دانش آموزی - 664

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

زندگینامه رودکی

بازديد: 319

 

تحقیق رایگان سایت پژوهشی و علمی اسمان

« زندگینامه رودکی »

ابوعبدا... جعفربن‌ محمد رودكي‌ بزرگترين‌ شاعر و سخنور ايراني‌ است‌ كه‌ به‌ پدر شعر فارسي‌ شهرت‌ يافته‌ است‌. وي‌ در اواسط قرن‌ سوم‌ هجري‌ در قريه‌ بنج‌ رودك‌ از توابع‌ سمرقند به‌ دنيا آمد. ابوعبدا... در كودكي‌ قرآن‌ را حفظ نمود و با لحني‌ دلنشين‌ ابيات‌ آن‌ را مي‌خواند; وي‌ در دوران‌ نوجواني‌به‌ شعر و شاعري‌ و سرايش‌ اشعار نغز و دلكش‌ روي‌ آورد و چون‌ نواختن‌ چنگ‌ و بربط را فرا گرفت‌ اشعار خود را با صداي‌ بسيار رسا و زيبا مي‌خواند و آن‌ را با نواي‌ چنگ‌ و بربط در مي‌آميخت‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ هرگاه‌ آوازي‌ را به‌ همراه‌ بربط سر مي‌داد مردم‌ بي‌اختيار به‌ گرد او جمع‌ مي‌شدند و از اشعار افسونگر او لذت‌ مي‌بردند.

***********************************

رودكي‌ بزودي‌ شهره‌ عالم‌ و آدم‌ شد و هنوز نوجواني‌ نورسته‌ بيش‌ نبود كه‌ شهرت‌ و آوازه‌ اين‌ شاعر و خواننده‌ رؤيايي‌ به‌ دربار شاهان‌ ساماني‌ رسيد. امير نصر بن‌ احمد ساماني‌ كه‌ توصيف‌ رودكي‌ را شنيده‌ بود او را به‌ دربار خود فراخواند و اشعار رودكي‌ در وي‌ چنان‌ اثر كرد كه‌ شاعر را نزد خود نگاه‌ داشت‌. سخن‌ سراي‌ بزرگ‌ ايران‌ در دربار شاهان‌ ساماني‌ به‌ مقام‌ بالايي‌ دست‌ يافت‌ و سرآمد زمانه‌ خود گشت‌. وي‌ در طول‌ زندگي‌ مورد احترام‌ و ستايش‌ اميرنصر ساماني‌ و وزراي‌ دانشمند او ابوالفضل‌ بلعمي‌ و ابوعبدا... جيهاني بود و اين‌ بزرگان‌ بارها صله‌هاي‌ فراواني‌ به‌ او بخشيدند. وی اسماعیلی بود و نصر نیز نخستین امیری بود که این مذهب را پذیرفت و به‌مبلغین اسماعیلی اجازه داد تا در قلمروش آزادانه مذهب خود را تبلیغ کنند. پس از خلع نصر سامانی، عده‌ای در پی آزار و اذیت رودکی و سایر اسماعیلیان برآمدند، رودکی از دربار طرد شد و در فقر درگذشت. رودكي‌ نيز بارها در اشعار خود اميرنصر، بلعمي‌ و ماكان‌ بن‌ كاكي‌ يكي‌ از امراي‌ بزرگ‌ ديلمي‌ را ستود و از آنان‌ به‌ نيكي‌ ياد كرد. رودكي‌ اولين‌ شاعر بزرگ‌ پارسي‌ گوي‌ ايران‌ بود كه‌ شعر فارسي‌ را به‌ تحرك‌ و جنبش‌ واداشت‌ وموجب‌ غنا و شورآفريني‌ ادبيات‌ فارسي‌ گرديد. وي‌ انواع‌ مختلف‌ شعر را ابداع‌ و تنظيم‌ كرد و راهگشاي‌ بسياري‌ از شعراي‌ بزرگ‌ عهد غزنوي‌ نظير حكيم‌ ابوالقاسم‌ فردوسي‌، دقيقي‌ و عنصري بود. ساخت‌ رباعي‌ را نيز به‌ رودكي‌ نسبت‌ داده‌اند كه‌ از شعر كودكي‌ شيرين‌ زبان‌ الهام‌ گرفت‌ و با استعداد خارق‌ العاده‌خود وزن‌ و آهنگ‌ رباعي‌ را بوجود آورد. بزرگترين‌ شاهكار رودكي‌ كه‌ همگان‌ او را به‌ اين‌ شعر مي‌شناسند و شهرت‌ جهاني‌ يافته‌ شعرجادويي‌ (بوي‌ جوي‌ موليان‌) وي‌ است‌. گويند امرا و لشكريان‌ اميرنصر ساماني‌ از توقف‌ دراز مدت‌ امير در شهر هرات‌ ملول‌ و دلتنگ‌ گشته‌ بودند و از اينكه‌ وي‌ پس‌ از چهار سال‌ هنوز قصد بازگشت‌ به‌ بخارا را نداشت‌ ابراز ناشكيبايي‌ مي‌كردند. پس‌ بناچار دست‌ به‌ دامان‌ رودكي‌ شدند تا باخنياگري‌ سحرآميز خود امير را روانه‌ پايتخت‌ خويش‌ (بخارا) نمايد. رودكي‌ بربط برگرفت‌ و در حالي‌ كه‌ اشعار زير را مي‌خواند و مي‌نواخت‌ به‌ نزد امير نصر رفت‌: بوی جوی موليان آيد همی ياد يار مهربان آيد همی :ريگ آموی و درُشتی‌های او زيرپايم پرنيان آيد همی آب جيحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا ميان آيد همی ای بخارا ، شاد باش و دير زی مير زی تو شادمان آيد همی مير سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آيد همی مير ماه ست و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آيد همی اين‌ اشعار بسيار زيبا كه‌ رودكي‌ آن‌ رابا بربط خود مي‌نواخت‌ و به‌ آوازي‌ خوش‌ برمي‌خواند چنان‌ در امير كارگر افتاد كه‌ بي‌درنگ‌ عزم‌ رفتن‌ كرد و بر اسب‌ خود جهيد و بدون‌ كفش‌ وتجهيزات‌ رهسپار بخارا شد. اين‌ داستان‌ به‌ يكي‌ از ضرب‌ المثل‌هاي‌ فارسي‌ نيز مبدل‌ گشته‌ است‌. در تواريخ‌ از ابيات‌ فراوان‌ حكيم‌ رودكي‌ سخن‌ رانده‌ شده‌ و وي‌ را سراينده‌ بيش‌ از يك‌ ميليون‌ بيت‌ شعر دانسته‌اند ولي‌ در حال‌ حاضر تنها ابياتي‌ پراكنده‌ (درحدود هزار بيت‌) و دو اثر منظوم‌ (كليله‌ ودمنه‌ منظوم‌)، و (سندباد نامه‌) از اين‌ شاعر بزرگ‌ برجاي‌ مانده‌ است‌. در اشعار باقي‌ مانده‌ از رودكي‌ موضوعاتي‌ همچون‌ صداي‌ دلپذير آب‌، نغمه‌هاي‌ دل‌نشين‌ پرندگان‌،لذت‌ بردن‌ از زندگي‌، شاد زيستن‌ با سياه‌ چشمان‌، فراموش‌ كردن‌ غم‌ و غصه‌، افسانه‌ دانستن‌ جهان‌ و... مورد تأكيد قرار گرفته‌ است‌ كه‌ حكايت‌ از ذوق‌ ادبي‌ بسيار بالاي‌ اين‌ شاعر شيرين‌ سخن‌ دارد وشايد بتوان‌ گفت‌ شعراي‌ بزرگ‌ دوره‌هاي‌ بعد نظير ‌خيام و سعدي و حافظ در سرايش‌ غزلهاي‌ شاد خود از رودكي‌ الهام‌ گرفته‌اند. رودكي‌ را كور دانسته‌اند و داستان‌ نابينايي‌ او يكي‌ از ابهامات‌ تاريخي‌ اين‌ شاعر بزرگ‌ است‌. بعضي‌ از منابع‌ او را كور مادرزاد خوانده‌اند و برخي‌ نيز كوري‌ او را بر اثر حادثه‌اي‌ در اواخر عمر دانسته‌اند. دربعضي‌ از كتب‌ نيز از كوري‌ او سخني‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است‌. با اين‌ حال‌ ظاهرا وي‌ در اواخر عمر خود به‌ نابينايي‌ دچار شده‌ است‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ در به‌ نظم‌ درآوردن‌ كليله‌ و دمنه‌ از شاعري‌ ديگر كمك‌ گرفته‌ است‌. آن‌ شاعر حكايات‌ و عبارات‌ اين‌ كتاب‌ را بر او مي‌خوانده‌ و رودكي‌ آنها را به‌ نظم‌ مي‌آورده‌ است‌. نكته باريك‏تر از مو اينكه رودكى زمانى چنين غزل سرود كه پيشينه‏اى از هزارسال شعر پارسى در ميان نبود و منابع و نمونه‏هاى شعر پارسى در حد پاره‏هايى‏چون «غلطان غلطان همى رود تا لب گو» و يا «آهوى كوهى در دشت چگونه دوزا»محدود بود، اما با اين‏همه اگر حكيم كاشانى 700 سال پس از رودكى گذر عمر راچنين زيبا تصوير مى‏كند كه: پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشت بار تن از تحمل رطل گران گذشت از آن است كه رودكىِ عزيز شالوده خوش اين تصويرگرى جانانه را اين‏چنين‏تحكيم بخشيده است: مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بود نبود دندان لابل چراغ تابان بود سپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بود ستاره سحرى بود و قطره باران بود يكى نماند كنون زآن همه كه بود و بريخت چه نحس بود همانا كه نحس كيوان بود نه نحس كيوان بود و نه روزگار دراز چه بود؟ مَنْت بگويم قضاى يزدان بود جهان هميشه چنين است گِرد گردان است هميشه تا بود آيين گِرد گردان بود همان كه درمان باشد به‏جاى درد شود و باز درد همان كز نخست درمان بود كهن كند به زمانى همان كجا نَو بود و نَو كند به زمانى همان كه خَلقان بود بسا شكسته بيابان كه باغ خرّم بود و باغ خرّم گشت آن كجا بيابان بود همى چه دانى اى ماهروى مشكين موى كه حال بنده ازين پيش بر چه سامان بود به زلف چوگان نازش همى كنى تو بدُو نديدى آنگه او را كه زلف چوگان بود شد آن زمانه كه رويش بسان ديبا بود شد آن زمانه كه مويش بسان قطران بود بسا نگار كه حيران بُدى بدَو در چشم بروى او دَرْ چشمم هميشه حيران بود شد آن زمانه كه او شاد بود و خرّم بود نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود همى خريد و همى سخت بى‏شمار درم به شهر هرگه يك ترك نارپستان بود بَسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدو به شب زيارى او نزد جمله پنهان بود به روز چون كه نيارست شد بديدن او نهيبِ خواجه او بود و بيم زندان بود نبيدِ روشن و ديدارِ خوب و روىِ لطيف اگر گران بُد، زى من هميشه ارزان بود دلم خِزانه پر گنج بود و گنج سخن نشانه نامه ما مِهر و شعر عنوان بود هميشه شاد و ندانستمى كه غم چه بود دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود بسا دلا كه بسان حرير كرده به شعر از آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بود هميشه چشمم زى زلفكانِ چابك بود هميشه گوشم زى مردم سخن‏دان بود عيال نه، زن و فرزند نه؛ مؤنت نه ازين ستمها آسوده بود و آسان بود تو رودكى را اى ماهرو كنون بينى بدان زمانه نديدى كه اين‏چنينان بود بدان زمانه نديدى كه در جهان رفتى سرود گويان، گويى هَزاردستان بود شد آن زمان كه به او انس رادمردان بود شد آن زمانه كه او پيشكارِ ميران بود و يا اگر سعدى شيرين‏سخن قريب چهار قرن پس از رودكى بر منبر وعظ وخطابه شكر مى‏پراكند و صيتِ سخنش عالم‏گير مى‏شود و شعر خوشش را چون‏كاغذ زر مى‏برند از آن روست كه آموزگار نخستين روز درس ادب پارسى اين‏چنين‏نيكو او را اندرز داده است: اى آنكه غمگنى و سزاوارى واندر نهان سرشك همى بارى رفت آنكه رفت و آمد آنك آمد بود آنكه بود، خيره چه غم دارى هموار كرد خواهى گيتى را گيتى‏ست كى پذيرد هموارى شو تا قيامت آيد زارى كن كى رفته را به زارى بازآرى آزار بيش زين گردون بينى گر تو به هر بهانه بيازارى گويى گماشت است بلايى او بر هر كه تو بر او دل بگمارى اندر بلاى سخت پديد آيد فضل و بزرگ‏مردى و سالارى رودكى پدر شعر پارسى است «وى نخستين‏بار به شعر فارسى ضبط و قاعده‏معين داد و آن را در موضوعات مختلفى از قبيل داستان و غزل و مدح و وعظ ورثاء و جز آن به كار برد و به همين سبب نزد شاعران بعد از خود «استاد شاعران» و«سلطان شاعران» لقب يافت» زمانه پندى آزادوار داد مرا زمانه را چو نكو بنگرى همه پندست به روز نيكِ كسان گفت تا تو غم نخورى بسا كسا كه به روز تو آرزومندست و يا در رباعى چنان كرد كه بعدها شاعرانى چون عمرخيام آن را به مراتب بالا كشانيدند. بى‏روى تو خورشيد جهان‏سوز مباد هم بى‏تو چراغ عالم‏افروز مباد با وصل تو كس چو من بدآموز مباد روزى كه ترا نبينم آن روز مباد گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی می‌بسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا به تیغ هندی گو:

دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 19:17 منتشر شده است
برچسب ها : ,,
نظرات(0)

تحقیق درباره شاعره ایران رابعه قزداری

بازديد: 463

 

رابعه قزدارّي

رابعه قزدارّي ، دختر كعب ، يكي از درخشان ترين شاعره هاي عصر سامانيان است . خانواده كعب كه اصلاً جزو قبايل « قزداري » عربي بودند بعد از حمله تازيان به كشور ما ايران آمده و كاملاً مليت ايرانيان يافتند . اين خاندان بعداً مورد توجه شاهان و فرمانروايان سامانيان قرار گرفتند ، بطوريكه كعب پدر رابعه از طرف آل سامان به حكومت سرزمين بلخ و پيرامون آن منصوب شده و منشأ خدمات برجسته و گرانبها مي گرديد . اما رابعه قزداري . دختر كعب كه شاعري صاحب ذوق و سرشار از استعداد هنري و ادب فارسي بود ، علاوه بر استعدادها و خصائل درخشان و فضايل منحصر به فرد در آن عصر و دوران كه عهد شكوفائي ذوق و ادب ايرانيان بود ، دختري آزاده ، شجاع و مبارزي متهور و دلاور بود كه در راه حصول به مقصود و وصول به آرزوهاي اجتماعي و ملي خود و مقابله دليرانه در برابر قدرتمندان حاكم از هيچ چيز بيم و هراس بخود راه نمي داد و  با فساد ، بي عدالتي ، ظلم و تجاوز مبارزه اي جسورانه و پي گير مي نمود و در اين راه تاپاي جان مي ايستاد . رابعه ، دختري خداشناس مسلماني متدين و با ايمان و تقوي بود و هيچ گاه از طريق راستي و درستي و صداقت عدول نمي كرد .

فرمانروايان ساماني ، آن مردان قدرتمند ايراني كه روزگاري دراز ، در شهر بخارا و خراسان بزرگ حكمراني كردند ، اغلب اهل دانش و فضل و علم و ادب بودند . شاعران بلند پايه وخوش ذوق و پر استعداد ي همچون « رودكي » و حكيمان و عالماني دقيق و رياضي دانان و طبيباني عيس دم و معجزه گر چون ابوعلي سينا ، و ديگر اديبان و شاعراني بديهه سرا و با حضور ذهن در همان عصر و دوران درخششي چون شمع داشتند كه يكي از اين اديبان و شاعران رابعه بنت كعب بود .

سامانيان كه بيشتر شيفته نظم فارسي بودند هر چند يك بار در بزرگترين تالارهاي بارگاه خود ، محفلي بزرگ و پردرخشش ترتيب مي دادند كه در آن روز هم « امير نصر ساماني دوم » پادشاه دانش پرور و شعر شناس ساماني بعد از مدتي كه از تمشت امور كشوري و كارهاي مملكت و ملت آسوده شد ، فرمان داد تا پس از چند سال دوران فتوت و فاصله ، مجلس بزم باشكوه بخارا بنا به رسم ديرين برپاسازند و براي شركت در آن علاوه بر شاعران و سخنوران و هنرمندان ، از همه فرمانروايان سرزمين هاي اطراف هم دعوت بعمل آورند تا طي تشريفاتي كم نظير به بخارا ورود كنند كه در بين خوانده شدگان ، فرمانروايان غزنين ، امير عشيرالدين ، اميد هرات و سمرقند و حارث ،  فرزند كعب ، فرمانرواي بلخ هم ديده مي شد .

وقتي نوبت هنرمندي رودكي رسيد ، رودكي با حالي شوريده و با جذبه و شوقي وصف نشدني چنگ در ميان دست گرفت و در همان وضع كه تارهاي چنگ را مي لرزاند چند شعر قرائت كرد كه اشعاري بسيار  انگيز بود . وقتي رودكي لب از كلام فروبست ، امير نصر از او خواست تا اشعار ديگري بخواند و اين بار رودكي رباب برگرفت و در حالي كه اشعار زيبايي را قرائت مي كرد بر تارهاي رباب هم ضربه اي وارد مي كرد . در اين زمان همه از خود بي خود شده و تحت تأثير مضامين گداخته و پرالتهاب اشعار تازه رودكي قرار گرفتند . پس از اينكه امير از رودكي پرسيد كه آيا اين اشعار هم از سروده هاي خودش است رودكي جواب داد خير قربان ، اين اشعار از رابعه قزداري دختر كعب است كه به خاطر دلداده اش كه يكي از كارگزاران حارث ، فرمانرواي بلخ است سروده ، ولي اين دلدادگي ملكوتي با كين توزي حارث ، فرجام خوشي نداشته است . در اين هنگام امير از رودكي خواست كه رابعه را گاه و بي گاه با اجازه پدرش در محفل خود حاضر كند تا اشعار جديدش را به كوش آنها برساند .

رابعه اين دختر ظريف و رعنا كه در سايه مهر و محبت پدرش كعب كه مردي بزرگوار و سرشناس بود زندگي مي كرد و در سن ده سالگي مادر خود را از دست داده بود و از آن موقع به بعد اين پدر بود كه هم محبت مادري به آن مي كرد و هم محبت و احترام پدرانه . كعب داراي دو فرزند بود رابعه و حارث كه حارث ، جواني سركش ، جاه طلب و سرسخت و ماجرا جو بود كه دقيقاً بر عكس ، رابعه ، قلبي بسيار پر عطوفت و آكنده از عواطف انساني و مهر داشت . رابعه در قصر رفيع و با شكوه پدر زندگي آرامي داشت و از لحظات و دقايق زندگي براي سرودن اشعار نغز و پر معني و شيوا بهره ها مي گرفت و طبع آزمائي خود را به حد اعلا مي رسانيد . كعب كه شيارهاي عميق چهره اش خبر از گذشت سالها مي داد و نيرو و توانش به واپسين قدرت هاي جسمي رسيده بود ، معذالك اكثراً به افتخار رابعه محافلي تشكيل مي داد و دخترش را بر آن مي داشت تا در حضور بزرگان و شاعران بلخ ، اشعار دلنشين خود را با صدائي غرا و آهنگي پرطنين مي خواند . وجود رابعه به مرد درخشان بلخ ، نيروئي تازه مي بخشيد كه علي رغم ناتواني و ضعف ، مي خواست ، ساليان بيشتري زنده بماند . رابعه هر وقت كه از گوشه نشيني و خلوت گزيني و در خود فرو شدن خسته مي شد و خويشتن را تنها احساس مي كرد ، تصميم به ملاقات پدر عزيزش مي گرفت . رابعه وقتي به پدر مي رسيد خم مي شد و دست پدر مي بوسيد و در اين هنگام كعب دست نوازش بر سر دخترش مي كشيد . يك روز كه رابعه به ديدن پدر رفته بود در حالي كه پدر دست نوازش بر سر او كشيد ناگهان بر دلش چيزي گذشت و چهره اش را اندوه گين كرد  و بعد با حالتي اسرارآميز از رابعه پرسيد : رابعه ! دخترم با حارث برادرت چگونه اي ؟ و رابعه با نگراني گفت : چطور پدر ؟ كعب جواب داد : حارث ، پسرم گاه و بي گاه از رفتار خود را دچار بيم و هراس مي كند و در اين هنگام رابعه با بيم و هراس از پدر پرسيد كه چه اتفاقي افتاده كه شما را اين چنين ناراحت كرده است و د ر اين هنگام كعب گفت به من الهام شده كه وقتي من ديده از جهان فرو پوشم . حارث روش بي رحمانه اي نسبت به تو در پيش خواهد گرفت . و به همين ترتيب رابعه بسيار ناراحت شد و ناگهان به نظرش رسيد كه آن فروغ و درخشندگي كه  مايه اميدواري او بود از آنها گريخته است و در اين هنگام به فكر ملاقات با « اطروش » غيب گوي معروف و آگاه افتاد .

رابعه در بلخ به دو نفر اعتماد فراواني داشت و آنها را محرم رازهاي دروني و اسرار پنهاني خود مي دانست ، اول ، رودكي ، شاعر نابينا ، دوم « اطروش » غيب گوي و آينده نگر نيك انديش و مرد خوش قلب و مهربان بلخ ، به همين ترتيب رابعه به ديدن اطروش رفت و با او درد دل كرد و از او خواست كه به او كمك و ياري رساند . اطروش چشم بر چهرة رابعه دوخت و چند لحظه در آن دقيق شد . سپس گفت رابعه تو در زندگي كوتاه خود ، مثل اخگري سوزان خواهي درخشيد و از گرمي و حرارت وجودت مردم بي شماري گرم خواهند شد . اما روزهاي حيات تو ، پر از ماجراها و حوادث شد  و شگفت آوري خواهد بود كه كمتر دختري چنين وضعي را دارا بوده ، تو خواهي توانست با قدرتي خيره كننده و نيروئي كه هرگز از دختران انتظار نمي رود ، كارهاي نماياني را انجام دهي ، ولي طولي نمي كشد كه شوق و عشقي خونبار كه مربوط به شوهر آينده ات خواهد بود به سراغت مي آيد و بدنبال آن در طالع ات ،   دمان مي بينم كه قصد جان تو را دارد و او نخستين نيش كشنده و مرگبارش را بر يكي از عزيزان تو دارد خواهد كرد . ولي خداوند به تو اي دختر عجيب   ، در برابر اين پيشامدها و اين دشمني ها استقامت ، بردباري و مردانگي زيادي خواهد بخشيد .

پس از شنيدن غيب گويي اطروش رابعه دچار توهّماتي شد و يكايك افراد نزديك به خود را مورد بررسي قرار داد و در اين بين در حالي كه در ميان درختان سربگوش هم نهاده مي گذشت از لابه لاي بوته هاي معطر گل محمدي به سايه اي افتاد نظرش كه به وضع اسرارآميزي در ميان فضاي باغ حركات مرموزي داشت او ابتدا حارث برادر خود را شناخت و بعد از مدتي توانست نفر دوم را بشناسد كه او هم صعلوك خدمتگزار برادرش بود . رابعه از طرز حركات حارث و قيافه برافروخته اش و همچنين طرز نگاهش فهميد كه بايد نقشه شومي طرح ريزي شده باشد . حارث مردي كين توز ، تند خوي و آتشين مزاج بود و به اندازه اي ديوانه مقام و بدست آوردن قدرت بود كه حتي بر پدر خود نيز از اينكه بر تخت فرمانروائي نشسته بود و امر و نهي مي كرد و عموم مردم بلخ سر به فرمانش گذاشته بودند ، حسادت مي ورزيد و روزي را انتظار مي كشيد كه كعب ديده از ديدار جهان فرو بندد . حارث به صعلوك اعتماد داشت و آن روز در گوشه دنج و خلوت باغ كعب . مشغول گفتگوهاي مرموزي بودند و نقشه شوم خويش را از پيش عليه رابعه تنظيم كرده و اكنون به مرحله اجرا مي گذاشتند . در اين هنگام رابعه به گوشه اي خزيده و در آنجا به گوش ايستاد . حارث در حالي كه برق شيطنت و بي رحمي در ديدگان مشتعل و خون گرفته اش مي درخشيد گفت : آري صلعوك ، من بايد كار پدر پير خود را تمام كنم . صعلوك كه كاملاً به حالات دگرگونه و پريشاني خاطر اربابش پي برده بود گفت : من به شما قول مي دهم كه سم قتال   را در طعام كعب پدرتان خواهم ريخت . در اين هنگام حال رابعه كاملاً دگرگون شده و در حالي كه كوشش مي كرد تا از فريادي كه در گلويش متلاطم بود جلوگيري كند به چاره جويي پرداخت . رابعه بي درنگ راه قصر پدر را در پيش گرفته و شتابان خود را به آنجا رسانيد و با وجود ممانعت نگهبان وارد قصر شد و به نزد پدر شتافت و پدر خود را درحالي ديد كه داشت با مرگ دست به گريبان بود و با چشماني نيمه باز بر روي صندلي نشسته بود و اين مرد كه اين چنين با مرگ دست به گريبان است قرباني هوي و هوس هاي جاه طلبانه فرزندش مي گرديد .

رابعه ، همينكه چشمش به پدر افتاد بي اختيار ناله اي سوزان و جانسوز از ژرفاي سينه بر كشيده و بعد با فريادي گفت : پدر ! پدر ! كعب به سختي پلكهاي سنگين خود را گشود و دختر وفادارش نگريست . دهان كعب به هر ترتيب بود از هم گشوده شد و چند چين و گره در پيرامون گونه هاي مرد كهن سال در   مدت ظاهر گرديد و دخترش را صدا كرد . رابعه با شنيدن كلام پر مهر پدر فرياد برآورد : خوب به موقع رسيدم ، بايد شما را نجات دهم ، اگر شما بميريد ، منهم خواهم مرد . من بايد تا دير نشده اثرات زهري را كه خائنانه به شما خورانده اند خنثي كنم ، من بايد حقيقتي را به شما يادآور شوم و بگويم . در اين هنگام حارث را ديد كه با نگاههايي آميخته به بغض و كينه و شرربار او را مي نگرد و به همين ترتيب رابعه نتوانست راز خود را ، با پدر در ميان بگذارد . كعب با ناتواني با فرزند خود صحبت كرد و در آخر گفت من رابعه اين گوهر گرانبها را به تو مي سپارم و به اين ترتيب كعب به دست پسر به قتل رسيد و جهان را بدرود گفت .

رابعه بعد از پدر تصميم به مقاومت گرفته بود و با اينكه نيروي كافي براي پنجه در افكندن با حارث را در اختيار نداشت ، ولي مي خواست صبر كند . رابعه تصميم نداشت در چنين شرايط نامساعدي حتي از قلمرو قدرت و نفوذ پدرش خارج گردد و ميل داشت در آنجا باقي بماند و به مانند يك مرد پولادين با اراده و پر صولت و قدرت ، پايداري بخرج دهد تا روزي كه فرصت مناسب بدستش افتد و دست انتقام از آستين بيرون آورد . ولي دختر كعب كه موجودي شوربخت و بد طالع بود ، از بازي بي رحمانه سرنوشت خبر نداشت و نمي دانست كه ماجراهائي هولناك تر و شديدتر  در كمينش نشسته اند

در اوايل ارديبهشت سال 329 هجري قمري هنورابونصر ساماني دوم بر تحت قدرت نشسته بود و شاعران و انديشمندان را مورد نوزش قرار مي داد . رودكي كه در رأس آن شاعران بود همواره در جمع شعرا دربار حضور داشت . اين شاعر بزرگ همواره مورد حسادت اطرافيان و مدعيان تنگ چشم قرار داشت و يكي از آنها وزير « ابوالفضل بلعمي » بود كه اگر چه مردي شاعر مسلك و عارف نبود و تنها بر امور كشور نظارت داشت ولي هميشه از محبوبيت و طرف توجه قرار گرفتن رودكي در هراس بود . به همين دليل رودكي كه با بدست آوردن   گرانبها ثروتي به هم زده و مرد توانگري شده بود وزير بر سيرت   از وزارت سقوط كرده و قدرتش را از كف داده بود تمام دارائي و مايملك و ثروت رودكي را با تحمل مالياتهاي گزاف از دستش ربوده بود و رودكي كه در مرحله سالخوردگي و پيري قرار داشت از فرط تنگدستي و بي نوائي نالان و سرگردان بود و در همين حال شوريدگي بود كه رابعه از بلخ به بخارا شتافت تا براي تسكين دردهايش از نفس گرم شاعر نابينائي كه با مرگ چندان فاصله اي نداشت ، قدرت روحي تازه برگيرد . رودكي كه علاقه زايدالوصفي براي ملاقات رابعه داشت به استقبال رابعه رفت . رابعه وقتي رودكي را بديد كه در بدترين حالات زندگي قرار دارد بي اختيار غمي بر كوله بارآلام و غم هايش افزوده گشت . او براي رودكي قصه دردها و نگراني هايش را بازگو كرد و رودكي هم پس از تسكين دادن رابعه قصه زندگي و مشكلاتي كه برايش پيش آمده بود را تعريف كرد . رودكي شادمانه رابعه را ستود و گفت دلم مي خواست كه براي تو ، دخترم كه از راهي دور با كوله باري از غم به نزد من آمدي ، نغمه موسيقي ساز كنم تا مگرزنگار غم و اندوه از دل شفاف و پاكت به زدايم ، ولي احساس مي كنم كه اكنون قدرت چنين كاري را ندارم . رابعه خود پيش دستي كرد و چنگ را به رودكي داد ولي رودكي هر چه كرد و تلاش نمود نتوانست تارهايش را به زير انگشتانش به صدا درآورد و در حالي كه سرشار بود گفت بگذار برايت چند شعري بخوانم و بعد آغاز سخن كرده و رابعه نيز با اجازه او چند بيت شعر از اشعار جديد خود را خواند . بعد از چند لحظه رابعه از رودكي خداحافظي كرد و به بلخ بازگشت چند روز كه از اين ملاقات مي گذشت ، رودكي كه حالش روزبروز وخيم تر و بحراني تر مي گرديد جان به جان آفرين تسليم كرد .

رابعه خرامان   در چمنزار باغ پدرش گردش مي كرد متوجه افرادي شد كه در باغ رفت و آمد مي كنند فهميد كه اينان براي برادر جنايتكارش خدمت مي كنند بنابراين نسبت به آنها نفرت و كينه در دل خويش احساس كرد اما ناگهان در ميان آنها نگاهش به مردي جوان با قدمهاي استوار ، آراسته و متين به سوي كاخ مي آمد افتاد ، وي مردي 28 ساله به نظر مي آمد و علوم بود كه در دستگاه حارث مصدر  شغل بسيار مهمي مي باشد . لحظه اي ديگر مرد كه نامش بكتاش و از عاملان گمان كعب بود در ميان درختان باغ كعب گردش مي كرد . رابعه كه او را زير نظر داشت . به دنبالش رفته و حركاتش را با دقت مي پائيد . بكتاش شعري را زمزمه مي كردو رابعه متوجه شد كه يكي از اشعار خود اوست ، جلو رفته و گفت مي توانم بگويم كه كيستي او گفت نامم بكتاش است . رابعه پرسيد تا بحال شما را يانجا نديده بودم ، وي گفت من خدمتگزار پدر شما بودم و اكنون براي مأموريتي از طرف حارث برگزيده شده ام . رابعه با تعجب گفت كدام مأموريت . بكتاش گفت : باز ديد از قصر پدر متوفاي شما . البته من راضي به اين خامر نبودم . رابعه خشمگين شد و گفت اكنون حارث چشم به قصر پدر من و كانون خاطرات تلخ و شيرين من دوخته . بكتاش از خجلت   سر به زير داشت و گفت من اين كار را با اكراه تمام پذيرفته ام و اكنون خارج مي شوم  و از جرگه كارگزاران حارث خارج مي شوم . رابعه خوشحال شدن و گفت از اين پس گاه گاه به سراغ من خواهي آمد و من را از احوالات و كارهاي حارث با خبر خواهي نمود و همچنين اشعارم را به گوش مردم بلخ مي رساني و بارعنا كه كاملاً مورد اعتماد من است ارتباط برقرار كنيم و بكتاش پذيرفت . بكتاش قصر را ترك نمود رابعه احساس جديدي را احساس مي كرد و اين حالت از محبت به بكتاش اين مرد تازه به عرصه قدم نهاده سرچشمه مي گرفت . رابعه به عشق مقدس بكتاش گرفتار مي شود و از آنجا كه تپش عشق او عنان از كفش بريده بود اين مسئله را با رعنا نديمه خود در ميان گذاشت . رعنا كه از بچگي او را بزرگ كرده بود محرم راز او بود رابعه گفت من از تو مي خواهم تا در مورد بكتاش تحقيق بيشتري كني و اطلاعات بيشتري بگيرد . رعنا گفت بانوني من شما اشتباه نكرده ايد بكتاش مرد كاملاً قابل اعتمادي است .

حارث كه از استعداد و قدرت استوار خواهرش حراس داشت حال مي ديد كه بكتاش نيز با او همياري مي كند و قطعاً به مبارزه خواهند آمد پس حارث و صعلوك تصميم گرفتند اين دو را از راه بركنار كنند تصادفاً در اين ميان رابعه به بيماري مرموزي دچار شد و او را به سختي ناتوان كرد . خبر بيماري منتشر شد و تمام مردم را غمگين ساخت حارث كه در دل خوشحال بود و بادمش گردو مي شكست ظاهر خود را دگرگون و مشوش نشان مي داد . حارث از اين فرصت حداكثر استفاده مي كرد زيرا تنها شاهد راز كشتن پدرش از بين مي رفت . حارث پس از مشورت با صعلوك به اين نتيجه رسيد كه طبيبي را به بالين رابعه فرستاده تا با سمي هولناك او را از بين ببرد و اين كار را به صعلوك سپرد تا با حكيم صحبت كند . آنها سرباتك حكيم را براي اين كار مأمور كردند . سرباتك به بالين  رابعه رفت و گفت من از طف حارث براي درمان شما آمده ام و سم را به عنوان دارو به رعنا داد تا به او بدهد پس از رفتن حكيم آنها كه حارث را مي شناختهد سم را به گربه خورانيدند . . گربه به حالت مرگ افتاد و بعد از چند ساعت مرد . و رابعه به رعنا گفت من مي دانم كه اين بيماري به علت عشق بي حد من به بكتاش است من به جز او (با اين همه دشمن) هيچ تكيه گاهي ندارم . من تحت تأثير اين شوريدگي مضاميني را به نظم كشيده ام تو بايد به اين نامه و شعرهاي جان سوز من را به او برساني و به او گوشزد بنمايي كه همة اميد من به تو است و نامه را به رعنا داده تا به بكتاش برساند .

بكتاش نيز كشش بسيار مطبوعي نسبت به رابعه پيدا كرده بود و نسبت به رابعه مهر خاصي پيدا كرده بود . رعنا به پيش بكتاش رفت و نامه را به او داد . بكتاش پس از خواندن نامه التهاب و دگرگوني خاصي پيدا كرد او هيچ وقت فكر نمي كرد به در و منزلت رابعه به او اظهار محبت نموده و حتي به او پيشنهاد ازدواج به طور پنهاني را بنمايد . بكتاش به طرف جايگاه رابعه پيش رفت تا دلداده خود را راضي نموده واو را محافظت نمايد . بكتاش و رابعه به خاطر ديوار دوباره ، از عشق سر از پا نمي شناختند رابعه موضوع توطئه حارث را براي بكتاش گفت . بكتاش بسيار خشمگين شد و از اينكه توطئه آنها انجام نشد خوشحال بود . رابعه گفت من دراين غربت و تنهايي تنها اميدم به توست و تو را خورشيد زندگيم مي دانم ، با من همگام باش و من را در اين راه ياري كن . بكتاش گفت شما در اين مبارزه تنها نخواهيد بود و من چون سايه اي به شما همگام خواهم بود .

حارث مجلس بزمي به راه انداخت و از تمام شاعران دعوت نمود . چنين كاري از حارث بعيد مي نمود زيرا او طبعش با خون و جنايت همان بود نه با شعر و ادب . پس از چندي يكي از شعرا قصيده اي سرود و پاداشي از حارث دريافت نمود ناگهان صدايي ظزيف ولي غرش آسا در تالار طنين افكند كسي صاحب صدا را نمي شناخت . صاحب صدا جلو آمد و   خود را از سر بر گرفت و همه ديدند كه او رابعه دختر كعب است و هيچ كس نمي دانست كه او چرا به اينجا آمده است در لباس مردانه و به طور ناشناس . رابعه مانند ماده شيري افراد حاضر شده در تالار را گذرانيد بكتاش را ديد و قوت قلبي احساس نمود و بعد سر برگرداند و شروع به سخن گويي كرد كلمات كوبنده او كه حاوي ظلم و ستم و خيانكاريها و توطته گريهاي   حارث برادر خونخوارش بود بر حضار مستولي شد . ناگهان از بين حضار فريادي رسا و بلند كه رابعه را مورد تحسين قرار مي داد توجه همه را جلب كرد او بكتاش بود . پس از آن رابعه از تالار بيرون رفت و نگاه خشمگين حارث بدرقه راهش شد . حارث از خواهرش زخم عميقي برداشته بود . پس به فكر نابودي كامل بكتاش و رابعه نمود .

يك روز كه رابعه در انتظار بكتاش بود و مي خواست درباره ازدواج با او صحبت كند ناگهان حارث را به جاي بكتاش ديد . حارث با چهره اي فريبكار جلو آمده و با تبسم پيروزي او را در مجلس تبريك گفت . رابعه كه از بطن حارث با خير بود به روي خود نياورد . حارث گفت خواهر جان از اين شهر برو كه مكان مناسبي براي تو نيست . رابعه با سخن هاي كوبنده خود جواب دندان شكني به او داد و مخالفت خود را با درخواست حارث نشان داد . حارث به او گفت كه بكتاش را به زندان « اورگند » خواهم فرستاد و حارث رفت . رابعه از اين ترفند تازه حارث خشمگين بود ، رابعه به خانه بكتاش رفت و در مورد اين قضيه با او صحبت نمود . بكتاش گفت من بايد فردا به اورگند بروم . جسم من به آنجا خواهد رفت ولي روح من با تو خواهد ماند . رابعه با او خداحافظي غمناكي كرد و به خانه خود رفت . بكتاش به اورگند رفت و منتظر سرنوشت شد تا ببيند چه پيش مي آيد . رابعه در غم از دست دادن يا در خانه خود خلوت گزيد .

جنگ بين   و بلخ در گرفت . سپاهيان آماده جنگ شدند بكتاش كه ترفند تازه اي انديشيده بود بكتاش را سردار سپاهيان كرد و با اين كار تعجب همه را برانگيخت . قصد حارث از اين كار اين بود كه در جنگ كشته شود زيرا او دلاور جوانمرد بود و براي دفاع از وطنش حاضر بود جانش را فدا كند . صعلوك با اين امر موافقت كرد و گفت اگر از جنگ جان سالم بدربرد مأمورين ما كه به لباس دشمن هستند او را خواهند كشت . جنگ شروع شد بكتاش با زيركي و دلاوري بسياري از دشمنان را از پا درآورد و دشمنان عقب نشيني كردند . پس از جنگ دوباره يكي از دشمنان با خنجر اسب بكتاش ( كه بسيار زخمي شده بود ) را كشت . چيزي نمانده بود كه بكتاش بميرد يا اسير شود . ناگهان از دور سواري مشكوك و مرموز را از دور به پيش آمد . سوار نقابي بر چهره داشت و با سرعت باد به پيش مي آمد . آن سوار شمشير به دست مي جنگيد و مي تاخت وهر كه را در مقابلش بود نابود مي ساخت تا كه بكتاش رسيد و با دست قوي خود كمربند بكتاش را به چنگ گرفت و برترك اسب خود نشاند و همانند يك صاعقه ناپديد شد . آن سوار نقاب پوش كه بود . دختر كعب رابعه . رابعه پس از نجات بكتاش او را به بلخ آورد و به خانه خود برد و او را مداوا نمود . وقتي بكتاش به هوش آمد خود را نيافت ، رابعه گفت من دختر كعب هستم ، منجي تو ، بلخ جنگ را برد با وجوديكه حارث برادرم هنوز فرمان مي راند .

رابعه بكتاش را براي مداوا به   در كوهستان برد كه به جز خود و رعنا كسي از آن آگاه نبود از آن طرف حارث سربازان خود را به جستجو بكتاش و رابعه فرستاد او از اينكه فهميده بود خواهر   او چنين شجاعت و قدرتي از خود نشان داده بود و او آگاه نبود بسيار خشمگين بود . او در فكر انتقام بود . صعلوك را احضار كرد . حارث گفت من ديگر نم يتوانم ببينم كه اينگونه خواهرم عنان را به دست گرفته و نابودي من را در پيش مي گيرد . رابعه و بكتاش هر دو مستحق مرگ هستند . مرگي دردناك و زجر آور . رابعه بايد در حمام گداخته و بكتاش در چاه وحشت انداخته شود .

رابعه در حمام داغ در حالي كه بد دست يكي از مأمورين من يكي از شريانهايش بريده مي شود بميرد . صعلوك از اين ترفند ولي نعمت خود خوشحال شد .

مأمورين حارث بكتاش را پس از جستجو فراوان پيدا كردند و او را به طرف چاه وحشت بردند . بكتاش را درآن انداخته تا از گرسنگي و ناتواني بميرد . چاهي وحشتناك با مقداري نان سياه و آب متعفن . بكتاش مانند يك دلاور شجاع بدون آنكه هراسي داشته باشد با شجاعت سختي چاه را تحمل مي كرد . او در فكر انتقام بود زيرا به او گفته بودند كه حارث خواهرش را كشته است . شعله انتقام امان او را بريده بود و در فكر فرار از چاه بود .

از آن طرف مأمورين حارث شبانه به خانه رابعه رفتند و بدون اجاز وارد خوابگاه رابعه شدند . رابعه كه شب پيش كابوسهاي وحشتناكي ديده بود از اين امر متعجب نشد مأمورين او را دستگير نموده و با خود بردند رابعه از فرمانده مأمورين خواست تا براي آخرين بار او را به پيش برادرش ببرند . آنها قبول كرده و او را به پيش حارث بردند . وقتي رابعه روبروي حارث ايستاد گفت فكر نكن كه من آمده ام كه به رحم آيي . من از مرگ هراسي ندارم . فقط اين را بدان كه عمر من كفاف نداد تا نابودي تو را ببينم ولي شعله انتقام تو را در كام خود فرو خواهد برد ولي خيانت وزشتي اعمال تو لكه ننگي بر دودمان تاريخ مي ماند و هيچ چيز حتي خون ناپاك تو آن را پاك نخواهد كرد .

پس از اين گفته او را به حمام گداخته برند . رابعه كه دختر شجاعي بود هيچ هراسي به دل راه نداد ولي منظره حمام او را به لرزه انداخت . حمام كه به شدت داغ شده بود فضايي خوف آور را براي رابععه ايجاد كرده بود . عرق بر روي پيشاني رابعه به جريان افتاده بود . يكي از مأمورين جلو آمد و با خنجر خود يكي از شريانهاي رابعه را قطع نمود .

دردي ملال آور رابعه را در برگفته بود . در آن هنگام مأموري ديگر خبر مرگ بكتاش را به او گفت ( بكتاش هنوز نخرده بود ) ( ولي به دستور حارث براي زجر بيشتر رابعه اين حيله را به كار بردند .) رابعه با شنيدن اين جمله ديگر دردي در دستهاي خود احساس نكرد ، ديگر مرگ برايش اهميت نداشت بلكه دردي بزرگتر به قلب او وارد شده بود و اينگونه رابعه قزّداري دختر كعب شاعر با ذوق و استعداد مسلمان جان به جان آفرين تسليم نمود .

پس از مرگ رابعه شوريدند و به كوچه ها ريخته و مخالفت خود را با حارث نشان دادند از آن طرف بكتاش پس از مدتها جستجو و تلاش براي فرار از زندان چاه وحشت فرار كرد .

او براي انتقام گرفتن از حارث مردم را تشويق به شورش نمود ، مردم بر حارث شوريدند و به كاخ او حمله بردند .

حارث و صعلوك كه راهي برايشان باقي نمانده بود درصدد فرار برآمدند . اما بكتاش با شجاعت از اين قصد آنان جلوگيري كرد ، حارث به دام افتاده بود .

حارث به دست بكتاش كشته شد . دلداده عاشق انتقام محبوب خود را گرفت . مرگ حارث فرمانرواي خونخوار بلخ خوشحالي وصف ناپذيري را به مردم ارزاني كرد ، حارث و خيانتكاريهايش ، ظلم و ستم بي حدش كه امان را بريده بود . از گرده زمان و جهان بيرون شد .

بكتاش هدف ديگري نيز داشت و آن ديدن پيكر رابعه بود ، وقتي به حمام گداخته رفت پيكرة بي جان او را ديد اشك و درد از دست دادن يار امانش را بريد و به حال خود تأسف خورد ، زيرا تنها يار محبوب او تنها نقطه زندگي او چشم از فرو بسته بود . ووي را ترك نموده بود .

اين بود كه درصدد برآمد تا از اين درد و رنجذ راحت شود بنابراين درآن لحظه كه بر روي كالبدي بي جان رابعه مي نگريست خم شد و حالت احترام اميزي به خود گرفت . او تصميم هولناكي گرفته بود وآنگاه بي تأمل و درنگ دست پيش برد و خنجري را كه به ميان كمربسته بود برهنه كرد و در همان وقت انرا با تمام قدرت و توان در سينه خود جاي داد . خون از سينه او فوّ اره زد بر روي ديوار خطوطي به رنگ قرمز نقش شده بود و آن نام بكتاش بود و دو بيت شعري كه رابعه براي بكتاش سروده بود با خون خود نوشته بود .

بكتاش انگشت در خون خود فرو برد و در زير نام خود نام رابعه دختر كعب را با خون سرخ خود نوشت . مردم وقتي به داخل حمام رسيدند ، اجساد اين دودلداده را ديند ، اشك از چشمانشان جاري شد آنان رابعه و بكتاش را در داخل تابوت نهادند و در كوچه هاي بلخ گرداندند و در كنار هم به خاك سپردند.

اين بود سرگدشت زندگي رابعه دختر كعب شاعر پارساي بلخ باشد كه به گوش خوانندگان مقبول افتد .

 

 

منبع

برگرفته از كتاب رابعه دختر كعب : « نوشته ناصر نجفي »

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 19:05 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره زندگی نامه دکتر شریعتی

بازديد: 617

 

 تحقیق رایگان سایت  علمی و پژوهشی اسمان

تحقیق درباره  زندگی نامه دکتر شریعتی

دکتر علی شریعتی در سال 1312 در یکی از روستاهای نزدیک شهر مشهد به  دنیا آمدند .

خانوادة دکتر شریعتی از لحاظ داشتن علمای بزرگی همچون پدر بزرگ ایشان یعنی آخوند حکیم و عموی پدری ایشان یعنی آقای عادل نیشابوری که از علما و دانشمندان عصر خود بودند شهرت فراوان داشت. دکتر شریعتی از همان ابتدای زندگی علاقه‌ی شدیدی به آموختن علم داشتند

اگرچه اولین معلم ایشان پدر ایشان بودند ولی این دلیل نمی‌شد که ایشان از علوم و دانش عصر خویش بازمانند به طور مثال می‌توان به فراگیری کامل زبان عربی و فرانسوی ایشان در دوران دانش آموزی یاد کرد. دکتر شریعتی در سن 16 سالگی وارد تربیت معلم شدند و 2 سال بعد یعنی در سن 18 سالگی موفق به کسب مدرک از این دانشگاه شدند و در همین سال برای اولین بار شغل معلمی خود را در یکی از مدارس نزدیک شهر مشهد آغاز کردند.

***********************************

و دکتر شریعتی با ادامه تحصیلات آکادمیک خود موفق شدند لیسانس خود را از دانشگاه مشهد دریافت کنند و از آنجای که روز به روز علاقه‌ی دکتر شریعتی به آموختن علم بیشتر می‌شد ایشان موفق شدند بورسیه تحصیلی از دانشگاه سورین فرانسه را کسب کنند و به مدت 5 سال که مهمترین دوران زندگی دکتر شریعتی بود را در این مکان بگذرانند زیرا که ایشان در این سالها به تفکر و اندیشه بیشتری نسبت به موضوعات پیرامون خود می‌پرداختند و با مکاتب غربی یعنی مارکسیس و سوسیالیسم از نزدیک آشنا شدند اگرچه دکتر شریعتی در این سالها در فرانسه زندگی می‌کردند ولی این دلیل نمی‌شد که دکتر شریعتی نسبت به وطن خود یعنی ایران بی‌اعتنا باشند چرا که ذات دکتر شریعتی این گونه بود که همیشه بر علیه استبداد قیام کند و یارای مظلومان باشد و به همین خاطر بر علیه استبداد شاه ایران در فرانسه سخنرانی‌های داشتند و وقتی که دکتر شریعتی مدرک دکتری خود را در رشته مورد علاقه‌خود یعنی تاریخ ادیان از دانشگاه سورنی دریافت کردند به ایران بازگشتند در فرودگاه تهران جلوی چشمان همسر خود یعنی خانم پوران‌شریعت رضوی و دخترشان دستگیر و روانه زندان شدند و پس از آزادی از زندان دکتر شریعتی با آنکه مدرک دکتری داشتند ولی به شغل اولیه خود یعنی معلمی در چند دبیرستان و دانشکده کشاورزی آغاز کردند و بعد از جند مدت در دانشگاه مشهد شروع به تدریس کردند و یکی از افتخارات دانشجویان آن دوره شاگردی دکتر شریعتی بود. و در این دوران دکتر شریعتی خود را وقف ارشاد مردم کردند.

کمتر کسی را می‌توان از نویسندگی مانند دکتر شریعتی پیدا کرد چرا که ایشان در 5-10 سالی که نویسندگی می‌کردند بیش از 20000  صفحه کتاب نوشتند یعنی در هر سال حدود 3000 تا 4000 صفحه نوشتن کتاب دکتر شریعتی از محدود افرادی بود که علم و عملش یکی بود و همیشه باور مظلومان و دشمن استبدادگران بود و کمتر کسی را می‌توان مانند دکتر شریعتی در طول تاریخ می‌توان پیدا کرد به ائمه اطهار از جمله امام حسین (ع) و حضرت زینب اینقدر علاقه نشان دهد و همیشه بدنبال تحقیق در مورد زندگی آن بزرگواران باشد و دکتر شریعتی در کتابی مورد امام حسین چنین می‌نویسد. امام حسین (ع) همیشه زنده است و هرچند سال یکبار قیام می‌کند و ندای (هل من ناصر ینصرونی) خود را سر می‌دهد و بر علیه استبداد مبارزه می‌کند دکتر شریعتی در اواخر عمر خود 2 اشتباه بسیار بزرگ را انجام داد ماجرا از اینجا آغاز شد که وقتی دکتر از شرایط خفقانی که زندگی می‌کرد خسته شده بود قصد خروج از ایران را گرفت و وقتی فهمید که شخصی به نام علی مزینانی در لیست سیاه گذرنامه وجود دارد ولی چنین شخصی وجود خارجی ندارد با کمک دوستان خود با گرفتن پاسپورت جعلی از ایران به مقصد لندن خارج شد و از آنجایی که دکتر می‌ترسید کسی او را تعقیب کند وقتی که هواپیما در فرودگاه آتن برای توقف چند ساعته فرود آمد از این هواپیما خارج شد و 24 ساعت به بروکسل و بعد به پاریس و بعد از آن به لندن رفت اشتباهات دکتر شریعتی از این قرار بود 1- تماس ایشان به ایران و خانواده‌شان در تهران و درخواست ایشان از خانواده‌شان برای رفتن به لندن که همین باعث شد که نیروهای ساواک از خروج یک دختر و همسر دکتر شریعتی از ایران خودداری کند و تنها 2 دختر دکتر توانستند از ایران خارج شوند. 2- حضور شخصی ایشان در فرودگاه لندن و بردن 2 دختر خود خود به آپارتمان شخصی خود که همین باعث شد دکتر شریعتی توسط نیروهای ساواک شناسائی شود و جنازه ایشان به طرز مشکوکی روز بعد در آپارتمان ایشان پیدا شود تشییع جنازه  دکتر شریعتی در یکی از مساجد لندن بر پا شد و بعد پیکر ایشان به دمشق و در کنار حرم حضرت زینب (س) به خاک سپرده شده 

29/3/56


نقد نظریات دکتر شریعتی

نقد نظریه تبدیل نهضت به نظام دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی معتقد بودند وقتی مردم یک کشور از وضع موجود ناراضی هستند به کمک رهبری فردی عالم دست به قیام می‌زنند و انقلابی به وجود خواهند آورد ولی به محض اینکه انقلاب به پیروزی رسید آن نظام انقلابی به قدرت رسیده و می‌خواهد خودش را در جامعه حفظ کند و فساد آن نظام بعد از پیروزی بر همگان آشکار خواهد شد.

این نظام اهداف بلند مدت خویش را فراموش می‌کند و برای چه و به چه دلیل قیام کرده را فراموش کرده است و این نظام برای حفظ خود هر حرکت انقلابی را شورش می‌خواند در صورتی که انقلابی که در گذشته خود انجام داده و خود به قدرت رسیده است را درست می‌داند اگر کمی به این صحبت دکتر شریعتی فکر کنیم می‌بینیم که ایشان دقیقا حرف منطقی و درستی می‌زنند چرا که مادر زمان شاه قیام کردیم و بعد هم پیروز شدیم ولی بعضی از کسانی که به قدرت رسیدند اهدافی را که شعار می‌دادند فراموش کردند

 


موضوع روحانیت در جامعه مدنی از نظر شریعتی

از اسلام منهای روحانیت این صحبتی بود که بعضی‌ها آن را به دکتر شریعتی نسبت می‌دادند و می‌گفتند دکتر شریعتی همچون ناسیونالیستهای افراطی اسلام منهای ایران را معتقد بودند و این درست نبود بلکه ایشان به طور واضح می‌گفتند «من بزرگترین امیدم همین حوزه‌های علمی و چشم انتظارم من همین حجره‌های طلبگی و در عین حال بزرگترین رنجم از همین جا بر می‌خیزد» ما با توجه به این سخن شریعتی به عمق تفکر شریعتی پس خواهیم برد که ایشان مقابله با روحانیونی که بوی اسلام را نبرده‌اند خواستار بودند به اینکه اسلام بدون روحانیون چرا که این سخن عین این است که بگوئیم انسان بدون لباس خوب است بلکه منظور دکتر شریعتی این است که لباس خوب باید پوشید نه لباس نامناسب که باعث ناراحتی شود. اگر ما به عمق این سخن دکتر شریعتی گوش می‌کردیم و از همان ابتدا با روحانیونی که فقط از پیغمبر لباس آن را فهمیدند مبارزه می‌کردیم هم اکنون این همه مشکل در جامعه امروز خود یعنی اسلام منهای روحانیون که روز به روز نیز افزایش می‌یابد نمی‌رسیدیم چرا که می‌بینیم امروزه مردم چقدر به روحانیون بی‌احترام شدند. (انشاء الله در آینده این مشکل جامعة حل شود).


واقعگرائی و روشنفکری از نظر دکتر شریعتی

شریعتی بیش از همه در محافل به روشنفکر مشهور بوده است ولی هیچگاه اندیشه های وی از نظر علمی مورد بحث قرار نگرفت بلکه فقط مقداری از اندیشه‌های دکتر در جامعه‌شناسی توسط عبدالکریم سروش مورد بررسی قرار گرفت.

از آنجایی که دکتر همیشه دانشجویان را به تفکر و تأمل و استنباط دلائل تشویق می‌کرد و می‌گفت که انسان نباید خود را به یک دستگاه کپی تبدیل کند و دکتر همیشه از طبیعت لذت می‌برد و در مورد آن چیزهایی می‌نوشت مانند کتاب کویر که این نشان دهنده روشنفکری و واقعه گرائی دکتر بود تا آنجایی که خانم دکتر پوران شریعت رضوی در کتاب طرحی از یک زندگی به زندگی‌نامه و طرز عقاید ایشان پرداخته است و در جای از این کتاب می‌نویسد «دکتر شریعتی عادت نداشتن نوشته های خود را جمع کند و برای اینکه نوشته‌های او توسط بچه‌ها پاره نشود شروع به جمع‌کردن آنها می‌پرداختم و وقتی که به نوشته‌ها نگاه می‌کردم با خود تعجب می‌کردم که او چگونه می‌تواند این مطلب را از عمق وجود این گونه بیان کند و ساعتها می‌نشستم و نوشته‌های ایشان را می‌خواندم.»

نوشته‌های خصوصی دکتر شریعت در کتابی تحت عنوان گفتگوهای تنهائی به چاپ رسید.

آثار دکتر شریعتی : امت و امامت فاطمه فاطمه است زن مسلمان
تفسیر نوین
بازگشت - کویر تشیع علوی و تشیع صفوی حج مخاطبهای آشنا و ..... می‌توان یاد کرد.

نگاهی کوتاه به چند کتاب دکتر شریعتی

این کتاب در مورد جزء سی‌ام قرآن است که دکتر شریعتی در این کتاب به تفسیر جزء سی‌ام قرآن و چگونگی ارتباط بین سورهای قرآن و شأن و جایگاه هر سوره صحبت کرده است در این کتاب دکتر شریعتی از تفسیرهای دانشمندانی همچون شیخ طبرسی استفاده کرده است. و قبل از اینکه خود سوره‌ای را تفسیر کند ابتدا تفسیر شیخ طبرسی را نوشته است.

در جای از این کتاب که برای هر مسلمان سؤال پیش می‌آید تا چرا خداوند در سوره تبت نام ابولهب و همسرش را در قرآن آورده و همین دلیلی شده بود که بعضی از مفسران از قرآن ایراد بگیرند در صورتی که افراد بدتر از ابولهب و همسرش نیز بوده‌اند دکتر شریعتی در جواب می‌گوید این نام بردن خداوند از این دو نه بدلیل انقام جویی و نه به خاطر ظلم و ستمی که به پیغمبر کرده‌اند بوده است بلکه بر حسب مصالح دینی و اجتماعی بوده است و این دو نمادی از انسانهای زشت هستند که در آخرت چگونه عذاب می‌شوند.


کتاب بازگشت دکتر شریعتی

این کتاب در مورد ظهور اسلام و هدایت مردم و چگونگی به وجود آمدن مکتبهای مارکسیسم و سوسیالیسم است

در کتاب بازگشت دکتر شریعتی در مورد استعمار آفریقا می‌گویند من به شخصه شاهد این بودم که چگونه جوانان فرانسوی پاکدل با تزریق واکسن سل و فلج اطفال به خود و ناقص کردن یکی از اعضای خود از رفتن به جنگ جلوگیری می‌کرند . دکتر شریعتی با این صحبتش می‌خواهد به ما بگوید که یک مرد فرانسوی که هیچ ادعای از دین ندارد بهتر است از 1000 مسلمان بی‌عمل است چرا که ما ببینیم قضیه فلسطین و عراق و ...


کتاب مخاطبهای آشنا دکتر شریعتی

این کتاب که توسط حسینه ارشاد از مجموعه نامه‌های دکتر شریعتی به دوستان و اقوام و همسر و فرزندانش است جمع‌آوری شده است در این کتاب که همه آنها به صورت نامه می‌باشد. دکتر شریعتی بیشتر به ثبت شرح خود و گلایه از روزگار و رویدهای که در اطراف خود می‌گذرد می‌پردازد .

نکته جالبی که در مورد دکتر شریعتی می‌توان نام برد این بود که دکتر شریعتی هر کاری را که شروع می‌کردند پنج سال آن کار طول می‌انجامید مثلا پنج سال در فرانسه پنج سال معلمی و وقف دانشگاه پنج سال کنفرانسها و تحقیقات پنج سال خفقان زندگی و نویسندگی .

 


منابع و مأخذ:

خلاصه‌ از زندگی دکتر شریعتی ، نشریه کیوان هوایی، عنوان پوینده پایای خویشتن اسلامی ، نویسنده محمد امین

نگاهی به اندیشه‌های دکتر شریعتی : الف نقد نظریه نهضت به نظام نشریه پیام هاجر / عنوان نقد تبدیل نظریه نهضت به نظام / نویسنده : عمادالدین باغی

ب- موضع روحانیت در جامعة مدنی از نشریه گوناگون / نویسنده داوود الهی

ج- واقع گرایی و روشنفکری : از کتاب ما / نویسنده غلام عباس توسلی

نگاهی به آثار دکتر شریعتی :  از کتابهای تفسیر نوین /بازگشت و مخاطبهای آشنا

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:56 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,
نظرات(0)

نمونه یک فیلمنامه

بازديد: 377

 

نمونه یک فیلمنامه

خارج از خانه هوا تاريك و سرد بود و باران حتي براي يك دقيقه بند نمي آمد. ولي در اتاق پذيرايي خانه ي شماره ي 12 در خيابان كاستبل محيطي زيبا و گرم بود. آقاي وايت پير و پسرش هربرت شطرنج بازي مي كردند و خانم وايت نشسته يود و آن ها را نگاه مي كرد. پيرزن خوشحال بود چون پسرش و شوهرش دوستان خوبي براي هم بودند و آن ها دوست داشتند با هم باشند. پيرزن با خود فكر مي كرد «هربرت يك پسر خوبي است» «ما سال هاي زيادي را براي به دنيا آمدنش صبر كرديم و من تقريباً 40 ساله بودم وقتي كه هربرت متولد شد ولي ما خانواده ي خوشحالي هستيم» و آقاي وايت در همين هنگام لبخندي زد.

درست است. هربرت جوان بود و بسيار مي خنديد و پدر و مادرش نيز با او مي خنديدند. آنها خانواده ي پولداري نبودند ولي يك خانواده ي كوچك شاد بودند. هربرت و آقاي وايت صحبت نمي كردند چون با دقت داشتند بازي مي كردند. اتاق ساكت بود ولي باران صداي بدي را ايجاد كرده بود و آن ها صداي باران را از پشت پنجره ها مي شنيدند. ناگهان آقاي وايت گفت «به صداي باران گوش دهيد».

هربرت جواب داد: امشب شب بدي است. امشب شب خوبي براي بيرون رفتن نيست. آيا دوست شما آقاي تام موريس امشب اينجا مي آيد؟

آقاي وايت: بلي، درست است. او حدوداً ساعت 7 مي آيد ولي شايد باران ...

آقاي وايت صحبتش را تمام نكرد چون هربرت صدايي را شنيد.

هربرت گفت: گوش كنيد. كسي پشت در است الان

آقاي وايت گفت: من صدايي نشنيدم . ولي از صندلي اش بلند شد و رفت كه در خانه را باز كند و خانم وايت بلند شد تا اتاق را مرتب كند.

آقاي وايت: بفرمائيد تام. خيلي عالي است كه شما را امشب مي بينم ولي چه شب بدي است. كتت را به من بده و بيا داخل اتاق پذيرايي. آن جا گرم و زيبا است. در جلويي باز بودو هربرت و خانم وايت احساس سرما كردند. سپس آقاي وايت با يك مرد بزرگ كه صورتي سرخ رنگ داشت به خانه برگشت. اين مرد همان تام موريس دوست آقاي وايت بود. آقاي وايت به همسر و پسرش گفت «من و تام در دوران جواني با هم دوست بوديم ما قبل از اينكه تام به هند برود با هم بوديم. سپس آقاي وايت همسر و پسرش را به تام معرفي كرد.

تام گفت: خوشحالم از ملاقات شما و خانم وايت جواب داد: ما نيز از ملاقات شما خوشحاليم لطفاً بفرمائيد بنشينيد.

آقاي وايت: بلي، بفرمائيد آنجا. آنجا گرم و زيباست.

تام: متشكرم و تام آنجا نشست.

آقاي وايت: اگر مايليد كمي نوشيدني بخوريم (بنوشيم). شما الا سرد هستيد و بايد چيز گرمي بنوشيد.

سپس آقاي وايت يك شيشه نوشيدني آورد و با دوستش مشغول خوردن و صحبت كردن شد.

اين خانواده كوچك با علاقه به صحبتهاي تام گوش مي كردند و او نيز داستان هاي عجيب زيادي را براي آنها گفت. بعد از مدتي تام صحبت كردنش را متوقف كرد و آقاي وايت به پسر و همسرش گفت: «تام براي مدت 21 سال در هندوستان سرباز بوده. هند كشور عالي است.

هربرت: بلي. من دوست دارم آنجا بروم.

مادرش (خانم وايت) به حالت گريه افتاد و نگران بود و آهي كشيده چون نمي خواست پسرش را از دست بدهد. آقاي وايت گفت من هم مي خواستم به هند بروم ولي ...

تام به سرعت جواب داد: اينجا براي تو بهتر است و آقاي وايت گفت: «ولي تو چيزهاي عجيب و بسيار شگفت انگيز زيادي در هند ديده اي. من هم روزي مي خواهم آن ها را ببينم.

تام بعد از شنيدن اين حرف وايت نوشيدني اش را زمين گذاشت و به حالت گريه گفت «اينجا بمان».

ولي آقاي وايت حرف هايش را متوقف نكرد و گفت: «اما داستان هاي تو خيلي جالب بودند». «راستي در مورد پنجه ي ميمون چه چيزي مي خواستي بگي؟»

تام به سرعت جواب داد: «هيچي» «چيز مهمي نيست».

خانم وايت گفت: «پنجه ي ميمون؟»

هربرت: آقاي موريس زود باشيد. راجع به پنجه براي ما بگو.

موريس به نوشيدني كه در دستش بود نگاه كرد ولي دوباره آن را زمين گذاشت و به آرامي دستش را داخل جيب كتش برد و خانواده ي وايت به او نگاه مي كردند.

خانم وايت به حالت گريه گفت: آن چيست؟ آن چيست؟

موريس چيزي نگفت و دستش را از جيبش بيرون آورد و خانواده ي وايت با دقت تمام داشتند به او نگاه مي كردند و در دستان تام يك چيز كوچك و كثيف را ديدند.

آقاي وايت عقب عقب رفت و خيلي نگران بود ولي هربرت پنجه را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد. آقاي وايت از دوستش پرسيد «خيلي خوب، اون چيه؟»

تام جواب داد: به دقت به آن نگاه كن. او يك پنجه ي كوچك است يك پنجه ي ميمون.

هربرت: يك پنجه ي ميمون! و هربرت خنديد و از تام پرسيد: چرا شما يك پنجه ي ميمون در جيبتان حمل مي كنيد؟

تام گفت: اي پنجه ي ميمون جادويي است.

هربرت دوباره خنديد ولي تام گفت: نخند پسر. بدان كه تو جوان هستي ولي من پيرم و در هند چيزهاي عجـيب زيادي ديده ام. تـام براي يك دقيـقه صـحبت نكرد و سپس گفت: اين پنـجه ي ميمون مي تواند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي انجام دهد. يك پيرمرد هندي اين پنجه را به يكي از دوستان من داده بود. دوست من نيز سرباز بود. اين پنجه جادويي است چون كه اين پنجه مي تواند 3 تا آرزو را براي 3 نفر برآورده كند.

هربرت گفت: خيلي عاليه

تام گفت: ولي اين 3  آرزو هميشه ناخوشي به خود به دنبال دارند.

تام گفت: پيرمند هندي مي خواست به ما ياد بدهد كه هرگز خوب نيست كه بخواهيم چيزها را تغيير دهيم.

هربرت پرسيد: خوب دوست شما 3 تا آرزو كرد؟

موريس به آرامي جواب داد: «بلي» و سومين يعني آخرين آرزوي او موجب شد تا بميرد.

آقا و خانم وايت به داستان گوش مي كردند و نگران بودند و هربرت پريسد: اون مرد مرد؟

تام: «بلي، او خانواده اي نداشت بنابراين وقتي كه او مرد وسايلش به من رسيد. در ميان وسايلش اين پنجه ي ميمون نيز وجود داشت ولي او قبل از اينكه بميرد در مورد پنجه چيزهايي به من گفت:» و سپس تام به آرامي صحبتش را قطع كرد.

هربرت پرسيد: 2 تا تقاضاي اول اون چي بود؟ اون چه چيزي مي خواست؟

تام گفت: «نمي دونم اون به من نگفت. براي يكي، دو دقيقه همه ساكت بودند ولي هربرت گفت: آقاي تام شما چطور؟ آيا 3 تا آرزو كرده ايد؟

تام: بلي، من جوان بودم و مي خواستم خيلي چيزها داشته باشم، يك ماشين پرسرعت، پول .... سپس تام براي يك دقيقه صحبتي نكرد سپس به سختي گفت: «همسرم و پسرم در يك تصادف ماشيني مردند. بدون آن ها من پول را نمي خواستم بنابراين در نهايت من آرزو كردم پولم را از دست بدهم ولي آن ها را به دست آورم ولي خيلي دير شده بود. همسرم و پسرم مرده بودند.

اتاق يك دفعه خيلي ساكت شد. خانواده ي وايت به صورت ناراحت تام نگاه مي كردند. سپس آقاي وايت گفت: الان پنجه را براي چه كاري مي خواهي؟ الان كه لازم نداري پنجه را. مي توني اون را به كس ديگر بدهي.

تام: «چطور مي تونم آن را به كس ديگر بدهم. اين پنجه با خود ناراحتي به همراه مي آورد.

وايت: خوب، اون را بده به من. شايد اين دفعه ...

تام به گريه افتاد و گفت: نه، تو دوست مني، من نمي تونم آن را به تو بدهم و بعد از يك دقيقه سكوت تام دوباره گفت: «من نمي تونم اون را به تو بدهم ولي اگر خودت بخواهي مي تواني آن را برداري» اما به ياد داشته باش كه اين پنجه نحس است و بدبختي مي آورد. آقاي وايت به حرف هاي تام توجهي نكرد. تام ناراحت به نظر مي رسيد ولي آقاي وايت نمي خواست صبر كند و از دوستش پرسيد: «الان چه كار كنم؟»

هربرت با خنده گفت: پدر، بيا، يك آرزو بكن.

تام جواب نداد و آقاي وايت دوباره سؤال كرد: «چه كار كنم؟»

ابتدا تام جواب نداد ولي در نهايت به آرامي گفت: «خوب! ولي به ياد داشته باش! مواظب باش! فكر كن قبل از اينكه آرزويي كني.

وايت: باشه

تام: پنجه را در دست راستت بگير و آرزو كن اما ...

هربرت گفت: بلي ما مي دانيم. پدر مواظب باش.

درست همان لحظه خانم وايت بلند شد كه شام را تهيه كند و شوهرش به او نگاه كرد و لبخندي زد و به او گفت: بيا، كمكم كن چه آرزويي مي توانم بكنم. البته در حال حاضر مابه پول نياز داريم.

خانم وايت خنديد ولي براي لحظه اي به فكر رفت و گفت: من كم كم دارم پير مي شوم و بعضي اوقات برايم مشكل است كه كارها را انجام بدهم. شايد من به 4 دست نياز دارم و نه 2 تا. آره همين خوبه به پنجه بگو به من 2 تا دست ديگر هم بدهد. آقاي وايت گفت: باشه و پنجه را برداشت و در دست راستش گرفت. همه به او نگاه مي كردند و او لحظه اي مكث كرد و تا خواست آرزويش را بيان كند تام گفت (به حالت گريه): نه اين آرزو را نكن رنگ و روي آقاي موريس سفيد شده بود. هربرت و مادرش خنديدند ولي آقاي وايت به صورت تام نگاه كرد. آقاي وايت نگران شد و پنجه ي ميمون را در جيبش گذاشت. بعد از لحظاتي آن ها پشت ميز نشستند و شروع به خوردن شام كردند. تام داستان هاي جالبي درباره هند به آن ها گفت. آن ها پنجه ي ميمون را فراموش كرده بودند چون داستان هاي تام خيلي جالب بود و آن ها درباره هند سؤالات زيادي پرسيدند. وقتي كه آقاي موريس بلند شد كه خانه را ترك كند دير وقت بود. موريس گفت: «متشكرم شب خوبي داشتيم» و به خانم وايت گفت: «شام خوبي بود». آقاي وايت جواب داد براي ما هم يك شب خوب بود. داستان هاي شما خيلي جالب بودند زندگي ما خيلي مهيج نيست و ما پول زيادي نداريم كه هند را ببينيم بنابراين خواهش مي كنم دوباره به زودي پيش ما بيا. تو مي تواني داستان هاي ديگري نيز به ما راجع به هند بگويي. سپس تام كفش را پوشيد و خداحافظي كرد و در حالي كه باران مي باريد بيرون رفت.

نيمه هاي شب بود و در اتاق پذيرايي گرم خانواده ي وايت نشسته بودند و درباره ي داستان هاي تام صحبت مي كردند. آقاي وايت گفت: هند كشور بسيار خوبي است. چه داستان هاي مهيجي تام گفت. چه شب خوبي بود.

خانم وايت بلند شد كه چيزهايي را به آشپزخانه ببرد ولي متوقف شد و به حرفهاي هربرت و پدرش گوش كرد.

هربرت گفت: «آره، موريس داستان هاي جالبي گفت ولي بعضي از آن ها دروغ بودند. خانم وايت گفت: «بسه هربرت».

هربرت با خنده پاسخ داد: «مادر، آن داستان راجع به پنجه ي ميمون دروغ بود. يك پنجه ي كوچك و كثيف هيچ گاه نمي تواند جادويي باشد ولي داستان خوبي بود.»

مادرش گفت: «خوب، من فكر مي كنم حق با تو است هربرت».

آقاي وايت به آرامي گفت: من نمي دونم شايد داستان او درست بود. بعضي اوقات چيزهاي عجيب اتفاق مي افتند. خانم وايت به شوهرش نگاه كرد و با عصبانيت گفت: «بابت آن پنجه پولي به تام دادي؟»

شوهرش جواب داد: «بله من پولش را دادم ولي زياد نبود و در ابتدا او نمي خواست پول را بگيرد او پنجه را مي خواست.

هربرت با خنده گفت: حالا ديگر نمي تونه پنجه را داشته باشه. اون الان پنجه ي ما است و ما قرار است ثروتمند و خوشحال شويم. پدر بيا يك آرزو بكن. آقاي وايت پنجه را از جيبش بيرون آورد و گفت: «باشه ولي چه آرزويي كنم؟ ما همه چيز داريم، تو، مادرت. چه چيزي نياز دارم؟»

هربرت با سرعت پاسخ داد: البته پول، ما به پول نياز داريم. شما هميشه به پول فكر مي كنيد و اين به خاطر اين است كه ما از آن زياد نداريم. با پول ميشه اين خانه را خريد. اين خانه مي تواند مال شما باشد. زود باش پدر. آرزو كن براي 30 هزار پوند پول!

هربـرت ديگـه صـحبت نكرد و پدر پـيرش براي لحـظه اي فـكر كرد. اتاق ساكت بود و آن ها مي توانستند صداي باران را بشوند كه به پنجره ها مي زد. سپس آقاي وايت پنجه را در دست راستش گرفت، نگران بود ولي به زنش نگاه كرد و او نيز به وايت لبخندي زد و گفت: «زود باش».

آقاي وايت به آرامي و با دقت گفت: من آرزوي 30 هزار پوند پول مي كنم و ناگهان شروع به گريه كرد و خانم وايت و هربرت به طرف او رفتند. هربرت پرسيد: «پدر موضوع چيه؟»

آقاي وايت با گريه جواب داد: «پنجه تكان خورد. پنجه ي ميمون تكان خورد».

آن ها به پنجه نگاه كردند. پنجه الان روي ميز بود و در دستان وايت نبود. خانواده به آن نگاه كردند و منتظر شدند ولي پنجه دوباره حركتي نكرد. به همين دليل آن ها، نشستند و دوباره منتظر شدند. چيزي اتفاق نيفتاد. صداي باران بدتر شده بود و اتاق ديگر زيبا و گرم نبود. خانم وايت گفت: هوا سرد است برويم بخـوابيم. آقاي وايت جوابي نداد و در نهايت هربرت گفت: «خوب پولي در كار نيست پدر. قصه ي دوست شما دروغ بود». ولي آقاي وايت دوباره جوابي نداد به آرامي نشست و چيزي نگفت.

بعد از مدتي خانم رايت به شوهرش گفت: «خوبي؟»

خانم وايت گفت: ما به پول نياز داريم ولي آن را به دست نخواهيم آورد. من خسته ام مي روم بخوابم. بعد از اينكه خانم وايت رفت هربرت و آقاي وايت نشستند كه سيگاري بكشند.

سپس هربرت گفت: «من هم مي روم بخوابم شايد پول در كيسه اي زير تخت خواب من باشد. شب بخير پدر» و سپس هربرت نيش خندي زد و از اتاق خارج شد.

آقاي وايت پير در اتاق پذيرائي سرد نشست براي مدت زيادي. شمع خاموش شد و آن جا تاريك بود ناگهان آقاي وايت صورتي را پشت پنجره ديد به سرعت دوباره نگاه كرد ولي ديگر چيزي نديد. خيلي ترسيد. به آرامي بلند شد و اتاق تاريك و سرد را ترك كرد.

صبح روز بعد خورشيد زمستاني از وسط پنجره به درون تابيد و خانه دوباره زيبا و گرم شد. آقاي وايت بهتر شده بود و لبخندي به زن و پسرش داد. همگي نشستند تا صبحانه بخورند و شروع كردند به صحبت كردند راجع به آن روز. پنجه ي ميمون روي ميز كوچك نزديك پنجره بود ولي كسي به آن نگاه نمي كرد و كسي راجع به آن فكر نمي كرد.

خانم وايت گفت: من امروز مي روم خريد كنم مي خواهم شام خوبي درست كنم و سپس از آقاي وايت پرسيد: «با من مي آيي خريد؟» آقاي وايت پاسخ داد: نه من مي خواهم صبح آرامي را داشته باشم مي خواهم روزنامه بخوانم. هـربـرت گفت: «من امروز غروب نمي خواهم بيرون بروم بنابراين امشب زود مي خوابم ديشب خيلي دير خوابيديم.

خانم وايت گفت: «پس امشب راجع به پنجه ي ميمون داستاني نخواهيم گفت! «و سپس با حالت عصباني از شوهرش پرسيد: «چرا ما به حـرف هاي دوسـت تو گوش كرديم» يك پنجه ي ميمون چيزي نمي تواند به ما بدهد. صحبتش را متوقف كرد ولي آقاي وايت و هربرت به او جوابي ندادند.

سپس به آرامي گفت: «30 هزار پوند!» «ما به آن نياز داريم».

همين لحظه هربرت به ساعت نگاه كرد و بلند شد و با تمسخر گفت: «من دارم مي رم سر كار شايد پست چي مقداري پول براي شما بياورد و من مقداري از آن را مي خواهم» سپس هربرت و مادرش خنده اي رد و بدل كردند.

آقاي وايت گفت: «نخند. تام وريس از دوستان قديمي من است و فكر مي كند كه داستان درست است شايد همين طور باشد.»

هربرت دوباره خنديد و گفت: «مقداري از اين پول را براي من بگذاريد.»

مادرش به او خنديد و با او رفت تا او را بدرقه كند.

هربرت با خوشحالي گفت: «خداحافظ مادر. شام خوبي درست كن. من بعد از اين كار خيلي گرسنه خواهم شد.»

مادرش جواب داد: «من مي دونم حق با توست».

هربرت خانه را ترك كرد و به سرعت به سمت پايين جاده رفت. مادرش براي مدتي جلوي در ايستاد و به او نگاه كرد. آفتاب زمستاني گرم بود ولي ناگهان مادرش احساس سرما كرد.

خانم وايت به آرامي به داخل خانه برگشت. آقاي وايت به او نگاه كرد و چيزهاي عجيبي در صورتش ديد و پرسيدك «موضوع چيه؟»

خانم وايت گفت: «هيچ چي و رفت كه صبحانه اش را تمام كند. خانم وايت دوباره در مورد صحبتهاي تام به فكر فرو رفت و ناگهان به شوهرش گفت: «دوست تو ديشب زياد نوشيد! يك پنجه ي ميمون! چه داستان عجيبي!

آقاي وايت به او جواب نداد و درست در همين لحظه پست چي رسيد. او 2 تا نامه براي آن ها آورد ولي داخل هيچ يك از آن ها پولي نبود. بعد از صبحانه آن ها پول و پنجه ي ميمون را فراموش كردند. مدتي بعد در همان روز نزديك ساعت 1 بعدازظهر آقا و خانم وايت نشستند كه نهار بخورند و دوباره راجع به پول شـروع به صـحبت كردند. آن ها پول زيادي نداشتـند بنابراين همـيشه (اغلب) راجع به آن صحـبت مي كردند. خانم وايت گفت: «يعني آيا ما 30 هزار پوند نياز داريم؟»

آقاي وايت جواب داد: «اما امروز صبح كه پول نيامد بهتر است آن را فراموش كنيم و سپس گفت: «ولي پنجه ي ميمون حركت كرد در دستان من. آره داستان تام درست است.

خانم وايت گفت: تو خيلي آن شب نوشيدي (نوشيدني با الكل) شايد پنجه حركت نكرده و تو اين طور احساس كردي.

آقاي وايت با حالت عصباني گريه كرد و گفت: «ولي اون حركت كرد».

ابتدا خانم وايت جوابي نداد ولي سپس گفت: «هربرت راجع به اون خنديد.» ناگهان ساكت شد و بلند شد و رفت به طرف پنجره. آقاي وايت پرسيد: «موضوع چيه؟»

خانم وايت گفت: «يك مرد جلوي در خانه است مرد عجيبي است و خيلي بلند قد است و خوش تيپ است. او دارد به خانه ي ما نگاه مي كند. آقاي وايت گفت: بيا و بنشين و نهار را تمام كن. خانم وايت به حرف او گوش نكرد و ادامه داد: «او نمي رود. داره عقب مياد. من او را نمي شناسم. او يك بيگانه است و خيلي خوش تيپ است.» ناگهان خانم وايت ساكت شد و خيلي هيجان زده شده بود و گفت: اون داره به طرف در ما مي آيدد شايد او پول را آورده! سپس به سرعت از اتاق خارج شد تا در جلويي را باز كند. يك مرد قد بلند و غريبه و خوش تيپ آن جا ايستاد. براي لحظه اي چيزي نگفت. ولي بعد شروع به صحبت كرد و گفت: «بعدازظهر بخير من به دنبال خانه آقاي وايت هستم.»

خانم وايت گفت: «من خانم وايت هستم. چه كار مي توانم براي شما بكنم؟»

در ابتدا مرد غريبه جواب نداد و سپس گفت: «من از كارخانه ي هاو و مگين مزاحم شما مي شوم. مي توانم داخل شوم و با شما صحبت كنم؟

(«هاو» و «مگين» يك كارخانه ي بزرگ داشتند و هربرت آن جا كار مي كرد در قسمت ماشيني)

خانم وايت جواب داد: «البته بفرمائيد» مرد خوش تيپ غريبه داخل اتاق پذيرائي شد و آقاي وايت از سر جايش براي اداي احترام بلند شد.

مرد غريبه گفت: «شما آقاي وايت هستيد؟» سپس ادامه داد و گفت: «من از طرف كارخانه ي «هاو» و «مگين» آمده ام».

خانم وايت به او نگاه كرد و فكر كرد «شايد او پول دارد ولي چرا از طرف كارخانه آمده؟» و رچا صورتش ناراحت است.... چرا؟ ناگهان خانم وايت ترسيد.

آقاي وايت گفت: «لطفاً بنشينيد» ولي خانم وايت آرام و قرار نداشت و نتوانست تحمل كند و با گريه گفت: «موضوع چيه؟ آيا هربرت ...» ولي نتوانست سؤالش را تمام كند.

مرد غريبه به صورت آن ها نگاه نمي كرد و آقاي وايت نيز ناگهان نگران شد و گفت: «لطفاً به ما بگوئيد». مرد غريبه گفت: «خيلي متأسفم ولي امروز صبح يك اتفاق در كارخانه رخ داد ...»

خانم وايت با گريه گفت: موضوع چيه؟ هربرت سالمه؟

مرد به آرامي شروع كرد. «خوب ...»

خانم وايت دوباره با ناراحتي شديد سوال كرد: «آيا توي بيمارستانه؟»

مرد غريبه به صورت آن دو نگاه كرد و گفت: «آره. اما ...»

آقاي وايت به آرامي پرسيد: «اون مرده؟ هربرت مرده؟»

خانم وايت با گريه گفت: «مرده؟ نه ... لطفاً .... نمرده .... نه هربرت نمرده ... پسر ما نمرده!

ناگهان خانم وايت و آقاي وايت به صورت مرد غريبه نگاه كردند و موضوع را فهميدند. خانم وايت شروع به گريه كرد به آرامي و آقاي وايت دستش را روي شانه هاي او گذاشت.

دقايقي بعد مرد غريبه گفت: «يك حادثه بود در قسمت ماشيني و هربرت كمك خواست و كارگران وقتي صداي او را شنيدند به سرعت به طرف او رفتند ولي نمي توانستند كاري بكنند. دقيقه ي بعد او در دستگاه رفته بود من خيلي متأسفم. اتاق براي يكي دو دقيقه ساكت بود. در نهايت خانم وايت گفت: «پسرمان، مرد. ما هيچ گاه او را نخواهيم ديد. بدون او چه كار كنيم؟ آقاي وايت گفت: «او پسر ما بود، او را دوست داشتيم. سپس آقاي وايت از غريبه پرسيد: ما مي توانيم او را ببينيم؟ مي توانيم پسرمان را ببينيم. لطفاً ما را پيش او ببر. مي خواهيم او را ببينيم.

ولي مرد غريبه به سرعت پاسخ داد: نه، بهتر است او را نبينيد چون كه آن ها نتوانستند ماشين آلات را به سرعت از كار بياتدازند و پسر شما براي مدت طولاني در يكي از ماشين ها بود و در ابتدا آن ها نمي توانستند او را بيرون بكشند. او ... . سپس مرد غريبه بعد از مدتي سكوت گفت: «او را نبينيد».

مرد غريبه طرف پنجره رفت چون نمي خواست صروت آقا و خانم وايت را ببيند و چيزي نگفت و مدتي آن جا ايستاد و سپس به طرف آن ها رفت و دوباره شروع به صحبت كرد و گفت: «راستي يك چيز ديگر وجود دارد كه نگفته ام. پسرتان براي آن كارخانه براي مدت 6 سال كار كرده بوده است و كارگر خوبي بوده. الان مسئولين كارخانه مي خواهند به شما كمك كنند در اين شرايط ناخوشايند. مرد غريبه دوباره سكوت كرد و بعد از لحظاتي شروع كرد: «هاو» و «مگين» مي خواهند به شما مقداري پول بدهند و سپس چيزي را در دست آقاي وايت گذاشت. آقاي وايت به پول توجهي نكرده به آرامي و با نگراني بلند شد و به مرد غريبه نگاه كرد و گفت: «چقدر است؟» البته آقاي وايت خيلي آرام سؤال كرد و نمي خواست پاسخ را بشنود. مرد غريبه گفت: 30 هزار پوند.

3 روز بعد در يك قبرستان بزرگ و جديد آقا و خانم وايت با پسر مرده شان خداحافظي كردند. سپس آن ها به خانه ي تاريك و قديمي شان برگشتند.

آن ها نمي خواستند بدون هربرت زندگي كنند ولي آن ها براي يك اتفاق خوشايند صبري كردند. اتفاقي كه بتواند به آن ها كمك كند. روزها به آرامي مي گذشتند. بعضي اوقات آن ها خيلي با هم صحبت نمي كردند چون كه آنها بدون هربرت حرفي براي گفتن نداشتند. و همچنين روزها خيلي طولاني شده بودند. سپس يك شب حدوداً يك هفته بعد خانم وايت از رخت خواب بيرون آمد چون نمي توانست بخوابد و كنار پنجره نشست و به بيرون نگاه مي كرد و منتظر پسرش بود. خبري از پسرش نبود و او به آرامي شروع به گريه كرد.

در آن تاريكي شوهرش صداي او را شنيد و او را صدا زد: «برگرد به رختخواب آن جا سرد است.»

زنش جواب داد: «ولي پسر ما سردتر است او آن جا در آن قبرستان است.

خانم وايت به رختخواب برنگشت. ولي در نهايت برگشت به رخت خواب. با حالت گريه گفت: «پنجه» «پنجه ميمون». دوباره از رخت خواب برگشت و آن جا ايستاد.

آقاي وايت با گريه پرسيد: چي شده؟ موضوع چيه؟ او بلند شد و با خود فكر كرد: «چرا او مهيج است؟ راجع به چي صحبت مي كند. به همسرش نگاه كرد. صورتش خيلي سفيد شده بود در آن تاريكي. خانم وايت به آرامي گفت: من اون را مي خواهم و تو آن را داري بده به من.

آقاي وايت: چي را بدم؟

خانم وايت: پنجه ميمون، كجاست؟

آقاي وايت: پايين پله ها، چطور مگه؟

خانم وايت در حالت گريه و خنده گفت: ما مي توانيم 2 تا آرزوي ديگر بكنيم. ما فقط يك آرزو كرده ايم و 2 تا ديگر جا داريم.

آقاي وايت: نه، ديگه نه، فكر كن.

ولي خانم وايت گوش نكرد.

خانم وايت: زود باش برو پنجه را بيار. ما مي خواهيم آرزو كنيم كه پسرمان برگردد.

آقاي وايت: نه، تو ديوانه شده اي.

آقاي وايت دوباره گفت: فكر كن زن. فكر كن آن ها حتي به ما اجازه ندادند جنازه ي او را ببينيم.

خانم وايت: آره، اون پسر منه، من از او نمي ترسم.

آقاي وايت: تو نمي فهمي. ولي آقاي وايت رفت پايين پله ها كه دنبال پنجه بگردد.

اتاق پذيرايي سرد بود و آقاي وايت شمعي نداشت و به آرامي رفت به طرف ديگر اتاق و دستش را براي پنجه دراز كرد و آن را لمس كرد و دوباره دستش را پس كشيد. سپس فكر كرد: نه، نمي توانم، نمي خواهم هربرت را ببينم. صورت او .. بعد از زماني كه در داخل ماشين رفت ... سپس به فكر همسرش افتاد و پنجه را برداشت. در اتاق خواب همسرش منتظر او بود. او پنجه را در دست آقاي وايت ديد و گريه كرد و گفت: زود باش، آرزو كن. آقاي وايت جواب داد: نمي توانم به ياد بياور كه او در دستگاه كارخانه مرده است. بعد از اصرار خانم وايت، آقاي وايت پنجه را در دست راستش گرفت و آرزو كردك «من آرزو مي كنم براي پسرم هربرت كه برگردد نزد ما». سپس روي نزديك ترين صندلي نشست. خانم وايت سريع رفت پشت پنجره و منتظر ماند اما خبري نبود. بعد رفتند به رخت خواب.

آن ها خوبشان نبرد. آقاي وايت برخواست تا شمع را روشن كند چون تاريكي بيشتر آن ها را نگران مي كرد. او رفت به پائين پله ها اما ناگهان از در ورودي صدايي شنيد. ايستاد و گوش كرد. نمي توانست حركت كند. صدا دوباره آمد. اين بار سريع رفت بالاي پله ها به اتاقش و در را پشت سرش بست. ولي صدا دوباره آمد. خانم وايت گفت: اون چيه؟ و از رخت خواب بلند شد.

آقاي وايت: هيچ چيز، برو بخواب. ولي خانم وايت گوش كرد و صدا دوباره آمد و گفت: آيا او هربرت است؟ من مي روم  در ورودي را باز كنم. از رخت خواب بلند شد و به طرف در اتاق خواب دويد ولي آقاي وايت او را متوقف كرد. خانم وايت گفت: ولي اون پسر منه. اون هربرت است.

او در اتاق را باز كرد و به طرف در ورودي دويد و گفت: اون پسر منه، آقاي وايت گفت: نه، نرو ... خانم وايت گوش نكرد و رفت به طرف در ورودي. آقاي وايت نيز پشت سر او دويد و گفت: بيا هربرت مرده و تو نمي تواني او را ببيني. براي لحظه اي خانم وايت ايستاد و به شوهرش نگاه كرد. ولي صدا دوباره آمد و خانم وايت رفت به طرف در ورودي.

خانم وايت گفت: كمكم كن، كمكم كن. اما آقاي وايت حركتي نكرد و فكري به ذهنش رسيد، پنجه كجاست؟ دوباره به داخل اتاق خواب دويد فكر كرد كه پنجه كجاست؟ در ابتدا نتوانست آن را در آن تاريكي پيدا كند. همان لحظه صداي همسرش رادر پايين پله ها شنيد كه مي گفت: صبر كن، صبر كن، هربرت من دارم ميام و گريه كرد و در را باز كرد.

در همان لحظه آقاي وايت پنجه را گرفت در دست راستش و سومين بار آرزو كرد.

خانم وايت گريه شديدي كرد و شوهرش به طرف او دويد. او در مقابل در باز ورودي ايستاده بود. آقاي وايت با تأسف به داخل كوچه تاريك نگاه كرد.

كوچه تاريك و ساكت بود و هيچ كسي آن جا نبود.

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:51 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

داستان کوتاه الاق ناسپاس

بازديد: 301

 

الاغ ناسپاس

مردي بود كه كارش آبرساني بود. او الاغي داشت كه بر اثر كشيدن بارهاي مشقت‌بار، پشتش خميده بود و زخمهاي بدي داشت؛ به طوري كه شب و روز آرزوي مرگ مي‌كرد. از طرفي سيخ آهنين سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزي رئيس طويله‌هاي شاه، كه رفاقتي با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور ديد و به سقا گفت: چند روز اين خر را به من بده، تا در طويله شاه، قوت خود را بازيابد.

سقا با شادماني، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانكاه نجات يافت و به طويله‌ شاه رفت. در آنجا ديد كه اسبهاي جنگي، بهترين خوراكها را دارند و همه از عيش و نوش، چاق و فربه مي‌باشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت مي‌كنند و محل سكونت آنها را آب و جارو مي‌نمايند... آن الاغ سر به آسمان بلند كرد و گفت: اي خداي بزرگ! گيرم كه من خرم، مگر مخلوق تو نيستم؟ چرا بايد اين همه زار و لاغر و بيچاره باشم، ولي اسبهاي شاه اين همه در ناز و نعمت و شادي به سر برند:

حال اين اسبان چنين خوش بانوا

من چه مخصوصم بتعذيب و بلا

پس از مدتي، اعلام شد كه دشمن براي جنگ آمده است. بايد سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همة اسبان را به ميدان جنگ بردند. وقتي كه آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهاي آنها را محكم با نوار مي‌بستند، و نعل‌بندان براي اصلاح سمهاي آنها ايستاده بودند. بدنهايشان را مي‌شكافتند تا تيرها را خارج سازند...

وقتي كه الاغ، وضع دلخراش آنها را ديد، فقر و بيچارگي خود را از ياد برد و گفت: اي خداي بزرگ، من بهمان بينوايي و بيچارگي، خشنود هستم:

 

چون خر آن را ديد پس گفت اي خدا

                                                                        من بفقر و عافيت دادم رضا

            زان نوا بيزارم و زين زخم زشت

                                                                        هر كه خواهد عافيت، دنيا به هشت     آري اي برادر! فريب زيبائيهاي چند روزه دنيا را مخور، كه در كنار دانه‌هايش دامها وجود دارد. به رضاي خدا خشنود باش و ناشكري نكن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافيت و سعادت مي‌خواهي، دلبستگي به دنيا را رها كن.

 


الاغ بيچاره و كيفر توبه شكن

 

مردي بود كه كارش لباسشويي بود. او الاغي فرتوت داشت كه از بامداد تا شامگاه در زمين سنگلاخ رفت و آمد مي‌كرد و با بدبختي و سرگرداني، بسر مي‌برد.

در چند فرسخي آنجا جنگلي وجود داشت، كه شيري در آن زندگي مي‌كرد. كار شير شكار حيوانات بود. شير در يكي از روزها با يك فيل گلاويز شد و خسته و درمانده گرديد، به طوري كه نتوانست حيواني را شكار كند. ساير درندگان كه جيره‌خوار شير بودند، درماندگي شير را دريافتند و اندوهگين شدند. شير به آنها گفت: به روباه بگوئيد نزد من بيايد! روباه را خبر كردند. او نزد شير آمد و شير گفت: برو بيابان، گاو يا خري را پيدا كن و با مكر و حيله به اينجا بياور، كه سخت گرسنه هستيم:

گفت روبه، شير را خدمت كنم

حيله‌ها سازم، زعقلش بركنم

حيله و افسونگري كار من است

كار من دستان و از ره بردن است

روباه با شتاب از طرف كوه سرازير بيابان شد و الاغ بينوا و لاغر را پيدا كرد. اول سلام گرمي به او داد و سپس گفت: تو در اين سنگلاخ بي‌آب و علف چه مي‌كني؟

الاغ: قسمت من همين است و شكر مي‌كنم. زيرا هر كسي غمي دارد و دنيا پر از رنج است پس بايد ساخت:

گنج بي‌ مار و گل بي‌خار نيست

                                                شادي بي‌غم، در اين بازار نيست

روباه: جستجوي روزي حلال واجب است. اين جهان، جهان اسباب است. پس براي كسب روزي بكوش، تا مانند پلنگ مال غصبي نخوري:

گفت پيغمبر كه بر رزق اي فتي

در فرو بستست و بر در قفلها

جنبش و آمد و شد ما و اكتساب

هست مفتاحي بر آن قفل و حجاب

            گر تو بنشيني بچاهي اندرون

                                                            رزق كي آيد برت اي ذوفـــنـون؟

الاغ: اين كه مي‌گويي بي‌تلاش، روزي بدست نمي‌آيد ازضعف توكل است. زيرا خدايي كه جان داده، نان هم مي‌دهد. همة حيوانات بدون زحمت، غذا مي‌خورند و قسمت هركدام را خدا مي‌دهد. اما كمي بردباري لازم است.

روباه: آن توكلي كه تو مي‌گويي كار هر كس نيست، بلكه امري نادر است. و انتخاب امرنادر، دليل حماقت است؛ زيرا هركسي استعداد پيمودن راههاي عالي را ندارد.

روباه همچنان به گوش خر مي‌خواند و تا او را در ظاهر به علفزار و در باطن نزد شيرگرسنه روانه سازد.

اگر آن الاغ عقل داشت، به روباه مي‌گفت: تو كه آن همه از مرغزار و غذاهاي آن دم مي‌زني، پس دنبة تو كو؟ چرا خودت لاغر و ضعيف هستي:

كو نشاط و فربهي و فر تو

چيست اين لاغر، تن مضطر تو

زآنچه مي‌گوئي و شرحش مي‌كني

چه نشانه در تو مانده‌اي سني

(سني : بلند.)

سرانجام الاغ، گول زبان چرب و نرم روباه را خورد و همراه او به راه افتاد:

گوش را بربند و افسونها مخور

جز فسون آن ولي دادگو

            آن فسون، خوش‌تر، از حلواي او

                                                            زانكه صد حلوا است، خاك پاي او

هنوز الاغ به نزد شير نرسيده بود كه شير به او حمله كرد. او گريخت و خود را به پاي كوه رساند.

روباه به شير گفت: چرا عجله كردي و خود را به زحمت انداختي. صبر مي‌كردي او نزد تو مي‌آمدي و به راحتي صيدش مي‌كردي. اكنون او گريخت و تو بي‌آنكه نتيجه بگيري با دست خالي برگشتي.

شير گفت: من خيال كردم كه همان توانايي سابق را دارا هستم، وانگهي بر اثر شدت گرسنگي، كاسة صبرم لبريز شده بود. ولي عيبي ندارد، اگر بار ديگر بتواني آن خر را نزد من بياوري، گوشت زيادي به تو خواهم بخشيد.

روباه گفت: اگر حملة شير را فراموش كرده باشد، او را بار ديگر نزد تو مي‌آورم. ولي اين بار وقتي او را نزد تو آوردم مبادا عجله كني كه بار ديگر آن خر فرار كند.

شير گفت: قبول كردم.

روباه مكار بار ديگر نزد الاغ رفت.

خر به او گفت: ديگر هرگز با تو همراهي نخواهم كرد:

ناجوانمردا چه كردم من تو را

كه به پيش اژدها بردي مرا؟!

ناجوانمردا چه كردم با تو من

كه مرا با شير كردي پنجه زن؟

كه مثال شيطان با آدميان، همچون اين روباه است:

آدمي را با هزاران كر و فر

اندر افكند آن لعين در شور و شر

آدمي را با همه وحي و نذير

اندر افكند آن لعين بردش به بئر

(بئر بر وزن مهر: چاه)

روباه در برابر استدلالهاي الاغ، گفت: تو چرا زود فرار كردي. آنچه كه ديدي شير نبود، بلكه «طلسمي سحر» آميز بود كه در چشم تو به صورت شير نمودار شد؛ و گرنه من كه از تو ناتوانترم، پس چگونه شب و روز در آنجا زندگي مي‌كنم؟

اين طلسم را صاحب چراگاه براي آن ساخته كه هر شكمخواري به آنجا نيايد. زيرا در غير اين صورت، آن سبزه‌زار پر از فيل و كرگدن و ..... مي‌شد. من خودم عمداً اين كار را با تو كردم تا به تو درس شجاعت بياموزم كه از طلسم نترسي...

الاغ: تو با چه رويي نزد من آمده‌اي اين تو بودي كه خون و جانم را طعمة مرگ ساختي:

آنچه من ديدم زهول بي‌امان

طفل ديدي پيرگشتي در زمان

خدا مرا نجات داد و اگر آن شير به من مي‌رسيد، مرا پاره‌پاره مي‌كرد. برو كه يار بد بدتر از ماراست:

مار بد زخم ار زند بر جان زند

                                                يار بد برجان و بر ايمان زند

در جهان نبود بتر از يار بد

وين مرا عين اليقين گشته است خود

روباه: اندرزهاي من، صاف است و هيچگونه دروغ در آن نيست. چكنم كه خيالاتي شده‌اي و پشت عينك خيال و بدگماني به من مي‌نگري. تو نسبت به برادران باصفا، خوش گمان باش. اگر چه ظاهراً از آنها جفا ديده‌اي، ولي خيالات صدهزار يار را از همديگر جدا مي‌سازد.

مكر روباه از يكسو و غلبة حرص و طمع الاغ از سوي ديگر الاغ را منقلب كرد. گر چه توبه كرده و سوگند ياد نموده بود كه ديگر فريب روباه را نخورد، ولي بهرحال خر بود و حرص او را كور و كر كرد:

 حرص، كور و احمق و نادان كند

مرگ را بر احمقان آسان كند

جوع، نور چشم باشد در بصر

جوع باشد قابليت در نظر

جمله ناخوش از مجاعت خوش شود

جمله خوشها بي مجاعتها است رد

(مجاعت: گرسنگي.)

سرانجام خر، همراه روباه تا نزديك شير رفت. در يك لحظه، شير بر او جهيد و بدنش را پاره پاره كرد و تمام آن را خورد. فقط دل و جگرش باقي مانده بود، كه شير ديگر تشنه شد و به طرف چشمه آب رهسپار گرديد. روباه در غياب شير، جگر و دل آن بينوا را خورد.

وقتي شير بازگشت و به جستجوي دل و جگر خر پرداخت، آن را نيافت، از روباه پرسيد: دل و جگرش كو؟

روباه گفت: اگر او اهل دل و جگر بود، بار ديگر به اينجا نمي‌آمد:

چون ندارد نور دل، دل نيست آن

چون نباشد روح، جز گل نيست آن

نور، مصباح است داد ذوالجلال

صنعت خلق است آن شيشه سفال

آري، اين بود كيفر آن كس كه پس از پشيماني، باز توبه‌اش را شكست و آزموده را آزمود و اين گونه خود را به هلاكت افكند.


شتر دروغگو

 

شخصي از شتري پرسيد: از كجا مي‌آيي،

شتر گفت: از حمام گرم كوي تو.

آن شخص گفت: آري راست گفتي؛ كه از چرك و كثافت زانوي تو پيدا است!

 

آن يكي پرسيد اشتر را كه هي

از كجا مي‌آئي اي اقبال پي؟

گفت: از حمام گرم كوي تو

گفت خود پيداست در زانوي تو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:36 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 824

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس