تحقیق دانشجویی - 532

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

زندگانی کامل امام علی (ع)

بازديد: 193

 

نام: علي (ع)

القاب: امير المؤمنين، مرتضي، وصي، حيدره، يعسوب المؤمنين، يعسوب الدين.

كنيه ها: ابوالحسن، ابولحسين، ابوالسبطين،ابوالريحانتين، ابوتراب.

نام پدر و مادر: ابوطالب- فاطمه بنت اسد.

زمان ومحل تولد: سيزدهم رجب ده سال قبل از بعثت داخل كعبه معظمه متولد شد.

دوران امامت: 30 سال كه چهار سال و نه ماه آن را عهده دار خلافت بود.

زمان و محل شهادت: صبح روز 19 رمضان سال چهل هجري در محراب عبادت، در مسجد كوفه توسط ابن ملجم مرادي ضربت خورد و در شب 21 ماه رمضان در سن 63 سالگي به شهادت رسيد.

مرقد شريفش: در نجف اشرف در كشور عراق است.


جراحات سخت علي (ع)

علي در جنگ احد شصت و يك زخم برداشت و حضرت فاطمه زهرا (ص) به معالجه آن حضرت پرداخت اما چيزي نگذشت كه با نگراني به خدمت پيامبر رسيده و عرضه داشتند كه وضع بدن علي طوري است كه هر زخمي را مي بنديم ديگري گشوده مي شود و زخمهاي تن او آنچنان زياد و خطر ناك است كه نگرانيم.

پيامبر )ص( و جمعي از مسلمانان به عنوان عيادت به منزل علي )ع( وارد شدند، در حاليكه بدن او يك پارچه زخم و جراحت بود. پيامبر با دست مبارك خود بدن او را مسح مي كرد و مي فرمود: كسي كه در راه خدا اين چنين ببيند آخرين درجه مسئوليت خود را انجام داده است. و زخم هايي كه پيامبر دست روي آنها مي كشيد به زودي التيام مي يافت.

علي )ع( در اين هنگام گفت: الحمد الله كه با اين همه، فرار نكردم و پشت به دشمن ننمودم. خداوند در آياتي از قرآن مجيد به كوششهاي او و فداكاريهاي مجاهدان ديگر اشاره كرده است.

 

مقام و منزلت علي عليه سلام

جابربن عبدااله انصاري گفت: ما در كنارخانه خدا  در خدمت رسول خدا ()ص() نشسته بوديم كه علي به سوي ما آمد. هنگامي كه چشم پيامبر )ص( به او افتاد فرمود: برادرم به سراغ شما مي آيد. و سپس رو به كعبه كرد و گفت: به خداي اين كعبه قسم كه اين مرد و شيعيانش در قيامت رستگارند.

بعد رو به كرد و فرمود: او قبل از همه شما به خدا ايمان آورد، و قيام او به فرمان خدا بيش از همه شماست، وفايش به عهد الهي از همه بيشتر، قضاوتش به حكم الله نزديكتر مساواتش در تقسيم بيت المال از همه زيادتر، عدالتش درباره رعيت از همه فزون تر، و مقامش نزد خدا از همه بالاتر است.

جابر گفت در اينجا آيه ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البريه نازل شد و پس از آن هنگامي كه علي )ع( مي آمد اصحاب پيامبر )ص( مي گفتند: بهترين مخلوق خدا بعد از رسول الله آمد.

 

زهد علي عليه السلام

سويد بن غفله گفت: بعد از آنكه امام علي )ع( به خلافت رسيد، به محضر ايشان وارد شدم، ديدم امام )ع( روي حصير كوچكي نشسته اند و در خانه ايشان جز حصير چيز ديگري نديدم. عرض كردم يا امير المومنين بيت المال در دست شماست ولي از مايحتاج چيزي در اين منزل نمي بينم!

فرمود: اي سويد شخص عاقل در خانه اي كه از آنجا كوچ خواهد كرد اثاث تهيه نمي كند، براي ما خانه امني است(آخرت) كه بهترين مطاع و اثاث و كالاي خود را به آنجا فرستاديم و ما هم به همين زودي به آنجا رهسپار خواهيم شد.

رشوه يا هديه ؟

اشعث بن قيس براي پيروزي بر طرف دعواي خود در محكمه عدل علي (ع) متوسل به رشوه شد و شبانه ظرفي پر از حلواي لذيذ به در خانه علي ()ع() آورد و نام آن را هديه گذاشت علي (ع) برآشفت و فرمود: سوگواران بر عزايت اشك بريزند، آيا با اين عنوان آده اي كه مرا فريب دهي و از آئين حق بازداري؟ بخدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنجه  در زير آسمانهاي آنهااست به من دهند كه پوست جوي به ظلم از دهان مورچه اي برگيرم، هرگز نخواهم كرد، دنياي شما از برگ جويده اي در دهان ملخ براي من كم ارزش تر است، علي را با نعمتهاي فاني و لذتهاي زودگذر چه كار؟

نهج البلاغه

كتاب شريف و ارزشمند نهج البلاغه، مجموعه سخنان برجسته امام علي )ع( است كه سيد رضي متولد 359 هجري قمري از دانشمندان بزرگ شيعي مي باشد آنها را انتخاب و جمع آوري نموده است و به آن نام نهج البلاغه يعني راه و روش بلاغت داده است. نهج البلاغه را اخ القران گفته اند. كتاب نهج البلاغه داراي سه بخش مي باشد كه عبارتند از:

1-         بخش خطبه ها: در اين بخش علاوه بر خطبه ها، قسمت هاي مهمي از سخنان برگزيده آن حضرت كه به منزله خطبه است گرد آوري شده است. تعداد اين خطبه ها را طبق تنظيم سيد رضي 239 و طبق شماره گذاري ديگر 241 خطبه نوشته اند.

2-         نامه ها: در اين بخش نامه هاي امام علي عليه السلام به فرمانداران و استانداران و بعضي اشخاص گرد آوري شده است. تعداد نامه ها و عهد نامه هاي نهج البلاغه 79 عدد مي باشد.

3-         كلمات قصار(كوتاه و حكمت آميز): در اين قسمت 480 جمله كوتاه و حكمت آميز درباره موضوعان مختلف گرد آوري شده است.


                                    ·        مصدر روايت: پيامبر اسلام (ص)

                                    ·        راوي: ابان از سليم

                                    ·        زمان: سالهاي سكوت

                                    ·        مكان: مدينه

                                    ·        موضوع: فضائل علي (ع)

                                    ·        فضايل علي: مقام و منزلت او نزد خدا و رسول و امت اسلامي

                                    ·        ولايت علي متمم و مكمل ايمان است، ايمان در ظرف ولايت قوام و دوام مي يابد.

متن

ابان از سليم بن قيس نقل كند كه گفت: شنيدم كه علي )ع( مي گويد: از رسول خدا مرا ده مقام و منزلت است كه هر كدام شان مرا بي نهايت خوشحال مي سازد.

به حضرتش گفته شد: اي امير مؤمنان! آنها را براي ما بيان كن!

فرمود: رسول خدا )ص( به من فرمود:ّ اي علي! تو برادري، دوست همدمي، تو وصي تو وزيري، تو جانشين من در خاندان و مالي و در هر چه و هر جا كه نباشم هستي. مقام تو نزد من مانند مقام من نزد پروردگارم است، تو جانشينم در ميان امتم هستي، دوست تو دوستم است و دشمن تو دشمنم، تو امير مؤمنان و سرور مسلمانان پس از من هستيّ . سپس علي )ع( به اصحابش رو كرد و فرمود: اي گروه ياران! به خدا سوگند در هيچ كاري پا جلو ننهادم مگر به آنچه رسول خدا در آن با من عهد بسته بود. خوشا به حال كسي كه دوستي ما خاندان در قلبش جاي يافته است تا با دوستي ما ايمان در قلبش همچون كوه احد پا برجا و استوار شود و هر كس دوستي ما را در دل نداشته باشد ايمان در دلش محو مي شود آن گونه كه نمك در آب حل مي گردد.

به خدا سوگند و باز هم به خدا سوگند! در ميان جهانيان يادي از ياد من براي رسول خدا دوست داشتني تر نيست و نماز بر دو قبله چون نماز من نيست چرا كه هنوز كودك و نابالغ بودم كه نماز مي خواندم، و فاطمه پاره تن رسول خدا )ص( همسرم است، فاطمه اي كه در زمان خويش چون مريم دختر عمران در زمان او است. و نكته سوم را به شما بگويم كه : حسن و حسين فرزندان اين امت هستند، آن دو نسبت به محمد )ص( مانند دو چشم نسبت به سر مي باشند و من جاي دو دست براي بدن را دارم و فاطمه جاي قلب را در بدن دارد. ما همانند كشتي نوح هستيم كه هر كس بر آن درآيد نجات يابد و هر كس از آن عقب ماند غرق گردد.

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

صدوق/خصال. باب 10،ح6،7،8+ صدوق/امالي48+ طوسي/ امالي 85+ بحار39/352،337،338

 

 


                             ·               مصدر روايت: پيامبر اسلام (ص)

                             ·               راوي: ابان از سليم از سلمان، ابوذر و مقداد

                             ·               زمان نقل: سالهاي سكوت (سال 16ه)

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

                             ·               قلمر و آگاهي و دانش رسول خدا

                             ·               خويشاوندي پيامبر و علي

                             ·               فضائل علي

                             ·               مباني امامت علي و آل (ع)

متن

ابان بن ابي عياش از سليم بن قيس و او از سلمان و ابوذر و مقداد نقل كند كه : گروهي از منافقان گرد هم آمدند و گفتند : محمد دارد ما را از بهشت و نعمتهايي كه خداوند براي دوستان و بندگان فرمانبردارش آماده كرده و از دوزخ و خفت و خواري كه خداوند براي دشمنان و بندگان نافرمانش فراهم ساخته خبر مي دهد، اگر راست مي گويد ما را از پدران و مادران ما خبر دهد و بگويد كه بهشتي هستيم، يا دوزخي و از آنچه كه دير يا زود در همين دنيا روي خواهد داد.

اين سخن به رسول خدا )ص( رسيد، به بلال فرمود كه نداي نماز جماعت دهد، مردم بسيار گرد آمدند تا كه مسجد انباشته شد و جا بر آنان تنگ آمد. رسول خدا )ص( خشمناك بيرون شد و در حالي كه دستها و پاهايش از پيراهن برون زده بود بر منبر شد، سپاس و ستايش خداي گفت و فرمود: اي مردم! من هم آدمي مانند شما هستم كه فقط پروردگارم به من وحي مي كند و مرا به آنجام رساندن پيامش مخصوص گردانيده و به نبوتش برگزيده و بدين سان مرا بر همه فرزندان آدم برتري داده و مرا هر آنچه بخواهد از غيب آگاه مي كند، پس هر چه مي خواهيد از من بپرسيد.

مردي مؤمن و خدا و رسول دوست، برخاست و گفت: اي پيامبر خدا! من كه هستم؟ فرمود: تو عبدالله بن جعفر هستي، رسول خدا ))ص(( او را فرزند پدرانش دانست. آن مرد خوشحال برجايش نشست.

سپس مردي منافق و بيمار دل و دشمن خدا و رسولش برخاست و گفت: اي رسول خدا! من چه كسي هستم؟

فرمود: تو فلاني پسر فلاني، چوپان بنوعصمه كه بدترين شاخه قبيله ثقيف هستند مي باشي. آنان نافرماني خدا كردند، خداوند هم خوارشان نمود. آن مرد نشست و بدين سان خداي خوارش نمود و در برابر چشم همه رسوايش كرد، چرا كه مردي پيش از اين شكي نداشتندكه وي از دلاوران و بزرگان قريش است.

سپس فرد سومي برخاست كه منافق و بيماردل بود گفت: اي رسول خدا! بهشتي ام يا دوزخي؟ فرمود: دوزخي هستي! آن مرد نشست و خداوند خوارش نمود و در برابر همه رسوايش كرد.

عمر بن خطاب برخاست و گفت: ما خوشنوديم كه خداوند پروردگار ما و اسلام دين ما و تو اي رسول خدا پيامبر ما هستي، و به خدا پناه مي بريم از خشم او و رسولش، از ما در گذر اي رسول خدا خداي از تو در گذرد، عيب ما را بپوشان خداي تو را بپوشاند. رسول خدا فرمود: خوب! بعد از اين حرفها، سئوالي هم داري؟ عمر گفت: اي رسول خدا! خواهان عفو امت هستم.

علي بن ابي طالب ))ع(( برخاست و گفت: اي رسول خدا! نسبم را بفرما كه من چه كسي هستم تا مردم خويشاوندي مرا با تو بدانند.

فرمود: اي علي! تو و من از دو شط نور خلق شديم كه از زير عرش تابيده بودند و تقديس خداي مي كردند، و اين دو هزار سال پيش از آفرينش خلق بود، سپس از آن دو شط نور دو قطره آب زلال سپيد به هم پيچيده پديد آمد و سپس آن دو قطره آب زلال در اصلاب بزرگوار و ارحام پاكيزه و پاك منتقل گرديد تا كه نيمي از آن در صلب عبدالله و نيمي در صلب ابوطالب قرار گرفت و من شدم و تو شدي و اين فرموده خداوند است كه :ّ او است خدايي كه آفريد از آب بشري را، و او را داراي سبب و نسب كرد، پروردگارت توانا استّ. اي علي! تو از مني و من از تو، گوشت تو با گوشتم، خون تو با خونم در آميخته، تويي رابطه ميان خدا و خلقش پس از من هر كس ولايت تو را انكار كند رابطه ميان خويش و خدا را بريده است و از دوزخيان است، اي علي! خداوندجز به وسيله من و سپس به وسيله تو شناخته نشود، هر كس ولايت تو را انكار كند پروردگاري خداوند را انكار كرده است، اي علي! تو پس از من نشانه بزرگ خداوند در زمين هستي، تو ركن اكبري در قيامت، هر كس در سايه تو پناه گيرده رستگار است، زيرا بندگان خدا را تو حساب رسي، ميزان ميزان تو است، صراط صراط تو است، جايگاه جايگاه تو است، حساب حساب تو است، هر كس به تو رو كند نجات يابد و هر كس با تو مخالفت كند تباه و هلاك شود، خدايا گواه باش، خدايا گواه باش. سپس حضرتش از منبر به زير آمد.

- اين روايت در منبع زير نيز آمده است:

بحار22/147

 

                             ·               مصدر روايت: پيامبر اسلام (ص)

                             ·               راوي: ابان از سليم از ابوذر

                             ·               زمان نقل: سالهاي سكوت

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

                             ·               كيفيت: روايت تبليغاتي راديكاليزم دوره حضور

متن

ابان بن ابي عياش از سليم بن قيس نقل كند كه گفت: به ابوذر گفتم: خداي بيامرزدت، شگفت انگيزترين سخناني را كه از رسول خدا درباره علي بن ابي طالب شنيده اي برايم تعريف كن. گفت: شنيدم كه رسول خدا مي فرمايد: ّ پيرامون عرش نود هزار فرشته اند كه تسبيح و عبادتي جز فرمانبري از علي بن ابي طالب و بيزاري از دشمنانش و طلب آمرزش براي پيروانش ندارند.ّ

گفتم: خداي بيامرزدت، جز اين، گفت: شنيدم كه مي فرمود: خداي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را به اطاعت از علي و بيزاري از دشمنانش و آمرزش براي پيروانش، مخصوص گردانيده استّ

گفتم: خداي بيامرزدت جز اين، گفت: شنيدم كه رسول خدا مي فرمود:ّ خداوند هماره در هر امتي كه پيامبري مرسل داشته، بر آنان به حقانيت علي احتجاج مي كند، هر كدام شان كه علي شناس تر باشند، بزرگترين مقام را نزد خداوند دارندّ
گفتم: خداي بيامرزدت، جز اين، گفت: چرا، شنديم كه رسول خدا
)ص( مي فرمود: اگر من و علي نبوديم، خداوند شناخته نمي شد، اگر من و علي نبوديم خداوند عبادت نمي شد، اگر من و علي نبوديم ثواب و عقابي نبود، ميان خدا و علي پرده و پوششي در كار نيست، علي پرده و پوشش ميان خدا و خلقش استّ.

سليم گفت: سپس از مقداد پرسيدم و گفتم: خداي بيامرزدت، برترين سخني را كه از رسول خدا درباره علي بن ابي طالب )ع( شنيده اي برايم تعريف كن. گفت: شنيدم از رسول خدا )ص( كه مي فرمود: خداوند در قلمرو قدرت و حكومت خويش يكي است، انوارش را كه پيشوايان معصوم باشند به بندگانش مي شناساند، سپس امر خويش را به آنان واگذار مي كند و بهشت خويش را بر آنان مباح ساخته است. هر كس از انس و جن را كه بخواهد قلبش را پا گرداند ولايت علي بن ابي طالب را به وي مي شناساند، و هر كس را كه بخواهد قلبش را تيره و تار گرداند او را از شناخت ولايت علي بن ابي طالب محروم مي سازد، به آن كه جان به دست او است سوگند! آنچه باعث شد  تا خداوند آدم را بيافريند و در او از روح خويش بدمد و توبه اش را بپذيرد، و او را به بهشتش بازگرداند، فقط نبوت من و ولايت علي بن ابي طالب بود. به آن كه جانم به دست او است. به خاطر نبوت من و اقرار به ولايت علي پس از من، ملكوت آسمانها و زمين به ابراهيم نشان داده شد. به آن كه جانم به دست او است سوگند. به خاطر نبوت من و شناخت علي پس از من بود كه موسي در گهواره سخن گفت و عيسي بر جهانيان معجزه نشان داد. به آن كه جانم به دست او است سوگند! هيچ پيامبري به نبوت نرسيد مگر بر اثر شناخت خداوند و اقرار به ولايت ما و هيچ آفريده اي شايستگي شناخت خدا را نيافت مگر با اعتراف و اقرار به عبوديت براي خدا و اقرار به ولايت علي پس از من!.

مقداد خاموش شد، گفتم: خداي بيامرزدت، جز اين؟ گفت: چرا، شنيدم كه رسول خدا ))ص(( مي فرمود: علي معيار ديانت اين امت وگواه بر آن وسرپرست حساب رسي آن است. علي است آن قله بزرگ و شاهراه روشن حق و راه راست خداوند پس از من، به وسيله او از گمراهي راه يابند و از ناداني آگاه شوند و نجات يابند و به هنگام مرگ آرام گيرند و از هراس بياسايند و بديها پاك شود و عذاب برطرف گردد و رحمت نازل شود. او چشم بينا و گوش شنوا و زبان گوياي خدا در ميان خلقتش است، دست گسترده رحمت خدا بر سر بندگانش است، جلوه او بر گستره آسمانها و زمين است، ريسمان نيرومند و استوار او است، عروه الوثقاي ناگسستني او است، دروازه او است  كه از آن درآيند، خانه او است كه هر كه درآيد در امام باشد. در رستاخيز نشانه او برصراط است، هر كس او را شناسد به بهشت درآيد و هر كس او را انكار كند به دوزخ درافتد.

- اين روايت در منبع زير نيز آمده است:    بحار 40/95

 

                             ·               مصدر روايت: سلمان فارسي

                             ·               راوي: ابان از سليم از سلمان

                             ·               زمان نقل: سالهاي سكوت (سال 15ه)

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

                             ·               كيفيت: رويات تبليغاتي راديكاليزم دوره حضور

متن:

ابان از سليم بن قيس نقل كند كه گفت: شنيدم كه سلمان فارسي مي گويد:

ّ همانا كه علي دري است كه خداوند آن را گشوده است، هر كه در ان درآيد در امان باشد و هر كه از آن در شود كافر باشد.ّ

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

كليني/كافي 2/388،389+ارشاد القلوب 179+ بحار 40/97،76


                             ·               مصدر روايت: پيامبر اسلام (ص)

                             ·               راوي: سليم از جابر بن عبدالله

                             ·               زمان حادثه: سالهاي حيات رسول در مدينه

                             ·               مكان حادثه: مدينه، مسجد پيامبر

                             ·               زمان نقل: سالهاي سكوت

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

متن

سليم از جابر بن عبدالله انصاري نقل كند كه گفت: روزي در مسجد پيامبر بوديم كه رسول خدا )ص( در حالي كه در دستش طنابي از ليف خرما بود، از خانه در آمد و بر ما گذشت. آن را بر ما مي نواخت و مي فرمود: در مسجد نخوابيد. جابر گفت: از مسجد در آمديم و علي )ع( خواست كه با ما بيرون رود. رسول خدا )ص( فرمود: اي برادر كجا مي روي؟ آنچه براي من در مسجد حلال است براي تو نيز حلال است، تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسي هستي، همانا كه خداوند به موسي فرمود: تا مسجدي پاك و پاكيزه بنا كند كه در آن جز او و هارون و دو پسرش شبر و شبير نباشند. اي برادر! به آن كه جانم  به دست اوست نگهباني حوضم در دست تو است و آن گونه كه مرد از شترش در مقابل شتر گر نگهداري مي كند، تو را مي بينم كه نگهبان حوضم هستي و در دست تو عصايي از چوب درخت عوسج است.

 

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

ابن شهر آشوب/ مناقب2/194. خوارزمي/ مناقب 60.+ الحلي/كشف اليقين 60.+ كشف الغمه 1/151.+ الحاكم/ مسترك 3/138.+ بحار 32/260+ 39/30+ 2/322.

 

                             ·               مصدر روايت: امام علي (ع)

                             ·               راوي: سليم

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

                             ·               فضائل علي (ع)

متن:

سليم بن قيس گفت: شنيدم كه امر مؤمنان مي فرمايد: گويي رسول خدا )ص( را در صحن مسجدش مي بينم كه مي فرمايد: بدانيد! مسجدم بر هر فرد جنب و حائضي جز من و برادرم علي و دخترم و زنان و خدم و حشمم، حرام است، آيا شنيديد، آيا براي شما روشن كردم، بدانيد و گمراه نشويد. به اين سخنان همچنان ندا داده مي شد.

-اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

ابن شهر آشوب/ مناقب 2/194+ بيهقي/سخنان7/65.+ حلبي/السيره/375.+ بحار 39/30.+ الغدير 3/212.

 

 

                             ·               مصدر روايت: پيامبر اسلام (ص)

                             ·               راوي: ابان از سليم از سلمان

                             ·               زمان نقل: سالهاي سكوت (سال15ه)

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: فضائل علي (ع)

                             ·               كيفيت: روايت تبليغاتي راديكاليزم دوره حضور

                             ·               فضائل علي

                             ·               مباني امامت علي و آل

متن

ابان از سليم و او از سلمان نقل كند كه گفت: قرشيان هر گاه نشستي داشتند و فردي از اهل بيت را مي ديدند، سخنشان را قطع مي كردند. يك روز مردي از آنان گفت: محمد در ميان خاندانش مانند درخت خرمايي است در خاكروبهّ
اين سخن به رسول خدا
)ص( رسيد، حضرتش خشمگين شد و از خانه درآمد و به منبر شد و بر آن نشست تا كه مردم جمع شدند، سپس ايستاد و سپاس و ستايش خداي گفت و فرمود: اي مردم! من كي هستم؟ گفتند: فرستاده خدا هستي. فرمود: من فرستاده خدا هستم، محمد پس عبدالله پسر عبدالمطلب پسر هاشم هستم. و همچنان نسبش را برشمرد تا كه به نزار رساند. سپس فرمود: بدانيد كه من و اهل بيتم نوري بوديم در محضر خداوند، دو هزار سال پيش از آنكه آدم را بيافريند، و آن نور هر گاه تسبيح مي گفت، فرشتگان در پي تسبيح آن، تسبيح خداي مي گفتند. پس از آنكه آدم را آفريد آن نور را در صلب او نهاد و سپس آن نور در صلب آدم به زمين هبوط كرد، سپس در صلب نوح به كشتي در آمد، سپس در صلب ابراهيم در آتش نمرود افكنده شد و هماره همچنان در اصلاب بزرگوار مي چرخيد تا كه ما خاندان، از برترين و خالص ترين جايگاه و گرامي ترين رستنگاهها در ميان پدران و مادران بيرون آمديم، هيچ يك از آنان را پليدي زنا نيالوده است.

بدانيد كه ما فرزندان عبدالمطلب سروران اهم بهشت هستيم من و علي و جعفر و حمزه و حسن و حسين و فاطمه و مهدي.

بدانيد كه خداوند به زمينيان نگاهي انداخت و از ميانشان دو فرد را برگزيد: يكي مرا كه فرستاده و پيامبر برانگيخت و ديگري علي بن ابي طالب را  و به من وحي كرد كه او را برادر و دوست و وزير و وصي و جانشين بگيرم.

بدانيد كه پس از من علي ولي هر مؤمني است، هر كس او را دوست بدارد، خداي او را دوست دارد، و هر كس او را دشمن دارد خداي او را دشمن دارد،‌تنها مؤمن او را دوست دارد و تنها كافر او را دشمني ورزد، او پس از من محور زمين و مايه آرامش آن است، او كلمه تقواي خداوند و عروه الوثقاي او است كه ّ ميخواهند نور خدا را با دهن هاشان خاموش كنند، حال آنكه خداوند نور خويش را به آسمان رساند، هر چند كه كافران ناخوش دارند. بدانيد كه خداوند بار ديگر به زمينيان نگاهي انداخت و پس از من دروازه وصي از خاندانم برگزيد و آنان را بهترين امتم يكي پس از ديگري قرارد داد، آنان مانند ستارگان آسمانند كه هرگاه يكي غروب كند ديگري طلوع نمايد، آنان پيشوايان هدايتند و هدايت شده، نيرنگ نيرنگبازي زيان شان نزند و خواري خوار كننده اي خوارشان نسازد، آنان حجت هاي خداوند در زمين و گواهان او بر خلقش و خزانه داران دانشش و مفسران و حبش و جايگاههاي حكمتش مي باشند، هر كس اطاعت شان كند خداي را اطاعت كرده و هر كس نافرماني شان كند خداي را نافرماني كرده است، آنان با قرآن هستند و قرآن با آنان، از قرآن جدا نشوند تا در كنار حوض بر من درآيند. بايد كه اين حقيقت را حاضران به غايبان برسانند. سپس سه مرتبه فرمود: خدايا گواه باش، خدايا گواه باش، خدايا گواه باشد.

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

نعماني/الغيبه 52+شاذان بن جبريل/الفضايل134

 

                             ·               مصدر روايت: امام علي (ع)

                             ·               راوي: ابان از سليم

                             ·               زمان: سال 40 هجري

                             ·               مكان: مسجد كوفه

                             ·               موضوع: دانش علي (ع)

                             ·               گسترده دانش بي كران علي(ع)

متن

ابان از سليم نقل كند كه گفت: روزي در مسجد كوفه در محضر علي (ع) نشسته بودم و مردم پيرامون حضرتش بودند، فرمود: پيش از آن كه مرا از دست دهيد از من بپرسيد، از كتاب خدا بپرسيد، به خدا سوگند! آيه اي نيست كه نازل شده باشد و رسول خدا (ص) آن را بر من نخوانده و تأويلش را به من نياموخته باشد.

ابن كوّا گفت: آن آياتي كه بر حضرتش نازل شده و تو غايب بوده اي چه؟ فرمود: آري! هر آيه اي كه بر حضرتش نازل مي شد و من نبودم وقتي خدمتش مي رسيدم مي فرمود: اي علي! خداوند پس از تو اين و آن آيه را نازل كرد، و برايم مي خواند و مي فرمود: تأويلش اين است و آن، و مرا مي آموخت.

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

طوسي/امالي 2/136.+ بجار 40/186.

                             ·               مصدر روايت: امام علي(ع)

                             ·               راوي: ابان از سليم

                             ·               زمان: سال چهل هجري

                             ·               مكان: كوفه

                             ·               موضوع: دانش علي (ع)

                             ·               گسترده دانش بي كران علي (ع)

                             ·               اديان شناسي علي (ع)

متن:

ابان گويد سليم گفت: شنيدم كه علي (ع) خطاب به پيشواي بزرگ يهوديان مي فرمود: شما چند فرقه شديد؟ گفت: اين تعداد فرقه. علي(ع)فرمود: دروغ مي گويي! سپس رو كرد به مردم و فرمود: به خدا سوگند! اگر برايم كرسي نهند، ميان يهوديان بر اساس تورات شان و ميان مسيحيان بر اساس انجيل شان و ميان مسلمانان بر اساس قرآن شان قضاوت كنم. يهوديان به هفتاد و يك فرقه تقسيم شدند، هفتاد تاي آنها در دوزخ اند و يك فرقه شان بهشتي است و آن فرقه اي است كه از يوشع بن نون وصي موسي علي(ع) پيروي كردند. مسيحيان به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند. هفتاد و يك فرقه شان در دوزخ اند و يك فرقه در بهشت و آن فرقه اي است كه شمعون وصي عيسي (ع) را پيروي كردند. و امت اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسيم شوند كه هفتاد و دو فرقه دو دوزخ اند و يك فرقه در بهشت وآن فرقه اي است كه وصي محمد (ص) را پيروي كنند، و حضرتش با دستش بر سينه اش زد. سپس فرمود: سيزده فرقه از هفتاد و سه فرقه، همه شان مدعي ارادت و دوستي من هستند يك فرقه شان در بهشت است و دوازده فرقه شان در دوزخ جاي دارند.

 

- اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

طوسي/ امالي 2/137.+ طبرسي/ ا حتجاج 1/391.+ صدوق/ خصال 2/585.+ بخار 28/5،7،4.+ قزويني / الصوارم47


                      ·   مصدر روايت: امام علي(ع) عبدالله بن عباس

                             ·               راوي: ابان از سليم

                             ·               زمان: دهه چهل هجري

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: دانش علي(ع)

                             ·               گستره دانش بي كران علي(ع)

متن

ابان گويد كه سليم گفت: به ابن عباس گفتم: مهمترين و برجسته ترين چيزي را كه از علي بن ابي طالب(ع) شنيده اي، به من بگو كه آن چيست؟

سليم گفت: ابن عباس برايم  سخني گفت كه آن را از علي (ع) نيز شنيده بودم، علي (ع) فرمود: رسول خدا ))ص(( در دستش كتابي بود و مرا فرا خواند و فرمود: اي علي! اين كتاب نزد تو باشد. گفتم: اي پيامبر خدا! اين چه كتابي است؟! فرمود: كتابي كه خداوند نوشته و در آن نام سعادتمندان و شقاوتمندان امت من تا روز قيامت آمده است. پروردگارم مرا فرمود كه آن را به تو دهم.

 

-اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

بصائر 191،192.+ محاسن 280.+ قرب الاسناد 13.+ بحار 40/187

 

                             ·               مصدر روايت: سعد بن ابي و قاص

                             ·               راوي: سليم از سعد

                             ·               زمان: پس از نبرد صفين

                             ·               مكان: مدينه

                             ·               موضوع: علي از زبان دشمنانش

                             ·               علي )ع( از زبان دشمنانش، سعد بن ابي و قاص به حقانيت علي و فضايلش اعتراف مي كند و

متن

سليم بن قيس گفت: سعد بن ابي و قاص را ملاقات كردم و به او گفتم: از علي )ع( شنيدم كه گفت: از رسول خدا )ص( شنيدم كه مي فرمود:“ از فتنه اي كه در پيش است بپرهيزيد، از فتنه سعد بپرهيزيد، او به خوار ساختن حق و اهل حق فرا خواهدخواندّ سعد گفت: پروردگارا! به تو پناه مي برم از اينكه به علي كينه ورزم يا با او بجنگم يا دشمني نمايم يا او به من كينه ورزد و يا بجنگد و يا دشمني نمايد. علي را فضايلي است كه احدي از مردم را مانند آنها نيست. او كسي است كه آيات برائت را بر مشركان خواند، آنك كه رسول خدا )ص( فرمود : اين پيام خداوند را كسي جز من و يا مردي از من نرساند. و در نبرد تبوك فرمود: تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسي هستي به جز نبوت، چرا كه پس از من پيامبري نيست و فرمان رسول خدا )ص( مبني بر بستن هر دري كه به مسجد باز مي شد به جز در خانه علي عمر كوشيد كه به اندازه روزنه اي و نگاه چشمي هم كه شده خانه اش به مسجد را ه داشته باشد، رسول خدا )ص( نپذيرفت، حمزه و عباس و جعفر گله كردند كه در خانه هامان را بستي و در خانه علي را بازگذاشتي؟ فرمود: شخص من در خانه تان را نبستم و در خانه اش را باز نگذاشتم، اين خداوند بود كه در خانه هاتان را بست و در خانه اش را گشود. رسول خدا ))ص(( ميان هر دو نفر از يارانش پيمان برادري برقرار كرد، علي ))ع(( گفت: ميان يارانش پيمان برادري بستي و مرا رها كردي؟

رسول خدا ))ص() فرمود: تو برادرم و من برادرت در دنيا و آخرت هستم. در نبرد خيبر هنگامي كه ابوبكر و عمر از عرصه جنگ فرار كردند، رسول خدا خشمگين شد و فرمود: با كساني كه مشركان را مي بينند و فرا مي كنند چه مي شود كرد! فردا پرچم را به دست كسي دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد وخدا و رسولش او را دوست دارند كه نه بترسد و نه فرار كند و برنگردد تا خداوند به دست او خيبر را بگشايد. چون صبح شد نزد رسول خدا )))ص(( شديم، فرمود:“ برادرم كجاست، علي را برايم صدا زنيد“ علي را آوردند، چشم درد داشت، بر او بالا پوشي بود كه گرد آرد بر آن نشسته بود، پيدا بود كه داشته براي همسرش گندم آرد مي كرده، رسول خدا به او گفت كه سرش را در دامن حضرتش گذراد، آنگاه رسول خدا در چشمش آب دهان انداخت، سپس برايش پرچمي بست و در حقش دعا كرد.

علي به نبرد شتافت و برنگشت تا كه خداوند به دستش خيبر را گشود و صفيه دختر حيي بن اخطب را اسير كرد و نزد رسول آورد. پيامبر او را آزاد كرد و با وي ازدواج نمود و آزاديش را مهرش قرار داد. اي سليم! مهمتر از ان، جريان روز غدير خم است كه رسول خدا )ص( دستش را گرفت و بالا برد و فرمود: آيا من سزاوارتر به شما از خودتان نيستم؟ گفتند: آري! فرمود: آيا من سزاوارتر به شما از خودتان نيستم؟ گفتند: آري! فرمود: هر كه را من مولاي اويم اين علي مولاي او است، پروارگارا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمني ورزد، و بايد كه حاضران به غايبان برسانند. سليم گفت: سعد رو كرد به من و گفت: من در ياري علي شك كردم و از طرفي نمي خواستم خودم را به كشتن بدهم، و اگر علي را فضيلتي بوده كه من از آن خبر نداشتم خودم را خطا كار و گناهكار نمي دانم! بلكه او را بر حق مي دانم.

 

 

-اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

اثبات الهداه 2/36، 185.+ بحار 42/155


                             ·               درآمد روايت: سليم از سلمان (سال 15ه)

                             ·               مصدر روايت: حسن بصري

                             ·               راوي: ابان از حسن بصري

                             ·               زمان: نيمه اول قرن اول هجري

                             ·               مكان: بصره

                             ·               موضوع: حقانيت علي (ع)

                             ·               كيفيت: حقانيت علي (ع)

                             ·               حقانيت و مباني امامت علي (ع) از زبان حصن بصري

متن

سليم بن قيس گفت: از سليمان شنيدم كه مي گفت: رسول خدا (ص) به علي (ع) فرمود: اگر گروههايي از امت من آنچه را كه مسيحيان درباره عيسي بن مريم مي گويند نمي گفتند، درباره تو سخن مي گفتم كه امتم جاي پايت را در خاك بجويند و بر آن بوسه زنند.

ابان گويد: اين حديث را از قول سليم و به نقل از سلمان براي حسن بن ابي الحسن بصري كه در خانه ابو خليفه بود خواندم. حسن گفت: به خدا سوگند! درباره علي دو حديث شنيده ام كه آن را به احدي نگفته ام. حسن حديث تسليم فرشتگان به علي و حديث روز احد را برايم خواند كه بعد آن دو را در كتاب سليم يافتم، وي آن دو حديث را از قول علي (ع) روايت كرده و گفته بود كه آن دو حديث را از حضرتش شنيده است.

ابان گويد: وقتي حسن اين دو حديث را براي ما خواند، پس از اينكه حاضران رفتند و كسي جز من و ابوخليفه نماند با وي خلوت كردم و آن شب را نزد او ماندم.

در آن شب حسن گفت: اگر آن روايتي كه مردم از پيامبر نقل مي كنند نبود، بر اين باور بودم كه پس از درگذشت رسول خدا همه مردم جز علي و پيروانش هلاك شده اند. گفتم: اي ابوسعيد! ابوبكر و عمر هم؟ گفت: آري! گفتم: آن روايت چيست اي ابوسعيد؟ گفت: سخن حذيفه كه:گروهي نجات يابند و پيروان شان هلاك شوند. گفته شد: چنين چيزي چگونه ممكن است اي حذيفه؟! گفت: گروهي كه داراي سوابقي در اسلام بودند و بعد كارهاي ناروا و بدعتهايي پديد آوردند و گروهي كه داراي سوابقي نبودند و از كارهاي نارواي آنان پيروي كردند، گروه اول به خاطر سوابق شان در اسلام نجات يافتند و گروه دوم به خاطر پيروي از بدعتهاي شان هلاك گرديدند. و فرموده رسول خدا به عمر هنگامي كه از حضرتش در مورد كشتن حاطب بن ابي بلتعه اجازه مي خواست، رسول خدا فرمود: تو چه مي داني اي عمر! شايد خداوند بر گروهي از مجاهدان بدر نظر خاصي داشته باشد و فرشتگانش را گواه گرفته باشد كه : من آنان را آمرزيده ام هرچه مي خواهند بكنندا!!. و حديث جابر بن عبدالله انصاري كه گفت: رسول خدا (ص) از دو موجب ياد كرد، اصحاب گفتند: اي رسول خدا! منظور از دو موجب چيست؟ فرمود: هر كس خدا را ملاقات كند و به او شرك نورزيده باشد به بهشت درآيد و هر كس به او شرك ورزيده باشد به دوزخ در آيد. من براي ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير اميد نجات و رستگاري ندارم.

گفتم: آيا اگر خلافت از رسول خدا و رسولش فقط از آن علي (ع) مي بود و نه آنان باز هم بدكاري ابوبكر را مانند بدكاري عثمان و طلحه و زبير مي دانستي؟

گفت: اي نادان! نگو“اگر مي بود“ به خدا سوگند! خلافت از آن علي است نه آنان و چگونه خلافت از آن علي پس از اين چهار خصلت نباشد؟ در اين باره راويان ثقه اي مرا از رسول خدا احاديث بسياري حديث كرده اند كه نمي شود شمرد.

گفتم: اين چهار خصلت چيست؟

گفت: سخن رسول خدا درباره او، و انتصاب وي به امامت امت در روز غير خم، و سخن رسول خدا درباره او در نبرد تبوك كه فرمود: تونسبت به من مانند هارون نسبت به موسي هستي به جز نبوت، و اگر جز نبوت بود باز هم استثنا مي كرد و ما به يقين مي دانيم كه خلافت غير از نبوت است. و در آخرين خطبه اش كه حضرتش براي مردم ايراد كرد و ديگر پس از آن خطبه اي نخواند تا كه در گذشت كه در آن فرمود: اي مردم! من در ميان شما دو چيز مهم بر جاي مي نهم تا زماني كه به آن دو چنگ آويزيد هرگز گمراه نشويد و آن دو، كتاب خدا و اهل بيت من است، هماناكه خداوند با من پيمان بسته كه ان دو از هم جدا نشوند تا كه در كنار حوض بر من در آيند، درست مانند اين دو انگشت و نه اين دو انگشت (انگشت مياني وانگشت سبابه اش را نشان داد) زيرا هر كي در كنار ديگري است، پس به اين دو چنگ آويزيد تا هرگز گمراه نشويد، بر آنان پيشي نگيريد كه هلاك شويد، آنان را چيزي نياموزيد تا هرگز گمراه نشويد، بر آنان پيشي نگيريد كه هلاك شويد، آنان را چيزي نياموزيد كه از شما داناترند. رسول خدا ابوبكر و عمر را كه ششمين و هفتميم از آن هفت نفر بودند فرمود كه بر علي به امارت مؤمنان سلام دهند. به جانم سوگند اي ابان! اگر روا باشد كه براي عثمان و طلحه و زبير آمرزش بخواهيم چرا كه بدكاريهاي آنان بر ما پوشيده نمانده، بر ما است كه اگر بتوانيم براي آن دو هم آمرزش بخواهيم، زيرا طلحه و زبير با علي بيعت كردند و من شاهد بودم، بيعت به رضا و رغبت نه از روي فشار  اكراه، سپس به خاطر دنيا دوستي و قدرت طلبي بيعت شان را شكستند و خونهاي محترمه را ريختند و پس از شرك به خدا گناهي بالاتر از ريختن خونهاي محترمه نيست. اما عثمان، افراد نادان و سفيه را به خود نزديك كرد، پرهيزكاران را دور ساخت، رانده شده رسول خدا را به مدينه راه داد و به خود پناه داد، دوستان خدا و صالحان را تبعيد كرد و راند، بيت المال را سرمايه ثروتمندان ساخت، بر خلاف كتاب خدا حكم كرد، بدكاريهاي او بيشتر از آن است كه شمرده شود، بزرگترين بدكاري او سوختن قرآن بود و زشت ترين آنها اقامه نماز چهار ركعتي در مني بر خلاف سنت رسول خدا.

گفتم: پس چرا بر او رحمت مي فرستي و او را برتر مي داني!؟

گفت: چنين مي كنم تا به گوش دوستان و طرفداران ستمكارش حجاج و ابن زياد و پدرش برسد، آيا نمي داني كه آنان كسي را كه متهم به دشمني با عثمان و دوستي علي و اهل بيتش مي كنند، تبعيدش نمايند و او را بكشند؟ و رسول خدا فرمود: مؤمن نبايد خود را خوار و ذليل كند. گفتم : چه خواري و ذلتي است اين؟!  گفت: همين كه خود را در معرض بلا قرار دهد و سخني گويد كه برآن اثري بار نيست. روزي كه عثمان كشته شد از علي (ع) شنيدم كه از رسول خدا (ص) روايت مي كرد و مي گفت: رسول خدا فرمود: همانا كه تقيه بخشي از دين خدا است آن كه تقيه ندارد دين ندارد، به خدا اگر تقيه نبود، در دولت شيطان خداوند در زمين پرستيده نمي شد. مردي به وي گفت: دولت شيطان چيست؟ فرمود: آنك كه پيشواي گمراهي بر مردم حكومت كند، آنان دولت شيطان بر آدم است و هر گاه پيشواي هدايتي بر مردم حكم راند آن دولت آدم بر ابليس است.

سپس حضرتش با عمار و محمد بن ابي بكر آهسته سخن مي گفت و من گوش مي كردم، مي فرمود: از روزي كه پيامبرتان در گذشت شما هماره در دولت شيطان بسر برده ايد چرا كه مرا رها كرديد و جز من را پيروي نموديد. سپس حضرتش سه روز از مردم گريخت، او را در كلبه چوبي بنونجار يافتند و آوردند و گفتند: ما در امر خلافت سه روز مشورت كرديم، از ميان مردم كسي جز تو را سزاوار اين مهم نيافتيم، تو را به خدا سوگند مي دهيم كه امت محمد را رها نكني تا بيچاره شود و سرنوشت آن را ديگري غير از تو برعهده گيرد. با حضرت بيعت كردند. نخستين كساني كه با وي بيعت كردند طلحه و زبير بودند، سپس به بصره آمدند و پنداشتند كه از روي اكراه بيعت كرده اند و دروغ مي گفتند. سپس مردي از مهره  خدمت حضرتش آمد، محمد بن ابي بكر در كنار علي نشسته بود، حضرت به او گفت و من گوش مي كردم، اي برادر مهره اي! آيا آمده اي كه بيعت كني؟ گفت: آري! فرمود با من بيعت مي كني مبني بر اينكه رسول خدا در گذشت و خلافت از آن من بود و پس ابوقحافه به دشمني و ستم آن را از ما ستاند و سپس عمر آن را از ما ستاند؟ گفت: آري! او با حضرتش بر اين اساس و از روي رضا و رغبت بيعت كرد.

ابان گويد: به حسن گفتم: آيا با همه مردم بر همين اساس بيعت كرد؟ گفت: نه، فقط با كساني بر اين اساس بيعت كرد كه به اين حقايق كاملا آگاه بودند و حضرتش به آنان اعتماد داشت.

اي ابان! اگر روا باشد كه براي عثمان كه گناهان كبيره و كارهاي زشتي مرتكب شد آمرزش بخواهيم، روا خواهد بود كه براي ابوبكر و عمر هم آمرزش بخواهيم، زيرا با وجودي كه از خون ريزي گذشتند و در دوران خلافت خود با گذشت بودند و كفايت داشتند وسيره و سنت پسنديده اي داشتند و مانند عثمان به بدعت وستم رفتار نكردند و مانند طلحه و زبير به خاطر دنيا دوستي و قدرت طلبي پيمان نشكستند و خون نريختند، اما از رسول خدا(ص) شنيده بودند كه آنان را از كاري كه كردند برحذر داشته بود، اما با وجود دليل فرمان خدا و رسولش را ناديده انگاشتند و با آنچه كردند فرمان خدا و رسول خدا را ناچيز و سبك نمودند.

اي ابان! اگر بگويي كه ابوبكر و عمر آنچه را كه رسول خدا درباره حقانيت و خلافت علي گفته بود شنيدند، خوب عثمان و طلحه و زبير هم آن را شنيده بودند و چنان كردند و جنگ افروختند و خون ريختند، و اگر بگويي كه “ ابوبكر و عمر بنيانگذار آن توطئه بودند و امت را با گرفتن خلافت از علي دچار فتنه و بدبختي ساختند، با وجودي كه به يقين مي دانستند آنان را در خلافت حقي نيست و خداوند آن را براي غيرشان قرار داده بود، و اين دو تا بر علي به امارت مؤمنان سلام كردند و حتي از رسول خدا پرسيدند كه : آيا اين به فرمان خدا و رسولش است؟ كه فرمود: آري به فرمان خدا و رسولش است“ كه البته اين حرفها سرجاي خود است و در آن بحثي نيست. ابوذر هنگامي كه داشت جريان سلام اين دو و خودش و مقداد و سلمان را به علي بر امارت مؤمنان، برايم تعريف مي كرد گفت: از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: هيچ امتي نبوده و نيست كه سرنوشت و حكومت خود را به فردي واگذارد كه در ميان امت فردي داناتر از او باشد و به قهقرا نرود مگر به آنچه ترك كرده است باز گردد. اي ابان! ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه وزبير و همه اصحاب پيامبر در اين حقيقت شكي، اختلاف نظر و نزاعي نداشتند كه علي بن ابي طالب. نخستين شان بود كه اسلام آورد و داناترين شان است و بيش از همه شان در راه اسلام رنج كشيده و در راه خدا جهاد كرده و با پهلوانان شرك و كفر جنگيده و جان خويش را سپر بلاي رسول خدا ساخته است و مشكلي براي رسول خدا پيش نيامده كه علي را به خاطر اعتماد و شناخت وي جلو نينداخته باشد، و دژي نبوده كه علي نگشوده باشد و اينكه علي داناترين شان به كتاب خدا و سنت پيامبرش است و اينكه او را رسول خدا بيشتر از همه شان دوست دارد، و اينكه او وصي رسول خدا است و اينكه در هر شب و روز گاه و بيگاه بر رسول خدا وارد مي شده و با حضرتش خلوت مي كرده و هر چه مي پرسيده رسول خدا پاسخش مي داده و هرگاه خاموش مي شده رسول برايش شروع مي كرده، و اينكه علي پس از رسول خدا در فقه و علم به احدي نياز نداشته و همه شان به او نياز داشتند و او به كسي نيازمند نيست و اينكه داراي سوابق و مناقب است و آنچه درباره او در قرآن نازل شده، براي ديگري نشده است و اينكه علي بخشنده ترين ايثار كننده ترين و شجاع ترين شان است، خصلت خوبي نيست كه در او نباشد و در اين مورد مثل  و مانندي ندارد، در پارسايي در دنيا و در اجتهادش هموزني ندارد و در فضايلي كه خداوند به او اختصاص داده پس از رسول خدا، احدي از مردم به او نمي رسد، بنابر اين هيچ يك از اصحاب در خير و خوبي بر او پيش نگرفته است و جز او احدي را رسول خدا امارت نداده است و جز او احدي را اجازه امامت نماز جماعت نداده است.

ابان گويد: گفتم: اي ابوسعيد! آيا رسول خدا(ص) به ابوبكر نفرمود كه با مردم نماز گزارد؟ گفت: كجايي ابان؟! مگر علي نبود كه پيامبر به ابوبكر بگويد با مردم نماز بخواند؟! علي در تمام لحظات بيماري در كنار رسول خدا بود و به جاي حضرتش با مردم نماز مي خواند. و از طرفي ابوبكر هنوز نماز را به پاپان نرسانده بود كه رسول خدا خودش آمد و ابوبكر را كنار زد و با مردم نماز خواند! به خدا از علي شنيدم كه مي گويد: رسول خدا در بيماريش برايم هزار دروازه از دانش را گشود كه هر بابي هزار باب ديگر گشايد. علي در پايداري عليه ستم كوشيده، وقتي ياراني يافت بر اساس تأويل قرآن جنگيد آن گونه كه رسول خدا بر اساس تنزيل آن جنگيد. امر به معروف كرد و نهي از منكر نمود، در راه خدا جهاد كرد تا كه شهيد شد و خداوند را پاك و پاكيزه ملاقات كرد، با ناكثين و قاسطين و مارقين كه خدا و رسولش او را به قتال آنان فرموده بودند، جنگيد.

ابان گويد: حسن اين سخنان را در جواني و هنگامي كه از ترس حجاح متواري بود، در خانه ابوخليفه كه در آن روز شيعه بود، بر زبان آورد، وقتي پا به سن گذاشت و مشهور شد و سخناني از او عليه امام علي شنيدم، با وي خلوت كردم و اين سخنان را به يادش آوردم. گفت: بر من پوشيده دار، آنچه مي گويم براي حفظ جانم است، اگر اين سخنان نباشد، مرا چوب مي زنند.

 

-اين روايت در منابع زير نيز آمده است:

ابن شهر آشوب/مناقب 1/246.+ بحراني/ اللوامع272.+ بحار 40/81 به نقل از مسند احمد بن حنبل.

 

نص و وصيت پيامبر

امام علي (ع) در موارد زيادي واقعه غدير خم را يادآور مي شد. روزي كه در آن پيامبر ايشان را به عنوان رهبر بعد ازخود نصب كردند. امام (ع) در ميان جمعي از اصحاب پيامبر كه خلفا نيز در بين آنها بودند جريان غدير را يادآور شده و فرمودند:

لذلك اقامني لهم اماما                         و اخبر هم به بغدير خم

“رسول خدا در روز غدير خم مرا رهبر و امام مردم معين نمود. واي!واي! واي بر آنكس كه در قيامت خدا را در حاليكه كه دامنش آلوده به ظلم بر من باشد ملاقات كند”

هنگامي كه خواستند به زور از امام (ع) براي ابي بكر بيعت بگيرند جريان غدير را يادآور شد و در اين باره از مردم اعتراف گرفت. همانگونه كه در جريان شورائي كه از طرف عمر براي جانشيني بعد از وي تشكيل شد و نيز در زمان عثمان به حديث غدير استدلال فرمود.

ايشان در نهج البلاغه مي فرمايد:“ و فيهم الوصيه”“وصيت رسول خدا(ص) درباره آنان(اهل بيت پيامبر) مي باشد” مراد از وصيت در اين خطبه چيست؟ آيا مراد اين است كه پيامبر اهل بيت خويش را وصي قرار داده يا اينكه در مورد رعايت حال اهل بيت به مردم توصيه كرده و يا اينكه مراد، سفارش پيامبر به رهبري امام علي بعد از خود مي باشد؟ با دقت در همين خطبه مي توان به مطلب بالا پي برد. در جملات قبلي امام(ع) اهل بيت را بر تمام امت برتري داده و رهبري را حق ايشان دانسته و تنها آنها را شايسته رهبري امت اسلام مي داند. در جمله بعدي مي فرمايد:“ الان حق به اهلش برگشته و به جايگاه اصلي اش كه از آن خارج شده بود باز گرديد.” اين خطبه در زمان حكومت امام، پس از دوران خلفا بيان گرديده است. اما در اين خطبه و نيز در موارد ديگر حكومت اسلامي را حق مسلم و بالفعل خود مي داند و تأكيد مي كند كه خلفاي قبلي حق قطعي وي را ربوده اند. زماني حكومت اسلامي حق امام است كه از ناحيه پيامبر نصي در زمينه رهبري ايشان وجود داشته باشد.

در اينجا به برخي از سخنان حضرت علي كه رهبري پس از پيامبر را حق بالفعل خود دانسته و غصب آنرا ظلم به خويش مي داند اشاره مي كنيم:“فو الله ما زلت مدفوعا عن حقي مستاثرا علي منذ قبض الله نبيه” از زمان رحلت رسول اكرم همواره حق مسلم من، از من سلب شده است.

شخصي در حضور جمعي به امام (ع) گفت: اي پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حريصي! حضرت در جواب فرمود:“ بل انتم و الله لا حرص و ابعد و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقالي و انتم تحولون بيني و بينه فلما قرعته بالحجه في الملا الحاضرين هب لا يدري ما يجيبني به: بلكه شما از من به خلافت حريص تريد در حاليكه از نظر شرايط و موقعيت، بسيار از آن دورتريد و من براي خلافت سزاوارتر و نزديك ترم. من حق خود را مي طلبم كه شما ميان من و آن مانع هستيد و مي خواهيد مرا از آن منصرف سازيد”

آنگاه امام مي فرمايد: “چون فرد معترض را با استدلال مغلوب ساختم به خود آمد و زبانش سست شد بطوريكه نمي دانست در جواب من چه بگويد”

در ذيل همين خطبه امام (ع) از قريش به درگاه ايزد متعال شكوه برد و مي فرمايد: خدايا! از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مي كنم. اينان با من قطع رحم نمودند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير كردند و با هم اتفاق نمودند تا عليه امري كه حق خاص من است، قيام كنند.

همچنين در روز شوري امام به حاضرين گوشزد نمود: حكومت اسلامي حق من است كه اگر به من واگذار شود خواهم گفت.

ابن ابي الحديد جمله ديگري از امام در اين زمينه نقل مي كند كه امام مي فرمايد: خدايا! قريش را رسوا گردان كه حق مرا گرفته و آن را غصب كردند. و هنگامي كه مي شنود شخص مظلومي فرياد مي كشد به او مي گويد: بيا با هم فرياد بزنيم كه من هم دائما مظلوم واقع شده ام.

پس امام (ع)‌خلافت را حق مسلم خود دانسته و حكومت خلفاي ثلاثه را غصب حق قطعي خود مي داند. اين ادعا بدون وجود نصّ از پيامبر سخني گزاف خواهد بود. برخي از شارحين نهج البلاغه چون به اين سخنان مي رسند مي گويند: مقصود امام اين است كه او از همه اصحاب پيامبر افضل و برتر است، لذا خلافت فقط زيبنده و شايسته اوست نه اينكه نصي از پيامبر در اين زمينه وارد شده است. اين سخن صحيح نيست، زيرا تنها داشتن برتري و شايستگي حق باقوه ايجاد مي كند نه حق بالفعل. ولي امام (ع) خلافت را حق بالفعل خود دانسته بطوريكه رد رهبري خود را ظلم قريش به ايشان برشمرده و غصب حق خويش قلمداد مي نمايد. همانطور كه عمر نيز بعدها به اين حقيقت اعتراف نمود كه به علي(غ) ظلم شده است. و تنها در صورتي حكومت اسلامي حق مسلم و بالفعل امام مي شود و خلافت ديگران غصب و ظلم خواهد بود كه از طرف پيامبر نصي در اين زمينه وجود داشته باشد. سخن امام اين نيست كه چرا مرا با تمام شايستگي كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند. بلكه سخن اين است كه حق قطعي و مسلم مرا ربوده اند. اين مطلب كاملا از سخنان امام عليه خلفا به حديث غدير تمسك مي نمود، مشهود و معلوم است. امام (ع) خود و اهل بيت پيامبر را پرچمدار حق مي داند، حقي كه پيامبر در ميان آنان باقي گذارده و هرگونه سبقت بر اهل بيت يا جدائي از آنان را سبب خروج از دين و انحراف از آن قلمداد مي كند. اگر نصي از پيامبر نرسيده بود پيشي گرفتن برخي باعث خروج از دين نخواهد بود.

 

شايستگي و لياقت اهل بيت به ويژه شخص امام (ع)

در اين قسمت سعي شده تا سخنان امام درباره مقام ممتاز اهل بيت بيان گشته و روشن گردد كه علوم و معارف ايشان از يك منبع الهي سرچشمه مي گيرد و ساير انسانها قابل مقايسه با آنان نيستند، لذا ديگران بايد از اهل بيت تبعيت كنند. حضرت علي. اهل بيت را چنين معرفي مي كند:“ اهل بيت جايگاه راز خدا، پناهگاه دين او، صندوق علم او، مرجع حكم او،گنجينه كتابهاي او و كوههاي دين اويند. خداوند به وسيله اهل بيت پشت دين را راست كرده و تزلزلش را رفع نمود. هيچ يك از امت اسلامي با آل محمد(ص) قابل قياس نيست. كساني كه از نعمت اهل بيت برخوردارند با خود آنها نتوان برابر دانست. آنها ستوند دين و پايه يقين هستند. تندروها بايد به سوي آنها برگشته و دست از تندروي بردارند و كندروها بايد خود را به آنها برسانند. شرايط رهبري مسلمين در آنها جمع است” امام هنگامي كه به خلافت رسيد مي فرمايد: “ الان حكومت به اهلش بازگشته است”

امام در جاي ديگر خود و اهل بيت را درخت نبوت و منزلگاه نزول رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معادن علوم و سرچشمه هاي حكمت معرفي مي نمايد. آنها را مايه حيات عليم و مرگ جهل مي نامد كه بردباري شان حكايت از ميزان علم آنها مي نمايد و سكوتشان نشان دهنده همراهي حكمت با منطق آنهاست؛ از اين رو نه با حق مخالفت مي روزند و نه در آن اختلاف مي كنند. آنها را پايه هاي اسلام و پناهگاه مردم مي نامد كه به وسيله آنان حق به جايگاه خود بازگشته و باطل نابود مي گردد. اينان دين را از روي فهم و بصيرت و براي عمل فرا گرفته اند، نه آنكه طوطي وار شنيده و ضبط كرده باشند. آنها را جامه زرين (پيامبر(ص)) و ياران واقعي گنجينه ها و دروازه هاي اسلام مي نامد كه براي شناخت اسلام از راه آنان بايد وارد شد.

در خطبه شقشقيه امام علي (ع) لياقت و شايستگي خود را براي مردم بيان مي كند. در همان روزهاي اوليه حكومتش، هنگامي كه شخصي از امام (ع) مي پرسد: چه شد كه در اين مدت خانه نشين شديد و بعد از 25 سال به خلافت رسيديد؟ امام در جواب فرمود: و الله اقد تقمصها ابن ابي قخافه و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحا ينحدر عني السيل و لايرقي الي الطير؛ به خدا سوگند فرزند ابيقحافه( ابوبكر) پيراهن خلافت را بر تن كرد در حالي كه مي دانست جايگاه من نسبت به خلافت بسان محور است براي سنگ آسيا و ازكوهسار وجود من، سيل علوم سرازير مي شود و انديشه هيچ كس به قله افكار من نمي رسد.

امام (ع) ضمن اشعاري به اين حقيقت اشاره مي كند كه نقش او در پيشرفت اسلام از همه بيشتر بوده و اوست كه مردم را به سمت اسلام راهنمائي مي كند.

گاهي امام با جمله “ سلوني قبل ان تفقدوني” علم بي پايان خود را به مردم ارائه مي نمود. خلافين ايشان نيز منكر برتريهاي حضرت نبودند و تنها دستاويزشان جهت ناتوان شمردن ايشان براي رهبري، جواني حضرت بود كه آن را مانع احراز حكومت مي دانستند. هنگامي كه امام از بيعت با ابابكر امتناع ورزيد و فرمود: من براي خلافت از شما سزاوارترم، ابوعبيده جراح به ايشان گفت: تو به خاطر علم و فضل و دين و فهم و سابقه ات در اسلام و خويشاوندي ات با پيامبر براي خلافت سزاواري، ولي فعلا جوان هستي و اينها (ابابكر و ) پيران قوم تو هستند. تو زنده مي ماني و در آينده به حكومت مي رسد. امام علي (ع) درجواب فرمود: ما براي رهبري سزاوارتريم؛ زيرا قاري كتاب خدا و عالم به دين او و سنن پيامبر(ص) و كسي كه بتواند امور ملت را برعهده گيرد و سختيها را از آنها دور كند و بين آنها به عدالت رفتار كند در بين ما هست.

بسيار روشن است كه مراد امام از اين شخص، خود حضرت مي باشد. در زمان حكومت 5 ساله اش بارها فضايل خود را براي مردم بيان مي نمود تا بهتر با شخصيت ايشان آشنا گردند. در خطبه 192 نهج البلاغه چنين مي فرمايد: من از جمله كساني هستم كه در راه خدا از سرزنش ديگران هراسي به دل راه نمي دهند، چهره آنها سيماي راستگويان و سخنشان كلام خوبان است، (با عبادت و تفكر) آباد كننده شب و نور دهنده روزند، به طناب الهي كه قرآن است چنگ مي زنند، سنت هاي نيكوي خدا و پيامبر او را دوست دارند، اهل تكبر و خيانت و فساد نيستند، قلوبشان بهشتي است و بدنهايشان به اعمال (نيكو) مشغول است.

از اموري كه براي رهبر جامعه اسلامي بسيار لازم است داشتن علم و آگاهي از مكتب اسلام و قرآن است. علم خلفا قابل مقايسه با علم امام نبود و اين حقيقت از مشكلاتي كه در طول ايام خلافت آنها پيش مي آمد و قادر به حل آنها نبودند و از امام استمداد مي كردند، كاملا روشن مي گردد.

سيوطي هنگامي كه روايات امام علي را با احاديث ابابكر در مورد تفسير قرآن مقايسه مي كند چنين مي گويد: از ابابكر در زمينه تفسير، روايات كمي وارد شده است كه از 10 عدد تجاوز نمي كند، ولي از علي احاديث فراواني در اين زمينه نقل شده و اوست كه مي گفت: هر سئوالي داريد از من بپرسيد من پاسخ آن را از كتاب خدا خواهم داد. زيرا من اطلاع كافي از آيات دارم، تا جايي كه زمان و مكان نزول آيات را هم مي دانم. سپس مي گويد: علت كمي روايات ابي بكر كوتاه بون عمر او بعد از پيامبر است. اين توجيه صحيح به نظر نمي رسد؛ زيرا براي همين چند سئوال تفسيري هم كه از وي شد، پاسخ صحيحي نداشت و در همين دو سال نتوانست از عهده اين ده سئوال به خوبي برآيد. اگر بيش از اين زندگي مي كرد و سئوالات بيشتري از او مي شد جهلش آشكارتر مي گشت. ابابكر و عمر اطلاع دقيقي از الفاظ قرآن نداشتند. هر دو معناي “اب” را كه يك لفظ عربي است نمي دانستند. برخي چنين گفته اند: معني نكردن لفظ “اب” ناشي از شدت تقواي خليفه بوده است و روايتي نيز از وي نقل نمودند كه مي گفت: “ اگر درباره قرآن حرفي بزنم كه مقصود خدا نيست، به كدام زمين و كدام آسمان پناه برم؟” اين سخن ناتمام است و گرنه چرا هنگامي كه در مورد “كلاله” از وي سئوال شد، احتياط نكرده و جانب تقوي را رعايت ننمود؛ بلكه گفت: درباره “كلاله” به نظر خود سخن مي گويم، اگر صحيح باشد از ناحيه خداست و اگر خطا باشد از من و شيطان است، مقصود از كلاله جميع ورثه غير از پدر و فرزند است.

در اينجا كه آيه بيانگر يك حكم شرعي است با كمال قاطعيت سخن گفته، در حالي كه ارائه معناي كلمه “اب” يك امر لغوي بوده و آيه سوره “عبس” حامل حكم شرعي نيست؛ ولي آيه “كلاله ” در بردارنده حكم شرعي ارث است كه عده اي با آن سروكار دارند و احتياط در مورد احكام شرع بيش از معاني لغت لازم است.

عمر نيز در اوايل حكومتش همين نظر را داشت واظهار مي نمود كه از خدا خجالت مي كشد برخلاف ابوبكر سخن بگويد؛ ولي بعدها خجالت را كنار گذاشت و مدعي شد كه “كلاله” شخصي است كه فرزند ندارد. قرطبي مي گويد: نظر ابابكراين بود: “كلاله” كسي است كه فرزند ندارد سپس  به نظر دوم رسيد؛ يعني مراد از “كلاله” كسي است كه پدر و فرزند ندارد. عمر نيز همين نظر را داشت. اين سخن قرطبي ناظر به اوايل حكومت عمر است؛ ولي او نيز بعدها نظرش تغيير كرد و گفت: “كلاله” كسي است كه فرزند ندارد؛ چنانكه بيان شد. عمر قبل از ضربت خوردنش دستورالعملي در اين زمينه به رشته تحرير درآورد و چون به صحت آن اطمينان نداشت در بستر مرگ آن را نابود نمود.

آنگاه كه حكومت به دست انسان كم اطلاع از مكتب بيفتد نه تنها نظرش در تفسير قرآن تغيير مي كند؛ بلكه در مورد يك حادثه در طي دو سال دو گونه حكم مي نمايد و چون مورد اعتراض قرار مي گيرد كه چرا سال قبل در مورد همين قضيه آن چنان حكم كردي و امسال اين چنين، جواب مي دهد: آن حكم طبق قضاوت قبلي ما بود و اين حكم طبق قضاوت فعلي ما.

در اينجا به برخي از قضايائي كه نزد ابابكر مطرح شده اشاره مي كنيم تا ميزان اطلاع وي از اسلام مشخص شود.

الف: مسئله اي پيش آمد  و ابوبكر حكم آن را در كتاب خدا و سنت پيامبر نيافت. اجتهاد به رأي كرد و سپس گفت: نظر من چنين است. اگر صحيح است از ناحيه خداست و اگر خطاست از خود من است.

ب: وي اطلاع كافي از مسائل ارث نداشت. مادر بزرگي نزد او آمده و ارث نوه خود را طلبيد. ابابكر جواب داد: بايد از مردم در اين زمينه سئوال كند. سپس مغيره ابن شعبه گفت: رسول خدا به مادر بزرگ 6/1 پرداخت مي كرد. ابوبكر هم پذيرفت. آبا براي خليفه مسلمين شايسته است حكم يك مسأله فقهي كه مورد ابتلا مي باشد را نداند و از مسلمين در اين زمينه سئوال كند؟!

ج: دو جده نزد او آمدند(مادر پدر متوفي و مادر مادر او) وي به مادر مادر ارث داد؛ ولي به مادر پدر چيزي نداد. يكي از اصحاب اعتراض كرد. وي دستور داد كه 6/1 مال ميت را بين آن دو تقسيم نمايند. اين تغيير رأي خليفه در يك جلسه دليلي جز جهل به احكام نخواهد داشت. آيا ميت وان او را با علي كه شعار “ سلوني قبل ان تفقدوني” سر مي دهد برابر دانست؟

چ: ابابكر اطلاع كافي از حدود الهي نداشت با آنكه به عنوان حاكم مسلمين مدعي اجراي آن بود. دزدي را نزد وي آوردند كه قبلا يك دستش قطع شده بود. وي تصميم بر قطع پايش گرفت. عمر اعتراض كرد و گفت: حد دزدي قطع دست است؛ لذا دست ديگرش را انداخت. وسعت اطلاع وي از اسلام را مي توان از ميزان احاديثي كه از وي نقل شده دريافت. سيوطي با كمال احاطه اي كه بر علم الحديث دارد مجموع احاديث ابابكر را 104 عدد مي داند كه تنها 6 تاي آن در مورد تفسير است و از نووي نقل مي كند كه مجموع رايات ابي بكر 142 عدد مي باشد حال آنكه حجم روايات بسيار زياد است. احمد ابن الفرات 1.5 ميليون حديث نوشته بود و مسلم صاحب صحيح 300000 حديث شنيده بود و حافظان ديگري كه ده ها و يا صدها هزار حديث مي دانستند؛ ولي سهم ابابكر در اين ميان تنها 142 حديث مي باشد. و از اين رو كه اطلاع كافي از سنت پيامبر نداشت تصريح مي كرد: آيا خيال مي كنيد من طبق سنت پيامبر با شما عمل خواهم كرد؟ من نمي توانم آن را بپاي دارم.

نه تنها امام (ع) با كمال قاطعيت اولويت خويش را براي رهبري اعلام مي نمود؛ بلكه دشمنان امام نيز به اين حقيقت اعتراف مي نمودند. معاويه، سعد ابن ابي و قاص، عمر، و به اين مطلب اذعان داشتند.

معاويه در نامه اي به محمد ابن ابي بكر ضمن پذيرش برتري امام (ع) براي خلافت بعد از پيامبر به جريان تباني ابوبكر و عمر براي تصدي حكومت اشاره مي كند و مي گويد: در زمان گذشته، ما و پدر تو با هم بوديم و فضيلت علي و برتري او و لزوم حق او را برگردن خويش مي شناختيم. هنگام فوت پيامبر اولين كساني كه حق او را گرفتند و با حق واقعي او (خلافتش) مخالفت ورزيدند، پدر تو و عمر بودند. آن دو بر اين اقدام اتفاق و قرار داشتند. آن دو علي (ع) را به بيعت خود دعوت كردند، دعوت آنها را اجابت نكرد و امتناع ورزيد. آن دو اندوه ها بر وي وارد كردند و تصميم بر حادثه بزرگي (كشتن) در مورد او داشتند، آنگاه بيعت نمود.

سعد ابن ابي و قاص نيز ضمن نامه اي كه به معاويه مي نويسد تاكيد مي كند علي (ع) از تمام ما نسبت به خلافت اولي بود و ما به اين مطلب اعتراف داريم. بنابر اين، اينكه امام فريادش بلند است كه ابابكر مي دانست من براي خلافت سزاوارترم و من محور آسياي خلافتم سخني گزاف نيست. عمر نيز به اين حقيقت اعتراف داشت؛ لذا به ابن عباس گفت: علي براي خلافت از من و ابي بكر سزاوارتر بود. و همو است كه مي گفت: علي سزاوارترين فرد براي رهبري پس از پيامبر بود. و هنگام مرگش گفت: اگر علي خليفه شود مردم را به راه حق هدايت خواهد كرد. لذا مورد اعتراض قرار گرفت كه تو با علم به اين مطلب چرا خلافت را به علي واگذار نمي كني؟

 

امام به رابط نزديك خود با پيامبر اشاره مي كند

امام براي مقابله با منطق اهل سقيفه گاهي به پيوند خود با رسول اكرم استدلال مي كرد. گر چه صرف قرابت با پيامبر شايستگي براي رهبري به همراه ندارد؛ لكن چون ابابكر و عمر با استناد به خويشاوندي پيامبر خود را براي خلافت سزاوارتر از انصار دانستند، امام در رد آنها به اين مطلب اشاره مي كند. اكنون برخي از سخنان حضرت را در اين زمينه مي آوريم.

هنگامي كه امام را به زور براي بيعت به سوي مسجد مي برند، ايشان اين جمله را بر زبان داشت و تكرار مي نمود:“ انا عبدالله و اخو رسوله ؛ من بنده خدا و برادر پيامبرم” آنگاه خطاب به مهاجرين فرمود: شما رهبري را از انصار گرفتيد و استدلال شما برمحور خويشاوندي پيامبر دور مي زد. گفتند: ما چون اقوام پيامبريم براي رهبر سزاوارتريم. من همين منطق شما را عليه شما بكار مي گيرم. ما به رسول خدا چه در زمان حيات و چه در زمان مرگش نزديك تريم. سخنان امام چنان موثر افتاد كه بشير ابن سعد، اولين شخصي كه با ابابكر در سقيفه بيعت كرده بود، خطاب به امام گفت: اگر انصار قبلا اين سخن را از تو شنيده بودند همه با تو بيعت مي كردند. بنابر گفته مسعودي هنگامي كه خبر بيعت با ابابكر به امام رسيد و اينكه ابابكر عليه انصار گفته است كه او از طايفه قريش و از درختي است كه پيامبر هم از اوست، امام فرمود: اگر امامت حق قريش است من سزاوارترين فرد از قريش به آن هستم و اگر حق قريش نيست سخن انصار صحيح است.

امام خطاب به خلفاي ثلاثه و گروهي ديگر از اصحاب پيامبر به مسئله برادري خود با پيامبر و اينكه رسول خدا پسر عموي او و پدر همسر او مي باشد و نيز حديث منزلت اشاره فرمود و برتري خود را به آنها اعلام داشت.

در نهج البلاغه آمده است كه امام مي فرمود: نست ما برتر و پيوند ما با رسول خدا نزيدك تر است.

در خطبه 192 باز امام به پيوندخاص خود با پيامبر و اينكه از كودكي با پيامبر بوده است و به دست مبارك ايشان تربيت يافته است اشاره مي كند و مي فرمايد: من مانند بچه شتري كه به دنبال مادرش حركت مي كند و هرگز از او جدا نمي شود از پيامبر تبعيت مي كردم.

امام در جواب نامه معاويه كه در آن خليفه اول و دوم را برترين فرد از اصحاب پيامبر دانسته بود ضمن رد اين سخن مي فرمايد:“ نحن مره اولي بالقرابه و تازه اولي بالطاعه. ما به جهت خويشاوندي از يكسو و به لحاظ پيروي از پيامبر از سوي ديگر، براي رهبري شايسته تريم”

امام خطاب به ابوبكر در ضمن دو بيت شعر چنين مي فرمايد: “ حكومت تو يا مستند به مشورت با مسلمين است و يا مبتني بر خويشاوندي پيامبر اولي صحيح نيست؛ زيرا بسيار از كساني كه اهليت مشوره دارند در جلسه سقيفه حاضر نبودند، دومي نيز ناتمام است، زيرا فردي غير از تو نيز وجود دارد كه به پيامبر نزديك تر است.

قبلا اشاره كرديم كه انتخاب ابابكر از روي مشورت با مسلمانان صورت نگرفت. بلكه عمر و اباعبيده جراح بودند كه پيشنهاد بيعت با ابابكر را دادند و سپس اين دو به همراه اسيد بن خضير و بشير ابن سعد و سالم مولي ابي حذيفه با او بيعت كردند. بعد هم عمر با ايجاد جو ارعاب از مسلمين بيعت گرفت؛ از اين رو “ماوردي” مي گويد: عده اي معتقدند كه براي تعيين امام حضور اهل حل و عقد لازم است؛ ولي اين سخن ناتمام است؛ زيرا در خلافت ابي بكر تنها حاضرين رآي دادند و منتظر غايبين نشدند و بعضي مي گويند: بيعت 5 نفر كافي است؛ زيرا 5 نفر فوق با ابابكر بيعت كردند و بعضي بيعت سه نفر بلكه يك نفر را نيز كافي مي دانند.

علامه اميني مشابه اين سخن را از امام الحرمين جويني (متوفي 478) در كتاب “ارشاد”  و نيز از ابن العربي مالكي در “شرح صحيح ترمذي” نقل مي كند كه اينان نيز بيعت كردن يك يا دو نفر را كافي مي دانند و مستند آنها بيعت با ابابكر است.


منابع :

                            1.              امام علي و زمامداران. مير جليلي، علي محمد. انتشارات وثوق. چاپ دوم 1379.

                            2.              زندگاني خاتم پيامبران و ائمه معصومين(چهارده معصوم). اسرار، مصطفي. انتشارات مارليك. چاپ سوم پاييز 1376.

                            3.              تاريخ سياسي صدر اسلام. ترجمه و تدوين دكتر افتخار زاده، محمد رضا. انتشارات رسالت قلم. چاپ اول تابستان 1377.

                            4.              علي از زبان استاد مطهري. عزيزي عباس.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 11:27 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

تحقیق کامل درمورد امام علی (ع) و خصوصیات او

بازديد: 349

 

تحقیق کامل درمورد امام علی (ع) و خصوصیات او

فهرست:

 

كدام آيه عظمت مولا را بهتر نشان مي شناساند؟                                                                2

مقام علمي علي(ع)                                                                                              3

نهج البلاغه شريف                                                                                              4

مقايسه علي (ع) با پيغمبر اولوالعزم                                                                            4

خوابيدن در جاي پيغمبر (ليله المبيت)                                                                       5

علي (ع) در بدر و حنين                                                                              6

علي (ع) و ديگر عزوات                                                                                6

تطميع نيز مانند تهديد در علي(ع) بي تأثير است                                                            7

رعايت مصلحت اسلام و صبر بر شدائد                                                                        8

علي (ع) از زمامداري گذشت تا آنچه را حق نمي دانست امضا نكند.                                       9

نمونه دادگستري مولي                                                                                          10

شمه اي از برنامه زندگي علي (ع)                                                                             10

دادخواهي عجيب                                                                                                12

دادستاني ديگر                                                                                          12  بخشندگي علي (ع)                                                                                      13

شهامت و شجاعت بي نظير                                                                                          14

فرد فرد انبيا را هم نمي توان با علي (ع) مقايسه كرد                                                                    15

مردم ديگر لايق حكومت علي (ع) نبودند                                                                       16

حكومت دادگري و برابري و آزاي                                                                       18

علي (ع) اسطوره عدالت                                                                                   21

ازدواج و فرزندان                                                                                         25

خدمات علي (ع) به اسلام                                                                                        27

دين و فلسفه از ديدگاه علي (ع)                                                                                 30

علي (ع) و جانشين پيامبر                                                                                        33

شهادت حضرت علي (ع)                                                                                37

منابع                                                                                                              45

 


كدام آيه عظمت مولي را بهتر مي شناساند؟

(يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك فان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس)

مهمتر از همه است زيرا خداوند مي فرمايد اي پيغمبر آنچه بسوي تو فرود آمده به مردم برسان كه اگر نكردي وظيفه رسالتش را انجام نداده اي و خداوند ترا از مردم نگهداري مي كند. و چنين تهديد عجيبي كه اگر پيغمبر دستوري را تبليغ نكند اصلا به وظيفه پيغمبري عمل نكرده و مثل اين است كه هيچ يك از عقايد و احكام را ابلاغ نفرموده باشد، در سراسر قرآن نظير ندارد آنهم در حجه الوداع كه اصول دين از توحيد و نبوت و معاد و فروع آن تماما بمردم تبليغ شده و سالهاي است كه بتمام دستورات و احكام از نماز ورزه عمل شده و خمس و زكوه پرداخته و مناسب حج را با پيغمبر انجام داده اند. غزوات بدر و خندق واحد را گذرانده اند، يعني به وظيفه جهاد نيز عمـل كرده اند آنوقت چه دستور مهمي است كه آنرا از ترس مردم تبليغ نكرده و آن مردم كيستند كه آنحضرت از آنها بيمناك است، در صورتيكه مشركين مغلوب شده و فتح مكه، اسلام را بر همه نيروها و طوايف پيروز گردانيده است، بسيار روش اين كه اين امر مهم جزو ولايت و نصب امير المومنين به امامت و خلافت نمي تواند باشد كه مطابق عقيده شيعه شرط قبول همه طاعات است بنابر اين تمام دين بدون اين شرط مقبول نيست پس اگر ولايت ابلاغ نگرديد مثل اينست كه وطيفه رسالت انجام نشده است و پيغمبر از خود مسلمانها خائف بود ه است كه حسد و كينه آنها نسبت بشخص علي (ع) موجب اختلاف در دين و تزلزل اركان اسلام نگردد.

والا در چند آيه قبل از اين خداوند بمسلمين مي فرمايد:«اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلاتخشوهم» از كفار نترسيد كه ديگر آنها مأيوس شده اند از آنكه بتوانند بدين شما صدمه بزنند. امير مؤمنان در نهج البلاغه مي فرمايد: لم يوجس موسي حيفه علي نفسه بل خاف من غلبه الجهال و دول الضلال(يعني موسي بر جان خويش نمي ترسيد بلكه بيم داشت كه نادانان غلبه كنند و حكومتهاي گمراه روي كار آيند)

ترس پيغمبر بزرگوار اسلام نيز از اين قبيل بود.

 

مقام علمي علي(ع)

مكرر مولا از علم خويش سخن گفته چه با اشخاص و چه در منبر مثل آنكه به كميل فرمود(ان هيهنا لعلماّ جماّ) يعني در اينجا( اشاره بسينه مباركش كرد) هر آينه دانش بسياري است يا در خطبه شقشقيه گفت «ينحدر عني السيل و لايرقي الي الطير» يعني سيلهاي دانش از كوهسار وجودم سرازير مي شوندو پرنده اي بر فراز قله هستي من بالا نتواند رفت. حال از شما آقايان مي پرسم زمان خلافت آنحضرت دروه ايست كه ايران و عراق و شامات و مصر و روم فتح شده است و دانشمندان اين ممالك متمدن رفت  آمد به پايتحت علي دارند، خود مسلمانها نيزبا حرص تمام در علوم پيشرفتهاي نماياني حاصل نموده، در ميان اهل كتاب از يهود و نصاري و دانشمندان زردشتي هم، علما و روحانين بزرگي پيدا مي شوند علي روي منبر در مسجد عظيم كوفه خطاب بجميع حضار نموده فرياد مي زند سلوني قبل ان تفقدوني فلا بطرق السمإ اعلم مني بطرق الارض«هر چه مي خواهيد از من بپرسيد كه براههاي آسمان داناتر از طرق زمينم» و از همه طرف سئوالات مختلف مي شود و بهمه چيز پاسخ قانع كننده مي دهد آيا سراسر تاريخ حيات بشر، ديگري را هم غير علي نشان داد ه است كه در برابر عموم مردم چنين ادعاي عجيبي بكند و از عهده هم بر آيد بعضي از كم خردان پس از وي به تقليد آنحضرت اين ادعا را كردند و في المجلس رسوا شدند.

 

نهج البلاغه شريف

نهج البلاغه قرآن دوم و يا دوم قرآنست آقاي سيد هبه الدين شهرستاني در كتاب المعجزه الخالده مي نويسد انجمني در هند از اساتيد و ادبا تشكيل شده بود و در خصوص اينكه كسي نمي تواند مانند قرآن بياورد گفتگو مي شد استاد ادب عربي در دانشكده «عليگده» مستركر نيكوانگليسي مسيحي مي گويد« قرآن برادر كوچكتر بنام نهج البلاغه دارد شما اول بشري پيداكنيد كه منندش بياورد تا برسيم بخود قرآن» و باز همين آقا مي گويد دانشمندي آلماني بمن مي گفت اگر امروز علي زنده بود و مانند همين بيانات و خطبه ها ايرا د مي كرد مسجد كوفه از شاپوهاي فرنگي پـر مي شد كه از اقطار عالم براي استماع سخنش گرد مي آمدند.

 

مقايسه علي(ع) با پيغمبر اولوالغزم

1-         كليم خدا حضرت موسي ابن عمران بنص قرآن عرض مي كند رب ارني انظر اليك يعني پروردگار من خود را بمن بنمايان كه بسويت بنگرم جوا: لن تراني(يعني هرگز مرا نخواهي ديد) شنيد ولي از علي پرسيدند آيا پروردگارت را ديده اي؟ فرمود: كيف اعبد ربالم اره يعني چگوه خدائي را كه نديده باشم ميپرستم عرض شد چگونه ديده اي فرمود ديده ها بديدار طاهري ويرا نبينند ولي دلها بحقايق ايمان او را مي بينند.

2-         حضرت ابراهيم پدر انبيإ عرض مي كند پروردگارا بمن نشان ده كه چگونه مرده را زنده مي كني؟ فرمود مگر ايمان نياورده اي عرض كرد چرا ولي براي اينكه قلبم مطمئن شود، خداوند دستور كشتن چهار مرغ داده و بعد آنها را زند ه كرد تا وي آرامش دل حاص كند و علي مي فرمايد لو كشف الغطإ ما ازددت يقياّ يعني اگر پرده(بين ما و عوامل بعد از مرگ) برداشته شودبر يقينم افزوده نمي شود پس چنين شاهدي كه نه تنها از علم پيغمبر و وحي آگاه است بلكه باب مدينه ان علم و ساقي كوثر دانش نبي است و ديگران بايد از او بياموزند و فرا گيرند از جنبه علمي خطا نمي كند و باشتباه نمي افتد.

 

خوابيدن درجاي پيغمبر(ليله المبيت)

شبي كه پيغمبر مي خواست از مكه هجرت فرمايد و تمام قبائل عرب براي قتلش همدست شده و شجاعترين مردان و جوانانشان را فرستاده بودند و آنها برحسب آداب عرب از اينكه شبانه بخانه اش هجوم ببرند امتناع نمود ولي خانه را محاصره كردند تا آنجناب خارج نشود و از پشت ديوار كوتاه منزل رختخوابش را زير نظر و تحت مراقبت گرفتند در چنين وضعي يك فرد فداكار  لازم بود تا از جان خود گذشته در بستر پيغمبر بخوابد تا وي بتواند از شهر خارج شود، و تا صبح كه آنان كشيك دادند خود را به پناهگاهي برساند و بديهي است كه چنان كسي كه برختخواب رسو ل اكرم مي رود وسيله نجات او و معطل ماندن  و بيخبر نگاه داشتن محاصره كنندگان مي شود بايد خودرابراي شمشير برنده آن درندگان خونخوار آماده نمايد، و چنان ازجان گذشته اي جز علي نبود و خداوند اين فداكاري علي را ستود و من الناس من يشري نفسه ابتغإ مرضاه الله و الله رؤف بالعباد 207 بقره. در تمام غزواتيكه با پيغبر بود چنان بي باكانه بسوي مرگ مي شتافت كه دلاورترين دلاوران جهان به حيرت و تعجب و تحسي و امي داشت مأمون خليفه دانشمند عباسي. طبق نقل عقدالفريد وقتي در برابر چهل تن از برجسته ترين علماي بغداد كه بزرگترين دارالعلم دنيا در آنزمان بود بمناظره پرداخت و برفضليت امير المؤمنين بر صحابه ( و در حقيقت بر جميع خلق خدا) استدلال مي نمود از جمله گفت « بعد از شهادتين هيچ عمل صالحي از جهاد بخصوص در صدر اسلام برتر نيست و در جميع غزوات علي از همه برتر بود.»

 

علي (ع) در بدر و حنين

مثلا جنگ بدر كه نخستين غزوه مسلمين بود و پشت كفر را شكست و پشت اسلام را راست كرد از شصت و دو نفريكه از مشركين كشته شدند بيست ودو نفر را كه برجسته تر بودند علي كشت و چهل نفر ديگر را تمام قشون اسلام به كمك علي. در غزوه حنين، وقتي مسلمانان فاتح از مكه برگشته وارد دره حنين شدند بطوري قبائل مختلف عرب از نقيف و هوا زن و غير آنها بر مسلمين حلمه بردند كه وحشت عجيبي برآنها مستولي گرديده و رو بفرار نهاده پيغمبر را گذاشتند و رفتند فقط هفت نفر باقيمانده و در حقيقت، بآنحضرت پناه بردند و علي تنها مي جنگيد تا دشمن را عقب زد و به مسلمانها نيرو بخشيد تا برگشتند و غالب شدند.

 

علي (ع) و ديگر غزوات

مأمون  بعنوان نمونه اين دو غزوه را كه اولين و آخرين جنگ با مشركين است انتخاب نموده است در هركدام از اين دو پيكار اگر مسلمانها شكست مي خوردند نامي از اسلام نمي ماند؟ و اگر علي نبود شكست حتمي و اجتناب ناپذير بود و گرنه در تمام غزوات جانبازي عـلي و مردانگيهاي بي مانندش پرچم اسلام را برافراشته و بيرق كفر را سرنگون مي ساخت مگر در احد نبود كه خواص صحابه، پيغمبر را تنها گذاشته و رو به فرار نهادند؟ جز علي كه پروانه وار دور شمع وجود پيغمبر مي چرخيد و دسته هاي مهاجم را عقب ميراند در خندق جز او كه بود كه در برابر مبارز طلبي آن غول كوه پيكر و جنگجوي شجاع و مشهور عرب عمر و بن عبدود قد برافراشت و با كشتن او وحشتي در قلب احزاب كه آنطرف خندق بودند افكند تا شبانه فرار كردند.بي سبب نيست كه پيغمبرفرمود يك شمشير زدن علي در روز جنگ خندق از عبادت جن و انس تا روز قيامت افضل و بهتر است. اينها جنگهاي دوره جواني او است، موقعي هم كه موي سر و ريش مباركش سفيد شده بود همين نشاط و حرارت و مجاهدت را براي جانبازي داشت در غزوات جمل و نهروان و صفين نيز همان مردانگي و شهامت  و مرد افكني جواني را داشت و عشقش بشهادت شديدتر گشته بود.

 

تطميع نيز مانند تهديد در علي(ع) بي تأثير است

اما تطميع، بزرگترين معشوق و معبودآدمي ثروت و مقام است و علي كسي است كه حتي از دسترنج خود هرچه تحصيل كرد بمستحقين بخشيده و هيچ شبي را سر بر بستر ننهاده مگر اينكه هر چه داشته قبلا انفاق فرموده است علي باغات فراواني با آب چاه بوجود آورد و قنواتي حفر كرد، گمان مي كنم در حصوص قنات ينبع بودكه خواندم وقتي با كلنگي همي زد و آب فوران كرد، از قنات بالا آمد و فرمود بوارثانم مژده دهيد كه از اين ثروت سرشار سهمي ندارند و من آنرا وقف زائران خانه خدا نمودم علي بحاكم بصره عثمان بن حنيف مي نويسد:

« پيشواي شما از دنيا بدو جامه ژنده و از خوراكش بدو گرده نان جوين قناعت نموده است

سوگند بخدا كه خرده طلائي نيندوخته و از غنيمتهاي آن پس اندازي ندارد» علي كه تا آخر عمر به نان جو و جامه كهنه اكتفا كرد حتي آنگاه هم كه زمامدار كشور پهناور اسلام شد، همچنين نسبت بجاه و مقام بي ميل و بي اعتنا بوده است.

 

علي (ع) بعد از پيغمبر حتي پس از شيخين بخلافت رغبت و بعد از عثمان از آن نفرت داشت.

آري پس از پيغمبر بسيار علاقمند بود كه همانطور كه خدا و پيغمبر معين فرموده اند جانشين پيامبر شود و دنبال كارهاي آنحضرت را در تربيت بشر و تزكيه نفوس و تهذيب اخلاق عمومي و اصلاحات اجتماعي بگيرد و سخت متأثر شد كه نگذاشتند وصيت رسول اكرم عملي شود ولي بعد از آنكه ديگران بر منبر پيغمبر نشيتند و افكار عوض شد و بسياري از حقايق ديني از ميان رفت و حق و باطل درهم آميخت و ارزشهاي اجتماعي تغيير كرد و خلاصه رشته تربيتي پاره شده و كاربه مجراي ديگري افتاد، ديگر هيچكس نديد كه علي رغبتي براي زمامداري مسلمانان از خود نشان داده باشد و يا اظهار تمايلي بخلافت نموده باشد.

 

رعايت مصلحت اسلام و صبر بر شدائد

علي در تمام مدت خانه نشيني اش هيچگاه از مصالح عاليه كشور و ملت اسـلامي غلفـت نمي فرمود و با شجاعت و شهامت بي مانندش براي رعايت مصلحت اسلام و مسلمين در برابر ستمهائي كه بر او وارد مي شد صبر ميكرد. مي ديد مقاميش را بنا حق تصرف كرده و حقوقش را غصب و ميراثش را نهب و غارت مي كنند او باتألمات روحي شديد مانند كسيكه لقمه در گلو و خاشاك در چشمش مانده باشد خاموش ميماند و دست بشمشير نميبرد، و باز خليفه اول هنگام مرگش عروس خلافت را بدامان دومي انداخت بازشكيبا ماند و خليفه دوم حق غصب شده علي را بشوري وا گذاشت و او را كه خدا و پيغمبرش بلند كرده بودند پست كرد و در رديف طلحه و سعد و قاص و عبدالرحمن بن عوق قرار داد، علي اين توهين و تحقير را تحمل كرد و بمنظور حفظ وحدت جامعه اسلامي دم برنياورد و موقعيكه عبدالرحمن عوف دست بدست علي زد و گفت با تو بركتاب خدا و سنت پيغمبر و روش دو پيرمرد(ابوبكر و عمر) بيعت مي كنم علي گفت كتاب خدا و سنت پيغمبر درست، اما رويه شيخين را نمي پذيرم و مقلد آنها نمي شوم بلكه خودم عقيده و رائي دارم.

 

علي (ع) از زمامداري گذشت تا آنچه را حق نمي دانست امضا نكند.

دقت بفرمائيد عثمان براي رسيدن به مقام خلافت اين شرط را پذيرفت كه بر روش آن دو خليفه برود ولي نه تنها مانند آنها نبود بلكه بكتاب خدا و سنت پيغمبر نيز عمل نكرد. او نه تنها خودش كاخهاي مجلل ساخت و اثاثه فاخر و زندگي پرتجمل داشت بحدي كه همين عبدالرحمن بن عوف شهوهر خواهرش كه در بيعت كردن با او پيشقدم شده او را بخلافت رسانده بود در سر سفره اش بوي اعتراض نمود و از او چنان كتك و لگدي خورد كه پس از چند روز جان سپرد. بعلاوه دست تمام عمال و خويشانش از اراذل و اولادش بني اميه را باز گذاشت تا هرچه بخواهند از بيت المال مسلمين و اموال عمومي و حقوق مردم بينوا و بي پناه بچاپند و حيف و ميل نمايند، ولي علي كه در تقوي و زهد بمراتب از شيخين برتر و بالاتر بود و اگر بر روش آندو رفتن را هم قبول ميكرد احدي نميتوانست بر او اعتراض كند با اينحال فقط چون روش انها را حق نمي دانست و نمي پسنديد قبول نكرد و با صراحت رد نمود و با رد هم يك كلمه از زمامداري ممالك پهناور اسلام چشم پوشيد. بنابر اين بعد از شهادت قولي و عملي پروردگار بر حقانيت دين اسلام و صدق پيغمبر خاتم (ص) با شهادت مردي چون علي(ص) كه نه در علمش خطا و اشتباه تصور مي رود و نه در عمل ممكن است تحت تأثير تطميع و تهديد واقع شود، كاملا مدعا ثابت مي شود. اين از لحاظ قضائي و بروش اثبات دعاوي درمحاكم است ولي شما ازهر طريق ديگر هم كه بخواهيد مطلب را بررسي نمائيد باز وجود مبارك علي برهان قاطعي بر حقانيت اين دين شريف خواهد بود مثلا در انجيل است « كه هر درختي را از ميوه اش بشناسيد» البته كه اين گفتار بسيار پر مغز و متين و حكيمانه است. حال آيا ديني كه ثمره اش علي و همسر و فرزندانش باشند مي تواند در حقانيتش ترديد كرد؟

 

نمونه دادگستري مولي

حال بدادگستري علي بنگريد كسيكه مملكت انوشيروان يكي از استانهاي كشور پهناور او محسوب مي شود از استاندار خود بازخواست مي كند و نامه اي مفصل باو مي نويسند كه چرا دعوتي را پذيرفته است كه مهمانانش توانگران بوده و فقرإ محروم بوده اند و در همان نامه مي گويد پيشواي شما منم كه تمام جامه ام يك پيرهن و يك زير جامه مندرس است و خوراكم شبانه روز دو گرده نان جو نيز مي نويسد «اگر بخواهم مي توانم از مغز گندم و عسل مصفي خوراك و از ابريشم پوشاك براي خود فراهم نمايد ولي محال است كه هوس بر من غالب شود و ميل و آز بانتخاب طعامها بكشاندم با اينكه شايد در دورترين نواحي كشورم مانندحجاز ويمامه كسي گرسنه بوده و بغذاي خوب دسترسي نداشته باشد»

 

شمه اي از برنامه زندگي علي(ع)

زمامداريكه كشوري بآن عظمت را اداره مي كند در تمام شب، يا صداي دعاو قرآن و نمازش بلند است و ريشش را بدست گرفته در محراب عبادش همچون مارگزيده بخود مي پيچد و گريه مي كند و فرياد ميزند « اي دنيا غير علي ديگري را بفريب كه من ترا سه طلاقه كرده ام كه رجوع در آن ممكن نيست» و از خوف خدا غش مي كند يا غذا براي بيوه زنان و يتيمان و بينايان بردوش مي كشد و در خانه ها ميبرد، اما روز تا صبح مي دمد خودش اذان مي گويد و امام جماعت است و پس از آن قاضي است و در دكه القضا برتق وفتق امور مي پردازد و حل و فصل دعاوي مي كند، بطوريكه تا هنوز هم محاكم قضايي جهان را با عجاب و تحير واداشته است، و خود خطيبي بليغ است و تنها او است كه مستمعش همام از تاثير سخنش در وصف پرهيزگاران صيحه اي زد و افتاد و مرد. و باز همين عابد شب زنده دار و همين پيشنماز باتقوي و همين واعظ و عالم با عمل و همين قاضي لايق و دادگستر، سر فرمانده قشون است و در ميدانهاي جنگ جمل و صفين و نهروان و درسن پيري صفها را مي شكند و خود و زره بر سر و تن دلاوران مي شكافد و گاه بر فرق و گاه بر ميان مي زند و تنهاي غرق در اسلحه را از قدو يا از كمر بدونيم مي كند و زهره شير از هيبش اب مي شود علاوه بر جنگهاييكه در دوره جواني در ركاب پيغمبر مي كرد و همه ميدانيم و با اينهمه وظائف سنگين و كارهاي بزرگ و فراوان شكمش از نان جو سير نمي شود و جامع كرباسش را بقدري وصله ميزند كه از وصله زننده اش حجالت مي كشد و بجاي كاخي مجلل در كوخي گلين زندگي مي كند. در وصيتش از بن ملجم فراموش نمي كند و فرزندانش را اكيدا توصيه مي فرمايد كه اگر باين زخم مردم هرگاه بتوانيد خود را راضي كنيد از او درگذريد و وي راعفو كنيد كه نزديكتر بتقوي است و اگر دلتان راضي نشد كه او را ببخشيد فقط در برابر ضربتي كه زده يكضربت بيشتر بر او نزنيد، در مدت بيماريش دستور ميد اد كه از غذا دادن بقاتلش غفلت نكنند و گاهي ظرف پر از شيري را بر ميداشت و ميفرمود باو بدهيد كه گرسنه نماند اين است كه شهريار مي گويد- تو خدائي مگر اي دشمن دست؟ آيا چنين عدالتي هم گوش بشر شنيده و چشمش ديده است؟ آيا انبيائي كه بسلطنت رسيدند امثال داود وسليمان قابل قياس باعلي هستند؟ نه بخدا قسم ابتدا نمي توان آنها را با همان مقام نبوتشان در برابر علي قرار داد تا چه رسد بافراد عادي.

دادخواهي عجيب

زمامدار مقتدري كه پيشواي مذهبي مسلمين نيز هست از يكي از رعاياي پستش كه كافر است شكايت بقاضي مي برد در دوران زمامداريش زره اش را در دست مردي نصراني شناخت و نزد شريح قاضي رفت و دادخواهي كرد، شريح پس از احضار نصراني و انكار نمودنش بحضرت گفت شما بايد شاهد بياوريد كه زره از شما است، حضرت فرمود رسم قضا همين است ولي من شاهد ندارم، شريح گفت پس نمي توانيم زره را بگيريم و نصراني را مرخص كرد، او زره را برد و حضرت بدنبال سر او نگاه ميكرد آنمرد چند قدمي كه رفت برگشت و عرض كرد زره از شما است و من بعد از جنگ صفين در بين راه از روي شتريكه از شما بود افتاد برداشتم و با ديدن اين عدالت اسلام آورد و از ياران با وفاي آنحضرت شد.

 

داستاني ديگر

در خلافت عمر با يكنفر يهودي اختلاف پيدا كرد و نزد شريح بمرافعه آمدند، عمر بحضرت گفت اي اباالحسن برابر طرفت بنشين حضرت متغير شد ولي چيزي نفرمود تا گفتگو تمام شد عمر كه تغير حال آقا را دريافته تبود عرض كرد شما ناراحت شديد كه در مقابل يكنفر يهودي نشستيد، آن بزرگوار فرمود ناراحت شدم ولي نه براي آنچه گفتي بلكه باين جهت كه مرا با احترام اسم برديد و او را بنامش صدا كرديد و اين برخلاف عدالت بود. اين است تفاوت عدالت و عدالتخواهي علي با عدالت ساير افراد بشر همچنين است سخاوت و يا شجاعت كه نمي توان بخشندگي و يا دليري امير المؤمنين را از سنخ سخا و شجاعت ديگران دانست.

 

بخشندگي علي (ع)

تاريخ نام بخشندگاني از عرب را هم در جاهليت و هم در اسلام ثبت كرده است ولي هيچيك از بخشندگان عرب و غير عرب شباهتي بعلي ندارد.

علي از لحاظ خانواده فرزند بزرگترين شخصيت بطحا(شيخ الاباطح) جناب ابوطالب است و نيز قبيله اش، قريش ممتاز ترين قبائل مي باشد و باز در اين قبيله از برجسته ترين بطون يعني بطن هاشم است شخصيت خودش از حيث دانش وسيع و تقواي بي نظير و ساير فضائل اخلاقي و دامادي و برادري و خويشي با پيغمبر و محبوبيت فوق العاده اش در نظر آن بزرگوار او را بعد از پيغمبر بزرگترين فرد جامعه اسلامي قرار داده است.

با اينهمه مانند يك كارگر عادي كار مي كند و با كار بسيار و مستمر و زحمت فوق العاده قنواتي احداث و چاههاي آب حفر و باغاتي بوجود آورده است و از غنائم جنگ هم سهم داشته است ولي اين عايدات را در راه خدا ميداد و خودش حتي در زمان خلافتش با دو تكه جامه ژنده و شبانه روز با دو قرص نان جو سبوس نگرفته قناعت مي كردو چه بسا كه همان نان جو راهم مي بخشيد و گرسنه مي ماندو خانواده اش از او پيروي مي كردند و اتفاق افتاد كه سه شب متوالي بترتيب مسكيني و يتيمي و اسيري هنگام افطار سر رسيدند و هر سه شب علي و افراد خانواده اش تنها خوراكشان را بسائل دادند و خودبا آب افطار كردند و با همان آب روزه گرفتند بديهي است كه جز خداوند هيچ زبان و بياني قادر بر ستايش چنين سخائي و ايثاري نيست.

 

شهامت و شجاعت بي نظير

هيچ مردي با آن دليري و نيرومندي خارق العاده مانند او از جنگ پرهيز نداشت در هر يك از جنگهاي جمل و صفين و نهروان كوششهاي بسيار كرد تاخوني بر زمين نريزد در جنگ صفين كه معاويه آب را بروي او و سپاهيانش بسته بود علي مي كوشيد تا با مذاكره معاويه را وادار بعدم ممانعت كند و او حاضر نمي شد تا قشون بفرياد آمد كه آقا مي خواهي پيش از جنگ ما را بهلاكت رساني آنگاه ناچار دستور حمله داد و آب را گرفت ولي او آب را بروي معاويه و لشگريانيش نبست در همين جنگ پيش از برخورد با دشمت بسپاهيانش چنين سفارش مي فرمايد:

« تا آنان جنگ با شما را آغاز نكرده اند شما به پيكار با آنها نپردازيد» آنگاه سفارشاتي درباره كساني مي كند كه از جنگ پشت كرده يا زخم خورده يا ديگر قادر بدفاع از خودنيستند كه آنها را نكشند و صدمه نزنند مخصوصا راجع به زنها توصيه مي فرمايد كه آزاري به آنها نرسانيد هر چند به اعراضتان فحش و بفرمانروايانتان دشنام دهند.

رفتار جوانمردانه و بزرگوارانه اي كه با پيمان شكنان جنگ جمل كرد براستي شگفت انگيز و حيرت آور است و جز رفتار پيغمبر بعد از فتح مكه و نظير و شبيهي در تاريخ بشر ندارد كسانيكه بر روي امام بر حق شمشير كشيده و كمر به قتلش بسته بودند و كشتاري عظيم نموده از هيچ جنايتي فروگذار نكردند پس از شكست بر مرگ آنها سخت متأثر شد و معامله مسلمان با آنها فرمود و اموالشان را بوارثانشان بازگرداندو مخصوصا با عايشه كه اساس فتنه و ام الفساد بود چنان محترمانه سلوك فرمود كه احدي تصور نمي كرد و درجواب معترضان فرمود ولها حرمتها الاولي و الحساب علي الله يعني احترام نخستينش را كه همسر پيغمبر بوده است بايد داشت و حسابش بر خداست رفتارش را در جنگ خندق با عمر و بن عبدود همه شنيده ايم كه وقتي روي سينه اش نشست تاسر نحسش را جدا كند او آب دهان بصورت مبارك مولي انداخت حضرت فوري برخاست و پس از مدتي دوباره براي انجام مقصود برگشت و عمر  علت را جويا شد فرمود نخواستم قصد تشفي نفس با نيت من بياميزد- گفت من تيغ از پي حق مي زنم بنده حقم نه مامور تنم- آيا ساير دلاوران و كشور گشايان نامور تاريخ از اين نوع فضائل صفات و مكارم اخلاق هم بهره اي داشته اند شهامت و شجاعت علي و فداكاري او را بايد پيغمبر بستايد كه در روز خندق فرمود« يك ضربت علي برتر از عبادت جن و انس تا رستاخيز است» و بايد جبرئيل بستايد كه در احد آوازش ميان زمين و آسمان پيچيد كه « جوانمردي جز علي و شمشيري جز ذوالفقار نيست» و بايد خدا بستايد كه چنين ستود و من الناس من بشري نفسه الخ و همچين است ساير اوصاف برجسته و فضائل اخلاقي مولي كه فقط زبان وحي و بيان پيغمبر از عهده ستايش آنها بر مي آيد.

 

فرد فرد انبيا را هم نمي توان با علي (ع) مقايسه كرد

زيرا پيغمبران حتي اولوالعزم و صاحبان شرايع هر كدام در يك يا دو صفت برجسته و ممتازند ولي علي(ع) به تنهائي جامع جميع همان صفات برجسته و ممتاز مي باشد و اين عين فرمايش پيغمبر است مرحوم علامه اميني اعلي الله مقامه در جلد سوم الغدير از معتبرترين كتب شيعه و سني از چندين طريق با اختلاف تعبير از پيغمبر نقل كرده و سيد جليل سيد شرف الدين قدس سره در مراجعه 48 از كتاب مراجعات از صحيح بيهقي و مسند احمد حنبل نقل فرموده و در پاورقي افزوده است كه ابن ابي الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه و امام فخر رازي ذيل آيه مباهله از تفسير كبيرش حديث را نقل و تصريح نموده كه موافق و مخالف آن را مقبول و مسلم داشته و جمعي ديگر از بزرگترين علماي سنت كه نامشان در الغدير و مراجعات آمده است همگي نقل نموده اند كه پيغمبر اكرم فرمود:

« هر كس بخواهد به آدم درعلمش بنگرد و به نوح در حكمتش و به ابراهيم در حلمش (يا در خلتش) و به موسي در هيبتش (يا در صولت و شدتش) و به عيسي در زهدش ( يا در پارسائي و عبادتش) و به محمد (ص) در تماميت و كمالش پس به علي بن ابيطالب بنگرد»

آيا ستايشي از اين بالاتر مي شود كه برجسته ترين اوصاف انبيا عموماً و تماميت و كمال پيغمبر بعلي 0ع) منتقل شد بنابر اين لازم است كه عموم كمالات پيغمبر را آن حضرت داشته باشد فقط تفاوت ميان آن دو بزرگوار در اين است كه محمد(ص) از جانب خدا و علي (ع) از جانب محمد(ص) منصوب و معين گرديد اين است كه پيغمبر او را برادر خود ساخت و دوبار با او عقد برادري خواند و خداوند در آيه مباهله نفس پيغمبرش ناميد- لك ذت كذاته حيث لولا انها مثلها لما آخاها.

 

مردم ديگر لايق حكومت علي (ع) نبودند

فساديكه بر اثر خلافت آن سه خليفه در جامعه اسلامي شايع شد مردم ديگر لايق حكومت علي نبودند بلكه حاكمي ستمگر فريبكار و پليد مي خواستند مولي در يكي از خطبه ها مي فرمايد« هان بخدا قسم بر شماآن جوان قد بلند متكبر ثقيف مسلط  خواهد شد» آنگاه حجاج را محاطب ساخته مي گويد« بيا- يا بيار آنچه بايد براي اين مردم بياري اي ابا و ذحه»

آري بعد از علي ديگر مسلمين فرمانرواي خوب نديدند (حكومت حضرت حسن هم كه دوام نيافت) بيست و پنج سال حكومت خلفاي سه گانه مسلمانها را فاسد كرده بود، درست است كه اين فساد بيشتر در حكومت عثمان پديد آمد و شيخين ظواهر را تا حدي حفظ مي كردند و از اين جهت قابل قياس با عثمان نيستند ولي باز كار آن دو پير مرد عيوبي دارد كه در كار عثمان نيست:

اولا غصب خلافت بوسيله آن دو انجام يافت و خشت اول را آنها كج گذاشتند وعثمان چنين جربزه اي نداشت.

ثانيا خلافت عثمان مولود خلافت آنها و نتيجه كارآنها و نقشه انها و محصول شوراي عمري بود.

ثالثا چون وجه و عنوان شيخين بمراتب بيش از عثمان و امثال عثمان بود كارهاي خلاف آنها در جامعه اثر بد مي گذاشت و براي ديگران سرمشق مي شد و مردم را در هتك حرمت دين و اركان دين جري مي ساخت مثل اينكه معاويه در نامه اش به محمد بن ابي بكر مي نويسد ما نسبت بعلي هر چه مي كنيم از پدرت تبعيت مي نمائيم و آنها را توضيح مي دهد يا مي گويد من اگر يزيد را بجانشيني برگزيدم و آنها را توضيح مي دهد يا مي گويد من اگر يزيد را بجانشيني برگزيدم ابوبكر هم ععر را برگزيد يا مصعب بن زبير مي گفت اگر برادرم عبدالله آتش آورد كه بين هاشــم را در دره اي كه محصور بودند آتش بزند مقصودش تهديد بود همچنانكه عمر آتش آورد كه خانه زهرا را آتش بزند و نيز عثــمان بمردم مي گفت كارهاي مرا عمر هم مي كرد و شما دم نميزديد و راست مي گفت و خلاصه پايه ناروائيها و خلافها را اين دو پير مرد گذاشتند كه خود اهل سنت همه را نوشته اند و شرح آنها مجالي وسيع مي خواهد و از بدترين كارهاي اين دو خليفه ميدان دادن به بني اميه بود با اينكه دشمني آنها را با اسلام و پيغمبر ميدانستند و علاوه بر حكومت عثمان معاويه در سايه الطاف آنان بتدريج بر چهار استان آباد و مهم ممالك اسلامي تسلط يافت  1- شام و سوريه2- اردن 3- فلسطين4- حمص و هر استاني صد هزار قشون داشت كه سر فرمانده همه آنها معاويه شد گفتيم علي بسيار علاقه داشت بعد از پيغمبر و بعد از ابوبكر نيز حتي بعد از عمر زمام امور را بدست بگيرد ولي پس از عثمان كه فساد به نهايت رسيده بود ابدا راضي بزمامداري نبود ولي بر او تحميل كردند  و او احساس وظيفه نمود و پذيرفت.

 

حكومت دادگري و برابري و آزادي

شرح اوضاع و احوال جامعه در آغاز خلافت علي(ع) يك جلسه و دو جلسه ممكن نيست مجالي وسيع و كتابي قطور لازم دارد اجمالا مولي بعد از فتنه اي كه رخ داده و پس از انقلاب و اعتشاشي كه پيش آمده و حضرت در آنها تأثيري و تفصيري نداشته روي كار آمده است جمعي در دوره عثمان محروميت كشيده اند از علي توقع جبرانش را دارند، گروهي امتيازاتي داشته در عين حال ناراضي بوده  و در قتل عثمان شركت كرده اند مي خواهند در حكومت باعلي شريك باشند جنگ جمل را همينها راه انداختند انقلابيون عزل فوري عمال عثمان را طلب مي كنند از آنطرف حزبي نيرومند مي خواهد كه قاتلان عثمان با شدت و سرعت بكيفر برسند اموي ها كه دشمنان ديرين علي هستند و در دوره عثمان قدرتي يافته و ثروتي اندوخته اند پناهگاهي استوار هم در شام دارند بفعاليت پرداخته اند و پراكندگي ها و تفرقهاي بسيار ديگر.

علي مي خواهد و ميكوشد كه در ميان اين فرقه ها يگانگي و اتحاد برقرار كند تا همه يكديگر را برادر خود بدانند كه انما المؤمنون اخوه و همواره به پارسائي و پرهيز كاري توصيه مي فرمايد در خطبه ها و نامه هايش يكسره دم از تقوي ميزد حتي در وصيتش بعد از ضربت خوردن باز گفت تقوي و تقوي از اين طرف مردم در دوران گذشته بخصوص شش سال آخر خلافت عثمان عاشق جاه و ثروت شده اند خودش در شقشقيه گفت« دنيا درديده اينها آراسته جلوه كرده و زيور و زينتش آنها را خوش آمده است»

علي آن روز چگونه مي توانست بمردم بقبولاند كه طلحه و زبير با‌آن سوابق درخشان و ستايشها كه از قول پيغمبر در باره شان نقل شده است زبيري كه حواري پيغمبر ناميده مي شد و بگفته خود علي بسياري اوقات غبار اندوه را با شمشيرش از رخسار پيغمبر زدود.

و طلحه اي كه به طلحه الخير معروف است و انگشتش را درمقام دفاع از پيغمبر در احد قطع كرده اند اين دو پيرمرد با آن سوابق و آن ريشهاي سفيد و قيافه هاي مقدس مآبانه و ذي تقوي و حسن شهرت براي مال دنيا و رياست طلبي با من ميجنگد اينها از من استانداري و فرمانداري خواستند تا مردم را بچاپند و من ندادم خونخواهي عثمان بهانه است اينها خودشان در قتل عثمان شركت داشتند و طلحه از عوامل مؤثر بود و من مدافع عثمان بودم علي كي مي توانست اين مطالب را بمردم حالي كند؟ يكي از ياران مولي در راه بصره بحضرت مي گويد اگر اينها تسليم نشدند چه مي كنيد آيا با آنان مي جنگيد؟ وقتي حضرت متوجهش مي كند كه اگر تسليم نشدند بايد با آنها جنگيد مي گويد مگر مي شود كه طلحه و زبير و ام المؤمنين بر باطل باشند؟ جنگ جمل تمام مي شود علاوه بر تفرقهائي كه قبلا توضيح داديم اينجا هم عده اي از يارانش عصباني شده كه چرا حضرت بامقتولين معامله مسلمان كرده اموالش را بوارثا نشان داده و جز غنائم جنگي بر اينهاتقسيم نفرموده است؟ جمع بسياري پس ار شكست بقشون مولي پيوسته اند با آنكه دشمن آنحضرت بوده بر اثر تبليغات او را قاتل عثمان مي دانسته اند با چنين لشگري امام بجنگ صفين مي رود و با همين قشون متفرق متشتت عصباني باز هم تا آستانه پيروزي رفت ولي حيله دشمن مانع انجام يافتن كار شد قرآنها سرنيزه رفت و در ميان قشون اختلاف افتاد و نتيجه اش اين شد كه دوازده هزار از سپاه با علي بكوفه نيامدند و مقدمات جنگ نهروان يعني جنگ داخلي و برادركشي فراهم آمد و از آنطرف معاويه با لشكري متحد  و مطيع و راضي و خوشحال بالقب اميرالمؤمنين بشام بازگشت براستي از كرامات و معجزات علي حكومت پنج سال و خرده اي كم او است آخر او چطور با چنين مردمي و با چنان اخلاق و رفتاري توانست حدود پنج سال خلافت كند خلافتي كه بقول طه حسين زمانش گذشته و زمان، زمان سلطنت بود.

معاويه مي گفت من به سه چيز بر علي پيروز شدم و راست ميگفت اول اينكه من محبوب قريش بودم و او مبغوض آنها بود آري علي بزرگان و رؤساي قريش را بنفع اسلام و بامر پيغمبر كشته بود و معاويه و پدرش در صف قريش تا فتح مكه با پيغمبر جنگيدند و نيز معاويه قريش را بر عرب و عرب را بر عجم امتياز مي داد و علي طرفدار مساوات بود اولين روزي كه بيت المال را تقسيم مي كرد بهر نفر سه درهم رسيد سه درهم هم براي طلحه و زبير كه ملياردر بودند فرستاد وآنها با تمسخر رد كردند آن ايام اختيار توده در دست رؤسا بود و معاويه آنها را بهر قيمت شده راضي ميكرد ولي علي رعايت طبقه سوم نموده خدا راراضي ميكرد« دوم اينكه من رازم را حفظ مي كردم و علي فاش مي كرد» راست است معاويه مي خواست مردم را گول بزند و علي ميخواست همه را در جريان بگذارد و بآنها شخصيت بدهد علي كار پنهاني نداشت.

« سوم قشون من بهترين و قشون علي بدترين قشونها بودند» اين همه صحيح است آن وقت بچنين مردمي آزادي مي دهد و اينها از اين آزادي سوءاستفاده مي كنند با همه اين اوضاع و احوال در حاليكه معاويه دست عمالش را در جان و مال و ناموس مردم باز مي گذارد و رؤسا و متنفذان را با پول و مقام جلب مي نمايد و هر كس طرفدار تبعيض و مخالف مساوات بوده و هر كس خيانت و جنايتي كرده يا از عدل علي نرسيده و فرار كرده اند همه را معاويه با آغوش باز مي پذيرد در همين حال علي در راه حق فوق العاده سختگير است و بعثمان بن حنيف نامه ي مفصل مي نويسد و اين صحابي با وفا و محبوبش را سخت ملامت مي نمايد كه چرا بمحلس دعوتي رفته كه فقرا درآن نبوده اند حال با اين عدل و مساوات و با اين آزاديخواهي و دمكراسي و با اين قشون و رعاياي متفرق متشتت ناراضي پر توقع و با داشتن رقيبي چون معاويه چگونه علي توانست پنج سال حكومت كند جز معجزه اي بزرگ نمي توان نامي بر آن نهاد.

 

حضرت علي (ع ) خطاب به آنها گفت:

«به همنوع خود رحم كنيد. طناب را چنان محكم بسته ايد كه در گوشت تن او فرورفته است. او را طوري ببنديد كه از فشار طناب دچار ناراحتي نشود.»

 

علي (ع) اسطوره عدالت

روزي عبدالله پسر چعفر برادر زاده علي (ع) كه شوهر زينب بود نزد وي آمد و خواست كه مقرري خود را از بيت المال را زودتر از موعد مقرر دريافت كند. علي (ع) درخواست برادرزاده داماد خود را نپذيرفت و دستور داد در همان روزي كه ديگران سهم خود را دريافت مي كنند بيايد. عقيل برادر بزرگ حضرت علي سخت تنگدست بود و از او خواست سهمش را از بيت المال بيشتر كند. علي (ع)  ميله اي را كه در آتش نهاد هبود به دست عقيل كه نابينا بود نزديك كرد عقيل وحشتزده خود را عقب كشيد علي گفت:

« چگونه است كه تو از ميله داغي گريزاني اما آتش جهنم را بر علي روا ميداري، من بين خويشان خود و ديگران نمي توانم تبعيضي قائل شوم.

ابن حنيف از ارادتمندان علي و بسسيار مورد اعتماد او بود. علي او را حاكم ولايتي كرد در آنجا مهماني با شكوهي بود كه به افتخار ابن حنيف برگزار شد كه فقط ثروتمندان در ان شركت داشتند. علي چون اين را شنيد نامه تندي به ابن حنيف نوشت و هشدار داد كه :

« تو چگونه روا داشتي در ضيافتي شركت كني كه فقرا را در آن راه ندادند؟»

قنبر غلام علي (ع) مي گفت:

«كمتر پبش مي آمد كه من بتواننم خدمتي به مولايم بكنم چون او همه كارهايش را خودش انجام مي داد لباستهايش را خودش مي شست و آنها را وصله مي كرد از چاه اب مي كشيد و هيچ گاه هنگام سواري براي راندن حيوان از چوب و شلاق استفاده نمي كرد و پيوسته از من احوالپرسي مي كرد و مي گفت: استراحت كن. او فقط يك بار از من ناراضي شد و آن هم وقتي بود كه از سهم خود از بيت المال پس اندازي جمع كردم و به او نشان دادم كه از صد درهم تجاوز نميكرد. علي گفت: قنبر! اگر به فقرا و بيماران و يتيمان كمك مي كردي، اين پول برايت باقي نمي ماند. من كه جز رضايت مولايم آرزويي نداشتم همان روز پول را بين محتاجان تقسيم كردم»

سعيد غلام درگي علي(ع) مي گفت:

« روزي اميرالمومنين مشغول نوشتن چند نامه بود و مرا صدا زد تا به يكي از نزديكانش خبر بدهم نزد او برود. من جواب ندادم و او دوباره صدايم زد. سپس از جا برخاست و گفت: چرا جواب نمي دهدي؟ گفتم: مي خواستم ببينم شما را چگونه مي شود عصباني كرد. علي لبخندي زد و گفت كسي نمي تواند با اين رفتار كودكانه خشم  مرا برانگيزد و سپس مرا آزاد كرد. ليكن تا آخر عمر از من مراقبت كرد»

عبيدالله بن عباس از سوي علي فرمان حكومت داشت و با طائفه بين عقيم بدرفتاري ميكرد. آنها شكايت به علي (ع) بردند و او در نامه اي خطاب به ابن عباس نوشت:

تو حق نداري با كساني كه در خوزه حكومتي تو هستند مثل جان وارن درنده رفتار كني. آنها شايسته احترامند واگر رفتارت را اصلاح نكني، چون تو رانماينده من مي دانند درذهنشان اين طور تصور مي كنند كه من به آنها بي حرمتي روا داشته تو عدالت را رعايت نكرده ام.

تو حق نداري از ورود كسانيكه مسلمان نيستند به مجلس خود ممانعت كني، زيرا آنها انسانند و تابع حكومت اسلامي و همين همه عمال اسلام را مكلف مي كند كه با آنها با احترام و عدالت رفتار كنند و بايد رفتارش و تحقير آنها را از خود نرانند.»

علي (ع) با سپاه خود را منطقه امباز مي گذشت. ثروتمندان منطقه به رسم زمانه به استقبال آمدند و به او اسبهاي اصيل پيشكش كردند علي (ع) با نهايت تواضع، هداياي ايشان را رد كرد و گفت:

«شما خراج مقرر را پرداخته ايد و من چيزي اضافه بر آن را از شما نمي پذيريم كه خلاف عدالت است.»

آنها بسيار اصرار كردند علي (ع) سرانجام پذيرفت به شرط آنكه به ميزان قيمت آنها از خراج آينده شان كسر بگذارند.

يك روز گرم تابستان علي از مسجد به خانه باز مي گشت كه دختري را گريان ديد از حالش پرسيد. دختر گفت: اربابم به من دستور داده است تا خرما بخرم، ولي خرما را نپسنديد و وادارم كرد آن را پس بدهم و پولش را بگيرم، اما خرما فروش قبول نمي كند و من جرأت بازگشت به خانه را ندارم، چون اربابم مرا كتك خواهد زد.

حضرت علي همراه دختر به دكان خرما فروش رفت. خرما فروش تازه به كوفه آمده بود وآن حضرت را نمي شناخت. اما چند عابر به او فهماندند كه او امير المومنين است. خرما فروش پيش دويد و عذر خواست و خرما را پس گرفت و پولش را داد.ارباب آن كنيز از موضوع خبر دار شد و با شتاب خود را به دكان خرما فروش رساند و از حضرت علي معذرت خواست.

حضرت علي فرمود:« تو از گناه اندك كنيز خود نميگذري، چگونه انتظار داري خداوند گناهان تو را ببخشد. والله كه از مسلماني فقط نامي شنيده اي.

پس از آنكه علي از دنيا رفت معلوم شد كه خليفه مسلمين بيرون از كوفه از مردي جذامي پرستاري مي كرده است حضرت علي هر روز نزد او مي رفت  و زخمهايش را مي شست و مي بست و چون جذام انگشتهاي دو دست بيمار را از بين برده بود  با دست خود به او غذا مي داد و ظرف آب را در دسترس او مي گذاشت تا بدون زحمت بتواند آن را بردارد و بستر مرد را مرتب مي كرد و هم از آن بيم نداشت كه جذام بگيرد. پس از رحلت حضرت علي فرزندانش در صدد برآمدند آن بيمار را بپايند. مرد چون شنيد كه خليفه مسلمين از او پرستاري مي كرده  واينك او را كشته اند، از شدت انوه چندان عمري نكرد.

حضرت علي در غذا خوردن به تنوع علاقه نداشت و جز يك نوع غذا نمي خورد. غالبا او را مي ديدند كه نان خشك را در شير چنين مي كند و مي خورد. روزي از فضه كنيز آن حضرت پرسيداند:

«چرا به مولاي خود رحم نمي كنيد ودر خمير نان كمي روغن نمي ريزيد كه نرمتر شود؟

فضه گفت: مولاي ما خود به خود رحم نمي كندو ما  نان را طبق دستور او باسبوس مي ريزيم و نان خودمان مرغوب تر از نان اوست.

به حضرت علي (ع) گفتند:

يا ابوالحسن! چرا برخود ستم روا مي داري و غذايي بهتر از اين نمي خوري؟
پاسخ داد: نمي دانيد كه پيامبر همين را هم نميخورد و گاه تا سه روز گرسنه مي ماند؟ من همان غذايي را مي خورم كه فقير ترين افراد جامعه اسلامي مي توانند بخورند.

يك روز سرد زمستان ، حضرت علي (ع) را ديدند كه جز يك جامه نخي برتن ندارد . به او گفتند  : يا علي ! خداوند تورا مجاز كرده است كه براي معاش خود و خانواده ات مبلغي از بيت المال برداري . چرا از اجازه خداوند استفاده نمي كني و در اين سرماي زمستان با يك جامه نخي خود را به رنج مي افكني ؟ ))

حضرت علي (ع) پاسخ داد : (( من اين جامه را از مدينه با خود آورده ام و با همين سر خواهم كرد و از بيت المال براي خود لباس تهيه نخواهم كرد . ))

زيدبن وهب روزي حضرت علي (ع) را هنگام خروج از خانه اش ديد و گفت :

(( يا علي ! اين لباس وصله دار چيست كه مي پوشي ؟ ))

حضرت علي (ع)  پاسخ داد :

(( تو كه به لباس من ايراد مي گيري چرا لباس فقرا را نمي بيني ؟ من تا روزي كه آنها را نتوانند لباس بهتري بپوشند ، به همين لباس قناعت مي كنم و فقط روزي لباس ديگري مي پوشم كه آنها هم قادر به تهيه لباس نو باشند . من با فقرا فرقي نمي كنم و حكومت به من احساس برتري نداده است . ))

 

ازدواج و فرزندان

چند روز قبل از عزيمت براي جنگ بدر در سال دوم هجرت ، به رسم اعراب نامزدي حضرت علي (ع) و فاطمه (س) دختر يگانه پيامبر اسلام و خديجه كبري ، اعلام شد . اما ازدواج آنها دو سه ماه بعد از جنگ بدر انجام گرفت . در اين هنگام حضرت علي (ع) بيست ويكساله و فاطمه (س) پانزده ساله بودند .

ازدواج آن دو قرين سعادت و كاميابي بود زيرا هر دو از لحاظ اخلاقي معقول و مومن و زنده دل بودند و كمترين اختلافي بين آنها بوجود نيامد . در هنگام ازدواج هر دوي آنها از نظر مالي بي نياز بودند زيرا فاطمه (س)  از مادرش خديجه كه از ثروتمندترين زنان عرب بود باغهايي در مدينه و مكه به ارث برده بود و علي (ع) نيز از غنائم جنگي بدر نصيب كافي داشت اما زندگي آنها فوق العاده ساده و شبيه به فقيرترين مردمان بود ، زيرا آنچه داشتند در راه نياز نيازمندان خرج مي كردند .

پس از فاطمه (س) پيامبر اسلام كنيزي به نام فضه را به او داد تا در كارهاي خانه كمكش كند و قرار شد يك روز فضه و يك روز فاطمه (س) كار كنند . گاهي كه فاطمه (س) بيمار مي شد و نمي توانست به كارهاي خانه برسد و روز تعطيل فضه بود ، اميرالمومنين وظايف فاطمه (س) را انجام مي داد  و نمي گذاشت فضه كار كند . او گندم را آسيا مي كرد ، تنور را مي افروخت و نان مي پخت و از كودكان مراقبت مي كرد .

سلمان فارسي مي گفت : اگر خانواده علي (ع) يك دهم از آنچه را به ديگران مي دادند ، خودشان مصرف مي كردند ، زندگي بسيار آسوده اي داشتند و مي توانستند بهترين غذاها را بخورند و بهترين لباسها را بپوشند .

فرزندان حضرت علي (ع) و فاطمه (س) عبارت بودند از : حسن (ع) حسين (ع)  زينب (س) و ام كلثوم . اميرالمومنين (ع) تا رماني كه  فاطمه (س) زنده بود همسري اختيار نكرد و پس از رحلت او بنابه وصيتش امامه را به همسري برگزيد . فرزندان علي (ع) در تاريخ جهان به شجاعت و دينداري شهرت داشتند و كسي نيست كه آوازه شجاعت حسين (ع) و زينب (س) و عباس (ع) را در واقعه كربلا و پايداري بي نظير محمدبن حنيفه ، فرزند ارشد علي (ع)  از همسر سومش نشنيده باشد .

خدمات علي (ع) به اسلام

پيامبر (ص) سه سال پنهاني مردم را به دين اسلام دعوت مي فرمود . در سال چهارم بعثت ، خداوند به او دستور داد كه دعوت خويش را به خويشاوندان عرضه كند . پيامبر (ص) به حضرت علي (ع) فرمود همه پسران و نوه هاي عبدالمطلب را به خانه او دعوت و با غذاي ساده اي از آنها پذيرايي كند . چهل تن از خويشان آمدند ، اما به محض اينكه پيامبر (ص) خواست رسالت خويش را بيان كند ، ابولهب دخالت كرد و مجلس را به هم ريخت و همگان برخاستند و رفتند .

بار ديگر پيامبر (ص) به علي (ع) دستور داد آنها را دعوت كند و اين بار از جا برخاست و گفت كه از سوي خداوند ماموريت دارد همگان را به يكتا پرستي دعوت كند و آيا از آنها كسي هست كه همچون هارون كه به موسي كمك مي كرد به ياري او بشتابد ؟

كسي در مجلس پاسخ مثبت نداد ، چون همه احساس خطر مي كردند . علي (ع) از جا برخاست و گفت : (( اي پيامبر خدا ! من با آنكه از همه كوچكترم ، اما هر چه بگويي با جان و دل انجام مي دهم . ))

پيامبر (ص) او در آغوش گرفت و به سينه فشرد و گفت :

(( علي يار و برادر من است . از او اطاعت كنيد . ))

بسياري از مورخين معتقدند ، داوطلب شدن علي (ع) از صدر اسلام ، موثرترين ياري به اين آيين بوده است ، زيرا اگر در آن روز كسي پاسخ مثبت به رسول خدا (ص) نمي داد ، تبليغ دين اسلام سالها به تاخير مي افتاد .

كاردلايل مي نويسد :

(( همه كساني كه در آن مجلس بودند با پيامبر دشمني نداشتند ، اما نمي خواستند آيين او را بپذيرند و بعضي هم با شوخي و مسخرگي ، مجلس را ترك كردند ، ولي علي (ع) و پيامبر (ص) مي دانستند كه اين امر شوخي نيست و بايد براي خدمت به اسلام ، مردانه پايداري كنند و علي (ع) از همان روز تا لحظه شهادت با كمال شجاعت ، شرافت و صميميت به اسلام خدمت كرد . ))

خدمت بزرگ ديگر علي (ع) هنگامي بود كه پيامبر (ص) تصميم گرفت از مكه به مدينه هجرت كند و علي (ع) از بستر او خوابيد با كساني كه قصد جان پيامبر (ص) را داشتند ، نتوانند بر او دست پيدا كنند . سحر گاه هنگاميكه دشمنان به خوابگاه پيامبر (ص) حمله كردند ، حضرت علي (ع) را ديدند كه شمشير به دست گرفته و آماده نبرد است . جماعت قريش دريافتند كه شب گذشته را بيهوده به محاصره خانه پيامبر (ص) پرداخته اند .

پيامبر (ص) هنگامي كه به مدينه رفت از آزار مشركان در امان نبود و حضرت علي (ع) در تمام اوقات ، با فداكاري و شجاعت از پيامبر و اسلام دفاع مي كرد و در جنگها ، حضور او پيوسته سرنوشت ساز بود .

در جنگ بدر مسلمين ساز و برگ نداشتند و نعداد آنها 312 تن بود و برخي از ايشان احساس ضعف مي كردند . با شروع جنگ ، علي (ع) در خط اول دفاع مسلمين بود و چنان شجاعتي از خود نشان داد كه مسلمين به پشتوانه اين شهامت توانستند ، مردانه حمله كنند . علي (ع) در اين جنگ سي و شش تن از مردان قريش را كشت . يكي از دو دشمن بزرگ اسلام ، يعني ابوجهل در اين جنگ به قتل رسيد . در جنگ احد بود كه پيامبر (ص) و علي (ع) و شمشيرش فرمود :

(( لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار ))

در جنگ خندق يا احزاب نيز علي (ع) رشادت عجيبي از خود نشان مي داد . عمروبن عبدو از نظر اعراب مقامي را داشت كه رستم نزد ايرانيان دارد و آنها او را شجاعترين مرد عربستان و شايد هم دنيا مي دانستند . هنگاميكه او هماورد طلبيد ، كسي جرات نكرد وارد ميدان شود . علي (ع) سه بار از پيامبر (ص) اجازه نبرد با او را خواست كه پيامبر دوبار اجازه نداد و بار سوم او دست را به آسمان بلند كرد و گفت :(خدايا ! من علي را به جنگ عمرو مي فرستم . راضي مشو كه تنها بمانم).

هنگاميكه علي (ع) به جنگ به عمروبن عبدو مي رفت ، هيچكس شك نداشت كه او كشته خواهد شد ، ولي حضرت علي (ع) با نهايت رشادت او را به قتل رساند و عبدالله بن مغيره و نوفل بن عبدالله را هم كه به خونخواهي آمده بودند ، كشت . جنگ علي (ع) با عمروبن عبدو بقدري جوانمردانه بو كه خواهر عمرو كه طبع شعر داشت ذر اين باره شعري سرود و گفت :

(( اگر كسي ديگري جز علي او را كشته بود تا عمر داشتم بر مرگ برادر مي گريستم . ))

قتل عمرو بن عبدو ( روحيه مسلمانان را تقويت و روحيه كافران را بشدت تضعيف كرد ، طوري كه با شتاب مراجعت كردند).

در جنگ خيبر ، پيامبر (ص) بيمار شد و ناچار گرديد فرماندهي را به ابوبكر و سپس به عمر بسپارد ، ولي هر دو بار مسلمانان مجبور به عقب نشيني شدند و روحيه خود را به كلي  از دست دادند .

سرانجام پرچم را به دست حضرت علي (ع) سپرد و او در نبردي تن به تن چهار سردار يهودي و چهار تن از دليران سپاه دشمن را كشت و سربازان اسلام را وارد قلعه قموص كرد پرچم اسلام را بر فراز آن افراشت . پيامبر (ص) چنان از پيروزي علي (ع) شاد شد كه با آن كه بشدت بيمار بود ، به استقبال علي (ع) رفت ، پيروزي در خيبر ، تاثير عجيبي در گسترش اسلام داشت و در واقع دروازه مكه را به روي مسلمين گشود .

پيامبر (ص)‌پيوسته براي جبران ظلم با برقراري نظم و امنيت ، علي (ع) را به ماموريت مي فرستاد و او با موفقيت ماموريت را انجام مي داد و رضايت پيامبر (ص) را به دست مي آورد . يكي از ماموريت هايي كه از طرف پيامبر (ص) براي جبران ظلم به علي (ع) واگذار شد ، جبران ظلمي بود كه بر قبيله بني جذيمه وارد شد .

به پيامبر (ص) خبر دادند كه خالدين وليد دستور داده عده اي از مردان آن طايفه را بكشند . پيامبر (ص) آن قدر متاثر شد كه گفت : (( پروردگارا ! تو آگاهي كه من در مورد عملي كه خالدين وليد كرده است بي گناهم )) سپس علي (ع) را فرستاد تا اين ظلم را جبران كند . علي (ع) مبلغي از وجوه بيت المال را برداشت و نزد قبيله بني جذيمه رفت و با دقت كامل مقتولين و بازماندگان آنها را شناسايي كرد و خونبهاي ايشان را پرداخت . سپس آ‎نچه را كه از بيت المال باقي مانده بود ، بين خانواده هاي مقتولين تقسيم كرد ، هنگاميكه باز مي گشت ، كسي نبود كه در حقش دعاي خير نكند .

 

دين و فلسفه از ديدگاه علي (ع)

حضرت علي (ع) و فرزندانش عاشق دانايي و بهبود زندگي نوع بشر بودند و فلسفه ديانت و عقيده به خداوند را ضامن سعادت دنيا و آ‎خرت همگان مي دانستند . از نظر آنها ، هدف اصلي زندگي تكامل روح و دين موثرترين وسيله براي رسيدن به اين تعالي است . علي (ع) به ما مي آموزد كه انسان بدون روح ، انسان نيست و يك روح بي دين ، از جانور درنده خطرناك تر است و اطاعت بايد با معرفت همراه باشند و هيچ چيز ، بي آگاهي ، ثمر ندارد .

علي (ع) در نهج البلاغه مي فرمايد :

(( مفيد ترين چيزها براي انسان ، هوش و گرانبها ترين چيزها ، عقل است و خالق عالم با دادن درك خوبي و بدي و خير و شر به شما ، بزرگترين نعمت را به شما عطا كرده است . يك ساعت انديشه عميق بهتر از يك عمر عبادت بي انديشه است . انسان عاقل ابتدا فكر مي كند و آنگاه زبان به سخن مي كشايد . ))

علي (ع) پس از هوش و عقل ، صداقت و صميميت در مورد هدف را مهم مي داند و به عبدالله بن عباس مي گويد :

(( اگر با صداقت و صميميت در راه دين به حقيقت تلاش كني ، حتي اگر به آن نرسي ، عمرت را تباه نكرده اي و پاداش نيكو دريافت داشته اي . ))

حضرت علي (ع) معتقد است كه اگر آدمي خود را وارد صراط مستقيم نكند ، كسي اين كار را برايش نخواهد كرد و خداوند با عقل و هوشي كه به انسان داده ، در واقع حجت را بر او تمام كرده است و اينك اوست كه وظيفه دارد از بديها دوري كند و راه راست را بپيمايد .

حضرت علي (ع) عبادت را از اين رو لازم مي داند كه وسوسه نفس را به حداقل مي رساند و بشدت با انزوا و رهبانيت مخالف است . او بارها كساني را كه خانواده خود را ترك كرده بودند و در گوشه اي به خواندن نماز يا قرآن مشغول شده بودند و در تمام سال روزه گرفتند ، از گوشه رهبانيت بيرون آورده آنها را به خانه هايشان فرستاد . علي (ع) بارها سفارش مي كرد عبادت را فقط بايد در حد واجبات دين انجام داد و وظيفه اي را كه نسبت به خانواده و اجتماع بر دوش آدمي است . نبايد مهمل گذاشت .

علي (ع) يه اين سرنوشت آدمي پيشاپيش تعيين شده است ، اعتقاد نداشت و مي گفت :

(( اگر اعمال هر كس پيشاپيش از سوي خداوند مقرر شده باشد ، پاداش و كيفر بي معني است . كساني كه چنين نسبت نادرستي به خدا مي دهند ، خدا پرست نيستند . ))

اميرالمومنين (ع) در مورد مرگ مي فرمايد :

(( همانگونه كه طفل شير خوار در آغوش مادر است ، آدمي نيز در آغوش مرگ است و چون مرگ پديده اي مهم است . انسان عاقل دل به دنيا نمي بندد و خود را مشغول لذات كوچك و موقتي نمي كند ، اما با آن كه مرگ اجتناب ناپذير است ، انسان حتي يك روز نبايد از كار دنيا غفلت كند و تا نيرو دارد ، بايد طوري كار كند كه گويي هرگز نخواهد مرد . ))

حضرت علي (ع) به كار اهميت خاصي مي دهد و آن را با شرف مرد برابر مي داند و مي گويد : (( كار كنيد تا وسايل زندگي شما ، خانواده تان ، همنوعان و جامعه تان فراهم شود . با كار ، سعادت اخروي خود را فراهم آوريد كه زندگي بدون كار ، پشيزي ارزش ندارد . كار كنيد و براي كارتان برنامه داشته باشيد تا در هر دو دنيا ، نتيجه بگيريد . ))

حضرت علي (ع) از دست دادن فرصت براي كسب موفقيت را ديوانگي محض مي داند و رفتار و كردار نيك با ديگران را از واجبات مي شمارد و به پسرش حسن (ع) مي گويد :

(( با مردم همان طور رفتار كنيد كه دوست داري با تو رفتار كنند و بدان ديگران هم از آنچه كه تو از آنها متنفري ، نفرت دارند . خداوند تو را آزاد آفريده است ، آن را به هيچ قيمتي از دست نده و بدان سود هر چقدر زياد باشد ، ارزش آن را ندارد كه انسان آبرو و شرف خود را براي دستيابي به آن از دست بدهد . اگر كسي با تو بدي كرد تو با او نيكي كن و اگر كسي از تو دوري گزيد ، تو به سويش برو اگر درهنگام ضرورت به تو كمك نكرد تو در هنگام سختي به او كمك كن . ))

دستگيري از فقرا و ضعفا و معلولين و سالخوردگان و يتيمان ، شعار هميشگي حضرت علي (ع) بود و به مالك اشتر مي گويد :

(( فراموش مكن كه مدارا با فقرا و ضعفا ، اولين وظيفه حكومت اسلامي است . در رفتار با ايشان از خدا بترس . ))

علي (ع) و جانشين پيامبر

اولين بار پيامبر در سال سوم هجرت كه دعوت خود را آشكار ساخت و خويشاوندان را براي اعلام علني اسلام دعوت كرد ، حضرت علي (ع) را برادر و وزير خود ناميد و از ديگران خواست از او اطاعت كنند . بار دوم در جنگ خيبر كه فرمود :

(( يا علي !  تو از مني و من از تو و نسبت تو به من همچون هارون است به موسي (ع) در روز جزا تو نزديك ترين كسي به من و دشمني با تو ، دشمني با تو ، دشمني با من است و هر كس با تو بجنگد با من جنگيده است . ))

چندين بار ديگر نيز پيامبر صراحتا به اين خواسته خود اشاره كرد ، اما از همه مهمتر ، غدير خم است كه در آن پنجاه هزار تن از مسلمانان از جمله ابوبكر ، عمر ، عثمان ، زبير ، عايشه ، ام سلمه و نظير آنها حضور داشتند و همه صحت انتخاب علي (ع) را از سوي پيامبر (ص) براي جانشيني او تصديق كرده اند .

پيامبر (ص) پس از آنكه آخرين حج زندگي خود را به جا آورد ، در محل غدير خم دستور داده از جهاز شتران ، جايگاه بلندي بسازند و خود برافراز آن رفت و خطبه حجه الوداع را ايراد كرد . در اين خطبه پيامبر (ص) به نكات مهمي اشاره كرد و از جمله فرمود :

(( اي مردم ! من در ميان شما دو وديعه ارزشمند مي گذارم ؛ قرآن و اهل بيت خود ، بدانيد هر كه من مولاي او هستم ، علي مولاي اوست . علي براي من به مشابه هارون براي موسي (ع) است .

هر كس دوست علي است ، خدا با او دوست است و خدا دشمن علي را دشمن مي دارد . )) سپس علي را بر سر دست بلند كرد و فرمود :

(( امروز دين شما را تمام و كامل كردم . ))

سپس سجده شكر به جا آورد كه جانشين خود را معرفي كرده است ، آن گاه از همه خواست با علي (ع) بيعت كنند و نخستين كسي كه با علي (ع) بيعت كرد ، عمر بن الخطاب بود .

سياست علي (ع) 

قبل از خلافت علي (ع) كشورهاي اسلامي وضع آشفته اي داشتند . اصحاب پيامبر علنا نسبت به حكومت ابراز تنفر مي كردند . مروان در حكومت خليفه سوم ، همه خويشاوندان خود را مسئول امور سياسي كرده بود . حكام به شكايات مردم نمي رسيدند و شاكيان مورد تعقيب قرار مي گرفتند . پس از قتل خليفه سوم تا سه روز مدينه هرج و مرج بر قرار بود و مردم علي (ع) را به رغم ميل خويش به قبول خلافت مجبور كردند .

كسانيكه بيش از ديگران حضرت علي (ع) را براي قبول حكومت تحت فشار قرار مي دادند ، همانهايي بودند كه مي خواستند در راس كارهاي حكومتي و عمومي قرار گيرند و چون بيست و پنج سال گذشته ، براي خود و خويشاوندان خود كسب ثروت كنند . آنها گمان نمي كردند كه بعد از خلافت حضرت علي (ع) ناچار شوند از انضباط و اجتماعي پيروي كنند و به عدالت علي (ع) كه بر مبناي برابري اجرا مي شد ، گردن نهند .

حضرت علي (ع) پس از قبول خلافت ، در اولين خطبه خود ، صريح و بي پرده به مردم فهماند كه نزد او هيچ مسلماني بر ديگري برتري ندارد مگر به سبب تقوا و همه اقدامات او براي بهبود وضع زندگي مردم ، جنبه همگاني خواهد داشت و طبقه افراد خاصي از آنها بهره مند نخواهد شد . كليه اموالي كه بنا حق از بيت المال به افراد رسيده بود به خزانه باز مي گردد و افراد ناصالح از كار بر كنار خواهند شد.

سخنان علي (ع) توانگران و صاحبان منصب عرب را بر آشفت و دشمني ايشان را از همان روز نخست آغاز شد . علي (ع) مي دانست كه چه خصومت هايي را بر خواهد انگيخت ، اما چنان شيفته عدالت و حقيقت بود كه ذره اي بيم به دل راه نداد . اما وعده داد كه بر خلاف حكومت هاي قبلي مردم را از همه امور آگاه خواهد كرد . علي (ع) مردي دانا و مال انديش بود و فكر اقوامي را مي كرد كه مسلمان بودند ، اما زبان آنها عربي نبود.

قرآني كه در زمان خليفه سوم جمع آوري شد ، قتل امروز اعراب گذاري نداشت . لذا علي (ع)  ابو اسود وملي را مامور كرد كه قواعد نحو را براي درست خواندن آيات قرآن وضع كند و خود اصول قواعد نحو را به او تفهيم كرد . ابو اسود ابن اين قواعد را گسترش داد و تا روزي كه علي (ع) زنده بود پيوسته براي تكميل قواعد نحو با او مشورت كرد .

علي (ع) عبدالرحمن سلمي را ماموريت داد كه خواندن صحيح قرآن را ترويج كند ، بطوريكه مفهوم آيات كاملا روشن باشند و بتدريج قواعد تجويد شكل گرفت . همچنين كميل بن زياد را تعليم داد كه عهده دار تدريس رياضي ، مهندسي و نجوم شود و عمر بن سلمي را مامور كرد تا زبان عربي  و ادبيات منثور عرب را به مردم بياموزد . عباده بن صامت مامور تعليم منطق و ادب و عبدالله بن عباس مامور تدريس اصول اداري شد . خود او هم تدريس فلسفه ، علم اخلاق ، تفسير قرآن و شرح پيامبر (ص) را به عهده گرفت .

علي (ع) بلافاصله پس از زمامداري به اصلاحات اداري پرداخت . هدف او ايجاد امنيت و بر كندن ريشه فساد و رشوه خواري بود . مي خواست حقوق مساوي داشته باشند و به دليل خويشاوندي با اين و آن ، منصبي را غصب نكنند .

او ادارات كشورهاي اسلامي را به پنج اداره دارايي ، ارتش ، دادگستري ، شهرستانها و دبير خانه مركزي تقسيم كرد . در اداره دارايي دو بخش جمع آوري عوايد و بخش پرداخت هزينه ها وجود داشت .

عوايد شامل عوايد زمين ، زكات و صدقات و خريد بود . دادگاهي براي رسيدگي به شكايات موديان مالياتي تشكيل شد تا چنانچه از كسي بيش از حد ماليات گرفته مي شد ، به شكايتش رسيدگي شود .

حضرت علي (ع) براي نخستين بار در تاريخ اسلام ، اصل بودجه را ابداع كرد تا در آمد و هزينه كشور مشخص و منظم باشد و هزينه ها بيشتر از در آمدها نشوند . حكام ولايات موظف بودند بودجه هاي حكومت خود را تنظيم كنند و به مركز بفرستند تا علي (ع) آنها را تصويب كند .

حضرت علي (ع) براي اولين بار پرداخت هاي نامنظم را تبديل به پرداخت هاي منظم هفتگي كرد و چون روز جمعه ، روز استراحت مسلمين بود ، روز پنجشنبه را براي دريافت مقرري تعيين كرد و خود هر پنجشنبه به خزانه داري مي رفت و به پرداخت مستمري ها نظارت مي كرد .

حضرت علي (ع) فرماندهي سپاه را از وظايف حكام جدا كرد ، زيرا آنها بايد به امور ولايات مي رسيدند و بر وصول ماليات نظارت مي كردند و فرصت نداشتند امور سرباز خانه ها را بررسي كنند و بر تمرين و مشق نظامي سربازان و تهيه و ترميم ساز و برگ جنگي نظارت كنند .

حضرت علي (ع) اعتقاد داشت كه سرباز نبايد از سر تا پا جوشن بپوشد ، زيرا اين وسايل ، او را سنگين مي كردند و نمي توانست درست حركت كند و خسته مي شد ، او براي سربازان ، شمشيرها ، خودها ، و زره هاي سبك فراهم كرد . او ارتش را به شش دسته اصلي جلو دار ، اسب سواران ، شتر سواران ، پيادگان مسلح به شمشير . پيادگان مسلح به نيزه و عقب دار تقسيم كرد . وظيفه جلو داران اكتشاف مطلع كردن فرمانده ارتش از وضع دشمن تداركات و مهندسي بود .

در دوره عثمان دادگستري استقبال فضايي نداشت و قوه مجريه بر آن تاثير مي گذاشت .

حضرت علي (ع) قوه قضاييه را كاملا مستقل كرد و تا روزي كه زنده بود ، احدالناس نتوانست در كادر اين قوه دخالت كند .

دبير خانه مركزي و دبير خانه شهرستانها براي نظارت بر صحت انجام وظايف توسط عاملان حكومت بوجود آمد . شايد به مفهوم امروزي ، بتوان آنها را نوعي سازمان بازرسي براي هدايت كارمندان و نظارت بر كارهاي آنها دانست .

 

شهادت حضرت علي (ع)

در روز نوزدهم رمضان سال چهارم هجري ، علي (ع) چون روزهاي ديگر ، صبح زود به مسجد آمد . علي (ع) چون هميشه ، كساني را كه در مسجد خوابيده بودند ، براي نماز بيدار مي كرد . در ميان آنها مردي به نام عبدالرحمن بن ملجم مرادي وجود داشت كه به رو خوابيده بود و علي دانست كه او شمشيري را زير تنه خود پنهان كرده است . علي (ع) او را هم بيدار كرد و گفت : به رو خوابيدن تنفس را دشوار و خواب را مختل مي كند . اذان گفته شد و همه به نماز ايستادند . سجده ركعت اول بود كه ابن ملجم شمشير را بر فرق علي (ع) وارد آورد و خواست بگريزد كه مردم او را گرفتند و دستهايش را بستند . با آن كه خون زيادي از فرق حضرت علي (ع) مي چكيد ، دو سجده را به جا آورد و گفت :

((به خداي كعبه كه رستگار شدم .))

حسن و حسين  او را در آغوش گرفتند و به خانه بردند و ضارب را نزد او آوردند . علي بلافاصله ديد كه طناب را بسيار محكم به تنش بسته اند و دستور داد آن را شل كنند كه ابن ملجم آزار نبيند . ابن ملجم از عمل خود پشيمان شد و به گريه در آمد .

حضرت علي (ع) تبسمي كرد و گفت :

(( ديگر پشيماني دير شده است . آيا من زمامدار ناصالحي بودم كه مرا به قتل رساندي ؟ ))

حضرت علي (ع) تا دو روز زنده ماند و در عين جراحت و بيماري ، خطبه هاي ارزشمندي ايراد كرد و به فرزندان خود فرمود كه با قاتل او مدارا كنند و او را آزار ندهند و براي قصاص ، جز يك ضربه نزنند و جسدش را نكنند . سپس امام حسن (ع) را به جانشيني خود برگزيد .

روز بيست و يكم ماه رمضان بود كه آفتاب عمر اين اسوه شجاعت ، تقوا ، شهامت ، فصاحت و نوع پروري غروب كرد و اسلام صميمي ترين و پاكترين ياور خود را از دست داد .

طبق وصيت حضرت علي (ع) جسدش را در نجف دفن كردند .


-              اي خداي مهربان، براي من تنها اين فخر كافي است كه تو خداوند و صاحب من هستي باز هم براي من همين عزت و شرافت كافي است كه من بنده تو باشم تو همانطور  هستي كه من شناخته ام، پس خداوندا مرا هم چنان بساز كه تو مي خواهي (يعني همانطوريكه تو خداي دلخواه من هستي، پس مرا هم بنده دلخواه خود قرار بده).

-              مردي كه داراي اين سه صفت باشد، زيان نمي بيند: هنگام قضاوت و داوري عدالت را رعايت كند. از غذاي خود فقرا را  اطعام كند، و از دنيايش براي آخرت ذخيره سازد.

-              بهر كه بخواهي فضيلت و محبت نشان بده تا امير او بشوي (يعني نيكي و محبت تسلط معنوي بوجود مي آورد) از هر كسي كه مي خواهي خود را بي نياز كند، تا تو هم مانند  او بي نياز شو‌، و بهر كس كه مي خواهي اظهار نياز كن تا اسير او شوي.

-              عقل آدمي از قلب او و رحمت و رأفتش از كبد او، و نفسش از ريه اش ناشي مي شود.

-              هنگامي كه خداوند براي بنده اش خير اراده كند، ميان او و شهوتش حايل مي شود، و ميان نفس و قلب او مانع مي گردد. ولي وقتيكه برايش شر اراده كند او را بحال خود رها مي سازد.

-              صبر مركب رونده اي است كه خسته نمي شود و قناعت شمشيري است كه كند نمي گردد.

-              سه چيز آدمي را نجات مي دهد: يكي ترس از خدا در پنهان و آشكار، دومي ميانه روي هنگام فقر و غنا (يعني عدم اسراف و ولخرجي) سومي، عدالت هنگام خوشنودي و غضب.

-              خود را از فحشا و وقاحت دور بداريد، زيرا خدا صاحبان فحشا و وقاحت را دوست نمي دارد. از بخل و حرص بود كه مردمان پيش از شما را هلاك كرد. همين حرص و بخل است كه خون مردم را ريخت و اين است كه ميان خويشان دوري انداخت. پس از آن اجتناب كنيد.

-              وقتيكه كارهاي زيادي را انجام مي دهيد ترا غرور بر ندارد. بلكه خود را مانند كسي نشان بده كه هيچ كاري را نكرده است.

-              شخصي از حضرت پرسيد: دشمن از چه چيز ما بيشتر بدش مي آيد؟ حضرت فرمود: از اينكه شما داراي بهترين فضايل اخلاقي باشيد. زيرا وقتيكه داشتن يك اسب تندرو يا يك سگ شكاري خوب دشمن را ناراحت مي كند، پس وقتي كه مردم ترا بوسيله داشتن فضايل اخلاقي تعريف كنند او بيشتر ناراحت مي گردد.

-              وقتي كه بجرمي متهم شدي اگر دروغ هم باشد، آنرا بي اهميت مشمار بلكه تلاش كن تا راه آن تهمت را به بندي و از خود دفع كني، زيرا سخن اگر چه ثابت هم نشود موجب توليد شك و گمان مي گردد.

-              نداشتن ادب سبب همه شرها و فسادهاست.

-              جاهل بودن بفضايل براي شخص معادل با مرگ است زيرا همانطوريكه از مرده فايده اي نميرسد، شخص بدون فضيلت هم بديگران فايده نميرساند.

-              سعي كن هميشه خود را منصف نشان بدهي اگر چه مغلوب هم باشي هيچگاه تلاش مكن كه خود را با ستم و زور غالب نشان دهي.

-              نيكي ها و خوبي هاي خود را با ابراز فخر و تكبر از بين مبر.

-              امور دنيا هميشه توام با شر و فساد است، مگر اينكه با نيروي قدرت. نيروي ايمان و نيروي حكمت جمع شود.

-              اگر مي خواهي مردم ترا تعريف كنند تو خودت را حريص بتعريف نشان مده.

-              كسي كه زياد غصه بخورد، بدنش بيمار و ناتوان مي شود، و شخصي كه بد اخلاق باشد هميشه دچار عذاب روحي مي شود هر كسي ديگران را مسخره كند، انصاف و كرامتش را از بين مي برد. بهترين ايمانها براي بنده آنست كه خداوند را در همه جا بهمراه خود بداند.

-              مرد بوسيله ارتكاب گناه خود را از روزي محروم مي سازد. و سرنوشت را رد نمي كند مگر دعا بخداوند‏ عمر را زياد نمي كند جز نيكي و محبت. نخستين قدمي را كه شخص به عرصات نهاد از عمر او سئوال مي شود كه آن را در چه راهي مصرف كرده است؟ و از جوانيش پرسيده مي شود كه درچه كاري از آن نيرو استفاده كرده؟ و از نانش پرسيده مي شود كه از چه راهي بدست آورده است، و آنرا در كجا انفاق كرده و از عملس سئوال مي شود كه چه كارهائي كرده است؟

-              فضيلت عقل، بر هوي و هوس از اين جهت است كه عقل زمان را مالك است(يعني از زمان بنفع خود استفاده مي كند) ولي شخص هوسباز بنده زمانيست (يعني هر وقت هر چه دلش خواست مي كند).

-              مردم آزاده تحملشان زياد است، و براي حفظ حرمت خود هرگونه فشاري را متحمل مي شوند‏، ولي اگر آنها را وادار به از دست دادن آزاديشان بكنند، مقاومت مي نمايند.

-              اگر شخص لئيمي از احسان به تو خودداري كند ولي بمقام و شخصيت تو احترام بگذارد بهتر از آناست كه آدم سخي بتو بخشندگي مي كند ولي ترا حقير مي شمارد.

-              حكومت و سلطنت مانند رودخانه بزرگي است كه از آن نهرهاي كوچك جدا مي شوند اگر آن رودخانه شيرين باشد آب نهرها هم شيرين خواهد شد، اگر تلخ باشد آب نهرها هم تلخ خواهد شد.

-              فرق ميان سخاوت و اسراف اينست كه شخص سخي مي داند چه مقدار بدهد و به چه كسي بدهد، و برخوردش با كسي كه به وي بخشش مي كند خوب و مؤدبانه است. ولي شخص اسرافگر ميزان آنچه را كه بايد بدهد نمي داند، و به كه بايد بدهد تشخيص نمي دهد، پس در ميان اين دو فاصله زيادي هست.

-              با مردم در حال خشمناكي مجادله مكن، زيرا در آن هنگام خشم تو او را بعوض اينكه هدايت و راهنمائي كني با عملت به لجاجت وادار مي كني.

-              از سقوط و بدبختي ديگران حتي اگر دشمنت هم باشند شاد مشو زيرا نمي داني روزگار با تو هم چه خواهد كرد؟

-              علم كه وقتي كه بقلب آدمي اثر كند، مانند قطره آب باراني است كه بزمينهاي تشنه فرو مي ريزد و آنها را سبز و خرم مي كند.

-              مثل شخص مؤمني كه قرآن مي خواند مانند اترج است كه هم بويش خوب است و هم طعمش، مثل مؤمني كه قرآن نمي خواند‏، مانند (ريحان) مي باشد كه بويش خوبست ولي طعمش بد است، ولي مثل شخص بدكار و قاصري كه قرآن نمي خواند مانند حنظله است كه هم طعمش تلخ است و بد بو هم هست.

-              شخص مؤمن بهر چيزي كه نگاه مي كند عبرت مي گيرد و وقتي كه ساكت  مي شود فكر مي كند هنگامي سخن مي گويد درست حرف مي زند و وقتي كه بي نياز شد شكر مي كند.

-              در زبان مؤمن نوري هست كه هنگام سخن گفتن ساطع مي شود، ولي در زبان منافق شيطاني هست كه هميشه او سخن مي گويد.

-              سوء ظن قلبها را بيمار مي كند و بي گناهان را متهم مي سازد، انس گيرندگان را بوحشت مي اندازد و دوستي برادران را از بين مي برد.

-              اگر در دنيا محتاجي نباشد غني ترين مردم كساني هستند كه به قسمت روزي خود قناعت مي كنند.

-              بحضرت علي (ع) گفتند: زره تو فقط سينه ات را مي پوشاند پشت ندارد، حضرت فرمود وقتيكه من در جنگ با كسي روبرو مي شود هيچگاه پشت باو نمي كنم، تا بمن صدمه بزند.

-              اعجوبه ترين موجودات انسان است زيرا سخت ترين اشيا كوه است و آهن كه كوه بوسيله آن كنده مي شود وآتش هم آهن را آب مي كند، و آب هم آتش را خاموش مي سازد و ابر هم آب را حمل مي كند و باد هم ابرها را متفرق مي كند ولي انسان حتي در مقابل باد و طوفان هم مقاومت مي كند.

-              بدرستي كه مردم هم نفس كشيد نشان معدود است و هم عمرشن محدود مي باشد چون عمر پايان مي يابد و نفس ها از شماره مي افتد، و آرزوها تمام مي شود.

-              خداوندا دنيا را براي ما زندان قرار مده. و فراق آنرا براي ما خزن مكن من از دنيائي كه مرا از آخرت محروم مي كند و از آرزوهائي كه مرا از انجام عمل براي آخرت باز دارد، و از حياتي كه مرا از نيكي هاي آخرت محروم كند بر تو پناه مي برم.

-              با گفتن كلمه استغفار خود را معطر سازيد تا بوي گناهانتان شما را رسوا نكند.

-              براي بدبختي ها نهايتي است و دوا تحمل آنها صبر است و همچنين ترك چاره در از بين بردن آنها قبل از انقضاي مدتش موجب زيادي آنها مي شود.

-              شخص حسود از تو راضي نمي شود، حتي اگر هيچكدامتان از او راضي نباشيد.

-              مرد نمي تواند آقا و سرور قوم خود باشد تا وقتيكه مقتدر نيست كه كدام لباسش را بپوشد.

 


منابع:

1-         علي (ع):شاهد رسالت، مهدي (ع): موعود امم-محمد تقي شريعتي

2-         هزار حديث از حضرت علي (ع)- خلخالي كاظمي- انتشارات رئوف- تابستان 70

3-          شهادت حسين، قرآن نوشته محمد جواد مغنيه- ترجمه محمد رسول ريائي- چاپ اول تابستان 1361- انتشارات بنياد قرآن

4-         شهيد جاويد- نجف آبادي صالحي- چاپ هفتم. انتشارات كانون انتشار

5-         سخنراني دكتر علي شريعتي- حسينه ارشاد 1351

6-          سخنراني استاد حسن رحيم پور ازغدي- دانشگاه صنعتي شريف تهران.

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:58 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره نبوت عامه و نبوت خاصه

بازديد: 319

 

تحقیق درباره  نبوت عامه و نبوت خاصه

بحثهايى كه ما در گذشته درباره وحى و نبوت مى كرديم از جنبه كلى بود و به اصطلاح درباره ( نبوت عامه) بود . براى اينكه با اين اصطلاح هم آشنا بشويد , بحثهايى كه به طور كلى درباره وحى و نبوت مى شود يعنى قطع نظر از نبوت يك پيغمبربالخصوص , اصلا مسأله پيغمبرى , مسأله نزول وحى , مسأله اينكه هر پيغمبرى بايد معجزه اى داشته باشد مورد بحث قرار مى گيرد , اينها را مى گويند نبوت عامه, يعنى مسائلى كه درباره نبوت به طور كلى بحث مى كنند .

ولى نبوت خاصه كه نبوت عامه مقدمه اى است براى آن , بحث درباره پيغمبرى يك پيغمبر بالخصوص است . مثلا درباره پيغمبر بزرگوار خودمان ما به طور جداگانه بايد بحث كنيم كه ما چه دلايل و نشانه هايى بر نبوت و پيغمبرى ايشان داريم , چون خود نبوت كه همان وحى يعنى رسالت من جانب الله باشد جزء محسوسات نيست كه مشاهده بشود , يعنى يك پيغمبر كه مدعى است من پيغمبر هستم , پيغمبرى او , رسالت او از جانب خدا مستقيما يك امر محسوسى نيست كه هر كسى به چشم خودش ببيند يا مثلا در زير يك دستگاهى بشود نبوت او را كشف كرد , مثل كسى كه بگويد من بر عكس همه مردم داراى دو قلب هستم , مىآييم او را معاينه مى كنيم ببينيم دو قلب دارد يا يك قلب . آن كسى كه مى گويد بر من از غيب و باطن وحى و الهام مى شود بايد با يك دليلى ثابت بشود كه او واقعا وحى و الهامى دارد . آن دليلش كه در تعبير قرآن كلمه ( آيت) يعنى نشانه آمده است و در اصطلاح علماى اسلامى بعد كلمه ( معجزه) آمده است همان است كه ما با آن نبوت را اثبات مى كنيم . ما فعلا به نبوت ساير انبيايى كه در گذشته بوده اند كار نداريم , درباره نبوت پيغمبر خودمان كه صحبت مى كنيم ايشان چه معجزاتى داشته اند , چه آياتى از جانب خداوند داشته اند كه دليل بر نبوتشان باشد . بزرگترين آيت و بزرگترين دليل و آن چيزى كه به نص قرآن به آن استناد شده است خود قرآن است و بنابراين عمده بحث ما بايد روى خود قرآن متمركز بشود .

تحدى قرآن

قرآن نشان مى دهد كه از همان ابتداى نزول يعنى از دوران مكه به اصطلاح متكلمين ( متحدى) بوده است يعنى از آن اولى كه نازل شده است مقرون به اين دعوا بوده است كه اين كلام كلام فوق بشرى است , اين كلام كلام غير قابل تقليد است و مردم را به مبارزه طلبيده است , نه تنها مردم آن محيط و مردم آن عصر را , بلكه مردم همه زمانها را , كه در سوره بنى اسرائيل مى فرمايد : (   قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان     يأتوا بمثل هذا القران لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا)   (1) اگر جن و انس اجتماع كنند و همدست و همفكر شوند و همه آنها بخواهند منتهاى نيروى خودشان را به كار ببرند كه مثل اين قرآن را به وجود بياورند , نمى توانند به وجود بياورند . پس خود قرآن به خودش تحدى كرده است يعنى به مبارزه طلبيده است و اين مطلب را بيان كرده است كه اين كتابى است غير قابل تقليد و مافوق بشرى و بشر جن و انسش قادر نيست مثل اين قرآن را بياورد .

مزاياى قرآن بر معجزات ديگر

1 . از نوع سخن بودن

البته اين جهت هم هست كه اگر بتوانيم مدعاى خود قرآن را ثابت كنيم , آنوقت مزيت اين معجزه بر همه معجزات ديگر روشن است از دو جهت : يكى اينكه از نوع سخن است يعنى يك چيزى است كه خودش مبين يك فكر و يك روح است و يك سلسله مطالب است , چون به اندازه اى كه سخن , گوينده را نشان مى دهد يعنى فاعل خودش را نشان مى دهد هيچ كار ديگرى , كننده را نشان نمى دهد . اين مقدمه را برايتان عرض بكنم :

هر كارى , كننده خودش را نشان مى دهد . مثلا يك ساختمان مهندس را نشان مى دهد , آينه اى است كه تا حدود زيادى مشخصات روحى آن مهندس را نشان مى دهد . يك قالى هم آن روح بافنده خودش را نشان مى دهد . اگر عصايى تبديل به اژدها مى شود باز روح آن كننده را نشان مى دهد . ولى همه اينها تا حدود زيادى ابهام دارند يعنى آن طورى كه سخن مى تواند گوينده و فاعل خودش را نشان بدهد هيچ كار ديگرى نشان نمى دهد و ما كه همديگر را مى شناسيم وقتى با معاشرين خودمان مى نشينيم گويا تمام روحيه آنها پيش ما مجسم است , تا بگويند آقاى مهندس فلان , آقاى دكتر فلان , يك روحيه خاصى در نظر ما مجسم مى شود كه اگر بخواهيم روحيه او را تشريح كنيم يك كتاب مى نويسيم . اگر از ما بپرسند شما از كجا او را مى شناسيد ؟ بيشترين چيزى كه او را به ما مى شناساند سخنانى است كه ما از او شنيده و ديده ايم .

2 . قابليت بقا

مزيت ديگرى كه در اين جهت هست قابليت بقاى آن است . هيچ اثرى به اندازه سخن قابل بقا نيست و سر اينكه معجزه اصلى خاتم الانبياء از نوع سخن انتخاب شده است اين است كه اين دين , دين خاتم است و دينى است كه بايد براى هميشه باقى بماند و بايد جاويدان بماند و يگانه اثرى كه مى تواند به طور جاويدان و دست نخورده باقى بماند سخن است , غير از سخن چيست ؟ از آن معجزاتى كه براى پيغمبران ديگر ذكر مى كنند فرض كنيد مرده اى را زنده كنند , اين يك حادثه اى است كه در يك لحظه واقع مى شود و عده محدودى آن را مشاهده مى كنند , بعد ديگران بايد به نقل بشنوند , برايشان نقل كنند كه در يك روزى چنين حادثه اى واقع شد . و يا هر اثر ديگرى . يك ساختمان هم اگر فرض كنيم معجزه را در ساختمان هم بتوان قائل شد باز همين طور است . يك چيزى كه به طبع خودش مى تواند براى هميشه باقى بماند , سخن است .

ماهيت ادعاى قرآن

ما اول بايد در ماهيت ادعاى خود قرآن به بررسى بپردازيم بعد دنبال دليلش برويم , يعنى اول بايد ماهيت دعوا را طرح كنيم , بعد برويم دنبال دليلش . اولين مطلبى كه در ماهيت اين دعواست همين است كه آيا مسأله معجزه بودن قرآن را بعد مسلمين استنباط كرده اند و در آورده اند و فكر كرده اند يا در خود قرآن هم اين مسأله مطرح است كه قرآن معجزه است . گفتيم بله , در خود قرآن اين مسأله مطرح است , خيلى به وضوح هم مطرح است . يكى همين آيه اى بود كه الان براى شما قرائت كردم : (   قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا)   . حال , آيا قرآن كه ادعا كرده است معجزه است مجموعش را ادعا كرده است معجزه است يا قسمتش را هم ادعا كرده معجزه است ؟ يعنى آيا ادعا كرده است كتابى به اندازه قرآن نمى شود آورد كه مثل قرآن باشد يا خواسته بگويد به اندازه قسمتى از قرآن هم نمى شود آورد , يعنى به اندازه يك سوره از سوره هاى قرآن هم نمى شود آورد ؟ اين دومى هم هست . قرآن در آياتى صريحا مى فرمايد يك سوره هم مثل اين قرآن نمى توانيد بياوريد . در بعضى جاها دارد كه ده سوره , شما كه مى گوييد اين قرآن افتراء است ده تا سوره هم شما بياوريد . در يك جا مى گويد يك سوره شما بياوريد , كه اين آيات را هم بخوانيم براى اينكه ماهيت دعواى قرآن روشن بشود . در سوره هود آيه 13 مى فرمايد : (   ام يقولون افتريه)   آيا اينها مى گويند كه اين افتراست , اين سخن را به خدا بسته است و مى گويد سخن خداست و حال آنكه سخن خدا نيست ؟ (   قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات)   شما هم ده تا سوره مثل همين بياوريد از همين افتراها (   و ادعوا من استطعتم من دون الله)   نگوييد هنر ما نمى رسد , هركسى هم كه دلتان مى خواهد دعوت كنيد به همكارى كه در مقابل خدا چنين سوره هايى بياورند (   ان كنتم صادقين)   اگر راست مى گوييد در اين ادعاى خودتان , يعنى اگر واقعا شما كه مى گوييد اين افتراست همين را روى عقيده مى گوييد . قرآن با كلمه (   ان كنتم صادقين)   مى خواهد بگويد اين حرفى كه اينها مى گويند روى عقيده نمى گويند , عقيده ندارند به افترا بودن قرآن , چون نمى خو اهند زير بار بروند و چون عناد دارند اين ادعا را مى كنند .
در سوره يونس آيه 38 مى فرمايد : (   ام يقولون افتريه)   آيا اينها مى گويند اين افتراست ؟ (   قل فأتوا بسوره مثله) ده تا سوره هم نمى گوييم , بگو يك سوره مثلش بياوريد ( سوره هم كه مى گويد , مى دانيد در قرآن كوچك و بزرگ دارد , سوره (   اذا جاء نصر الله و الفتح)   هم يك سوره است , سوره (   انا اعطيناك الكوثر)   هم يك سوره است ) , شما فقط يك سوره مانند اين بياوريد كافى است . اينجا هم باز مى فرمايد  :(   و ادعوا من استطعتم من دون الله)   نمى گويم خودتان تنها بياوريد , هركس را هم كه دلتان مى خواهد دعوت به همكارى كنيد , با همكارانتان سوره اى مانند قرآن بياوريد . باز اينجا هم مى فرمايد : (   ان كنتم صادقين)   اگر راست مى گوييد در ادعاى خودتان , يعنى شما دروغ مى گوييد و در ادعاى خودتان صادق نيستيد .

در سوره بقره اينطور مى فرمايد : (   و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فأتوا بسوره من مثله)   ( 2) اگر شما در شك هستيد , واقعا ترديد داريد درباره آنچه كه ما بر بنده خودمان فرود آورده ايم ( اشاره است به اينكه اين چيزى كه ما فرود آورده ايم بر بنده اى , از آن طريق است كه او بنده ماست يعنى از طريق عبوديت به اينجا رسيده است ) خودتان را آزمايشى بكنيد (   فأتوا بسوره من مثله)   سوره اى مانند آن بياوريد . كلمه ( من مثله) را دو جور تعبير كرده اند : يكى اينكه گفته اند ( من مثله) يعنى مانند قرآن , و بعضى گفته اند كه اين اشاره به اين جهت است كه از كسى بياوريد كه او هم مثل اين پيغمبر باشد يعنى از يك فرد امى , فردى مانند او كه هيچ سابقه درس و تحصيل و فرهنگ و مدرسه ندارد . اينجا هم همان جمله ها با تعبيرات ديگرى آمده است , آنجا داشت : (   و ادعوا من استطعتم من دون الله)   , اينجا مى فرمايد : (   و ادعوا شهدائكم من دون الله)   گواهان و شاهدان خودتان را , هركسى كه مى خواهيد , بياوريد . شاهد را شاهد مى گويند به اعتبار اينكه او را دعوت مى كنند كه حقيقت مطلب را او بيايد بيان كند از باب اينكه افراد ديگرى را كه قهرمان شناخته مى شوند بياورند تا عمل آنها گواهى بدهد . باز هم اينجا قيد مى كند : (   ان كنتم صادقين)   اگر راست مى گوييد , يعنى ما كه مى دانيم شما دروغ مى گوييد در اين ادعاى خودتان , يعنى ادعاتان هم ادعاى حقيقى و از روى حقيقت نيست .

تا اينجا ما دو مطلب در ماهيت ادعاى قرآن روشن كرديم : يكى اينكه قرآن براى خودش ادعاى معجز بودن كرده است و ديگر اينكه اين ادعاى معجز بودن به اين نيست كه تمام قرآن معجزه است , بعض قرآن هم معجزه است , و لهذا در يك جا فرموده ده سوره بياوريد , يك جا همان را هم تخفيف داده و فرموده يك سوره بياوريد كافى است . پس قرآن يك سوره را هم معجزه مى داند .
اعجاز قرآن در چه قسمتى است ؟ آيا اعجاز قرآن در يك قسمت بالخصوص است يا در قسمتهاى متعدد است ؟ از خود قرآن چه استنباط مى شود ؟ قرآن تصريح نمى كند كه وجه اعجاز فلان وجه بالخصوص است چون واقعا نمى خواهد وجود اعجاز را محدود به يك حد خاصى كند و بلكه در آيات متعدد , در هر قسمتى به يك جنبه بالخصوص اشاره مى كند به عنوان يك اعجاز , كه اينها را برايتان عرض مى كنم , بعد درباره هر يك به طور كلى صحبت مى كنيم .

فصاحت و بلاغت

يكى از وجوه اعجاز كه از قديم الايام مورد توجه قرار گرفته و فوق العاده مورد توجه بوده است جنبه لفظى و جنبه ظاهرى قرآن است كه جنبه فصاحت و بلاغت تعبير مى كنند . فصاحت و بلاغت را تا حدودى هر كسى در هر زبانى وارد باشد در آن زبان مى شناسد , كه خودش يك موضوعى است , يعنى روشنى بيان , شيرينى بيان , زيبايى يك بيان , جذابيت يك بيان . راجع به فصاحت و بلاغت , علماى فن بحث كرده اند كه چه چيزهايى سبب مى شود كه كلام زيبا و فصيح شود , از نظر اينكه آهنگ لفظ و حروف چگونه بايد باشد و معانى چگونه بايد دريف شده باشند , و مى گويند قبل از آنكه احتياج به تعريف داشته باشد و ما بخواهيم تعريف كنيم , هر كسى تا حدودى فصاحت و بلاغت را مى شناسد . مثلا در زبان فارسى سعدى به فصاحت معروف است , اينكه هر كسى كه با زبان فارسى آشنايى مختصرى دارد در روح خودش يك جذبه اى نسبت به آثار سعدى احساس مى كند , تابع اين نيست كه اول تعريف فصاحت و بلاغت را از زبان ادبا شنيده باشد بعد رفته باشد دنبال آن . مى گويند كه فصاحت از نوع زيبايى است و هيچ زيبايى اى را مردم به حكم اينكه اول تعريفش را شنيده باشند دنبالش نمى روند . اگر يك صورت زيبا را ديگران جذب مى شوند نه به خاطر اين است كه اول تعريف زيبايى را در مدرسه شنيده اند بعد مى روند دنبال آن . اگر زيبايى بصرى باشد چشم كه افتاد , به سوى آن كشيده مى شود . يا اگر زيبايى سمعى باشد , مثل آهنگها , وقتى كه يك آهنگ زيبا را يك گوش مى شنود به حكم غريزه و طبيعت خودش به سوى آن كشيده مى شود . فصاحت هم يك نوع زيبايى در سخن است . وقتى كه انسان يك سخن زيبا را مى شنود خود به خود به خود سوى آن كشيده مى شود . شعر حافظ نيرويى از زيبايى دارد كه هر كسى كه آن را مى شنود به سوى آن كشيده مى شود :

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد

 آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد

گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود

طلب از گمشدگان لب دريا مى كرد

بيدلى در همه احوال خدا با او بود

او نمى ديدش و از دور خدايا مى كرد

اينها كلامى است كه ما قبل از اينكه بتوانيم توصيف كنيم و بگوييم زيبايى آن در چه چيزش است احساس مى كنيم . مى گويند كه زيبايى مما يدرك و لا يوصف است , ادراك مى شود , توصيف نمى شود . هنوز كسى در دنيا نتوانسته است براى همين زيبايى بصرى فرمول معين كند . تحت فرمول در نمىآيد , يك احساسى است كه در هر كسى هست و لهذا صورتهايى به شكلهاى مختلف زيباست و همه هم جذاب است با اينكه اختلافات زيادى دارند . با يك نقشه مهندسى مثلا , نمى شود زيبايى را معين و تعريف كرد كه چيست , ولى به هر حال زيبايى هست و زيبايى و فصاحت بيش از آنكه با فكر انسان يعنى با علم و عقل , با آن قوه اى كه علوم را درك مى كند سر و كار داشته باشد با احساس و دل انسان سر و كار دارد . سر و كارش با دل است نه با عقل و فكر , و لهذا شعرهاى خيلى زيبا دائر مدار اين نيست كه مطلبش درست باشد , از جنبه زيبايى دائر مدار اين است كه چگونه بيان شده باشد , و لهذا گاهى يك مطلب سراپا دروغ است ولى سراپا فصاحت و بلاغت است . حتى درباب شعر مى گويند  :( احسن الشعر اكذبه) يعنى نيكوترين شعر دروغ ترين شعرهاست , آن شعرى است كه آنقدر در مبالغات دروغ به كار برده باشد تا نيكو شده باشد , كه اينهايى كه عرض مى كنم , از نظر اعجاز قرآن دخيل است , كه قرآن در عين حال كه زيبايى را به منتها درجه دارد سبكش از سبك شعر و كذب و مبالغه به كلى به دور است . اينها را بعد عرض مى كنيم . فردوسى يك اثر حماسى تقريبا جاويدان به وجود آورده است و حال آنكه از جنبه تاريخى يعنى از جنبه فكرى , از جنبه حقيقت هيچ ارزشى ندارد . قصه هاى قبل از اسلامش كه بيشتر افسانه است نه اينكه تاريخ بى اعتبا ر است . قهرمانهاى درجه اول فردوسى قهرمانهاى افسانه اى هستند يعنى واقعيتى نداشته اند . اصلا رستمى را در دنيا نمى شود پيدا كرد . تاريخ نشان نمى دهد م رد قهرمانى را به نام رستم . قطع نظر از اينكه او مشخصاتى افسانه اى براى آن قهرمان قائل شده كه مثلا ششصد سال عمر كرد , اسبى داشت به نام رخش , آن اسب چگونه بود , خودش دو تا گوسفند را يكجا مى خورد و دو خيك شراب را يكجا مى نوشيد , زورش چقدر بود , قطع نظر از اينها , گاهى درباره يك شخصيت واقعى افسانه مى سازند و گاهى اصلا خود شخصيتش هم افسانه است . اصلا چنين آدمى در دنيا وجود نداشته . ولى در عين حال اينها از ارزش فصاحت شاهنامه نمى كاهد . اين را براى اين جهت عرض كردم كه فصاحت از مقوله زيبايى است و زيبايى به دل و احساسات ارتباط دارد نه به عقل و فكر . اين مطلب را از نظر تفسير معنى زيبايى و فصاحت عرض مى كنم . مسأله اعجاز قرآن در آن جهتش كه مربوط به زيبايى است مربوط به جذابيت قرآن است كه چيز جذابى است . آن از مقوله زيبايى است .

قرآن و تعابير شاعرانه

تكرار مى كنم - و بعد تشريح مى كنيم - كه اين خصوصيت در زيبايى قرآن هست كه با اينكه فصاحت را به منتها درجه رسانده است از هر نوع تعبير شاعرانه اى كه بوى كذب در آن باشد پرهيز كرده است . مثلا در شعرها داريم :

 يا رب چه چشمه اى است محبت كه من از آن

يك قطره آب خوردم و دريا گريستم

طوفان نوح زنده شد از آب چشم من

با آنكه در غمت به مدارا گريستم

اين از نظر شعرى خيلى زيباست اما خيلى هم دروغ است , از نظر واقعيت خيلى دروغ است . يك قطره آب خوردم يك دريا گريستم ! وقتى انسان زير ذره بين واقع بينى مى بيند كه يك بشرى كه همه طول قدش يك متر و هشتاد سانتى متر و عرضش نيم متر و وزنش هشتاد كيلوست , مى گويد من يك دريا اشك ريختم كه چشمش وقتى به دريا بيفتد هول مى كند كه به طرف دريا نزديك بشود مى فهمد كه اين سخن دروغ است . به دريا هم قناعت نمى كند :

 طوفان نوح زنده شد از آب چشم من

 با آنكه در غمت به مدارا گريستم

وقتى انسان زير ذره بين واقعى مى گذارد مى بيند چقدر مزخرف است ! آخر چقدر آدم بايد چرند حرف زده باشد , ولى وقتى كه از جنبه زيبايى نگاه مى كند مى بيند واقعا زيبا گفته . در قرآن بويى از اين تعبيرات نيست .

قرآن و تشبيهات

 اما تشبيهات . اصلا سخن را اغلب تشبيه زيبا مى كند , و علت اينكه زيبا مى كند اين است كه وقتى مطلبى را تشبيه مى كنند به مطلب ديگرى , دو چيز را قرين يكديگر قرار مى دهند و اين اعجاب را بر مى انگيزد . در قرآن اتفاقا تشبيه هم زياد به كار نرفته و با اين حال زيباست و فوق العاده هم زيباست . تشبيه در قرآن بسيار كم است . قرآن در عين اينكه از مقوله زيبايى است باز با عقل و روح و فكر انسان سر و كار دارد يعنى مسائلى كه مى گويد همان مسائلى است كه عقل مى پذيرد . كتاب هدايت و راهنمايى است . شعر فقط زيبايى است , راهى را نمى خواهد نشان بدهد . جايى كه كسى مى خواهد راهى را نشان بدهد , او ديگر نمى تواند با تعبيرات شاعرانه كه همه اش تخيل است راه را نشان بدهد . وقتى كسى مى خواهد يك مطلب را براى ديگرى بيان كند بايد همان عين حقيقت را به او بگويد , و در قرآن با اينكه تمام آيات آن تعليم و ياد دادن است , همان عين حقيقت را گفتن و بيان كردن است , در عين حال زيبايى هم هست .

بوده اند در ميان علماى اسلام كه با توجه به اينكه قرآن در بسيارى از آياتش به محتويات خودش يعنى به مطالبش تحدى مى كند , به اينكه ببينيد چه مطالبى در اينجا هست , و بعد مجذوب اين جهت قرآن شده اند و به حق هم مجذوب شده اند , گفته اند اين حرفها چيست كه آمده اند قرآن را تنزل داده و گفته اند كه ( اعجاز قرآن در فصاحت و بلاغت آن است) . نخواسته اند مساله فصاحت و بلاغت را انكار كنند , خواسته اند بگويند قرآن به اين جهتش اعتنايى ندارد . بعضى ديگر كه مجذوب فصاحت و بلاغت قرآن شده اند به محتويات قرآن چندان توجه نكرده اند . ولى البته قول صحيح قول همان اشخاصى است كه مى گويند هيچ جنبه را نبايد مورد غفلت قرار داد , قرآن معجزه است هم به محتويات خودش و هم به لفظ و شكل و زيبايى خودش . چون ما الان راجع به جنبه لفظى فى الجمله بحث مى كنيم از اين جهت است كه راجع به آن سخن مى گوييم .

به طور قطع , تاريخ نشان مى دهد كه همان كارى كه عصاى موسى براى موسى مى كرده است قرآن براى پيغمبر مى كرده است , يعنى همين آيات قرآن را كه مى خواند افراد كشيده مى شدند و مىآمدند به طرف اسلام . كارش همين بود , و لهذا كفار قريش جلوى او را مى گرفتند . آنها هم كه مى گفتند ساحر و جادوگر است مقصودشان اين بود , مى گفتند در سخنش نوعى جادو به كار است . مثل اين جادوگرها كه مى گويند يك وردى يك چيزى مى خوانند بعد يك كسى را مى كشانند , اينها هم به مردم مى گفتند اين جمله هايى كه اين مى گويد يك وردهاى جادويى است كه وقتى اينها را مى خواند مردم جذب مى شوند . هزاران شاهد تاريخى از صدر اسلام است . لازم نيست ما از صدر اسلام بگوييم , امروز هم افرادى كه جذب پيغمبر مى شوند يكى از عوامل مهم آن فصاحت و زيبايى قرآن است , منتها ما افرادى را مى گوييم كه از نوع جذب مى شوند . خود ما از باب اينكه در يك محيط اسلامى بزرگ شده ايم ممكن است بگوييم ما مجذوب قرآن واقع نشديم . ما در اين محيط رشد كرده و مسلمان شده ايم , حالا هم قرآن را قبول داريم , و لهذا ما مثال مى زنيم براى تازه مسلمانها و نو مسلمانها , و اتفاقا عيب كار ما هم در همين است كه پدر و مادرهاى ما مسلمان بوده اند يعنى از اولى كه بچه بوده ايم قرآن را ديده ايم و لهذا اهميت قرآن از نظر ما پنهان است . اگر ما با همين اطلاعات و معلوماتى كه فعلا داريم براى اولين بار با قرآن برخورد مى كرديم خيلى بهتر قرآن را درك مى كرديم تا اينكه از كودكى قرآن را ديده و با آن مأنوس بوده ايم و حالا داريم مى بينيم . براى امثال ما بعد از تأمل و تدبر روشن مى شود .

مقايسه قرآن و نهج البلاغه از نظر فصاحت

يادم نمى رود يك وقتى در قم براى طلاب نهج البلاغه تدريس مى كردم . اميرالمؤمنين خطبه اى دارد كه از خطبه هاى زهدى نهج البلاغه است , راجع به اينكه عمر وفايى ندارد و انسان بايد متوجه باشد كه مردنى هست , وضع مردگان و اموات و وضع عالم بعد از موت را تشريح مى كند , خطبه اى است كه از نظر فن فصاحت و بلاغت هم فوق العاده است , اينقدر در آن تشبيهات عالى است كه واقعا خطبه فوق العاده جذابى است . فصاحت و بلاغت اميرالمؤمنين را احدى چه دوست و چه دشمن انكار ندارد و اين مطلبى است غير قابل بحث , يعنى همين طور كه ما مى گوييم فردوسى يا مى گوييم حافظ , منتها آنها در شعرند , يا اثر اين جور اشخاص را يك اثر جاويدان مى دانيم از نظر فصاحت و بلاغت , در زبان عربى نهج البلاغه اينطور است و بالاتر از اين بدون شك و شبهه , خطبه اينجور شروع مى شود : ( | دار بالبلاء محفوفه و بالغدر معروفه , لا تدوم احوالها و لا تسلم نزالها . . . العيش فيها مذموم , و الامان منها معدوم و انما اهلها فيها اغراض مستهدفة ترميهم بسهامها و تفنيهم بحمامها |) ( 3 ) . خيلى خطبه با حالى است : دنيا خانه اى است كه محفوف است به شدائد و سختيها . امنيت هميشگى در اينجا وجود ندارد . عيش و خوشى و لذتى كه در اينجا هست عيش و خوشى و لذت واقعى نيست . مردمى كه در اينجا هستند حكم نشانه هايى هستند كه از اطراف تيرهاى بلايا به سوى آنها پرتاب مى شود . همين طور جمله جمله حضرت مى گويند تا بعد وارد وضع مردن و بعد از مردن و عالم اموات و بعد عالم قيامت مى شوند . يكدفعه در آخر كلام كه واقعا كلام زيبايى است ( 4 ) يك آيه قرآن مىآورد . در اين آيه قرآن هيچيك از آن نوع تشبيهاتى كه اميرالمؤمنين در كلام خودش به كار برده وجود ندارد ولى به قدرى تفاوت است ميان اين آيه قرآن و تمام اين جمله هاى ا ميرالمؤمنين البته چون پاى قرآن است جسارت به اميرالمؤمنين نيست كه آبروى تمام كلمات اميرالمؤمنين را مى برد . اينها را مى گويد و مى گويد , در آخرش مى گويد : (   هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون)   ( 5 ) . فعلا به معنى اش كار نداشته باشيد , اين الفاظ را كه الان مى خوانم , الفاظ نهج البلاغه را ببينيد چه شكل است , لفظ قرآن را ببينيد چه شكل است . وقتى الفاظ نهج البلاغه را پهلوى قرآن مى گذاريم مثل اين است كه انسان با اتومبيل در جاده اى حركت مى كند مى بيند نشيب و فراز دارد , يكدفعه روى آسفالت جديد قرار مى گيرد مى بيند اتومبيل روى يك خط هموار حركت مى كند و كوچكترين نشيب و فرازى ندارد : ( | دار بالبلاء محفوفة و بالغدر معروفة , لا تدوم احوالها و لا تسلم نزالها . . . العيش فيها مذموم |) تا آخر , آنگاه مى گويد : (   هنا لك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون   ) يك انسجام عجيب ! من ديدم اينقدر تفاوت است ميان اين جمله و آن جمله كه از زمين تا آسمان . نه تنها تفاوت است ميان كلمات قرآن و جمله هاى اميرالمؤمنين , با جمله هاى خود پيغمبر هم همين طور است , يعنى هر جا پيغمبر خودش خطبه خوانده مثل خطبه اميرالمؤمنين است , هيچ فرق نمى كند . (   تبلوا كل نفس ما اسلفت)   هر نفسى آنچه را كه پيش فرستاده است آزمايش مى كند , مى بيند . اين تشبيه نيست , عين حقيقت است , نه اينكه تشبيه مى كند اين را به كسى كه چيزى را پيش فرستاده . هر نفسى هر چه را كه پيش فرستاده است آزمايش مى كند و مى بيند , چون تمام اعمال انسان از نظر قرآن پيش فرستاده هاست , يعنى عمل انسان قبل از خود انسان مى رود به دنيايى ديگر , بعد خود انسان واقعا مى رود و به عمل خودش ملحق مى شود . (   هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت)   هر نفسى هر چه را كه پيش فرستاده است آنجا به آن مى رسد و آزمايش مى كند يعنى حقيقت عمل خودش را آنجا درمى يابد (   و ردوا الى الله موليهم الحق)   ( قابل توصيف نيست كه اين كلمه ( موليهم الحق) درباره خدا چه تعبير عجيبى است ! ) بازگردانده مى شوند به سوى خدا آن مولاى حقيقى خودشان , مولاى راستين خودشان . نه اينكه انسان هر چيزى را در دنيا كه دنبالش مى رود او را پرستش مى كند او را مولاى خودش گرفته است و او را اطاعت مى كند ؟ حداقل اين است كه انسان شهوت خودش را اطاعت مى كند , غضب خودش را اطاعت مى كند . هر چه انسان در دنيا آزاد باشد بالاخره از چيزى اطاعت مى كند ولو آن چيز يك غريزه از غرائز خودش باشد . در آنجا قرآن مى گويد كه انسان مى فهمد تمام اين مولاها پوچ و بيهوده بوده , به سوى مولاى حقيقى و واقعى بازگشت مى كند ( اين تعبيراتى كه من مى كنم اصلا نمى تواند اين را برساند . ( (   و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون)   آنچنان مجسم مى كند كه هرچه كه انسان در دنيا غير از خدا مى ديده است همه اوهام بوده , همه پوچ بوده , همه افترا بوده , همه دروغ بوده است , انسان به يك ( راست) مى رسد كه مى فهمد هرچه كه قبلا مى ديده درست مثل خواب بوده .

غرضم اين جهت است كه اصلا خود اين لفظ قطع نظر از معنايش نمى تواند ساخته يك مرد امى باشد . يك مرد امى ( 6 ) بى سواد بى خبر بى اطلاع كه بايد در خرافه ها و اوهامى بسر برد كه اسباب مضحكه براى ما باشد , مى بينيم يكى از منطقهايى كه در كتابش به كار برده اين است : هر كسى هر عملى كه انجام مى دهد نفس آن عمل باقى است . اصلا قرآن هميشه مى گويد خود عمل باقى است , بعد علماء كه آمدند چون نمى توانستند اين را هضم كنند كه خود عمل باقى است يعنى چه من كه امروز نماز مى خوانم نماز من باقى است , آدم نمى تواند باور كند گفتند پس مقصود اين است كه جزاى عمل باقى است . ولى قرآن مى گويد خود عمل باقى است :

  يا ايها الذين امنوا اتقوا الله , و لتنظر نفس ما قدمت لغد , و اتقوا الله , ان الله خبير بما تعملون   (7) . شما بعد از چهارده قرن پيدا كنيد يك كسى بتواند به اين زيبايى و به اين تأثير موعظه كند : (   يا ايها الذين امنوا اتقوا الله)   اى كسانى كه ايمان آورده ايد ( خطاب به مؤمنين است ) تقواى الهى را داشته باشيد , خدا را در نظر بگيريد (   و لتنظر نفس ما قدمت لغد)   لازم است هر نفسى دقت كند در آنچه كه براى فردا پيش مى فرستد ( چقدر اين تعبير عجيب است . ( ! (   و لتنظر نفس ما قدمت لغد)   براى ما مجسم مى شود , مثل اينكه ما فعلا در كشورى مشغول تهيه لوازمى هستيم و مرتب پيش مى فرستيم , اينها را مى فرستيم به آنجايى كه بعد خودمان مى خواهيم برويم . مثلا رفته ايم اروپا و مدت موقتى آنجا هستيم , آنجا مرتب مى خريم و مى فرستيم براى اينكه بعد هم خودمان برويم و با چيزهايى كه پيش فرستاده ايم و زندگى مان را تشكيل مى دهد زندگى كنيم . (   و لتنظر نفس ما قدمت لغد)   واجب است , لازم است , بايد هر نفسى دقت كند در آنچه كه پيش مى فرستد , يعنى منتهاى دقت را در اعمال خودتان انجام بدهيد , اينها پيش فرستاده هاى شماست . اين جور تعبير كردن از انسان و از عمل انسان و از دنياى آينده انسان , دهان يك نفر شهرى درس خوانده و دانشگاه ديده اش هم مى چايد كه بتواند اين طور مطلب را تعبير كند : (   و لتنظر نفس ما قدمت لغد)   . بعد (   و اتقوا الله)   ( سبك موعظه را ببينيد , يك (   اتقوا الله)   مى گويد , يك جمله مى گويد , دوباره (   اتقوا الله)   خدا را در نظر بگيريد , از خدا بترسيد (   ان الله خبير بما تعملون)   ابتدا مى گويد خودتان بازرسى كنيد اعمال خودتان را , دقت كنيد , بعد مى گويد خداوند آگاه است به اعمال شما , يعنى تو خيال نكن اگر دقت نكردى چشم ديگرى نيست كه دقت كند , يك چشم بسيار بسيار دقيقى هست , او مى بيند . پس تو يك وقت اين جور فكر نكن كه حالا مى فرستيم هر چه شد شد , يك جور ديگر مى گوييم . نه , اين جور نيست . خدا قبل از تو اعمال تو را مى بيند . پس تو در اعمال خودت دقت كن . بعد مى فرمايد : (   و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون)   ( 8 ) مباشيد از كسانى كه خدا را فراموش كردند بعد به يك عقوبت بسيار سختى گرفتار شدند , عقوبت بسيار سختشان چيست ؟ خدا خودشان را از ياد خودشان برد يعنى بعد خودشان را فراموش كردند .

باز ببينيد چقدر اين تعبير عجيب است , چقدر عالى و چقدر ادبى است كه هر چه آدم فكر مى كند كه اصلا خود اين فكر , قطع نظر از هر چيزى , اين جور تعبير در محيط مكه آن روز چگونه پيدا شده اصلا آدم حيرت مى كند ! خدا را فراموش نكنيد كه بعد خودتان را فراموش خواهيد كرد , يعنى چه خودتان را فراموش خواهيد كرد ؟ مگر مى شود انسان خودش را فراموش كند ؟ بله مى شود انسان خودش را فراموش كند . همين مطلب كه باز يك منطق ديگرى است , در قرآن تعبير دارد . چون برخى مطلب قرآن موعظه هايى روانى است , مسائل روانى اى كه مربوط به هدايتها بوده بيان شده است . يكى از حرفهاى قرآن هميشه اين است كه بشر خودش را فراموش مى كند , و حال آنكه انسان مى گويد محال است بشر خودش را فراموش كند . نه , فراموش مى كند . انسان خود واقعى اش را فراموش مى كند . گاهى انسان به يك چيزهايى در اين دنيا دل مى بندد و براى آنها كار و فعاليت مى كند كه جز خود فراموشى اسم ديگرى روى آنها نمى شود گذاشت , يعنى فكر نمى كند من كى هستم , آن من واقعى چيست , آن من واقعى چه احتياجى دارد ؟ براى اين من اگر بايد كار كرد چه بايد كرد . طورى كار مى كند كه كأنه چنين منى وجود ندارد كه بايد براى سعادت او كوچكترين قدمى برداشت .
ابوذر غفارى معروف بود كه لقمان اصحاب پيغمبر است و بعلاوه پيغمبر اكرم نصايح و مواعظ خيلى خاصى به ابوذر كرده كه در كتابها هست . كتاب عين الحيات مرحوم مجلسى شرح نصايحى است كه پيغمبر اكرم به ابوذر كرده . شخصى بعدها نامه اى نوشت به ابوذر و از اين مرد بزرگ خواست كه او را نصيحتى كند . ابوذر در جواب چيزى نوشت كه او نفهميد . دو مرتبه توضيح خواست . آنچه كه ابوذر نوشت اين بود كه آن چيزى را كه از همه بيشتر دوست دارى به آن بدى نكن . وقتى نامه به دست طرف رسيد اصلا نفهميد , گفت انسان كسى را اگر دوست دارد به او بدى نمى كند , وقتى بچه اش را دوست دارد به او بدى نمى كند , برادرش را دوست دارد به او بدى نمى كند , ولى از طرفى هم مى دانست كه ابوذر مردى نيست كه بخواهد بيهوده حرف زده باشد , لابد يك مقصودى دارد . دو مرتبه از او توضيح خواست , گفت مقصودت چيست . جواب داد كه مقصودم خودت هستى چون اعز انفس براى انسان خود انسان است . انسان خودش را از همه بيشتر دوست دارد . مقصودم اين بود كه به خودت بدى نكن , اين گناهانى كه تو مرتكب مى شوى , كارهاى بدى كه مى كنى , خودت را فراموش كرده اى , نمى دانى كه اثر اين كارهاى بد به خودت برمى گردد . آن آدمى كه خودش را فراموش نكرده هرگز كار بد نمى كند زيرا مى داند كار بد به خودش بر مى گردد . آن آدمى كه كار بد مى كند خودش را از ياد برده است .

به هر حال اين تعبيرى است در قرآن كريم كه مى فرمايد خودتان را فراموش نكنيد (   و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم   ) .

پس مسلما يكى از وجوه اعجاز قرآن كريم همان زيبايى الفاظش است ولى اين زيبايى الفاظ , مجزا از زيبايى معنوى قرآن نيست , كه درباره اين هم توضيحى عرض بكنم . اينكه عرض كردم كه فصاحت از مقوله جمال و زيبايى است و جمال و زيبايى با احساسات سرو كار دارد , اين را بايد تشريح كنم , كه احساسات بشر يك نوع نيست , انسان انواعى از احساسات دارد و هر جمال و زيبايى با يك نوع از احساسات انسان مطابقت و هماهنگى دارد . موسيقى زيباست ولى زيبايى اى است كه گوش انسان آن را احساس مى كند . مناظر زيبا زيباست ولى زيبايى اى است كه چشم انسان , با آنها سر و كار دارد . يك غزل عشقى را كه انسان مى شنود با غريزه شهوانى او سر و كار دارد , آن غريزه , زيبايى آن را احساس مى كند , ولى شعر حماسى فردوسى را كه مى شنود حس سلحشورى او از آن لذت مى برد . قرآن كه جمال فصاحت دارد مى خواهيم ببينيم كدام حس از احساسات انسان از آن لذت مى برد ؟ اين , مسأله خيلى مهمى است . آيا آن طورى است كه مثلا ما فلان غزل عشقى سعدى را مى شنويم و آن غزل ما را غرق در لذت مى كند , مثلا :

آنچه تو دارى قيامت است نه قامت

آن نه تبسم كه معجز است و كرامت

يك جمال زيبا را دارد توصيف مى كند , ما هم كه مجذوب مى شويم روى آن احساسات جمال پرستى اين گونه مجذوب مى شويم . و شعر فردوسى برعكس . زيبايى قرآن با كداميك از احساسات انسان سر و كار دارد ؟ با احساس معنوى انسان , يعنى آن احساسى كه توجه انسان را به عالم بالا تحريك و تهييج مى كند , كه اين مطلب باشد تا بعد درباره آن توضيح بدهيم .

در آياتى كه قرآن به عنوان اعجاز , مردم را دعوت مى كند , مثلا : (  فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون الله)   و هر چه كمك هم مى خواهيد بگيريد غير از خدا , اين مفهوم مخالفش اين مى شود كه اگر شما كه مدعى اين امر هستيد خدا را به استطاعت بگيريد خواهيد توانست چنين كارى بكنيد , در حالى كه اين هم نيست زيرا پيغمبر اسلام خاتم پيغمبران بوده و آن اشخاصى كه مدعى بودند , اگر مى خواستند خدا را هم كمك بگيرند خدا به كمك هر كسى در اين مقوله نمى آيد . در اين موارد منظور چيست ؟

جواب : نه , مقصود اين است كه هيچ صاحب قدرتى جز خدا نمى تواند . اساسا يك ادبى در بيان قرآن هميشه هست كه در هيچ مسأله اى خدا را فراموش نمى كند . حتى اگر توهمى نسبت به خداوند پيش بيايد فورا آن را رد مى كند . كلمه (   من دون الله)   كه از كلماتى است كه در قرآن زياد مكرر شده هميشه در چنين موردى است . مثلا اگر كلمه (   من دون الله )   نبود اين جور بود : محال است ديگر مثل اين قرآن به وجود بيايد . فورا يك كسى در ذهنش بيايد : يعنى خدا هم اگر بخواهد نمى تواند مثل اين را ايجاد كند ؟ اينجا اين جور مى خواهد بگويد : جز خدا احدى قادر نيست چنين كارى را بكند . مقصود اين است كه جز خدا احدى قادر نيست اما اينكه كسانى را كه شما دعوت مى كنيد , آنهايى كه قادر نيستند , اجابت مى كنند يا نمى كنند , يا خدا را كه شما دعوت مى كنيد آيا اين دعوت شما را مى پذيرد يا نمى پذيرد , مطلب ديگرى است . صحبت در اين است كه جز خدا احدى قادر نيست . (   و ادعوا من استطعتم من دون الله)   معنايش اين است : غير از خدا هر كه را كه شما فرض مى كنيد دعوتش كنيد بيايد , قدرت ندارد . (   من دون الله)   استثناى از ناحيه قدرت است نه از ناحيه دعوت , براى اينكه اين توهم پيش نيايد كه قرآن مى خواهد بگويد ديگر مثل اين قرآن محال است , هر كسى بخواهد چنين كارى را بكند ولو خدا باشد . مى خواهد بگويد صحبت خدا نيست , خداوند اجل و ارفع از اين است كه ما او را عاجز و ناتوان از مثل قرآن بدانيم . مقصود اين است : غير از خدا هر كسى را كه شما فرض كنيد , قادر نيست .


 

منابع

 

1. سيد محمد رشيد، رضا، كتاب وحى محمدى،. چاپ اول – 1369.

2- منشور عقايد اماميه – انتشارات امير كبير – چاپ دوم – 1375.

3- معجزات قرآن – جلال الدين مدني،

4- قرآن

. صف / 11 . آل عمران / 83 .. مريم / 93 . بقره / 256 . توبه / 24 . رعد / 28 . 1 . فجر / 27 - 30 . روم / 30 .آل عمران / 190 . شمس / 1 - 8 . قيامت / 1 و 2 . ذاريات / 20 و 21 . بقره / 164 .

5- اینترنت

 

 


 

عنوان

تحقيق قرآن

 

استاد محترم

 

تهيه و تنظيم

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست مطالب

 

نبوت عامه و نبوت خاصه1

تحدى قرآن. 2

مزاياى قرآن بر معجزات ديگر2

ماهيت ادعاى قرآن. 4

فصاحت و بلاغت.. 7

قرآن و تعابير شاعرانه10

قرآن و تشبيهات. 11

مقايسه قرآن و نهج البلاغه از نظر فصاحت.. 13

منابع................................................................................................................................................................................. 21

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:51 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق کامل در باره اعجاز قرآن

بازديد: 235

 

تحقیق کامل در باره اعجاز قرآن

صحبت ما درباره اعجاز قرآن از نظر معارف الهى يعنى از نظر مسائل مربوط به خدا بود . عرض كرديم كه در قرآن مسائل مربوط به خدا و به اصطلاح فلاسفه ماوراء الطبيعه , به شكلى عالى بيان شده است كه قطعا براى يك بشر عادى مقدور نبوده است اينچنين مطلب را توصيف و توجيه كند , مخصوصا با توجه به محيط و وضع شخصى پيغمبر اكرم , و حتى اگر ما اين جهت را هم در نظر نگيريم و فرض كنيم كه پيغمبر در متمدن ترين نقطه هاى جهان آن روز به دنيا آمده بود و آن مراحل فرهنگ عصر و زمان خودش را مثل ديگران طى كرده بود بازهم اين شكل و اين وضعى كه قرآن درباره خدا و ماوراءالطبيعه سخن مى گويد غير عادى است . اين مطلب را ما در چند تيتر به اصطلاح , خواستيم بيان كنيم : يكى اينكه قرآن خداوند را از نظر تسبيح و تنزيه به پاكترين و بى شائبه ترين وجهى توصيف كرده است يعنى قرآن خدا را از آنچه كه بايد مبرا دانست به شكل عجيبى مبرا دانسته است و در اين جهت بايد قرآن را مخصوصا با كتابهاى مقدس ديگرى كه در جهان وجود داشته و دارد مقايسه كرد كه قرآن چقدر خدا را تنزيه مى كند و از يك سلسله نسبتها و توصيفها مبرا مى داند , كه در همه كتب مقدسى كه در آن زمان وجود داشته و هنوز هم وجود دارد چنين تسبيح و تنزيه و تقديسى نيست . در جلسه گذشته راجع به اين جهت صحبت كرديم .

قسمت دوم اين است كه قرآن خدا را از جنبه عظمت و جلال , باز به نحوى توصيف كرده است كه مافوق ندارد و در اين جهت اگر قرآن را با همه مكتبهاى مثبت دنيا درباره خدا مقايسه كنيم , قرآن را مافوق همه آنها مى بينيم و مى دانيم . در اين جهت ما مى توانيم قرآن را مقايسه كنيم با مكتبهاى فلسفى جهان , آنها كه معتقد به خدا بوده اند . آنها هرگز خدا را به اين عظمت و جلالى كه قرآن شناسانده است معرفى نكرده اند كه البته بعدها علم و فلسفه روى همين خط قرآن سير كرده است اما هيچ مكتب فلسفى به اندازه قرآن خدا را عظيم توصيف نكرده است . راجع به اين قسمت هم ما در جلسه پيش صحبت كرديم .

 

 

قرآن خدا را به زيباترين وجه توصيف كرده است

قسمت سوم مسأله اى است كه به نظر مى رسد خيلى جالب است و آن اين است كه قرآن خدا را به زيباترين وجهى توصيف كرده است . غير از عظيم توصيف كردن است . اگر من بتوانم اين مطلب را خوب توضيح بدهم آن طور كه دلم مى خواهد , به نظر مى رسد مطلب خوبى است . اول يك مقايسه كلى مى كنيم : آنهايى كه معتقد به خدا بوده اند , در قديم و اكنون هم همين طور , دو تيپ و دو دسته اند : يكى دسته فيلسوفان الهى و ديگر دسته انبياء . ما وقتى كه سراغ آن فيلسوفان الهى مى رويم , فرض كنيد در رأس آنها در قديم افلاطون و ارسطو را در نظر مى گيريم , مى بينيم آنها هم از خدا ياد مى كنند و با دلايلى كه دارند وجود خدا را اثبات مى كنند . اما مى بينيم كه خدايى كه آنها به ما نشان مى دهند حداكثر آنچه بتوانند نشان بدهند يك موجود خشك بى روحى است . خدايى كه آنها معرفى مى كنند مثل اين است كه يك ستاره اى را يك ستاره شناس به ما بشناساند . فرض كنيد يك ستاره شناس مىآيد مدعى مى شود كه غير از اين سياراتى كه ما مى شناسيم به دور خورشيد مى چرخند و آنها را مى بينيم . سياره ديگرى هم وجود دارد كه اسمش را مثلا مى گذارند ( نپتون ) يا ( ارانوس) . بسيار خوب , يك ارانوسى هم در دنيا وجود دارد . آن فلاسفه وقتى كه خدا را معرفى مى كنند مثلا مى گويند عله العلل . از اين بيشتر ديگر حرفى ندارند . مى خواهند با دلايل فلسفى ثابت كنند كه همه علتها در يك نقطه متمركز مى شود . البته حرف درستى است . مى گويند آيا تمام علتهاى عالم در يك علت نهايى متمركز مى شود و آن علت نهايى منبع تمام علتها و اسباب ديگر است و يا اينكه در يك نقطه و در يك علت نهايى متمركز نمى شود ؟ بسيار خوب , ما با دليل فهميديم كه در يك نقطه نهايى متمركز مى شود . اين درست مثل اين است كه يك كسى بيايد قانون جاذبه عمومى را كشف كند كه يك قانونى در دنيا هست به نام جاذبه عمومى . چنين چيزى براى روح بشر جاذبه ندارد , يعنى روح بشر را به سوى خودش نمى كشد , در روح بشر عشق و طلب به سوى خودش ايجاد نمى كند , پرواز ايجاد نمى كند .
ولى خدا به آن شكل كه انبياء عموما ( 1 ) بيان كرده اند , آن خدايى كه قرآن به بشر معرفى مى كند جاذبه دارد , جميل است , زيباست , شايسته است كه محبوب و مطلوب بشر قرار بگيرد , بلكه تنها چيزى كه شايسته است به تمام معنا مطلوب و محبوب بشر قرار بگيرد اوست . به گونه اى خدا را به انسان مى شناسانند كه در انسان نوعى اشتعال ايجاد مى شود يعنى انسان برافروخته مى شود , در او عشق و حركت به سوى آن خدا به وجود مىآيد , شب زنده دارى ها به وجود مىآورد , تشنگى در روزها به وجود مىآورد كه براى اين خدا تشنگيها مى كشد , گرسنگيها مى كشد , شب زنده دارى ها پيدا مى كند , ( & تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم) & ( 2 ) مى شود , جان در راه اين خدا فدا مى كند , مال در راه اين خدا فدا مى كند . اصلا ارسطو قادر نيست كه خدا را به اين شكل به بشر بشناساند . مى گويد علة العلل . همه علتهاى دنيا در يك نقطه متمركز مى شود . بسيار خوب در يك نقطه متمركز بشود , آخرش چى ؟ اما آن خدايى كه ما در قرآن مى بينيم , غير از اينكه علة العلل است يا به تعبير قرآن ( & الاول) & است , اول مطلق است , همه چيز از آنجا پيدا شده , عمده مطلب آن ( الاخر) بودنش است يعنى آن كه باز به تعبير قرآن همه اشياء طبعا به سوى او بازگشت مى كنند و به سوى او مى روند و نهايت همه چيز به سوى اوست . ايندو از زمين تا آسمان فرق مى كنند . اينجور خدا را توصيف كردن يعنى خدا را در روبروى خلقت قرار دادن , نه تنها در پشت سر خلقت . عله العلل , خدا را در پشت سر خلقت قرار مى دهد يعنى اين خلقتى كه دارد همين طور حركت مى كند , در آن عقب يك علت نهايى بوده است كه اين دستگاه را به وجود آورده . اما قرآن اصلا به اين مطلب قناعت نمى كند , همين طور كه مى خواهد بگويد در پشت سرت يك قدرت اساسى است كه تو را و همه عالم را به وجود آورده است , عمده اين است كه مى گويد اين جلوى روى تو كه به آن سو دارى مى روى باز به سوى او دارى مى روى , از او آمده اى و به سوى او مى روى , و بالاتر اينكه قرآن مخصوصا اصرار دارد كه بگويد همه چيز به سوى او مى رود : ( & ا فغير دين الله يبغون و له اسلم من فى السموات و الارض) & ( 3 ) چه مى گويند اينها ؟ ! اينها غير از دين خدا چيز ديگرى را مى خواهند و حال آنكه هر چه هست و هر كه هست , بالا و پايين , تسليم راه اوست ؟ ( & ان كل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا) & ( 4 ) اى بشر تو از عبوديت او مى خواهى سرپيچى كنى و حال آنكه هر كه هست و هر چه هست عبد و بنده و مطيع او هستند و هر كارى كه مى كنند فرمان او را مى برند ؟ اين خورشيد مسخر اوست و اين ماه مسخر اوست و اين ستارگان همه مسخر او هستند و همه چيز مسخر اوست .
خدا را به شكل بسيار زيبايى توصيف مى كند به گونه اى كه او را شايسته دلبستگى بشر معرفى مى كند به طورى كه ساير دلبستگيها و وابستگيهاى بشر را از بشر مى گيرد و پيوندش را با او برقرار مى كند : ( & لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقى) & ( 5 ) . پيوندهاى ديگر را مى برد و اين يك پيوند را متصل مى كند . به تعبيرى كه امروزپسند است خدا را به صورت يك ايده مطلق براى بشر معرفى مى كند و لهذا در زندگى اجتماعى پايه و مبناى ايدئولوژى بشر قرار مى گيرد . خداى فيلسوفان اصلا چنين صلاحيتى نداشته و نمى توانسته چنين چيزى باشد . چنين منطقى كه خدا را به يك شكل زيبا و به شكل شايسته ترين محبوب و شايسته ترين مطلوب معرفى مى كند از مختصات انبياء البته به زبان قرآن يعنى از مختصات قرآن است . چرا ارسطو و افلاطون و سقراط اين جور بيان نكرده اند ؟ آنها كه خيلى فيلسوف و دانشمند بودند , در يك فرهنگ عظيم پرورش پيدا كرده بودند , چرا ما به چنين جمله هايى در كلمات آنها برخورد نمى كنيم ؟ چون آنها با نيروى فردى و بشرى خودشان و با قدرت فكرى خودشان سير كرده بودند , تا اين مقدار بيشتر نتوانسته بودند بروند ولى پيغمبر كسى است كه از جاى ديگرى لبريز شده است . او در واقع وقتى هم كه مى گويد , خودش نيست كه مى گويد . وقتى كه از زبان وحى مى گويد , قدرت ديگرى است كه دارد به زبان او مى گويد و به زبان او مى گذارد . در واقع هستى است كه با زبان او سخن مى گويد .

پس اين منطق كه خدا را به يك شكل جاذبه دار معرفى كند از مختصات قرآن است . ما در ادوار بعد مى بينيم كه در زبان شعر و عرفان گاهى به صورت يك منطق افراطى درآمده است خدا را تشبيه كرده اند به يك زن زيبا يا به يك پسر زيبا , به زلف و چشم و از اين حرفها , اينها البته بعد پيدا شده ولى ريشه اش همين مطلب است . قرآن هرگز اين تعبيرات جلف را ندارد كه بيايد خدا را به يك صورت تمثيلى اين گونه كه چشمها چنين و زلف چنين و قد چنين توصيف كند و البته آنهايى هم كه چنين گفته اند يك اصطلاحى داشته اند , مثلا وقتى كه مى گويند زلف به اعتبار سياهى و تاريكى اش كنايه از دورى و بعد و فراق است , وقتى كه قد و راستى را مى گويند بساطت ذات را در نظر مى گيرند چون خط مستقيم بسيط ترين خطهاست , وقتى كه چشم مى گويند چيز ديگرى را در نظر مى گيرند . اين تعبيراتى كه از نظر قرآن تعبيرات جلفى هست ولى به هر حال پايه اش اين است كه مى خواهد خدا را به صورت يك محبوب و معشوق براى بشر معرفى كند , ريشه و پايه اش از خود قرآن است . قرآن نه تنها در اين جهت معرفى كرد , بلكه پرورش داد , معلوم شد كه يك طرح عملى هم هست , يعنى واقعا افرادى به وجود آورد كه به خاطر عشق به خدا و حب به خدا مجاهد فى سبيل الله شدند , مال خودشان و جان خودشان را در راه عشق به اين خدا فدا و فنا كردند .

نمونه اى از عشق به خداى قرآن

حديثى هست كه شيعه و سنى روايت كرده اند ( 6 ) و مكرر شنيده ايد : اصحاب صفه افراد برجسته اى بودند كه از خارج مدينه آمده بودند و زن و زندگى هم نداشتند و پيغمبر , مركزى را براى آنها قرار داده بود و خودش رسيدگى مى كرد . يك روز بين الطلوعين پيغمبر اكرم بعد از نماز صبح مى روند سراغ اينها نوشته اند در حالى كه هوا تاريك روشن بود . چشمش به يكى از اينها به نام حارثه ( به نقل از كافى ) مى افتد مى بيند به اصطلاح تلوتلو مى خورد ( نوشته اند : ( يخفض و يهوى) . وقتى درست دقت كرد ديد چشمهايش در كاسه سرش فرو رفته است و حالى مثل آدم غير عادى دارد . به او فرمود : (  كيف اصبحت يا حارثه ) ( يا : ( يا زيد) آنهايى كه گفته اند اسمش زيد بوده است ) حالت چطور است ؟ گفت : (  اصبحت موقنا ) يعنى صبح كردم در حالى كه اهل يقين هستم . فرمود : (  ما علامه يقينك  ) علامت يقينت چيست , چه نشانه اى از اين يقين در وجود تو هست ؟ گفت  :(  ان يقينى اسهر ليلى و اظمأ هواجرى ) يقين من اثرش اين است كه شب خواب را از من گرفته است و روزها مرا گرسنه وادار كرده است , يعنى شب زنده دارم و روز روزه دار . فرمود : اين مقدار كافى نيست , بيشتر بگو , چه نشانه هاى ديگرى دارى ؟ گفت يا رسول الله من الان كه اينجا هستم آنچنان در حال يقين هستم كه گويا نغمه هاى بهشت و ضجه هاى جهنم را با گوش خود مى شنوم و با چشم خود مى بينم . بعد گفت : يا رسول الله ! اگر اجازه بدهيد من الان اصحاب شما را معرفى كنم كه كى بهشتى است و كى جهنمى , كه فرمود : سكوت كن :

 گفت پيغمبر صباحى زيد را

كيف اصبحت اى رفيق با وفا

گفت عبدا موقنا باز اوش گفت

كو نشان از باغ ايمان گر شكفت

گفت تشنه بوده ام من روزها

 شب نخفتستم ز عشق و سوزها

گفت از اين ره كو ره آوردى بيار

در خور فهم و عقول اين ديار

 گفت خلقان چون ببينند آسمان

من ببينم عرش را با عرشيان

هفت دوزخ هست جنت پيش من

هست پيدا همچو بت پيش شمن

هين بگويم يا فرو بندم نفس

 لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

حساب حساب يك نفر نيست , حساب , اين است كه پيغمبران كه مىآيند ( 7 ) , يك عشق به وجود مىآورند نه فقط يك فلسفه خشك و خالى كه علة العللى در دنيا وجود دارد . ( & قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا) & ( 8 ) به اين كسانى كه مدعى ايمان هستند بگو اگر پدرانتان , فرزندانتان , برادرنتان , همسرانتان , ثروتتان , مسكن و خانه تان , هرچه كه داريد , اگر اينها محبوبتر از خدا در نزد شما باشد پس برويد به دنبال كارتان .

محبت به وجود مىآورد , و اين امرى نبوده كه بگوييم تقليدى باشد , از كى و از كدام مكتب مى خواست تقليد كند .

رابطه انسان و خدا در قرآن

قسمت ديگر در اين باب كه دنباله اين قسمت است , مسأله رابطه انسان و خداست , كه چقدر عالى در قرآن توصيف شده است . وقتى كه آدم فكر مى كند كه اگر به ما بعد از اينكه كم و بيش با فرهنگهاى زمان خودمان لااقل در اين مسائل كمى آشنايى داريم بگويند بياييد در اين زمينه مطالبى بگوييد , هرگز فكر و انديشه ما به چنين چيزهايى در مورد انسان و وجدان انسان نمى رسد . اولا اين مطلب كه عرض كردم دنباله مطلب پيش است . قرآن بشر را اينچنين معرفى مى كند كه آنچنان تشنه حقيقت است و آنچنان تشنه كمالات است كه به هر چه برسد آرام نمى گيرد مگر به خدا برسد . ببينيد اين دو جمله چقدر زيبا و عالى و پر مغز و پرمعناست : ( & الذين امنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله) & آنان كه ايمان آوردند و كشتى دلشان با ياد خدا آرامش پيدا مى كند . تا اين جمله , همين قدر مى گويد آنها كه دلشان با ياد خدا ( 9 ) آرامش پيدا مى كند . بعد فورا مى گويد : ( & الا بذكر الله تطمئن القلوب) & ( 10 ) اما اين را بدانيد تنها با همين يك چيز است كه دلها آرامش پيدا مى كند . ( بذكر الله) چون مقدم بر ( تطمئن القلوب) است و بايد مؤخر باشد مفيد حصر است : تنها با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مى كند يعنى بشر به هر مطلوبى كه برسد باز مضطرب است , باز قلق دارد , باز ناراحت و ناراضى است .
اين آيه نيز در رابطه انسان با خداست : (& يا ايتها النفس المطمئنه& ) اى نفس و اى انسان اطمينان يافته ( كه در آيه ديگر گفت كه با چه چيزى اطمينان پيدا مى كند ( ( & ارجعى الى ربك راضيه مرضيه) & بازگرد به سوى پروردگارت در حالى كه راضى و خشنودى و مرضى هستى و خدا هم از تو خشنود است . ببينيد پيوند خدا و بنده چقدر با يكديگر نزديك مى شود : دو موجودى كه اين از آن خشنود است و آن از اين خشنود . ( & فادخلى فى عبادى) & پس وارد شو در جرگه بندگان من , يعنى نه بنده هيچ چيز ديگر ( بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم ) . اين حرف ( ى) اينجا خيلى معنى مى دهد . ( & و ادخلى جنتى) & ( 11 ) در بهشت من وارد شو ( اين بهشت من از اين بهشتهاى معمولى خيلى بالاتر است ) و در جرگه بندگان من داخل شو.

ما وقتى كه فكر مى كنيم اينجور به نظرمان مى رسد كه بيان قرآن در رابطه انسان با خدا يك بيان اعجازآميز و بى سابقه و بى رقيب است , بيانى است كه از هزار و چهارصد سال پيش تا امروز مثل هر گنجينه ديگرى براى هر متفكرى اين صلاحيت را داشته كه موضوع مطالعه قرار گيرد . اگر اينها اعجاز نباشد پس اعجاز يعنى چه ؟ بيان قرآن آنچنان ممتاز و مخصوص به خود است كه هميشه براى بشر مثل يك گنجينه شايستگى كاوش دارد كه در اطرافش كاوش كند . در روانشناسى هاى امروز اين مسأله مطرح است , در روانشناسى ديروز مطرح نبوده است , مى گويند يكى از ابعاد روح بشر خداخواهى و حس تقديس است يعنى در غريزه بشر حس تعالى و اينكه در مقابل يك مقام متعالى خضوع كند و او را پرستش نمايد , هست و اگر خداى يگانه را پيدا نكند موجود ديگرى را به جاى او مى نشاند و پرستش مى كند , كه اين را در كتابهاى امروز زياد ديده ايد , نمى خواهم بگويم مطلبى است كه از نظر روانشناسى مورد اتفاق است , نه , مورد اتفاق نظر نيست ولى اكابرى از روانشناسان و روانكاوان به اين مسأله معتقدند . اما علم در گذشته چنين بعدى براى روح انسان قائل نبود . ولى قرآن در نهايت صراحت اين مطلب را گفت : ( & فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله) & ( 12 ) اين ديگر از صريحترين بيانات در اين زمينه است . فطرت يعنى خلقت . خلقت بديع و بى سابقه را مى گويند فطرت , چون ( خداوند فاطر سموات و ارض است) يعنى خداوند كه خلقت را خلق كرده است بدون سابقه است به اين معنا كه يك بشر وقتى يك ابداعى ايجاد مى كند يك زمينه سابقى در كار هست كه از آن زمينه مايه مى گيرد و بعد يك ابداعى مى كند ولى ( خداوند فاطر است) يعنى ابداع خداوند بى سابقه است . خلقت ابداعى را مى گويند : ( فطر ( و به صيغه فعل ماضى  ( فطر)  :( & فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها) & مى گويد اصلا حس دينى يك چيزى است كه در سرشت بشر قرار داده شده است .

اين را از كجا پيغمبر آورد و گفت ؟ آيا در آن محيط سابقه داشت  ؟ ما در غير آن محيطش هم سابقه سراغ نداريم . ما كه مثلا فلسفه يونان را برايمان نقل كرده اند , در هيچ جاى فلسفه يونان كه در آن روز عالى ترين مكتب روز بوده است نخوانده ايم كه چنين چيزى براى بشر گفته باشند . قرآن از كجا اين مطلب را گفت ؟ آيا غير از اين است كه بگوييم اين زبان زبان همان خداى هستى است , از قلب هستى برخاسته است , اين زبان زبان كسى است كه بشر را ساخته و به او آگاه است ؟

 

وجدان اخلاقى از نظر قرآن

مسأله ديگرى راجع به روان انسانى داريم و آن مسأله وجدان اخلاقى است . اين را هم باز نمى خواهم عرض كنم كه مورد اتفاق همه علماى عصر جديد هست ولى قدر مسلم است كه هرچه علم پيشتر رفته است بيشتر به اين مطلب اذعان پيدا كرده است . مى گويند كانت فيلسوف معروف آلمانى كه از بزرگترين فيلسوفان جهان شناخته شده است جمله اى دارد كه همان جمله را بر سنگ لوح قبرش حكاكى كرده و كنده اند و آن اين است : دو چيز است كه اعجاب انسان را بيش از هر چيز ديگر بر مى انگيزد : يكى آسمان پرستاره اى كه در بالاى سر ما قرار گرفته است , و ديگر وجدانى كه در دل ما قرار دارد , كه هر دوى اينها مورد توجه قرآن است . اما آسمان بالاى سر ما كه مكرر قرآن ما را توجه مى دهد : ( & ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب) & ( 13 ) و اما راجع به آنچه كه در وجدان بشر قرار گرفته : ( & و الشمس و ضحيها 0 & & و القمر اذا تليها) & تا آنجا كه : ( & و نفس و ما سويها 0 فالهمها فجورها و تقويها) & ( 14 ) قسم به نفس , قسم به آن خود انسان , كه راه تقوا و راه زشتى را خداوند به او الهام كرده است , در وجدانش نهاده است , يعنى بشر بدون اينكه احتياجى به معلم داشته باشد راه پاكى و ناپاكى را تشخيص مى دهد .

در جاى ديگر باز به نفس انسان به اعتبار همين وجدان حق شناسش قسم مى خورد : ( & لا اقسم بيوم القيامة 0 و لا اقسم بالنفس اللوامة) & ( 15 ) قسم نمى خورم به قيامت ( يعنى قسم به قيامت ) و قسم نمى خورم به روح ملامتگر و به نفس ملامتگر . ( لوامه) يعنى بسيار ملامتگر , يعنى اين اينقدر پاك و شريف آفريده شده است كه اگر خودش مرتكب يك كار زشت بشود خودش خودش را ملامت مى كند , خودش يك قاضى پاكى است كه حتى عليه خودش قضاوت مى كند و عليه خودش رأى مى دهد . مى بينيد با قيامت هم توأم ذكر شده چون قيامت محكمه عدل الهى در كل جهان است . اين دستگاه محكمه عدل الهى در داخل ضمير يك انسان است .

به طور كلى در قرآن انسان و آنچه كه قرآن آن را نفس انسان مى نامد يك حساب جدايى با تمام عالم دارد يعنى يك امتياز خاصى ميان انسان و غير انسان هست و لهذا يك حساب جداگانه اى برايش ذكر مى كند , مثلا ( & و فى الارض ايات للموقنين و فى انفسكم) & ( 16 ) در زمين نشانه هايى است و در روح خودتان . از اين هم بگذريم .

منطقى ترين بيان براى خداشناسى در قرآن

مسأله ديگر در اين باب آن طرز شناساندن معقول خداوند در قرآن است . قرآن خدا را به بشر مى شناساند اما چگونه مى شناساند ؟ وقتى كه سراغ منطق قرآن مى رويد مى بينيد معقولترين منطقهاست . مسيحيان , نمى گويم مسيحيان تا زمان قرآن , حتى مسيحيان بعد از قرآن الى زماننا هذا , ايمان را از عقل و علم تفكيك مى كنند . كتابهايشان پر است , يعنى در كتابهاى مذهبى مسيحى نه در كتابهاى علمى شان همواره مى گويند ايمان يك نورى است كه بايد در دل انسان پيدا بشود و با عقل و علم بشر سر و كار ندارد و ضد عقل و علم بشر است . قائل به تثليث هستند . وقتى مى گويند تثليث , بعد مى گويند اين ( سه) يكى است و در عين اينكه يكى است سه چيز است . اگر بگوييم چگونه چنين چيزى مى شود ؟ مى گويند اينجا مسأله مسأله ايمان است نه مسأله عقل .
ولى قرآن ميان ايمان و علم بشر جدايى قائل نيست . البته ايمان خودش يك امرى است غير از علم ولى ايندو به يكديگر پيوسته هستند . كدام كتاب را شما پيدا مى كنيد مثل قرآن كه اينهمه براى آيات خلقت اهميت قائل شده باشد و مرتب بشر را دعوت كند كه هر چه مى توانى بيشتر در آثار خلقت تفكر و تأمل كن , هر چه بيشتر تفكر و تأمل كنى بهتر خدا را مى يابى , يعنى علم را پلى قرار مى دهد براى ايمان . مثلا من يك آيه را برايتان مى خوانم . از اين آيه انسان مى تواند اين نمونه ها را بفهمد . آيه معروفى است در سوره بقره : ( & ان فى خلق السموات و الارض) & در اصل آفرينش آسمانها و زمين ( & و اختلاف الليل و النهار) & و آمد و شد شب و روز ( & و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس) & كشتى در دريا حركت مى كند و به اين وسيله نفع به بشر مى رسد , بشر با اين سير و سياحت ها به نفع زندگى خودش حركت مى كند , تجارت مى كند , غير تجارت مى كند ( & و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها & ) بارانى كه از بالا مى فرستد به پايين و به وسيله باران زمين مرده را زنده مى كند ( & و بث فيها من كل دابه) & بعد به وسيله همين آمدن باران و زنده شدن زمين پخش مى كند هر نوع جنبنده اى را ( & و تصريف الرياح) & در اين انقلابها و گردشهاى بادها , در حركت بادها ( & و السحاب المسخر بين السماء و الارض) & و اين ابرى كه مسخر است به اراده پروردگار , ميان آسمان و زمين معلق است ( & لايات لقوم يعقلون & ) ( 17 ) در همه اينها براى مردمى كه تعقل و تفكر كنند آيات و نشانه هايى بر وجود خداوند خالق خودشان هست .
اين منطقى ترين بيان براى خداشناسى است . اين نشان مى دهد كه اين كتاب كه اسمش قرآن است اين جريانها را جريانهاى ساده اى نمى داند , همين طور كه بشر هم هر چه كه علمش پيشروى كرده است بيشتر اين مطلب را كشف كرده است . قرآن همين طور به طور اجمال مى گويد : در فلان موضوع تو بر و مطالعه كن , بعد ببين چه مطلبها به نفع خداشناسى كشف مى كنى , راجع به خلقت و ريشه خلقت برو زياد مطالعه كن , بعد در همان جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى , در گردش شب و روز كه روز پيدا مى شود , شب پيدا مى شود , در رابطه مخصوص خورشيد و زمين زياد برو كار كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت بادها زياد مطالعه كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت ابرها همين جور , در ريزش باران همين جور , در رابطه اى كه ميان ريزش باران و پيدايش گياهان و حيوانات است , در همه اينها هر چه بيشتر فكر و مطالعه كنى بهتر براى شناسايى خدا دليل پيدا مى كنى .
خلاصه مطلب ( 18 ) اينكه ما سراغ هر مكتبى از مكتبهاى خداشناسى دنيا برويم اگر يك سلسله مطالب خوب پيدا كنيم قطعا يك مطالب دور ريختنى يا لااقل مطالب ناقص هم پيدا مى كنيم كه بايد در جاى ديگر تكميل كنيم , مثل الهيات ارسطو كه فوق العاده ناقص است , و قرآن تنها كتابى است درباب الهيات كه هر چه گفته درست گفته است و كسى هم بالاتر از آنچه كه قرآن گفته نگفته است . اين خودش معنى اعجاز است و الا بشرى كه در حلقه اى از حلقات زندگى اجتماعى قرار گرفته است , هر چه هم نابغه باشد , خيلى هم كه مهم باشد , يك سلسله حرفهاى درست دارد و يك سلسله حرفهاى نادرست , كه بعد زمان مىآيد حرفهاى نادرستش را روشن مى كند . وقتى كه ما مى بينيم يك كتاب در هزار و چهار صد سال پيش درباره الهيات مسائل زيادى طرح كرده است كه من قسمتى از آن مسائل را طرح كردم و همه مسائلى كه او طرح كرده است مسائل درستى است و خدشه بر آنها وارد نشده است و بلكه الهام بخش ديگران قرار گرفته است و بالاتر از كتابهاى مقدس زمان خودش و بالاتر از مكتبهاى فلسفى زمان خودش در اين زمينه صحبت كرده است , اين دليل بر آن است كه يك مبدأ و ريشه اى دارد غير از فكر و انديشه شخصى , و اين جور نبوده كه تنها بنشيند و فكر كند و فكر خودش را سر هم كند به صورت اين آيات در آيد , از يك افق بالاترى اين مسائل بر زبان او جارى شده است و زبان او وسيله اى بوده است براى يك بيان عاليتر , و بلكه وجود او و قلب و روح او يك وسيله اى بوده است كه اين مطالب از جاى ديگر بيايد و واقعا براى بشر راهنما واقع شود. از اين مطلب مى گذريم.

بحث ديگرى داريم كه در جلسه بعد ( 19 ) ان شاءالله بگوييم و آن اين است كه آيا قرآن از نظر بيان مسائل تاريخى بيان اعجازآميزى دارد يا نه ؟ البته مى دانيم كه قرآن به عنوان تاريخ , هيچ مطلبى را بيان نكرده بلكه پرهيز كرده است كه يك مطلب به شكل تاريخ باشد . اشاره مى كند به جنبه هاى آموزندگى تاريخهاى گذشته , ولى قهرا نكاتى از تواريخ گذشته هم در قرآن آمده است . آيا در اينها چيزى پيدا مى شود كه قرآن يك بيان اعجاز آميزى داشته باشد ؟ يعنى يك مطلب تاريخى را به گونه اى بيان كرده باشد كه در آن زمان آن را نمى شناختند و بعدها كاوشها و تحقيقات بشر نظر قرآن را تأييد كرده است , آيا چنين چيزى در قرآن پيدا مى شود يا نه ؟ كه اگر بتوانيم چنين چيزى پيدا كنيم باز نمونه ديگرى است از اعجاز قرآن , يعنى نمونه ديگرى است از اينكه قرآن فكر شخصى پيغمبر به عنوان يك انسان عادى نيست , بلكه قرآن وحيى است كه از افق بالاتر بر پيغمبر نازل مى شده است .

- در مورد اين مسأله كه فرموديد مسيحيها ايمان را يك مسأله جدا مى دانند ما اين موضوع را در اسلام هم در بعضى موارد مى بينيم , يكى آنجا كه مى گويد : (  العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء ) و بعد هم يك دسته ديگر مى گويند :

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود

اينها هم دلايلى مىآورند . اين را مى خواستم لطفا اشاره بفرماييد .
جواب : نكته خوبى بود كه آقاى دكتر تذكر داده اند و آن اين است كه عرض كرديم مسيحيها حساب علم و عقل بشر و حساب ايمان را دو حساب جداگانه مى دانند كه احيانا ممكن است فرآورده عقل و علم انسان با آنچه كه ايمان اقتضا مى كند ضد يكديگر باشد , يعنى عقل بشر بگويد اين چنين است ايمان بگويد چنين نيست ضد آن است , كه در اينجا مى گويند تو بايد عقل خودت را تخطئه كنى و فقط ايمان خودت را بگيرى . ايمان , مرحله اى است به اين معنا فوق مرحله عقل و فوق مرحله علم . قهرا آنها ايمان را يك امر الهامى و اشراقى مى دانند . در قرآن الهام و اشراق مورد انكار قرار نگرفته بلكه تأييد شده است . آن كه شما خوانديد (  العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء ) حديث است . اتفاقا يك حديث هم بيشتر نيست . ممكن است كسى بگويد ما حديث را قبول نداريم . ولى نه , اصلا در خود قرآن مسأله الهام و اشراق و نور معنوى كه به قلب انسان القاء مى شود , آمده اما نه به اين صورت كه آن يك حساب دارد و حساب علم و عقل انسان حساب جداگانه است كه نتيجه اش اين باشد كه تو اگر مى خواهى به ايمان برسى عقلت را رها كن .
قرآن هرگز نمى گويد اگر مى خواهى ايمان پيدا كنى عقلت را رها كن كه مانع ايمان است . قرآن ايندو را با يكديگر منافى نمى بيند , مى گويد كه تو از طريق عقل خودت قدم بردار و از طريق تهذيب نفس هم قدم بردار و از ايندو به يك نتيجه خواهى رسيد . قرآن آياتى دارد همينهايى كه خوانديم كه بشر را دعوت به علم يعنى كشف قوانين طبيعت مى كند و اينها را مؤيدى براى خداشناسى مى داند , در عين حال اين مطلب هم در قرآن هست : ( & ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) & ( 20 ) يعنى اگر تقواى الهى پيشه كنيد خداوند در دل شما يك مايه تميز قرار مى دهد . اين همان نور الهامى است . اما نمى گويد اگر مى خواهى به اين برسى آن را رها كن . اينكه در شعر آمده است كه :

 پاى استدلاليان چوبين بود

 پاى چوبين سخت بى تمكين بود

مؤيد همين نظر من است نه مؤيد نظر شما . نمى خواهد قائل به ضديت ميان استدلال و اشراق و الهام بشود ولى مى گويد آدمى كه با اشراق و الهام مى رود با پاى خودش دارد راه مى رود ولى آدمى كه با استدلال مى رود مثل آدمى است كه بخواهد مسافتى را به پاى چوبى طى كند و (پاى چوبين سخت بى تمكين بود  ) , پاى چوبين در اختيار انسان نيست چون احتمال سقوط و لغزش زياد است . مى خواهد بگويد استدلال خطاپذير است . او از زبان يك عارف مى خواهد به يك فيلسوف بگويد آقاى فيلسوف راه فلسفه راه خطاپذير است , نه اينكه منكر بشود كه اصلا اين راه اشتباه است . البته پاى چوبى از بى پا بودن بهتر است . منكر نيست اين مطلب را كه با پاى چوبين به جايى رفتن از اينكه انسان هيچ پا نداشته باشد بهتر است , اما مى گويد پاى چوبين هرگز به پاى طبيعى انسان نمى رسد . پس او هم آن مطلب را انكار نمى كند .

- مطلبى كه بنده مى خواستم بگويم در جواب مطالبى است كه آقاى دكتر فرمودند :

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود

اينكه استدلال , مخالف دين معرفى شده باشد دو جور است : يك بار مطلبى را شما از طريق استدلال مى فهميد , و يك بار مطلب فهميده مى شود و بعد استدلال به دنبال آن مىآيد . آنچه كه اصالت دارد اين طريق دوم است يعنى هيچ وقت يك مخترع ننشسته استدلال بكند برسد به اينكه برق چگونه درست مى شود . يك بارقه اى در ذهنش روشن مى شود كه بعد مى رود به دنبال آن استدلال و وسيله پيدا مى كند . در هر چيزى كه در دنيا كشف شده همين رويه بوده . پاستور ننشسته قبلا استدلال كند , بلكه يك بارقه اى در ذهنش روشن شده كه بايستى يك عاملى باشد كه مرض را از اين مريض به آن يكى ببرد , دنبالش رفته , زحمت كشيده , كشف كرده . يا يك قضيه هندسى اين طور نبوده كه اول استدلالى به مغز يك نفر خطور كرده بعد صغرى و كبرى چيده و برايش ثابت شده . اين طريقى كه ما الان براى استدلال داريم براى شخصى است كه تازه مى خواهد يك چيزى ياد بگيرد يعنى ما راه گذشته ها را براى اينكه براى يك نفر روشن باشد از طريق استدلال برايش روشن مى كنيم . در هندسه يك مقدماتى مى چينيم بعد يك قضيه را از آن استنتاج مى كنيم . اين براى يك راه رفته شده است . راهى كه كشف شد جلوى شخص مى گذارند كه به اين ترتيب برو جلو . اينكه مى گويد : ( پاى استدلاليان چوبين بود) تو اگر بخواهى بنشينى و روى استدلال شخصى خدا را ثابت كنى اين برايت فهم نخواهد بود . اول به يك حقايق بزرگ كه در عالم هست توجه كن , خدا را درك كن بعد دنبال استدلال برو , اين استدلال مؤيد آن است . ما يك معلمى داشتيم خدا رحمتش كند مرحوم شد . او به ما رياضيات درس مى داد . تكيه كلامش اين بود , مى گفت مى خواهم شما اين مطلب را حس كنيد نه اينكه روى استدلال حرف بزنيد . ما شايد آن روز پيش خودمان اين معلم را تخطئه هم مى كرديم ولى حقيقتى است اين موضوع كه انسان هر چيزى را اول بايد حس كند و بعد استدلال مؤيدش مى شود در حالى كه اگر بدون حس بخواهد چيزى را استدلال كند همان پاى چوبين است .

جواب : البته بيان آقاى مهندس بيان خوبى است . مكتبى هم در دنيا در مسائل الهيات وجود دارد راجع به توأم بودن استدلال و برهان از يك طرف و به قول آنها كشف و الهام از طرف ديگر , و معتقدند كه ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . ملاصدرا خيلى به اين حرف معتقد است و مى گويد در الهيات كسانى كه تنها به استدلال قناعت كرده اند به جايى نرسيده اند و كسانى هم كه مدعى كشف و الهام هستند بدون اينكه بتوانند آنچه را كه با كشف و الهام مدعى درك آن هستند با برهان تأييد كنند , به آنها هم اعتنايى نيست , ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . در واقع مثل اين است : آنچه كه ذوق آن را درك مى كند عقل هم آن را دريابد , چون آنچه كه انسان به طريق ذوقى و كشفى مى گويد مطلبى است كه كأنه در قلبش القاء شده ولى عقل هم بايد با مقياس خودش آن را اندازه گيرى كند و بگويد آنچه را كه تو يافتى من اندازه گيرى كردم با اندازه گيرى من هم درست درآمد . اين , بيان خوبى است , ولى اينكه مقصود گوينده اين شعر اين مطلب باشد اندكى محل ترديد است . چون اين شعر قبل و بعدش حكايت مى كند كه مطلب ديگرى را مى خواهد بگويد . در آن وقتى كه اين شعر گفته مى شده اهل استدلال و اهل كشف دو راه جدا را طى مى كردند و همديگر را تخطئه مى كردند . آنها مى گفتند كشفيات شما همه تخيلات است و تخيلاتى پيش خودتان كرده ايد كه اساسى ندارد , اينها هم مى گفتند استدلالات شما همه ضعيف است . بنابراين آنچه در آنجا مى گويد, منظورش توأم بودم راه استدلال و راه اشراق نيست , به آنها مى گويد اى كسانى كه راه تقوا و معنويت را كنار گذاشته ايد و نمى خواهيد از راه عمل به خداوند نزديك شويد و مرتب مى خواهيد از راه تفكر و تعقل و استدلال خدا را كشف كنيد , مثل شما مثل كسى است كه بخواهد مسافتى را با پاى چوبى طى كند و آدمى كه با پاى چوبى مى خواهد راهى را برود آن پاى چوبى در اختيارش نيست و به همين جهت خطر سقوط و لغزش برايش خيلى زياد است . منظورش اين است . در عين اينكه مطلب جنابعالى مطلب درستى بود ولى خيال نمى كنم اين شعر آن مطلب را بخواهد بگويد.


منابع

 

1- قرآن

. صف / 11 . آل عمران / 83 .. مريم / 93 . بقره / 256 . توبه / 24 . رعد / 28 . 1 . فجر / 27 - 30 . روم / 30 .آل عمران / 190 . شمس / 1 - 8 . قيامت / 1 و 2 . ذاريات / 20 و 21 . بقره / 164 .

2- اینترنت

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:48 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

اهميت و ارزش علم و دانش از نظرگاههاى حكماء و كتب كهن آسمانى

بازديد: 135

 

 اهميت و ارزش علم و دانش از نظرگاههاى حكماءو كتب كهن آسمانى 
لقمان :
لقمان حكيم به فرزند خود مى گويد: ((فرزند عزيز! ديدگان بصيرت خود را در انتخاب مجالسى كه در آنها شركت مى كنى كاملا باز كن و بهگزين باش . اگر ديدى مجلسى از مردمى متشكل شده است كه با دل و جان و زبان ، خدا راياد مى كنند، در آن مجلس شركت كن ؛ زيرا اگر عالم و دانشمند باشى علم و آگاهى تو درچنين مجلسى به مدد تو برميخيزد و به تو سود ميرساند و خاطر ترا نسبت به علم تجديدمى نمايد. و اگر جاهل و نادان باشى آنان به تو علم مى آموزند، و با شركت در آن مجلسسرانجام ، به علم و بصيرتى دست مى يابى . بنابراين باز هم شركت تو در چنين نشستى ،درخور و مناسب تو مى باشد، و اين اميد هم وجود دارد كه خداوند، شركت كنندگان در اينمجلس را زير سايه لطف و رحمت خود قرار دهد، و از طريق ، چنين لطف و مرحمتى ضمناشامل حال تو نيز گردد.

 آنگاه كه با گروهى از خدابى خبر مواجه شوى و ببينى كه درمجلسى ، افرادى شركت دارند كه از خدا ياد نمى كنند، بلكه او را بدست فراموشىسپردند، با آنان نشست و برخاست نكن ؛ زيرا اگر خود، از علم و آگاهى برخوردار باشى ،علم تو در طى مجالست با آنها به تو سودى نمى رساند. و اگر جاهل و نادان باشىهمنشينى تو با آنها، جهل و بى خبرى و غفلت ترا فزاينده تر مى سازد. علاوه بر اينممكن است خداوند متعال آنانرا به كيفر جهل و غفلت دچار سازد و اين كيفر، ترا نيزدربرگيرد)) (124) .توراة :

 در توراة آمده است كه موسى (عليه السلام ) فرمود: ((علم و حكمت و استوارمندى در انديشه و گفتار و كردار را، بسشگرف و عظيم برشمار و از آن تجليل كن ؛ زيرا اگر من نيروى حكمت و صواب انديشى را درقلب كسى برقرار مى سازم صرفا بدين منظور است كه مى خواهم او را مشمول رحمت و آمرزشخويش قرار دهم .

 اى موسى ! حكمت آموز باش و رفتار خويش را بر موازين حكمتمنطبق ساز و آنرا به ديگران بياموز تا در اين رهگذر به كرامت من در دنيا و آخرت دستيابى )).
زبور:
خداوند متعال در كتاب زبور بهداود پيامبر(عليه السلام ) مى فرمايد: ((داود! به احبارو دانايان و علماء بنى اسرائيل و رهبانان (صومعه نشين ) هشدار ده كه با مردمانپرهيزكار، گفتگو و مجالست و بحث و مذاكره نمائيد. اگر در محيط خود؛ با مردم تقوىپيشه و پرهيزكار برنخورديد با علماء و دانشمندان به بحث و مذاكره بنشينيد. و اگر درجمع افراد محيط و پيرامون خود، دانشمندى را نيافتيد با عقلاء و بخردان نشست وبرخاست و گفتگو كنيد؛ زيرا پرهيزكارى و دانش ‍ و خردمندى عبارت از سه مرحله و درجهاى است كه هدف من از سپردن هر يك از اين سه مرحله به مردم ، اينست كه مى خواهم بشردچار سقوط و نابودى نگردد)). (و هر كسى گمشده خويش يعنىتقوى و علم و عقل را در جوامع بشرى بيابد. و از هر يك از گروه پرهيزكاران ودانشمندان و خردمندان ، بهره خويش را بازگيرد تا جامعه انسانى احساس فقر و كمبودنكرده و دچار انحطاط و سقوط نگردد).
درباره مطلب فوق ، اين سؤ ال پيش مى آيد كهچرا خداوند در طبقه بندى اين مراحل ، تقوى و پرهيزكارى را بر ساير مراتب ديگر مقدمداشته است ؟
پاسخ چنان سؤ الى اين است كه تقوى و پرهيزكارى ، با علم و دانش بهگونه اى پيوند و همبستگى دارد كه تقواى بدون علم ، قابل تصور و امكان پذير نيست . وچنانكه قبلا نيز يادآور گشتيم خشيت و بيم از خداوند صرفا در سايه علم و دانش امكانپذير است . لذا خداوند در طبقه بندى مراتب سه گانه مذكور، علم و دانش را بر عقل وخرد مقدم نموده است ؛ زيرا هر عالم و دانشمندى ، ناگزير بايد عاقل و خردمند باشد تابه مرحله علم ارتقاء يابد.
انجيل :
خداوند متعال در سوره هفدهم انجيل مىفرمايد: ((واى بر كسى كه نام و عنوان علم و دانش بگوشاو برسد و از آن جويا نگردد. او چگونه حاضر است ، با نادانان محشور شود و در آتشجهنم با آنان همنشين گردد؟
مردم ! پوياى علم باشيد و آنرا بياموزيد؛ زيرا علم ودانش اگر فرضا موجبات سعادت و نيكبختى شما را فراهم نياورد باعث تيره روزى و بدبختىشما نمى گردد. اگر علم و دانش ، مقام شما را رفيع نگرداند، سبب پستى و فروهشتگىمنزلت شما نمى شود. اگر شما را بى نياز نسازد، تهى دستى را براى شما به ارمغان نمىآورد. اگر به شما سودى نرساند، زيانبخش نخواهد بود.
اين سخن را بر زبان جارىنسازيد: كه مى ترسيم عالم و دانشمند شويم و نتوانيم به مضمون علم و آگاهى خود عملاپاى بند باشيم ؛ بلكه بايد بگوئيد: اميدواريم كه عالم و دانشمند گرديم و طبق آگاهىو علم خود عمل كنيم .
علم و دانش به مدد عالم و دانشمند برميخيزد، و از او شفاعتو وساطت مى كند، و بصورت قدرتى درميآيد كه با عالم و دانشمند هميارى مى نمايد. بنابراين حقا نبايد خداوند، عالم و دانشمند را در روز قيامت ، فرومايه و ذليلسازد.
اى گروه علماء و دانشمندان ! درباره پروردگار خود چگونه مى انديشيد؟ آنهامى گويند: فكر و گمان ما درباره پروردگار ما اين است كه ما را مشمول رحمت و آمرزشخويش قرار دهد. خداوند به آنان مى گويد: من هم به انديشه و درخواست و اميد شما عملكردم ؛ زيرا من حكمت و دانش و استحكام و استوارمندى در تفكر و رفتار را به شماسپردم و هدف من از اين كار، چنين نبود كه بدخواه شما بودم ؛ بلكه نسبت به شما ارادهخيرخواهى داشتم . بنابراين - زير سايه لطف و رحمت من - همراه بندگان شايسته من بهبوستان بهشت و سراى نيكبختى من درآئيد)).
مقاتل بنسليمان مى گويد: در كتاب ((انجيل )) به اين مطلب برخوردم كه خداوند متعال به عيسى (عليه السلام ) فرمود:
((
دانشمندان را گرامى دار و دربزرگداشتآنان دريغ مكن ، و اهميت و ارزش مقام و مرتبت والاى آنانرا بشناس ؛ زيرا مندانشمندان را از لحاظ مقام و منزلت بر تمام آفريدگانم - بجز پيامبران و رسولان خود - مزيت و برترى بخشيدم ، مزيت و برترى آنان بر مخلوقات ، همانند مزيت و برجستگىآفتاب بر ستارگان ؛ و همسان برترى آخرت بر دنيا، و همچون برترى من بر تمام پديدههاى هستى مى باشد)).
و از سخنان مسيح (عليه السلام ) است كه فرمود:
((
اگر كسى به زيور علم و دانش آراستهگردد، و رفتار خود را با موازين علمى خويش منطبق سازد، يعنى به علم خود عمل كند، اوهمان كسى است كه در ملكوت آسمان ها به عنوان شخصيتى عظيم و شكوهمند و انسانى بزرگنامبردار بوده و از او به عظمت ياد كنند)).
و - سخن فرزانگان دين و دانش درباره علم و علماءو دانشجويان 
ابى ذرغفارى :
((
هر باب و درى از علم كه فراسوى ما گشودهمى شود و آن را فرامى گيريم از ديدگاه ما از هزار ركعت نمازى كه استحبابا و با هدفطاعت از امر غير واجب انجام مى شود، محبوب تر و خوش آيندتر است )) (125) .
ابوذر غفارىمى گويد: از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيديم كه مى فرمود: ((اگر مرگ دانشجوئى - همزمان با تحصيل و دانشجوئى او - در رسدبه عنوان شهيد و سرباز جان باخته در راه خدا محسوب مى گردد)).
وهب بن منبه(126) :
(
تحصيل وتاءمين بسيارى از مزايا در خود دنيا نيز رهين علم و آگاهى انسان مى باشد)؛ زيرا علمو دانش منشاء بسيارى از مزايا است و اين مزايا از علم سر برمى آورند، آرى علم استكه به شخص فرومايه ، منزلت ، و به انسان ذليل و خوار، عزت و سرفرازى ، و به اشخاصفراموش شده و ناديده انگاشته و بدور از انظار، قرب و منزلت ، و به افراد تهى دست وبى چيز، غناء و بى نيازى ، و به انسانهاى گمنام ، شهرت و نام آورى ، و به افرادفاقد شخصيت و نفوذ اجتماعى ، هيبت و شكوه(127) ، و به افرادبيمار و سست مزاج ، نيرو و تندرستى مى بخشد)).
سخنعارفان در مزاياى علم :
يكى از عرفاء مى گويد: ((مگرنه چنين است كه اگر از بيمار، غذا و نوشيدنى و دارو را دريغ دارند آن بيمار مىميرد؟! قلب و دل آدمى نيز (به غذا و دارو نيازمند است ). اگر دل و جان انسان ازدانش و تفكر و حكمت محروم گردد چنين دل و جانى از كار مى افتد و دچار مرگ و نابودىمى شود)).
آثار نيك همنشينى با دانشمندان :
عارفىديگر مى گويد: ((اگر كسى در حضور عالم و دانشمندىبنشيند و نتواند از اندوخته هاى علمى او مايه اى ذخيره كند و در صيانت و حفظ كردن واز بر نمودن سخنانش احساس عجز و ناتوانى نمايد (عليرغم چنين محروميت و ناتوانى ،صرف همنشينى با عالم و دانشمند و شرفيابى از محضر او) هفت كرامت و فضيلت ، نصيب اومى گردد:
1-
به فضيلت و پاداشى - كه (در تعاليم و فرهنگ دانش پرور اسلامى ) براىشاگردان و دانش آموختگان منظور شده است - دست مى يابد.
2-
مادامى كه در محضرعالم و دانشمند بسر مى برد از گناهان و معاصى مصونيت دارد (و قهرا از تيررس جرم ونافرمانى خدا بدور است ).
3-
و آنگاه كه در جهت پويائى از علم و دانش اندوختن ،از خانه خويش بيرون مى آيد - تا آنگاه كه در سراى عالم و مجلس درس او حاضر شود - مشمول لطف و رحمت الهى است .
4-
وقتى كه در ميان حلقه درس و در حضور عالم ودانشمند، جلوس مى كند - نظر به اينكه سايه رحمت الهى ، چنين حلقه اى را زير پوششخود قرار ميدهد - او را از اين بارش رحمت ، نصيبى خواهد بود.
5 -
مادامى كه اوبه درس و سخنان عالم و دانشمند گوش فرامى دهد، همين گوش فرادادن ، به عنوان طاعت اوبه شمار آمده و در پرونده اعمال او ثبت و ضبط مى گردد.
6-
و اگر او عليرغماستماع سخنان استاد، احساس كند كه چيزى از گفتار او را درك نكرده و به خاطر چنيناحساسى ، اندوهگين گردد، همين اندوه و تنگدلى ، وسيله اى براى قرب او به پيشگاه خدامى شود؛ چون خداوند متعال فرموده است :
(( ((انا عندالمنكسرة قلوبهم )) ))
من دردلهائى كه (به خاطر من ) درهم شكسته و فرو ريخته است ، جاى دارم .
7-
چنين شخصىبا حضور خود در حوزه درس عالم و دانشمند - با وجود اينكه نميتواند از لحاظ دانشاندوزى ، طرفى ببندد - اين حقيقت را در مى يابد كه مسلمانان به عالم و دانشمند دينىارج مى نهند، و فاسقان و گناهكاران را تحقير و تقبيح مى نمايند. درك اين حقيقت موجبمى شود كه قلبش از فسق و گناه ، متنفر و روى گردان شده و سرشت و طبيعتش به علم ودانش ، گرايش و آمادگى يافته ، و روحش با علاقه و دلبستگى به علم و معرفت ، آميختهو عجين گردد. به همين جهت رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) به مردم فرمانميدهد كه با افراد صالح و مردمى كه كاملا آراسته و پيراسته اند مجالست و نشست وبرخاست نمايند)).
آثار متفاوت همنشينى با طبقاتمختلف :
و نيز همان عارف گفته است : ((مجالست وهمنشينى با هفت فرقه ، موجب فزونى هفت خصلت مى گردد:
1-
مجالست با اغنياء ودولتمندان ، موجب فزونى دلبستگى به دنيا و ازدياد
گرايش و تمايل عصبى انسان بهمسائل دنيوى مى شود.
2-
نشست و برخاست با تهى دستان و فقراء، سبب ازدياد رضاىدرونى و شكر و سپاس انسان در برابر همان مقدارى از نعمتها مى گردد كه خداوند نصيباو ساخته است .
3-
همدمى با پادشاهان ، مايه فزايندگى قساوت و سخت دلى و باعثازدياد تكبر انسان مى شود.
4-
همنشينى با زنان بر مراتب جهل و بى خبرى و هوسرانىآدمى مى افزايد.
5 -
مجالست با كودكان و خردسالان موجب فزايندگى جراءت و جسارتانسان نسبت به گناه و باعث تاءخير و مسامحه در توبه و تعويق در بازگشت به خدا مىشود.
6-
مخالطت و شدآمد انسان با افراد صالح و شايسته ، بر گرايش انسان در طاعتاز خداوند متعال ، فزونى مى بخشد.
7-
رفت و آمد و مجالست با علماء و دانشمندانبر علم و آگاهى انسان مى افزايد)) (و فرد از اين رهگذر،اندوخته هاى علمى خود را غنى تر مى سازد(128) ).
هر علم وفنى راه گشاى نيكبختى انسان است :
((
خداوند متعال ،هفت چيز را به هفت نفر آموخت :
1-
اسماء اعظم (و رمزهاى گشايشگر و نمايانگرحقايق ) را به آدم ابوالبشر (عليه السلام ) تعليم داد.
2-
فراست و هوشمندى ژرفبينانه اى به خضر(عليه السلام ) اعطاء كرد.
3-
تعبير رؤ يا و خواب گزارى را بهيوسف (عليه السلام ) تعليم داد.
4-
فن و هنر زره سازى را به داود (عليه السلام ) آموخت .
5 -
زبان مرغان و پرندگان را به سليمان (عليه السلام ) تعليم داد.
6-
عيساى مسيح (عليه السلام ) را به توراة و انجيل آشنا و آگاه ساخت .
قرآن كريم دراين باره مى گويد:
(( ((و يعلمه الكتاب و الحكمة والتوراة و الانجيل(129) )) ))
خداوند متعال به عيسى (عليه السلام ) كتابو حكمت و توراة و انجيل را تعليم ميدهد.
7-
به (خاتم الانبياء) محمد (صلى اللهعليه و آله ) شريعت و قوانين الهى و آئين يگانه پرستى را آموخت )). و منظور از تعليم كتاب و حكمت به پيامبر گرامى اسلام (صلىالله عليه و آله ) (كه در آيات قرآنى به چشم ميخورد) همين آگاهيهاى مربوط به قوانينالهى و آئين يكتاپرستى است .
نتيجه :
الف - علم و آگاهى آدم ابوالبشر (عليهالسلام ) به اسماء و حقايق الهى ، سبب گشت كه فرشتگان در پيشگاه او به سجده افتند ورفعت مقام و منزلت انسان بر همه موجودات ، محرز گردد.
ب - هوشمندى و فراست و ژرفبينى خضر (عليه السلام ) موجب شد كه موسى و يوشع (عليهماالسلام ) همچون شاگردانمكتب او گردند، و سرانجام موسى را ناگزير كند كه در برابر او سخت فروتنى نمايد؛چنانكه اين حقيقت از لابلاى آيات مربوط به داستان موسى و خضر(عليهماالسلام )،استفاده مى شود.
ج - علم به تعبير رؤ يا و خواب گزارى يوسف (عليه السلام ) زمينهاى براى او فراهم ساخت كه خاندانى آبرومند تشكيل دهد، و رياست مملكت و كشورى رابدست گرفته و به گونه اى تمكن يابد كه به عنوان فرد شاخص و برگزيده اى در ميانخاندان يعقوب و تمام خاندان بشرى بدرخشد.
د - مهارت و كارآئى فنى داود (عليهالسلام ) در امر زره سازى ، موجب رياست و والائى مقام او گشت .
ه‍- سليمان (عليهالسلام ) از رهگذر درك زبان مرغان ، توانست بلقيس را بيابد و بر حكومت او (يعنىحكومت ابرقدرت زمان ) چيره شود.
و - اطلاع عيسى (عليه السلام ) بر حقايق توراة وانجيل ، موجب گشت كه لكه هاى تهمت را از دامن مادر پاكدامن خويش بسترد.
ز - بصيرت و آگاهى حضرت خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه و آله ) به راه و رسمزندگانى انسانى و قوانين الهى و آئين يكتاپرستى ، اين افتخار را نصيب او ساخت تا ازامت خود در روز قيامت ، شفاعت كند)).
راه بهشت وسعادت جاويد در دست چه كسانى است ؟
((
راه بهشت ونيكبختى جاويد در دست چهار كس قرار دارد: عالم ، زاهد، عابد، و مجاهد:
1-
اگرعالم و دانشمند در دعوى خويش ، راستين باشد، حكمت و دانائى و ژرف انديشى بدو ارزانىمى شود.
2-
زاهد و پارسا (در سايه زهد و پارسائى خود) از رفاه و امنيت روحى وآرامش درونى برخوردار مى شود، و در روز قيامت از عذاب دوزخ ايمن است .
3-
عابد ونيايشگر درگاه الهى ، از نعمت خوف و بيم از خداوند بهره مند مى گردد.
4-
مجاهد وكوشاى در راه خدا (كه همه هم خويش را به راه خدا مى نهد و در اعلاء كلمه حق ،فرسايش ناپذير و نستوه است ) از ستايش و تكريم خدا و خلق برخوردار مى شود)) (و گامهايش در راه حق ، استوارتر مى گردد).
طبقه بندىدانشمندان و تفاوت درجات آنها: علماء، حكماء و كبراء:
يكى از محققان مى گويد: دانشمندان ، سه دسته اند:
الف - كسانى كه خداشناس اند، و در عين حال به احكام ودستورات او آگاهى دقيق ندارند، اينگونه دانشمندان ، بندگانى هستند كه معرفت و بينشالهى بر دلهايشان چيره گشته است . لذا در مشاهده انوار جلال و كبرياء پروردگار،مستغرق اند و براى دانش اندوزى و كسب علم در مورد احكام و دستورات خداوند - جز درمسائل مبتلابه و حداقل احكامى كه ناگزير از فراگرفتن و عمل به آنها هستند - مجال وفرصتى نمى يابند و در آن توفيقى ندارند.
ب - گروهى ديگر از دانشمندان ، به اوامرو احكام الهى وقوف و آگاهى عميق دارند؛ ولى نسبت به خود خداوند، فاقد چنين آگاهىژرف بينانه اى هستند. اينان همان دانشمندانى هستند كه حلال و حرام و دقائق احكامفقهى را عميقا شناسائى كرده اند؛ لكن در شناخت اسرار الهى گرفتار قصور و نارسائىعلمى مى باشند.
ج - سه ديگر، دانشمندانى هستند كه در عين علم و آگاهى ژرف بينانهنسبت به خداوند، واجد بصيرت و بينش فقهى در مورد اوامر الهى هستند. چنين دانشمندانىدر مرز مشترك ميان جهان معقولات ، و جهان محسوسات جاى دارند. آنها گاهى از جهت حبالهى و قرب به خداوند، با خود او ماءنوس و دلخوش اند. و گاهى از رهگذر پيوند وارتباط با محسوسات ، از طريق شفقت و رحمت به بندگان خداوند، با آنها انس و الفتىبرقرار مى سازند.
آنگاه كه اينگونه دانشمندان ، حاجت روحى و درونى خود را ازطريق پيوند با خدا برآورده ساختند، نظر خويش را سوى خلق خدا معطوف داشته و بدآنهامى پيوندند و آنچنان با بندگان خداوند، اتحاد و همبستگى مى يابند كه بصورتاندامهائى از پيكره آنها درمى آيند كه گوئى خداى را نمى شناسند.
اما آنگاه كهخلق خدا مى برند و در جهت همبستگى با پروردگار خود با وى خلوت مى كنند چنان سرگرمياد خدا و خدمت به او مى گردند كه گوئيا خلق خدا را نمى شناسند.
آرى ، راه و رسمزندگانى رسولان و فرستادگان خدا و صديقين و افراد راستين ، اين چنين مى باشد (كهارتباط و پيوند دو جانبه خويش را با خدا و خلق ، همواره پاسدارى نموده و هيچگاه ازطريق پيوند با خدا، وابستگى خود را با خلق از دست نمى دهند. چنانكه با برقرارىارتباط با خلق ، پيوند خويش را از خدا نمى برند).
اين دانشمندان سه گانه را بايدمصداق كلمه هاى ((العلماء)) و ((الحكماء)) و ((الكبراء)) دانست كه در سخن رسولگرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) به چشم ميخورد آنجا كه ميفرمايد:
(( ((سائل العلماء وخالطالحكماء و جالس الكبراء)) )) : (كنز 10/238)
از دانشمندان بپرسيد، و با حكماء ودانشمندان استوارمند نشست و برخاست كنيد، و با بزرگمردان همنشينى نمائيد.
منظوررسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از كلمه ((العلماء)) در جمله ((سائل العلماء)) دانشمندانىهستند كه دقيقا اوامر و احكام الهى را شناسائى كرده اند، ولى از تعمق و ژرف بينىدرباره خود خداوند بى بهره هستند، و مردم موظفند به هنگام نياز به استفتاء، سؤ الاتخود را با آن ها در ميان گذارند (و در شناخت تكاليف شرعى خود به آنان مراجعهكنند).
و مقصود از كلمه ((الحكماء)) در جمله ((خالطالحكماء)) دانشمندانى هستند كه به (اسرار جلال و ملكوت الهى آگاهبوده ، و دقيقا به خود) خداوند، عالم و آشنا هستند، ولى به احكام و اوامر و تكاليفالهى (جز در حد ضرورت شخصى )، علم و آگاهى رسائى ندارند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مردم را ماءمور فرمود (تا به منظور وقوف به اسرار ملكوت الهى ) با آنانمخالطت و شدآمد كنند.
اما منظور از كلمه ((الكبراء)) در جمله ((جالس الكبراء)) دانشمندانىهستند كه در هر دو جهت ، معرفت و آگاهى به هم رسانده اند (يعنى هم واقف به اسرارجلال و ملكوت الهى هستند، و هم نسبت به احكام و اوامر الهى از آگاهى عميق و گستردهاى برخوردار مى باشند) و مردم بر طبق فرمان پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله ) مكلفند تا با آنان نيز همنشينى كنند و از اين رهگذر به خير و نيكبختى دنيا وآخرت دست يابند.
مشخصات و امتيازات گروههاى سه گانه دانشمندان مذكور:
براى هريك از اين گروه سه گانه دانشمندان مذكور، علائم و مشخصاتى وجود دارد كه آنها راممتاز نموده و تفاوتهائى ميان آنان برقرار مى سازد كه به شرح زير شناخته مىشوند:
الف - نشانه علم و دانشمندى كه (در حد گسترده و عميق ) به اوامر و تكاليفالهى آگاهى دارد اين است كه زبانش به ذكر خدا گويا است ؛ ولى قلبا به ياد او نيست . از خلق و توده مردم بيمناك است ؛ ولى نسبت به پروردگار در دل خويش هراسى ندارد. درظاهر نسبت به مردم ، داراى شرم و حياء است ولى در سر و نهان از خدا شرمىندارد.
ب - نشانه عالم و حكيمى كه (به اسرار ملكوت الهى واقف است ) و به خودخداوند، عالم و آگاه مى باشد اين است كه از ژرفاى درون به ياد خدا بوده و از اوخائف و شرمگين است . ذكر او ذكر درونى و باطنى است نه ذكر زبانى . خوفى كه در دلدارد با آميزه رجاء و اميد تواءم است ، و بيم و هراس او، بيم معصيت و گناه نيست . شرم و حياء او به باطن و قلب او نفوذ كرده است و صرفا شرم و حياء ظاهرى و برون سازىنيست ، يعنى شرم خويش را آشكار ننموده و بدان تظاهر نمى كند.
ج - مشخصات عالم ودانشمند كبير - كه هم عالم و آگاه به اوامر الهى ، و هم واقف به اسرار ملكوتپروردگار مى باشد - اين است كه داراى شش امتياز مى باشد: سه امتياز ويژه دسته اول ،يعنى علماء كه فقط در اوامر و احكام الهى داراى بينش عميق هستند. به عبارت ديگر: كبراء، واجد سه خصلت علماء مى باشند كه عبارتند از اينكه : 1- با زبان به ياد خداهستند 2- از خلق بيمناكند 3- نسبت به مردم داراى شرم و حياء مى باشند.
علاوه براينكه اين دسته سوم داراى سه امتياز ويژه ديگرى نيز مى باشند:
1-
در مرز مشتركميان جهان غيب و شهود جاى دارند.
2-
چنين دانشمندانى ، معلمان و رهبران علمىمسلمين و جامعه پيرو قرآن اند.
3-
دو فرقه اول و دوم يعنى (علماء و حكماء) بهگروه سوم يعنى كبراء نيازمندند، ولى گروه سوم به هيچوجه به دو فرقه اول و دوم نيازىندارند.
فرقه اخير (كه ((كبراء)) و بزرگان نام دارند) علاوه بر آنكه اصحاب معرفت و بينشعميق نسبت به اسرار جلال و ملكوت الهى مى باشند و اوامر و تكاليف الهى را نيز دقيقاشناسائى كرده اند - همانند خورشيد تابناكى هستند كه نه فزونى مى يابد و نه كاهش مىپذيرد.
و فرقه دوم يعنى حكماء - كه صرفا اصحاب معرفت الهى هستند - همانند ماه مىباشند كه گاهى به صورت بدر، تام و كامل . و گاهى به صورت هلال ، زياده و نقصان پذيراست .
اما فرقه اول يعنى علماء - كه اهتمام و عنايت خود را در شناخت عميق اوامرو تكاليف الهى ، محدود مى سازند - همانند چراغ فروزانى هستند كه خود را مى سوزانندو به ديگران روشنائى مى بخشند.
ز - رهنمودهاى عقل و خرد در فضيلت علم و علماء 
از ميان دلائل و رهنمودهاى عقل درارائه فضيلت علم و علماء، فقط به ذكر دو وجه اكتفاء مى كنيم :
1-
با طبقه بندىمعقولات ، اهميت و ارزش علم و علماء روشن مى گردد:
آنچه در ظرف عقل و ذهن انسانمى گنجد - كه ما آن را ((معقولات )) مى ناميم - به دو بخش تقسيم مى گردد: موجود و معدوم .
هر عقل سليمى گواهى و تاءييد مى كند كه (در سلسله ممكنات )، موجود بر معدوم ،شرف و برترى دارد و بلكه اساسا معدوم ، فاقد هرگونه شرف و اعتبار است .
همهموجودات و پديده هاى هستى نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:
1-
جمادات (كه فاقدهرگونه جنبه هاى حياتى هستند).
2-
نامى (كه به نوعى از حيات و زندگى برخوردارند. مانند همه موجوداتى كه رشد و نمو مى نمايند).
موجودات نامى - كه از لحاظ حجم ،متوقف نمى مانند و همواره در حال رشد و نمو بسر مى برند) - بر جمادات (كه هميشه درحال توقف بسر مى برند و فاقد رشد و نمواند) برترى دارند.
موجودات نامى به دو قسم : حساس و غيرحساس تقسيم مى شوند (به عبارت ديگر: بخشى از موجودات نامى داراى حس مىباشند، و بخشى ديگر فاقد حس ‍ هستند). و بدون ترديد موجودات حساس (امثال انسان وحيوان ) بر موجودات غيرحساس (امثال نباتات و جمادات ) شرف و برترىدارند.
موجودات حساس نيز به دو بخش : عاقل (انسان و امثال آن ) و غيرعاقل (يعنىحيوان گنگ و جانور) تقسيم مى گردند. و بدون شك موجودات عاقل بر موجودات غيرعاقلفضيلت دارند.
موجودات عاقل نيز به دو قسم : عالم و دانا، و جاهل و نادان تقسيممى گردند. بدون هيچگونه شبهه و ترديد، عالم و دانا، برتر از جاهل و نادان مىباشد.
بنابراين با توجه به طبقه بندى معقولات به اين نتيجه قطعى مى رسيم كه عالمو دانشمند، شريفترين و والاترين معقولات و پديده هاى هستى است . و اين نتيجه رابايد يكى از بديهيات تلقى نمود (كه هيچگونه شك و ترديد در آن راه ندارد).
2-
ردهبندى اموريكه در زندگانى با آنها سر و كار داريم ما را به فضيلت علم و علماء،رهنمون است :
امورى كه در زندگانى خود با آنها سر و كار داريم به چهار بخش تقسيممى شود:
1-
امورى كه عقل و خرد انسان ، آنرا مى پسندد ولى مطابق دلخواه و شهواتو تمايلات نفسانى نيست .
2-
امورى كه با تمايلات و دلخواه انسان هماهنگى دارد؛ولى عقل و خرد آدمى آنرا تاءييد نمى كند.
3-
امورى كه هم مطابق دلخواه آدمى است، و هم عقل و خرد انسان بر آن صحه مى گذارد.
4-
امورى كه نه عقل آن را مى پسنددو نه با دلخواه آدمى هماهنگى دارد.
الف - نمونه بخش اول ، امراض و بيماريها وحالاتى است كه انسان با نارضايتى با آنها مواجه مى شود. و به خاطر دنيا و دلبستگىبه آن ، آدمى از چنين عوارضى بيزار است .
ب - تمام معاصى و گناهان ، نموداربارزى براى بخش دوم مى باشد (كه با تمايلات انسان هماهنگى دارد ولى خرد انسان ،آنرا تاءييد نمى كند).
ج - علم و دانش را ميتوان به عنوان نمونه بخش سوم دانست (كه عقل و خواهش دل - هر دو - آنرا مى پسندند).
د - جهل و نادانى ، بهترين مثالو نمونه براى بخش چهارم است (كه عقل و خواهش دل از آن بيزارند).
عليهذا مقام ومنزلت علم و دانش در كنار جهل و نادانى ، به منزله بهشت در كنار دوزخ است . وهمانگونه كه عقل و دل و خرد و شهوت انسان ، آتش دوزخ را نمى پسندند، نبايد به جهل ونادانى رضايت دهند. و همانطور كه عقل و خواسته دل انسان ، بهشت و نيكبختى جاويد راخواهان است بدينسان بايد پوياى علم باشند.
اگر كسى علم و دانش را پسند كرده و بهآن دلبستگى يابد قطعا به بهشتى درآمده است كه دنيا در اختيار او قرار داده ، و اينبهشت را در دسترس او آماده ساخته است .
ولى اگر كسى جهل و نادانى خويش را تاءييدكند و به آن تن در دهد، در حقيقت به آتش دوزخى تن در داده است (كه بايد در دنيا نيززندگى خود را در ميان لهيب شكنجه آور آن سپرى كند)، آتشى كه حاضر و در دسترس او است (و خرمن دنيا و آخرت او را نيز مى سوزانند).
اگر كسى (از ميان تمام مزاياى حياتو زندگانى دنيا) علم و دانش را برگزيند، به او پس از مرگ مى گويند: تو در دنيا بهاقامت و زندگانى در بهشت خو گرفته و با آن ماءنوس بودى ؛ پس هم اكنون نيز به بهشتدرآى (و شيوه و عادت خود را پيوسته دار).
و به ديگرى (يعنى جاهل و نادان - كهبجز علم و دانش - به همه مزاياى ديگر زندگانى ، روى آورده بود پس از مرگش ) مىگويند: تو در دنيا با آتش دوزخ جهل ، دمخور و معتاد بودى ، پس هم اكنون نيز به آتشدوزخ درآى .
دليل بر اينكه علم و دانش به منزله بهشت ، و جهل و نادانى همچون آتشدوزخ مى باشد اين است كه كمال لذت و كامجوئى انسان را بايد در درك و نيل او به امورمجهول و مسائل نهانى جستجو كرد (يعنى انسان داراى حس كنجكاوى است و ميخواهد ازاسرار و رموز مسائل نهانى و نايافته جهان سردرآورد و آنها را بيابد و از اين امرلذت مى برد). و شكنجه شديد و كمال رنج و درد انسان ، عبارت از فراق و جدائى و دورىاز مطلوب و محبوب او است .
علت اينكه جراحت و زخمهاى بدنى ، شكنجه آور و دردناكمى باشد اين است كه اين زخم ، بخشى از اندام را از بخش ديگرى كه محبوب آنست و با آنوابستگى دارد جدا نموده و از هم دور مى سازد، اجزائى كه اجتماع آنها محبوب است و درنتيجه ، آدمى احساس درد مى نمايد؛ چون اجزاء اندام بدن ، آن اجتماع و همبستگى محبوبو مطلوب را از دست مى دهد.
درد و شكنجه اى كه آتش به طور عموم و يا آتش جهنم دراندام آدمى ايجاد مى كند به مراتب سخت تر و گرانتر از درد و رنجى است كه از جراحت وزخم پديد مى آيد؛ زيرا جراحت و زخم از آن جهت شكنجه آور است كه ميان جزء معينى ازاندام و جزء معين و محدود ديگرى جدائى ايجاد مى كند (و در نتيجه ، ميان اجزاءمحدودى از بدن ، ناهماهنگى و گسستگى و دورى بوجود مى آيد و انسان ، احساس درد مىنمايد)؛ ولى آتش دوزخ در تمام اجزاء بدن رسوخ و نفوذ مى نمايد، و مآلا تمام بخشى ازاجزاء و اندام انسان نسبت به مجموع بخش ديگر از هم پاشيده شده و دستخوش تفرق وتجزيه مى گردند.
(
پس بنابراين ، رنج و شكنجه ناشى از آن ، بى اندازه سهمگين وفرساينده خواهد بود. ((اعاذنا الله تعالىبفضله من عذاب النيران)) ).
با توجه بهمقدمات مذكور، بايد چنين بينديشيم كه هر اندازه ، درك و فهم ما درباره حقايق ، عميقتر و ژرف تر و استوارتر باشد، و نيز موجودى كه حقايق را بدينگونه درك مى كند،شريفترين و كامل ترين موجودات باشد، و همچنين مدركات و موضوعات مورد شناسائى او نيزپاكيزه ترين و مقدس ترين موجودات باشند، قطعا لذت ناشى از درك چنين حقيقتى ،والاترين و شريفترين لذات خواهد بود.
شكى نيست ، نيروئى كه انسان به وسيله آن ،لذت را درك و احساس مى نمايد، و به عبارت ديگر: كانون لذت آدمى ، عبارت از روح وجان او است . روح و جان آدمى ، خود شريفتر و والاتر از بدن انسان مى باشد؛ (چونموجودى لطيف و پاكيزه و در عين حال فناناپذير است ؛ بر خلاف بدن كه موجودى آلوده وناپايدار مى باشد). مسلما ادراكات عقلى و دريافتهاى روحى ، عميقا در انسان اثر مىگذارد. و همين ادراكات روحى ، شريفترين حالات در اوضاع و شرايط زندگانى انسان ،محسوب مى گردد.
بدون ترديد، انسان در ادراكات عقلى و روحى با موضوعاتى آشنا مىشود كه شريفترين وجود و پديده هاى هستى هستند و آنها عبارتند از: خداى پروردگارجهان ، و همه پديده هاى آفرينش اعم از فرشتگان و امثال آنها، و نيز شناخت تكاليف ووظائف انسانى (در سايه راهبريهاى آسمانى ).
واقعا چه موضوعاتى را سراغ داريم كه (مورد شناسائى عقل انسان قرار گيرد و در عين حال ) از چنين موضوعاتى از لحاظ شرف ومنزلت ، والاتر و ارجمندتر باشد؟
(
تمام مطالبى كه درباره شرف و فضيلت علم وعلماء و متعلمان از ديدگاههاى مختلف - در تحت عنوان ((مقدمه )) - مورد بحث قرار گرفت، ما را به اين حقيقت مسلم و قطعى واقف مى سازد) كه عقل و نقل ، (و دين و خرد، ووحى و حكمت )، شرف و فضيلت علم و دانش و والائى و منزلت و عظمت و شكوه ماهيت وحقيقت بينش و گرانمايگى ذات علم و معرفت را، تاءييد و گواهى مى كنند.
در بيانارزش و اهميت مقام علم و دانش و عظمت مقام معلمين و متعلمين به همين مقدمه اكتفاءمى كنيم (و از اين پس به بحث و تحقيق درباره آداب و وظائفى آغاز مى نمائيم كه بايداستاد و شاگرد در مسير تعليم و تعلم با آن ها آشنا شده و خويشتن را عملا پاى بندچنين آداب و آئين ها بدانند تا در رسيدن به هدف هاى عالى علمى ، كاملا پيروز وكامياب گردند).

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:31 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 792

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس