تحقیق دانشجویی - 658

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق درباره سلسلة قاجاريه

بازديد: 1485

 

تحقیق درباره  سلسلة قاجاريه

ايل قاجار

ايل قاجار طايفه‌اي از تركان بودند كه در روزگار حكومت مغول بر ايران به اين كشور كوچ كردند و سپس در نواحي ارمنستان سكني گزيدند.

به هنگام تشكيل سلسله صفوي توسط شاه اسماعيل اين طايفه نيز در شمار ايالاتي بودند كه به ياري وي پرداختند و بعدها در جرگة قزلباش‌ها درآمدند.

حكومت قاجارها در ايران از سال 1210 ه.ق يعني زمان تاجگذاري آقامحمدخان در تهران آغاز گشت و از طايفه هفت تن به حكومت رسيدند كه نخستين فرد آنان محمدخان و آخرين آنان احمدشاه است.

سلطنت آقا محمدخان

در آخرين ساعت‌هاي عمر كريم‌خان آقا محمدخان كه پس از كشته‌شدن پدرش در شيراز تحت نظر كريم‌خان زند به سر مي‌برد از شيراز خارج شد و همراه عده‌اي از قاجارها به تهران عزيمت كرد.

او كه عازم استرآباد محل ايل قاجار بود به زودي مطلع شد كه عده‌اي از برادران او در مقابل رياستش بر ايل اشاقه‌باش و تلاش وي براي قبضه قدرت در ايران مقاومت مي‌كنند و حاضر به اطاعت از او نيستند.

خان قاجار كه چنين امري برايش سخت بود، جعفرقلي‌خان يكي از برادران خود را براي سركوبي برادران مخالف خود فرستاد و پس از توفيق در سركوبي آنان وارد مازندران شد و پس از مدتي گيلان را نيز به اطاعت خود واداشت.

با اين حال چون هنوز قسمت‌هاي زيادي از كشور به اطاعت او درنيامده بودند و مدعيان مختلف در گوشه و كنار پراكنده بودند، خان قاجار به جنگ با آنان ادامه داد.

نيرومندترين رقيب آقامحمدخان، لطفعلي خان زند بود كه پس از مرگ پدر جانشين او شده بود و در شيراز حكومت مي‌كرد.

در سال 1203 هجري قمري آقامحمدخان به كمك نيروي زيادي به محاصره شيراز پرداخت. اما چون لطفعلي‌خان به شدت مقاومت كرد و تصرف پايتخت زنديه ممكن نشد ناچار به تهران بازگشت.

سال بعد خان زند براي جمع‌آوري سپاهي بيشتر از شيراز خارج شد و به طرف دشتستان رفت.

در اين شرايط بود كه اعيان شيراز از جمله حاج ابراهيم كلانتر خروج او را به آقامحمدخان اطلاع دادند و او را تشويق به گشودن شهر كردند.

لطفعلي خان پس از مراجعت از دشتستان علي‌رغم موانع موجود و مقاومت و خيانت اعيان شهر وارد پايتخت خود شد و اين بار تصميم گرفت تا به جاي اينكه منتظر حمله خان قاجار بماند به او حمله كند.

پس از ترك شيراز حاج ابراهيم‌ كلانتر كه دريافته بود لطفعلي‌خان از خيانت او مطلع شده است با نفوذي كه در سپاهيان خان زند داشت، آنان را به شورش عليه فرمانده خود واداشت و به اين ترتيب لطفعلي خان نتوانست در مقابل آقامحمدخان مقاومت كند و عقب‌نشيني كرد.

وي پس از شورش سپاهيانش به شيراز بازگشت، اما حاج ابراهيم دروازه‌هاي شهر را به روي او بست و خان زند را به شهر راه نداد.

لطفعلي خان پس از مدتها جنگ با حاج ابراهيم‌ و آقامحمدخان به طرف كرمان رفت و اين شهر را تصرف كرد و آن را پايتخت خود قرار داد.

آقامحمدخان به سوي كرمان شتافت و پس از محاصره آن شهر كه مدت چهارماه نيز به طول كشيد با خيانت يكي از محافظين دروازه‌هاي شهر توانست اين شهر را بگشايد.

آقامحمدخان پس از تصرف كرمان فرمان قتل‌عام را صادر كرد و دستور داد تا 200000 جفت چشم مردم اين شهر را از حدقه درآورند و پيش پاي او بريزند. وي پس از دستگيري لطفعلي‌خان با دستان خويش چشمهاي وي را از كاسه درآورد و آنگاه او را روانه تهران ساخت و مدتي بعد دستور قتل‌ او را صادر كرد.

لشكركشي به قفقاز

ايالات شروان و گرجستان در تمام دوران صفوي و افشاريه مطيع ايران بودند. در زمان حكومت زنديه به دليل از ميان رفتن مركزيت سياسي ايالات مزبور ابتدا ادعاي استقلال كردند و به هنگام زمامداري كاترين دوم امپراطور روسيه تحت حمايت اين كشور در آمدند.

آقامحمدخان پس از اينكه توانست مدعيات سلطنت را در جنوب كشور سركوب كند به قصد مطيع ساختن شهرهاي شمالي عازم گرجستان گرديد.

در اين زمان هراكليوس دوم فرمانرواي گرجستان بود و با روسيه معاهده دوستي داشت. او در سال 1207 ه.ق به تصرف گنجه پرداخت.

آقامحمدخان به وي پيشنهاد كرد كه حكومت ايروان، شكي، شروان و آذربايجان را بپذيرد به شرط آنكه هراكليوس از تحت‌الحمايگي روسيه درآيد و گرجستان را مانند گذشته خراجگر ايران اعلام كند، اما وي اين پيشنهاد را نپذيرفت.

آقامحمدخان در سال 1209 ه.ق به طرف آذربايجان حركت كرد و به محاصره شوش پرداخت، اما چون محاصره اين شهر طول كشيد دست از محاصره آن برداشت و به سرعت روانه تفليس شد. هراكليوس كه غافلگير شده بود، نتوانست مقاومت كند و فرار كرد.

سپاه قاجار در سال 1210 ه.ق وارد تفليس شدند و به غارت شهر و قتل‌عام مردم پرداختند.

وحشيگري آقامحمدخان در اين شهر به حدي بود كه سپاه وي حتي از تجاوز به نواميس مردم نيز خودداري نكردند.

بعد از بازگشت آقامحمدخان از قفقاز سپاهيان كاترين به آنجا آمدند و دربند با كووشكي قراباغ و گنجه را تصرف كردند، اما در همين زمان كاترين مرد و جانشين او به سپاهيان روسيه دستور مراجعت داد.

آقامحمدخان پس از بازگشت به قفقاز رهسپار تهران شد و در سال 1210 ه.ق در اين شهر رسماً تاجگذاري كرد و خود را پادشاه ايران ناميد، اما هنوز مدتي از سلطنت رسمي وي نگذشته بود كه طي لشكركشي جديد كه به قفقاز كرد در 1211 در شهر شوش از شهرهاي قفقاز به قتل رسيد.

پادشاهي فتحعليشاه

پس از قتل آقامحمدخان هر كدام از سرداران و فرماندهان سپاه وي به سوي قسمتي از ايران حركت كردند و به انديشه دست يافتن بر سلطنت افتادند.

باباخان پسر حسينقلي‌خان جهانسوز كه در شيراز به سر مي‌برد به سرعت به جانب تهران حركت كرد و در سال 1212 ه.ق حاج ابراهيم كلانتر (اعتماد‌الدوله) به تهران رسيد و به تخت سلطنت جلوس كرد.

اعتمادالدوله كه تلاش زيادي براي به سلطنت رساندن باباخان كرده بود به صدرات شاه منصوب گشت.

نخستين مشكل شاه در راه تثبيت قدرت مدعيان داخلي سلطنت بودند كه هر كدام در گوشه‌اي از كشور به مخالفت برخاسته بودند.

مهمترين مخالفان را خوانين بازماندگان خاندان صفوي و بعضي از بزرگان ايل قاجار تشكيل مي‌دادند.

فتحعلي‌شاه پس از تاجگذاري در تهران بيشتر مدعيان حكومت خود را سركوب كرد و پايه‌هاي قدرت خويش را مستحكم ساخت.

با استحكام موقعيت شاه اعتمادالدوله نيز قدرتمندتر مي‌شود و اين امر مي‌توانست در آينده براي شاه قاجار عواقب سوئي داشته باشد.

حاج ابراهيم خان كلانتر با زيركي تمام توانسته بود مدت 14 سال به عنوان صدراعظم دربارهاي زنديه و قاجاريه خدمت كند و بيم آن مي‌رفت كه بسط بيشتر قدرت او حتي سلسلة قاجاريه را تهديد نمايد.

بنابراين شاه كه به شدت نسبت به وزير خود بدگمان شده بود وي را به قتل رساند و ميرزا محمد شفيع مازندراني را به جاي او منصوب كرد.

دوران طولاني حكومت فتحعليشاه با تشديد هر چه بيشتر رقابت‌هاي استعماري قدرت‌هاي بزرگ اروپايي و توجه همزمان آنها به دربار ايران مقارن بود.

همين مسئله منشأ يك سلسله مصيبت‌هاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي در ايران گرديد.

توجه همزمان سه كشور استعماري

فرانسه و انگليس و روسيه به ايران

گفتيم كه مقارن حكومت فتحعليشاه رقابت ميان كشورهاي اروپايي اوج گرفت و اين كشورهاي سعي كردند ضمن بسط نفوذ خود در جمال حداكثر تلاش را براي از پا درآوردن رقيبان خويش و تضعيف آنان به عمل آورند.

در فرانسه ناپلئون با سياست‌هاي سلطه جويانه‌اي كه دنبال مي‌كرد و براي غلبه بر انگليس و ضربه زدن بر حريف نيرومند اروپايي خود بهتر آن ديد كه بجاي درگيري با اين رقيب در اروپا گلوي او را در مستعمراتش بفشارد.

از جمله مهمترين اين مستعمرات هندوستان بود كه انگليسي‌ها براي آن اهميت فوق‌العاده‌اي قائل بودند.

ايران به دليل همجواري با هندوستان و به سبب اينكه دروازه هند به شمار مي‌رفت. بر اثر تشديد به رقابت‌ها و سياستي كه فرانسه در پيش گرفته بود به يكباره اهميت فوق‌العاده يافت و دو كشور مذكور تمام توجه خود را متوجه دربار ايران نمودند.

روسيه نيز در رقابت با انگليس و به دليل سياست‌هاي خاص آسيايي خود خواه‌ناخواه به ايران توجه زيادي پيدا كرد.

بدينسان به يكباره دربار قاجار مركز توجه استعمارگران اروپايي واقع شد و هجومي سياسي اقتصادي نظامي به سوي ايران آغاز گرديد كه دورة بسيار مهمي در تاريخ ايران به وجود آورد.

پس از پيروزي انقلاب كبير فرانسه وقتي كه ناپلئون بناپارت انقلاب شد و خود را امپراطور فرانسه ناميد، كوشيد تا قدرت خود را در تمام ممالك اروپايي و غير اروپايي بسط دهد و در اين زمان رقباي مهم استعماري فرانسه و انگليس و روسيه بودند.

ناپلئون براي رسيدن به اهداف توسعه‌طلبانة خود گاه به دشمني و جنگ با هر دو رقيب برمي‌خاست و گاه براي رسيدن به مقصود با يكي عليه ديگري عقد اتحاد مي‌بست و پس از اندكي به سبب بروز برخي مسائل پيمان مزبور را مي‌گسست و با رقيب ديگر عقد اتحاد مي‌بست.

از سوي ديگر دولت انگليس و روسيه نيز كه در هر حال ناپلئون را دشمن جدي خود مي‌شمردند گاه دست دوستي به يكديگر مي‌دادند و عليه فرانسه هم‌پيمان مي‌شدند. سرانجام نيز همين اتحادها بود كه عامل اصلي سقوط ناپلئون شد.

اهداف فرانسه در ايران

در زمان ناپلئون مستعمرات انگلستان شاهرگ حياتي اين كشور بود.

ناپلئون كه به اين امر به خوبي واقف بود اولاً به منظور توسعه سلطه‌استعماري خود و ثانياً براي تضعيف و شكست انگلستان درصدد تصرف مستعمرات اين كشور و از جمله مصر و هندوستان برآمد.

موقعيت جغرافيايي جزيره انگلستان به دشمنان اين كشور امكان نمي‌داد كه از راه زميني بتوانند به آن حمله كنند.

قواي دريايي اين كشور نيز نيرومند بود  و مي‌توانست هر تهاجم دريايي را دفع كند.

ناپلئون كه قصد داشت با سلطه يا تضعيف انگلستان تفوق خود بر اروپا و ديگر مناطق را عملي كند تنها راه تضعيف انگلستان را حمله به مستعمرات آن كشور مي‌دانست.

مهمترين مستعمرات اين كشور در اين زمان هندوستان بود.

اين بود كه ناپلئون حتي قبل از حمله به مصر خيال تصرف هندوستان را در سر داشت. براي اجراي نقشة حمله هندوستان بي‌گمان نزديكي به ممالك شرقي و از جمله مهمترين آنها ايران بود كه دروازه هندوستان به شمار مي‌رفت. اين اهداف توسعه‌طلبانه ناپلئون را متوجه ايران كرد.

آغاز روابط

پس از ناكامي ناپلئون در لشكركشي به مصر وي طرحي تهيه كرد تا از راه خشكي به هندوستان حمله كند.

هنگام سلطنت آقامحمدخان قاجار در سال 1796 ميلادي يك هيئت فرانسوي وارد تهران شد تا ايران را به جنگ عليه روسيه وادارد و توافق ايران را براي در اختيار نهادن پايگاهي براي فرانسه به منظور حمله به هندوستان جلب كند.

مدتي پس از ورود اين هيئت آقامحمدخان به قتل رسيد و در نتيجه هيئت فرانسوي به پيشنهاد حاج ابراهيم كلانتر بدون حصول به نتيجه و انجام مذاكره بازگشت.

فتحعليشاه كه درباره كشورهاي اروپايي اطلاعاتي نداشت و دايره اطلاعات او در حد اطلاعات رئيس يك ايل بود. در جريان جنگ ايران و روس از خليفه ارامنه ايروان اطلاعاتي راجع به فرانسه و ناپلئون به دست آورد.

وي كه در آغاز تمايل داشت تا به ياري انگليسي‌ها بر مشكلات جنگ فايق آيد چون انگليسي‌ها را جدي نيافت، تصميم گرفت تا همكاري فرانسه را به سوي خود جلب كند.

اتفاقاً در همين زمان ناپلئون نيز مقدمات ارسال هيئتي به ايران را به منظور پيگيري اهداف خود در هندوستان فراهم مي‌آورد.

در ماه رجب سال 1220 قمري (1805 ميلادي) ژوبر نماينده امپراطور عازم ايران شد و بلافاصله پس از وي نمايندة ديگري به نام روميو به سوي تهران شتافت.

روميو كه زودتر از ژوبر به تهران رسيد نامه ناپلئون را تقديم شاه ايران كرد.

مذاكرات بعدي زمينه اتحاد ميان ناپلئون و شاه ايران را فراهم آورد ودربار ايران را كه از انگلستان نااميد شده بود به سوي فرانسه سوق داد.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 01 شهریور 1393 ساعت: 18:40 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره اتابكان و خوارزمشاهيان

بازديد: 315

 

تحقیق درباره اتابكان و خوارزمشاهيان

 ترتيب اداره مملكت پهناور ايران ( بعد از خارج شدن از استيلاي عربها ) ، به صورتي درآمد كه ولايتهاي ايران ،‌كمابيش به حالت نيمه مستقل امور خود را انجام مي دادند . اين ترتيب حكومت ، به خصوص در اواخر عصر غزنوي و در تمام دوره سلجوقي به صورت چشمگيري توسعه و گسترش يافت.
تركمانان سلجوقي به سبب وسعت ممالكي كه به دست آورده بودند ، اداره آن را از حالت تمركز خارج ساختند ، ( به خصوص كه خود نيز پايتخت ثابت نداشتند )‌. سلجوقيان به تناسب رعايت اوضاع زمان ،‌نيشابور مرو،‌اصفهان و اندك زماني نيز ، بغداد را پايتخت خويش قرار دادند . البته ، اين غير از موقيعت سلجوقيان كرمان و سلجوقيان آناتولي است كه هر كدام پايتختهاي خاص خود را داشتند ( اگر چه ،‌آن نيز به نوبه خود متغير بود) . به عنوان مثال ،‌سلجوقيان كرمان هفت ماه گرم از سال را در كرمان ( بردسير )‌ و پنچ ماه سرد را در جيرفت ( قمادين ) مي گذراندند كه تا پايتخت زمستاني ، بيش از چهل فرسنگ ( 240 كيلومتر ) فاصله داشت .
پادشاهان سلجوقي ، اصولا" در دربار خود ريش سفيدان و مربياني داشتند كه در اداره مملكت با آنان مشورت مي كردند . بعضي از اين افراد " اتابك " ( معلم يا مربي )  بعضي اميرزادگان سلجوقي نيز بودند. براي اداره ولايتهاي دور دست
  گاهي بعضي از اين اتابكان را مامور مي ساختند ، چنانكه طغتكين پسر تاج الدوله تتش را در سال 479 ه.ق. مامور دمشق ساختند ، و عماد الدين زنگي ( از غلام زادگان سلطان ملكشاه سلجوقي ) ماموريت موصل را يافت . همچنين ، ايلدگز ( اتابك ارسلان شاه سلجوقي ) به آذربايجان رفت ، وسلغز به فارس و اتابك مويد الدين آي آبه به نيشابور و اتابك سام و عزالدين لنگر به يزد فرستاده شدند .

بيشتر اين اتابكان موقيعت خود را تا زمان حمله مغول به ايران حفظ كرده بودند و بعضي از آنان ،‌مانند اتابكان فارس و اتابكان آذربايجان ،‌بعد از مغول نيز تا سالها در ولايتهاي مذكور حكومت داشتند . مهمترين و معروفترين اين اتابكان ،‌اتابكان خوارزم بودند كه به خوارزمشاهان و خوارزمشاهيه نيز شهرت يافته اند .

خوارزم ، كه در كتيبه هاي هخامنشي به صورت هوارزميا و بعد از اسلام به صورت خوراسميه نيز آمده است ، نام ناحيتي است در سفلاي جيحون . حدود آن ناحيه از حوالي درياچه آرال تا سواحل درياچه خزر و نواحي ابيورد ،‌از شرق در تمام سواحل سيحون ، ادامه مي يافت و پايتخت آن خوارزم خوانده مي شد .

اين منطقه نزديك درياچه آرال وشامل دو قسمت بوده است : قسمت شرقي (‌كث )‌كه معمولا" ترك نشين بود و قسمت غربي رودخانه كه اورگنج خوانده مي شد و فارس زبانان در آنجا ساكن بودند . پهناي رودخانه جيحون در اين نواحي گاهي به دو فرسنگ مي رسيد . اين دو شهر در زمان حمله مغول بيشتر به صورت ويرانه درآمدند . معروفترين اتابكان در تاريخ ايران ، اتابكان خوارزمشاهي بودند . اصولا"‌بعد از اسلام ( به خصوص در زمان غزنويان ) ، حكام خوارزم همان عنوان پيش از اسلام خود ، يعني خوارزمشاه ر ابه دنيال نام خود داشتند ، چنانكه آلتون تاش در زمان سلطان محمود كه حاجب بزرگ او بود و حكومت خوارزم  را يافت به همين لقب ملقب گرديد . قبل از او نيز مامون و علي بن مامون ومامون بن محمد ، همين عنوان را داشتند . در روزگار سلجوقيان ، انوشتكين غرجه ( كه طشت دار سلاطين سلجوقي بود ) به اشاره سلطان ملكشاه سلجوقي به امارت ولايت خوارزم منصوب شد ( 470 ه.ق . ) و در واقع ، خراج ولايت خوارزم مخصوص طشت خانه سلجوقيان بود .
در سال 490 ه.ق. قطب الدين محمد
ازاولاد انوشتكين غرجه به تاييد امير حبشي ( پسر آلتون تاش حكمران خراسان ) به سمت خوارزمشاهي معين شد . او تا سال 522 ه.ق. عنوان حكومت خوارزمشاه را به خود اختصاص داد .
پسر او ، اتسز ( اتسز = نميرا ،آنكه بايد زنده بماند ) با لقب علاء الدوله هم اين سمت را به ارث يافت . او با سبطان سنجر پادشاه مقتدر سلجوقي در گيري پيدا كرد و سلطان سنجر ( در سالهاي 533 ، 536 و 542 ه.ق. ) سه بار ناچار شد به خوارزم لشكر كشي كند . هر چند در هر سه بار اتسز مغلوب شد ،‌ اما به علت عذر خواهي مورد بخشش قرار گرفت و به دليل ضعف سلطان ، در كار خود ابقاء شد .

بعد از اين تاريخ هم كه سلطان سنجر گرفتار شورشهاي داخلي و حملات قراختاييان و غزها در شرق ايران بود ،‌ ديگر فرصت نيافت به خوارزم لشگر كشي  كند . از اين پس ،‌حكومت خوارزمشاهيان در حوزه اي وسيع به صورت مستقل ادامه يافت .

بعد از مرگ اتسز ، پسر او ايل ارسلان به حكومت رسيد ( 551 ه.ق. )‌. سپس سلطانشاه فرزند ايل ارسلان چند صباحي حكم راند ( 568 ه.ق. ) تااينكه برادرش علاء الدين تكش او را از خوارزم بيرون راند و خود مستقيما" خوارزمشاه شد .

علاء الدين در سال 569 ه.ق. با مويد الدين آي آبه ( اتابك نيشابور ) به جنگ پرداخت و او را به قتل رساند .طغانشاه فرزند مويد الدين هر چند در نيشابور به حكومت نشست ، اما هميشه مورد حمله خوارزمشاهيان قرار داشت. سرانجام ، طغانشاه از ملك دينار غز شكست خورد و حكومت مويديه در نيشابور پايان يافت .

جنگهاي معروف علاء الدين  تكش ، در چند جا ياد شده است : نخستين در نيشابور با سلطانشاه برادرش( 585 ه.ق. ) و بار ديگر ،‌جنگ او با برادر در مرو ( 589 ه.ق.) صورت گرفت . لشگر كشي ديگر او به بخارا براي سركوبي تركان قبچاقي ( 591 ه.ق .)‌انجام شد . هر چند سپاهيان او به علت گرما و تشنگي اغلب هلاك شده و سلطان شكست خورده برگشته است .

جنگ ديگر او در سال (590 ه.ق.) با سلجوقيان عراق بود كه در حوالي ري با طغرل سوم ( آخرين پادشاه سلجوقي ) جنگيد و او را شكست داد . خوارزمشاه پس از آن تا همدان نيز پيش رفت . آن گاه ،‌همدان و اصفهان را به قتلغ اينانج سپرد.

در جنگي كه ميان سپاه خليفه و لشكريان خوارزمشاه در حوالي ري و ساوه به سال 591 ه.ق. روي داد ، لشكر خوارزم تا خوار عقب نشستند . خوارزمشاه در سال 596 ه.ق. پسر خود تاج الدين شاه را حاكم اصفهان كرد ، و پسر ديگرش سلطان محمد را حكومت خراسان داد . وي در 19 رمضان سال 596 ه.ق. در گذشت . پس از وي سلطان محمد پسرش جانشين پدر شد .
در زمان اين پادشاه ، وضع ولايتهاي ايران دچار آشفتگي بود . كرمان كه به تسلط ملك دينار عز در آمده بود ( اگر چه چند صباحي به تسلط خوارزمشاهيان نيز در آمد ) به علت حملات طوايف شبانكاره و اتابكان فارس ،‌ از حيطه تسلط خوارزمشاهي خارج شد ( 599 ه.ق. ) . سلطان غياث الدين (‌حاكم غور ) به تحريك خليفه " الناصر لدين الله " بر خوارزمشاه شوريد و قسمتهايي از خراسان را از آن خود كرد .

همچنين ، به تحريك خليفه ، بعضي روساي اسماعيليه از جمله جلال الدين حسن اسماعيلي در قلاع الموت و رودبار ادعاي خود سري كردند . اين رفتارها باعث شد تا سلطان محمد خوارزمشاه به فتواي جمعي از علماي ماوراء النهر ،‌نام ناصر خليفه را از خطبه انداخت و فرمان داد كه يكي از سادات حسيني ترمذ را به عنوان خلافت دهند و خطبه به نام او خوانند . سپس در زمستان سال 614 ه.ق. به همراه سپاهي از طريق همدان عازم جنگ با خليفه عباسي شد . اما ، سپاهيانش به علت سرماي شديد در اسد آباد همدان دچار تلفات بسيار شدند و چون در شرق ايران آشفتگيهاي پديد آمده بود ، سلطان محمد به مرو بازگشت ( محرم 615 ه.ق. ) سلطان محمد خوارزمشاه از سال 613 ه.ق.      گرفتار حملات طوايف مغول در شرق ايران شده بود ، تا اينكه در سال 615 ه.ق. شهر كاشغر به تصرف مغولان در آمد. سلطان هر چند خود را به ماوراء النهر رساند ، اما در برابر لشكر مغول قادر به مقاومت نبود و همچنان از برابر آنان مي گريخت . وي در شوال سال 617 ه.ق. در جزيره " آبسكون " ( در درياچه خزر )‌ بيمار شد و درگذشت .

فرزند او جلال الدين منكبرني ، كوشش بسيار كرد كه در برابر مغولان نيرويي فراهم آمورد ، اما توفيق نيافت . او در جنگ پروان ( نزديك كابل ) از لشكر مغول شكست خورد و به سند گريخت . وي در نزديكي سند از چنگيز شكست ديگري خورد و به دهلي رفت تا شايد از امراي آن ديار كه با خانواده خوارزمشاهي قوم خويش بودند كمك بگيرد . اما كار او به جايي نرسيد و از طريق كرمان و فارس خود را به اصفهان و آذربايجان رساند . در 28 رمضان سال 627 ه.ق. از سلطان علاء الدين كيقباد ( از سلاجقه روم ) در ارزنجان شكست خورد . در آذربايجان سپاه مغول به او رسيدند و در ديار بكر ، آخرين جنگ با آنان در گرفت و سلطان شكست خورد . او از جنگ جان به سلامت برد ، اما در ميافارقين به صورتي ناگهاني به دست جمعي از كردان به قتل رسيد ( نيمه شوال سال 628  ه.ق. ) . بدين ترتيب سلسله خوارزمشاهي پايان يافت .

اتابكان آذربايجان -  اتابكان آذربايجان بعد از ايلدگز ، عبارت بودند از : نصر الدين محمد جهان پهلوان ( 568 ه.ق. ) ، مظفر الدين قزل ارسلان ( 582 ه.ق. ) نصر الدين ابوبكر ( 587 ه.ق. ) مظفر الدين اوزبك ( 607 ه.ق. ) و آخرين آنان ، اتابك قزل ارسلان بن اوزبك معروف به اتابك خاموش بود . ( 622 ه.ق. ) . او به جلال الدين خوارزمشاه تسليم شد و در الموت به سال 626 ه.ق. در گذشت .

اتابكان فارس يا سلغريان -  سنقربن مودود ( كه در خدمت طغرل سلجوقي بود ) به حكومت فارس رسيد و قلعه اصطخر و اشكنواي را مركز حكومت خود قرار داد ( 543 ه.ق.) پس از او ،‌به ترتيب اتابك زنگي ( 577 ه.ق. ) ،‌تكله ( 571 ه.ق. ) اتابك سعد ( 591 ه.ق. ) ابوبكر و محمد به حكومت رسيدند و آخرين آنان ، ابش خاتون بود كه از سال 662 ه.ق. تا سال 686 ه.ق. حكومت راند . اين حكومت توسط امراي مغول منقرض شد .

اتابكان لرستان اتابكان لرستان بزرگ يا امراي هزار اسبي ، از حدود سال 543 ه.ق. به حكومت رسيدند . معروفترين آنان افراسياب بود كه در زمان غازان خان شهرتي داشت . پايتخت آنان ايذج بود و قلمروشان تا حدود بصره و شوشتر و اصفهان توسعه پيدا كرد . حكومت اين اتابكان در زمان مغولان نيز ادامه داشت . سرانجام ، در زمان تيمور به وسيله ابراهيم بن شاهرخ منقرض شدند ( 827 ه.ق. ) .
اتابكان لر كوچك هم كه شهرتي يافتند ،‌محلي متمركز نداشتند و اغلب ييلاق و قشلاق مي كردند . معروفترين ايشان ، شجاع الدين خورشيد نام داشت ( 580 ه.ق ). قلمرو آنان گاهي تا حدود بغداد نيز كشيده مي شد. حكومت آنان تا روزگار صفويه ادامه داشت و بيش از بيست امير داشته اند و در زمان شاه تهماسب صفوي منقرض شدند . ( 949 ه.ق.) .

اتابكان شام اتابكان جزيره و شام با حكومت اتابك عماد الدين زنگي ( پسر آق سنقر ، حاجب يكي از غلامان ملكشاه ) شروع شد . ( 478 ه.ق. ). او در حلب حكومت يافت و بيشتر در جنگهاي صليبي با مسيحيان در نبرد بود . پسرانش ، نورالدين محمود و سيف الدين غازي ، سالها در موصل حكومت راندند. سرانجام ، مغول بر جزيره و شام دست يافت و خاندان زنگي موصل منقرض شد .

اتابكان موصل اتابكان موصل ،‌معروف به امراي بك تكين ، از جانب عماد الدين زنگي به حكومت سنجار برگزيده شدند و حران ، تكريب و اربل جزو حكومت آنان بود . ( از 539 ه.ق. تا 630 ه.ق. )‌ . معروفترين آنان ، مظفر الدين كوكبوري نام داشت كه با صلاح الدين ايوبي معاصر بود . حكومت آنان در زمان حمله مغولان خاتمه يافت .

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 01 شهریور 1393 ساعت: 18:38 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره ابومسلم خراسانی

بازديد: 627

 

تحقیق درباره ابومسلم خراسانی

تحقير و فشار نسبت به موالي ، عرب را با ماجراي شعوبيه مواجه كرد. اين شعوبيه كساني بودند كه در مقابل غرور نژادي بيش از حدي كه اعراب داشتند نه فقط منكر تفوق و سيادت فطري آنها ـ چيزي كه خود اعراب ادعا مي كردند ـ بودند ، بلكه تمام اقوام عالم را مساوي مي شمردند و تفاخر و تعصب عرب را مخالف اسلام و قرآن مي دانستند و رد مي ركدند. دعوي اين قوم كه « اهل تسويه » خوانده مي شدند دستاويز طبقات ناراضي و پرجوش و خروش موالي گشت كه نه تنها سيادت فطري عرب را انكار مي كردند بلكه عرب را از اقوام ديگر هم پست تر مي شمردند و در ذكر مطاعن آن قوم به افراط و مبالغه مي گراييدند. چنانكه در مقابل اعراب كه ايرانيها را علوج و عجم و اسراء و موالي مي خواندند اينان خويشتن را فرزندان جم و خسرو و ابناء احرار نام مي نهادند و چنان هر ايراني گمنام دعوي انتساب به خاندي كسري و قباد مي كرد كه به قول يك شاعر عرب گيويي نبطيها هرگز در جهان نبوده اند. اين جماعت كه به نام شعوبيه اختصاص يافته اند مدعي شدند كه عرب را نه همان هيچ مزيت بر اقوام ديگر نيست بلكه خود از هر مزيتي نيز عاري است. هرگز نه دولتي داشته است نه قدرتي. نه صنعت و هنري به جهان هديه كرده است نه دانش و حكمتي. جز غارتگري و مردمكشي هنري نداشته است و از فقر و بدبختي اولاد خود را مي كشته است. اما قرآن و آيين اسام كه عربها بدان مي نازند و بر ديگر مسلمانان فخر مي فروشند خود هيچ اختصاص به عرب ندارد و آنگاه قرآن و آيين مسلماني خود ازين دعويهاي ناروا و تعصب آميز بيزارند و آنرا زشت و ناروا مي شمارند. شعوبيه اينگونه سخنان را با گستاخي و بيپروايي در اشعار خويش مي گفتند و در كتابهاي خود مي نوشتند و اعراب نيز بدانها پاسخ مي دادند و بدينگونه از اواخر عهد اموي معركه شعوبيه گرم شد. شعوبيه رسوم و آداب خاص عرب را كه ارتباطي به اسلام نمي داشت و بازمانده عهد جاهلي مي نمود مكرر مسخره مي كردند. شيوه آنها را در جنگ و در صلح و آيين آنها را در خطابه و شعر تخطئه مي كردند. حتي بلاغت آنها را كه اعراب آنهمه بدان مي نازيدند ناچيز و كم مايه مي شمردند و نشانه همنشيني و خوگري با شتر را در خشونت آواز آنها سراغ مي دادند. در اشعار اين قوم اعراب مورد طعنه و مسخره واقع مي شدند. در باب انساب آنها ، در باب آداب آنها ، و حتي در باب اخلاص و ايمان آنها حرف به ميان مي آمد. زبان فارسي با ذخاير عظيم ادب كهنه آن كه كليله و دمنه ، كتاب تاج ، كتاب آئين نامه ، كتاب خداينامه ، كتاب كاروندو جاودان و ويس و رامين و هزارافسان و فلويات و ترانه هاي خسرواني از آن باز مانده بود مايه يي بود كه مي توانست شعوبيه را درين معركه تفاخر پيش اندازد. بسياري از اينگونه كتب عجم را شعوبيه به عربي نقل كردند و در نقل كتابهايي مثل خداينامه و امثال آن به عربي ظاهراً روح شعوبي بيش از ذوق معفت جويي تأثير داشت. چنانكه آداب نوروز و مهرگان نيز كه هرچند شايد به بوي هداياي نوروزي نزد امويان مقبول واقع شده بود از اسباب احياء دعاوي و اقوال شعوبيه بود. در هر حال بعضي از شاعران شعوبي كه همه بعربي شعر مي سرودند در سخنان خويش مفاخر گذشته كسري و سابور را فراياد مي آوردند و حتي آشكارا در پيش خليفه اموي نيز به نياكان خويش افتخار مي كردند. اسماعيل بن يسار شاعر كه تفاخر او به نژاد ايراني خشم خليفه هشام را برانگيخت اگر چند خود از مروانيان صله شعر مي خواست در دل با آنها دشمن بود و رزوز و شب آنها را لعن مي كرد. بشاربن برد نيز كه در عهد مهدي عباسي به زندقه متهم شد از پيشروان فكر شعوبي بود و اعراب را هجوهاي تند مي كرد و در اشعار خويش شتر چراني و موش خواري آنها را مكرر گوشزدشان مي كرد. ديك الجن شاعر مشهور نيز مثل بشار بر اعراب آشكارا طعنه مي زد. فضيلت عرب را انكار مي كرد و بهيچ روي عرب را از ديگر مردم برتر نمي شمرد. چنانكه خريمي نام شاعري ديگر كه از سغد ماوراءالنهر بود به كسري خاقان كه هر دو را از نياكان خويش مي پنداشت نازش ميكرد و آشكارا ميگ فت كه اجداد وي در روزگار شرك بر جهان سروري داشته اند و در عهد اسلام نيز از پيروي رسول بازنمانده اند. درينصورت چرا بايد از عرب كمتر شمرده آيند؟ يك شاعر ديگر ، نامش متوكلي ، كه نديم متوكل خليفه عباسي بود در برابر بيدادي اعراب به شورشگري اما فقط در عرصه شعر و سخن ، علم طغيان برداشت. وي در يك قصيده مشهور علم كاويان خويش برافراشت و ميراث نياكان خود را از بني هاشم خواست. حتي به آنها توصيه كرد كه تا مهلت دارند از ملك كناري گيرند ،‌به سرزمين ديرين خويش بازگردند ، و در حجاز مثل سابق به خوردن سوسمار و چرانيدن شتر بپردازند. اين نيش و طعنه شاعرانه اگر در عهد حجاج گفته مي آمد شايد خون شاعر و بسياري ديگر را برخاك مي ريخت اما در اين دوره متوكل از قدرت و نفوذ فار و ترك كس را پرواي عرب نبود. در واقع نهضت شعوبيه در روزگار عباسيان بسط و توسعه يي يافت و شايد سبب آن بود كه عباسيان بر خلاف امويان چندان تعصب عربي نشان نمي دادند و دولت آنها عربي نبود و خراساني بشمار مي آمد چنانكه اگر با زنادقه مبارزه كردند از جهت تحقير اين طايفه نسبت به عرب نبود بسبب تهديدي بود كه از عقايد زنادقه متوجه دين و قرآن مي شد. اما شعوبيه در زمان آنها تا به زندقه نمي افتادند مي توانستند همه جا در بغداد و بصره و هرجاي ديگر در شعر و سخن خويش بر اعراب بتازند و آنان را به باد ريشخند بگيرند. باري در بين احزاب و قرق اسلامي ، آنها كه مخصوصاً با امويان و سياست نژادي آنها روي موافق نشان نمي دادند مورد توجه شعوبيه واقع شدند. نه فقط شيعه در بين شعوبيه طرفداران يافت بلكه در تعاليم فرق خوارج و كساني مثل ضراربن عمرو از معتزله نيز گاه سخناني بود كه با مقالات شعوبيه سازگار مي نمود.

چنانكه اين جماعت نه فقط خلافت را مخصوص قريش نمي شناختند حتي نبطيها را كه خلع و عزل آنها سهلتر مي نمود براي خلافت از قريش مناسب تر مي ديدند گذشته از اينها اكثر پارسايان و پرهيزگاران عامه نيز كه به قرآن و حديث مشغول بودند از فرك « اهل تسويه » جانبداري مي كردند و تحقير و استخفاف نارواي اعراب را نسبت به موالي كه نهضت شعوبيه در واقع عكس العمل آن بود مي نكوهيدند. بسياري از شعوبيه چنانكه از ابن قتيبه نقل است از فرومايگان نبطي يا روستاييان و بزرگان ايراني بوده اند و بي شك سبب خشم و شور اين جماعت جور و بيداد اعراب مغرور بوده است كه در روز گار بني اميه اين طبقه را چون بندگان آزاد كرده خويش مي شمرده اند. با اينهمه ، چنانكه از اخبار و آثار باقي مانده شعوبيه بر مي ايد در بين طبقات بالا نيز نشانه شعوبيت هست و وجود اينگونه فكر را حتي در بين آن طبقه از مردم كه همواره در همه جا با فاتحان بيگانه مي آميزند و در مي سازند نيز مي توان يافت. آثار شعوبيه و كتابهايي كه اين قوم در ذكر مثالب عرب و در طعن بر انسان آنها تأليف كرده اند از ميان رفته است. ذكر نام بعضي از اينگونه كتابها مثل آنچه سعيدبن حميد بختگان و هيثم بن عدي و علان شعوبي و ابوعبيده در مثالب عرب نوشته اند در الفهرست ابن النديم آمده است و پيداست كه شعوبيه در اين كار افراط و مبالغه يي داشته اند. چنانكه در تأييد فضايل عجم گاه دست به جعل حديث هم زده اند: كاري كه اعراب نيز براي معارضه با آنها از آن خودداري نكرده اند. گذشته از اين ، شعوبيه كتابهايي نيز در بيان مفاخر عجم داشته اد كه آنها نيز مثل آنچه در مطاعن عرب نوشته بوده اند از بين رفته است و پيداست كه تعصب عربي و شايد نيز بيم آنكه راج اينگونه آثار موجب شيوع زندقه و الحاد در بين عامه شود اين كتابها را بعمد نابود كرده است. با اين همه ، اين حس شعوبي از بين نرفت و چندي بعد در سرگشيهاي امراء ديلم و طبرستان جلوه آن آشكار شد.

اين حس نفرت از عرب كه نارضايي اموالي و اهل ذمه نيز آتشي تند آن را دامن مي زد در اواخر عهد اموي خراسان را براي نشر عدوت سري شيعه كانون مناسبي كرد. وجود اختلافات و عصبيتها بين قبايل و طوايف عرب نيز از اسبابي بود كه نشر اينگونه دعوتهاي سري را در آن سامان آسان مي ركد. اين دعوت شيعه ، مخصوصاً در بين پيشه وران و بزرگان كه آسايش دهقانان ونجبا را نداشتند و دايم عرضه جور و استحخفاف بودند توسعه مي يافت. دعاه شيعه كه از عراق مي آمدند غالباً با جامعه بازرگانان و سودگران در شهرها و ديه هاي خراسان مي گشتند و مردم را پنهاني دعوت به پيروي از آل محمد مي كردند: پيري از آل محمد كه پيشوايي و رهبري حق واقعي آنهاست. بسياري از داعيان و ياران « آل محمد » كه پنهاني براي خاندان « عباس » فعاليت و دعوت مي كردند ، از طبقه پيشه وران و صنعتگران كم مايه بودند. زن سازان .‌كوزه گران ، آهنگران ، انار فروشان ،‌موزه دوزان ، بقالان ،‌سركه فروشان ، باقلا فروشان ، برزگران و روستاييان و اينگونه طبقات ازين نهضت مخفي استقبالي تمام مي ركدند. نهضيتهاي شيعه سبائيه ،‌توابين ،‌زيديه ، كيسانيه ، هاشميه و غير آنها كه همه جا غالباً موالي هواخواه آن بودند در عراق پيشرفتي زياده نيافت و بني ايمه آن را فروماليدند. اما دنباله دعوت كيسانيه و هاشميه كه تمايات باطني و اعتقاد به حلول و تناسخ آن را رنگي تازه داده بود ، با شوق و همت ابراهيم اما فرزند محمد بن علي بن عبدالله كه پدر و پسر خود را وصي و وارث حق ابوهاشم پسر محمد حنيفه نيز مي دانستند در خراسان پيشرفتي يافت. و اين دعوت را كساني مثل بكيربن ماهان و خداش و سليمان بن كثير و امثال آنها در آن سرزمين كه بسبب حصول اسباب مخصوصاً از آنوي كه از شام و از اختلاف آن درو بود و اهل آن دلهايي از نقش هر غرض خالي داشند ،‌براي نشر اين گونه دعوت مساعد مي نمود به ثمر رسانيدند. موالي خراسان و مردم ساكن قرائ و روستاها كه مبادي شيعه درباب امامت با عقايد موروث آنها: فره ايزدي ،‌بيشتر سازش داشت ،‌به اين دعوت روي خوش نشان دادند. اين دعوت پنهاني بود و داعيان مردم را به امامت آل محمد بي آنكه نام خاصي را ذكر كنند مي خواندند و اين را دعوت به « الرضا » الرضا من آل محمد مي ناميدند و ظاهراً نام امام خصاي از « آل محمد » را ذكر نمي كردند تانام او پيش از وقت فاش نشود و ازتعرض عمال خلفا در امان بماند بدينگونه داعيان عباسي كه محمد علي آنها را به خراسان فرستاده بود در آن سرزمين كار خود را با شور شوقي تمام شروع كردند. از آنجمله يك چند داعلي پرشوري از موالي نامش خداش در آنجا پديد آمد. اما تندرويها كرد و ظاهراً سرديگر داشت به تمايلات باطني و اباحي تسليم شد و ازين رو به مذهب خرمدينان متهم گشت. اسدبن عبدالله قسري كه والي خراسان بود او را بگرفت و به شكنجه سخت كشت. اما عباسي محمد بن علي نيز كه او را گسيل كرده بود از وي و پيروانش بيزاري جست. با اينهمه ، داعيان ديگر خاصه ابن ماهان و سليمان بن كثير و ياران آنها همچنان دعوت سري عباسيان را در خراسان مي پراكندند. در واقع عباسيان كه در دل جواياي خلافت بودند در ظاهر خود را مشتاق آن نشان نمي دادند. چنان فرا مي نمودند كه هدف آنها فقط برانداختن مروانيان است. براي نيل بدين مراد نيز دست هرفرقه يي را كه بسوي آنها دراز مي شد مي فشردند. نه از غلاه و اهل تناسخ صرف نظر مي كردند و نه حتي ازفرقه هاي اباحي و مزدكي كه در آن زمانها هنوز بقايايي از آنها درخراسان وجود داشت. ازين رو بود كه راونديه و هشاميه دو فرقه مشهور از هواداران آنها ازعقايد و تمايلات تناسخيه و اباحيه خالي نبودند. براي اين مدعيان خلافت ،‌فقط جلب و جمع هواداران پرحرارت مهم بود. اين كه اين هواداران تا چه حد به آيين عامه مسلمانان نزديك باشند در نظر آنها چندان اهميت نداشت. ازين رو درخراسان كه تمايلات شعوبي و عقايد شيعي قوتي داشت ازين هر دو عامل براي نشر دعوت خويش استفاده كردند. دربين شيعه خود را خونخواه شهيدان آل علي نشان مي دادند و نزد ناراضيان شعوبي خويشتن را دشمن عرب فرا مي نمودند. اما وقتي ملتفت شدند كه خداش و هاشميه او هدفهاي ديگر داشته اند خداش را ملعون شمردند و از ياران وي يزاري جستند. پيش از آن از تمايلات اباحي هاشميه و راونديه اظهار نگراني نمي كردند. با اينهمه بعدها كه پاي بر مسند خلافت نهادند سعي كردند از انتسب به اينگونه فرقه هاي بركنار بمانند. از اين رو بود كه در خلافقت خويش شيعه را كنار زدند ،‌راونديه را ريشه كن كردند و با آل علي بناي خصومت نهادند. بهرحال در دعوت سري آنها همه گونه مردم ناراضي جلب و جمع شدند. بيشترشان شيعه و موالي بودند اما ازاعراب نيز ، هرچند زياده مورد اعتماد نبودند ،‌كساني در راه نشر دعوت آنها جانفشاني كردند.

درين ميان جنگهاي حارث بن سريج تميمي كه بر هشام بن عبدالملك خليفه اموي عاصي شده وبد ( 116 هـ .ق ) خراسان و ماوراء النهر را باز بر امويان شورانيد. اين حارث كه در منابع چيني قديم او را حارث مروي نام بده اند. ظاهراً بر مبادي مرجئه تكيه داشت و « اهل تسويه » بود. مردم را به كتاب خدا و سنت رسول دعوت مي كرد. وعده مي داد كه با اهل ذمه بروفق عهد و شرط ذمه رفتار كند و از كساني كه اسلام آورند خراج بخجور نستاند. و اين وعده ها هم موالي را مجذوب او مي كرد هم اهل ذمه را به او علاقه مند مي ساخت. حارث براي خروج بر مروانيان علم سياه كرد و يكچند حكام اموي خراسان اسدبن عدالله و بعد از او نصربن سيار را فرو پيچيد. اما اختلافات و عصبيتهاي داخلي اعراب براي او دشواريها پيش آورد و كارش از پيش نرفت و كشته شد ( 128 هـ . ق ).

با اينهمه كروفري كه او در خراسان و ماوراء النهر كرد راه را براي قيام شيعه خراسان كه از مدتها پيش بوسيله دعاه عباسيان آماده مي شدند ،‌گشود. خاصه كه مقارن آن روزگاران از تأثير اخبار ملاحم . ظهور مهدي موعود و بيرون آمدن علم سياه از جانب شرق در غالب افواه جاري بود. و درآن آشوب ظلم و فساد مروانيان ، خراسان همه جا مطلع نور اميد بشمار مي آمد.

مقارن اين روزها بود كه ابومسلم براي نشر دعوت عباسيان به مرو آمد. پيش از آن نيز وي مكرر به خراسان آمده بود و بعضي خود او را خراسان مي شمردند. در هر حال وي از موالي بود و بريا ابراهيم امام كه بعد از پدر كار دعوت را بدست گرفته بود وي بيش از يك عرب خزاعي سليمان بن كثير كه خود يكچند رهبر هاشمينه بود و تا حدي به تمايلات خداشي منسوب مي توانست در خراسان مورد اعتماد باشد. در واقع هنگام ورود ابومسلم به خراسان كار دعوت در آنجا بر دست اين سليمان بن كثير بود و او درين مسافر تازه رسيده كه از موالي نيز بود به چشم رقيب مي ديد و بدواعتنايي نداشت. اين كارشكني و سردي حتي يك بار ابومسلم را از نوميدي واداشت كه ميدان را براي حريف خالي كند و از مرو به كوفه بازگردد.

چنانكه تا قومس نيز رفت اما در آنجا بسبب پيام و اشارتي كه از امام رسيد دانست كه وضع تاحدي دگرگونه گشته است.ياران سليمان بازگشت وي را انتظار دارند و حتي بر رغم ميل باطني سليمان حاضرند كه در پيروي و فرمانبرداري وي اهتمام بجاي آورند. ازين رو از قومس به مرو بازگشت و با شور و حرارت جواني كار دعوت را بر دست گرفت. سليمان و ياران او خاصه پسرش محمدبن سليمان ازين پيروزي ابومسلم ناراضي بودند. غالباً پيشرفت او را مايه خطر مي ديدند و بشكايت مي گفتند كه ما با رنج بسيار جويي كنديم ، اكنون ديگري آمد تا در آن آب روان كند. وليكن ابومسلم را اينگونه سخنان از كار خويش باز نمي داشت. با دلگرمي و شوري تمام همچنان به نشر دعوت پرداخت. يك بار نيز  به بهانه حج و براي آنكه مال و هديه شيعه خراسان را براي امام عباسي ببرد از مرو بيرون آمد (‌جمادي الثاني 129 ) . اما در واقع قصد حج نداشت و مي خواست در شهرهاي خراسان بگردد و شيعه خراسان را براي خروج بر بني اميه آماده بدارد. در حدود قومس ، قحطبه بن شبيب را با مالي كه جهت امام همراه آورده بو دبه مكه فرستاود و خود به مرو بازگشت.

فرصت مناسبي براي اين شورش و خروج پيش آمده بود. اختلافات داخلي اعراب نصرسيار والي خراسان را از مرو رانده بود. نصر كه تازه فتنه حارث بن سريج و بني تميم را فرونشانده بود گرفتار فتنه جديع كرماني شده بود و بدينگونه در روزهايي كه اعراب خراسان از اختلافات و عصبيتهاي خويش مجال دفاع و حمايت از خلافت مروانيان را نداشتند ابومسمل شورش سياه جامگان را كه منتهي به سقوط خلافت اموي گشت آغاز كرد.

درين زمان بيشترينه ياران ابومسلم  كشاورزان و موالي بودند. پيشهوران و پيله وران و سوداگران نيز در آنميان بيار وبدند. اعراب كه از اشتغال به كار و پيشه عار داشتند اينان را بدشنام سراج زادگان مي خواندند. با اينهمه از اعراب نيز ابومسلم همراهان و ياران بسيار داشت. هاشميه ،‌راونديه ، و كفيه در بين اين سياه جامگان مخصوصاً فعاليت بسيار مي كردند. كفيه كساني بودند كه مي گفتند حاضرند بكمترين قوت يك كف گندم بسازند و در پيشرفت مقصود اهتمام بجاي آورند. راونديه و هاشميه نيز در اين كار همان اندازه شور و گرمي نشان مي دادند.

اينان مخصوصاً در آغاز كار از هدف و شيوه كار ابومسلم بي خبر بودند. در بيعت كه با ابومسلم مي كردند سوگند مي خوردند كه در پيروي از كتاب خدا و سنت پيغمبر و در فرمانبرداري از يك گزيده ناشناخت كه از خاندان يغمبرست استوار باشند ،‌از فرماندهان خويش فرمانبري كنند ، از آنها چيزي نخواهند  و جز به دستوري آنها كار نكنند. حتي سوگند مي خوردند كه اگر بر دشمن دست يابند جز بدستور و فرمان فرماندهان خويش دشمن را هلاك نكنند. اين گونه بيعت البته انضباط سخت كوكرانه يي را ايجاب مي كرد و افراد سپاه را چنان بار مي آورد كه در راي و كار فرماندها خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور انها را بي چونه و چرا بجاي آورند. شعار آنها كه نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار مي امد لباس سياه و علم سياه بود. پيش از آنها فرقه ها و احزاب علمهاي گوناگون و رنگ رنگ بكار بده بودند چنانكه خوارج گاه رنگ سرخ و گاه رنگ سياه را علم كرده بودند.

ياران ابومسلم جامه و علم هر دو سياه كردند ، حتي بعضي از آنها نشان سياه را بر پيكر خويش نيز مي نگاشتند. گويند چون علم پيغمبر ساده بود ، اينان رايت سياه را به نشان آنكه قصدشان بازگشت به دين پيغمبرست ، كه بني اميه ان را كنار نهاده اند يا به نشان آنكه قصدشان خونخواهي و سوكواري در عزاي خداندان پيغمبرست شعار خويش كردند. در پيشگوييهايي هم كه از جفر و ملاحم بر مي امد در آن روزها پديد آمدن علمهاي سياه را نشانه زوال دولت جابران مي شمردند و شايد به همين سبب بود كه چندي پيش از اين حارث بن سريج نيز علم سياه برداشته بود.

در هر صورت ،‌ اين سياه جامگان يا چنانكه توفانس گفته است اين سياه پوشان رنگ سياه را هميت خاص مي دادند و با جامه و علم سياه خويش مي خواسند پيشگوييهايي را كه براي زوال قدرت ستمكاران در افواه بود تحقق بخشند.

در هر حال اخبار راجع به قيام اين سياه جامگان را بعهدها در دوره عباسيان و بعد از قتل ابومسلم بي شك براي مصلحت عباسيان تا حدي تعديل كرده اند. از روايات غير اسلامي چنين بر مي ايد كه در خراسان به تحريك سردار سياه جامگان ، بندگان بر خداوند خويش شوربده انده و در يك شب همه آنها را كشته اند و اسب و سلاح و خواسته شان را برگرفته اند. اين روايات بدين گونه در طبري نيامده است اما دور نيست كه دشمني با عرب خاصه در روزايي كه هنوز خون يحيي بن زيد در جوزجانان مي جوشيده است و مرده او بردارد بوده است موالي و غلامان را بدينگونه به شورش سخت و كينه كشيي خونين واداشته باشد. درهر حال نظم و انضباط سختي هم كه ابومسلم پيروان خويش را به پيروي از آن واداشته است از وقتي مقرر شده است كه وي به مرو آمده است و اگر پيش از آن در ما خوان و سفيد نج و ديگر جايها موالي و غلامان بسبب نفرت سختي كه از عرب مي داشته اند با انها چنين بخشونت رفتار كرده باشند عجب نيست و شايد آن انضاباط سختي كه در نص بيعت ابومسلم آمده است بعد چنين واقعه يي و يا بقصد جلوگيري از تكرار نظير آن بوده است و بهر حال اين روايت تئوفانس با شور و هيجان موالي و با خشم و كينه يي كه آن قوم نسبت به اعراب خراسان داشته‌‌اند سازگار مي نمايد و در بيان چنين خشم و شوري بوده است كه نصربن سيار در طي قطعه يي كه بمناسبت سروده است اين سياه جامگان را قومي فرا مي نمايد كه دين آنها چيزي جز كشتن عرب نيست. با اينهمه ، و با آنكه سفارش امام عباسي به ابومسلم آن بود كه به عرب اعتماد نكند و حتي اگر لازم شود عرب را از ميان بردارد و تباه كند ، باز در بين ياران ابومسلم اعراب فراوان بودند. اينها كساني بودند كه در خراسان با موالي نشوونما يافته بودند و رنگ ايراني گرفته بودند. بيشترشان مثل ايرانيان شلوار مي پوشيدند و به فارسي سخن مي گفتند. گذشته ازين ، در مخالفت با مروانيان آنها نيز همان شور و حرارتي را داشتند كه موالي و غلامان و ستمديدگان درين مورد نشان مي دادند. چنانكه در فتح جرجان ، قحطبه بن شبيب سردار عرب ، موالي خراسان را كه از عدت وعدت مروانيان شكوهيده بودند دل داد و آنها را به ياد عظمت گذشته نياكانشان انداخت و آشكارا بر اعراب كه خود وي نيز آز آنها بود ، بر اغاليد.

سال صدو بيست و نه هجري ابومسلم را به هدف خويشكه قيام بر بني اميه بود نزديك كرد. در بيست و پنجم رمضان اين سال كه از پيش براي خروج معين شده بود وي در قريه سفيدنج كه از آن سليمان كثير و اعراب خزاعي بود بيرون آمد. امام دو علم به نام « ظل » و « سحاب » براي ياران فرستاده بود كه تا درين روز بيرون آرند. در آن روز كه ستمديدگان آنهمه انتظارش را كشيده بودند و سرانجام فرارسيد اين دو علم را بيرون آوردند. همچنين ، شورشگران براي آنكه ياران خويش را كه در قريه هاي مجاور بودند از خروج خكود آگاه كنند آتشها برفروختند. در طي چند روز از شصت ديه مجاور ياران سوگند خورده به سفيدنج آمدند. اين سياه جامگان با علمهاي سياه بيرون مي آمدند. چوبدستيهاي سياه كه كافر كوب مي خواندند بدست داشتند. بعضي اسب داشتند و بعضي ديگر كه بر درازگوش مي نشستند بر خران خويش بانگ مي زدند و مروان خطاب مي كردند نه آخر مروان بن محمد آخرين خليفه اموي كه درين روزها فرمانرواي تازيان بود مروان حمار خوانده مي شد؟ در عيد فطر كه مردم پشت سر سلميان بن كثير نماز خوانددند و ابومسلم آنها را به طعام دعوت كرد بيش از دو هزار و دويست تن سياه جامگان در سفيد نج فراز آمده بودند. هچجده روز بعد ، دستهيي سوار را كه نصربن سيار والي خراسان براي دفع اين سياه جامگان فرستاده بود ابومسلم مغلوب و متواري كرد. اما فرمانده آنها را كه مجروح و اسير شده بود تيمار كردند و بعد از بهبود رها نمودند تا برود و همه جا آوازه آزادگي و جوانمردي سردار سياه جامگان را بپرا كند. چند ماه بعد نيز كه باز عدهيي در جنگ به اسات وي افتادند آزادي يافتند و نام ابومسلم را به جوانمردي و رادي بلند آوازه كردند. در اندك زماني از هرات و پوشنگ و مرورود و طالقان و مر و نيشابور و سرخس و بلخ و چغانيان و طخارستان و ختلان و كش و نخشب ، سياه جامگان به ابومسلم پيوستند. حتي يمانيها در آن گيرودار عصبيتهاي داخلي بر رغم مضريها به ياري او برخاستند. چند ماه بعد كه ابومسلم به ما خوان مرو در آمد سياه جامگان او خراسان را به لرزه در آوردند. در ماخوان يكچند اقامت گزيد و به تعبيه لشگر پرداخت. براي هرجا بدست سياه جامگان افتاده بود عاملان برگزيد و لشگرگاهها تعيين كرد. تعداد ياران اودين زمان به هفت هزارتن مي ريد و او براي همه ارزاق و جامگي تعيين كرد و مانند سرداري آزموده درين كار دقت و اهتمام كرد. درين هنگام ، اعراب كه خطر را حس مي كردند يك لحظه كوشيدند تا ختلافات خود را به كناري نهند. شيبان حروري به تحريك و اصرار بكريها با نصربن سيار آشتي كرد و جديع كرماني نيز با نصر از درآشتي در آمد. اما چون هنوز بين انها بد گماني و رشك همچنان مثل پيش باقي بود براي ابومسلم و ياران او ازين گرگ آشتي اعراب خطري پيش نيامد. تنها كاري كه كردند ان بود كه بر آنچه در تصرف ابومسلم بود بتازند و او آنها را دفع كرد و چندي بعد كوشيد در دوستي و يگانگي آنها نيز خلل بيفكند. ازين رو بتن خويش از ما خوان به مرو رفت. كرماني را به عده يي از قبيله ازد واداشت ازين پيمان بيرون آيد و بار ديگر با نصر و با اعراب مضر به ستيزه پردازد. در آغز سال صدو ي از مرو به ما خوان بازگشت. در حالي كه خويشتن را از گزند اعراب ايمني داده بود و مي توانست منتظر بماند تا از ستيزگي آنها كه در حكم انتخحار عرب بود بهره بردارد. در ما خوان و فود ازد و مضر نزد او بدواري آمدند. نزديك شدن او با ازد مضر را بر آن داشت كه برقابت ازد با وي از در دوستي در آيند و بدينگونه اعراب خراسان در حال تزلزل و ترديد سعي كردند هر يك جداگانه ابومسلم را بطرف خويش بكشانند. اما ابومسلم كه نوز نمي توانست بااعراب در فاتد آنها را به بازي گرفت هر دو دسته را دربيم و اميد نگه داشت و از اتحادشان مانع آمد. هرچند درماخوان به جانبداري ازد برخاست اما با مضر نيز چنان رفتار نكرد كه آنها وي را دشمن خويش بشمارند. اما به تحريك او ، در مرو بين كرماني با نصرسيار جنگ روي داد. در گيرودار جنگ ابومسلم نيز سررسيد و نصر كه چاره يي جز تسليم نداشت به وي تسليم شد. در مرو ابومسلم فكرش همه آن بود كه كار لشگر خويش ساز كند. بموجب روايت مدايني ، عده يي از پارسايان و فقيهان مرو نزد او آمدند تا بدانند اين ابومسلم كيست و چه مي خواهد؟ اماابومسلم آنها را نپذيرفت و گفت كارهايي در پيش هست هك ما را براي انگونه گفت و گوها فرصت نيست. باري نصر در ورود ابومسلم به مرو تسليم وي شد اما صبح روز بعد با پيروان خويش از آنجا بگريخت. ابومسلم بيست و چهارتن از نام آوران عرب را كه سلم بن احوز تميمي يكي از آنها بود بكشت. نصر نيز كه خراسان را با اختلاف و عصبانيت ها و آشوبهاي آن فروگذاشته بود از راه نيشابور و قومس به جانب ري گريخت. از آن پس خراسان براي ابومسلم صافي گشت. براي هر شهر عاملان تعيين شد و رؤساء عرب كه سردار سياه جامگان هنوز از آنها ايمني نداشت كشته شدند. عراق كه از ستيزگيهاي گذشته پريشان مي بود ابومسلم را به خود مي خواند. سردار خراسان قحطبه بن شبيب را كه تازه از حجاز به مرو باز آمده بود بدنبال تميم بن نصر به آهنگ طوس و نيشابور فرستاد. تميم كه داعيه فرمانروايي داتش در جنگ بقتل آمد و از ياران او بسيار كشته شدند. قحطبه به نيشابور رفت و دو ماه آنجا ماند. پس از آن به قصد جرجان بيرون آمد و عامل انجا را نامش نباته بن حنظله بكشت و كساني را كه در آنجا قصد غدر داشتند هلاك نمود. پس از آن در دنبال نصر كه هنوز بكلي مأيوس نشده بود به جانب ري آهنگ كرد. ري را گرفت و اهل ري كه بيشترشان سفياني بودند شهر را گذاشته گريختند. ابومسلم بفرود تا املاك آنها را بستدند اما سال بعد بدستور خليفه سفاح آن املاك را به ايشان بازداد. نصر سيار نيز از ري بيرون رفت اما در راه بيمار شد و عاقبت در بيابان بين ري و همدان وفات يافت. قحطبه ازري پسر خويش حسن را به جانب همدان فرستاد و او تا نهاوند پيش رفت. خود قحطبه نيز از راه قم بهاصفهان تاخت و بعد از فتح آنجا به سوي نهاوند شتافت كه پسرش حسن بن قحطبه آنجا را در محاصره داشت. نهاوند كه در آنجا اعراب مقاومت سختي مي كردند پس از سه ماه محاصره گشوده شد و آخرين ماومت اعراب خراسان در آنجا فروشكست . قحطبه دسته يي از لشگر خويش را بجانب شهر زور و دسته ديگر را بسوي حلوان فرستاد. بدينگونه ، سياه جامگن خراسان اعراب را تقريباًدر همان خط سيري كه صد سالي پيش اجدادشان از آناه شكست خورده بودند تعقيب كردند . اين نگ ها در حقيقت تا حدي تلافي جنگهاي عهد عمر بشماره مي رفت . چنانكه فتح نهاوند براي سياه جانمگان نيز مثل اعراب صدسال پيش فتح الفتوح بشمارآمد .در جلولاء ،اعراب ازخندقهاي كهن كه صدسال پيش هم ايرانيان درآنجا جنگيده بودند استفاده كردند . قحطبه از راه كرمانشاه به حلوان وخانقين رفت وازدجله نيز گذشت . حتي ابن هبيره والي عراق نتوانست او را در آنسوي فرات نيز متوقف كند . با اينهمه ، بعد از آنكه از فرات نير گذاره كرد قحطبه وفات يافت . پس از او پسرش حسن كار پدر را دنبال و سياه جامگان را به سوي كوفه برد . در كوفه ،پيش از ورود وي ،مردم علم سياه بيرون آورده بودند و عامل ابن هبيره را از آنجا رانده بودند . سياه جامگان همراه حسن بن قحطبه به كوفه در آمدند و چون مقارن اين ايام ابراهيم امام را نيز بحكم  مروان خليفه در شام كشته بودند بعد از اندكي ترديد و تزلزل برادرش عبدالله را كه ملقب به سفاح شد و باخونريزي هاي خويش داد اين لقب را داد ، به خلافت برداشتند ( ربيع الاول 132هـ) وي در آنجا خطبه يي خواند با وعد و وعيد بسيار و سپس براي مقابله با مروان حمار كه لشكري گران در نزديكي زاب فراهم اورده بود دست بكار زد . نخست عم خويش عبدالله بن علي را با دسته هاي از سياه جامگان و سرداران چند به دفع مروان گسيل كرد . در كنار زاب بين فريقين جنگي روي داد كه در آن لشكر مروان شكست خورد . بسياري از ياران خليفه اموي عرضه تيغ عبسايان شدند و هر كس از دم تغي رست هنيز در زاب غرق شد . بدينگونه ، سياه جامگون شكست قادسيه را كه صد سالي پيش برنيا كانشان وارد شده بود در كنار زاب تلافي كردند و دولت عرببي امويان را با اين جنگ بسر آوردند . با اينهمه ، مروان خود نجات يافت وليكن نه در نصيبين جاي مقام يافت نه در دمشق . راه مصر پيش گرفت و چون دانست كه سياه جامگان هچنان در دنبالش مي آيند آهنگ مغرب كرد . فرجام كار او چنانكه در بعضي روايات آورده اند عبرت انگيزست . در قريه يي نامش بوصير كه رسيد ،‌نيمروزي به خانه رئيس آنجا در آمد وگويند در آن خانه يكي از سرداران خويش را متهم كرد كه با عباسيان نوشت و خواند دارد . بفرمود تا زبانش را از قفا برآوردند . ناگاه گربه يي در آمد و زبان آن مرد بر گرفت . همان شب سياه جامگان در رسيدند و بدان خانه كه مروان بود رد آمدند . او را بگرفتند و بكشتند و زبانش را كه در حق خليفه عباسي بي ادبي كرده بود ازقفا برآ‌وردند و به خاك افكندند . باز همان گربه در آمد و زبان خليفه را در دهان گرفت و خورد ! باري ، با شكست زاب و فتح دمشق نوبت دولت اموي به سر آمد و حكومت «عربي خالص » آنها بپايان رسيد . در شام و عراق بي اميه عرضه حس انتقامجويي خشن و دردناك مي شدند . مردگانشان را ازگور بر آوردند و آتش زدند و زندگانشان را با كينه توزي بيمانندي از دم تيغ گذرانيدند . در فلسطين يك بار عبدالله بن علي نود تن از آنها را كشت و بر روي اجساد نيمه زنده آنها كه هنوز حركت و صدايشان قطع نشده بود سفره انداخت و به طعام نشست و سپس اجساد آن كشتگان را طعمه سگان درنده كرد. نظير اينگونه انتقامجويي را در بصره وكوفه و حجاز نيز روايت كرده اند . بي شك دركينه جويي از بني اميه ، عباسيان و سياه جامگان آنها افراط تمام كردند . اما نسبت به رزندان علي نيز كه هنوز گاه گاه  از امات خويش دم مي زدند خشونت بسيار نشان دادند . شيعه آل علي در واقع عباسيان را در كار برانداختن بني اميه ياري كرده بودند و بهمين سبب عباسيان براي آنكه مزدي چنانكه سزاست به آنان داده باشند آنها را كنار زدند و در قطع و قمع آنها نيز اهتمام واجب ديدند . اين خشونتها البته بي عكس العمل نماند . در شام عراق مخالفتهايي از جانب هواخواهان بني اميه پديد آمد كه خليفه «سفاح » آنهمه را در موج خون فرونشاند . در ماوراء النهر نيز يك نهضت كه ظاهراً صبغه شيعي داشت روي نمود كه ابومسلم والي خراسان در فرونشاندن آن اهتمام كرد :‌نهضت شريك بن شيخ المهري . اين شريك كه بيداديها و نامرديهاي عباسيان را خاصه در آغاز كارشان ديد سربه شورش بر آورد (133 ) و سي هزار تن از ناراضيان بروري فراز آمدند . حكام عرب كه در بخارا و خوارزم بودند نيز به او پيوستند ،‌چنانكه بيشتر اهل بخارا نيز به وي گرويدند . وي آشكارا نارضايي ياران خويشس را از آنكه خلافت از دست مروانيان به دست كساني رسيده است كه در خونريزي و ستمكاري از آنها پاي كم ندارند بيان كرد و گفت ما براي اين خونريزيها و بيداد گريها گردخاندان پيغمبر نيامده ايم . دولت عباسيان به حقيقت بسياري از نوميد و ناخشنود كرده بود .ابومسلم لشكري همراه زياد بن صالح به دفع اينها گسيل كرد و به كمك بخار خداه فتنه آنان را فرو نشاند . درين ماجرا بخارا سه روز در آتش سوخت و گذشته از كشتگان بسيار اسيران وب نديان نيز بر دروازه شهر آويخته شدند . بدينگونه عباسيان نه فقط بني اميه را نابود و تباه كردند آل علي وشيعه آنها را نيز ميدان بدر كردند . اما درحقيقت از نفوذ ياران و دعوتگران خويش نيز كه خلافت خود را مرهون رحمات آنها مي داشتند هيچ راضي نبودند و وجود آنها را هم براي خود موجب تهديد و خطر يا دست كم مايه دردسر مي شمردند . ازين روبدست ابومسلم و ياري او نه فقط سليمان بن كثير بلكه ابوسلمه خلال را نيز كه وزير آل محمد خوانده مي شد و در كوفه محبوبيتي تمام داشت از ميان بردند و بعد نوبت ابومسلم رسيد كه نفوذ و قدرت او در خراسان و نام و آوازه جوانمردي و دلاوري او در همه جا خواب را از چشم خليفه ربوده بو د.از اين رو در ماوراء النهر ،‌به تحريك خليفه ، زياد بن صالح و سباع بن نعمان شورشي برپا كردند ( 135هـ) كه پيش نرفت و نقشه يي كه سفاح براي كشتن ابومسلم كشيده بود بيفايده شد . در حقيقت قدرت وحشمت ابومسلم كه هر روز در خراسان افزونتر مي گشت خليفه را دربار او به رشك و بدگماني مي انداخت. در هر حال با آنكه ابومسلم در خراسان بود و آنجا نه فقط والي بلكه تا حدي پيشواي ديني بومسلميه و سياه جامگان بشمار مي آمد خليفه در عراق بي دستوري او هيچ كاري نمي كرد . حتي وقتي سفاح خواست ابوسلمه خلال وزير خون را كه نزد وي متهم به تشيع بود از ميان بردارد ناچار شد ابوجعفر دوانقي بردار خود را از عراب خراسان فرستد و نخست از سردار سياه جامگان دستوري بخواهد . وقتي ديگر عامل ابومسلم محمد بن اشعث كه در فارس بود عيسي بن علي را كه عموي خليفه بود و از جانب او به و لايت فارس مي رفت نپذيرفت و حتي به كشتن تهديدش كرد و گفت براي ولايت فارس حكم ابومسلم لازم است . عمال و سرداران ابومسلم د رماوراء النهر و تركستان نيز نام او را بلند آوازه كردند چنانكه زياد بن صالح و ابو داود خالد به اشارت او با تركان وچينيان زد و خورد ها كردند وز ياد بن صالح در نزديك نهرطراز سياه چين را كه تحت فرمان «كائوهسين چيه » (Kao Hsien – chi) به حدود ماوراء النهر آمده بودند بشكست . گفته اند در ين جنگ پنجاه هزار چيين كشته شد و بيست هزار تن اسير گشت .  در صورتيكه بر حسب روايات مآخذ چيني تمام سپاه «كائوهسين چيه » خود از سي هزار نفر در نمي گذشت . بهرحال اين پيروزي كه در مشرق براي ابومسلم دست داد شهرت و اعتبار او را در تمام قلمرو خلافت افزود . هر چه نام و آوازه سردار سياه جامگان بلند تر مي شد چشم خليفه و نزديكان او بيشتر خيره مي گشت . بعلاوه ، اين پيروزيها كه ابومسلم به ياري موالي و سياه جامگان خويش در شرق غرب بدست آورده بود نگهداشتنش آسان نبود . عناصر گوناگون  كه در سپاه او بهم در آميخته بودند هدف مشترك آنها پيكان با مروانيان بود بعد از اينكه خلافت مروان برافتاد جز با انضباطي سخت ديگر ممكن نبود همچنان هم نسبت به او وفادار بمانند و اين نكته را ابومسلم با هوشياري و خردمنديي كه از يك سردار بدان توقع نمي رفت .نيك در مي يافت . دولت عباسيان چنانكه انتظار مي رفت از همان آغاز پيدايش خويش هم اعرابي را كه با مروانيان در افتاده بودند مأيوس كرد ، و هم بسياري از ايرانياني را كه اميد هاي ديگر مي پروردند ناخشنود داشت . وسعت دامنه آرزوهائي را كه اين ايرانيان از ياري ابومسلم چشم مي داشته اند از نهضت هاي گوناگوني مي توان دريافت كه مخصوصاً بعد از كشته شدن سردار سياه جامگان و به بهانه خونخواهي او در بين ايرانيان پديد آمد . مع هذا ، هم در عهد حيات او نيز بعضي از همين ياران براي او مايه درد سر شدند . از جمله در نيشابور بهافريد نام كه مي خواست تجددي در آيين زرتشت پديد آورد خروج كرد . مغان خراسان براي دفع او از ابومسلم ياري خواستند و سردار سياه جامگان براي آنكه زرتشتيان خراسان را خشنود كند به دفع اين مدعي تازه اهتمام كرد . گذشته از آن هم نهضت شريك بن شيخ بعضي يارانش را از روي جدا كرد و هم فتنه صالح بن زياد خزاعي و سباع بن نعمان. با اينهمه ،‌قدرت و نفوذ بي نظيري كه او در قلمرو امارت خويش داشت در ‎آغاز خلافت عباسيان مانع توسعه قدرت خليفه مي نمود . ازين گذشته ، سرداري كه هواخواهانش در راه او از فداكردن جان خويش نيز دريغ نداشتند براي خليفه كه به وفا داري سردار ولشكر هيچ كدام اطمينان نداشت خطري بود . ازين روسفاح يك بارسباع بن نعمان را بر قصد جان وي برانگيخت كه پيش نرفت . وقتي نز منصور دوانيقي از سفاح اجازت خواست تا سردار سياه جامگان را بناگهان هلاك كند اما سفاح كه از پيشرفت اين نقشه مطمئن نبود اجازت نداد.

چندي پيش ازوفات سفاح ، ابومسلم به كوفه آمد تا به حج رود . به اشارت خليفه ابوجعفر نيز با او همراه شد و امارت حاج يافت . در واقع سفاح مي ترسيد كه سردار سياه جامگان در مكه يا مدينه با علويان كه نيز مدعيان خلافت بودند همداستان شود و خلافت را چنانكه را قول او نيز گفته مي شد از عباسيان به علويان بگرداند . در ين سفر نيز ابوجعفر به چشم خويش ديد كه تا ابومسلم هست با آن مايه شكوه و دلاوري و رادي و گشاده دستي كه او دارد كس را رواي عباسيان وحشمت آنان نخواهد بود. گويند درين سفر ابومسلم چندان در حق اعراب فقير بين راه بخشش كرد و نان و زرو جامه به آنها داد كه با وجود او كس به ابوجعفر « دوانيقي » نمي نگريد . چون در همين هنگام خبروفات سفاح رسيد با آنكه ابوجعفر ولايتعهد او داشت ابومسلم او را به مرگ برادر تسليت گفت اما از فرط كبريا و غرور خويش آغاز خلافت او را فرا يا د نياورد و او را به خلافت تهنيت نگفت . اين همه برخشم ابوجعفر كه از سفر خراسان خويش نيز دلنگرانيها از ابومسلم داشت مي افزود . اما خليفه چاره گر خشم خويش فرو مي خورد و فرصت نگه مي داشت .

وقتي ابوجعفر - به نام منصور در كوفه به خلافت نشست ،‌عم او عبدالله ابن علي در شام مدعي خلافت شد از آنكه در تحكيم دوت سفاح خدمات بزرگ كرده بود و خليفه نيز درين باب به او وعده يي داده بود . ابوجعفر كه مي دانست عبدالله با دلاوري خويش لشكري مجهز نيز دارد نگران شد و از ابومسلم خواست كه به دفع وي آهنگ شام كند . سردار سياه جامگان كه خود دردل از خلافت منصور خشمگين و ناراضي بود بهانه مي آورد كه كار عبدالله وقعي ندارد و از خراسان بيشتر بايد نگران بود . با اين بهانه مي خواست خود را ازين ستيزه كنار بكشد و به خراسان رود . اما منصور درين باب اصرار ورزيد و او را به شام فرستاد . وقتي عبدالله از توجه سردار خراسان آگاه شد هفده هزار تن خراساني را كه در لشكر خويش داشت بيرحمانه كشت ، از بيم آنكه مبادا درين معركه به سردار سياه جامگان بپيوندند . آنگه با بقيه السيف لشكر خويش به تلاقي ابومسلم شتافت و در نصيبين از او شكست خورد و فرار كرد (جمادي الثاني 137) . اما ابومسلم در تعقيب او چندان شور و حرارتي نشان نداد و گذاشت تا نزد برادر خود سليمان بن علي كه والي بصره بود پناه جويد و پنهان شود . خليفه چون خبرشكست عبدالله را شنيد كساني را به شام فرستاد تا حساب اموال و خزينه هايي را كه درين جنگ بدست ابومسلم افتاده بود نگهدارند. چون اين فرستادگان نزد ابومسلم كه عباسيان از سالها پيش او را «امين آل محمد » مي خواندند فرا رسيدند و مراد خويش باز نمودن سردار سياه جامگان بر آشفت و پرخاش كرد كه م ن در خون مسلمانان امينم و در مال آنها امين نيستم ؟ آنگاه به منصور نيز ناسزا گفت و فرمان امارت شام و مصر را كه خليفه ظاهراً بدان قصد كه او را از خراسان كه بيشتر يارانش در آنجا بودند دور نگهدارد براي او فرستاده بود رد كرد و نپذيرفت و با خشم و ناخشنودي راه خراسان پيش گرفت. اين آگاهي چون به منصور رسيد بر خشم و كينه او افزود . ترسيد كه اگر سردار سياه جامگان را پاي به خراسان رسد ديگر اورا بچنگ نتواند آورد . ازين رو كوشيد تا بها پيك و پيام و وعد و خرام او را نرم كند . ياران ابومسلم را واداشت تا به او نامه بنويسند و او را به دوستي منصور دلگرم كنند. و سردار سياه جامگان از ساده دلي و خوشباوري كه داشت فريب و عده هاي دروغين خليفه و همدستانش را خورد و از ري به عراق بازگشت . اما در عراق دام فريبي كه حيله منصور پيش پايش نهاده بود انظارش را مي كشيد . گويند خليفه نخست او را با گرمي و مهرباني پذيره شد و دلنوازيها كرد و ايمني بخشيد . سپس نهاني چند كس را سلاح پوشيده در قصر خويش به جايي پنهان كرد و  با آنها قراري داد كه چون ابومسلم پيش ايد و من دستها بر هم زنم شما در آييد و او را بي درنگ هلاك كنيد . پس روز ديگر ابومسلم را نزد خود خواست وچون به بهانه يي شمشير وي را بستد با او عتاب آغاز كرد و دشنام داد و يك يك گناهان بر او برشمرد. ابومسلم با ادب و فروتني كه مقتضي ، مقام بود پوزش مي خواست و هر يك از عذري و وجهي مي گفت . آخر برآشفت و گفت با چون مني كه براي اين خاندان چندان جانفشاني كرده ام . چنين سخن نبايد گفت . خليفه درخشم رفت و گفت آنچه تو كردي اگر يك كنيز سياه مي بود.

نيز مي توانست كرد . ابومسلم گفت اي خليفه اين سخن بگذار كه من جز ازخداي از هيچ كس باك ندارم. منصور دستها بر هم زد و ‌ان جماعت كه سلاح در پوشيده و پنهان بودند در آمدند و تيغ بدو در نهادند . بدينگونه ابومسلم -= سردار سياه جامگان و صاحب دعوت بزرگ عباسيان به خدعه منصور هلاك شد و با مرگ او كه بقول يكي از خوشامدگويان روز شروع خلافت واقعي منصور بشمار مي آمد . خليفه عباسي از بيم حرف نيرومندي كه جان او و خلافت او را تهيد مي كرد بياسود . بعدها عباسيان و خوش آمدگويان آنها وي را ابومجرم خواندند و كوشيدند تا او را بدنام و شايد بصورتي بسيار مبالغه آميز خونخوار و بيرحم وستمكار وخائن فرامايند . مع هذا مأمون خليفه كه چون ديگر از مرده او خطري احساس نمي كرد و مي توانست در باب او به انصاف داوري كند او راصاحب دولت و تالي اسكندر و اردشير خواند كه مثل آنها دولت بزرگي را برانداخته بود و دولتي تازه بجاي آن بر آورده بود . اهتمام عباسيان  در بدنام كردن او و همچنين سعي رزاميه و مسلميه و سپيد جامگان د ربلند آوازه كردنش موجب شد كه بسياري از جزئيات احوال و سرگذشت او در عقد افسانه بماند . بي سبب نيست كه درباره احوال او خاصه در دوره هايي كه هنوز دعوت عباسيان را ‎آغاز نكرده بود در مأخذ اختلاف بسيار ست . حتي در نام  و نشان و اصل و تبار و شهر و ديار او نيز سخنهاي گوناگون گفته اند . نام او را بعضي ابراهيم و برخي مسلم خوانده اند؛ بعضي نيز نام ايرانيش را بهزادان پسر ونداد هرمزد ضبط كرده اند . در سكه يي كه از او باقي است نامش مسلم بن عبدالرحمن آمده است كه نام مسلماني اوست . نيز برخي او را از اهل مرو وبعضي اهل كوفه يا اصفهان شمرده اند چنانكه بعضي او را كرد و بعضي عرب دانسته اند . در پاره يي روايات ، وي را مولي و خانه زاد عباسيان خوانده اند و در برخي دست پرورده خاندان عجلي شناخته اند . روي هم رفته تا آنجا كه از مقايسه روايات معتبر و قابل اعتماد بر مي آيد درايراني بودنش جاي سخن نيست . پيداست كه مثل بسياري از شعوبيان آن زمان وي نيز نسب به بزرگان و نام آوران گذشته مي رسانيده است . نژاد او را غالباً به بزرگمهر حكيم وزير نامدار انوشروان مي رسانيده اند و بعضي نيز او را از نسل شيدوش و گودرز پهلوانان شاهنامه مي خوانده اند و او را با شيدوش مقايسه مي كرده اند . از آغاز كار او نيز بدرستي چيزي دانسته نيست . از يك روايت كه بايد از ابومسلم نامه‌هاي كهن برآمده باشد چنان بر مي آيد كه در كودكي شباني مي كرد وبا ستوران از ديهي به ديه ديگر مي رفت . ب رحسب روايتي ديگر ،‌در طلفي حرفه زين سازي مي آموخت و زين وس از اسب مي ساخت.در هر حال پيداست كه در طفلي پرورده ناز و كام نبود و در بي سامانيها و پريشانيهاي خويش از بيداد مروانيان نيز كه همه جا هموطنان وي را در قيد فشار و آزاد خويش مي فرسودند متأثر مي شد . روزگار جواني  او روزگار آشوبها و نارضاييها بود . خراسان و عراق ديار نياكان او از دست عمال بني اميه دستخوش ويراني و پريشاني گشته بود . آن سادگي و آزادگي كه اسلام هديه آورده بود د ردولت مروانيان جاي خود را به سمتكاران و جهانجويي داد بود . تا زيان هموطنان و همنژادان وي را چنان مي نگريدند كه گويي به بندگان آزاد كرده خويش مي نگرند و اينان در گير ودار نوميدي وواماندگي خويش هر روز به بوي رهايي با هر حادثه جويي همراه مي شدند . هر روز در عراق و خراسان و ديگر  جايها فرقه تازه يي بوجود مي آمد و دعوت نوي آغاز مي گشت . كيسانيها ظهور امام خود را كه در كوه رضوي زنده اش مي پنداشتند انتظار مي كشيدند . خوارج با تيغ آخته خويش نه همان عمال دولت كه مال و جان عامه مسلمانان را نيز تهديد مي كردند و مرجئه غالباً بپاس حرمت خلفا قفل سكوت بردهان مي نهادند و از هر گونه داوري در باب كردار و رفتار ستمكاران تن مي زدند . دولت مروانيان بر اثر دو دستگيها كه ميانشان پديد آمده بود روي به افول داشت . همه احزاب و همه فرقه ها كه درين روزها پديد مي آمدند و يا خود پديد آمده بودند جز بدست آوردن خلافت و يا رهايي از قيد آن ، انديشه يي نداشتند . خلافت مهمترين مسأله يي بود كه در آن روزگار همه جا زبانزد خاص و عام بود . شيعه و راونديه آنرا حق خاندان پيغمبر مي دانستند و خوارج مدعي بودند كه  هر مسلمان پرهيزگاري مي تواند به خلافت بنشيند . در چنين روزگاري بود كه ابومسلم هنگامي كه هنوز جواني نو رسيده بود به زندان افتاد . گناه او چه بود؟  بدرستي دانسته نيست ليكن هم درين زندان بود كه با ياران ابراهيم امام بازمانده نام اور و بزرگ خاندان عباسيان آشنايي يافت وچون از زندان بر آمد به شام رفت و به ياران او پيوست . ابراهيم امام او را در خور اعتماد يافت و چون ديد زباني سخنگوي و دلي بي پروا دارد او را كه نوزدمسال بيش نداشت جهت كمك در نشر دعوت عباسيان به خراسان فرستاد حتي به او توصيه كرد كه از ا ختلاف اعراب بهره جويد . از اعراب مضري كس را زنده نگذارد و اگر دست دهد هر كس را كه در خراسان به تازي سخن مي گويد بكشد . اين توصيه امام نشان مي دهد كه در آ‌ن زمان وجود اعراب درخراسان تا چه حد مايه نارضايي موالي بوده است . با اين دستور و با اين انديشه ،‌ابومسلم آهنگ خراسان كرد . گويند و افسانه مي نمايد كه در بين راه بر در خانه دهقاني فاذوسبان نام رفت و پيام داد كه خداوند اين خانه را بگوييد پايده يي آمده است و از تو شمشيري با هزار دينار چشم مي دارد . فاذوسبان درين باب با زن خويش راي زد . زن گفت تا اين مرد به جايي قويدل نباشد چنين گستاخ وار ترا پيام ندهد . فاذوسبان او را شمشيري با دو هزار دينار بداد و بعدها چون ابومسلم به خراسان دست يافت بجاي آن به دهقان نيكوييها كرد و نيز هم درين سفر گويند در راه نيشابور به كاروانسرايي فرود آمد . چارپايي خويش را درگوشه يي بست و خود پي كاري رفت . جمعي از زندان نيشابور دراز گوش او را دم بريدند . چون ابوملسم بازامد پرسيد كه اين محل را نام چيست ؟ گفتند بوي آباد . ابومسلم گفت اگر اين بوي آباد را گند آباد نكنم ابومسلم نباشم . بعدها چون برخراسان دست يافت همچنان ك رد كه گفته بود اينها البته قصه است اما نشان مي دهد كه ابومسلم از همان ‎از كار كه به خراسن آده است همه جا جواني گستاخ و نستوه و دلير جلوه كرده است . و با اين مايه گستاخي و دليري بود كه با وجود جواني كار دعوت را از دست پيران قوم گرفت و كساني مانند سليمان بن كثير را كنارزد . در وصف شمايل او گفته اند جواني بود كوتاه بالا و گندمگون اما ريشي پرپشت و گيسواني دراز داشت . پاكيزه روي و سياه چشم و گشاده پيشاني بود . به تازي و فارسي سخن مي گفت . زباني شيرين و بياني گيرا داشت . شعر بسيار مي دانست و در انجمن به شيوه پيران سخن مي راند . كم مي خنديد و جز به وقت خنده بر لب نمي آورد . اما ترشروي نيز نبود و بيهوده از حال خويش نمي گشت . نه از پيروزي زياده خرم مي شد و نه از شكست غمگين و نوميد . در مجازات گنهكاران گذشت نداشت و تازيانه اش شمشير بود . از شوخي بيزار بود و با زنان كم مي آميخت . گشاده دست و مهمان نواز و مردم آميز بود . در آشپزخانه او هر روز سه هزار نان و صد گوسفند پخته مي شد . هزار طباخ داشت و اسباب مطبخ او را هزار و دويست چهار پاي مي برد . محتاجان را كمك مي كرد و لشكريان را بسيار مي نواخت .خوي سپاهي داشت : مغرور و خشن بود . نه رحم مي شناخت و نه ترس . از دشمنان و از كساني كه جرأت مي كردند با او به مخالفت برخيزند كينه سخت مي كشيد . حتي گاه ياران خود را نيز با اندك بدگماني كه در حق آنها مي يافت بدست هلاك مي سپرد يا چنانكه خودش درين مواردبكنايه مي گفت به خوارزم مي رسانيد . محمد بن سليمان را بسبب آنكه با يو دل يكي نداشت كشت و سليمان بن كثير را ظاهراً با اشارت و رضاي خليفه برا يسخن ناچيزي كه از او نقل كردند به هلاك رسانيد . دشمنانش او را در سخت كشي و كينه كشي مانند حجاج مي شمردند . بعدها گفته شد كه او بدست خويش صد هازار كس را يا چندين برابر ن را كشته است . اگر چند اين سخن گزافه يي است كه خوشامدگويان براي خوشنودي خلفا گفته اند اما باز پيداست كه سردار سياه جامگان مرد رحم و اهل گذشت نبوده است . براي پيش بردن مقاصد خويش نه بردشمن مي بخشوده است و نه حتي از دوستان مي گذشته است. با اينهمه ، لشكريانش وي را بسيار گرامي مي داشته اند . او را مثل معبودهاي مي پرستيده اند فرمانش را در همه چيز گردن مي نهاده اند . حتي بعد از مرگ او نيز هيچ چيز را باز خاطر او عزيزتر نمي شمرده اند . بعضي خود مرگ او را نيز باور نمي كرده اند و مدعي بوده اند كه سردارشان جاوداني است و مرگ ندارد . اين مايه مهر و كين كه دوستان و دشمنان ابومسلم درباره زنده و مرده او نشان مي دادند سيماي واقعي او را از نظر مورخ تا حدي مستور مي دارد.

باري ، ياد ابومسلم بعد از مرگ او نيز چنان در دلهاي موالي و خراسانيان گرم و زنده بود كه تا چندين سال بعد ذكر نام او و عنوان خونخواهي اين سردار سياه جامگان ياران هواداران او را گرد هر شورشگري كه خود را به وي مي بست فراز مي آورد . وقتي در عراق خدعه منصور ،‌سردار سياه جامگان را هلاك كرد ياران معدودي كه با وي همراه بودند در برابر پيشامد چاره يي نمي توانستند كرد و شايد زري هم كه منصور به آنها بخشيد براي ‌آنها بمثابه خونبهاي سردارشان بشمار امد . اما متعاقب مرگ او در خراسان اضطرابها و نارضاييها پديد آمد ؛ از آنكه ابومسلم در آنجا ياراني داشت كه وي  را بمثابه يك پيشواي ديني تلقي
مي كردند .

بي جهت نبود كه خلافي عباسي منصور ،‌مهدي ، هادي ،‌و هارون تا مدتها شبح ابومسلم را گاه و بيگاه موجب بيم و دغدغه خاطر يافتند و كساني مثل اسحق ترك و سنباد و مقنع و حتي بابك نيزياد و نام او را براي نشر دعوت خويش موثر ديدند . نه فقط ياران ابومسلم خود ابوداود را كه بعد ازوي از جانب منصور به امارت خراسان آمد كشتند بلكه پس از وي تا چندين سال بعد هر نهضتي كه در خراسان و ماوراء النهر بوقوع مي پيوست مبتني بر تذكار خاطر و نام او بود . بعضي ازين شورشگران مثل مقنع كارهاي خود را دنباله مساعي و اعمال ابومسلم مي شمردند و حتي بحكم تناسخ و حلول ، خويشتن را صورت ديگر از روح آن سردار نامدار فرا مي نمودند . بعضي نيز مثل بابك نسب خود را به مطهربن فاطمه دخترزاده سردار سياه جامگان مي رسانيدند . اسحق ترك وسنباد هم آشكارا به خونخواهي او سر به شورش بر آوردند .

 

 

 

 

 

فهرست منابع

 

-         ابومسلم خراساني جرجي زيدان ،‌ترجمه حبيب ا آموزگار

-         ابومسلم نامه ،‌طرسوسي ، به كوشش اقبال يغمايي

-         ابومسلم خراساني بهرا م افراسيابي

-         ابومسلم خراساني ، محمد عبدالفني حسن ،‌ترجمه شفيعي كدكني

-         ابومسلم سردار خراسان ، غلام حسين يوسفي

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 01 شهریور 1393 ساعت: 17:53 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

تحقیق درباره زندگی نامه توماس اديسون

بازديد: 11591

 

دانشمندي بنام توماس اديسون

 

توماس آلوا اديسون در روز يازدهم فوريه سال 1847 در شهر ميلان در ايالت اوهايوىآمريكا به دنيا آمد. بحق مى توان گفت كه اديسون يكى از آن افرادى بود كه از اقشارپائين اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروت فراوان رسيد (توماس اديسون درآمريكا تحت عنوان «از ظرف شويى به ميليونرى رسيدن» ناميده مى شود). توماس اديسونبدون شك امروزه يكى از قهرمانان ملى آمريكا به شمار مى آيد.

در مورد اديسوننقل قول ها و داستان هاى بسيارى وجود دارد كه نمى توان به دقت گفت كداميك واقعيتدارند. به همين دليل هنوز هم در صحت برخى از موارد شك و ترديد وجود دارد. براى مثالهنوز هم مشخص نيست كه آيا علت سنگينى گوش اديسون سانحه اى در حين انجام آزمايش هايشبا مواد شيميائى بوده يا بر اثر يك بيمارى بروز كرده است. مسلم اين است كه اديسوناين نقص شنوايى خويش را با ميل تمام و اغلب به سود خود به كار مى گرفت.

اديسون در كل زندگى خود تنها چند ماهى به مدرسه رفت. اسناد موجود مويد آناست كه او در خانه و توسط والدينش آموزش ديد. زمانى كه اديسون 7 ساله بود خانوادهاش به ميشيگان نقل مكان كرد. 4 سال بعد، توماس به عنوان پسر بچه فروشنده روزنامه وشيرينى، در قطار بين «پورت هورون» و «ديترويت» مشغول به كار شد. از قرار معلوم اينشغل وقت چندانى از وى نمى گرفت و او مى توانست به اندازه كافى به كارهاى ديگر مشغولشود. او در سال 1862 هفته نامه خود به نام «هرالد هفتگى» را منتشر ساخت. علاوهبراين، اديسون يك دوره كارآموزى به عنوان تلگرافيست را گذراند و طى سال هاى 1863 تا 1868 در همين رشته به كار خود ادامه داد.

اديسون نخستين اختراع خود را كهيك دستگاه شمارش برگه هاى راى بود، در سال 1868 به ثبت رساند. اما اين دستگاه، دركنگره آمريكا مورد استفاده قرار نگرفت چرا كه اين هراس وجود داشت كه بتوان در كارآن تقلب كرد. يك سال بعد، او در نيويورك مدير كمپانى «استاك اند گولد» شد، شركتى رابه اسم خود تاسيس كرد و از اين زمان به سرعت در كارهايش ترقى كرد.

توماساديسون در سال 1871 با خانم «مرى استيل ول» (M .Stillwell) ازدواج كرد و در همينسال هم نخستين ماشين تحرير قابل استفاده را اختراع كرد. در اين دوره او در يكآزمايشگاه در نيوجرسى كار مى كرد. در تاريخ هجدهم ژوئيه سال 1877 اديسون فونوگرافيا دستگاه ثبت صدا را اختراع كرد و نخستين انسانى بود كه صداى ثبت شده خود را شنيد

در سال 1879 لامپ اختراعى او كه از يك رشته ذغالين ساخته شده بود بيش از 40ساعت درخشيد. علاوه بر اين اديسون كار دستگاه تلفن را به وسيله يك ميكروفون حاوىذرات ذغال بهبود بخشيد. در سال 1880 در «منلوپارك»، نخستين كارخانه لامپ سازى، شروعبه كار كرده و در كنار اين كار به اختراعات ديگر خود از جمله، فيوز الكتريكى،دستگاه هاى اندازه گيرى، تكامل ديناموهاى ماشين هاى بخار پرداخت. در سال،1883 اثراديسون كه بعدها به اختراع رشته هاى درخشان و لامپ هاى الكتريكى منجر شد، رسماً بهنام او ثبت شد.تا سال 1890 اديسون كار فونوگراف را بهبود بخشيد و شركت اديسون جنرالالكتريك را تاسيس كرد. برخلاف شايعات موجود اديسون مخترع صندلى الكتريكى نبود. اينصندلى توسط يكى از همكاران او به نام «هارولد پى براون» اختراع شد

در سال 1891 اديسون دستگاه «سينماتوگراف» يكى از مراحل ابتدايى تكامل دوربين فيلمبردارى رااختراع كرد. بايد متذكر شويم كه اختراعات اديسون كه فهرست آن پايانى ندارد، از جملهتلفن، تلگراف، ميكروفون و لامپ الكتريكى در واقع تنها بهبود و تكامل كار دستگاه هاىاختراع شده پيشين بودند

اما در وصف شخصيت اديسون نيز بايد اذعان كرد كه اوانسانى بسيار سخت كوش بود. اديسون نه تنها يك پژوهشگر توانا بود، بلكه هنر او بيشتردر حيطه عرضه و فروش زيركانه توليدات جلوه گر مى شدند و متاسفانه در رقابت با ديگرشركت هاى توليد و فروش اجناس مشابه، از هيچ تلاشى فروگذار نمى كرد. دعواهاى قضايىاو در برابر شركت هاى ديگر رقمى اعجاب برانگيز دارند.

 

علائم بيماري اديسون

دكتر روزنفلد در پاسخ به اين پرسش كه علائم بيماري اديسون چيست گفته است: «اديسونز ديزيز» كه بر اثر تنبلي غدد آدرنال پديد مي آيد عبارتند از: احساس ضعف و خستگي، دل درد و حالت تهوع و اسهال، كاهش اشتهاء و وزن، كاهش فشار خون تا وضعيت از حال رفتگي، به قهوه اي گراييدن پوست بدن (شبيه حمام آفتاب گرفتن)، پيدايش لكه هاي سفيد روي پوست، به سياهي گراييدن جاي خراش ها و زخم هاي سابق در سطح بدن، ريزش مو، احساس سردي بدن در تمام ساعات، تغيير رفتار و خلق و خوي (گاهي افسرده و زماني پرخاشگر شدن) و.... اين بيماران نبايد آسپرين و داروهاي رقيق سازي خون و ضد لخته مصرف كنند. دكتر پس از تشخيص بيماري و اطمينان از كاهش ترشحات غدد آدرنال، با تجويز كورتيزون ويژه كار درمان را آغاز مي كند.

 

پرسش:

1- « ال » در چند سالگي به مدرسه رفت؟

هفت سالگي

 2 چرا مادر « ال » در خانه به تعليم او پرداخت؟

زيرا پي برد که در خانه بهتر مي تواند فرزندش را تعليم دهد.

 3 چگونه « ال » پول کتاب و وسايل آزمايش تهيه مي کرد؟

با فروش سبزيهايي که در باغچه خانه خودشان آنها را کاشته بود.

 4 واقعه آتش سوزي در کجا و چگونه اتفاق افتاد؟

در واگن قطار چون راننده تأخير داشت و با سرعت بيشتري قطار را به حرکت در مي آورد.

 5 مهمترين اختراعات اديسون کدام است؟

فونوگراف يا گرامافون و لامپ برق.

 6 به نظر شما کداميک از اختراعات اديسون مهمتر است؟ چرا؟

لامپ برق چون اين اختراع توانست شبهاي تاريک را مانند روز روشن کند.

 7 چرا مردم جهان نام اديسون را فراموش نخواهند کرد؟

چون اديسون فردي بود که توانست با اختراعات خود، خدمت بزرگي به بشريت بکند و ديگر اينکه چون مردم هميشه از برق استفاده مي کنند نام اين شخصيت بزرگ هميشه بر لبها جاري است.

 8 اديسون چه صفتهايي داشت؟

کوششگر، استوار، محکم، خستگي ناتپذير، با پشتکار

توماس اديسون

 ظرف شويى كه ميليونر شد

 

توماس آلوا اديسون در روز يازدهم فوريه سال۱۸۴۷در شهر ميلان در ايالت اوهايوى آمريكا به دنيا آمد. بحق مى توان گفت كه اديسونيكى از آن افرادى بود كه از اقشار پائين اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروتفراوان رسيد (توماس اديسون در آمريكا تحت عنوان «از ظرف شويى به ميليونرى رسيدن» ناميده مى شود). توماس اديسون بدون شك امروزه يكى از قهرمانان ملى آمريكا به شمارمى آيد.

در مورد اديسون نقل قول ها و داستان هاى بسيارى وجود دارد كه نمى توانبه دقت گفت كداميك واقعيت دارند. به همين دليل هنوز هم در صحت برخى از موارد شك وترديد وجود دارد. براى مثال هنوز هم مشخص نيست كه آيا علت سنگينى گوش اديسونسانحه اى در حين انجام آزمايش هايش با مواد شيميائى بوده يا بر اثر يك بيمارى بروزكرده است. مسلم اين است كه اديسون اين نقص شنوايى خويش را با ميل تمام و اغلب بهسود خود به كار مى گرفت.

اديسون در كل زندگى خود تنها چند ماهى به مدرسه رفت. اسناد موجود مويد آن است كه او در خانه و توسط والدينش آموزش ديد. زمانى كه اديسون۷ساله بود خانواده اش به ميشيگان نقل مكان كرد. ۴ سال بعد، توماس به عنوان پسر بچهفروشنده روزنامه و شيرينى، در قطار بين «پورت هورون» و «ديترويت» مشغول به كار شد. از قرار معلوم اين شغل وقت چندانى از وى نمى گرفت و او مى توانست به اندازه كافى بهكارهاى ديگر مشغول شود. او در سال ۱۸۶۲ هفته نامه خود به نام «هرالد هفتگى» رامنتشر ساخت. علاوه براين، اديسون يك دوره كارآموزى به عنوان تلگرافيست را گذراند وطى سال هاى ۱۸۶۳ تا ۱۸۶۸ در همين رشته به كار خود ادامه داد.

اديسون نخستيناختراع خود را كه يك دستگاه شمارش برگه هاى راى بود، در سال ۱۸۶۸ به ثبت رساند. امااين دستگاه، در كنگره آمريكا مورد استفاده قرار نگرفت چرا كه اين هراس وجود داشت كهبتوان در كار آن تقلب كرد. يك سال بعد، او در نيويورك مدير كمپانى «استاك اند گولد» شد، شركتى را به اسم خود تاسيس كرد و از اين زمان به سرعت در كارهايش ترقىكرد

توماس اديسون در سال ۱۸۷۱ با خانم «مرى استيل ولازدواج كرد و در همين سال هم نخستين ماشينتحرير قابل استفاده را اختراع كرد. در اين دوره او در يك آزمايشگاه در نيوجرسى كارمى كرد. در تاريخ هجدهم ژوئيه سال ۱۸۷۷ اديسون فونوگراف يا دستگاه ثبت صدا رااختراع كرد و نخستين انسانى بود كه صداى ثبت شده خود را شنيد.

در سال ۱۸۷۹ لامپاختراعى او كه از يك رشته ذغالين ساخته شده بود بيش از ۴۰ ساعت درخشيد. علاوه براين اديسون كار دستگاه تلفن را به وسيله يك ميكروفون حاوى ذرات ذغال بهبود بخشيد. در سال ۱۸۸۰ در «منلوپارك»، نخستين كارخانه لامپ سازى، شروع به كار كرده و در كناراين كار به اختراعات ديگر خود از جمله، فيوز الكتريكى، دستگاه هاى اندازه گيرى،تكامل ديناموهاى ماشين هاى بخار پرداخت. در سال،۱۸۸۳ اثر اديسون كه بعدها به اختراعرشته هاى درخشان و لامپ هاى الكتريكى منجر شد، رسماً به نام او ثبت شد.تا سال ۱۸۹۰اديسون كار فونوگراف را بهبود بخشيد و شركت اديسون جنرال الكتريك را تاسيس كرد. برخلاف شايعات موجود اديسون مخترع صندلى الكتريكى نبود. اين صندلى توسط يكى ازهمكاران او به نام «هارولد پى براون» اختراع شد

در سال ۱۸۹۱ اديسون دستگاه «سينماتوگراف» يكى از مراحل ابتدايى تكامل دوربين فيلمبردارى را اختراع كرد. بايدمتذكر شويم كه اختراعات اديسون كه فهرست آن پايانى ندارد، از جمله تلفن، تلگراف،ميكروفون و لامپ الكتريكى در واقع تنها بهبود و تكامل كار دستگاه هاى اختراع شدهپيشين بودند.


اما در وصف شخصيت اديسون نيز بايد اذعان كرد كه او انسانى بسيارسخت كوش بود. اديسون نه تنها يك پژوهشگر توانا بود، بلكه هنر او بيشتر در حيطه عرضهو فروش زيركانه توليدات جلوه گر مى شدند و متاسفانه در رقابت با ديگر شركت هاىتوليد و فروش اجناس مشابه، از هيچ تلاشى فروگذار نمى كرد. دعواهاى قضايى او دربرابر شركت هاى ديگر رقمى اعجاب برانگيز دارند.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 01 شهریور 1393 ساعت: 17:51 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(14)

تحقیق درباره زندگينامه آيت ا... خامنه اي

بازديد: 697

 

زندگينامه آيت ا... خامنه اي

رهبر عاليقدر حضرت آيت الله سيد على خامنه اى فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج سيد جواد حسينى خامنه‌اى، در روز 24 تيرماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنيا گشود. ايشان دومين پسر خانواده هستند. زندگى سيد جواد خامنه اى مانند بيشتر روحانيون و مدرسّان علوم دينى، بسيار ساده بود. همسر و فرزندانش نيز معناى عميق قناعت و ساده زيستى را از او ياد گرفته بودند و با آن خو داشتند.

رهبر بزرگوار در ضمن بيان نخستين خاطره هاى زندگى خود از وضع و حال زندگى خانواده شان چنين مى گويند:

«پدرم روحانى معروفى بود، امّا خيلى پارسا و گوشه گير... زندگى ما به سختى مى گذشت. من يادم هست شب هايى اتفاق مى افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهيّه مى کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود
امّا خانه اى را که خانواده سيّد جواد در آن زندگى مى کردند، رهبر انقلاب چنين توصيف مى کنند:

«منزل پدرى من که در آن متولد شده ام، تا چهارـ پنج سالگى من، يک خانه 60 ـ 70 مترى در محّله فقير نشين مشهد بود که فقط يک اتاق داشت و يک زير زمين تاريک و خفه اى! هنگامى که براى پدرم ميهمان مى آمد (و معمولاً پدر بنا بر اين که روحانى و محل مراجعه مردم بود، ميهمان داشت) همه ما بايد به زير زمين مى رفتيم تا مهمان برود. بعد عدّه اى که به پدر ارادتى داشتند، زمين کوچکى را کنار اين منزل خريده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شديم

رهبرانقلاب از دوران کودکى در خانواده اى فقير امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صميمي، اينگونه پرورش يافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سيد محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را ياد بگيرند. سپس، دو برادر را در مدرسه تازه تأسيس اسلامى «دارالتعّليم ديانتى» ثبت نام کردند و اين دو دوران تحصيل ابتدايى را در آن مدرسه گذراندند.

  در حوزه علميه

ايشان از دوره دبيرستان، خواندن «جامع المقدمات» و صرف و نحو را آغاز کرده بود. سپس از مدرسه جديد وارد حوزه علميه شد و نزد پدر و ديگر اساتيد وقت ادبيات و مقدمات را خواند.

درباره انگيزه ورود به حوزه علميه و انتخاب راه روحانيت مى گويند: «عامل و موجب اصلى در انتخاب اين راه نورانى روحانيت پدرم بودند و مادرم نيز علاقه مند و مشوّق بودند».

ايشان کتب ادبى ار قبيل «جامع المقدمات»، «سيوطى»، «مغنى» را نزد مدرّسان مدرسه «سليمان خان» و «نوّاب» خواند و پدرش نيز بر درس فرزندانش نظارت مى کرد. کتاب «معالم» را نيز در همان دوره خواند. سپس «شرايع الاسلام» و «شرح لمعه» را در محضر پدرش و مقدارى را نزد مرحوم «آقا ميرزا مدرس يزدى» و رسائل و مکاسب را در حضور مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى و بقيه دروس سطح فقه و اصول را نزد پدرش خواند و دوره مقدمات و سطح را بطور کم سابقه و شگفت انگيزى در پنچ سال و نيم به اتمام رساند. پدرش مرحوم سيد جواد در تمام اين مراحل نقش مهّمى در پيشرفت اين فرزند برومند داشت. رهبر بزرگوار انقلاب، در زمينه منطق و فلسفه، کتاب منظومه سبزوار را ابتدا از «مرحوم آيت الله ميرزا جواد آقا تهرانى» و بعدها نزد مرحوم «شيخ رضا ايسى» خواندند.

 

 در حوزه علميه نجف اشرف

آيت الله خامنه اى که از هيجده سالگى در مشهد درس خارج فقه و اصول را نزد مرجع بزرگ مرحوم آيت الله العظمى ميلانى شروع کرده بودند. در سال 1336 به قصد زيارت عتبات عاليات، عازم نجف اشرف شدند و با مشاهده و شرکت در درسهاى خارج مجتهدان بزرگ حوزه نجف از جمله مرحوم سيد محسن حکيم، سيد محمود شاهرودى، ميرزا باقر زنجانى، سيد يحيى يزدى، و ميرزا حسن بجنوردى، اوضاع درس و تدريس و تحقيق آن حوزه علميه را پسنديدند و ايشان را از قصد خود آگاه ساختند. ولى پدر موافقت نکرد. پس از مدّ تى ايشان به مشهد باز گشتند.

 در حوزه علميه قم

آيت الله خامنه اى از سال 1337 تا 1343 در حوزه علميه قم به تحصيلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، امام خمينى، شيخ مرتضى حائرى يزدى وعلـّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که يک چشم پدر به علت «آب مرواريد» نابينا شده است، بسيار غمگين شدند و بين ماندن در قم و ادامه تحصيل در حوزه عظيم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در ترديد ماندند. آيت الله خامنه اى به اين نتيجـه رسيدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمايند. ايشان در اين مـورد مى گويند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است که ناشى از همان بّرى «نيکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آيت الله خامنه اى بر سر اين دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتيد و آشنايان افسوس مى خوردند که چرا ايشان به اين زودى حوزه علميه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آينده چنين و چنان مى شدند!... امّا آينده نشان داد که انتخاب ايشان درست بوده و دست تقدير الهى براى ايشان سر نوشتى ديگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آيا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولايت امر مسلمين خواهد رسيد؟! ايشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ايام تعطيل يا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصيلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتيد بزرگ حوزه مشهد بويژه آيت الله ميلانى ادامه دادند. همچنين ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصيل و مراقبت از پدر پير و بيمار، به تدريس کتب فقه و اصول و معارف دينى به طلـّاب جوان و دانشجويان نيز مى پرداختند.

 مبارزات سياسى

آيت الله خامنه اى به گفته خويش «از شاگردان فقهى، اصولى، سياسى و انقلابى امام خمينى (ره) هستند» امـّا نخستين جرقـّه هاى سياسى و مبارزاتى و دشمنى با طاغوت را مجاهد بزرگ و شهيد راه اسلام شهيد «سيد مجتبى نوّاب صفوى» در ذهن ايشان زده است، هنگاميکه نوّاب صفوى با عدّه اى از فدائيان اسلام در سال 31 به مشهد رفته در مدرسه سليمان خان، سخنرانى پر هيجان و بيدار کننده اى در موضوع احياى اسلام و حاکميت احکام الهى، و فريب و نيرنگ شاه و انگليسى و دروغگويى آنان به ملـّت ايران، ايراد کردند. آيت الله خامنه اى آن روز از طـّلاب جوان مدرسه سليمان خان بودند، به شدّت تحت تأثير سخنان آتشين نوّاب واقع شدند. ايشان مى گويند: «همان وقت جرقه هاى انگيزش انقلاب اسلامى به وسيله نوّاب صفوى در من به وجود آمده و هيچ شکى ندارم که اولين آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد».

 

 

 همراه با نهضت امام خمينى (قدس سره)

آيت الله خامنه اى از سال 1341 که در قم حضورداشتند و حرکت انقلابى واعتراض آميز امام خمينى عليه سياستهاى ضد اسلامى و آمريکا پسند محمد رضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد ميدان مبارزات سياسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشيب هاى فراوان و شکنجه ها و تعبيدها و زندان ها مبارزه کردند و در اين مسير ازهيچ خطرى نترسيدند. نخستين بار در محرّم سال 1383 از سوى امام خمينى (قدس سره) مأموريت يافتند که پيام ايشان را به آيت الله ميلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبليغاتى روحانيون در ماه محرّم و افشاگرى عليه سياست هاى آمريکايى شاه و اوضاع ايران و حوادث قم، برسانند. ايشان اين مأموريت را انجام دادند و خود نيز براى تبليغ، عازم شهر بيرجند شدند و در راستاى پيام امام خمينى، به تبليغ و افشاگرى عليه رژيم پهلوى و آمريکا پرداختند. بدين خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگير و يک شب بازداشت شدند و فرداى آن به شرط اينکه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پيش آمدن حادثه خونين 15خرداد، باز هم ايشان را از بيرجند به مشهد آورده، تحويل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترين شرايط و شکنجه و آزارها زندانى شدند.

 دوّمين بازداشت

در بهمن 1342 - رمضان 1383- آيت الله خامنه اى با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد کرمان حرکت کردند. پس از دو ـ سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و منبر و ديدار با علما و طلـّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ايشان بويژه درايـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلـّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان که مصادف با ميلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ايشان در افشاگرى سياستهاى شيطانى و آمريکايى رژيم پهلوى، به اوج رسيد و ساواک شبانه ايشان را دستگير و با هواپيما روانه تهران کرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شکنجه ها را تحمّل کردند.

 سوّمين و چهارمين بازداشت

کلاسهاى تفسير و حديث و انديشه اسلامى ايشان در مشهد و تهران با استقبال کم نظير جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همين فعاليت ها سبب عصبانيت ساواک شد و ايشان را مورد تعقيب قرار دادند. بدين خاطر در سال 1345 در تهران مخفيانه زندگى مى کردند و يک سال بعد ـ 1346ـ دستگير و محبوس شدند. همين فعاليّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدريس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار ديگر توسط ساواک جهنّمى پهلوى در سال 1349 نيز دستگير و زندانى گردند.

 پنجمين بازداشت

حضرت آيت الله خامنه اى «مد ظله» درباره پنجمين بازداشت خويش توسط ساواک مى نويسد:

«از سال 48 زمينه حرکت مسلحانه در ايران محسوس بود. حساسيّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژيم پيشين نيز نسبت به من، که به قرائن دريافته بودند چنين جريانى نمى تواند با افرادى از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمين بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آميز ساواک در زندان آشکارا نشان مى داد که دستگاه از پيوستن جريان هاى مبارزه مسلـّحانه به کانون هاى تفـّکر اسلامى به شدّت بيمناک است و نمى تواند بپذيرد که فعاليّـت هاى فکرى و تبليغاتى من در مشهد و تهران از آن جريان ها بيگانه و به کنار است. پس از آزادى، دايره درسهاى عمومى تفسير و کلاسهاى مخفى ايدئولوژى و... گسترش بيشترى پيدا کرد».

 بازداشت ششم

در بين سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسير و ايدئولوژى آيت الله خامنه اى در سه مسجد «کرامت» ، «امام حسن» و «ميرزا جعفر» مشهد مقدس تشکيل مىشد و هزاران نفر ازمردم مشتاق بويژه جوانان آگاه و روشنفکر و طلـّاب انقلابى و معتقد را به اين سه مرکز مى کشاند و با تفکّرات اصيل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ايشان از شور و حال ديگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى کپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تکثير و دست به دست مى گشت. طلـّاب جوان و انقلابى که درس حقيقت و مبارزه را از محضر ايشان مى آموختند، با عزيمت به شهرهاى دور و نزديکِ ايران، افکار مردم را با آن حقايق نورانى آشنا و زمينه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ساختند. اين فعاليـّت ها موجب شد که در دى ماه 1353 ساواک بى رحمانه به خانه آيت الله خامنه اى در مشهد هجوم برده، ايشان را دستگير و بسيارى از يادداشت ها و نوشته هايشان را ضبط کنند. اين ششمين و سخت ترين بازداشت ايشان بود و تا پاييز 1354 در زندان کميته مشترک شهربانى زندان بودند. در اين مدت در سلولى با سخت ترين شرايط نگه داشته شدند. سختى هايى که ايشان در اين بازداشت تحمّل کردند، به تعبير خودشان «فقط براى آنانکه آن شرايط را ديده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقيقى و انقلابى ادامه داشت. البته ديگر امکان تشکيل کلاسهاى سابق را به ايشان ندادند.

 در تبعيد

رژيم جنايتکار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه اى را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد کرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاک پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب کبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حکومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاکميت اسلام در اين سرزمين را ديدند.

 در آستانه پيروزى

درآستانه پيروزى انقلاب اسلامى، پيش از بازگشت امام خمينى از پاريس به تهران، «شوراى انقلاب اسلامى» با شرکت افراد و شخصيت هاى مبارزى همچون شهيد مطهرى، شهيد بهشتى، هاشمى رفسنجانى و... از سوى امام خمينى در ايران تشکيل گرديد، آيت الله خامنه اى نيز به فرمان امام بزرگوار به عضويت اين شورا درآمد. پيام امام توسط شهيد مطهرى «ره» به ايشان ابلاغ گرديد و با دريافت پيام رهبر کبير انقلاب، از مشهد به تهران آمدند.

 

 پس از پيروزى

آيت الله خامنه اى پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز همچنان پرشور و پرتلاش به فعاليّت هاى ارزشمند اسلامى و در جهت نزديکتر شدن به اهداف انقلاب اسلامى پرداختند که همه در نوع خود و در زمان خود بى نظير و بسيار مهّم بودند که در اين مختصر فقط به ذکر رؤوس آنها مى پردازيم:

٭ پايه گذارى «حزب جمهورى اسلامى» با همکارى و همفکرى علماى مبارز و هم رزم خود: شهيد بهشتى، شهيد باهنر، هاشمى رفسنجانى و... دراسفند 1357.
٭ معاونت وزارت دفاع در سال 1358.

٭ سرپرستى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، 1358.

٭ امام جمعه تهران، 1358.

٭ نماينده امام خميني«قدّس سرّه» در شوراى عالى دفاع ، 1359.

٭ نماينده مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى، 1358.

٭ حضور فعّال و مخلصانه در لباس رزم در جبهه هاى دفاع مقدس، در سال 1359 با شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران و تجاوز ارتش متجاوز صّدام به مرزهاى ايران؛ با تجهيزات و تحريکات قدرت هاى شيطانى و بزرگ ازجمله آمريکا و شوروى سابق.
٭ ترور نافرجام ايشان توسط منافقين در ششم تيرماه 1360 در مسجد ابوذر تهران.
٭ رياست جمهورى؛ به دنبال شهادت محمد على رجايى دومّين رئيس جمهور ايران، آيت الله خامنه اى در مهر ماه 1360 با کسب بيش از شانزده ميليون رأى مردمى و حکم تنفيذ امام خمينى (قدس سره) به مقام رياست جمهورى ايران اسلامى برگزيده شدند. همچنين از سال 1364 تا 1368 براى دوّمين بار به اين مقام و مسؤوليت انتخاب شدند.
٭ رياست شوراى انقلاب فرهنگ، 1360.

٭ رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام، 1366.

٭ رياست شوراى بازنگرى قانون اساسى، 1368.

٭ رهبرى و ولايت امّت، که از سال 1368، روز چهاردهم خرداد پس از رحلت رهبر کبيرانقلاب امام خمينى (قدس سره) توسط مجلس خبرگان رهبرى به اين مقام والا و مسؤوليت عظيم انتخاب شدند، و چه انتخاب مبارک و درستى بود که پس از رحلت امام راحل، با شايستگى تمام توانستند امّت مسلمان ايران، بلکه مسلمانان جهان را رهبرى نمايند.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 01 شهریور 1393 ساعت: 17:50 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 792

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس