين‌ فكري‌ به‌ خاطرمان‌ نمي‌رسد. بعضي‌ از ما معتقديم‌ كه‌ شخص‌ كاملاً حق‌ دارد بگويد: «من‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ را شكنجه‌ نخواهم‌ كرد. نمي‌دانم‌ بعد چه‌ اتفاقي‌ خواهد افتاد، ولي‌ كارهايي‌ هست‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ به‌ چه‌ بهايي‌ تمام‌ شود، روا نيست‌ هيچ‌ انساني‌ بكند.» 
خوب‌، پس‌ اينجا دو فلسفه‌ي‌ متعارض‌ داريم‌. يكي‌ شايد به‌ شريف‌ترين‌ و والاترين‌ معنا به‌ سودمندي‌ نظر دارد (يا ميهن‌پرستانه‌ است‌)، ديگري‌ بر قواعد عام‌ مطلق‌ پي‌ريزي‌ شده‌. كار فيلسوف‌ اخلاق‌ اين‌ نيست‌ كه‌ به‌ كسي‌ دستور بدهد كدام‌ يكي‌ را انتخاب‌ كن‌؛ كار او اين‌ است‌ كه‌ توضيح‌ بدهد پاي‌ چه‌ مسائل‌ و ارزشهايي‌ در ميان‌ است‌ و دلايل‌ له‌ و عليه‌ نتايج‌ مختلف‌ را بسنجد و ميانشان‌ داوري‌ كند و شكلهاي‌

ماركسيسم‌ در اساس‌ نظريه‌اي‌ در جامعه‌ شناسي‌ است‌، نظريه‌اي‌ است‌ درباره‌ي‌ تكامل‌ اجتماعي‌ نوع‌ بشر، داستان‌ پيشرفتي‌ مستلزم‌ جنگها و انقلابها و سنگدليها و بدبختيهاي‌ بي‌حدّ و حساب‌ است‌، منتهي‌ داستاني‌ كه‌ آخرش‌ خوش‌ است‌. تعيين‌ كننده‌ ياموجب‌ حقيقت‌ و كذب‌ و حق‌ و ناحق‌ و زيبايي‌ و زشتي‌، منافع‌ طبقاتي‌ است‌.
 

مختلف‌ و متعارض‌ زندگي‌ و غايات‌ عمر و احياناً قيمت‌ هر كدام‌ را روشن‌ كند. البته‌ در آخر كار هركسي‌ بايد شخصاً مسئوليت‌ بپذيرد و دست‌ به‌ كاري‌ بزند كه‌ به‌ نظرش‌ درست‌ است‌. راهي‌ كه‌ انتخاب‌ مي‌شود اگر انتخاب‌ كننده‌ متوجه‌ اصولي‌ باشد كه‌ پايه‌ي‌ آن‌ است‌، راهي‌ عقلي‌ است‌، و اگر او مي‌توانسته‌ به‌ راه‌ ديگري‌ برود، راهي‌ اختياري‌ است‌. اين‌گونه‌ تصميمها ممكن‌ است‌ بسيار عذاب‌آور باشد. اطاعت‌ از دستور بدون‌ فكر كردن‌، آسان‌تر است‌. 

مگي‌: يكي‌ از خوبيهاي‌ مثالهايي‌ كه‌ از مشكلات‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ آورديد اين‌ بود كه‌ مطلقاً هيچ‌ بحث‌ لفظي‌ در آنها وجود نداشت‌. كاش‌ مشكلاتي‌ كه‌ فيلسوفان‌ اخلاق‌ -دست‌ كم‌ تا اين‌ اواخر- در آثار چاپ‌ شده‌شان‌ از آنها بحث‌ مي‌كنند بيشتر اين‌ طور بود. اشخاص‌ غيرفيلسوفي‌ كه‌ مي‌خواهند فلسفه‌ بخوانند از چيزي‌ كه‌ تعجب‌ مي‌كنند و مي‌رمند اين‌ است‌ كه‌ مي‌بينند بخش‌ بزرگي‌ از بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ و زبان‌ است‌. آيا ممكن‌ است‌ به‌ طرزي‌ كه‌ مطلب‌ را نزد افراد غيرمتخصص‌ توجيه‌ كند، توضيح‌ بدهيد كه‌ چرا اين‌ طور است‌؟ 

برلين‌: تا آنجا كه‌ بتوانم‌ كوشش‌ خواهم‌ كرد. فلاسفه‌ي‌ امروز، يا دست‌ كم‌ بعضي‌ از آنها، از اين‌ جهت‌ كه‌ موضوع‌ به‌ مردم‌ مربوط‌ مي‌شود، به‌ خودشان‌ لطمه‌ زده‌اند چون‌ مصرانه‌ مي‌گويند كه‌ عمدتاً با زبان‌ سروكار دارند. مردم‌ هم‌ فكر مي‌كنند كه‌ لابد اين‌ كاري‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و فلاسفه‌ به‌ معناي‌ مراد فرهنگ‌ نويسان‌ يا اهل‌ دستور زبان‌ يا زبان‌ شناسان‌ با زبان‌ سروكار دارند و اگر اين‌ طور باشد، مسلماً فرهنگ‌ نويسان‌ و اهل‌ دستور زبان‌ در اين‌ كار ماهرترند. ولي‌ در واقع‌ فلاسفه‌ حقيقتاً سروكارشان‌ با زبان‌ است‌ چون‌ معتقدند كه‌ ما با استفاده‌ از واژه‌ها فكر مي‌كنيم‌ و واژه‌ خودش‌ گاهي‌ به‌ معناي‌ عمل‌ و كردار است‌ و، بنابراين‌، بررسي‌ زبان‌ مساوي‌ با بررسي‌ فكر و حتي‌ سراسر ديدگاهها و طرز زندگي‌ است‌. وقتي‌ كسي‌ با اين‌ مسائل‌ دشوار فلسفي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ پاسخ‌ آشكاري‌ ندارند، ممكن‌ است‌ براي‌ شروع‌ كار از خودش‌ بپرسد: «اين‌ چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ ما دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابي‌ مي‌گرديم‌؟ آيا اين‌ سؤال‌ از فلان‌ قسم‌ است‌ يا از قسم‌ ديگر؟ آيا به‌ امور واقع‌ و آنچه‌ هست‌ مربوط‌ مي‌شود؟ يا سؤالي‌ مربوط‌ به‌ منطق‌ و نسبت‌ بين‌ تصورات‌ است‌؟ يا مخلوطي‌ از اين‌ دو؟ يا هيچ‌ كدام‌.» سوا كردن‌ تصورات‌ و مقولات‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ كار نسبتاً مشكلي‌ است‌؛ ولي‌ همه‌ي‌ فلاسفه‌ خوب‌، صرف‌نظر از اينكه‌ چه‌ اسمي‌ روي‌ آن‌ بگذارند، اين‌ كار را كرده‌اند و مي‌كنند. هيچ‌ عيبي‌ ندارد كه‌ نام‌ آن‌ را نظم‌ و سامان‌ دادن‌ به‌ آشفتگيها بگذاريم‌، البته‌ سواي‌ اينكه‌ كساني‌ كه‌ متوجه‌ نبوده‌اند يا سوء نيت‌ داشته‌اند، گمراه‌ شده‌اند. اين‌ قبيل‌ آشفتگيها به‌ آشفته‌ فكري‌ مي‌انجامد و آشفته‌ فكري‌ هم‌ به‌ وحشي‌گري‌ در عمل‌. 

مگي‌: اعتقادات‌ نازيها درباره‌ي‌ نژاد از بسياري‌ آشفته‌ فكريها سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ از جلمه‌ اين‌ قسم‌ خاص‌ آشفته‌ فكري‌، اين‌ طور نيست‌؟ 

برلين‌: چرا. اين‌گونه‌ آشفته‌ فكريها از پاره‌اي‌ جهات‌ منشأ تجربي‌ داشت‌ و از بعضي‌ جهات‌ نداشت‌. خود تصور اينكه‌ بعضي‌ موجودات‌ دون‌ انساني‌ وجود دارند -مانند يهوديها يا كوليها يا اسلاوها يا سياهها يا هركس‌ ديگر، و اين‌ موجودات‌ خطر وحشتناك‌ براي‌ جامعه‌ ايجاد مي‌كنند و، بنابراين‌، بايد نابود شوند- خود اين‌ اعتقاد هولناك‌ بدون‌ شك‌ بعضاً از عقايد نادرست‌ تجربي‌ درباره‌ي‌ ماهيت‌ رفتار اين‌گونه‌ زنان‌ و مردان‌ مايه‌ مي‌گرفت‌. منتهي‌ نكته‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ مسائل‌ همه‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌: يعني‌ تصور چيزي‌ دون‌ انسانيت‌ و اينكه‌ مادون‌ بشر بودن‌ يعني‌ چه‌ و مقصود ما از كلمه‌ي‌ «انسان‌» چيست‌ و طبيعت‌ انسان‌ به‌ چه‌ معناست‌ و چه‌ چيزي‌ فرد انساني‌ را مي‌سازد و عالي‌تر و پست‌تر بودن‌ چگونه‌ چيزي‌ است‌، و البته‌ اينكه‌ نتايج‌ اينها كدام‌ است‌ و چه‌ چيزي‌ شكنجه‌ كردن‌ و كشتن‌ «پست‌ترها» را توجيه‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ شكايت‌ دارند كه‌ اينها مسائلي‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و چيزي‌ جزء بررسي‌ زبان‌ و كاربرد زبان‌ نيست‌، بايد فكر كنند جان‌ مردم‌ در آن‌ زمان‌ به‌ اين‌ چيزها بستگي‌ داشت‌ و هنوز هم‌ دارد. 

مگي‌: بعضي‌ از فيلسوفان‌ زبان‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تحليل‌ نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ ما از زبان‌، ما را از افسون‌ آن‌ آزاد مي‌كنند. به‌ عبارت‌ ديگر، كسي‌ كه‌ افسون‌ زده‌ي‌ زبان‌ است‌ ماييم‌، نه‌ آنها. 

برلين‌: همين‌ طور است‌. به‌ عقيده‌ي‌ من‌، اين‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ خدماتشان‌ به‌ بشر بوده‌ است‌، و به‌ اين‌ جهت‌ كساني‌ كه‌ مي‌خواهند نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ اوليه‌ از زبان‌ همچنان‌ حفظ‌ شود و مي‌ترسند كه‌ مبادا تحليل‌ آن‌ به‌ تضعيف‌ تأثيرش‌ بينجامد، اين‌گونه‌ فلاسفه‌ را مردمي‌ خطرناك‌ مي‌دانند. شاعر آلماني‌ هاينه‌ (8) مي‌گفت‌ فيلسوف‌ آرام‌ و ساكت‌ را در كتابخانه‌اش‌ ناديده‌ نگيريد چون‌ او ممكن‌ است‌ بسيار قوي‌ پنجه‌ و قهّار باشد؛ اگر او را صرفاً آدم‌ فضل‌ فروشي‌ سرگرم‌ مشتي‌ كارهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ بدانيد، قدرتش‌ را دست‌ كم‌ گرفته‌ايد؛ اگر كانت‌ خداي‌ متكلمان‌ عقلي‌ مشرب‌ را از ارزش‌ و اعتبار نينداخته‌ بود، روبسپير (9) گردن‌ شاه‌ را نمي‌زد. (10) هاينه‌ در آن‌ زمان‌ در فرانسه‌ زندگي‌ مي‌كرد و به‌ فرانسويها هشدار مي‌داد كه‌ فلاسفه‌ي‌ ايدئاليست‌ آلماني‌ -يعني‌ پيروان‌ فيشته‌ (11) و شلينگ‌ (12) و اين‌ قبيل‌ افراد - مؤمناني‌ متعصب‌اند كه‌ نه‌ ترس‌ جلودارشان‌ است‌ و نه‌ لذت‌ جويي‌ و روزي‌ عاقبت‌ خشمناك‌ به‌ پا خواهند خاست‌ و يادگارهاي‌ بزرگ‌ تمدن‌ غرب‌ را با خاك‌ يكسان‌ خواهند كرد. او مي‌گفت‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ يورش‌ بزرگ‌ فلسفي‌، اروپا را به‌ ورطه‌ي‌ جنگ‌ و ويراني‌ سرنگون‌ كند، انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در مقايسه‌ بازي‌ كودكانه‌اي‌ به‌ نظر خواهد رسيد. هاينه‌ شك‌ نداشت‌ كه‌ قدرت‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌، ولو به‌طور غيرمستقيم‌، ممكن‌ است‌ بسيار عظيم‌ و دامنه‌دار باشد چون‌ شخصاً از اين‌ موضوع‌ تجربه‌ كسب‌ كرده‌ بود و مثلاً سر درسهاي‌ هگل‌ رفته‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ فلاسفه‌ براي‌ ايجاد خير يا شر قدرت‌ عظيم‌ دارند و از قهارترين‌ قانون‌گذاران‌ بشرند، نه‌ فقط‌ مشتي‌ افراد بي‌آزاري‌ كه‌ سرشان‌ به‌ لفاظي‌ گرم‌ است‌. 

مگي‌: و علت‌ همه‌ي‌ اينها كلماتي‌ است‌ كه‌ روي‌ كاغذ مي‌آوردند يا در سخنرانيها و درسها ادا مي‌كنند. اينكه‌ زبان‌ چگونه‌ در فعاليت‌ فلسفي‌ و از آن‌ راه‌ در تاروپود واقعيت‌ تنيده‌ مي‌شود، عميقاً مسئله‌ساز است‌. حتي‌ درمورد پرسش‌ به‌ ظاهر ساده‌اي‌ كه‌ شما به‌ عنوان‌ مثال‌ پيش‌ كشيديد كه‌ «حق‌ چيست‌؟»، اين‌ مسئله‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ آيا درباره‌ي‌ معناي‌ واژه‌ تحقيق‌ مي‌كنيم‌ يا درباره‌ي‌ ماهيت‌ موجودي‌ مجرد و انتزاعي‌ كه‌ گرچه‌ انتزاعي‌ است‌، ولي‌ به‌ نحوي‌ از انحا وجود دارد؟ اين‌ سؤال‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ حرف‌ شما در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌: «چطور ما پي‌ مي‌بريم‌ كه‌ چه‌ نوع‌ دلايلي‌ منجر به‌ قبول‌ اين‌ قضيه‌ مي‌شود كه‌ شما فلان‌ حق‌ را داريد -مثلاً حق‌ خوشبختي‌- يا برعكس‌ فلان‌ حق‌ را نداريد؟» به‌ خاطر دارم‌ جايي‌ مي‌خواندم‌ كه‌ روزي‌ يكي‌ به‌ مارتين‌ لوتر (13) گفته‌ بود انسانها استحقاق‌ خوشبختي‌ دارند يا هدف‌ زندگي‌ خوشبختي‌ است‌، و او پاسخ‌ داده‌ بود: «خوشبختي‌؟ نه‌!» و اضافه‌ كرده‌ بود: "Leiden! Leiden! Kreutz! Kreutz!" 
يعني‌: «رنج‌ بردن‌، رنج‌ بردن‌، صليب‌، صليب‌.» (14) اين‌ معنا محور بعضي‌ از شكلهاي‌ دين‌ مسيح‌ است‌ و يكي‌ از عميق‌ترين‌ اعتقادها و ديدهايي‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ كه‌ عده‌ زيادي‌ از انسانها فوق‌العاده‌ غيرسطحي‌ آن‌ را پايه‌ي‌ زندگي‌ خودشان‌ قرار داده‌اند، و يقيناً حرف‌ پيش‌ پاافتاده‌اي‌ نيست‌. مي‌توانيد بگوييد كه‌ سروكار ما اينجا با الفاظ‌ است‌: شايد الفاظ‌ كليدي‌، ولي‌ به‌ هر حال‌ الفاظ‌. مي‌توانيد بپرسيد كه‌ «كلمه‌ي‌ «رنج‌» يعني‌ چه‌؟ لفظ‌ «صليب‌» يعني‌ چه‌؟» ولي‌ مسئله‌ اين‌ نيست‌. ما اينجا متخصص‌ دستور زبان‌ نيستيم‌ يا فرهنگ‌ نويس‌. براي‌ اينكه‌ پي‌ ببريم‌ اين‌ الفاظ‌ چه‌ معنايي‌ براي‌ لوتر و اشخاصي‌ از قبيل‌ او داشته‌اند، يا چه‌ معنايي‌ دارند وقتي‌ كلمه‌ي‌ «معنا» را به‌ اين‌ مفهوم‌ به‌ كار مي‌بريم‌، فايده‌ ندارد به‌ لغتنامه‌ مراجعه‌ كنيم‌. 

مگي‌: ولي‌ مسئله‌ هنوز كاملاً روشن‌ نيست‌. اگر قصد شما پي‌ بردن‌ به‌ معناي‌ ] الفاظ‌ [ به‌ اين‌ مفهوم‌ نيست‌، پس‌ ماهيت‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواهيد به‌ آن‌ برسيد دقيقاً چيست‌؟ فراموش‌ نكنيد كه‌ بعضي‌ از بزرگ‌ترين‌ نوابغ‌ تاريخ‌ بشر اين‌گونه‌ سؤالات‌ را دو سه‌ هزار سال‌ حلاجي‌ كرده‌اند، بدون‌ اينكه‌ پاسخهايي‌ مورد قبول‌ عموم‌ پيدا كنند. اين‌ لااقل‌ حكايت‌ دارد از اينكه‌ سؤالهاي‌ مورد بحث‌ خصلت‌ ويژه‌اي‌ دارند. شايد اصولاً پاسخ‌ نداشته‌ باشند. شايد چيزي‌ كه‌ جستجو مي‌كنيد، اساساً وجود ندارد. 

برلين‌: بسيار خوب‌، بگذاريد از خودمان‌ بپرسيم‌: «چه‌ نوع‌ سؤالاتي‌ جواب‌ دارند؟» ولو به‌ قيمت‌ ساده‌سازي‌ زياده‌ از حد قضيه‌ هم‌ كه‌ شده‌، ممكن‌ است‌ بگوييم‌ مسائلي‌ كه‌ با اطمينان‌ مي‌شود ادعا كرد علي‌الاصول‌، ولو نه‌ هميشه‌ در عمل‌، ممكن‌ است‌ فيصله‌ پيدا كنند به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. يك‌ دسته‌، سؤالات‌ عادي‌ تجربي‌ است‌، يعني‌ سؤالات‌ مربوط‌ به‌ اينكه‌ در دنيا چه‌ چيز هست‌، يا سؤال‌ از آن‌ قسم‌ اموري‌ كه‌ مشاهده‌ي‌ عادي‌ يا علم‌ با آن‌ سروكار دارد. «آيا در استراليا قُوي‌ سياه‌ وجود دارد؟» «بله‌، وجود دارد؛ در آنجا ديده‌ شده‌ است‌.» «آب‌ از چه‌ ساخته‌ شده‌ است‌؟» «از اقسام‌ معيني‌ مولكول‌.» «خود مولكولها از چه‌ ساخته‌ شده‌اند؟» «از اتمها.» در اين‌ موارد، در قلمرو گفته‌هاي‌ قابل‌ تحقيق‌ يا لااقل‌ قابل‌ ابطال‌ و تكذيب‌ هستيم‌. شعور عادي‌ هم‌ همين‌ طور عمل‌ مي‌كند: «پنير كجاست‌؟» «در گنجه‌.» «از كجا مي‌داني‌؟» «براي‌ اينكه‌ نگاه‌ كرده‌ام‌.» اين‌ حرف‌ براي‌ آن‌ سؤال‌ پاسخي‌ كاملاً كافي‌ تلقي‌ مي‌شود. در شرايط‌ عادي‌، نه‌ من‌ شكي‌ نسبت‌ به‌ آن‌ خواهم‌ داشت‌، نه‌ شما. به‌ اين‌ سؤالات‌ مي‌گويند سؤالات‌ تجربي‌، سؤالات‌ مربوط‌ به‌ امور واقع‌ كه‌ يا به‌ حكم‌ شعور عادي‌ و عقل‌ سليم‌ حل‌ و فصل‌ مي‌شوند يا، در موارد پيچيده‌تر، با مشاهده‌ي‌ كنترل‌ شده‌، با آزمايش‌، با تأييد فرضيه‌ها، الي‌ آخر. پس‌ اين‌ يك‌ قسم‌ سؤال‌ بود. 
بعد قسم‌ ديگري‌ سؤال‌ وجود دارد، يعني‌ آن‌گونه‌ سؤالاتي‌ كه‌ رياضيدانان‌ يا منطقدانان‌ طرح‌ مي‌كنند. در آنجا شما بعضي‌ تعريفها و بعضي‌ قواعد درباره‌ي‌ استنتاج‌ قضايا از قضاياي‌ ديگر و قواعد انتاج‌ را مي‌پذيريد كه‌ به‌ شما امكان‌ مي‌دهد از مقدمات‌ به‌ نتيجه‌ برسيد. همچنين‌ مجموعه‌هايي‌ از قواعد وجود دارد كه‌ مطابق‌ آنها نسبتهاي‌ منطقي‌ بين‌ قضايا را مي‌شود بازبيني‌ و امتحان‌ كرد. اين‌ امر به‌ شما هيچ‌ اطلاعي‌ درباره‌ي‌ جهان‌ نمي‌دهد. مقصودم‌ رشته‌هاي‌ صوري‌ (15) است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هيچ‌ رابطه‌اي‌ با مسائل‌ مربوط‌ به‌ واقعيت‌ و آنچه‌ هست‌ نداشته‌ باشند، مثل‌ رياضيات‌ و منطق‌ و نظريه‌هاي‌ بازيها. (16) براي‌ اينكه‌ پاسخ‌ اين‌گونه‌ مسائل‌ را پيدا كنيد، نگاه‌ نمي‌كنيد از پنجره‌ به‌ بيرون‌ يا به‌ فلان‌ عقربه‌ يا از تلسكوپ‌ يا داخل‌ گنجه‌. اگر من‌ به‌ شما بگويم‌ شاه‌ در شطرنج‌ هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، فايده‌ ندارد بگوييد: «خوب‌، شما اين‌ طور مي‌گوييد كه‌ فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، ولي‌ شبي‌ خودم‌ به‌ صفحه‌ي‌ شطرنج‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و ديدم‌ شاه‌ دو خانه‌ حركت‌ كرد.» چنين‌ حرفي‌ ردِّ قضيه‌اي‌ كه‌ من‌ بيان‌ كردم‌ تلقي‌ نمي‌شود، چون‌ حرف‌ من‌ در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌ قاعده‌اي‌ در شطرنج‌ وجود دارد كه‌ به‌ موجب‌ آن‌، شاه‌ اجازه‌ دارد هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ كند، وگرنه‌ آن‌ قاعده‌ نقض‌ مي‌شود. چطور مي‌دانيم‌ كه‌ آن‌ قاعده‌ راست‌ است‌؟ قاعد از نوع‌ اظهاراتي‌ نيست‌ كه‌ ممكن‌ است‌ راست‌ باشد يا دروغ‌، همان‌ طور كه‌ امرونهي‌ و سؤال‌ همچنين‌ نيست‌. قاعد صرفاً قاعده‌ است‌: يا آن‌ را مي‌پذيريد يا قاعده‌ي‌ ديگري‌ را قبول‌ مي‌كنيد. اينكه‌ آيا اين‌ قسم‌ انتخاب‌، اختياري‌ است‌ يا نه‌ و قواعد چه‌ مرتبه‌ و مقامي‌ دارند، مسائل‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌ يا صوري‌. كمي‌ بعد توضيح‌ خواهم‌ داد كه‌ مقصودم‌ چيست‌. 
يكي‌ از خاصيتهاي‌ محوري‌ دو دسته‌ سؤالي‌ كه‌ ذكر كردم‌ اين‌ است‌ كه‌ براي‌ پيدا كردن‌ جواب‌، روشهايي‌ وجود دارد كه‌ به‌ وضوح‌ درك‌ مي‌شود. ممكن‌ است‌ پاسخ‌ فلان‌ پرسش‌ تجربي‌ را ندانيد، اما مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ جوابي‌ مناسب‌ اين‌ قسم‌ سؤال‌ است‌ و دامنه‌ي‌ جوابهاي‌ ممكن‌ چيست‌. اگر بپرسم‌: «يوليوس‌ قيصر چقدر عمر كرد؟»، ممكن‌ است‌ ندانيد كه‌ عمر او چند سال‌ بود، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ جواب‌ را از چه‌ راهي‌ پيدا كنيد. مي‌دانيد به‌ چه‌ نوع‌ كتابهايي‌ نظر بيندازيد و چه‌ قسم‌ دلايلي‌ براي‌ جواب‌ شما دليل‌ محسوب‌ خواهد شد. اگر بپرسم‌: «آيا در تايلند پرندگاني‌ هستند كه‌ هرگز نتوانند بپرند؟»، ممكن‌ است‌ جواب‌ را ندانيد، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ مشاهده‌ يا عدم‌ مشاهده‌اي‌ مؤدي‌ به‌ جواب‌ خواهد شد. در اخترشناسي‌ هم‌ همين‌ طور است‌. نمي‌دانيد كه‌ آن‌ طرف‌ فلان‌ سيّاره‌ دوردست‌ چه‌ شكلي‌ است‌ چون‌ هرگز آن‌ را نديده‌ايد؛ اما مي‌دانيد كه‌ اگر مي‌توانستيد به‌ آنجا پرواز كنيد، چنان‌ كه‌ در حال‌ حاضر مي‌توانيد به‌ ماه‌ برويد، احياناً آن‌ را مي‌ديديد. همين‌ طور، در رشته‌هاي‌ صوري‌ هم‌ مسائل‌ حل‌ نشده‌اي‌ وجود دارد، ولي‌ در آنجا هم‌ روشهاي‌ پذيرفته‌اي‌ براي‌ حلشان‌ هست‌. مي‌دانيد كه‌ مسائل‌ رياضي‌ را نمي‌توانيد با نگاه‌ كردن‌ يا دست‌ زدن‌ يا گوش‌ كردن‌ حل‌ كنيد. به‌ همين‌ ترتيب‌، از استدلال‌ جبري‌ محض‌ در حوزه‌ي‌ تجربه‌ پاسخي‌ به‌ دست‌ نخواهد آمد. درست‌ است‌ كه‌ مرزي‌ كه‌ من‌ بين‌ اين‌ حوزه‌ها تعيين‌ كرده‌ام‌ زيادي‌ سفت‌ و سخت‌ است‌ و رابطه‌ي‌ گزاره‌هاي‌ توصيفي‌ و صوري‌ در واقع‌ بسيار پيچيده‌تر است‌، ولي‌ اين‌ نحوه‌ي‌ بيان‌ پوزيتيويستي‌، نكته‌اي‌ را كه‌ مي‌خواهم‌ بر آن‌ تكيه‌ كنم‌، روشن‌تر مي‌كند. نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ بين‌ اين‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ از سؤالات‌، باز سؤالات‌ ديگري‌ وجود دارد كه‌ نمي‌شود به‌ آنها به‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو طريق‌ جواب‌ داد. بسياري‌ از اين‌گونه‌ سؤالات‌ وجود دارد از جمله‌ سؤالات‌ فلسفي‌. به‌ نظر من‌، يكي‌ از نشانه‌هاي‌ سؤالهاي‌ فلسفي‌ در وهله‌ي‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ نمي‌دانيد كجا دنبال‌ جواب‌ بگرديد. يكي‌ از شما مي‌پرسد: «عدالت‌ چيست‌؟» يا «آيا موجب‌ هر رويدادي‌، رويدادهاي‌ قبلي‌ است‌؟» يا «غايات‌ زندگي‌ چيست‌؟ آيا بايد در پي‌ خوشبختي‌ باشيم‌، يا به‌ پيشبرد برابري‌ اجتماعي‌ يا عدالت‌ يا عبادت‌ يا معرفت‌ كمك‌ كنيم‌، ولو اين‌ امور به‌ خوشبختي‌ منتهي‌ نشود؟» دقيقاً چطور مي‌خواهيد به‌ اين‌ پرسشها جواب‌ بدهيد؟ يا فرض‌ كنيد شخصي‌ كه‌ به‌ فكر كردن‌ درباره‌ي‌ تصورات‌ گرايش‌ دارد از شما بپرسد: «مقصودتان‌ از «واقع‌» چيست‌؟ واقعيت‌ را از ظاهر، يا بود را از نمود، چگونه‌ تشخيص‌ مي‌دهيد؟» يا بپرسد: «دانش‌ يا معرفت‌ چيست‌؟ ما چه‌ چيزي‌ را مي‌دانيم‌؟ آيا مي‌توانيم‌ چيزي‌ را به‌ يقين‌ بدانيم‌؟ غير از دانش‌ يا معرفت‌ رياضي‌، آيا چيزي‌ هست‌ كه‌ به‌ يقين‌ بدانيم‌ يا بتوانيم‌ بدانيم‌؟ اگر مي‌دانيم‌، از كجا بدانيم‌ كه‌ آن‌ را قطعاً و يقيناً مي‌دانيم‌؟» فرض‌ كنيد علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد كه‌ شما با اتكا به‌ آن‌ بتوانيد بگوييد: «خوب‌، كارشناساني‌ هستند كه‌ خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند خوب‌ يا حق‌ چيست‌. خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند كه‌ آيا همه‌ چيز موجَب‌ به‌ عليت‌ است‌ يا نه‌، و آيا خوشبختي‌ هدف‌ صحيح‌ زندگي‌ انسانهاست‌ يا نه‌، و حق‌ و تكليف‌ و معرفت‌ و واقعيت‌ و صدق‌ و همه‌ي‌ اين‌ قبيل‌ امور چيست‌. بايد به‌ حرف‌ آنها گوش‌ كنيد.» بسيار خوب‌، اگر چنين‌ علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد، براي‌ پيدا كردن‌ پاسخ‌ سؤالهايي‌ كه‌ بالاتر گفتيم‌، چه‌كار مي‌كنيد؟ البته‌ رياضيدان‌ مي‌تواند به‌ سؤالهاي‌ رياضي‌ پاسخ‌ بدهد. ولي‌ فكر نمي‌كنم‌ گمان‌ كنيد كه‌ اخلاقيون‌ يا فلاسفه‌ي‌ خطاناپذيري‌ باشند قادر به‌ دادن‌ آن‌چنان‌ پاسخهاي‌ مطلقاً روشني‌

ماركس‌ كه‌ هيچ‌ اثر منظم‌ و روشمندي‌ در فلسفه‌ ننوشته‌، ادعا نكرده‌ باشد كه‌ علم‌ عام‌ و همه‌گيري‌ به‌ وجود آورده‌ است‌. اما معروف‌ترين‌ مريدانش‌ روش‌ ماديت‌ ديالكتيكي‌ ] يا ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ [ را همه‌ جا صادق‌ و قابل‌ كاربرد و معتبر مي‌دانند و ماركسيسم‌ را علم‌ اعلايي‌ تلقي‌ مي‌كنند كه‌ كليد هر زمينه‌اي‌ از تحقيق‌ را به‌ دست‌ مي‌دهد. من‌ بايد اعتراف‌ كنم‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ طرفداران‌ ماركسيسم‌ صفت‌ «ديالكتيكي‌» را به‌ چه‌ معنايي‌ از تعابير بي‌شمار آن‌ تعبير كنند، آن‌ ادعا را خردپسند نمي‌دانم‌.
 

كه‌ هر آدميزادي‌ كه‌ از استدلالهاي‌شان‌ سر دربياورد، ملزم‌ به‌ قبول‌ شود. اين‌ سؤالات‌ به‌ نظر مي‌رسد از همان‌ اول‌ معما برانگيز باشند، يعني‌ مشكلاتي‌ در اين‌ باره‌ كه‌ كجا بايد به‌ سراغ‌ جواب‌ رفت‌. هيچ‌ كس‌ از چگونگي‌ حل‌ و فصل‌ آنها مطمئن‌ نيست‌. افراد عادي‌ اگر در طرح‌ اين‌ سؤالها نزد خودشان‌ سماجت‌ به‌ خرج‌ دهند، دچار نوعي‌ گرفتگي‌ عضلاني‌ منتهي‌ در عالم‌ فكر و ذهن‌ مي‌شوند كه‌ تا وقتي‌ از اين‌ پرسشها دست‌ برندارند و درباره‌ي‌ چيزهاي‌ ديگر فكر نكنند، همچنان‌ ادامه‌ خواهد داشت‌. 

مگي‌: شما ما را به‌ موضوعي‌ آن‌ قدر بنيادي‌ رسانده‌ايد كه‌ ميل‌ دارم‌ پيش‌ از برداشتن‌ حتي‌ يك‌ قدم‌ ديگر به‌ جلو، اين‌ موضع‌ را تحكيم‌ و تقويت‌ كنم‌. فرمايش‌ شما اين‌ است‌ كه‌ موجودات‌ انساني‌ اغلب‌ دو قسم‌ سؤال‌ در جستجوي‌ معرفت‌ كرده‌اند. در وهله‌ي‌ اول‌ سؤالاتي‌ درباره‌ي‌ جهان‌، چون‌ انسان‌ دائماً مي‌خواهد از محيطش‌ سردربياورد و بر آن‌ مسلط‌ شود يا، به‌ عبارت‌ ديگر، به‌ آن‌ تمشيت‌ بدهد. به‌ اين‌ پرسشها درباره‌ي‌ جهان‌ نهايتاً فقط‌ ممكن‌ است‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ داد: يعني‌ با پژوهش‌ و مشاهده‌ و آزمون‌ و آزمايش‌ و مانند اينها. اين‌گونه‌ پرسشها به‌ امور واقع‌ مربوط‌ مي‌شوند يا، به‌ قول‌ فلاسفه‌، سؤالاتي‌ هستند تجري‌، يعني‌ مسئله‌ در آنها مسئله‌ي‌ تجربه‌ است‌. دومين‌ قسم‌ سؤال‌، نوع‌ انتزاعي‌تر يا صوري‌تر آن‌ است‌، مانند سؤالات‌ مربوط‌ به‌ رياضيات‌ يا منطق‌ يا، چنان‌ كه‌ چند دقيقه‌ پيش‌ خودتان‌ ذكر كرديد، بازيها. اين‌ قسم‌ پرسشها با نسبتهاي‌ متقابل‌ بين‌ چيزهايي‌ در درون‌ دستگاههاي‌ صوري‌ سروكار دارند و، بنابراين‌، جواب‌ آنها را نمي‌شود با نگاه‌ كردن‌ به‌ جهان‌ داد. البته‌ اين‌ گفته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ معناي‌ دور بودن‌ آنها از دلمشغوليهاي‌ عادي‌ ما نيست‌. يكي‌ از دستگاههاي‌ صوري‌ بسيار مورد استفاده‌ در زندگي‌ روزانه‌، علم‌ حساب‌ است‌ كه‌، به‌ معناي‌ حقيقي‌، هر روز از آن‌ براي‌ شمردن‌ و تعيين‌ ساعت‌ و پول‌ خردكردن‌ و غيره‌ و غيره‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌. حساب‌ دستگاههاي‌ انتزاعي‌ است‌ كه‌ در زندگاني‌ عملي‌ ما مي‌تواند به‌ وفور سودمند و مهم‌ باشد. پس‌ سؤالاتي‌ كه‌ مي‌دانيم‌ چگونه‌ با موفقيت‌ با آنها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كنيم‌ به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. سؤالات‌ تجربي‌ كه‌ مستلزم‌ نگاه‌ كردن‌ به‌ امور واقع‌ است‌، و سؤالات‌ صوري‌ كه‌ مستلزم‌ ربط‌ دادن‌ چيزي‌ به‌ چيز ديگر در درون‌ دستگاهي‌ صوري‌ است‌. تقريباً همه‌ي‌ سؤالات‌ و، بنابراين‌، تقريباً همه‌ي‌ معرفت‌ در يكي‌ از اين‌ دو سبد قرار مي‌گيرد. اما پرسشهاي‌ فلسفي‌ اين‌ طور نيستند: نشانه‌ي‌ سؤال‌ فلسفي‌ تقريباً اين‌ است‌ كه‌ در هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو سبد قرار نمي‌گيرد. سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» نه‌ با نگاه‌ كردند از پنجره‌ به‌ بيرون‌ جواب‌ داده‌ مي‌شود و نه‌ با بررسي‌ انسجام‌ و همسازي‌ دروني‌ يك‌ دستگاه‌ صوري‌. بنابراين‌ نمي‌دانيد از چه‌ راهي‌ در پي‌ جواب‌ برويد. مطابق‌ فرمايش‌ شما، فلسفه‌ از جايي‌ شروع‌ مي‌شود كه‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمجي‌ داشته‌ باشيد بدون‌ درك‌ روشني‌ از اينكه‌ چگونه‌ به‌ جستجوي‌ جواب‌ برويد. 

برلين‌: شما مطلب‌ را بهتر از من‌ بيان‌ كرديد- بسيار بسيار روشن‌تر. 

مگي‌: ولي‌ فقط‌ بعد از اينكه‌ شما اول‌ آن‌ را گفتيد. من‌ براي‌ شروع‌ كار، بيان‌ شما را از قضيه‌ داشتم‌. 

برلين‌: من‌ بيان‌ شما را قبول‌ دارم‌- به‌ مراتب‌ بهتر است‌. 

مگي‌: ولي‌، به‌ هر حال‌، اين‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمج‌ هنوز هست‌ كه‌ تكليف‌ ما با سؤالاتي‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ چگونه‌ به‌ آنها پاسخ‌ بدهيم‌، چيست‌؟ 

برلين‌: خوب‌، بايد بپرسيد: «چرا ما از بعضي‌ از متفكراني‌ را كه‌ در اين‌ امور بحث‌ كرده‌اند ستايش‌ مي‌كنيم‌؟» به‌ نظر من‌، از آنها ستايش‌ مي‌كنيم‌ چون‌ توانسته‌اند اين‌ مسائل‌ را به‌ نحوي‌ دوباره‌ بيان‌ كنند كه‌ بعضي‌ از پاسخها لااقل‌ خردپسند به‌ نظر برسند. وقتي‌ براي‌ كاري‌ روش‌ جاافتاده‌اي‌ وجود نداشته‌ باشد، آنچه‌ از دستتان‌ برمي‌آيد مي‌كنيد. مي‌گوييد: «وقتي‌ سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ مي‌كنم‌ كه‌ «آيا براي‌ همه‌ي‌ چيزها غايت‌ و مقصودي‌ هست‌؟» اين‌ چه‌ قسم‌ سؤالي‌ است‌؟ دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابهايي‌ مي‌گردم‌؟ چه‌ قسم‌ دلايلي‌ ممكن‌ است‌ مرا به‌ اين‌ فكر برساند كه‌ فلان‌ جواب‌ خاص‌ راست‌ است‌ يا دروغ‌ يا حتي‌ شايسته‌ي‌ بررسي‌ و سنجش‌؟» فلسفه‌ يعني‌ همين‌. تصور مي‌كنم‌ يي‌.ام‌.فارستر (17) يكبار گفته‌ است‌ (هر چند بايد اعتراف‌ كنم‌ به‌ خاطر نمي‌آورد كجا) كه‌: «همه‌ چيز مانند چيزي‌ است‌؛ خود اين‌ چيز مانند چيست‌؟» درمورد پرسشهاي‌ فلسفي‌، تمايل‌ به‌ اين‌ است‌ كه‌ از سؤال‌ درباره‌ي‌ چنين‌ چيزي‌ شروع‌ كنيم‌. از لحاظ‌ تاريخي‌، آنچه‌ به‌ نظر مي‌رسد اتفاق‌ افتاده‌ باشد اين‌ است‌ كه‌ بعضي‌ سؤالات‌ مهم‌ و حساس‌ به‌ ظاهر در اين‌ وضع‌ دو پهلو قرار گرفته‌اند. مردم‌ عميقاً درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند، و البته‌ طبيعي‌ بوده‌ كه‌ نگران‌ باشند چون‌ اين‌ پرسشها به‌ بالاترين‌ ارزشها مربوط‌ مي‌شده‌اند. جزميان‌، يعني‌ كساني‌ كه‌ خيلي‌ ساده‌ و بدون‌ چون‌ و چرا احكام‌ كتابهاي‌ مقدس‌ را مي‌پذيرفته‌اند يا از دستور ارشادكنندگاني‌ پيروي‌ مي‌كرده‌اند كه‌ ملهم‌ از عالم‌ غيب‌ بوده‌اند، نگران‌ اين‌گونه‌ سؤالات‌ نبوده‌اند. ولي‌، از طرف‌ ديگر، شايد هميشه‌ مردمي‌ بوده‌اند كه‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امور شك‌ مي‌كرده‌اند و از خودشان‌ مي‌پرسيده‌اند: «چرا اين‌ جوابها را بپذيريم‌؟ عده‌اي‌ مي‌گويند كه‌ چنين‌ و چنان‌ است‌، ولي‌ آيا مطمئنيم‌ كه‌ مي‌دانند؟ چطور يقين‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ اين‌ عده‌ مي‌دانند؟ مي‌گويند كه‌ خدا (يا گاهي‌ طبيعت‌) اين‌ طور به‌ آنها مي‌گويد -ولي‌ خدا هم‌ مثل‌ طبيعت‌، به‌ نظر مي‌رسد به‌ اشخاص‌ مختلف‌ جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌دهد. كدام‌ يك‌ درست‌ است‌؟» 
بعضي‌ از پرسشها طوري‌ مجدداً بيان‌ شده‌اند كه‌ (از لحاظ‌ تاريخي‌) در يكي‌ از آن‌ دو سبد قرار گرفته‌اند. اجازه‌ بفرماييد


http://www.iptra.ir




منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:20 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)

بازديد: 11

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)




 


مگي‌: مي‌خواهم‌ به‌ مصاف‌ بعضي‌ سؤالات‌ كاملاً اساسي‌ بروم‌. چرا اساساً كسي‌ بايد به‌ فلسفه‌ علاقه‌ داشته‌ باشد؟ چرا فلسفه‌ مهم‌ است‌؟ اصولاً فلسفه‌ چيست‌؟ 
فيلسوفي‌ كه‌ از او براي‌ بحث‌ درباره‌ي‌ اين‌ سؤالها دعوت‌ كرده‌ام‌، داراي‌ شهرت‌ جهاني‌ است‌: سر آيزايابرلين‌، (1) دارنده‌ي‌ نشان‌ لياقت‌ (OM) ، عضو هيئت‌ علمي‌ كالج‌ اُل‌ سولز (2) در دانشگاه‌ آكسفورد، زندگينامه‌ نويس‌ كارل‌ ماركس‌، و مردي‌ به‌ خصوص‌ برجسته‌ به‌ مناسبت‌ اطلاعاتش‌ در تاريخ‌ انديشه‌ها. 

بحث‌ 

مگي‌: اگر كسي‌ تاكنون‌ يا به‌ ميل‌ و اراده‌ي‌ خودش‌ و يا به‌ علت‌ اينكه‌ نظام‌ آموزش‌ و پرورش‌ او را به‌ اين‌ راه‌ هدايت‌ نكرده‌، به‌ فلسفه‌ علاقه‌مند نشده‌ باشد، چه‌ دلايلي‌ مي‌توانيد براي‌ او بياوريد كه‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ پيدا كند؟ 

برلين‌: عرض‌ كنم‌، اول‌ اينكه‌ مسائل‌ فلسفي‌ در نفس‌ خودشان‌ جالب‌ توجه‌اند و غالباً با مفروضاتي‌ سروكار دارند كه‌ بسياري‌ از عقايد عادي‌ بر آنهاي‌ پي‌ريزي‌ شده‌اند. مردم‌ نمي‌خواهند چيزهايي‌ كه‌ به‌ نظرشان‌ مسلم‌ است‌ زياد وارسي‌ شود. وقتي‌ وادار به‌ تعمق‌ در اموري‌ مي‌شوند كه‌ پايه‌ي‌ اعتقاداتشان‌ است‌، كم‌ كم‌ احساس‌ ناراحتي‌ مي‌كنند. ولي‌ در واقع‌ بسياري‌ از پيش‌ فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ معتقدات‌ عادي‌ و ناشي‌ از شعور متعارف‌ در دايره‌ي‌ تحليل‌ فلسفي‌ قرار مي‌گيرند، و وقتي‌ درست‌ سنجيده‌ شدند، گاهي‌ معلوم‌ مي‌شود نه‌ آن‌چنان‌ محكم‌ و استوارند كه‌ در نظر اول‌ به‌ نظر مي‌رسيد و نه‌ معنا و نتايجشان‌ به‌ آن‌ روشني‌ است‌. فلاسفه‌ با تحقيق‌ در اين‌گونه‌ امور، شناختي‌ را كه‌ افراد از خودشان‌ دارند افزايش‌ مي‌دهند. 

مگي‌: همان‌ طور كه‌ مي‌فرماييد، همه‌ي‌ ما از اينكه‌ كسي‌ در پيش‌فرضهاي‌مان‌ بيش‌ از حد معيني‌ كندوكاو كند ناراحت‌ مي‌شويم‌ و از آن‌ نقطه‌ به‌ بعد، حتي‌ مقاومت‌ مي‌كنيم‌. چرا اين‌ طوريم‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ بعضاً به‌ دليل‌ اينكه‌ مردم‌ دوست‌ ندارند بيش‌ از حد تحليل‌ شوند و كسي‌ ريشه‌هاي‌شان‌ را بيرون‌ بياورد و از نزديك‌ وارسي‌ كند، و بعضاً به‌ اين‌ جهت‌ كه‌ لزوم‌ عمل‌ از اين‌ كار جلوگيري‌ مي‌كند. اگر شما به‌طور فعال‌ سرگرم‌ نوع‌ خاصي‌ زندگي‌ باشيد، اين‌ كار عامل‌ بازدارنده‌ و حتي‌ عاقبت‌ شايد فلج‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ دائماً از شما بپرسند: «چرا اين‌ كار را مي‌كنيد؟ آيا مطمئنيد كه‌ هدفهايي‌ كه‌ تعقيب‌ مي‌كنيد هدفهاي‌ حقيقي‌ است‌؟ آيا يقين‌ داريد كه‌ آنچه‌ مي‌كنيد ناقض‌ قواعد اخلاقي‌ يا اصول‌ يا آرمانهايي‌ نيست‌ كه‌ اگر بپرسند، خواهيد گفت‌ به‌ آنها ايمان‌ داريد؟ آيا اطمينان‌ داريد كه‌ بعضي‌ از ارزشهاي‌ شما با هم‌ مانعة‌ الجمع‌ نيستند و از اذعان‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نزد خودتان‌ كوتاهي‌ نمي‌كنيد؟ وقتي‌ بر سر نوعي‌ دوراهي‌ قرار مي‌گيريد، آيا گاهي‌ آن‌ قدر از روبه‌رو شدن‌ با آن‌ خودتان‌ را نمي‌بازيد كه‌ نگاهتان‌ را به‌ جاي‌ ديگري‌ مي‌دوزيد و كوشش‌ مي‌كنيد بار مسئوليت‌ را از گردن‌ خودتان‌ برداريد و به‌ دوش‌ پهن‌تر و قوي‌تر بيندازيد -از قبيل‌ دولت‌ يا مذهب‌ يا طبقه‌ يا جماعت‌ ديگري‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ داريد- يا شايد به‌ گردن‌ قواعد عمومي‌ اخلاقي‌ مردم‌ حسابي‌ و عادي‌؟ و آيا تصور نمي‌كنيد كه‌ خودتان‌ بايد زيروروي‌ مسئله‌ را بسنجيد و حلاجي‌ كنيد؟» آگر اين‌گونه‌ سؤالها از حد بگذرد، مردم‌ مرعوب‌ يا عصباني‌ مي‌شوند و اعتماد به‌ نفسشان‌ سست‌ مي‌شود و حتي‌ شروع‌ به‌ مقاومت‌ مي‌كنند. 
افلاطون‌ از زبان‌ سقراط‌ مي‌گويد كه‌ زندگي‌ بررسي‌ نشده‌ ارزش‌ زيستن‌ ندارد. ولي‌ اگر همه‌ي‌ افراد جامعه‌ روشنفكران‌ شكاكي‌ بودند كه‌ دائماً پيش‌ فرضها و مباني‌ اعتقاداتشان‌ را بررسي‌ مي‌كردند، ديگر مرد عمل‌ پيدا نمي‌شد. مع‌ هذا، اگر پيش‌فرضها بررسي‌ نشوند و همان‌ طور راكد بمانند، جامعه‌ ممكن‌ است‌ متحجر شود. اعتقادات‌ تصلب‌ پيدا مي‌كنند و به‌ صورت‌ جزميات‌ (3) درمي‌آيند و قوه‌ تخيل‌ كژومعوج‌ مي‌شود و ادراك‌ و تفكر از باروري‌ مي‌افتد. جامعه‌ اگر در بستر راحت‌ جزميات‌ و عقايد خشك‌ ترديدناپذير به‌ خواب‌ برود، كم‌ كم‌ مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله‌ تكان‌ بخورد و قوه‌ي‌ فكر و ادراك‌ به‌ كار بيفتد و زندگي‌ فكري‌ و ذهني‌ تنزل‌ و پسرفت‌ نكند و طلب‌ حقيقت‌ (ياطلب‌ عدالت‌ يا كمال‌ نفس‌) متوقف‌ نشود، مسلمات‌ و پيش‌ فرضها بايد -دست‌ كم‌ تاحدي‌ كه‌ جامعه‌ از حركت‌ بازنايستد- مورد شك‌ و سؤال‌ قرار بگيرند. انسانها و انديشه‌ها بعضاً از طريق‌ پدركُشي‌ پيشرفت‌ مي‌كنند، يعني‌ از اين‌ راه‌ كه‌ بچه‌ها حتي‌ اگر پدر را نمي‌كُشند، لااقل‌ اعتقادهاي‌ او را مي‌كشند و به‌ اعتقادات‌ جديد مي‌رسند. توسعه‌ و پيشرفت‌ به‌ همين‌ وابسته‌ است‌. در اين‌ جريان‌، كساني‌ كه‌ سؤالات‌ ناراحت‌ كننده‌ و مزاحم‌ مي‌كنند و به‌ شدت‌ درباره‌ي‌ پاسخها كنجكاوند، نقش‌ مطلقاً محوري‌ و اساسي‌ دارند. معمولاً اين‌گونه‌ افراد در هر جامعه‌اي‌ كم‌ پيدا مي‌شوند، و وقتي‌ به‌طور منظم‌ به‌ اين‌ فعاليت‌ مي‌پردازند و از روشهاي‌ عقليي‌ استفاده‌ مي‌كنند كه‌ خود اين‌ روشها در معرض‌ وارسي‌ و كندوكاو و نقد و سنجش‌اند، اسمشان‌ را مي‌گذاريم‌ فيلسوف‌. 

مگي‌: آيا ممكن‌ است‌ چند مثال‌ از پيش‌ فرضهايي‌ كه‌ شك‌ و سؤال‌ لازم‌ دارند، ذكر بفرماييد؟ 

برلين‌: مكالمات‌ افلاطون‌ قديمي‌ترين‌ و بارورترين‌ منبع‌ بحث‌ درباره‌ي‌ بالاترين‌ ارزشها و كوشش‌ براي‌ ترديد كردن‌ در عقل‌ و شعور متعارف‌ است‌. در رمانها يا نمايشنامه‌هاي‌ نويسندگان‌ نگران‌ چنين‌ مسائلي‌ هم‌ به‌ شواهد و نمونه‌هاي‌ اين‌ موضوع‌ برمي‌خوريد. قهرمانان‌ نمايشنامه‌هاي‌ ايبسن‌ (4) يا رمان‌ تورگنيف‌، شب‌ پيش‌، (5) يا درازترين‌ سفر يي‌.ام‌.فارستر (6) را به‌ ياد بياوريد. ولي‌ شايد فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ يا فلسفه‌ي‌ سياسي‌ جديد موارد آشناتري‌ به‌ دست‌ دهد. مثلاً صحبت‌ درباره‌ي‌ آزادي‌ يا برابري‌ را درنظر بگيريد كه‌ امروز دنيا را پر كرده‌. مقدمه‌ي‌ اعلاميه‌ي‌ استقلال‌ ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش‌ عيناً يادم‌ نيست‌...
 
مگي‌: «ما اين‌ حقايق‌ را بديهي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ جميع‌ آدميان‌ برابر آفريده‌ شده‌اند و آفريدگارشان‌ به‌ ايشان‌ برخي‌ حقوق‌ انفكاك‌ناپذير اعطا فرموده‌ است‌، از جمله‌ حق‌ حيات‌ و آزادي‌ وطلب‌ خوشبختي‌...» 

برلين‌: متشكرم‌. بسيار خوب‌، حقوق‌. حقوق‌ چيست‌؟ اگر از يك‌ آدم‌ عادي‌ در كوچه‌ و خيابان‌ بپرسيد حق‌ دقيقاً چيست‌، گيج‌ مي‌شود و نخواهد توانست‌ جواب‌ روشني‌ بدهد. ممكن‌ است‌ بداند پايمال‌ كردن‌ حقوق‌ ديگران‌ يعني‌ چه‌، يا معناي‌ اين‌ كار چيست‌ كه‌ ديگران‌ حق‌ او را نسبت‌ به‌ فلان‌ چيز انكار كنند يا ناديده‌ بگيرند؛ ولي‌ خود اين‌ چيزي‌ كه‌ مورد تجاوز قرار مي‌گيرد يا انكار مي‌شود، دقيقاً چيست‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ شما در لحظه‌ي‌ تولد كسب‌ مي‌كنيد يا به‌ ارث‌ مي‌بريد؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ روي‌ شما مُهر مي‌خورد؟ آيا يكي‌ از ويژگيهاي‌ ذاتي‌ انسان‌ است‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ كسي‌ آن‌ را به‌ شما داده‌؟ اگر اين‌ طور است‌، چه‌ كسي‌؟ به‌ چه‌ ترتيبي‌؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ اعطا كرد؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ سلب‌ كرد؟ چه‌ كسي‌ مي‌تواند سلب‌ كند؟ به‌ چه‌ حقي‌؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ موجب‌ اعطا يا سلب‌ بعضي‌ حقوق‌ ديگر شود؟ معناي‌ اين‌ حرف‌ چيست‌؟ آيا شما مي‌توانيد حقي‌ را از دست‌ بدهيد؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ مثل‌ فكر كردن‌ يا نفس‌ كشيدن‌ يا انتخاب‌ اين‌ يا آن‌، جزء ذاتي‌ طبيعت‌ شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق‌ طبيعي‌ همين‌ است‌؟ اگر اين‌ است‌، غرض‌ از «طبيعت‌» به‌ اين‌ معنا چيست‌؟ و از كجا مي‌دانيد كه‌ اين‌گونه‌ حقوق‌ چيست‌؟ 
مردم‌ درباره‌ي‌ اينكه‌ حقوق‌ چيست‌، بسيار با هم‌ اختلاف‌ نظر داشته‌اند. مثلاً قرن‌ هفدهم‌ را در نظر بگيريد كه‌ صحبتهاي‌ فراوان‌ راجع‌ به‌ حقوق‌ وجود داشت‌. در انگلستان‌ جنگ‌ داخلي‌ درگرفته‌ بود و يكي‌ از مسائل‌ اساسي‌ مورد نزاع‌ اين‌ بود كه‌ آيا چيزي‌ به‌ اسم‌ حق‌الاهي‌ پادشان‌ (7) وجود دارد يا نه‌. ما امروز اعتقادي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نداريم‌، اما پيداست‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ عده‌اي‌ معتقد به‌ آن‌ بودند و عقيده‌ داشتند كه‌ شاه‌ موجود ويژه‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند او را از موهبت‌ بعضي‌ حقوق‌ ويژه‌ برخوردار كرده‌ است‌. ديگران‌ معتقد بودند كه‌ چنين‌ حقوقي‌ وجود ندارد و صرفاً ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ خيال‌ كشيشها و شاعرهاست‌. اين‌ دو گروه‌ چطور با هم‌ بحث‌ مي‌كردند؟ هر كدام‌ چه‌ دلايلي‌ مي‌آوردند؟ چه‌ دلايلي‌ براي‌ مردم‌ قانع‌ كننده‌ بود؟ يكي‌ از نويسندگان‌ فرانسوي‌ در اواخر قرن‌ هفدهم‌ اين‌ سؤال‌ را مطرح‌ كرد كه‌ اگر پادشاه‌ فرانسه‌ بخواهد بعضي‌ از اتباع‌ و رعاياي‌ خودش‌ را به‌ پادشاه‌ انگليس‌ منتقل‌ كند، اين‌ اتباع‌ در اين‌ باره‌ چه‌ فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي‌ كه‌ اين‌ نويسنده‌ داد اين‌ بود كه‌ اتباع‌ مورد بحث‌ اصولاً حق‌ فكركردن‌ ندارند؛ فقط‌ بايد اطاعت‌ كنند چون‌ تابع‌ محض‌اند؛ پادشاه‌ كاملاً حق‌ دارد هرطور كه‌ خواست‌ با اتباعش‌ رفتار كند؛ حتي‌ تصور اينكه‌ اتباع‌ اجازه‌ي‌ فكر و چون‌ و چرا درباره‌ي‌ تصميمات‌ شاه‌ را داشته‌ باشند به‌ معناي‌ كفرگويي‌ است‌. خوب‌، ما امروز اين‌ حرفها را رد مي‌كنيم‌؛ ولي‌ در آن‌ زمان‌ خيلي‌ از مردم‌ معتقد به‌ سلسله‌ مراتب‌ بودند -يعني‌ تصور مي‌كردند دنياي‌ معنوي‌ و دنياي‌ مادي‌ ساختماني‌ طبقه‌ طبقه‌ است‌- و چنين‌ گفته‌اي‌ را قبول‌ داشتند. معتقد بودند كه‌ هر آدميزادي‌ داراي‌ محل‌ خاص‌ خودش‌ در كل‌ اين‌ سلسله‌ مراتب‌ است‌ و بايد وظايفي‌ را كه‌ مقام‌ و موقعيتش‌ در هرم‌ بزرگ‌ اجتماعي‌ ايجاب‌ مي‌كند، انجام‌ دهد. اين‌ چيزي‌ بود كه‌ مردم‌ صدها سال‌ به‌ آن‌ اعتقاد داشتند. بعد متفكراني‌ آمدند كه‌ منكر اين‌ مطلب‌ شدند و گفتند چنين‌ سلسله‌ مراتبي‌ وجود ندارد و انسانها با هم‌ برابرند و در موقع‌ تولد شبيه‌ همديگرند و بعضي‌ نيازها و قوا و خواهشهاي‌ طبيعي‌ دارند و همه‌ از بعضي‌ حقوق‌ طبيعي‌ ناگرفتني‌ بهره‌مندند و از جهت‌ اين‌ حقوق‌ تساوي‌ ميانشان‌ برقرار است‌. منظور من‌ اين‌ است‌ كه‌ نوع‌ دلايلي‌ كه‌ هر طرف‌ ممكن‌ است‌ در چنين‌ مناقشه‌اي‌ بياورد، موضوع‌ صحيحي‌ براي‌ فلسفه‌ است‌. در چه‌ رشته‌ي‌ ديگري‌ امكان‌ دارد راجع‌ به‌ آنها بحث‌ شود؟ اينها مسائلي‌ اصولي‌ است‌ كه‌ افراد عميقاً و به‌ مدت‌ طولاني‌ درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند؛ مسائلي‌ است‌ كه‌ به‌ نام‌ آنها جنگها و انقلابهاي‌ خونين‌ درگرفته‌ است‌. 

مگي‌: من‌ مطمئنم‌ كه‌ خيلي‌ از مردم‌ وقتي‌ اين‌ صحبتها را بشنوند، خواهند گفت‌: «بله‌، بسيار خوب‌، آنچه‌ مي‌گوييد راست‌ است‌، ولي‌ با وجود اين‌، چيزي‌ جزء يك‌ مشت‌ بحث‌ درباره‌ي‌ كلمات‌ نيست‌. همه‌اش‌ كليات‌ است‌. كسي‌ احتياج‌ ندارد براي‌ گذراندن‌ زندگي‌، خودش‌ را درباره‌ي‌ اين‌ چيزها به‌ دردسر بيندازد كه‌ اصلاً ربطي‌ به‌ زندگي‌ واقعي‌ و روزانه‌ ندارند. هر چه‌ بيشتر درگير اين‌ طور چيزها بشويد، بيشتر غصه‌ مي‌خوريد.» 

برلين‌: بله‌، ممكن‌ است‌ غصه‌ بخوريد، ولي‌ هستند كساني‌ كه‌ واقعاً مي‌خواهند با فكر و نگراني‌ به‌ كُنه‌ اين‌ امور برسند. مي‌خواهند بدانند چرا به‌ اين‌ طرز زندگي‌ مي‌كنند و چرا بايد اين‌ طور زندگي‌ كنند. اين‌ يكي‌ از خواستهاي‌ مطلقاً طبيعي‌ انسان‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از انسانهاي‌ برخوردار از بالاترين‌ درجه‌ي‌ تخيّل‌ آفريننده‌ و هوش‌ و استعداد عميقاً آن‌ را در خودشان‌ احساس‌ مي‌كنند. بدون‌ شك‌، قضيه‌ بحث‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ است‌، ولي‌ الفاظ‌ فقط‌ الفاظ‌ نيستند يا مشتي‌ مُهره‌ در فلان‌ بازي‌ زبان‌شناسي‌. لفظ‌ مبيّن‌ فكر است‌. زبان‌ به‌ تجربه‌ دلالت‌ مي‌كند؛ تجربه‌ را بيان‌ مي‌كند و دگرگون‌ مي‌كند. 

مگي‌: شما با آنچه‌ درباره‌ي‌ «حقوق‌» فرموديد، مثالي‌ براي‌ من‌ از چون‌ و چراي‌ فلسفي‌ آورديد. ممكن‌ است‌ خواهش‌ كنم‌ مثال‌ سرراستي‌ از يكي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ بزنيد كه‌ مربوط‌ به‌ اخلاق‌ باشد نه‌ سياست‌؟ 

برلين‌: اجازه‌ بدهيد داستاني‌ را كه‌ كسي‌ از تجربه‌هاي‌ خودش‌ در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ براي‌ من‌ گفته‌، نقل‌ كنم‌. اين‌ شخص‌ يك‌ افسر اطلاعاتي‌ بريتانيا در فرانسه‌ بود كه‌ در اواخر جنگ‌ مي‌بايست‌ از فرانسوي‌ خائني‌ كه‌ به‌ چنگ‌ نهضت‌ مقاومت‌ فرانسه‌ افتاده‌ بود، بازجويي‌ كند. فرد خائن‌ براي‌ گشتاپو كار كرده‌ بود و گروه‌ مربوط‌ به‌ نهضت‌ مقاومت‌ مي‌خواست‌ او را اعدام‌ كند. افسر اطلاعات‌ بريتانيايي‌ اجازه‌ خواسته‌ بود اول‌ از او بازجويي‌ كند چون‌ دلايلي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ مرد خائن‌ ممكن‌ است‌ با اطلاعاتي‌ كه‌ به‌ او مي‌دهد، سبب‌ نجات‌ عده‌اي‌ بي‌گناه‌ از مرگ‌ و شكنجه‌ بشود. افسر اطلاعاتي‌ براي‌ ديدن‌ مأمور گشتاپو رفت‌ كه‌ مرد بسيار جواني‌ بود. جوان‌ به‌ او گفت‌: «چرا من‌ بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟ اگر قول‌ بدهيد كه‌ جان‌ مرا نجات‌ خواهيد داد، جواب‌ مي‌دهم‌. ولي‌ مي‌دانم‌ كه‌ اينها قصد دارند فردا مرا بكشند، و اگر نتوانيد قول‌ بدهيد كه‌ جانم‌ را نجات‌ خواهيد داد، ديگر چرا بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟» در چنين‌ شرايطي‌، افسر بريتانيايي‌ مي‌بايست‌ چه‌ كار كند؟ وظيفه‌اش‌ به‌ عنوان‌ افسر اطلاعاتي‌ حكم‌ مي‌كرد تا مي‌تواند زير زبان‌ آن‌ جوان‌ را بكشد چون‌ ممكن‌ بود جان‌ افراد بي‌گناه‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بستگي‌ داشته‌ باشد. اما فقط‌ با دورغ‌ گفتن‌ امكان‌ داشت‌ در اين‌ كار موفق‌ شود. فايده‌ نداشت‌ بگويد: «من‌ نهايت‌ كوشش‌ را براي‌ قانع‌ كردنشان‌ خواهم‌ كرد كه‌ از كشتنت‌ صرف‌نظر كنند» يا چيزي‌ از اين‌ قبيل‌. مي‌دانست‌ كه‌ هيچ‌ كاري‌ از دستش‌ براي‌ نجات‌ جوان‌ از اعدام‌ برنمي‌آيد، و به‌ هر نحوي‌ كه‌ بخواهد از دادن‌ قول‌ صريح‌ طفره‌ برود، مشتش‌ نزد او باز خواهد شد. اگر افسر قاطعانه‌ مي‌گفت‌: «جانت‌ را نجات‌ مي‌دهم‌ به‌ شرطي‌ كه‌ با من‌ حرف‌ بزني‌»، جوان‌ وقتي‌ پي‌ مي‌برد كه‌ فريب‌ خورده‌، در دم‌ مرگ‌ نفرين‌ نثار او مي‌كرد. 
اين‌، به‌ نظر من‌، نمونه‌ يك‌ مشكل‌ اخلاقي‌ است‌ و از نوع‌ چيزهايي‌ كه‌ به‌ اخلاق‌ مربوط‌ مي‌شود. كسي‌ كه‌ سودمندي‌ را اصل‌ قرار بدهد ممكن‌ است‌ بگويد: «اگر چيزي‌ احتمال‌ داشته‌ باشد خوشي‌ و خوشبختي‌ انسان‌ را افزايشس‌ دهد و از بدبختي‌ و بينوايي‌ او بكاهد، البته‌ كه‌ بايد دروغ‌ بگويي‌.» همين‌ نتيجه‌ را كساني‌ خواهند گرفت‌ كه‌ بالاترين‌ ارزش‌ را، به‌ خصوص‌ در زمان‌ جنگ‌، براي‌ تكاليف‌ نظامي‌ يا ميهني‌ قائلند. ولي‌ ممكن‌ است‌ ملاحظات‌ ديگري‌ در بين‌ باشد: مثلاً احكام‌ مذهبي‌ تخطّي‌ناپذير يا نداي‌ وجدان‌ يا رابطه‌ي‌ يك‌ انسان‌ با انسان‌ ديگر كه‌ اين‌ سؤال‌ را پيش‌ بياورد كه‌ چطور مي‌تواني‌ به‌ مردي‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ اين‌ چنين‌ دروغ‌ وحشتناكي‌ بگويي‌؟ آيا كردار مرد محكوم‌ به‌ كلي‌ اين‌ حق‌ را از او سلب‌ كرده‌ كه‌ مانند يك‌ انسان‌ با او رفتار كنند؟ آيا در بالاترين‌ حد، چيزي‌ به‌ نام‌ حقوق‌ انساني‌ وجود ندارد؟ يكي‌ از قهرمانان‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد اگر از من‌ بپرسند آيا حاضري‌ خوشبختي‌ ميليونها انسان‌ رابه‌ بهاي‌ شكنجه‌ي‌ فقط‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ بخري‌، مي‌گويم‌ نه‌. آيا اين‌ جواب‌ آشكارا غلط‌ است‌؟ پيروان‌ اصالت‌ سودمندي‌ مجبورند پاسخ‌ دهند: «بله‌، آشكارا غلط‌ است‌ -هم‌ غلط‌ است‌ و هم‌ آميخته‌ به‌ احساسات‌ سطحي‌.» ولي‌ ما چنين‌ فكري‌ به‌ خاطرمان‌ نمي‌رسد. بعضي‌ از ما معتقديم‌ كه‌ شخص‌ كاملاً حق‌ دارد بگويد: «من‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ را شكنجه‌ نخواهم‌ كرد. نمي‌دانم‌ بعد چه‌ اتفاقي‌ خواهد افتاد، ولي‌ كارهايي‌ هست‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ به‌ چه‌ بهايي‌ تمام‌ شود، روا نيست‌ هيچ‌ انساني‌ بكند.» 
خوب‌، پس‌ اينجا دو فلسفه‌ي‌ متعارض‌ داريم‌. يكي‌ شايد به‌ شريف‌ترين‌ و والاترين‌ معنا به‌ سودمندي‌ نظر دارد (يا ميهن‌پرستانه‌ است‌)، ديگري‌ بر قواعد عام‌ مطلق‌ پي‌ريزي‌ شده‌. كار فيلسوف‌ اخلاق‌ اين‌ نيست‌ كه‌ به‌ كسي‌ دستور بدهد كدام‌ يكي‌ را انتخاب‌ كن‌؛ كار او اين‌ است‌ كه‌ توضيح‌ بدهد پاي‌ چه‌ مسائل‌ و ارزشهايي‌ در ميان‌ است‌ و دلايل‌ له‌ و عليه‌ نتايج‌ مختلف‌ را بسنجد و ميانشان‌ داوري‌ كند و شكلهاي‌

\"\"
\"\" ماركسيسم‌ در اساس‌ نظريه‌اي‌ در جامعه‌ شناسي‌ است‌، نظريه‌اي‌ است‌ درباره‌ي‌ تكامل‌ اجتماعي‌ نوع‌ بشر، داستان‌ پيشرفتي‌ مستلزم‌ جنگها و انقلابها و سنگدليها و بدبختيهاي‌ بي‌حدّ و حساب‌ است‌، منتهي‌ داستاني‌ كه‌ آخرش‌ خوش‌ است‌. تعيين‌ كننده‌ ياموجب‌ حقيقت‌ و كذب‌ و حق‌ و ناحق‌ و زيبايي‌ و زشتي‌، منافع‌ طبقاتي‌ است‌. \"\"
 

مختلف‌ و متعارض‌ زندگي‌ و غايات‌ عمر و احياناً قيمت‌ هر كدام‌ را روشن‌ كند. البته‌ در آخر كار هركسي‌ بايد شخصاً مسئوليت‌ بپذيرد و دست‌ به‌ كاري‌ بزند كه‌ به‌ نظرش‌ درست‌ است‌. راهي‌ كه‌ انتخاب‌ مي‌شود اگر انتخاب‌ كننده‌ متوجه‌ اصولي‌ باشد كه‌ پايه‌ي‌ آن‌ است‌، راهي‌ عقلي‌ است‌، و اگر او مي‌توانسته‌ به‌ راه‌ ديگري‌ برود، راهي‌ اختياري‌ است‌. اين‌گونه‌ تصميمها ممكن‌ است‌ بسيار عذاب‌آور باشد. اطاعت‌ از دستور بدون‌ فكر كردن‌، آسان‌تر است‌. 

مگي‌: يكي‌ از خوبيهاي‌ مثالهايي‌ كه‌ از مشكلات‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ آورديد اين‌ بود كه‌ مطلقاً هيچ‌ بحث‌ لفظي‌ در آنها وجود نداشت‌. كاش‌ مشكلاتي‌ كه‌ فيلسوفان‌ اخلاق‌ -دست‌ كم‌ تا اين‌ اواخر- در آثار چاپ‌ شده‌شان‌ از آنها بحث‌ مي‌كنند بيشتر اين‌ طور بود. اشخاص‌ غيرفيلسوفي‌ كه‌ مي‌خواهند فلسفه‌ بخوانند از چيزي‌ كه‌ تعجب‌ مي‌كنند و مي‌رمند اين‌ است‌ كه‌ مي‌بينند بخش‌ بزرگي‌ از بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ و زبان‌ است‌. آيا ممكن‌ است‌ به‌ طرزي‌ كه‌ مطلب‌ را نزد افراد غيرمتخصص‌ توجيه‌ كند، توضيح‌ بدهيد كه‌ چرا اين‌ طور است‌؟ 

برلين‌: تا آنجا كه‌ بتوانم‌ كوشش‌ خواهم‌ كرد. فلاسفه‌ي‌ امروز، يا دست‌ كم‌ بعضي‌ از آنها، از اين‌ جهت‌ كه‌ موضوع‌ به‌ مردم‌ مربوط‌ مي‌شود، به‌ خودشان‌ لطمه‌ زده‌اند چون‌ مصرانه‌ مي‌گويند كه‌ عمدتاً با زبان‌ سروكار دارند. مردم‌ هم‌ فكر مي‌كنند كه‌ لابد اين‌ كاري‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و فلاسفه‌ به‌ معناي‌ مراد فرهنگ‌ نويسان‌ يا اهل‌ دستور زبان‌ يا زبان‌ شناسان‌ با زبان‌ سروكار دارند و اگر اين‌ طور باشد، مسلماً فرهنگ‌ نويسان‌ و اهل‌ دستور زبان‌ در اين‌ كار ماهرترند. ولي‌ در واقع‌ فلاسفه‌ حقيقتاً سروكارشان‌ با زبان‌ است‌ چون‌ معتقدند كه‌ ما با استفاده‌ از واژه‌ها فكر مي‌كنيم‌ و واژه‌ خودش‌ گاهي‌ به‌ معناي‌ عمل‌ و كردار است‌ و، بنابراين‌، بررسي‌ زبان‌ مساوي‌ با بررسي‌ فكر و حتي‌ سراسر ديدگاهها و طرز زندگي‌ است‌. وقتي‌ كسي‌ با اين‌ مسائل‌ دشوار فلسفي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ پاسخ‌ آشكاري‌ ندارند، ممكن‌ است‌ براي‌ شروع‌ كار از خودش‌ بپرسد: «اين‌ چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ ما دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابي‌ مي‌گرديم‌؟ آيا اين‌ سؤال‌ از فلان‌ قسم‌ است‌ يا از قسم‌ ديگر؟ آيا به‌ امور واقع‌ و آنچه‌ هست‌ مربوط‌ مي‌شود؟ يا سؤالي‌ مربوط‌ به‌ منطق‌ و نسبت‌ بين‌ تصورات‌ است‌؟ يا مخلوطي‌ از اين‌ دو؟ يا هيچ‌ كدام‌.» سوا كردن‌ تصورات‌ و مقولات‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ كار نسبتاً مشكلي‌ است‌؛ ولي‌ همه‌ي‌ فلاسفه‌ خوب‌، صرف‌نظر از اينكه‌ چه‌ اسمي‌ روي‌ آن‌ بگذارند، اين‌ كار را كرده‌اند و مي‌كنند. هيچ‌ عيبي‌ ندارد كه‌ نام‌ آن‌ را نظم‌ و سامان‌ دادن‌ به‌ آشفتگيها بگذاريم‌، البته‌ سواي‌ اينكه‌ كساني‌ كه‌ متوجه‌ نبوده‌اند يا سوء نيت‌ داشته‌اند، گمراه‌ شده‌اند. اين‌ قبيل‌ آشفتگيها به‌ آشفته‌ فكري‌ مي‌انجامد و آشفته‌ فكري‌ هم‌ به‌ وحشي‌گري‌ در عمل‌. 

مگي‌: اعتقادات‌ نازيها درباره‌ي‌ نژاد از بسياري‌ آشفته‌ فكريها سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ از جلمه‌ اين‌ قسم‌ خاص‌ آشفته‌ فكري‌، اين‌ طور نيست‌؟ 

برلين‌: چرا. اين‌گونه‌ آشفته‌ فكريها از پاره‌اي‌ جهات‌ منشأ تجربي‌ داشت‌ و از بعضي‌ جهات‌ نداشت‌. خود تصور اينكه‌ بعضي‌ موجودات‌ دون‌ انساني‌ وجود دارند -مانند يهوديها يا كوليها يا اسلاوها يا سياهها يا هركس‌ ديگر، و اين‌ موجودات‌ خطر وحشتناك‌ براي‌ جامعه‌ ايجاد مي‌كنند و، بنابراين‌، بايد نابود شوند- خود اين‌ اعتقاد هولناك‌ بدون‌ شك‌ بعضاً از عقايد نادرست‌ تجربي‌ درباره‌ي‌ ماهيت‌ رفتار اين‌گونه‌ زنان‌ و مردان‌ مايه‌ مي‌گرفت‌. منتهي‌ نكته‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ مسائل‌ همه‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌: يعني‌ تصور چيزي‌ دون‌ انسانيت‌ و اينكه‌ مادون‌ بشر بودن‌ يعني‌ چه‌ و مقصود ما از كلمه‌ي‌ «انسان‌» چيست‌ و طبيعت‌ انسان‌ به‌ چه‌ معناست‌ و چه‌ چيزي‌ فرد انساني‌ را مي‌سازد و عالي‌تر و پست‌تر بودن‌ چگونه‌ چيزي‌ است‌، و البته‌ اينكه‌ نتايج‌ اينها كدام‌ است‌ و چه‌ چيزي‌ شكنجه‌ كردن‌ و كشتن‌ «پست‌ترها» را توجيه‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ شكايت‌ دارند كه‌ اينها مسائلي‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و چيزي‌ جزء بررسي‌ زبان‌ و كاربرد زبان‌ نيست‌، بايد فكر كنند جان‌ مردم‌ در آن‌ زمان‌ به‌ اين‌ چيزها بستگي‌ داشت‌ و هنوز هم‌ دارد. 

مگي‌: بعضي‌ از فيلسوفان‌ زبان‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تحليل‌ نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ ما از زبان‌، ما را از افسون‌ آن‌ آزاد مي‌كنند. به‌ عبارت‌ ديگر، كسي‌ كه‌ افسون‌ زده‌ي‌ زبان‌ است‌ ماييم‌، نه‌ آنها. 

برلين‌: همين‌ طور است‌. به‌ عقيده‌ي‌ من‌، اين‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ خدماتشان‌ به‌ بشر بوده‌ است‌، و به‌ اين‌ جهت‌ كساني‌ كه‌ مي‌خواهند نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ اوليه‌ از زبان‌ همچنان‌ حفظ‌ شود و مي‌ترسند كه‌ مبادا تحليل‌ آن‌ به‌ تضعيف‌ تأثيرش‌ بينجامد، اين‌گونه‌ فلاسفه‌ را مردمي‌ خطرناك‌ مي‌دانند. شاعر آلماني‌ هاينه‌ (8) مي‌گفت‌ فيلسوف‌ آرام‌ و ساكت‌ را در كتابخانه‌اش‌ ناديده‌ نگيريد چون‌ او ممكن‌ است‌ بسيار قوي‌ پنجه‌ و قهّار باشد؛ اگر او را صرفاً آدم‌ فضل‌ فروشي‌ سرگرم‌ مشتي‌ كارهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ بدانيد، قدرتش‌ را دست‌ كم‌ گرفته‌ايد؛ اگر كانت‌ خداي‌ متكلمان‌ عقلي‌ مشرب‌ را از ارزش‌ و اعتبار نينداخته‌ بود، روبسپير (9) گردن‌ شاه‌ را نمي‌زد. (10) هاينه‌ در آن‌ زمان‌ در فرانسه‌ زندگي‌ مي‌كرد و به‌ فرانسويها هشدار مي‌داد كه‌ فلاسفه‌ي‌ ايدئاليست‌ آلماني‌ -يعني‌ پيروان‌ فيشته‌ (11) و شلينگ‌ (12) و اين‌ قبيل‌ افراد - مؤمناني‌ متعصب‌اند كه‌ نه‌ ترس‌ جلودارشان‌ است‌ و نه‌ لذت‌ جويي‌ و روزي‌ عاقبت‌ خشمناك‌ به‌ پا خواهند خاست‌ و يادگارهاي‌ بزرگ‌ تمدن‌ غرب‌ را با خاك‌ يكسان‌ خواهند كرد. او مي‌گفت‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ يورش‌ بزرگ‌ فلسفي‌، اروپا را به‌ ورطه‌ي‌ جنگ‌ و ويراني‌ سرنگون‌ كند، انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در مقايسه‌ بازي‌ كودكانه‌اي‌ به‌ نظر خواهد رسيد. هاينه‌ شك‌ نداشت‌ كه‌ قدرت‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌، ولو به‌طور غيرمستقيم‌، ممكن‌ است‌ بسيار عظيم‌ و دامنه‌دار باشد چون‌ شخصاً از اين‌ موضوع‌ تجربه‌ كسب‌ كرده‌ بود و مثلاً سر درسهاي‌ هگل‌ رفته‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ فلاسفه‌ براي‌ ايجاد خير يا شر قدرت‌ عظيم‌ دارند و از قهارترين‌ قانون‌گذاران‌ بشرند، نه‌ فقط‌ مشتي‌ افراد بي‌آزاري‌ كه‌ سرشان‌ به‌ لفاظي‌ گرم‌ است‌. 

مگي‌: و علت‌ همه‌ي‌ اينها كلماتي‌ است‌ كه‌ روي‌ كاغذ مي‌آوردند يا در سخنرانيها و درسها ادا مي‌كنند. اينكه‌ زبان‌ چگونه‌ در فعاليت‌ فلسفي‌ و از آن‌ راه‌ در تاروپود واقعيت‌ تنيده‌ مي‌شود، عميقاً مسئله‌ساز است‌. حتي‌ درمورد پرسش‌ به‌ ظاهر ساده‌اي‌ كه‌ شما به‌ عنوان‌ مثال‌ پيش‌ كشيديد كه‌ «حق‌ چيست‌؟»، اين‌ مسئله‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ آيا درباره‌ي‌ معناي‌ واژه‌ تحقيق‌ مي‌كنيم‌ يا درباره‌ي‌ ماهيت‌ موجودي‌ مجرد و انتزاعي‌ كه‌ گرچه‌ انتزاعي‌ است‌، ولي‌ به‌ نحوي‌ از انحا وجود دارد؟ اين‌ سؤال‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ حرف‌ شما در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌: «چطور ما پي‌ مي‌بريم‌ كه‌ چه‌ نوع‌ دلايلي‌ منجر به‌ قبول‌ اين‌ قضيه‌ مي‌شود كه‌ شما فلان‌ حق‌ را داريد -مثلاً حق‌ خوشبختي‌- يا برعكس‌ فلان‌ حق‌ را نداريد؟» به‌ خاطر دارم‌ جايي‌ مي‌خواندم‌ كه‌ روزي‌ يكي‌ به‌ مارتين‌ لوتر (13) گفته‌ بود انسانها استحقاق‌ خوشبختي‌ دارند يا هدف‌ زندگي‌ خوشبختي‌ است‌، و او پاسخ‌ داده‌ بود: «خوشبختي‌؟ نه‌!» و اضافه‌ كرده‌ بود: \"Leiden! Leiden! Kreutz! Kreutz!\" 
يعني‌: «رنج‌ بردن‌، رنج‌ بردن‌، صليب‌، صليب‌.» (14) اين‌ معنا محور بعضي‌ از شكلهاي‌ دين‌ مسيح‌ است‌ و يكي‌ از عميق‌ترين‌ اعتقادها و ديدهايي‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ كه‌ عده‌ زيادي‌ از انسانها فوق‌العاده‌ غيرسطحي‌ آن‌ را پايه‌ي‌ زندگي‌ خودشان‌ قرار داده‌اند، و يقيناً حرف‌ پيش‌ پاافتاده‌اي‌ نيست‌. مي‌توانيد بگوييد كه‌ سروكار ما اينجا با الفاظ‌ است‌: شايد الفاظ‌ كليدي‌، ولي‌ به‌ هر حال‌ الفاظ‌. مي‌توانيد بپرسيد كه‌ «كلمه‌ي‌ «رنج‌» يعني‌ چه‌؟ لفظ‌ «صليب‌» يعني‌ چه‌؟» ولي‌ مسئله‌ اين‌ نيست‌. ما اينجا متخصص‌ دستور زبان‌ نيستيم‌ يا فرهنگ‌ نويس‌. براي‌ اينكه‌ پي‌ ببريم‌ اين‌ الفاظ‌ چه‌ معنايي‌ براي‌ لوتر و اشخاصي‌ از قبيل‌ او داشته‌اند، يا چه‌ معنايي‌ دارند وقتي‌ كلمه‌ي‌ «معنا» را به‌ اين‌ مفهوم‌ به‌ كار مي‌بريم‌، فايده‌ ندارد به‌ لغتنامه‌ مراجعه‌ كنيم‌. 

مگي‌: ولي‌ مسئله‌ هنوز كاملاً روشن‌ نيست‌. اگر قصد شما پي‌ بردن‌ به‌ معناي‌ ] الفاظ‌ [ به‌ اين‌ مفهوم‌ نيست‌، پس‌ ماهيت‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواهيد به‌ آن‌ برسيد دقيقاً چيست‌؟ فراموش‌ نكنيد كه‌ بعضي‌ از بزرگ‌ترين‌ نوابغ‌ تاريخ‌ بشر اين‌گونه‌ سؤالات‌ را دو سه‌ هزار سال‌ حلاجي‌ كرده‌اند، بدون‌ اينكه‌ پاسخهايي‌ مورد قبول‌ عموم‌ پيدا كنند. اين‌ لااقل‌ حكايت‌ دارد از اينكه‌ سؤالهاي‌ مورد بحث‌ خصلت‌ ويژه‌اي‌ دارند. شايد اصولاً پاسخ‌ نداشته‌ باشند. شايد چيزي‌ كه‌ جستجو مي‌كنيد، اساساً وجود ندارد. 

برلين‌: بسيار خوب‌، بگذاريد از خودمان‌ بپرسيم‌: «چه‌ نوع‌ سؤالاتي‌ جواب‌ دارند؟» ولو به‌ قيمت‌ ساده‌سازي‌ زياده‌ از حد قضيه‌ هم‌ كه‌ شده‌، ممكن‌ است‌ بگوييم‌ مسائلي‌ كه‌ با اطمينان‌ مي‌شود ادعا كرد علي‌الاصول‌، ولو نه‌ هميشه‌ در عمل‌، ممكن‌ است‌ فيصله‌ پيدا كنند به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. يك‌ دسته‌، سؤالات‌ عادي‌ تجربي‌ است‌، يعني‌ سؤالات‌ مربوط‌ به‌ اينكه‌ در دنيا چه‌ چيز هست‌، يا سؤال‌ از آن‌ قسم‌ اموري‌ كه‌ مشاهده‌ي‌ عادي‌ يا علم‌ با آن‌ سروكار دارد. «آيا در استراليا قُوي‌ سياه‌ وجود دارد؟» «بله‌، وجود دارد؛ در آنجا ديده‌ شده‌ است‌.» «آب‌ از چه‌ ساخته‌ شده‌ است‌؟» «از اقسام‌ معيني‌ مولكول‌.» «خود مولكولها از چه‌ ساخته‌ شده‌اند؟» «از اتمها.» در اين‌ موارد، در قلمرو گفته‌هاي‌ قابل‌ تحقيق‌ يا لااقل‌ قابل‌ ابطال‌ و تكذيب‌ هستيم‌. شعور عادي‌ هم‌ همين‌ طور عمل‌ مي‌كند: «پنير كجاست‌؟» «در گنجه‌.» «از كجا مي‌داني‌؟» «براي‌ اينكه‌ نگاه‌ كرده‌ام‌.» اين‌ حرف‌ براي‌ آن‌ سؤال‌ پاسخي‌ كاملاً كافي‌ تلقي‌ مي‌شود. در شرايط‌ عادي‌، نه‌ من‌ شكي‌ نسبت‌ به‌ آن‌ خواهم‌ داشت‌، نه‌ شما. به‌ اين‌ سؤالات‌ مي‌گويند سؤالات‌ تجربي‌، سؤالات‌ مربوط‌ به‌ امور واقع‌ كه‌ يا به‌ حكم‌ شعور عادي‌ و عقل‌ سليم‌ حل‌ و فصل‌ مي‌شوند يا، در موارد پيچيده‌تر، با مشاهده‌ي‌ كنترل‌ شده‌، با آزمايش‌، با تأييد فرضيه‌ها، الي‌ آخر. پس‌ اين‌ يك‌ قسم‌ سؤال‌ بود. 
بعد قسم‌ ديگري‌ سؤال‌ وجود دارد، يعني‌ آن‌گونه‌ سؤالاتي‌ كه‌ رياضيدانان‌ يا منطقدانان‌ طرح‌ مي‌كنند. در آنجا شما بعضي‌ تعريفها و بعضي‌ قواعد درباره‌ي‌ استنتاج‌ قضايا از قضاياي‌ ديگر و قواعد انتاج‌ را مي‌پذيريد كه‌ به‌ شما امكان‌ مي‌دهد از مقدمات‌ به‌ نتيجه‌ برسيد. همچنين‌ مجموعه‌هايي‌ از قواعد وجود دارد كه‌ مطابق‌ آنها نسبتهاي‌ منطقي‌ بين‌ قضايا را مي‌شود بازبيني‌ و امتحان‌ كرد. اين‌ امر به‌ شما هيچ‌ اطلاعي‌ درباره‌ي‌ جهان‌ نمي‌دهد. مقصودم‌ رشته‌هاي‌ صوري‌ (15) است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هيچ‌ رابطه‌اي‌ با مسائل‌ مربوط‌ به‌ واقعيت‌ و آنچه‌ هست‌ نداشته‌ باشند، مثل‌ رياضيات‌ و منطق‌ و نظريه‌هاي‌ بازيها. (16) براي‌ اينكه‌ پاسخ‌ اين‌گونه‌ مسائل‌ را پيدا كنيد، نگاه‌ نمي‌كنيد از پنجره‌ به‌ بيرون‌ يا به‌ فلان‌ عقربه‌ يا از تلسكوپ‌ يا داخل‌ گنجه‌. اگر من‌ به‌ شما بگويم‌ شاه‌ در شطرنج‌ هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، فايده‌ ندارد بگوييد: «خوب‌، شما اين‌ طور مي‌گوييد كه‌ فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، ولي‌ شبي‌ خودم‌ به‌ صفحه‌ي‌ شطرنج‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و ديدم‌ شاه‌ دو خانه‌ حركت‌ كرد.» چنين‌ حرفي‌ ردِّ قضيه‌اي‌ كه‌ من‌ بيان‌ كردم‌ تلقي‌ نمي‌شود، چون‌ حرف‌ من‌ در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌ قاعده‌اي‌ در شطرنج‌ وجود دارد كه‌ به‌ موجب‌ آن‌، شاه‌ اجازه‌ دارد هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ كند، وگرنه‌ آن‌ قاعده‌ نقض‌ مي‌شود. چطور مي‌دانيم‌ كه‌ آن‌ قاعده‌ راست‌ است‌؟ قاعد از نوع‌ اظهاراتي‌ نيست‌ كه‌ ممكن‌ است‌ راست‌ باشد يا دروغ‌، همان‌ طور كه‌ امرونهي‌ و سؤال‌ همچنين‌ نيست‌. قاعد صرفاً قاعده‌ است‌: يا آن‌ را مي‌پذيريد يا قاعده‌ي‌ ديگري‌ را قبول‌ مي‌كنيد. اينكه‌ آيا اين‌ قسم‌ انتخاب‌، اختياري‌ است‌ يا نه‌ و قواعد چه‌ مرتبه‌ و مقامي‌ دارند، مسائل‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌ يا صوري‌. كمي‌ بعد توضيح‌ خواهم‌ داد كه‌ مقصودم‌ چيست‌. 
يكي‌ از خاصيتهاي‌ محوري‌ دو دسته‌ سؤالي‌ كه‌ ذكر كردم‌ اين‌ است‌ كه‌ براي‌ پيدا كردن‌ جواب‌، روشهايي‌ وجود دارد كه‌ به‌ وضوح‌ درك‌ مي‌شود. ممكن‌ است‌ پاسخ‌ فلان‌ پرسش‌ تجربي‌ را ندانيد، اما مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ جوابي‌ مناسب‌ اين‌ قسم‌ سؤال‌ است‌ و دامنه‌ي‌ جوابهاي‌ ممكن‌ چيست‌. اگر بپرسم‌: «يوليوس‌ قيصر چقدر عمر كرد؟»، ممكن‌ است‌ ندانيد كه‌ عمر او چند سال‌ بود، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ جواب‌ را از چه‌ راهي‌ پيدا كنيد. مي‌دانيد به‌ چه‌ نوع‌ كتابهايي‌ نظر بيندازيد و چه‌ قسم‌ دلايلي‌ براي‌ جواب‌ شما دليل‌ محسوب‌ خواهد شد. اگر بپرسم‌: «آيا در تايلند پرندگاني‌ هستند كه‌ هرگز نتوانند بپرند؟»، ممكن‌ است‌ جواب‌ را ندانيد، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ مشاهده‌ يا عدم‌ مشاهده‌اي‌ مؤدي‌ به‌ جواب‌ خواهد شد. در اخترشناسي‌ هم‌ همين‌ طور است‌. نمي‌دانيد كه‌ آن‌ طرف‌ فلان‌ سيّاره‌ دوردست‌ چه‌ شكلي‌ است‌ چون‌ هرگز آن‌ را نديده‌ايد؛ اما مي‌دانيد كه‌ اگر مي‌توانستيد به‌ آنجا پرواز كنيد، چنان‌ كه‌ در حال‌ حاضر مي‌توانيد به‌ ماه‌ برويد، احياناً آن‌ را مي‌ديديد. همين‌ طور، در رشته‌هاي‌ صوري‌ هم‌ مسائل‌ حل‌ نشده‌اي‌ وجود دارد، ولي‌ در آنجا هم‌ روشهاي‌ پذيرفته‌اي‌ براي‌ حلشان‌ هست‌. مي‌دانيد كه‌ مسائل‌ رياضي‌ را نمي‌توانيد با نگاه‌ كردن‌ يا دست‌ زدن‌ يا گوش‌ كردن‌ حل‌ كنيد. به‌ همين‌ ترتيب‌، از استدلال‌ جبري‌ محض‌ در حوزه‌ي‌ تجربه‌ پاسخي‌ به‌ دست‌ نخواهد آمد. درست‌ است‌ كه‌ مرزي‌ كه‌ من‌ بين‌ اين‌ حوزه‌ها تعيين‌ كرده‌ام‌ زيادي‌ سفت‌ و سخت‌ است‌ و رابطه‌ي‌ گزاره‌هاي‌ توصيفي‌ و صوري‌ در واقع‌ بسيار پيچيده‌تر است‌، ولي‌ اين‌ نحوه‌ي‌ بيان‌ پوزيتيويستي‌، نكته‌اي‌ را كه‌ مي‌خواهم‌ بر آن‌ تكيه‌ كنم‌، روشن‌تر مي‌كند. نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ بين‌ اين‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ از سؤالات‌، باز سؤالات‌ ديگري‌ وجود دارد كه‌ نمي‌شود به‌ آنها به‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو طريق‌ جواب‌ داد. بسياري‌ از اين‌گونه‌ سؤالات‌ وجود دارد از جمله‌ سؤالات‌ فلسفي‌. به‌ نظر من‌، يكي‌ از نشانه‌هاي‌ سؤالهاي‌ فلسفي‌ در وهله‌ي‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ نمي‌دانيد كجا دنبال‌ جواب‌ بگرديد. يكي‌ از شما مي‌پرسد: «عدالت‌ چيست‌؟» يا «آيا موجب‌ هر رويدادي‌، رويدادهاي‌ قبلي‌ است‌؟» يا «غايات‌ زندگي‌ چيست‌؟ آيا بايد در پي‌ خوشبختي‌ باشيم‌، يا به‌ پيشبرد برابري‌ اجتماعي‌ يا عدالت‌ يا عبادت‌ يا معرفت‌ كمك‌ كنيم‌، ولو اين‌ امور به‌ خوشبختي‌ منتهي‌ نشود؟» دقيقاً چطور مي‌خواهيد به‌ اين‌ پرسشها جواب‌ بدهيد؟ يا فرض‌ كنيد شخصي‌ كه‌ به‌ فكر كردن‌ درباره‌ي‌ تصورات‌ گرايش‌ دارد از شما بپرسد: «مقصودتان‌ از «واقع‌» چيست‌؟ واقعيت‌ را از ظاهر، يا بود را از نمود، چگونه‌ تشخيص‌ مي‌دهيد؟» يا بپرسد: «دانش‌ يا معرفت‌ چيست‌؟ ما چه‌ چيزي‌ را مي‌دانيم‌؟ آيا مي‌توانيم‌ چيزي‌ را به‌ يقين‌ بدانيم‌؟ غير از دانش‌ يا معرفت‌ رياضي‌، آيا چيزي‌ هست‌ كه‌ به‌ يقين‌ بدانيم‌ يا بتوانيم‌ بدانيم‌؟ اگر مي‌دانيم‌، از كجا بدانيم‌ كه‌ آن‌ را قطعاً و يقيناً مي‌دانيم‌؟» فرض‌ كنيد علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد كه‌ شما با اتكا به‌ آن‌ بتوانيد بگوييد: «خوب‌، كارشناساني‌ هستند كه‌ خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند خوب‌ يا حق‌ چيست‌. خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند كه‌ آيا همه‌ چيز موجَب‌ به‌ عليت‌ است‌ يا نه‌، و آيا خوشبختي‌ هدف‌ صحيح‌ زندگي‌ انسانهاست‌ يا نه‌، و حق‌ و تكليف‌ و معرفت‌ و واقعيت‌ و صدق‌ و همه‌ي‌ اين‌ قبيل‌ امور چيست‌. بايد به‌ حرف‌ آنها گوش‌ كنيد.» بسيار خوب‌، اگر چنين‌ علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد، براي‌ پيدا كردن‌ پاسخ‌ سؤالهايي‌ كه‌ بالاتر گفتيم‌، چه‌كار مي‌كنيد؟ البته‌ رياضيدان‌ مي‌تواند به‌ سؤالهاي‌ رياضي‌ پاسخ‌ بدهد. ولي‌ فكر نمي‌كنم‌ گمان‌ كنيد كه‌ اخلاقيون‌ يا فلاسفه‌ي‌ خطاناپذيري‌ باشند قادر به‌ دادن‌ آن‌چنان‌ پاسخهاي‌ مطلقاً روشني‌

\"\"
\"\" ماركس‌ كه‌ هيچ‌ اثر منظم‌ و روشمندي‌ در فلسفه‌ ننوشته‌، ادعا نكرده‌ باشد كه‌ علم‌ عام‌ و همه‌گيري‌ به‌ وجود آورده‌ است‌. اما معروف‌ترين‌ مريدانش‌ روش‌ ماديت‌ ديالكتيكي‌ ] يا ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ [ را همه‌ جا صادق‌ و قابل‌ كاربرد و معتبر مي‌دانند و ماركسيسم‌ را علم‌ اعلايي‌ تلقي‌ مي‌كنند كه‌ كليد هر زمينه‌اي‌ از تحقيق‌ را به‌ دست‌ مي‌دهد. من‌ بايد اعتراف‌ كنم‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ طرفداران‌ ماركسيسم‌ صفت‌ «ديالكتيكي‌» را به‌ چه‌ معنايي‌ از تعابير بي‌شمار آن‌ تعبير كنند، آن‌ ادعا را خردپسند نمي‌دانم‌. \"\"
 

كه‌ هر آدميزادي‌ كه‌ از استدلالهاي‌شان‌ سر دربياورد، ملزم‌ به‌ قبول‌ شود. اين‌ سؤالات‌ به‌ نظر مي‌رسد از همان‌ اول‌ معما برانگيز باشند، يعني‌ مشكلاتي‌ در اين‌ باره‌ كه‌ كجا بايد به‌ سراغ‌ جواب‌ رفت‌. هيچ‌ كس‌ از چگونگي‌ حل‌ و فصل‌ آنها مطمئن‌ نيست‌. افراد عادي‌ اگر در طرح‌ اين‌ سؤالها نزد خودشان‌ سماجت‌ به‌ خرج‌ دهند، دچار نوعي‌ گرفتگي‌ عضلاني‌ منتهي‌ در عالم‌ فكر و ذهن‌ مي‌شوند كه‌ تا وقتي‌ از اين‌ پرسشها دست‌ برندارند و درباره‌ي‌ چيزهاي‌ ديگر فكر نكنند، همچنان‌ ادامه‌ خواهد داشت‌. 

مگي‌: شما ما را به‌ موضوعي‌ آن‌ قدر بنيادي‌ رسانده‌ايد كه‌ ميل‌ دارم‌ پيش‌ از برداشتن‌ حتي‌ يك‌ قدم‌ ديگر به‌ جلو، اين‌ موضع‌ را تحكيم‌ و تقويت‌ كنم‌. فرمايش‌ شما اين‌ است‌ كه‌ موجودات‌ انساني‌ اغلب‌ دو قسم‌ سؤال‌ در جستجوي‌ معرفت‌ كرده‌اند. در وهله‌ي‌ اول‌ سؤالاتي‌ درباره‌ي‌ جهان‌، چون‌ انسان‌ دائماً مي‌خواهد از محيطش‌ سردربياورد و بر آن‌ مسلط‌ شود يا، به‌ عبارت‌ ديگر، به‌ آن‌ تمشيت‌ بدهد. به‌ اين‌ پرسشها درباره‌ي‌ جهان‌ نهايتاً فقط‌ ممكن‌ است‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ داد: يعني‌ با پژوهش‌ و مشاهده‌ و آزمون‌ و آزمايش‌ و مانند اينها. اين‌گونه‌ پرسشها به‌ امور واقع‌ مربوط‌ مي‌شوند يا، به‌ قول‌ فلاسفه‌، سؤالاتي‌ هستند تجري‌، يعني‌ مسئله‌ در آنها مسئله‌ي‌ تجربه‌ است‌. دومين‌ قسم‌ سؤال‌، نوع‌ انتزاعي‌تر يا صوري‌تر آن‌ است‌، مانند سؤالات‌ مربوط‌ به‌ رياضيات‌ يا منطق‌ يا، چنان‌ كه‌ چند دقيقه‌ پيش‌ خودتان‌ ذكر كرديد، بازيها. اين‌ قسم‌ پرسشها با نسبتهاي‌ متقابل‌ بين‌ چيزهايي‌ در درون‌ دستگاههاي‌ صوري‌ سروكار دارند و، بنابراين‌، جواب‌ آنها را نمي‌شود با نگاه‌ كردن‌ به‌ جهان‌ داد. البته‌ اين‌ گفته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ معناي‌ دور بودن‌ آنها از دلمشغوليهاي‌ عادي‌ ما نيست‌. يكي‌ از دستگاههاي‌ صوري‌ بسيار مورد استفاده‌ در زندگي‌ روزانه‌، علم‌ حساب‌ است‌ كه‌، به‌ معناي‌ حقيقي‌، هر روز از آن‌ براي‌ شمردن‌ و تعيين‌ ساعت‌ و پول‌ خردكردن‌ و غيره‌ و غيره‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌. حساب‌ دستگاههاي‌ انتزاعي‌ است‌ كه‌ در زندگاني‌ عملي‌ ما مي‌تواند به‌ وفور سودمند و مهم‌ باشد. پس‌ سؤالاتي‌ كه‌ مي‌دانيم‌ چگونه‌ با موفقيت‌ با آنها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كنيم‌ به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. سؤالات‌ تجربي‌ كه‌ مستلزم‌ نگاه‌ كردن‌ به‌ امور واقع‌ است‌، و سؤالات‌ صوري‌ كه‌ مستلزم‌ ربط‌ دادن‌ چيزي‌ به‌ چيز ديگر در درون‌ دستگاهي‌ صوري‌ است‌. تقريباً همه‌ي‌ سؤالات‌ و، بنابراين‌، تقريباً همه‌ي‌ معرفت‌ در يكي‌ از اين‌ دو سبد قرار مي‌گيرد. اما پرسشهاي‌ فلسفي‌ اين‌ طور نيستند: نشانه‌ي‌ سؤال‌ فلسفي‌ تقريباً اين‌ است‌ كه‌ در هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو سبد قرار نمي‌گيرد. سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» نه‌ با نگاه‌ كردند از پنجره‌ به‌ بيرون‌ جواب‌ داده‌ مي‌شود و نه‌ با بررسي‌ انسجام‌ و همسازي‌ دروني‌ يك‌ دستگاه‌ صوري‌. بنابراين‌ نمي‌دانيد از چه‌ راهي‌ در پي‌ جواب‌ برويد. مطابق‌ فرمايش‌ شما، فلسفه‌ از جايي‌ شروع‌ مي‌شود كه‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمجي‌ داشته‌ باشيد بدون‌ درك‌ روشني‌ از اينكه‌ چگونه‌ به‌ جستجوي‌ جواب‌ برويد. 

برلين‌: شما مطلب‌ را بهتر از من‌ بيان‌ كرديد- بسيار بسيار روشن‌تر. 

مگي‌: ولي‌ فقط‌ بعد از اينكه‌ شما اول‌ آن‌ را گفتيد. من‌ براي‌ شروع‌ كار، بيان‌ شما را از قضيه‌ داشتم‌. 

برلين‌: من‌ بيان‌ شما را قبول‌ دارم‌- به‌ مراتب‌ بهتر است‌. 

مگي‌: ولي‌، به‌ هر حال‌، اين‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمج‌ هنوز هست‌ كه‌ تكليف‌ ما با سؤالاتي‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ چگونه‌ به‌ آنها پاسخ‌ بدهيم‌، چيست‌؟ 

برلين‌: خوب‌، بايد بپرسيد: «چرا ما از بعضي‌ از متفكراني‌ را كه‌ در اين‌ امور بحث‌ كرده‌اند ستايش‌ مي‌كنيم‌؟» به‌ نظر من‌، از آنها ستايش‌ مي‌كنيم‌ چون‌ توانسته‌اند اين‌ مسائل‌ را به‌ نحوي‌ دوباره‌ بيان‌ كنند كه‌ بعضي‌ از پاسخها لااقل‌ خردپسند به‌ نظر برسند. وقتي‌ براي‌ كاري‌ روش‌ جاافتاده‌اي‌ وجود نداشته‌ باشد، آنچه‌ از دستتان‌ برمي‌آيد مي‌كنيد. مي‌گوييد: «وقتي‌ سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ مي‌كنم‌ كه‌ «آيا براي‌ همه‌ي‌ چيزها غايت‌ و مقصودي‌ هست‌؟» اين‌ چه‌ قسم‌ سؤالي‌ است‌؟ دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابهايي‌ مي‌گردم‌؟ چه‌ قسم‌ دلايلي‌ ممكن‌ است‌ مرا به‌ اين‌ فكر برساند كه‌ فلان‌ جواب‌ خاص‌ راست‌ است‌ يا دروغ‌ يا حتي‌ شايسته‌ي‌ بررسي‌ و سنجش‌؟» فلسفه‌ يعني‌ همين‌. تصور مي‌كنم‌ يي‌.ام‌.فارستر (17) يكبار گفته‌ است‌ (هر چند بايد اعتراف‌ كنم‌ به‌ خاطر نمي‌آورد كجا) كه‌: «همه‌ چيز مانند چيزي‌ است‌؛ خود اين‌ چيز مانند چيست‌؟» درمورد پرسشهاي‌ فلسفي‌، تمايل‌ به‌ اين‌ است‌ كه‌ از سؤال‌ درباره‌ي‌ چنين‌ چيزي‌ شروع‌ كنيم‌. از لحاظ‌ تاريخي‌، آنچه‌ به‌ نظر مي‌رسد اتفاق‌ افتاده‌ باشد اين‌ است‌ كه‌ بعضي‌ سؤالات‌ مهم‌ و حساس‌ به‌ ظاهر در اين‌ وضع‌ دو پهلو قرار گرفته‌اند. مردم‌ عميقاً درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند، و البته‌ طبيعي‌ بوده‌ كه‌ نگران‌ باشند چون‌ اين‌ پرسشها به‌ بالاترين‌ ارزشها مربوط‌ مي‌شده‌اند. جزميان‌، يعني‌ كساني‌ كه‌ خيلي‌ ساده‌ و بدون‌ چون‌ و چرا احكام‌ كتابهاي‌ مقدس‌ را مي‌پذيرفته‌اند يا از دستور ارشادكنندگاني‌ پيروي‌ مي‌كرده‌اند كه‌ ملهم‌ از عالم‌ غيب‌ بوده‌اند، نگران‌ اين‌گونه‌ سؤالات‌ نبوده‌اند. ولي‌، از طرف‌ ديگر، شايد هميشه‌ مردمي‌ بوده‌اند كه‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امور شك‌ مي‌كرده‌اند و از خودشان‌ مي‌پرسيده‌اند: «چرا اين‌ جوابها را بپذيريم‌؟ عده‌اي‌ مي‌گويند كه‌ چنين‌ و چنان‌ است‌، ولي‌ آيا مطمئنيم‌ كه‌ مي‌دانند؟ چطور يقين‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ اين‌ عده‌ مي‌دانند؟ مي‌گويند كه‌ خدا (يا گاهي‌ طبيعت‌) اين‌ طور به‌ آنها مي‌گويد -ولي‌ خدا هم‌ مثل‌ طبيعت‌، به‌ نظر مي‌رسد به‌ اشخاص‌ مختلف‌ جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌دهد. كدام‌ يك‌ درست‌ است‌؟» 
بعضي‌ از پرسشها طوري‌ مجدداً بيان‌ شده‌اند كه‌ (از لحاظ‌ تاريخي‌) در يكي‌ از آن‌ دو سبد قرار گرفته‌اند. اجازه‌ بفرماييد


http://www.iptra.ir




منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:20 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ داوري‌ اردكاني‌

بازديد: 9

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ داوري‌ اردكاني‌




 


فلسفه‌ چيست‌؟ 
از طرح‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ چه‌ مقصودي‌ داريم‌؟ وقتي‌ مي‌پرسيم‌ كه‌ فلسفه‌ چيست‌، بسته‌ به‌ اينكه‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌اي‌ طرح‌ شده‌ باشد، جواب‌ آن‌ متفاوت‌ است‌. مثلاً ممكن‌ است‌ كسي‌ در متني‌ كه‌ مي‌خواند به‌ لفظ‌ فلسفه‌ برخورد كند و معني‌ آن‌ را نداند و بپرسد كه‌ فلسفه‌ چيست‌. در جواب‌ اين‌ پرسش‌ مي‌توان‌ شرحي‌ در باب‌ لفظ‌ فلسفه‌ داد يا نوع‌ مسائلي‌ را كه‌ در فلسفه‌ مورد بحث‌ قرار مي‌گيرد ذكر كرد. اين‌ پرسش‌ را اهل‌ منطق‌ و فلسفه‌ پرسش‌ از ماي‌ شارحه‌ مي‌گويند. «ما» به‌ معني‌ «چيست‌» است‌ و با ماي‌ شارحه‌ پرسش‌ از مفهوم‌ شي‌ء مي‌شود. اين‌ نوع‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌اي‌ مطرح‌ مي‌شود؟ آيا اين‌ سؤال‌ را صرفاً اشخاصي‌ مطرح‌ مي‌كنند كه‌ هيچ‌ مفهومي‌ از فلسفه‌ ندارند؟ نه‌، گاهي‌ اهل‌ پژوهش‌ هم‌ اين‌ پرسش‌ را به‌ ميان‌ مي‌آورند و به‌ پژوهش‌ در آثار فلسفه‌ مي‌پردازند كه‌ تعاريف‌ فلسفه‌ را گردآوري‌ كنند. در اين‌ مورد هم‌ پرسش‌ از مفهوم‌ فلسفه‌ شده‌ است‌، بدين‌ معني‌ كه‌ پژوهنده‌ احياناً تماسي‌ با معني‌ فلسفه‌ نداشته‌ و اقوال‌ ديگران‌ را نقل‌ كرده‌ است‌. اما فيلسوف‌ كه‌ فلسفه‌ را تعريف‌ مي‌كند به‌ پرسش‌ ماي‌ شارحه‌ جواب‌ نمي‌دهد و شرح‌ لفظ‌ و بيان‌ مفهوم‌ نمي‌كند، بلكه‌ معني‌ و ماهيت‌ را باز مي‌گويد؛ اما همين‌ تعريف‌ را وقتي‌ پژوهنده‌ نقل‌ مي‌كند، ممكن‌ است‌ پاسخ‌ ماي‌ شارحه‌ داده‌ و از مفهوم‌ تجاوز نكرده‌ باشد. چه‌ مي‌شود كه‌ تعريفي‌ را يكبار جواب‌ از ماي‌ شارحه‌ مي‌دانيم‌ و همان‌ تعريف‌ در محل‌ ديگر جواب‌ ماي‌ حقيقيه‌ است‌؟ (با ماي‌ حقيقيه‌ پرسش‌ از حقيقت‌ و ماهيت‌ اشياء مي‌شود.) اين‌ اختلاف‌ ناشي‌ از اعتبار نويسنده‌ و خواننده‌ يا گوينده‌ و شنونده‌ است‌. 
براي‌ روشن‌ شدن‌ مطلب‌ يكي‌ از تعاريف‌ فلسفه‌ را مي‌آوريم‌: فلسفه‌، علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء چنان‌ كه‌ هستند به‌ قدر طاقت‌ بشر است‌. تمامي‌ محصلاني‌ كه‌ شروع‌ به‌ يادگرفتن‌ فلسفه‌ي‌ اسلامي‌ مي‌كنند اين‌ عبارت‌ را ياد مي‌گيرند ولي‌ هنوز ماهيت‌ فلسفه‌ را نمي‌دانند، هرچند كه‌ تعريف‌ مذكور بيان‌ ماهيت‌ فلسفه‌ است‌؛ بسته‌ به‌ اينكه‌ پرسش‌ را با چه‌ زباني‌ بگوييم‌ و با چه‌ گوشي‌ بشنويم‌ مراتب‌ فهم‌ و ادراك‌ ما از پرسش‌ و پاسخ‌ فرق‌ مي‌كند. طوايف‌ مختلف‌، از فيلسوف‌ و متكلم‌ و صوفي‌ و سوفسطايي‌، كه‌ پرسش‌ از فلسفه‌ مي‌كنند، مرادشان‌ از اين‌ پرسش‌ متفاوت‌ است‌ و جوابي‌ كه‌ مي‌دهند صرفاً بيان‌ ذات‌ فلسفه‌ نمي‌كند و اي‌ بسا كه‌ اصلاً به‌ ماهيت‌ فلسفه‌ ربطي‌ ندارد بلكه‌ به‌ نحو صريح‌ يا مضمر متضمن‌ نوعي‌ انكار و اثبات‌ است‌. حتي‌ فلاسفه‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ پاسخهاي‌ متفاوت‌ داده‌اند. 

آيا مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ هر فيلسوفي‌ در تعريف‌ فلسفه‌ به‌ فلسفه‌ي‌ خود نظر داشته‌ و از زمان‌ ارسطو تاكنون‌ هر وقت‌ پرسش‌ از ماهيت‌ فلسفه‌ شده‌، پرسش‌ كننده‌ جوابي‌ متناسب‌ با مبادي‌ تفكر خود به‌ آن‌ داده‌ و فلسفه‌ي‌ خود را تعريف‌ كرده‌ است‌؟ ظاهراً به‌ اين‌ پرسش‌ بايد پاسخ‌ مثبت‌ داده‌ شود، زيرا به‌ نظر افلاطون‌ فلسفه‌ سير از عالم‌ شهادت‌ (محسوس‌) به‌ عالم‌ غيب‌ (مُثُل‌) و ديدار معقولات‌ است‌ و كانت‌ مابعدالطبيعه‌ (به‌ معني‌ فلسفه‌) را تدوين‌ مرتب‌ و منظم‌ تمام‌ آن‌ چيزهايي‌ مي‌داند كه‌ ما به‌ وسيله‌ي‌ عقل‌ محض‌ و بدون‌ مدخليت‌ تجربه‌ دارا هستيم‌. مطابق‌ تعريف‌ كانت‌، وجود كه‌ به‌ اصطلاح‌ كانت‌ از مقولات‌ فاهمه‌ و به‌ تعبير فلاسفه‌ از معقولات‌ ثانيه‌ است‌، موضوع‌ فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ در زمره‌ي‌ مسائل‌ است‌ و فلسفه‌ محدود به‌ مبحث‌ شناسايي‌ و تحقيق‌ انتقادي‌ در اين‌ زمينه‌ مي‌شود. پيداست‌ كه‌ تعريف‌ افلاطون‌ با آنچه‌ كانت‌ در باب‌ ماهيت‌ فلسفه‌ گفته‌ است‌ تفاوت‌ دارد. اكنون‌ اگر به‌ تعريفي‌ كه‌ برگسون‌ كرده‌ است‌ توجه‌ كنيم‌، مي‌بينيم‌ كه‌ تعريف‌ او با آنچه‌ از افلاطون‌ و كانت‌ نقل‌ شده‌ و از تعريف‌ تمام‌ فلاسفه‌، ممتاز است‌. برگسوان‌ فلسفه‌ را به‌ عنوان‌ شهود وجداني‌ زماني‌ كيفي‌ (به‌ معني‌ دهر و ديرند) تلقي‌ مي‌كند كه‌ مخصوص‌ فلسفه‌ي‌ اوست‌. اين‌ اختلاف‌ مخصوصاً در عصر ما دستاويز مخالفت‌ با فلسفه‌ و نفي‌ و انكار آن‌ شده‌ است‌. 

مخالفان‌ و منكران‌ فلسفه‌ مي‌گويند در حالي‌ كه‌ هر فيلسوفي‌ طرح‌ نو درانداخته‌ و آراي‌ اسلاف‌ خود را نقض‌ كرده‌ و در هيچ‌ موردي‌ فلاسفه‌ به‌ اتفاق‌ رأي‌ و نظر نرسيده‌اند از كجا مي‌توان‌ دانست‌ كه‌ كدام‌ رأي‌ درست‌ است‌ و كدام‌يك‌ درست‌ نيست‌، و شايد كه‌ همه‌ برخطا باشند و سخنانشان‌ پايه‌ و اساس‌ نداشته‌ باشد. اين‌ اشكال‌ در حد خود اهميت‌ ندارد اما از آن‌ جهت‌ كه‌ با وضع‌ تفكر عصر حاضر ارتباط‌ دارد بايد به‌ آن‌ توجه‌ كرد، به‌ خصوص‌ كه‌ مدعي‌ چيزي‌ را در برابر فلسفه‌ قرار نداده‌ و وجود فلسفه‌ها را دليل‌ شكست‌ فلسفه‌ قلمداد كرده‌ است‌. اينكه‌ آيا فلسفه‌ شكست‌ را در درون‌ و باطن‌ خود دارد يا نه‌، مطلبي‌ است‌ كه‌ بعداً به‌ آن‌ مي‌پردازيم‌؛ اكنون‌ بحث‌ بر سر اين‌ است‌ كه‌ آيا اختلاف‌ ميان‌ فلاسفه‌، فلسفه‌ را از اعتبار مي‌اندازد. 
پاسخي‌ كه‌ به‌ اين‌ پرسش‌ داده‌ مي‌شود تابع‌ رأي‌ و نظر پاسخ‌ دهنده‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ است‌. اگر پاسخ‌ دهنده‌ در مرتبه‌ي‌ حس‌ و خيال‌ و وهم‌ مانده‌ و فلسفه‌ را مجموعه‌ي‌ سخناني‌ مي‌داند كه‌ هر فيلسوف‌ به‌ مقتضاي‌ فهم‌ و ذوق‌ خود گفته‌ است‌ و اختلاف‌ آراي‌ فلاسفه‌ را حجت‌ موجه‌ بي‌اعتباري‌ فلسفه‌ مي‌انگارد، به‌ اين‌ معني‌ كه‌ احكام‌ و قواعد فلسفه‌ را با قوانين‌ علم‌ جديد كه‌ مي‌تواند مورد قبول‌ و تصديق‌ همگان‌ قرار گيرد قياس‌ مي‌كند و هر قاعده‌ و حكمي‌ را كه‌ واجد اين‌ خصوصيت‌ نباشد در مرتبه‌ي‌ پايين‌تر نسبت‌ به‌ احكام‌ و قوانين‌ علمي‌ قرار مي‌دهد، به‌ اين‌ اعتبار فلسفه‌ اگر بي‌معناي‌ صرف‌ نباشد و بتوان‌ به‌ آن‌ اطلاق‌ شناسايي‌ كرد، نسبت‌ به‌ علم‌ به‌ معني‌ جديد ناتمام‌ و ناقص‌ است‌. 

هرچند زمينه‌ي‌ اين‌ اشكال‌ را در آراي‌ سوفسطاييان‌ و شكاكان‌ مي‌بينيم‌، تا زمان‌ دكارت‌ به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ گفتيم‌ درنيامده‌ بود. دكارت‌ كه‌ مؤسس‌ فلسفه‌ جديد است‌ بناي‌ اين‌ اشكال‌ را هم‌ استوار كرده‌ است‌. مي‌دانيم‌ كه‌ از زمان‌ دكارت‌ ملاك‌ درستي‌ و صحت‌ احكام‌ علمي‌ قطعيت‌ و يقيني‌ بودن‌ است‌. چه‌ احكامي‌ را مي‌توان‌ يقيني‌ و قطعي‌ دانست‌؟ ضامن‌ علم‌ يقيني‌ و يقين‌ علمي‌ و قطعيت‌، بديهي‌ بودن‌ اعم‌ از بداهت‌ حسي‌ و وجداني‌ و عقلي‌ است‌. پيداست‌ كه‌ قصد دكارت‌ تأسيس‌ و اثبات‌ فلسفه‌ بود؛ او مابعدالطبيعه‌ را ريشه‌ي‌ درخت‌ دانش‌ مي‌دانست‌. اما اگر همگان‌ بخواهند با ملاك‌ او به‌ نحوي‌ كه‌ خود در مي‌يابند، در باب‌ درستي‌ احكام‌ بحث‌ كنند، بايد فلسفه‌ را منكر شوند زيرا احكام‌ فلسفي‌ بداهت‌ حسي‌ و وجداني‌ ندارد و اگر عقل‌ معاش‌ و عقل‌ سليم‌ را بخواهند ملاك‌ تحقيق‌ در اين‌ احكام‌ قرار دهند، فلسفه‌ جايي‌ نخواهد داشت‌ زيرا تا كسي‌ از حد عقل‌ معاش‌ نگذشته‌ باشد، طرح‌ مسائل‌ فلسفي‌ براي‌ او معنايي‌ ندارد. 

يكي‌ از اتباع‌ و شارحان‌ دكارت‌ به‌ نام‌ آلكيه‌ ، مانند تمام‌ كساني‌ كه‌ از فلسفه‌ي‌ يك‌ فيلسوف‌ دفاع‌ مي‌كنند، اين‌ مدعا را نمي‌پذيرند كه‌ با فلسفه‌ي‌ دكارت‌ بناي‌ شك‌ و ترديد تازه‌اي‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ گذاشته‌ شده‌ است‌ و به‌ نظر او احكام‌ فلسفي‌ برخلاف‌ قوانين‌ واقعي‌ علمي‌ كه‌ اعتبار آن‌ دائمي‌ نيست‌ مطلقاً معتبر است‌ و هيچ‌گونه‌ خدشه‌اي‌ به‌ احكام‌ نفس‌الامري‌ در فلسفه‌ نمي‌توان‌ وارد كرد. حتي‌ اولين‌ اشكال‌ را متوجه‌ علم‌ جديد مي‌كند و مي‌گويد قوانين‌ واقعي‌ علمي‌ برخلاف‌ احكام‌ نفس‌الامري‌ كه‌ ثابت‌ است‌، در طي‌ تاريخ‌ علم‌ جديد مورد تجديدنظر و تغيير و تبديل‌ قرار گرفته‌ و اي‌ بسا كه‌ از بعضي‌ قوانين‌ يكسره‌ سلب‌ اعتبار شده‌ است‌. اين‌ مطلب‌ هم‌ در جاي‌ خود مورد بحث‌ و رسيدگي‌ قرار خواهد گرفت‌. فعلاً همين‌ قدر مي‌گوييم‌ كه‌ پاسخ‌ آلكيه‌ مدعي‌ را ساكت‌ نخواهد كرد زيرا او هرچند كه‌ قعطيت‌ احكام‌ علمي‌ را مستمسك‌ رد فلسفه‌ قرار داده‌ است‌، قطعيت‌ را به‌ معني‌ دكارتي‌ لفظ‌ مراد نكرده‌ بلكه‌ با نظر ظاهربين‌ ديده‌ است‌ كه‌ قوانين‌ علمي‌ قابل‌ اطلاق‌ بر واقعيت‌ و وسيله‌ي‌ تصرف‌ در عالم‌ است‌ و حال‌ آنكه‌ در زندگي‌ روزمره‌، فايده‌اي‌ از قواعد فلسفي‌ عايد نمي‌شود و به‌ اين‌ جهت‌ بايد آن‌ را در حكم‌ تفنن‌ دانست‌. 
اگر در اين‌ سخنان‌ دقت‌ كنيم‌ مي‌بينيم‌ كه‌ انكار فلسفه‌ از ترتيب‌ مقدمات‌ نتيجه‌ نشده‌ بلكه‌ از ابتدا مسلّم‌ فرض‌ شده‌ است‌. مدعي‌ اصلاً نمي‌خواهد بداند كه‌ فلسفه‌ چيست‌. او ملاك‌ و ميزاني‌ دارد كه‌ فلسفه‌ را با آن‌ مي‌سنجد. اين‌ ملاك‌ آراي‌ همگاني‌ مطابقت‌ و موافقت‌ ندارد و به‌ نحو بي‌واسطه‌ فايده‌اي‌ بر آن‌ مترتب‌ نمي‌شود. تا اينجا هنوز پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ جدي‌ تلقي‌ نشده‌ و در واقع‌ به‌ آن‌ عنوان‌ پرسش‌ هم‌ نمي‌توان‌ داد، يا لااقل‌ پرسش‌ حقيقي‌ نمي‌تواند باشد. 

اشاره‌ كرديم‌ كه‌ قدما مطلب‌ «چيست‌» را دو قسم‌ مي‌دانستند كه‌ يكي‌ را ماي‌ شارحه‌ و ديگري‌ را ماي‌ حقيقيه‌ مي‌گفتند. مطلب‌ ماي‌ شارحه‌ بر پرسش‌ از وجود و عدم‌ شي‌ء مقدم‌ است‌، يعني‌ قبل‌ از آنكه‌ وجود چيزي‌ تصديق‌ شده‌ باشد، مي‌توان‌ در باب‌ آن‌ پرسش‌ كرد. في‌المثل‌ كسي‌ كه‌ لفظ‌ فلسفه‌ را مي‌شنود، بي‌آنكه‌ به‌ وجود و عدم‌ آن‌ كاري‌ داشته‌ باشد، بر سبيل‌ كنجكاوي‌ يا به‌ مقتضاي‌ خاصي‌ مي‌خواهد بداند مفهوم‌ اين‌ لفظ‌ چيست‌ و چون‌ كم‌كم‌ با جوابهاي‌ مختلف‌ مواجه‌ شود و نتواند به‌ وجوه‌ اختلاف‌ و اشتراك‌ آنها پي‌ ببرد، اي‌ بسا كه‌ از معني‌ رو برمي‌تابد؛ و اگر اتفاقاً ضرورتي‌ ايجاب‌ كند كه‌ در باب‌ فلسفه‌ چيزي‌ بگويد يا بنويسد، به‌ اصطلاح‌ با بي‌نظري‌ و بي‌غرضي‌ به‌ گردآوري‌ اقوال‌ مي‌پردازد. 

نتيجه‌ي‌ اين‌ سعي‌ مفيد است‌ و شايد بعضي‌ از خوانندگان‌ فوايدي‌ بيش‌ از آنچه‌ نصيب‌ پژوهنده‌ شده‌ است‌ از آن‌ ببرند، زيرا خواننده‌ ممكن‌ است‌ قابليت‌ و استعداد تحقيق‌ در معني‌ فلسفه‌ داشته‌ باشد و از مجموعه‌ي‌ تعاريفي‌ كه‌ يك‌ پژوهنده‌ فراهم‌ آورده‌ است‌ چيزهايي‌ دريابد كه‌ پژوهنده‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ آن‌ توجه‌ نداشته‌ و اهميت‌ هم‌ نمي‌داده‌ است‌. مع‌هذا با اين‌ قبيل‌ پژوهشها نمي‌توان‌ به‌ حقيقت‌ و ماهيت‌ فلسفه‌ رسيد. يادگرفتن‌ تعاريف‌ فلسفه‌ و تكرار الفاظ‌ و عباراتي‌ كه‌ اهل‌ فلسفه‌ گفته‌ و نوشته‌اند چندان‌ دشوار نيست‌ و بيشتر محصلاني‌ كه‌ درس‌ فلسفه‌ خوانده‌اند تعاريف‌ فلسفه‌ يا لااقل‌ بعضي‌ از اين‌ تعاريف‌ را مي‌دانند اما از وجوه‌ اشتراك‌ و امتياز اين‌ تعاريف‌ خبر ندارند و به‌ طريق‌ اولي‌ وجه‌ امتياز فلسفه‌ را از علم‌ تحصلي‌ جديد و هنر و ديانت‌ هم‌ نمي‌دانند. پس‌ به‌ صرف‌ اينكه‌ تعريف‌ يا تمام‌ تعاريف‌ فلسفه‌ را لفظ‌ به‌ لفظ‌ فرا گرفته‌ باشيم‌، نمي‌توانيم‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چيست‌؟ پاسخ‌ بدهيم‌ زيرا در فلسفه‌ تا پرسش‌ جداً مطرح‌ نباشد پاسخ‌ جدي‌ هم‌ وجود ندارد. اين‌ پرسش‌ چگونه‌ و كي‌ مطرح‌ مي‌شود؟ 

متقدمان‌ گفته‌اند كه‌ فلسفه‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ است‌. استفاده‌اي‌ كه‌ فعلاً از اين‌ گفته‌ مي‌توان‌ كرد اين‌ است‌ كه‌ بايد از مرتبه‌ و مقام‌ عادت‌ و زندگي‌ عادي‌ گذشت‌ تا طرح‌ مسائل‌ فلسفه‌ معني‌ و مورد پيدا كند. فلسفه‌ و تفكر فلسفي‌ با عادت‌ و آراي‌ رسمي‌ مناسبت‌ و سنخيت‌ ندارد و اگر گفته‌ شود كه‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ تعريف‌ فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ شرط‌ است‌، مي‌گوييم‌ كه‌ ايراد به‌ يك‌ اعتبار درست‌ است‌ اما شرط‌ و مشروط‌ در اينجا يك‌ چيز است‌ يا مي‌تواند يكي‌ باشد. سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ شرط‌ تحقق‌ فلسفه‌ است‌ و تا اين‌ سير متحقق‌ نشود فلسفه‌ هم‌، يا نيست‌ يا مجموعه‌ي‌

\"\"
\"\" آيا علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ درستي‌ و نادرستي‌ هر حكمي‌ باشد؟ (در اين‌ بيان‌ مسامحه‌اي‌ هست‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ كرد. وقتي‌ درباره‌ي‌ درستي‌ و نادرستي‌ بحث‌ مي‌كنيم‌، بايد متوجه‌ باشيم‌ كه‌ بعضي‌ احكام‌ خبري‌ است‌ و بعضي‌ ديگر انشائي‌ و درستي‌ و نادرستي‌ بر احكام‌ خبري‌ حمل‌ مي‌شود و به‌ احكام‌ انشائي‌ نمي‌توان‌ نسبت‌ درست‌ و نادرست‌ داد. ولي‌ در مباحث‌ علم‌ و فلسفه‌ چون‌ احكام‌ انشائي‌ جايي‌ ندارد، هر وقت‌ از حكم‌ سخن‌ گفته‌ مي‌شود مراد حكم‌ خبري‌ است‌ و وقتي‌ مي‌پرسيم‌ كه‌ آيا نتايج‌ علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ هر حكمي‌ باشد مقصودمان‌ تمام‌ احكام‌ خبري‌ است‌.) \"\"
 

الفاظ‌ است‌. مع‌ذلك‌ فلسفه‌ با اين‌ سير به‌ وجود مي‌آيد، بلكه‌ اين‌ سير عين‌ تفكر فلسفي‌ است‌. پس‌ اگر بيان‌ سير از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثاني‌ حدّ تام‌ فلسفه‌ نيست‌، نكته‌ي‌ مهمي‌ را روشن‌ مي‌كند و آن‌ اينكه‌ فلسفه‌ و تفكر فلسفي‌ را با علوم‌ رسمي‌ و عادات‌ فكري‌ نبايد قياس‌ كرد، و البته‌ اگر چنين‌ قياسي‌ بشود نتيجه‌اش‌ انكار فلسفه‌ است‌ و عجب‌ آنكه‌ به‌ اين‌ انكار هم‌ نام‌ فلسفه‌ مي‌دهند و منكر آن‌ را فيلسوف‌ مي‌دانند. به‌ عبارت‌ ديگر، نام‌ فلسفه‌ را نگاه‌ مي‌دارند و به‌ آن‌ معني‌ ديگر مي‌دهند و تفكر فلسفي‌ را نفي‌ مي‌كنند و البته‌ اين‌ نفي‌ صورتهاي‌ مختلف‌ دارد، چنان‌ كه‌ در مذهب‌ اصالت‌ تجربه‌ فلسفه‌ منتفي‌ مي‌شود و اصحاب‌ مذهب‌ تحصلي‌ و كساني‌ كه‌ فلسفه‌ را منحصر به‌ علوم‌ مي‌دانند چيزي‌ را به‌ نام‌ فلسفه‌ اثبات‌ مي‌كنند كه‌ فلسفه‌ نيست‌. پس‌ آيا اوگوست‌ كنت‌ و استوارت‌ ميل‌ و ارنست‌ رنان‌ و اسپنسر و كارناپ‌ و راسل‌ را نبايد فيلسوف‌ دانست‌؟ بعد از اينكه‌ وارد در بحث‌ ماهيت‌ فلسفه‌ شديم‌، پاسخ‌ اين‌ پرسش‌ هم‌ داده‌ خواهد شد. اكنون‌ بايد ببينيم‌ كه‌ رأي‌ اينان‌ چيست‌ و چه‌ منافاتي‌ با فلسفه‌ دارد. 

مي‌دانيم‌ كه‌ بر طبق‌ مذهب‌ تحصلي‌ اگوست‌ كنت‌ بشر در سير تاريخي‌ خود از دو مرحله‌ي‌ رباني‌ و مابعدالطبيعه‌ گذشته‌ و به‌ دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ رسيده‌ است‌. پس‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ گذشته‌ي‌ بشر تعلق‌ دارد و طرح‌ مسائل‌ فلسفي‌ در حكم‌ بازگشت‌ به‌ تفكري‌ است‌ كه‌ دوره‌ي‌ آن‌ به‌ سر آمده‌ و حق‌ آن‌ است‌ كه‌ در دوره‌ي‌ جديد جزء به‌ علم‌ تحصلي‌ كمّي‌ كه‌ غرض‌ از آن‌ تأثير و تصرف‌ در طبيعت‌ به‌ منظور اصلاح‌ و تسهيل‌ امر معاش‌ است‌، به‌ علم‌ ديگر اعتنا نشود. اوگوست‌ كنت‌ با مطالعه‌ و پژوهش‌ در تاريخ‌ علوم‌ و برمبناي‌ تفسيري‌ كه‌ از تاريخ‌ مي‌كند نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ في‌المثل‌ آثار ارسطو دايرة‌المعارف‌ و مجموعه‌ي‌ دانشهاي‌ زمان‌ اوست‌، اما به‌ تدريج‌ معارف‌ مختلف‌ از فلسفه‌ جدا شده‌ و به‌ معني‌ جديد لفظ‌ علميت‌ پيدا كرده‌ تا آنجا كه‌ در دوره‌ي‌ جديد براي‌ فلسفه‌ موضوع‌ و مسائلي‌ نمانده‌ است‌. به‌ نظر اصحاب‌ مذهب‌ تحصلي‌ رياضيات‌ و فيزيك‌ و شيمي‌ و زيست‌شناسي‌ و علوم‌ اجتماعي‌ و انساني‌ كه‌ اكنون‌ هر كدام‌ موضوع‌ و مسائل‌ و روش‌ خاصي‌ دارند، و از اين‌ جهت‌ از علوم‌ و معارف‌ قديم‌ ممتازند، سابقاً جزئي‌ از فلسفه‌ بوده‌ و كم‌كم‌ بسط‌ پيدا كرده‌ و از فلسفه‌ مستقل‌ شده‌اند. آيا بعد از اين‌ تقسيم‌ و انشعاب‌ چيزي‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ بتوان‌ به‌ آن‌ نام‌ و عنوان‌ فلسفه‌ داد؟ 

اتباع‌ اگوست‌ كنت‌ شناسايي‌ را به‌ دو نوع‌ سطحي‌ و علمي‌ تقسيم‌ مي‌كنند. فلسفه‌ و ديانت‌ و هنر را با علم‌ و شناسايي‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد لفظ‌ نمي‌توان‌ اشتباه‌ كرد. پس‌ آيا بايد هر چه‌ غير از شناسايي‌ علمي‌ است‌ در ذيل‌ عنوان‌ شناسايي‌ سطحي‌ قرار گيرد؟ اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او طرح‌ چنين‌ پرسشي‌ نمي‌كنند. اما اگر قرار باشد كه‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ بدهند، مي‌گويند فلسفه‌ نه‌ در گذشته‌ و نه‌ درحال‌ حاضر شناسايي‌ سطحي‌ نبوده‌ و نيست‌، منتهي‌ فلسفه‌ي‌ گذشته‌ صورت‌ تمدن‌ گذشته‌ بوده‌ و در دوره‌ي‌ تحصلي‌ هيچ‌ شأن‌ و مقامي‌ ندارد و اگر هم‌ بقايايي‌ از آثار آن‌ مانده‌ است‌ بايد از بين‌ برود. فلسفه‌ي‌ كنوني‌ گرچه‌ عين‌ علم‌ تحصلي‌ نيست‌ ولي‌ آن‌ را سطحي‌ نبايد دانست‌ زيرا فلسفه‌ شامل‌ كلي‌ترين‌ قواعد و قوانين‌ موجودات‌ و اصول‌ و مبادي‌ علوم‌ و روش‌ پژوهش‌ علمي‌ است‌. در واقع‌ شأن‌ فلسفه‌ در نسبتي‌ كه‌ با علم‌ دارد معين‌ مي‌شود. فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ ره‌آموز علم‌ است‌. نقص‌ فلسفه‌ي‌ گذشته‌ اين‌ بود كه‌ علل‌ پديدارها را امري‌ وراي‌ پديدار مي‌دانست‌ و حال‌ آنكه‌ بر طبق‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ علت‌ هر پديدار، پديداري‌ است‌ از سنخ‌ پديدار معلول‌. فلاسفه‌ي‌ گذشته‌ اين‌ نكته‌ را نمي‌دانستند و نمي‌توانستند كه‌ بدانند تا اينكه‌ به‌ تدريج‌ كه‌ علم‌ تحصلي‌ به‌ وجود آمد دوره‌ي‌ مابعدالطبيعه‌ هم‌ به‌ سر رسيد. اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او به‌ كساني‌ كه‌ مي‌گويند پس‌ از جدا شدن‌ علوم‌ از فلسفه‌ و تقسيم‌ فلسفه‌ به‌ علوم‌، چيزي‌ به‌ نام‌ فلسفه‌ باقي‌ نمي‌ماند، پاسخ‌ مي‌دهند كه‌ آثار افلاطون‌ و مابعدالطبيعه‌ي‌ ارسطو و آثار حكماي‌ قرون‌ وسطي‌ و كتب‌ دكارت‌ و لايب‌ نيتس‌ و اسپينوزا و كانت‌ و هگل‌ سطحي‌ نيست‌، اما اين‌ آثار در تاريخ‌ آينده‌ اهميتي‌ ندارد و حتي‌ مانع‌ بسط‌ علم‌ و فلسه‌ي‌ تحصلي‌ است‌. 
با توجه‌ به‌ آنچه‌ گفته‌ شد، اوگوست‌ كنت‌ منكر فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ با مابعدالطبيعه‌ مخالف‌ است‌ (رد و انكار مابعدالطبيعه‌ در قرون‌ نوزدهم‌ با آغاز آخرين‌ مرحله‌ي‌ آن‌ مناسبت‌ دارد و گرنه‌ فلسفه‌ و مابعدالطبيعه‌ دو چيز نيست‌.) قبلاً گفتيم‌ كه‌ مذهب‌ تحصلي‌ به‌ انكار فلسفه‌ مي‌انجامد. كدام‌يك‌ از اين‌ دو قول‌ را قبول‌ بايد كرد؟ اين‌ دو قول‌ را در حكمي‌ كه‌ به‌ ظاهر عجيب‌ مي‌نمايد جمع‌ مي‌كنيم‌ و مي‌گوييم‌ اوگوست‌ كنت‌ فيلسوفي‌ است‌ كه‌ انكار فلسفه‌ كرده‌ است‌. او از آن‌ جهت‌ فيلسوف‌ است‌ كه‌ به‌ قول‌ خودش‌ بر اثر تفكر طولاني‌ در تنهايي‌، فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ را يافته‌ است‌. اما اين‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ اصول‌ و مبادي‌ و قواعدي‌ دارد كه‌ اثبات‌ يك‌ ساحتي‌ بودن‌ انسان‌ مي‌كند. البته‌ اوگوست‌ كنت‌ هم‌ وقتي‌ پرسش‌ از انسان‌ و ماسواي‌ انسان‌ مي‌كند در ساحت‌ ديگري‌ غير از ساحت‌ علم‌اليقين‌ و خارج‌ از عقل‌ معاش‌ است‌؛ مع‌ذلك‌ جزء عقل‌ جزوي‌ و عقل‌ معاش‌ و ساحت‌ علم‌اليقين‌ چيزي‌ نمي‌بيند و مرتبه‌اي‌ براي‌ فلسفه‌ قائل‌ نمي‌شود. 

اگر پرسش‌ از ماهيت‌ موجودات‌ و علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء وجهي‌ نداشته‌ باشد، فلسفه‌ هم‌ بي‌وجه‌ مي‌شود. در چه‌ صورت‌ مي‌توان‌ بحث‌ از ماهيات‌ اشياء را بي‌وجه‌ انگاشت‌ و آيا اِعراض‌ از اين‌ بحث‌ نوعي‌ كمال‌ است‌ و بشر مي‌بايست‌ به‌ مرتبه‌اي‌ از كمال‌ برسد تا علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء را بي‌مورد انگارد؟ جواب‌ مي‌دهند كه‌ نفس‌ اعراض‌ از مابعدالطبيعه‌ (چنان‌ كه‌ خواهيم‌ گفت‌ اين‌ اعراض‌ عين‌ اصرار در مابعدالطبيعه‌ است‌) مستلزم‌ طي‌ مراتب‌ كمال‌ نيست‌، بلكه‌ كمال‌ در اين‌ است‌ كه‌ بشر به‌ عجز خود از ادراك‌ ماهيت‌ پي‌ برده‌ و حدود علم‌ خود را دانسته‌ است‌. به‌ عبارت‌ ديگر، بشر ضعف‌ و قوت‌ خود را نمي‌شناخته‌ و نمي‌دانسته‌ است‌ كه‌ اگر به‌ جاي‌ بحث‌ از اعيان‌، كه‌ در حد او نيست‌، به‌ پژوهش‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد لفظ‌ بپردازد به‌ قدرتي‌ كه‌ شايسته‌ي‌ آن‌ است‌ مي‌رسد و سلطان‌ كائنات‌ مي‌شود. با اينكه‌ هنوز نمي‌دانيم‌ كه‌ بشر به‌ چه‌ معني‌ از ادراك‌ ماهيات‌ عاجز است‌، بايد بپرسم‌ كه‌ آيا پيشرفت‌ و ترقي‌ باعث‌ شده‌ است‌ كه‌ بشر طريق‌ احراز قدرت‌ را بيابد يا ابتدا در اين‌ طريق‌ وارد شده‌ و پيدايش‌ علم‌ جديد لازمه‌ي‌ طي‌ طريق‌ تقدم‌ و ترقي‌ و تحقق‌ قدرت‌ بوده‌ است‌. 
مي‌دانيم‌ كه‌ در ابتداي‌ رنسانس‌، يعني‌ در زماني‌ كه‌ علم‌ تحصلي‌ جديد به‌ وجود نيامده‌ بود، فلاسفه‌ طرح‌ علمي‌ درانداختند كه‌ به‌ مدد آن‌ بتوان‌ امور معاش‌ را اصلاح‌ كرد و بعضي‌ از صاحب‌نظران‌، علمي‌ را كه‌ در رسيدن‌ به‌ اين‌ مقصود مددكار بشر نباشد زايد و بيهوده‌ دانستند. فرانسيس‌ بيكن‌ نمي‌دانست‌ و مدعي‌ نبود كه‌ مي‌داند بشر چه‌ چيزها را مي‌تواند بداند و از دانستن‌ چه‌ اموري‌ عاجز است‌، بلكه‌ مي‌گفت‌ علمي‌ بايد تأسيس‌ كرد كه‌ در بهبود معاش‌ بشر مؤثر باشد... پس‌ روگرداندن‌ از فلسفه‌ مقدم‌ بر طرح‌ مسئله‌ي‌ حدود شناسايي‌ بشر به‌ صورت‌ جديد بوده‌ است‌ نه‌ آنكه‌ بشر ابتدا حدّ خود و شناسايي‌ خود را شناخته‌ و همّ خود را مصروف‌ پژوهش‌ علمي‌ كرده‌ باشد. 
از اين‌ مطلب‌ كه‌ بگذريم‌، آيا حقيقتاً آنچه‌ در باب‌ حدود علم‌ گفته‌ مي‌شود حاكي‌ از كمال‌ علمي‌ بشر است‌ و اصولاً فلسفه‌ در طريق‌ كمال‌ سير كرده‌ و في‌المثل‌ فلسفه‌ي‌ جديد را مي‌توان‌ صورت‌ كامل‌ فلسفه‌ي‌ قديم‌ دانست‌؟ 

ارباب‌ فلسفه‌ي‌ تحصلي‌ نمي‌گويند كه‌ فلسفه‌ در طي‌ تاريخ‌ خود و در دوره‌ي‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ كمال‌ رسيده‌ است‌ (و مخصوصاً اوگوست‌ كنت‌ نسبت‌ به‌ دوران‌ متأخر عصر مابعدالطبيعه‌ بسيار بدبين‌ است‌) بلكه‌ ظهور دوره‌ي‌ تحصلي‌ را آغاز مرحله‌اي‌ مي‌دانند كه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌ي‌ قبل‌، ترقي‌ و كمال‌ محسوب‌ مي‌شود. 
اين‌ حكم‌ را بايد مورد رسيدگي‌ قرار دارد. مي‌گويند مابعدالطبيعه‌ محال‌ است‌ و بشر قبلاً اين‌ معني‌ را نمي‌دانسته‌ و در راه‌ كج‌ مي‌رفته‌ است‌. اكنون‌ كه‌ اين‌ نكته‌ را دانسته‌ است‌ جزء به‌ علم‌ تحصلي‌ و به‌ آنچه‌ لازمه‌ي‌ پيشرفت‌ اين‌ علم‌ است‌، به‌ چيزي‌ نبايد بپردازد. معمولاً در اين‌ مورد به‌ تحقيقات‌ كانت‌ استناد مي‌كنند و در واقع‌ اين‌ فيلسوف‌ آلماني‌ با نقادي‌ در عقل‌ نظري‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيد كه‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ معني‌ قديم‌ لفظ‌ غيرممكن‌ است‌؛ اما كانت‌ نگفته‌ بود كه‌ علم‌ جديد بايد جانشين‌ مابعدالطبيعه‌ شود. شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ كانت‌ در پايان‌ قرن‌ هجدهم‌ با تحقيق‌ جدي‌ در ماهيت‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌ بود كه‌ فلاسفه‌، عقل‌ و فاهمه‌ را با هم‌ اشتباه‌ كرده‌ و به‌ مدد فاهمه‌ خواسته‌اند به‌ اثبات‌ و رد مسائل‌ مابعدالطبيعه‌ بپردازند، و اين‌ غيرممكن‌ است‌. مقصود كانت‌ اين‌ نبود كه‌ علم‌ جديد بايد جانشين‌ مابعدالطبيعه‌ شود و نمي‌گفت‌ كه‌ اين‌ علم‌ به‌ صورت‌ كامل‌ مابعدالطبيعه‌ است‌. شايد كانت‌ اجمالاً حس‌ كرده‌ بود كه‌ تاريخ‌ بسط‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ علم‌ تحصلي‌ جديد مي‌رسد اما اين‌ حكم‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ از مابعدالطبيعه‌ بايد اعراض‌ كرد تا راه‌ براي‌ علم‌ جديد گشوده‌ شود. 

آيا حقيقتاً علم‌ به‌ اعيان‌ اشياء غيرممكن‌ است‌ و اين‌ معني‌ را متجددان‌ كشف‌ كرده‌اند وبشر از خطا نجات‌ يافته‌ و در راه‌ درست‌ و مستقيم‌ افتاده‌ است‌؟ اين‌ حكم‌ در كجا آمده‌ است‌ و چگونه‌ مي‌توانيم‌ آن‌ را اثبات‌ كنيم‌؟ آيا اين‌ قول‌ به‌ تحولي‌ كه‌ در تاريخ‌ مابعدالطبيعه‌ پيش‌ آمده‌ باز نمي‌گردد؟ اگر عقل‌ و به‌طور كلي‌ وجود بشر در دوره‌ي‌ جديد معني‌ ديگري‌ پيدا نكرده‌ بود آيا امكان‌ داشت‌ كه‌ علم‌ جديد به‌ وجود آيد و به‌ مرحله‌اي‌ از بسط‌ و پيشرفت‌ برسد كه‌ جاي‌ فلسفه‌ را بگيرد؟ نه‌، در دوره‌ي‌ جديد ذات‌ بشر و عقل‌ بشر تغيير كرد و شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ ساحتي‌ از وجود بشر غلبه‌ پيدا كرد كه‌ در دوره‌ي‌ يوناني‌ و در قرون‌ وسطي‌ تحت‌الشعاع‌ ساحت‌ ديگر بود. (1) فلاسفه‌، انسان‌ را حيواني‌ ناطق‌ مي‌دانند اما ارسطو از نطق‌ معنايي‌ مراد مي‌كرد كه‌ متجددان‌ مراد نمي‌كنند. آيا ارسطو اشتباه‌ مي‌كرد و متجددان‌ كشف‌ كردند كه‌ عقل‌ و نطق‌ معناي‌ ديگري‌ دارد؟ تحقيق‌ كانت‌ بسيار جدي‌ است‌ و بايد نظر او را تأييد كرد كه‌ در استدلالهاي‌ فلاسفه‌ عقل‌ و فاهمه‌ با هم‌ خلط‌ شده‌ و اشتباهاتي‌ پيش‌ آمده‌ است‌. مع‌ذلك‌ به‌طور كلي‌ نه‌ يونانيان‌ اشتباه‌ مي‌كردند نه‌ متجددان‌ در راه‌ خطا هستند. بحث‌ از درستي‌ و نادرستي‌ احكام‌ فلسفه‌ در صورتي‌ مورد دارد كه‌ به‌ احكام‌ مطلقاً درست‌ معتقد باشيم‌ و حقيقت‌ را حقيقت‌ حكم‌ بدانيم‌. در اين‌ صورت‌ اگر ارسطو نادرست‌ گفته‌ است‌ ممكن‌ است‌ قول‌ متجددان‌ درست‌ باشد و اگر متجددان‌ درست‌ مي‌گويند حكم‌ ارسطو نادرست‌ است‌. اما هر دو درست‌ مي‌گويند. 

اين‌ حكم‌ عجيب‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ دو نظر و رأي‌ مخالف‌ اثبات‌ شود و اي‌ بسا كه‌ متوسل‌ به‌ قاعده‌ي‌ امتناع‌ اجتماع‌ نقيضين‌ شوند. اما در اينجا هيچ‌گونه‌ تناقض‌گويي‌ نيست‌. توضيح‌ مطلب‌ اين‌ است‌ كه‌ بشر موجود تاريخي‌ است‌ و در هر دوره‌ي‌ تاريخي‌ يكي‌ از ساحات‌ وجود او غلبه‌ دارد و با غلبه‌ي‌ هر ساحتي‌ ماهيت‌ او و نظري‌ كه‌ به‌ موجودات‌ دارد متفاوت‌ مي‌شود. اگر يونانيان‌ به‌ علم‌ جديد و تكنولوژي‌ نرسيده‌اند (كه‌ البته‌ اساس‌ آن‌ را گذاشتند) بدان‌ جهت‌ نبود كه‌ به‌ مرتبه‌ي‌ فهم‌ و عقل‌ متجددان‌ نرسيده‌ بودند و اگر متجددان‌ احياناً فلسفه‌ را غيرممكن‌ مي‌دانند، با نظر تازه‌اي‌ به‌ عالم‌ و آدم‌ و منشأ عالم‌ و آدم‌ نگاه‌ مي‌كنند و از عالم‌ يونانيان‌ و قرون‌ وسطاييان‌ دور شده‌اند، نه‌ اينكه‌ در علم‌ و دانايي‌ و فهم‌ و عقل‌ به‌ كمال‌ رسيده‌ باشند. البته‌ يونانيان‌ با تفكري‌ كه‌ داشتند به‌ علم‌ جديد و تكنولوژي‌ نمي‌رسيدند. اما متجددان‌ هم‌ نمي‌توانند چنان‌ كه‌ بايد با يونانيان‌ هم‌ زبان‌ شوند و عوالم‌ آنان‌ را درك‌ كنند؛ يعني‌ متجددان‌ هم‌ جزء آنچه‌ دارند نمي‌توانند داشته‌ باشند. 

معمولاً ملاك‌ اينكه‌ قدما در اشتباه‌ بودند و متجددان‌ اشتباه‌ آنان‌ را تا اندازه‌اي‌ مرتفع‌ كرده‌اند، عقل‌ سليم‌ است‌. ولي‌ عقلم‌ سليم‌ اين‌ صلاحيت‌ را از كجا يافته‌ است‌ كه‌ ميزان‌ حكم‌ در باب‌ همه‌ چيز باشد؟ البته‌ اگر با اين‌ ملاك‌ و ميزان‌ بخواهيم‌ در باب‌ تفكر، اعم‌ از فلسفه‌ و دين‌ و تصوف‌ نظري‌ و شعر حكم‌ كنيم‌، بايد تمام‌ اينها را بي‌وجه‌ يا تابع‌ عقل‌ سليم‌ و عقل‌

\"\"
\"\" نسبتي‌ كه‌ مردمان‌ در ارتباط‌ روزمره‌ با اشياء و موجودات‌ دارند و در اين‌ نسبت‌ حوايج‌ خود را برمي‌آورند، از جهتي‌ ساده‌ و پيش‌پا افتاده‌ و از جهت‌ ديگر بسيار پيچيده‌ است‌. در نسبت‌ جديدي‌ كه‌ بشر با عالم‌ دارد صورتهاي‌ خيالي‌ خود را به‌ طبيعت‌ و موجودات‌ مي‌دهد و برطبق‌ اين‌ صورت‌ خيالي‌ و رياضي‌ عالم‌ را تغيير مي‌دهد. علم‌ رياضي‌ كه‌ در نظر افلاطون‌ و ارسطو علم‌ وسط‌ بود اكنون‌ واسطه‌ي‌ اطلاق‌ صورتهاي‌ فرضي‌ بر عالم‌ و تصرف‌ در آن‌ شده‌ است‌، و چون‌ اين‌ صورت‌ رياضي‌ كه‌ به‌ طبيعت‌ داده‌ مي‌شود مستقل‌ و منتزع‌ از تصرف‌ تكنيك‌ اعتبار مي‌شود، گمان‌ مي‌كنند كه‌ علم‌ رياضي‌ جديد دنباله‌ و كمال‌ علم‌ رياضي‌ قديم‌ است‌. \"\"
 

جزوي‌ بدانيم‌. عقل‌ مشترك‌ يا عقل‌ جزوي‌ حد خود را دارد و در امر معيشت‌ حاكم‌ است‌، اما اگر پا از گليم‌ خود فراتر گذارد عاجز و ناتوان‌ است‌ و اگر به‌ اين‌ عجز پي‌ نبرد اي‌ بسا كه‌ معيشت‌ مختل‌ مي‌شود. چرا عقل‌ معاش‌ ملاك‌ حكم‌ در باب‌ فلسفه‌ و به‌طور كلي‌ تفكر شده‌ است‌؟ زيرا آنچه‌ در دوره‌ي‌ جديد اصالت‌ دارد معيشت‌ و بهبود امر معاش‌ است‌ و چون‌ عقل‌ جزوي‌ متصدي‌ بهبود معيشت‌ شده‌ است‌، آن‌ را عين‌ عقل‌ مي‌دانند و حال‌ آنكه‌ عقل‌ معاش‌ مدد از عقل‌ ديگري‌ مي‌گيرد كه‌ اگر آن‌ عقل‌ نبود عقل‌ معاش‌ هم‌ ظاهر نمي‌شد و هيچ‌ بود. پس‌ در مقابل‌ متجددان‌ كه‌ مدعي‌ كشف‌ حدود علم‌ بشر و امكانات‌ وجود او هستند مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اينها هم‌ حد عقل‌ معاش‌ را نمي‌شناسند و نمي‌دانند كه‌ اين‌ عقل‌ اگر در امور معاش‌ بيناست‌ در عوالم‌ ديگر كور است‌. شناختن‌ كوري‌ عقل‌ معاش‌ تجاوز از حد است‌ اما چنان‌ نيست‌ كه‌ هر آنچه‌ با روشهاي‌ علمي‌ جديد قابل‌ اثبات‌ نباشد بي‌وجه‌ و بي‌معني‌ باشد. پيداست‌ كه‌ وقتي‌ به‌ شناسايي‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد اصالت‌ داده‌ شود ديگر فلسفه‌ مقامي‌ ندارد و اگر هم‌ چيزي‌ به‌ نام‌ فلسفه‌ اثبات‌ شود در حقيقت‌ فلسفه‌ نيست‌. 

في‌المثل‌ برتراندراسل‌ كه‌ فلسفه‌ و علم‌ جديد را در عرض‌ هم‌ قرار مي‌دهد، رأي‌ او مبتني‌ بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ علم‌ حاصل‌ عقل‌ مشترك‌ و عقل‌ جزوي‌ است‌ و جزء اين‌ عقلي‌ وجود ندارد. راسل‌ فلسفه‌ را به‌ اين‌ معني‌ مقدمه‌ي‌ علم‌ مي‌داند كه‌ بسياري‌ از احكام‌ علمي‌ ابتدا در فلسفه‌ عنوان‌ مي‌شود و حدسهاي‌ فلاسفه‌ ممكن‌ است‌ بر اثر پژوهشهاي‌ اهل‌ علم‌ اثبات‌ يا رد شود. اگر حدسهاي‌ اهل‌ فلسفه‌ اثبات‌ شود، در عداد قوانين‌ علمي‌ درمي‌آيد و اگر معلوم‌ شود كه‌ با احكام‌ و قوانين‌ مسلّم‌ علمي‌ منافات‌ دارد از اعتبار مي‌افتد. بنابراين‌ نظر، فلسفه‌ در حد ذات‌ خود اهميت‌ ندارد و علمي‌ نيست‌ كه‌ موضوع‌ و مسائل‌ خاص‌ خود داشته‌ باشد بلكه‌ نوعي‌ وسعت‌ مشرب‌ و قوت‌ حدس‌ است‌ كه‌ بزرگان‌ اهل‌ علم‌ دارند. پس‌ فلسفه‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ به‌ طرح‌ فرضيه‌هاي‌ علمي‌ مدد مي‌رساند مهم‌ است‌. راسل‌ تاريخ‌ علم‌ و فلسفه‌ را هم‌ با اين‌ نظر تفسير مي‌كند و چنان‌ كه‌ قبلاً اشاره‌ كرديم‌، فلسفه‌ را صورت‌ ناقص‌ يا صورت‌ ثابت‌ نشده‌ي‌ علوم‌ مي‌داند و مي‌گويد به‌ تدريج‌ قواعد و احكام‌ علمي‌ از حدود فلسفه‌ خارج‌ شده‌ و عنوان‌ علم‌ پيدا كرده‌ است‌. در اين‌ قول‌، علم‌ جديد و عقل‌ جزوي‌ مطلق‌ انگاشته‌ شده‌ و تمام‌ انواع‌ شناسايي‌ و حتي‌ تفكر با علم‌ تحصلي‌ قياس‌ شده‌ است‌. (2) 

فلسفه‌ در ادوار تاريخ‌ 
آيا فلسفه‌ صورت‌ خاص‌ يكي‌ از ادوار تاريخ‌ است‌ و صرفاً تعلق‌ به‌ يك‌ دوره‌ي‌ تاريخي‌ دارد؟ برخلاف‌ اينكه‌ بعضي‌ تصور كرده‌اند، انسان‌ حيوان‌ مابعدالطبيعي‌ نيست‌ و از ابتدا اهل‌ فلسفه‌ نبوده‌ است‌. آغاز تاريخ‌ فلسفه‌ در قرن‌ پنجم‌ قبل‌ از ميلاد است‌ و اولين‌ فيلسوفان‌، يوناني‌ بوده‌اند. اين‌ سخن‌ را در اين‌ چند سال‌ چند بار به‌ مناسبت‌ گفته‌ و نوشته‌ام‌ و اگر روشن‌ نشده‌ است‌ و موجب‌ تعجب‌ مي‌شود، در ضمن‌ بحث‌ در معني‌ فلسفه‌ بايد روشن‌ شود كه‌ غرض‌ اصلي‌ اين‌ نوشته‌ هم‌ همين‌ است‌. ولي‌ فعلاً بايد رسيدگي‌ شود كه‌ آيا فلسفه‌ اختصاص‌ به‌ دوره‌اي‌ از تاريخ‌ بشر دارد و چنان‌ است‌ كه‌ قبل‌ از آن‌ دوران‌ فلسفه‌ نبوده‌ و چون‌ آن‌ دوران‌ تمام‌ شده‌ تاريخ‌ فلسفه‌ هم‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ است‌. 
وقتي‌ پرسش‌ به‌ اين‌ صورت‌ مطرح‌ شود جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌تواند داشته‌ باشد و حتي‌ طوايف‌ مختلف‌ مي‌توانند به‌ آن‌ پاسخ‌ آري‌ يا نه‌ بدهند و از اين‌ نه‌ و آري‌ مقاصد مختلف‌ داشته‌ باشند. چنان‌ كه‌ ممكن‌ است‌ جواب‌ داده‌ شود كه‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ و علم‌ جديد هم‌ كه‌ ريشه‌ در فلسفه‌ي‌ جديد دارد، صورتي‌ از صور تماميت‌ يافته‌ي‌ فلسفه‌ است‌ و تفكر آينده‌ ديگر فلسفه‌ نخواهد بود. به‌ يك‌ معني‌ ديگر هم‌ مي‌توان‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ را تمام‌ شده‌ دانست‌، چنان‌ كه‌ في‌المثل‌ اوگوست‌ كنت‌ قائل‌ بود كه‌ دوره‌ي‌ فلسفه‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ و بشر وارد دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ شده‌ است‌. مطابق‌ اين‌ رأي‌ دوره‌ي‌ فلسفي‌ را به‌ قياس‌ با دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ بايد سنجيد. فلسفه‌ و علم‌ دو سنخ‌ شناسايي‌ نيست‌ بلكه‌ اولي‌ شناسايي‌ ناقص‌ است‌ و بر مبادي‌ درست‌ استوار نشده‌ و روش‌ درست‌ ندارد. اما علم‌ تحصلي‌ با روش‌ درست‌ متحقق‌ مي‌شود، منتهي‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ تاريخ‌ بشر سير از نقص‌ به‌ كمال‌ است‌، دوره‌ي‌ فلسفه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌اي‌ كه‌ در آن‌ احكام‌ الهي‌ اصل‌ بود نوعي‌ كمال‌ داشت‌ كه‌ نسبت‌ به‌ دوره‌ي‌ علمي‌ كه‌ بعد از آن‌ آمد ناقص‌ است‌. 
اين‌ نظر با آنچه‌ تحصليهاي‌ منطقي‌ جديد در باب‌ فلسفه‌ مي‌گويند از اين‌ حيث‌ موافقت‌ دارد كه‌ فلسفه‌، علم‌ تحصلي‌ نيست‌ بلكه‌ مقدمه‌ي‌ رسيدن‌ به‌ علم‌ است‌. منتهي‌ تحصليهاي‌ منطقي‌ كمتر اعتنايي‌ به‌ تاريخ‌ دارند و حتي‌ گذشتگان‌ را ملامت‌ مي‌كنند كه‌ چرا با روشهاي‌ علمي‌ به‌ پژوهش‌ نپرداخته‌اند و حال‌ آنكه‌ اوگوست‌ كنت‌ و اتباع‌ او آغاز دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌ را از قرن‌ نوزدهم‌ مي‌دانند و مي‌گويند قبل‌ از آن‌ تفكر الهي‌ و فلسفي‌ بر تاريخ‌ بشر غالب‌ بوده‌ است‌. 

در باب‌ ادوار سه‌ گانه‌ي‌ تاريخ‌ كه‌ كنت‌ به‌ آن‌ قائل‌ است‌ احتياج‌ به‌ تفصيل‌ نيست‌. نكته‌ي‌ مهمي‌ كه‌ بايد در اين‌ مسئله‌ روشن‌ شود اين‌ است‌ كه‌ او هر يك‌ از اين‌ سه‌ دوره‌ را داراي‌ صورتي‌ مي‌داند و يكي‌ از اين‌ صورتها تفكر فلسفي‌ است‌. او نمي‌گويد كه‌ در دوره‌ي‌ جديد فلسفه‌ نيست‌ بلكه‌ معتقد است‌ كه‌ چون‌ فلسفه‌ صورت‌ غالب‌ نيست‌ منشأ اثري‌ هم‌ نيست‌؛ و البته‌ نسبت‌ به‌ تاريخي‌ كه‌ در آن‌ فلسفه‌ صورت‌ غالب‌ بوده‌ است‌ نظر خوشي‌ ندارد. شايد بتوان‌ از فحواي‌ كلامش‌ استنباط‌ كرد كه‌ از فلسفه‌ بيزار است‌؛ ولي‌ آنچه‌ براي‌ او مهم‌ است‌ اين‌ است‌ كه‌ با آمدن‌ دوره‌ي‌ علم‌ تحصلي‌، بشر از مابعدالطبيعه‌ نجات‌ مي‌يابد. 

هگل‌ گفته‌ بود كه‌ فلسفه‌ي‌ گذشتگان‌ به‌ مسائل‌ دوره‌ي‌ جديد جواب‌ نمي‌دهد و او بود كه‌ براي‌ اولين‌ بار مسئله‌ي‌ پايان‌ يافتن‌ فلسفه‌ را مطرح‌ كرد. اما علم‌ تحصلي‌ را جانشين‌ فلسفه‌ نمي‌دانست‌. فويرباخ‌ شاگرد هگل‌ هم‌ كه‌ علم‌ جديد را صورت‌ تاريخ‌ معاصر خود نمي‌دانست‌، مطلب‌ صورت‌ تاريخ‌ را به‌ نحو موجه‌تري‌ بيان‌ كرده‌ است‌. اوگوست‌ كنت‌ مي‌خواست‌ به‌ علم‌ صفات‌ ديانت‌ بدهد؛ اما فويرباخ‌ كوشيد كه‌ اين‌ شأن‌ به‌ فلسفه‌ داده‌ شود. او معتقد بود كه‌ مقام‌ خدا را به‌ انسان‌ بايد داد. فلسفه‌اي‌ كه‌ او مي‌گويد موافق‌ با لامذهبي‌ عصر جديد است‌. اين‌ صورت‌ بورژوازي‌ و تاريخ‌ جديد است‌ كه‌ در آن‌ به‌ قول‌ فويرباخ‌ بي‌ايمان‌ جانشين‌ ايمان‌ شده‌ و عقل‌ جاي‌ وحي‌ و كتاب‌ الهي‌ را گرفته‌ و سياست‌، شأن‌ ديانت‌ و كليسا پيدا كرده‌ و زمين‌ به‌ جاي‌ آسمان‌ اعتبار يافته‌ و كار، شأن‌ عبادت‌ يافته‌ و فقر مادي‌ دوزخ‌ شده‌ و بشر لامذهب‌ به‌ جاي‌ آدم‌ معتقد به‌ مسيحيت‌ نشسته‌ است‌. فويرباخ‌ از اين‌ پيشامد خوشحال‌ است‌. اگر در رأي‌ فويرباخ‌ به‌ جاي‌ سياست‌، علم‌ تحصلي‌ بگذاريم‌، در آن‌ صورت‌ فويرباخ‌ و اوگوست‌كنت‌ لااقل‌ در غرض‌ و مقصود كلي‌ به‌ هم‌ نزديك‌ مي‌شوند و هر دو مي‌خواهند از مابعدالطبيعه‌ بگذرند. براي‌ هر دوي‌ آنها تاريخ‌، تاريخ‌ سير بشر به‌ مقام‌ خدايي‌ و احراز علم‌ و قدرت‌ و حيات‌ الهي‌ به‌ وسيله‌ي‌ انسان‌ است‌. منتهي‌ براي‌ اوگوست‌ كنت‌ اگر فلسفه‌ي‌ شأني‌ دارد، از جهت‌ آن‌ است‌ كه‌ بايد ره‌آموز باشد، و در نظر فويرباخ‌ فلسفه‌ ره‌آموز سياست‌ است‌. خلاصه‌ اينكه‌ فلسفه‌ به‌ معني‌ مابعدالطبيعه‌ به‌ گذشته‌ي‌ بشر و به‌ دوران‌ قبل‌ از علم‌ تحصلي‌، يا به‌ قولي‌ به‌ دوره‌اي‌ قبل‌ از اينكه‌ بشر به‌ مقام‌ خود، خودآگاهي‌ پيدا كند تعلق‌ دارد. 

مطلب‌ ديگر كه‌ به‌ نحوي‌ مي‌تواند با مطلب‌ بالا ارتباط‌ پيدا كند اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ حاصل‌ اتخاذ طريق‌ نادرست‌ در پژوهش‌ است‌ و از وقتي‌ كه‌ بشر راه‌ درست‌ را بداند به‌ مابعدالطبيعه‌ نيازي‌ ندارد. به‌ اين‌ مطلب‌ در جاي‌ خود خواهيم‌ پرداخت‌. فعلاً اين‌ نكته‌ بايد روشن‌ شود كه‌ آيا فلسفه‌ با چه‌ وضع‌ تاريخي‌ مناسبت‌ دارد. بعضي‌ گفته‌اند كه‌ فلسفه‌ تابع‌ تاريخ‌ علوم‌ است‌ و بسته‌ به‌ اينكه‌ علوم‌ تحصلي‌ در چه‌ مرتبه‌ و مرحله‌اي‌ بوده‌ فلسفه‌هاي‌ متناسب‌ با آن‌ مراتب‌ و مراحل‌ پديد آمده‌ است‌، چنان‌ كه‌ فلسفه‌ي‌ دكارت‌ مناسب‌ با رياضيات‌ و فيزيك‌ عصر اوست‌ و كانت‌ نظر به‌ فيزيك‌ نيوتن‌ داشته‌ است‌ و فلسفه‌هاي‌ حيوي‌ با بسط‌ علم‌ زيست‌شناسي‌ رونق‌ يافته‌ و در عصر حاضر، با پيشرفت‌ تاريخ‌ و علوم‌ انساني‌، بشر و تاريخ‌ او مدار فلسفه‌ شده‌ است‌. 

اين‌ قول‌ در ظاهر متضمن‌ نفي‌ و رد و تحقير فلسفه‌ نيست‌، اما در صورت‌ كلي‌تر آن‌ فلسفه‌ بالصراحه‌ نسبت‌ به‌ امور روزمره‌ و شناسايي‌ مناسبْ با آن‌، امر ثانوي‌ مي‌شود. بر طبق‌ اين‌ نظر، فلسفه‌ در مراحل‌ انحطاط‌ ظاهر مي‌شود و هرگز قومي‌ كه‌ رو به‌ پيشرفت‌ است‌ و عالم‌ و آدم‌ را تغيير مي‌دهد به‌ فلسفه‌ اعتنايي‌ ندارد. مدعيان‌ اين‌ قول‌ شاهد مي‌آورند كه‌ فلسفه‌ يوناني‌ بعد از جنگهاي‌ پلوپونز و در دوران‌ از هم‌ پاشيدن‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ به‌ وجود آمده‌ و در اسكندريه‌ هم‌ آخرين‌ سعي‌ و جنبش‌ فلسفي‌ و كلامي‌ با انحطاط‌ يونانيت‌ همراه‌ بوده‌ است‌. در روم‌ هم‌ فلسفه‌ در دوران‌ انحطاط‌ جمهوري‌ اهميت‌ يافته‌ است‌ (اين‌ سه‌ مورد را هگل‌ در مقدمه‌ي‌ درسهاي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ ذكر كرده‌ است‌.) و در عصر جديد، بسط‌ فلسفه‌ي‌ فرانسه‌ در قرن‌ هجدهم‌ نشانه‌ي‌ پايان‌ يافتن‌ رژيم‌ قديم‌ است‌. درمورد اوج‌ فلسفه‌ي‌ آلماني‌ از زمان‌ لايب‌ نتيس‌ تا هگل‌ ، ماركس‌ گفته‌ است‌ كه‌ اين‌ امر مربوط‌ به‌ فقر آلمان‌ و انحطاط‌ آن‌ پس‌ از جنگهاي‌ داخلي‌ است‌ و عقب‌ افتادگي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ آن‌ نسبت‌ به‌ انگلستان‌ و فرانسه‌ را در فلسفه‌ بايد جست‌. پس‌ فلسفه‌ كه‌ ايدئولوژي‌ هر عصري‌ است‌ و از وضع‌ موجود دفاع‌ مي‌كند همواره‌ محافظه‌كار و ارتجاعي‌ است‌. افلاطون‌ مدينه‌ي‌ فاضله‌ خود را در دوره‌ي‌ انحطاط‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ از روي‌ نمونه‌ي‌ مدينه‌ي‌ قديم‌ آتن‌ ساخته‌ و سنت‌ آگوستين‌ در دوره‌ي‌ ضعف‌ و انحطاط‌ مردم‌ و در آغاز قرون‌ وسطي‌ طرح‌ مدينه‌ي‌ خود را درانداخته‌ است‌. اين‌ مدعيات‌ از جهات‌ مختلف‌ سست‌ و قابل‌ ايراد است‌. 

هيچ‌ فلسفه‌اي‌ از علم‌ تجربي‌ و تحصلي‌ استنتاج‌ نشده‌ است‌ و مناسبت‌ فلسفه‌ي‌ دكارت‌ با فيزيك‌ گاليله‌ و آراي‌ كانت‌ با فيزيك‌ نيوتن‌ و فلسفه‌هاي‌ حيوي‌ با پژوهشهاي‌ زيست‌شناسي‌ و.. گرچه‌ به‌ اعتباري‌ نادرست‌ نيست‌، اما بيان‌ اين‌ مناسبت‌ با نظر سطحي‌ در احوال‌ فيلسوف‌ و وضع‌ علم‌ زمانه‌ ممكن‌ نيست‌. البته‌ دكارت‌ رياضيدان‌ بوده‌ و در فيزيك‌ و جهان‌ شناسي‌ آرايي‌ شبيه‌ به‌ آراي‌ گاليله‌ داشته‌ و كانت‌ از نيوتن‌ با تجليل‌ و احترام‌ نام‌ مي‌برده‌ و فيلسوفان‌ حيوي‌ مذهب‌ متأخر به‌ آثار زيست‌ شناسان‌ توجه‌ داشته‌اند و به‌طور كلي‌ هر فيلسوفي‌ به‌ وضع‌ علوم‌ زمان‌ خود توجه‌ دارد. اما از اين‌ توجه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تابع‌ علوم‌ تحصلي‌ است‌؟ حتي‌ به‌ فرض‌ اينكه‌ تناسبي‌ ميان‌ وضع‌ علوم‌ و فلسفه‌ وجود داشته‌ باشد، چگونه‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ را تابع‌ بسط‌ علوم‌ دانست‌ و مگر مدعيان‌ احياناً نمي‌گويند كه‌ فلسفه‌ مانع‌ پيشرفت‌ علم‌ شده‌ است‌؟ بسيار شنيده‌ايم‌ كه‌ مي‌گويند ارسطو دو هزار سال‌ بشر را وادار به‌ درجا زدن‌ كرده‌ و مانع‌ ترقي‌ علم‌ شده‌ است‌. حتي‌ اگر با تفسير سطحي‌ ديالكتيك‌ هگل‌ و ماركس‌ بگويند كه‌ فلسفه‌ و علوم‌ در يكديگر تأثير متقابل‌ دارند، اين‌ مشكل‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ اگر فلسفه‌ي‌ ارسطو ناشي‌ از علوم‌ زمان‌ اوست‌، از كجا واجد اين‌ قدرت‌ شده‌ كه‌ مدتها جلوي‌ بسط‌ علوم‌ را گرفته‌ است‌؟ (3) اما اينكه‌ نوعي‌ مناسبت‌ ميان‌ علوم‌ و وضع‌ فلسفه‌ هست‌ جاي‌ انكار ندارد. ولي‌ اين‌ مناسبت‌ را به‌ نسبت‌ منطقي‌ علت‌ و معلولي‌ نمي‌توان‌ تحويل‌ كرد زيرا نه‌ قواعد و قوانين‌ علمي‌ از احكام‌ فلسفه‌ استنتاج‌ مي‌شود و نه‌ بر مبناي‌ علم‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ي‌ جدي‌ ساخت‌. مع‌ذلك‌ اگر بخواهيم‌ براي‌ يكي‌ از اين‌ دو، تقدم‌ قائل‌ شويم‌ (و اين‌ تقدم‌، صرف‌ تقدم‌ زماني‌ نيست‌) فلسفه‌ مقدم‌ بر علم‌ است‌، و به‌ خصوص‌ اگر به‌ عصر جديد نظر كنيم‌، فيلسوفان‌ ره‌آموز اهل‌ علم‌ بوده‌اند و اصول‌ اساسي‌ علم‌ جديد را تأسيس‌ كرده‌اند. 

معمولاً در تاريخ‌ علم‌ گاليله‌ را از جهت‌ پژوهشهاي‌ علمي‌ بزرگ‌ مي‌دانند و حال‌ آنكه‌ او اساس‌ علم‌ كمّي‌ را گذاشته‌ و راهي‌ را نشان‌ داده‌ است‌ كه‌ در آن‌ طبيعت‌ به‌ عنوان‌ كميت‌ اعتبار مي‌شود و در نتيجه‌ هر علمي‌ بايد صورت‌ رياضي‌ داشته‌ باشد. هر مناسبتي‌ ميان‌ علم‌ و فلسفه‌ي‌ جديد فرض‌

\"\"
\"\" آنچه‌ كانت‌ در باب‌ علت‌ و عليت‌ مي‌گويد و عليت‌ را نه‌ قانون‌ اشياء في‌نفسه‌ بلكه‌ يكي‌ از مقولات‌ فاهمه‌ مي‌داند سليقه‌ي‌ يك‌ فيلسوف‌ نيست‌ بلكه‌ كشف‌ اوست‌. كانت‌ با تحليل‌ احكام‌ علمي‌ و تحقيق‌ در ماهيت‌ علوم‌ جديد پي‌ برده‌ است‌ كه‌ ضرورت‌ در اشياء و در ماده‌ي‌ علم‌ نيست‌ بلكه‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ فاهمه‌ي‌ بشر به‌ ماده‌ي‌ علم‌ مي‌دهد. به‌ اين‌ ترتيب‌، باي

 


http://www.iptra.ir





منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:19 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)

بازديد: 173

معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيزيابرلين‌ (مصاحبه‌ برايان‌ مگي‌ با آيزايابرلين‌)




 


مگي‌: مي‌خواهم‌ به‌ مصاف‌ بعضي‌ سؤالات‌ كاملاً اساسي‌ بروم‌. چرا اساساً كسي‌ بايد به‌ فلسفه‌ علاقه‌ داشته‌ باشد؟ چرا فلسفه‌ مهم‌ است‌؟ اصولاً فلسفه‌ چيست‌؟ 
فيلسوفي‌ كه‌ از او براي‌ بحث‌ درباره‌ي‌ اين‌ سؤالها دعوت‌ كرده‌ام‌، داراي‌ شهرت‌ جهاني‌ است‌: سر آيزايابرلين‌، (1) دارنده‌ي‌ نشان‌ لياقت‌ (OM) ، عضو هيئت‌ علمي‌ كالج‌ اُل‌ سولز (2) در دانشگاه‌ آكسفورد، زندگينامه‌ نويس‌ كارل‌ ماركس‌، و مردي‌ به‌ خصوص‌ برجسته‌ به‌ مناسبت‌ اطلاعاتش‌ در تاريخ‌ انديشه‌ها. 

بحث‌ 

مگي‌: اگر كسي‌ تاكنون‌ يا به‌ ميل‌ و اراده‌ي‌ خودش‌ و يا به‌ علت‌ اينكه‌ نظام‌ آموزش‌ و پرورش‌ او را به‌ اين‌ راه‌ هدايت‌ نكرده‌، به‌ فلسفه‌ علاقه‌مند نشده‌ باشد، چه‌ دلايلي‌ مي‌توانيد براي‌ او بياوريد كه‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ پيدا كند؟ 

برلين‌: عرض‌ كنم‌، اول‌ اينكه‌ مسائل‌ فلسفي‌ در نفس‌ خودشان‌ جالب‌ توجه‌اند و غالباً با مفروضاتي‌ سروكار دارند كه‌ بسياري‌ از عقايد عادي‌ بر آنهاي‌ پي‌ريزي‌ شده‌اند. مردم‌ نمي‌خواهند چيزهايي‌ كه‌ به‌ نظرشان‌ مسلم‌ است‌ زياد وارسي‌ شود. وقتي‌ وادار به‌ تعمق‌ در اموري‌ مي‌شوند كه‌ پايه‌ي‌ اعتقاداتشان‌ است‌، كم‌ كم‌ احساس‌ ناراحتي‌ مي‌كنند. ولي‌ در واقع‌ بسياري‌ از پيش‌ فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ معتقدات‌ عادي‌ و ناشي‌ از شعور متعارف‌ در دايره‌ي‌ تحليل‌ فلسفي‌ قرار مي‌گيرند، و وقتي‌ درست‌ سنجيده‌ شدند، گاهي‌ معلوم‌ مي‌شود نه‌ آن‌چنان‌ محكم‌ و استوارند كه‌ در نظر اول‌ به‌ نظر مي‌رسيد و نه‌ معنا و نتايجشان‌ به‌ آن‌ روشني‌ است‌. فلاسفه‌ با تحقيق‌ در اين‌گونه‌ امور، شناختي‌ را كه‌ افراد از خودشان‌ دارند افزايش‌ مي‌دهند. 

مگي‌: همان‌ طور كه‌ مي‌فرماييد، همه‌ي‌ ما از اينكه‌ كسي‌ در پيش‌فرضهاي‌مان‌ بيش‌ از حد معيني‌ كندوكاو كند ناراحت‌ مي‌شويم‌ و از آن‌ نقطه‌ به‌ بعد، حتي‌ مقاومت‌ مي‌كنيم‌. چرا اين‌ طوريم‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ بعضاً به‌ دليل‌ اينكه‌ مردم‌ دوست‌ ندارند بيش‌ از حد تحليل‌ شوند و كسي‌ ريشه‌هاي‌شان‌ را بيرون‌ بياورد و از نزديك‌ وارسي‌ كند، و بعضاً به‌ اين‌ جهت‌ كه‌ لزوم‌ عمل‌ از اين‌ كار جلوگيري‌ مي‌كند. اگر شما به‌طور فعال‌ سرگرم‌ نوع‌ خاصي‌ زندگي‌ باشيد، اين‌ كار عامل‌ بازدارنده‌ و حتي‌ عاقبت‌ شايد فلج‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ دائماً از شما بپرسند: «چرا اين‌ كار را مي‌كنيد؟ آيا مطمئنيد كه‌ هدفهايي‌ كه‌ تعقيب‌ مي‌كنيد هدفهاي‌ حقيقي‌ است‌؟ آيا يقين‌ داريد كه‌ آنچه‌ مي‌كنيد ناقض‌ قواعد اخلاقي‌ يا اصول‌ يا آرمانهايي‌ نيست‌ كه‌ اگر بپرسند، خواهيد گفت‌ به‌ آنها ايمان‌ داريد؟ آيا اطمينان‌ داريد كه‌ بعضي‌ از ارزشهاي‌ شما با هم‌ مانعة‌ الجمع‌ نيستند و از اذعان‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نزد خودتان‌ كوتاهي‌ نمي‌كنيد؟ وقتي‌ بر سر نوعي‌ دوراهي‌ قرار مي‌گيريد، آيا گاهي‌ آن‌ قدر از روبه‌رو شدن‌ با آن‌ خودتان‌ را نمي‌بازيد كه‌ نگاهتان‌ را به‌ جاي‌ ديگري‌ مي‌دوزيد و كوشش‌ مي‌كنيد بار مسئوليت‌ را از گردن‌ خودتان‌ برداريد و به‌ دوش‌ پهن‌تر و قوي‌تر بيندازيد -از قبيل‌ دولت‌ يا مذهب‌ يا طبقه‌ يا جماعت‌ ديگري‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ داريد- يا شايد به‌ گردن‌ قواعد عمومي‌ اخلاقي‌ مردم‌ حسابي‌ و عادي‌؟ و آيا تصور نمي‌كنيد كه‌ خودتان‌ بايد زيروروي‌ مسئله‌ را بسنجيد و حلاجي‌ كنيد؟» آگر اين‌گونه‌ سؤالها از حد بگذرد، مردم‌ مرعوب‌ يا عصباني‌ مي‌شوند و اعتماد به‌ نفسشان‌ سست‌ مي‌شود و حتي‌ شروع‌ به‌ مقاومت‌ مي‌كنند. 
افلاطون‌ از زبان‌ سقراط‌ مي‌گويد كه‌ زندگي‌ بررسي‌ نشده‌ ارزش‌ زيستن‌ ندارد. ولي‌ اگر همه‌ي‌ افراد جامعه‌ روشنفكران‌ شكاكي‌ بودند كه‌ دائماً پيش‌ فرضها و مباني‌ اعتقاداتشان‌ را بررسي‌ مي‌كردند، ديگر مرد عمل‌ پيدا نمي‌شد. مع‌ هذا، اگر پيش‌فرضها بررسي‌ نشوند و همان‌ طور راكد بمانند، جامعه‌ ممكن‌ است‌ متحجر شود. اعتقادات‌ تصلب‌ پيدا مي‌كنند و به‌ صورت‌ جزميات‌ (3) درمي‌آيند و قوه‌ تخيل‌ كژومعوج‌ مي‌شود و ادراك‌ و تفكر از باروري‌ مي‌افتد. جامعه‌ اگر در بستر راحت‌ جزميات‌ و عقايد خشك‌ ترديدناپذير به‌ خواب‌ برود، كم‌ كم‌ مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله‌ تكان‌ بخورد و قوه‌ي‌ فكر و ادراك‌ به‌ كار بيفتد و زندگي‌ فكري‌ و ذهني‌ تنزل‌ و پسرفت‌ نكند و طلب‌ حقيقت‌ (ياطلب‌ عدالت‌ يا كمال‌ نفس‌) متوقف‌ نشود، مسلمات‌ و پيش‌ فرضها بايد -دست‌ كم‌ تاحدي‌ كه‌ جامعه‌ از حركت‌ بازنايستد- مورد شك‌ و سؤال‌ قرار بگيرند. انسانها و انديشه‌ها بعضاً از طريق‌ پدركُشي‌ پيشرفت‌ مي‌كنند، يعني‌ از اين‌ راه‌ كه‌ بچه‌ها حتي‌ اگر پدر را نمي‌كُشند، لااقل‌ اعتقادهاي‌ او را مي‌كشند و به‌ اعتقادات‌ جديد مي‌رسند. توسعه‌ و پيشرفت‌ به‌ همين‌ وابسته‌ است‌. در اين‌ جريان‌، كساني‌ كه‌ سؤالات‌ ناراحت‌ كننده‌ و مزاحم‌ مي‌كنند و به‌ شدت‌ درباره‌ي‌ پاسخها كنجكاوند، نقش‌ مطلقاً محوري‌ و اساسي‌ دارند. معمولاً اين‌گونه‌ افراد در هر جامعه‌اي‌ كم‌ پيدا مي‌شوند، و وقتي‌ به‌طور منظم‌ به‌ اين‌ فعاليت‌ مي‌پردازند و از روشهاي‌ عقليي‌ استفاده‌ مي‌كنند كه‌ خود اين‌ روشها در معرض‌ وارسي‌ و كندوكاو و نقد و سنجش‌اند، اسمشان‌ را مي‌گذاريم‌ فيلسوف‌. 

مگي‌: آيا ممكن‌ است‌ چند مثال‌ از پيش‌ فرضهايي‌ كه‌ شك‌ و سؤال‌ لازم‌ دارند، ذكر بفرماييد؟ 

برلين‌: مكالمات‌ افلاطون‌ قديمي‌ترين‌ و بارورترين‌ منبع‌ بحث‌ درباره‌ي‌ بالاترين‌ ارزشها و كوشش‌ براي‌ ترديد كردن‌ در عقل‌ و شعور متعارف‌ است‌. در رمانها يا نمايشنامه‌هاي‌ نويسندگان‌ نگران‌ چنين‌ مسائلي‌ هم‌ به‌ شواهد و نمونه‌هاي‌ اين‌ موضوع‌ برمي‌خوريد. قهرمانان‌ نمايشنامه‌هاي‌ ايبسن‌ (4) يا رمان‌ تورگنيف‌، شب‌ پيش‌، (5) يا درازترين‌ سفر يي‌.ام‌.فارستر (6) را به‌ ياد بياوريد. ولي‌ شايد فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ يا فلسفه‌ي‌ سياسي‌ جديد موارد آشناتري‌ به‌ دست‌ دهد. مثلاً صحبت‌ درباره‌ي‌ آزادي‌ يا برابري‌ را درنظر بگيريد كه‌ امروز دنيا را پر كرده‌. مقدمه‌ي‌ اعلاميه‌ي‌ استقلال‌ ] آمريكا [ را بگيريد. كلماتش‌ عيناً يادم‌ نيست‌...
 
مگي‌: «ما اين‌ حقايق‌ را بديهي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ جميع‌ آدميان‌ برابر آفريده‌ شده‌اند و آفريدگارشان‌ به‌ ايشان‌ برخي‌ حقوق‌ انفكاك‌ناپذير اعطا فرموده‌ است‌، از جمله‌ حق‌ حيات‌ و آزادي‌ وطلب‌ خوشبختي‌...» 

برلين‌: متشكرم‌. بسيار خوب‌، حقوق‌. حقوق‌ چيست‌؟ اگر از يك‌ آدم‌ عادي‌ در كوچه‌ و خيابان‌ بپرسيد حق‌ دقيقاً چيست‌، گيج‌ مي‌شود و نخواهد توانست‌ جواب‌ روشني‌ بدهد. ممكن‌ است‌ بداند پايمال‌ كردن‌ حقوق‌ ديگران‌ يعني‌ چه‌، يا معناي‌ اين‌ كار چيست‌ كه‌ ديگران‌ حق‌ او را نسبت‌ به‌ فلان‌ چيز انكار كنند يا ناديده‌ بگيرند؛ ولي‌ خود اين‌ چيزي‌ كه‌ مورد تجاوز قرار مي‌گيرد يا انكار مي‌شود، دقيقاً چيست‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ شما در لحظه‌ي‌ تولد كسب‌ مي‌كنيد يا به‌ ارث‌ مي‌بريد؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ روي‌ شما مُهر مي‌خورد؟ آيا يكي‌ از ويژگيهاي‌ ذاتي‌ انسان‌ است‌؟ آيا چيزي‌ است‌ كه‌ كسي‌ آن‌ را به‌ شما داده‌؟ اگر اين‌ طور است‌، چه‌ كسي‌؟ به‌ چه‌ ترتيبي‌؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ اعطا كرد؟ آيا حقوق‌ را ممكن‌ است‌ سلب‌ كرد؟ چه‌ كسي‌ مي‌تواند سلب‌ كند؟ به‌ چه‌ حقي‌؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ موجب‌ اعطا يا سلب‌ بعضي‌ حقوق‌ ديگر شود؟ معناي‌ اين‌ حرف‌ چيست‌؟ آيا شما مي‌توانيد حقي‌ را از دست‌ بدهيد؟ آيا حقوقي‌ وجود دارد كه‌ مثل‌ فكر كردن‌ يا نفس‌ كشيدن‌ يا انتخاب‌ اين‌ يا آن‌، جزء ذاتي‌ طبيعت‌ شما باشد؟ آيا مقصود از حقوق‌ طبيعي‌ همين‌ است‌؟ اگر اين‌ است‌، غرض‌ از «طبيعت‌» به‌ اين‌ معنا چيست‌؟ و از كجا مي‌دانيد كه‌ اين‌گونه‌ حقوق‌ چيست‌؟ 
مردم‌ درباره‌ي‌ اينكه‌ حقوق‌ چيست‌، بسيار با هم‌ اختلاف‌ نظر داشته‌اند. مثلاً قرن‌ هفدهم‌ را در نظر بگيريد كه‌ صحبتهاي‌ فراوان‌ راجع‌ به‌ حقوق‌ وجود داشت‌. در انگلستان‌ جنگ‌ داخلي‌ درگرفته‌ بود و يكي‌ از مسائل‌ اساسي‌ مورد نزاع‌ اين‌ بود كه‌ آيا چيزي‌ به‌ اسم‌ حق‌الاهي‌ پادشان‌ (7) وجود دارد يا نه‌. ما امروز اعتقادي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نداريم‌، اما پيداست‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ عده‌اي‌ معتقد به‌ آن‌ بودند و عقيده‌ داشتند كه‌ شاه‌ موجود ويژه‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند او را از موهبت‌ بعضي‌ حقوق‌ ويژه‌ برخوردار كرده‌ است‌. ديگران‌ معتقد بودند كه‌ چنين‌ حقوقي‌ وجود ندارد و صرفاً ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ خيال‌ كشيشها و شاعرهاست‌. اين‌ دو گروه‌ چطور با هم‌ بحث‌ مي‌كردند؟ هر كدام‌ چه‌ دلايلي‌ مي‌آوردند؟ چه‌ دلايلي‌ براي‌ مردم‌ قانع‌ كننده‌ بود؟ يكي‌ از نويسندگان‌ فرانسوي‌ در اواخر قرن‌ هفدهم‌ اين‌ سؤال‌ را مطرح‌ كرد كه‌ اگر پادشاه‌ فرانسه‌ بخواهد بعضي‌ از اتباع‌ و رعاياي‌ خودش‌ را به‌ پادشاه‌ انگليس‌ منتقل‌ كند، اين‌ اتباع‌ در اين‌ باره‌ چه‌ فكر خواهند كرد؟ مفاد پاسخي‌ كه‌ اين‌ نويسنده‌ داد اين‌ بود كه‌ اتباع‌ مورد بحث‌ اصولاً حق‌ فكركردن‌ ندارند؛ فقط‌ بايد اطاعت‌ كنند چون‌ تابع‌ محض‌اند؛ پادشاه‌ كاملاً حق‌ دارد هرطور كه‌ خواست‌ با اتباعش‌ رفتار كند؛ حتي‌ تصور اينكه‌ اتباع‌ اجازه‌ي‌ فكر و چون‌ و چرا درباره‌ي‌ تصميمات‌ شاه‌ را داشته‌ باشند به‌ معناي‌ كفرگويي‌ است‌. خوب‌، ما امروز اين‌ حرفها را رد مي‌كنيم‌؛ ولي‌ در آن‌ زمان‌ خيلي‌ از مردم‌ معتقد به‌ سلسله‌ مراتب‌ بودند -يعني‌ تصور مي‌كردند دنياي‌ معنوي‌ و دنياي‌ مادي‌ ساختماني‌ طبقه‌ طبقه‌ است‌- و چنين‌ گفته‌اي‌ را قبول‌ داشتند. معتقد بودند كه‌ هر آدميزادي‌ داراي‌ محل‌ خاص‌ خودش‌ در كل‌ اين‌ سلسله‌ مراتب‌ است‌ و بايد وظايفي‌ را كه‌ مقام‌ و موقعيتش‌ در هرم‌ بزرگ‌ اجتماعي‌ ايجاب‌ مي‌كند، انجام‌ دهد. اين‌ چيزي‌ بود كه‌ مردم‌ صدها سال‌ به‌ آن‌ اعتقاد داشتند. بعد متفكراني‌ آمدند كه‌ منكر اين‌ مطلب‌ شدند و گفتند چنين‌ سلسله‌ مراتبي‌ وجود ندارد و انسانها با هم‌ برابرند و در موقع‌ تولد شبيه‌ همديگرند و بعضي‌ نيازها و قوا و خواهشهاي‌ طبيعي‌ دارند و همه‌ از بعضي‌ حقوق‌ طبيعي‌ ناگرفتني‌ بهره‌مندند و از جهت‌ اين‌ حقوق‌ تساوي‌ ميانشان‌ برقرار است‌. منظور من‌ اين‌ است‌ كه‌ نوع‌ دلايلي‌ كه‌ هر طرف‌ ممكن‌ است‌ در چنين‌ مناقشه‌اي‌ بياورد، موضوع‌ صحيحي‌ براي‌ فلسفه‌ است‌. در چه‌ رشته‌ي‌ ديگري‌ امكان‌ دارد راجع‌ به‌ آنها بحث‌ شود؟ اينها مسائلي‌ اصولي‌ است‌ كه‌ افراد عميقاً و به‌ مدت‌ طولاني‌ درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند؛ مسائلي‌ است‌ كه‌ به‌ نام‌ آنها جنگها و انقلابهاي‌ خونين‌ درگرفته‌ است‌. 

مگي‌: من‌ مطمئنم‌ كه‌ خيلي‌ از مردم‌ وقتي‌ اين‌ صحبتها را بشنوند، خواهند گفت‌: «بله‌، بسيار خوب‌، آنچه‌ مي‌گوييد راست‌ است‌، ولي‌ با وجود اين‌، چيزي‌ جزء يك‌ مشت‌ بحث‌ درباره‌ي‌ كلمات‌ نيست‌. همه‌اش‌ كليات‌ است‌. كسي‌ احتياج‌ ندارد براي‌ گذراندن‌ زندگي‌، خودش‌ را درباره‌ي‌ اين‌ چيزها به‌ دردسر بيندازد كه‌ اصلاً ربطي‌ به‌ زندگي‌ واقعي‌ و روزانه‌ ندارند. هر چه‌ بيشتر درگير اين‌ طور چيزها بشويد، بيشتر غصه‌ مي‌خوريد.» 

برلين‌: بله‌، ممكن‌ است‌ غصه‌ بخوريد، ولي‌ هستند كساني‌ كه‌ واقعاً مي‌خواهند با فكر و نگراني‌ به‌ كُنه‌ اين‌ امور برسند. مي‌خواهند بدانند چرا به‌ اين‌ طرز زندگي‌ مي‌كنند و چرا بايد اين‌ طور زندگي‌ كنند. اين‌ يكي‌ از خواستهاي‌ مطلقاً طبيعي‌ انسان‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از انسانهاي‌ برخوردار از بالاترين‌ درجه‌ي‌ تخيّل‌ آفريننده‌ و هوش‌ و استعداد عميقاً آن‌ را در خودشان‌ احساس‌ مي‌كنند. بدون‌ شك‌، قضيه‌ بحث‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ است‌، ولي‌ الفاظ‌ فقط‌ الفاظ‌ نيستند يا مشتي‌ مُهره‌ در فلان‌ بازي‌ زبان‌شناسي‌. لفظ‌ مبيّن‌ فكر است‌. زبان‌ به‌ تجربه‌ دلالت‌ مي‌كند؛ تجربه‌ را بيان‌ مي‌كند و دگرگون‌ مي‌كند. 

مگي‌: شما با آنچه‌ درباره‌ي‌ «حقوق‌» فرموديد، مثالي‌ براي‌ من‌ از چون‌ و چراي‌ فلسفي‌ آورديد. ممكن‌ است‌ خواهش‌ كنم‌ مثال‌ سرراستي‌ از يكي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ بزنيد كه‌ مربوط‌ به‌ اخلاق‌ باشد نه‌ سياست‌؟ 

برلين‌: اجازه‌ بدهيد داستاني‌ را كه‌ كسي‌ از تجربه‌هاي‌ خودش‌ در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ براي‌ من‌ گفته‌، نقل‌ كنم‌. اين‌ شخص‌ يك‌ افسر اطلاعاتي‌ بريتانيا در فرانسه‌ بود كه‌ در اواخر جنگ‌ مي‌بايست‌ از فرانسوي‌ خائني‌ كه‌ به‌ چنگ‌ نهضت‌ مقاومت‌ فرانسه‌ افتاده‌ بود، بازجويي‌ كند. فرد خائن‌ براي‌ گشتاپو كار كرده‌ بود و گروه‌ مربوط‌ به‌ نهضت‌ مقاومت‌ مي‌خواست‌ او را اعدام‌ كند. افسر اطلاعات‌ بريتانيايي‌ اجازه‌ خواسته‌ بود اول‌ از او بازجويي‌ كند چون‌ دلايلي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ مرد خائن‌ ممكن‌ است‌ با اطلاعاتي‌ كه‌ به‌ او مي‌دهد، سبب‌ نجات‌ عده‌اي‌ بي‌گناه‌ از مرگ‌ و شكنجه‌ بشود. افسر اطلاعاتي‌ براي‌ ديدن‌ مأمور گشتاپو رفت‌ كه‌ مرد بسيار جواني‌ بود. جوان‌ به‌ او گفت‌: «چرا من‌ بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟ اگر قول‌ بدهيد كه‌ جان‌ مرا نجات‌ خواهيد داد، جواب‌ مي‌دهم‌. ولي‌ مي‌دانم‌ كه‌ اينها قصد دارند فردا مرا بكشند، و اگر نتوانيد قول‌ بدهيد كه‌ جانم‌ را نجات‌ خواهيد داد، ديگر چرا بايد به‌ سؤالات‌ شما جواب‌ بدهم‌؟» در چنين‌ شرايطي‌، افسر بريتانيايي‌ مي‌بايست‌ چه‌ كار كند؟ وظيفه‌اش‌ به‌ عنوان‌ افسر اطلاعاتي‌ حكم‌ مي‌كرد تا مي‌تواند زير زبان‌ آن‌ جوان‌ را بكشد چون‌ ممكن‌ بود جان‌ افراد بي‌گناه‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بستگي‌ داشته‌ باشد. اما فقط‌ با دورغ‌ گفتن‌ امكان‌ داشت‌ در اين‌ كار موفق‌ شود. فايده‌ نداشت‌ بگويد: «من‌ نهايت‌ كوشش‌ را براي‌ قانع‌ كردنشان‌ خواهم‌ كرد كه‌ از كشتنت‌ صرف‌نظر كنند» يا چيزي‌ از اين‌ قبيل‌. مي‌دانست‌ كه‌ هيچ‌ كاري‌ از دستش‌ براي‌ نجات‌ جوان‌ از اعدام‌ برنمي‌آيد، و به‌ هر نحوي‌ كه‌ بخواهد از دادن‌ قول‌ صريح‌ طفره‌ برود، مشتش‌ نزد او باز خواهد شد. اگر افسر قاطعانه‌ مي‌گفت‌: «جانت‌ را نجات‌ مي‌دهم‌ به‌ شرطي‌ كه‌ با من‌ حرف‌ بزني‌»، جوان‌ وقتي‌ پي‌ مي‌برد كه‌ فريب‌ خورده‌، در دم‌ مرگ‌ نفرين‌ نثار او مي‌كرد. 
اين‌، به‌ نظر من‌، نمونه‌ يك‌ مشكل‌ اخلاقي‌ است‌ و از نوع‌ چيزهايي‌ كه‌ به‌ اخلاق‌ مربوط‌ مي‌شود. كسي‌ كه‌ سودمندي‌ را اصل‌ قرار بدهد ممكن‌ است‌ بگويد: «اگر چيزي‌ احتمال‌ داشته‌ باشد خوشي‌ و خوشبختي‌ انسان‌ را افزايشس‌ دهد و از بدبختي‌ و بينوايي‌ او بكاهد، البته‌ كه‌ بايد دروغ‌ بگويي‌.» همين‌ نتيجه‌ را كساني‌ خواهند گرفت‌ كه‌ بالاترين‌ ارزش‌ را، به‌ خصوص‌ در زمان‌ جنگ‌، براي‌ تكاليف‌ نظامي‌ يا ميهني‌ قائلند. ولي‌ ممكن‌ است‌ ملاحظات‌ ديگري‌ در بين‌ باشد: مثلاً احكام‌ مذهبي‌ تخطّي‌ناپذير يا نداي‌ وجدان‌ يا رابطه‌ي‌ يك‌ انسان‌ با انسان‌ ديگر كه‌ اين‌ سؤال‌ را پيش‌ بياورد كه‌ چطور مي‌تواني‌ به‌ مردي‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ اين‌ چنين‌ دروغ‌ وحشتناكي‌ بگويي‌؟ آيا كردار مرد محكوم‌ به‌ كلي‌ اين‌ حق‌ را از او سلب‌ كرده‌ كه‌ مانند يك‌ انسان‌ با او رفتار كنند؟ آيا در بالاترين‌ حد، چيزي‌ به‌ نام‌ حقوق‌ انساني‌ وجود ندارد؟ يكي‌ از قهرمانان‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد اگر از من‌ بپرسند آيا حاضري‌ خوشبختي‌ ميليونها انسان‌ رابه‌ بهاي‌ شكنجه‌ي‌ فقط‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ بخري‌، مي‌گويم‌ نه‌. آيا اين‌ جواب‌ آشكارا غلط‌ است‌؟ پيروان‌ اصالت‌ سودمندي‌ مجبورند پاسخ‌ دهند: «بله‌، آشكارا غلط‌ است‌ -هم‌ غلط‌ است‌ و هم‌ آميخته‌ به‌ احساسات‌ سطحي‌.» ولي‌ ما چنين‌ فكري‌ به‌ خاطرمان‌ نمي‌رسد. بعضي‌ از ما معتقديم‌ كه‌ شخص‌ كاملاً حق‌ دارد بگويد: «من‌ يك‌ كودك‌ بي‌گناه‌ را شكنجه‌ نخواهم‌ كرد. نمي‌دانم‌ بعد چه‌ اتفاقي‌ خواهد افتاد، ولي‌ كارهايي‌ هست‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ به‌ چه‌ بهايي‌ تمام‌ شود، روا نيست‌ هيچ‌ انساني‌ بكند.» 
خوب‌، پس‌ اينجا دو فلسفه‌ي‌ متعارض‌ داريم‌. يكي‌ شايد به‌ شريف‌ترين‌ و والاترين‌ معنا به‌ سودمندي‌ نظر دارد (يا ميهن‌پرستانه‌ است‌)، ديگري‌ بر قواعد عام‌ مطلق‌ پي‌ريزي‌ شده‌. كار فيلسوف‌ اخلاق‌ اين‌ نيست‌ كه‌ به‌ كسي‌ دستور بدهد كدام‌ يكي‌ را انتخاب‌ كن‌؛ كار او اين‌ است‌ كه‌ توضيح‌ بدهد پاي‌ چه‌ مسائل‌ و ارزشهايي‌ در ميان‌ است‌ و دلايل‌ له‌ و عليه‌ نتايج‌ مختلف‌ را بسنجد و ميانشان‌ داوري‌ كند و شكلهاي‌

ماركسيسم‌ در اساس‌ نظريه‌اي‌ در جامعه‌ شناسي‌ است‌، نظريه‌اي‌ است‌ درباره‌ي‌ تكامل‌ اجتماعي‌ نوع‌ بشر، داستان‌ پيشرفتي‌ مستلزم‌ جنگها و انقلابها و سنگدليها و بدبختيهاي‌ بي‌حدّ و حساب‌ است‌، منتهي‌ داستاني‌ كه‌ آخرش‌ خوش‌ است‌. تعيين‌ كننده‌ ياموجب‌ حقيقت‌ و كذب‌ و حق‌ و ناحق‌ و زيبايي‌ و زشتي‌، منافع‌ طبقاتي‌ است‌.
 

مختلف‌ و متعارض‌ زندگي‌ و غايات‌ عمر و احياناً قيمت‌ هر كدام‌ را روشن‌ كند. البته‌ در آخر كار هركسي‌ بايد شخصاً مسئوليت‌ بپذيرد و دست‌ به‌ كاري‌ بزند كه‌ به‌ نظرش‌ درست‌ است‌. راهي‌ كه‌ انتخاب‌ مي‌شود اگر انتخاب‌ كننده‌ متوجه‌ اصولي‌ باشد كه‌ پايه‌ي‌ آن‌ است‌، راهي‌ عقلي‌ است‌، و اگر او مي‌توانسته‌ به‌ راه‌ ديگري‌ برود، راهي‌ اختياري‌ است‌. اين‌گونه‌ تصميمها ممكن‌ است‌ بسيار عذاب‌آور باشد. اطاعت‌ از دستور بدون‌ فكر كردن‌، آسان‌تر است‌. 

مگي‌: يكي‌ از خوبيهاي‌ مثالهايي‌ كه‌ از مشكلات‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ آورديد اين‌ بود كه‌ مطلقاً هيچ‌ بحث‌ لفظي‌ در آنها وجود نداشت‌. كاش‌ مشكلاتي‌ كه‌ فيلسوفان‌ اخلاق‌ -دست‌ كم‌ تا اين‌ اواخر- در آثار چاپ‌ شده‌شان‌ از آنها بحث‌ مي‌كنند بيشتر اين‌ طور بود. اشخاص‌ غيرفيلسوفي‌ كه‌ مي‌خواهند فلسفه‌ بخوانند از چيزي‌ كه‌ تعجب‌ مي‌كنند و مي‌رمند اين‌ است‌ كه‌ مي‌بينند بخش‌ بزرگي‌ از بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ و زبان‌ است‌. آيا ممكن‌ است‌ به‌ طرزي‌ كه‌ مطلب‌ را نزد افراد غيرمتخصص‌ توجيه‌ كند، توضيح‌ بدهيد كه‌ چرا اين‌ طور است‌؟ 

برلين‌: تا آنجا كه‌ بتوانم‌ كوشش‌ خواهم‌ كرد. فلاسفه‌ي‌ امروز، يا دست‌ كم‌ بعضي‌ از آنها، از اين‌ جهت‌ كه‌ موضوع‌ به‌ مردم‌ مربوط‌ مي‌شود، به‌ خودشان‌ لطمه‌ زده‌اند چون‌ مصرانه‌ مي‌گويند كه‌ عمدتاً با زبان‌ سروكار دارند. مردم‌ هم‌ فكر مي‌كنند كه‌ لابد اين‌ كاري‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و فلاسفه‌ به‌ معناي‌ مراد فرهنگ‌ نويسان‌ يا اهل‌ دستور زبان‌ يا زبان‌ شناسان‌ با زبان‌ سروكار دارند و اگر اين‌ طور باشد، مسلماً فرهنگ‌ نويسان‌ و اهل‌ دستور زبان‌ در اين‌ كار ماهرترند. ولي‌ در واقع‌ فلاسفه‌ حقيقتاً سروكارشان‌ با زبان‌ است‌ چون‌ معتقدند كه‌ ما با استفاده‌ از واژه‌ها فكر مي‌كنيم‌ و واژه‌ خودش‌ گاهي‌ به‌ معناي‌ عمل‌ و كردار است‌ و، بنابراين‌، بررسي‌ زبان‌ مساوي‌ با بررسي‌ فكر و حتي‌ سراسر ديدگاهها و طرز زندگي‌ است‌. وقتي‌ كسي‌ با اين‌ مسائل‌ دشوار فلسفي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ پاسخ‌ آشكاري‌ ندارند، ممكن‌ است‌ براي‌ شروع‌ كار از خودش‌ بپرسد: «اين‌ چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ ما دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابي‌ مي‌گرديم‌؟ آيا اين‌ سؤال‌ از فلان‌ قسم‌ است‌ يا از قسم‌ ديگر؟ آيا به‌ امور واقع‌ و آنچه‌ هست‌ مربوط‌ مي‌شود؟ يا سؤالي‌ مربوط‌ به‌ منطق‌ و نسبت‌ بين‌ تصورات‌ است‌؟ يا مخلوطي‌ از اين‌ دو؟ يا هيچ‌ كدام‌.» سوا كردن‌ تصورات‌ و مقولات‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ كار نسبتاً مشكلي‌ است‌؛ ولي‌ همه‌ي‌ فلاسفه‌ خوب‌، صرف‌نظر از اينكه‌ چه‌ اسمي‌ روي‌ آن‌ بگذارند، اين‌ كار را كرده‌اند و مي‌كنند. هيچ‌ عيبي‌ ندارد كه‌ نام‌ آن‌ را نظم‌ و سامان‌ دادن‌ به‌ آشفتگيها بگذاريم‌، البته‌ سواي‌ اينكه‌ كساني‌ كه‌ متوجه‌ نبوده‌اند يا سوء نيت‌ داشته‌اند، گمراه‌ شده‌اند. اين‌ قبيل‌ آشفتگيها به‌ آشفته‌ فكري‌ مي‌انجامد و آشفته‌ فكري‌ هم‌ به‌ وحشي‌گري‌ در عمل‌. 

مگي‌: اعتقادات‌ نازيها درباره‌ي‌ نژاد از بسياري‌ آشفته‌ فكريها سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ از جلمه‌ اين‌ قسم‌ خاص‌ آشفته‌ فكري‌، اين‌ طور نيست‌؟ 

برلين‌: چرا. اين‌گونه‌ آشفته‌ فكريها از پاره‌اي‌ جهات‌ منشأ تجربي‌ داشت‌ و از بعضي‌ جهات‌ نداشت‌. خود تصور اينكه‌ بعضي‌ موجودات‌ دون‌ انساني‌ وجود دارند -مانند يهوديها يا كوليها يا اسلاوها يا سياهها يا هركس‌ ديگر، و اين‌ موجودات‌ خطر وحشتناك‌ براي‌ جامعه‌ ايجاد مي‌كنند و، بنابراين‌، بايد نابود شوند- خود اين‌ اعتقاد هولناك‌ بدون‌ شك‌ بعضاً از عقايد نادرست‌ تجربي‌ درباره‌ي‌ ماهيت‌ رفتار اين‌گونه‌ زنان‌ و مردان‌ مايه‌ مي‌گرفت‌. منتهي‌ نكته‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ مسائل‌ همه‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌: يعني‌ تصور چيزي‌ دون‌ انسانيت‌ و اينكه‌ مادون‌ بشر بودن‌ يعني‌ چه‌ و مقصود ما از كلمه‌ي‌ «انسان‌» چيست‌ و طبيعت‌ انسان‌ به‌ چه‌ معناست‌ و چه‌ چيزي‌ فرد انساني‌ را مي‌سازد و عالي‌تر و پست‌تر بودن‌ چگونه‌ چيزي‌ است‌، و البته‌ اينكه‌ نتايج‌ اينها كدام‌ است‌ و چه‌ چيزي‌ شكنجه‌ كردن‌ و كشتن‌ «پست‌ترها» را توجيه‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ شكايت‌ دارند كه‌ اينها مسائلي‌ پيش‌ پا افتاده‌ است‌ و چيزي‌ جزء بررسي‌ زبان‌ و كاربرد زبان‌ نيست‌، بايد فكر كنند جان‌ مردم‌ در آن‌ زمان‌ به‌ اين‌ چيزها بستگي‌ داشت‌ و هنوز هم‌ دارد. 

مگي‌: بعضي‌ از فيلسوفان‌ زبان‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تحليل‌ نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ ما از زبان‌، ما را از افسون‌ آن‌ آزاد مي‌كنند. به‌ عبارت‌ ديگر، كسي‌ كه‌ افسون‌ زده‌ي‌ زبان‌ است‌ ماييم‌، نه‌ آنها. 

برلين‌: همين‌ طور است‌. به‌ عقيده‌ي‌ من‌، اين‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ خدماتشان‌ به‌ بشر بوده‌ است‌، و به‌ اين‌ جهت‌ كساني‌ كه‌ مي‌خواهند نحوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ اوليه‌ از زبان‌ همچنان‌ حفظ‌ شود و مي‌ترسند كه‌ مبادا تحليل‌ آن‌ به‌ تضعيف‌ تأثيرش‌ بينجامد، اين‌گونه‌ فلاسفه‌ را مردمي‌ خطرناك‌ مي‌دانند. شاعر آلماني‌ هاينه‌ (8) مي‌گفت‌ فيلسوف‌ آرام‌ و ساكت‌ را در كتابخانه‌اش‌ ناديده‌ نگيريد چون‌ او ممكن‌ است‌ بسيار قوي‌ پنجه‌ و قهّار باشد؛ اگر او را صرفاً آدم‌ فضل‌ فروشي‌ سرگرم‌ مشتي‌ كارهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ بدانيد، قدرتش‌ را دست‌ كم‌ گرفته‌ايد؛ اگر كانت‌ خداي‌ متكلمان‌ عقلي‌ مشرب‌ را از ارزش‌ و اعتبار نينداخته‌ بود، روبسپير (9) گردن‌ شاه‌ را نمي‌زد. (10) هاينه‌ در آن‌ زمان‌ در فرانسه‌ زندگي‌ مي‌كرد و به‌ فرانسويها هشدار مي‌داد كه‌ فلاسفه‌ي‌ ايدئاليست‌ آلماني‌ -يعني‌ پيروان‌ فيشته‌ (11) و شلينگ‌ (12) و اين‌ قبيل‌ افراد - مؤمناني‌ متعصب‌اند كه‌ نه‌ ترس‌ جلودارشان‌ است‌ و نه‌ لذت‌ جويي‌ و روزي‌ عاقبت‌ خشمناك‌ به‌ پا خواهند خاست‌ و يادگارهاي‌ بزرگ‌ تمدن‌ غرب‌ را با خاك‌ يكسان‌ خواهند كرد. او مي‌گفت‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ يورش‌ بزرگ‌ فلسفي‌، اروپا را به‌ ورطه‌ي‌ جنگ‌ و ويراني‌ سرنگون‌ كند، انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در مقايسه‌ بازي‌ كودكانه‌اي‌ به‌ نظر خواهد رسيد. هاينه‌ شك‌ نداشت‌ كه‌ قدرت‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌، ولو به‌طور غيرمستقيم‌، ممكن‌ است‌ بسيار عظيم‌ و دامنه‌دار باشد چون‌ شخصاً از اين‌ موضوع‌ تجربه‌ كسب‌ كرده‌ بود و مثلاً سر درسهاي‌ هگل‌ رفته‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ فلاسفه‌ براي‌ ايجاد خير يا شر قدرت‌ عظيم‌ دارند و از قهارترين‌ قانون‌گذاران‌ بشرند، نه‌ فقط‌ مشتي‌ افراد بي‌آزاري‌ كه‌ سرشان‌ به‌ لفاظي‌ گرم‌ است‌. 

مگي‌: و علت‌ همه‌ي‌ اينها كلماتي‌ است‌ كه‌ روي‌ كاغذ مي‌آوردند يا در سخنرانيها و درسها ادا مي‌كنند. اينكه‌ زبان‌ چگونه‌ در فعاليت‌ فلسفي‌ و از آن‌ راه‌ در تاروپود واقعيت‌ تنيده‌ مي‌شود، عميقاً مسئله‌ساز است‌. حتي‌ درمورد پرسش‌ به‌ ظاهر ساده‌اي‌ كه‌ شما به‌ عنوان‌ مثال‌ پيش‌ كشيديد كه‌ «حق‌ چيست‌؟»، اين‌ مسئله‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ آيا درباره‌ي‌ معناي‌ واژه‌ تحقيق‌ مي‌كنيم‌ يا درباره‌ي‌ ماهيت‌ موجودي‌ مجرد و انتزاعي‌ كه‌ گرچه‌ انتزاعي‌ است‌، ولي‌ به‌ نحوي‌ از انحا وجود دارد؟ اين‌ سؤال‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» چگونه‌ سؤالي‌ است‌؟ 

برلين‌: تصور مي‌كنم‌ حرف‌ شما در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌: «چطور ما پي‌ مي‌بريم‌ كه‌ چه‌ نوع‌ دلايلي‌ منجر به‌ قبول‌ اين‌ قضيه‌ مي‌شود كه‌ شما فلان‌ حق‌ را داريد -مثلاً حق‌ خوشبختي‌- يا برعكس‌ فلان‌ حق‌ را نداريد؟» به‌ خاطر دارم‌ جايي‌ مي‌خواندم‌ كه‌ روزي‌ يكي‌ به‌ مارتين‌ لوتر (13) گفته‌ بود انسانها استحقاق‌ خوشبختي‌ دارند يا هدف‌ زندگي‌ خوشبختي‌ است‌، و او پاسخ‌ داده‌ بود: «خوشبختي‌؟ نه‌!» و اضافه‌ كرده‌ بود: "Leiden! Leiden! Kreutz! Kreutz!" 
يعني‌: «رنج‌ بردن‌، رنج‌ بردن‌، صليب‌، صليب‌.» (14) اين‌ معنا محور بعضي‌ از شكلهاي‌ دين‌ مسيح‌ است‌ و يكي‌ از عميق‌ترين‌ اعتقادها و ديدهايي‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ كه‌ عده‌ زيادي‌ از انسانها فوق‌العاده‌ غيرسطحي‌ آن‌ را پايه‌ي‌ زندگي‌ خودشان‌ قرار داده‌اند، و يقيناً حرف‌ پيش‌ پاافتاده‌اي‌ نيست‌. مي‌توانيد بگوييد كه‌ سروكار ما اينجا با الفاظ‌ است‌: شايد الفاظ‌ كليدي‌، ولي‌ به‌ هر حال‌ الفاظ‌. مي‌توانيد بپرسيد كه‌ «كلمه‌ي‌ «رنج‌» يعني‌ چه‌؟ لفظ‌ «صليب‌» يعني‌ چه‌؟» ولي‌ مسئله‌ اين‌ نيست‌. ما اينجا متخصص‌ دستور زبان‌ نيستيم‌ يا فرهنگ‌ نويس‌. براي‌ اينكه‌ پي‌ ببريم‌ اين‌ الفاظ‌ چه‌ معنايي‌ براي‌ لوتر و اشخاصي‌ از قبيل‌ او داشته‌اند، يا چه‌ معنايي‌ دارند وقتي‌ كلمه‌ي‌ «معنا» را به‌ اين‌ مفهوم‌ به‌ كار مي‌بريم‌، فايده‌ ندارد به‌ لغتنامه‌ مراجعه‌ كنيم‌. 

مگي‌: ولي‌ مسئله‌ هنوز كاملاً روشن‌ نيست‌. اگر قصد شما پي‌ بردن‌ به‌ معناي‌ ] الفاظ‌ [ به‌ اين‌ مفهوم‌ نيست‌، پس‌ ماهيت‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواهيد به‌ آن‌ برسيد دقيقاً چيست‌؟ فراموش‌ نكنيد كه‌ بعضي‌ از بزرگ‌ترين‌ نوابغ‌ تاريخ‌ بشر اين‌گونه‌ سؤالات‌ را دو سه‌ هزار سال‌ حلاجي‌ كرده‌اند، بدون‌ اينكه‌ پاسخهايي‌ مورد قبول‌ عموم‌ پيدا كنند. اين‌ لااقل‌ حكايت‌ دارد از اينكه‌ سؤالهاي‌ مورد بحث‌ خصلت‌ ويژه‌اي‌ دارند. شايد اصولاً پاسخ‌ نداشته‌ باشند. شايد چيزي‌ كه‌ جستجو مي‌كنيد، اساساً وجود ندارد. 

برلين‌: بسيار خوب‌، بگذاريد از خودمان‌ بپرسيم‌: «چه‌ نوع‌ سؤالاتي‌ جواب‌ دارند؟» ولو به‌ قيمت‌ ساده‌سازي‌ زياده‌ از حد قضيه‌ هم‌ كه‌ شده‌، ممكن‌ است‌ بگوييم‌ مسائلي‌ كه‌ با اطمينان‌ مي‌شود ادعا كرد علي‌الاصول‌، ولو نه‌ هميشه‌ در عمل‌، ممكن‌ است‌ فيصله‌ پيدا كنند به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. يك‌ دسته‌، سؤالات‌ عادي‌ تجربي‌ است‌، يعني‌ سؤالات‌ مربوط‌ به‌ اينكه‌ در دنيا چه‌ چيز هست‌، يا سؤال‌ از آن‌ قسم‌ اموري‌ كه‌ مشاهده‌ي‌ عادي‌ يا علم‌ با آن‌ سروكار دارد. «آيا در استراليا قُوي‌ سياه‌ وجود دارد؟» «بله‌، وجود دارد؛ در آنجا ديده‌ شده‌ است‌.» «آب‌ از چه‌ ساخته‌ شده‌ است‌؟» «از اقسام‌ معيني‌ مولكول‌.» «خود مولكولها از چه‌ ساخته‌ شده‌اند؟» «از اتمها.» در اين‌ موارد، در قلمرو گفته‌هاي‌ قابل‌ تحقيق‌ يا لااقل‌ قابل‌ ابطال‌ و تكذيب‌ هستيم‌. شعور عادي‌ هم‌ همين‌ طور عمل‌ مي‌كند: «پنير كجاست‌؟» «در گنجه‌.» «از كجا مي‌داني‌؟» «براي‌ اينكه‌ نگاه‌ كرده‌ام‌.» اين‌ حرف‌ براي‌ آن‌ سؤال‌ پاسخي‌ كاملاً كافي‌ تلقي‌ مي‌شود. در شرايط‌ عادي‌، نه‌ من‌ شكي‌ نسبت‌ به‌ آن‌ خواهم‌ داشت‌، نه‌ شما. به‌ اين‌ سؤالات‌ مي‌گويند سؤالات‌ تجربي‌، سؤالات‌ مربوط‌ به‌ امور واقع‌ كه‌ يا به‌ حكم‌ شعور عادي‌ و عقل‌ سليم‌ حل‌ و فصل‌ مي‌شوند يا، در موارد پيچيده‌تر، با مشاهده‌ي‌ كنترل‌ شده‌، با آزمايش‌، با تأييد فرضيه‌ها، الي‌ آخر. پس‌ اين‌ يك‌ قسم‌ سؤال‌ بود. 
بعد قسم‌ ديگري‌ سؤال‌ وجود دارد، يعني‌ آن‌گونه‌ سؤالاتي‌ كه‌ رياضيدانان‌ يا منطقدانان‌ طرح‌ مي‌كنند. در آنجا شما بعضي‌ تعريفها و بعضي‌ قواعد درباره‌ي‌ استنتاج‌ قضايا از قضاياي‌ ديگر و قواعد انتاج‌ را مي‌پذيريد كه‌ به‌ شما امكان‌ مي‌دهد از مقدمات‌ به‌ نتيجه‌ برسيد. همچنين‌ مجموعه‌هايي‌ از قواعد وجود دارد كه‌ مطابق‌ آنها نسبتهاي‌ منطقي‌ بين‌ قضايا را مي‌شود بازبيني‌ و امتحان‌ كرد. اين‌ امر به‌ شما هيچ‌ اطلاعي‌ درباره‌ي‌ جهان‌ نمي‌دهد. مقصودم‌ رشته‌هاي‌ صوري‌ (15) است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هيچ‌ رابطه‌اي‌ با مسائل‌ مربوط‌ به‌ واقعيت‌ و آنچه‌ هست‌ نداشته‌ باشند، مثل‌ رياضيات‌ و منطق‌ و نظريه‌هاي‌ بازيها. (16) براي‌ اينكه‌ پاسخ‌ اين‌گونه‌ مسائل‌ را پيدا كنيد، نگاه‌ نمي‌كنيد از پنجره‌ به‌ بيرون‌ يا به‌ فلان‌ عقربه‌ يا از تلسكوپ‌ يا داخل‌ گنجه‌. اگر من‌ به‌ شما بگويم‌ شاه‌ در شطرنج‌ هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، فايده‌ ندارد بگوييد: «خوب‌، شما اين‌ طور مي‌گوييد كه‌ فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ مي‌كند، ولي‌ شبي‌ خودم‌ به‌ صفحه‌ي‌ شطرنج‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و ديدم‌ شاه‌ دو خانه‌ حركت‌ كرد.» چنين‌ حرفي‌ ردِّ قضيه‌اي‌ كه‌ من‌ بيان‌ كردم‌ تلقي‌ نمي‌شود، چون‌ حرف‌ من‌ در واقع‌ اين‌ است‌ كه‌ قاعده‌اي‌ در شطرنج‌ وجود دارد كه‌ به‌ موجب‌ آن‌، شاه‌ اجازه‌ دارد هربار فقط‌ يك‌ خانه‌ حركت‌ كند، وگرنه‌ آن‌ قاعده‌ نقض‌ مي‌شود. چطور مي‌دانيم‌ كه‌ آن‌ قاعده‌ راست‌ است‌؟ قاعد از نوع‌ اظهاراتي‌ نيست‌ كه‌ ممكن‌ است‌ راست‌ باشد يا دروغ‌، همان‌ طور كه‌ امرونهي‌ و سؤال‌ همچنين‌ نيست‌. قاعد صرفاً قاعده‌ است‌: يا آن‌ را مي‌پذيريد يا قاعده‌ي‌ ديگري‌ را قبول‌ مي‌كنيد. اينكه‌ آيا اين‌ قسم‌ انتخاب‌، اختياري‌ است‌ يا نه‌ و قواعد چه‌ مرتبه‌ و مقامي‌ دارند، مسائل‌ فلسفي‌ است‌، نه‌ تجربي‌ يا صوري‌. كمي‌ بعد توضيح‌ خواهم‌ داد كه‌ مقصودم‌ چيست‌. 
يكي‌ از خاصيتهاي‌ محوري‌ دو دسته‌ سؤالي‌ كه‌ ذكر كردم‌ اين‌ است‌ كه‌ براي‌ پيدا كردن‌ جواب‌، روشهايي‌ وجود دارد كه‌ به‌ وضوح‌ درك‌ مي‌شود. ممكن‌ است‌ پاسخ‌ فلان‌ پرسش‌ تجربي‌ را ندانيد، اما مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ جوابي‌ مناسب‌ اين‌ قسم‌ سؤال‌ است‌ و دامنه‌ي‌ جوابهاي‌ ممكن‌ چيست‌. اگر بپرسم‌: «يوليوس‌ قيصر چقدر عمر كرد؟»، ممكن‌ است‌ ندانيد كه‌ عمر او چند سال‌ بود، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ جواب‌ را از چه‌ راهي‌ پيدا كنيد. مي‌دانيد به‌ چه‌ نوع‌ كتابهايي‌ نظر بيندازيد و چه‌ قسم‌ دلايلي‌ براي‌ جواب‌ شما دليل‌ محسوب‌ خواهد شد. اگر بپرسم‌: «آيا در تايلند پرندگاني‌ هستند كه‌ هرگز نتوانند بپرند؟»، ممكن‌ است‌ جواب‌ را ندانيد، ولي‌ مي‌دانيد كه‌ چه‌ قسم‌ مشاهده‌ يا عدم‌ مشاهده‌اي‌ مؤدي‌ به‌ جواب‌ خواهد شد. در اخترشناسي‌ هم‌ همين‌ طور است‌. نمي‌دانيد كه‌ آن‌ طرف‌ فلان‌ سيّاره‌ دوردست‌ چه‌ شكلي‌ است‌ چون‌ هرگز آن‌ را نديده‌ايد؛ اما مي‌دانيد كه‌ اگر مي‌توانستيد به‌ آنجا پرواز كنيد، چنان‌ كه‌ در حال‌ حاضر مي‌توانيد به‌ ماه‌ برويد، احياناً آن‌ را مي‌ديديد. همين‌ طور، در رشته‌هاي‌ صوري‌ هم‌ مسائل‌ حل‌ نشده‌اي‌ وجود دارد، ولي‌ در آنجا هم‌ روشهاي‌ پذيرفته‌اي‌ براي‌ حلشان‌ هست‌. مي‌دانيد كه‌ مسائل‌ رياضي‌ را نمي‌توانيد با نگاه‌ كردن‌ يا دست‌ زدن‌ يا گوش‌ كردن‌ حل‌ كنيد. به‌ همين‌ ترتيب‌، از استدلال‌ جبري‌ محض‌ در حوزه‌ي‌ تجربه‌ پاسخي‌ به‌ دست‌ نخواهد آمد. درست‌ است‌ كه‌ مرزي‌ كه‌ من‌ بين‌ اين‌ حوزه‌ها تعيين‌ كرده‌ام‌ زيادي‌ سفت‌ و سخت‌ است‌ و رابطه‌ي‌ گزاره‌هاي‌ توصيفي‌ و صوري‌ در واقع‌ بسيار پيچيده‌تر است‌، ولي‌ اين‌ نحوه‌ي‌ بيان‌ پوزيتيويستي‌، نكته‌اي‌ را كه‌ مي‌خواهم‌ بر آن‌ تكيه‌ كنم‌، روشن‌تر مي‌كند. نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ بين‌ اين‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ از سؤالات‌، باز سؤالات‌ ديگري‌ وجود دارد كه‌ نمي‌شود به‌ آنها به‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ دو طريق‌ جواب‌ داد. بسياري‌ از اين‌گونه‌ سؤالات‌ وجود دارد از جمله‌ سؤالات‌ فلسفي‌. به‌ نظر من‌، يكي‌ از نشانه‌هاي‌ سؤالهاي‌ فلسفي‌ در وهله‌ي‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ نمي‌دانيد كجا دنبال‌ جواب‌ بگرديد. يكي‌ از شما مي‌پرسد: «عدالت‌ چيست‌؟» يا «آيا موجب‌ هر رويدادي‌، رويدادهاي‌ قبلي‌ است‌؟» يا «غايات‌ زندگي‌ چيست‌؟ آيا بايد در پي‌ خوشبختي‌ باشيم‌، يا به‌ پيشبرد برابري‌ اجتماعي‌ يا عدالت‌ يا عبادت‌ يا معرفت‌ كمك‌ كنيم‌، ولو اين‌ امور به‌ خوشبختي‌ منتهي‌ نشود؟» دقيقاً چطور مي‌خواهيد به‌ اين‌ پرسشها جواب‌ بدهيد؟ يا فرض‌ كنيد شخصي‌ كه‌ به‌ فكر كردن‌ درباره‌ي‌ تصورات‌ گرايش‌ دارد از شما بپرسد: «مقصودتان‌ از «واقع‌» چيست‌؟ واقعيت‌ را از ظاهر، يا بود را از نمود، چگونه‌ تشخيص‌ مي‌دهيد؟» يا بپرسد: «دانش‌ يا معرفت‌ چيست‌؟ ما چه‌ چيزي‌ را مي‌دانيم‌؟ آيا مي‌توانيم‌ چيزي‌ را به‌ يقين‌ بدانيم‌؟ غير از دانش‌ يا معرفت‌ رياضي‌، آيا چيزي‌ هست‌ كه‌ به‌ يقين‌ بدانيم‌ يا بتوانيم‌ بدانيم‌؟ اگر مي‌دانيم‌، از كجا بدانيم‌ كه‌ آن‌ را قطعاً و يقيناً مي‌دانيم‌؟» فرض‌ كنيد علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد كه‌ شما با اتكا به‌ آن‌ بتوانيد بگوييد: «خوب‌، كارشناساني‌ هستند كه‌ خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند خوب‌ يا حق‌ چيست‌. خواهند توانست‌ به‌ شما بگويند كه‌ آيا همه‌ چيز موجَب‌ به‌ عليت‌ است‌ يا نه‌، و آيا خوشبختي‌ هدف‌ صحيح‌ زندگي‌ انسانهاست‌ يا نه‌، و حق‌ و تكليف‌ و معرفت‌ و واقعيت‌ و صدق‌ و همه‌ي‌ اين‌ قبيل‌ امور چيست‌. بايد به‌ حرف‌ آنها گوش‌ كنيد.» بسيار خوب‌، اگر چنين‌ علم‌ يا رشته‌اي‌ نباشد، براي‌ پيدا كردن‌ پاسخ‌ سؤالهايي‌ كه‌ بالاتر گفتيم‌، چه‌كار مي‌كنيد؟ البته‌ رياضيدان‌ مي‌تواند به‌ سؤالهاي‌ رياضي‌ پاسخ‌ بدهد. ولي‌ فكر نمي‌كنم‌ گمان‌ كنيد كه‌ اخلاقيون‌ يا فلاسفه‌ي‌ خطاناپذيري‌ باشند قادر به‌ دادن‌ آن‌چنان‌ پاسخهاي‌ مطلقاً روشني‌

ماركس‌ كه‌ هيچ‌ اثر منظم‌ و روشمندي‌ در فلسفه‌ ننوشته‌، ادعا نكرده‌ باشد كه‌ علم‌ عام‌ و همه‌گيري‌ به‌ وجود آورده‌ است‌. اما معروف‌ترين‌ مريدانش‌ روش‌ ماديت‌ ديالكتيكي‌ ] يا ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ [ را همه‌ جا صادق‌ و قابل‌ كاربرد و معتبر مي‌دانند و ماركسيسم‌ را علم‌ اعلايي‌ تلقي‌ مي‌كنند كه‌ كليد هر زمينه‌اي‌ از تحقيق‌ را به‌ دست‌ مي‌دهد. من‌ بايد اعتراف‌ كنم‌ كه‌ صرف‌نظر از اينكه‌ طرفداران‌ ماركسيسم‌ صفت‌ «ديالكتيكي‌» را به‌ چه‌ معنايي‌ از تعابير بي‌شمار آن‌ تعبير كنند، آن‌ ادعا را خردپسند نمي‌دانم‌.
 

كه‌ هر آدميزادي‌ كه‌ از استدلالهاي‌شان‌ سر دربياورد، ملزم‌ به‌ قبول‌ شود. اين‌ سؤالات‌ به‌ نظر مي‌رسد از همان‌ اول‌ معما برانگيز باشند، يعني‌ مشكلاتي‌ در اين‌ باره‌ كه‌ كجا بايد به‌ سراغ‌ جواب‌ رفت‌. هيچ‌ كس‌ از چگونگي‌ حل‌ و فصل‌ آنها مطمئن‌ نيست‌. افراد عادي‌ اگر در طرح‌ اين‌ سؤالها نزد خودشان‌ سماجت‌ به‌ خرج‌ دهند، دچار نوعي‌ گرفتگي‌ عضلاني‌ منتهي‌ در عالم‌ فكر و ذهن‌ مي‌شوند كه‌ تا وقتي‌ از اين‌ پرسشها دست‌ برندارند و درباره‌ي‌ چيزهاي‌ ديگر فكر نكنند، همچنان‌ ادامه‌ خواهد داشت‌. 

مگي‌: شما ما را به‌ موضوعي‌ آن‌ قدر بنيادي‌ رسانده‌ايد كه‌ ميل‌ دارم‌ پيش‌ از برداشتن‌ حتي‌ يك‌ قدم‌ ديگر به‌ جلو، اين‌ موضع‌ را تحكيم‌ و تقويت‌ كنم‌. فرمايش‌ شما اين‌ است‌ كه‌ موجودات‌ انساني‌ اغلب‌ دو قسم‌ سؤال‌ در جستجوي‌ معرفت‌ كرده‌اند. در وهله‌ي‌ اول‌ سؤالاتي‌ درباره‌ي‌ جهان‌، چون‌ انسان‌ دائماً مي‌خواهد از محيطش‌ سردربياورد و بر آن‌ مسلط‌ شود يا، به‌ عبارت‌ ديگر، به‌ آن‌ تمشيت‌ بدهد. به‌ اين‌ پرسشها درباره‌ي‌ جهان‌ نهايتاً فقط‌ ممكن‌ است‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ داد: يعني‌ با پژوهش‌ و مشاهده‌ و آزمون‌ و آزمايش‌ و مانند اينها. اين‌گونه‌ پرسشها به‌ امور واقع‌ مربوط‌ مي‌شوند يا، به‌ قول‌ فلاسفه‌، سؤالاتي‌ هستند تجري‌، يعني‌ مسئله‌ در آنها مسئله‌ي‌ تجربه‌ است‌. دومين‌ قسم‌ سؤال‌، نوع‌ انتزاعي‌تر يا صوري‌تر آن‌ است‌، مانند سؤالات‌ مربوط‌ به‌ رياضيات‌ يا منطق‌ يا، چنان‌ كه‌ چند دقيقه‌ پيش‌ خودتان‌ ذكر كرديد، بازيها. اين‌ قسم‌ پرسشها با نسبتهاي‌ متقابل‌ بين‌ چيزهايي‌ در درون‌ دستگاههاي‌ صوري‌ سروكار دارند و، بنابراين‌، جواب‌ آنها را نمي‌شود با نگاه‌ كردن‌ به‌ جهان‌ داد. البته‌ اين‌ گفته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ معناي‌ دور بودن‌ آنها از دلمشغوليهاي‌ عادي‌ ما نيست‌. يكي‌ از دستگاههاي‌ صوري‌ بسيار مورد استفاده‌ در زندگي‌ روزانه‌، علم‌ حساب‌ است‌ كه‌، به‌ معناي‌ حقيقي‌، هر روز از آن‌ براي‌ شمردن‌ و تعيين‌ ساعت‌ و پول‌ خردكردن‌ و غيره‌ و غيره‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌. حساب‌ دستگاههاي‌ انتزاعي‌ است‌ كه‌ در زندگاني‌ عملي‌ ما مي‌تواند به‌ وفور سودمند و مهم‌ باشد. پس‌ سؤالاتي‌ كه‌ مي‌دانيم‌ چگونه‌ با موفقيت‌ با آنها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كنيم‌ به‌ دو دسته‌ي‌ بزرگ‌ تقسيم‌ مي‌شوند. سؤالات‌ تجربي‌ كه‌ مستلزم‌ نگاه‌ كردن‌ به‌ امور واقع‌ است‌، و سؤالات‌ صوري‌ كه‌ مستلزم‌ ربط‌ دادن‌ چيزي‌ به‌ چيز ديگر در درون‌ دستگاهي‌ صوري‌ است‌. تقريباً همه‌ي‌ سؤالات‌ و، بنابراين‌، تقريباً همه‌ي‌ معرفت‌ در يكي‌ از اين‌ دو سبد قرار مي‌گيرد. اما پرسشهاي‌ فلسفي‌ اين‌ طور نيستند: نشانه‌ي‌ سؤال‌ فلسفي‌ تقريباً اين‌ است‌ كه‌ در هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو سبد قرار نمي‌گيرد. سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ «حق‌ چيست‌؟» نه‌ با نگاه‌ كردند از پنجره‌ به‌ بيرون‌ جواب‌ داده‌ مي‌شود و نه‌ با بررسي‌ انسجام‌ و همسازي‌ دروني‌ يك‌ دستگاه‌ صوري‌. بنابراين‌ نمي‌دانيد از چه‌ راهي‌ در پي‌ جواب‌ برويد. مطابق‌ فرمايش‌ شما، فلسفه‌ از جايي‌ شروع‌ مي‌شود كه‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمجي‌ داشته‌ باشيد بدون‌ درك‌ روشني‌ از اينكه‌ چگونه‌ به‌ جستجوي‌ جواب‌ برويد. 

برلين‌: شما مطلب‌ را بهتر از من‌ بيان‌ كرديد- بسيار بسيار روشن‌تر. 

مگي‌: ولي‌ فقط‌ بعد از اينكه‌ شما اول‌ آن‌ را گفتيد. من‌ براي‌ شروع‌ كار، بيان‌ شما را از قضيه‌ داشتم‌. 

برلين‌: من‌ بيان‌ شما را قبول‌ دارم‌- به‌ مراتب‌ بهتر است‌. 

مگي‌: ولي‌، به‌ هر حال‌، اين‌ سؤال‌ مزاحم‌ و سمج‌ هنوز هست‌ كه‌ تكليف‌ ما با سؤالاتي‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ چگونه‌ به‌ آنها پاسخ‌ بدهيم‌، چيست‌؟ 

برلين‌: خوب‌، بايد بپرسيد: «چرا ما از بعضي‌ از متفكراني‌ را كه‌ در اين‌ امور بحث‌ كرده‌اند ستايش‌ مي‌كنيم‌؟» به‌ نظر من‌، از آنها ستايش‌ مي‌كنيم‌ چون‌ توانسته‌اند اين‌ مسائل‌ را به‌ نحوي‌ دوباره‌ بيان‌ كنند كه‌ بعضي‌ از پاسخها لااقل‌ خردپسند به‌ نظر برسند. وقتي‌ براي‌ كاري‌ روش‌ جاافتاده‌اي‌ وجود نداشته‌ باشد، آنچه‌ از دستتان‌ برمي‌آيد مي‌كنيد. مي‌گوييد: «وقتي‌ سؤالي‌ از اين‌ قبيل‌ مي‌كنم‌ كه‌ «آيا براي‌ همه‌ي‌ چيزها غايت‌ و مقصودي‌ هست‌؟» اين‌ چه‌ قسم‌ سؤالي‌ است‌؟ دنبال‌ چه‌ نوع‌ جوابهايي‌ مي‌گردم‌؟ چه‌ قسم‌ دلايلي‌ ممكن‌ است‌ مرا به‌ اين‌ فكر برساند كه‌ فلان‌ جواب‌ خاص‌ راست‌ است‌ يا دروغ‌ يا حتي‌ شايسته‌ي‌ بررسي‌ و سنجش‌؟» فلسفه‌ يعني‌ همين‌. تصور مي‌كنم‌ يي‌.ام‌.فارستر (17) يكبار گفته‌ است‌ (هر چند بايد اعتراف‌ كنم‌ به‌ خاطر نمي‌آورد كجا) كه‌: «همه‌ چيز مانند چيزي‌ است‌؛ خود اين‌ چيز مانند چيست‌؟» درمورد پرسشهاي‌ فلسفي‌، تمايل‌ به‌ اين‌ است‌ كه‌ از سؤال‌ درباره‌ي‌ چنين‌ چيزي‌ شروع‌ كنيم‌. از لحاظ‌ تاريخي‌، آنچه‌ به‌ نظر مي‌رسد اتفاق‌ افتاده‌ باشد اين‌ است‌ كه‌ بعضي‌ سؤالات‌ مهم‌ و حساس‌ به‌ ظاهر در اين‌ وضع‌ دو پهلو قرار گرفته‌اند. مردم‌ عميقاً درباره‌ي‌ آنها نگران‌ بوده‌اند، و البته‌ طبيعي‌ بوده‌ كه‌ نگران‌ باشند چون‌ اين‌ پرسشها به‌ بالاترين‌ ارزشها مربوط‌ مي‌شده‌اند. جزميان‌، يعني‌ كساني‌ كه‌ خيلي‌ ساده‌ و بدون‌ چون‌ و چرا احكام‌ كتابهاي‌ مقدس‌ را مي‌پذيرفته‌اند يا از دستور ارشادكنندگاني‌ پيروي‌ مي‌كرده‌اند كه‌ ملهم‌ از عالم‌ غيب‌ بوده‌اند، نگران‌ اين‌گونه‌ سؤالات‌ نبوده‌اند. ولي‌، از طرف‌ ديگر، شايد هميشه‌ مردمي‌ بوده‌اند كه‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امور شك‌ مي‌كرده‌اند و از خودشان‌ مي‌پرسيده‌اند: «چرا اين‌ جوابها را بپذيريم‌؟ عده‌اي‌ مي‌گويند كه‌ چنين‌ و چنان‌ است‌، ولي‌ آيا مطمئنيم‌ كه‌ مي‌دانند؟ چطور يقين‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ اين‌ عده‌ مي‌دانند؟ مي‌گويند كه‌ خدا (يا گاهي‌ طبيعت‌) اين‌ طور به‌ آنها مي‌گويد -ولي‌ خدا هم‌ مثل‌ طبيعت‌، به‌ نظر مي‌رسد به‌ اشخاص‌ مختلف‌ جوابهاي‌ مختلف‌ مي‌دهد. كدام‌ يك‌ درست‌ است‌؟» 
بعضي‌ از پرسشها طوري‌ مجدداً بيان‌ شده‌اند كه‌ (از لحاظ‌ تاريخي‌) در يكي‌ از آن‌ دو سبد قرار گرفته‌اند. اجازه‌ بفرماييد


http://www.iptra.ir




منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:19 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

چيستي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ محمد لگن‌ هاوزن‌

بازديد: 143

چيستي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ محمد لگن‌ هاوزن‌




 


واژه‌ فلسفه‌، يوناني‌ است‌ 
واژه‌ «فلسفه‌» از يونان‌ باستان‌ ريشه‌ گرفته‌، به‌ خصوص‌ افلاطون‌ بحثي‌ خاص‌ درباره‌ فلسفه‌ در مقابل‌ خطابه‌ دارد. افلاطون‌ درباره‌ي‌ اثبات‌ و برهان‌سازي‌ مي‌گويد: كاري‌ كه‌ ما به‌ عنوان‌ فيلسوف‌ مي‌كنيم‌، تفاوت‌ دارد با كار ديگران‌ كه‌ از همان‌ نوع‌ روش‌ استفاده‌ مي‌كنند. تفاوتش‌ در اين‌ است‌ كه‌ ما در فلسفه‌ دنبال‌ حقيقت‌ هستيم‌، اما آنها كه‌ در رشته‌ي‌ خطابه‌ هستند، فقط‌ مي‌خواهند با الفاظ‌ بازي‌ كنند. اگر ما به‌ فلسفه‌ اين‌گونه‌ نگاه‌ كنيم‌ كه‌ سنتي‌ است‌ در تاريخ‌ فكر انسان‌ كه‌ در يونان‌ باستان‌ ظهور پيدا كرد، مي‌توانيم‌ با اين‌ ديدگاه‌ تاريخي‌، به‌ فلسفه‌ اسلامي‌ و فلسفه‌ غرب‌ نگاه‌ كنيم‌. ولي‌ فلسفه‌ي‌ چين‌ و فلسفه‌ هند را چگونه‌ مي‌توان‌ از اين‌ منظر نگريست‌؟ فلسفه‌هايي‌ كه‌ ارتباط‌ مستقيمي‌ با فلسفه‌ غرب‌ نداشتند. به‌ نظر بنده‌، در اينجا براساس‌ شباهت‌ چيزهايي‌ كه‌ در آثار كنفوسيوس‌ و مائو تسه‌تونگ‌ و ديگران‌ پيدا مي‌كنيم‌، بحث‌ تا اندازه‌اي‌ شبيه‌ است‌ به‌ چيزي‌ كه‌ در غرب‌ تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌» پيدا شد، آن‌ را هم‌ با همين‌ عنوان‌ اطلاق‌ مي‌كنند. ولي‌ شاخه‌هاي‌ فلسفه‌ به‌طور دائم‌ در حال‌ تحول‌ بوده‌اند و هنوز اين‌گونه‌ است‌؛ مثلاً، در آثار قديم‌، كه‌ تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌» چاپ‌ مي‌شدند، بحثهايي‌ درباره‌ي‌ منطق‌، متافيزيك‌ و اخلاق‌ پيدا مي‌شود، ولي‌ در آنها چيزي‌ به‌ عنوان‌ معرفت‌ شناسي‌ پيدا نمي‌شود. اين‌ شاخه‌ در فلسفه‌ي‌ قديم‌ نبوده‌، به‌ تدريج‌ پيدا شده‌ است‌. در حالي‌ كه‌ منطق‌ هميشه‌ يكي‌ از شاخه‌هاي‌ مهم‌ در فلسفه‌ بوده‌، اما اكنون‌ مي‌بينيم‌ بيشتر مقالاتي‌ كه‌ در اين‌ رشته‌ چاپ‌ مي‌شوند، از دانشكده‌ي‌ رياضي‌ بيرون‌ مي‌آيند و به‌ تدريج‌ منطق‌ از دست‌ فيلسوفان‌ بيرون‌ مي‌رود. احساس‌ مي‌كنم‌ ما در زماني‌ هستيم‌ كه‌ مي‌بينيم‌ چطور يك‌ شاخه‌ فلسفه‌ جايش‌ عوض‌ مي‌شود. 
در فلسفه‌ مضاف‌، بعضي‌ رشته‌ها بسيار جديد هستند؛ مثلاً، بعضي‌ در فلسفه‌ حقوق‌ بحث‌ مي‌كنند، يا فلسفه‌ي‌ تاريخ‌ -كه‌ البته‌ پيشينه‌ي‌ طولاني‌تري‌ دارد- يا فلسفه‌ي‌ فيزيك‌، فلسفه‌ي‌ رياضي‌ و مانند آنكه‌ در آثار باستاني‌ پيدا نمي‌شوند، حتي‌ فلسفه‌ منطق‌ هم‌ پيدا شده‌ است‌. بنابراين‌، گاهي‌ در فلسفه‌ي‌ مضاف‌ بحث‌ مي‌كنند در اينكه‌ در فلسفه‌ معرفت‌ (معرفت‌ پيشين‌) لازم‌ هست‌ يا نه‌، بعد وارد ساير مباحث‌ مي‌شوند. البته‌ دليل‌ اين‌ آن‌ است‌ كه‌ گاهي‌ در اين‌ رشته‌ها مسائلي‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ با روش‌ اين‌ علوم‌ خاص‌ قابل‌ حل‌ نيستند؛ مثلاً، وقتي‌ درباره‌ي‌ رياضي‌ بحث‌ مي‌كنيم‌، گاهي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ رياضي‌دانان‌ در كارهاي‌ خود پيش‌ فرضهايي‌

در آثار قديم‌، كه‌ تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌» چاپ‌ مي‌شدند، بحثهايي‌ درباره‌ي‌ منطق‌، متافيزيك‌ و اخلاق‌ پيدا مي‌شود، ولي‌ در آنها چيزي‌ به‌ عنوان‌ معرفت‌ شناسي‌ پيدا نمي‌شود. اين‌ شاخه‌ در فلسفه‌ي‌ قديم‌ نبوده‌، به‌ تدريج‌ پيدا شده‌ است‌. در حالي‌ كه‌ منطق‌ هميشه‌ يكي‌ از شاخه‌هاي‌ مهم‌ در فلسفه‌ بوده‌، اما اكنون‌ مي‌بينيم‌ بيشتر مقالاتي‌ كه‌ در اين‌ رشته‌ چاپ‌ مي‌شوند، از دانشكده‌ي‌ رياضي‌ بيرون‌ مي‌آيند و به‌ تدريج‌ منطق‌ از دست‌ فيلسوفان‌ بيرون‌ مي‌رود. احساس‌ مي‌كنم‌ ما در زماني‌ هستيم‌ كه‌ مي‌بينيم‌ چطور يك‌ شاخه‌ فلسفه‌ جايش‌ عوض‌ مي‌شود.
 

دارند كه‌ خود اين‌ پيش‌فرضها مورد بحث‌ رياضي‌ نيستند، ولي‌ بعد به‌ عنوان‌ فيلسوف‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كنيم‌ كه‌ چه‌ نوع‌ استدلالي‌ مي‌توانيم‌ بياوريم‌، براي‌ تأييد اين‌ پيش‌ فرضها و يا رد كردن‌ اين‌ پيش‌ فرضها، اينها لازم‌ هستند؛ مثلاً، اينكه‌ عدد جه‌ نوع‌ موجودي‌ است‌، ذهني‌ است‌ يا غير ذهني‌. اين‌ نوع‌ سؤالها در فلسفه‌ي‌ رياضي‌ پيش‌ مي‌آيند؛ چون‌ اين‌ نوع‌ سؤالها با رياضي‌ پاسخ‌ داده‌ نمي‌شوند. بنابراين‌، بايد در فلسفه‌ روشي‌ پيدا كنيم‌ براي‌ حل‌ اين‌ نوع‌ مسائل‌. 

تفاوت‌ خطابه‌ و فلسفه‌ 
بنده‌ فكر نمي‌كنم‌ كه‌ منظور افلاطون‌ اين‌ بود كه‌ تفاوت‌ بين‌ فلسفه‌ و خطابه‌ در انگيزه‌ است‌. آنجا كه‌ افلاطون‌ اين‌ بحث‌ را دارد، ايشان‌ به‌ خصوص‌ مي‌خواهد ديالكتيك‌ را از سفسطه‌ جدا كند. آنجا ايشان‌ مي‌گويد: ظاهراً خيلي‌ شبيه‌ هم‌ هستند، ولي‌ با روشي‌ كه‌ سفسطه‌ دارد، به‌ جايي‌ نمي‌رسد؛ يعني‌ با ديالكتيك‌ مي‌توانيم‌ حقيقت‌ را پيدا كنيم‌. اما ديالكتيك‌ برهان‌ قياسي‌ هم‌ نيست‌، صرفاً براي‌ قانع‌ كردن‌ طرف‌ مقابل‌ نيست‌. ايشان‌ مي‌گويد: با روش‌ ديالكتيك‌ ما حقيقت‌ را درك‌ مي‌كنيم‌ و اين‌ بيش‌ از تفاوت‌ در انگيزه‌ است‌. بايد هم‌ مؤثر باشد و با آن‌ به‌ حقايق‌ برسيم‌. 

به‌ نامه‌هاي‌ افلاطون‌ نگاه‌ كنيم‌، به‌ خصوص‌ نامه‌ي‌ هفتم‌، كه‌ در ميان‌ مفسران‌ آثار او بحث‌انگيز شده‌، در آنجا افلاطون‌ درباره‌ ملكه‌ «سيسيون‌» بحث‌ مي‌كند كه‌ جزوه‌اي‌ درباره‌ي‌ فلسفه‌ نوشته‌ و افلاطون‌ از او ناراحت‌ شده‌ بود. به‌ او مي‌گويد: اين‌ اصلاً فلسفه‌ نيست‌. اگر او مي‌خواست‌ فيلسوف‌ بشود، بايد شاگرد من‌ مي‌شد، با من‌ صحبت‌ مي‌كرد تا روزي‌ جرقه‌اي‌ در درون‌ او شعله‌ور شود، آن‌ موقع‌ مي‌توانست‌ فيلسوف‌ شود. افلاطون‌ در اين‌ باره‌ به‌ شكل‌ عرفاني‌ صحبت‌ مي‌كند و ارتباط‌ مراد و مريد را در فلسفه‌ هم‌ شرط‌ مي‌داند. مفسران‌ آثار افلاطون‌ در اينكه‌ اين‌ نامه‌ از افلاطون‌ باشد، شك‌ دارند و مي‌گويند: اين‌ با ديگر آثار او سازگار نيست‌. به‌ هر حال‌، اين‌ فكر هم‌ در يونان‌ باستان‌ مطرح‌ بود؛ مرز فلسفه‌ چندان‌ مشخص‌ نبود. بنابراين‌ - همان‌گونه‌ كه‌ استاد فرمودند- بنده‌ هم‌ فكر مي‌كنم‌ ما نمي‌توانيم‌ بگوييم‌ فلسفه‌ يك‌ تلاش‌ فكري‌ است‌ تا حقيقت‌ روشن‌ شود. روش‌ خاصي‌ ندارد، به‌ خصوص‌ وقتي‌ نگاه‌ كنيم‌ كه‌ حتي‌ ديالكتيك‌ سقراط‌ و افلاطون‌ و ارسطو، با هم‌ تفاوت‌ دارند. 
همچنين‌ من‌ فكر نمي‌كنم‌ بتوانيم‌ بگوييم‌ از دكارت‌ تا امروز يك‌ ديدگاها درباره‌ فلسفه‌ در مقابل‌ علوم‌ تجربي‌ قرار دارد، به‌ خصوص‌ اگر بخواهيم‌ فلسفه‌ي‌ مضاف‌ را هم‌ جزو فلسفه‌ به‌ حساب‌ آوريم‌؛ چون‌ -مثلاً- در فلسفه‌ي‌ فيزيك‌ مي‌گويند، فيزيك‌ كاملاً مبتني‌ است‌ بر تجربه‌ و پيش‌ فرض‌ اين‌ است‌ كه‌ كسي‌ نمي‌تواند بدون‌ دانستن‌ فيزيك‌ به‌ فلسفه‌ي‌ فيزيك‌ برسد. من‌ فكر مي‌كنم‌ فقط‌ يك‌ روش‌ فلسفي‌ را كه‌ كاملاً از علوم‌ تجربي‌ جداست‌، مي‌توانيم‌ در يك‌ مدت‌ محدود براي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ پيدا كنيم‌. 

چيزهايي‌ كه‌ امروزه‌ تحت‌ عنوان‌ فلسفه‌ مطرح‌ مي‌شود، بيشترشان‌ اصلاً يقين‌آور نيستند، از روشهاي‌ عقلي‌ هم‌ استفاده‌ نمي‌كنند يا فقط‌ تكيه‌ مي‌كنند بر روشهاي‌ نقلي‌. نمي‌توانيم‌ يك‌ عنصر مشترك‌ بين‌ همه‌ اينها پيدا كنيم‌: در اين‌ كتابها و مقالاتي‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ فلسفه‌ چاپ‌ مي‌شوند، صرفاً با استفاده‌ از روش‌ نقلي‌ و تجربي‌ نمي‌توانيم‌ به‌ نتيجه‌ برسيم‌. به‌ نظر بنده‌، اين‌ تفاوت‌ بين‌ روشهاي‌ ساير علوم‌ و فلسفه‌ هست‌ كه‌ در آن‌ علوم‌ فقط‌ روش‌ تجربي‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ نتيجه‌ ملاك‌ است‌، ولي‌ وقتي‌ علاوه‌ بر اين‌، چيز ديگري‌ لازم‌ است‌ تا نوعي‌ ارزشيابي‌ براساس‌ عقل‌ داشته‌ باشيم‌، حتي‌ اگر با علم‌ تجربي‌ آميخته‌ باشد و حتي‌ اگر به‌ يقين‌ نرسيم‌، اين‌ روش‌، روش‌ فلسفه‌ است‌.

 


http://www.iptra.ir

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:18 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1652

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس