پروژه و تحقیق رایگان - 693

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

نقد واژگانى ترجمه قرآن به زبان فارسى بر اساس بافت

بازديد: 115
نقد واژگانى ترجمه قرآن به زبان فارسى بر اساس بافت
حمیدرضا فهیمی تبار

چکیده: وجود واژه‏هاى چند معنا و همنام در هر زبانى فهم متن را دچار مشكل مى‏كند. از آنجا كه قرآن به زبان بشرى نازل شده وجود اين نوع واژه‏ها در آن امرى اجتناب‏ناپذير است. قرآن پژوهان در گذشته با عنوان وجوه و نظاير و مشترك لفظى به بررسى اين نوع واژگان قرآنى پرداخته‏اند. در زبان‏شناسى جديد بافت زبانى و فرا زبانى براى تشخيص مفهوم واژه‏هاى هم معنى و چند معنى مورد توجه قرار گرفته است.
در اين مقاله ابتدا به نقش بافت در معنى بخشى به واژه از ديدگاه زبان‏شناسى جديد پرداخته شده سپس دو واژه همنام «بشارة» و «اغواء» در بيش از ده ترجمه فارسى قرآن مطالعه شده تا از خلال آن دقت مترجمان به نقش بافت در مفهوم واژه ارزيابى شود.

كليد واژه‏ها: بافت - روابط واژگانى - سياق - واژگان همنام - حوزه معنايى - معنى‏شناسى ساختارى - واژگان چند معنایی، بشارت، اغواء.

ترجمه مطلوب يك متن ترجمه‏اى است كه خوانندگان زبان مقصد به اندازه خوانندگان زبان مبدأ از متن ترجمه شده متأثر شوند. به قول «روژكايوا» ترجمه خوب آثار شكسپير و پوشكين يعنى اينكه اگر آنها آثار خود را به زبان مقصد مى‏نوشتند همان گونه مى‏نوشتند كه مترجم آن را نوشته است.(1) اين همان اصل تأثير برابر equivalent effectاست كه در ترجمه مطرح مى‏شود. البته اين نوع ترجمه، ترجمه آرمانى است و اگر نگوييم محال است ولى موانع زيادى براى رسيدن به اين نوع وجود دارد.
هيچ مترجمى نمى‏تواند انتقال دهنده خوبى باشد مگر اينكه زبان مبدأ را خوب فهم كرده باشد و براى فهم زبان مبدأ دانستن مفهوم واژگان كافى نيست. فرهنگ‏شناسى و شناخت بافت context و عوامل فرازبانى دخيل در مفهوم واژگان، امرى ضرورى است.
گرچه نخستين سطحى كه مترجم با آن روبرو مى‏شود سطح واژگان است، ولى گاهى به خاطر اختلاف فرهنگ هيچ واژه معادلى در زبان مقصد يافت نمى‏شود كه بتواند مفهوم واژه مبدأ را منتقل كند. مشكل مترجم در اين موارد مشكل فهم نيست؛ چه بسا مترجم واژه‏اى را در زبان مبدأ خوب فهم كرده باشد، ولى در زبان مقصد ظرفى نيابد تا مفهوم را در آن بريزد، براى نمونه در متون دينى مسلمانان، واژگانى مانند زكات، شهيد، نجس، مفهوم فرهنگى خاصى دارد. انتقال اين گونه واژگان به يك فرد انگليسى زبان، كار مشكلى است و اين مشكل به خاطر فرهنگى است. پيكتال در ترجمه قرآن زكات را به poordueو آربرى آن را به Alms برگردانده است حال آنكه اولى به معناى سهم فقراء و دومى به معناى چيزى است كه به فقير داده مى‏شود ولى مى‏دانيم كه زكات در فقه اسلامى مقدار مشخصى از اموال خاصى است كه به افراد مشخص بايد پرداخت شود و اين دو واژه انگليسى هيچ كدام معادل واژه زكات نيست.(2) درست است كه كت فورد (1969) وظيفه مترجم را برقرارى معادل عناصر متنى زبان مبدأ در زبان مقصد مى‏داند، ولى اين بدان معنى نيست كه واحد ترجمه واژه است، بلكه عواملى مانند ساختار، بافتار، معناى جمله، معناى كلام، گونه‏هاى زبانى، پيش تصورات، تأثير ادراكى و تأثير ادبى در برقرارى تعادل و يكسانى متن زبان مبدأ به زبان مقصد بايد مد نظر قرار گيرند.(3)
در معناشناسى ساختارى، هر عنصر موجوديت خود را از عناصر پيرامونى مى‏گيرد و بايد به طور همزمان دو لايه معنايى؛ يكى لايه معنايى دلالت signinficant و ديگرى لايه معنايى ارزش value مورد توجه باشد. منظور از لايه معنايى دلالت همان معناى لفظى و ارجاعى است و لايه معنايى ارزش يعنى ارزش ارتباطى يك واژه(4). به عبارت ديگر هيچ واژه‏اى خارج از زنجير گفتار معناى دقيقى ندارد و معناى واژه و نقش دستورى آن تابع كلمات پيرامونى آن است.(5) براى مثال در دو جمله «شيرين پيش شماست» و «هندوانه شيرين خريدم» واژه شيرين دو نقش دستورى متفاوت دارد، در جمله اول شيرين اسم است و در جمله دوم صفت، و دو مفهوم متفاوت نيز دارد. در حالى كه همين واژه خارج از جمله مفهوم دقيقى ندارد، حتى زمانى كه ما واژه‏اى را به تنهايى تصور مى‏كنيم و مفهومى از آن را در ذهن حاضر مى‏كنيم همان مفهوم را بر اساس رابطه آن با ديگر واژگان تصور مى‏كنيم. از اين رو براى فهم درست واژگان در معناشناسى ساختارى نظريه «حوزه معنايى semantic fields« مطرح شده است تا با شناخت روابط بين عناصر، واژگان از يكديگر شناخته شوند. لهرير (1969) در همين زمينه واژگان پخت و پز را در زبان انگليسى گردآورى كرده سعى نموده روابط آنها را نشان دهد. براى نمونه او واژه fry را در حوزه جامع‏تر cook قرار داد و نشان داد كه واژه fry به معناى سرخ كردن فقط با جامدات همآيى دارد لذا نمى‏توان گفت: l fry milk. اگر غذاى جامدى با روغن زياد سرخ شود آن را deepfry و اگر با روغن كم سرخ شود آن را saute ing مى‏گويند.(6) ايزوتسو نيز سعى كرد همين كار لهرير را در پاره‏اى از واژگان قرآنى انجام دهد. او مفاهيم واژگانى مثل ذنب، اثم، جرح، منكر، فجور، خطيئه، مجرم را بر اساس نظريه حوزه معنايى مقايسه كرد تا به مفهوم آنها دست يابد. «جورج يول» روابط واژگانى lexical relation را به شش نوع تقسيم كرده كه از قرار زير است:
1 - هم معنايى synonymy: «دو يا چند صورت با رابطه معنايى خيلى نزديك كه در جمله‏ها بتوانند جانشين يكديگر باشند مثل: زيبا و قشنگ». 
2 - تضاد معنايى Antonymy: «دو صورت با معناى مخالف را گويند؛ مثل بالا و پايين». 
3 - شمول معنايى hyponymy: «به طورى كه معناى يك صورت، معناى صورت ديگر را در بر گيرد، مانند حيوان و كلاغ».
4 - هم آوايى homophony: «به طورى كه دو يا چند صورت نوشتارى مختلف داراى تلفظ مشابه باشند؛ مثل قار و غار»
5 - همنامى homonymy: «در صورتى كه يك صورت نوشتارى يا گفتارى داراى دو يا چند معناى نامرتبط باشد؛ مانند: شير كه به معناى مايع و حيوان و وسيله است.»
6 - چند معنايى polysemy: «وقتى يك صورت نوشتارى يا گفتارى چند معنى دارد و تمامى معانى با هم مرتبط هستند. مثل كلمه head در انگليسى كه به رئيس و بالاى ليوان هم گفته مى‏شود.
اين تقسيم بندى را در لغويان قديم سراغ نداريم، ولى آنها به چند معنايى و اضداد در واژگان به خوبى توجه داشته‏اند و به جاى چند معنى كلمه «اشتراك لفظى» را به كار گرفته‏اند و گفته‏اند اگر لفظ مفرد موضوع براى دو معنى با هم باشد، بر سبيل بدليت بدون ترجيح يكى بر ديگرى آن را اشتراك لفظى نامند. اشتراك لفظى براى واژگان همنام و چند معنى به كار گرفته شده ولى جداسازى اين دو و نام گذارى آنها در زبان‏شناسى معاصر صورت گرفته است.(7)
به هر حال وجود واژگان همنام و چند معنى در زبان، فهم متن را مشكل مى‏كند و از همين جا نقش اساسى بافت در درك معنى و مفهوم اين نوع واژگان مشخص مى‏شود.(8)
با توجه به نقش بافت چه زبانى و چه غير زبانى در تعيين معناى واژه اين سؤال مطرح است كه آيا نقش بافت در مفهوم واژه از كشفيات زبان شناسان جديد است؟ آيا قرآن پژوهان در 14 قرن گذشته از اين مسئله اساسى غافل بوده‏اند؟ با نگاهى به آثارى با عنوان «وجوه و نظاير در قرآن» پاسخ اين سؤال آشكار مى‏شود «سلوى محمد العوّا» 134 اثر با همين عنوان را معرفى مى‏كند كه اولين اثر به نام وجوه و نظاير به سال 105 هجرى بر مى‏گردد و متعلق به ابوعبداللَّه عكرمة بن عبداللَّه المدنى است.(9) 
منظور از نظاير كليه واژگان چند معنى يا همنام است كه در قرآن آمده است و منظور از وجوه، مفاهيم مختلف آنهاست كه از بافتى به بافت ديگر تغيير مى‏كند، ولى اين قرآن پژوهان به جاى كلمه بافت زبان شناسانه امروزين از كلمات موضع، مواضع و سياق و قرينه و امثال اين كلمات استفاده كرده‏اند.(10)
براى مثال ابوالفضل حبيش بن ابراهيم تفليسى در قرن ششم كتابى به نام وجوه القرآن نوشته است. او در آنجا براى واژه «ظَن» چهار وجه معنايى ذكر كرده است:
1 - ظن به معناى يقين، در آيه «فظن داود انما فتناه» (ص /24) چون بافت غيرزبانى و اعتقادى اين معنى را اقتضا مى‏كند چرا كه حضرت داود از انبياء الهى و معصوم است وجود يقين اساس عصمت است.
2 - ظن به معناى گمان، در آيه «قلتم ما ندرى ماالساعه إن نظنّ إلّا ظنّا و ما نحن بمُستيقنين» (جاثيه 32)
چون گويندگان يقين داشتن را از خود نفى كرده‏اند (بافت زبانى معناى ظن را مشخص كرده است)
3 - ظن به معناى بدانديشى، در آيه «تظنّون بالله الظنونا» (احزاب /10) (زيرا خداوند در مقام نكوهش است) 
4 - ظن به معناى پنداشتن، در آيه «إنّه ظنّ أن لن يحور» (انشقاق /14)
نمونه ديگر كتاب الوجوه و النظائر فى القرآن از ابوعبدالله دامغانى است كه واژه آيه را بر شش وجه علامت، آيه قرآن، معجزه، عبرة، كتاب، و امر به معروف و نهى از منكر معنى كرده است.(11)
صاحب تفسير الميزان از جمله مفسرين معاصر است كه سياق (بافت) را معيارى دانسته است براى تفسير كلمات، شأن نزول، ترتيب نزول، نقد روايات تفسيرى، مكى و يا مدنى بودن، مرجع ضمير و ترجيح قراءات.(12)
در اهميت نقش بافت همين بس، كه بى توجهى به آن انحراف كلامى و اعتقادى را موجب مى‏شود. 
اشاعره با ناديده گرفتن بافت در آيه 69 سوره الصافات آيه را در راستاى خود يعنى جبرى گرايى معنا كردند و از آيه «واللَّه خلقكم و ما تعملون» نتيجه گرفتند كه خداوند خالق اعمال انسان است، بنابراين انسان در فعل خود مجبور است، حال آنكه با توجه به آيات پيش از آنكه تمامى، گفته‏هاى حضرت ابراهيم‏عليه السلام است و مخاطب او مشركينى هستند كه با دست خود بتها را ساخته مى‏پرستيدند، ابراهيم‏عليه السلام در مقام نكوهش و هشدار به آنها مى‏گويد كه «اتعبدون ما تنحتون» آيا شما آنچه را خود تراشيده‏ايد مى‏پرستيد در حالى كه مى‏دانيد خداوند شما و همين بتهاى تراشيده شما را آفريده است.
با توجه به آثار گران سنگ قرآن پژوهان پيشين در زمينه وجوه و نظاير يعنى واژگان همنام و چند معنى و تأكيد آنان بر نقش موضع و مواضع و قرائن و سياق يعنى (بافت) ضمن ارج نهادن به تلاشهاى آنان، مى‏توان گفت اقدام منسجم و نظام مندى در زمينه روابط معنايى واژگان قرآنى صورت نگرفته است. در اينجا براى ارزيابى دقت نظر مترجمان فارسى زبان به نقش بافت در ترجمه قرآن، چند نمونه از آيات ترجمه شده را پس از يك مقدمه مرور مى‏كنيم.


نقش بافت در ترجمه

بافت را به زبانى و غير زبانى تقسيم مى‏كنند. بافت زبانى همان كلمات پيرامونى يك واژه است كه اين معنى به اصطلاح «قرينه مقاليه» يا «لفظيه» در كلام قدما نزديك است، و بافت غير زبانى هر چيزى است كه در معنا بخشى به واژگان دخالت دارد، ولى از جنس لفظ نيست. اين معنى نيز به اصطلاح «قرينه حاليه» نزديك است. علاّمه محمد باقر صدر در تعريف سياق (بافت) مى‏نويسد:
«كل ما يكشف اللفظ الذى يُراد فهمه من دوالّ اخرى سواء كانت لفظية. كالكلمات التى تشكّل مع اللفظ الذى يُراد فهمه كلاماً واحداً مترابطاً، او حاليّة كالظروف الملابسات التى تحيط بالكلام و تكون ذات دلالة فى الموضوع.»(13)
از اين رو شناخت بافت غير زبانى از مثل شأن نزول آيات، فرهنگ عصر نزول، شرايط اقتصادى اجتماعى و جغرافيايى، همگى به فهم درست آيات كمك مى‏كنند، همان گونه كه بافت زبانى مانند كاربرد واژگان، ادبيات، اشعار عصر نزول، ما را به فهم آنها نزديك مى‏كند.
يكى از راه‏هاى شناخت واژه توجه به تقابل‏هاست و تقابل واژه‏ها يك نوع بافت زبانى است، براى نمونه آيه 7 سوره حجرات را مرور مى‏كنيم.

نمونه نخست، واژه صلات

(...و لكنَّ الله حَبَبّ اليكُمُ الايمان و زيّنه فى قلوبِكم و كرّه اليكُم الكفر و الفسوق و العصيان أولئك هم الراشدون»
در اين آيه سه كلمه «الكفر، الفسوق، العصيان» در تقابل با كلمه «الايمان» قرار گرفته است. يعنى پرهيز از كفر، فسق و عصيان همان ايمان مطلوب است، در اينجا مفهوم ايمان با توجه به سه واژه مقابل آن مشخص مى‏شود(14)
«فلا صدّق و لا صلّى. لكن كذّب و تولّى» (قيامت/ 31 و 32)
تقابل كلمه صدق با كذب و كلمه صلّى با تولّى بافت زبانى است. از راه تقابل «صلّى» معناى مقابل «تولّى» را دارد. «تولّى» يعنى روى گرداندن و يا پشت كردن و «صلّى» در اين آيه يعنى روى كردن؛ و حال آنكه بيشتر مترجمان صلى را به معناى نماز گرفته‏اند. 
كلمه صلّى به لحاظ بافت غير زبانى هم نمى‏تواند به معناى نماز واجب باشد، زيرا سوره قيامت يك سوره مكى است و نماز واجب در مدينه تشريع شده است.
به دليل وجود آيه «و ما كان صلوتهم عندالبيت إلّا مُكاءاً و تصديه» و آيه «ربّ اجعلنى مقيم الصلوة و من ذريّتى» و آيات 40 سوره ابراهيم و 43 آل عمران، عرب جاهلى با معناى كلمه صلوة پيش از تشريع صلوة فريضه مأنوس بوده است و شعر اعشى در عصر جاهليت هم بر اين امر دلالت مى‏كند.(15)
و سبّح على حين العشيات و الضُحى
و لا تعبد الشيطان و اللَّه فاعبدا
ولى نماز به عنوان فريضه آن گونه كه فقها آن را تعريف كرده‏اند در مدينه تشريع شده از اين رو «فلاصلّى» در آيه 32 سوره قيامت با توجه به بافت زبانى و غيرزبانى نمى‏تواند به معناى نماز واجب باشد، ولى تقريباً همه مترجمان فارسى زبان آن را به نماز ترجمه كرده‏اند و اگر هم در نظر آنها صلّى به معناى نماز فريضه نبوده است توضيحى در اين باره نداده‏اند. 
نمونه‏هايى از ترجمه‏هاى فارسى چنين است.
آيه اول: «فلا صدّق و لا صلّى. و لكن كذّب و تَولّى» (31 و 32 قيامت( 
1 - تفسير طبرى: نه صدقه دادو نه نماز كرد و لا كن به دروغ داشت و برگرديد(16)
2 - تفسير نسفى: تصديق نكرد ابوجهل به قيامت، و نه نماز آورد و عبادت، و لكن دروغ داشت و روى بگردانيد از ايمان.
3 - روح الجنان و رَوْحُ الجنان: تصديق نكرد و نماز نكرد وليكن تكذيب كرد و روى گردانيد(17)
4 - سورآبادى:
فلاصدق و لاصلّى باور نداشت حق را و نه متابعت كرد فرمان خداى را، اين آيت را بر كافران رانده‏اند و بر مؤمنان عاصى رانده‏اند. اگر بر كافران رانى آن باشد كه فرشتگان عذاب، جان وى بردارند همى برند سوى سجّين، فرشتگان رحمت گويند آذا كه چه كرده است آن بيچاره كه جان وى را به سجين برند، جواب آيد: فلا صدق و لا صلى زيرا كه نه باور داشت حق را و نه متابعت كرد فرمان خداى را. وگر بر مؤمن رانى فلاصدق زكات نداد و لا صلى نماز نكرد. ولاكن كذب و تولى - بيك تقصير كرد در دادن زكات و باز استاد از نماز و به دروغ داشت حق را و متابعت نكرد و روى بگردانيد.(18)
5 - تفسير حسينى: 
پس تصديق نكرد (ابوجهل قرآن را يا صدقه نداد از آنچه واجب مال وى بود( و پى‏روى ننمود پيغمبر را و يا نماز نگزارد براى خدا تكذيب كرد و برگشت از راه حق(19)
6 - منهج الصادقين: 
ايمان نياورد آدمى كه عدى است يا ساير كافران به روز بعثت، پس تصديق نكرد به رسول يا قرآن - در تفاسير آمده است كه ابوجهل لعنه‏اللَّه را شدت عداوت با سيدالمرسلين‏صلى الله عليه وآله بيشتر از مشركان ديگر بود و حق‏تعالى در شأن او فرمود كه نگرديد ابوجهل به محمد، يا صدقه نداد از آنچه واجب از مال او بود (ولا صلى) و نماز مفروضه را نگزارد براى خدا، يا پيروى نكرد پيغمبر را (ولاكن كذّب) وليكن تكذيب كرد (و تولّى) و برگشت از راه حق.(20)
7 - خرمشاهى: 
]مدعى[ نه ]حق را[ تصديق كرد، و نه نماز گزارد. بلكه دروغ انگاشت و روى گردان شد.(21)
در ميان مترجمان، سورآبادى و حسينى و ملا فتح‏اللَّه در ترجمه فلا صلى قائل به تفصيل شده‏اند - سورآبادى - فلا صلى را به عدم متابعت ترجمه كرده است به شرطى كه آيه درباره كافران باشد و «عدم متابعت» به روى نياوردن نزديك است.

ترجمه پيشنهادى:

او نه حق (دين اسلام) را باور كرد و نه به آن روى آورد و نه سر تعظيم فرود آورد، بلكه آن را دروغ انگاشت و به آن پشت كرد.

نمونه دوم؛ واژه «تبشیر»

«اذا بشّر أحدهم بالأنثى ظلّ وجهه مسوّداً و هو كظيم»
در قرآن كلمات مشتق از ريشه «بشر» كه به طور معمول به مژده و نويد دادن ترجمه مى‏شود به حدود 85 واژه مى‏رسد كه گاهى در كنار نذير (به عنوان اسم) و گاهى در صيغه امر و ماضى و مضارع به كار رفته است.(22) كاربرد اين واژه در قرآن بيشتر براى خبر خوش و خوشايند است. اين واژه به معناى خبر مسرت بخش براى فرزنددار شدن ابراهيم‏عليه السلام، زكرياعليه السلام، مريم‏عليه السلام، و در موارد متعددى هم براى اجر و پاداش اخروى و ورود در بهشت آمده است. ترجمه واژه «بشاره» و مشتقات آن در اين موارد به مژده (با توجه به بافت زبانى و غير زبانى) پذيرفتنى است، ولى وقتى همين واژه براى اخبار ناخوشايند به كار مى‏رود ديگر مفهوم مژده و نويد نخواهد داشت. در قرآن هفت مورد واژه بشارت آن هم در باب تفعيل براى اخبار ناخوشايند به كار رفته است كه عبارتند از:
1 - «و بشّر المنافقين بأنّ لهم عذاباً اليما» (نساء /138)
2 - «و بشّر الذين كفرو بعذاب أليم» (توبه /3)
3 - «كأن لم يسمعها كأنّ فى أذنيه وقراً فبشره بعذاب أليم» (لقمان /7)
4 - «ثم يصرّ مستكبراً كأن لم يسمعها فبشّره بعذاب أليم» (جاثيه /8)
5 - «و يقتلون الذين يأمرون بالقسط من الناس فبشّر هم بعذاب أليم» (آل‏عمران /21)
6 - «ولا ينفقون فى سبيل الله فبشّرهم بعذاب أليم» (توبه /34)
7 - «و اللَّه أعلم بما يُوعُون. فبشّرهم بعذاب أليم» (انشقاق /24)
و در دو مورد «خبر ناخوشايند دختردار شدن» با واژه «بشر» آمده است.
1 - «و إذا بشّر أحدهم بالأنثى ظلّ وجهه مسوّداً و هو كظيم. يتوارى من القوم من سوء ما بشّر به» (نحل /58 و 59)
2 - «و إذا بشّر أحدهم بما ضرب للرحمن مثلاً ظلّ وجه مسوّداً و هو كظيم» (زخرف /17)
در اين 9 مورد كه اين واژه در باب «تفعيل» به كار رفته و هفت مورد آن صيغه امر و دو مورد آن به صورت ماضى مجهول است، با توجه به اينكه هيئت باب تفعيل اقتضا دارد كه فعل در وهله اول به مفعول تعلق گرفته و قيام آن به فاعل، امرى تبعى و قهرى باشد(23) در تمام اين 9 مورد تأكيد بر مفعول است، يعنى بيان احوال و وضعيت مفعول مد نظر قرار گرفته است.
مترجمين در تمامى موارد، «تبشير» را به معناى نويد دادن گرفته‏اند. ولى در جاهايى كه مژده دادن با عذاب اليم سازگار نيست گفته‏اند خداوند در اين موارد تهكّم (طعن) به كار برده است.(24)
براى يافتن معنى و مفهوم دقيق‏تر اين واژه اقوال لغويان را نقل مى‏كنيم:
ابن منظور در لسان العرب مى‏نويسد: 
«بشر: فرح - فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به - و أبشروا بالجنة - البشارة المطلقة، ما تكون إلا بالخير و إنما تكون بالشرّ إذ كانت مقيدة، لقوله تعالى: فبشّرهم بعذاب أليم، قال ابن سيدة: التبشير يكون بالخير و الشر لقوله تعالى فبشّرهم بعذاب أليم.(25)
زبيدى در تاج العروس آورده است:
«البشارة الاسم، لأنّها تظهر طلاقة الانسان و هم يتباشرون بذلك الأمر يبشّر بعضهم بعضاً».
فخر رازى مى‏نويسد:
«فى عرف اللّغة مختص بالخير الذى يفيد السرور، الاّ أنّه بحسب أصل اللغة عبارة عن الخبر الذى يؤثر فى البشرة تغيّرا و هذا يكون للحُزن أيضاً فوجب أن يكون لفظ التبشر حقيقة فى القسمين».(26)
در معجم الفروق اللغوية آمده است: 
«البشارة: الأخبار بما يسرّ به المخبربه إذا كان سابقاً لكُل خبر سواه، و بنى العلماءُ عليه مسألة فقهيه بأنّ الإنسان إذا قال لعبيده أيّكم بَشّر بقدوم زيد فهو حرّ، فبشّروه فُرادى، عتق أولهم، لأنه هو الذى سرّه بخبره سابقاً. و لو قال مكان بشّرنى (اخبرنى) عتقوا جميعاً. و اشتقاقه قيل من البشر و هو السرور فيختصّ بالخبر الذى يسّر. و أما و قيل اشتقاقه من البشرة و هو ظاهر الجلد لتأثيره فى تغيير بشرة الوجه، فيكون فيما يسّر و يُغمّ، لأنّ السرور كما يوجب تغيير البشرة، فلذلك الحُزن يوجبه، فوجب أن يكون اللّفظ التبشير حقيقة فى القسمين، لكنّه عندالاطلاق يختصّ فى العرف بما يُسّر، و إن أريد خلافه قيّد. قال تعالى فبشر عباد و فى الثانى فبشّرهم بعذاب اليم.»
و در ادامه مى‏نويسد:
«انّ البشر أول ما يظهر من السرور بلقى من يلقاك، و منه البشارة و هى أول ما يصل اليك من الخير البشار، فإذا وصل اليك ثانياً لم يسمّ بشارة...».(27)
در معجم مقاييس اللغة آمده است:
«بشّرتُ فلاناً ابشّره تبشيراً، ذلك يكون بالخير و بما حلّ عليه غيره من الشر، و اظنّ ذلك جنساً من التبكيت فأمّا اذا اطلق الكلام إطلاقاً فالبشارة بالخير و النذارة بغيره.»(28)
راغب اصفهانى نيز گويد: 
«بشارت به عذاب در مورد كفّار و منافقين به صورت استعاره به كار رفته است، چون چيزى كه بايد شادشان كند به صورت خبر عذاب درمى‏آيد، مثل سخن شاعر: تحيةٌ بينهم ضربٌ و جيعٌ «درود و سلامشان ضربت دردناكى بود»
ابن قتيبه دينورى:
«واژه بشارت از بشرت الأديم است، يعنى زمانى كه خاك زمين را كوبيده نرم مى‏كنى، و معناى بشرته هم اين است كه دل او را نرم كردى(29).
آرتور جِفرى مى‏نويسد: 
«بَشَر يعنى پوست كندن و رويه چيزى را برداشتن و در ادبيات قديم عرب به صاف و هموار كردن هم به كار رفته ولى در قرآن به كار نرفته است. بشرٌ به معناى پوست و سپس به معناى گوشت به كار رفته است مانند واژه سريانى و عبرى و واژه اكدى (بشرو bisra). ارنس مى‏گويد اصل اين لغت آرامى است و اين لغت از دين‏هاى كهن گرفته شده است، واژه اكدى bussuruبه معناى آوردن پيام شادى و واژه عبرى، هم به معناى آوردن نويد و مژده و هم به معناى شاد شدن از خبر خوش - واژه خبر خوش دريافت داشتن است.
جفرى در ادامه مى‏گويد: 
«استعمال اين واژه در عربى جنوبى متأثر از يهود بوده است و احتمال دارد اين واژه يك واژه قرضى قديم باشد و به طور مستقيم از يهوديان گرفته شده باشد. هر چند در معناى موعظه كردن احتمالاً تأثير استعمال آن در سريانى در كار بوده است. در گوش فلسطينيان مسيحى ما اين واژه را به معناى موعظه كردن داريم مثل آيه 21 سوره 3 و 34 سوره 9 در قرآن».
بدره‏اى در پاورقى اضافه كرده است كه شايد واژه پهلوى basariaنيز از طريق صورت سريانى آمده باشد.(30)
از آنچه لغت شناسان گفته‏اند مى‏توان نتيجه گرفت كه: 
1 - واژه «بشر» و مشتقات آن براى مطلق خبر وضع شده است و از استعمال و نحوه كاربرد آن در بافت مى‏توان نوع خبر را تشخيص داد.
2 - واژه «بشر» براى مطلق خبر خير وضع شده ولى در كاربردش مقيد مى‏شود.
3 - واژه «بشر» براى خبر خير و شر وضع شده البته هر نوع خبر شر يا خيرى كه آثار آن در چهره مخبربه پيدا شود، ولى به حسب عرف در زبان عرب اين واژه براى خبر خير به كار رفته است.
4 - اين واژه براى هر خبر خوشايندى به كار مى‏رود كه براى اولين مرتبه مخبرٌبه آن را مى‏شنود.
5 - اين واژه اصلاً عربى نيست يك لغت عبرى است كه در معناى خبر خوش و مژده و نويد و پند دادن استعمال شده است.
براى فهم خوب آيات، دانستن كاربرد واژگان و چگونگى كاربرد آن در عصر نزول قرآن، از دانستن وضع واژگان اهميت بيشترى دارد.
با نگاهى به اشعار جاهليت معلوم مى‏شود «واژه بشر» در خبر خوشايند استعمال مى‏شده و البته خوشايندى خبر از بافت فهميده مى‏شود. 
امرؤالقيس مى‏گويد:
تذبّ به طوراً و طوراً تمرهُ
كذبّ البشير بالرّداء المهدّبِ(31)
وى در اين بيت شعر، دُم شتر خود را وصف كرد و مى‏گويد: شتر من با دم خود مگسها را دور مى‏كند مانند مژده دهنده‏اى كه با حركت لباس ريشه دار خود، خبر خوش مى‏دهد.
عنتره نيز در بيت زير مى‏گويد:
يا عبل لا يحزُنك بُعدى وابشرى
بسلامتى و استبشرى بفكاكى
اى عبله (معشوقه شاعر) دورى من تو را غمگين نكند به تو بشارت باد كه سالم هستم و به تو بشارت باد كه در آينده آزاد مى‏شوم.(32)
در اين بيت وابشرى و استبشرى به قرينه «فكاك و سلامت» به معناى خبر خوشايند است.
حاتم طايى هم در سروده خود آورده است.
فإمّا تصيبُ النفسُ أكبر همّها(33)
و إمّا اُبشّركم باَشعثَ غاشم(34)
يا جان ما به بزرگ‏ترين غصه‏هاى خود خواهد رسيد و يا اينكه شما را بشارت مى‏دهم به سوارهاى غنيمت آور.
با توجه به آنچه اين سه بيت شعر و گفته‏هاى بعضى از اهل لغت نشان مى‏دهد مى‏توان گفت: واژه «بشارة» جدا از اينكه در اصل براى مطلق خبر يا خبر خوش وضع شده باشد در زبان عرب همراه قرينه براى هر نوع خبر خوش و خبر ناخوش به كار رفته است و لازم نيست گفته شود اصل واژه براى خبر خوش است، ولى در خبر ناخوشايند به معناى مجازى به كار رفته است.
اين واژه چه عربى و چه غير عربى باشد چه در اصل وضع براى مطلق خبر شده باشد يا نه؛ لازمه فهم صحيح معناى آن توجه به بافت زبانى و غير زبانى است.
براى رسيدن به پاسخ صحيح اين پرسش از بافت زبانى و غير زبانى آياتى از سوره زخرف و سوره نحل كمك مى‏گيريم:
«و يجعلون لله البنات سبحانه و لهم ما يشتهون. و اذا بُشّر اَحَدُهم باالانثى ظل وجهه مسوّداً و هو كظيم. يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكُهُ على هونٌ ام يُدسُّهُ فى التراب الاساء ما يحكمون.» (نحل /59-58)
«اَم اتّخَذَ مما يخلُق بناتٍ واصفيكم بالبنين(35) و اذا بُشر احدهم بما ضَرَب للرحمن مثلاً ظَلّ وجهه مسوداً و هو كظيم(36) اَوَ مَن ينشوُّا فى الحلية و هو فى الخصام غيرُ مبين».(37)
(زخرف 16-18)
سياه شدن چهره كنايه از خشمگين شدن است و كظيم كسى را گويند كه اندوه و خشم خود را فرو مى‏برد. اين گروه كه خود از داشتن دختر عار داشتند دختر را به خدا نسبت مى‏دادند، در حالى كه وقتى به يكى از ايشان خبر مى‏رسيد كه همسرت دختر آورده از خشم رويش سياه مى‏شد و خشم خود را فرو مى‏خورد و از فشار افكار عمومى كه آن را بد مى‏دانستند پنهان شده و به فكر فرو مى‏رفت كه آيا دختر را نگه دارد و ذلت و خوارى دختر داشتن را تحمل كند و يا زنده زنده او را در خاك پنهان كند.
گفته‏اند اولين بار كه زنان بنى تميم در جنگ با كسراى ايران اسير شدند و اين زنان به كنيزى در آمدند پس از صلح بين كسرى و بنى‏تميم، ايرانيان كنيزان بنى‏تميم را مخير كردند و گفتند مى‏توانيد به قبيله خود برويد و مى‏توانيد در دربار بمانيد. عده‏اى از دختران از رفتن به قبيله خويش سرباز زدند و در دربار كسراى ايران ماندند. مردان قبيله خشمگين شده تصميم گرفتند اگر دختردار شدند آنها را زنده زنده به گور كنند. بعدها اين سنت در بعضى قبايل رايج شد (طباطبايى، الميزان، 414/12). به همين دليل بافت فرهنگى عرب دوران نزول قرآن كه داشتن دختر را ننگ مى‏شمرد هرگز اجازه نمى‏دهد واژه بُشّر را به معناى مژده دادن بگيريم. در يك زندگى جنگجويانه كه جنگ و غارت هم وسيله زيستن و هم مايه افتخار است به طور طبيعى زن به خاطر ناتوانى از رقابت با مرد در ميدان جنگ: فقط يك مصرف كننده و سربار خانواده تلقى مى‏شود، زيرا هم بايد از او حفاظت كرد تا به دست دشمن اسير نشود و هم بايد قوت و غذاى او را فراهم كرد، زن نه در جنگ و گريز موفق است و نه در توليد ثروت توانمند، در چنين وضعيتى دختردار شدن عار است و هر كه خبر دختردار شدن را به مردى مى‏دهد خبرش نمى‏تواند مژده و نويد باشد. عرب وجود دختر را بد مى‏دانست، او را سهم خداوند قرار مى‏داد و پسر را كه وجودش سراسر بركت و قدرت است به خود نسبت مى‏داد. از اين رو خبر دختردار شدن نه از جانب آورنده خبر و نه از جانب گيرنده خبر، مژده و نويد نيست، زيرا هر دو به يك بافت فرهنگى تعلق دارند.
از سوى ديگر حتى بدون توجه به بافت فرهنگى مخاطبين اوليه قرآن، از بافت زبانى يعنى كلمات پيرامونى واژه «بشّر» مى‏توان دريافت كه اين واژه در زنجيره اين عبارت نمى‏تواند به معناى مژده و نويد باشد، چگونه ممكن است بشّر به معناى مژده باشد در حالى كه گيرنده خبر (با شنيدن آن) رويش سياه مى‏شد و خشم خود را فرو مى‏خورد و به خاطر اين خبر ننگ آور از قوم خود دور شده به فكر فرو مى‏رود كه آيا او را زنده به گور كند و يا وجود ننگين دختر را تحمل كند. وجود كلمات پيرامونى مثل ظلّ وجهه مسودّاً و هو كظيم، يتوارى من القوم، يُمسكه على هون أم يدُسُه فى التراب»، همگى بافت زبانى براى مفهوم «بُشّر» است از اين رو واژه «بشره» در اين زنجيره گفتار نمى‏تواند به معناى مژده و خبر خوش باشد. گرچه بر اساس وضع و يا به دليل كاربرد بر «مژده و خبر خوش» دلالت كند.
حال پس از بررسى مفهوم اين واژه بر اساس بافت فرهنگى (غير زبانى) و بافت زبانى به ارزيابى ترجمه‏هاى فارسى آيه 17 زخرف مى‏پردازيم.
«و إذا بشر أحدهم بما ضرب للرحمن مثلاً ظَلَّ وجهه مسودّاً و هو كظيم» (زخرف 17)
1 - طبرى (قرن چهارم هجرى): چون مژدگانى دهند يكى از ايشان را به دخترى...(38)
2 - نسخه كمبريج: چو مر كسى را مژده دهند از بنى مليح به آنچه خداى را همى گويد، يعنى به دختر مژده دهند روى او سياه گردد و او غمگين باشد و غم را به دل همى فرو برد.(39)
3 - سور آبادى (قرن پنجم هجرى)
چون خبر آرند يكى از ايشان به آنچه خداى را وصف كردند بدان - يعنى دختران - روز گذرد و روى او سياه و تاريك گشته از اندوه دختر و او بَنشته از غم اندو، حال وى با دختر چنين بود آنكه خداى را به دختر وصف كند.(40)
4 - كشف الأسرار (قرن ششم هجرى): چون به يكى از ايشان به آنچه خدا را به آن صفت خواند (يعنى دختر، بشارت داده مى‏شد روى او سياه مى‏گشت و از (خشم) اندوهگين مى‏شد.(41)
5 - تفسير رازى (قرن ششم هجرى) چون مژده داده شود يكى از آنها را با آنچه زنده براى خداوند مثلى گرديد رويش سياه و او باشد خشمناك.(42)
6 - كاشفى (قرن نهم هجرى) و چون خبر داده شود (يكى از مشركان كه اسناد بَنات به خدا مى‏كنند از بنى مليح) به آن چيزى كه مى‏سازد براى خداى بخشاينده شبيه و مانند، روى او سياه شده از غايت غم و اندوه و او پر است از غم كرب و فزع.(43)
7 - منهج الصادقين (ملافتح اله كاشانى) قرن دهم هجرى
چون خبر داده شود يكى از مشركان كه نسبت بنات به او سبحانه مى‏دهند چون قوم بنى مليح به جنسى كه گردانيده از براى خداى بخشنده شبيه و مانند، يعنى بناتى كه نسبت آنها به خدا مى‏كنند... بگردد روى او سياه شده از غايت ضجرت و غم و محنت، در حالى كه پر است از خشم و اندوه يعنى غم و غصه به دل فرو خورد به جهت عدم قدرت بر انتقام(44)
8 - لاهيجى: چون هر يك از آنان را به آنچه براى خداوند مثل مى‏زند خبر دهند چهره‏اش سياه مى‏شود و اندوه خود را فرو خورد.
9 - الهى... به هر كدام از مشركان دخترى كه به خدا نسبت دادند مژده دهند رويش از غم سياه مى‏شود (بناچار) خشم فرو مى‏برد.(45)
10 - مصباح زاده: چون مژده داده شود يكى از ايشان.(46)
11 - تفسير گازر: چون يكى را از ايشان بشارت دهند به دخترى و گويند تو را دخترى آمده است روى او از دلتنگى سياه گردد و خشم خود فرو خورد براى آنكه خشم نتواند راندن.(47)
12 - تفسير اثنى عشرى: چون خبر داده شود يكى از مشركان كه نسبت بنات به او سبحانه دهند به آنچه گردانيده براى خداى بخشنده شد و مانند بنات كه نسبت به خدا دهند و حال آنكه وقتى براى آنها دخترى متولد شود بگردد روى او سياه شده از غايت غصه و غم محنت در حالتى كه پر است از خشم و اندوه.(48)
13 - خرمشاهى: چون هر يك از آنان را به آنچه براى خداوند مثل مى‏زند خبر دهند چهره‏اش سياه مى‏شود و اندوه خود را فرو خورد.(49)
در 6 ترجمه از اين 13 نمونه (بشر) به خبر دادن ترجمه شده و در بقيه ترجمه‏ها به مژده دادن برگردان شده است. در حاليكه در زبان فارسى مژده به خبرى گفته مى‏شود كه خوشايند باشد.(50) از اين رو مفهوم «بشّر» در آيه سوره زخرف نه مى‏تواند مطلق خبر باشد و نه مى‏تواند مژده دادن باشد، بنابراين مى‏توان براى آيه 17 سوره زخرف ترجمه زير را پيشنهاد كرد: 
ترجمه پيشنهادى: چون خبر ناخوشايند دختر دار شدن را به كسى مى‏دهند چهره‏اش سياه مى‏شود و اندوه خود را فرو مى‏خورد؛ در حالى كه ايشان دختر را به خداوند نسبت مى‏دهند.
نمونه سوم: «قال فبما أغويتنى لأقعدن لهم صراطك المستقيم» (اعراف /16)
واژه اغويت از باب اِفعال «اغواء» از فعل ثلاثى مجرد «غوى» است. «غَوَى» به معانى - ضَلّ، خاب، هلك، انهوى و مال، آمده است.
تاج العروس: «غوى: ضلّ و خاب، و قال الأزهرى: فَسَدَ، و قال ابن‏الأثير: الغىّ الضلال و الانهماك فى الباطل، و قال الراغب: الغىّ جهل من اعتقاد فاسد... و المغواة المضلّة و هى المهلكة و أصله فى الزبية تحفر للسباع... المغاوى: المهاوى و أحسن من ذلك قاله الأزهرى و الراغب فغوى أى فسد عليه عيشه... انغوى: انهوى و مال و هو مُطاع، غَواه الهوى اذا أماله و صرفه».(51)
القاموس المحيط: «... المغوّاة مشددة: المضلّة كالمغواه كَمَهواة. انغوى: انهوى و مال».(52)
اقرب الموارد: غَوى الرجل يغوى غواية: ضلَّ فهو غوىّ و غيّان و غَوى الفصيل يغوى و غَوِىَ يَغْوَى غَوّه: بَشَم و فسد جوفُهُ من شرب اللبن او منع الرضاع فَهَزَلَ و كاد يهلك فهو غو - انغوى الرجل انغواءً: انهوى و مال.(53)
ابن فارس نيز در جلد 1، صفحه 399 معجم مقاييس اللغه مى‏گويد: المغوّاة يعنى حفرة الصائد، گودالى كه شكارچى براى شكار ايجاد مى‏كند.
از مفاهيم متعدد واژه «غوى» مى‏توان فهميد كه اين واژه با تعريفى كه زبان شناسان معاصر براى واژه‏هاى همنام در حوزه روابط معنايى به دست داده‏اند همخوانى بيشترى دارد، زيرا مفاهيم مختلف اين واژه از يكديگر بيگانه نيستند و با دقت مى‏توان وجه مشتركى بين مفاهيم به دست آورد. زيرا گمراه شدن يعنى از رسيدن به هدف محروم ماندن و راه رسيدن به هدف را گم كردن. حال ممكن است نرسيدن به هدف و گم كردن راه به سبب فريب خوردن باشد، درست مثل شكارى كه در مسير خود فريب آب و دانه را مى‏خورد و از بند و ابزار شكارچى غافل شده سرانجام به درون گودال شكارچى افتاده صيد مى‏شود.
شايد اين واژه مانند بسيارى از واژگان ديگر براى امور محسوس و مادى وضع شده و سپس در امور نامحسوس به كار رفته باشد، بدين ترتيب انغوى الرجل يعنى آنكه فرو مى‏افتد از بلندى و مكان مرتفع و يا كسى كه از مقام عالى‏تر خود عزل شده سقوط مى‏كند آن هم به علت غرور و هواپرستى. 
با توجه معناى واژه برگردان فارسى مترجمان را مرور مى‏كنيم:
1 - طبرى: گفته به آنچه بى‏راه كردى مرا بيوكنم ايشان را از راه راست.(54)
2 - سورآبادى:... گفت بدانكه از راه بيوكندى مرا به سبب آدم، بدرستى كه من بنشينم ايشان را - اى آدميان را بر راه راست تو، اى در كمين دين اسلام تا ايشان را از دين بيوكندم و از راه بهشت بيوكندم با خويشتن به دوزخ برم.(55)
3 - تاج التراجم: گفت ابليس. پس بدانكه مرا بيراه كردى بنشستم ايشان را بدان راه راست يعنى طريق اسلام.(56)
4 - كشف الاسرار: اكنون به سبب آنچه مرا بى راه كردى آدم و فرزندان او را از راه راست تو و درگذر ايشان نشينم، تا به پرستش تو موفق نشوند.(57)
5 - ابوالفتوح رازى: گفت: پس به سبب آنچه مرا گمراه كردى مرا هر آينه بنشينم ايشان را راهگذار راه تو كه راست است.(58)
6 - تفسير حسينى: گفت ابليس پس به چه سبب مرا بى بهره گردانيدى از رحمت خود، هر آينه بنشينم بر در بازداشتن فرزندان آدم به راه تو كه آن راه راست است يعنى دين اسلام.(59)
7 - منهج الصادقين: 
گفت ابليس پس سوگند به تو كه به سبب آنچه مرا بى بهره گردانيدى از رحمت يا حكم كردى به غوايت من و يا به جهت آنكه امتحان كردى به سجود و به جهت آن غاوى شدم و يا با جهت آنكه مرا هلاك كردى به طعن و طرد، يا كلام بر ظاهر خود باشد چه معتقد او آن بود كه حق تعالى اغوا و اضلال بندگان كند، يعنى به جهت آنكه مرا گمراه كردى هر آيينه بنشينم براى اغوا و اضلال فرزندان بنى آدم به راه تو كه راه راست است، يعنى دين اسلام.(60)
8 - لاهيجى: گفت ابليس كه پس قسم مى‏خورم كه به سبب آنچه مرا نوميد گردانيدى از رحمت خود.
9 - مصباح زاده: شيطان گفت به سبب اضلال كردن تو مرا، هر آيينه مى‏نشينم البته براى ايشان ره باره تو كه راست است.
10 - الهى قمشه‏اى: شيطان گفت تو مرا گمراه كردى من نيز بندگانت را از راه راست كه شرع و آيين توست گمراه گردانم.
11 - خرمشاهى: شيطان گفت: پروردگارا از آنجا كه مرا فريفتى، بر سرا راه راست تو در كمين آنان «بندگان» مى‏نشينم.
خرمشاهى ذيل اين ترجمه در پاورقى آورده است: 
نسبت دادن اغواء به خداوند غريب است؛ گرچه اشاعره مانعى نمى‏دانند و شيخ طوسى اغواء را به سه معنا گرفته است: محروميت از بهشت، حكم به غوايت شيطان و نابود ساختن به لعن الهى، ولى اغوا به معناى امتحان كردن با سجده بر آدم تفسير مطلوبى است.
تمام اين ترجمه‏ها بر اساس مفاهيم واژه است، مفاهيم بى راه كردن، از راه كندن و دور كردن، بى بهره كردن، گمراه كردن و فريفتن، همه مفاهيم مختلفى است كه در كتابهاى لغوى آمده است. اما به راستى كدام يك از مفاهيم در زنجيره گفتار آيه و با موقعيت و بافت زبانى و غير زبانى اين آيه و آيات پيرامونى تناسب بيشترى دارد؟
بعضى از پژوهشگران با توجه به اينكه يكى از معانى واژه غَوَى - فرو افتادن است معتقدند مفسرين و مترجمينى كه كلمه «أغويتنى» را به فريفتن و گمراه كردن تفسير و ترجمه كرده‏اند از معناى حقيقى دور افتاده‏اند.(61) بنابراين «أغويتنى» به معناى به زير انداختن و فرو افكندن است. نويسنده محترم دليل اين ادعاى خود را چنين آورده است:
«شيطان به خدا مى‏گويد به خاطر آنكه مرا گمراه كردى، مرا فريب دادى به راه راست تو در كمين بندگانت مى‏نشينم. روشن است كه چنين مفهومى در مفهوم كلى قصه‏اى كه در اين چند آيه آمده است جا نمى‏گيرد. در قصه محلى براى اينكه گمراهى و فريب به خدا نسبت داده شود ديده نمى‏شود.»
ولى بر خلاف نظر اين پژوهشگر مفهوم فريفتن و گمراه كردن براى واژه «اغويتَنى» محمل قوى داردو لازم نيست «اغوينى» را به فرو انداختن برگردانيم. زيرا اين داستان از ماجراى خلقت انسان و سجده ملائكه براى آدم و سرباز زدن ابليس شروع مى‏شود. آن گاه خداوند از علت اين سرباز زدن مى‏پرسد و ابليس پاسخ مى‏دهد. كه من از آدم در خلقت برترم و در نهايت به او خطاب مى‏شود. «فاهبط منها فما يكون لك أن تتكبر فيها فاخرج إنك من الصاغرين»
در ادامه گفت‏وگو ابليس مى‏گويد: «قال فبما أغويتنى لأقعدّن لهم صراصك المستقيم».
در اينجا خداوند سخن ابليس را فقط حكايت مى‏كند يعنى ابليس به خيال خود خداوند را عامل گمراهى خود مى‏داند. اشاعره هم كه اين آيه را دليل اجبار در گمراهى تلقى كرده‏اند همين اشتباه را مرتكب شده‏اند. يعنى توجه نكرده‏اند كه اين سخن ابليس است و حكايت ابليس به معناى درستى آن نيست كه ما اكنون براى رفع شبهه واژه اغويتنى را به معناى «فرو انداختن» برگردانيم. پس با توجه به بافت اين داستان و شيوه گفت‏وگوى خداوند با ابليس واژه «اغويتنى» در اين بافت به معناى فريب دادن و گمراه كردن است و مترجمين فارسى زبان در برگردان اين واژه به فارسى به بافت داستان توجه داشته‏اند به همين دليل آنها واژه را به بيراه كردن، گمراه كردن، فريفتن ترجمه كرده‏اند. البته چنان كه گذشت اين واژه همنام است و بين مفاهيم آن ارتباط وجود دارد، يعنى بين مفهوم «گمراه كردن» و «فرو انداختن از مقام» وجه مشتركى وجود دارد.


پی نوشت‌ها:

1 - صفوى، كوروش، هفت گفتار درباره ترجمه، تهران، انتشارات ماد، صفحه 14.
2 - شاهسوندى، شهره، مجله مترجم، شماره 10، صفحه 17.
3 - لطفى، پور ساعدى، كاظم، درآمدى به اصول و روش ترجمه، تهران، مركز نشر دانشگاهى‏ص 78 و 80.
4 - همو، مجموعه مقالات كنفرانس بررسى مسائل ترجمه، انتشارات دانشگاه تبريز، صفحه 79.
5 - باقرى، مهرى، مقدمات زبان‏شناسى، تهران، دانشگاه پيام نور، صفحه 220.
6 - لطفى، پور ساعدى، كاظم، درآمدى بر اصول و روش ترجمه، صفحه 79.
7 - پول، جورج، نگاهى به زبان ترجمه شيرين حيدرى، تهران، انتشارات سمت، صفحه 143.
8 - سلوى، محمد العواء، وجوه و نظاير در قرآن كريم، ترجمه سيد حسين سيدى، مشهد، آستان قدس رضوى، صفحه 5 و 6.
9 - پالمر، فرانك، نگاهى به معنى‏شناسى «ترجمه»، كوروش صفوى، تهران، انتشارات پنگوئن‏ص 81.
10 - سلوى، محمد العواء، وجوه و نظاير در قرآن كريم، صفحه 10.
11 - تفليسى، ابوالفضل، وجوه القرآن، تهران، انتشارات بنياد قرآن، صفحه 198.
12 - دامغانى، ابوعبداله، الوجوه و النظائر فى القرآن، تصحيح بهروز، دانشگاه تبريز، صفحه 29 و 30.
13 - طباطبايى، محمد حسين، تفسير الميزان، ج 20 صفحه 114 و ج 6 صفحه 116 به نقل از مجله پژوهشهاى قرآنى شماره 9 و 10، مقاله جايگاه سياق در الميزان. 
14 - صدر، محمد باقر، دروس فى علم الاصول، حلقه اول، صفحه 130.
15 - بازرگان، عبدالعلى، متدولوژى تدبر در قرآن، تهران، شركت سهامى انتشار
16 - ايازى، محمد على، نقد پژوهى قرآنى، واژه صلوة، قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى.
17 - طبرى، محمد بن جرير، تفسير قرآن، ج 7، صفحه 1962.
18 - عمر نسقى، ابوحفص نجم الدين، تفسير نسفى، تهران، بنياد فرهنگ ايران، صفحه 860.
19 - عتيق نيشابورى، تفسير التفاسير، تهران، فرهنگ نشر نو، 2731/4.
20 - كاشفى، حسين بن على، مواهب عليه، تهران، انتشارات اقبال، 369/4.
21 - كاشانى، ملا فتح اله، منهج الصادقين، تهران، كتابفروشى اسلاميه، 90/10.
22 - خرمشاهى، ترجمه قرآن، انتشارات نيلوفر.
23 - عبدالباقى، محمد فؤاد، المعجم المفهرس لاِلفاظ القرآن، القاهره مطبعة دارلكتب الاسلاميه، ص 119 و 120.
24 - مصطفوى، حسن، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 262/1.
25 - طباطبايى، محمد حسين، تفسير الميزان (ترجمه)، 587/20.
26 - ابن منظور، لسان العرب، قم، نشر ادب الحوزه، 61/4.
27 - الزبيدى، محب الدين، تاج العروس من الجواهر القاموس، بيروت، احياء التراث العربى، 45/3.
28 - بيات، بيت اله، معجم الفروق اللغويه... مؤسسه نشر اسلامى، صفحه 100.
29 - ابن فارس، معجم مقاييس اللغه، تحقيق عبدالسلام محمد هاروى، بيروت، دارالجليل، 251/1.
30 - اصفهانى، راغب، مفردات الفاظ قرآن ترجمه خسروى، تهران، انتشارات مرتضى، 275/1 و 272 و 271.
31 - جفرى، آرتور، واژه‏هاى دخيل در قرآن، ترجمه بدره‏اى، تهران، انتشارات توس، صفحه 143 و 142 و 140.
32 - ديوان امرؤالقيس، شرح حسن السندوبى، بيروت، دارالكتب العلمية، صفحه 40.
33 - شرح ديوان عنتره، بيروت، درالكتب العلمية، صفحه 96.
34 - ديوان حاتم ظائى، شرح احمد رشاد، بيروت، دارالكتب العلمية، صفحه 46.
35 - طبرسى، مجمع البيان، تهران، كتابفروشى اسلاميه، ج 4، صفحه 871.
36 - قرآن، نسخه كمبريج، تصحيح متينى، تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 149/2.
37 - نيشابورى، ابوبكر، تفسير التفاسير، تهران، فرهنگ نشر نو، 2264/4.
38 - ميبدى، كشف الاسرار، تهران، انتشارات اميركبير، 390/2.
39 - رازى، ابوالفتوح، تفسير قرآن، قم، انتشارات اقبال، 121/4.
40 - كاشفى، حسين بن على، تفسير حسينى، تهران، انتشارات اقبال، 121/4.
41 - كاشانى، ملافتح اله، منهج الصادقين، تهران، كتابفروشى اسلامى، 240/8.
42 - قرآن، چاپ سازمان تبليغات اسلامى، سال 1362.
43 - مصباح زاده، ترجمه قرآن، تهران، سازمان انتشارات جاويدان.
44 - جرجانى ابوالمحاسن، تفسير گازر، 41/4.
45 - الحسينى، حسين بن احمد، تفسير اثنى عشرى، انتشارات ميقات، 459/11.
46 - خرمشاهى، بهاالدين، ترجمه قرآن، انتشارات نيلوفر.
47 - دهخدا، على اكبر، لغتنامه، دانشگاه تهران، 20776/13.
48 - الزبيدى، محب الدين، تاج العروس، بيروت، دار احياء التراث العربى، 273/10 و 274.
49 - فيروزآبادى، مجد الدين، القاموس المحيط، 372/4.
50 - الخورى الشرتونى، سعيد، اقرب الموارد، المؤسسه الجامعه للدراسات الاسلامية، 893/2.
51 - طبرسى، مجمع البيان، تهران، كتابفروشى اسلاميه، 498/2.
52 - عتيق نيشابورى، تفسير التفاسير، تهران، فرهنگ نشر نو، 714/2.
53 - اسفراينى، ابوالمنظور، تاج التراجم، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 714/2.
54 - ميبدى، كشف الاسرار، تهران، انتشارات اميركبير، 321/1.
55 - رازى، ابوالفتوح، تفسير قرآن، قم، انتشارات كتابخانه آية مرعشى، 362/2.
56 - كاشفى، حسين بن على، مواهب عليه، تهران، انتشارات اقبال، 433/1.
57 - كاشانى، ملافتح اله، منهج الصادقين، 10/4.
58 - هدايت، شهرام، مجله مترجم، شماره 10، سال 1372. 
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 19:39 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

مفهوم‏شناسى ضوابط و قواعد ترجمه قرآن

بازديد: 109
مفهوم‏شناسى ضوابط و قواعد ترجمه قرآن
محمد على رضائى اصفهانى

چکیده: این مقاله به بررسی ضوابط ترجمه قرآن می پردازد. نویسنده در آغاز به تعریف ضوابط ترجمه پرداخته و سپس ضوابط ترجمه را به دودسته تقسیم می کند.
1- ضوابط مؤثر در اعتبار ترجمه مثل وجود شرایط خاص در مترجم، دوری جستن از اعمال رأی و رعایت مبانی و اصول.
2- ضوابط مؤثر در کمال ترجمه.
نویسنده در این راستا از عناوین زیر نام می برد:
سلاست ترجمه، امانت در ترجمه، جداسازی متن از توضیحات، رعایت علایم سجاوندی، اختصار در ترجمه، نظم در ترجمه، توجه به دلالت آیه، گزینش نزدیک ترین معادل،‌انتقال بار عاطفی و سبک بیان، توجه به ارتباط بخش های متن، ترجمه نکردن آیات متشابه و حروف مقطعه، چاپ متن قرآن در ترجمه، توضیح در پاورقی.

كليد واژه‏ها: ترجمه قرآن، ضوابط ترجمه، اعتبار ترجمه، کمال ترجمه، سلاست ترجمه، علایم سجاوندی، حروف مقطعه، سبک بیان، بار عاطفی ترجمه.

مقصود از ضوابط و قواعد ترجمه، قوانين حاكم بر ترجمه است كه رعايت آنها در استوارى و كمال ترجمه موثر است و گاهى عدم رعايت برخى از آنها ترجمه را بى‏اعتبار مى‏سازد.
آرى فنّ ترجمه همچون تفسير، داراى ضوابط و قواعد خاص خويش است كه اين ضوابط دو گونه است:


يك. ضوابط موثر در اصل اعتبار ترجمه

مهم‏ترين اين ضوابط عبارتند از: 
1 - ترجمه قرآن توسط مترجم داراى شرايط انجام گيرد.
2 - در ترجمه قرآن از ترجمه و تفسير به رأى پرهيز شود.
3 - در ترجمه قرآن مبانى و اصول آن رعايت شود.(1)
رعايت نكردن اين ضوابط در ترجمه قرآن، آن را نامعتبر مى‏سازد، چرا كه اگر مترجم داراى شرايط نباشد مثلاً شرايط مفسّر قرآن را نداشته باشد تفسير و ترجمه بدون علم و تخصص مى‏كند كه يكى از مصاديق تفسير به رأى و حرام و ممنوع است. و همين گونه اگر كسى مبانى و اصول ترجمه را رعايت نكند در بيشتر موارد به ورطه ترجمه به رأى مى‏لغزد.
البته ممكن است بگوييم: هر چند كه همه مترجمان نيكوست كه ضوابط ياد شده را در ترجمه رعايت كنند اما تأثير خاص اين ضوابط مخصوص ترجمه قرآن است. يعنى ممكن است كسى ترجمه به رأى در آثار افلاطون انجام دهد و موجب بى اعتبار شدن ترجمه خويش گردد و كارى غير اخلاقى به شمار آيد. اما اين مطلب حرام شرعى به شمار نيايد، اما در ترجمه قرآن، ترجمه به رأى، همچون تفسير به رأى حرام است چون نسبت دادن چيزى به خدا و نوعى افتراء است.

دو. ضوابط و قواعد مؤثر در استوارى و كمال ترجمه

بيشتر اين ضوابط و قواعد، مخصوص ترجمه قرآن نيست؛ بلكه لازم است كه در تمام ترجمه‏ها رعايت شود، تا ترجمه استوار و دقيق و با كمال‏تر شود، اما رعايت نكردن اين ضوابط موجب بى اعتبارى ترجمه نمى‏شود. البته اين ضوابط و قواعد به صورت حداقلّى و ناخودآگاه توسط همه مترجمان رعايت مى‏شود، ولى رعايت كامل آنها لازم است. 
برخى از مهم‏ترين اين قواعد و ضوابط عبارتند از:

1 - سلاست ترجمه (سادگى و روانى):

ترجمه قرآن بر اساس تعريفى كه از مخاطب آن مى‏شود شكل مى‏گيرد و سطح علمى آن مشخص مى‏شود و سبك‏هاى مختلفى پيدا مى‏كند،(2) اما در همه اقسام ترجمه مى‏توان به دو زبان سخن گفت: 
اول: زبان ثقيل، مشكل و پيچيده همراه با اصطلاحات فنى و علمى.
دوم: زبان ساده، روان و سليس كه براى مخاطب، زودياب و خوش فهم باشد، و بتواند در كوتاه‏ترين زمان و به راحتى پيام كلام را درك كند.
روشن است كه ترجمه بايد علمى، استوار و صحيح باشد، ولى اين مطالب با رعايت سادگى و روانى و سلاست منافات ندارد.
آية اللَّه مكارم شيرازى در پى نوشت ترجمه خود، بر روان، گويا و در عين حال دقيق و محكم بودن ترجمه پافشارى مى‏كند و يادآور مى‏شود كه از زبان روزمره توده مردم استفاده كرده است.(3)
دكتر بى آزار شيرازى نيز «روان بودن» را لازمه هر ترجمه مى‏شمارد.(4)
برخى نويسندگان نيز نوشته‏اند كه: «از به كارگيرى اصطلاحات علمى و فنى در ترجمه قرآن بايد پرهيز كرد زيرا ترجمه براى عموم است».
يادآورى: به كار بردن اصطلاحات علمى و فنى در ترجمه براى مخاطبان عام، مناسب نيست، اما اگر سبك ترجمه، سبك فنى و علمى باشد مثلاً ترجمه براى متخصصين خاص (در آيات پزشكى - كيهان‏شناسى - فقهى) انجام گيرد، در اين موارد استفاده از اصطلاحات فنى بدون اشكال بلكه لازم است. البته مناسب است در ابتداى ترجمه اين مطلب گوشزد شود.
و نيز هيئت علماى الأزهر در مورد ترجمه قرآن تأكيد كرده‏اند كه: «تا آنجا كه ممكن است تفسير (= ترجمه تفسيرى) خالى از اصطلاحات و مباحث علمى باشد؛مگر آنچه را كه فهم آيه مى‏طلبد.(5)

2 - امانت در ترجمه:

ترجمه مطلوب، ترجمه پايبند است، يعنى محتوا و ظرايف لفظى كلام، به صورت كامل در ترجمه منعكس شود، و كم و زياد نگردد.
به عبارت ديگر مترجم بر اساس ديدگاه و گرايش‏هاى كلامى، سياسى و... در ترجمه عمل نكند و ترجمه قرآن را آئينه افكار و سليقه‏هاى شخصى خويش ننمايد. و به بيان حسنين هيكل نويسنده مصرى در هنگام ترجمه، تأليف جديد نكند.
البته گاه براى فهماندن بهتر معناى كلام، مترجم ناچار مى‏شود كه برخى مطالب را به ترجمه بيفزايد كه در اين موارد آنها را در داخل پرانتز يا كروشه مى‏گذارد تا با متن اصلى مخلوط نشود.
و نيز برخى مترجمان ممكن است مطالب جزيى (مثل حروف عطف و...) را از زبان مقصد حذف كنند يا معادلى براى آن نيابند كه در اين موارد لازم است اين مبنا و مطلب را در مقدمه ترجمه اعلام كنند. و موارد ترجمه ناشده را در فهرستى جداگانه اعلام نمايند.
يكى ديگر از نمادهاى امانت در ترجمه، اعلام منابع و متون مورد استفاده در ترجمه است. استفاده از متن ترجمه‏هاى ديگر و تجربيات آنها امرى طبيعى و ضرورى است ولى اعلام نكردن آنها در مقدمه يا انكار آنها، امرى خلاف اخلاق و اصل امانت دارى است. و گاهى نوعى سرقت علمى به شمار مى‏آيد.

3 - جداسازى متن ترجمه از توضيحات اضافى:

يكى از قواعد ترجمه، جداسازى متن از توضيحات به وسيله پرانتز يا علائم مشابه است، تا خواننده بتواند ميان كلام الهى و كلام مترجم تفاوت بگذارد و اشتباه نشود.
مثال: «وَمَا يَعْلَمُ تأويلهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» (آل عمران/7)
فيض الاسلام: «در حالى كه (كسى) جز خدا و راسخون يعنى استواران و توانايان در علم و دانش (پيغمبر و ائمه معصومين صلوات اللَّه عليهم اجمعين) تأويل و معناى آيات متشابه را نمى‏دانند.»
مثال ديگر: «فَمن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِن بِاللَّهِ» (بقره /256)
فيض الاسلام: «پس كسى كه به طاغوت يعنى به هر معبود و پرستيده شده‏اى جز خدا كافر شود. و به خدا ايمان آورد».
مثال ديگر: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ» (بقره/29)
بهبودى: «او همان خدايى است كه نعمتهاى زمين را براى مهمانى شما مردم آفريد سپس به سوى آسمان پركشيد و گازهاى آسمانى را در قالب هفت پيكر آسمانى پيراست...»
در اين مثال‏ها لازم بوده كه مواردى كه توضيح مترجم است در پرانتز گذاشته مى‏شد و از متن جدا مى‏گشت.

4 - رعايت علائم نگارشى و سجاوندى (ويرايش):

يكى از قواعد ترجمه در عصر حاضر، رعايت علائم نگارشى مانند ويرگول، نقطه، پرانتز، كروشه و...، بر اساس كاربردهاى صحيح هر كدام و يا اعلام موارد كاربرد توسط مترجم است.
عدم رعايت اين قاعده موجب لغزش در فهم ترجمه يا ابهام آن مى‏شود، از اين رو ضرورت ويرايش ترجمه روشن‏تر مى‏شود.
مثال: «قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ» (بقره/217)
فولادوند: بگو: «كارزار در آن، گناهى بزرگ و ]بازداشتن از[ راه خدا.»
در اين ترجمه واژه «گناهى» اضافه مترجم است كه لازم است داخل پرانتز قرار گيرد ولى قرار نگرفته است و واژه «بازداشتن» معادل «صدّ» است كه در متن آيه است و لازم است بيرون از كروشه باشد.
مثال ديگر: «إنّ الَّذيِنَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَيُؤْمِنُونَ» (بقره/6)
فولادوند: در حقيقت كسانى كه كفر ورزيدند - چه بيمشان دهى، چه بيمشان ندهى - برايشان يكسان است؛ ]آنها [نخواهند گرويد.»
در اين ترجمه جمله «چه بيمشان دهى و چه بيمشان ندهى» بعنوان جمله معترضه آمده است در حالى كه جزء اصلى جمله است.
مثال ديگر: «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ عَلَى سَمْعِهِمْ وَ عَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ» (بقره/7)
معزّى: «مهر نهاد خدا بر دلهاشان و بر گوش ايشان و برديدگان ايشان پرده‏اى». 
در اين ترجمه لازم بود كه بعد از «برگوش ايشان» ويرگول آيد سپس جمله «و بر ديدگان ايشان پرده‏اى» آيد تا معلوم شود كه پرده مربوط به چشم‏ها است.
از طرف ديگر زياده روى در استفاده از علائم نگارشى نيز گاه خسته كننده است و لزومى ندارد: 
مثال: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِندَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمُ» (توبه /36)
فولادوند: در حقيقت، شماره ماه‏ها نزد خدا، از روزى كه آسمانها و زمين را آفريده، در كتاب ]علم[ خدا، دوازده ماه است، از اين ]دوازده ماه[، چهارماه، ]ماه [حرام است.
در اين ترجمه كه بخشى از آيه است علامت «كاما و كاما نقطه» هفت بار تكرار شده است كه لزومى ندارد.

5 - اختصار در ترجمه:

يكى از تفاوت‏هاى ترجمه و تفسير، مختصر بودن ترجمه و مفصل بودن تفسير است. البته در ترجمه تفسيرى (= ترجمه آزاد) برخى توضيحات ضرورى در پرانتز اضافه مى‏شود. اما نبايد اين مطلب به حد افراط برسد به طورى كه ترجمه به اندازه يك تفسير، مفصل شود؛ همان‏طور كه گاه در ترجمه مرحوم فيض الاسلام ديده مى‏شود. رعايت اين قاعده، مرز ترجمه و تفسير را مشخص و روشن مى‏سازد.
البته در اينجا لازم است به دو نكته توجه شود:
اول اينكه مترجم تلاش نمايد (بويژه در روش ترجمه تفسيرى آزاد) كه دخالت عناصر تفسيرى را به حداقل برساند و از توضيحات اضافى بكاهد.
دوم اينكه هرگاه اختصار كلام با روان بودن ترجمه در تعارض بود، روان بودن و خوش فهم بودن ترجمه را بر اختصار مقدم دارد و ترجمه را همراه با توضيحات كوتاه داخل پرانتز و... بياورد.

6 - نظم و همگونى در ترجمه:

معادل يابى در ترجمه كارى لازم، دقيق و طاقت فرساست، و همسان سازى معادل‏هاى كلمات كارى دشوارتر است، ولى به هر حال ضرورى است، چرا كه اين همسان سازى، نظم كلمات و آيات و همگونى آنها را در ترجمه منعكس مى‏سازد. و يكى از نقدهايى كه معمولاً به ترجمه‏ها زده مى‏شود عدم رعايت اين قاعده است.
بنابراين در تركيب‏ها و جمله‏ها و كلمات مشابه، لازم است كه از پيش معادل‏يابى دقيق انجام شود و بر اساس آن سراسر ترجمه عمل و يكسان سازى شود.
مثال: واژه «انّ» در فارسى حدود 12 معادل دارد: همانا، بدرستى، براستى، در حقيقت، در واقع، به تحقيق، هر آينه، قطعاً، حتماً، بى شك، بى ترديد، البته.
مترجم قرآن وظيفه دارد كه از قبل معادل «انّ» را انتخاب كند يا اگر براساس كاربردهاى مختلف آن چند معادل انتخاب مى‏كند، اعلام نمايد، تا نظم همگونى كلمات و آيات در ترجمه منعكس و روشن شود.
براى مثال: انّ + لام تأكيد = قطعاً (مثل هود /9 و 10) و لام تأكيد = حتماً (مثل هود /118).
برخى نويسندگان با طرح «يكسانى و هماهنگى ترجمه قرآن»، ابعاد آن را اين گونه برشمرده است:
الف: يكسانى در ترجمه اسم‏ها و فعل‏ها (مثل: حكيم، حليم، غفور...)
ب: يكسانى در ترجمه حروف (مثل: من بعضيه، كم استفهامى، لام جحود و...)
ج: يكسانى در ترجمه تعبيرها و تركيب‏هاى مشابه (مثل: متاع الحيوة الدنيا...)
د: يكسانى در ترجمه جملات مشابه (مثل: ثم استوى على العرش و...)
ه: يكسانى در ترجمه آيات مشابه (مثل: فباى آلاء ربكما تكذبان...)
و: يكسانى در ترجمه ساخت‏هاى نحوى قرآن (مثل مفعول له، جمله حاليه و...)
ز: يكسانى در ترجمه الگوهاى بيانى (مثل هل عسيتم -ها انتم هؤلاء...)
ح: يكسانى در تقديرهاى مترجم و ويرايش و نثر ترجمه.(6)
مثال: «وَ لاَ تُخَاطِبْنِي فِي الَّذينَ ظَلَمُوا إِنَّهُم مُّغْرَقُونَ» در ترجمه الهى قمشه چند گونه ترجمه شده است (هود /37) «و درباره ستمكاران كه البته بايد غرق شوند ديگر سخن مگوى»
)مومنون /27): «و به شفاعت ستمكاران )حتى فرزند نااهلت) با من سخن مگو (و تقاضايى مكن) كه البته آنها بايد همه غرق شوند.»
مثال ديگر: «بالبينات و الزّبر»: در ترجمه شاه ولى اللَّه محدث دهلوى چند گونه ترجمه شده است:
(آل عمران/184) «حجت‏ها و صحيفه‏ها» 
(نحل /44) «دلائل و كتاب‏ها»
(فاطر /25) «نشانه‏هاى واضح و نامه‏هاى الهى» 
تذكر: البته در مورد معادل يابى لازم است به وجوه و نظائر و مترادف‏ها توجه ويژه شود.

7 - ترجمه بر اساس نثر معيار و ادبيات پيشرفته:

در ترجمه مى‏توان از سه نوع نثر استفاده كرد:
الف: نثر عاميانه، كه از سطح نازل ادبى برخوردار است، و مناسب كتاب‏هاى علمى و معتبر نيست. 
ب: نثر اديبانه: كه زبانى فاخر، شيرين و زيبا دارد و همراه با واژگان و اصطلاحات جديد و گاه نامأنوس براى عموم مردم است.
مثال: «وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضينَ» (مدثر /45)
خرمشاهى: و با ژاژ خايان ژاژ خايى مى‏كرديم.
واژه «ژاژ خايان» در بين مردم فارسى زبان عصر ما چندان رايج نيست از اين رو در ترجمه جمعى، از «فرو رفتگان (در باطل) و آية اللَّه مكارم شيرازى از «اهل باطل» و فولادوند از «هرزه درايان» استفاده كرده‏اند. 
ج: نثر معيار، كه واژگان آن رسا، استوار و قابل فهم براى عموم مردم است. يعنى نثرى كه در كتاب‏هاى معتبر و متون علمى (بدون لحاظ اصطلاحات فنى) به كار مى‏رود.
در ترجمه قرآن نثر قسم سوم مطلوب است تا مخاطب براى فهم آن دچار مشكل نشود و ترجمه گرفتار ابتذال و عوام زدگى نشود. به عبارت ديگر در ترجمه قرآن نبايد از لغات غير مشهور، مشكل و عاميانه بهره جست. البته رعايت اين ضابطه و قاعده در همه ترجمه دشوار است اما لازم است مترجم قرآن حداكثر تلاش خود را بنمايد.
آية اللَّه مكارم شيرازى در مورد نثر مورد استفاده خويش در ترجمه مى‏نويسند:
«اين ترجمه( از نوع ترجمه به زبان توده مردم است و به همين دليل در بسيارى از موارد الفاظ عربى كه آميخته به زبان فارسى شده و جزيى از آن گرديده و كاملاً مأنوس است به جاى واژه‏هاى فارسى «سره» نامأنوس نشسته است، زيرا هدف «لسان قوم» بوده كه قرآن بر آن تأكيد دارد، نه «لسان ادباى قوم» و مقصود اصلى هم معانى است نه ارائه يك متن اديبانه».(7)
البته مقصود ايشان از زبان قوم و زبان توده مردم، نثر عاميانه نيست، بلكه مقصود ايشان همان نثر معيار است، از اين رو در ترجمه نيز همين راه را پيموده‏اند. 
يادآورى: در زبان معيار فارسى برخى واژگان عربى وجود دارد كه در طول اعصار به كار رفته و بومى شده است و معناى آن نزد مردم واضح است و امروزه جزيى از زبان فارسى به شمار مى‏آيد كه گاهى معادل‏يابى براى آنها دشوار و نامأنوس مى‏شود. مثل واژه‏هاى: ايمان، زكات، خُمس، مؤمن، كافر، منافق و... كه هر يك بار معنايى خاص خود را دارد.
اما گاه برخى واژه‏هاى عربى در زبان فارسى به كار مى‏رود كه معناى آن نزد مردم واضح نيست و نياز به ترجمه دارد. مثل واژه «تقوا» كه مفهوم اجمالى آن را مردم متوجه مى‏شوند، اما مفسران و مترجمان نيز در مورد معناى آن اختلاف نظر دارند، از اين رو به معناى: پرهيز، ترس و خودنگهدارى و... آورده‏اند، پس لازم است كه مترجم موضع خود و معناى كلمه را روشن سازد و معادل فارسى مأنوس آن را به كار برد.(8)
مثال: «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ» (بقره /2)
دهلوى: رهنماست پرهيزكاران را.
خواجوى: راهنماى تقوى پيشگان است.
فارسى: هدايت است براى پرهيزكاران.
مكارم: مايه هدايت پرهيزكاران است.
ترجمه جمعى: راهنماى پارسايانِ (خودنگهدار) است.

8 - توجه دقيق به دلالت‏هاى آيه:

يكى از نويسندگان در اين مورد مى‏نويسد: «بايد با دقت تمام، محتواى هر آيه با دلالت‏هاى لفظى آن، چه اصلى و چه تبعى، مورد عنايت قرار گيرد».(9)
مثال: در همان آيه «نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضينَ» (مدثر /44) معناى اصلى «فرو رفتن با فروروندگان» است، اما با توجه به سياق آيات و تفسير آنها كه در مورد دوزخيان و عوامل دوزخى شدن است، روشن مى‏شود كه معناى «فرو رفتن در باطن» است. از اين رو بر مترجم لازم است كه به اين مطلب توجه كند و به نوعى در پرانتز به «باطل» اشاره كند.
مثال ديگر: «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ االأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» (بقره /187)
بهبودى: «تا آن لحظه كه نخ سفيد در اثر روشنايى نور فجر از نخ سياه ممتاز شود.»
در اين ترجمه مترجم گمان كرده است كه «خيط» به معناى حقيقى خود يعنى «نخ» است در حالى كه معناى كنايى آن مقصود است؛ يعنى رشته سفيد بامداد از رشته سياه (شب) بر شما نمودار گردد.

9 - انتخاب نزديك‏ترين معادل در زبان مقصد:

برخى از صاحبنظران در اين مورد مى‏نويسند: «بايد با انتخاب نزديك‏ترين معانى و مناسب‏ترين قالب در زبان مقصد، معنى و مفهوم كامل آيه در متن ترجمه شده ظاهر شود.»(10)
مثال: در مورد «خائضين» (مدثر/44) ملاحظه شد كه برخى به «ژاژخايان»، «اهل باطل»، «هرزه‏درايان» و «فرو روندگان (در باطل)» ترجمه كرده بودند.
و نيز «تقوا» را برخى به معناى «پرهيز»، «تقوا»، «پارسايى» و «خودنگهدارى» ترجمه كرده بودند كه لازم است با توجه به عرف زبان مقصد و فهم مخاطبان در هر زمان؛ نزديك‏ترين و دقيق‏ترين معادل انتخاب شود كه در مورد ياد شده به نظر مى‏رسد معناى اخير اين گونه است. چرا كه واژه «تقوا» در اصل از ريشه «وقى» به معناى «حفظ خويش از زيان» است.(11) و اين معنى با خودنگهدارى و پارسايى سازگارتر است تا پرهيزكارى، چرا كه تقوا به معناى گوشه نشينى و كناره‏گيرى نيست، بلكه به معناى ماندن ميان اجتماع و حفظ خويش است.
و نيز واژه «مالك» در آيه «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» (حمد /4) در ترجمه سراج، معادل فارسى «صاحب اختيار» آمده ودر ترجمه محدث دهلوى معادل «خداوند» آورده شده است. در حالى كه خود واژه «مالك» در فارسى امروز رساترين معادل «مالك» در زبان عربى است و كاملاً در فارسى بومى شده است.

10 - انتقال بار عاطفى جملات و سبك بيان براى تأثيرگذارى:

هر جمله يا گروهى از جملات، بار عاطفى خاص خويش را دارند، گاهى متن، يك واقعه جنگى و حماسى را حكايت مى‏كند و گاهى يك مبحث اخلاقى را بيان مى‏كند و گاهى يك صحنه دلخراش را به تصوير مى‏كشد و... كه هر كدام سبك و بار عاطفى و شيوه بيان خاصى در زبان مبدأ دارد و مترجم مى‏تواند با هنرنمايى خاصى آنها را به زبان دوم منتقل كند. اين بار عاطفى جمله نه تنها موجب تأثيرگذارى بيشتر متن در مخاطب مى‏شود، بلكه گاهى موجب فهم بهتر متن نيز مى‏شود، انتقال بار عاطفى جملات، گاه در سبك بيان و گاهى در انتقال فضاى عاطفى و احساسى و گاهى به وسيله علائم نگارشى تعجب و سؤال و مانند آن تحقق مى‏يابد.
برخى نويسندگان در مورد ترجمه نوشته‏اند: 
«مترجم بايد متن مورد نظر را به گونه‏اى ترجمه كند كه تأثير متن ترجمه شده كم و بيش همانند تأثيرى باشد كه متن اصلى آن در خواننده خود ايجاد كرده است».(12)
و از برخى ديگر حكايت شده كه پنج خصوصيت بايد در متن ترجمه شده باشد تا بتواند تأثير مشابه بگذارد:
الف: محتواى متن مبدأ، به صورت كامل به زبان مقصد انتقال يابد.
ب: شيوه بيان، حتى الإمكان در ترجمه حفظ شود.
ج: نوع و سبك متن مبدأ و ويژگى‏هاى آن در ترجمه حفظ شود.
د: روانى كلام، يعنى ترجمه، زبانى ساده، روشن و طبيعى داشته باشد وخالى از جملات و تعبيراتى باشد كه با معيارهاى زبان مقصد نامأنوس است.
ه: انتقال روح متن مبدأ، متن در مثل، به جنگل مى‏ماند؛ درختان نبايد مانع از آن شوند كه مترجم جنگل را نبيند، مترجم بايد روح اثر را درك نمايد... و هم پيام و هم منظور نويسنده را انتقال دهد.(13)
آية اللَّه معرفت در مورد ترجمه مى‏نوسد:
«يجب فى الترجمة أن تكون وافية بتمام أبعاد المعنى المراد من الأصل، حتى فى نكاته و دقائقه الكلامية ذات الصلة بأصل المراد، كنايةً أو تعريضاً أو تحزّناً أو تحسّراً أو تعجيزاً، و نحو ذلك من أنحاء الكلام المختلف فى الايفاء و البيان، و المختلف فى الأسلوب و النظم و غير ذلك مما هو معروف.»(14)
مثال: «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرِتْ × وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ × وَ إِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ × وَ إِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ × وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ × وَ إِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ × وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ» (تكوير /7-1)
فولادوند: «آن گاه كه خورشيد به هم در پيچد، و آن گاه كه ستارگان همى تيره شوند، و آن گاه كه كوه‏ها به رفتار آيند، وقتى شتران ماده وانهاده شوند، و آن گاه كه وحوش را همى گرد آرند، درياها آن گاه كه جوشان گردند، و آن گاه كه جانها به هم در پيوندند.»
تذكر: در اين ترجمه مترجم تلاش كرده كه وزن و قافيه همه آيات همسان باشد؛ همان‏طور كه متن آيات سوره تكوير اين گونه است. 
مثال ديگر: «ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ» (دخان /49) است كه بار عاطفى سرزنش دوزخيان را دارد، ولى در ظاهر (بدون لحاظ سياق آيات قبل) مدح مخاطب است. مترجم لازم است در اين گونه موارد به نوعى بار عاطفى جمله را در ترجمه منعكس سازد و بيان كند كه اين جمله كنايه‏آميز است. 
بررسى: انتقال سبك بيان و بار عاطفى جملات نه تنها براى تأثيرگذارى كه براى فهم مطلب نيز مؤثر است، ولى توجه به اين نكته لازم است كه در برخى موارد نمى‏توان تمام بار عاطفى و سبك بيان را به زبان مقصد منتقل كرد پس اين مطلب امرى نسبى است.

11 - توجه به پيوستگى و ارتباط بخش‏هاى مختلف متن:

بخش‏هاى مختلف هر متن، قرينه‏هايى براى فهم آن متن در بر دارد، گاه يك قسمت موجب تخصيص و يا تقييد قسمت ديگر مى‏شود و يا ارتباط يك بخش با بخش قبل نكته‏اى لطيف را در بردارد.
در قرآن كريم نيز همين گونه است، و از همين جاست كه بحث روش تفسير قرآن به قرآن و شيوه تفسير موضوعى آيات قرآن مورد توجه مفسران اخير قرار گرفته است.(15)
برخى صاحبنظران بر اين مطلب تأكيد كرده و توجه به ساير آيات الهى را از مبانى و شرايط مفسّر دانسته‏اند.(16) و در اين راستا «لزوم انتقال از ترجمه و تفسير گسسته به ترجمه و تفسير پيوسته» را مطرح كرده‏اند. و بر ترجمه تفسير طبرى، اشكال مى‏كنند كه چرا ترجمه آيات را به صورت گسسته آورده است؛ مثل جمله‏هايى كه ربطى به همديگر ندارند.(17) و نيز ظهور اشاعره و اخبارى‏ها را از عوامل گسسته شدن ترجمه و تفسيرهاى قرآن بر مى‏شمارند.(18)
دكتر محمد عبداللَّه دراز نيز قرآن را به تابلوى نقاشى نفيسى تشبيه مى‏كند كه اگر نظرمان را به جزء كوچكى از آن محدود كنيم، جز رنگ‏هاى متنوع در كنار هم نمى‏يابيم، بلكه بايد به عقب برگرديم تا ميدان ديدمان وسيع شود و اين تابلوى زيبا و بديع را يكجا و يكپارچه ببينيم.»(19)
آيةاللَّه خويى نيز پيوستگى آيات را به مرواريدهايى تشبيه مى‏كند كه به رشته نظم در آمده است.(20)
و از نظر امام خمينى حتى «بسم اللَّه» هر سوره بر حسب مسلك اهل معرفت متعلق به خود آن سوره است... و به حسب هر سوره‏اى كه متعلّق بسم اللَّه در لفظ و مظهر آن در معنى است، معناى بسم اللَّه مختلف مى‏شود.»(21)
علامه طباطبايى نيز در مورد پيوستگى آيات بر آن است كه: «بايد تمامى آيات متناسب با آن )آيه( را مورد توجه قرار داد و در آن به تحقيق و اجتهاد پرداخت.»(22)
و فخر رازى نيز معتقد است كه «اكثر لطايف قرآن در ترتيب و روابط آيات نهفته است.»(23)
و شهيد صدر نيز معتقد است كه «بايد تفسير از بريده و گسسته به حالت پيوسته تحوّل يابد» و روش تفسير موضوعى را موجب شكوفا شدن تفسير مى‏داند و تفسير بريده و تجزيه‏اى را موجب ركود انديشه اسلامى در زمينه قرآنى مى‏داند. (بر خلاف علم فقه كه روش موضوعى موجب بالندگى آن شده است).(24)
بررسى: توجه به پيوستگى و ارتباط بخش‏هاى مختلف هر متن، براى فهم و تفسير و ترجمه آن لازم است و عدم توجه به اين مطلب گاهى موجب لغزش مى‏شود.
اين مطلب در ترجمه و تفسير قرآن نيز لازم است چرا كه ترجمه خلاصه تفسير است و مترجم براى فهم آيات و تفسير و ترجمه آن لازم است كه به آيات مشابه و مخالف و قرائن موجود در آيات و سوره‏هاى ديگر توجه كند.

12 - ترجمه نكردن آيات متشابه و حروف مقطعه:

آية اللَّه معرفت يكى از شرايط ترجمه را اين مطلب مى‏داند:
«بايد حروف مقطعه در اوايل سور بدون ترجمه و كلمات متشابه مانند «برهان» در آيه 28/ يوسف «دابّة» در آيه 28/نمل و «اعراف» در آيه /46 اعراف به همان حالت ابهام ترجمه شود و از شرح و تبيين آنها خودداى شود.»(25)
يكى از نويسندگان در اين مورد مى‏نويسد: 
«بايد حروف مقطعه در اوايل سور بدون ترجمه و توضيح به همان حالت ابهام ترجمه شود».(26)
از اين رو مى‏بينيم كه در ترجمه‏هاى: خواجوى، فارسى، مجتبوى، پور جوادى، مصباح زاده، سراج، دهلوى، ياسرى، آيتى، فولادوند، شعرانى و خرمشاهى، حروف «الم» در اول سوره بقره ترجمه نشده است.
در مورد حروف مقطعه قرآن بيش از ده ديدگاه وجود دارد، كه برخى آن را حروف اسرارآميز و برخى از متشابهات مى‏دانند و برخى حروف ساده معمولى مى‏دانند كه در راستاى هماوردطلبى قرآن در اعجاز آورده شده است.(27)
به هر حال اين حروف چه اسرارآميز باشد يا حروف معمولى به همان صورت حرفى در ترجمه منعكس مى‏شود.
اما دليلى بر ترجمه نكردن كلمات متشابه قرآن نداريم. يعنى اگر مترجم بتواند بر اساس تفسير آيه به معناى نزديك آن يا معادل متشابهى در فارسى دست يابد و آن را با توضيح مختصرى در پرانتز روشن‏تر سازد؛ مانعى از ترجمه نيست؛ چون معناى نسبى را ترجمه مى‏كند؛ اما اگر نتواند چنين معادلى بيابد، حق با آية اللَّه معرفت است.

13 - چاپ متن عربى قرآن در كنار متن ترجمه:

آيةاللَّه معرفت در اين مورد مى‏نويسد: 
«لازم است متن ترجمه شده قرآن كنار متن عربى قرار بگيرد تا مراجعه‏كننده در صورت مواجه شدن با اشكال، بدان مراجعه كند و اين توهم پيش نيايد كه ترجمه مى‏تواند جاى قرآن را بگيرد.(28)
برخى نويسندگان يكى از شرايط و ضوابط ترجمه قرآن را اين‏گونه نوشته‏اند:
«لازم است متن ترجمه شده قرآن، كنار متن عربى قرار گيرد تا مراجعه كننده در صورت مواجه شدن با اشكال بدان مراجعه كند و اين توهّم پيش نيايد كه ترجمه مى‏تواند جاى قرآن را بگيرد.»(29)
بررسى: اين شيوه‏اى است كه اكثر مترجمان قرآن در طول تاريخ پيموده‏اند و همانطور كه نويسنده ياد شده بيان كرد وجود متن قرآن در كنار ترجمه مفيد است و موجب بركت و تقدس كتاب و نشر قرآن نيز مى‏شود. اما شرط لازم در ترجمه قرآن نيست. 
چرا كه ممكن است ترجمه قرآن بدون متن اصلى براى افرادى كه عربى نمى‏دانند چاپ شود و اين ترجمه كم حجم‏تر و سبك‏تر خواهد بود. البته در اين موارد مى‏توان واژه «ترجمه قرآن» را بر روى جلد و در شناسنامه نوشت كه توهّم جايگزينى پيش نيايد. بويژه كه در ترجمه متون مقدس دينى در سطح دنيا امروزه از روش نشر ترجمه بدون متن زياد استفاده مى‏شود. هر چند تفاوت اساسى آنها با قرآن در اين است كه در حدود آنان متن اصلى وجود ندارد.

14 - توضيحات لازم در پاورقى ترجمه:

برخى نويسندگان يكى از ضوابط ترجمه را اين گونه برشمرده‏اند: 
«علاوه بر دقت و رسايى در ترجمه، بايد مشكل وجود آيات متشابه، منسوخ و غيره در آن مرتفع گردد، بدين منظور بايد در موارد فوق با اشاره‏اى در پاورقى، ضمن بيان خصوصيات آيات فوق، مخاطبين را به آيات توضيح گر هدايت نمود تا كه خطر كج فهمى در اين گونه آيات مرتفع گردد.»(30)
و هيئت علماى الازهر نيز اعلام كردند كه: 
«(مترجم) عرضه كننده نظريات علمى و تجربى مانند تفسير علمى رعد و برق و يا نظريه ستاره شناسان در تفسير آيات مربوط نباشد، بلكه آيه را به آنچه لفظ عربى بر آن دلالت دارد تفسير (= ترجمه تفسيرى) نمايد و موضع عبرت و هدايت در آن آشكار گردد. اگر نياز به توسعه در تحقيق پاره‏اى از مسائل بود، هيئتِ مذكورِ آن را در حاشيه تفسير قرار دهد.»(31)

بررسى:

اصل اين مطلب صحيح است كه مترجم همچون مفسر وظيفه دارد كه آيات متشابه را به محكمات قرآن ارجاع دهد تا معناى آنها روشن شود و از انحرافات احتمالى عقيدتى جلوگيرى گردد. و براى مثال: «يدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» (فتح /10) را با توجه به آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ» (شورى /11) ترجمه كند: «دست (قدرت) خدا بالاى دست‏هاى آنهاست».
به عبارت ديگر اين ضابطه نتيجه روش تفسير قرآن به قرآن و همبستگى آيات است. 
و نيز لازم است كه مترجم به برهان‏هاى عقلى و علوم تجربى قطعى در ترجمه توجه كند و در موارد لزوم از اين قرائن براى تفسير و ترجمه آيات استفاده كند. كه اين مطلب نيز به مبانى تفسير بازمى‏گردد.
البته براى انجام اين منظور راه‏هاى مختلفى وجود دارد؛ از جمله:
الف: بيان توضيحات در پاورقى‏ها، همان‏طور كه نويسنده فوق الذكر فرمود و آقاى مجتبوى در ترجمه خويش از همين شيوه بسيار استفاده كرده است.
ب: بيان توضيحات در پرانتز و كروشه‏هاى داخل متن، چنان كه در مثال بالا آورديم.


پی نوشت‌ها:

1 - شرايط مترجم و ترجمه به رأى و مبانى و اصول ترجمه در مباحث مستقلى مورد بررسى قرار مى‏گيرد.
2 - روش‏ها و سبك‏هاى ترجمه قرآن در مقاله مستقلى مورد بررسى قرار گرفته است. 3 - القرآن الكريم با ترجمه حضرت آية اللَّه العظمى مكارم شيرازى، انتشارات مدرسة الامام على بن ابيطالب‏عليه السلام، پى نوشت، قطع جيبى، 1378 ش. 
4 - بى‏آزار شيرازى، عبدالكريم، قرآن ناطق، 299/1.
5 - مجله الأزهر، شماره 70، صفحه 649-8 و زرقانى، محمدبن عبدالعظيم، مناهل العرفان، 67-5/2.
6 - ترجمان وحى، ش 1، مقاله يكسانى و همگونى ترجمه قرآن، مرتضى كريمى نيا، صفحه 18-7.
7 - القرآن الكريم با ترجمه حضرت آية اللَّه العظمى مكارم شيرازى، پى نوشت، صفحه دوم، 1378 ش. 
8 - در مورد واژه «تقوى» در بند 9 (انتخاب نزديك‏ترين معادل در زبان مقصد) توضيح خواهيم داد.
9 - اصول و مبانى ترجمه، على نجار، صفحه 32.
10 - تاريخ قرآن، محمد هادى معرفت، صفحه 199، چاپ چهارم، 1381 ش. 
11 - نك: التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، سيد حسن مصطفوى، ماده «وقى».
12 - بررسى ترجمه‏هاى قرآن كريم، سهراب مروتى، پايان نامه كارشناسى ارشد دانشگاه تهران، ص 18.
13 - فصلنامه مترجم، سال اول، شماره 1، صفحه 18-17 به نقل از آقاى فان دونگ ينك (Fan Zhon yqing) 
14 - معرفت، محمد هادى، التفسير و المفسرون فى ثوبه القشيب، 116/1.
15 - نك: مقدمه تفسير الميزان، علامه طباطبايى و تفسير موضوعى پيام قرآن، آية اللَّه مكارم شيرازى، و منشور جاويد، آية اللَّه سبحانى و تفسير موضوعى قرآن مجيد، آية اللَّه جوادى آملى و...
4 - بى‏آزار شيرازى، عبدالكريم، قرآن ناطق، 299/1.
17 - همان، 377/1.
18 - همان، /380.
19 - مدخل الى القرآن الكريم، عرض تاريخى و تحليلى مقارن، صفحه 120.
20 - خويى، ابوالقاسم، البيان فى تفسير القرآن، ص 93-2.
21 - خمينى، روح‏اللَّه چهل حديث، صفحه 547.
22 - طباطبايى، محمد حسين الميزان، 76/3.
23 - تفسير كبير فخر رازى، به نقل از البرهان فى علوم القرآن، زركشى، 53-2/1.
24 - التفسير الموضوعى و التفسير التجزيى فى القرآن الكريم، صفحه 24-8.
25 - تاريخ قرآن، معرفت، محمد هادى، صفحه 200.
26 - نجار، على، اصول و مبانى ترجمه، صفحه 33.
27 - نك: الميزان، نمونه، مجمع البيان و تفاسير ديگر ذيل آيه اول سوره بقره و آيه اول سوره آل عمران. 
28 - معرفت، محمد هادى، تاريخ قرآن، صفحه 200.
29 - نجار، على، اصول و مبانى ترجمه، صفحه 33.
30 - تقى‏پور، ولى‏اللَّه، تدبّر در قرآن، صفحه 324.
31 - مجله الأزهر، ش 70، ص 649-648 و مناهل العرفان، 65-67/2.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 19:37 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

نگاهى به مقوله رنگ در قرآن

بازديد: 169
نگاهى به مقوله رنگ در قرآن

 

سيد محمد جواد صداقت كشفي

چکیده: این نوشتار به اهمیت رنگ از نگاه قرآن می پردازد. نویسنده پس از مقدمه ای راجع به اهمیت رنگ در زندگی، چگونگی نگاه قرآن به انواع رنگ را بررسی کرده و در این راستا نخست از یاد کرد کلی رنگ در تعبیرهای «لون» و «صبغه» سخن می گوند و به راز و رمز مفهومی این دو اشاره می کند، آنگاه به انواع رنگها پرداخته از رنگ سیاه، سفید، زرد، سرخ، سبز به تفصیل بحث می کند.

كليد واژه‏ها: قرآن، رنگ، سیاه، سفید، سرخ، زرد، سبز.

رنگ و زندگى

از مقوله‏هاى با اهميّت جوامع بشرى كه تأثير آن بر بسيارى پوشيده مانده، مقوله رنگ است. شايد بسيارى از افراد با شنيدن چنين جمله‏اى آن را مورد تمسخر يا بى اعتنايى قرار دهند، اما وقتى ظرافت‏هاى درباره رنگ، آشكار مى‏گردد، بينش مخاطب نيز تغيير خواهد يافت. بى ترديد رنگ‏ها در زندگى انسان و همچنين جامعه، نقش پيش برنده اهداف و متوقف كننده برخى فعاليت‏ها را دارند. اين مسئله به دوران كنونى محدود نمى‏شود، زيرا تا آنجا كه تاريخ از بشر سخن مى‏گويد، رنگ، همواره جزو معيارهاى او بوده است؛ البته براى بشر اوليه دو رنگ آشناى كارساز، آبى متمايل به تيره آسمان در هنگام شب، و زرد روشن و متمايل به سفيد نور آفتاب بود. او تاريكى و روشنى را ملاك فعاليت‏هاى خود مى‏دانست؛ از اين رو رنگ خورشيد و نور آن حكايت از تلاش داشت و رنگ شب، رنگ استراحت و توقف كار بود.1
اما امروزه شرايط كار و زندگى و در نتيجه ديدگاه انسان نسبت به رنگ تغيير كرده است. براى درك تأثير رنگ در محيطهاى اشتغال فعلى، كافى است دو كارخانه يا اداره، با رنگ‏هاى مختلف، مورد مقايسه قرار گيرند. آزمايش‏هاى روان‏شناسى و حتّى تجربيات شخصى، نشان مى‏دهند كه كاركرد افراد در شرايط مختلف رنگى در اين مكان‏ها، متفاوت است. اصولاً دنيايى كه در آن زندگى مى‏كنيم به گونه‏اى رنگ بندى شده است كه حضور در آن را براى ما تحمل‏پذير مى‏كند. اگر لحظه‏اى چشمانمان را ببنديم و با خود فكر كنيم كه تمام آسمان قرمز است، به راستى تحمل چنين آسمانى براى مدتى طولانى تا چه اندازه امكان خواهد داشت؟ 
يا بر عكس اگر تصور كنيم كه تمام خاكهاى روى زمين و كوه‏ها آبى هستند، چه احساسى به ما دست خواهد داد؟ گرچه عادت انسان در تحمل پذيرى او نقش دارد، اما خصلت‏هاى وجودى از يك سو، و ويژگى‏هاى مختلف رنگ‏ها، از سوى ديگر، يك تعادل رنگى و در نتيجه يك تعادل روانى را مى‏طلبد. امروزه، نه تنها طبيعت رنگى در اطراف ما خود نمايى مى‏نمايد، بلكه مصنوعات بشرى، شايد حتّى در بعضى از موارد، بيش از رنگ‏هاى طبيعت، در قالب اجناس پر نقش و نگار، رنگ را به ما عرضه مى‏كنند.
در طول زندگى، وسايل نقليه‏اى كه هر روز با آنها مسافتى را طى مى‏كنيم، ديوارخانه‏اى كه در آن زندگى مى‏نماييم، لباس‏هايى كه مى‏پوشيم، غذايى كه مى‏خوريم، ابزارى كه با آنها كار مى‏كنيم، همه، داراى رنگ‏هايى ويژه هستند؛ بعضى از اين رنگ‏ها با خصوصيات روانى ما سازگار، و بعضى در تضادند، گاهى نيز تأثيرات، به سمت خنثى بودن گرايش دارند. 
به هر حال، رنگ، براى انسان مقوله‏اى كاملاً مأنوس و آشناست. البته بسيارى از افراد به آن فكر نمى‏كنند ولى مى‏توان ادعا كرد كه در بيشتر مواقع زندگى، به رنگ و تأثيرات آن وابسته‏اند. بشر، از اولين ماه‏هاى زندگى خود، رنگ را مى‏شناسد و نسبت به آن واكنش نشان مى‏دهد، هر چند نمى‏تواند به طور دقيق، آنها را تشخيص دهد و به همين دليل، ممكن است رنگ‏ها را به جاى هم نام ببرد. انسان، در سنين پايين، حتى گاهى رنگ را بر شكل مقدم مى‏دارد. اين گونه احساسات، تا زمان بزرگسالى ادامه مى‏يابند، و از آن به بعد، پيروى از خانواده و جامعه آغاز مى‏شود.
بدين ترتيب مى‏توان ادعا كرد كه با توجه به حضور همه جانبه رنگ در زندگى، دانش‏هاى بيشمارى متصدى پرداختن به اين مقوله شده‏اند كه در بين آنها شيمى، فيزيك، طب، هنر و... به چشم مى‏خورند. اهميت رنگ در بين انسان‏ها نه تنها در احساسات فردى بلكه در مناسبات اجتماعى و ابراز هويت حقوقى نيز وجود دارد. در اين مورد مى‏توان به فلسفه رنگ بنديهاى گوناگون پرچم‏ها در كشورهاى مختلف از جمله كشور جمهورى اسلامى ايران اشاره نمود.2
اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه با توجه به حضور گسترده رنگ در زندگى آيا ممكن است چنين مسئله مهمى مورد عنايت قرآن كريم واقع نشده باشد؟ كتاب جامعى كه سر لوحه‏اى بى نظير است و معارف غنى آن در سرتاسر زندگى انسان جريان دارد؟! مرورى بر فهرست آيات شريفه مرتبط با رنگ به سؤال مذكور پاسخ خواهد داد.

رنگ در قرآن

قرآن كريم در بسيارى از آيات خود با عنوان كلى رنگ، و يا به تفكيك، رنگ‏هاى مختلف را ذكر مى‏نمايد. بى ترديد تمامى موارد استفاده از اين واژه‏ها با دليل و حكمت خاصى است كه برخى از آنها در تفاسير بيان شده‏اند و بعضى ديگر پوشيده مانده‏اند. در اين بخش ما تنها فهرستى از آيات بكار برنده رنگ را ارائه مى‏نمائيم و آن‏گاه در بخش‏هاى بعد به بررسى جزئى مقوله رنگ خواهيم پرداخت. آيات مذكور در بر گيرنده رنگ را مى‏توان دو دسته كلى دانست: يك دسته آنهايى كه از واژه «لون» يا «صبغة» استفاده كرده‏اند. يعنى بحث كلى رنگ. و دسته ديگر آنها كه رنگ‏هاى مختلف را در خود جاى داده‏اند. در اين جا فهرستى كه از آيات مورد بحث ارائه مى‏شود به ترتيب قرارگيرى رنگ‏ها در سوره‏هاى مباركه است. البته در ابتدا آيات مربوط به لون و صبغة بيان مى‏شوند و سپس به رنگ‏هاى بيان شده در قرآن مى‏پردازيم.

لون و صبغه در آيات

واژه «لون»، و جمع آن «الوان»، 9 بار تكرار در هفت آيه از قرآن مجيد آمده است. از اين تعداد، 7 مورد به صورت جمع، يعنى «الوان»، و دو مورد مربوط به »لون» است؛ و اما كلمه «صبغة» دو مرتبه و تنها در يك آيه وجود دارد. آيات مربوط به «لون» و «صبغة» به ترتيب قرارگيرى در سوره هاى قرآن كريم چنين مى‏باشند:
1 - سوره مباركه بقره آيه 69
«قالوا ادع لنا ربّك يبيّن لنا مالونها قال إنّه يقولُ إنّها بقرة صفراءُ فاقعٌ لونها تسرُّ النّاظرينَ»
2 - سوره مباركه بقره آيه 138
«صبغة اللَّه و من أحسن من اللَّه صبغة و نحن له عابدون»
3 - سوره مباركه روم آيه 22
«و من آياته خلق السّموات و الأرض و اختلاف ألسنتكم و ألوانكم إنّ فى ذلك لآيات للعالِمين»
4 - سوره مباركه نحل آيه 13
«و ما ذرألكم فى الأرض مختلفاً الوانه إنّ فى ذلك لآية لقومٍ يذّكّرون»
5 - سوره مباركه نحل آيه 69
«ثمَّ كلى من كلّ الثّمرات فاسلكى سُبُل ربّك ذللاًيخرج من بطونها شرابٌ مختلفٌ ألوانه فيه شفاء للنّاس إنّ فى ذلك لآية لقوم يتفكّرون»
6 - سوره مباركه فاطر آيه 27
«ألم تر أنّ اللَّه أنزل من السّماء ماء فأخرجنا به ثمرات مختلفاً الوانهاو من الجبال جددٌ بيضٌ و حمرٌ مختلفٌ الوانهاو غرابيبُ سودٌ»
7 - سوره مباركه فاطر آيه 28
«و من الناس و الدّوابٌ و الانعام مختلف ألوانه كذلك إنّما يخشى اللَّه من عباده العلماء إنّ اللَّه عزيز غفورٌ»
8 - سوره مباركه زمر آيه 21
«ألم تر أنّ اللَّه أنزل من السماء ماءً فسلكه ينابيع فى الأرض ثمّ يخرج به زرعاً مختلفاً ألوانه ثمّ يهيجُ فتريه مصفرّاً ثمّ يجعله حطاماً إنّ فى ذلك لذكرى لاولى الألباب»

رنگ زرد در آيات

رنگ زرد با واژه‏هاى صفر، صفراء و مصفرّاً، 5 بار در آيات قرآن كريم معرفى شده است. اين آيات عبارتند از: 
1 - سوره مباركه بقره آيه 69
«قالوا ادع لنا ربّك يبيّن لنا ما لونها قال إنّه يقول إنّها بقرة صفراء فاقع لونها تسرّ الناظرين»
2 - سوره مباركه روم آيه 51
«و لئن أرسلنا ريحاً فرأوه مصفرّاً لظلّوا من بعده يكفرون»
3 - سوره مباركه زمر آيه 21
«ألم تر أنّ اللَّه أنزل من السّماء ماءً فسلكه ينابيع فى الأرض ثمَّ يخرج به زرعاً مختلفاً ألوانه ثمّ يهيجُ فتريه مصفرّاً ثمّ يجعله حطاماً إنّ فى ذلك لذكرى لأولى الألباب»
4 - سوره مباركه حديد آيه 20
«إعلموا انّما الحيوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الأموال و الأولاد كمثل غيث أعجب الكفّار نباته ثمّ يهيج فتريه مصفرّاً ثمّ يكون حطاماً و فى الآخرة عذاب شديد و مغفرة من اللَّه و رضوان و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور»
5 - سوره مباركه مرسلات آيه 33
«كانّه جمالت صفرٌ»

رنگ‏هاى سفيد و سياه در آيات

رنگ سفيد در 12 آيه قرآن كريم آمده است. كلمات قرآنى مربوط به اين رنگ، ابيضّت، تبيضّ، ابيض، بيضاء و بيض مى‏باشند. اولين كلمه مربوط به اين رنگ، ابيض است كه در سوره مباركه بقره قرار دارد. اما رنگ سياه 7 بار و در 6 آيه قرآن كريم وجود دارد. در اين بين 3 مرتبه به صورت مشترك با رنگ سفيد و 3 مرتبه به طور مستقل، مورد استفاده قرار گرفته است. واژه سياه در قرآن، شامل كلمات اسود، اسودّت، مسودّاً، مسودّة و سود مى‏باشد. در اين بخش، ما سفيد و سياه را تفكيك نمى‏كنيم بلكه برخى آيات را به ترتيب سوره‏هاى مباركه، به طور متوالى، ذكر مى‏نماييم. با اين حساب، آيات به كار برنده رنگ‏هاى سفيد و سياه عبارتند از: 
1 - سوره مباركه بقره آيه 187
«أحلّ لكم ليلة الصيام الرّفث إلى نسائكم هنّ لباس لكم و أنتم لباس لهنّ علم اللَّه أنّكم كنتم تختانون أنفسكم فتاب عليكم و عفا عنكم فالآن باشروهنّ و ابتغوا ما كتب اللَّه لكم و كلوا و اشربوا حتّى يتبيّن لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر ثمّ أتمّوا الصيام إلى الليل و لا تباشروهنّ و أنتم عاكفون فى المساجد تلك حدود اللَّه فلا تقربوها كذلك يبيّن اللَّه آياته للنّاس لعلّهم يتّقون».
2 - سوره مباركه آل عمران آيه106
«يوم تبيّضُ وجوهٌ و تسودّ وجوهٌ فأمّا الذين اسودّت وجوههم أكفرتم بعد ايمانكم فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون».
3 - سوره مباركه آل عمران آيه 107
«و امّا الذين ابيضّت وجوههم ففى رحمة اللَّه هم فيها خالدون».
4 - سوره مباركه اعراف آيه 108
«و نزع يده فإذا هى بيضاء للناظرين».
5 - سوره مباركه يوسف آيه 84
«و تولّى عنهم و قال يا أسفى على يوسف و ابيضّت عيناه من الحزن فهو كظيم».
6 - سوره مباركه نحل آيه 58
«و إذا بشّر أحدهم بالانثى ظلّ وجهه مسودّاً و هو كظيم».
7 - سوره مباركه طه آيه 22
«و اضمم يدك إلى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آية أخرى».
8 - سوره بماركه شعراء آيه 33
«و نزع يده فإذا هى بيضاء للنّاظرين».
9 - سوره مباركه نمل آيه 12
«و أدخل يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء فى تسع آيات إلى فرعون و قومه إنّهم كانوا قوماً فاسقين».
10 - سوره مباركه قصص آيه 32
«اسلك يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء و اضمم اليك جناحك من الرّهب فذانك برهانان من ربّك الى فرعون و ملإه إنّهم كانوا قوماً فاسقين».
11 - سوره مباركه فاطر آيه 27
«ألم تر أنّ اللَّه أنزل من السّماء ماء فأخرجنا به ثمرات مختلفاً ألوانها و من الجبال جددٌ بيضٌ و حمرٌ مختلفٌ ألوانها و غرابيبُ سودٌ».
12 - سوره مباركه صافات آيه 46
«بيضاء لذة للشّاربين».
13 - سوره مباركه صافات آيه 49
«كأنّهنّ بيضٌ مكنون».
14 - سوره مباركه زمر آيه 60
«و يوم القيامة ترى الذين كذبوا على اللَّه وجوههم مسودّة أليس فى جهنّم مثوى للمتكبّرين».
15 - سوره مباركه زخرف آيه 17
و إذا بشّر أحدهم بما ضرب للرّحمن مثلاً ظلّ وجهه مسودّاً و هو كظيم.

رنگ سبز در آيات

در قرآن كريم كلمات خضر خضراً أخضر و مخضرّة به معنى سبز آمده‏اند. البته دو كلمه ديگر نيز وجود دارد كه از آنها نيز به سبزى تعبير مى‏شود. يكى كلمه مدهامّتان در سوره مباركه الرّحمن، و ديگرى كلمه أحوى در سوره أعلى. به اين ترتيب، مجموعه دفعات كاربرد رنگ سبز در قرآن كريم، 10 مورد است. آيات شامل رنگ سبز، به ترتيب چنين مى‏باشند:
1 - سوره مباركه انعام آيه 99
«و هو الّذى أنزل من السّماء ماءً فأخرجنا به نبات كلّ شى‏ء فأخرجنا منه خضراً نخرج منه حبّاً متراكباً و من النّخل من طلعها قنوانٌ دانية و جنّات من أعناب و الزّيتون و الرّمّان مشتبهاً و غير متشابه انظروا إلى ثمره إذا أثمر و ينعه إنّ فى ذلكم لآيات لقوم يؤمنون».
2 - سوره مباركه يوسف آيه 43
«و قال الملك انّى أرى سبع بقراتٍ سمانٍ يأكلهنّ سبع عجافٌ و سبع سنبلاتٍ خضر و أخر يابساتٍ يا أيّها الملأ أفتونى فى رؤياى إن كنتم للرّؤيا تعبرون».
3 - سوره مباركه يوسف آيه 46
«يوسف أيّها الصّدّيق أفتنا فى سبع بقرات سمان يأكلهنّ سبع عجافٌ و سبع سنبلات خضر و أخر يابسات لعلّى أرجع إلى النّاس لعلّهم يعلمون».
4 - سوره مباركه يس آيه 80
«الّذى جعل لكم من الشّجر الاخضر ناراً فإذا أنتم منه توقدون».
5 - سوره مباركه كهف آيه 31
«اولئك لهم جنّات عدنٍ من تحتهم الانهار يحلّون فيها من أساور من ذهب و يلبسون ثياباً خضراً من سندسٍ و إستبرق متّكئين فيها على الأرائك نعم الثواب و حسنت مرتفقاً».
6 - سوره مباركه حج آيه 63
«ألم تر أن اللَّه أنزل من السّماء ماءً فتصبح الأرض مخضرّة إنّ اللَّه لطيف خبيرٌ».
7 - سوره مباركه الرحمن آيه 76
«متّكئين على رفرفٍ خضرٍ و عبقرىٍّ حسان».
8 - سوره مباركه انسان آيه 21
«عاليهم ثياب سندس خضر و استبرق و حلّوا أساور من فضّة و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً».

رنگ قرمز در آيات

قرمز با واژه «حمر» در قرآن كريم، تنها يكبار و آن هم در آيه 27 سوره مباركه فاطر با همراهى رنگ‏هاى ديگر آمده است. اين آيه در فهرست مربوط به لون و رنگ‏هاى سفيد و سياه ذكر شد.

شرح لون در آيات

چنان كه در كتاب لغت آمده، لون كلمه‏اى معروف است و بر سفيد و سياه و آنچه از اين دو تركيب مى‏شود اطلاق مى‏گردد.3 لسان العرب، لون را هيئتى مانند سياهى و قرمزى و نيز آنچه عامل تمايز و جدايى دو چيز است، بيان مى‏كند،4 البته از نظر علمى اين تعريف‏ها واقعاً كامل نيست و دليل اين مدعا در بررسى‏هاى انجام شده علمى آشكار است. براساس علوم بشرى، رنگ وابسته به نور است و بر اساس ظرفيت بينايى انسان ديده مى‏شود. از آنجا كه نور به صورت امواج مى‏باشد، نوع رنگ نيز با ميزان طول موج نور تغيير خواهد كرد و بدين ترتيب در محدوده مشخصى از امواج وسيع نورانى، رنگ‏ها بسته به ميزان طول موج در مقابل ديدگان انسان ظاهر خواهند شد. متوسط اين ميزان در كتب فيزيكى بين 400 تا 700 نانومتر است (هر نانومتر يك ميليونيم ميليمتر است) بديهى است كه در اين محدوده رنگ‏هايى مختلف به صورت مستقل يا تركيبى ديده مى‏شوند.5 البته جزئيات اين بحث مفصل است و ما قصد پرداختن به آنها را نداريم و اين ميزان نيز براى روشن نمودن پيچيدگى‏هاى ماهيت رنگ بيان شد. به هر حال آياتى را كه در اين رابطه مورد بررسى قرار مى‏دهيم، عبارتند از: 
1 - سوره مباركه نحل آيه 13
«و ما ذرألكم فى الارض مختلفاً ألوانه إنّ فى ذلك لاية لقوم يذّكّرون».
«(علاوه بر اين) مخلوقاتى را كه در زمين آفريده نيز مسخّر (فرمان شما) ساخت، مخلوقاتى با رنگ‏هاى مختلف؛ در اين، نشانه روشنى است براى گروهى كه متذكر مى‏شوند.»
در آيات قبل اين سوره مباركه، نعمت‏هايى مختلف به عنوان نشانه براى متفكران و عاقلان ذكر مى‏شود ولى درباره ألوان، قوم متذّكر، مطرح‏ند. در تفسير نمونه آمده است كه دليل ذكر گروه‏هاى مختلف درباره هر كدام از نعمت‏ها مرتبط با آن نعمت خاص است، مثلاً درباره زراعت و زيتون و نخل و انگور و به طور كلى ميوه‏ها بايد بيشتر انديشه كرد ولى درباره رنگ‏هاى نعمت‏هاى موجود آنقدر مسئله روشن است كه تنها تذكر و يادآورى كافى است.6 هر چند اين بيان تفسيرى در يك نگاه عام، بسيار معقول است اما با توجه به مسايل بيان شده به نظر مى‏رسد توجه به الوان در آيه شريفه به تأمل و موشكافى نياز دارد.
و اما تفسير الميزان، مورد ديگرى را درباره اين آيه مطرح مى‏كند كه بيانش خالى از لطف نيست. در اين تفسير آمده است:
«اختلاف الوان آنچه كه در زمين خلق كرده از گياهان و درختها و ميوه‏ها، امرى است كه با آن مى‏توان بر وحدانيت و يكتايى خدا، در ربوبيت استدلال كرد، چون امر واحدى است لذا فرمود: لآية و نفرمود: لآيات».7
مسئله قابل ذكر ديگر اينكه ممكن است منظور از الوان، انواع نعمتها باشد.8 در لسان العرب نيز يكى از معانى لون، نوع ذكر شده است.9
2 - سوره مباركه نحل آيه 69
«ثمّ كلى من كلّ الثّمرات فاسلكى سبل ربّك ذللاً يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه فيه شفاء للنّاس إنّ فى ذلك لآية لقوم يتفكّرون».
سپس از تمام ثمرات تناول كن، و راه‏هايى را كه پروردگارت براى تو تعيين كرده به راحتى بپيما؛ از درون شكم آنها نوشيدنى خاص، به رنگ‏هاى مختلف كه در آن شفاى مردم است بيرون مى‏آيد. در اين، نشانه روشنى است براى جمعيتى كه اهل فكرند.
در اين آيه سخن از وحى به زنبور عسل است كه چه مسيرى را طى مى‏كند و سپس ماده‏اى رنگارنگ توليد مى‏نمايد كه براى مردم شفاء است. «رنگ‏هاى مختلف عسل از رنگ‏هاى مختلف گلها ناشى مى‏شود. رنگ گلها را چند ماده قندى درست مى‏كند و چون اين دو مسئله يعنى رنگ عسل با رنگ گلها بستگى مستقيم دارد پس هر عسل با رنگ مخصوص خود، ماده قندى خاصى دارد و نتيجه فعل و انفعالات آنهاست. فاصله‏اى كه بين شراب و خاصيت شفاء دهندگى آن است يعنى «مختلف الوانه» از نكات زيباى قرآن است كه كتابهاى گياه‏شناسى نيز خواص درمانى گياهان را مربوط به عناصر قندى موجود در آنها مى‏داند».10
از طرفى تنوع رنگ‏ها براى سليقه‏هاى مختلف نيز رضايت بخش است. «امروزه ثابت شده است كه رنگ غذا در تحريك اشتهاى انسان بسيار مؤثر است. قديمى‏ها نيز گويا اين مسئله روانى را شناخته بودند كه غذاهاى خود را با زعفران و زردچوبه و رنگ‏هاى ديگر رنگين مى‏ساختند تا از طريق بصرى نيز ميهمانان‏شان را به خوردن غذا تشويق نمايند.»11
3 - سور مباركه روم آيه 22
«و من آياته خلق السّموات و الأرض و اختلاف ألسنتكم و الوانكم إنّ فى ذلك لآيات للعالمين».
و از آيات او آفرينش آسمانها و زمين و تفاوت زبان‏ها و رنگ‏هاى شماست. در اين، نشانه‏هايى است براى عالمان رنگ‏شناسى يكى از راه‏هاى خداشناسى است. وقتى انسان به اختلاف رنگ‏ها نگاه مى‏كند، قدرت خداوند را بيشتر مى‏فهمد. انسان‏ها به اندازه‏اى زيادند كه اگر عامل تمايزى وجود نداشت، براى ارتباط با يكديگر مشكلى جدى به وجود مى‏آمد، ولى حكمت خداوندى بر اين تعلق گرفته است كه تفاوت زبان و رنگ، شناخت را آسان كند و البته در اين شناخت، راهى براى معرفت كردگار نيز وجود دارد. چنين حكمتى از الطاف خداوندى است كه شامل حال بندگان شده است و گرنه تعداد زياد انسان‏ها كه جاى خود دارد، ممكن بود براى دو انسان كاملاً شبيه به يكديگر و يا افراد مرتبط با آنها مشكلاتى بروز كند، چنان كه درباره افراد دو قلوى يكسان چنين مواردى اتفاق مى‏افتد. «فخر رازى ذيل آيه مورد بحث مى‏نويسد: 
«شناسايى انسان نسبت به انسان يا بايد از طريق چشم حاصل شود يا به وسيله گوش، خداوند براى تشخيص چشم، رنگ‏ها و صورت‏ها و شكل‏ها را مختلف آفريده و براى تشخيص گوش، اختلاف آوازها و آهنگ‏هاى صدا را ايجاد كرده است، به طورى كه در تمام جهان نمى‏توان دو انسان را پيدا كرد كه از نظر چهره و آهنگ صدا از تمام جهات، يكسان باشند»12 
بعضى از مفسّران معتقدند كه منظور از اختلاف رنگ‏ها، اختلاف نژادهاست و هر نژادى رنگى دارد. آگاهى بر اسرار اين تنوع و گوناگونى، از عهده عالمان و انديشمندان بر مى‏آيد.13
4 - سوره مباركه فاطر آيات 27 و 28
«ألم تر أنّ اللَّه أنزل من السّماء ماءً فأخرجنا به ثمرات مختلفاً الوانها و من الجبال جدد بيض و حمر مختلف الوانها و غرابيب سود. و من الناس و الدّوابّ و الأنعام مختلف الوانه كذلك إنّما يخشى اللَّهَ من عباده العلماء إنّ اللَّه عزيز غفور».
آيا نديدى خداوند از آسمان آبى فرو فرستاد كه به وسيله آن ميوه‏هايى رنگارنگ (از زمين) بيرون آورديم و از كوه‏ها نيز (به لطف پروردگار) جاده‏هايى آفريده شده سفيد و سرخ و به رنگ‏هاى مختلف و گاه به رنگ كاملاً سياه. و از انسان‏ها و جنبندگان و چهارپايان انواعى با رنگ‏هاى مختلف؛ (آرى) حقيقت چنين است. از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او مى‏ترسند؛ خداوند توانا و آمرزنده است.
در اين آيه شريفه، هم از موضوع رنگ صحبت شده و هم رنگ‏هايى گوناگون بيان گرديده است. اينجا نيز سخن از اختلاف الوان است كه سرانجام سبب معرفت، مخصوصاً براى دانشمندان خداترس مى‏شود. البته درباره اختلاف رنگ‏ها تفسيرهاى گوناگون وجود دارد، از جمله اينكه مقصود، نعمت‏هاى مختلف با رنگ‏هاى گوناگون ظاهرى است؛ و شايد هم منظور، اختلاف در نوع رنگ‏ها، اعم از طعم و ساختمان و خواص گوناگون آنها باشد. 
رنگ‏هاى مختلف كوه‏ها نيز خود مسئله‏اى شگفت است كه بر قدرت خداوند گواهى مى‏دهد. رنگ‏هاى گوناگون كوه‏ها علاوه بر زيبايى، براى پيدا كردن راه‏ها در پيچ و خمهاى كوهستان است. اين رنگ‏ها كه در آيه شريفه بيان شده، «بيض» و «حمر» و «غرابيب سود» مى‏باشند. در اين بين، «بيض» جمع «ابيض» به معنى سفيد، «حمر»، جمع «احمر» به معنى قرمز، «غرابيب» جمع «غربيب» به معنى سياه پر رنگ، و «سود» جمع «اسود» به معنى سياه است. پشت سر هم قرار گرفتن غرابيب و سود، تأكيدى بر سياهى شديد بعضى از جاده‏هاى كوهستانى است. البته احتمال ديگرى نيز در بحث مربوط به اختلاف رنگ‏هاى كوه‏ها وجود دارد. شايد مقصود، خود كوه‏ها باشد كه مانند خطوط و جاده‏هايى بر روى زمين قرار گرفته‏اند.14 
به جز اين مسايل، خواص ويژه سنگ و خاك كوه‏هاى مختلف كه رنگشان نيز متفاوت است در زمين‏شناسى جايگاهى خاص دارد. در آيه مورد بحث، سه بار كلمه الوان تكرار مى‏شود و در اين سه مرتبه، سه گروه از موجودات نيز مطرح مى‏گردند. در آغاز سخن از ثمرات و ميوه‏هاست، سپس كوه‏ها، و بالاخره انسان‏ها، جنبندگان و حيوانات بيان مى‏شوند. درباره انسان‏ها و اختلاف رنگ‏شان توجه به يك نكته جالب است و آن، اينكه «گذشته از چهره ظاهرى، رنگ‏هاى باطنى، و خلق و خوى آنها و صفات و ويژگى‏هاى آنان و استعداد و ذوق‏هاى‏شان، كاملاً متنوع و مختلف است، تا مجموعاً يك واحد منسجم با تمام نيازمندى‏ها را به وجود آورد.»15
درباره اختلاف تفسير پيرامون اختلاف الوان، «الميزان»، به دليل وجود رنگ‏هاى بيض و حمر، در بحث كوه‏ها، اختلاف رنگ‏هاى ظاهرى را تأييد مى‏كند نه تفاوت طعم و خاصيت و نوع آنها؛ در آنجا آمده است: «در كوه‏ها، اختلاف انواع نيست، تنها اختلاف الوان است».16 البته به نظر مى‏رسد اين بيان تفسيرى در برگيرنده تمام وجوه حكمت‏هاى آفرينش كوه‏ها نيست زيرا آنها نيز همگام با تفاوت رنگ‏هايشان خواصى مختلف از خود بروز مى‏دهند.
«الدّر المنثور» نيز با بيان روايات به اختلافات پيرامون تفسير كوه‏هاى رنگارنگ مى‏پردازد. در آنجا علاوه بر بحث‏هاى مطرح شده، اختلاف و گوناگونى مردم در ترس از خدا نيز بيان مى‏گردد و پس از تفسيرهاى گوناگون درباره رنگ‏ها چنين آمده است: «يختلف النّاس فى خشية اللَّه كذلك»17 يعنى بحث خشيت از خداوند به نوعى با معانى رنگ و اختلاف آن گره مى‏خورد.

شرح و تفسير «صبغة» در آيات:

آيه 138 سوره مباركه بقره به صبغة مى‏پردازد.
«صبغة اللَّه و من أحسن من اللَّه صبغة و نحن له عابدون»
«رنگ خدايى (بپذيريد: رنگ ايمان و توحيد و اسلام) و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر است؟ و ما تنها او را عبادت مى‏كنيم.»
به راستى چرا خداوند رنگ را به خود نسبت مى‏دهد؟ چنان كه در آيه 35 سوره مباركه نور نيز نور به خدا نسبت داده مى‏شود. آيا ممكن است در اين آيات نيز بتوان به ارتباط بين نور و رنگ پرداخت؟ 
پاسخ به اين سؤال دقت و اظهار نظر مفسّران را مى‏طلبد.
در معناى «صبغة» از نظر عقلى و غير حسى اختلاف نظر است، گرچه ديدگاه‏هاى گوناگون، قابل جمع‏اند؛ چنان كه در ترجمه، ايمان، توحيد و اسلام كه هر كدام جداگانه مى‏توانند مصداقى مستقل براى صبغة باشند، همراه هم و پيوسته به يكديگر آمده‏اند. 
براى فهميدن معناى دقيق‏تر صبغة سراغ كتاب لغت مى‏رويم. در مفردات آمده است: «الصّبغ: المصبوغ»18 صبغ به عنوان اسم مفعول، يعنى رنگ شده، است؛ آن‏گاه، راغب، صبغة را عاملى متمايز كننده بين انسان و حيوان مى‏شمارد و آن را فطرتى الهى مى‏داند.19 لسان العرب نيز مانند اين معنى و همچنين مواردى ديگر را بيان مى‏كند، از جمله مى‏گويد صبغة اللَّه به معنى دين خدا و فطرت خدايى است و نيز الصبغ يعنى فرو رفتن در چيزى سيال مانند آب؛ از طرفى در كلام عرب به تغيير نيز صبغ گفته مى‏شود مثلاً صبغ الثوب به معنى تغيير حالت لباس به دليل تغيير رنگ آن مى‏باشد.20
درباره «صبغة» ماجرايى در بعضى تفاسير نقل شده است از جمله «فرّاء مى‏گويد:
«اين تعبير به اين جهت است كه بعضى از نصارى، نوزادان خود را در آب مخصوص كه معموديه ناميده مى‏شد، فرو مى‏بردند و اين عمل را تطهير آن نوزاد مى‏دانستند. در اين آيه نظر به اين نكته است كه رنگ‏آميزى خدا كه همان فطرت پاك است، تطهير شماست نه آن تطهيرى كه آنها گمان مى‏كنند.»21 
امام صادق‏عليه السلام نيز مى‏فرمايند: «اتبعوا صبغة اللَّه يعنى از اسلام كه مقتضاى فطرت الهى است پيروى كنيد.»22 براى تفسير صبغة در اين آيه شريفه مواردى از قبيل رنگ، وحدت، عظمت، پاكى، پرهيزكارى، عدالت و مساوات، برادرى و برابرى، توحيد، اخلاص و بالاخره رنگ بى رنگى و حذف همه رنگ‏ها به عنوان رنگ نهايى نيز بيان شده است.23 
در روايات اهل سنّت نمونه‏هايى وجود دارد كه تعبير صبغة تا اندازه‏اى، مادى و فيزيكى مى‏شود. مثلاً از ابن عباس نقل شده است كه «رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: بنى اسرائيل به موسى‏عليه السلام گفتند آيا خدا تو را رنگ مى‏كند؟ گفت: پروا كنيد از خداوند، پس پروردگارش به او نداد داد؛ اى موسى! از تو مى‏پرسند كه آيا پروردگارت تو را رنگ مى‏كند؟ بگو: آرى، من با رنگ‏هاى قرمز، سفيد و سياه رنگ مى‏شوم و همه رنگ‏ها در رنگ من است. و خداوند بر پيامبرش نازل كرد: صبغة اللَّه و من أحسن من اللَّه صبغة»24 
و يا ابن ابى نجّار در تاريخ بغداد از ابن عباس نقل مى‏كند كه منظور از صبغة اللَّه رنگ سفيد است.25 اين روايت مى‏تواند با قوانين علمى بيان شده درباره نور و رنگ تطبيق يابد هر چند اطمينان يافتن درباره صحت روايت بحث ديگرى است.
در كافى معناى ديگرى براى صبغة بيان شده است. بنا به روايتى، رنگ خدايى، رنگ ولايت است كه به مؤمنين داده مى‏شود. علامه طباطبائى‏رحمه الله اين معنى را به دست آمده از باطن آيه مى‏داند.26
همان‏طور كه از مجموع بحث‏ها برمى‏آيد موضوع بحث در قرآن هم جنبه‏هاى حسى دارد و هم مفاهيم معنوى را القاء مى‏نمايد كه البته در اين صورت نيز دست‏كم در مقام تشبيه، علم به خواص ظاهرى و محسوس رنگ‏ها، درك معانى باطنى را هموارتر مى‏نمايد. تاكنون رنگ در شكل كلى خود با واژه‏هاى لون و صبغة مورد بررسى قرار گرفت. به يارى خداوند در مجالى ديگر رنگ‏ها را به صورت تفكيكى مورد دقت قرار مى‏دهيم.

 

پی نوشت‌ها:

1 - ر.ك. لوشر، ماكس، روانشناسى رنگ‏ها، ترجمه ويدا ابى زاده، چاپ پانزدهم، انتشارات درسا، 20 1379.
2 - ر.ك. خير انديش، رسول، و شايگان، سياوش، ريشه‏يابى نام و پرچم كشورها، چاپ اول، انتشارات كوير. 115-16 1370.
3 - اصفهانى، راغب، مفردات، 751.
4 - ابن منظور، محمد ابن مكرم، لسان العرب، نرم‏افزار نور 2، بى تا، ج 393 13.
5 - طباطبايى، غلامرضا، فصلى در نور و رنگ، /38 و نيز يوجين، هشت و آلفرد، زاياك، نور شناخت، 58.
6 - مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، 176 11.
7 - طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان، 317 12.
8 - همان. 
9 - ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، 39 / 13.
10 - پاك‏نژاد، رضا، اولين دانشگاه و آخرين پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، 178/5.
11 - مكارم شيرازى، ناصر، نمونه، 301-302/11.
12 - همان، 395/16.
13 - همان. 
14 - همان، 243/18.
15 - همان، 246.
16 - طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان، 58/17.
17 - السيوطى، جلال‏الدين عبدالرحمن، الدر المنثور، 249/5.
18 - اصفهانى، راغب، مفردات، 475.
19 - همان. 
20 - ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، 437-438/8.
21 - طبرسى، فضل بن الحسن، مجمع‏البيان، 79/2.
22 - همان.
23 - مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، 473-474/1.
24 - السيوطى، جلال‏الدين عبدالرحمن، الدر المنثور، 141/1.
25 - همان. 
26 - طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان، 475/1.

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 18:52 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

مواجهه قرآن با فرهنگ‏هاى عصر نزول

بازديد: 159
مواجهه قرآن با فرهنگ‏هاى عصر نزول

مهسا فاضلی

چکیده: نوشتار حاضر از چگونگی مواجهه قرآن با فرهنگ ها و سنت های عصر نزول سخن می گوید. در باور نویسنده، قرآن به چهار روش با فرهنگ زمان نزول مواجهه کرده است:
1- فرهنگ گزینی
2- تأیید و تثبیت فرهنگی
3- فرهنگ زدایی
4- جایگزینی
نویسنده با آوردن نمونه های متعدد به توضیح هر یک از روشهای چهارگانه پرداخته و در بخش فرهنگ زدایی از مسائلی چون قاطعیت در نفی عناصر منفی، اقدام های عملی در فرهنگ زدایی، روش های تدریجی، عدم تشبه به بیگانه، بحث کرده است.

كليد واژه‏ها: فرهنگ عصر نزول، مواجهه فرهنگی، فرهنگ گزینی، تثبیت فرهنگی، فرهنگ زدایی، قرآن و فرهنگ عصر نزول.

قرآن كريم در بستر زمانى و مكانى، شرايط و اوضاع و احوال جاهليت عربستان فرو فرستاده شد و نمى‏توانست پيام خود را بدون توجه به آنچه بر مردم مى‏گذشت ابلاغ كند. از اين رو به منظور هدايت و راهبرى مردم و نجات آنان از گمراهى‏ها و ضلالت‏ها و نماياندن راه درست، متعرض آداب و رسوم و فرهنگ حاكم بر مردم گرديد و به رد يا اصلاح آنها پرداخت. قرآن بسيارى از عناصر منفى فرهنگ جاهلى را نقل كرده و در مواردى، پس از بيان فلسفه اين عمل، به رد و اصلاح آنها پرداخته است. از سويى ديگر عناصر مثبت فرهنگ جاهلى را نيز از نظر دور نداشته و آنها را بيان كرده است. گاه به تعديل و يا تكميل آنها همت گماشته و گاه با ايجاد تغيير و تحولاتى، آنها را اصلاح كرده است. 
قرآن براى ابلاغ پيام و برقرارى ارتباط با مخاطبانى كه قصد هدايت و اصلاح آنان را دارد، از زبان و واژگان آن قوم كمك گرفته و از آداب و سنن و فرهنگى سخن گفته كه براى آنان مأنوس و آشنا بوده و متعرّض احكام و سننى شده كه مورد ابتلاء مردم آن عصر بوده است. اما وحى و رسول وحى در اين ميان، به صورت فعال و تصحيح گر عمل كرده‏اند و براى روشن شدن ذهن مخاطب و گشودن راه در مقابل او، از عقايد و باورهاى خرافى و پندارهاى غلط رايج، پرده برداشته و باطل بودنش را آشكار ساخته‏اند. اين امر نه به معناى تأثيرپذيرى از فرهنگ زمان است و نه نقص و ضعفى را متوجه مبلغ مى‏كند، بلكه نشان از واقع نمايى وحى و واقع نگرى صاحب وحى دارد.
در قرآن، آيات چندى است كه عادات و سنّتهاى اعراب جاهلى، مشاغل و شيوه گذران زندگى، وسايل زندگى، خوردنى‏ها و آشاميدنى‏ها، خانه‏ها، پوشش، فعاليت‏هاى كشاورزى و زراعى، آداب اجتماعى و خانوادگى، نقل شده و ابعاد و جوانب آنها بيان گرديده است.
قرآن كريم در موارد گوناگون، براى تبيين و تشريح يك واقعيت، از واژگان و مفاهيمى بهره گرفته كه براى عرب جاهلى بسيار مأنوس و شناخته شده بوده است. از اين رو بدون كمترين توضيح و تبيينى به ذكر آن پرداخته است. اين ياد كرد صريح و بى مقدمه قرآن از برخى پديده‏ها، نشان مى‏دهد، مخاطبان، آشنايى كافى با اين مفاهيم داشته‏اند و كلام وحى نيز با توجه به فضاى فكرى و فرهنگى آنان سخن گفته است. ميزان توجه قرآن به فرهنگ، آداب و رسوم و زبان مردم عصر نزول تا بدانجاست كه حتى قرآن در كاربرد تشبيهات خود از پديده‏هايى كمك مى‏گيرد كه در ميان عرب، رايج و شايع و براى آنان شناخته شده بوده است.1
افزون بر اين آنچه كه درباره توجه قرآن به آداب و سنن عصر جاهلى شايان ياد است، واقعيت انكارناپذير «اسباب النزول» است. بسيارى از آيات قرآن بدون اينكه مسبوق به موجب و انگيزه خاصى باشند، نازل شده‏اند و به هيچ حادثه يا سؤال و پرسشى كه همزمان با نزول وحى روى داده باشد، مربوط نيستند، بلكه به منظور راهنمايى و هدايت انسان‏ها و جبران نارسايى انديشه‏هاى بشرى فرو فرستاده شده‏اند. اما بخش ديگرى از آيات و سوره‏هاى قرآن، داراى سبب نزول خاصى هستند؛ يعنى امورى رخ داده و در پى آنها و به خاطر آنها، آيه يا سوره‏اى نازل شده است.
اين امور در زمان نبوت پيامبرصلى الله عليه وآله روى داده و شامل حوادث نسبتاً مهم و جالب يا زشت و خطرناك بوده‏اند؛ يا اوضاع و شرايطى براى مسلمانان پديد مى‏آمد، كه بايد موضعگيرى آنان در برابر اين اوضاع و شرايط، مشخص مى‏گرديد. به دنبال اين امور، آيات و يا سوره‏هايى نازل مى‏شد.2
در مواردى نيز آيات قرآن وظيفه مسلمانان را در مواقع حساس روشن مى‏كند و به تصحيح نگرشها و باورهاى غلط رايج مى‏پردازد؛ مانند آيات ظهار، لعان، قذف و امثال آنها. در اين شرايط، پيامبرصلى الله عليه وآله با آداب و سنن و باورهايى مواجه مى‏گرديد و يا با او سؤالاتى در ميان نهاده مى‏شد كه براى اصلاح آن باورها و پاسخ به آن پرسشها، در انتظار نزول وحى بسر مى‏برد. تمام اين موارد، نمود و رنگ آداب و سنن و فرهنگ زمان را داشته و به مسائل جارى عصر نزول پرداخته است.
جلوه بسيارى از آداب و سنن صحيح و ناصحيح زمانه را مى‏توان در عرصه گفت‏وگوها و سؤال و جوابهاى قرآن، پيامبرصلى الله عليه وآله و معصومان‏عليهم السلام با مخاطبان خود مشاهده كرد. هدف از طرح بسيارى از اين سؤال و جوابها، آگاه كردن مردم آن عصر از حلالها و حرامهاى الهى و يا حقيقت آداب و سنن صحيح و ناصحيح بوده است. ضمن اينكه اين امر، خود دليل و موعظه براى ديگر مردمان در عصرهاى بعدى نيز خواهد بود. چنان كه خداوند در آيه‏اى از قرآن كريم پس از آنكه سؤال اعراب از پيامبرصلى الله عليه وآله درباره «كلاله» را به وضوح پاسخ مى‏دهد؛ به فلسفه بيان حكم اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد: «... يبيّن اللَّه لَكم أن تضلّوا و اللَّه بكل شى‏ءٍ عليم» (نساء /176) خدا براى شما توضيح مى‏دهد تا مبادا گمراه شويد و خداوند به هر چيزى داناست. 
بررسى سيره عملى و اقوال و احوال پيامبرصلى الله عليه وآله نيز نشان مى‏دهد آن حضرت‏عليه السلام متعرّض بسيارى از آداب و سنن و باورهاى عرب مى‏شد و حتّى به جزئى‏ترين مسائل و احكام رايج توجه داشت و به تأييد يا تصحيح آنها مى‏پرداخت. رسول خداصلى الله عليه وآله گاه در پاسخ به سؤال فردى كه براى رفع ابهام و حيرت خود نزد وى آمده بود؛ روشنگرى مى‏كرد. اعراب گاه به دنبال پديد آمدن مشكل يا مسأله‏اى، به پيامبرصلى الله عليه وآله پناه مى‏بردند و از او چاره كار مى‏جستند و راه صحيح مى‏طلبيدند. پيامبرصلى الله عليه وآله در شرايط و موقعيتهاى گوناگون به توضيح و تبيين راه درست و احكام و قوانين الهى دست مى‏زد و به نفى يا تصحيح آداب و سننى مى‏پرداخت كه در بين مردم رايج بود.
منابع حديثى شيعه و سنى مملو از احاديثى است كه در ابواب و موضوعات مختلف - كه مرتبط با فرهنگ و آداب و رسوم زندگى است - جمع آورى شده است. وجود ابواب حديثى ذيل بيانگر آن است كه ائمه‏عليهم السلام و بويژه پيامبرصلى الله عليه وآله به اين مسائل توجه داشته‏اند: كتاب الطّهارة و سننها، 
كتاب الجنائز، 
كتاب النكاح، 
كتاب الطلاق، 
كتاب الكفارات، 
كتاب الاطعمة و الاشربة و...
در اين قسمت، چگونگى مواجهه نظر اسلام با فرهنگهاى عصر نزول مورد بررسى و تبيين قرار مى‏گيرد و روش‏هايى در اين مواجهه، معرفى مى‏گردد:


1 - فرهنگ گزينى

جاهليت، بر دوران شرك و بت پرستى و خرافه قبل از اسلام اطلاق مى‏شود. بنا بر اقوال و شواهد قرآنى و روايى، جو غالب اين دوره، سنّتها و باورهاى خرافى، ناپسند و غلط است؛ اما اين امر بدان معنى نيست كه هيچ رسم نيك و انديشه صحيح در ميان آنان وجود نداشته است. علاوه بر اعتقاد و باور اقليت معدود كه معتقد به آيين حنيف بودند؛ در بطن فرهنگ جاهلى، برخى آداب نيك و پسنديده و بعضى شعائر و سنّتهاى ابراهيمى نظير حج و عمره، طواف و... سابقه داشته است. اكرام فراوان به مهمان، جود و سخا، جوار (پناه دادن)، هم پيمانى، و... در كنار آداب و رسوم ناپسند، از جمله سنّتهاى انسانى و عناصر مثبت فرهنگى است كه اسلام بدانها توجه داشته و به تأييد و امضاى آنها پرداخته است. 
اسلام تنها به رد و طرد عناصر منفى جاهليت همت نگمارد، بلكه به گزينش و معرفى عناصر و جنبه‏هاى مثبت و قوت فرهنگى بيگانه نيز نظر داشت. پس از گزينش و تأييد اسلام، اين عناصر به حوزه فرهنگى اسلام راه يافت و فضايل جاهليت با فضايل و زيبايى‏هاى اسلام در آميخت. همگونى‏ها و قرابت‏هايى بين برخى آداب و سنن اديان و فرهنگهاى عصر نزول و اسلام وجود داشت. آيين الهى اين ارزشهاى ستودنى را تأييد كرد، به تصحيح انحرافات و عناصر منفى فرهنگى پرداخت و آنچه لازم بود بنياد نهاد. دين الهى ويرانگرى و بنيان كنى نكرد، بلكه به انگيزه اصلاح، مواردى كه با فطرت انسان‏ها و اصول و مبادى اسلام سازگار بود را پذيرفت و براى عناصر طرد شده، جايگزين‏هايى معرفى كرد. 
اسلام در مواجهه با فرهنگهاى بيگانه زمان، صلاى ويرانى اين فرهنگ‏ها را سر نداد، بلكه با ابلاغ پيامها و برنامه‏هاى هدايتى خود، تكميل يا تصحيح اين فرهنگ‏ها و اصلاح موارد منفى را برنامه خود قرار داد. 
ادبيات، فرهنگ واژگان و شيوه‏هاى زندگى اجتماعى و اقتصادى شبه جزيره عربستان در مواجهه و تعامل با فرهنگ قرآنى قرار گرفت. قرآن بسان روحى زنده و حياتى نو، در قالب اين فرهنگها دميده شد و از همان آغاز به تفرّج در اين فرهنگها پرداخت. هر جا لازم مى‏ديد به توسعه يا تضييق آنها دست مى‏زد و در غير اين صورت با سكوت خويش، آن را به عقول و ذائقه‏ها وا مى‏گذاشت. اسلام بسيارى از قالبهاى فرهنگى شبه جزيره را حفظ كرد؛ اما مفاهيم و محتويات آنها را گاه حفظ، گاه دگرگون و گاه تصعيد بخشيد.3
اسلام با تأييد قالب اصلى بسيارى از آداب و سنّتهاى جاهلى، تعديل‏ها و تغييراتى در اين سنن ايجاد كرد و پيرايه‏ها و شائبه‏هاى شرك آلود آنها را زدود. دامنه برخى از آداب و رسوم را محدود كرد و بر اساس اصول و معيارهاى خود به معرفى و اصلاح آنها پرداخت. در مواردى نيز با رد باورهاى حاكم، به پايه گذارى و تشريع نظام ارزشى و آداب و سننى دست زد كه با نظام حاكم بر جاهليت، مغايرت داشت. زمانى نيز پس از گزينش عناصرى كه در تضاد با پيام توحيدى نبودند، ولى نياز به تلطيف يا اصلاح داشتند، به قانونمند و منظم كردن آنها پرداخت و با هدايت كردن و جهت دادن، كليت آن عناصر، مورد پذيرش قرار گرفت. 
دين اسلام ديدگاه اصلاحى نسبت به ديگر فرهنگها داشته است و اگر چنين نبود و مبناى مواجهه دين، برافكنى و ريشه كنى بود؛ تقسيم احكام به امضايى و تأسيسى در فقه اسلامى معنى نداشت. چنان كه مى‏دانيم فقها احكام را به يك اعتبار به دو دسته تقسيم كرده‏اند. احكام و سننى كه پيش از اسلام به وسيله اقوام و ملتهاى گوناگون اجرا شده و تضادى با احكام مسلّم اسلام ندارد و به طور كامل يا پس از تغيير و تحولاتى، مورد پذيرش اسلام قرار گرفته و جزء احكام دين شده است. اين دسته را احكام امضايى گويند.
احكام تأسيسى نيز احكامى هستند كه بدون سابقه، از سوى اسلام مقرر و ابداع گرديده است. اين دسته بندى را با اندكى تسامح مى‏توان در حوزه‏هاى ديگر معارف دينى به عمل آورد. در بخشهاى بعدى به ذكر شواهد و نمونه‏هايى از اين احكام و سنن خواهيم پرداخت.

2 - تأييد و تثبيت فرهنگى

چنان كه اشاره شد بخشى از آداب و سنن و باورهاى رايج صدر اسلام، مورد پذيرش قرار گرفت و بدون اينكه تغيير و تحول اساسى در آنها ايجاد شود، تثبيت گرديد. بر اساس معيارها و اصولى كه در زير بدانها مى‏پردازيم، آداب و رسوم حاكم بر عصر جاهليت، تأييد گرديد:
1 - آداب و سنّتهاى كه مطابق با ارزشهاى اخلاقى و نيك و پسنديده بود و به عبارتى مغايرتى با اصول و ارزشهاى پذيرفته شده دين اسلام نداشت و متضمن مفسده و ضررى نيز نبود، مورد تأييد قرار گرفت. مانند تكريم ميهمان، سوگند دسته جمعى4 جوار يا پناهندگى5، ختنه 6 و...
2 - آن دسته از باورها و سنّتهاى رايج كه مطابق با ارزشها و معيارهاى انسانى و همسو با فطرت انسانى است تأييد شده است. به عنوان نمونه مسأله (شير دادن مادر به فرزند) در بين عرب شأن و جايگاه والايى داشت؛ از آنجا كه اين امر در تربيت و خلق و خوى فرد تأثير فراوان مى‏گذارد؛ آنان تأكيد داشتند كه خود مادر به فرزندش شير دهد و اگر مادر عذرى داشت، افراد فاميل يا افراد سالم كه داراى خانواده‏اى اصلى بودند براى شيردهى انتخاب مى‏شدند. اعراب در انتخاب دايه براى شير دهى نيز دقت و توجه زيادى مصروف مى‏داشتند.7 و در از شير گرفتن اطفال خود شتاب نمى‏كردند. مدت زمان شير دادن كه در بين عرب متعارف بوده است؛ بيش از بيست ماه گزارش شده است.8
قرآن كريم بر اين سنّت حسنه كه سازگار با عواطف انسانى و تأثير گذار بر جنبه‏هاى روانى و روحى شخصيت انسان است؛ صحه مى‏گذارد و مى‏فرمايد: «والوالدات يُرضعن اولادهنّ حولين كاملين لمن أراد أن يتمّ الرضاعة و...» (بقره /233) و مادران ]بايد[ فرزندان خود را دو سال تمام شير دهند. ]اين حكم[ براى كسى است كه بخواهد دوران شيرخوارگى را تكميل كند.
در مجمع البيان ذيل آيه آمده است: «هر چند جمله «يرضعن أولاد هنّ» خبرى است ولى مراد، امر به شير دادن است. هر چند اين امر استحبابى است و نه وجوبى.»9 علاوه بر آن، ذكر جمله «حولين كاملين» دليل توجه قرآن به مدت زمان شير دادن است. در ادامه آيه، قرآن اين امر را به خواست و اراده مادر وا مى‏گذارد و سفارش مى‏كند كه حتّى از شير گرفتن فرزند، بايد با مشورت پدر و مادر با يكديگر انجام پذيرد، تا در اين بين از هرگونه زور و اجبارى به زن خوددارى شود.
3 - آداب و سنّتهاى اجتماعى رايج كه مثبت و مفيد بودند و داراى هيچ‏گونه زيان و ضررى نيز نبودند، بلكه بر عكس كاركردهاى اجتماعى مناسبى نيز داشته‏اند به امضاى اسلام رسيدند. برخى از اين رسوم مانند «رفاه» (پذيرايى از حجاج كعبه) كه به تنظيم بهتر امور دينى و اجتماعى كمك مى‏كرد، مورد تأييد اسلام قرار گرفت10. پيامبرصلى الله عليه وآله پس از شكستن بتهاى كعبه، خطاب به مردم مكه و ساير مسلمانان گفت: تمامى مفاخر و خونها و اموالى كه نسبت به هم ادعا مى‏كنيد، زير پاى من قرار دارد، مگر كليددارى كعبه و آب‏رسانى به حجاج11.
همچنين يكى از سنّتهاى جارى، پيمانهاى دوران جاهليت بود كه از سوى پيامبرصلى الله عليه وآله به رسميت شناخته شد.12 پيمانها و قراردادهاى اجتماعى كه مسلماً به گردش مناسب‏تر و تنظيم امور اجتماعى و يا حمايت از مظلومان مى‏انجاميد، از سوى پيامبرصلى الله عليه وآله مورد تأييد قرار گرفت و پيامبرصلى الله عليه وآله دليلى براى رد آنها نديد. حتّى خود پيامبرصلى الله عليه وآله در برخى از اين پيمانها مشاركت داشت.
اسلام حتّى در ميان آداب و سنّتهاى اجتماعى و سياسى، مواردى را كه غير مضر و به عنوان سنّتهاى جارى و مورد قبول بوده رد نكرده و دليلى بر بطلان آنها نديده است و عملاً نيز به تأييد اين آداب و رسوم پرداخته است.
آورده‏اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله، براى قيصر روم نامه‏اى نوشت كه مهر نداشت. مسلمانان گفتند اگر ممهور نباشد، قيصر آن را نخواهد خواند. پيامبرصلى الله عليه وآله انگشتر نقره‏اى فراهم كرد كه روى آن «محمّد رسول اللَّه» نوشته بود و نامه را مهر كرد.13 
چنان كه در اين روايت مى‏بينيم پيامبرصلى الله عليه وآله از آنجا كه برقرارى ارتباط با بيگانه جهت ابلاغ پيام اسلام را ضرورى مى‏بيند، نسبت به اين رسم و عرف جارى در روابط خارجى، انعطاف به خرج مى‏دهد؛ ولى در عين حال رنگ و بوى اسلامى به آن مى‏دهد و با ثبت نام «محمد رسول اللَّه» حقانيت نبوت خود را به طرف مقابل نشان مى‏دهد. در منابع تاريخى مى‏خوانيم كه حضرت على‏عليه السلام نيز انگشترى داشته كه نامه‏ها را با آن امضا مى‏كرده است، نقش اين انگشتر عباراتى چون «اللَّه الملك عليّ عبده»، «حسبي اللَّه» و «الملك للَّه الواحد القهار» بوده است.14
در كلمات و سخنان امام على‏عليه السلام نيز تأكيد بر حفظ آداب و سنّتهاى پسنديده يا بى‏ضرر رايج، مشاهده مى‏شود. آن امام بزرگ، چون اشتر نخعى را به ولايت مصر و شهرهاى تابع آن گماشت، نامه‏اى به او نوشت؛ در بخشى از اين نامه چنين مى‏خوانيم: آيين پسنديده‏اى را بر هم مريز كه بزرگان اين امت بدان رفتار كرده‏اند و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته‏اند و رعيت، با يكديگر سازش كرده‏اند و آيينى را منه، كه چيزى از سنّتهاى نيك گذشته را زيان رساند.15 
نكته ديگرى كه در اين قسمت قابل ذكر است به كارگيرى روش‏هاى پذيرفته شده به وسيله بيگانه و بهره‏گيرى از آداب و رسوم بى ضرر آنان، به نفع اسلام است.
روايات زيادى است كه دلالت مى‏كند هنگامى كه آيات سوره برائت در سال نهم هجرى نازل شد، پيامبرصلى الله عليه وآله آن را به ابوبكر سپرد كه به مكه برود و آيات را بر مردم بخواند: سپس جبرئيل آمد و گفت يا خود، يا على عليه السلام بايد اين آيات را بخوانيد. على‏عليه السلام به مكه آمد و آيات را بر مردم خواند. بر اساس اين آيات، پيمانهاى موجود با مشركان باطل اعلام شده بود، طواف كعبه با بدن عريان ممنوع شد، مشركان حق ورود به مسجد الحرام را نداشتند و چهار ماه وقت داشتند كه تكليف خود را تعيين كنند. على‏عليه السلام در حالى كه شمشيرش را تكان مى‏داد اينها را اعلام كرد.16 
فلسفه همراه كردن على‏عليه السلام با ابوبكر، اين بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏خواست سنّت عرب را رعايت كرده باشد، چون عرب وقتى پيمانى را لغو مى‏كرد. بايد اين عمل را شخص طرف معاهده و يا يكى از خاندان او انجام مى‏داد17 با توجه به اينكه پسر عمو در ميان اعراب جاهلى در حكم خود فرد قلمداد مى‏شد، پيامبرصلى الله عليه وآله براى اينكه قوت و صلابت اين آيات و احكام روشن شود، پسر عموى خود را به عنوان نماينده خود مى‏فرستد، زيرا همه در سيماى على‏عليه السلام پيامبرصلى الله عليه وآله را مى‏ديدند. سوار شدن او بر شتر پيامبرصلى الله عليه وآله نيز بيانگر همين موضوع است.
پيامبرصلى الله عليه وآله با رعايت اين عادت و باور عرب، از آن براى بيان و تبليغ اسلام سود برد. بنابراين اگر از عادت و باور بى ضررى بتوان براى تبليغ اسلام عليه فرهنگ بيگانه سود برد، استفاده از آن بدون اشكال است. 
گاه پيامبرصلى الله عليه وآله براى نفى آداب و سنّتهاى بيگانه و مبارزه با ارزشهاى پذيرفته شده به وسيله آنان، برخوردهاى مثبتى با ارزشهاى خودى مى‏كرد، به عنوان نمونه در جاهليت براى تفاخر، به حاجيان شير و عسل مى‏دادند. هنگامى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله در سفر حج آب دادند، نوشيد و فرمود: هميشه همين كار را انجام دهيد.18
از ديگر آداب و سنّتهاى رايج در ميان عرب كه به دليل تأثير مثبت در روابط اجتماعى افراد، مورد تأييد پيامبرصلى الله عليه وآله قرار گرفت، سنّت وليمه دادن بود.
عرب به مناسبت‏هاى مختلف وليمه مى‏داد. گزارشهاى تاريخى حاكى از آن است كه حدود شانزده نوع وليمه در ميان آنان مرسوم بوده است. عرب به مناسبت‏هايى چون خواستگارى و ازدواج، خريد يا ساخت خانه، تولّد فرزند، ختنه، بازگشت مسافر و زائر، از دست دادن كسى و رسيدن ميهمان، وليمه مى‏دادند.19
مطالعه روايات نشان مى‏دهد كه معصومان‏عليهم السلام اين سنّت و رسم اجتماعى عرب را رد نكرده‏اند. در روايتى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه ايشان برخى از وليمه‏هاى عرب را مورد تأييد قرار داده است. در اين روايت وليمه دادن به مناسبت ازدواج، تولد فرزند، ختنه، خريد خانه و بازگشت از مكه مورد تأييد قرار گرفته است.20
4 - اسلام با تأييد قالب برخى عناصر فرهنگى، به محدود كردن و تعديل آداب و رسوم رايج پرداخت و براى اجراى آنها، شرايط و ضوابطى نيز وضع كرد.
اسلام در نظام خانوادگى و اجتماعى عرب تغييرات و تعديلاتى ايجاد كرد. يكى از سنّتهاى خانوادگى، ازدواج بود كه در ميان عرب به اشكال مختلف وجود داشت. نكاح شِغار، بدل (معاوضه)، ضيزَن، مُباضعه، رَهط يا زناشويى دسته جمعى، مخادنه، سِفاح (زنا) از انواع اين ازدواجها بود كه اسلام به رد آنها پرداخت.21
اسلام با تأييد و تشويق اصل موضوع ازدواج و انتخاب همسر، به ارائه ملاكها و اصول مورد نظر خود پرداخت. به عنوان نمونه در يكى از انواع ازدواج كه به نام «شغار» معروف بود، مرد در مقابل در اختيار گرفتن دختر يا خواهر ديگرى، دختر يا خواهر خود را به ازدواج او در مى‏آورد و مى‏گفت: 
«زوّجني ابنتك و أزوّجك ابنتي او زوّجنى اختك و أزوّجك اختي». اين نوع ازدواج به خصوص در بين طبقات فقير عرب رايج بود و هيچگونه مهر و صداقى به زن تعلق نمى‏گرفت. چنان كه در نوع «نكاح بدل» نيز كه به طريق مبادله همسران صورت مى‏گرفت، مهر و صداقى وجود نداشت.22
قرآن كريم بنا بر عدالت و انصاف اسلامى و رعايت حقوق انسان‏ها و به منظور استوارى بيشتر نظام خانوادگى، با رد اين نوع ازدواج، ضرورت وجود مهر و صداق در ازدواج را تأكيد كرد و فرمود: «و آتوا النّساء صدقاتهنّ نحلةٌ فإن طبن لكم عن شى‏ءٍ منه نفساً فكلوه هنيئاً مريئاً» (نساء /4) و مهر زنان را به عنوان هديه‏اى از روى طيب خاطر به ايشان بدهيد و اگر به ميل خودشان چيزى از آن را به شما وا گذاشتند، آن را حلال و گوارا بخوريد.
در يكى ديگر از انواع ازدواج (نكاح ضيزن يا مقت) اگر همسر زنى از دنيا مى‏رفت، فرزند آن مرد در صورت تمايل با او ازدواج مى‏كرد و اگر نمى‏خواست، زن را از ازدواج با ديگرى منع مى‏كرد، زن نيز ازدواج نمى‏كرد تا اينكه بميرد23. اين قانون جاهلى يعنى ازدواج با همسران پدر نيز، از آنجا كه نوعى اهانت به حقوق اجتماعى و خانوادگى زن به شمار مى‏رفت طبق آيه 22 سوره نساء، نفى گرديد.
ميزان بى حرمتى، تضييع حقوق و اهانت به شأن و منزلت زن در عصر جاهلى تا بدانجا بود كه حتّى با او بسان يك كالا معامله مى‏شد و افراد مى‏توانستند پس از فوت همسر، زن را به ارث ببرند.
اعراب جاهلى، همسر مردى را كه مرده بود، به ارث مى‏بردند بدين ترتيب كه يكى از وارثان و احتمالاً بزرگترين پسر او، پارچه‏اى بر سر زن مى‏انداخت و او را مالك مى‏شد و او را از ازدواج با فرد ديگرى منع مى‏كرد. حتّى آورده‏اند كه اگر اين زن، زيبا نبود و تمايلى به مالكيت او وجود نداشت، او را در خانه حبس مى‏كردند تا بميرد.24
قرآن كريم به دليل اين ظلم آشكار و اهانت به مقام زن، اين سنّت زشت را صريحاً نهى مى‏كند و مى‏فرمايد «يا أيّها اّلذين آمنوا لا يحلّ لكم أن ترثوا النّساء كَرهاً...» (نساء /19) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، براى شما حلال نيست كه زنان را به اكراه ارث بريد...
يكى ديگر از اقسام نكاح در ميان اعراب جاهلى تعدّد شوهران بود، بدين معنى كه در نوع اول (نكاح الاستبضاع) مرد به انگيزه تولد فرزندانى نجيب، شجاع و قوى، زن خود را نزد مردان ديگر مى‏فرستاد تا از آنان باردار شود و ويژگى مردان، به فرزندان منتقل گردد. اين ازدواج كه زشت‏ترين نوع ازدواج بود، به نام «تعدّد الازواج» ناميده شده كه از سوى اسلام نهى گرديده است.25
نوع ديگرى از تعدد همسران در ميان عرب و ديگر ملتها، رايج بوده كه اسلام با پذيرش اصل آن، به تعديل آن پرداخته و حد و مرزى براى آن معرفى كرده است. اين نوع، به نام «تعدد الّزوجات» يا تعدد زنان معروف بوده است.
تعدّد زوجات از عاداتهاى رايج در ميان اعراب جاهلى بود. اعراب براى آن حد و مرزى قائل نبودند،26 آنان به دليل علاقه زياد به توالد و تناسل و گسترش قبيله، به اين امر روى مى‏آوردند. البته شرايط اقليمى و جغرافيايى عربستان و تشديد قواى جنسى مردان، جنگها و مرگ و مير مردان و بى سرپرست ماندن زنان و ديگر عوامل، در گرايش مردان به تعدد همسر بى تأثير نبوده است. بدين‏رو شريعت اسلام با در نظر داشتن اين عوامل و زمينه‏ها به رد كامل اين سنّت نپرداخت بلكه واقع بينانه اين امر را تعديل كرد و با محدود كردن اين رسم، شرايطى را نيز براى آن قرار داد. قرآن در آيه 3 از سوره نساء، تعداد انتخاب زنان را به چهار محدود مى‏كند و بر رعايت عدل و انصاف در برخورد با زنان تأكيد مى‏كند. قرآن سفارش مى‏كند در صورتى كه بيم آن مى‏رود كه عدل و انصاف مراعات نگردد، بيش از يك زن اختيار نشود. در فضايى كه اين رسم و سنّت ديرپاى، رايج و شايع بود و اعراب شديداً بدان پايبند بودند و شرايط زمانى و مكانى آن روز نيز چنين امرى را مى‏طلبد، اسلام به طور كامل به حذف و رد اين سنّت نپرداخت، بلكه به قانونمند كردن و محدود نمودن آن اقدام كرد. اما در عين حال با وضع شرايط دشوار براى اختيار بيش از يك زن، عملاً اين كار را امرى بسيار دشوار و در شرايطى، غير ممكن معرفى كرد.
چنان كه مى‏بينيم قرآن با تأييد امر ازدواج و همسرگزينى كه سنّت عرب بود، به جهت دادن و هدايت كردن آن پرداخت و محتوا و جنبه‏هاى ارزشى آن را دگرگون ساخت و ملاك و معيار كفو و همسانى را، ايمان و تقوى معرفى نمود و رابطه دينى و اعتقادى را جايگزين رابطه طبقاتى و قبيله‏اى كرد.27
اسلام همچنين در موضوع طلاق دست به اصلاح و دگرگونى زد و برخى طلاقهاى رايج در جاهليت را لغو كرد. در ميان جاهليان، نوعى از طلاق كه آن را «ظهار» نامگذارى كرده بودند، وجود داشت. در اين نوع، مرد با به كار بردن تعبيرهاى چون «أنت عليّ كظهر أمّي» همسرش را به مادر خود تشبيه مى‏كرد. قرآن به اين شيوه و عادت غلط عرب اشاره مى‏كند و به رد و ابطال آن مى‏پردازد (مجادله /2) همچنين اعراب جاهلى در نظام خانوادگى خود، سنّتهاى غلط ديگرى در پيش مى‏گرفتند، از جمله اينكه زن را به مدت چند ماه يا چند سال به حال خود رها مى‏كردند و يا اينكه پس از طلاق، به زن اجازه ازدواج مجدد نمى‏دادند كه اسلام همه اين موارد را ملغى ساخت.28
از موارد ديگر، رسم نبودن عدّه طلاق در بين عرب جاهلى بود كه اسلام به جهت اهميت اين مسأله، آن را بنيان نهاد.29 همچنين قرآن مدت عده ازدواج زن پس از مرگ همسر را به چهار ماه و ده روز محدود كرد.30
از ديگر موارد مربوط به نظام خانواده، موضوع ارث بود كه اسلام با تأييد اصل آن، به قانونمند كردن اين نظام پرداخت. زيرا عادت عمومى در جاهليت، بر آن بود كه ارث، مخصوص فرزندان ذكور باشد و زنان و دختران از ارث محروم بودند. از نظر آنان كسانى مى‏توانستند ارث ببرند كه بتوانند سوار اسب شوند و در جنگها شركت كنند، از اين رو زنان و بچه‏هاى كوچك ارث نمى‏بردند.31
اسلام نظام ارث جاهلى را كه بر مبناى ظلم و تبعيض به زنان، و بى عدالتى استوار بود نپذيرفت و به تصحيح آن پرداخت و نظامى استوار بر عدالت و مساوات بنا نهاد.32
معيار اسلام در رويارويى با موضوع جايگاه زن در خانواده و اجتماع، بر اساس عدالت و برابرى و رفع هر گونه ظلم و تبعيض است تا او از اسارت زنجيرهاى عقلى و اجتماعى و وضعيت اسفبار دوران جاهليت نجات يابد.
از ديگر مواردى كه اشاره بدان در اين مجال مناسب به نظر مى‏رسد، آيين حج است. چنان كه مى‏دانيم حج از سنّت‏ها و آيين‏هاى ابراهيمى است و در عصر جاهليت وجود داشته است. اسلام پس از تأييد حج، شائبه‏هاى شرك و بت پرستى را از اين آيين زدود و در رديف فروع دين و ضروريات اعتقادى قرار داد.
اعراب جاهلى به دور خانه كعبه طواف مى‏كردند و قربانى و نذر بجا مى‏آوردند؛ اما در كنار آن به دور بتان خود نيز طواف مى‏كردند و با قربانى كردن، در صدد تقرّب و نزديكى به آنها بودند.33
قرآن ضمن تأكيد بر مسأله ذبح، سفارش مى‏كند نام و ياد خدا را در هنگام اين عمل فراموش نكنند (حج /36) بدين معنى كه گوسفند و شتر خود را در راه بتها قربانى نكنند.
از ديگر سنّتهاى جاهليان، «نسى‏ء» يا جابجا كردن و تأخير انداختن ماه‏هاى حرام و موسم حج بود كه قرآن اين عمل را به شدت مورد انتقاد قرار مى‏دهد و از آنجا كه نوعى دخالت در احكام الهى به شمار مى‏رود، آن را موجب افزايش كفر و گمراهى كافران مى‏داند (توبه /37). همچنين در آيه 197 از سوره بقره، همبسترى، گناه و جدال در ايام حج كه اعراب جاهلى نسبت بدان بى توجه بودند، منع گرديده است. در آيه‏اى ديگر نماز و عبادت مشركان در اطراف خانه كعبه را، سوت كشيدن و كف زدن مى‏داند و به انتقاد از اين‏گونه عبادت مى‏پردازد. (انفال /35).
اعراب جاهلى بنا بر عادت موروثى كه از ابراهيم و اسماعيل به ايشان رسيده بود، حج و عمره را به جاى مى‏آوردند. سپس رفته رفته اين عمل، آنان را به پرستش آنچه دوست مى‏داشتند، كشيد و آيين ابراهيمى را تحريف و دگرگون ساختند و شائبه‏هاى شرك و بت پرستى را در آن وارد كردند. آنان حتّى در ضمن تلبيه، از بتان خود نيز ياد مى‏كردند و اين الفاظ را به شكل تحريف شده ادا مى‏كردند و به اين سنّت، رنگ و بوى شرك مى‏دادند34. اسلام به منظور پاك و پيراسته كردن شعائر دينى و حذف مظاهرى كه رنگ و بوى شرك به عبادات اسلامى مى‏داد و با هدف يكپارچه كردن عبادات و شعائر اسلامى، به حذف عناصر غلط و منفى در آيين حج پرداخت و با حفظ قالب اين سنّت ابراهيمى، روح توحيد و يكتا پرستى را در كالبد آن دميد و با برخوردهايى اصلاحى، مركز اين عبادت را از بتها به سوى خداوند يكتا تغيير داد.

3 - فرهنگ زدايى

آن گاه كه قرآن به منظور هدايت و راهبرى مردم نازل شد، فرهنگ و آداب و رسوم خاصى بر مردم آن سرزمين حاكم بود. پرستش بتها و سنگها و توتمهاى مختلف رواج داشت. باورها و پندارهاى خرافى چون اعتقاد به دخالت ارواح شرير، جن، توسل به فال و كهانت و انواع قمار گونه‏ها در ميان آنان رايج بود. سنّتها، آداب و ارزشهاى ضد اخلاقى، بر جامعه آن روز عربستان حكومت مى‏كرد، كفر و شرك و خرافه، انديشه غالب اعراب جاهلى بود. زن به عنوان يك انسان شأن و منزلت واقعى خود را نداشت و از حقوق اوليه خود محروم بود. تولد نوزاد دختر، مايه ننگ و عار قبيله به شمار مى‏آمد و سرنوشتى جز زنده به گور شدن، انتظار او را نمى‏كشيد. انواع ازدواجهاى ننگين و ضد اخلاق در ميان آنان رواج داشت. 
تعصّبهاى قومى و قبيله‏اى، غارت و جنگ و خشونت و پيروى از پيشينيان، شيوه زندگى‏شان بود. گذشته از برخى عادات نيكو و سنّتهاى پسنديده، عصر جاهليت آكنده از سنّتها و آداب زشت و ناپسندى بود كه به تعبير قرآن، آنها را در كنار پرتگاه آتش و سقوط قرار داده بود (آل عمران /103).
سخنان امام على‏عليه السلام در خطبه 26 نهج‏البلاغه در توصيف جاهليت، تنبّه آفرين و روشنگر است. آن حضرت فرموده است: «مردمان عرب بدترين آيين را برگزيده بودند و در بدترين سراى خزيده، منزلگاهشان سنگستان‏هاى ناهموار، همنشينانشان گرزه مارهاى زهردار، آبشان تيره و ناگوار، خوراكشان گلو آزار. خون يكديگر ريزان، از خويشاوند بريده و گريزان، بتهاشان همه جا برپا، پاى تا سر آلوده به خطا.»
اسلام به منظور هدايت انسان‏ها و نجات جامعه هم عصر خود از ظلمت و ضلالت، يكى از برنامه‏هاى اساسى خود را مبارزه با عناصر فرهنگى و عقايد باطل و خرافى جاهليت قرار داد. بدين منظور، عقايد و باورهاى غلط حاكم را بيان و از جاهليت به زشتى ياد كرده (مائده /50) و بر آداب و رسوم غلط و ضد اخلاقى آن روز سخت شوريده است.
اسلام مظاهر شرك و بت پرستى را از ميان برداشته و با آن مقابله كرده است. پيامبرصلى الله عليه وآله با شكستن بتها و ويران كردن بتخانه‏ها به رد مظاهر و عناصر فرهنگى پرداخت كه به هيچ عنوان با فرهنگ اسلامى قابل جمع و سازگار نبود.35
حتى به دستور پيامبرصلى الله عليه وآله در درون خانه كعبه تصاوير و نقشهايى كه از پيامبران الهى بود، از آن جمله تصويرى از حضرت ابراهيم‏عليه السلام - كه تيرهاى ازلام را در دست داشت - محو گرديد.36
اسلام مبارزه جدى و فراگيرى را با باورها و اعتقادات شرك آلود عرب در پيش گرفت و اخلاق و عادات زشت عرب را نفى كرد. اسلام متعرض آداب و سنن جارى عرب گرديد و حتّى در زمينه خوردنيها و نوشيدنيهاى آنان دست به اصلاح و دگرگونى زد. 
قرآن، خوردن مردار، خون و گوشت خوك را تحريم كرد و از اينكه با آلات و وسايل گوناگون، حيوانات را خفه كنند، يا آنها را بزنند، يا از بلندى بيندازند تا بميرند و آن‏گاه از گوشت آنها استفاده كنند، نهى فرمود. (مائده /3) همچنين يكى از عادات عرب اين بود كه آنها در اطراف كعبه سنگهايى نصب مى‏كردند و اين سنگها را مقدس مى‏شمردند و روى آن، حيوانات را ذبح مى‏كردند و اين از مراسم بت پرستى بود.37
قرآن همچنين از اينكه در هنگام ذبح حيوانات، نام خداوند برده نشود، نهى فرمود و آن را فسق و نافرمانى از خداوند ناميد. (انعام /121) بنابراين هر جا كه رنگ و بوى شرك در عادات و تقاليد عرب وجود داشته و ياد و نام خدا به فراموشى سپرده شده، قرآن با آن برخورد كرده است و از ديگر سو تأكيد دارد نام و ياد خدا در جاى جاى زندگى آدمى نمود داشته باشد.
اسلام همچنين مبارزه جدى و فراگيرى با باورهاى خرافى حاكم، در پيش گرفت و به خرافه‏زدايى پرداخت. نمونه‏ها و شواهد متعددى را در سيره معصومان‏عليه السلام در اين زمينه مى‏توان مشاهده كرد. به عنوان نمونه پيامبرصلى الله عليه وآله با اين باور كه مردم، علت كسوف يا خورشيد گرفتگى را فوت ابراهيم فرزند پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏دانستند، سخت مقابله كرد.38
رويارويى امام على‏عليه السلام با برخى باورهاى بى پايه و غلط برخى اصحاب نيز از اين گونه است. آن‏گاه كه امام‏عليه السلام آهنگ جنگ خوارج كرد يكى از اصحاب گفت: «اى امير مؤمنان از راه علم ستارگان گويم كه اگر در اين هنگام به راه افتى، ترسم به مراد خود نرسى». امام‏عليه السلام فرمود: 
پندارى تو ساعتى را نشان مى‏دهى كه هر كه در آن، به سفر رود بدى به وى نرسد و از ساعتى مى‏ترسانى كه اگر در آن، راه سفر پيش بگيرد، زيان وى را در ميان خويش گيرد؟ هر كه تو را در اين سخن راستگو پندارد، قرآن را دروغ انگارد و در رسيدن به مطلوب و دور كردن آنچه ناخوش است و نامحبوب، خود را از خدا بى نياز آنچه بدان راه دريا و بيابان را بيابيد كه اين دانش، به غيب گويى مى‏كشاند - و غيب را جز خدا نداند - منجم چون غيبگوست و غيبگو چون جادوگر و جادوگر چون كافر است و كافر در آذر، به نام خدا راه بيفتيد!39
قرآن و معصومان‏عليهم السلام نه تنها در برخورد با باورها و سنّتهاى خرافى و گناهان و ضد ارزشهاى حاكم، به مبارزه جدى پرداختند، بلكه در مقابل برخى سنّتهاى غلط كه به نوعى با آداب فردى و اجتماعى مغايرت داشت، سكوت نكردند و دست به اصلاح و دگرگونى زدند. بويژه در قرآن كريم شواهد و نمونه‏هاى متعددى مشاهده مى‏شود. قرآن در سوره مجادله، متعرض آداب و احكام متعددى مى‏شود و در آيه 8 و 9 از اين سوره، نجوى و بيخ گوشى سخن گفتن را مذمت مى‏كند و در آيه 11 به يكى ديگر از آداب اجتماعى اشاره مى‏كند و از اينكه مردم در مجلس پيامبرصلى الله عليه وآله طورى بنشينند كه جا براى ديگران باقى نماند، نهى مى‏كند. آيات سوره حجرات از اين مقوله است كه علاوه بر اينكه برخى گناهان رايج را به شدت تقبيح مى‏كند، آداب اجتماعى ديگرى را متذكر، و يادآور مى‏شود كه مؤمنان در هنگام صدا كردن رسول خداصلى الله عليه وآله، ادب را رعايت كنند و ايشان را با صداى بلند و از پشت حجره‏ها صدا نكنند و...

صراحت و قاطعيت در نفى عناصر منفى فرهنگى

مطالعه روايات و سيره معصومان‏عليهم السلام نشان مى‏دهد، آنان در عرضه آداب و حدود و ثغور الهى و نفى عناصر فرهنگى بيگانه، هيچ‏گونه نرمش و مدارايى به خرج نمى‏دادند و از هر نوع مواجهه انفعالى پرهيز مى‏كردند.
آورده‏اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله از اجتماع عظيم مردم در حجّة الوداع استفاده كرد و در خطبه‏اى با صراحت و روشنى، به تبيين احكام الهى پرداخت و اعلام كرد:
- خون و مال مردم حرام است.
- هر ربايى كه در جاهليت بود باطل است.
- نسى‏ء باطل است.
- زنان نبايد عمل زشت انجام دهند.
- مردان بايد با زنان به نيكى رفتار كنند و مخارج آنان را تأمين كنند.
- فرزند از آن فراش است و نصيب زناكار سنگ است.40
همچنين آن حضرت‏صلى الله عليه وآله در روز فتح مكه اعلام كرد:
- دريافت بهاى شراب و خوك و مردار و بتها و نيز پرداخت پول و اجرت، به كاهن حرام است.
- خداوند نخوت و تكبر جاهليت و افتخار به پدران را از ميان برد، زنان نبايد بدون اجازه، از مال شوهر خود بخشش كنند. مسلمان را در برابر كافر نبايد كشت و هيچ صاحب پيمانى در پيمان نبايد كشته شود. اهل دو دين مختلف از يكديگر ارث نمى‏برند.41
آن حضرت‏صلى الله عليه وآله همچنين در تبوك، برخى ديگر از آداب و سنن منفى جاهليت را با صراحت و روشنى براى مسلمانان بيان كرد و فرمود:
نوحه و زارى از آداب جاهليت است... مستى پرده‏اى از آتش است. شعر از ابليس است و شراب، سرچشمه گناه است... بدترين كسبها رباخوارى و خوردن مال يتيم است... ربا خوارى سود دروغ است.42 
در همه اين موارد، لحن صريح و آشكار و قاطعيت پيامبرصلى الله عليه وآله رويارويى با عناصر منفى فرهنگ جاهلى شايسته توجه است و هيچ انعطاف، تسامح و نرمشى در آن به چشم نمى‏خورد. 
مشى پيامبرصلى الله عليه وآله اين بود كه از كارهاى رايج در ميان مردم مى‏پرسيد، كارهاى نيك را ستايش و كارهاى بد را نكوهش مى‏كرد.43
معصومان‏عليهم السلام بويژه در امور مذهبى و مناسك دينى، قاطعيت به خرج مى‏دادند. به عنوان نمونه على‏عليه السلام در روزى كه آيات برائت را براى مردم مى‏خواند، در حاليكه شمشيرش را برهنه كرده بود به خطبه ايستاد و فرمود: ديگر به هيچ وجه، عريانى، اطراف خانه نبايد طواف كند و هيچ مشركى به زيارت خانه نبايد بيايد.44
اين برخورد على‏عليه السلام با يكى از سنّتهاى زيارتى مشركان، يعنى عريان طواف كردن، نشانه قاطعيت و جديت آن حضرت عليه السلام در نفى اين سنّت غلط است.
در روايت ديگرى مى‏خوانيم كه «براء بن عازب» از فردى كه از كنار او مى‏گذشت پرسيد: قصد كجا دارى؟ وى در پاسخ گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله مرا به سوى مردى فرستاده كه با زن پدرش پس از او ازدواج كرده است و به من فرمان داده است تا گردنش را بزنم45. برخورد قاطعانه و جدّى پيامبرصلى الله عليه وآله در برابر چنين سنّت غلطى به وضوح به چشم مى‏خورد.

اقدامهاى عملى در فرهنگ‏زدايى

قرآن و معصومان‏عليهم السلام علاوه بر آنكه در گفتار به تبيين حدود و ثغور الهى و رد آداب و سنّتهاى منفى پرداختند، در عمل و رفتار نيز به اين مهم همت گماشتند و با اتخاذ روش‏هاى متنوع و عملى، بنيان آداب و رسوم و باورهاى صحيح را پى ريزى كردند.
اسلام گاه با گرفتن ضمانتهاى اجرايى از نو مسلمانان، تلاش مى‏كرد زمينه زدودن آداب و سنّتها و باورهاى غلط را فراهم آورد. به عنوان نمونه در «بيعت عقبه» در آغاز پيامبرصلى الله عليه وآله از دوازده تن از انصار پيمان گرفت كه از آداب ناپسند جاهليت دورى كنند.46 اين اقدام عملى پيامبرصلى الله عليه وآله نشان مى‏دهد در مواجهه با فرهنگهاى بيگانه، در صورت فراهم بودن زمينه، بايد ضمانتهايى براى اجراى موضوعات مورد نظر گرفت، تا امكان عملى شدن اين موارد بيشتر فراهم آيد. پيامبرصلى الله عليه وآله با توجه به استوارى پيمانها در ميان اعراب، از اهالى مدينه براى دورى از آداب و رسوم شرك آلود، پيمان گرفت. 
گاه نيز پيامبرصلى الله عليه وآله در رويارويى با برخى از ارزشهاى جاهليت، با اتخاذ روش‏هاى عملى به طرد و نفى آنها مى‏پرداخت. آورده‏اند كه پيامبر صلى الله عليه وآله عثمان بن ابى العاص را كه جوان‏ترين اعضاى هيئت ثقيف بود، امام جماعت آنان كرد، زيرا او سخت به اسلام علاقمند بود.47
اين اقدام عملى و غير مستقيم پيامبرصلى الله عليه وآله مبنى بر انتصاب يك جوان به اين سِمت، اتخاذ موضع در برابر ارزشهايى چون شيخوخيت جاهلى است.
از جمله موارد قابل توجهى كه در اين قسمت بايد بدان اشاره كرد، آن است كه گاه اسلام براى لغو يك سنّت و رسم ديرپا، ناگزير از به كارگيرى روش‏هاى خاصى بود. در اين موارد، توصيه‏هاى زبانى و گفت‏وگوهاى مستقيم يا غير مستقيم كارساز نبود. توسل به شيوه‏ها و اقدامات عملى و ضربتى، مؤثرترين راه در برخورد با عناصر فرهنگ بيگانه به نظر مى‏رسد.
يكى از سنّتهاى رايج در ميان عرب آن روزگار، «پسر خواندگى» يا «تبنّى» بود. اين سنّت در ميان ملتهاى مترقى آن روز مانند روم و فارس نيز متداول بوده است. آنان نسبت به پسر خوانده، احكام فرزند صلبى را اجرا مى‏كردند و تمام حقوق فرزندى را برايش قائل بودند؛ يعنى به او نيز مانند ساير فرزندان ارث مى‏رسيد، او را به نام پدر خوانده مى‏خواندند، همچنين پسر خوانده نمى‏توانست با محارم پدر خوانده ازدواج كند.48
قرآن كريم در آياتى چند، متعرض اين فرهنگ جاهلى مى‏شود و به لغو آن مى‏پردازد و مى‏فرمايد: «... و ما جعل ادعياء كم أبناء كم ذلكم قولكم بأفواهكم...» (احزاب /4). مفاد آيه اين است كه خداوند فرزند خوانده‏هاى شما را كه فرزند خود خوانده‏ايد، چنان قرار نداده كه احكام فرزندان صلبى در حق آنان جارى باشد. آن‏گاه در ادامه، به بيهودگى و بى اثر بودن اين سخن و نگرش عرب اشاره مى‏كند و از آنان مى‏خواهد، فرزند خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد و به آنان نسبت دهيد. زيرا اين عمل به عدالت نزديكتر است. تعبير «ادعوهم لآبائهم هو أقسط عنداللَّه...» به روشنى نشان مى‏دهد، عدل و انصاف خداوند تا آنجاست كه حتّى نسبت به صدا كردن يا خواندن افراد به نام پدران واقعى شان، حساسيت وجود دارد و تأكيد مى‏شود: «فإن لم تعلموا آباءهم فاخوانكم في الّدين و مواليكم...» اگر پدران پسر خواندگان‏تان را نتوانستيد بشناسيد، آنان را پسر خود هم نخوانيد و به غير پدرانشان نسبت ندهيد، بلكه آنان را برادر خطاب كنيد و يا به اعتبار ولايت دينى، ولى خود بخوانيد.
نكته درخور توجه در اين ماجرا، روش لغو و ابطال اين سنّت ديرپاى جاهلى به وسيله قرآن است. از آنجا كه اعراب، اعتقاد راسخى به حرمت ازدواج با زن (مطلّقه) پسر خوانده و بر عكس ازدواج پسر خوانده با مطلّقه پدر خوانده داشتند و اين پيوند را بر خود حرام مى‏دانستند؛ خداوند به شخص پيامبرصلى الله عليه وآله دستور داد تا عملاً به رد اين سنّت جاهلى بپردازد. پس از آنكه زيد بن حارثه، پسر خوانده پيامبرصلى الله عليه وآله، همسرش را طلاق داد، پيامبرصلى الله عليه وآله مأموريت يافت تا با ازدواج با او، عملاً اين سنّت را از ميان بردارد.49
آيه 37 سوره احزاب، نمونه خوبى است تا به مردم آن روزگار بفهماند كه همسر پسر خوانده محرم نيست و ساير مسلمانان نيز مى‏توانند اين‏گونه عمل كنند. ظاهراً فضاى فرهنگى آن روز عرب، به سختى مى‏توانست در هم ريخته شدن اين سنّت را بپذيرد؛ اين رسم در ميان آنان استوار و پا برجا شده بود و زدودن آن دشوار مى‏نمود؛ از اين رو قرآن به جاى هر گونه گفت‏وگو و نصيحت، با الگو معرفى كردن پيامبرصلى الله عليه وآله، عملاً اين سنّت را شكست. اين روش طرح ناگهانى50 و اقدام عملى قرآن در فرهنگ زدايى نشان مى‏دهد، در اصلاح يا رد عناصر منفى فرهنگى، مواجهه قولى و زبانى به تنهايى كار ساز نيست و در مواردى، بدون در نظر گرفتن ملاحظات و بدون هيچ گونه انعطاف پذيرى بايد به لغو سنّتهاى غير مقبول پرداخت و با معرفى الگوهاى مناسب، قاطعانه و در عمل اقدام كرد و در اين راه انتقادها و سرزنشها را به جان خريد.
در همين ماجرا خداوند، خطاب به پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏فرمايد: «... و تخشى النّاس و اللَّه احقّ أن تخشاهُ». ترس از مردم اين نبوده كه آن حضرت‏صلى الله عليه وآله از جان خود مى‏ترسيد، بلكه ترس بخاطر خداى سبحان بوده است. پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏ترسيده كه مردم بخاطر ازدواجش با همسر زيد، او را سرزنش كنندو بيمار دلان، جنجال به راه اندازند كه چرا همسر پسرت را گرفته‏اى و در نتيجه ايمان عوام مردم سست شود. عتابى كه در ظاهر آيه وجود دارد، مى‏خواهد آن حضرت‏صلى الله عليه وآله را نصرت و تأييد كند تا جبران طعن بيمار دلان را بكند.51

روش‏هاى تدريجى

حال كه سخن از روش طرح ناگهانى در رويارويى فرهنگى به ميان آمد، مناسب است از روش مقابل آن؛ يعنى روش تدريجى ياد كرد و به بررسى شواهد و مصاديقى در اين زمينه پرداخت. اتخاذ اين روش‏ها به وسيله اسلام نشان مى‏دهد كه در مواجهه فرهنگى نمى‏توان به يك روش بسنده كرد؛ بلكه در شرايط گوناگون، به كارگيرى روش‏هاى متنوع و گوناگون ضرورى به نظر مى‏رسد. فلسفه اين‏گونه برخوردها، از آنجاست كه اسلام براى گذر از مرحله نفى عناصر منفى و رسيدن به مرحله تثبيت ارزشهاى جديد و سازندگى و تعميق مفاهيم و عناصر فرهنگ اسلامى، بسترها و زمينه‏هاى متفاوت و مناسبى نياز داشت. از آن جا كه هر نوع گسيختگى و انقطاع، خواه ناخواه بر نوعى ارتباط و پيوند با گذشته استوار است؛ تغيير و تحول بنيادين در ارزشها و باورهاى پيشين جاهلى، نيازمند آن بود كه روش‏هاى تدريجى به اجرا گذاشته شود.
از ديگر سو عادات، در نتيجه كثرت تكرار و مرور زمان رسوخ مى‏يابند و آن‏گاه آيين (صبغه) آن استحكام مى‏پذيرد و در نسلهاى پى در پى ريشه مى‏دواند؛ در اين صورت زدودن و زايل كردن آنها دشوار مى‏شود.52 و براى بازداشتن مخاطبان از اين عادتهاى ديرين، بايد زمينه و مجال كافى براى طرح و تثبيت پيامهاى جديد را فراهم آورد. بويژه اينكه اين پيامها، داراى اهميت و تازگى باشند و براى مخاطبان، غير مأنوس به نظر برسند.
سيره پيامبرصلى الله عليه وآله در مواجهه با مردم و ابلاغ پيام بدانها، نشان مى‏دهد كه آن بزرگوار، مراحل مختلف دعوت از خويشان و نزديكان، دعوت پنهانى و سپس دعوت همگانى را در پيش گرفته و در آموزش احكام و آموزه‏هاى دينى، به مرحله بندى و تدريج توجه داشته است. در روايتى به نقل از ابن عباس مى‏خوانيم:
پيامبر خداصلى الله عليه وآله هنگام فرستادن معاذ به يمن، چنين مى‏فرمايد: تو نزد مردمى مى‏روى كه داراى كتاب هستند، آنان را دعوت كن كه به يگانگى خدا و به پيغمبرى محمد صلى الله عليه وآله گواهى دهند، اگر اين را پذيرفتند، بگو كه خداوند در شبانه روز پنج نماز بر آنان فرض كرده است؛ اگر اين را قبول كردند، وجوب روزه ماه رمضان را به آنان ابلاغ كن. هرگاه اين را پذيرفتند به آنها بگو، خداوند حج خانه خدا را براى توانمندان واجب كرده است؛ اگر اين حكم را نيز قبول كردند آنان را آگاه ساز كه بايد دولتمردان، صدقه دهند تا به فقراى آنان پرداخت شود.53
اهميت در پيش گرفتن اين روش در مواجهه فرهنگى، از آن روست كه اصولاً ابلاغ تدريجى پيام در مخاطبان تأثير بيشترى مى‏گذارد و زمينه تربيت صحيح‏تر آنان را فراهم مى‏سازد و امكان تفكر، تأمّل و غور و بررسى در موضوع، از آنان سلب نمى‏شود. علاوه بر آن لازمه برخوردهاى تدريجى، برقرارى ارتباط و تعامل بيشتر با مخاطب است. تغييرات يا اصلاحات تدريجى در افراد، زمانى رخ مى‏دهد كه ارتباطهاى لازم و مؤثرى با آنان برقرار شود.
اسلام در برخورد با برخى عناصر فرهنگى زمان كه در ميان مردم رسوخ پيدا كرده و بخشى از عادتهاى آنان شده بود، روش‏ها و مقرراتى را در پيش گرفت كه به طور غيرمستقيم و تدريجى، به تصحيح يا تلطيف آنها مى‏انجاميد.
برده دارى يكى از آداب و سنن جاهلى بود كه در ميان طوايف و اقوام عرب، پيوند خاصى با آن وجود داشت و پيامبرصلى الله عليه وآله نيز نمى‏توانست رسمى را كه تا اين اندازه در بين مردم رسوخ پيدا كرده بود يكباره منع و لغو كند؛ اما پيامبرصلى الله عليه وآله براى آنكه به تدريج بردگى از ميان رود، روش‏هايى براى الغاى بردگى و آزاد شدن بندگان در پيش گرفت 54 و در قول و عمل، سعى در تعديل روابط بين ارباب و برده كرد و رسمى را كه لغو نشد، به نحوى تعديل و تلطيف كرد.
پيامبرصلى الله عليه وآله در موقعيتهاى مختلف نسبت به رعايت حقوق بردگان و نيكى در حق آنان سفارش مى‏كرد. آن حضرت‏صلى الله عليه وآله در خطبه منى اعلام كرد: مردم بندگانتان، آنان را از غذاى خود بخورانيد و از لباس خود بپوشانيد و اگر خطايى كردند، ببخشيد، آنان را بفروشيد ولى هرگز عذابشان ندهيد.55
پيامبرصلى الله عليه وآله دستور داد در كار برده فروشى، ميان پدر و فرزند جدايى نيندازند و بندگان، از لحاظ غذا و پوشش با مالك خود برابر باشند و سفارش فرمود كه با آنان به خوبى معامله شود. آزاد كردن بنده را تشويق كرد و آن را وسيله تقرب به خدا شمرد.56
قرآن كريم نيز آزاد كردن بندگان را سفارش و اين عمل را در كنار ديگر اعمال نيك ياد كرده است (بلد /13).
پيامبرصلى الله عليه وآله در عمل نيز تدريجاً به تعديل اين سنّت پرداخت و با آزاد كردن اسيران و بندگان، الگويى براى تغيير روابط بين ارباب و برده ارائه داد و در زمانى كه امكان لغو كامل اين رسم وجود نداشت، با توجه به اصول و معيارهاى انسانى و اسلامى، نظام برده دارى را در گفتار و رفتار تضعيف كرد و در جايى كه گفتار نيز تأثير لازم را نداشت. عملاً آخرين راه ممكن، يعنى آزادى اسيران و بندگان را در پيش گرفت.
آن حضرت صلى الله عليه وآله در محاصره طائف، فرمود كه اعلام كنند هر برده‏اى كه از دژ ثقيف بيرون بيايد و تسليم شود، آزاد خواهد شد.57 همچنين پس از جنگ، ترتيبى در پيش گرفت كه همه اسيران، آزاد شوند و اموالشان مسترد گردد.58
مواجهه پيامبرصلى الله عليه وآله با اين رسم و سنّت رايج تا بدينجا نيز محدود نمى‏شد، بلكه آن حضرت‏صلى الله عليه وآله به گراميداشت و تكريم بردگان نيز همت مى‏گماشت و بر اين امر توجه فراوان داشت، تا در ارائه اصول و معيارهاى انسانى و اسلامى و در تضعيف يا تعديل اين رسم تأثير گذار باشد. قرآن كريم در آيه 37 سوره احزاب، به اين مطلب اشاره دارد. رسول خداصلى الله عليه وآله زيد بن حارثه را كه پيشتر برده خودش بود آزاد كرد و فرزند خود گرفت و اين يك احسانى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله به وى كرد، احسان ديگر آن حضرت صلى الله عليه وآله اين بود كه دختر عمه خود، زينب دختر جحش را همسر او كرد و پس از اينكه زيد همسرش را طلاق داد، رسول خداصلى الله عليه وآله با او ازدواج كرد. قرآن از احسانى كه پيامبرصلى الله عليه وآله در حق برده‏اى كرد و پس از آزادى، او را به فرزندى پذيرفت، به «انعمت عليه» تعبير كرده است.59
در پايان اين بحث به يكى از شواهد و مصاديقى اشاره مى‏كنيم كه بيشتر قرآن‏پژوهان، از آن به عنوان نمونه‏اى از روش تدريجى قرآن، در برخورد با سنّتهاى جاهلى ياد مى‏كنند و مى‏گويند:
قرآن براى پايان دادن به يك رسم و عادت ناپسند اجتماعى كه در عين حال به شدت راسخ و رايج بود، زمينه ترك و لغو آن را به تدريج فراهم آورده است. به عنوان مثال قرآن، براى از ميان بردن شرب خمر و قمار، در مرحله اول نظر اعراب جاهلى را به موضوع خمر و منشاء آن جلب مى‏كند (نحل /69) و سپس با لحنى آرام و مؤثر، آنان را به انديشيدن صحيح و تفكرى سنجيده رهنمون مى‏كند و با بيان منافع و مضار شراب و قمار، زيان آن دو را بيشتر از منافع آن مى‏داند. (بقره /219). آن‏گاه در مرحله سوم براى دور نگهداشتن مردم از اين آلودگى، محدوديتهاى زمانى در شرب خمر به وجود مى‏آورد (نساء /43) و در مرحله چهارم، پس از اينكه قرآن خود را به هدف نزديك مى‏بيند، آخرين گام را بر مى‏دارد و با لحن قاطع و خالى از هرگونه مجامله، به تحريم و منع اين سنّت مى‏پردازد.60 (مائده /90 و 91). برخى نيز بر شدت رسوخ اين سنّت در ميان عرب تأكيد مى‏كنند و فلسفه تدرّج در حرمت خمر را در اين راستا بيان مى‏دارند و بر اين باورند كه ، قرآن براى دستيابى به مقصد و هدف خود چاره‏اى جز اين اقدام تدريجى نداشته است.61
علاّمه جعفر مرتضى عاملى، موضوع اقدام تدريجى در حرمت شرب خمر را رد مى‏كند و در اثبات اين مدعا، دلايل و شواهدى مى‏آورد كه به ظاهر، منطقى و قابل قبول مى‏رسد. وى نخست روايات و احاديثى را نقل مى‏كند كه بر اساس آنها، نخستين چيزى كه پيامبرصلى الله عليه وآله پس از پرستش بتان نهى فرموده، شرب خمر بوده است.
علاوه بر آنكه شرب خمر از جمله فواحش آشكارى بوده كه عرب، نسبت به آثار سوء آن آگاهى داشته است و حرمت آن، در مكه و قبل از هجرت به شكل قاطع و نهايى اعلام شده است.
اما به دليل الفت و دلبستگى عرب و لذتى كه از شرب خمر مى‏بردند - با وجود آگاهى از آثار زيانبار آن - ترك آن برايشان سخت و دشوار بود؛ از اين رو مخالفت‏ها و اعتراضهايى داشتند و درباره اين تحريم، مرتب سؤال مى‏كردند و به حكم خدا تن در نمى‏دادند. قرآن نيز در پاسخ به سؤالات و مخالفت‏هاى آنان، اين نهى و تحريم را تكرار و بر آن تأكيد مى‏كند و با بيان آثار زيانبار و زشتى شرب خمر، مردم را از ارتكاب اين گناه باز مى‏دارد. بنابر اين تحريم خمر، يكباره اعلام شده و تدريج در اعلان اين حرمت وجود نداشته است.62
صاحب تفسير الميزان نيز به اين مطلب اشاره مى‏كند و حرمت شرب خمر را قبل از هجرت و در مكه مى‏داند.63
قرآن با برخورد يكباره و قاطع خود با اين سنّت ديرپاى، مردم را از اين عمل باز مى‏دارد ولى در چندين آيه به مجاب كردن و اقناع كسانى مى‏پردازد كه لغو اين سنّت براى آنان بسيار دشوار و سخت بوده است. قرآن در جهت مبارزه با گناه و فساد اخلاقى و اجتماعى، زشتى و پليدى و آثار و پيامدهاى مخرّب شراب و قمار را به تصوير مى‏كشد و آن را عملى شيطانى و مايه غفلت از ياد خدا و دشمنى و كينه معرفى مى‏كند. پس از آن آدميان را به تفكر وا مى‏دارد و عقل و وجدان آنان را مورد سؤال قرار مى‏دهد و مى‏پرسد: «فهل أنتم منتهون» (مائده /91) آيا شما از اين گناه دست بردار نيستيد.

عدم تشبّه به بيگانه

يكى از اصول و معيارهايى كه مورد توجه اسلام بوده، همسان شدن و پيروى از فرهنگ بيگانه است. اسلام، نو مسلمانان را از تقليد از مظاهر فرهنگى غلط بيگانه نهى كرده و خطر گرايش به عناصر فرهنگى را به آنان يادآور شده است. پيامبرصلى الله عليه وآله‏نسبت به ظاهر مسلمانان توجه دارد و از اينكه آنان ظاهر خود را شبيه به مشركان يا يهوديان و نصارا كنند، نهى مى‏فرمايد.
در روايتى نقل شده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: موهاى سپيد خود را رنگ كنيد و خود را شبيه به يهوديان و مسيحيان نسازيد.64 همچنين آن حضرت‏صلى الله عليه وآله به مسلمانان دستور داد براى مخالفت با عجمها، موهاى خود را رنگ كنند.65 پيامبرصلى الله عليه وآله در جاى ديگر به مسلمانان سفارش كرده است كه سبيل خود را كوتاه كنند و ريشهاى خود را بگذارند و شبيه به مجوس نداشته نباشند. زيرا مجوسان بر خلاف اين روش عمل مى‏كردند.66 در روايت ديگرى مى‏خوانيم كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمودند: «اكنسوا أفنيتكم و لا تشبّهوا باليهود»67 همانطور كه مى‏بينيم پيامبرصلى الله عليه وآله حتّى نسبت به طرز زندگى و نظافت خانه‏هاى مسلمانان توجه دارد و مراقب است كه مسلمانان در اين امور، از غير مسلمانان پيروى و تقليد نكنند. در روايت ديگرى مى‏خوانيم كه سلمان با ديدن پيامبرصلى الله عليه وآله بر پاى او افتاد و آن را بوسيد؛ اما پيامبرصلى الله عليه وآله او را از اين كار بازداشت و فرمود: «يا سلمان لا تصنع بي ما تصنع الأعاجم بملوكها، انا عبد من عبيداللَّه...»68 اى سلمان، با من آنگونه كه عجم با پادشاهانشان مى‏كنند رفتار مكن، من بنده‏اى از بندگان خدا هستم...
در اين ماجرا نيز پيامبرصلى الله عليه وآله با سنّت غلطى كه در بين مردم و پادشاهان عجم حاكم بود، مقابله كرده و از اينكه مسلمانان از سنّتها و رسوم بيگانه پيروى و تقليد كنند؛ برحذر داشته است.
پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر ائمه‏عليهم السلام با هرگونه عمل كوچك و بزرگى كه احتمال گرايش به مظاهر منفى فرهنگى را تقويت، و يا خطر بازگشت مردم به بت پرستى و شرك را گوشزد مى‏كرد، برخورد و به صراحت آن را نهى مى‏كردند. آنان هر جا كه احساس مى‏كردند زمينه گرايش به شرك و احتمال لغزش و انحراف نو مسلمانان وجود دارد، به آنان هشدار مى‏دادند. در اين جا به يكى ديگر از عادتها و باورهاى حاكم و روش برخورد پيامبرصلى الله عليه وآله با آن اشاره مى‏شود.
كفار قريش هر ساله نزد درخت سدر بزرگى به نام «ذات انواط» مى‏رفتند، در پيشگاه آن نذر و قربانى مى‏كردند و سلاح خود را به آن مى‏آويختند و پس از فراغت از حج، به تعظيم اين درخت مى‏پرداختند. آورده‏اند كه مسلمانان در راهِ رفتن به جنگ حنين، به درخت سدر بزرگى رسيدند، گروهى از آنان از پيامبرصلى الله عليه وآله درخواست كردند، اين درخت را هم «ذات انواط» آنان قرار دهد. پيامبرصلى الله عليه وآله از اين درخواست ناراحت شد و فرمود:
«شما همان چيزى را طلب مى‏كنيد كه قوم موسى از او خواستند كه: «اجعل لنا الهاً كما لهم آلهة قال إنّكم قوم تجهلون» (اعراف /138) اى موسى، همان گونه كه براى آن خدايانى است، براى ما ]نيز[ خدايى قرار ده
گفت: راستى شما گروهى هستيد كه نادانى مى‏كنيد.»69
چنان كه مى‏بينيم در اين ماجرا نيز پيامبرصلى الله عليه وآله با هرگونه درخواستى كه از آن بوى شرك و پيروى از فرهنگ بيگانه به مشام مى‏رسد، مقابله كرده و حتّى با ذكر شواهد تاريخى به روشنگرى و هدايت انديشه‏ها پرداخته است.
برخورد و مقابله اسلام با عادتها و سنّتهاى چون سحر، فال، كهانت، اعتقاد به چرخش ستارگان و... در همين راستاست. حساسيت و قاطعيت اسلام در مواجهه با شاخص‏هاى اصلى و امور عبادى ديگر اديان، بيشتر مى‏باشد. پيامبرصلى الله عليه وآله به دليل اهميت عبادات اسلامى، نوعاً شاخص‏هاى ديگر اديان را در اين امور نمى‏پذيرد.
نقل شده است به منظور فرا خواندن مسلمانان به نماز، برخى پيشنهاد استفاده از بوق را - كه مورد استفاده يهوديان بود - دادند، جمعى نيز ناقوس مسيحيان را پيشنهاد كردند، ولى پيامبرصلى الله عليه وآله نپذيرفت.70
اين مواجهه نشان مى‏دهد پيامبرصلى الله عليه وآله از شاخصها و مظاهر دينى و فرهنگى بيگانه در امور عبادى استفاده نكرد. همچنين در برخى روايات مى‏خوانيم كه پيامبرصلى الله عليه وآله در خانه‏اش هر چه را شبيه صليب بود از بين برد يا شكل آن را تغيير داد.71

4 - جايگزين‏سازى

اسلام با ارائه احكام و قوانين انسان ساز و هدايت بخش، به منظور اصلاح فرهنگ حاكم و تشكيل نظام ارزشى جديد تلاش كرد و در اين مسير، دو مرحله را در پيش گرفت: 1 - نفى عناصر منفى فرهنگى زمان 2 - اثبات و جايگزينى عناصر جديد، اسلام اين مراحل را گاه به‏طور شفّاف و مستقيم و گاه به آرامى و غيرمستقيم انجام داد.
اصولاً از ميدان به در كردن عناصر منفى فرهنگى، با جايگزينى آنها به وسيله عناصر مثبت و جديد عملى است؛ زيرا مخاطبان پس از رد و طرد عناصر مورد قبول خود، به دنبال شناسايى ارزشها و عناصرى هستند كه به جاى عناصر و اجزاء پيشين قرار گيرد.
با بعثت پيامبرصلى الله عليه وآله، آداب و ارزشهاى انسانى و اخلاقى، جايگزين سنّتهاى غلط پيشين شد و باورها و نگرشهاى نادرست جاى خود را به اعتقادات و باورهاى صحيح داد. فرهنگ تفاخر به آباء و اجداد و نسب كه از مظاهر حيات اجتماعى آن روزگار بود، جاى خود را به فرهنگ تقوى داد و اخوت اسلامى جايگزين اختلافات نژادى و قبيله‏اى شد و ملاك برترى انسان‏ها نه نسب و قبيله، بلكه تقواى الهى معرفى گرديد. (حجرات /13) اسلام تلاش كرد تعصب قومى و قبيله‏اى را از عرب بگيرد و تمام عرب را زير پرچم برادرى وايمان گرد آورد و دين و ايمان و جهاد و سابقه اسلام را فضيلت به شمار آورد.
قرآن با نفى پرستش بتها، سنگواره‏ها، ستارگان و كواكب، خدايى را معرفى كرد كه با دارا بودن تمام ويژگى‏هاى جلال و جمال به جاى خدايان قبلى، شايستگى پرستش و عبوديت را داراست. دلبستگى و حب فراوان به مال و شهوت و فرزند مورد نكوهش قرار گرفت و به جاى آن نعمت‏ها و لذّت‏هاى اخروى، كه برتر و بهتر از لذّت‏هاى دنيوى است، به تقوا پيشگان وعده داده شد. (آل عمران، 14-15)
به طور خلاصه براى باورها، ارزشها و آداب و سنّت‏هاى كه از سوى اسلام لغو و نهى گرديد، جايگزينهايى مناسب و شايسته معرفى گرديد.
دامنه اين جايگزينى‏ها و تغيير و تحولها تا بدانجاست كه اسلام حتّى نسبت به نامگذارى اعراب، حساسيت فراوان دارد و در اين زمينه نيز دست به تغيير و تبديل زده است. از آنجا كه نامهاى افراد، گروه‏ها و قبايل تا حدود زيادى مى‏تواند نماد انديشه‏ها و باورهاى آنان باشد، اسلام تأكيد دارد نامها و اسامى افراد نيز رنگ و بويى از سنّتها و معيارهاى غلط جاهلى نداشته باشد. اسلام با حذف و رد اسامى‏اى كه نشان از ارزشهاى شرك آلود جاهلى داشت، به معرفى نامهاى نيكو و حَسَن پرداخت. 
اعراب جاهلى، فرزندان خود را به الفاظ و اسامى نامگذارى مى‏كردند كه نشان از پرستش بتان داشت. برگزيدن نامهايى چون عبد مناة، عبد العزى، عبدودّ، عبد يغوث، عبد يعوق، عبد شمس، امرى‏ء القيس و... مظهر علاقه و ارتباط نزديك اينان با بتها و خدايانى بود كه مى‏پرستيدند. اسلام با رد اين نامها و عناوين، به معرفى اسامى پرداخت كه در ميان اعراب جاهلى متداول نبود. محمد، على و اسامى ديگرى كه با رسول خداصلى الله عليه وآله، صحابه گرانقدر و دين مقدس اسلام ارتباط دارد، از جمله اين نامها بود. حتّى عرب در نامگذارى افراد، از اسامى برخى حيوانات نيز استفاده مى‏كرد كه اسلام به رد اين‏گونه موارد پرداخت. 72
تغيير نام «غاوى بن عبد العزى» به «راشد بن عبد ربه» و «عبد عوف بن اصرم» به «عبداللَّه» به وسيله پيامبرصلى الله عليه وآله، در همين راستاست.73 آن حضرت‏صلى الله عليه وآله حتّى نام «عزيز بن ابوسبره» را به «عبدالرحمن» تغيير داد و فرمود تنها خداوند عزيز است.74
اين برخوردها و تغيير نامها نشان مى‏دهد اسلام در مبارزه عملى و همه جانبه با شرك و زدودن مظاهر بت پرستى، تلاش كرد و با نفى عناصر و مؤلفه‏هاى فرهنگى غلط، به اثبات و جايگزينى عناصر جديد دست زد.
اين تغيير و جايگزينى حتّى در محدوده خطابها، شعارها و تكيه كلامهاى مصطلح در ميان عرب نيز به چشم مى‏خورد. به عنوان نمونه در روايتى مى‏خوانيم:
به عقيل بن ابى طالب كه همسرى از بنى جشم برگزيده بود، گفتند: «بالرّفاه والبنين» او گفت: اين چنين نگوييد، بلكه مانند پيامبرصلى الله عليه وآله بگوييد: «اللهم بارك لهم و بارك عليهم»75
از جمله آداب و سنن اجتماعى عرب جاهلى اين بود كه به منظور شادباش و تهنيت، براى شخصى كه ازدواج كرده بود آرزوى تولد فرزند ذكور مى‏كردند و با بر زبان آوردن اصطلاح «بالرّفاه و البنين» ميزان توجه و علاقه خود به فرزند پسر را نشان مى‏دادند. مطالعه آداب و سنن جاهلى نشان مى‏دهد، اعراب توجه و علاقه زياد به فرزند پسر داشتند. فراوانى پسران همواره از افتخارات بزرگ و نشان نعمت و عزت نزد جاهليان به شمار مى‏رفت و در مقابل، تولد فرزند دختر ننگ و عار قبيله و مايه حزن و اندوه بود و برخى از قبايل، ترجيح مى‏دادند اين ننگ و عار را با زنده به گور كردن دختران خود، از بين ببرند. اعراب جاهلى، وجود پسران را موجب كسب مال و ثروت بيشتر، و به عنوان همراهانى در جنگها و نبردها به شمار مى‏آوردند و حتّى نداشتن فرزند ذكور را مايه ابتر بودن فرد مى‏دانستند. عرب اين نسبت را به راحتى به پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله نيز داده و به لحاظ نداشتن پسر، او را ابتر شمرده است. 
قرآن با رد و نفى نگرشهاى غلط جاهلى، به آنان پاسخى مناسب و در خور داده و در سوره كوثر، اين توهم را كه چون پيامبرصلى الله عليه وآله پسر ندارد، نسل او از بين مى‏رود و آيين او دوام پيدا نمى‏كند، مردود و باطل شمرده است.
پيامبر اسلام‏صلى الله عليه وآله با توجه به اقوال و گفتار نو مسلمانان، از هر كلام و سخنى كه نشان از سنّتها و آداب غلط جاهلى داشته باشد نهى كرده و از هر حركتى كه فرهنگ بيگانه را احيا كند، برحذر داشته است. از اين رو آن حضرت‏صلى الله عليه وآله به اين تكيه كلام اعراب جاهلى توجه كرده و به معرفى كلامى نيكو و زيبا پرداخته است؛ سخنى كه در آن رنگ و بوى سنن جاهلى وجود نداشته باشد. از اين رو در روايت مى‏خوانيم:
أن النبى كان اذا رفّأ قال «بارك اللَّه لكم و بارك عليكم و جمع بينكما فى خير»76 پيامبرصلى الله عليه وآله براى گفتن تبريك ازدواج به دو زوج، مى‏فرمود: خداوند بر شما مبارك گرداند و ميان شما را با خير و نيكى جمع كند.
پيامبرصلى الله عليه وآله نه تنها نسبت به كلمات و سخنانى كه نشان از باورها و ارزشهاى غلط جاهلى داشت، حساسيت نشان مى‏داد، بلكه به كلماتى كه مى‏تواند جايگزين بهتر و مناسب‏ترى داشته باشد، توجه داشت و به معرفى اين‏گونه موارد مى‏پرداخت. 
به عنوان نمونه، اسعد بن زراره در مكه به پيامبرصلى الله عليه وآله رسيد و گفت: «أنعم صباحاً» (اين اصطلاح را اعراب به جاى سلام به كار مى‏بردند) رسول خداصلى الله عليه وآله به او عرضه داشت: خداوند چيزى بهتر از اين به ما داده است كه سلام اهل بهشت است، بگو: «السلام عليكم»77
در قرآن كريم نيز به نمونه‏هايى از اين جايگزينى‏ها اشاره شده است. در آيه 104 از سوره بقره، خداوند، نو مسلمانان را مخاطب قرار داده و فرموده است: «يا أيها الّذين آمنوا لا تقولوا راعناً و قولوا اُنظرنا و اسمعوا و للكافرين عذاب اليم» اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، نگوييد «راعنا» و بگوييد «انظرنا» و ]اين توصيه[ را بشنويد و ]گرنه[ كافران را عذابى دردناك است.
جمله «راعنا» كه يهود در مقابل پيامبرصلى الله عليه وآله به كار مى‏برد، معنايى شبيه به جمله «واسمع غير مسمع» دارد. اين معنى در آيه 46 از سوره نساء مورد اشاره قرار گرفته است. خداوند در اين آيه مى‏فرمايد: برخى از آنان كه يهودى‏اند، كلمات را از جاهاى خود بر مى‏گردانند و با پيچاندن زبان خود و به قصد طعنه زدن در دين اسلام، (با در آميختن عبرى به عربى) مى‏گويند: «شنيديم و نافرمانى كرديم و بشنو (كه كاش) ناشنوا گردى». و نيز (از روى استهزا مى‏گويند): «راعنا» (كه در عربى يعنى به ما التفات كن ولى در عبرى يعنى خبيث ما) و اگر آنان مى‏گفتند: «شنيديم و فرمان برديم و بشنو و به ما بنگر» قطعاً براى آنان بهتر و درست‏تر بود؛ ولى خدا آنان را به علت كفرشان لعنت كرد، در نتيجه جز (گروهى) اندك ايمان نمى‏آورند.
خداوند در آيه 104 از سوره بقره، مسلمانان را از به كار بردن اين تعبير نهى مى‏كند. اين معنى با آنچه در شأن نزول آيه نقل كرده‏اند نيز تطبيق دارد. هرگاه پيامبرصلى الله عليه وآله سخنى به مسلمانان مى‏گفت، عرض مى‏كردند: «راعنا يا رسول اللَّه» يعنى به ما مهلت ده و توجه فرما تا مطلب تو را بفهميم، اين عبارت در لغت يهود معنى دشنام داشت؛ ازين‏رو آنان موقعيت را غنيمت مى‏شمردند و با آن، پيغمبرصلى الله عليه وآله را مخاطب مى‏ساختند واين طور وانمود مى‏كردند كه مقصودشان اظهار ادب است، ولى در حقيقت، هدفشان دشنام بود و معناى آن در نظر آنان اين بود: «اسمع لا اسمعت» (بشنو كه هرگز نشنوى... يا بشنو كه هرگز كسى حرف تو را نشنود)78
قرآن كريم با بيان اين روش ناپسند يهود، مسلمانان را از همسان شدن به بيگانه و بر زبان آوردن تعبيرها و تكيه كلام آنها بر حذر مى‏دارد و تعبيرى مناسب نيز، در جايگزينى آن معرفى مى‏كند. خداوند به مسلمانان دستور مى‏دهد به جاى آن، كلمه «انظرنا» را بر زبان آورند، تا هم مقصود آنان را برساند و هم زمينه سوء استفاده دشمن، از ميان برود. از ديگر موارد، موضوع تعويذهاى رايج در ميان عرب جاهلى است كه اسلام به تصحيح و معرفى جايگزين در اين مسائل نيز پرداخته است. ذيلاً به توضيح بيشترى در اين زمينه مى‏پردازيم:
اعراب جاهلى به دليل بساطت ذهنى، طى مسافتهاى طولانى در باديه و وحشت و هراسى كه زندگى در صحرا ايجاد مى‏كرد، به باورهاى خاصى معتقد بودند و پديده‏هايى چون جن و غول و شياطين و... در نظر آنان جايگاه خاصى داشت. اينان در هنگام سفرهاى شبانه خود در صحراها و بيابانها و در حين ترس و وحشت، جملاتى از قبيل «أعوذ بسيد هذا الوادى» را بر زبان جارى مى‏كردند و از شر سفيهان جنى و جانوران، به عزيز آن بيابان كه سرپرست جنيان بود، پناه مى‏بردند. پناه بردن عرب به جن، تنها محدود به زمانها و مكانهاى خاص نبود، بلكه در شرايط ديگر نيز، استعاذه آنان به موجوداتى بود كه شايستگى نداشتند.79 
قرآن و پيامبرصلى الله عليه وآله در مواجهه با اين باورهاى جاهلانه عرب، به هدايت و جايگزين كردن الگوها و معيارهاى مناسب پرداخته و نگرشهاى غلط آنان را تصحيح كرده است. قرآن كريم در چند مورد متعرض اين باورهاى عرب شده و با معرفى خداوند كه خالق و آفريننده انس و جن و همه موجودات عالم است، تنها او را شايسته پناه بردن مى‏داند. او كسى است كه بندگان را از شرور و آفات حفظ مى‏كند و در پناه خود مى‏گيرد. از اين رو موجودات ديگر كه خود مخلوق و محتاج خداوند هستند، نمى‏توانند مخلوقات ديگر را حفظ كنند.
قرآن با فرو فرستادن سوره فلق و ناس و تلقين آن به رسول خداصلى الله عليه وآله به طور غيرمستقيم به نومسلمانان آموزش داده است كه از شر مخلوقات (من شر ما خلق) و تاريكى شب (و من شرّ غاسقٍ اذا وقب) به خدا پناه برند. اين تعليم، در حقيقت به عنوان جايگزينى براى شيوه معمول عرب (استعاذه به جن)، بر پيامبرصلى الله عليه وآله فرو فرستاده شده و به منظور تصحيح و جايگزينى عناصر منفى فرهنگ جاهلى القا گرديده است.
قرآن كريم در آيه‏اى ديگر، موضوع استعاذه به خداوند از شر شياطين را مورد تأكيد قرار داده و فرموده است: «و قل ربّ أعوذ بك من همزات الشياطين و أعوذ بك ربّ أن يحضرون» (مؤمنون /97-98) و بگو پروردگارا، از وسوسه‏هاى شيطانها به تو پناه مى‏برم و پروردگارا از اينكه (آنها) پيش من حاضر شوند به تو پناه مى‏برم. 
از مجموع روايات و احاديث مربوط به خاصيتهاى آيات و سوره‏هاى قرآنى، در شفاى بيماريها و رفع ترس و نگرانى و... مى‏توان دريافت (صرف نظر از محتوا و اعتبار سندى برخى از آنها اين روايات، بى توجه به اين عادت و سنّت عرب جاهلى نبوده‏اند. اين نقلها كه تحت عنوان «فضايل السّور و الآيات» در متون و نصوص دينى گزارش شده است، استعاذه عرب به موجودات و مخلوقاتى چون ارواح و جن را، به استشفا به قرآن و استعاذه به خداوند، تبديل مى‏كند. اين‏گونه روايات بر اين تأكيد دارد كه تلاوت قرآن و استعاذه به خداوند، موجب درمان دردها و بيماريها، رفع ترس و وهم و... است.


پی نوشت‌ها:

× در اين مقاله به منظور اتقان و تكميل بحثها، علاوه بر قرآن، شواهد و مصاديقى از سنّت و سيره معصومان‏عليهم السلام نيز نقل شده است.
1 - جهت اطلاعات بيشتر ر.ك: الاطرقجى، التشبيهات القرآنيه و البيئة العربية،
2 - ر.ك: حجتى، سيد محمد باقر، كاوشهايى در علوم قرآنى، اسباب النزول، چاپ اول، تهران، وزارت ارشاد اسلامى، 1365 ه.ش /20.
3 - ر.ك: پويا زاده، اعظم، مواجهه قرآن با فرهنگ مسيحيت، رساله دوره دكترى قرآن و حديث، دانشگاه تربيت مدرس /1 و 2.
4 - واقدى، محمد بن عمر، المغازى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ه.ق، 715/ 2
5 - همان،/ 818
6 - جواد، على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، چاپ اول، بيروت، دارالعلم للملايين، 1970 ه.ش، 344 / 6
7 - همان، 643 / 1.
8 - دروزة، محمد عزّه، عصر النبى و بيئتهُ قبل البعثة، چاپ دوم، بيروت، داراليفيظة العربية، 1964 م، /258.
9 - طبرسى، ابوعلى فضل بن حسن، مجمع البيان، چاپ دوم، بيروت، دارالمعرفة، 1408 ه.ق، 586 /1.
10 - ر.ك: ابن هشام، السيرة النبوية، بيروت، المكتبة العلمية، بى تا، 130/ 1. 
11 - همان، 412/ 4.
12 - واقدى، محمد بن عمر، المغازى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ه.ق، 868/2.
13 - ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 230/1.
14 - ر.ك: امين، سيد محسن، سيره معصومان‏عليهم السلام، ترجمه على حجتى كرمانى، چاپ دوم، تهران، سروش، 1376 ه.ش، 3/1، ص 14.
15 - نهج البلاغه، ترجمه سيد جعفر شهيدى، چاپ سيزدهم، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1377 ه.ش، نامه 329/ 53.
16 - طبرسى، ابوعلى فضل بن حسن، إعلام الورى بأ علام الهدى، المكتبة العلمية الاسلامية، 1338 ه.ق/132
17 - طباطبايى، محمد حسين، الميزان، ترجمه محمد باقر موسوى همدانى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 1373 ه ش، 261/9.
18 - ر.ك: ابن سعد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 341/2.
19 - ر.ك: جواد، على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، 685/ 4 و آلوسى بغدادى، سيد محمود، بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب، چاپ سوم، مصر، دارالكتب العربى، ج 385 /1 و 386.
20 - ر.ك: مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه.ق، 157 /73.
21 - جهت توضيحات بيشتر ر.ك: جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، 533/5 و 540.
22 - ر.ك: همان، 537/5 و 538.
23 - ر.ك: همان، 534/5.
24 - ر.ك: همان، /535 و طباطبايى، الميزان، 402/4
25 - ر.ك: جواد على المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، 538/5 و 539.
26 - ر.ك: همان، /546.
27 - ر.ك: سوره بقره، آيه 221.
28 - ر.ك: جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام 551/5 و 552
29 - همان، /556.
30 - طباطبايى، محمدحسين، الميزان 342/2.
31 - جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، 562/5.
32 - سوره نساء، آيه 12 و 176.
33 - جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، 351/6 و 355.
34 - ابن كلبى، هشام بن محمد، الاصنام، ترجمه سيد محمد رضا جلالى نائينى، چاپ دوم، تهران، نشر نو، 1364 ه.ش، 102 و 103.
35 - ر.ك: ابن هشام بن محمد، 411/4 و 436.
36 - همان، /413.
37 - طباطبايى، محمد حسين، 255/5.
38 - ر.ك: الميزان، يعقوبى احمد بن اسحاق، تاريخ اليعقوبى، چاپ اول، منشورات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1414 ه.ق، 411/1
39 - نهج البلاغه، خطبه 58/ 79
40 - ر.ك: ابن هشام الاصنام، 603/4 و 605، واقدى، محمد بن عمر، مغازى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ه.ق، 835 2 و 864.
41 - ر.ك: واقدى، محمد بن عمر، المغازى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ه.ق، 835/2 و 864.
42 - ر.ك: همان، 1016/3.
43 - ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 205/1.
44 - همان، 334/2 و طباطبايى، الميزان، 249/9.
45 - ر.ك: ابن ماجه، الحافظ ابى عبداللَّه محمد بن يزيد قزوينى، سنن، داراحياء التراث العربى، 275 م، 869/ 2
46 - ابن هشام، السيرة النبوية، بيروت، المكتبة العلمية، بى تا، 433/2.
47 - ر.ك: واقدى، محمد بن عمر، المغازى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ه.ق، 968/3.
48 - ر.ك: دروزة، محمد عزّه، عصر النبى و بيئتهُ قبل البعثه، چاپ دوم، بيروت، داراليفيظة العربية، 1964 م /256 و طباطبايى، الميزان، 430/16.
49 - همان، /257.
50 - در روش طرح ناگهانى، پيام فرهنگى سريع و شتابان ارائه مى‏شود، آن‏چنان كه مخاطب، تنها فرصت دريافت آن را در حافظه خود مى‏يابد. به طورى كه در زمان طرح، امكان فهم كامل و تحليل پيام را پيدا نمى‏كند؛ اما به طور طبيعى پس از پايان آن، پيام ذخيره شده در ذهن، به تدريج تحليل شده و تأثير خود را بر جاى مى‏نهد (عباسى مقدم، مصطفى، اسوه‏هاى قرآنى و شيوه‏هاى تبليغى آنان و مقايسه آنها با شيوه‏هاى شناخته شده تبليغ در جهان امروز، رساله دكترى علوم قرآن و حديث، دانشگاه تربيت مدرس، 1376 ه.ش، ص 372).
51 - ر.ك: طباطبايى، محمد حسين، الميزان، ترجمه محمد باقر موسوى همدانى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 1373 ه.ش، 503 /16.
52 - ابن خلدون، عبدالرحمن، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گناآبادى، چاپ هشتم، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1375 ه.ش، 795/2.
53 - بلاذرى، ابوالحسن، فتوح البلدان، قم، منشورات الاروميه، 1404 ه.ق/83
54 - ر.ك: حسن حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ نهم، سازمان انتشارات جاويدان، 1376 ه. ش .
55 - ابن سعد، محمد الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 342/2 و 343.
56 - حسن حسن ابراهيم، حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ نهم، سازمان انتشارات جاويدان، 1376 ه.ش، 494/1.
57 - همان،/329.
58 - ابن هشام، السيرة النبوية، بيروت، المكتبة العلمية، بى تا، 489/4 و واقدى، 183/1.
59 - ر.ك: طباطبايى، محمد حسين، الميزان، ترجمه محمد باقر موسوى همدانى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 1373 ه.ش، 503/16.
60 - ر.ك: حجتى، سيد محمد باقر، پژوهشى در تاريخ قرآن كريم، چاپ چهارم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1366 ه.ش/49.
61 - ر.ك: دروزة، محمد عزّه، عصر النبى بيئتهُ قبل البعثه، چاپ دوم، بيروت، داراليفيظة العربية، 1964 م/ 135.
62 - ر.ك: عاملى، جعفر مرتضى، الصحيح من سيرة النبى الاعظم‏صلى الله عليه وآله وسلم، 43/4 و 48.
63 - ر.ك: طباطبايى، محمد حسين، الميزان، ترجمه محمد باقر موسوى همدانى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 1373 ه.ش، 210 .209/6.
64 - ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 214/1
65 - همان/ 213.
66 - همان/ 219 و مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار 298/73.
67 - مجلسى، محمدباقر، بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه.ق، 176/73.
68 - همان/63.
69 - ر.ك: ابن هشام، السيرة النبوية، بيروت، المكتبة العلمية، بى تا، 442/4.
70 - ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 119/1.
71 - همان، 186/1.
72 - ر.ك: جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، چاپ اول، بيروت، دارالعلم للملايين، 1970 ه.ش، 656/4.
73 - ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، داراحياء التراث العربى، 1417 ه.ق، 149/1.
74 - همان/157.
75 - ابن ماجه، الحافظ ابى عبداللَّه محمد بن يزيد قزوينى، سنن، داراحياء التراث العربى، 275 م، 614/1.
76 - همان 
77 - طبرسى، اعلام الورى،/67.
78 - طباطبايى، محمد حسين، الميزان، ترجمه محمد باقر موسوى همدانى، بنياد علمى و فكرى علامه طباطبايى، 1373 ه. ش، 339/1.
79 - ر.ك: دروزة، محمد عزّه، عصر النبى و بيئتهُ قبل البعثه، چاپ دوم، بيروت، داراليقيظة العربية، 1964 م /619 و طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان، 191/20.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 18:46 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

پاسخ به نقد ترجمان قرآن

بازديد: 123
پاسخ به نقد ترجمان قرآن

محمد صادقي تهراني
آيت اللَّه دكتر محمد صادقى تهرانى از شخصيت‏هاى برجسته شيعى در عرصه فقه، تفسير و معارف دينى است. قرآن محورى در انديشه‏ها و ديدگاه‏هاى فقهى، كلامى، تفسيرى و... از ويژگى‏هاى بارز ايشان به شمارمى آيد،تفسير الفرقان وى كه درسى مجلد تنظيم يافته در شمار برجسته‏ترين تفاسير شيعى قرآن از جهت گستره و ژرفاست. ده‏ها اثر عالمانه ايشان در زمينه‏هاى گوناگون علوم اسلامى سهمى به سزا در ميان منابع كتابخانه‏اى اسلامى به خود اختصاص مى‏دهد. فصلنامه پژوهشهاى قرآنى در برخى از شماره‏هاى گذشته نيز گفت‏وگوها و مقالاتى از ايشان درج كرده است. 
همچنين ترجمه قرآن كه در سال 1382 از سوى ايشان انتشار يافته نقطه عطفى در روند عرضه ترجمه‏هاى قرآن كريم به شمار مى‏آيد. 
ترجمه ياد شده به دلايلى در خور توجّه و اهميّت مى‏نمايد از جمله: 
مبتنى بودن بر بنياد توانمندى بسيار مترجم و تلاشهاى دير پاى وى در عرصه تفسير و فقاهت بويژه با گرايش تفسير قرآن به قرآن كه نمودى بس پر تأثير در آثار ايشان دارد.
- آكندگى از توضيحات لازم كه در قالب پرانتز و كروشه آورده شده و نيز نكات فراوان تفسيرى كه در پانوشت هر صفحه ديده مى‏شود.
- بهره‏مندى از نگاه نقادانه و متفاوت مترجم در بسيارى از انگاره‏ها و پيش‏فرض‏هاى تفسيرى كه در بسيارى از تفاسير و تراجم قرآن، رايج و معمول بوده است.
آنچه گفته آمد ترجمه استاد صادقى را بسى با اهميّت و در خور توجه و بررسى از سوى صاحب‏نظران مى‏سازد.
از همين‏رو برخى از قرآن‏پژوهان بدين مهم پرداخته به نقد و بررسى اين ترجمه دست يازيده‏اند. از جمله پرسش هايى درباره ترجمه ايشان از سوى قرآن پژوه گرامى جناب آقاى دكتر بهاءالدين خرمشاهى نگارش يافته و براى استاد صادقى ارسال گرديده است. همچنين انتقادات ديگرى از سوى يكى ديگر از ناقدان مطرح گرديده كه از سوى ايشان تنظيم يافته و در پاسخ به دو نقد ياد شده ارائه شده است.
از آنجا كه پاسخ‏هاى ارائه شده در مجموع حاوى نكات ارزشمند تفسيرى بوده و در جهت تنقيح مبانى ترجمه قرآن نقش درخورى مى‏تواند داشته باشد، به انتشار آن بى‏هيچ تغييرى اقدام مى‏كنيم؛ اميد آن كه تلاشهايى از اين دست در كار پيشبرد فنّ ترجمه قرآن و نزديك شدن يا دست يافتن به بهترين ترجمه از منشور مقدّس الهى سودمند افتد.
«پژوهشهاى قرآنى »
(بسم اللَّه الرحمن الرحيم)
در آغاز از پرسش‏ها و انتقادات برادر ايمانى و پژوهشگر ارجمند جناب آقاى دكتر بهاء الدّين خرمشاهى بسيار تشكر مى‏كنم. خلاصه نقد ترجمان قرآن و پاسخ‏هاى مستدل آن به ترتيب به شرح ذيل است:


چرا غفور، «بسيار پوشنده» ترجمه شده است؟

غفور از غَفْر است، غَفر در همه لغات به معناى پوشش است و مطلق پوشش را در برمى‏گيرد؛ چنان كه مِغْفَر (كلاهخود)، پوشش دهنده به سر سرباز است. بنابراين غفور كلّاً «بسى پوشنده» است؛ منتها «غفر» در قرآن به قرينه غفّاريّت خداى سبحان، تنها سه بُعد دارد: بُعد اوّل اينكه شخصى، گناهى را مرتكب شده، سپس توبه حقيقى نموده و خداى سبحان هم به جهت صداقت تائب، پوشش رفعى مى‏گذارد و گناه را محو كرده و مى‏آمرزد. بعد دوّم گناهى نشده و خدا پوشش دفعى مى‏گذارد كه گناهى نشود. بعد سوّم غفر، پوشش تكاملى است به معناى «ترفيع درجه». و در ادامه پاسخ، تفصيلاً متذّكر مى‏شويم كه غفر پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم فقط در اين دو بعد اخير است. 
اما لفظ «بخشش» ترجمه صحيح «هبه» است و ترجمه «غفر» نيست؛ خداى متعال نيز نفرمود «وَهبنا». پس غفر همواره پوششى با مراحل سه گانه براى مكلّفان است. مرحله اول غفر، پوشش بر گناه است كه به معناى رفع گناه يا آمرزش و بخشش است. و مرحله دوّم، دفع گناه يا جلوگيرى از آن است؛ به اين معنى كه خداى متعال، مكلّف ذاكر و يا تائب را در برابر گناه حفاظت مى‏كند. و مرحله نهايى غفر، ارتقاء مقام است؛ يعنى خداى متعال افزون بر پوشش دوّم، پوششى ديگر مى‏نهد با توفيق دادن به انسان براى انجام خيرات؛ كه اين پوشش درجات معنوى براى ترفيع انسان از مقام فعلى به مقام بالاتر است. 
البته لفظ «ثَوْبْ» نيز مؤيّد بُعد سوم معناى «غفر» در لغت عرب است چون «ثوب» به معناى لباس و پوشش است و در قرآن به صورت جمع با لفظ «ثياب» آمده، و «ثواب» هم كه پاداش و ترفيع درجه است، از همان ريشه مى‏باشد. حال اگر كسى در اين معنى ترديد كند مى‏پرسيم: آيا درجه فوقانى، پوشش درجه زيرين هست يا خير؟
بنابراين رحمتى افزون بر رحمت‏هاى گذشته و اضافه شدن ثواب اعمال خير، يكى پس از ديگرى بر روى هم، پوشش درجه يا رتبه هستند براى قرب بيشتر به خداى متعال؛ چنان كه قرآن درباره نماز شب پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏فرمايد: «عسى أن يبعثك ربّك مقاماً محموداً» (اسراء/ 79) كه (مقاماً محموداً) غفر و ترفيع درجه است براى علو مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم يعنى نماز شب با اضافه شدن به نماز واجب و ديگر خيرات، پوششى ايجابى براى برترى مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از حالت فعلى به درجه برتر و والاتر است. 
قرآن مبين در آيه‏اى ديگر پيرامون پوشش تكاملى در مرحله سوم «غفر» مى‏فرمايد: «... فأولئك يبدّل اللَّه سيّئاتهم حسنات و كان اللَّه غفوراً رحيماً» (فرقان/ 70) و همانطور كه به وضوح ملاحظه مى‏شود، اين آيه مباركه، تصريح به ترفيع درجه تائبين مخلص نموده و تبديل سيّئات آنان به حسنات از جانب خدا را نشانه غفوريّت رحيمانه حضرتش دانسته است. 
در اين جا تذكّر اين نكته ضرورى است كه شبهه تفسير به رأى در مواردى همچون معناى مذكور در لفظ «غفر» نشانه عدم تدبّر در لغت قرآن است؛ زيرا معناى مراد براى هر لفظى - تا جايى كه آن لفظ امكان در برگرفتن چند معنى را دارد - معناى ثابت و خدشه ناپذير است؛ مگر اينكه قرينه‏اى روشن بر معناى ويژه‏اى موجود باشد. بنابراين اگر بدون دليل قاطع و قرينه خاص، اطلاق يا عموم معناى مراد، به قبض يا بسط تخصيص بخورد، خلاف فصاحت و بلاغت است. و حتّى اگر هم هيچ لغتنامه‏اى، به معناى جامع لفظى قرآنى، اشاره نكرده باشد، هرگز تغييرى در آن معنى ايجاد نخواهد شد؛ زيرا معناى جامع مراد، موافق قرآن و متفاهم عقلاست؛
مثلاً قرآن مى‏فرمايد: «و اذ جعلنا البيت مثابةً للنّاس و أمناً...» (بقره / 125) لفظ (مثابة) در لغت عرب، يك معناى اصلى و سيزده معناى فرعى متلائم دارد. حال اگر اين لفظ به يك معنا يا چند معناى محدود تفسير شود، قطعاً تفسير به رأى است؛ چون اگر خداى متعال براى (مثابة) معنايى بجز معانى چهارده گانه اراده فرموده بود، لفظ خاصّ آن معنى را ذكر مى‏فرمود، نه اينكه لفظى با معناى اوسع بياورد و اراده معناى اضيق فرمايد. در هر صورت ارائه‏ى معناى جامع الفاظ قرآن در سه بعد عبارات، اشارات و لطائف، نه تنها تفسير به رأى نيست بلكه نتيجه تدبّر صحيح در قرآن است. 
اما بالعكس هر گونه تغيير غير وحيانى در معناى مراد براى الفاظ وحيانى، كارى صددرصد باطل است كه در صورت تعمّد، پيامدش «فليتبوّأ مقعده من النّار» مى‏باشد.

چرا توّاب، «بسيار برگشت كننده» ترجمه شده است؟

تائب يعنى برگشت كننده، ولى توّاب صيغه مبالغه است به معناى: «بسيار برگشت كننده»، اما اين بازگشت دو بعدى است: در بعد اول يا مرحله آغازين، خداى سبحان پيش از توبه گنهكار، بسيار زياد به او برگشت مى‏كند تا وى موفّق به توبه گردد. يعنى با نشان دادن آيات الهى آفاقى و انفسى به بنده اش، او را متذكّر به گناهش نموده و توفيق توبه را به وى عنايت مى‏كند. قرآن مجيد در اين باره مى‏فرمايد: «ثمّ تاب عليهم ليتوبوا انّ اللَّه هو التّوّاب الرّحيم» (توبه/ 118) «سپس ]خدا[ بر آنان بازگشت تا]بسوى او[ برگردند به راستى خدا ]هم[ او بسيار برگشت كننده ]برگنه كاران[ رحمتگر بر ويژگان است».
بنابراين گنه كار با لطف و توفيق الهى، تصميم به توبه گرفته و آگاهانه به سوى خدا باز مى‏گردد؛ آن‏گاه بعد دوّم يا مرحله نهايى برگشت خدا به بنده تائب براى آمرزش فرا مى‏رسد. كه قرآن صراحتاً با عبارت «يتوب اللَّه عليهم» از آن ياد مى‏كند: «ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللَّه عليهم» (نساء / 17)، (فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فإنّ اللَّه يتوب عليه) (مائده / 39) در نتيجه، خداى متعال بعد از توبه عبد هم، بسيار به او برگشت مى‏كند؛ يعنى بيش از آنچه بنده از گناهش منصرف شده، خدا به او لطف مى‏كند و با رحمت رحيمى و عنايت ويژه به او توجّه مى‏نمايد و او را مى‏آمرزد. سپس ضمن حفاظت وى براى انجام اعمال خير به او توفيقات زيادى مى‏بخشد.
پس «تاب الى» از طرف بنده است ولى «تاب على» از طرف خدا بوده و دو بعدى است. و اين دو بعد، مرحله ابتدايى بازگشت خدا به بنده پيش از توبه او و مرحله انتهايى بازگشت خدا به بنده پس از توبه وى را در بر مى‏گيرد. البتّه مرحله اخير بازگشت الهى كه در قرآن با عبارت (قابل التّوب) نيز مطرح شده، همان «غفر» است با مراحل سه گانه رفع گناه، دفع گناه و ترفيع درجه؛ كه پيش از اين مفصّلاً تبيين شد.

منظور از ترجمه ربّانى چيست؟

ترجمه دو گونه است، يا ترجمه متن است با پيش فرض‏ها، كه اين ربّانى نيست بلكه بشرى است و تفسير به رأى است، و يا اينكه مترجم با استناد به نص و ظاهر مستقر قرآن، آيات را معنى مى‏كند كه نص، معناى صريح است و ظاهر مستقر يا ظاهر پايدار، معناى واضح بعد از تدبّر مى‏باشد؛ در نتيجه اين ترجمه، ربّانى است، منتها ترجمه ربّانى يا معصوم است و يا غير معصوم؛ ترجمه ربّانى غير معصوم مربوط به غير معصومين است، بدين گونه كه مترجم قدم اول را درست پيموده و قرآن را با قرآن تفسير كرده و پيش فرض‏هاى غير مطلق را بر قرآن تحميل نكرده است. 
ما مى‏توانيم در نص، ظاهر پايدار، اشاره و لطائف قرآن، ربّانى مادون عصمت شويم، لكن در حقايق تأويلى قرآن نمى‏توان ربّانى بود، زيرا اين مرتبه مخصوص مقام عصمت است. چنان كه اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏فرمايند: 
«اِنَّ كِتابَ اللّهِ عَلى اَرْبَعَةِ اَشْياءِ: عَلَى العِبارَةِ والاشارَة وَ اللّطائِفِ وَ الحَقائِق؛ فالعبارة للعوام والاشارة للخواص و اللّطائف للأولياء و الحقائق لِلاَ نبياء». 
بى ترديد كتاب خدا، بر چهار چيز استوار است: بر عبارت و اشاره و لطايف و حقايق؛ (فهم) عبارت (معناى ظاهرى الفاظ قرآن) براى عامّه مردم و اشاره براى ويژگان ]در فهم قرآن[ و لطايف براى اولياء (برجسته ترين قرآنيان كه تالى تلو معصومانند( و حقايق مخصوص انبياء )1 - خاتم النّبيّين‏صلى الله عليه وآله وسلم 2 - سيزده معصوم بعد از پيامبر كه در عصمت عقيدتى، علمى و عملى از كل پيامبران برترند. 3 - ساير انبياءعليهم السلام است».
بنابراين اگر كسى با توكّل به ذات اقدس الهى و توسل به اهل البيت‏عليهم السلام و كوشش شايسته، خود را از افكار پراكنده پاك كند و قرآن را با قرآن تفسير نمايد خطايش بسيار كم است و به ترجمه ربّانى دست مى‏يابد. يعنى مترجم متدبّر بدون پيش فرض غيرمطلق، تالى تلو معصوم در ترجمه قرآن خواهد بود.

عصمت در ترجمه و تفسير براى غير معصوم چگونه ممكن است!؟

بر مبناى آيات و روايات متواتره‏اى كه وجوب مؤكّد عرضه احاديث بر قرآن را در بردارد، قرآن محك و محور اصلى در دلالت صريح يا ظاهر مستقرّ بر مطالب خودش و محتواى روايات است. ولى اگر روايات متعارض و نظرات متناقض در ترجمه و تفسير، خود وسيله ترجمه و تفسير قرآن باشد، به تناقض مى‏انجامد. 
وانگهى قرآنكه به اتّفاق مسلمانان ابلغ و افصح كلامها از جهت لفظ و معنا است، متن متين اوّل و آخر اسلام، براى بررسى كل روايات، نظرات و اقوال است. مثلاً از جمله آياتى كه ما را به اتخاذ عصمت دلالى قرآنى امر مى‏كند، آيه «واعتصموا بحبلِ اللَّه جميعاً» (آل عمران/ 103) است. مخاطب (واعتصموا) همه مكلّفانند. پس تمامى مكلّفان بر مبناى فهم لغت قرآن بطور كامل و صحيح، بايد از قرآن عصمت بگيرند. ولى عصمت در بعد كل عصمت، كه عصمت علمى، عقيدتى و عملى است، منحصر به چهارده معصوم‏عليهم السلام است. بنابراين همه مؤمنين مأمور به عصمت در سه بعد نشده‏اند، چون محال است، پس اين عصمت براى غير معصومين، تنها در بعد علمى بر اساس دلالت قرآن از نظر نص و ظاهر پايدار آن است. 
ما ادّعا نداريم كه معصوم هستيم لكن قرآن كريم از هر لحاظى معصوم است؛ و مى‏توان با تفسير آياتش بوسيله آيات و لغاتش معناى معصومانه‏اى از آن بدست آورد. و اگر در موضوعى اختلاف بود با مشورت پژوهشگران قرآنى اختلاف برطرف مى‏شود. و اينكه فرموديد: «مگر چنين كارى ممكن است». در پاسخ از شما مى‏پرسم: آيا خداى سبحان ما را به ناممكن امر فرموده است؟

اعتراض منتقد محترم به صاحب ترجمان قرآن مبنى بر مدال دادن به خود و اظهار اشتباهات فراوان در ترجمه‏هاى ديگران!

انتقاد دو نوع است، يكى انتقاد خصمانه جاهلانه اهانت‏آميز است كه مسلمان از آن دور است، و ديگرى انتقاد سازنده است. آيا اگر كسى از روى قصور يا تقصير اشتباهى كرد، بايد ساكت بود؟ ما انتقاد مى‏كنيم، يا وارد است و يا وارد نيست، اگر وارد نيست منتظر پاسخ هستيم و اگر وارد است قابل قبول است. بر اين مبنا من مدالى به خود نمى‏دهم مگر مدال شصت سال تفكر قرآنى. 
نكته ديگر اينكه علما اعتراضاتى به يكديگر دارند، آيا همه غلط است؟ خير، بلكه خيلى از اعتراضات، انتقاد شايسته براى رسيدن به حق است، و اين تهمتى كذب است كه من خود را معصوم بدانم. ما هرگز ادعاى عصمت مطلق در تفسير قرآن نداريم. مى‏گوييم: همه مكلفان موظفند به فرمان قرآن و اهل البيت‏عليهم السلام براى فهم قرآن، تنها يك راه مستقيم را بپيمايند و آن، روش تفسير معصومانه است كه تفسير قرآن به قرآن مى‏باشد. يعنى اوّلاً بايد با تدبّر (بررسى آيات با آيات) بر مبناى «افلايتدبّرون القرآن...» (محمد/ 24) و «ليدّبّروا آياته» (ص/ 29) و ثانياً نفى پيش فرض‏هاى باطل بر اساس «... أم على قلوبٍ اقفالها» (محمّد/ 24) به تفسير و ترجمه معصومانه دست يابند. و فهم قرآن با اين روش منحصر به فرد، تالى تلو فهم مقام عصمت است كه يا خطا ندارد و يا خطايش بسيار اندك است. 
قرآن از تمام جهات لفظى، معنوى و ترتيب آيات و سور در بالاترين مراتب عصمت است و اين در آياتش هويداست. لذا آن مقدار كه امكان دارد بنده از دلالات قرآنى بر معناى مقصود قرآن، عصمت گرفته‏ام و البتّه تعبيرهاى لفظى و ادبى بهتر و زيباتر در اين ترجمه امكان دارد، لكن از نظر معنوى ظاهراً امكان ندارد زيرا قرآن را بطور معصومانه بر مبناى دلالات قرآنى، معنى كرده‏ام.

تحيّر منتقد محترم درباره جمله «مفسّر قرآن خداست و بس»!

از نظر آيات قرآنى، قرآن خود مفسّر خود و بهترين مفسّر هم خداى متعال است. رسول گرامى و ائمه اطهار(عليهم السلام) طبق تفسير قرآن با قرآن، آن را تفسير مى‏كنند، يعنى آنها مستفسرند و نه مفسّر. يعنى طلب مى‏كنند تفسير آيات را با آيات بطور معصومانه. پس مفسّر اصلى و حقيقى فقط خداست و ديگران مستفسرند.
و آياتى مانند «و لا يأتونك بِمَثَلٍ اِلّا جئناكَ بالحقّ و احسن تفسيراً» (فرقان/ 33) قرآن را نيكوترين تفسير معرفى كرده است و همان طور كه ذات اقدس الهى، ذات واحد بى نظير است، تفسير خدا هم نسبت به آيات قرآنى، تفسيرى بى نظير است.

پس چرا بيست جلد تفسير الميزان و سى جلد تفسير الفرقان نوشته شده است؟!

چون در طول تاريخ غيبت كبرى «تفسير قرآن با قرآن» مهجور گرديده، امّا وجوب دفاع از آن، هرگز از عهده عالمان آگاه برداشته نشده است. و اگر چه پس از مرحوم سيد شريف رضى - كه تا حدودى در اين روش تفسيرى وارد شده - اولين احياگر اين تفسير، استاد عارف ما مرحوم آيةاللَّه العظمى علاّمه طباطبائى «قدّس سره» بوده‏اند؛ و لكن تحجّرى كه در حوزه‏هاى علميه وجود داشته و دارد، مع الاسف مانع ورود تفسير الميزان در فقه و حكمت قرآن شده است. 
مشاهده چنان وضعيتى در نفى تكميل تفسير قرآن به قرآن، اين خادم كوچك قرآن را مصمّم نمود، تا با لطف خاصّ الهى، تفسيرى به مراتب جامع تر از الميزان را طى چهارده سال بنگارم. چنان كه مرحوم علامه طباطبائى «رضوان اللَّه تعالى عليه» در تقريظى درباره آن فرموده‏اند:
«تفسير شريف فرقان كه زيارت شد، كتابى است كه موجب روشنى چشم و مايه افتخار ماست».
جامعيّت «الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنّة» در اين است كه از اوّل تا آخر در تمامى علوم قرآن اعم از فقه، حكمت، عرفان، سياست و ... بر مبناى تفسير قرآن با قرآن، بدون هيچ هراسى از نظريات مشهور نگاشته شده و به صراحت فقه سنّتى و فلسفه مرسوم حوزوى را نقد كرده است. 
والبتّه تكرار و اصرار بر اين نكته لازم است كه: «تفسير قرآن به قرآن، تفسيرى معصومانه است» اگر چه اين تفسير براى غير معصومان، تفسيرى مطلقا معصوم نيست. زيرا فهم قرآن داراى دو بعد است: 1 - بعد دلالتى براى عامّه مردم با درجاتشان 2 - بعد غير دلالتى براى معصومان‏عليهم السلام
بعد دلالتى قرآن، شامل نص و ظاهر مستقر آن است و اشارات و لطائف قرآن نيز به ترتيب از همين بعد دلالتى بدست مى‏آيد. اما بعد غير دلالتى قرآن، تنها شامل حقايق قرآن يا معانى رموز تأويلى آن است كه در اين بعد رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم با وحى، معانى رمزى قرآن را تفسير مى‏كند؛ مانند احكامى كه در قرآن نه نفى شده و نه اثبات؛ مثل تعداد ركعات نمازهاى واجب يوميه كه مستفاد از حروف رمزى است به وحى ثانى معنوى به رسول گرامى‏صلى الله عليه وآله وسلم.

منتقد محترم مى‏گويد: در آيات نحل (44 و 64) وظيفه تبيين (تفسير) آيات به عهده پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گذاشته شده است!

ما از ايشان درباره آيه «بالبيّنات و الزّبر و أنزلنا اليك الذّكر لتبيّن للنّاس ما نزّل اليهم...» (نحل/ 44) سؤال مى‏كنيم: اولاً آيا لغت قرآن، خفاء يا نامفهومى دارد؟! لغت قرآنى از نظر دلالتى افضل لغتهاست.
آيا پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم - در تعبير - از خدا داناتر است؟ جواب مثبت از مؤمن در اين جا محال بوده وگرنه كفر است؛ چون تعبير الهى در قرآن از نظر لفظى، نص و ظاهر مستقر، افضل تعبيرات است. 
مثلاً در شب به شخصى نورافكن مى‏دهند تا مكانى تاريك را روشن كند آيا او خود، آن جا را روشن مى‏كند يا نورافكن روشن گر است؟
پس كاملاً واضح است كه «لتبيّن للنّاس» يعنى: پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم بوسيله قرآن روشنگر است نه بى قرآن. وانگهى آياتى ديگر بيان مى‏كند كه پيامبر، مبيّن قرآن است تنها با خود قرآن. «فذكّر بالقرآن من يخاف وعيد» (ق/ 45) «پس با قرآن هر كه را از وعده حتمى عذابم مى‏هراسد تذكّر ده».
ناس هم در آيه 44 نحل، يهود و نصارى هستند كه در وحى تورات و انجيل اختلاف داشتند و پيامبر گرامى با نصوص قرآنى اين مسائل مختلفٌ فيه را تبيين فرمود. 
و همچنين در آيه «و ما انزلنا عليك الكتاب اِلاّ لتبيّن لهم الّذى اختلفوا فيه...» (نحل/ 64)، (هم) يهود و نصارى هستند كه قبلاً احوالشان ذكر شده است. بنابراين (لتبيّن لهم) يعنى آنچه را يهود و نصارى در آن اختلاف مى‏كردند، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به وسيله قرآن تبيين مى‏كند. 
پس اينان دو دسته‏اند: يك دسته يهود و نصارى كه در مسائل وحيانى اختلاف داشتند؛ و دسته ديگر مؤمنان كه قرآن هدايت مستقيم براى مؤمنان است. «و هدىً و رحمةً لقوم يؤمنون» (نحل / 64) 
بنابراين قرآن دو تبيين دارد: يك تبيين براى يهود و نصارى كه اختلافاتشان برطرف شود؛ و يك تبيين براى مسلمانها كه تبيين وحيانى در بليغ ترين و فصيح ترين الفاظ است و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و ائمه بزرگوارعليهم السلام قرآن را با خود قرآن تبيين مى‏كنند.

انتقاد به چند معناى دقيق و جديد قرآنى!

در ترجمه آيه دوّم سوره بقره به هنگام ترجمه لفظ قرآنى (ريب) كلمه «مستند» بعد از كلمه «شك» بدون قلاب يا ]...[ آمده و اين تصوّر را القاء مى‏كند كه جز متن قرآن است!
شك دو نوع است: شك غير مستند و شك مستند. در خود لفظ شك «استناد» وجود ندارد: امّا لفظ «ريب» به معناى شك مستند است، لذا مستند جزء ترجمه متنى است و رابطه بين شك و ريب عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر شكى (ريب) نيست بلكه (ريب) شك خاص و مستند است.

منتقد محترم درباره «بعوضةً فما فوقها» (بقره/ 26) مى‏گويد: بايد يكى از دو معناى «چه فراتر و چه فروتر» براى (فما فوقها) درون قلاب باشد!

«چه فراتر و چه فروتر» هر دو معناى متنى خارج از قلاب و صحيح است؛ زيرا «فوقها» دو فوق است: يك فوق فراتر و يك فوق فروتر و هر دو مراد است. مثالهاى خدا همه يكسان است؛ چه بالاتر از «بعوضةً» و چه پايين تر از آن باشد.

«رهبةٌ» به معناى پرهيز و اضطراب آمده ولى در يك جا هر دو معنى و در جاى ديگر فقط «پروا» آمده است!

هر دو به معناى «رهبة» است، زيرا «رهبة» در لغت، تنها پرهيز نيست؛ بلكه جامع است بين پرهيز و اضطراب. در قرآن لغاتى وجود دارد كه داراى چند معناست، مثلاً «مثابة» داراى 14 معنى است و همه آنها مراد است؛ زيرا اگر مراد معناى ويژه‏اى بود لفظ خاص آن معنا مى‏آمد. 
همين طور معناى فعل «ارهبون» مركّب است؛ يعنى با پرهيز و اضطراب بهراسيد و اگر اين ترجمه را در آيه 51 سوره نحل نياورده‏ايم، مقصودمان اين بوده كه «پروا» آن دو معنا را مى‏رساند. ولى در ويرايش جديد براى تبيين بيشتر، معناى جامع خواهد آمد. 
اشتباه مترجمان در برخى آيات 
اشاره به چند نمونه از اشتباهات بزرگ اكثريت قريب به اتفاق مترجمين كه ترجمان قرآن با رفع آنها، به دفاع از چهره نورانى قرآن پرداخته است:
دفاعيه اول: «انّا عرضنا الأمانة على السّموات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الإنسان، إنّه كان ظلوماً جهولاً» (احزاب/ 72) نوع مفسّران و مترجمان در ترجمه اين آيه خطا كرده‏اند؛ حتّى عارف سالكى چون خواجه شمس الدّين محمّد حافظ شيرازى (عليه الرحمة) گفته است:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به نام من ديوانه زدند 
حال آنكه «طبع امانت»، باز پس دادنش به صاحب آن است و اگر گيرنده امانت، امانت را براى خودش نگهدارد، يعنى آن را حمل كند و به صاحبش برنگرداند خيانت كرده است. پس «حملها الانسان» يعنى خانها الانسان: «نوع انسان ]فراموشكار[ به آن ]امانت [خيانت كرد.»
چرا امانت را حمل كرد؟ «زيرا انسان - نوعاً - بسيار ظالم و بسيار جاهل است». اين دليل از بخش پايانى آيه استفاده مى‏شود و اگر هيچ كتاب لغتى هم اشاره‏اى به معناى صحيح مذكور نكرده باشد، خودِ كلمه «ظلوماً» و «جهولاً» دو دليل قاطعند بر معناى خيانت براى «حملها». ظاهراً كسى از مترجمين چنين نگفته، و اين معنى دفاع از مهجوريّت و مظلوميّت قرآن است. 
البتّه مهم‏ترين كتب لغت عرب نيز اين ترجمه را تأييد مى‏كنند. چنان كه در «لسان العرب» (ج13، ص 24) در واژه «امن» ذيل آيه فوق آمده است: «كلّ من خان فى ما اؤتمن عليه فهو حامل» و نيز صاحب «مجمع البحرين» در (ج5، ص 355) در واژه «حمل» ذيل همين آيه به نقل از زجّاج آورده است: «كلّ من خان الأمانة فقد حملها». و نيز در (ج6، ص 203) در واژه «امن» ذيل آيه مذكور گفته است: «حمل الامانة فهو مثل قولك فلان حامل للامانة و محتمل لها يريد لايؤديّها الى صاحبها حتّى يخرج عن عُهدتها لأنَّ الامانة كأنّها راكبة للمؤتمن عليها فاذا أدّيها لم تبق راكبة لها و لم يكن هو حاملاً لها» 
دفاعيه دوم: «عبس و تولّى» (عبس/ 2)
مفسّران نوعاً درباره اين آيه مى‏گويند كه عابس - معاذ اللَّه - پيامبر بزرگوارصلى الله عليه وآله وسلم است و حال اينكه «عبس» فعل ماضى غائب است. و اين شكايتى قرآنى است از شخص عبوس بد اخلاق كه چنين كرده است و او قطعاً پيامبر نيست. و با توجّه به آيات بعدى آيا خداى سبحان از بهترين سفيرها - كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم است - در بهترين كتاب (قرآن) شكايت مى‏كند كه بر خلاف مأموريت خود عمل كرده؟ ما در تفسير الفرقان مفصّلاً بحث كرده‏ايم كه در ابتداى اين سوره مباركه، سه شخص مطرحند: 1 - شخص عابس (عثمان)، 2 - پيامبر بزرگوارصلى الله عليه وآله وسلم و 3 - ابن امّ مكتوم كه اذان گوى پير پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم بود. آيا ممكن است پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در جمع مشركين نسبت به مؤذّن پير خود - كه درباره آيه‏اى از آن حضرت سئوال مى‏كند - روى در هم كشد؟ حتّى نسبت به كافر پرسشگر، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم روى ترش نمى‏كند؛ تا چه رسد به مؤذّن پير و فقير. وانگهى آيه «انّك لعلى خُلُقٍ عظيم» (قلم/ 4) پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم را صاحب والاترين اخلاق معرّفى كرده است؛ و نيز آيه مباركه «و لو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك...» (آل عمران / 159) محال بودن بداخلاقى آن حضرت، حتّى با متخلّفان از جهاد را گزارش نموده است. بنابراين، توصيف پيامبر گرامى‏صلى الله عليه وآله وسلم به ترش رويى نسبت به شخص مؤمنى كه از آيه‏اى سئوال مى‏كند، بر خلاف آياتى چند است. 
دفاعيه سوم: «ليغفر لك اللَّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخَّر...» (فتح/ 2)
دفاع ما از اين آيه مباركه، در اين جا در سه بعد است: اوّل اينكه مى‏گويند ذنب به معناى ذنب امت است. حال آنكه گناه امت را به پيغمبر نسبت دادن و عفو كردن، توهين به ساحت قدس آن حضرت است. ديگر اينكه مثلاً در اين آيه ذنب به معناى گناه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم باشد كه محال است. سوّم اينكه ذنب گناه نيست، بلكه ذنب، پيامد خطرناك برخى از كارهاى مكلّفان است. چه پيامد اخروى ]كه جزاى گناه بزرگ است[؛ و يا صرفاً پيامد دنيوى ]كه بهترين ثوابهاى اخروى را در بردارد[ و يا پيامد كارى كه هر دو پيامد دنيوى و اخروى‏اش خطرناك باشد؛ مانند خودكشى. 
بنابراين (ذنبك) يعنى: «پيامد خطرناكت» و چون اين «ذنب» تنها يك «ذنب» مى‏باشد، پس پيامد عمل واحدى است كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم طى بيست و سه سال انجام مى‏داده، و آن «رسالت الهى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم» است كه خطيرترين كار آن حضرت بوده است؛ منتها «ذنبك» فقط پيامد خطرناك دنيوى رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است كه برترين ثوابها را براى ايشان در پى داشته است پس (ذنبك) پيامد وخيم اخروى عمل پيامبر نيست تا آن را گناه ترجمه كنيم. چه بسا كه امكان داشت، پيامبر اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم نيز مانند برخى از پيامبران سلف كشته شوند و يا بسيارى خطرات ديگر كه براى آن حضرت وجود داشت؛ ولى خداى سبحان آنها را پوشاند. وانگهى اگر (ذنب) گناه باشد، چه ربطى به فتح مكه دارد؟ آيا گناه هيچ فضيلتى دارد كه برايش جايزه مقرّر شود؟! ما محقّقاً فتح كرديم مكّه را تا بپوشانيم گناه تو را؟ آيا اين فتح، پاداش گناه است؟ يا خدا براى پوشاندن گناه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم چاره‏اى ندارد، مگر اينكه مكّه را فتح كند! آيا اين درست است؟ آيا تا اين اندازه بى ربطى را كه به جاهل هم نسبت نمى‏دهند، مى‏توان به خداى سبحان نسبت داد؟ حال آنكه طبق تصريح آيات 74 و 75 سوره اسراء اگر - در فرض عدم تأييد دائمى الهى - نزديك بود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اندكى به سوى كفّار متمايل شود، با تهديد شديد چشيدن دو برابر عذاب در زندگى دنيا و دو برابر آن در مرگ مواجه مى‏شد. «و لولا أن ثبّتناك لقد كِدتَ تركن اليهم شيئاً قليلاً. اذاً لأذقناك ضِعفَ الحيوةِ و ضِعفَ المماتِ ثُمَّ لاتَجِدُ لك علينا نصيراً»

چند انتقاد بر ترجمان قرآنكه يكى از منتقدين در تاريخ 1382/2/15 در پرونده علمى مركز ترجمه قرآن مجيد به زبان‏هاى خارجى، درج كرده‏اند.

1 - (غير) در «غير المغضوب عليهم» اشتباهاً به صورت استثناء ترجمه شده؛ نه به عنوان وصف يا بدل!

ما اشتباه نكرده‏ايم؛ چون اين استثناء، وصفى است. خداى متعال به جاى «الاّ المغضوب» فرموده: «غير المغضوب» كه هم استثناء و هم وصف است؛ زيرا «الّذين» مضاف اليه و محلاً مجرور است. (غير) هم مجرور است، پس (غير) وصف استثنائى و استثناء وصفى است براى (الّذين).
اما وصف تنها يا بدل هرگز در اين آيه معنى ندارد؛ چون آيا امكان دارد كه صراط هدايت شدگان موصوف به صراط غضب شدگان باشد!؟ ظاهراً منتقد توجّهى به نتيجه نقد خود نداشته است.

2 - آيه (فقلنا اضربوه ببعضها) به عكس مقصود ترجمه شده و سببيت «باء» لحاظ نشده است!

اوّلاً: چون فعل «ضرب» تنها يك مفعول دارد، پس «باء» براى تعديه است و هرگز جز معناى لفظ «باء» معناى ديگرى نخواهد داشت؛ بنابراين معناى آيه اين است: «پس گفتيم آن ]مقتول[ را به بخشى از ]جسم[ آن ]گاو ذبح شده[ بزنيد (بماليد) ثانياً: اگر براى (باء) در اين جا معناى سببيت را لحاظ كنيم، آيه بى معنى مى‏شود؛ به اين صورت كه: «... آن ]مقتول[ را به سبب بخشى از ]جسم[ گاو بزنيد» !! سؤال اين است كه مرده را به سبب جسم گاو به كجا بزنند؟! معلوم نيست!
ثالثاً: بر فرض معنادار بودن سببيت «باء»، دو مشكل عقل سوز پيش مى‏آيد:
1 - مگر سبب جسم گاو، جرم دارد؟! 2 - اگر بر فرض محال سبب جسم گاو ديدنى باشد باز هم محل زدن مشخص نيست! آيا بايد مقتول را به كل سبب زد يا به بعض سبب!!
رابعاً: لحاظ سببيّت «باء» كارى شرك آلود و بر خلاف اصل توحيد است؛ زيرا گاو مذبوح سبب زنده شدن مقتول نيست. گاو علامتى ظاهرى است و تنها خداى سبحان مى‏تواند با اذن و اراده لايزال خود، مرده را زنده كند. چنان كه پس از ماليدن بدن مقتول به بخشى از جسم گاو، آن شخص به اراده الهى زنده شد.

3 - در آيه 57 سوره مائده، واژه «الكفّار» به اشتباه به صورت عطف بر «الّذين توا الكتاب» كه مجرور به (من) است ترجمه شده است!

«لاتتّخذوا» داراى چند مفعول است: 1 - «الّذين»، 2 - «من الّذين اوتوا الكتاب» كه مجموع جار و مجرور است و محلّاً منصوب و 3 - «والكفّار».
مفعول سوّم عطف به مفعول دوّم و هر دو عطف به مفعول اوّل است، كه از نظر لفظى و معنوى صحيح است، بنابراين قطعاً منتقد اشتباه كرده است.

4 - منتقد مى‏گويد: «هُدنا» در آيه 156 سوره اعراف از «هاد يهود» به معناى بازگشت است!

«هدنا» مخفّف «هُدينا» و ماضى مجهول است؛ يعنى راهنمايى شديم. «هُديتَ، هُديتُ، هُدينا»، پس اشكال وارد نيست. ضمناً آيه 47 سوره قصص و 107 سوره كهف درست ترجمه شده است. 
در ترجمه آيه 81 سوره توبه، اشكال منتقد، لفظى است و در ويرايش جديد اصلاح خواهد شد. 
ترجمه صحيح: «وادار شدگان به سرپيچى ]از جهاد[ به خاطر برجاى ماندنشان در تخلف از ]دستور[ رسول خدا شادمانى كردند». اگر شما ترجمه‏اى بهتر از اين سراغ داريد حتماً به اطّلاع ما برسانيد.

5 - ارث بردن همسر از تمامى ما ترك شوهر بر خلاف مشهور است!

ماتَرَك، نسبت به مرد و زن يكسان است و در آيات 11 و 12 سوره نساء جمعاً چهار مرتبه، تنها وصيت و دَين استثنا شده كه در نتيجه بقيه موارد در مستثنى منه، نص است در شموليّت كلى ارث براى زنان همچون مردان. و اين نص مكرّر قرآن است. بنابراين قول مشهورى كه بر خلاف نص قرآن است، هرگز قابل قبول نيست. و ما در برابر قرآن، هيچ رأيى نداريم؛ بلكه نص مؤكّد مذكور قطعاً وحى مُنزل است.

6 - مترجم در پاورقى آيه 19 سوره انعام، بلوغ دختران را در نه سالگى نمى‏پذيرند و آن را ستمى آشكار بر دختران تلقى مى‏كنند!

منظور ما روزه گرفتن دختران است؛ چون اگر واجب باشد دختر در نه سالگى ولى پسر در پانزده سالگى روزه بگيرد، قطعاً شش سال به دختر ظلم شده است. «و أنَّ اللَّه ليس بظلاّم للعبيد» (آل عمران/ 182) در حالى كه بى ترديد بنيه جسمانى دختر بيشتر از پسر نيست؛ بلكه حداكثر برابر است. بنابراين فتواى مشهور درباره بلوغ روزه براى دختران، علاوه بر ظلم، نسبت جهالت به ساحت اقدس الهى نيز هست؛ كه مثلاً خداى سبحان - معاذاللَّه - از بنيه جسمانى دختر و پسر، آگاهى نداشته است! البتّه احاديثى قطعى الصدور، وجوب روزه را براى هر دوى پسر و دختر، سيزده سالگى معرفى كرده؛ مگر بعضى از روايات كه متعارض و خبر واحد ظنى است پس مردود است.

7 - مترجم كاستن از ركعات نماز نسبت به مسافر را نمى‏پذيرند، و قصر را در كيفيت نماز مى‏دانند نه كميت آن!

گرچه قصر اعّم از كميّت و كيفيّت است، وليكن اگر خطرى براى مسافر وجود داشت كه بايد قصر بكند، اين قصر در كميت نيست؛ زيرا اگر ايستاده دو ركعت بخواند باز هم خطر هست، لكن اگر چهار ركعت را در حال فرار بخواند، خطرى در كار نيست. وانگهى در آيه 239 سوره بقره آمده كه «فان خفتم فرجالاً او ركباناً» بنابراين نماز خواندن در حال دويدن يا سواره فقط به هم زدن كيفيت نماز است و ربطى به كميت ندارد. «اين مسأله در كتاب مسافران بطور مفصّل بيان شده است».

8 - مترجم مى‏گويند در سراسر قرآن به هنگام بيان حكم زكات مال، تنها وجوب زكات از كل اموال مطرح است!

آيات زكات - مكّى و مدنى - زكات را متعلّق به كل اموال مى‏دانند. و عفو آن در روايت «عفى رسول اللَّه عمّا سوى ذلك» هم بر خلاف نص قرآن است، و هم پيامبر مشرّع نيست: «ان هو اِلاّ وحى يوحى» (نجم/ 4) بنابراين چون در وحى منزل قرآنى، زكات مربوط به كل اموال است و روايات هم چند گونه است، در نتيجه روايات محدود كننده زكات به نه چيز، بر خلاف نصّ قرآن است.

9- منتقد مى‏گويد: از استنباطات نادرست مترجم اين است كه در مواردى از ترجمه خود به اين نكته اشاره كرده كه فعل «يَعلَمُ» در آياتى چند به معناى نشانه گذارى است!

«يَعْلَمُ» يا از عَلْم است و يا از عِلْم. در يازده آيه قرآن از ريشه عَلْم (نشانه گذارى) است كه يك مفعول گرفته؛ ولى اگر از عِلم باشد دو مفعولى است. يعنى: خدا مى‏داند و خواهد دانست. در نتيجه، زمان ماضى را در بر نمى‏گيرد؛ پس خدا قبلاً نمى‏دانسته بعداً مى‏داند!! اين نادرست است، چون علم خدا حادث نيست. 
منتقد مى‏گويد: در لغت براى عَلَمَ و عَلْمْ مضارعى بر وزن يَفْعَلُ نيامده، پاسخ اين است كه اوّلاً: بعضاً چنين نيست. در ثانى: غايةالامر، معارضه بين لغت و قرآن خواهد بود كه آن هم نتيجه‏اش معلوم است؛ چون قرآن خود در موارد اختلاف جامع‏ترين كتاب لغت نيز هست. مثلاً همين آيه «و لِيَعلَمَ الذين نافقوا...» (آل عمران / 167) به نظر منتقد به اين صورت ترجمه مى‏شود: «و تا ]خدا[ علم حاصل كند ]نسبت به[ كسانى كه دو رويى نمودند» و اين ترجمه، صد در صد غلط است؛ چون معنايش حدوث علم خداست. ولى ترجمه صحيح اين است: «و تا (خدا) به كسانى كه دو رويى نمودند نشانه‏اى نهد». بنابراين اگر بر فرض محال در آن يازده آيه قرآن معناى يَعْلَمُ از عِلْم باشد، بر خلاف عقل و نصوصى قرآنى است كه علم خدا ازلى است. پس معناى نشانه گذارى يا نشانه نهادن براى عَلمْ در آيات يازده گانه بى ترديد وحى منزل است. 
بنابراين به خوبى روشن شد كه اينجانب در برابر قرآن هيچ رأيى ندارم؛ بلكه تنها ناقل «ما انزل اللَّه» از قرآن و سنّت مى‏باشم. و اظهارات مندرج در پرونده مذكور پيرامون ترجمان قرآن در اشكالات معنوى و نقل چند فتواى قرآنى در ارزيابى نهايى - كه به ملاحظه خواننده محترم رسيد - همراه با تمسخر در پايان نقل - كه قابل ذكر نيست - بدون اينكه منتقد توان علمى براى ردّ فتاواى قرآنى داشته باشد؛ اولاً: هرگز توافقى با لغت و نحو و ادبيات صحيح عربى نداشته و ثانياً: چون منتج به توهين بوده، مورد شكايت اينجانب است؛ بنابراين منتقد بايد در متن اصلاحى جداگانه - كه لازم است ضميمه پرونده مذكور گردد - ضمن تصحيح سخنان خود بر مبناى قطعى الدلالة بودن قرآن، با ارائه عين پاسخ‏هاى ما، نسبت به توهينى كه به نمونه‏اى از فتاواى قطعى قرآنى نموده‏اند، عذرخواهى نمايند؛ وگرنه علاوه بر گرفتارى به خاطر گناه حقّ النّاس، بايد پاسخگوى خداى سبحان در برزخ و قيامت هم باشند، كه پشيمانى در آنجا سودى ندارد.

ادامه انتقادات آقاى خرمشاهى:

مترجم «يوم الدّين» را در سوره حمد «روز بروز طاعت» ولى در آيه 56 سوره واقعه به «روز جزا» ترجمه كرده‏اند!
معناى يوم الدّين در هر دو مورد صحيح است. مورد اوّل: چون در «مالك يوم الدين» آيه بطور مطلق نازل شده، اگر بگوييم مالك روز جزا، بخش اوّل «دين» را كه آشكار شدن صدا يا سيماى عمل همراه با حقيقت باطنى آن در برزخ و قيامت است، بيان نكرده و فقط بخش جزا را بيان كرده‏ايم. بنابراين «دين» كه به معناى طاعت است و در قيامت بروز پيدا مى‏كند، اولاً: بروزش سيما يا صداى عمل است، ثانياً: جزايى است كه خدا مى‏دهد و چون آيه مطلق است، چاره‏اى نداريم كه بگوييم «روز بروز طاعت». 
امّا در ترجمه 
«هذا نُزُلهم يوم الدّين»، «نزلهم» قرينه بر جزاء در قيامت مى‏باشد كه بروز نتيجه عمل است. البتّه آشكارى طاعت، درصدى در برزخ و صددرصد در قيامت است. بنابراين اگر در «يوم الدّين»، طاعت بروز مى‏كند، بروز كلى است و اگر مقدمتاً، طاعت در برزخ بروز دارد، بروز بعضى است. و در آيات ديگر نيز كه «يوم الدّين» به معناى روز جزا آمده، به قرينه سوره حمد است كه «جزا» هم ديدن صورت عمل يا شنيدن صداى آن است و هم برخوردارى از نتيجه عمل؛ چه ثواب، چه عقاب. يعنى چون بروز طاعت در روز قيامت دو بعدى است، جزا هم دو بعدى است. اوّل جزاى بروز صداها و سيماهاست و دوّم جزاى انتقال صداها و سيماها به ثواب يا عقاب. 
در بروز طاعت گاه هر دو بعد مراد است و گاه يك بعد كه قرينه مى‏خواهد. پس در ترجمه آيه «والّذين يصدّقون بيوم الدّين» (معارج/ 26)، اشكال وارد نيست. امّا اگر مى‏گوييد ترجمه اين آيه، مفهومى را كه در سوره حمد آمده نمى‏رساند در ويرايش بعد مى‏گوييم «و كسانى كه روز بروز طاعت را باور دارند».

«هم المفلحون» در آيه 5 سوره بقره به «اينان رستگاركنندگان ]خود و ديگران[اند» ترجمه شده است، در حالى كه متون معتبر صرف و نحو نوشته‏اند باب افعال گاه معناى مطاوعه (لازم) مى‏دهد!

افلاح در دو بعد ادبى لفظى و معنوى بمعناى رستگار كردن است. اوّل اينكه مؤمن خود را رستگار كند و در ثانى ديگران را هم رستگار كند. در سوره مؤمنون، آيه چهارم آمده كه «والّذين هم للزّكاة فاعلون»، فاعل زكات، هم بايد زكات بدهد و هم ديگران را وادار به دادن زكات كند. بنابراين هم خود را رستگار كرده و هم ديگران را كه به اين امر الهى وادار نموده است. 
فالح «رستگار» و مفلح «رستگار كننده» است و در «قد افلح المؤمنون» مؤمنون فاعل افلح است نه مفعول. وافلح نص است در تعدّى. امّا اگر قرينه‏اى قطعى بر معناى لزوم داشته باشيم، آن را مى‏پذيريم؛ يعنى اگر احياناً فعلى در باب افعال، مفعول مذكور يا محذوف نداشته باشد، لازم است مانند «اصبح زيد» كه در اين جا «اصبح» به قرينه مفعول نداشتن و بى معنى بودن مفعول، فعل لازم است. در غير اين صورت تمام كتب صرف و نحو تصريح نموده‏اند كه «تعديه» معناى اصلى و غالبى باب افعال است.
بنابراين پذيرفتن احيانى معناى لزوم با قرينه قطعى براى باب افعال، هرگز دليل بر پذيرش معناى مطاوعه براى آن نيست؛ چون هر لازمى مطاوعه نيست، اگر چه مطاوعه بنفسه، لازم است. پس اگر بعضى از متون صرفى گفته باشند كه باب افعال، گاه به معناى مطاوعه است! صددرصد اشتباه كرده‏اند؛ زيرا اِفعال يك فاعل داشته ولى مطاوعه دو فاعل دارد؛ در نتيجه پذيرش معناى مطاوعه براى افعال، پذيرفتن تناقض است و هيچ مصداقى براى آن در لغت عربى يافت نمى‏شود.
و اينكه گفته ايد: اگر افلاح متعدّى باشد مى‏بايد به دنبالش «المؤمنين» بيايد. پاسخ اين است كه در اين صورت مفعول «افلح»، «مؤمنين» است، پس فاعلش كجاست! بالاخره در صورت اصرار منتقد به معناى لازم براى (افلح) آيه به «قد فَلَحَ» يا «قد فَلُحَ المؤمنون» تبديل مى‏شود، ولى تبديل آيات قرآن به جملاتى ديگر حرام است.

منتقد محترم مى‏گويد: دو مرجع داشتن «من مثله» (بقره/ 23) خرق اجماع مفسّران است! و نيز «در ]ژرفاى[ شك مستند» يعنى چه؟

آرى «من مثله» دو مرجع دارد: يكى «عبدنا» است و ديگرى «قرآن». بنابراين ترجمه صحيح است؛ يعنى مثل «عبدنا» و مثل «قرآن» هر دو مراد است و هر دو، معناى متنى است. عَوْدِ ضمير به دو مرجع على البدل هم موافق قاعده نحوى صحيح قرآنى است و در قرآن هم تكرار شده، و حتّى گاه در قرآن، ضمير مرجع ضمير است. و اين از اختصاصات قرآن است كه با يك لفظ يا با يك ضمير چند معنى را اراده مى‏كند. استعمال لفظ در بيش از يك معنى در قرآن محال نيست؛ بلكه مقتضاى بلاغت و رسايى كامل قرآن است. بنابراين چون (من مثله) دو مرجع على البدل دارد، هر يك از اين دو يا هر دو مراد است؛ زيرا اشخاص مختلفند يا در هر دو شك دارند، يا در يكى، پس «فيهما» نيامده. لذا اين مرجع دو گانه در سه بُعد مصداق دارد: ريب در هر دو، در قرآن و در عبدنا.
قبلاً گفتيم: شك يا مستند است يا غير مستند. و (ريب) شك مستند است. و اگر استناد صحيح باشد، شك مستند قابل قبول است. پس ترجمه: «در ژرفاى شك مستند» از (فى ريب) بدست مى‏آيد، (ريب) شك مستند است و (فى) هم «در ژرفا» است.

منتقد مى‏گويد: گواهان در ترجمه «شهداء» درست نيست، مفسّران گفته‏اند به معناى ياران و ياوران است!

خود لغت عربى گواهى مى‏دهد كه «شهداء» به معناى گواهان است؛ نه به معناى ياوران. منتها گواه يا راستگو است، يا دروغگو. «وادعوا شهداءكم من دون اللَّه اِنْ كنتم صادقين» (بقره/ 23) «و اگر ]از[ راستان ]در گفتار و كردار[ بوده‏ايد، گواهانتان را از غير خدا فرا خوانيد». بنابراين مضمون آيه حاكى از اين است كه: اگر شاهدانى راستين بر صدق ادعايتان داريد بياوريد. و چون هيچ شاهدى نداريد، دروغگو هستيد؛ مثلاً شهدا بر زنا يعنى گواهان، يعنى كسانى كه آن كار زشت را تلقّى مى‏كنند و سپس در حضور قاضى عادل القاء مى‏كنند.

منتقد محترم مى‏گويد: «از غير خدا» به سياق فارسى متعارف و مصطلح نيست!

«گواهانتان را غير از خدا» معنايش كوتاه‏تر است؛ زيرا دو نفر را هم در بر مى‏گيرد، اما چون (من) على البدل است تمام عقلا را شامل است. بنابراين «گواهانتان را از غير خدا» معنايش وسيع‏تر است. يعنى از كسانى كه غير خدا هستند گواهانى بياوريد كه قضيه چنين است.

منتقد مى‏گويد: مترجم معناى (خليفةً) را مخالف نظر جمهور مفسّران، متكلّمان، حكما و فريقين آورده و خرق اجماع نموده‏اند؛ زيرا خليفة اللّهى آدم را انكار كرده‏اند!

اوّلاً: در آيه «انّى جاعل فى الأرض خليفةً» (بقره / 30) كلمه «خليفةً» نازل شده است نه «خليفتى».
يعنى : «همانا من قرار دهنده جانشينى در زمين هستم» نه جانشين خود! و اگر «خليفتى» بود، خليفه مانند مستخلفٌ عنه است ولو در چند درصد، لكن خدا هيچ شباهتى با خلق ندارد زيرا «ليس كمثله شى‏ء». پس محال است كه خدا كسى را جانشين خود كند چون خداى ازلى با جانشين حادث، تباين ذاتى دارد. 
ثانياً: جانشين قرار دادن براى خود به معناى محتاج بودن و كمك خواستن است و آيا خدا، بى نياز و قادر مطلق نيست؟! «واللَّه هو الغنى الحميد»، «و هو على كلّ شى‏ءٍ قدير».
ثالثاً: آيا ملائكه از معناى خليفه فهميدند كه خليفة اللَّه است؟! خير، هرگز، اگر مى‏فهميدند «خليفةً» خليفة اللَّه است، سؤالشان بى مورد بود. چون آيا خدا كه در بُعد اعلاى فضيلت است، اگر فرضاً بخواهد براى خود جانشين قرار دهد، مفسد را جانشين مى‏كند؟ در اين صورت پرسش ملائكه، كفر، فسق و جهالت مى‏بود؛ زيرا خليفه خدا به دنبال او و مطابق اراده او عمل مى‏كند نه بر خلاف او.
رابعاً: از پرسش ملائكه معلوم مى‏شود كه آنان فهميدند «خليفةً» طبعاً انسانى است جانشين گذشتگان خود در زمين كه مفسد و خونريز بوده‏اند. ولى چون ملائكه يقين داشتند خداى متعال هيچ كارى را بيهوده انجام نمى‏دهد، آن سؤال برايشان پيش آمد كه بعداً با پاسخ الهى و شناخت اسماء چهارده معصوم‏عليهم السلام از طريق تعلّم حضرت آدم‏عليه السلام اين حقيقت را به خوبى دريافتند كه اين جانشين، انسانى كاملتر از گذشتگان خود است. 
سخن ما در اين جا نه خلاف نص است، نه خلاف ظاهر؛ بلكه نص (خليفة) از نظر عقلى و كتاب و سنّت، جانشين خود خدا نيست. بلكه جانشين انسان‏هاى قبل از بنى آدم است. چنان كه در رواياتى هم از اهل البيت‏عليهم السلام اين خبر آمده كه: «خداى عزوجل ميليون عالم و ميليون آدم آفريده و تو در آخر آنان هستى». پس اين اجتهاد موافق نص قرآن است و غير آن، اجتهاد بر خلاف نص است.

منتقد مى‏گويد: مترجم در آيه 34 سوره بقره، مسجود ملائك قرار گرفتن آدم را انكار و خرق اجماع كرده است!

اين اجماع فريقين كه «آدم مسجود ملائك قرار گرفته» مقابل نصّ قرآن و نصّ عقل است؛ زيرا بر طبق تصريح آياتى قرآنى، سجده براى عبادت يا احترام، تنها در انحصار خداى متعال است. و حتّى در مقابل معصومان‏عليهم السلام نيز جايز نيست. ولى سجده شكر، سجده عام است؛ چنان كه عرفاً هم سجده شكر، امرى عادى است؛ مثلاً در ميان اعراب اين جمله مشهور است كه: «سَجَدْتُ لِوَلَدى» آيا فرزند مسجود آنان است؟! خير قطعاً چنين نيست بلكه اين سجده تنها به شكرانه ولادت فرزند است. 
بنابراين از نظر لفظى «لآدم» يعنى براى آدم و اين دو بعد دارد: 1 - براى آدم و بر آدم 2 - براى آدم و بر خدا. سجده اوّلى حرام است؛ ولى دوّمى طبق ادله عقلى و قرآن و سنّت ثابت است. يعنى براى شكر نعمت معلّم بودن حضرت آدم سجده كنيد به خدا. لذا لازم بود اين ملائكه معصوم سجده شكر كنند كه خداى متعال حضرت آدم‏عليه السلام را آموزگار آنان قرار داد. و حتّى يك روايت ضعيف هم نداريم كه اين سجده بر آدم بوده باشد؛ زيرا اگر مراد از اين سجده، صرفاً سجده بر آدم بود، مى‏فرمود: «اسجدوا على آدم». كه در نتيجه تخلّف ابليس از امر خدا، فسق مى‏بود و نه كفر. امّا چون كار شيطان ترك سجده بر خدا بوده، لذا اين عمل كفر است.
پس با اطاعت فرشتگان معصوم از خداى متعال و سجده شكر در پيشگاه حضرتش، هيچ مشكلى پيش نمى‏آيد. دو مشكل جانسوز اكثريّت مسلمين، مهجور نمودن قرآن و عدم تدبّر شايسته در آن است، «و اِلى اللَّه المشتكى».

منتقد مى‏گويد: مترجم در سوره يس آيه 69 (قرآن مبين) را پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم دانسته و خرق اجماع نموده‏اند!

«و ما علّمناه الشّعر و ما ينبغى له، اِن هو اِلاّ ذكرٌ و قرآنٌ مبين». مرجع ضمير (هو) پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است. پيامبر خود تجسّم قرآن است و قرآن هم تجسّم پيامبر. پيامبر گاه عين قرآن است و گاه غير قرآن. پيامبر با اضافه خود به قرآن مجمع الثقلين است. يعنى پيامبرى كه ثقل اصغر است با ثقل اكبر جمع شده، و ذات قرآن به تمام معنى در او وجود دارد. پس اينكه خداى متعال مى‏فرمايد: «پيامبر قرآن مبين است» يعنى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مجموع لفظ و معناى دلالتى و رمزى و تأويلى قرآن را داراست. چنان كه در احاديثى نيز به اين نكته تصريح شده كه پيامبر و عترت مطهّرش‏عليهم السلام قرآن ناطقند. وامّا اينكه «قرآن تجسّم پيامبر است» يعنى: قرآن تمام رسالت پيامبر را تنها در بعد لفظ دلالتى و رمزى و تأويلى در بردارد. 
بنابراين بهتر است، بجاى پندار شطح و طامات خواندن استدلال به نص «هو» كه همان پيامبر عظيم الشّأن‏صلى الله عليه وآله وسلم است كمى بيشتر از گذشته در قرآن تدبّر كنيم.

منتقد مى‏گويد: مترجم گاه در لغت كه علمى، نقلى است برخورد ريشه شناسى نقلى مى‏كنند؛ از جمله در «منّ و سلوى» كه «سلوى» را آرامش ترجمه كردند...!

«سلوى» در لغت به معناى آرامش است و به معناى مرغ نيست؛ زيرا قرآن مبين در چهارمين آيه بعد از آيه «المنّ و السّلوى» (بقره/ 57) مى‏فرمايد: «و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعامٍ واحدٍ» و اين طعام واحد: «مَنّ» (ترنجبين) است. اگر «سلوى» غذا باشد ديگر طعام، واحد نيست و دو غذا مى‏شود، بنابراين طبق آيه، قوم بنى اسرائيل هم از جهت جسمى اشباع شدند و هم از نظر روحى آرامش يافتند. البتّه در صفحات بعد توضيحات كاملى در اين زمينه ارائه خواهد شد.

مترجم «مقام ربّه» را كه قيام يا وقوف بنده در پيشگاه حضرت ربوبى در يوم الحساب است، به گمان اينكه معناى فارسى مى‏دهد به همان مقام ترجمه كرده‏اند!

منتقد محترم در ترجمه (مقام) در سه آيه قرآنى مورد بحث و آيات مشابه اشتباه كرده و استاد عربيّت ايشان هم بر خلاف ادبيات عربى ترجمه كرده‏اند؛ زيرا براى ترجمه لفظ (مقام) در قرآن دو نكته وجود دارد:
اوّل اينكه اگر مراد از آن، مقام عبد در برابر ربّ باشد، بايد «امام ربّه» يا «عند ربّه» يا لفظى مشابه اين دو همراه (مقام) بيايد؛ حال آنكه لفظ قرآنىِ مقام رب «مقام ربّه» است. پس معناى صحيح آيه «و امّا من خاف مقام ربّه» اين است: «و اما هر كه از عظمت، منزلت و موقعيّت پروردگارش بهراسد».
بنابراين چون مقام عبد ايستادن در برابر خداست «مقام ابراهيم» هم بدين معناست.
«مقام ابراهيم» يعنى جايگاه ايستادن ابراهيم براى بناى بيت و نماز طواف كه مقام عبوديّت است؛ نه اينكه مقام ابراهيم به معناى عظمت ابراهيم باشد كه اين ترجمه مورد تأييد منتقد نيز هست؛ پس هرگز نبايد مقام رب و مقام عبد به طور يكسان معنى شود. 
و اما چهار مثال منتقد هيچ ربطى به «مقام ربّه» ندارد؛ مثلاً «يوم يقوم النّاس لربّ العالمين» (مطففين/ 6) خود دليلى روشن است بر اينكه مراد از «يقوم» تنها قيام عبد در برابر پروردگار مى‏باشد. بنابراين بايد در آيات و الفاظ قرآن، بيشتر تدبّر كنيم.
منتقد مى‏گويد ترجمه «واشتعل الرأس شيباً» (مريم/ 4) يعنى: «برف پيرى بر سرم نشسته است»!
ترجمه فوق قطعاً نادرست است و خود لفظ (شَيباً) قرينه قطعى است بر اينكه مراد از (اشتعل) (شعله ور شد) جزغاله شدن نيست؛ بلكه درخشش موهاى سفيد در هنگام پيرى است پس با ويرايش تطبيقى، ترجمه بهتر چنين است: «و ]موى سپيد [سرم از پيرى درخشيده».

منتقد مى‏گويد «والتفّت السّاق بالسّاق» (قيامت / 29) «بالا گرفتن هنگامه» است!

ترجمه فوق صحيح نيست؛ چون اوّلاً: طبق آيات قبل و بعد آيه مذكور در سوره قيامت، موضوع اضطراب احتضار مطرح است؛ چنان كه آيه 28 مى‏فرمايد: «و ظنّ أنّه الفراق» و اين «فراق»، جدايى از دنياست كه پيوستن به برزخ را به همراه دارد. ثانياً: «ساق» اسم مصدر از ريشه «سَوْقْ» و به معناى «حركت» است. حركت نيز دو گونه است: 1 - حركت عضوى: مانند ساق پا و دست كه دو محرّك براى كارهاى روزمره انسان مى‏باشند.
2 - حركت زمانى، كه شامل زندگى دنيا و زندگى برزخ بوده و تا قيامت و پس از آن ادامه دارد.
حال با تدبّر در آيه بعدى (30) كه مى‏فرمايد: «الى ربّك يومئذٍ المساق» به خوبى در مى‏يابيم كه چون سوْق و حركت دائمى انسان، اختياراً يا جبراً «الى الرّب» است و «الساق» نيز در سَوْقْ اطلاق دارد، پس معناى اصلى دو كلمه «السّاق» در آيه مباركه به ترتيب، زمان زندگى دنيوى و زمان زندگى برزخى است كه بلافاصله پس از حال احتضار به هم پيوند مى‏خورند و روح انسانى به همراه بدن برزخى به برزخ وارد مى‏گردد. و در ضمن معناى دو ساق پا را هم در بردارد كه بعضاً در حالت احتضار به هم مماس مى‏شوند. 
و «التفّت» نيز ماضى مؤكّد از باب افتعال است. امّا به جهت آمدن لفظ «اذا» در آيه 26 كه شرطيه ظرفيه است، اين فعل به فعل مضارع تبديل مى‏شود به معناى: «بطور محكم مى‏پيوندد».
بنابراين معناى جامع آيه اين است: «و ساق ]زندگى دنيوى[ بطور محكم به ساق ]زندگى برزخى[ مى‏پيوندد.

منتقد محترم آيه «تبّت يدا اَبى لهب» را به «مرگ بر ابولهب باد» ترجمه كرده‏اند!

اين ترجمه درست نيست، چون (تبّت) دعا نيست، بلكه فعل ماضى است. و ترجمه مذكور دعاست و هرگز خدا دعا و درخواست نمى‏كند. پس معناى صحيح آيه اين است: «دو دست ]نيرومند[ ابولهب بريده شد». در اين آيه «دو دست» يعنى: دو قدرت سلبى ابولهب نسبت به حق و ايجابى وى نسبت به باطل كلاً از بين رفت و نابود شد. پس معناى «يدا» دو دست است؛ امّا دست ظاهرى نيست، بلكه مراد از آن دو قدرت باطل ابولهب است.

منتقد محترم، «لعلّك» را «مبادا» ترجمه كرده‏اند و گفته‏اند: آيا پيامبر بخشى از وحى را فرو گذاشته است؟

در آيه «فلعلّك تارك بعض ما يوحى اليك» (هود/ 12)، ترجمه «لعلّك» تنها به معناى «مبادا» كه قائلش خدا باشد، غلط است؛ زيرا «لعلّ» يا خلقى است يا ربّانى. «لعلّ» به عنوان شكِّ مقدمه نهى، درباره رب معنا ندارد. چون خداى سبحان هرگز شك نمى‏كند. اما «لعلّ» درباره خلق معنا دارد. چون در برابر آن هجوم اذيتها و تمسخرهايى كه از سوى كفّار و مشركين به پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم شد، شايد در حالت معمولى ترك بعضى از وحى‏ها و تنگى سينه جا داشت. وليكن خداى متعال با افاضه و عصمت خاصّ ربّانى با «ألم نشرح لك صدرك» (انشراح/ 1) و ... عنايت و كمك كرد و ترك بعضى از وحى‏ها و ضيق صدر را از بين برد. پس «لعلّ» بين خبر و نهى است. چون اصل لفظ «لعلّ»، لفظ خبرى است و با توجّه به ذيل آيه مشتمل بر نهى نيز مى‏باشد، نه اينكه صرفاً نهى باشد. پس در ترجمه درستش «شايد» در اصل و «مبادا» در ضمن است. در نتيجه ترجمه بهتر آيه چنين است: «پس شايد تو برخى از آنچه را به سويت وحى مى‏شود ترك كننده‏اى ]ولى مبادا ترك كنى[.

منتقد مى‏گويد: «لااقسم» به معناى «لَاُقسِمُ» (قسم مى‏خورم) است و به آيه «فلا اقسم بمواقع النّجوم و إنّه لقسمٌ لو تعلمون عظيم» (واقعه/ 75 76) استناد كرده است!

اولاً: در هيچ زبانى اعم از عربى و غيره، «لا»ى اضافه يا زائد بر سر فعل نداريم. ثانياً: (لااقسم) نفى سوگند است، ولى (إنّه لقسم) اثبات سوگند است. و ضمير «ه» در (إنه) به «اقسم بمواقع النّجوم» بر مى‏گردد؛ يعنى چون قسم خوردن به فرودگاه‏هاى ستارگان آسمان وحى، سوگندى عظيم است. به خاطر عظمت اين سوگند، قسم نمى‏خورم. پس هرگز «لااقسم» به معناى «لَاُقسِمُ» نيست. 
(اقسم) گاه با واو قسم است گاه با لفظ قسم؛ ولى «لااقسم» نه واو قسم دارد و نه لفظ قسم؛ بنابراين «لااقسم» در لغت عربى يا لغات ديگر، نفى سوگند است. پس اولاً اگر «لا» را حذف كنيم «لااقسم» نيست و اگر هم مثلاً آيه، «لَاُقسِمُ» باشد و ما آن را «لااقسم» معنى كنيم بر خلاف فصاحت قرآن عمل كرده‏ايم. يعنى اگر تأكيد قسم را نفى قسم كنند اين كار فضاحت است فصاحت نيست. 
وانگهى در تمام هشت آيه (لااقسم) در قرآن، معناى آيات همان «لااقسم» است. مانند: «لااقسم بهذالبلد» (بلد/ 1) چرا سوگند نمى‏خورم چون «و انت حلّ بهذا البلد» يك معناى فرعى «حلٌّ» يعنى حالٌّ؛ با اينكه تو در مكّه مكرمّه حضور دارى، با وجود نازنين تو جا ندارى كه به مكّه قسم بخورم؛ به مكّه قسم نمى‏خورم بلكه «و والدٍ و ما ولد» «سوگند به والد و آنچه توليد كرده» به خودت قسم مى‏خورم و آنچه توليد نموده اى، يعنى شخص پيامبر و آنچه از نظر عصمت توليد كرده، چه ولد روحانى كه اميرالمؤمنين‏عليه السلام است و يا دوازده ولد جسمانى و روحانى كه حضرت زهراعليها السلام تا امام زمان‏عليه السلام را شامل است همگى مهمتر از شهر مكّه هستند.
معناى دوّم كه معناى اصلى است «و انت حلٌّ»، يعنى تو حلالى و حرمتت در اين سرزمين حلال شمرده شده، به تو بى‏حرمتى، اذيّت و استهزاء مى‏كنند پس در اين حال به مكّه قسم نمى‏خورم، و نيز به اين بَلَد كه با خلافكاريهاى مشركين حرمتش شكسته شده قسم نمى‏خورم. 
اگر هم كسى چنين معنايى را نگفته باشد نشانه عدم تدبّر در اين آيه مباركه است ولى در هر صورت «حلّيت» - كه نفى حرمت است - اصطلاحى واضح در زبان عربى و فارسى است و در قرآن نيز حليت با واژه حلٌ در چهار آيه و واژه حلاً در يك آيه آمده است. كه البتّه يك مورد از آن «انت حلٌّ» علاوه بر حليّت، حلول را نيز در بردارد. 
بنابراين تمام الفاظ قرآن در جاى جاى قرآن معناى خاص خود را دارد و نبايد به قرآن معناى خلاف الفاظ آن را تحميل كرد. 
آيا خداى سبحان «بلسانٍ عربىٍّ مبين» (شعراء/ 195) كه لسانِ واضحِ روشن گر است (لا) مى‏آورد و مُرادش «لَ» است! اين اهانت به قرآن مبين است. و امّا اينكه منتقد محترم مى‏گويند: «كوشش بعضى از افراد كه با استشهاد به كاربردهاى عامّه در زبان فارسى مى‏خواهند محملى براى قسم نخوردن در «لا اقسم» بتراشند به جايى نمى‏رسد و بى اثر است.» 
ظاهراً قضيه به عكس است و كوشش ايشان بى نتيجه است. چون جمله فوق الذكر در مقابل (و هذا لسان عربى مبين) (نحل/ 103) قرار گرفته است.

منتقد مى‏گويد: «المنّ و السّلوى»، (بقره/ 57) به معناى دو غذا (نان و بلدرچين) است!

نصّ «طعامٍ واحدٍ» (بقره/ 61) دليل است بر اينكه «منّ و سلوى» هر دو طعام نيستند، بلكه «من» طعام و «سلوى» غير طعام است. چنان كه پس از نزول دو نعمت مذكور، نيروى جسمانى بنى اسرائيل با «منّ» و نيروى روحانى آنان با «سلوى» تأمين گرديد. 
منتقدى ديگر مى‏گويد: مى‏توان خوردن نان و پنير و سبزى را با هم، طعام واحد قلمداد كرد!
خير، هرگز درست نيست؛ چون اينها سه طعام مختلفند كه يكجا خورده مى‏شوند و منتقد در اين جا بين سه و يك اشتباه كرده است.

منتقد محترم مى‏گويد: در هر سه مورد كه «منّ و سلوى» در قرآن كريم به كار رفته است به دنبالش آمده است: «كلوا من طيّبات ما رزقناكم». (بقره/ 57) پس معلوم است سخن از خوراكى‏هاست و نه يك خوراكى!

اولاً: «كلوا من طيّبات» به معناى «كلوا الأطعمة» نيست، پس معلوم است سخن از كل خوراكى‏ها نيست. ثانياً: «طيبات» فقط خوراكى‏هاى پاكيزه است. 
ثالثاً: چون «من» در اصل براى تبعيض است. پس با توجّه به «كلوا من طيّبات» همين طعام‏هاى پاكيزه نيز بايد بعضاً خورده شود. يعنى: بايد حلال باشد. مثلاً اگر چه گوشت مرغ ذبح شده به نحو شرعى، بنفسه، خوراكى طيب است اما خوردن آن مشروط است به اينكه دزديده نشده باشد. پس معناى آيه مباركه اين است: «بعضى از خوراكى‏هاى پاكيزه‏اى را كه روزيتان داديم بخوريد».
رابعاً: چون «من تبعيضيه» از يك فرد به بالا را شامل است، پس تقابل «طعامٍ واحدٍ» با «كلوا من طيّبات» پس از «المنّ و السّلوى» دليل بر تعامل و تلائم است؛ به اين معنى كه: 1 - «كلوا من طيّبات ما رزقناكم» قاعده‏اى حكمى است براى تجويز پاكيزه خوارى در تمامى زمان‏ها و مكانها 2 - معناى تبعيض (من) براى «تيه» تنها بعض مفرد است. يعنى از طعام «المنّ» (ترنجبين) كه پاكيزه است بخوريد. 
خامساً: هرگز نمى‏توان تقابل «طعامٍ واحدٍ» با «كلوا من طيّبات» را تعارض پنداشت؛ چون با اين فرض علاوه بر مخالفت با ادبيات صحيح عربى در معناى جامع (مِنِ تبعيضيه) تناقض هم بين دو آيه پيش مى‏آيد. ولى هرگز در قرآن هيچ گونه تناقضى وجود ندارد. «و انّه لكتاب عزيز. لايأتيهِ الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد» (فصّلت / 41 - 42) 
و اما «سلوى» لغتى عربى است از ريشه سَلَوَكه مصدر آن «سَلْىْ» و «تسليت» به معناى سلامتى، آرامش و امنيت مى‏باشد. و در كتب مرجع لغت عرب هرگز (السلوى) و تسليت به معناى مرغ نيامده است و اگر هم «سلوى» عربى نباشد به معناى بلدرچين و طعام‏هاى ديگر نيست، چون نص آيه، )طعامٍ واحدٍ» است. 
استدلال به تورات و عهد عتيق در صورتى درست است كه مخالف نصّ قرآن نباشد.بنابراين در معناى «سلوى» مفسّران - بجز زمخشرى - چه مسلمان چه يهود چه نصارى كلاً اشتباه كرده‏اند و اگر هم در كل لغتنامه‏ها و متنها (السلوى) غذا باشد! چون اينان معصوم نيستند سخنشان بر خلاف عصمت قرآن است؛ و ضرورت، اجماع، شهرت و اتّفاق صددرصدى كه بر خلاف قرآن باشد قابل قبول نيست و قطعاً باطل است. 
بالاخره، «منّ و سلوى» دو تاست و يكى نيست و فقط يكى از آنها غذاست كه هر كدام غذا باشد، ديگرى غذا نيست. حال يا «منّ» غذاست و «سلوى» تسليت - كه چنين است - يا «سلوى» غذاست و منّ غذا نيست - كه چنين نيست - پس در هر دو «يا» اين و بودنِ غذايى و طعامىِ «منّ و سلوى» بطور كلّى مطرود است. «منّ» از منّت است، منت هم يا امنيتى است يا غذايى؛ كه امام حسن عسكرى‏عليه السلام در حديثى فرموده‏اند: «المنّ» ترنجبين است و اين روايت كه «منّ» را منّت غذايى دانسته صحيح است؛ چون «سلوى» تسليت است و تسليت، معنوى است. 
و امّا از آنجا كه منتقد محترم در اين بحث زياده روى كرده و در پايان نوشته‏اند: «اين اشتباه با آن همه انس و اشرافى كه مترجم گرامى به مضامين و معانى قرآنى دارند بسيار بعيد است.» 
عرض مى‏شود اوّلاً: چون پيش از اين مفصّلاً با ادّله قطعى روشن شد كه فهم قرآن به روش تفسير قرآن با قرآن، تالى تلو فهم معصوم از قرآن است. پس اين جانب در معانى دلالتى اشتباه نكرده‏ام و برخى از اشكالات هم كه اشتباه لفظى است با ويرايش ادبى، اصلاح خواهد شد. اما در سراسر متن انتقادى شما اشتباهات معنوى در ترجمه مشاهده مى‏شود. 
ثانياً: در آنچه‏ل سال سرگردانى بنى اسرائيل در «تيهْ» «المنّ» يك نوع غذا بوده كه حافظ سلامتى جسم آنان بوده است و «السلوى» هم در آنجا، تسلّاى جانى بوده كه آرامشى براى آنها بود تا درندگان آنان را پاره نكنند و از بين نبرند. 
امّا چون گفتند: «يا موسى لن نصبر على طعامٍ واحدٍ» و با لحنى بى ادبانه و كفرآميز چند نوع غذا درخواست كردند. خداى سبحان فرمان داد: «... اهبطوا مصراً فإنّ لكم ما سألتم» بنابراين خوراكى‏ها در شهر وجود داشت نه در «تيه» كه فقط يك خوراكى نازل مى‏شد؛ و ما انتظار داشتيم كه منتقد محترم، حداقل قبل از نقد، به فرق واضح ميان «طعامٍ واحدٍ» و «فانّ لكم ما سألتم» توجّه مى‏كردند. 
ثالثاً: نگرش به قرآن از منظر فهم قرآن با قرآن، هرگز به معناى ضرب آيات به آيات نيست؛ درست است كه بنى اسرائيل در بسيارى از مكانها در نگرانى بسر مى‏بردند، امّا اين قضيه دليل بر اين نيست كه (السّلوى) در «تيه» به معناى آرامش نباشد. 
رابعاً: هرگز نمى‏توان يك نظريه را با دليلى ناقص اثبات كرد چنان كه منتقد محترم براى اثبات عدم آرامش بنى اسرائيل در «تيه»، آيه ضربِ ذلّت و مسكنت بر آنان را بدون واو عطف آورده و سپس بطور نادرست نتيجه گيرى كرده‏اند! چكيده نظر ايشان در پايان نقد معناى «السّلوى» چنين است:

«همين است كه در جاى ديگر از قرآن مى‏فرمايد: «ضُربت عليهم الذّلّة والمسكنة»... و خلاصه چهل سال سرگشتگى در بيابان را هم با خوارى و زارى و اين مكافاتها تحمل مى‏كردند... اين قوم كه بهانه‏هاى معروفشان با خلافكارى‏هايى ديگر، همه به روشنى در قرآن آمده است، ديگر چرا بايد امنيت داشته باشند و به چه دليل سزاوار آن امن و آسايش ادعايى بودند؟»

پاسخ اين است كه بنى اسرائيل، سزاوار آسايش نبودند بلكه «السّلوى» يكى از امتحانات الهى بود كه نه تنها آنان بلكه همگان در حال آسايش و سختى، مورد امتحان قرار مى‏گيرند. 
ديگر اينكه با تدبّر در آيه مباركه و توجّه به واو عطف پس از «اهبطوا مصراً فانّ لكم ما سألتم» به خوبى مى‏فهميم كه «وَ ضُرِبَتْ» يعنى بعد از استقرار در شهر (ضُرِبَتْ)؛ در نتيجه (ضُربت) بعد از خروج از «تيه» ربطى به نزول (السّلوى) در «تيه» ندارد. 
خامساً: اضافه شدن «ال» به ابتداى مصدر مفرد «سلوى» دليل است بر اينكه در برابر ناآرامى بيابان گردى در «تيه» حداقل بطور قطع، آرامشى خاص كه آرامش جانى بوده نازل مى‏شده است. پس بى ترديد چون اين سلواى خاص ربطى به طعام ندارد هرگز شامل «طعام واحد» هم نيست.

منتقد محترم مى‏گويند: آن عصمتى كه بدان اشاره مى‏فرمودند كجاست؟

مكرراً عرض مى‏شود مقصود از اعتصام، عصمت در تفهّم قرآن است نه اينكه كلمه‏اى اشتباهاً دو بار تكرار يا حروفچينى شود. 
منتقد محترم مى‏گويند در آيه اعتصام بحبل اللَّه، حبل «عهد نامه» است!
حبل اللَّه، ريسمان خداست كه قرآن است و قرآن هم كل حقايق وحيانى الى يوم القيامة را در بردارد بنابراين «ريسمان خدا» در متن ترجمه درست است و در پاورقى نيز توضيح آن به «قرآن» صحيح است. و عهد و تعهّد هم بر پايه حبل اللَّه مى‏باشد. ولى ترجمه حبل به «عهدنامه» غلط است.

منتقد محترم مى‏گويند در آيه «يا بنى آدم قد انزلنا عليكم لباساً...» (اعراف / 26) انزلنا به معناى پديد آوردن است!

(انزلنا) همان فرو فرستادن است و نه پديد آوردن! اگر به معناى ايجاد بود مى‏فرمود: «خلقنا» يا «اوجدنا»؛ منتها «انزال» دو بعدى است يا انزال مكانتى است يا انزال مكانى؛ چون خداى سبحان در آسمان نيست كه از آنجا چيزى بفرستد. پس «انزال» مكانتى است. همه رحمت‏هايى كه از طرف خداى متعال، معناً يا مادةً، نازل مى‏شود. انزال مكانتى است چه از آسمان بفرستد چه از زمين؛ حتّى روياندن گياه يا وجود حيوانات و نعمت‏هاى الهى در زمين، همه‏اش انزال است. چون به معناى فرو فرستادن از مقام ربوبيّت است و نه - معاذ اللَّه - از مكان ربوبيّت.
مثلاً شخص بسيار بزرگوارى نزد شماست، فرضاً امام معصوم‏عليه السلام است كه مى‏فرمايد: ما براى شما اين هديه را فرستاديم در حالى كه ايشان همسان شما نشسته است، اين فرستادن مقامى است. 
خداى سبحان هم تمام رحمتهاى معنوى و مادّى را كه فرستاده است يا يك بعد دارد يا دو بعد، انزال دو بعدى از مقام ربوبيّت و از آسمان است. مانند باران كه انزال مكانتى به همراه انزال مكانى است و انزال يك بعدى از مقام ربوبيت و از زمين است كه تنها انزال مكانتى است. 
منتقد محترم مى‏گويند در آيه «فلمّا ذاقا الشّجرة بدت لهما سَوْءآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنّة...» (اعراف / 22) (سَوْءآت) به معناى زشتى نيست، بله عورت يا شرم گاه است! 
اولاً: در متن آيه مباركه، كلمه «سَوْء آتهما» نازل شده است نه «عَوراتِهِما» اگر چه «عورت» هم فقط عورت جسمانى نيست؛ سَوْءآت زشتيهاست كه يا جسمانى است و يا روحانى؛ بنابراين هم زشتى جسمانى كه عورت بود ظاهر شد و هم زشتى روحانى كه گناه كردند و «ورق الجنّة» تنها يكى از «سوءآت» را كه جسمانى بود پوشاند ولى زشتى ديگر (گناه) را توبه پوشاند. 
ثانياً: اگر ما در ترجمه آيه 121 سوره طه گفته‏ايم «عورت‏ها» مقصودمان همان
«سَوْءآت» و زشتيهاست چون عورت ظاهرى و عورت باطنى (گناه) را توبه پوشاند.

منتقد مى‏گويد در آيه «و انزل لكم من الأنعام ثمانية أزواج» (زمر/ 6) «انزال» فرود آوردن نيست و (ثمانية ازواج) هشت تا يا هشت فرد است!

در اين جا منتقد اشتباهاً هشت زوج را به معناى هشت فرد به حساب آورده است. حال آنكه هم فرود آورد و هم هشت زوج صحيح است. با اين توضيح كه فرود آوردن مقامى است و زوج نيز در عربى آن چيزى است كه همسان و قرين دارد و به معناى فرد تنها نيست؛ چنان كه واژه زوج و زوجه در انتقال به زبان فارسى هم به معناى قرين يا فرد همسر اطلاق مى‏شود. بنابراين (ثمانية ازواج) يعنى چهار جفت در فارسى يا هشت فردى كه دو به دو با هم جفتند و البتّه ترجمه هشت جفت در آيه «زُمَر» كه در پى ترجمه مبسوط آيه «انعام» آمده به معناى شانزده فرد نيست؛ بلكه مراد ما همان هشت زوج است. در هر صورت اگر بگوييم «هشت فرد» يا «هشت تا» هرگز معناى جفت يا زوج بودن در آن مشهود نيست. پس در هر دو نقد، منتقد محترم از جهت معنوى اشتباه كرده است.

منتقد مى‏گويد: مترجم محترم در معناى «يستحيون» دچار اشتباه شده چون راغب اصفهانى آن را به «يستبقون» معنى كرده و همچنين يك كتاب لغت ديگر آن را به معناى زنده گذشتن آورده است!

به نظر بنده كه هم لغوى هستم و هم در ادبيات عرب، مجتهد مى‏باشم و اين ادّعا در متن «تفسير الفرقان» هويداست. كلمه «يستحيون» از دو ريشه حيات و حياء است و هر ريشه آن نيز دو معناى متضاد دارد كه در قرآن با در نظر گرفتن صدر و ذيل آيات معنايش بدست مى‏آيد. «يستحيون» از ريشه «حيات» به دو معناى زنده نگهداشتن و گرفتن حيات (كشتن) مى‏باشد و از ريشه «حياء» به صورت «يستحيئون» بوده كه همزه قلب به «ياء» و «ياء» دوّم حذف گرديده و در نهايت به «يستحيون» تبديل شده است و به دو معناى طلب حيا كردن (به عنوان اخلاق والاى انسانى) و نيز سلب حيا (بى حيايى) است. ولى كلمه استحياء با همزه در آخر آن، تنها دو معناى باحيايى و بى حيايى را در بردارد كه معنايش در جمله با قرينه معلوم مى‏شود. 
بنابراين «يستحيون نساءكم» اوّلاً با توجه به قرينه «يذبّحون أبناءكم» كه كشتار فرزندان بنى اسرائيل بوده و در ثانى با قرينه افساد فرعونيان كه از نگهدارى زنان سوء استفاده مى‏كردند؛ يك معنى از حيات و يك معنى از حياء را با هم در بردارد. بدين‏كه: «زنانتان را زنده نگه مى‏داشتند و از آنان ]با آميزش جنسى[ سلب حياء مى‏كردند» يا «آنان را بى حياء مى‏كردند».
البته منتقد در اشاره به داستان دختران حضرت شعيب‏عليه السلام، كمى عجله كرده‏اند زيرا اولاً: همين كه دختران شعيب، دختران پيامبر بوده‏اند خود قرينه قطعى است كه مراد از استحياء معناى مثبت آن است نه معناى منفى؛ پس (تمشى على استحياء) يعنى: حال آنكه با حياء و محترمانه (با آزرم) گامى بر مى‏داشت. 
ثانياً: كناره گيرى دختران حضرت شعيب‏عليه السلام از نامحرمان، نشانه با حيايى آنان بود و رفتن يكى از آنان با استحياء به سوى نامحرم (حضرت موسى عليه السلام) قرينه دوم است بر اينكه آنقدر اين دختر حياء داشت كه نمى‏خواست خودش در ميان نامحرمان آب بكشد و براى درخواست آب كشى از موسى نيز محترمانه و با حياء آمد. 
در اينجا پيش از اتمام پاسخ‏ها ضمن تشكر از تشويق‏ها و انتقادات شما، در پاسخ به اينكه فرموديد: «با آنكه هنوز جاى سخن بسيار است» عرض مى‏كنم اگر اين بسيار از همين بسيارى است كه در 41 صفحه مرقوم نموده ايد پاسخش نيز بسيار است و ما نيز همواره آماده پاسخگويى هستيم. البتّه اين نكته در تمام متن انتقادى جنابعالى مشهود است كه بيشترِ اعتراضات جنبه پرسش دارد چون شما به لغتنامه‏ها و اُدبا استناد كرده ايد. 
بالاخره اگر همگان در قرآن دقت و تدبّر كنند و پيش فرض‏هاى غير مطلق را بدون ترس و محافظه كارى كنار بگذارند هيچ گونه اختلاف معنوى در ترجمان قرآن پيش نخواهد آمد.

منتقد محترم مى‏گويند: «مُنى» سه بار به ضمّ اولِ ميم به غلط چاپ شده زيرا در «لسان العرب» به كسر ميم آمده است!

اولاً: هر سه مورد صحيح است، چون مُنى جمع مُنيه و به معناى آرزوهاست و مِنى به معناى آرزو نيست. و اين آرزوها نفى شيطان با رمىِ جمرات سه گانه و نيز اثبات رحمان با قربانى مى‏باشد كه خود رمز اصل توحيد (لااله الاّاللَّه) است پس آرزوهاى معرفتى حجّاج در مُنى تحقّق مى‏يابد. 
ثانياً: به ياد دارم وقتى با شيخ عبداللَّه بن حُمَيْدْ - كه رئيس نظارت بر امور دينى مسجد الحرام و وزير دادگسترى بود- در سال 1356 ه.ش در مكّه بحث كرديم و اينجانب دليل آوردم كه مِنى غلط مشهور است و مُنى درست است، ايشان گفتند: فانت العرب ما انا العرب.
والسّلام على عباداللَّه المصلحين 
الّذين يمسّكون بالكتاب و اقاموا الصّلاة

محمد صادقي تهراني
آيت اللَّه دكتر محمد صادقى تهرانى از شخصيت‏هاى برجسته شيعى در عرصه فقه، تفسير و معارف دينى است. قرآن محورى در انديشه‏ها و ديدگاه‏هاى فقهى، كلامى، تفسيرى و... از ويژگى‏هاى بارز ايشان به شمارمى آيد،تفسير الفرقان وى كه درسى مجلد تنظيم يافته در شمار برجسته‏ترين تفاسير شيعى قرآن از جهت گستره و ژرفاست. ده‏ها اثر عالمانه ايشان در زمينه‏هاى گوناگون علوم اسلامى سهمى به سزا در ميان منابع كتابخانه‏اى اسلامى به خود اختصاص مى‏دهد. فصلنامه پژوهشهاى قرآنى در برخى از شماره‏هاى گذشته نيز گفت‏وگوها و مقالاتى از ايشان درج كرده است. 
همچنين ترجمه قرآن كه در سال 1382 از سوى ايشان انتشار يافته نقطه عطفى در روند عرضه ترجمه‏هاى قرآن كريم به شمار مى‏آيد. 
ترجمه ياد شده به دلايلى در خور توجّه و اهميّت مى‏نمايد از جمله: 
مبتنى بودن بر بنياد توانمندى بسيار مترجم و تلاشهاى دير پاى وى در عرصه تفسير و فقاهت بويژه با گرايش تفسير قرآن به قرآن كه نمودى بس پر تأثير در آثار ايشان دارد.
- آكندگى از توضيحات لازم كه در قالب پرانتز و كروشه آورده شده و نيز نكات فراوان تفسيرى كه در پانوشت هر صفحه ديده مى‏شود.
- بهره‏مندى از نگاه نقادانه و متفاوت مترجم در بسيارى از انگاره‏ها و پيش‏فرض‏هاى تفسيرى كه در بسيارى از تفاسير و تراجم قرآن، رايج و معمول بوده است.
آنچه گفته آمد ترجمه استاد صادقى را بسى با اهميّت و در خور توجه و بررسى از سوى صاحب‏نظران مى‏سازد.
از همين‏رو برخى از قرآن‏پژوهان بدين مهم پرداخته به نقد و بررسى اين ترجمه دست يازيده‏اند. از جمله پرسش هايى درباره ترجمه ايشان از سوى قرآن پژوه گرامى جناب آقاى دكتر بهاءالدين خرمشاهى نگارش يافته و براى استاد صادقى ارسال گرديده است. همچنين انتقادات ديگرى از سوى يكى ديگر از ناقدان مطرح گرديده كه از سوى ايشان تنظيم يافته و در پاسخ به دو نقد ياد شده ارائه شده است.
از آنجا كه پاسخ‏هاى ارائه شده در مجموع حاوى نكات ارزشمند تفسيرى بوده و در جهت تنقيح مبانى ترجمه قرآن نقش درخورى مى‏تواند داشته باشد، به انتشار آن بى‏هيچ تغييرى اقدام مى‏كنيم؛ اميد آن كه تلاشهايى از اين دست در كار پيشبرد فنّ ترجمه قرآن و نزديك شدن يا دست يافتن به بهترين ترجمه از منشور مقدّس الهى سودمند افتد.
«پژوهشهاى قرآنى »
(بسم اللَّه الرحمن الرحيم)
در آغاز از پرسش‏ها و انتقادات برادر ايمانى و پژوهشگر ارجمند جناب آقاى دكتر بهاء الدّين خرمشاهى بسيار تشكر مى‏كنم. خلاصه نقد ترجمان قرآن و پاسخ‏هاى مستدل آن به ترتيب به شرح ذيل است:


چرا غفور، «بسيار پوشنده» ترجمه شده است؟

غفور از غَفْر است، غَفر در همه لغات به معناى پوشش است و مطلق پوشش را در برمى‏گيرد؛ چنان كه مِغْفَر (كلاهخود)، پوشش دهنده به سر سرباز است. بنابراين غفور كلّاً «بسى پوشنده» است؛ منتها «غفر» در قرآن به قرينه غفّاريّت خداى سبحان، تنها سه بُعد دارد: بُعد اوّل اينكه شخصى، گناهى را مرتكب شده، سپس توبه حقيقى نموده و خداى سبحان هم به جهت صداقت تائب، پوشش رفعى مى‏گذارد و گناه را محو كرده و مى‏آمرزد. بعد دوّم گناهى نشده و خدا پوشش دفعى مى‏گذارد كه گناهى نشود. بعد سوّم غفر، پوشش تكاملى است به معناى «ترفيع درجه». و در ادامه پاسخ، تفصيلاً متذّكر مى‏شويم كه غفر پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم فقط در اين دو بعد اخير است. 
اما لفظ «بخشش» ترجمه صحيح «هبه» است و ترجمه «غفر» نيست؛ خداى متعال نيز نفرمود «وَهبنا». پس غفر همواره پوششى با مراحل سه گانه براى مكلّفان است. مرحله اول غفر، پوشش بر گناه است كه به معناى رفع گناه يا آمرزش و بخشش است. و مرحله دوّم، دفع گناه يا جلوگيرى از آن است؛ به اين معنى كه خداى متعال، مكلّف ذاكر و يا تائب را در برابر گناه حفاظت مى‏كند. و مرحله نهايى غفر، ارتقاء مقام است؛ يعنى خداى متعال افزون بر پوشش دوّم، پوششى ديگر مى‏نهد با توفيق دادن به انسان براى انجام خيرات؛ كه اين پوشش درجات معنوى براى ترفيع انسان از مقام فعلى به مقام بالاتر است. 
البته لفظ «ثَوْبْ» نيز مؤيّد بُعد سوم معناى «غفر» در لغت عرب است چون «ثوب» به معناى لباس و پوشش است و در قرآن به صورت جمع با لفظ «ثياب» آمده، و «ثواب» هم كه پاداش و ترفيع درجه است، از همان ريشه مى‏باشد. حال اگر كسى در اين معنى ترديد كند مى‏پرسيم: آيا درجه فوقانى، پوشش درجه زيرين هست يا خير؟
بنابراين رحمتى افزون بر رحمت‏هاى گذشته و اضافه شدن ثواب اعمال خير، يكى پس از ديگرى بر روى هم، پوشش درجه يا رتبه هستند براى قرب بيشتر به خداى متعال؛ چنان كه قرآن درباره نماز شب پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏فرمايد: «عسى أن يبعثك ربّك مقاماً محموداً» (اسراء/ 79) كه (مقاماً محموداً) غفر و ترفيع درجه است براى علو مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم يعنى نماز شب با اضافه شدن به نماز واجب و ديگر خيرات، پوششى ايجابى براى برترى مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از حالت فعلى به درجه برتر و والاتر است. 
قرآن مبين در آيه‏اى ديگر پيرامون پوشش تكاملى در مرحله سوم «غفر» مى‏فرمايد: «... فأولئك يبدّل اللَّه سيّئاتهم حسنات و كان اللَّه غفوراً رحيماً» (فرقان/ 70) و همانطور كه به وضوح ملاحظه مى‏شود، اين آيه مباركه، تصريح به ترفيع درجه تائبين مخلص نموده و تبديل سيّئات آنان به حسنات از جانب خدا را نشانه غفوريّت رحيمانه حضرتش دانسته است. 
در اين جا تذكّر اين نكته ضرورى است كه شبهه تفسير به رأى در مواردى همچون معناى مذكور در لفظ «غفر» نشانه عدم تدبّر در لغت قرآن است؛ زيرا معناى مراد براى هر لفظى - تا جايى كه آن لفظ امكان در برگرفتن چند معنى را دارد - معناى ثابت و خدشه ناپذير است؛ مگر اينكه قرينه‏اى روشن بر معناى ويژه‏اى موجود باشد. بنابراين اگر بدون دليل قاطع و قرينه خاص، اطلاق يا عموم معناى مراد، به قبض يا بسط تخصيص بخورد، خلاف فصاحت و بلاغت است. و حتّى اگر هم هيچ لغتنامه‏اى، به معناى جامع لفظى قرآنى، اشاره نكرده باشد، هرگز تغييرى در آن معنى ايجاد نخواهد شد؛ زيرا معناى جامع مراد، موافق قرآن و متفاهم عقلاست؛
مثلاً قرآن مى‏فرمايد: «و اذ جعلنا البيت مثابةً للنّاس و أمناً...» (بقره / 125) لفظ (مثابة) در لغت عرب، يك معناى اصلى و سيزده معناى فرعى متلائم دارد. حال اگر اين لفظ به يك معنا يا چند معناى محدود تفسير شود، قطعاً تفسير به رأى است؛ چون اگر خداى متعال براى (مثابة) معنايى بجز معانى چهارده گانه اراده فرموده بود، لفظ خاصّ آن معنى را ذكر مى‏فرمود، نه اينكه لفظى با معناى اوسع بياورد و اراده معناى اضيق فرمايد. در هر صورت ارائه‏ى معناى جامع الفاظ قرآن در سه بعد عبارات، اشارات و لطائف، نه تنها تفسير به رأى نيست بلكه نتيجه تدبّر صحيح در قرآن است. 
اما بالعكس هر گونه تغيير غير وحيانى در معناى مراد براى الفاظ وحيانى، كارى صددرصد باطل است كه در صورت تعمّد، پيامدش «فليتبوّأ مقعده من النّار» مى‏باشد.

چرا توّاب، «بسيار برگشت كننده» ترجمه شده است؟

تائب يعنى برگشت كننده، ولى توّاب صيغه مبالغه است به معناى: «بسيار برگشت كننده»، اما اين بازگشت دو بعدى است: در بعد اول يا مرحله آغازين، خداى سبحان پيش از توبه گنهكار، بسيار زياد به او برگشت مى‏كند تا وى موفّق به توبه گردد. يعنى با نشان دادن آيات الهى آفاقى و انفسى به بنده اش، او را متذكّر به گناهش نموده و توفيق توبه را به وى عنايت مى‏كند. قرآن مجيد در اين باره مى‏فرمايد: «ثمّ تاب عليهم ليتوبوا انّ اللَّه هو التّوّاب الرّحيم» (توبه/ 118) «سپس ]خدا[ بر آنان بازگشت تا]بسوى او[ برگردند به راستى خدا ]هم[ او بسيار برگشت كننده ]برگنه كاران[ رحمتگر بر ويژگان است».
بنابراين گنه كار با لطف و توفيق الهى، تصميم به توبه گرفته و آگاهانه به سوى خدا باز مى‏گردد؛ آن‏گاه بعد دوّم يا مرحله نهايى برگشت خدا به بنده تائب براى آمرزش فرا مى‏رسد. كه قرآن صراحتاً با عبارت «يتوب اللَّه عليهم» از آن ياد مى‏كند: «ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللَّه عليهم» (نساء / 17)، (فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فإنّ اللَّه يتوب عليه) (مائده / 39) در نتيجه، خداى متعال بعد از توبه عبد هم، بسيار به او برگشت مى‏كند؛ يعنى بيش از آنچه بنده از گناهش منصرف شده، خدا به او لطف مى‏كند و با رحمت رحيمى و عنايت ويژه به او توجّه مى‏نمايد و او را مى‏آمرزد. سپس ضمن حفاظت وى براى انجام اعمال خير به او توفيقات زيادى مى‏بخشد.
پس «تاب الى» از طرف بنده است ولى «تاب على» از طرف خدا بوده و دو بعدى است. و اين دو بعد، مرحله ابتدايى بازگشت خدا به بنده پيش از توبه او و مرحله انتهايى بازگشت خدا به بنده پس از توبه وى را در بر مى‏گيرد. البتّه مرحله اخير بازگشت الهى كه در قرآن با عبارت (قابل التّوب) نيز مطرح شده، همان «غفر» است با مراحل سه گانه رفع گناه، دفع گناه و ترفيع درجه؛ كه پيش از اين مفصّلاً تبيين شد.

منظور از ترجمه ربّانى چيست؟

ترجمه دو گونه است، يا ترجمه متن است با پيش فرض‏ها، كه اين ربّانى نيست بلكه بشرى است و تفسير به رأى است، و يا اينكه مترجم با استناد به نص و ظاهر مستقر قرآن، آيات را معنى مى‏كند كه نص، معناى صريح است و ظاهر مستقر يا ظاهر پايدار، معناى واضح بعد از تدبّر مى‏باشد؛ در نتيجه اين ترجمه، ربّانى است، منتها ترجمه ربّانى يا معصوم است و يا غير معصوم؛ ترجمه ربّانى غير معصوم مربوط به غير معصومين است، بدين گونه كه مترجم قدم اول را درست پيموده و قرآن را با قرآن تفسير كرده و پيش فرض‏هاى غير مطلق را بر قرآن تحميل نكرده است. 
ما مى‏توانيم در نص، ظاهر پايدار، اشاره و لطائف قرآن، ربّانى مادون عصمت شويم، لكن در حقايق تأويلى قرآن نمى‏توان ربّانى بود، زيرا اين مرتبه مخصوص مقام عصمت است. چنان كه اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏فرمايند: 
«اِنَّ كِتابَ اللّهِ عَلى اَرْبَعَةِ اَشْياءِ: عَلَى العِبارَةِ والاشارَة وَ اللّطائِفِ وَ الحَقائِق؛ فالعبارة للعوام والاشارة للخواص و اللّطائف للأولياء و الحقائق لِلاَ نبياء». 
بى ترديد كتاب خدا، بر چهار چيز استوار است: بر عبارت و اشاره و لطايف و حقايق؛ (فهم) عبارت (معناى ظاهرى الفاظ قرآن) براى عامّه مردم و اشاره براى ويژگان ]در فهم قرآن[ و لطايف براى اولياء (برجسته ترين قرآنيان كه تالى تلو معصومانند( و حقايق مخصوص انبياء )1 - خاتم النّبيّين‏صلى الله عليه وآله وسلم 2 - سيزده معصوم بعد از پيامبر كه در عصمت عقيدتى، علمى و عملى از كل پيامبران برترند. 3 - ساير انبياءعليهم السلام است».
بنابراين اگر كسى با توكّل به ذات اقدس الهى و توسل به اهل البيت‏عليهم السلام و كوشش شايسته، خود را از افكار پراكنده پاك كند و قرآن را با قرآن تفسير نمايد خطايش بسيار كم است و به ترجمه ربّانى دست مى‏يابد. يعنى مترجم متدبّر بدون پيش فرض غيرمطلق، تالى تلو معصوم در ترجمه قرآن خواهد بود.

عصمت در ترجمه و تفسير براى غير معصوم چگونه ممكن است!؟

بر مبناى آيات و روايات متواتره‏اى كه وجوب مؤكّد عرضه احاديث بر قرآن را در بردارد، قرآن محك و محور اصلى در دلالت صريح يا ظاهر مستقرّ بر مطالب خودش و محتواى روايات است. ولى اگر روايات متعارض و نظرات متناقض در ترجمه و تفسير، خود وسيله ترجمه و تفسير قرآن باشد، به تناقض مى‏انجامد. 
وانگهى قرآنكه به اتّفاق مسلمانان ابلغ و افصح كلامها از جهت لفظ و معنا است، متن متين اوّل و آخر اسلام، براى بررسى كل روايات، نظرات و اقوال است. مثلاً از جمله آياتى كه ما را به اتخاذ عصمت دلالى قرآنى امر مى‏كند، آيه «واعتصموا بحبلِ اللَّه جميعاً» (آل عمران/ 103) است. مخاطب (واعتصموا) همه مكلّفانند. پس تمامى مكلّفان بر مبناى فهم لغت قرآن بطور كامل و صحيح، بايد از قرآن عصمت بگيرند. ولى عصمت در بعد كل عصمت، كه عصمت علمى، عقيدتى و عملى است، منحصر به چهارده معصوم‏عليهم السلام است. بنابراين همه مؤمنين مأمور به عصمت در سه بعد نشده‏اند، چون محال است، پس اين عصمت براى غير معصومين، تنها در بعد علمى بر اساس دلالت قرآن از نظر نص و ظاهر پايدار آن است. 
ما ادّعا نداريم كه معصوم هستيم لكن قرآن كريم از هر لحاظى معصوم است؛ و مى‏توان با تفسير آياتش بوسيله آيات و لغاتش معناى معصومانه‏اى از آن بدست آورد. و اگر در موضوعى اختلاف بود با مشورت پژوهشگران قرآنى اختلاف برطرف مى‏شود. و اينكه فرموديد: «مگر چنين كارى ممكن است». در پاسخ از شما مى‏پرسم: آيا خداى سبحان ما را به ناممكن امر فرموده است؟

اعتراض منتقد محترم به صاحب ترجمان قرآن مبنى بر مدال دادن به خود و اظهار اشتباهات فراوان در ترجمه‏هاى ديگران!

انتقاد دو نوع است، يكى انتقاد خصمانه جاهلانه اهانت‏آميز است كه مسلمان از آن دور است، و ديگرى انتقاد سازنده است. آيا اگر كسى از روى قصور يا تقصير اشتباهى كرد، بايد ساكت بود؟ ما انتقاد مى‏كنيم، يا وارد است و يا وارد نيست، اگر وارد نيست منتظر پاسخ هستيم و اگر وارد است قابل قبول است. بر اين مبنا من مدالى به خود نمى‏دهم مگر مدال شصت سال تفكر قرآنى. 
نكته ديگر اينكه علما اعتراضاتى به يكديگر دارند، آيا همه غلط است؟ خير، بلكه خيلى از اعتراضات، انتقاد شايسته براى رسيدن به حق است، و اين تهمتى كذب است كه من خود را معصوم بدانم. ما هرگز ادعاى عصمت مطلق در تفسير قرآن نداريم. مى‏گوييم: همه مكلفان موظفند به فرمان قرآن و اهل البيت‏عليهم السلام براى فهم قرآن، تنها يك راه مستقيم را بپيمايند و آن، روش تفسير معصومانه است كه تفسير قرآن به قرآن مى‏باشد. يعنى اوّلاً بايد با تدبّر (بررسى آيات با آيات) بر مبناى «افلايتدبّرون القرآن...» (محمد/ 24) و «ليدّبّروا آياته» (ص/ 29) و ثانياً نفى پيش فرض‏هاى باطل بر اساس «... أم على قلوبٍ اقفالها» (محمّد/ 24) به تفسير و ترجمه معصومانه دست يابند. و فهم قرآن با اين روش منحصر به فرد، تالى تلو فهم مقام عصمت است كه يا خطا ندارد و يا خطايش بسيار اندك است. 
قرآن از تمام جهات لفظى، معنوى و ترتيب آيات و سور در بالاترين مراتب عصمت است و اين در آياتش هويداست. لذا آن مقدار كه امكان دارد بنده از دلالات قرآنى بر معناى مقصود قرآن، عصمت گرفته‏ام و البتّه تعبيرهاى لفظى و ادبى بهتر و زيباتر در اين ترجمه امكان دارد، لكن از نظر معنوى ظاهراً امكان ندارد زيرا قرآن را بطور معصومانه بر مبناى دلالات قرآنى، معنى كرده‏ام.

تحيّر منتقد محترم درباره جمله «مفسّر قرآن خداست و بس»!

از نظر آيات قرآنى، قرآن خود مفسّر خود و بهترين مفسّر هم خداى متعال است. رسول گرامى و ائمه اطهار(عليهم السلام) طبق تفسير قرآن با قرآن، آن را تفسير مى‏كنند، يعنى آنها مستفسرند و نه مفسّر. يعنى طلب مى‏كنند تفسير آيات را با آيات بطور معصومانه. پس مفسّر اصلى و حقيقى فقط خداست و ديگران مستفسرند.
و آياتى مانند «و لا يأتونك بِمَثَلٍ اِلّا جئناكَ بالحقّ و احسن تفسيراً» (فرقان/ 33) قرآن را نيكوترين تفسير معرفى كرده است و همان طور كه ذات اقدس الهى، ذات واحد بى نظير است، تفسير خدا هم نسبت به آيات قرآنى، تفسيرى بى نظير است.

پس چرا بيست جلد تفسير الميزان و سى جلد تفسير الفرقان نوشته شده است؟!

چون در طول تاريخ غيبت كبرى «تفسير قرآن با قرآن» مهجور گرديده، امّا وجوب دفاع از آن، هرگز از عهده عالمان آگاه برداشته نشده است. و اگر چه پس از مرحوم سيد شريف رضى - كه تا حدودى در اين روش تفسيرى وارد شده - اولين احياگر اين تفسير، استاد عارف ما مرحوم آيةاللَّه العظمى علاّمه طباطبائى «قدّس سره» بوده‏اند؛ و لكن تحجّرى كه در حوزه‏هاى علميه وجود داشته و دارد، مع الاسف مانع ورود تفسير الميزان در فقه و حكمت قرآن شده است. 
مشاهده چنان وضعيتى در نفى تكميل تفسير قرآن به قرآن، اين خادم كوچك قرآن را مصمّم نمود، تا با لطف خاصّ الهى، تفسيرى به مراتب جامع تر از الميزان را طى چهارده سال بنگارم. چنان كه مرحوم علامه طباطبائى «رضوان اللَّه تعالى عليه» در تقريظى درباره آن فرموده‏اند:
«تفسير شريف فرقان كه زيارت شد، كتابى است كه موجب روشنى چشم و مايه افتخار ماست».
جامعيّت «الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن و السنّة» در اين است كه از اوّل تا آخر در تمامى علوم قرآن اعم از فقه، حكمت، عرفان، سياست و ... بر مبناى تفسير قرآن با قرآن، بدون هيچ هراسى از نظريات مشهور نگاشته شده و به صراحت فقه سنّتى و فلسفه مرسوم حوزوى را نقد كرده است. 
والبتّه تكرار و اصرار بر اين نكته لازم است كه: «تفسير قرآن به قرآن، تفسيرى معصومانه است» اگر چه اين تفسير براى غير معصومان، تفسيرى مطلقا معصوم نيست. زيرا فهم قرآن داراى دو بعد است: 1 - بعد دلالتى براى عامّه مردم با درجاتشان 2 - بعد غير دلالتى براى معصومان‏عليهم السلام
بعد دلالتى قرآن، شامل نص و ظاهر مستقر آن است و اشارات و لطائف قرآن نيز به ترتيب از همين بعد دلالتى بدست مى‏آيد. اما بعد غير دلالتى قرآن، تنها شامل حقايق قرآن يا معانى رموز تأويلى آن است كه در اين بعد رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم با وحى، معانى رمزى قرآن را تفسير مى‏كند؛ مانند احكامى كه در قرآن نه نفى شده و نه اثبات؛ مثل تعداد ركعات نمازهاى واجب يوميه كه مستفاد از حروف رمزى است به وحى ثانى معنوى به رسول گرامى‏صلى الله عليه وآله وسلم.

منتقد محترم مى‏گويد: در آيات نحل (44 و 64) وظيفه تبيين (تفسير) آيات به عهده پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گذاشته شده است!

ما از ايشان درباره آيه «بالبيّنات و الزّبر و أنزلنا اليك الذّكر لتبيّن للنّاس ما نزّل اليهم...» (نحل/ 44) سؤال مى‏كنيم: اولاً آيا لغت قرآن، خفاء يا نامفهومى دارد؟! لغت قرآنى از نظر دلالتى افضل لغتهاست.
آيا پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم - در تعبير - از خدا داناتر است؟ جواب مثبت از مؤمن در اين جا محال بوده وگرنه كفر است؛ چون تعبير الهى در قرآن از نظر لفظى، نص و ظاهر مستقر، افضل تعبيرات است. 
مثلاً در شب به شخصى نورافكن مى‏دهند تا مكانى تاريك را روشن كند آيا او خود، آن جا را روشن مى‏كند يا نورافكن روشن گر است؟
پس كاملاً واضح است كه «لتبيّن للنّاس» يعنى: پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم بوسيله قرآن روشنگر است نه بى قرآن. وانگهى آياتى ديگر بيان مى‏كند كه پيامبر، مبيّن قرآن است تنها با خود قرآن. «فذكّر بالقرآن من يخاف وعيد» (ق/ 45) «پس با قرآن هر كه را از وعده حتمى عذابم مى‏هراسد تذكّر ده».
ناس هم در آيه 44 نحل، يهود و نصارى هستند كه در وحى تورات و انجيل اختلاف داشتند و پيامبر گرامى با نصوص قرآنى اين مسائل مختلفٌ فيه را تبيين فرمود. 
و همچنين در آيه «و ما انزلنا عليك الكتاب اِلاّ لتبيّن لهم الّذى اختلفوا فيه...» (نحل/ 64)، (هم) يهود و نصارى هستند كه قبلاً احوالشان ذكر شده است. بنابراين (لتبيّن لهم) يعنى آنچه را يهود و نصارى در آن اختلاف مى‏كردند، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به وسيله قرآن تبيين مى‏كند. 
پس اينان دو دسته‏اند: يك دسته يهود و نصارى كه در مسائل وحيانى اختلاف داشتند؛ و دسته ديگر مؤمنان كه قرآن هدايت مستقيم براى مؤمنان است. «و هدىً و رحمةً لقوم يؤمنون» (نحل / 64) 
بنابراين قرآن دو تبيين دارد: يك تبيين براى يهود و نصارى كه اختلافاتشان برطرف شود؛ و يك تبيين براى مسلمانها كه تبيين وحيانى در بليغ ترين و فصيح ترين الفاظ است و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و ائمه بزرگوارعليهم السلام قرآن را با خود قرآن تبيين مى‏كنند.

انتقاد به چند معناى دقيق و جديد قرآنى!

در ترجمه آيه دوّم سوره بقره به هنگام ترجمه لفظ قرآنى (ريب) كلمه «مستند» بعد از كلمه «شك» بدون قلاب يا ]...[ آمده و اين تصوّر را القاء مى‏كند كه جز متن قرآن است!
شك دو نوع است: شك غير مستند و شك مستند. در خود لفظ شك «استناد» وجود ندارد: امّا لفظ «ريب» به معناى شك مستند است، لذا مستند جزء ترجمه متنى است و رابطه بين شك و ريب عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر شكى (ريب) نيست بلكه (ريب) شك خاص و مستند است.

منتقد محترم درباره «بعوضةً فما فوقها» (بقره/ 26) مى‏گويد: بايد يكى از دو معناى «چه فراتر و چه فروتر» براى (فما فوقها) درون قلاب باشد!

«چه فراتر و چه فروتر» هر دو معناى متنى خارج از قلاب و صحيح است؛ زيرا «فوقها» دو فوق است: يك فوق فراتر و يك فوق فروتر و هر دو مراد است. مثالهاى خدا همه يكسان است؛ چه بالاتر از «بعوضةً» و چه پايين تر از آن باشد.

«رهبةٌ» به معناى پرهيز و اضطراب آمده ولى در يك جا هر دو معنى و در جاى ديگر فقط «پروا» آمده است!

هر دو به معناى «رهبة» است، زيرا «رهبة» در لغت، تنها پرهيز نيست؛ بلكه جامع است بين پرهيز و اضطراب. در قرآن لغاتى وجود دارد كه داراى چند معناست، مثلاً «مثابة» داراى 14 معنى است و همه آنها مراد است؛ زيرا اگر مراد معناى ويژه‏اى بود لفظ خاص آن معنا مى‏آمد. 
همين طور معناى فعل «ارهبون» مركّب است؛ يعنى با پرهيز و اضطراب بهراسيد و اگر اين ترجمه را در آيه 51 سوره نحل نياورده‏ايم، مقصودمان اين بوده كه «پروا» آن دو معنا را مى‏رساند. ولى در ويرايش جديد براى تبيين بيشتر، معناى جامع خواهد آمد. 
اشتباه مترجمان در برخى آيات 
اشاره به چند نمونه از اشتباهات بزرگ اكثريت قريب به اتفاق مترجمين كه ترجمان قرآن با رفع آنها، به دفاع از چهره نورانى قرآن پرداخته است:
دفاعيه اول: «انّا عرضنا الأمانة على السّموات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الإنسان، إنّه كان ظلوماً جهولاً» (احزاب/ 72) نوع مفسّران و مترجمان در ترجمه اين آيه خطا كرده‏اند؛ حتّى عارف سالكى چون خواجه شمس الدّين محمّد حافظ شيرازى (عليه الرحمة) گفته است:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به نام من ديوانه زدند 
حال آنكه «طبع امانت»، باز پس دادنش به صاحب آن است و اگر گيرنده امانت، امانت را براى خودش نگهدارد، يعنى آن را حمل كند و به صاحبش برنگرداند خيانت كرده است. پس «حملها الانسان» يعنى خانها الانسان: «نوع انسان ]فراموشكار[ به آن ]امانت [خيانت كرد.»
چرا امانت را حمل كرد؟ «زيرا انسان - نوعاً - بسيار ظالم و بسيار جاهل است». اين دليل از بخش پايانى آيه استفاده مى‏شود و اگر هيچ كتاب لغتى هم اشاره‏اى به معناى صحيح مذكور نكرده باشد، خودِ كلمه «ظلوماً» و «جهولاً» دو دليل قاطعند بر معناى خيانت براى «حملها». ظاهراً كسى از مترجمين چنين نگفته، و اين معنى دفاع از مهجوريّت و مظلوميّت قرآن است. 
البتّه مهم‏ترين كتب لغت عرب نيز اين ترجمه را تأييد مى‏كنند. چنان كه در «لسان العرب» (ج13، ص 24) در واژه «امن» ذيل آيه فوق آمده است: «كلّ من خان فى ما اؤتمن عليه فهو حامل» و نيز صاحب «مجمع البحرين» در (ج5، ص 355) در واژه «حمل» ذيل همين آيه به نقل از زجّاج آورده است: «كلّ من خان الأمانة فقد حملها». و نيز در (ج6، ص 203) در واژه «امن» ذيل آيه مذكور گفته است: «حمل الامانة فهو مثل قولك فلان حامل للامانة و محتمل لها يريد لايؤديّها الى صاحبها حتّى يخرج عن عُهدتها لأنَّ الامانة كأنّها راكبة للمؤتمن عليها فاذا أدّيها لم تبق راكبة لها و لم يكن هو حاملاً لها» 
دفاعيه دوم: «عبس و تولّى» (عبس/ 2)
مفسّران نوعاً درباره اين آيه مى‏گويند كه عابس - معاذ اللَّه - پيامبر بزرگوارصلى الله عليه وآله وسلم است و حال اينكه «عبس» فعل ماضى غائب است. و اين شكايتى قرآنى است از شخص عبوس بد اخلاق كه چنين كرده است و او قطعاً پيامبر نيست. و با توجّه به آيات بعدى آيا خداى سبحان از بهترين سفيرها - كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم است - در بهترين كتاب (قرآن) شكايت مى‏كند كه بر خلاف مأموريت خود عمل كرده؟ ما در تفسير الفرقان مفصّلاً بحث كرده‏ايم كه در ابتداى اين سوره مباركه، سه شخص مطرحند: 1 - شخص عابس (عثمان)، 2 - پيامبر بزرگوارصلى الله عليه وآله وسلم و 3 - ابن امّ مكتوم كه اذان گوى پير پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم بود. آيا ممكن است پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در جمع مشركين نسبت به مؤذّن پير خود - كه درباره آيه‏اى از آن حضرت سئوال مى‏كند - روى در هم كشد؟ حتّى نسبت به كافر پرسشگر، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم روى ترش نمى‏كند؛ تا چه رسد به مؤذّن پير و فقير. وانگهى آيه «انّك لعلى خُلُقٍ عظيم» (قلم/ 4) پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم را صاحب والاترين اخلاق معرّفى كرده است؛ و نيز آيه مباركه «و لو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك...» (آل عمران / 159) محال بودن بداخلاقى آن حضرت، حتّى با متخلّفان از جهاد را گزارش نموده است. بنابراين، توصيف پيامبر گرامى‏صلى الله عليه وآله وسلم به ترش رويى نسبت به شخص مؤمنى كه از آيه‏اى سئوال مى‏كند، بر خلاف آياتى چند است. 
دفاعيه سوم: «ليغفر لك اللَّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخَّر...» (فتح/ 2)
دفاع ما از اين آيه مباركه، در اين جا در سه بعد است: اوّل اينكه مى‏گويند ذنب به معناى ذنب امت است. حال آنكه گناه امت را به پيغمبر نسبت دادن و عفو كردن، توهين به ساحت قدس آن حضرت است. ديگر اينكه مثلاً در اين آيه ذنب به معناى گناه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم باشد كه محال است. سوّم اينكه ذنب گناه نيست، بلكه ذنب، پيامد خطرناك برخى از كارهاى مكلّفان است. چه پيامد اخروى ]كه جزاى گناه بزرگ است[؛ و يا صرفاً پيامد دنيوى ]كه بهترين ثوابهاى اخروى را در بردارد[ و يا پيامد كارى كه هر دو پيامد دنيوى و اخروى‏اش خطرناك باشد؛ مانند خودكشى. 
بنابراين (ذنبك) يعنى: «پيامد خطرناكت» و چون اين «ذنب» تنها يك «ذنب» مى‏باشد، پس پيامد عمل واحدى است كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم طى بيست و سه سال انجام مى‏داده، و آن «رسالت الهى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم» است كه خطيرترين كار آن حضرت بوده است؛ منتها «ذنبك» فقط پيامد خطرناك دنيوى رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است كه برترين ثوابها را براى ايشان در پى داشته است پس (ذنبك) پيامد وخيم اخروى عمل پيامبر نيست تا آن را گناه ترجمه كنيم. چه بسا كه امكان داشت، پيامبر اسلام‏صلى الله عليه وآله وسلم نيز مانند برخى از پيامبران سلف كشته شوند و يا بسيارى خطرات ديگر كه براى آن حضرت وجود داشت؛ ولى خداى سبحان آنها را پوشاند. وانگهى اگر (ذنب) گناه باشد، چه ربطى به فتح مكه دارد؟ آيا گناه هيچ فضيلتى دارد كه برايش جايزه مقرّر شود؟! ما محقّقاً فتح كرديم مكّه را تا بپوشانيم گناه تو را؟ آيا اين فتح، پاداش گناه است؟ يا خدا براى پوشاندن گناه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم چاره‏اى ندارد، مگر اينكه مكّه را فتح كند! آيا اين درست است؟ آيا تا اين اندازه بى ربطى را كه به جاهل هم نسبت نمى‏دهند، مى‏توان به خداى سبحان نسبت داد؟ حال آنكه طبق تصريح آيات 74 و 75 سوره اسراء اگر - در فرض عدم تأييد دائمى الهى - نزديك بود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اندكى به سوى كفّار متمايل شود، با تهديد شديد چشيدن دو برابر عذاب در زندگى دنيا و دو برابر آن در مرگ مواجه مى‏شد. «و لولا أن ثبّتناك لقد كِدتَ تركن اليهم شيئاً قليلاً. اذاً لأذقناك ضِعفَ الحيوةِ و ضِعفَ المماتِ ثُمَّ لاتَجِدُ لك علينا نصيراً»

چند انتقاد بر ترجمان قرآنكه يكى از منتقدين در تاريخ 1382/2/15 در پرونده علمى مركز ترجمه قرآن مجيد به زبان‏هاى خارجى، درج كرده‏اند.

1 - (غير) در «غير المغضوب عليهم» اشتباهاً به صورت استثناء ترجمه شده؛ نه به عنوان وصف يا بدل!

ما اشتباه نكرده‏ايم؛ چون اين استثناء، وصفى است. خداى متعال به جاى «الاّ المغضوب» فرموده: «غير المغضوب» كه هم استثناء و هم وصف است؛ زيرا «الّذين» مضاف اليه و محلاً مجرور است. (غير) هم مجرور است، پس (غير) وصف استثنائى و استثناء وصفى است براى (الّذين).
اما وصف تنها يا بدل هرگز در اين آيه معنى ندارد؛ چون آيا امكان دارد كه صراط هدايت شدگان موصوف به صراط غضب شدگان باشد!؟ ظاهراً منتقد توجّهى به نتيجه نقد خود نداشته است.

2 - آيه (فقلنا اضربوه ببعضها) به عكس مقصود ترجمه شده و سببيت «باء» لحاظ نشده است!

اوّلاً: چون فعل «ضرب» تنها يك مفعول دارد، پس «باء» براى تعديه است و هرگز جز معناى لفظ «باء» معناى ديگرى نخواهد داشت؛ بنابراين معناى آيه اين است: «پس گفتيم آن ]مقتول[ را به بخشى از ]جسم[ آن ]گاو ذبح شده[ بزنيد (بماليد) ثانياً: اگر براى (باء) در اين جا معناى سببيت را لحاظ كنيم، آيه بى معنى مى‏شود؛ به اين صورت كه: «... آن ]مقتول[ را به سبب بخشى از ]جسم[ گاو بزنيد» !! سؤال اين است كه مرده را به سبب جسم گاو به كجا بزنند؟! معلوم نيست!
ثالثاً: بر فرض معنادار بودن سببيت «باء»، دو مشكل عقل سوز پيش مى‏آيد:
1 - مگر سبب جسم گاو، جرم دارد؟! 2 - اگر بر فرض محال سبب جسم گاو ديدنى باشد باز هم محل زدن مشخص نيست! آيا بايد مقتول را به كل سبب زد يا به بعض سبب!!
رابعاً: لحاظ سببيّت «باء» كارى شرك آلود و بر خلاف اصل توحيد است؛ زيرا گاو مذبوح سبب زنده شدن مقتول نيست. گاو علامتى ظاهرى است و تنها خداى سبحان مى‏تواند با اذن و اراده لايزال خود، مرده را زنده كند. چنان كه پس از ماليدن بدن مقتول به بخشى از جسم گاو، آن شخص به اراده الهى زنده شد.

3 - در آيه 57 سوره مائده، واژه «الكفّار» به اشتباه به صورت عطف بر «الّذين توا الكتاب» كه مجرور به (من) است ترجمه شده است!

«لاتتّخذوا» داراى چند مفعول است: 1 - «الّذين»، 2 - «من الّذين اوتوا الكتاب» كه مجموع جار و مجرور است و محلّاً منصوب و 3 - «والكفّار».
مفعول سوّم عطف به مفعول دوّم و هر دو عطف به مفعول اوّل است، كه از نظر لفظى و معنوى صحيح است، بنابراين قطعاً منتقد اشتباه كرده است.

4 - منتقد مى‏گويد: «هُدنا» در آيه 156 سوره اعراف از «هاد يهود» به معناى بازگشت است!

«هدنا» مخفّف «هُدينا» و ماضى مجهول است؛ يعنى راهنمايى شديم. «هُديتَ، هُديتُ، هُدينا»، پس اشكال وارد نيست. ضمناً آيه 47 سوره قصص و 107 سوره كهف درست ترجمه شده است. 
در ترجمه آيه 81 سوره توبه، اشكال منتقد، لفظى است و در ويرايش جديد اصلاح خواهد شد. 
ترجمه صحيح: «وادار شدگان به سرپيچى ]از جهاد[ به خاطر برجاى ماندنشان در تخلف از ]دستور[ رسول خدا شادمانى كردند». اگر شما ترجمه‏اى بهتر از اين سراغ داريد حتماً به اطّلاع ما برسانيد.

5 - ارث بردن همسر از تمامى ما ترك شوهر بر خلاف مشهور است!

ماتَرَك، نسبت به مرد و زن يكسان است و در آيات 11 و 12 سوره نساء جمعاً چهار مرتبه، تنها وصيت و دَين استثنا شده كه در نتيجه بقيه موارد در مستثنى منه، نص است در شموليّت كلى ارث براى زنان همچون مردان. و اين نص مكرّر قرآن است. بنابراين قول مشهورى كه بر خلاف نص قرآن است، هرگز قابل قبول نيست. و ما در برابر قرآن، هيچ رأيى نداريم؛ بلكه نص مؤكّد مذكور قطعاً وحى مُنزل است.

6 - مترجم در پاورقى آيه 19 سوره انعام، بلوغ دختران را در نه سالگى نمى‏پذيرند و آن را ستمى آشكار بر دختران تلقى مى‏كنند!

منظور ما روزه گرفتن دختران است؛ چون اگر واجب باشد دختر در نه سالگى ولى پسر در پانزده سالگى روزه بگيرد، قطعاً شش سال به دختر ظلم شده است. «و أنَّ اللَّه ليس بظلاّم للعبيد» (آل عمران/ 182) در حالى كه بى ترديد بنيه جسمانى دختر بيشتر از پسر نيست؛ بلكه حداكثر برابر است. بنابراين فتواى مشهور درباره بلوغ روزه براى دختران، علاوه بر ظلم، نسبت جهالت به ساحت اقدس الهى نيز هست؛ كه مثلاً خداى سبحان - معاذاللَّه - از بنيه جسمانى دختر و پسر، آگاهى نداشته است! البتّه احاديثى قطعى الصدور، وجوب روزه را براى هر دوى پسر و دختر، سيزده سالگى معرفى كرده؛ مگر بعضى از روايات كه متعارض و خبر واحد ظنى است پس مردود است.

7 - مترجم كاستن از ركعات نماز نسبت به مسافر را نمى‏پذيرند، و قصر را در كيفيت نماز مى‏دانند نه كميت آن!

گرچه قصر اعّم از كميّت و كيفيّت است، وليكن اگر خطرى براى مسافر وجود داشت كه بايد قصر بكند، اين قصر در كميت نيست؛ زيرا اگر ايستاده دو ركعت بخواند باز هم خطر هست، لكن اگر چهار ركعت را در حال فرار بخواند، خطرى در كار نيست. وانگهى در آيه 239 سوره بقره آمده كه «فان خفتم فرجالاً او ركباناً» بنابراين نماز خواندن در حال دويدن يا سواره فقط به هم زدن كيفيت نماز است و ربطى به كميت ندارد. «اين مسأله در كتاب مسافران بطور مفصّل بيان شده است».

8 - مترجم مى‏گويند در سراسر قرآن به هنگام بيان حكم زكات مال، تنها وجوب زكات از كل اموال مطرح است!

آيات زكات - مكّى و مدنى - زكات را متعلّق به كل اموال مى‏دانند. و عفو آن در روايت «عفى رسول اللَّه عمّا سوى ذلك» هم بر خلاف نص قرآن است، و هم پيامبر مشرّع نيست: «ان هو اِلاّ وحى يوحى» (نجم/ 4) بنابراين چون در وحى منزل قرآنى، زكات مربوط به كل اموال است و روايات هم چند گونه است، در نتيجه روايات محدود كننده زكات به نه چيز، بر خلاف نصّ قرآن است.

9- منتقد مى‏گويد: از استنباطات نادرست مترجم اين است كه در مواردى از ترجمه خود به اين نكته اشاره كرده كه فعل «يَعلَمُ» در آياتى چند به معناى نشانه گذارى است!

«يَعْلَمُ» يا از عَلْم است و يا از عِلْم. در يازده آيه قرآن از ريشه عَلْم (نشانه گذارى) است كه يك مفعول گرفته؛ ولى اگر از عِلم باشد دو مفعولى است. يعنى: خدا مى‏داند و خواهد دانست. در نتيجه، زمان ماضى را در بر نمى‏گيرد؛ پس خدا قبلاً نمى‏دانسته بعداً مى‏داند!! اين نادرست است، چون علم خدا حادث نيست. 
منتقد مى‏گويد: در لغت براى عَلَمَ و عَلْمْ مضارعى بر وزن يَفْعَلُ نيامده، پاسخ اين است كه اوّلاً: بعضاً چنين نيست. در ثانى: غايةالامر، معارضه بين لغت و قرآن خواهد بود كه آن هم نتيجه‏اش معلوم است؛ چون قرآن خود در موارد اختلاف جامع‏ترين كتاب لغت نيز هست. مثلاً همين آيه «و لِيَعلَمَ الذين نافقوا...» (آل عمران / 167) به نظر منتقد به اين صورت ترجمه مى‏شود: «و تا ]خدا[ علم حاصل كند ]نسبت به[ كسانى كه دو رويى نمودند» و اين ترجمه، صد در صد غلط است؛ چون معنايش حدوث علم خداست. ولى ترجمه صحيح اين است: «و تا (خدا) به كسانى كه دو رويى نمودند نشانه‏اى نهد». بنابراين اگر بر فرض محال در آن يازده آيه قرآن معناى يَعْلَمُ از عِلْم باشد، بر خلاف عقل و نصوصى قرآنى است كه علم خدا ازلى است. پس معناى نشانه گذارى يا نشانه نهادن براى عَلمْ در آيات يازده گانه بى ترديد وحى منزل است. 
بنابراين به خوبى روشن شد كه اينجانب در برابر قرآن هيچ رأيى ندارم؛ بلكه تنها ناقل «ما انزل اللَّه» از قرآن و سنّت مى‏باشم. و اظهارات مندرج در پرونده مذكور پيرامون ترجمان قرآن در اشكالات معنوى و نقل چند فتواى قرآنى در ارزيابى نهايى - كه به ملاحظه خواننده محترم رسيد - همراه با تمسخر در پايان نقل - كه قابل ذكر نيست - بدون اينكه منتقد توان علمى براى ردّ فتاواى قرآنى داشته باشد؛ اولاً: هرگز توافقى با لغت و نحو و ادبيات صحيح عربى نداشته و ثانياً: چون منتج به توهين بوده، مورد شكايت اينجانب است؛ بنابراين منتقد بايد در متن اصلاحى جداگانه - كه لازم است ضميمه پرونده مذكور گردد - ضمن تصحيح سخنان خود بر مبناى قطعى الدلالة بودن قرآن، با ارائه عين پاسخ‏هاى ما، نسبت به توهينى كه به نمونه‏اى از فتاواى قطعى قرآنى نموده‏اند، عذرخواهى نمايند؛ وگرنه علاوه بر گرفتارى به خاطر گناه حقّ النّاس، بايد پاسخگوى خداى سبحان در برزخ و قيامت هم باشند، كه پشيمانى در آنجا سودى ندارد.

ادامه انتقادات آقاى خرمشاهى:

مترجم «يوم الدّين» را در سوره حمد «روز بروز طاعت» ولى در آيه 56 سوره واقعه به «روز جزا» ترجمه كرده‏اند!
معناى يوم الدّين در هر دو مورد صحيح است. مورد اوّل: چون در «مالك يوم الدين» آيه بطور مطلق نازل شده، اگر بگوييم مالك روز جزا، بخش اوّل «دين» را كه آشكار شدن صدا يا سيماى عمل همراه با حقيقت باطنى آن در برزخ و قيامت است، بيان نكرده و فقط بخش جزا را بيان كرده‏ايم. بنابراين «دين» كه به معناى طاعت است و در قيامت بروز پيدا مى‏كند، اولاً: بروزش سيما يا صداى عمل است، ثانياً: جزايى است كه خدا مى‏دهد و چون آيه مطلق است، چاره‏اى نداريم كه بگوييم «روز بروز طاعت». 
امّا در ترجمه 
«هذا نُزُلهم يوم الدّين»، «نزلهم» قرينه بر جزاء در قيامت مى‏باشد كه بروز نتيجه عمل است. البتّه آشكارى طاعت، درصدى در برزخ و صددرصد در قيامت است. بنابراين اگر در «يوم الدّين»، طاعت بروز مى‏كند، بروز كلى است و اگر مقدمتاً، طاعت در برزخ بروز دارد، بروز بعضى است. و در آيات ديگر نيز كه «يوم الدّين» به معناى روز جزا آمده، به قرينه سوره حمد است كه «جزا» هم ديدن صورت عمل يا شنيدن صداى آن است و هم برخوردارى از نتيجه عمل؛ چه ثواب، چه عقاب. يعنى چون بروز طاعت در روز قيامت دو بعدى است، جزا هم دو بعدى است. اوّل جزاى بروز صداها و سيماهاست و دوّم جزاى انتقال صداها و سيماها به ثواب يا عقاب. 
در بروز طاعت گاه هر دو بعد مراد است و گاه يك بعد كه قرينه مى‏خواهد. پس در ترجمه آيه «والّذين يصدّقون بيوم الدّين» (معارج/ 26)، اشكال وارد نيست. امّا اگر مى‏گوييد ترجمه اين آيه، مفهومى را كه در سوره حمد آمده نمى‏رساند در ويرايش بعد مى‏گوييم «و كسانى كه روز بروز طاعت را باور دارند».

«هم المفلحون» در آيه 5 سوره بقره به «اينان رستگاركنندگان ]خود و ديگران[اند» ترجمه شده است، در حالى كه متون معتبر صرف و نحو نوشته‏اند باب افعال گاه معناى مطاوعه (لازم) مى‏دهد!

افلاح در دو بعد ادبى لفظى و معنوى بمعناى رستگار كردن است. اوّل اينكه مؤمن خود را رستگار كند و در ثانى ديگران را هم رستگار كند. در سوره مؤمنون، آيه چهارم آمده كه «والّذين هم للزّكاة فاعلون»، فاعل زكات، هم بايد زكات بدهد و هم ديگران را وادار به دادن زكات كند. بنابراين هم خود را رستگار كرده و هم ديگران را كه به اين امر الهى وادار نموده است. 
فالح «رستگار» و مفلح «رستگار كننده» است و در «قد افلح المؤمنون» مؤمنون فاعل افلح است نه مفعول. وافلح نص است در تعدّى. امّا اگر قرينه‏اى قطعى بر معناى لزوم داشته باشيم، آن را مى‏پذيريم؛ يعنى اگر احياناً فعلى در باب افعال، مفعول مذكور يا محذوف نداشته باشد، لازم است مانند «اصبح زيد» كه در اين جا «اصبح» به قرينه مفعول نداشتن و بى معنى بودن مفعول، فعل لازم است. در غير اين صورت تمام كتب صرف و نحو تصريح نموده‏اند كه «تعديه» معناى اصلى و غالبى باب افعال است.
بنابراين پذيرفتن احيانى معناى لزوم با قرينه قطعى براى باب افعال، هرگز دليل بر پذيرش معناى مطاوعه براى آن نيست؛ چون هر لازمى مطاوعه نيست، اگر چه مطاوعه بنفسه، لازم است. پس اگر بعضى از متون صرفى گفته باشند كه باب افعال، گاه به معناى مطاوعه است! صددرصد اشتباه كرده‏اند؛ زيرا اِفعال يك فاعل داشته ولى مطاوعه دو فاعل دارد؛ در نتيجه پذيرش معناى مطاوعه براى افعال، پذيرفتن تناقض است و هيچ مصداقى براى آن در لغت عربى يافت نمى‏شود.
و اينكه گفته ايد: اگر افلاح متعدّى باشد مى‏بايد به دنبالش «المؤمنين» بيايد. پاسخ اين است كه در اين صورت مفعول «افلح»، «مؤمنين» است، پس فاعلش كجاست! بالاخره در صورت اصرار منتقد به معناى لازم براى (افلح) آيه به «قد فَلَحَ» يا «قد فَلُحَ المؤمنون» تبديل مى‏شود، ولى تبديل آيات قرآن به جملاتى ديگر حرام است.

منتقد محترم مى‏گويد: دو مرجع داشتن «من مثله» (بقره/ 23) خرق اجماع مفسّران است! و نيز «در ]ژرفاى[ شك مستند» يعنى چه؟

آرى «من مثله» دو مرجع دارد: يكى «عبدنا» است و ديگرى «قرآن». بنابراين ترجمه صحيح است؛ يعنى مثل «عبدنا» و مثل «قرآن» هر دو مراد است و هر دو، معناى متنى است. عَوْدِ ضمير به دو مرجع على البدل هم موافق قاعده نحوى صحيح قرآنى است و در قرآن هم تكرار شده، و حتّى گاه در قرآن، ضمير مرجع ضمير است. و اين از اختصاصات قرآن است كه با يك لفظ يا با يك ضمير چند معنى را اراده مى‏كند. استعمال لفظ در بيش از يك معنى در قرآن محال نيست؛ بلكه مقتضاى بلاغت و رسايى كامل قرآن است. بنابراين چون (من مثله) دو مرجع على البدل دارد، هر يك از اين دو يا هر دو مراد است؛ زيرا اشخاص مختلفند يا در هر دو شك دارند، يا در يكى، پس «فيهما» نيامده. لذا اين مرجع دو گانه در سه بُعد مصداق دارد: ريب در هر دو، در قرآن و در عبدنا.
قبلاً گفتيم: شك يا مستند است يا غير مستند. و (ريب) شك مستند است. و اگر استناد صحيح باشد، شك مستند قابل قبول است. پس ترجمه: «در ژرفاى شك مستند» از (فى ريب) بدست مى‏آيد، (ريب) شك مستند است و (فى) هم «در ژرفا» است.

منتقد مى‏گويد: گواهان در ترجمه «شهداء» درست نيست، مفسّران گفته‏اند به معناى ياران و ياوران است!

خود لغت عربى گواهى مى‏دهد كه «شهداء» به معناى گواهان است؛ نه به معناى ياوران. منتها گواه يا راستگو است، يا دروغگو. «وادعوا شهداءكم من دون اللَّه اِنْ كنتم صادقين» (بقره/ 23) «و اگر ]از[ راستان ]در گفتار و كردار[ بوده‏ايد، گواهانتان را از غير خدا فرا خوانيد». بنابراين مضمون آيه حاكى از اين است كه: اگر شاهدانى راستين بر صدق ادعايتان داريد بياوريد. و چون هيچ شاهدى نداريد، دروغگو هستيد؛ مثلاً شهدا بر زنا يعنى گواهان، يعنى كسانى كه آن كار زشت را تلقّى مى‏كنند و سپس در حضور قاضى عادل القاء مى‏كنند.

منتقد محترم مى‏گويد: «از غير خدا» به سياق فارسى متعارف و مصطلح نيست!

«گواهانتان را غير از خدا» معنايش كوتاه‏تر است؛ زيرا دو نفر را هم در بر مى‏گيرد، اما چون (من) على البدل است تمام عقلا را شامل است. بنابراين «گواهانتان را از غير خدا» معنايش وسيع‏تر است. يعنى از كسانى كه غير خدا هستند گواهانى بياوريد كه قضيه چنين است.

منتقد مى‏گويد: مترجم معناى (خليفةً) را مخالف نظر جمهور مفسّران، متكلّمان، حكما و فريقين آورده و خرق اجماع نموده‏اند؛ زيرا خليفة اللّهى آدم را انكار كرده‏اند!

اوّلاً: در آيه «انّى جاعل فى الأرض خليفةً» (بقره / 30) كلمه «خليفةً» نازل شده است نه «خليفتى».
يعنى : «همانا من قرار دهنده جانشينى در زمين هستم» نه جانشين خود! و اگر «خليفتى» بود، خليفه مانند مستخلفٌ عنه است ولو در چند درصد، لكن خدا هيچ شباهتى با خلق ندارد زيرا «ليس كمثله شى‏ء». پس محال است كه خدا كسى را جانشين خود كند چون خداى ازلى با جانشين حادث، تباين ذاتى دارد. 
ثانياً: جانشين قرار دادن براى خود به معناى محتاج بودن و كمك خواستن است و آيا خدا، بى نياز و قادر مطلق نيست؟! «واللَّه هو الغنى الحميد»، «و هو على كلّ شى‏ءٍ قدير».
ثالثاً: آيا ملائكه از معناى خليفه فهميدند كه خليفة اللَّه است؟! خير، هرگز، اگر مى‏فهميدند «خليفةً» خليفة اللَّه است، سؤالشان بى مورد بود. چون آيا خدا كه در بُعد اعلاى فضيلت است، اگر فرضاً بخواهد براى خود جانشين قرار دهد، مفسد را جانشين مى‏كند؟ در اين صورت پرسش ملائكه، كفر، فسق و جهالت مى‏بود؛ زيرا خليفه خدا به دنبال او و مطابق اراده او عمل مى‏كند نه بر خلاف او.
رابعاً: از پرسش ملائكه معلوم مى‏شود كه آنان فهميدند «خليفةً» طبعاً انسانى است جانشين گذشتگان خود در زمين كه مفسد و خونريز بوده‏اند. ولى چون ملائكه يقين داشتند خداى متعال هيچ كارى را بيهوده انجام نمى‏دهد، آن سؤال برايشان پيش آمد كه بعداً با پاسخ الهى و شناخت اسماء چهارده معصوم‏عليهم السلام از طريق تعلّم حضرت آدم‏عليه السلام اين حقيقت را به خوبى دريافتند كه اين جانشين، انسانى كاملتر از گذشتگان خود است. 
سخن ما در اين جا نه خلاف نص است، نه خلاف ظاهر؛ بلكه نص (خليفة) از نظر عقلى و كتاب و سنّت، جانشين خود خدا نيست. بلكه جانشين انسان‏هاى قبل از بنى آدم است. چنان كه در رواياتى هم از اهل البيت‏عليهم السلام اين خبر آمده كه: «خداى عزوجل ميليون عالم و ميليون آدم آفريده و تو در آخر آنان هستى». پس اين اجتهاد موافق نص قرآن است و غير آن، اجتهاد بر خلاف نص است.

منتقد مى‏گويد: مترجم در آيه 34 سوره بقره، مسجود ملائك قرار گرفتن آدم را انكار و خرق اجماع كرده است!

اين اجماع فريقين كه «آدم مسجود ملائك قرار گرفته» مقابل نصّ قرآن و نصّ عقل است؛ زيرا بر طبق تصريح آياتى قرآنى، سجده براى عبادت يا احترام، تنها در انحصار خداى متعال است. و حتّى در مقابل معصومان‏عليهم السلام نيز جايز نيست. ولى سجده شكر، سجده عام است؛ چنان كه عرفاً هم سجده شكر، امرى عادى است؛ مثلاً در ميان اعراب اين جمله مشهور است كه: «سَجَدْتُ لِوَلَدى» آيا فرزند مسجود آنان است؟! خير قطعاً چنين نيست بلكه اين سجده تنها به شكرانه ولادت فرزند است. 
بنابراين از نظر لفظى «لآدم» يعنى براى آدم و اين دو بعد دارد: 1 - براى آدم و بر آدم 2 - براى آدم و بر خدا. سجده اوّلى حرام است؛ ولى دوّمى طبق ادله عقلى و قرآن و سنّت ثابت است. يعنى براى شكر نعمت معلّم بودن حضرت آدم سجده كنيد به خدا. لذا لازم بود اين ملائكه معصوم سجده شكر كنند كه خداى متعال حضرت آدم‏عليه السلام را آموزگار آنان قرار داد. و حتّى يك روايت ضعيف هم نداريم كه اين سجده بر آدم بوده باشد؛ زيرا اگر مراد از اين سجده، صرفاً سجده بر آدم بود، مى‏فرمود: «اسجدوا على آدم». كه در نتيجه تخلّف ابليس از امر خدا، فسق مى‏بود و نه كفر. امّا چون كار شيطان ترك سجده بر خدا بوده، لذا اين عمل كفر است.
پس با اطاعت فرشتگان معصوم از خداى متعال و سجده شكر در پيشگاه حضرتش، هيچ مشكلى پيش نمى‏آيد. دو مشكل جانسوز اكثريّت مسلمين، مهجور نمودن قرآن و عدم تدبّر شايسته در آن است، «و اِلى اللَّه المشتكى».

منتقد مى‏گويد: مترجم در سوره يس آيه 69 (قرآن مبين) را پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم دانسته و خرق اجماع نموده‏اند!

«و ما علّمناه الشّعر و ما ينبغى له، اِن هو اِلاّ ذكرٌ و قرآنٌ مبين». مرجع ضمير (هو) پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است. پيامبر خود تجسّم قرآن است و قرآن هم تجسّم پيامبر. پيامبر گاه عين قرآن است و گاه غير قرآن. پيامبر با اضافه خود به قرآن مجمع الثقلين است. يعنى پيامبرى كه ثقل اصغر است با ثقل اكبر جمع شده، و ذات قرآن به تمام معنى در او وجود دارد. پس اينكه خداى متعال مى‏فرمايد: «پيامبر قرآن مبين است» يعنى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مجموع لفظ و معناى دلالتى و رمزى و تأويلى قرآن را داراست. چنان كه در احاديثى نيز به اين نكته تصريح شده كه پيامبر و عترت مطهّرش‏عليهم السلام قرآن ناطقند. وامّا اينكه «قرآن تجسّم پيامبر است» يعنى: قرآن تمام رسالت پيامبر را تنها در بعد لفظ دلالتى و رمزى و تأويلى در بردارد. 
بنابراين بهتر است، بجاى پندار شطح و طامات خواندن استدلال به نص «هو» كه همان پيامبر عظيم الشّأن‏صلى الله عليه وآله وسلم است كمى بيشتر از گذشته در قرآن تدبّر كنيم.

منتقد مى‏گويد: مترجم گاه در لغت كه علمى، نقلى است برخورد ريشه شناسى نقلى مى‏كنند؛ از جمله در «منّ و سلوى» كه «سلوى» را آرامش ترجمه كردند...!

«سلوى» در لغت به معناى آرامش است و به معناى مرغ نيست؛ زيرا قرآن مبين در چهارمين آيه بعد از آيه «المنّ و السّلوى» (بقره/ 57) مى‏فرمايد: «و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعامٍ واحدٍ» و اين طعام واحد: «مَنّ» (ترنجبين) است. اگر «سلوى» غذا باشد ديگر طعام، واحد نيست و دو غذا مى‏شود، بنابراين طبق آيه، قوم بنى اسرائيل هم از جهت جسمى اشباع شدند و هم از نظر روحى آرامش يافتند. البتّه در صفحات بعد توضيحات كاملى در اين زمينه ارائه خواهد شد.

مترجم «مقام ربّه» را كه قيام يا وقوف بنده در پيشگاه حضرت ربوبى در يوم الحساب است، به گمان اينكه معناى فارسى مى‏دهد به همان مقام ترجمه كرده‏اند!

منتقد محترم در ترجمه (مقام) در سه آيه قرآنى مورد بحث و آيات مشابه اشتباه كرده و استاد عربيّت ايشان هم بر خلاف ادبيات عربى ترجمه كرده‏اند؛ زيرا براى ترجمه لفظ (مقام) در قرآن دو نكته وجود دارد:
اوّل اينكه اگر مراد از آن، مقام عبد در برابر ربّ باشد، بايد «امام ربّه» يا «عند ربّه» يا لفظى مشابه اين دو همراه (مقام) بيايد؛ حال آنكه لفظ قرآنىِ مقام رب «مقام ربّه» است. پس معناى صحيح آيه «و امّا من خاف مقام ربّه» اين است: «و اما هر كه از عظمت، منزلت و موقعيّت پروردگارش بهراسد».
بنابراين چون مقام عبد ايستادن در برابر خداست «مقام ابراهيم» هم بدين معناست.
«مقام ابراهيم» يعنى جايگاه ايستادن ابراهيم براى بناى بيت و نماز طواف كه مقام عبوديّت است؛ نه اينكه مقام ابراهيم به معناى عظمت ابراهيم باشد كه اين ترجمه مورد تأييد منتقد نيز هست؛ پس هرگز نبايد مقام رب و مقام عبد به طور يكسان معنى شود. 
و اما چهار مثال منتقد هيچ ربطى به «مقام ربّه» ندارد؛ مثلاً «يوم يقوم النّاس لربّ العالمين» (مطففين/ 6) خود دليلى روشن است بر اينكه مراد از «يقوم» تنها قيام عبد در برابر پروردگار مى‏باشد. بنابراين بايد در آيات و الفاظ قرآن، بيشتر تدبّر كنيم.
منتقد مى‏گويد ترجمه «واشتعل الرأس شيباً» (مريم/ 4) يعنى: «برف پيرى بر سرم نشسته است»!
ترجمه فوق قطعاً نادرست است و خود لفظ (شَيباً) قرينه قطعى است بر اينكه مراد از (اشتعل) (شعله ور شد) جزغاله شدن نيست؛ بلكه درخشش موهاى سفيد در هنگام پيرى است پس با ويرايش تطبيقى، ترجمه بهتر چنين است: «و ]موى سپيد [سرم از پيرى درخشيده».

منتقد مى‏گويد «والتفّت السّاق بالسّاق» (قيامت / 29) «بالا گرفتن هنگامه» است!

ترجمه فوق صحيح نيست؛ چون اوّلاً: طبق آيات قبل و بعد آيه مذكور در سوره قيامت، موضوع اضطراب احتضار مطرح است؛ چنان كه آيه 28 مى‏فرمايد: «و ظنّ أنّه الفراق» و اين «فراق»، جدايى از دنياست كه پيوستن به برزخ را به همراه دارد. ثانياً: «ساق» اسم مصدر از ريشه «سَوْقْ» و به معناى «حركت» است. حركت نيز دو گونه است: 1 - حركت عضوى: مانند ساق پا و دست كه دو محرّك براى كارهاى روزمره انسان مى‏باشند.
2 - حركت زمانى، كه شامل زندگى دنيا و زندگى برزخ بوده و تا قيامت و پس از آن ادامه دارد.
حال با تدبّر در آيه بعدى (30) كه مى‏فرمايد: «الى ربّك يومئذٍ المساق» به خوبى در مى‏يابيم كه چون سوْق و حركت دائمى انسان، اختياراً يا جبراً «الى الرّب» است و «الساق» نيز در سَوْقْ اطلاق دارد، پس معناى اصلى دو كلمه «السّاق» در آيه مباركه به ترتيب، زمان زندگى دنيوى و زمان زندگى برزخى است كه بلافاصله پس از حال احتضار به هم پيوند مى‏خورند و روح انسانى به همراه بدن برزخى به برزخ وارد مى‏گردد. و در ضمن معناى دو ساق پا را هم در بردارد كه بعضاً در حالت احتضار به هم مماس مى‏شوند. 
و «التفّت» نيز ماضى مؤكّد از باب افتعال است. امّا به جهت آمدن لفظ «اذا» در آيه 26 كه شرطيه ظرفيه است، اين فعل به فعل مضارع تبديل مى‏شود به معناى: «بطور محكم مى‏پيوندد».
بنابراين معناى جامع آيه اين است: «و ساق ]زندگى دنيوى[ بطور محكم به ساق ]زندگى برزخى[ مى‏پيوندد.

منتقد محترم آيه «تبّت يدا اَبى لهب» را به «مرگ بر ابولهب باد» ترجمه كرده‏اند!

اين ترجمه درست نيست، چون (تبّت) دعا نيست، بلكه فعل ماضى است. و ترجمه مذكور دعاست و هرگز خدا دعا و درخواست نمى‏كند. پس معناى صحيح آيه اين است: «دو دست ]نيرومند[ ابولهب بريده شد». در اين آيه «دو دست» يعنى: دو قدرت سلبى ابولهب نسبت به حق و ايجابى وى نسبت به باطل كلاً از بين رفت و نابود شد. پس معناى «يدا» دو دست است؛ امّا دست ظاهرى نيست، بلكه مراد از آن دو قدرت باطل ابولهب است.

منتقد محترم، «لعلّك» را «مبادا» ترجمه كرده‏اند و گفته‏اند: آيا پيامبر بخشى از وحى را فرو گذاشته است؟

در آيه «فلعلّك تارك بعض ما يوحى اليك» (هود/ 12)، ترجمه «لعلّك» تنها به معناى «مبادا» كه قائلش خدا باشد، غلط است؛ زيرا «لعلّ» يا خلقى است يا ربّانى. «لعلّ» به عنوان شكِّ مقدمه نهى، درباره رب معنا ندارد. چون خداى سبحان هرگز شك نمى‏كند. اما «لعلّ» درباره خلق معنا دارد. چون در برابر آن هجوم اذيتها و تمسخرهايى كه از سوى كفّار و مشركين به پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم شد، شايد در حالت معمولى ترك بعضى از وحى‏ها و تنگى سينه جا داشت. وليكن خداى متعال با افاضه و عصمت خاصّ ربّانى با «ألم نشرح لك صدرك» (انشراح/ 1) و ... عنايت و كمك كرد و ترك بعضى از وحى‏ها و ضيق صدر را از بين برد. پس «لعلّ» بين خبر و نهى است. چون اصل لفظ «لعلّ»، لفظ خبرى است و با توجّه به ذيل آيه مشتمل بر نهى نيز مى‏باشد، نه اينكه صرفاً نهى باشد. پس در ترجمه درستش «شايد» در اصل و «مبادا» در ضمن است. در نتيجه ترجمه بهتر آيه چنين است: «پس شايد تو برخى از آنچه را به سويت وحى مى‏شود ترك كننده‏اى ]ولى مبادا ترك كنى[.

منتقد مى‏گويد: «لااقسم» به معناى «لَاُقسِمُ» (قسم مى‏خورم) است و به آيه «فلا اقسم بمواقع النّجوم و إنّه لقسمٌ لو تعلمون عظيم» (واقعه/ 75 76) استناد كرده است!

اولاً: در هيچ زبانى اعم از عربى و غيره، «لا»ى اضافه يا زائد بر سر فعل نداريم. ثانياً: (لااقسم) نفى سوگند است، ولى (إنّه لقسم) اثبات سوگند است. و ضمير «ه» در (إنه) به «اقسم بمواقع النّجوم» بر مى‏گردد؛ يعنى چون قسم خوردن به فرودگاه‏هاى ستارگان آسمان وحى، سوگندى عظيم است. به خاطر عظمت اين سوگند، قسم نمى‏خورم. پس هرگز «لااقسم» به معناى «لَاُقسِمُ» نيست. 
(اقسم) گاه با واو قسم است گاه با لفظ قسم؛ ولى «لااقسم» نه واو قسم دارد و نه لفظ قسم؛ بنابراين «لااقسم» در لغت عربى يا لغات ديگر، نفى سوگند است. پس اولاً اگر «لا» را حذف كنيم «لااقسم» نيست و اگر هم مثلاً آيه، «لَاُقسِمُ» باشد و ما آن را «لااقسم» معنى كنيم بر خلاف فصاحت قرآن عمل كرده‏ايم. يعنى اگر تأكيد قسم را نفى قسم كنند اين كار فضاحت است فصاحت نيست. 
وانگهى در تمام هشت آيه (لااقسم) در قرآن، معناى آيات همان «لااقسم» است. مانند: «لااقسم بهذالبلد» (بلد/ 1) چرا سوگند نمى‏خورم چون «و انت حلّ بهذا البلد» يك معناى فرعى «حلٌّ» يعنى حالٌّ؛ با اينكه تو در مكّه مكرمّه حضور دارى، با وجود نازنين تو جا ندارى كه به مكّه قسم بخورم؛ به مكّه قسم نمى‏خورم بلكه «و والدٍ و ما ولد» «سوگند به والد و آنچه توليد كرده» به خودت قسم مى‏خورم و آنچه توليد نموده اى، يعنى شخص پيامبر و آنچه از نظر عصمت توليد كرده، چه ولد روحانى كه اميرالمؤمنين‏عليه السلام است و يا دوازده ولد جسمانى و روحانى كه حضرت زهراعليها السلام تا امام زمان‏عليه السلام را شامل است همگى مهمتر از شهر مكّه هستند.
معناى دوّم كه معناى اصلى است «و انت حلٌّ»، يعنى تو حلالى و حرمتت در اين سرزمين حلال شمرده شده، به تو بى‏حرمتى، اذيّت و استهزاء مى‏كنند پس در اين حال به مكّه قسم نمى‏خورم، و نيز به اين بَلَد كه با خلافكاريهاى مشركين حرمتش شكسته شده قسم نمى‏خورم. 
اگر هم كسى چنين معنايى را نگفته باشد نشانه عدم تدبّر در اين آيه مباركه است ولى در هر صورت «حلّيت» - كه نفى حرمت است - اصطلاحى واضح در زبان عربى و فارسى است و در قرآن نيز حليت با واژه حلٌ در چهار آيه و واژه حلاً در يك آيه آمده است. كه البتّه يك مورد از آن «انت حلٌّ» علاوه بر حليّت، حلول را نيز در بردارد. 
بنابراين تمام الفاظ قرآن در جاى جاى قرآن معناى خاص خود را دارد و نبايد به قرآن معناى خلاف الفاظ آن را تحميل كرد. 
آيا خداى سبحان «بلسانٍ عربىٍّ مبين» (شعراء/ 195) كه لسانِ واضحِ روشن گر است (لا) مى‏آورد و مُرادش «لَ» است! اين اهانت به قرآن مبين است. و امّا اينكه منتقد محترم مى‏گويند: «كوشش بعضى از افراد كه با استشهاد به كاربردهاى عامّه در زبان فارسى مى‏خواهند محملى براى قسم نخوردن در «لا اقسم» بتراشند به جايى نمى‏رسد و بى اثر است.» 
ظاهراً قضيه به عكس است و كوشش ايشان بى نتيجه است. چون جمله فوق الذكر در مقابل (و هذا لسان عربى مبين) (نحل/ 103) قرار گرفته است.

منتقد مى‏گويد: «المنّ و السّلوى»، (بقره/ 57) به معناى دو غذا (نان و بلدرچين) است!

نصّ «طعامٍ واحدٍ» (بقره/ 61) دليل است بر اينكه «منّ و سلوى» هر دو طعام نيستند، بلكه «من» طعام و «سلوى» غير طعام است. چنان كه پس از نزول دو نعمت مذكور، نيروى جسمانى بنى اسرائيل با «منّ» و نيروى روحانى آنان با «سلوى» تأمين گرديد. 
منتقدى ديگر مى‏گويد: مى‏توان خوردن نان و پنير و سبزى را با هم، طعام واحد قلمداد كرد!
خير، هرگز درست نيست؛ چون اينها سه طعام مختلفند كه يكجا خورده مى‏شوند و منتقد در اين جا بين سه و يك اشتباه كرده است.

منتقد محترم مى‏گويد: در هر سه مورد كه «منّ و سلوى» در قرآن كريم به كار رفته است به دنبالش آمده است: «كلوا من طيّبات ما رزقناكم». (بقره/ 57) پس معلوم است سخن از خوراكى‏هاست و نه يك خوراكى!

اولاً: «كلوا من طيّبات» به معناى «كلوا الأطعمة» نيست، پس معلوم است سخن از كل خوراكى‏ها نيست. ثانياً: «طيبات» فقط خوراكى‏هاى پاكيزه است. 
ثالثاً: چون «من» در اصل براى تبعيض است. پس با توجّه به «كلوا من طيّبات» همين طعام‏هاى پاكيزه نيز بايد بعضاً خورده شود. يعنى: بايد حلال باشد. مثلاً اگر چه گوشت مرغ ذبح شده به نحو شرعى، بنفسه، خوراكى طيب است اما خوردن آن مشروط است به اينكه دزديده نشده باشد. پس معناى آيه مباركه اين است: «بعضى از خوراكى‏هاى پاكيزه‏اى را كه روزيتان داديم بخوريد».
رابعاً: چون «من تبعيضيه» از يك فرد به بالا را شامل است، پس تقابل «طعامٍ واحدٍ» با «كلوا من طيّبات» پس از «المنّ و السّلوى» دليل بر تعامل و تلائم است؛ به اين معنى كه: 1 - «كلوا من طيّبات ما رزقناكم» قاعده‏اى حكمى است براى تجويز پاكيزه خوارى در تمامى زمان‏ها و مكانها 2 - معناى تبعيض (من) براى «تيه» تنها بعض مفرد است. يعنى از طعام «المنّ» (ترنجبين) كه پاكيزه است بخوريد. 
خامساً: هرگز نمى‏توان تقابل «طعامٍ واحدٍ» با «كلوا من طيّبات» را تعارض پنداشت؛ چون با اين فرض علاوه بر مخالفت با ادبيات صحيح عربى در معناى جامع (مِنِ تبعيضيه) تناقض هم بين دو آيه پيش مى‏آيد. ولى هرگز در قرآن هيچ گونه تناقضى وجود ندارد. «و انّه لكتاب عزيز. لايأتيهِ الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد» (فصّلت / 41 - 42) 
و اما «سلوى» لغتى عربى است از ريشه سَلَوَكه مصدر آن «سَلْىْ» و «تسليت» به معناى سلامتى، آرامش و امنيت مى‏باشد. و در كتب مرجع لغت عرب هرگز (السلوى) و تسليت به معناى مرغ نيامده است و اگر هم «سلوى» عربى نباشد به معناى بلدرچين و طعام‏هاى ديگر نيست، چون نص آيه، )طعامٍ واحدٍ» است. 
استدلال به تورات و عهد عتيق در صورتى درست است كه مخالف نصّ قرآن نباشد.بنابراين در معناى «سلوى» مفسّران - بجز زمخشرى - چه مسلمان چه يهود چه نصارى كلاً اشتباه كرده‏اند و اگر هم در كل لغتنامه‏ها و متنها (السلوى) غذا باشد! چون اينان معصوم نيستند سخنشان بر خلاف عصمت قرآن است؛ و ضرورت، اجماع، شهرت و اتّفاق صددرصدى كه بر خلاف قرآن باشد قابل قبول نيست و قطعاً باطل است. 
بالاخره، «منّ و سلوى» دو تاست و يكى نيست و فقط يكى از آنها غذاست كه هر كدام غذا باشد، ديگرى غذا نيست. حال يا «منّ» غذاست و «سلوى» تسليت - كه چنين است - يا «سلوى» غذاست و منّ غذا نيست - كه چنين نيست - پس در هر دو «يا» اين و بودنِ غذايى و طعامىِ «منّ و سلوى» بطور كلّى مطرود است. «منّ» از منّت است، منت هم يا امنيتى است يا غذايى؛ كه امام حسن عسكرى‏عليه السلام در حديثى فرموده‏اند: «المنّ» ترنجبين است و اين روايت كه «منّ» را منّت غذايى دانسته صحيح است؛ چون «سلوى» تسليت است و تسليت، معنوى است. 
و امّا از آنجا كه منتقد محترم در اين بحث زياده روى كرده و در پايان نوشته‏اند: «اين اشتباه با آن همه انس و اشرافى كه مترجم گرامى به مضامين و معانى قرآنى دارند بسيار بعيد است.» 
عرض مى‏شود اوّلاً: چون پيش از اين مفصّلاً با ادّله قطعى روشن شد كه فهم قرآن به روش تفسير قرآن با قرآن، تالى تلو فهم معصوم از قرآن است. پس اين جانب در معانى دلالتى اشتباه نكرده‏ام و برخى از اشكالات هم كه اشتباه لفظى است با ويرايش ادبى، اصلاح خواهد شد. اما در سراسر متن انتقادى شما اشتباهات معنوى در ترجمه مشاهده مى‏شود. 
ثانياً: در آنچه‏ل سال سرگردانى بنى اسرائيل در «تيهْ» «المنّ» يك نوع غذا بوده كه حافظ سلامتى جسم آنان بوده است و «السلوى» هم در آنجا، تسلّاى جانى بوده كه آرامشى براى آنها بود تا درندگان آنان را پاره نكنند و از بين نبرند. 
امّا چون گفتند: «يا موسى لن نصبر على طعامٍ واحدٍ» و با لحنى بى ادبانه و كفرآميز چند نوع غذا درخواست كردند. خداى سبحان فرمان داد: «... اهبطوا مصراً فإنّ لكم ما سألتم» بنابراين خوراكى‏ها در شهر وجود داشت نه در «تيه» كه فقط يك خوراكى نازل مى‏شد؛ و ما انتظار داشتيم كه منتقد محترم، حداقل قبل از نقد، به فرق واضح ميان «طعامٍ واحدٍ» و «فانّ لكم ما سألتم» توجّه مى‏كردند. 
ثالثاً: نگرش به قرآن از منظر فهم قرآن با قرآن، هرگز به معناى ضرب آيات به آيات نيست؛ درست است كه بنى اسرائيل در بسيارى از مكانها در نگرانى بسر مى‏بردند، امّا اين قضيه دليل بر اين نيست كه (السّلوى) در «تيه» به معناى آرامش نباشد. 
رابعاً: هرگز نمى‏توان يك نظريه را با دليلى ناقص اثبات كرد چنان كه منتقد محترم براى اثبات عدم آرامش بنى اسرائيل در «تيه»، آيه ضربِ ذلّت و مسكنت بر آنان را بدون واو عطف آورده و سپس بطور نادرست نتيجه گيرى كرده‏اند! چكيده نظر ايشان در پايان نقد معناى «السّلوى» چنين است:

«همين است كه در جاى ديگر از قرآن مى‏فرمايد: «ضُربت عليهم الذّلّة والمسكنة»... و خلاصه چهل سال سرگشتگى در بيابان را هم با خوارى و زارى و اين مكافاتها تحمل مى‏كردند... اين قوم كه بهانه‏هاى معروفشان با خلافكارى‏هايى ديگر، همه به روشنى در قرآن آمده است، ديگر چرا بايد امنيت داشته باشند و به چه دليل سزاوار آن امن و آسايش ادعايى بودند؟»

پاسخ اين است كه بنى اسرائيل، سزاوار آسايش نبودند بلكه «السّلوى» يكى از امتحانات الهى بود كه نه تنها آنان بلكه همگان در حال آسايش و سختى، مورد امتحان قرار مى‏گيرند. 
ديگر اينكه با تدبّر در آيه مباركه و توجّه به واو عطف پس از «اهبطوا مصراً فانّ لكم ما سألتم» به خوبى مى‏فهميم كه «وَ ضُرِبَتْ» يعنى بعد از استقرار در شهر (ضُرِبَتْ)؛ در نتيجه (ضُربت) بعد از خروج از «تيه» ربطى به نزول (السّلوى) در «تيه» ندارد. 
خامساً: اضافه شدن «ال» به ابتداى مصدر مفرد «سلوى» دليل است بر اينكه در برابر ناآرامى بيابان گردى در «تيه» حداقل بطور قطع، آرامشى خاص كه آرامش جانى بوده نازل مى‏شده است. پس بى ترديد چون اين سلواى خاص ربطى به طعام ندارد هرگز شامل «طعام واحد» هم نيست.

منتقد محترم مى‏گويند: آن عصمتى كه بدان اشاره مى‏فرمودند كجاست؟

مكرراً عرض مى‏شود مقصود از اعتصام، عصمت در تفهّم قرآن است نه اينكه كلمه‏اى اشتباهاً دو بار تكرار يا حروفچينى شود. 
منتقد محترم مى‏گويند در آيه اعتصام بحبل اللَّه، حبل «عهد نامه» است!
حبل اللَّه، ريسمان خداست كه قرآن است و قرآن هم كل حقايق وحيانى الى يوم القيامة را در بردارد بنابراين «ريسمان خدا» در متن ترجمه درست است و در پاورقى نيز توضيح آن به «قرآن» صحيح است. و عهد و تعهّد هم بر پايه حبل اللَّه مى‏باشد. ولى ترجمه حبل به «عهدنامه» غلط است.

منتقد محترم مى‏گويند در آيه «يا بنى آدم قد انزلنا عليكم لباساً...» (اعراف / 26) انزلنا به معناى پديد آوردن است!

(انزلنا) همان فرو فرستادن است و نه پديد آوردن! اگر به معناى ايجاد بود مى‏فرمود: «خلقنا» يا «اوجدنا»؛ منتها «انزال» دو بعدى است يا انزال مكانتى است يا انزال مكانى؛ چون خداى سبحان در آسمان نيست كه از آنجا چيزى بفرستد. پس «انزال» مكانتى است. همه رحمت‏هايى كه از طرف خداى متعال، معناً يا مادةً، نازل مى‏شود. انزال مكانتى است چه از آسمان بفرستد چه از زمين؛ حتّى روياندن گياه يا وجود حيوانات و نعمت‏هاى الهى در زمين، همه‏اش انزال است. چون به معناى فرو فرستادن از مقام ربوبيّت است و نه - معاذ اللَّه - از مكان ربوبيّت.
مثلاً شخص بسيار بزرگوارى نزد شماست، فرضاً امام معصوم‏عليه السلام است كه مى‏فرمايد: ما براى شما اين هديه را فرستاديم در حالى كه ايشان همسان شما نشسته است، اين فرستادن مقامى است. 
خداى سبحان هم تمام رحمتهاى معنوى و مادّى را كه فرستاده است يا يك بعد دارد يا دو بعد، انزال دو بعدى از مقام ربوبيّت و از آسمان است. مانند باران كه انزال مكانتى به همراه انزال مكانى است و انزال يك بعدى از مقام ربوبيت و از زمين است كه تنها انزال مكانتى است. 
منتقد محترم مى‏گويند در آيه «فلمّا ذاقا الشّجرة بدت لهما سَوْءآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنّة...» (اعراف / 22) (سَوْءآت) به معناى زشتى نيست، بله عورت يا شرم گاه است! 
اولاً: در متن آيه مباركه، كلمه «سَوْء آتهما» نازل شده است نه «عَوراتِهِما» اگر چه «عورت» هم فقط عورت جسمانى نيست؛ سَوْءآت زشتيهاست كه يا جسمانى است و يا روحانى؛ بنابراين هم زشتى جسمانى كه عورت بود ظاهر شد و هم زشتى روحانى كه گناه كردند و «ورق الجنّة» تنها يكى از «سوءآت» را كه جسمانى بود پوشاند ولى زشتى ديگر (گناه) را توبه پوشاند. 
ثانياً: اگر ما در ترجمه آيه 121 سوره طه گفته‏ايم «عورت‏ها» مقصودمان همان
«سَوْءآت» و زشتيهاست چون عورت ظاهرى و عورت باطنى (گناه) را توبه پوشاند.

منتقد مى‏گويد در آيه «و انزل لكم من الأنعام ثمانية أزواج» (زمر/ 6) «انزال» فرود آوردن نيست و (ثمانية ازواج) هشت تا يا هشت فرد است!

در اين جا منتقد اشتباهاً هشت زوج را به معناى هشت فرد به حساب آورده است. حال آنكه هم فرود آورد و هم هشت زوج صحيح است. با اين توضيح كه فرود آوردن مقامى است و زوج نيز در عربى آن چيزى است كه همسان و قرين دارد و به معناى فرد تنها نيست؛ چنان كه واژه زوج و زوجه در انتقال به زبان فارسى هم به معناى قرين يا فرد همسر اطلاق مى‏شود. بنابراين (ثمانية ازواج) يعنى چهار جفت در فارسى يا هشت فردى كه دو به دو با هم جفتند و البتّه ترجمه هشت جفت در آيه «زُمَر» كه در پى ترجمه مبسوط آيه «انعام» آمده به معناى شانزده فرد نيست؛ بلكه مراد ما همان هشت زوج است. در هر صورت اگر بگوييم «هشت فرد» يا «هشت تا» هرگز معناى جفت يا زوج بودن در آن مشهود نيست. پس در هر دو نقد، منتقد محترم از جهت معنوى اشتباه كرده است.

منتقد مى‏گويد: مترجم محترم در معناى «يستحيون» دچار اشتباه شده چون راغب اصفهانى آن را به «يستبقون» معنى كرده و همچنين يك كتاب لغت ديگر آن را به معناى زنده گذشتن آورده است!

به نظر بنده كه هم لغوى هستم و هم در ادبيات عرب، مجتهد مى‏باشم و اين ادّعا در متن «تفسير الفرقان» هويداست. كلمه «يستحيون» از دو ريشه حيات و حياء است و هر ريشه آن نيز دو معناى متضاد دارد كه در قرآن با در نظر گرفتن صدر و ذيل آيات معنايش بدست مى‏آيد. «يستحيون» از ريشه «حيات» به دو معناى زنده نگهداشتن و گرفتن حيات (كشتن) مى‏باشد و از ريشه «حياء» به صورت «يستحيئون» بوده كه همزه قلب به «ياء» و «ياء» دوّم حذف گرديده و در نهايت به «يستحيون» تبديل شده است و به دو معناى طلب حيا كردن (به عنوان اخلاق والاى انسانى) و نيز سلب حيا (بى حيايى) است. ولى كلمه استحياء با همزه در آخر آن، تنها دو معناى باحيايى و بى حيايى را در بردارد كه معنايش در جمله با قرينه معلوم مى‏شود. 
بنابراين «يستحيون نساءكم» اوّلاً با توجه به قرينه «يذبّحون أبناءكم» كه كشتار فرزندان بنى اسرائيل بوده و در ثانى با قرينه افساد فرعونيان كه از نگهدارى زنان سوء استفاده مى‏كردند؛ يك معنى از حيات و يك معنى از حياء را با هم در بردارد. بدين‏كه: «زنانتان را زنده نگه مى‏داشتند و از آنان ]با آميزش جنسى[ سلب حياء مى‏كردند» يا «آنان را بى حياء مى‏كردند».
البته منتقد در اشاره به داستان دختران حضرت شعيب‏عليه السلام، كمى عجله كرده‏اند زيرا اولاً: همين كه دختران شعيب، دختران پيامبر بوده‏اند خود قرينه قطعى است كه مراد از استحياء معناى مثبت آن است نه معناى منفى؛ پس (تمشى على استحياء) يعنى: حال آنكه با حياء و محترمانه (با آزرم) گامى بر مى‏داشت. 
ثانياً: كناره گيرى دختران حضرت شعيب‏عليه السلام از نامحرمان، نشانه با حيايى آنان بود و رفتن يكى از آنان با استحياء به سوى نامحرم (حضرت موسى عليه السلام) قرينه دوم است بر اينكه آنقدر اين دختر حياء داشت كه نمى‏خواست خودش در ميان نامحرمان آب بكشد و براى درخواست آب كشى از موسى نيز محترمانه و با حياء آمد. 
در اينجا پيش از اتمام پاسخ‏ها ضمن تشكر از تشويق‏ها و انتقادات شما، در پاسخ به اينكه فرموديد: «با آنكه هنوز جاى سخن بسيار است» عرض مى‏كنم اگر اين بسيار از همين بسيارى است كه در 41 صفحه مرقوم نموده ايد پاسخش نيز بسيار است و ما نيز همواره آماده پاسخگويى هستيم. البتّه اين نكته در تمام متن انتقادى جنابعالى مشهود است كه بيشترِ اعتراضات جنبه پرسش دارد چون شما به لغتنامه‏ها و اُدبا استناد كرده ايد. 
بالاخره اگر همگان در قرآن دقت و تدبّر كنند و پيش فرض‏هاى غير مطلق را بدون ترس و محافظه كارى كنار بگذارند هيچ گونه اختلاف معنوى در ترجمان قرآن پيش نخواهد آمد.

منتقد محترم مى‏گويند: «مُنى» سه بار به ضمّ اولِ ميم به غلط چاپ شده زيرا در «لسان العرب» به كسر ميم آمده است!

اولاً: هر سه مورد صحيح است، چون مُنى جمع مُنيه و به معناى آرزوهاست و مِنى به معناى آرزو نيست. و اين آرزوها نفى شيطان با رمىِ جمرات سه گانه و نيز اثبات رحمان با قربانى مى‏باشد كه خود رمز اصل توحيد (لااله الاّاللَّه) است پس آرزوهاى معرفتى حجّاج در مُنى تحقّق مى‏يابد. 
ثانياً: به ياد دارم وقتى با شيخ عبداللَّه بن حُمَيْدْ - كه رئيس نظارت بر امور دينى مسجد الحرام و وزير دادگسترى بود- در سال 1356 ه.ش در مكّه بحث كرديم و اينجانب دليل آوردم كه مِنى غلط مشهور است و مُنى درست است، ايشان گفتند: فانت العرب ما انا العرب.
والسّلام على عباداللَّه المصلحين 
الّذين يمسّكون بالكتاب و اقاموا الصّلاة

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 09 خرداد 1394 ساعت: 18:36 منتشر شده است
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1554

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس