تحقیق دانشجویی - 572

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق کامل در باره اهمیت نماز و اثار نماز

بازديد: 15537

 

تحقیق کامل در باره اهمیت نماز و اثار نماز

 اهمیت نماز به قدری مهم است که قرآن بعد از ایمان آن را متذکر شده است " یقیمون الصلوه " از این جا به اهمیت نماز پی می بریم زیرا یکی از پایه های دین شمرده شده است ودر راس همه عبادتها نماز است، اسلام بدون نمازهرگز معنایی ندارد، نماز خود سازی است، قرآن عجیب سخن می‌گوید: " ای اهل ایمان! از نماز استمداد کنید، اگر شما میخواهید در اجتماع یک مسلمان واقعی باشید و می‌خواهید یک مجاهد نیرومند باشید . باید نماز خوان خالص و مخلص باشید اهمیت نماز در جریان اجتماعی شدن نیز بسیار مهم است عمده ترین فریضه مذهبی که در فرآیند اجتماعی شدن . افکار نگرش و رفتارهای مذهبی کودکان و نوجوانان را تحت تاثیرقرار می دهد نماز است اگر ما بتوانیم نمازرا به عنوان یک هنجار مذهبی در رفتار و کردار فرزندان خود درونی سازیم قدم اساسی برای تربیت دینی آنها برداشته ایم نماز در ایجاد و حفظ شخصیت سالم مذهبی افراد جامعه نقش دارد و دارای اثرات مثبت اجتماعی است نکته مهم: توجه دادن جوان به نماز . ایجاد رابطه ی انس او با خدا احساسات مذهبی اورا اقناع میکند تمایلات طبیعی و هواهای نفسانی او را مهار کرده و رفتار او را تحت کنترل در میاورد.

آثار  و فواید نماز

 

از آن جا که انسان پرتوی از سرشت الهی دارد ذکر خدا و اقامه نماز موجب افزایش قابلیت های معنوی انسان و ترک نماز و غافل شدن از یاد خدا موجب احساس بی هویتی و افتادن در ورطه گمراهی می شود.قرآن کریم برای گریز از این گرداب ها و نجات یافتن از این امواج پر تلاطم و نا آرام ذکر خدا و یاد خدا را توصیه می کند.اثر وضعی نماز چیره شدن بر شیطان و زدودن زنگارهای گناه از دل نماز گزار و به منزله کفاره گناهان است.امام رضا(ع) می فرماید: »نماز و ذکر خدا در شب و روز موجب می شود که انسان خالق و مولای خود را فراموش نکند و روح سرکش و طغیان بر او چیره نشود.

 

نماز در آینه وحی

نماز از مهم ترین توصیه های پیامبران به فرزندانشان و نور چشم پیامبر(ص) است.نماز

 

 تکبر را می زداید و پشتوانه انسان در غم ها و مشکلات، پایه دین، پرچم اسلام، کلید

 

 بهشت و وسیله آزمایش حرام است.

 

 

 

اگر نماز بخوانی چه می شود و اگر نماز نخوانی چه می شود ؟

 

 آگاهى از ارزش و اهمیت نماز و دانستن جایگاه نمازگزار، ما را به تفاوت نمازگزار و کسى که به نماز کم‌تر اهمیت مى‌دهد رهنمون مى‌سازد. نماز در دین مقدس اسلام، از اهمیت ویژه‌اى برخوردار است و یکى از فروع دین و حتى ستون دین به حساب مى‌آید و قرآن کریم، با تعبیرهاى مختلفى، مانند «اقیمواالصلوه و» بر واجب بودن آن تصریح فرموده است، تا جایى که اگر نماز قبول شود، کارهاى دیگر هم زمینه قبولى پیدا مى‌کنند.

قرآن کریم به جا آوردن نماز را سبب رستگارى مى‌داند (قد افلح من تزکى و ذکر اسم ربه فصلى)؛ به راستى رستگار شد هر که پاکى ورزید و نام پروردگارش را یاد کرد پس نماز گزارد. و نیز مى‌فرماید: (وَ الَّذِینَ یُؤمِنُونَ بِالأَخِرَهِ یُؤمِنُونَ بِهِ وَ هُم عَلَى صَلاَتِهِم یُحفِظُونَ)؛آنان که به آخرت ایمان دارند، به آن ]کتاب قرآن[ ایمان مى‌آورند و مراقب نمازهاى خویش هستند. در این آیه، از میان تمام دستورهاى دینى، فقط به نماز اشاره شده است و نماز مظهر پیوند با خدا و ارتباط با اوست؛ به همین دلیل، از همه عبادت‌ها برتر و بالاتر است. اهمیت نماز در روایات اسلامى نیز بر کسى پوشیده نیست؛ ازجمله: سلمان فارسى نقل مى‌کند که در خدمت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) نشسته بودم؛ آن حضرت شاخه خشکى را گرفت و تکان داد تا تمام برگ‌هایش فرو ریخت، سپس رو به من کرد و فرمود: سؤال نکردى که چرا این کار را کردم؟ عرض کردم بفرمایید چرا؟ فرمود: هنگامى‌که مسلمان وضو بگیرد و خوب وضو بگیرد و سپس نمازهاى پنج‌گانه را به جا آورد، گناهان او فرو مى‌ریزد؛ همانگونه که برگ‌هاى این شاخه فرو ریخت.

حضرت على(علیه السلام) از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) نقل مى‌کند که فرمود: نمازهاى پنج‌گانه براى امت من، مانند نهر آب جارى است که بر در خانه یکى از شما باشد. آیا گمان مى‌کنید اگر کثافتى در تن او باشد و روزى پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزى از آن بر جسد او خواهد ماند؟! به خدا سوگند که نمازهاى پنج‌گانه براى امت من، چنین است. هم‌چنین در روایتى مشهور که از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است که فرمودند: اولین چیزى که بنده بدان محاسبه مى‌شود نماز است؛ اگر پذیرفته شد، اعمال دیگر نیز پذیرفته خواهد شد و اگر ردّ شود، دیگر اعمال نیز ردّ خواهد شد.

 

اهمیت نماز در آیات و روایات و احادیث درباره نماز

 

  خداوند متعال مى‌فرماید: (اتْل مآ أوحى إلیک مِن الکتـب و أقم الصّلوه إنّ الصّلوه تنهى عن الفحشآء و المنکر و لذکر اللَّه أکبر و اللَّه یعلمُ ما تصنعون) ؛ آنچه از کتاب به سوى تو وحى شده است بخوان و نماز را برپادار، که نماز از کار زشت و ناپسند باز مى‌دارد و قطعاً یاد خدا بالاتر است و خدا مى‌داند چه مى‌کنید.

در آیه دیگرى مى‌فرماید: (یـأیّها الّذین ءامنواْ استعینواْ بالصّبر و الصّلوه إنّ اللَّه مع الصّـبرین)؛ اى کسانى که ایمان آورده‌اید، از شکیبایى و نماز یارى جویید، زیرا خدا با شکیبایان است. هم‌چنین مى‌فرماید: و در دو طرف روز ]اول و آخر آن [و نخستین ساعات شب، نماز را برپادار، زیرا خوبى‌ها بدى‌ها را از میان مى‌برد . بنابراین، نماز یک تکلیف الهى بوده و بر تمام انسان‌هاى مکلف واجب است و تمام تکالیف و دستورهاى خداوند، در راستاى خوش‌بختى و به کمال رسیدن انسان است. گرچه خوش‌بختى تنها در نماز نیست،اما مى‌توان از نماز و عبادت به بهترین و مؤثرترین عامل خوش‌بختى و عاقبت به خیرى انسان و بهترین و محبوب‌ترین عمل نزد خداوند متعال نام برد؛ چنان‌که از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)سؤال شد: کدام اعمال نزد خداوند متعال محبوب‌ترین است؟ فرمود: الصلاه لوقتها؛ نمازى که در وقت خوانده شود. امیرمؤمنان على(علیه السلام) هم مى‌فرماید: هیچ عملى نزد خداوند محبوب‌تر از نماز نیست؛ پس امور دنیا، شما را از اوقات آن و خواندن آن در وقت، باز ندارد و به خود مشغول نکند.

 

نماز عامل خوش‌بختى است و عاقبت و سرنوشت انسان در روز قیامت به نماز بستگى دارد، زیرا امام‌باقر(علیه السلام)فرمود: اولین سؤال روز حساب از انسان، نماز است، اگر نماز انسان قبول شود، دیگر اعمال نیز قبول مى‌گردد.«نماز» از واجباتى است که در قرآن کریم و روایات اسلامى بیشترین تأکید و سفارش بر آن شده و تکلیف واجبى است که مکلف ـ حتى در حال مرگ ـ باید آن را به جا بیاورد و تحت هیچ شرایطى نباید ترک شود و توصیه تمام انبیاى الهى به امت‌هایشان بوده و در روز حساب‌رسى نیز اگر این عمل (نماز) پذیرفته شود، دیگر اعمال نیز مقبول مى‌افتد.

 

«حفاظت از نماز» در کدام سوره آمده است؟

 

- درباره حفاظت از نمازها، چهار آیه در چهار سوره آمده است که در یک آیه، خداوند به حفاظت از نماز امر مى‌فرماید و در سه آیه دیگر آن را صفتى براى مؤمنان و یا نمازگزاران ذکر مى‌نماید.

 

1. (حَـفِظُواْ عَلَى الصَّلَوَ‌تِ وَالصَّلَوهِ الْوُسْطَى) در انجام همه نمازها و ـ به خصوص ـ نماز وُسطى [=نماز ظهر]کوشا باشید.

 

2. (وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالاَْخِرَهِ یُؤْمِنُونَ بِهِ‌ى وَهُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ یُحَافِظُونَ‌)؛ [یقین بدان] آنها که به آخرت ایمان دارند، به آن (=قرآن) ایمان مى‌آورند و بر نمازهاى خویش، مراقبت مى‌کنند.

 

 3.سوره مؤمنون آیه9.

 

 4. سوره معارج آیه34

 

 

 

نخستین پرسش در قیامت

 

با توجه به آیه 4 سوره اعراف شکى نیست که خداوند از همه خلایق سؤال مى‌کند، ولى پرسش این است که در یک حدیث مى‌خوانیم که نخستین سؤال در قیامت از دوستى با اهل‌بیت است، در حدیث دیگرى مى‌خوانیم که نخستین پرسش، از نماز است. وجه جمع این دو حدیث چگونه است؟

 همان طور که اشاره شد در اصل سؤال هیچ جاى تردیدى نیست، اما در این که در قیامت نخست از چه چیزى سؤال مى‌شود، روایات متعددى داریم؛ امام صادق(علیه السلام)مى‌فرماید: اوّل ما یحاسب به العبد على الصلاه فاذا قبلت قبل منه سائر عمله و اذا ردّت علیه ردّ علیه سائر عمله؛ نخستین چیزى که آدمى بر آن محاسبه مى‌شود، نماز است. اگر نماز پذیرفته شد، دیگراعمال هم قبول مى‌شود و اگر نماز ردّ شد، دیگر اعمال هم ردّ مى‌شود.

در روایت دیگر مى‌خوانیم: اول ما یسأل العبد اذا وقف بین یدى الله تعالى عن الصلاه فان زکت صلاته زکى سائر عمله و ان لم تزک صلاته لم یزک عمله؛ هنگامى که آدمى در پیشگاه خداوند تعالى قرار گیرد، نخست از نماز سؤال مى‌شود. اگر نمازش پاک بود، دیگر اعمالش هم پاک مى‌شود و اگر نمازش پاک نبود، دیگر اعمالش هم پاک نمى‌شود.

در روایت دیگری امام صادق(علیه السلام) مى‌فرماید: انّ اول ما یسأل عنه العبد اذا وقف بین یدى الله عزوجل الصلوات المفروضات و عن الزکاه المفروضه و عن الصیام المفروض و عن الحج المفروض و عن ولایتنا اهل البیت؛ هنگامى که انسان در پیشگاه خداوند متعال قرار مى‌گیرد، نخست از نمازهاى واجب، زکات واجب، روزه واجب، حج واجب و ولایت ما اهل‌بیت سؤال مى‌شود.

این روایات با هم منافات ندارد، چون مراد از «اوّل» در این روایات و امثال آن، اوّل اضافى و نسبى است به دو بیان:

 1- در قیامت آن گاه که از اعمال بندگان سؤال مى‌شود، نخست نماز سؤال و محاسبه مى‌شود؛ از همین رو در روایت اول و دوم کلمه «عمل» ذکر شده است و هنگامى که از اعتقادات سؤال مى‌شود، نخستین سؤال از محبت اهل بیت مى‌باشد. شیخ صدوق در بیان عقاید امامیه مى‌گوید: «پس از معرفت (اعتقادات) نخستین عملى که از میان اعمال آدمى، محاسبه مى‌شود، نماز است». پس به یک معنا بنابر نظر مرحوم صدوق، سؤال از اعتقادات مقدم بر سؤال از نماز است. ضمن این که یکى از شرایط قبولى نماز و دیگر عبادات اعتقاد به ولایت اهل‌بیت است. بر این اساس نخستین چیزى که سؤال مى‌شود، ولایت اهل‌بیت خواهد بود.

2- این که زمان هردوپرسش متفاوت است،زیراباتوجه‌به روایاتى که‌ازپیامبررسیده :مادرهفت جایگاه به شما سرکشى مى‌کنیم، هنگام وفات، درقبر، هنگام برانگیخته‌شدن‌ازقبر، هنگامى که پرونده عمل را اعطا مى‌کنند، وقت حساب‌رسى، وقت میزان اعمال وهنگام عبورازصراط و درآن‌جا محبت ما کارساز  است و با توجه به اهمیتى که مسئله ولایت دار، مى‌توان گفت زمان پرسش از ولایت علاوه برقیامت اول بار درعالم قبر و برزخ صورت مى‌گیرد.

 

- منبع، پورتال آسمونی  http://www.asemooni.com/religion/salat/the-importance-of-prayer#ixzz3LsbtIHgu

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت: 17:29 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,
نظرات(2)

تحقیق درباره جبـر و اختيار از ديدگـاه ابـن عـربــي

بازديد: 479

 

تحقیق رایگان

سایت علمی و پژوهشی آسمان

تحقیق درباره جبـر و اختيار از ديدگـاه ابـن عـربــي

چكيده:

 
مسأله جبر و اختيار از ديرباز در ميان فيلسوفان و متكلمان مطرح بوده است. نظريه جبر و اختيار ابن عربي را در تفكر عرفاني وي مي‏توان يافت. او حقيقت هستي را واحد و احكام آن را مختلف مي‏داند؛ لذا بينونيت ميان حق و خلق از ميان مي‏رود و موجودات ظلي و امكاني، در پرتو ذات حق، مظهر اسماء و صفات الهي مي‏گردند. در اين مقاله به تفصيل نظريه ابن عربي را در اين زمينه با توجه به آثار وي بيان مي‏كنيم.

كليد واژه‏ها:

فيض اقدس، فيض مقدس، اعيان ثابته، سرّالقدر، اسماء و صفات الهي، اراده تشريعي، اراده تكويني مسأله جبر و اختيار از كهن‏ترين مسائلي است كه در ميان صاحبان تفكر فلسفي از يك سو، و به عنوان مسأله جبر و تفويض در ميان اهل كلام از سوي ديگر، مورد بحث قرار گرفته است. مشخص نيست كه اين مسأله دقيقا از چه زماني مطرح شده، اما بديهي است كه در بينش اسلامي كه با هدايتهاي پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و ائمه اطهار عليهم‏السلام شكل مي‏گيرد. اعتقاد به جبر قويا مورد نفي قرار گرفته است و در عين حال اعتقادي راسخ بر مشيت و قضا و قدر الهي وجود دارد. بنابراين روشن است كه در دين مقدس اسلام هيچگونه ملازمه‏اي ميان اعتقاد به قضا و قدر الهي و اعتقاد به جبر وجود ندارد. با اينهمه، با گذشت كمتر از يك قرن از ظهور اسلام، تفكر جبري در ميان مسلمانان پيدا مي‏شود و از اين طريق راه براي حفظ منافع خلفاي جور، هموار مي‏گردد. بسياري از مسلمانان در اين خصوص در جرگه دو دسته «جبري»ها و «قدري»ها، كه بعدها بشكل دو دسته اشاعره و معتزله خود را نشان مي‏دهند، در مي‏آيند. بعدها كه مسائل كلامي رواج بيشتري در ميان مسلمانان پيدا مي‏كند، بينش سوم كه بينش اماميه است، خود را نشان داده، راه سومي را كه همان امر بين الامرين و نفي جبر و تفويض بطور مطلق است، پيشنهاد مي‏كند.

در ميان اهل فلسفه بندرت بحثي مستقل تحت عنوان جبر و اختيار مطرح مي‏شود.اما به مناسبت بحثهاي ديگر نظير «مسأله ضرورت در مبحث عليت»، «توحيد افعالي حق تعالي» و «علم ازلي حق تعالي» اين بحث نيز به ميان مي‏آيد. بطور اجمال ارتباط مسأله جبر و اختيار با سه مسأله مذكور چنين است :

1ـ ضرورت در عليت: نظر به اينكه عقل به يك ارتباط ضروري ميان وجود علت و معلول حكم مي‏كند، كه از اين حكم عقل با قواعدي فلسفي چون «الشي‏ء مالم يجب لم يوجد»، «كل ممكن محفوف بالوجوبين» و «استحاله تخلف معلول از علت» ياد مي‏شود، اختيار آدمي، آنجا كه فاعل و موجد فعلي از افعال خويش است، مورد شبهه قرار مي‏گيرد. زيرا بر اين اساس كه او علت موجده فعل خويشتن است، ايجاد فعل، امري ضروري مي‏نمايد و از آن رو كه موجودي مختار است، بايد ايجاد فعل امري في نفسه ممكن باشد، بگونه‏اي كه او هم قادر به فعل و هم قادر به ترك آن باشد.
از سوي ديگر چون فعل آدمي در سلسله علل و معاليل موجود در اين عالم واقع شده است و در اين سلسله رابطه‏اي جز ضرورت و حتم يافت نمي‏شود، چه جايي براي اختيار آدمي باقي خواهد ماند؟

2ـ علم ازلي حق تعالي به عالم: معلوم بودن ازلي همه چيز براي حق تعالي، حكم مي‏كند كه افعال انسان نيز از ازل معلوم و در نتيجه محتوم و معين باشد؛ به نحوي كه بدوا به نظر مي‏رسد ديگر كاري از اختيار انسان ساخته نيست و شبهه معروفي كه به خيام نسبت داده شده، بر همين اساس است:

مي خوردن من حق ز ازل مي‏دانست

گر مي نخورم علم خدا جهل بود

مسأله قضاي الهي نيز در همين باب مطرح مي‏گردد و نيز در همين بحث است كه بايد به مسأله مطرح شده در روايات يعني «جف القلم بما هو كائن إلي يوم القيامة» به گونه‏اي پاسخ داده شود كه از آن جبر استنتاج نشود.

3ـ توحيد افعالي حق تعالي: بينش حكمي و فلسفي به مقتضاي عقل چنين حكم مي‏كند كه واجب الوجود موجودي باشد كه قدرت او نيز مانند علم او بر تمام اشياء ساري باشد؛ به تعبير ديگر فاعل و موجد حقيقي همه چيز تنها او باشد. اين مسأله در فلسفه به صورتي مبرهن تحت عنوان «لا مؤثر حقيقي في الوجود إلا الله» بطور مستقل مورد بحث قرار مي‏گيرد. بعلاوه در بحث صفت قدرت واجب الوجود نيز از آن سخن به ميان مي‏آيد.

در لسان شرع مقدس نيز عباراتي يافت مي‏شود كه در مقام بيان توحيد افعالي حق، همه اشياء و افعال به حق تعالي نسبت داده مي‏شود. «والله خلقكم و ما تعملون»؛ يا «و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمي»؛ يا «قل كل من عندالله»؛ و مانند آن. اگر چه در كنار اين آيات، آياتي نيز افعال را به خود آدمي نسبت مي‏دهند؛ چنانكه در آيه شريفه اول و دوم نيز مشاهده مي‏شود.

با تفحص در آراء متفكران فلسفه و عرفان معلوم مي‏شود بينشي كه «عقل» بوضوح بر آن حكم مي‏كند همان است كه در كلام معصوم عليهم‏السلام تحت عبارت «لا جبر و لا تفويض بل أمر بين الأمرين» خود را نشان مي‏دهد. به همين دليل است كه نظر و سخن فلاسفه و اهل عرفان در اين باره به نحوي حكايت از پذيرفتن امر بين الامرين دارد اگرچه هر يك در تبيين آن راه و بيان خاص خود را برگزيده‏اند. ما اينك به بررسي ديدگاه ابن عربي كه صاحب مكتب عرفان در ميان اهل اسلام است، مي‏پردازيم تا با تبيين او از «امر بين الامرين» بودن جبر و اختيار به گونه‏اي كه بر مبناي عرفان خاص او استوار است، آشنا گرديم.

 

 

جبر و اختيار از ديدگاه ابن عربي

نظريه جبر و اختيار ابن عربي را بي‏شك در مباني تفكر عرفاني او مي‏توان يافت. بارزترين و مهمترين ويژگي تفكر او نظريه وحدت وجود است. او قائل است كه حقيقت هستي، حقيقتي واحد است كه تنها احكام آن مختلف مي‏گردد. به تعبير ديگر، عين واحده وجود به صور مختلفي كه از يكديگر ممتاز مي‏باشند، ظهور مي‏كند. براساس اين بينش، بينونت ميان حق و خلق رخت از ميان برمي‏بندد و تمامي موجودات ظلي وامكاني، پرتو ذات حق و مظهر اسماء و صفات الهي مي‏گردند. يعني همانگونه كه واحد با اعداد بينونتي نداشته، بلكه موجد اعداد و با آنهاست، با آنكه خود عدد نيست، حق نيز موجد اعيان اشياء و با آنهاست، اما خود آنها نيست:

«و ما خلق تراه العين‏إلا عينه حق»

و يا در جاي ديگري از همان فص: «فالقرب الإلهي من العبد لاخفاء به في الإخبار الإلهي (و نحن أقرب إليه من حبل الوريد) فلا قرب أقرب من أن تكون هويته عين أعضاء العبد و قواه، و ليس العبد سوي هذه الأعضاء و القوي، فهو حق مشهود في خلق متوهم. فالخلق معقول و الحق محسوس مشهود عند المؤمنين و أهل الكشف و الوجود.»2

و باز در همان فص آمده است: «و اذا كان الحق وقاية للعبد بوجه و العبد وقاية للحق بوجه فقل في الكون ماشئت: إن شئت قلت هو الخلق و إن شئت قلت هو الحق، و إن شئت هو الحق الخلق و إن شئت قلت لا حق من كل وجه و لا خلق من كل وجه، و إن شئت قلت بالحيرة في ذلك، فقد بانت المطالب بتعيينك المراتب.»

همين نكته را با تعابيري ديگر مي‏توان چنين بيان كرد كه فيض مقدس كه همان وجود است به شرط اطلاق، فعل حق بوده و جامع كليه آثار در نزول و صعود وجود است و هيچ امري از حيطه آن خارج نيست (و رحمتي وسعت كل شي‏ء)، اين

فيض عام و رحمت واسع بوجه وحدت و اتصال به حق داراي حكمي است، و از حيث سريان در موجودات داراي حكمي ديگر؛ از حيث اول است كه حق تعالي فرمود: «ما أصابك من حسنة فمن الله» و از حيث دوم است كه فرمود: «و ما أصابك من سيئة فمن نفسك» و از آن حيث كه نهايتا كليه وجوه و عناوين و احكام به تجلي حق بر مي‏گردد، فرمود: «قل كل من عندالله، و ما تشاؤون إلا أن يشاء الله.»

اين خلاصه بينش عرفاني ابن عربي در اين زمينه است. اما تفصيل اين طرز تفكر را در مسأله جبر و اختيار، چنانچه بخواهيم از آثار ابن عربي جستجو كنيم، بي ترديد به جهت ارتباط مستقيم آن با علم و اراده حق تعالي، بحث درباره اعيان ثابته ـ كه علم پيشيني حق به اشياء را تبيين مي‏كندـ ضروري مي‏نمايد.

اعيان ثابته: اعيان ثابته كه علم حق به اشياء در مرتبه ذات است، هيچ علتي ندارند، بلكه اشياء تنها در «وجود» خود محتاج به حق مي‏باشند، نه در اعيان و امكان و فقر خود. در اين باره ابن عربي چنين گفته است:

«و ذلك أن في مقابله وجوده، أعيانا ثابتا لاوجود لها إلا بطريق الإستفادة من وجود الحق، فتكون مظاهره في ذلك الإتصاف بالوجود و هي أعيان لذاتها ما هي اعيان لموجب و لا لعلة كما أن وجود الحق لذاته لا لعلة، كما هو الغني لله تعالي علي الإطلاق، فالفقر لهذه الأعيان علي الإطلاق إلي هذا الغني الواجب الغني بذاته لذاته... و هذه نسبة لا عن أثر، إذ لا أثر لها في كون الأعيان الممكنات أعيانا و لا في إمكانها... و لهذا لا نجعله تعالي علة لشي‏ء لأن العلة تطلب معلولها كما يطلب المعلول علته، و الغني لا يتصف بالطلب.»1

همچنين در فص آدمي، «وجود» اعيان موجودات به حق، و «ظهور احكام» آنها به حقايق معقوله كليه، نسبت داده شده است: «ولو لا سريان الحق في الموجودات بالصورة ما كان للعالم وجود، كما أنه لولا تلك الحقائق المعقولة الكلية ما ظهر حكم في الموجودات العينية، و من هذه الحقيقة كان الإفتقار من العالم إلي الحق في وجوده.»

 نيز در فص ابراهيمي آمده است كه عالم صرفا تجلي حق است در صور اعيان ثابته‏اي كه وجودشان بدون وجود حق محال است و تجلي حق بر اساس تنوع اين اعيان و احوال آنها تنوع مي‏يابد:

«و إن العالم ليس إلا تجليه في صور أعيانهم الثابتة التي يستحيل وجودها بدونه و إنه يتنوع و يتصور بحسب حقائق هذه الأيان و أحوالها.»3

آنچه از عبارات فوق مستفاد است بطور خلاصه اين است كه اعيان ثابته معلول حق نيستند، اما وجودشان هم چيزي جز وجود حق، كه در آن صورت خاص متجلي شده است، نيست. اينك با توجه به اين نكته و به ضميمه اين مطلب كه ابن عربي، در مواضع متعددي، علم حق را تابع معلوم دانسته و علم حق به عباد را تابع استعدادات و احوال و اعيان ثابته آنها مي‏داند، و نيز اينكه اراده حق هم تابع علم اوست يعني اراده حق به «معلوم» تعلق مي‏گيرد، اين نتيجه ضروري خواهد بود كه ما لا اقل از حيث اعيان ثابته خود، مكلف و مسؤول خواهيم بود؛ زيرا افعالي كه از ما سر مي‏زند از آن حيث است كه مقتضاي عين ثابت ازلي ماست و عين ثابت ما مجعول حق نيست، بلكه تنها وجودش منسوب به حق است، پس بدين لحاظ، فعل فعل ماست. اما از سوي ديگر «وجود» اين عين ثابت به وجود حق است؛ پس بدان لحاظ (لحاظ وجود) فعل ما و همه موجودات، منسوب به حق است.
همين مطلب را در عباراتي از فص يعقوبي آنجا كه درباره معاني «دين» سخن مي‏گويد، مي‏يابيم. ابن عربي مي‏گويد از جمله معاني دين، معناي انقياد و جزاست و در توضيح آن چنين گويد كه مكلف يا منقاد است بالموافقه و يا مخالف است و در هر صورت، حق منقاد عبد است لإفعاله و ما هو عليه من الحال، پس اين حال عبد است كه تأثير مي‏كند، و از همين جاست كه دين معناي جزا و معاوضه مي‏دهد. اما باطن امر آن است كه همه اينها در مرآت وجود حق، اما به مقتضاي ذات عباد، تجلي يافته است:

«لكن الأمر يقتضي الإنقياد و بيانه أن المكلف إما منقاد بالموافقة و إما مخالف... فعلي كل حال قد صحّ إنقياد الحق إلي عبده لأفعاله و ما هو عليه من الحال. فالحال هو المؤثر فمن هناكان الدين جزاء، أي معاوضة بما يسر و بما ل

يسر فبما يسر، هذا جزاء بما يسر، «و من يظلم منكم نذقه عذابا كبيرا» هذا جزاء بما لا يسر... و هذا لسان الظاهر في هذا الباب و أما سرّه و باطنه فإنه تجلي في مراة وجود الحق، فلا يعود علي الممكنات من الحق إلا ما تعطيه دواتهم في أحوالها، فإن لهم في كل حال صورة، فيختلف صورهم لإختلاف أحوالهم. فيختلف التجلي لإختلاف الحال، فيقع الأثر في العبد بحسب ما يكون. فما أعطاه الخير سواه و لا أعطاه ضد الخير غيره، بل هو منعم ذاته و معذبها، فلا يذمّنّ إلا نفسه. ولا يحمدن إلا نفسه، «فلله الحجة البالغة» في علمه بهم، إذا العلم يتبع المعلوم.»1

بدين ترتيب آنچه از خير و شر متوجه عبد مي‏شود، اثر و مقتضاي عين ثابت اوست و اراده حق كه به تبع علم حق به چنين امري تعلق گرفته است، تابع معلوم (يعني همان عين ثابت عبد) است.

در فص ابراهيمي نيز با ذكر اين نكته مي‏گويد در برابر عالم دو كشف رخ مي‏دهد، يكي آنكه حق، خود، دليل بر خويش و الوهيت خويش است و عالم چيزي جز تجلي حق در صور اعيان ثابت نيست، و دوم آنكه بعضي از ما براي بعضي ديگر ظهور پيدا مي‏كنيم البته در حق و بدين ترتيب به خود معرفت پيدا مي‏كنيم، سپس مي‏افزايد كه به هر دو كشف، آنچه بر ما حكم مي‏شود، سببش خود ما هستيم.

« ... بل نحن نحكم علينا بنا ولكن فيه، و لذلك قال «فلله الحجة البالغه» يعني علي المحجوبين، إذ قالوا لم فعلت بنا كذا و كذا مما لا يوافق أغراضهم، «فيكشف لهم عن ساق» و هو الأمر الذي كشفه العارفون هنا، فيرون أن الحق ما فعل بهم ما إدعوه أنه فعله، و إن ذلك منهم، فإنه ما علمهم إلا علي ما هم عليه، فتدحّض حجتهم و تبقي الحجة لله تعالي البالغة.»

در ادامه عبارت فوق، ابن عربي اشكال مقدري را مطرح مي‏سازد كه اگر آنچه بر ما حكم مي‏شود به موجب خود ما و به مقتضاي عين ثابت ما باشد، پس معني اين آيه شريفه چه مي‏شود كه حق تعالي فرمود، فلو شاء لهديكم أجمعين؟ پاسخ ابن عربي به اين اشكال چنين است:«لو» حرف امتناع است، پس معلوم مي‏شود كه حق اين مشيت را نفرموده است و آنچه مورد مشيت واقع شده است، همان است كه هست. يعني حق تعالي آن چيزي را مشيت و اراده فرموده كه معلوم او بوده است؛ زيرا اراده تابع علم و علم نيز تابع معلوم است و معلوم همان اعيان ثابته اشياء و احوال آنهاست كه ازلاً ثابت است؛ اگر چه به حكم عقل هميشه طرف نقيض آنچه وقوع مي‏يابد نيز ممكن است. بدين ترتيب آنچه در عالم رخ مي‏دهد، از ازل متعين بوده و اين تعين از ناحيه عين ثابت و احوال آن است، نه آنكه جبري از جانب حق بر عباد تحميل شده باشد. لذا ابن عربي در فتوحات مي‏گويد: حكم نهايتا از آن علم حق است كه بر حق و خلق هردو حكومت مي‏كند و لذا كسي متحكم نيست، بلكه اين ذات هر موجودي است كه در عين ثابت او كتاب و قضاي سابق را تعيين نموده و بر حق و خلق حكم مي‏راند:

«قال رسول الله في الصحيح عنه: إن الرجل ليعمل بعمل أهل الجنة فما يبدو للناس حتي ما يبقي بينه و بين الجنة إلا يشبر، فيسبق عليه الكتاب فيعمل بعمل اهل النار فيدخل النار، و كذالك قال في أهل الجنة ثم قال صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و إنما الأعمال بالخواتيم و هي علي حكم السوابق فلا يقضي الله قضاء إلا بما سبق الكتاب به أن يقضي. فعلمه في الأشياء عين قوله في تكوينه فما يبدل القول لديه، «فلا حكم لخالق و لا مخلوق إلا بما سبق به فهذا موقف السواء الذي يوقف فيه العبد:

فيخلقه أجري فمن يتحكم إذا كان علم الحق في الحق يحكم

فكل إلي سبق الكتاب مسلم وليس بمختار إذا كان هكذا

له سور فيناو آي و أنجم فما الخوف إلا من كتاب تقدمت

رؤوف رحيم بالعباد و أرحم فلو كان مختار أمناه إنه

بل الانسان علي نفسه بصيرة، فانظر أيها الولي ألحميم إلي ما يحوك في صدرك و لا تنظر

إلي العوارض... و ذلك الذي يحوك في صدرك هو عين تجلي الأمر الذي لك و قسمك من الوجود الحق.»

سپس در ادامه بحث چنين مي‏گويد:

«و أعلم أن الله تعالي ما كتب إلا ما علم و لا علم إلا ما شهد من صور المعلومات علي ما هي عليه في أنفسها ما يتغير منها و ما لا يتغير، فيشهدها كلها في حال عدمها علي تنوعات تغييراتها إلي ما لا يتناهي فلا يوجدها إلا كما هي عليه في نفسها.»

بنابراين سبق كتاب نسبت به هر موجودي بر اساس مشاهده حق از آن موجود در حال عدم و تقرر ثبوتي آن مي‏باشد و بدين ترتيب وجه «فلله الحجة البالغة» روشن مي‏گردد.
«فما تمّ علي ما قررناه كتاب يسبق إلا بإضافة الكتاب إلي ما يظهر به ذلك الشي‏ء في الوجود علي ما شهده الحق في حال عدمه، فهو سبق الكتاب علي الحقيقة و الكتاب سبق وجود ذلك الشي‏ء... فمن كان له ذلك علم معني سبق الكتاب لا يخف سبق الكتاب عليه و إنما يخاف نفسه، فإنه ما سبق الكتاب عليه و لا العلم إلا بحسب ما كان هو عليه من الصورة التي ظهر في وجوده عليها... و من هنا (إن عقلت) وصف الحق نفسه بأن له الحجة البالغة... فإنه من المحال إن يتعلق العلم إلا بما هو المعلوم عليه في نفسه فلو احتج احد علي الله بأن يقول له علمك سبق في بأن أكون علي كذا فلم تؤاخذني، يقول له الحق هل علمتك إلا بما أنت عليه، فلو كنت علي غير ذلك لعلمتك علي ما تكون عليه و لذلك قال «حتي نعلم»1 فارجع إلي نفسك و أنصف في كلامك، فإذا رجع العبد علي نفسه و نظر في الأمر كما ذكرناه علم أنه محجوج و أن الحجة لله تعالي عليه. اما سمعته تعالي قال «و ما ظلمهم الله» و «ما ظلمناهم» و قال «ولكن كانوا أنفسهم يظلمون» كما قال «ولكن كانوا هم الظالمين» يعني أنفسهم. فإنهم ما ظهروا لنا حتي علمناهم و هم معدومون إلا بما ظهروا به في الوجود من الأحوال، و العلم تابع للمعلوم ما هو المعلوم تابع للعلم فافهمه.»2

آنگاه شيخ معناي تبعيت علم حق از معلوم را توضيح مي‏دهد و فرق آن را با آنچه در فلسفه بعنوان علم انفعالي مصطلح است، بيان مي‏كند:

«و فرق يا أخي بين كون الشي‏ء موجودا في تقدم العلم وجوده، و بين كونه علي هذه‏الصور في حال عدمه الأزلي له. فهو مساوق «للعلم الالهي» به و متقدم عليه بالرتبة لأنه لذاته أعطاه العلم به.»

ابن عربي در ادامه مي‏افزايد كه دانستن اين نكته در باب تسليم به قضا و قدر كه مقتضاي عين ثابت ماست، امري بسيار نافع است: «فاعلم ما ذكرناه فإنه ينفعك و يقويك في باب التسليم و التفويض للقضاء و القدر الذي قضاه حالك.»

مسأله تكليف و خطاب چه معنايي خواهد داشت؟

با آنچه تا كنون مطرح شد، يعني اين كه هر موجودي از ازل به حكم عين ثابت خويش تعيّن خاصي دارد و اراده و علم حق نيز به همان تعلق گرفته است و خصوصا با استفاده از عباراتي از ابن عربي از جمله اينكه علم حق هم بر حق و هم بر خلق حكم مي‏راند و علم تابع معلوم است، ديگر تكليف عباد چه توجيهي خواهد داشت؟ زيرا از ازل تعيين يافته است كه فلان عبد، مؤمن و متقي و ديگري كافر و فاجر باشد.

توجيه ابن عربي چنين است: تكليف و خطاب الهي به لحاظ خود مخاطبان است و الا با تكليف، هيچ امري بر حق مكشوف نمي‏گردد؛ زيرا چنانكه در عبارتي از فتوحات3 آمده است ما نيز مانند ملائكه از ازل مقامي معلوم داشته‏ايم كه تنها براي خودمان در انتهاي حيات و عندالموت روشن مي‏گردد؛ و همين است وجه تكليف ما:

«و إنما ورد الخطاب إلالهي بحسب ما تواطأ عليه المخاطبون و ما أعطاه النظر العقلي، ما ورد الخطاب علي ما يعطيه الكشف. و لذلك كثر المؤمنون و قل العارفون أصحاب الكشوف.«و ما منا إلا له مقام معلوم»: و هو ما كنت به في ثبوتك ظهرت به في وجودك... فلا تحمد إلا فقد و لا تذم إلا نفسك ما يبقي للحق الاّ حمد إفاضة الوجود لأن ذلك له لا لك. فتعين عليه ما تعين عليك. فالأمر منه إليك و منك إليه، غير أنك تسمي مكلفا و لا يسمي مكلفا.»4

همچنين در فصّ يعقوبي با توجه به آنكه حق تعالي از ازل مي‏داند كه چه كسي منقاد و چه كسي مخالف و عاصي است، حكمت تكليف عباد چنين توضيح داده شده است كه در واقع خود تكليف عبد به مأمور به از جانب خداوند نيز به مقتضاي سؤال عين ثابت عبد است. مثلاً عين ثابت عبد، گاه اقتضا مي‏كند كه خداوند از او امري را طلب كند كه آن را اطاعت نمي‏كند. بدين ترتيب طاعت يا معصيت

هم تابع علم او و علم او نيز تابع معلوم است. پس معصيت عبد هم مراد حق به اراده تكويني است. و از همين روي پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: سوره هود مرا پير كرد؛ زيرا در آن سوره خداوند فرمود: «فاستقم كما أمرت» و پيامبر نمي‏داند آيا مأمور به امري است كه موافق اراده حق است و لذا واقع مي‏گردد، يا امري است كه مخالف اراده حق است و واقع نمي‏گردد.1

در خصوص اين عبارت، جامي در نقد النصوص چنين آورده است:

«چنانكه وجود عبد، مأمور به ايجاد حق است سبحانه و تعالي، همچنين وجود فعل مأمور به نيز به ايجاد اوست. پس مادام كه امر تكويني به وجود فعل مأمور به تعلق نگيرد، انقياد امر تكليفي از عبد مأمور ممتنع است. آري چيزي را كه به خود موجود نباشد، چون تواند به خود بر معدومي ديگر افاضه وجود كردن و او را از كتم عدم به صحراي وجود آوردن؟ عزيز من «والله خلقكم و ما تعملون» مي‏خوان و هستي ذات و فعل خود از حضرت بي چون دان!...

اگر سائلي پرسد كه چه فايده باشد در آن كه حق تعالي بنده را به چيزي امر فرمايد كه «بكن» و نخواسته باشد كه آن فعل از وي صادر گردد، جواب گوييم كه تكليف، حالي است از احوال عين ثابته عبد، و عبد را استعدادي خاص است مرتكليف را كه آن استعداد خاص مغاير استعداد فعل مأمور به است. پس عين عبد به آن استعداد خاص خويش از حق سبحانه طلب مي‏كند كه:«مرا به چيزي تكليف كن كه در استعداد من مطلقا قبول آن ننهاده باشي.» پس حق سبحانه به آن طلب استعداد خاص، او را به آن تكليف مي‏فرمايد و نمي‏خواهد كه آن مأمور به از آن عبد مأمور واقع گردد. چرا كه حق تعالي عالم است به آنكه او را در اصل استعداد قبول آن نيست. پس هر آينه وقوع ضدّ مأمور به از وي متوقع باشد و فايده و حكمت در اين تمييز مستعد قبول مأمور به باشد از غير مستعد. والله اعلم.»2

بدين طريق، خود امر تشريعي نيز به لحاظ تقريرش مشمول مشيت و اراده تكويني حق قرار مي‏گيرد و جهت آن، اين است كه خود امر كردن حق مربنده را به تكليف نيز به مقتضاي عين ثابت عبد است، اگر چه امتثال آن امر مقتضاي عين ثابت عبد، و در نتيجه متعلق علم و اراده حق تعالي نباشد. همين مطالب را در فص داوودي چنين مي‏يابيم.

« ... و من هنا نعلم ان كل حكم ينفذ اليوم في العالم انه حكم الله عزوجل. و ان خالف الحكم المقرر في الظاهر المسمي شرعا، اولا ينفذ حكم، الا لله في نفس الامر، لان الامر الواقع في العالم انما هو علي حكم المشية الالهية لا علي حكم الشرع المقرر و ان كان تقريره من المشية. و لذلك نفذ تقريره خاصة، فان المشية ليست لها فيه الا التقرير لا العمل بما جاء به. فالمشية سلطانها عظيم... فلا يقع في الوجود شي‏ء و لا يرتفع خارجا عن المشية، فان الامر الالهي اذا خولف هنا بالمسمي معصية، فليس الا الامر بالواسطة لا الامر التكويني، فما خالف الله احد قط في جميع ما يفعله من حيث امر المشية، فوقعت المخالفة من حيث امر الواسطة فافهم.3

بر اين اساس، آنچه كه وقوع آن حتمي و ناگزير است، همان اراده تكويني است و آنچه كه بعنوان اراده، تابع علم حق دانسته مي‏شود، نيز همين اراده است. و اين اراده حق كه همان مشيت اوست4، چيزي جز اين نيست كه حق تعالي به سبب آن عين ثابت شي‏ء را از تقرر ثبوتي به ظهورش در شيئيت وجودي منتقل مي‏كند. و آنچه كه اراده حق موجب آن است تنها «وجود» شي‏ء است و الا احكام آن تابع عين ثابته خود آن است و حتي افعال عبد قادر مريد نيز كه به وجهي به نيابت از حق انجام مي‏پذيرد در باطن موجب آن، همان عين ثابت عبد و مقتضاي آن است.5

قضا و قدر

گفته شد كه ابن عربي تابعيت علم مر معلوم را، و اينكه معلوم همان عين ثابت ازلي اشياء است ـ كه وقوع هر چيزي در عالم هستي را متعين از ازل مي‏سازدـ امري نافع در باب تسليم و تفويض به قضا و قدر مي‏داند. اينك براي روشنتر شدن جايگاه قضا و قدر در بحث جبر و اختيار عباراتي از ابن عربي را مطرح مي‏كنيم.

در آغاز فص «عزيري» قضا و قدر چنين تعريف شده است:

«إعلم أن القضاء حكم الله في الأشياء، و حكم الله في الأشياء علي حد علمه بها و فيها. و علم الله في الأشياء علي ما أعطته المعلومات مما هي عليه في نفسها. و القدر توقيت ما هي عليه الأشياء في عينها من غير مزيد. فما حكم القضاء علي الأشياء إلا بها. و هذا هو عين سرّالقدر «لمن كان له قلب أو ألقي السمع و هو شهيد» فلله الحجة البالغة.»

از اين عبارت چنين برداشت مي‏شود كه قضاي الهي نيز تابع معلوم است ؛ زيرا كه حق به همان چيزي حكم مي‏كند كه به آن علم دارد و علم نيز تابع معلوم است. قدر نيز توقيت همان قضاست؛ يعني تفصيل و تدريج يافتن قضا. بدين ترتيب قضاي الهي به اشيا چنانكه در عين ثابته‏شان هستند، تعلق مي‏گيرد و اين همان چيزي است كه از آن به «سرّالقدر» تعبير مي‏گردد، زيرا قضا باطن قدر است و بر همين اساس است كه لله الحجة البالغة.

در فتوحات مكيه، قضا و قدر، ضمن ذكر مثالي از قاضي متعارف، چنين تعريف شده است:

«فالقضاء أمر معقول لا وجود له إلا بالمقضّي به [كه همان قدر است]، و المقضي به يعيّنه حال المقضي عليه، و بهذه الجمله يثبت اسم القاضي... فالقضاء مجمل، و المقضي به تفصيل ذلك المجمل، و هو القدر لأن القدر توقيت.»1

از مجموع دو عبارت اخير چنين بر مي‏آيد كه قدر همان توقيت للمعلوم است و معلوم هم همان عين ثابت است، و بدين لحاظ است كه قضا و علم و اراده همگي تابع قدر يعني تابع معلوم، تلقي شده‏اند. و بر اين پايه وجه رضا به قضا و ايمان به قدر نيز معلوم مي‏گردد. اين مطلب در فصّ عزيري چنين آمده است:

«و قال تعالي في حق الخلق «والله فضلّ بعضكم علي بعض في الرزق، و الرزق منه ما هو روحاني كالعلوم، و حسي كالأغذية، و ما ينزله الحق إلا بقدر معلوم، و هو الإستحقاق الذي يطلبه الخلق، فإن الله» أعطي كل شي‏ء خلقه «فينزّل بقدر ما يشاء و ما يشاء إلا ما علم فحكم به. و ما علم كما قلناه ـ إلا بما عطاه المعلوم. فالتوقيت في الأصل للمعلوم و القضاء و العلم و الإرادة و المشية تبع للقدر.»2

و اما وجه تكليف به رضايت به قضا و ايمان به قدر است كه قضاي الهي كه همان حكم الله في الاشياء است، مرتبه اجمال و منسوب به حق است و چنانكه دانستيم تابع قدر و تابع معلوم است؛ در حالي كه قدر منسوب به عبد و عين ثابت او و مرحله تفصيل و متبوع مي‏باشد. به همين جهت رضايت به خير و شرّ و ايمان و كفر كه در قدر تحقق مي‏يابد، مكلف به و مطلوب نيست بلكه صرفا بايد به آنها ايمان داشت بدين معنا كه ايمان داشته باشيم كه خير خير و شر شرّ است:

ثم لتعلم أن الله تعالي قد أمرنا بالرضاء قبل القضاء مطلقا، فعلمنا أنّه يريد الإجمال فإنه إذا فصّله حال المقضي عليه بالمقضي به، إنقسم الي ما يجوز الرضا به و إلي ما لا يجوز، فلما أطلق الرضا به علمنا أنه أراد الإجمال، و القدر توقيت الحكم، فكل شي‏ء بقضاء و قدر، أي بحكم موقت؛ فمن حيث التوقيت المطلق يجب الإيمان بالقدر خيره و شرّه، حلوه و مُرّه، و من حيث التعيين يجب الأيمان به، لا الرضا ببعضه. و إنما قلنا يجب الإيمان به أنه شر، كما يجب الايمان بالخير أنه خير. فنقول أنه يجب الإيمان بالشرّ إنه شرّ و إنه ليس إلي الله من كونه شرا لا من كونه عين وجود (إن كان الشر أمرا وجوديا) فمن حيث وجوده أي وجود عينه هو إلي الله و كونه شرا ليس إلي الله قال صلي‏الله‏عليه‏و‏آله في دعائه ربه، و الشر ليس إليك. فالمؤمن ينفي عن الحق ما نفاه عنه... قد تقرر قبل هذا أن القابل له الأثر في التعيين، ما هو للمعطي. فهو تعالي معطي الخير، و القابل يفصله إلي ما يحكم به عليه من خير و شر... و لهذا قال و الخير كله بيديك، و ما حكم به الشر فمن القابل و هو قوله صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و الشر ليس إليك. فان قلت: فهذا المخلوق علي قبول الشر هو ممكن فلأي شي‏ء لم يخلقه علي قبول الخير فالكل منه، قلنا: قد قدمنا و بيّنا أن العلم تابع للمعلوم و ما وجد الممكن إلا علي الحال الذي كان عليه في حال عدمه من ثبوت و تغيير كان ما كان، و الحق ما علم إلا ما هو المعلوم عليه في حال عدمه الذي إذا ظهر في الوجود كان بتلك الحال... .3

حاصل آنكه قدر بحسب تعريفي كه ابن عربي در آغاز فصّ عزيري مي‏آورد، توقيت آن چيزي است كه اشيا در عين ثابته خود بر آن هستند(توقيت ما هي عليه الأشياء في عينها من غير مزيد) وقضاءحكم الله في الاشياء است كه چنين و چنان باشند به همان نحوي كه مقدر شده است. و چون قدر چيزي جز توقيت معلوم يا معلوم توقيت شده نيست؛ لذا قدر سابق بر قضا و قضا تابع قدر مي‏گردد و دانستيم كه حق تعالي حكمش درباره اشيا به حسب علم به اشياست و علمش نيز تابع مقتضيات ذ اتي اشياست كه از آن تعبير به اعيان ثابته مي‏گردد. پس قضا و علم و مشيت و اراده همگي تابع معلوم بوده و از اين رو روشن مي‏شود كه طاعت و معصيت عبد و حوزه اختيار و خطاب و تكليف قدر است؛ زيرا تمام اينها به مقتضاي عين ثابت عبد است. و چون ما موظف به رضاي به قدر نيستيم، گرچه بايد به آن ايمان آوريم، پس در واقع مكلف به رضا در مورد عصيان و كفر عباد نمي‏باشيم اگر چه به حكم حق درباره اشياء مي‏بايست رضايت داشته باشيم. و اين رضاي به قضا به معناي رضا به مقضي به (كفر و عصيان كه همان قدر است) نيست.

بدين سان روشن مي‏شود كه آنچه از آن به «سرّ القدر» تعبير مي‏شود، همان قضاي الهي و قانون حتمي و مستحكمي است كه بر تمام هستي سيطره و حكومت دارد و كساني كه واقف به آن باشند، در مورد آن طلب و الحاح نمي‏كنند.

بر اين اساس، ابن عربي قائل است كه شكوي، قادح رضا به قضاي الهي نيست بلكه مخلّ به رضاي به مقضّي(قدر) است و اين هم مورد تكليف نيست و اساسا آنچه ضرر و زيان است، مقضي است نه قضا.2

نفي توحيد افعالي از نظر ابن عربي

از مجموعه آنچه كه تاكنون مورد بحث قرار گرفت، روشن مي‏گردد كه در فعل و ايجاد، ابن عربي توحيد را به يك معنا نمي‏پذيرد، زيرا احكام و تعينات وجود به اعيان ثابته باز مي‏گردد؛ در حالي كه تنها وجود آنها به حق تعالي باز مي‏گردد. ابن عربي درباره نفي توحيد افعالي چنين مي‏گويد:

«فمن سأل فحاله أوجب عليه السؤال، و السؤال طلب وقوع الإجابة. فإنه قال أجيب دعوة الداع إذا دعان «و الإجابة أثر في المجيب اقتضاء السؤال. فمن سأل (خلق) أثّر و من أجاب (حقّ) تأثر فالحق آمر اقتضي له ذلك حال المأمور، و الخلق داع اقتضاه حال المدعو حق... فحال المأمور جعل للأمر أن يكون منه الأمر، و حال المدعو جعل للداعي أن يكون منه الدعاء و كل واحد فحاله اقتضي أن يكون آمرا و داعيا، فالدعاء و الأمر نتيجة بين مقدمتين هما حال الداعي و المدعو و الأمر و المأمور، فزالت الوحدة بأن الإشتراك.» حتي در اينجا ابن عربي توحيد در فعل را حقيقتا منسوب به عين ممكن مي‏داند: فالتوحيد الحق إنّما هو لمن أعطي العلم للعالم و الحكم للحاكم و القضاء للقاضي. و ليس الأعين الممكن و هو الخلق في حال عدمه و وجوده... فلا يجيب المرجح إلا عن سؤال و لا سؤال إلا عن حال و لا حال إلا عن ترجيح و لا ترجيح إلا من مرجح و لا مرجح إلا من قابل للترجيح و هو الممكن، و الممكن أصل ظهور هذه الأحكام كلها، فهو المعطي جميع الأسماء و الأحكام و قبول المحكوم عليه بذلك و المسمّي، فما ظهر أمر إلا نتيجة عن مقدمتين، فللحق التوحيد في وجود العين، و له الإيجاد بالإشتراك منه و من القابل، فله من عينه وجوب الوجود لنفسه فهو واحد و له الإيجاد من حيث نفسه و قبول الممكن فليس بواحد في الإيجاد.»3 همچنين ضمن بيان ديدگاه خويش درباره مسأله جبر و اختيار، ديدگاههاي ديگران را نيز متذكر شده مي‏افزايد كه همگي اصل اشتراك حق و خلق را در افعال عبد بنحوي پذيرفته‏اند.4 اين اشتراك مي‏تواند بعنوان نگرش ابن‏عربي در مسأله امر بين الامرين تلقي گردد:

... كما نلحق نحن من الأفعال ما قبح منا مما لا يوافق الأغراض و لا يلائم الطبع إلينا مع علمنا إن الكل من عندالله، ولكن لما تعلق به لسان الذم قدينا ما ينسب إلي الحق من ذلك بنفوسنا أدبا مع الله، و ما كان من خير و حسن رفعنا نفوسنا من الطريق و أضفنا ذلك إلي الله حتي يكون هو المحمود أدبا مع الله و حقيقة. فإنه لله بلا شك مع ما فيه من رائحة الإشتراك بالخبر الإلهي في قوله و الله خلقكم و ما تعملون و قوله ما أصابك من حسنة فمن الله و ما أصابك من سئية فمن نفسك، و قال قل كل من عندالله فأضاف العمل وقتا الينا و وقتا اليه، فلهذا قلنا فيه رائحة إشتراك. قال تعالي: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت فأضاف الكل إلينا، و قال: فألهمها فجورها و تقويها، فله الإلهام فينا

و لنا العمل بما ألهم، و قال: كلاًنمدّ هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك، فقد يكون عطاؤه الإلهام و قد يكون خلق العمل. فهذه مسألة لا يتخلص فيها توحيد أصلاً لا من جهة الكشف و لا من جهة الخبر. فالأمر الصحيح في ذلك أنه مربوط بين حق و خلق غير مخلص لأحد الجانبين، فإنه أعلي ما يكون من النسب الإلهية أن يكون الحق تعالي هو عين الوجود الذي إستفادته الممكنات فما ثم إلاّ وجود عين الحق لا غيره، و التغييرات الظاهرة في هذه العي أحكام أعيان الممكنات. فلو لا العين ما ظهر الحكم و لو لا الممكن ما ظهر التغيير فلا بد في الأفعال من حق و خلق. و في مذهب بعض العامة إن العبد محل ظهور أفعال الله و موضع جريانها فلا يشهدها الحس إلا من الأكوان و لا تشهدها بصيرتهم إلا من الله من وراء حجاب هذا الذي ظهرت علي يديه المريد لها المختار فيها، فهو لها مكتسب بإختياره و هذا مذهب الأشاعرة. و مذهب بعض العامة أيضا أن الفعل للعبد حقيقة و مع هذا فربط الفعل عندهم بين الحق و الخلق لا يزول. فإن هولاء أيضا يقولون إن القدرة الحادثة في العبد التي يكون بها هذا الفعل من الفاعل إن الله خلق له القدرة عليها فما يخلص الفعل للعبد إلا بما خلق الله فيه من القدرة عليه فما زال الإشتراك و هذا مذهب أهل الإعتزال. فهؤلاء ثلاثة أصناف أصحابنا و الأشاعرة و المعتزلة، مازال منهم وقوع الاشتراك. و هكذا ايضا حكم مثبتي العلل1 لا يتخلص لهم إثبات المعلول لعلته التي هي معلولة لعلة أخري فوقها إلي أن ينتهوا إلي الحق في ذلك، الواجب الوجود لذاته الذي هو عند هم علة العلل. فلو لا علة العلل ما كان معلول عن علة، إذ كل علة دون علة العلل معلولة. فالإشتراك ما ارتفع علي مذهب هؤلاء و أما ماعدا هؤلاء الأصناف من الطبيعيين و الدهريين فغاية ما يؤول إليه أمرهم إن الذي يقول فيه أنه إلا له تقول الدهرية فيه أنه الدهر و الطبيعيون أنه الطبيعة. و هم لا يخلصون الفعل الظاهر منّا دون أن يضيفوا ذلك إلي الطبيعة من أصاب الدهر فما زال وجود الإشتراك في كل نحلة و ملة.2

بدين ترتيب ديدگاه محي الدين‏بن عربي در مسأله جبر و اختيار بخوبي واضح مي‏گردد.
او اختيار عبد را بعنوان يكي از ويژگيها و احكام عين ثابت عبد حفظ كرده و در عين حال وجود عبد و فعل او هر دو را منسوب به حق مي‏داند. اما نكته‏اي كه بايد روشن گردد، چگونگي رابطه اعيان ثابته با اسماء و صفات الهي است.

رابطه اعيان ثابته با اسماء و صفات الهي

آنچه در تعليمات عرفان نظري متداول است، اين است كه حق تعالي داراي دو فيض است: فيض اول كه فيض اقدس است و همان تجلي ذات به ذات است كه از آن تعبير به حضرت علمي نيز مي‏شود. در اين فيض، حق به موجب علم به ذات خود علم به جميع اعيان پيدا مي‏كند، و اعيان چيزي جز لوازم اسماء و صفات الهي، و اسماء و صفات الهي چيزي جز لوازم ذات حق تعالي نيستند. بنابراين همانگونه كه جامي در نقد النصوص به اين مطلب تصريح مي‏كند، اعيان و استعدادات اصليه اشياء در همان علم حق و با همان تجلي اول ثبوت مي‏يابند:

«فالأعيان الثابتة هي الصور الاسمائية المتعيّنة في الحضرة العلمية و تلك الصور فائضة من الذات الالهيه بالفيض الأقدس و التجي الأول بواسطة الحب الذاتي و طلب مفاتيح الغيب ـ التي لا يعلمها إلا هو ـ ظهورها و كمالها، فإن الفيض الإلهي ينقسم إلي الفيض الأقدس و الفيض المقدس و بالأول تحصل تلك الاعيان و استعدادتها الأصلية في العلم، و بالثاني تحصل تلك‏الأعيان في الخارج مع لوازمها و توابعها.3

عبارت ديگري از نقد النصوص اين نكته را روشنتر بيان مي‏كند.4

حضرت ذوالجلال و الإكرام جواد علي الإطلاق و فياض علي الدوام است. نخست به حسب فيض اقدس به صور استعدادات و قابليات تجلي فرمود، و خود را در مرتبه علم، به رنگ همه اعيان بنمود. پس از آن به فيض مقدس اعيان را علي قدر استعداداتهم خلعت وجود بخشيد و لباس هستي پوشانيد؛ «فالقابل لا يكون إلا من فيضه الأقدس و المقبول إلا من فيضه المقدس.»

آن يكي جودش گدا آرد پديد

و ان دگر بخشد گدايان را مزيد

بر اين اساس، بايد بررسي كرد كه

چون در نگرش عرفاني ابن عربي، اختيار و افعال عبد نيز بمانند ساير خصايص او به عين ثابت او منسوب مي‏گردد، با توجه به آن كه عين ثابت او و استعدادات ذاتيه آن همگي از تجلي اول كه تجلي حبّي ذاتي حق (فيض اقدس) مي‏باشد، نشأت مي‏گيرد، چگونه از براي عبد اختياري باقي خواهد ماند؟ زيرا از يك سو اعيان ثابته مجعول تلقي نمي‏گردند و از سوي ديگر لوازم اسماء و صفات الهي به حساب مي‏آيند. حال اگر به اين نكته كه علم حق به خود، عين علمش به عالم (اشياء) است، توجه نماييم، اين اشكال بسي واضحتر مي‏شود. به عبارت ديگر با كنار هم گذاردن اين مقدمات كه:

الف) علم تابع معلوم است.

ب) علم حق به خود عين علمش به اشياء است

ج) علم و عالم و معلوم يكي است.

نتيجه اين خواهد شد كه: علم حق تابع ذات اوست(اي ذاته المعلومة له) پس مقتضيات و استعدادات اعيان ثابته نيز بالمال به ذات حق برمي‏گردد. اما اينكه علم حق به خود، عين علمش به عالم است، چنانچه محل شبهه قرار گيرد1، مي‏توان از عبارت ذيل نظر او را در اين باره بدست آورد:

مسألة: سألني وارد الوقت عن إطلاق الإختراع علي الحق تعالي، فقلت له:
علم الحق بنفسه عين علمه بالعالم أو لم يزل العالم مشهودا له تعالي و إن اتصف بالعدم و لم يكن العالم مشهودا لنفسه إذ لم يكن موجودا، و هذا بحر هلك فيه الناظرون الذين عدموا الكشف، و بنسبة لم تزل موجوده، فعلمه لم يزل موجودا و علمه بنفسه علمه بالعالم، فعلمه بالعالم لم يزل موجودا، فعلم العالم في حال عدمه، و اوجده علي صورته في علمه، و سيأتي بيان هذا في آخر الكتاب2 و هو سر القدرالذي خفي علي الكثر المحققين.3 و يا در همان جلد از فتوحات آمده است: و مما يدلك علي أن علمه سبحانه بالأشياء ليس زائدا علي ذاته، بل ذاته هي المتعلقة من كونهما علما بالمعلومات علي ما هي المعلومات عليه، خلافا لبعض النظار فإن ذلك يؤدي إلي نقص الذات عن درجة الكمال و يؤدي إلي أن تكون الذات قد حكم عليها أمر زائد أوجب لها ذلك الزائد حكما يقتضيه، و يبطل كون الذات تفعل ما تشاء و تختار لا إله إلا هو العزيز الحكيم.

حاصل آنكه در بينش عرفاني اختيار در قلمرو قدر، و به عنوان يكي از ويژگيهاي عين ثابت عبد و از استعدادات آن تلقي مي‏گردد، اما از آنجا كه خود اعيان ثابته لوازم اسماء و صفات حق مي‏باشند، در نهايت همه چيز به حق منسوب است، و وجه قل كل من عندالله نيز همين مي‏باشد. و اين يك نحوه جبر است، اما نه به معناي اشعري آن. لذا مرحوم جلال الدين همايي در رساله‏اي كه در جبر و اختيار از ديدگاه مولوي نوشته است، مي‏گويد: «اما از نظر تحقيق و كشف و شهود عرفاني كه همه موجودات امكاني را ظل وجود و پرتو ذات حق و مظهر اسماء و صفات الهي ببينند، و حقيقت «كل شي‏ء هالك إلا وجه» را به عيان مشاهده كنند، و همچنين، با منطق كساني كه قضيه وحدت وجود و توحيد حقيقي صفات و افعال واجب را پذيرفته و آن را به درجه «عين اليقين» و «حق اليقين» دريافته باشند، ديگر از هستي مستعار و نمودار اختيار بشر اثري نيست؛ بلكه هرچه هست اثر حق و فعل حق است... شايد بر اساس همين نظر بعضي عرفا مي‏گويند كه جبر و اختيار بسته به احوال سالك است، يعني در مرحله نخستين كه مبادي سير و سلوك باشد، «قدري» است كه همه افعال را اختياري صرف مي‏بيند و اثري از فعل حق مشاهده نمي‏كند، چون از اين وادي گذشت، به مقام «امر بين الامرين» مي‏رسد... در آخر كار جبري مي‏شود، يعني چيزي جز جلوه حق و فعل حق نمي‏بيند.»5

 

منابع:

1.       دو رساله در فلسفه اسلامي,جلال الدين همايي

2.      الفتوحات المكيه,ابن العربي

فصوص الحكم,ابن العربي

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 18:41 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

تحقیق درباره دین مسیحیت

بازديد: 3585

 

تحقیق رایگان

سایت علمی و پژوهشی اسمان

تحقیق درباره دین مسیحیت

ارمنستان اولين كشور مسيحي

    مسلماً سال 2001 در تاريخ ارمنستان از ارزش ويژه اي برخوردار است، چرا كه يك هزار و هفتصد سال از پذيرش رسمي دين مسيحيت در اين كشور مي گذرد و اين امر همواره باعث فخر و مباهات ارمنيان سراسر گيتي است كه ملت ارمني در تاريخ اولين ملتي است كه مسيحيت را در سال 301 ميلادي بعنوان دين رسمي كشور برگزيده است. بدون شك سال 301 ميلادي سبب تحول و دگرگوني عظيمي در سرنوشت ارمنستان گرديد، بطوريكه اگر ارامنه به مسيحيت، گرايش نمي يافتند چه بسا تاريخ سرنوشت ديگري را براي اين ملت رقم مي زد. بعنوان نمونه ابداع الفباي زبان ارمني در سال 406 ميلادي توسط مسروپ ماشتوس ثمره گرايش به دين جديد و تلاش در راه اشاعه آن در اقصي نقاط ارمنستان بوده است.

    لازم به ذكر است كه مسيحيت براي اولين بار توسط تاده ئوس (طاطاووس) و بارتوقيمئوس مقدس، دو حواري حضرت مسيح (ع) به ارمنستان آورده شد. به همين علت است كه كليساي ارمني ، كليساي حواري يا كليساي مرسلي خوانده مي شود، ولي بايستي يادآور شد كه هرگز اين نامگذاري تضعيف نقش گريگور لوساوريچ (گريگور روشنگر) در پايه ريزي و اشاعه مسيحيت در ارمنستان نيست  بلكه لقب لوساوريچ خود بيانگر ارزش و احترام والايي است كه ارمنيان براي او قائل هستند.

     گريگور فرزند آناك از خاندان ايراني پارت بود كه پس از كشته شدن پدرش، توسط دايه خود به بيزانس برده شد و بدين ترتيب در محيطي مسيحي رشد، تعليم و تربيت يافت و در آنجا همسري مسيحي به نام مريم اختيار كرد كه حاصل اين ازدواج دو فرزند بود. بعد از مدتي گريگور و مريم بنا به توافق طرفين از هم جدا شدند كه هر يك بصورت مستقل به ترويج دين مسيح بپردازند. مريم وارد ديرشد و گريگورهمراه تيرداد سوم پسر خسرو پادشاه ارمنستان كه همراه خواهرش خسرودخت در بيزانس بسر مي برد، پس از مرگ خسرو، به قصد تصاحب تاج و تخت پدر به ارمنستان آمد. تيرداد پس از غلبه بر پادشاه ساساني و تصرف ارمنستان، روزي همراه ملازمان خود از معبد آناهيد ديدار كرد تا به اتفاق همراهان قوچ هايي قرباني كنند. وقتي نوبت گريگور رسيد او از اين كار امتناع ورزيد و ابراز داشت كه هيچگاه براي خداي سنگي قرباني نمي كند، چرا كه معتقد به خداي يگانه است و بدين ترتيب سبب خشم پادشاه شد. بدستور پادشاه گريگور را بعد از شكنجه هاي فراوان به سياه چال آرتاشات كه ((خورويراپ)) ناميده مي شود، انداختند.

     سالها بعد، تعدادي از راهبه هاي مسيحي كه  از آزار و اذيت روميان بستوه آمده بودند،غافل از سرنوشت دردناكي كه انتظارشان را مي كشيد به ارمنستان پناه آوردند كه به دستور تيرداد سوم به شكل فجيعي بقتل رسيدند. براساس شواهد تاريخي تيرداد پس از اين ماجرا از لحاظ روحي و جسمي به شدت بيمار شد بطوريكه اطباء از درمان او عاجز ماندند. خسرودخت خواهر پادشاه شبي در خواب ديد كه فقط زنداني سياه چال قادر به درمان پادشاه است. بدين صورت گريگور پس از چهارده سال از سياه چال رهايي يافت و پادشاه را شفا داد. اين اتفاق سبب شد كه پادشاه و اطرافيانش به مسيحيت گرايش يابند و اينگونه در سال 301 پس از ميلاد به فرمان تيرداد، مسيحيت بعنوان دين رسمي كشور ارمنستان اعلام گرديد. شايان ذكر است كه به موجب نقش بنيادين گريگور در اشاعه و ترويج مسيحيت در اقصي نقاط ارمنستان، نام فرقه ديني ارمنيان (گريگوري) خوانده مي شود. 

 

 

عقاید مسیحیت

بيشتر از يک ميليارد نفر در جهان مسيحي هستند و اين يعني چيزي در حدود يک چهارم مردم روي زمين. در ميان اديان سامي هيچ يک به اندازه مسيحيت پيرو نداشته و به سادگي در فرهنگ‌هاي مختلف نفوذ نکرده‌اند. مسيحيت از آسيا آغاز شد،‌ به اروپا رفت و از آنجا به آمريکا، آفريقا و اقيانوسيه راه پيدا کرد. گسترش اين دين - هرچند در بعضي مواقع با شمشير و استعمار همراه بوده - بيشتر از همه مديون پيام انساني مسيح مبتني بر عشق‌ورزي و علاوه بر آن توانايي بسيار بالاي اين دين براي انطباق با شرايط مختلف محيطي و فرهنگي است. در اين مقاله سعي شده با نگاهي کوتاه و مختصر به جنبه‌‌هاي مختلف اعتقادي دين مسيحيت و سپس ارائه توضيحي درباره شاخه‌هاي مختلف آن، موجبات آشنايي بيشتر دوستان با اين دين زيبا فراهم آيد

 

 

مقدمه

ظهور مسيحيت کاملا وابسته به شخصي به نام عيسي مسيح بود که در بيت لحم ( جنوب اورشليم و فلسطين امروزي ) در يک آغل و از مادري باکره به دنيا آمد. عيسي، يهودي زاده شد و در طول زندگي و تعليمات خود هيچ‌گاه سعي نکرد دين گذشتگان را نفي کند و يا حتي مدعي به وجود آوردن ديني جديد شود. دين مردمان آن روزگار (‌ يهوديت ) بر اساس تعاليم موسي و ده فرمان معروف وي شکل گرفته بود اما مانند هر دين ديگري،‌ در طول تاريخ،‌ انحرافاتي در آن حاصل گشته بود و عيسي تنها تلاش کرد تا نقش مصلح اين دين را ايفا کند.

همانطور که مي‌دانيم کتاب دين يهود، تورات است که مسيحيان از آن با عنوان عهد عتيق ياد مي‌کنند و احترامي برابر با کتاب ويژه خود انجيل ( يا عهد جديد ) براي آن قائل هستند. لذا به هيچ وجه شايسته نيست که ميراث يهود در دين مسيح، ناديده گرفته شود. براي مثال دو فرمان زير که از زبان مسيح گفته شده، چيزي جز تکرار تورات نيست : « تو بايد خداي خود را از دل و جان و با تمام انديشه‌ات دوست داشته باشي » و « تو بايد همسايه‌ خود را همانند خود دوست بداري ».

مرز بين مسيحيت و ديگر اديان سامي در تاکيد بيش از حد اين دين در عشق و محبت خلاصه مي‌شود : خداوند عشق محض است. در زماني که فلسطين در اشغال روميان بود، يهوديان چشم به راه يک نجات‌بخش بودند و در اين هنگام مسيح ظهور کرد. روميان منطقا مي‌بايست از پديدار شدن مردي صلح‌جو در ميان مردم تحت سلطه خود خوشنود مي‌شدند ولي بر خلاف اين امر،‌ عيسي را - چنانچه خواهيم ديد - محاکمه و سپس شکنجه کردند تا پيش‌بيني‌هاي کتاب مقدس محقق شود و عيسي، مسيح ( برگزيده خدا ) گردد.

پس از شکنجه مسيح بر بالاي صليب و مرگ وي، پيروان وي از ترس تعقيب و آزار خود را مخفي مي‌نمودند اما همانگونه که کتاب مقدس يهوديان (‌تورات) پيش‌بيني کرده بود،‌ سه روز پس از کشته شدن مسيح، رستاخيري روي داد. عيسي در طول چهل روز ( از عيد فصح تا عيد معراج ) بارها و بارها بر افراد و در مکان‌هاي مختلف ظاهر شد. حتي کساني مثل تامس مقدس ( حواري مسيح )‌ براي باور کردن معجزه بازگشت مسيح، ‌به بدن وي دست مي‌زدند تا وجود حقيقي وي را باور کنند. بعد از اين واقعه، ناکامي ناشي از مرگ اين منجي، به شوري از ايمان جديد تبديل شد.

در مسيحيت، عيسي را « پسر خدا » ناميد‌ه‌ و وي را تجسم خداوند بر روي زمين دانسته‌اند. مسيح از خود کتابي برجاي نگذاشت و انجيل‌ ساليان سال پس از مرگ وي در چهار نسخه ( که اختلافاتي با هم دارند )‌ از ماجراي زندگاني وي تهيه شد. بر اساس اين کتاب‌ها عيسي در نزديکي رود اردن زاده مي‌شود و سپس در سي سالگي توسط يحيي تعميددهنده، در رود اردن تعميد داده مي‌شود. پس از آن روح خداوند مانند کبوتري در آسمان ظاهر شده، صدايي به گوش مي‌رسد که مي‌گويد « اين پسر عزيز من است که از او خوشنودم ». عيسي پيش از شروع به دعوت مردم، چهل روز را در بيابان با ابليس و وسوسه‌هاي شيطاني مبارزه مي‌کند و در نهايت پيروزمندانه باز مي‌‌گردد.

پس از بازگشت از بيابان،‌ عيسي براي اثبات مسيحا بودن خود رشته‌اي از معجزات را انجام مي‌دهد. ديوان را از بدن ديوانگان خارج مي‌کند، نابينايان را شفا مي‌دهد. مفلوجين، جذام‌زدگان و لال‌ها را درمان مي‌کند. مردگان را زنده مي‌سازد،‌ روي آب راه مي‌رود و با سبدي نان و چند ماهي، چهار هزار نفر را سير مي‌گرداند. در حين معجزات نيز برخي از تعاليم خود را براي مردم بيان مي‌کند و در عين حال،‌ 12 نفر از حواريون و همراهان خود را براي رساندن پيام‌اش به مردمان انتخاب مي‌نمايد. مسيح به حواريون خود قدرت شفا بخشي بيماران و برخي معجزات - حتي احياي اموات - را داده ( متي 8 / 10 )‌ و به آنان اعلام مي‌کند تا بدون عبور از سرزمين‌ها غير يهودي به مردم اعلام نمايند که پادشاهي آسمان نزديک است. مسيح به آنان مي‌گويد : « پيش از آنکه به تمام شهرهاي اسرائيل برويد، پسر انسان خواهد آمد.. آن‌ها عده‌اي از شما را خواهند کشت... اما مويي از سر شما کم نخواهد شد !

در تعاليم عيسي مخالفت شديد وي با روحانيت يهود و ملايان و معلمين شريعت کاملا آشکار است. در انجيل‌ها از سفر عيسي به شهرهاي مختلف صحبت مي‌شود و در انتهاي اين سفرها، مسيح به اورشليم وارد مي‌گردد. کاهنان يهودي که مسيح را بر ضد خود مي‌بينند نقشه‌اي براي کشتن وي طرح مي‌کنند و يهودا را راضي مي‌نمايند که در برابر سي سکه نقره، عيسي را به آنان تسليم کند. پس از دستگيري عيسي، تمامي حواريون از ترس متفرق مي‌شوند و حتي شمعون که به خاطر مقاومت زياد ملقب به سنگ خارا بود قبل از فرار سه بار با گفتن « لعنت خدا بر من اگر اين مرد را بشناسم » عيسي را انکار مي‌کند و بدين صورت پيش‌بيني‌هاي کتاب مقدس بار ديگر واقعيت پيدا مي‌نمايد.

شوراي عالي يهود عيسي را به مرگ محکوم، و فرماندار رومي به نام پيلاطوس براي جلوگيري از شورش يهوديان، اين حکم را قبول مي‌کند. عيسي را تازيانه مي‌زنند و تاجي از خار بر سرش مي‌گذارند و در مکاني به جلجتا ( به معني جمجمه )‌ مصلوب‌اش مي‌نمايند. عيسي از ظهر تا ساعت 3 بر صليب مي‌ماند و سپس با دوبار فرياد « ايلي، ايلي، لما سبقتني » يعني « خداي من، خداي من، چرا مرا ترک کردي ؟‌ » جان مي‌سپارد. پس از مرگ عيسي، يوسف اهل رامه جسد وي را در کتاني پيچيده و در مقبره خويش مي‌گذارد و سنگ بزرگي بر روي آن قرار مي‌دهد و مردم به پاسداري از مقبره مي‌ايستند تا طرفداران عيسي، به جسد وي دست رسي پيدا نکنند. بعد از سه روز دو زن براي تدهين جسد عيسي به مقبره يوسف مي‌روند ولي ناگهان زمين لرزه‌اي شديد روي مي‌دهد و فرشته خدا از آسمان نازل شده، سنگ را به کناري زده و مقبره خالي را به آنان نشان مي‌دهد. در طول چهل روز آينده،‌ مسيح به مريم مجدليه، مردم و شاگردان‌اش ظاهر مي‌شود و آنان را مامور مي‌کند تا در تمام نقاط دنيا سفر کنند و به مردم بگويند « کسي که ايمان آورد و تعميد گيرد، نجات خواهد يافت و آنکه ايمان نياورد، محکوم خواهد شد ».

حال که به اختصار با تاريخچه ايجاد اين دين آشنا شديم، به توضيح برخي عقايد مسيحيت و همچنين شاخه بندي اعتقادي آن مي‌پردازيم.

 

تثليث در برابر خداوند واحد

تثليت به معناي پدر،‌ پسر و روح القدس است. پدر يعني خداوند،‌ پسر يعني مسيح و روح القدس ارتباط اين دو است. تثليث در ميان بسياري از مخالفين مسيحيت اين اعتقاد را به وجود آورده که اين دين از توحيد واقعي به دور افتاده است اما خود مسيحيان اين ادعا را قبول ندارند. از نظر آن‌ها پسر و روح القدس تنها و تنها جلوه‌هاي ديگري از خداوند پدر هستند. کشيش آتاتاسايي مي‌گويد : « ما يک خدا را در سه روح مي‌پرستيم و اين سه‌گانگي نه در ذات خداوند خللي ايجاد مي‌کند و نه موجب آشفتگي مي‌شود. هرچه که پدر هست،‌ پسر و روح القدس نيز همان هستند. هر سه ناآفريده و هرسه ادراک ناپذيرند و هرسه ابدي هستند. بنابراين، پدر، پسر و روح القدس هرسه خدا هستند، اما نه سه خدا، بلکه يک خدا ».

خداي مسيحيان خداوندي متعال است. اين خدا بنا به ماهيت روحي پاک است و از اراده و آگاهي برخوردار. اين خدا از شخصيت برخوردار است اما مانند يک شخص معمولي نيست. خدا نامحدود، نامتناهي، قادر و عالم مطلق است. وي در همه جا حضور دارد و ازلي و ابدي است ( آغاز و انجامي ندارد ). جهان را خداوند آفريده و هر لحظه که اراده کند، مي‌تواند آن را نابود کند. هرچند ماهيت اين خداوند پوشيده است ولي مي‌تواند در هر لحظه که اراده نمايد، خود را بر عارفان آشکار کند.

ويژگي نامتناهي خداوند در مسيح عشق و مهرباني است در حدي که براي نجات انسان از گناه حاضر مي‌شود در قالب مسيح و بر روي صليب رنج بکشد. همين عشق است که خداي مسيح را از خداي يهود (‌ يهوه ) متمايز مي‌کند. چرا که در يهوديت، خداوند با مردم پيمان بسته بود که اگر از او اطاعت کنند،‌ آنان را نجات خواهد داد ولي خدا از نظر مسيحيان مانند پدري است که بدون قيد و شرط تمامي فرزندان خود را دوست دارد و حتي تنبيه وي نيز، همانند تنبيه پدري است که براي اصلاح بر فرزندان اعمال مي‌شود.

 

انسان

همانند اسلام، انسان در دين مسيحيت موجودي بسيار والاست. در روايات عهد عتيق آمده است که خداوند انسان را در آخرين روز آفرينش و به شکل خود آفريد. انسان برترين آفريده روي زمين است. انسان در دين مسيح از دو جنبه جسم و روح تشکيل شده اما روح انسان محدود است و هرگز نمي‌تواند به الوهيت نامحدود دست يابد و چون آفريده خداست‌، هميشه به وي محتاج خواهد بود. آ. سي. بوکت مي‌گويد « مسيحيان به عظمت بالقوه انسان باور دارند، او فقط اندکي از خدا پايين‌تر است. او به شکل خدا ساخته شده است ».

خداوند همچون پدري دلسوز به انسان آزادي گزينش و عمل بخشيده و بر انسان است که از اين آزادي در راه خير و شر استفاده کند. در دين يهوديت آدم يا نخستين انسان با نافرماني از خداوند و نزديک شدن به ميوه ممنوع مرتکب نخستين گناه شد و اين گناه باعث سلب شدن لطف خداوند از وي و گناهکار زاده شدن تمامي انسان‌هاي ديگر شد. مسيحيان رنج‌هاي اين جهان را حاصل آن گناه نخستين مي‌دانند ولي معتقد هستند که با پيروي از تعاليم مسيح مي‌توان از اين گناه رهايي يافت چرا که هبوط انسان، ماهيت ذاتي انسان ( فراموش نکنيم که خدوند انسان را به شکل خود آفريد ) را از بين نبرده، تنها آن را تضعيف کرده است و با پيروي از تعاليم مسيح مي‌توان آن را بار ديگر تقويت کرد.

 

زندگي پس از مرگ

گفتيم که در تعاليم مسيحي، انسان از دو جنبه جسماني و روحاني تشکيل شده است و روح نيز ناميراست پس در اين دين نيز همانند اسلام،‌ يهوديت و حتي زرتشت، مرگ پايان زندگاني انسان نيست. جالب است که اين اديان در کليات زندگي پس از مرگ تفاوت چنداني با يکديگر نداشته و تفاوت ميان آن‌ها تنها در برخي جزئيات است. از ديد تمامي اين اديان روح انسان پس از مرگ منتظر روز جزا مي‌ماند و در روز رستاخيز مردگان، طي يک داوري الهي، بهشتي و جهنمي بودن انسان‌ها بر اساس اعمال آنان در اين دنيا تعيين شده، هر يک رهسپار مقصد خود مي‌شوند. با رسيدن اين دوران ( که زمان آن بر کسي جز خداوند آشکار نيست ) تمامي انسان‌ها و حتي کافران به خداوند ايمان مي‌آورند ولي اين ايمان تفاوتي در نتيجه قضاوت نخواهد داشت.

قيامت مسيحيان با ظهور دوباره مسيح و گسترش آموزه‌هاي انجيل و مسيحي شدن يهوديان همراه است. بهشت در اين دين جايگاه ارتباط دائمي با خداوند است که با عبارات « چيزي که نه چشمي ديده و نه گوشي آن را شنيده و نه قلبي آن را ادراک کرده » از لذات آن ياد شده است. در مورد ابدي نبودن عذاب‌هاي جهنم نيز بعضي فرقه‌‌هاي مسيحي نظرات ويژه خود را دارند. از ديد آنان عذاب ابدي با بي منتها بودن عشق خداوندي تضاد داشته، ناممکن است. از ديد اين افراد، روح‌هايي که توبه کرده و يا روح گناهکاران پس از تحمل عذاب‌هاي جهنم، در نهايت به بهشت وارد خواهند شد.

 

شيوه‌هاي پرستش در مسيحيت

همانگونه که گفتيم راه رهايي در دين مسيح، پيروي از دستورات و تعاليم مسيح است. اين دين بر خلاف اسلام و يهود، داراي قوانين جدايي ناپذيري ( مثل نمازهاي يوميه مسلمانان )‌ که مستقيما توسط مسيح به آن اشاره شده باشد نيست بلکه عبادات اين دين بيشتر جنبه اخلاقي دارد. مومن حقيقي از ديد اين دين کسي است که اولا گفتار مسيح را بخواند و براي شناخت آن تلاش کند و ثانيا براي به کار بستن آن در زندگي شخصي خود تلاش نمايد. البته مسيحيان ( بخصوص مسيحيان کاتوليک ) براي شرکت در مراسم مذهبي و نمازهاي هفتگي کليسا و برپاداري رويدادهاي مهم زندگي مسيح در طول سال نيز اهميت ويژه‌اي قائل هستند و آن را بخشي از وظايف مذهبي خود مي‌دانند. عبادات مسيحي را مي‌توان به صورت فردي و يا دسته جمعي انجام داد.

علاوه بر عبادات ويژه خود، از آنجايي که مسيحيان به عهد قديم و ده فرمان موسي نيز وفادار هستند، به توصيه‌هاي اخلاقي آن نيز عمل مي‌نمايند. پولس قديس 9 فضيلت زير را به تمامي مسيحيان سفارش کرده،‌ از آنان خواسته است در عمل به آن‌ها کوشا باشند : عشق،‌ شادي و آرامش در ارتباط با خداوند، شکيبايي، مهرباني و نيکي در برابر ديگران، ايمان، نجابت و مهار نفس در برابر خويشتن.

 

شاخه‌هاي مسيحيت

مسيحيت نيز همانند تمامي اديان،‌ پس از تاسيس مورد تفسير افراد مختلفي قرار گرفت و هر يک بر اساس برداشت خاص خود از تعاليم اوليه،‌ شاخه‌اي جديد به وجود آوردند. شايد بهترين روش بررسي شاخه‌هاي دين مسيحيت تقسيم بندي آن به دو بخش کاتوليک و پروتستان باشد . در اين تقسيم بندي کاتوليک‌ها نماينده بخش محافظه کار و وابسته به کليسا هستند که اعتقاد دارند تنها راه رستگاري انسان کليسا است و « خارج از کليسا، رستگاري وجود ندارد ». از نگاه اين افراد پاپ داراي اقتدار الهي است. اما بر خلاف اين دسته،‌ پروتستان‌ها متعلق به جنبشي تجديد نظر طلب هستند که بعدها در دين مسيحيت پيدا شد و بر عليه تفتيش عقايد قرون وسطي، اقتدار مطلق پاپ و کليسا، بازخريد گناهان با پرداخت زمين و پول، و . . . قيام کردند. از ديد پروتستان‌ها، تنها مرجع قابل پذيرش براي فرد،‌ انجيل و عمل مسيح است. پروتستان‌ها معتقد هستند که تنها مسيح نماينده و تجسم خداوند بر روي زمين بوده و کليسا،‌ پاپ و روحانيون مسيحي، نماينده خداوند بر روي زمين نيستند و حق تصرف در امور مردم را ندارند.

خود کليساي کاتوليک به دو بخش رومي و ارتدوکس شرقي تقسيم بندي مي‌شود که در نوع نگرش تفاوت عمده‌اي با يکديگر ندارند. از جمله تفاوت‌هاي موجود ميان کليساي ارتدوکس شرقي و کليساي کاتوليک رومي مي‌توان عدم باور به عروج جسماني مريم، برزخ، ازدواج نکردن کشيشان و قداست پاپ روم توسط اولي اشاره کرد. اين دو کليسا بر روي هم حدود يک ميليارد نفر پيرو دارند.

کليساي پروتستان نيز با حدود 400 ميليون پيرو به چند بخش اساسي تقسيم بندي مي‌شود. ذکر اين تقسيم بندي از حوصله اين مقاله خارج است ولي براي آشنايي خوانندگان به يکي از شاخه‌هاي بسيار مهم کليساي پروتستان به نام کليساي پروتستان لوتري اشاره مي‌شود. مارتين لوتر کشيشي آلماني و متولد سال 1517 بود که وي را مي‌توان پايه گذار کليساي پروتستان دانست. لوتر به برتري انجيل در تمامي امور تاکيد داشت و معتقد بود راهبان و روحانيون کاتوليک و ارتدوکس اين برتري را فراموش کرده، در دام تجملات و هواهاي نفساني افتاده‌ و راه حقيقي رستگاري را فراموش کرده‌اند. از ديد لوتر کشيش بودن به جاي آنکه رسالتي روحاني باشد، به نوعي رتبه اجتماعي تبديل شده بود. لوتر از مردم خواست تا خودشان شخصا کلام خدا را بخوانند و معني کنند. اين حرکت « بازگشت به انجيل » ناميده شد و در نهايت به ايجاد شاخه پروتستان لوتري منجر گشت. اعتراض لوتر به کليسا در عبارات زير کاملا نمايان است :‌ « پاپ، اسقف‌ها و راهبان، طبقه روحاني ناميده شده‌اند؛ شاهزادگان،‌ بزرگان،‌ پيشه‌وران و دهقانان، طبقه غير روحاني. اين شيوه‌اي رياکارانه است. اما نبايد کسي از اين امر بهراسد، زيرا در حقيقت تمامي مسيحيان جزء طبقه روحاني هستند

 

منبع :

                  http://www.jadi.net/articles/re_masihiyat.php

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 18:38 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(6)

سعادت مطلوب فطرت انسان

بازديد: 165

 

تحقیق رایگان
سایت علمی و پژوهشی اسمان
سعادت مطلوب فطرت انسان

«سعادت‏»; مطلوب فطرى انسان

همه مردم طالب سعادت و فطرتا دنبال خوشبختى‏اند، از گرفتارى‏ها به تنگ مى‏آيند و در صدد نجات از آن‏ها برمى‏آيند. اما در چند زمينه با همديگر اختلاف‏نظر دارند; يكى از آن‏ها تعيين مصداق «سعادت‏» - همان گمشده فطريشان - است. همه مى‏خواهند خوشبخت‏باشند و هيچ وقت دچار گرفتارى و بدبختى نشوند، اما بسيارى از آن‏ها نمى‏دانند كه خوشبختى واقعى كدام است.

بسيارى از مردم تصور مى‏كنند مطلوب‏فطرى‏آن‏هاهمين لذت‏هاى زودگذر دنيوى است. بنابراين، همه توان خود را صرف رسيدن به آن مى‏كنند و دنبال چيز ديگرى نمى‏روند. اين‏ها تلاش نمى‏كنند تا دريابند سعادت واقعى كدام است.

دسته‏اى ديگر از مردم اجمالا مى‏دانند كه لذت‏هاى زودگذر لياقت دل‏بستگى را ندارد، مى‏بينند كه هر روز مردم به يك چيز دل مى‏بندند و توجهشان را صرف به دست آوردن آن مى‏كنند ولى هر قدر هم نسبت‏به چيزى علاقه‏مند بوده و از رسيدن به آن خرسند شده باشند، برايشان باقى نمى‏ماند و از بين مى‏رود، مى‏بينند كه آنچه مردم‏زندگيشان را صرف به دست آوردن آن كرده بودند پايدار نمى‏ماند و به اصطلاح، «آنچه را نپايد دل‏بستگى را نشايد»، در مى‏يابند كه آن‏ها لياقت دل‏بستن ندارند، اما نمى‏دانند آنچه را بايد دنبال كنند چيست. اين قبيل افراد دو دسته‏اند:

يك دسته كسانى‏اند كه به كمك عقل و راهنمايى‏هاى افرادى كه از سوى خداوند آمده‏اند هدف اصلى‏شان را مى‏شناسند و مى‏فهمند سعادت واقعى چيست; همان كه در اصطلاح، از آن به «قرب خداوند» تعبير مى‏كنيم. «فمنهم شقى و سعيد فاما الذين سعدوا ففى الجنة خالدين فيها ما دامت السماوات و الارض.» (هود:۱۰۷) پس سعادت واقعى اين است كه انسان نزد خداوند از خوشبختى ابدى و بى‏نهايت‏بهره‏مند باشد.

اما دسته ديگر وقت صرف مى‏كنند، فكر مى‏كنند، بحث مى‏كنند، اما در شرايطى قرار مى‏گيرند كه موفق نمى‏شوند بفهمند، دچار شك و شبهه‏هاى واهى و وسوسه‏هاى شيطانى مى‏شوند; نه خدا را درست مى‏شناسند و نه قيامت را رست‏باور دارند; كوتاهى نمى‏كنند، اما تشخيص هم نمى‏دهند.

كسانى كه سعى مى‏كنند و راه درست را مى‏شناسند و مى‏فهمند كه سعادت واقعى در قرب خدا و جوار رحمت اوست‏بايد در صدد برآيند كه راه صحيح را بشناسند. اما برخى از اين افراد در اين زمينه، وقت كافى نمى‏گذارند، به قدر كافى تحقيق نمى‏كنند; متوجه مى‏شوند كه سعادت حقيقى در ايمان به خدا و روز جزاست، در اين است كه انسان نزد خداوند معزز و مقرب باشد، اما سعى نمى‏كنند كه بفهمند راه آن كدام است. به حرف هر كس يا هر شرايطى كه در جامعه حكم‏فرماست، هرچند درست نباشد، اعتماد مى‏كنند و به قدر كافى به تحقيق نمى‏پردازند. كسانى هم كه در اطراف آن‏ها هستند، نمى‏توانند راه صحيح را به آن‏ها نشان دهند. البته نشناختن اين دسته مراتبى دارد; برخى در مسائل فردى به شناخت كافى نمى‏رسند و برخى در مسائل اجتماعى يا سياسى يا غير آن.

اما در هر صورت، برخى افراد موفق مى‏شوند به شناخت كافى برسند. ولى پس از اين، نوبت «عمل‏» مى‏رسد; يعنى رسيدن چنين اشخاصى به سعادت مطلوبشان در گرو اينست كه چه قدر در اين راه پاى‏مردى نمايند، از راه صحيح منحرف نشوند و افراط و تفريط نكنند.

برخوردارى مؤمنان از نعمت‏هاى ويژه الهى در دنيا و آخرت

اگر كسانى تحقيق كردند، هدف را شناختند، به درستى هم عمل كردند، آيا ممكن است‏خداى متعال چيزى از آن‏ها كم بگذارد؟ آيا ممكن است چيزى به صلاحشان باشد و خدا به آن‏ها ندهد، چه در دنيا و چه در آخرت؟ محال است چنين باشد; زيرا خداوند بخيل نيست، عالم را هم آفريده تا انسان‏ها با حركت اختيارى خودشان، راه تكامل را طى كنند و به فيوضات و رحمت‏هاى ابدى او نايل شوند و اصلا هدف الهى اين است كه وقتى كسى راه درست را شناخت و تمام نيرويش را صرف عمل كرد و كوتاهى ننمود خداوند درباره‏اش كوتاهى نكند. خداوند به كسانى كه اهل عصيان و تمردند و از ياد خدا غفلت ورزيده‏اند نعمت‏هاى فراوان مى‏دهد، آيا ممكن است‏به كسانى كه توانشان را صرف هدايت‏خود و عمل به دستورات خدا كرده‏اند، عنايت نكند؟ خير، خداوند هر چه را به نفعشان باشد، در دنيا و آخرت، به آن‏ها خواهد داد. از نعمت‏هاى آخرت، كه هيچ تزاحمى با همديگر ندارد، به قدرى كه افراد لياقت داشته باشند، به آن‏ها خواهد داد; «جنة عرضها كعرض السماء والارض‏» (حديد: ۲۱); بهشتى كه گستره‏اش به اندازه تمام آسمان‏ها و زمين است در اختيارشان مى‏گذارد. هر قدر بتوانند از آن استفاده كنند مضايقه‏اى نخواهد بود; زيرا بهشت و نعمت‏هاى آن مثل اين دنيا نيست كه مثلا، اگر كمى غذا خوردند سير شوند يا اگر زياد خوردند مريض شوند.

در آن‏جا، تزاحمى نيست. چنين نيست كه اگر از چيزى تمتع بردند، خسته شوند يا ديگر نتوانند استفاده كنند. در آن جا، نه خستگى وجود دارد، نه ملالت، نه ضعف، نه درد،... . خدا مى‏داند كه آن جا چه عالمى است! و چه نعمت‏هايى در اختيار بندگان شايسته‏اش قرار مى‏دهد! چنين كسانى كه راه را به خوبى شناخته‏اند و به خوبى آن را پيموده‏اند، در آخرت، هيچ مشكلى ندارند و هر چه بخواهند در اختيارشان قرار مى‏گيرد حتى بيش از آنچه تصور مى‏كنند و به عقلشان مى‏رسد. معمولا انسان بايد تصورى از چيزى داشته باشد تا آن را بخواهد. اما خداوند آن قدر نعمت مى‏دهد كه تصورش را هم نمى‏كنند; «فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين.» (زخرف: ۷۱) در جايى هم مى‏فرمايد: «لهم ما يشاؤون فيها و لدنيا مزيد» (ق: ۳۵); هر چه بخواهند مى‏دهيم، بيش‏تر هم مى‏دهيم.

اما در دنيا، خيرات و نعمت‏ها كمابيش با يكديگر تزاحم دارد. نعمت‏ها هرچند حلال و مشروع هم باشد، انسان به قدر محدودمى‏توانداز آن‏ها استفاده كند، چه در خوردنى‏ها باشد، چه در نوشيدنى‏ها، چه در پوشيدنى‏ها يا ديگر نعمت‏ها. دنيا همه چيزش محدود است و به قدر محدود بايد از آن‏ها استفاده كرد. اگر از حد خودش بگذرد نتيجه معكوس مى‏دهد; مثلا، اگر انسان پرخورى كند، مريض مى‏شود. خداوند هم وقتى مى‏خواهد در اين دنيا به كسى چيزى بدهد به مقدار محدود مى‏دهد، وقتى هم نعمت‏هاى مادى و معنوى او با يكديگر تزاحم پيدا مى‏كند، نعمتى را كه برايشان اصل است‏به آن‏ها مى‏دهد.

به همين دليل است كه گاهى بندگان شايسته در اين دنيا مبتلا به گرفتارى‏هايى مى‏شوند. اين طبيعت دنياست كه به دليل اين تزاحمات، گرفتارى‏ها ايجاد مى‏شود. اصلا زندگى دنيا بدون سختى ممكن نيست. اما قرار بر اين است كه بندگان شايسته خدا هر چه خواستند، خداوند در اين دنيا هم به آن‏ها بدهد، مگر مصلحتى قوى‏تر در كار باشد و نعمتى با ديگرى تزاحم پيدا كند. بندگان خدا چيزهايى را مى‏خواهند، اما اين خواست گاهى موجب محروميت آن‏ها از چيزهاى ديگر مى‏شود. در چنين مواقعى، خداوند به آن‏ها چيزى مى‏دهد كه به صلاحشان باشد. البته بندگان شايسته خدا هم كارشان را به خدا واگذار مى‏كنند و معمولا مطابق خواسته دلشان از خدا چيزى نمى‏خواهند، مى‏گويند: خدايا، هر چه را براى ما بهتر است نصيبمان كن. خداوند هم چنين اراده مى‏كند كه به عنوان مثال، براى محفوظ ماندن آن‏ها از گرما، ابرى بفرستد تا بر سرشان سايه بيندازد يا اگر از باران روز ناراحت مى‏شوند، شب برايشان باران بفرستد. ولى واست‏خداوند چنين است كه اگر اين نعمت‏ها با يكديگر تزاحم پيدا كرد، آن را كه برايشان بهتر است عطا كند; حتى گاهى از دنيايشان كم مى‏گذارد و بر نعمت‏هاى اخرويشان مى‏افزايد و درجاتشان را بالا مى‏برد.

پس با دلايل عقلى و برهانى، مى‏توان اثبات كرد كه اگر كسانى راه صحيح را بشناسند و آن را درست‏بپيمايند، هر چه را برايشان خير باشد خدا به آن‏ها مى‏دهد، حتى اگر به اين صورت باشد كه در روز گرم تابستان، ابرى بر سرشان سايه بيندازد يا اگر مريض شدند شفا پيدا كنند، مگر اين‏كه خداوند خيرشان را در غير از اين ديده باشد. در هر صورت، قرار بر اين است كه هيچ ناراحتى نبينند.

سعادتمند واقعى كيست؟

اين‏ها چه كسانى‏اند؟ آيا كسانى كه مقصد را شناخته‏اند، راه رسيدن به آن را هم در ميان تمام مسائل فردى و اجتماعى و ديگر جنبه‏هاى زندگيشان به خوبى شناخته‏اند و توفيق عمل داشته‏اند يهودى‏اند يا نصرانى يا بودايى يا غير آن؟

بر اساس عقيده ما، راه صحيح «اسلام‏» است و هر كس مسلمان باشد سعادت آخرت را به خوبى شناخته است. گم‏شده حقيقى انسان نزد خدا و در عالم ابدى است. پس مطلوب مسلمان «خدا» است. براى رسيدن به او نيز تنها راه «اجراى دستورات اسلام‏» است. بنابراين، ممكن نيست كسى مسلمان باشد، اما ضروريات اسلام را نداند. پس هر كس مقصد را شناخته، راه را هم كمابيش يافته است. چنين شخصى مستحق دريافت نعمت‏هاى بى‏منتهاى خدا در دنيا و آخرت است.

تفاوت بهره افراد از «سعادت‏»

اما مسلمانان فرقه‏هاى گوناگونى دارند. هميشه هم كسانى بوده‏اند كه مى‏خواسته‏اند راه صحيح را بشناسند، تحقيق هم كرده‏اند، ولى موفق نشده‏اند، به خصوص در دوران ائمه اطهارعليهم‏السلام كسانى بودند كه در گوشه و كنار زندگى مى‏كردند; مى‏خواستند اسلام را دقيقا بشناسند، ولى شرايط اجتماعى آن دوران و حكومت‏هاى جابرانه مانع اين كار بود. اين دسته افراد به اندازه‏اى كه شناخت پيدا كرده‏اند، مسؤوليت دارند و بايد به همان مقدار عمل كنند. طبعا استحقاق دريافت همه‏گونه عنايتى را هم ندارند; چون تمام راه را نپيموده‏اند; در چيزهايى كه نشناخته‏اند كمالاتى وجود داشته كه آن‏ها به دليل عمل نكردن، به آن‏ها دست نيافته‏اند، هرچند تقصيرى در زمينه شناخت نداشته‏اند. خداوند هم در همين حد پاداش آن‏ها را خواهد داد: «انا لانضيع اجر من احسن عملا.» (كهف: ۳۰) آن‏ها تقصير نداشته‏اند; در شناخت، قصور داشته‏اند و به آنچه فهميده‏اند عمل كرده‏اند. خداوند هم به همان اندازه پاداششان مى‏دهد.

اما كسانى كه مقصد را شناخته‏اند، با تلاش و كوشش خود نيز در مسير صحيح گام نهاده‏اند و براى طى طريق، مشمول توفيق الهى شده‏اند - يعنى: شيعه اهل بيت‏عليهم‏السلام هستند - ديگر هيچ مشكلى ندارند، مگر در زمينه عمل; بايد در عمل بكوشند چون هدف و راه را درست‏شناخته‏اند. البته اين‏ها هم از لحاظ معرفت، مراتبى دارند. چنين نيست كه هر كه شيعه شد، تمام دستورات اهل بيت‏عليهم‏السلام را در همه ابعادش بشناسد، مراتب علم و معرفت افراد با يكديگر فرق مى‏كند و ممكن است‏بعضى‏ها به شناخت كامل تمام جزئيات نرسيده باشند و بالتبع، از درك آثارش نيز محروم خواهند شد. هر كه به شناخت كامل‏تر رسيده باشد، از آثار بيش‏ترى برخوردار خواهد شد.

فرض ما بر اين است كه ما شيعيان از لحاظ شناخت كمبودى نداريم، اسلام را از شيوه اهل بيت‏عليهم‏السلام با همه ابعادش شناخته‏ايم. پس اگر به درستى عمل كنيم، خداوند در دنيا و آخرت، ما را غرق در نعمت‏خواهد كرد و چرا چنين نكند؟ مگر خدا مى‏خواهد نعمت‏هايش را براى چه كسى ذخيره كند؟ مگر بخل دارد؟ آيا اگر به بعضى‏ها بدهد، نعمت‏هايش تمام مى‏شود؟ در آخرت تزاحم و تعارضى نيست، هر چه را به يكى داده به ديگرى هم مى‏تواند بدهد; «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون.» (يس: ۸۲) محدوديت از ويژگى‏هاى دنياست و در آخرت وجود ندارد. در اين‏جا هم هر كس راه شناخت را درست پيمود، هر چه را بخواهد خدا به او عطا مى‏كند، مگر آن كه مصلحت نباشد; به گونه‏اى كه حتى اگر به خودش هم گفته شود كه اگر فلان چيز به تو داده شود از چيز ديگرى محروم مى‏شوى، قبول نمى‏كند و مى‏گويد همان كه خدا خواسته بهتر است.

پس كسانى كه مقصد را درست تشخيص داده‏اند، راه را هم درست رفته‏اند و تمام توانشان را نيز براى رسيدن به آن به كار گرفته‏اند - همان كسانى كه در دنيا و آخرت، غرق در نعمت‏هاى خدا خواهند شد - مسلمانانى هستند كه شيوه اهل بيت‏عليهم‏السلام را درست نشناخته‏اند و آن را در تمام ابعاد زندگيشان پيش رو قرار داده‏اند. بر اين اساس، امام صادق‏عليه‏السلام مى‏فرمايد: اى پسر جندب، اگر شيعيان ما (كسانى كه مقصد زندگيشان ; يعنى: خدا و قيامت را رست‏شناخته‏اند و سعادت حقيقى را وجهه همت‏خود گردانده‏اند) استقامت‏به خرج دهند (و از مسيرى كه انتخاب كرده‏اند منحرف نشوند) خداوند آنان را غرق در نعمت‏هاى خود مى‏كند.

«استقامت‏»; شرط دست‏يابى به سعادت

در توضيح «استقامت‏»، بجاست‏بدانيم كه در چند جاى قرآن، به پيامبرصلى الله عليه وآله امر به استقامت‏شده‏است; يكى در سوره هود كه از آن حضرت نقل است كه فرمود: «شيبتني سورة هود لمكان هذه الآية: "فاستقم كما امرت و من تاب معك"»; سوره هود مرا پير كرد; به سبب وجود اين آيه: پس استقامت‏بورز تو و هر كه با تو توبه كرده‏است، همان‏گونه كه فرمان داده شده‏اى. حضرت امام‏رحمه الله در سخنان خود، زياد بر اين حديث تاكيد مى‏كردند. به واقع، آنچه انسان را پير مى‏كند و كمرشكن است «استقامت‏» است. به همين منظور، خداوند به استقامت ورزندگان در آيه ديگرى بشارت مى‏دهد: «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا ولاتحزنوا وابشروا بالجنة التي كنتم توعدون‏» (فصلت: ۳۰); آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است، سپس استقامت ورزيدند (و پايدارى كردند)، فرشتگان بر آنان فرود آيند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت ما بر شما به بهشتى كه وعده داده شده‏ايد.

بنابراين، صرف ايمان به خدا و پذيرش دين حق و مذهب اهل بيت‏عليهم‏السلام كافى نيست، بلكه بايد در اين راه پايدارى كنيم و استقامت‏به خرج دهيم; بايد مراقب باشيم تا لحظه‏اى منحرف نشويم. اگر كسى اين‏گونه باشد، خداوند از هيچ خيرى در حق او فروگذار نمى‏كند. چنين كسى مستجاب الدعوه است; هر چه از خدا بخواهد به او عطا مى‏كند و اصلا جز آنچه مرضى خداست انجام نمى‏دهد; ملائكه هم با او مصافحه مى‏كنند و دست مى‏دهند. البته كسانى كه به درجات بالاتر و كامل‏ترى رسيده باشند ملائكه را هم مى‏بينند و مصافحه‏شان را درك مى‏كنند.

ديدن ملائكه مختص به پيامبران‏عليهم‏السلام نيست. ائمه اطهارعليهم‏السلام پيامبر نبودند، ولى ملائكه را مشاهده مى‏كردند يا حضرت مريم‏عليهم‏السلام نه امام بود و نه پيامبر، اما ملك را مشاهده كرد و گفت: «اعوذ بالرحمان منك ان كنت تقيا» (مريم: ۱۸) و حضرت عيسى‏عليه‏السلام را ملك به او مرحمت كرد; «قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا.» (مريم:۱)

هماهنگى مصلحت الهى با بهره‏مندى مؤمنان از نعمت‏هاى دنيا

بايد توجه داشته باشيم كه آنچه به عنوان نمونه از امتيازات شيعيان و مؤمنان واقعى در اين روايت نقل شده قاعده كلى و هميشگى نيست، بلكه اقتضائاتى است كه امام صادق‏عليه‏السلام برخى از آن‏ها را در خصوص آنان ذكر كرده‏اند; يعنى: چنين كسانى اين‏گونه اقتضايى در وجودشان هست كه خداوند مثلا، در گرماى هوا ابرى بفرستد تا بر سر شان سايه بيندازد يا ملائكه با آن‏ها مصافحه كنند. اما بايد توجه داشت كه اگر خداوند براى بعضى از بندگان مؤمنش اين كارها را نكرده به دليل مصالحى بالاتر است; يعنى: اين اقتضا براى آنان وجود دارد كه روزهايشان آفتابى باشد و اگر قرار باشد بارانى ببارد، در شب برايشان بفرستد و...، اما ممكن است‏به دليل برخى مصالح والاتر، اين امتيازات را به آن‏ها ندهد.

از جمله امتيازاتى كه خداوند به چنين بندگانى عطا مى‏كند اين است كه «لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم‏»; آنان روزى خود را، هم از بالاى سر و هم از زيرپايشان‏دريافت مى‏كنند. شايد اين تعبير كنايى بوده و منظور اين باشد كه نعمت از هر طرف به سوى آنان سرازير مى‏شود. به اين مضمون، در قرآن هم مى‏فرمايد: «ولو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض‏» (اعراف:۹۶); اگر اهل زمين ايمان مى‏آوردند و تقوا پيشه مى‏كردند (شناخت و استقامت)، از آسمان و زمين بر آن‏ها درهاى بركات را مى‏گشوديم. مصداق كامل چنين كسانى شيعيان خالص اهل بيت‏عليهم‏السلام هستند كه هيچ چيز از خدا نمى‏خواهند، مگر اين‏كه دعايشان را مستجاب مى‏گرداند; «لما سالوا الله شيئا الا اعطاهم.» ادامه دارد.

 

 مجلسى،بحارالانوار،ج ۷۸، ص‏۲۷۹

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 18:37 منتشر شده است
برچسب ها : ,,
نظرات(0)

تحقیق درباره فلسفه چیست

بازديد: 379

 

تحقیق درباره فلسفه

فلسفه چیست؟در حقیقت، هیچ گاه نمی توان گفت فلسفه چیست؛ یعنی هیچگاه نمی توان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزاد ترین نوع فعالیتآدمی است و نمی توان آن را محدود به امری خاص کرد.
عمر فلسفه به اندازه عمرانسان بر روی زمین است و در طول تاریخ تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونه ایمتفاوت با دیگر دوره ها بوده است.برای این مطلب کافی است به تعاریف مختلفی که از آنشده نگاهی بیندازید. در این باره نگاه کنید به: تعاریف مختلف درباره فلسفه با اینحال می کوشیم تا جایی که بتوانیم، فلسفه را معرفی کنیم.

واژه فلسفه
واژه فلسفه(philosophy) یا فیلوسوفیا که کلمه ای یونانی است، از دو بخش تشکیل شده است:
فیلو بهمعنی دوستداری و سوفیا به معنی دانایی.
اولین کسی که این کلمه را به کار برد،فیثاغورس بود. وقتی از او سئوال کردند که: آیا تو فرد دانایی هستی؟ جواب داد:نه،اما دوستدار دانایی(فیلوسوفر) هستم.
بنابراین فلسفه از اولین روز پیدایش بهمعنی عشق ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است. تعریف فلسفه
فلسفهتفکر است. تفکر درباره کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه وقتی پدیدار می شود که سوالهایی بنیادین درباره خود و جهانمی پرسیم. سوالاتی مانند:زیبائی چیست؟ قبل از تولد کجا بوده ایم؟ حقیقت زمانچیست؟
آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد، چگونه آن را بفهمیم؟
آیاممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟ ما جهان را واقعیت می دانیم، اما واقعیتبه چه معناست؟سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین می شود؟
چنانچهدر این سئوالات می بینیم، پرسش ها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچعلمی به این چنین موضوعات، پرداخته نمی شود.مثلا هیچ علمی نمی تواند به این سئوالکه واقعیت یا حقیقت چیست؟ و یا این که عدالت چیست؟ پاسخ گوید. این امر به دلیلویژگی خاص این مسائل است.
یک ویژگی عمده موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشاناست.
همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایطآن عصر و پیشرفت علوممختلف، پاسخ های جدیدی به این مسائلارائه می گردد.
فلسفه مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبه ای از واقعیت که علومگوناگون بدان پرداخته اند.
به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آنجنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیست شناسی درباره موجودات از آن حیث که حیاتدارند، به پژوهش و بررسی می پردازد.
ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آنسر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار می گیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصلوجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح می گردد.
به همین دلیلارسطو در تعریف فلسفه می گوید:''فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حیث کهوجود دارند.یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعداد های عقلی و فکریی است که انسانرا قادر می سازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده موردمطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامشبپذیرد.فلسفه در این معنا مترادف حکمت است. فلسفه در پی دستیابی به بنیادی ترینحقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف می کند:
فلسفه، آگاهیبر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است.
فلسفه همواره ازروزهای آغازین حیات خود، علمی مقدس و فرا بشری تلقی می شد و آن را علمی الهی میدانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانیمی گوید:فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیلسعادت ابدی.همان طور که گفته شد، اساسا فلسفه از اولین روز پیدایش، به معنیعشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق می شد که در جستجوی دستیابی بهحقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است،(یعنی زندگانی درست) بود. فلسفه در آغازحیات خود شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرن ها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف راجامع همه دانش ها می دانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.درقدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود: فلسفه نظری و فلسفه عملی
فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیاتتقسیم می گشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل(پایین تر) نامیده می شد. فلسفه عملی نیز از سه قسمت تشکیل می شد:
اخلاق، تدبیر منزل و سیاستمدرناولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود. دومی دررابطه با تدبیر امور خانواده و سومی تدبیر امور مملکت بود.

مسائلفلسفه

مسائل فلسفه، اساسی ترین سوالاتی است که بشر می تواند بپرسد. ویژگی اینسوالات، این است که همیشه وجود داشته و خواهند داشت و هیچ علمی نمی تواند به آنهاپاسخ دهد. هر انسانی با این سؤالات بنیادین که به زندگی معنا می بخشند، روبروست. سؤالاتی مانند:زیبایی چیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ علم ما واقعی است یا اینکه همه چیزیک نمایش است؟ و سئوالاتی مانند آن. هر علمی موجودات را از جنبه ای خاص بررسی میکند. مثلا هندسه هر چیز را از حیث اندازه و بعد و شیمی از جنبه خواص شیمیایی بررسیمی کند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چیستی حقیقی آنها سئوال میپرسد. به طور کلی اگر نتوان پرسشی را به طور تجربی و با استفاده از حواس یا باانجام آزمایش، پاسخ گفت، آن پرسش، یک پرسش فلسفی است. به این ترتیب، می توان مسائلفلسفی را در پنج دسته اصلی قرار داد. این دسته ها شاخه های اصلی فلسفه محسوب میشوند و ما برای نمونه چند پرسش از مسائلی را که در هر کدام از این شاخه ها مطرحاست، ذکر می کنیم

1) فلسفه منطق

معنای استدلال و نتیجه گیری از یک سری مقدماتچیست؟ فرق استدلال های معتبر با استدلال های نامعتبر چیست؟ اصولا چرا به استدلالنیاز داریم؟ فرق استدلالهای قیاسی و استقراییچیست؟ 

2) معرفت شناسی
آیا اساساشناخت چیزی ممکن است؟ اگر چیزی را می شناسیم از کجا بدانیم که آنرا می شناسیم و ازکجا بدانیم که آنرا همانطور که واقعا هست می شناسیم؟ آیا یقین به چیزی ممکن است ویا اینکه همه شناختهای ما چیزی بیش از حدس و گمان نیست؟ چگونه می توان به شناختصحیح رسید؟ آیا عقل همه چیز را می تواند درک کند و یا اینکه بعضی چیزها هستند کهخارج از دسترس عقل می باشند؟ 

 3) مابعدالطبیعه
بودن یعنی چه؟ آیا عدم وجود دارد؟ آیاهستی منحصر به موجودات مادی است؟آیا جهان نامتناهی است؟ جسم و ذهن و یا بدن و روح چه رابطه ای با هم دارند؟ وحدت وکثرت یعنی چه و در جهان چه نسبتی با هم دارند؟ (یعنی جهان تا کجا وحدت و این همانیدارد وتا کجا کثرت و اختلاف؟ آیا خدا وجود دارد؟ 

 4) فلسفه اخلاق
اخلاق چیست؟ ارزش به چهمعناست؟ عمل نیک چه ملاکی دارد؟ آیا ارزشهای اخلاقی همیشگی اند و یا نسبی؟ آیا درانسان چیزی به نام وجدان اخلاقی وجود دارد؟ آیا عمل بد در هر اوضاع و شرایطی بداست؟ 

 5) زیبایی شناسی
ما به چهچیزی زیبا می گوییم و ملاکمان برای زیبا نامیدن یک چیز چیست؟ آیا زیبای امری عینیوواقعی است؛ یعنی واقعا چیزی به نام زیبایی در اشیا وموجودات وجود دارد یا اینکهامری ذهنی است و به هر شخص مربوط می گردد و ممکن است کسی چیزی را زیبا بداند و کسیدیگر زیبا نداند؟ آیا زیبایی انواع مختلفی دارد؟ قوه ای که در انسان زیبایی را درکمی کند، چیست؟ کارکرد هنر چیست؟ این سئوالات، تنها نمونه هایی است از سئوالاتی کهدر مسائل و شاخه های عمده فلسفی مطرح می گردد. سئوالات فلسفی در هر یک از این شاخهها بسیار است و هر فیلسوفی نیز جواب هایی متفاوت از دیگر فلاسفه به این سئوالاتداده است

فایدهفلسفه 

آیا اساسا فلسفه فایده ای هم دارد و لازم است که به آنبپردازیم؟ و یا این که صرفا انباشته ای از آرا و سخنان عده ای در گذشته است و هیچگونه فایده ای برای ما ندارد؟
ما در اینجا تنها چند فایده از فوائدی را که ذاتابر فلسفه مترتب است، ذکر می کنیم و قضاوت را بر عهده شما می گذاریم: دانش فلسفه،مانند هر دانش دیگری، غریزه کنجکاوی انسان را در زمینه سوالات و پرسشهای مختلفارضاء می کند؛ با این تفاوت که سوالات و مسائلی که فلسفه در پی حل آن ها است اساسیترین و بنیادی ترین نوع مسائلی است که بشر با آن ها سر و کار داشته و دارد.
اساسا در فلسفه لذتی وجود دارد که از نیاز ما به خود فلسفه؛ یعنی نیاز بهدانستن و فهم جریانات عالم هستی بر می خیزد و گواه این مطلب، معنای خود واژه فلسفهیعنی عشق به دانایی و خرد است.
لئوناردو داوینچی می گوید:
عالی ترینلذت، لذت درک و معرفت است.
فلسفه ما را بسوی این لذت متعالی راهنمایی میکند.
اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسمانی، همواره به دنبال حقیقتی هستیم. درجستجوی فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنیم؛ گر چه همیشه به این نیاز درونی و فطریخود آگاه نباشیم.
فلسفه به دلیل طبیعتی که دارد، به این نیاز ما پاسخ می دهد. (و برای همین نیز از اولین روز حیات آدمی بر روی کره زمین، وجود داشته است
اگرکمی تامل کنیم، می بینیم بدون گزاره های فلسفی نمی توان زیست.
به عنوان مثال،یک رویداد ساده و روزمره را در نظر می گیریم
فرض کنید در منزل هستید و تلفن دراتاق بغلی زنگ می زند. شما به سمت تلفن رفته و آنرا بر می دارید.
تحلیل همینرویداد ساده نشان می دهد که کار شما بدون فرض و قبول تعدادی گزاره فلسفی امکان پذیرنیست و توجیهی هم ندارد. مثلا برای این که حرکت شما و رفتن به سمت تلفن معنا داشتهباشد، باید مفاهیم علت و معلول، هستی و نیستی، زمان و مکان، ذات یا جوهر(که در اینجا مقصود از آن همان تلفن است) و غیره... را که هیچ یک توسط حواس به ما داده نمیشوند؛ بلکه همه عقلی اند، مفروض بگیریم.
برای توضیح بیشتر مطلب می گوییم کهباید گزاره های فلسفی زیر را صادق فرض کرده و آن ها را قبول کرده باشید تا پس اززنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشی را بردارید:
1-
چیزی که آثاری دارد، حتماهست. (صدای زنگ تلفن می آید، پس حتما تلفنی هست که دارد زنگ می زند.)
2-
هرمعلولی، علتی می خواهد. (اگر تلفن زنگ می زند (معلول)، پس حتما علتی دارد.(کسی کهزنگ زده است)
3-
هر جسمی مکانی دارد. ( اگر تلفن زنگ می زند، پس حتما جاییدارد. بنابراین باید به آن جا بروم.) در حقیقت رفتن شما به اتاق بغلی مبتنی بر اینگزاره عقلی است.
4-
چیزهایی را که حس می کنیم، موهوم و خیالی نیستند. (بدون فرضاین گزاره، شما به تلفن جواب نمی دهید، زیرا آن را موهوم و در خواب و رویا میدانید.)
5-
اجتماع و ارتفاع نقیصین محال است.(که معنای آن در این رابطه این استکه تلفن نمی تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ می زند، حتما هست و نمی شود کهنباشد.)
با تامل بیشتر، به گزاره ها و پیش فرض های فلسفی بیشتری نیز خواهیمرسید و این گزاره ها فقط چند نمونه بودند. اگر در سایر امور نیز دقت کنیم، متوجه میشویم که از گزاره های فلسفی بسیار زیاد دیگری نیز بهره می بریم. مانند: قانون ضرورتعلی معلولی، قانون علیت، امتناع تضاد، امتناع تناقص، امتناع دور، امتناع تسلسل وغیره ... . این گزاره های فلسفی در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها باورداریم و دائما آن ها را به کار می گیریم، بی آنکه توجهی به آن ها داشته باشیم.
نقش بنیادین گزاره های فلسفی در امور در زندگی روزمره هنگامی بخوبی درک می شودکه فرض کنیم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاک شود. در این صورت همه می دانیم کهزندگی به کلی مختل خواهد شد. البته چنان که اشاره شد، تمامی انسان ها بی آنکه نیازبه آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنین گزاره هایی را به طور نا خود آگاه به کارمی گیرند. در حالی که فلاسفه آن ها را به طور دقیق استخراج کرده؛ مفاهیم درونی وحدودشان را روشن ساخته و به اشکالات وارده بر آن ها پاسخ می گویند.
برای درکاین مطلب، به مثال قبلی توجه کنید. پیش از تحلیل این اتفاق، همگی فکر می کردیم کهرویدادی کاملا حسی است و همه چیز توسط حواس ساز و کار یافته است. اما پس از تحلیلمذکور، پی به اشتباه خود بردیم. این تحلیل، نوعی تحلیل فلسفی است.
یکی از فوایدفلسفه این است که به انسان می آموزد که در زندگی بشر، نقش حس بسی کمتر و نقش عقلبسیار بیشتر از آن است که گمان می رود. به عبارت دیگر، آموختن فلسفه انسان را از حسگرایی و توجه تنها به حس و جسم خود که به اقتضای زندگی طبیعی همه بدان دچارند، میرهاند.
موضوع فلسفه، برخلاف موضوع دیگر دانش ها، عام و فراگیر است و به همیندلیل، جستجوی فلسفی فقط شامل بخش خاصی از جهان نیست؛ (بر خلاف سایر دانش ها که هریک تنها بخش خاصی از جهان را مورد بررسی قرار می دهند.) این ویژگی باعث شده کهفلسفه، بر خلاف سایر دانش ها کل نگر بوده و تصویری از کل عالم هستی به دست دهد. اساسا تصویری که از فلسفه حاصل می شود، به مراتب دقیق تر و کامل تر از تصویر حاصلاز باورهای عقل عرفی میان انسان ها استژرف نگری  

غالبا عموم مردم به پدیده ها و اشیا موجود در جهان به دیده سطحی می نگرند. آن ها اشیا و پدیده های بسیاری را می بینند که به ظاهر گوناگون و پراکنده اند؛مانند سقوط اجسام بر روی زمین، گردش ماه به دور زمین؛ جزر و مد دریاها و پدید آمدنفصول در پی یکدیگر. عموم مردم از این پدیده ها پی به هیچ چیزی نمی برند و حوادثی کهدر جهات اتفاق می افتد، هیچ جذابیتی برایشان ندارد.
دانشمندان با دیده عمیق تریمی نگرند. آن ها بر اساس تعدادی پیش فرض های فلسفی و غیر فلسفی و با تجربه و تفکربه عمق پدیده ها پی می برند و نشان می دهند که این پدیده ها قوانینی دارند.
امااین ژرف نگری دانشمندان تا کجا ادامه می یابد؟ تا جایی که به پیش فرض های عام کههمه امور و قوانین علمی را تحت قوانین عام دیگری در می آورند، برسند. همین که بهاین نقطه برسند، متوقف می شوند. اما درست از همین نقطه حرکت فلسفی آغاز و تحقیقفلسفی شروع می شود. فلسفه با تحلیل و اثبات و توضیح پیش فرضهای فلسفی علوم به تعمقبیشتری در جریان ها و حوادث جهان پرداخته و پدیده ها و اشیا را تا بنیادین ترینپایه های آن ریشه یابی می کند .
بنابراین، در سیر از سطح پدیده ها به عمق آن هافلسفه از همان نقطه ای آغاز می کند که سایر دانش ها در آن متوقف می شوند. به طورکلی مباحث فلسفی ماهیتا عمیق و دیدگاه ها و آرای فلسفی ذاتا ژرف اند و به همین جهت،فلسفه ژرف نگرتر از سایر دانش هاست و در این زمینه با هیچ یک، قابل مقایسه نیست.
همان طور که گفته شد، همه دانش ها دارای پیش فرض های فلسفیهستند که بدون این پیش فرضها، بی معنا و غیر ممکن می شوند. پیش فرضهایی مانند اصلامتناع تناقض، اصل امکان شناخت، اصل علیت، اصل ضرورت علی معلولی، اصل معیت علیمعلولی، امتناع دور، امتناع تسلسل و
پس فلسفه، تنها علمی است که پیش فرض هایسایر دانش ها را تدارک می کند. به همین دلیل است که فلسفه را نقطه اتکای سایر دانشها و مادر همه علوم می نامند. همان طور که هر دانشی بر پیش فرضی فلسفی استوار است،هر جنبش اجتماعی و هر مکتب انسانی نیز بر فلسفه ای استوار می باشد. یعنی زیر ساختهر جنبش و سیستم در همه زمینه ها مکتبی فلسفی است. برای مثال جنبش های بزرگی همچوننازیسم بر فلسفه نازیسم استوار بوده اند. جنبشهای کوچک مانند جنبش هیپی ها، پانک هاو رپ ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند و بر مبانی جهان شناختی و فلسفی دیگریاستوارند. به طور کلی تمام نظامهای سیاسی و اجتماعی که در طول تاریخ در جهان بهوجود آمده اند یا می آیند، از فلسفه متاثر هستند. همچنین هر نظام انسانی مانند نظاماخلاقی، سیاسی، حقوقی، اقتصادی، آموزشی و غیره... بر مبانی و پیش فرضهایی استواراست که بسیاری از آنها ماهیتا فلسفی بوده و رد و اثبات آن ها بر عهده فلسفه است. دریک کلام هر جنبش و مکتب اجتماعی و هر نظام انسانی، درست یا نا درست، بر فلسفه ایدرست یا نادرست استوار است. فیلسوفان یک جامعه به طور مستقیم با این فلسفه ها سر وکار دارند؛ اما سایر اقشار جامعه هم از این فلسفه ها بی بهره نیستند و به طور غیرمستقیم، از طریق انتشار افکار فلاسفه و بازنمود این افکار در مظاهر زندگی اجتماعیاز آن ها متاثرند. به سبب همین تاثیر و تاثرات، غالبا فلسفه ای خاص در یک جامعهمقبولیت عام پیدا می کند. آشکار است که در این صورت، این جامعه تنها آن نوع جنبش هاو نظام هایی را پذیرا است که با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراین هرجنبشی و هر نظامی در هر جامعه ای با هر فلسفه ای قابل پدید آمدن یا دوام یافتننیست. از این جا می توان نقش پنهان فلسفه را در زندگی فردی و اجتماعی انسان ها درککرد.
بنابراین، به مقتضای این ویژگی، فلسفه نقشی پنهان در زندگی فردی و اجتماعیبشر دارد؛ به طوری که فقدان یک فلسفه درست به اختلال زندگی فردی یا اجتماعی و چهبسا نابودی اجتماع منجر شود.
گواه این مطلب خسارتهای فردی و اجتماعی جبرانناپذیری است که نازیسم و فاشیسم به جامعه بشری وارد آورده اند. (چنانکه جنبش نازیسمکه بر اساس فلسفه ای نادرست بنا شده بود، باعث بروز جنگ جهانی دوم و کشته شدنمیلیون ها انسان گردید.) پس به موجب این معیار، تردیدی نیست که برای پیشگیری یا دفعاین نوع خسارت ها که جامعه بشدی هیچ گاه از آن ها مصون نیست، وجود فلسفه ای صحیحضروری است و برای داشتن فلسفه صحیح باید فلسفه آموخت. همه ما کسانی را دیده ایم یاشنیده ایم که هیچ گونه کامیابی و نعمت دنیوی نداشته اند و انواع مصیبت ها و بلاهایمادی و معنوی را تجربه کرده اند و در عین حال افرادی شاد و قوی و محکم بوده اند؛ ودر مقابل، افرادی را سراغ داریم که مصائبی کوچک آن ها را از پای در آورده است. اینفرق ناشی از چیست؟ باید گفت: نوع زندگی انسان ناشی از نوع نگرش وی به هستی، بهخودش، به آینده، به دنیا و ماجراهای آن و به طور خلاصه، ناشی از نگرش او به جهان وموقعیت انسان در جهان است که مجموع این ها را جهان بینی می نامند. اغراق نیست اگربگوییم که هیچ جنبه ای از انسان مهم تر از جهان بینی او نیست؛ زیرا جهان بینی فرددر تمام حرکات و سکنات او و در تمام زندگی وی، نقش اصلی را دارد. بنابراین داشتنجهان بینی درست برای هر انسانی ضروری است. اما این جهان بینی چگونه به وجود می آید؟
در جواب می گوییم که: مسائل اساسی جهان بینی، مسائلی فلسفی اند؛ یعنی باورهایفلسفی هستند که به انسان نوع نگرش یا همان جهان بینی را می بخشند و چون داشتن جهانبینی درست برای هر کسی ضروری است، داشتن باورهای فلسفی درست هم برای هر کسی ضروریاست
فلسفه با پایه ریزی مبناهای زندگی انسان، او را در نحوه زندگی و طریقه سلوکدر اجتماع راهنایی می کند. اساسا از زمان قدیم، فلسفه به دو بخش نظری و عملی تقسیممی شد. بخش عملی آن مربوط به اخلاق( امور شخصی انسان)، تدبیر منزل(امور خانوادگیانسان) و سیاست مدن(امور مملکت داری و حکومت) بود. به عبارت دیگر، این بخش ازفلسفه، مستقیما انسان را در زندگی و امور عملی خود راهنمایی می کرد و به او می گفتکه در شرایط خاص، چه چیزی بد و چه چیزی خوب است

چنانکه ذکر شد، فلسفه همیشه به طور مستقیم و غیر مستقیم، تاثیر بسیار مهمیبر زندگی کسانی که حتی چیزی درباره آن نمی دانسته اند، داشته و از طریقارتباطات(رسانه ها) فکر اجتماع را تحت تاثیر خود قرار داده است. حتی آنچه امروزه بهنام مسیحیت و یا اسلام شناخته می شود، تا حدود زیادی تحت تاثیر فلسفه تکوین یافتهاست. این تاثیر خصوصا در حوزه سیاست مهم بوده است و هر حکومتی بر اساس فلسفه ای خاصبنا شده است. برای مثال قانون اساسی آمریکا تا حدود زیادی یکی از موارد اعمال وپیاده نمودن اندیشه های یک فیلسوف، یعنی جان لاک است. فلسفه به دلیل ماهیتی که داردو با برهان سرو کار دارد، از جانبداری های احساساتی و نتیجه گیری های عجولانه بهدور است. اساسا تفاوت فلسفه با اموری همچون عرفان، در همین است؛ یعنی فلسفه بااستدلالی کردن مطالب خود، آن ها را برای همگان قابل پذیرش می سازد؛ در حالی کهعرفان به دلیل ماهیت خاص خود، برای اشخاص دیگر قابل درک نیست و باید به مقام عارفرسید تا بتوان مطالب او را درک کرد.

فیلسوف

فیلسوف کسی است که به فلسفه و فلسفه ورزیدن می پردازد؛ یعنی دانشمندفلسفه است
گذشتگان، فیلسوف را حکیم می نامیدند و مقصودشان از این کلمه این بودکه حکیم کسی است که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم ریاضیات تسلط دارد وهمچنین حکمت (فلسفه) را نیز که به معنای علم به احوال موجودات است، آموخته است. فیثاغورس اولین کسی بود که خود را فیلسوف، یعنی دوستدار حکمت نامید؛ زیرا در نظراو، صفت حکیم فقط به خداوند اختصاص داشت.
وی زندگی را به میدان های مسابقه تشبیهمی کرد و می گفت:
کسانی که در این میدان ها حضور می یابند، سه گروهند:
یکیکسانی که برای شرکت در بازی حاضر شده اند. دوم کسانی که برای خرید و فروش بلیط بهآن جا آمده اند و سوم کسانی که برای تماشا آمده اند. در میدان زندگی، گروه سومفلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیان)نگاه می کنند و در مورد آنقضاوت می کنند.فیلسوف همواره به ملاحظه مسائل و مشکلاتی می پردازد که برای همهما دارای اهمیت است. وی با مطالعه انتقادی صحیح می کوشد تا عقاید و شناخت ما رادرباره جهان و انسان ارزشیابی کند. وی می کوشد تصویری کلی و منظم و منطقی در موردآنچه می دانیم و آنچه می اندیشیم، پیدا و مطرح نماید. شخص معمولی در پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر به طرح جامعی که وی فراهمآورده است، می تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انسانی متناسب با آن طرح کلیاصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد. از همان آغاز پیدایش فلسفه، عقیدهمتفکرانی که به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این بود که نظریاتی را که درباره خودو جهان قبول می کنیم، باید مورد رسیدگی دقیق قرار دهیم تا ببینیم آیا عقلا پذیرفتنیهست یا نه.همه ما عقاید و معلوماتی درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقطمعدودی از ما تامل و فکر کرده ایم که آیا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبراست یا خیر.
فیلسوف اصرار دارد که این همه را در معرض مطالعه و بررسی دقیق قراردهد تا دریابد که آیا این نظریات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یا خیر.
سقراط دلیل توجه خود را به فلسفه چنین یاد کرده است:
زندگی بدون تفکر وتامل، زندگی نیست و ارزش ندارد.
وی دریافت که همه مردم اطرافش، زندگی خود رادر نیل به هدفهای گوناگون مانند لذت و ثروت صرف می کنند؛ بدون آن که از خود بپرسندکه آیا این امور مهم و قابل اعتماد هست یا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمیپرسند و در طلب جواب هم نیستند، نمی توانند بدانند که آیا درست عمل می کنند یا نه وسراسر حیاتشان در طلب اغراض بی فایده و مضر تلف می شود. به همین دلایل، فلاسفه بهطور کلی همه بر آن بوده اند که مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریات و عقاید وافکار و دلایل آن ها، مهم و با ارزش است. اساسا فیلسوف به کسی گفته می شود کهخصوصیاتی را که بر گرفته از خصوصیات روح فلسفی است، در خود داشته باشد.
برخی ازاین ویژگی ها عبارتند از: 1- فیلسوف، کسی است که به ارزش عقل ایمان دارد و در علم و عمل خود مقیدبه احکام عقل است. در این زمینه وی برخلاف کسی است که در علم و عمل خود، معتقد بهوحی و الهام یا متکی به خرافات است. 2- فیلسوف، کسی است که درباره علل بنیادین امور و حوادث تحقیق می کند. بهعبارت دیگر، او متفکری است که در مورد حوادث به تفسیر عقلی پرداخته و به جستجوی عللآن ها می پردازد.
3-
فیلسوف در پی یافتن معنای جهان و چیستی آن است. به اشیا ازجنبه هایی که علوم دیگر به آن ها می پردازند، کاری ندارد. بلکه با هستی اشیا و بودنآنها سر و کار دارد و می خواهد قوانین بودن را بیابد.
4-
فیلسوف جزئی نگر نیست؛بلکه همه امور را در یک کل واحد می بیند؛ یعنی همه دیدگاه ها و نظرات درباره زندگیو جهان را در یک کل واحد کنار هم قرار داده و سازماندهی می کند و سپس به نقد وبررسی آن ها می پردازد. 5- فیلسوف هیچ چیزی را بدون دلیل و برهان و استدلال نمی پذیرد؛ بلکه قبلاز هر چیز مطلب مورد نظر را مورد بازرسی و مداقه قرار می دهد تا مبادا عنصری غیرعقلی وارد در دستگاه فلسفی گردد.
6-
فیلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و یاحرفه ای که بدان اشتغال دارد، می خواهد افکار و نظریات در باره جهان و زندگی رامطالعه ونقد کند. وی می خواهد دریابد که ما انسان ها در مسائل اساسی که با آن هاروبروییم، چگونه می اندیشیم، شناخت ما مبتنی بر چه چیزی است و برای نیل به احکام وداوریهای صحیح، چه ملاک ها و موازینی را باید برگزینیم. 7- فیلسوف به روشن کردن عقاید ما و نظریه هایی کهدرباره جهان و انسان و ارزشهای انسانی داریم، اصرار می ورزد. او پیش از آنکه صرفادارای مجموعه ای از عقاید باشد، احساس می کند که این عقاید را باید مورد بازرسیدقیق قرار دهد و در نظامی از افکار که دارای ارتباط منطقی باشتد، مرتب و منظم سازد. 8- فیلسوف همیشه دنبالدرک حقایق است و غیر از حقیقت، به چیز دیگری وابسته نیست

 روش فلسفه

هر علمی برای خود روشی دارد که این روش،طریقه رسیدن علم به اهداف خود را مهیا می سازد.
مثلا روش علم شیمی روش آزمایش ومشاهده یعنی روش تجربی است؛ چرا که هدف این علم، پیدا کردن خواص شیمیائی اشیا بهمنظور استفاده از آن است و برای نیل به این مقصود، هیچ روشی جز روش تجربی نمی تواندکارساز باشد. و یا مثلا هدف علم ریاضیات، کشف روابط میان اعداد است و چون عدد،موضوعی عقلی و انتزاعی است و مابه ازائی در خارج ندارد، روش این علم نیز متناسب باهدف و موضوع آن، روش عقلانی و محاسبه و تفکر استروش علمفلسفه  بنابر آنچه گفته شد، می توان مجموع راه ها و قواعدی راکه در فلسفه برای رسیدن به هدف این علم، یعنی طرح و اثبات مسائل فلسفی و پاسخ بهپرسشهای اساسی آن وجود دارد را، روش فلسفه بنامیم.
روشهای فلسفه از بنیاد باروشهای علوم دیگر متفاوت است. همانطور که گفته شد، علوم دیگر بجز ریاضیات، از روشتجربی استفاده می کنند؛ در حالی که روش تجربی در فلسفه کاربرد اندکی دارد.
ازطرف دیگر، فلسفه از جهاتی با ریاضیات نیز فرق دارد و به همین دلیل نمی توان روشهایعلم ریاضیات را تماما در فلسفه به کار برد.
(
بنگرید به فلسفه و ریاضیات )
بنابراین، نمی توان بین روشهای فلسفه و روشهای سایر علوم به مشابهت کاملی دستپیدا کرد.
نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که فلسفه تنها یک روش نداردبلکه به تناسب موضوعات خود، دارای روشهای متفاوت است. در واقع این طور باید گفت کهاساساً فلسفه، مستلزم روشهای بسیار گوناگونی است؛ زیرا باید تمام انواع تجاربانسانی را معرض شرح و تفسیر خود قرار دهد.بر این اساس، معیار فلسفه در انتخاب روشخود دو چیز است

   هماهنگی میان کلیه تجارب انسانی 

   جامعیت تصویر برگرفته از کلیه تجارب انسانی

یک فیلسوف باید ارائه تصویری جامع وهماهنگ از تجربه انسان از زندگی خویش و جهان را هدف خود قرار دهد و به همین دلیل،روش او نیز باید به گونه ای باشد که زمینه را برای نیل به این هدف مهیا سازد.
چنانچه گفته شد، بر اساس مکاتب مختلف فلسفی و هدف هر مکتب و یا هدف هر فیلسوف،روشی متفاوت با روش دیگر فلاسفه و یا مکاتب فلسفی به وجود آمده که متناسب با اصولیاست که آن فیلسوف یا آن مکتب فلسفی پذیرفته است.مثلا اگر عقیده یک فیلسوف این باشدکه فقط با تعقل محض می توان به حقیقت رسید، روش او فقط شامل استدلال عقلانی خواهدبود؛ اما اگر در کنار تعقل، به اشراق و نوعی شهود و مکاشفه درونی نیز ایمان داشتهباشد و آن را نیز برای نیل به خقیقت عالم لازم بداند، روشش دیگر فقط استدلال عقلینخواهد بود.ما در این جا برخی از روش های اساسی فلسفه را ذکر می کنیم: روش استدلالییا قیاسی روشی است که عمدتا در فلسفه به کار می رود و هر گاه صحبت از روش اصلیفلسفه می شود، همین روش مد نظر است. اساسا استدلال به فرآیندی ذهنی گفته می شود که بر پایهقواعد و قوانین منطقی بنا شده است و استدلال درست، استدلالی است که قیاسیباشد. بنابراین، روش معتبر در فلسفه، روشاستدلال- قیاسی است و منظور از قیاس نیز این است که با ترتیب دادن مقدمات معلوم، بهکشف مجهول برسیم.  در این روش به دو چیز تکیه میشود

  استدلال و برهان عقلی 

شهود درونی که با مجاهده و تصفیه نفس حاصل می شود

بر حسب این روش، تنها با نیروی استدلال و برهان عقلی نمی توان به حقائق جهاننائل آمد؛ بلکه با تزکیه نفس و مشاهدات درونی است که می توان به باطن جهان که همانحقیقت آن است، رسید.
همان طور که ذکر شده، باید توجه داشت که در روش اشراقیاستدلال و برهان عقلانی کنار گذاشته نمی شود؛ بلکه اتکای تنها به برهان و عقل موردسرزنش قرار می گیرد.
این روش به نوعی شامل روشهای عرفانی و سلوکی نیز می شود.
مکالمات سقراط نمونه ای از روش مناظره است. دراین روش، فیلسوف در اطراف موضوع مورد بحث پرسشهایی مطرح می کند و می کوشد که از راهسوال و جواب، تمام جنبه های موضوع را روشن کند و به حقیقت نائل شود.  این روش گرچهکمتر در فلسفه به کار می رود، اما درمباحثی از فلسفه مانند بحث معرفت شناسی و بحثاخلاق و ارزش ها مورد استفاده قرارمی گیرد. استقراء یعنی این که فیلسوف با مشاهدهیک امر جزئی، نتیجه ای کلی می گیرد. به بیان دیگر، روش استقرایی عبارت است ازمطالعه یک امر جزئی به منظور پی بردن به احکام و قضایای کلی.این روش در میان روشهایفلسفه پیش از سقراط رواج بسیار داشت و حتی در فلسفه ارسطو نیز جزو روشهای تحقیقفلسفه قرار گرفت؛ اما به دلیل ماهیتی که داشت، چندان مورد توجه نبوده است.

نیاز به فلسفه

اساسا فلسفه از اصلیترین نیاز روحی انسان، یعنی نیاز به دانستن و فهمیدنبرخاسته است. نیاز به دانستن و فهمیدن یک نیاز همیشگی است. چنانکه می بینیم کهکودکان همواره می خواهند چگونگی، چرایی و چیستی همه چیز رابفهمند. به همین دلیل، ارسطو گفته است:
فلسفهبا شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد.تاریخ نیز به ما نشان می دهد که ازاولین دوران زندگی بشر بر زمین، عمیق ترین پرسش ها و مسائل فلسفی مطرح شد:چه چیزیعلت و سبب شد باران ببارد و علف رشد کند؟ برای انسان ها بعد از این که بدن هایشانمرد، چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیروهای خوب بر جهان مسلطند یا نیروهای بد؟ و... .اساسا باید توجه داشت که در جهت یافتن جواب به هین گونه سئوالات فلسفی بود کهاسطوره ها و آئین های مذهبی بشر شکل گرفت. بنابراین هر انسانی به نوعی فیلسوف و تحتتاثیر فلسفه است؛ چرا که زندگی خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهایی که بهاین سئوالات بنیادین می دهد، بنا می نهد؛ با این تفاوت که فیلسوف رسمی و واقعی، اینپرسش ها را به طور جدی و منظم پی گیری کرده، جواب هایی را که تا کنون داده شده استدر بوته نقد نهاده و به جستجوی را ه حل های نو می پردازد. نیاز دیگر ما به فلسفه آناست که همه ما انسانها در زندگی برای عمل کردن، مجبوریم که همواره تصمیم بگیریم. اساسا زندگی بدون انتخاب، محال است. به همین خاطرنیاز اساسی داریم که بدانیم چگونه و چرا چیزی را انتخاب می کنیم و اصولا در هرموضوعی چه راهی را باید انتخاب نماییم.فلسفه به این امور می پردازد و راه حل هایمتفاوت با نتایج گوناگون جلوی پایمان قرار می دهد.بدین ترتیب، فلسفه برای همه انسانها یک راهنما است؛ راهنما برای یافتن راه های بهتر و جدیدتر و کامل تر. هر گاه میکوشیم تا دریابیم که جهان چیست؛ آن گاه که در تکاپوییم تا جهان را شرح و توصیفکنیم، در پی آنیم که معنا و مقصود جهان را دریابیم . اگر کشف شود که جهان مقصود ومنظوری دارد، می خواهیم آن منظور را بفهمیم. پس می توان گفت که در انسان گرایشینیرومند برای یافتن معنای زندگی و جهان وجود دارد و فیلسوف کسی است که فعالیت هایشنیز همسو با این نیاز است. انسان از طریق علوم مختلف نیز به فلسفه نیازمند است؛چراکه علوم و دانش های بشری در جنبه های مختلفی به فلسفه نیازمندند. فلسفه در پییافتن تصویری کلی از عالم است و بر حسب نتایجی که می گیرد، این تصویر را رسم میکند. تصویری که در هیچ جای دیگری قابل رسم نیست. کندی، فلسفه را "صورت علم بهحقایق اشیاء به قدر طاقت انسان" و فلسفه اولی«مابعدالطبیعه) را "علم به حقیقت اولکه علت هر حقیقتی است"، تعریف می نماید. او فلسفه را شریف ترین و برترین علوم میداند که تحصیل آن بر هر متفکری واجب است؛ و شریفترین قسم فلسفه نیز در نظر او، علمبه ذات احدیتخداوند) می باشد.
او در مورد ضرورت فلسفه می گوید:"هیچ کس نمیتواند ضرورت چنین جستجویی را انکار کند؛ زیرا اگر این جستجو یعنی فلسفه را قبولکند، پس فلسفه ضروری است؛ و اگر امتناع کند، باید دلایل امتناع خود را اقامه کند وخود اقامه دلیل، به منزله ضروری بودن آن است؛(زیرا فلسفه یعنی دلیل و اقامهدلیل)"
بنابر نظر کندی، اگر فلسفه علم به حقایق اشیا باشد، بنابراین میانفلسفه و دین اختلافی نیست و به همین دلیل می کوشد تا بین فلسفه و دین وفقدهد.
وی می گوید که:فلسفه و دین هر دو علم به حق می باشند.
کندی در یکی ازرساله هایش به قدرت عقل اعتراف می کند که:
به جان خودم سوگند که گفتار پیغمبرراستگو (محمد صلوات الله و علیه آله) و هر چه را که از جانب باری عزوجل آورده، چونبه مقیاس عقل سنجیده شوند، در خور پذیرش می باشند؛ و جز کسانی که از نعمت عقل بی بهرهباشند به دفع و انکار آنها برنخیزند.کندی نخستین فیلسوب عرب است که در مسائل فلسفی و علمیبه تفکر و تعمق پرداخته و به زبان عربی، مطالب فلسفی نوشته است. کار مهم کندی اینبود که مکاتب و نحله های فلسفی را که اعراب پیش از این نمی شناختند، به آنانشناساند و مسائلی را که هنوز بدان دست نیافته بودند، برایشان توجیه و تحلیلکرد.البته مسائل فلسفیی را که کندی مورد بحث قرار داده است، همان چیزی است که حکمایپیشین نیز مورد بحث قرار داده اند؛ اما او استقلال فکری خود را نیز از دست نداده وآرایی را اختیار کرده که آن ها را موافق تمایلات فلسفی خاص خود و معتقدات دینی اشتشخیص داده است.(هرچند دیگران با نظرات وی کمتر موافق بوده اند.) با تمام ایناحوال، کندی را نمی توان صاحب یک مکتب مشخص فلسفی دانست. اگر ابونصر فارابی را موسسحقیقی مکتب فلسفه اسلامی بدانیم، کندی را فقط باید پیشوای این فلسفه به شمار آوریم. کندی یکی از چهره های اسلامی است که به واسطه ترجمه بعضی از آثارش به زبان لاتین،او را در مغرب زمین به خوبی می شناختند و در قرون وسطی و نیز دوره رنسانس شهرت خاصیداشت

 فلسفهو علم

  کلمه علم به دو معنی به کار می رود:
یکی به معنی دانش و معرفت. به اینمعنا اخلاق، دین، تاریخ، سیاست، و حتی هر گونه شناخت و آگاهی، علم محسوب می شود. چنان که گاهی می گوییم: من به فلان اتفاق علم دارم.(یعنی از آن اتفاق خبردارم.)معنای دیگر علم، دانش و معرفت خاصی است که یا از طریق عقل حاصل می شود (مانندریاضیات)، و یا از طریق تجربه و آزمایش (مانند فیزیک و شیمی و روان شناسی و جامعهشناسی). مقصود ما از علم در این جا، معنای دوم علم است. هر علمی،مجموعه ای است از مسائل مرتبط با موضوع آن علم که حول آن موضوع سازمان یافته اند. مثلا، علم فیزیک، مجموعه مسائل و قوانینی است که حول موضوع آن، یعنی پدیده هایطبیعی و روابط حاکم بر آن ها، سازمان یافته اند: همه علوم؛ چه عقلی و چه تجربی،اصول و قواعدی دارند که در میان همه آن ها مشترک است.برای نمونه، همه علوم، به امورکلی مربوطند؛ یعنی در پی کشف قوانینی هستند که در همه حال صادق باشد. مثلا هندسهراجع به همه مثلث ها به طور کلی بحث می کند و مثلث خاصی مورد نظر آن نیست. و یافیزیک میکوشد قوانین جاذبه را کشف نماید؛ چرا که میخواهد به چیزی دست یابد که درهمه حال صادق باشد و در هیچ شرایطی تغییر نکند. به همین ترتیب، در شیمی گفته می شودکه همه آب ها در شرایط معین، در دمای صد درجه به جوش می آیند و این یک قانون همیشگیاست. اساسا اگر علمی چنین نباشد، علم محسوب نمی گردد. البته میان علوم عقلی با علومتجربی تفاوت های زیادی وجود دارد.علوم عقلی با انتزاع عقلانی پدید می آیند. عقل،جنبه ای خاص از عالم خارج را انتزاع می کند و آن را موضوع قرار داده و سپس دربارهآن بحث کرده و آن را گسترش می دهد.مثلا، ریاضیات، علمی است که درباره مفهوم عددصحبت می کند. خود این مفهوم، حاصل انتزاع عقل از عالم خارج است. ما در عالم خارج،چیزی به نام عدد نداریم، بلکه پس از مشاهده چیز های مختلف، و با تلاش فکری به اینمفهوم دست می یابیم. اما علوم تجربی، به بررسی پدیدار ها می پردازند و در پی کشفقوانین حاکم بر این پدیدارها هستند. البته آن ها نیز از اصول عقلی پیروی می کنند،اما فعالیت این علوم، عقلی محض نیست؛ آن ها بر اساس مبادی و قواعد عقلی به آزمایش ومشاهده عالم خارج می پردازند؛ در حالی که علوم عقلی، هم اصولشان عقلی است و هم آنچهدر باره آن تحقیق می کنند

 فلسفه

فلسفه، تفکر محض درباره جهان و چیستی امور است.
درسده ششم ق.م که فلسفه در یونان به وجود آمد، به همه مطالعات و کاوش ها نظری و عملی، فلسفه گفته می شد. فلاسفه نخستین در موضوع هایی تحقیق می کردند که اکنون باید آن ها را جز و علوم به حساب آورد. مثلا، تحقیق درباره اجرام آسمانی، حیوانات، گیاهان و سنگها بخشی از کارشان راتشکیل می داد. به تدریج شاخه هایی مانند ریاضیات و ستاره شناسی نجوم از فلسفه جدا و به علمی مستقل تبدیل شدند. در طول زمان، شاخه های دیگر علمی نیز از فلسفه جدا شدند. آخرین رشته های علمی که از فلسفه استقلال پیدا کردند، جامعه شناسی و روانشناسی بودند. به همین دلیل است که فلسفه را مادر علوم می نامند. باید توجه داشت با اینکه شاخه های علمی از فلسفه جدا شده اند، هیچ گاه نیاز شان را به فلسفه از دست نخواهند داد. آن ها در اصول خود که همه اصولی عقلانی است(مانند اصل علیت، اصل ضرورت و ...)، محتاج فلسفه اند. زیرا فقط فلسفه صلاحیت بررسی امور عقلی را دارد. البته فلسفه نیز در مواردی از آن ها کمک می گیرد. یکی از این موارد، براهین و استدلال های فلسفی است.در بسیاری از موضوعات فلسفی، از مقدماتی استفاده می شود که در علوم تجربی اثبات شده است.مثلا، این که گاهی ما کسی را با چشم می بینیم، اما بدلیل اشتغال فکری متوجه او نمی شویم (یعنی یک امر تجربی)، بسیاری از فلاسفه را به این عقیده هدایت کرده که ادراک، پدیده ای غیر مادی است. ویا این که قرن ها مردم فکر می کردند که زمین ثابت است و همه کرات آسمانی به دور آن می گردند. این نظر موجب شده بود تا نظام های فکری و فلسفی بسیاری بر پایه این اصل به وجود بیایند و بعدها، وقتی که علم، حقیقت را نمایان ساخت، تمام آن نظام ها نیز از میان رفت. از سوی دیگر، فلسفه با همه علوم، تفاوت اساسی دارد. بنابر این فلسفه و علم در عین حال که میانشان ارتباطی عمیق وجود داشته و به همدیگر کمک می کنند، هم در موضوع و هم در روش با هم تفاوت دارند

 اسپینوزا

باروخ بندیکت اسپینوزا در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس هلندی که اصالتاً پرتغالی بودند، به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش و با آداب و سنن یهودی گذراند. او در مدرسه عبرانی آمستردام، تحت تعلیم و تربیت استادان بزرگ، به تحصیل زبان عبری و دروس دینی پرداخت و تا آن حد پشرفت کرد که در همان سنین جوانی به خوبی باتمام نکات و رموز کتب معتبر دینی آشنا شد.پس از آن زبان لاتینی را فرا گرفت تا با افکار و فرهنگ های دیگر آشنا شود. همچنین طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر را نیز آموخت و از فلسفه مدرسی، به ویژه حکمت توماس آکویناس و از فلسفه دکارت و فرانسیس بیکن و توماس هابز آگاهی یافت. اما وی، تحت تاثیر تاملات فلسفی و آشنایی با افکار و اندیشه های ضد دینی، به تدریج از جامعه دینی یهود رویگردان شد و احیاناً از اندیشه های دینی انتقاد کرد.اولیای کنیسه های یهود سعی کردند ابتدا با تطمیع و نهایتاً با تهدید او را از عقاید خود باز دارند، اما هیچ کدام از این ها در او موثر واقع نیفتاد.به ناچار در سال 1656 میلادی، وی را محاکمه و به کفر محکوم کردند. بدین ترتیب اسپینوزا برای همیشه از جامعه یهود طرد گردید. اما اسپینوزا بدون اینکه از این جریان متاثر شده و ضعفی از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قریه کوچکی که بیرون از شهر بود و دراطاقی که زیر یک شیروانی واقع بود، منزوی شد و برای امرار معاش به تراشیدن عدسی که آن را قبلاً آموخته بود، روی آورد.از این راه پول اندکی به دست می آورد و درهمان حال تنها و دور از همه، به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف می پرداخت. در پایان سال 1660 به دهکده راینسبورگ(Rhynsburg ) رفت و در خانه ای محقر اقامت گزید و به تحقیق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد که بسیار اتفاق می افتاد که برای مدت زیادی خانه را ترک نمی کرد؛ چنانچه یک بار به مدت سه ماه از خانه بیرون نیامد. وی در همان دوران، با علما و حکمای بزرگ عصرش مانند لایب نیتس مکاتبه داشت.اسپینوزا در سال 1664 میلادی به دهکده کوچکی در نزدیکی لاهه و در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در این شهر اقامت گزید. او در نهایت صرفه جویی و قناعت و مناعت نفس، زندگی را ادامه داد. به تدریج آوازه و شهرتش در همه جا پیچید و دوستان و یاران فراوان یافت. در سال 1673 استادی کرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ به او پیشنهاد شد، اما او آنرا رد کرد، زیرا اعتقاد داشت که پذیرش این شغل، آزادیش را محدود خواهد ساخت. اسپینوزا همچنان به تفکر و تامل و نوشتن ادامه می داد تا اینکه در یک بعد ازظهر در سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست پزشکش بر بالینش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنیا رفت. در مراسم خاکسپاری اش، مردم، از پیروان هر دینی حاضر بودند. اسپینوزا از خود نه زن و فرزندی به جا گذاشت و نه ثروتی؛ چرا که تمام عمر خود را صرف دانش و فلسفه کرد و کتب و رسالات ارزنده ای بر جای گذاشت که نامش را برای همیشه جاودانه ساخت. مهمترین کتاب او اخلاق نام دارد.
اسپینوزا یکی از فلاسفه پیرو مکتب اصالت عقل(
rationalism) است.
مهمترین اثر او اخلاق نام دارد و او در این اثر، افکار فلسفی، الهی و اخلاقی اش را به صورت قضایای هندسی اثبات می کند. بدین صورت که در آغاز موضوع، بحث را تعریف می کند و سپس بر اساس اصول موضوع و متعارفه، حکمی را ارائه و برای آن برهان اقامه می کند. سپس به همین ترتیب پیش می رود.
مهمترین مسئله ای که اسپینو زا در صدد حل آن است مسئله دو گانگی ماده و روح است. دکارت به دو جوهر مجزا یعنی ماده و فکر معتقد بود. به عبارت دیگر از دید دکارت، همه هستی به دوبخش تشکیل می شد: اندیشه و ماده. اما اسپینو زا این تقسیم را رد کرد و بیان داشت که تنها یک جوهر و یک نوع وجود، هست. تمام طبیعت، ماده، اندیشه و خلاصه همه چیز یک وجود است و این وجود، خداوند است.
خدا هر چیزی و همه چیزهاست و از هر لحاظ که بنگریم، نامتناهی است.
بدین ترتیب، اسپینوزا کسی است که به وحدت وجود، اعتقاد راسخ دارد. در نظر وی، جلوه ها و صفات خدا بی نهایت است و نمی توان همه آن ها را شناخت. ما تنها دو ویژگی یا دو تجلی یا دوصفت خداوند را می شناسیم:
  اندیشه و بعد به عبارت دیگر فکر و ماده. این دو، صفات خداوندند. یعنی خداوند که با طبیعت و همه چیز یکی است، یا خود را به صورت اندیشه نمایان می سازد یا به صورت بعد وماده.
البته خداوند صفات بیشمار د
یگری هم دارد، اما اندیشه و بعد تنها صفاتی هستند که است که بشر می شناسد.بنابر این، تمام اجسام و موجودات مادی که می بینیم و تمام افکار، احساسات و حالات روانی ما، همه صفات و تجلی خدا یا طبیعت می باشد.(چرا که خدا یا به صورت بعد که امر ذاتی ماده است تجلی می کند یا به صورت اندیشه و حالات روانی و احساس) با این نگرش، یعنی اینکه همه چیز، خدا و صفات و حالات اوست، اسپینو زا به نتیجه ای مهم درباره وجود اشیا و اراده انسانی رسید و آن این که:چون همه چیز از خدا صادر می شود و خدا علت درونی همه چیز است، پس جهان طوری است که ضرورتاً باید باشد.وجود هر چیزی، ضروری است و نمی توان گفت که ای کاش جور دیگری بود. تمام اتفاقاتی که می افتد، به ضرورت رخ می دهد. انسان واراده انسانی نیزاز این قاعده مستثنی نیست. بنابر این چیزی به نام اختیار وجود ندارد، بلکه همه چیز به ضرورت علی و معلولی از خداوند به وجود می آید.اسپینوزا پس از اینکه این مطالب را اثبات می کند به بخش اخلاق و بیان زندگی مطلوب می پردازد. به اعتقاد او، وقتی که ما انسانها اینگونه به وقایع و پیشامد ها نگاه کنیم، یعنی درک کنیم که همه چیز در جهان به ضرورت اتفاق می افتد، به نوعی ادراک شهودی از کل طبیعت می رسیم. به روشنی می بینیم که همه چیز به هم وابسته است و همه چیز، یک چیز است. تنها در این حالت است که خوشبختی واقعی را بدست می آوریم. دیگر دستخوش احساسات نمی شویم، زیرا می دانیم که خداوند از احاظ قدرت و معرفت و حکمت، نامتناهی است و بر این اساس درک می کنیم که بهترین چیزها ایجاد شده اند و همه چیز در بهترین حالت ممکن است.چنین افکار و نظریاتی بسیار شبیه به عقاید عرفا است. ابن رشد  ابو الولید محمد بن احمد بن رشد، معروف به ابن رشد، در سال 520هجری قمری/ 1126میلادی در قرطبه یکی از مراکز اندیشه و علم در اندلس( اسپانیا) متولد شد.او در خانواده ای که سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش یافت. پدر و جد پدری وی، هر دو منصب قاضی القضاة اندلس را به عهده داشتند. ابن رشد در جوانی به اکثر علوم زمان خود دست یافت و در ریاضیات، طبیعیات، نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت یافت.
باید اشاره کرد که به طور کلی جزئیات زیادی از زندگی وی در دست نیست.
در سال 548 هجری به دعوت "عبدالمومن" که درصدد تاسیس مدارس علمی بود، به مراکش رفت و در آن جا کتابی در طب عمومی، موسوم به "الکلیات" نوشت. آنچنان که مشهود است، ابن رشد بنا به توصیه "ابن طفیل" در زمان ابو یعقوب(پسر و جانشین عبدالمومن) که مردی با فرهنگ و مطلع از فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو پرداخت. معروفترین کتاب وی، تفسیر او بر کتاب مابعدالطبیعه ارسطو است.در سال 565 هجری قاضی "اشبیلیه" شد و پس از دو سال، به قرطبه بازگشت و منصب قاضی القضاتی را بر عهده گرفت. پس از مرگ ابو یعقوب در سال 580 هجری، پسرش ابو یوسف ملقب به "المنصور" به جای او نشست.در آغاز، او ابن رشد را که دیگر مقامی بسیار ارجمند یافته بود، سخت مورد تکریم و احترام قرار داد؛ اما پس از 10 سال بر اثر فشار افکار عمومی و یا به واسطه غرض ورزی های شخصی، ابن رشد مورد اتهام کفر و زندقه قرار گرفت و ناگهان از چشم خلیفه افتاد.لذا فرمان داد کتاب هایش را بسوزانند. سپس او را با جمعی از اهل فلسفه و علم به قبیله یهودی نشینی در 50 کیلومتری جنوب شرقی قرطبه موسوم به "السیانه" تبعید کردند.البته ابن رشد پس از مدتی با شفاعت جمعی از بزرگان اشبیلیه مورد عفو خلیفه قرار گرفت و به مراکش فرا خوانده شد. ابن رشد در مراکش در صفر سال 595 هجری قمری/1198میلادی، در سن هفتاد و دو سالگی وفات یافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاک سپردند.  مورخین درباره ابن رشد معتقدند که او داناترین افراد عالم اسلام در زمان خود بود و در علم و کمال و فضل در اندلس همتا نداشت. با وجود آن همه مقامات و مراتبی که داشت، از همه مردم متواضع تر بود.از دوران کودکی تا سن سالخوردگی لحظه ای از تحصیل علم باز نایستاد. وی تمام علومی را که تا آن روز، جهان اسلام به آن ها دست یافته بود، آموخت و از حیث کثرت تالیف بر همه پیشی گرفت.مجموعه آثار او، اعم از تالیفات و حواشی و... به ده هزار صفحه می رسد.
 

منبع: علم برتر

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 18:34 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 792

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس