سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
واژة اسم كاربردهاي مختلفي دارد. در گستردهترين كاربرد به معني هر لفظي است كه برمعنايي دلالت ميكند. اسم در اين كاربرد مترادف با كلمه است، و حرف و فعل در اصطلاحعلماي نحو را نيز شامل ميشود. دومين كاربرد اسم همان است كه در اصطلاح علماينحو به كار ميرود. و يكي از اقسام كلمه و قسيم حرف و فعل است. سومين كاربرد آنمعنايي است كه در اصطلاح متكلمان مقصود است. و آن عبارت است از لفظي كه بر ماهيت وذات من حيث هي و بدون در نظر گرفتن اتصاف آن به صفتي از صفات دلالت ميكند. مانندالفاظ سماء (آسمان)، ارض (زمين)، رجل (مرد) و جدار (ديوار). واژة صفت نيزكاربردهاي مختلفي دارد. حكما مبادي مشتقات را صفت، و مشتقات را اسم ميگويند. ازنظر آنان علم و قدرت صفاتاند، و عالم و قادر يا عليم و قدير اسم، ولي متكلمانمشتقات را صفات ناميده و مبادي مشتقات را «معني» ميگويند. بنابراين، علم و قدرت،معني، و عالم و قادر يا عليم و قدير صفاتاند. به عبارت ديگر، هرگاه ذات و ماهيت رااز آن جهت كه موصوف به وصف يا معناي ويژهاي است، در نظر آوريم واژة صفت به كارميرود.[1] «الصفة هي الاسم الدالعلي بعض احوال الذات، و ذلك نحو طويل و قصير و عاقل و غيرها».[2] «ان الصفة في الحقيقة ما أنبأت عن معنيمستفاد يخص الموصوف و ما شاركه...».[3] ياد آور ميشويم، اين گونه ملاحظات در عمل چندان رعايتنميشود، و هر يك از اسم و صفت به جاي ديگري به كار ميرود. يگانه واژهاي كهمعناي وصفي نداشته، و به عنوان اسم مخصوص خداوند، شناخته شده است؛ اسم جلالة (الله) است. اما واژههاي ديگر چون عالم، قادر، حي، رازق، باقي و غيره هم به عنواناسماء الهي به كار ميروند، و هم صفات خداوندي، چنان كه در روايات معروفي كه برايخداوند نود و نه اسم بيان شده است، جز اسم جلاله، همگي از مشتقات و صفات ميباشند. تقسيمات صفات صفات الهي را از جهات گوناگون تقسيم كردهاند: -1. صفاتجمال و صفات جلال: صفات جمال يا صفات ثبوتي صفاتياند كه بر وجود كمالي درخداوند دلالت ميكنند. مانند عالم و علم، قدرت و قادر، خلق و خالق، رزق و رازق وغيره. و صفات جلال يا صفات سلبي صفاتياند كه چون بر نقصان و فقدان كمال دلالتميكنند، از خداوند سلب ميشوند. مانند: تركيب، جسمانيت، مكان، جهت، ظلم، عبث وغيره. صدر المتألهين در اين باره گفته است:[4] «اين دو اصطلاح (صفت جمال و جلال) با تعبير ذي الجلال والاكرام در آية كريمة: «تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» هماهنگ است زيرا صفت جلال عبارت است از آنچه ذات خداوند را از مشابهت با غير آنمنزه ميدارد، و صفت اكرام عبارت است از آنچه ذات الهي به آن آراسته است، پس خداوندبا صفات كمال وصف ميشود، و با صفات جلال از نواقص پيراسته ميگردد».[5] صفات سلبي كاربرد ديگري نيز دارد، و آنصفاتي است كه بر سلب نقص از خداوند دلالت ميكنند، مانند غني، واحد، قدوس، حميد ومانند آن. -2. صفات ذات و صفات فعل: در تقسيم صفات الهي به صفات ذات و صفاتفعل دو اصطلاح و دو نظريه است: الف: هر گاه براي انتزاع صفتي از ذات و وصف كردنذات به آن صفت، تصور ذات كافي باشد، و تصور فاعليت خداوند لازم نباشد، آن صفت، صفتذات يا ذاتي خواهد بود. مانند صفت حيات و حي، اراده و مريد، علم و عالم، قدرت وقادر. و هر گاه تصور فاعليت خداوند لازم باشد، آن را صفت فعل يا فاعل گويند. مانندخلق و خالق، رزق و رازق، اماته و مميت، احياء و محيي، مغفرت و غافر، انتقام ومنتقم، و مانند آن. ب: هر صفتي كه بتوان خداوند را به مقابل و ضد آن وصف كرد،صفت فعل است، و هر صفتي را كه نتوان خداوند را به مقابل و ضد آن وصف كرد، صفت ذاتاست. بنابراين قدرت، علم و حيات از صفات ذاتي الهياند، چون خداوند به مقابل و ضدآنها وصف نميشود، زيرا مقابل آنها نقص وجودي است، ولي اراده از صفات ذات نخواهدبود، زيرا وصف خداوند به مقابل آن محال نيست، مثلاً گفته ميشود خداوند ظلم بهبندگان خود را اراده نكرده است، «وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ»[6]بر اين اساس، عدل از صفات ذات الهيخواهد بود، ولي بنابر اصطلاح نخست از صفات فعل است. از دو اصطلاح ياد شده،اصطلاح نخست در كتب فلسفه و كلام مشهور و رايج است. محدث كليني در كتاب كافي اصطلاحدوم را برگزيده است،[7]و بر اين اساسروايات مربوط به اراده را از صفات فعل دانستهاند، تعيين كرده است. سيد شريف گرگانينيز در كتاب تعريفات همين اصطلاح را آورده است.[8] -3. صفات حقيقي و اضافي: صفات ذات را به دو گونةحقيقي و اضافي تقسيم كردهاند. صفات ذاتي حقيقي آن است كه حقيقتاً ذات به آن وصفميگردد مانند علم و قدرت، و صفت اضافي آن است كه از صفات حقيقي انتزاع ميشود، وليخود حقيقتاً از صفات ذات نيست، مانند صفت عالميت و قادريت، كه از در نظر گرفتن نسبتعلم و قدرت با ذات انتزاع شدهاند، و وراي ذات و صفت علم و قدرت، حقيقتي ندارند. صفت ذاتي حقيقي را به حقيقي محض و حقيقي ذات الاضافه تقسيم نمودهاند. حقيقيمحض آن است كه به چيزي جز ذات خداوند تعقل ندارد. مانند صفات حيات، و حقيقي ذاتالاضافه آن است كه به غير ذات متعلق ميشود مانند علم و قدرت. -4.صفات خبريه: برخي از صفات را صفات خبريه گويند. آنها صفاتياند كه در خبر آسماني (كتاب وسنت) وارد شدهاند و اگر در خبر آسماني نيامده بودند، به مقتضاي يك بحث عقلي برايخداوند اثبات نميشدند، و از سويي، اگر به مفاد ظاهري آنها قائل شويم، تشبيه وتجسيم لازم خواهد آمد. به عبارت ديگر، اين دسته از صفات، مانند وجه، يد، استوا،مجيء، كه در آيات ذيل آمدهاند. «كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ».[9] «يَدُ اللَّهِ فَوْقَأَيْدِيهِمْ».[10] «الرحمن عليالعرش استوي».[11] «جاءَرَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا».[12] آيا اسماء الله توقيفي است؟ مقصود از توقيفي بودناسماء الهي اين است كه نامها و صفاتي را بر خداوند، اطلاق كنيم كه در منابع ديني (كتاب و سنت) آمده است، و نامها و صفات ديگر را به كار نبريم. اكثريت متكلمان اهلسنت و برخي از متكلمان شيعه طرفدار اين نظريهاند. ولي ديگران به توقيفي بودن اسماءو صفات الهي قائل نيستند، و اطلاق هر اسم يا صفتي را كه بر كمال وجودي دلالت كند، وموهم نقص و عيب در خداوند نباشد، جايز دانستهاند، بنابراين،حتي در مواردي كه اسميا صفتي در قرآن يا احاديث وارد شده است، ولي اطلاق آن بر خداوند بدون قيد و قرينه،موهم نقص و عيب باشد، روا نيست. مثلاً در آية شريفة: «أَ أَنْتُمْتَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ» خداوند زارع ناميده شده است. و مقصودپديد آورنده زرع است نه معناي مصطلح آن در محاورات بشري. ولي از آنجا كه به كاربردناين واژه به تنهايي و بدون هر گونه قيد و قرينه موهم معناي مصطلح آن است كه در حقخداوند روا نيست، نبايد خداوند را به آن ناميد. ولي به كار بردن واجب الوجود بالذاتيا علت العلل و مانند آن كه از اصطلاحات فلاسفة الهي است، چون بر معناي كمال دلالتميكند، و موهم نقص و عيب نيست، جايز است. در اين جا ميتوان قائل به تفصيل شدو آن اين كه اگر اطلاق اسم يا صفت بر خداوند در مقام بحث و گفتگوي علمي است، نه درمقام دعا و عبادت، سخن منكران توقيفي بودن اسماء الله استوار است. اما در مقام دعاو عبادت خداوند احوط آن است كه به نامها و صفتهايي كه در قرآن و روايات و ادعيهآمده است بسنده شود، مرحوم علامه طباطبايي در اين باره سخن گفته است كه به تفصيلياد شده اشعار دارد. «الاحتياط في الدين يقتضي الاقتصار في التسمية بما ورد منطريق السمع، و اما مجرد الاجراء و الاطلاق من دون التسمية فالأمر فيه سهل»[13] معظم له در جاي ديگر تسميه وندا را از لوازم عبادت دانسته است.[14] در هر حال، دليل معتبري بر نظرية توقيفي بودن اسماءالله اقامه نشده است. مهمترين دليل آنان آية كريمة 180 سورة اعراف است كهميفرمايد: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُواالَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛نيكوترين نامها به خداوند اختصاص دارد، پس خداوند را به آن نامها بخوانيد، وكساني را كه در نامهاي خدا الحاد ميورزند رها كنيد (از آنان پيروي نكنيد) درآينده مطابق اعمال خود جزا داده خواهند شد». دلالت آية كريمه بر توقيفي بودناسماء الله در گرو دو چيز است: يكي اين كه لام در «الاسماء الحسني» لام عهد باشد،يعني نامهايي كه در قرآن كريم يا احاديث نبوي آمده است. و ديگري اين كه الحاد بهمعناي تعدي از آن نامها و اطلاق نامهاي ديگر بر خداوند باشد. هر چند آن نامها ياصفات بر كمال دلالت ميكنند، و موهم نقص و عيب نيستند. ولي هيچ يك از اين دو مطلبثابت نيست. زيرا كاربرد اولي «ال» استغراق است نه عهد، و مفاد آن در آية كريمه ايناست كه همة نامهايي كه به عنوان نيكوترين نامها شناخته ميشوند، به خداوند اختصاصدارند، چرا كه جز خداوند موجودي اكمل و برتر وجود ندارد. بنابراين، در هر كماليعاليترين آن مخصوص خداوند است. مقصود از الحاد نيز ممكن است اين باشد كه مشركان درنامهاي خداوند تصرف كرده و با اندكي تغيير آنها را بر بتها اطلاق ميكردند، مثلاًلفظ الله را به «اللات» تغيير داده و يكي از بتهاي خود را به آن ميناميدند. و لفظ «العزيز» را به «العزي» تغيير داده بر يكي ديگر از بتهاي خود اطلاق ميكردند.[15] احتمال ديگر در الحاد دراسماء الهي اين است كه برخي از افراد نادان خداوند را به نام ميخواندند كه شايستةمقام الهي نيست، مانند يا ابا المكارم، و يا أبيض الوجه.[16]
[1] . فخر الدين رازي، شرح اسماء اللهالحسني، ص 27. [2] . سيد شريفگرگاني، التعريفات، ص 95. [3] . شيخ مفيد، اوائل المقالات، ص 61. [4] . مجمع البيان، ج 3، ص 503. [5] . صدر المتألهين، الاسفار الاربعة، ج 6، ص 118. [6] . غافر/ 31. [7] . محدث كليني، اصول كافي، ج 1، باب اراده، ص 86. [8] . سيد شريف گرگاني، التعريفات، ص 95. [9] . قصص/ 88. [10] . فتح/ 10. [11] . طه/ 5. [12] . فجر/ 22. [13] . الميزان، ج 8، ص 354. [14] . و التسمية و النداء من لواحق العبادة (الميزان، ج 8، ص 345). [15] . طبرسي، مجمع البيان، ج 3، ص 503. [16] . زمخشري، الكشاف، ج 2، ص 180.
در باب مطلوب نهايي نوع انسان، دو ديدگاه عمده مطرح است. يكي كمال جوئي و ديگري آرامش طلبي؛ و شايد اين دو در سطوح بالاتر ملازم هم باشند. اما عوامل عمده در رسيدن به اين هدف كدامند؟ در اين باب هر مكتبي ديدگاهي دارد. دين اسلام، خداباوري را (چه در سطح فردي و چه در سطح اجتماعي) عمدهترين عامل در رسيدن به اين هدف ميداند. اكنون سؤال اين مقاله اين است كه 1ـ آيا خداباوري بر زندگي افراد اثر ميگذارد؟ 2ـ اگر پاسخ مثبت است مكانيزم اين اثر گذاري چگونه و آثار آن كدامند؟ 3ـ آيا شواهد و مصاديقي در تأييد اين اثر گذاري وجود دارد؟
ج) اهميت مسأله:
اگر از طريق تحليل روانشناختي روشن شود كه خداباوري چه مقدار و چگونه حيات بشري را تحت تأثير خود قرار ميدهد، و اگر با مطالعات نقلي (تاريخي و تعبدي) و آماري، مصاديق مثبت و روشني از اين تأثير و تأثر را در جوامع گذشته و كنوني بيابيم، آنگاه رهنمودهاي فراواني براي تمام نهادهاي فرهنگي ـ اجتماعي، از جمله آموزش و پرورش، آموزش عالي، صدا و سيما، ... بدست آورده و خواهيم توانست به صورت علمي و قدم به قدم در جهت خداباوري افراد جامعه پيش برويم. ميتوانيم به انسان اميد و نويد بدهيم كه چگونه انسانيت خود را حفظ كرده و رشد بدهد و تكامل و آرامش رواني را چگونه به دست بياورد
د) فرضيهها:
1ـ اگر خدا باوري، از طريق مكانيزم روانشناختي صحيح، در افراد و جامعه ايجاد شود، آثار بسيار مثبت و شگفت انگيزي را در پي خواهد داشت.
2ـ به مقداري كه افراد يا گروهها و جوامع، از اين خداباوري برخوردار بودهاند، آثار و نتايج مثبت آن را در تمام سمت و سوي زندگي خود يافتهاند
ه··) اهداف تحقيق
دعوت محققان روانشناسي (به ويژه در جامعه اسلامي ايران) به توجه و تحقيق بيشتر در باب خداباوري و مكانيزم و آثار روانشناختي آن.
و) پيشينه تحقيق:
مطالعاتي كه در باب خدا و خداباوري صورت گرفته، بيشتر صبغه فلسفي و كلامي و جامعه شناختي داشته است. در اين باب به همان مقدار كه مطالعات هستي شناختي6 و معرفت شناختي7، فراوان است، مطالعات روانشناختي8 كمياب و نادر است. بسيارند فيلسوفاني كه در اين باب سخن گفتهاند. و بسيارند متكلمان اديان و اعصار مختلف كه به بحثهاي مفصل در اين باب پرداختهاند. اما اگر بخواهيم در اين باب از ديدگاه روانشناسي مطالعه كنيم، منبعي كه تحت اين عنوان به صورت مستقل منتشر شده باشد يا در اختيار نداريم و يا بسيار كم است. اگر چه روانشناساني مثل فرويد9 در توتم و تابو و آينده يك پندار و يونگ10 در روانشناسي و دين و خاطرات، رؤياها، انديشهها واريكفرام11 در روانكاوي و دين و ويليام جيمز12 در دين و روان و بعضي آثار ديگر، مباحث قابل توجهي در اين باب داشتهاند. اما اهميت اين موضوع بيشتر از آن جهت است كه اكتفا به اين مقدار پسنديده باشد. اين نوشتار بر آن است كه با ارائه آراء دانشمندان و اشاره و برجستهتر كردن بعد روانشناختي آن (به ويژه آنچه با مباحث روانشناسي اجتماعي ارتباط بيشتري دارد)، قدمي كوچك در مسير طرح بيشتر اين مباحث ضروري بر داشته باشد.
توضيح واژگان عنوان مقاله
براي ارائه تصويري روشنتر از موضوع بحث، لازم است در ابتدا به توضيح دقيق در باب واژگان اصلي بحث بپردازيم تا ناخواسته گرفتار نزاع لفظي نشويم.
آثار: مفهوم اين واژه روشن است اما در باب گستره آن متذكر ميشويم كه هرگونه اثر فردي يا اجتماعي، ذهني يا عيني را شامل است. به عبارت ديگر، به تمام ابعاد زندگي نظر داريم كه آيا تأثيري از خداباوري پذيرفته است يا نه؟ و اگر تأثيري پذيرفته، كدام است؟ و طي چه فرايند روانشناختياي بوده است؟
رواني ـ اجتماعي: با اين قيد، بحث را در ابتدا به روانشناسي فردي و سپس به روانشناسي اجتماعي محدود ميكنيم. يعني مباحث سياسي، اقتصادي، اخلاقي، موردنظر نيستند مگر اينكه صبغه رواني اجتماعي داشته باشند.
باور13: انديشمندان علوم تربيتي و روانشناسي، حيطههاي رواني وجود انسان را به سه حيطه شناختي14، عاطفي15، و رفتاري16 تقسيم ميكنند. در اينكه واژه «باور» بر كدام يك از اين حيطهها، صدق ميكند اختلاف نظر هست. گاهي آن را به حيطه شناختي صرف مربوط دانسته و ميگويند: باور يعني شناخت عميق، شناخت تغيير ناپذير، يقين داشتن به يك مطلب؛ گاهي باور را به حيطه عاطفي مربوط ميدانند، يعني با گرايش وعدم گرايش، با ميل و انزجار، با احساس خوشايندي و بدآيندي مترادف ميدانند: بر اين اساس، باور داشتن به خدا يعني احساس عاطفي مثبت به خدا داشتن، يعني خدا را دوست داشتن و ... .
مراد اين نوشتار از باور، معنايي است كه هم شامل «ايمان»17 ميشود و هم شامل «معرفت»18 و در مباحث روانشناسي اجتماعي با عنوان «نگرش19» شناخته ميشود و بنابراين لازم است در باب «ايمان» و «نگرش» بحثهاي مستقل و مفصلتري داشته باشيم. باور، اگر با شواهد كافي در دسترس، باشد «معرفت» است و اگر با شواهد كافي در دسترس نباشد «ايمان» است20. اما وقتي در مقولات ديني بحث ميكينم، بيشتر با مباحث نوع دوم سروكار داريم. مباحثي كه به طور مستقيم با شواهد كافي اثبات نشدهاند، بلكه يا شناختهاي سطح بالاتر، واسطه اين بارو شده21 و يا عقل در جا زده و نيازهاي وجودي درونزاد عمل ميكنند و انسان بدون شواهد كافي، باورمند ميشود.22 به تعبير ديگر در اينجا باور ديني همان ايمان است و باز به تعبير روشنتر، باور ميتواند ديني يا غير ديني23 باشد، اما ايمان، تقسيم به ديني و غير ديني نميشود، بلكه هميشه ديني است. پس اگر بحث از خداباوري ميكنيم، گرچه از حيث مفهوم با «ايمان به خدا» مترادف نيست، اما از حيث مصداق يكي هستند. خدا24: براي اين واژه معاني متعددي گفته شده و ضرورت دارد دقيقا مرادمان را بيان كنيم. خداي مورد نظر ما خدايي است كه ويژگيهاي خاصي را دارا است؛ شامل سحر و جادو و يا هرامر متافيزيكي و يا حتي خداي هر دين الهي و آسماني نميشود؛ بلكه فقط خداي معرفي شده قراني مورد نظر است و نه حتي خداي فلاسفه يا عرفا يا فقيهان اسلامي. بحث در اثبات وجود خدا نيز نيست، بلكه مراد ارائه يك تعريف است، تعريفي كه تفهيم و تفهم را راحتتر ميكند. ولي از آنجا كه 1) كيفيت تعريف،تابع كيفيت معرفت است و 2) معرفت، دو نوع عقلي و قلبي دارد. 3) و جهت گيري اصلي اين نوشتار يك جهتگيري روانشناختي است 4) و جهتگيري روانشناختي در باب خدا، بيشتر با معرفت قلبي تناسب دارد تا معرفت عقلي. 5) و اصولاً تفاوتهاي متعددي بين معرفت عقلي و معرفت قلبي هست25، 6) علاوه بر همه اينها، هر كدام از دو قسم معرفت، خودش داراي مراتب متعددي است و هر فردي ممكن است در مرتبه خاصي از معرفت باشد و هر مرتبهاي نيز شرايط و موانع خاص خود را دارد. با توجه به اين مقدمات معلوم ميشود كه از يك طرف، ارائه چنين تعريفي، كار آساني نيست و از طرف ديگر بدون ارائه اين تعريف، ادامه بحث ممكن و نتيجه بخش نخواهد بود ولذا بايد تلاش كنيم تا تعريف روانشناختي مورد نظر را به خوبي تبيين كنيم، چون آثار خداباوري ارتباط مستقيم با ويژگيهايي دارد كه به خدا نسبت داده و باور داريم. حال اگر ملاحظه شود كه خداي مورد بحث، خدائي است كه همه مردم از طريق قلب خود، او را ميشناسند ولذا بايد مشترك بين مردم باشد، باز تعريف خدا مشكلتر ميشود و ما مجبوريم دنبال مفهومي از خدا بگرديم كه حداقل شامل دو عنصر مشترك با تعاريف ديگران داشته باشد 1) امري باشد متعالي26 2) متعلق سر سپردگي تام انسان باشد27. اگر اين قدر مشترك و همگاني از مفهوم خدا را به خوبي تصوير كرديم، آنگاه تصوير خداي مورد نظر قرآن نيز آسانتر خواهد شد. براي ايجاد تصور مورد نظر لازم است دو كار انجام شود. 1) هر كسي به تجربيات دروني خودش در باب آن امر متعالي رجوع كند 2) به بعضي تجربههاي دروني ديگران از زبان خودشان توجه كنيم.28
اگر بخواهيم تعريفي روانشناختي از خدا ارائه كنيم، همين نياز و احساس نياز دروني، مناسبترين دريچه ورود است و بسياري از انديشمندان نيز روي آن تأكيد فراوان كردهاند. «فرويد نياز انساني به دين را به عنوان مسألهاي صرفا روانشناختي تحليل كرد. او ميگفت دين از آرزوي وهمياي براي داشتن پدري محافظ بر ميخيزد. ... اشلاير ماخر29 همچون فرويد، نياز انسان به امر تام و وابستگياش به عالم را ميفهمد.... سارتر30، ملحد فرانسوي، در زندگينامه خويش اقرار ميكند كه من نيازمند خدا بودم؛ او به من داده شده بود؛ بدون اينكه بدانم در جستجوي او بودهام، او را دريافت كردم.»، «كلمه خدا را نميتوانيم به طور دقيق تعريف كنيم ولي معمولاً مقصود از آن عبارت است از آنچه كه داراي مفهوم نهائي است و سرچشمه همه چيز وبالاترين ارزشها و منبع تمام ارزشهاي ديگر ميباشد. خدا همان است كه شايستهترين هدف و مقصود زندگي است»31، ويليام جيمز معتقد است، ما وقتي كلمه الوهيت را بر زبان ميآوريم، آن حقايق اوليه و واقعياي را كه در انسان يك حس وقار و طمأنينه بر ميانگيزد در نظر ميآوريم32؛ باز در جاي ديگر اظهار ميدارد كه من به خوبي ميپذيرم كه سرچشمه زندگي مذهبي، دل است و قبول هم دارم كه فرمولها و دستورالعملهاي فلسفي و خدا شناسي مانند مطالب ترجمه شدهاي است كه اصل آن به زبان ديگري است... به اين معني كه در دنيا، ابتدا يك احساسات مذهبي وجود داشته است و بعد علم كلام ايجاد شده است.33
از آنچه كه تاكنون گفته و نقل قول شد نتيجه ميشود خدايي كه ميتواند همگاني و درونزاد34 باشد، و از نيازهاي دروني انسان سرچشمه بگيرد، همان چيزي است كه به نام «امر متعالي» ناميده شده است و هر كسي يا هر مذهبي ممكن است بر گوشهاي از اين مفهوم بسيار وسيع انگشت گذاشته و آن را در ميدان معني شناختي مفاهيم مورد قبول خودش معني كرده باشد؛ ما اكنون اين مفهوم را در ميدان معني شناختي مفاهيم اسلامي بررسي ميكنيم. معمولاً هر واژه كليدي، يك معناي اصلي دارد و يك معناي نسبي35. ولي قابل توجه است كه معناي نسبي دربردارنده معناي اصلي نيز هست. آن امر نهايي مورد بحث ما، معني اصلي خدا است36. «در قرآن كلمه الله، كلمه كانوني والايي است كه نه تنها بر ميدان معني شناختي خاص داخل واژگان حكومت دارد، بلكه بر سراسر واژگان مشتمل بر همه ميدانهاي معني شناختي، يعني همه دستگاههاي تصوري مندرج در زير آن، مستولي است،... در نظام و دستگاه قرآني، حتي يك ميدان معني شناختي واحد نيست كه مستقيما با تصور مركزي الله، مرتبط و در زير فرمان آن نبوده باشد»37 اينكه گفته ميشود فرهنگ اسلامي و جامعه اسلامي، خدا محور است به همين معني است. يعني تمام تصورات و معاني، گرد همين مفهوم مركزي و از آن متأثر ميشود. پس روشن شد كه معني نسبي قرآن مورد نظر است و وقتي گفته شود كه خداباوري چنين و چنان اثراتي دارد، مفهوم نسبي38 خدا، در قرآن مورد نظر است و چون كم و كيف آثار خداباوري تابع ويژگيهاي خداباوري است، هر كسي به هر مقدار، آن ويژگيها را با حالات روانشناختي خودش بيشتر احساس كند، به همان مقدار به خداي مورد نظر قرآن بيشتر رسيده است و به همان مقدار آثار خداباوري را در زندگي فردي و اجتماعي خودش ملاحظه خواهد كرد.
معناي ايمان
ايمان حالت رواني است كه در هر انساني ممكن است ايجاد شود و داراي سه عنصر عقيده و شناخت، علقه قلبي و عاطفي، و رفتار جوارحي خواهد بود. علاوه بر اينكه تحليل عقلي به اينجا منتهي ميشود كه انسان در ابتدا نسبت به موضوعي شناخت پيدا كرده و سپس نسبت به آن، جهتگيري عاطفي و انگيزش اتخاذ ميكند و در نهايت بر اساس آن شناخت و آن بعد عاطفي و انگيزشي است كه به مقتضاي آن عمل ميكند، براي اثبات و تبيين اين سه عنصر ايمان، شواهد و مؤيدات قراني فراواني نيز در اختيار است. ما فقط از باب نمونه به بعضي از آنها اشارهاي خواهيم كرد. ممكن است چنين به نظر برسد كه عمل، اثر و نتيجه ايمان است و قرآن هم هميشه عمل صالح را پس از ايمان و جداي از آن ذكر كرده است. ولي به نظر ما عمل كردن به مقتضاي اعتقادات، جزء ايمان است و ذكر آن پس از ايمان شايد بخاطر تفاوت متعلق يا تأكيد باشد، چون به گمان بعضي ميتوان فريب كاري كرد و بدون عمل، اظهار ايمان نمود و قرآن اين را رد ميكند.
يكي از اركان اصلي ايمان اين است كه فرد به مقتضاي آن حالت روانياش عمل كند و زندگياش را بر آن اساس شكل دهد. خداوند ميفرمايد: «آيا افراد گمان ميكنند كه به زبان ابراز ايمان ميكنند و مورد امتحان واقع نميشوند؟»39 و در جاي ديگر ميفرمايد: «كساني كه ايمان به خدا و روز قيامت آورده و عمل صالح انجام دهند، داراي پاداش هستند»40 و اصولاً بسياري از وظايفي كه خداوند بر افراد مؤمن مقرر ميفرمايد، وظايفي رفتاري هستند مثل «استعانت جستن از نماز و صبر»،41 «استفاده و خوردن از روزيهاي طيب و پاكيزه»،42 «انفاق از روزي كه خداوند در اختيار ما قرار داده است»،43 «وصي ايمان44 و امثال آن نوعي عمل به حساب ميآيند.
بعد شناختي و پيوند قلبي را نيز بطور آشكار از بعضي آيات قرآني ميتوان استفاده كرد. وقتي عدهاي به پيامبر گفتند ما ايمان آوردهايم، به حضرت وحي شد كه «به اينها بگو شما ايمان نياوردهايد، بلكه بگوئيد اسلام آوردهايم و هنوز ايمان در قلبهايتان وارد نشده است».
از اين آيات و امثال اينها استفاده ميشود كه اقرار به زبان و يا حتي عمل تنها، كافي نيست؛ بلكه بايد در قلب راسخ شده باشد؛ پيوند قلبي لازم است؛ روايات بسياري نيز داريم كه با بيانهاي مختلف، به عنصرهاي عمل و پيوند قلبي تصريح ميكنند، امام علي(ع) ميفرمايند: «پيامبر(ص) فرمود: اي علي بنويس، عرض كردم چه بنويسم؟ فرمود بنويس ايمان چيزي است كه در قلب راسخ شده و اعمال نيز آن را تصديق ميكنند؛ ولي اسلام چيزي است كه بر زبان جاري ميشود...»46 يا در جايي ديگر ميفرمايند: «ايمان عبارت است از معرفت قلبي و گفتار زباني و عمل با اعضاء»47. از سويي ديگر ممكن است چنين تصور شود كه هر گاه قرار باشد درباره موضوعي، شناخت و عاطفه كافي داشته باشيم، تا بر اساس آن عمل كنيم؟ ديگر تمايزي بين موضوعات ديني و غير ديني باقي نميماند، تمايزي بين ايمان و معرفت تصور نميشود. ولي، با قدري توجه بيشتر، متوجه ميشويم كه تمايز هست. و آن عبارت است از اينكه اگر قضايا و مفاهيم را به سه دسته خردپذير و خردگريز و خردستيز تقسيم كنيم، معرفت فقط در حيطه خردپذير معني پيدا ميكند؛ اما ايمان به حيطه خردگريز هم تأثير ميگذارد و بسياري از موضوعات خردگريز را مادامي كه خرد ستيز نباشند ميپذيرد و بر اساس قواعد و اصول كلي خرد پذير، آنها را بيان ميكند. پس اگر براي ايمان، عنصر شناخت و عقل قائل هستيم به اين معني است كه اولاً خردستيز نيستند و ثانيا خردگريزها را به امور خردپذير ارجاع و تحويل ميكند. «ايمان نوعي باور است كه از حد شواهدي كه در دسترس ما هست فراتر است. يعني شواهد در دسترس آن را اقتضا نميكنند، با فقدان شواهد مواجهيم، به عبارت ديگر باوري كه با شواهد كافي در دسترس باشد معرفت است و باوري كه با شواهد كافي در دسترس نباشد، ايمان است...»،48 اگر چه بر اساس تعريفي ديگر، نبايد ايمان و متعلقات آنرا، بطور مطلق، فاقد استدلال عقلاني بدانيم، كلن بر اساس همان تعريف نيز حس و مشاهده بيروني، نسبت به متعلقات ايمان امكان ندارد.
آنچه مورد نظر ماست، مطالعه ايمان از ديدگاه روانشناختي است و لذا بر اين نكته تأكيد ميكنيم كه آيا روان انسان، توان و اجازه كنار آمدن با مطالب خرد گريز را دارد يا نه؟ آيا اراده انسان اجازه دارد چيزي را بدون تأييد عقل، مطابق با واقع بداند؟ «اين نكته خيلي مهم است كه عقل و اراده ما چه نسبتي با همديگر دارند... جيمز ميگويد: اتفاقا از لحاظ روانشناختي، اراده ما خيلي از عقل ما قويتر است... او ميگويد ما هم ميتوانيم و هم اجازه داريم كه چيزي را مطابق با واقع بدانيم، آنهم نه بخاطر اينكه واقعا مطابق با واقع است، بلكه بخاطر اينكه دلبستگيهايمان اين طور ميگويد. او ميگويد، ما آن قدر دلبستگي وجودي داريم كه اگر بخواهيم هميشه دغدغه مطابق با واقع را داشته باشيم، سرمان بي كلاه ميماند. ... انسانها ملتزم نشدهاند كه شواهد كافي براي احراز مطابقت با واقع يك چيز، آن را انكار كنند.49
بسياري از متعلقات ايمان در قرآن چنان است كه اگر از وحي و ايمان كمك نگيريم، ممكن است راهي به آنها نداشته باشيم، بعضي از موضوعات ايمان عبارتند از: خداوند، ملائكه، كتب آسماني، پيامبران، غيب و روز قيامت؛ در اين موضوعات، بايد از معرفت تنها نا اميد و سوار بر مركب ايمان شد و پيش رفت و البته خواستن و كسب چنين ايماني، همانند همه رفتارهاي ديگر انساني، رفتاري است اختياري و شرايط و موانع در آن مؤثر است. خداوند ميفرمايد: «اگر خدا ميخواست همه افراد ايمان ميآوردند»50 و گاهي سرزنش ميكند كه چرا ايمان نياورديد51 و گاهي امر به ايمان آوردن52 ميكند، اين آيات به خوبي نشان ميدهد كه ايمان، حالتي است اكتسابي و اختياري و تدريجي؛ فرد ميتواند مؤمن باشد يا نباشد و يا درجاتي از ايمان را داشته باشد. در واقع، انسانها همه در يك طيف وسيعي قرار دارند كه يك سر آن كفر محض است و سر ديگر آن، ايمان محض؛ و بين اين دو نيز مراتب و درجات فراوان هست53 ايمان با بعضي از امور نيز قابل ازدياد است54 و هركسي به هر نسبت كه از ايمان بر خوردار باشد، از آثار آنهم سود خواهد جست. آنها كه به خدا ايمان آوردهاند ترسي بر آنها نيست و غمگين نميشوند55، داراي اجر هستند56، داخل بهشت ميشوند57، مورد غفران خداوند هستند58، پيروزند59، با صالحين خواهند بود60، خداوند ولي آنها است61، گناهانشان بخشيده خواهد شد62، خداوند سلطه كافران را بر آنها قرار نداده است63، «در تنهايي از تقوي و در تنگدستي از صدقه دادن غافل نيستند؛ به هنگام مصيبت صبور و به هنگام خشم، داراي حلم هستند، از راستگويي دست نميكشند، حتي زماني كه خوف ضرر بر ايشان باشد»،64 «شاديشان در چهره نمايان و خشمشان در قلب پنهان است.
معناي نگرش
بعد رواني انسان داراي سه حيطه شناختي، عاطفي و رفتاري است كه ارتباط محكم و غير قابل تفكيك با يكديگر دارند. پياژه، شناخت و عواطف را شديدا در تعامل با يكديگر ميداند و ميگويد: ميتوان آنها را تشبيه به اتومبيل و بنزين كرد كه از تعامل آنها حركت ايجاد ميشود و بدون هر كدام، ديگري حركت آفرين نخواهد بود65. «هيچ رفتاري نيست كه هر قدر هم عقلي باشد، واجد عوامل عاطفي به عنوان محرك نباشد، و نيز بالعكس نميتوان شاهد حالات عاطفي بود، بدون آنكه ادراك يا فهم كه ساخت شناختي آن حالات را تشكيل ميدهند، در آنها مداخله داشته باشند.... دو جنبه عاطفي و شناختي، در عين حال جدائي ناپذير و تحويل ناپذيرند66».
اين سه بعد را در روانشناسي اجتماعي باهم مورد مطالعه قرار ميدهند و نام آنرا نگرش ميگذارند. «نگرش در روانشناسي اجتماعي، حالتي از آمادگي رواني است، بر اساس تجربه، كه تأثير مستقيم در رفتار خود در برابر يك شييء يا در يك موقعيت معيني ميگذارد .... به اين تعريف، توضيحات ديگري نيز بايد اضافه كرد. 1ـ نگرش ميتواند خصوصي يا عمومي باشد ... 2ـ ميتواند فردي يا اجتماعي باشد ... 3ـ نگرش سرشار از عواطف است. 4 ـ چارچوبي مرجعي، براي ادراك است67... 5 ـ بنابراين نگرش تأثيري مستقيم در رفتار دارد ... 6 ـ نگرش يك چيز ذاتي نيست... 7ـ نگرش بتدريج شكل ميگيرد و نسبتا پايدار است».68
ممكن است در جزئيات تعاريف نگرش، اندك تفاوتهائي ديده شود ولي «در همه تعاريف مفروض اين است كه نگرش بر رفتار مؤثر است. مضافا اكثر تعاريف اشارهاي به ماهيت چند بعدي نگرش نيز ميكنند. مثلاً اسكورد69 و بيكمن70 به مؤلفههاي شناختي، عاطفي و رفتاري اشاره ميكنند».
اين معني و برداشت از نگرش، اختصاص به مؤلفين جديد ندارد، بلكه حتي در كتب قديمي مربوط به 30 سال پيش، نيز همين مضمون يافت ميشود.72
«تمام روانشناسان اجتماعي، مدل 73ABC، نگرش را كه سه مؤلفه عاطفي، رفتاري، شناختي براي نگرش قائل است، قبول دارند. مؤلفه عاطفي به هيجانات مثبت يا منفي ... و مؤلفه رفتاري به نحوه خاصي از عملكرد... و مؤلفه شناختي به فكر و تفسيري خاص اشاره دارند»74 و اين سه مؤلفه در هر صورت با هم هماهنگ هستند.
پس از معلوم شدن معناي نگرش و برخي ويژگيهاي آن، مطلب ديگر اين است كه يكي ديگر از موارد اتفاقنظر روانشناسان اين است كه ابعاد رواني انسان داراي سطوح هشيار75، نيمه هشيار76، ناهشيار77 است. ناهشياري عاطفي بيشتر مورد بحث واقع شده و روشنتر است؛ چون براي اولين بار كه فرويد بر ضمير ناهشيار تأكيد كرد به ناهشياري عاطفي نظر داشت و از آن پس نيز مورد پذيرش عام واقع شده است. اكنون بسياري از درمانگريهاي رواني بر مبناي ناهشياري عاطفي قرار گرفته و موفق بوده است. در واقع، كسي منكر ناهشياري عاطفي نيست؛ ولي در باب ناهشياري شناختي، كمتر تأكيد شده است و در اينجا نيز بطور مستقيم موضوع بحث ما نيست ولذا به تعريف و ويژگيهاي آن نميپردازيم.
رفتارهاي ناهشيار نيز بسيار فراوانند؛ مكانيزمهاي دفاعي79، لغزشهاي زبان80، خوابگرديها81، رؤياهاي روزانه82، خود تكلميها83، و امثال اينها، همه و همه، رفتاريهاي ناهشيارند. رفتارهاي ناهشيار، از عواطف و شناختهاي ناهشيار ناشي ميشود.
بدينترتيب به خوبي روشن ميشود كه نگرش هم ميتواند به طور كلي ناهشيار باشد، هم ميتواند بعضي از مؤلفههايش هشيار و بعضي ناهشيار باشد و ميتواند هم بطور كامل هشيار باشد.
مقايسه ايمان و نگرش
از آنچه تا كنون در باب ايمان و نگرش، از متون ويژه هر كدام، بيان و تحليل شد، بدست ميآيد كه اين دو، مشتركات زيادي با يكديگر دارند. درباره ايمان ويژگيهاي زير گفته شد:
1 ـ حالتي است رواني 2ـ اكتسابي و 3ـ سه عنصر دارد؛ رفتاري و عقيدتي (عقيدتي شامل شناخت و عاطفه است) 4ـ عمل بر اساس عقيده قلبي شكل ميگيرد. 5 ـ در تمام زندگي فرد تأثير ميگذارد. 6ـ تدريجي و قابل ازدياد و استكمال است. 7ـ خرد ستيز نيست ولي محدود به حدود خردپذير نيز نميباشد. 8 ـ روان آدمي، توان و اجازه پذيرفتن امور خردگريز را به خود ميدهد. 9ـ امري است اختياري. 10ـ مراتب و شدت و ضعف دارد (ايمان محض در يك سر طيف و كفر محض سر ديگر طيف است). 11ـ آثار رواني شگرفي بر مؤمن دارد. 12ـ قابل امتحان است (علاوه بر ابراز زباني، بايد در رفتار هم تجلي كند). 13ـ شرايط وموانعي در آن متصور است. 14 ـ تفكيك اجزاء آن، از باب مسامحه است و الاحقيقتي واحد و بسيط دارد. 15ـ موضوعات و متعلقات آن، موضوعات ديني است. به همين صورت در آنچه راجع به نگرش گفته شد، ويژگيهاي زير را براي آن تصوير كرديم:
1ـ داراي سه حيطه شناختي، عاطفي، رفتاري است. 2ـ اين سه حيطه با يكديگر تعامل و تأثير و تأثر دارند. 3ـ ابعاد آن جدائي ناپذير و تحويل ناپذيرند. 4ـ اكتسابي است و تجربه در آن مؤثر است. 5 ـ نسبتا پايدار است و پس از ايجاد، تغيير آن آسان نيست. 6ـ هر يك از اجزاء يا كل آن ميتوانند هشيار يا ناهشيار باشند. 7ـ نگرش ميتواند خصوصي يا عمومي (فردي يا اجتماعي) باشد. 8 ـ مرجعي است براي جهت دهي فرايندهاي رواني، مثل ادراك حسي. 9ـ بتدريج شكل ميگيرد. 10ـ ساختاري است فرضي و به طور مستقيم قابل مشاهده و اندازهگيري نيست. 11ـ غالبا از طريق رفتار به آن پي ميبريم. 12ـ موضوع آن هر چيزي ميتواند باشد.
اكنون با استفاده از مطالب گذشته و مقايسه اين دو ستون از ويژگيهاي ايمان و نگرش، متوجه ميشويم كه اين دو در تمام آن ويژگيها، به جز يك ويژگي، مشترك هستند و آن عبارت است از اينكه موضوعات و متعلقات ايمان، فقط موضوعات ديني است در حالي كه موضوعات و متعلقات نگرش اعم است از ديني و غير ديني؛ نگرش به هر چيزي ميتواند تعلق بگيرد.
شكل شماره 3، نحوه تأثير و تأثر مؤلفههاي هر نگرش بر يكديگر و كل هر نگرش برنگرشهاي ديگر را نشان ميدهد. مركز اين شكل، نمايانگر درونيترين، و عميقترين و اساسيترين نگرشهاي فرد و پيرامون آن، نمايانگر بيرونيترين و فرعيترين نگرشهاي فرد است. مركز تصوير، بيشتر حالات رواني خود فرد و پيرامون آن بيانگر تجليات اجتماعي آن حالات رواني است.
توضيحات:
1.مؤلفههاي هر نگرش (چه فرعي باشد و چه اساسي) با يكديگر تعامل دارند. 2. مؤلفههاي هر نگرش با يكديگر تناسب سطح دارند.
2.3. بعضي نگرشها بسيار عميق و اساسي و بعضي بسيار فرعي هستند (نگرش عميق، مثل نگرش هر فرد نسبت به شغل، دخل و خرج خودش و نگرش فرعي مثل نگرش شما نسبت به رنگ كاشي گلخانه همسايه)
3.4. نگرشهاي اساسي و تعامل مؤلفههاي آنها، بسيار برجسته و در زندگي فرد به راحتي قابل تشخيص هستند (مثل نگرش قرآني به خداوند)
4.5. هر نگرش اساسي، بر نگرش فرعيتر، تأثير مستقيم دارد. (فلش از مركز به پيرامون)
5.6. هر قدر فاصله نگرشهاي فرعي با نگرش اساسي بيشتر باشد، اثر پذيري آن كمتر خواهد بود.
7. نگرشهاي كاملاً فرعي، ممكن است آنقدر كم رنگ باشند كه اصلاً مورد توجه فرد نباشند.
8. در هر سطح، نگرشهاي بسيار متعددي وجود دارد لكن چون نشان دادن آن مستلزم نمايش سه بعدي است از آن صرف نظر كرده و هر نگرش را نمايانگر نگرشهاي هم سطح و در هم تنيده، فرض ميكنيم.
تحليل روانشناختي از آثار84 رواني ـ اجتماعي
خداباوري
گفتيم سه اصطلاح خداباوري، ايمان به خدا، و نگرش اسلامي در باب خدا، از نظر مصداق منطبق بر يكريگر هستند و نيز در شكل شماره 3 گذشت كه نگرشهاي اساسي و مهم، بر نگرشهاي فرعيتر اثر گذاشته و نقش تعيين كنندهاي دارند. به تعبير ديگر، باورها، ردهبندي دارند، باورهاي رده اول تعيين كننده باورهاي رده دوم هستند. مثلاً نگرش فرد به خدا، بر بسياري از نگرشهاي رده بعد، مثل نگرش او نسبت به معني زندگي، هدف زندگي، امكانات روانشناختي زندگي، فراز و نشيبهاي زندگي، تأثير مستقيم و جدي دارد و اينها به نوبه خود نگرشهاي او را نسبت به شغل، ازدواج، تحصيل و... شكل ميدهند و نگرش او در باب محل زندگي، الگوهاي زندگي، محروميتها و برخورداريها، منافع و مضار نيز از اينها جهت گرفته و خود را به نگرشهاي فرد در باب فقر و غني، ضعيف و قوي، خوب و بد، درست و نادرست، فرد و جامعه، و... جهت ميدهند تا بالاخره رفتارهاي فردي، اجتماعي، اخلاقي، مناسبتهاي بين فردي، مناسبتهاي قومي، دوستگزيني و دشمن گزيني، پرخاشگري و محبت، و... همه و همه به نحوي، از آن نگرشهاي اوليه و اساسي تأثير پذيرفتهاند. شكل شماره 4، بيانگر اين تأثير و تأثر است.
اكنون با توجه به كيفيت اثرگذاري ضمير ناخودآگاه بر ضمير خودآگاه، به اين نكته بسيار مهم ميرسيم كه اگر راهها و مكانيزمهاي برنامه دادن به ضمير ناخودآگاه يك فرد را شناختيم و توانستيم از آن راهها وارد شده و ناخودآگاه او را تحت تأثير قرار دهيم، گويا آن فرد به طور كلي در اختيار ما است. بويژه اگر برنامهاي كه به ناخودآگاه فرد داده ميشود با نيازهاي وجودي او هماهنگ باشد و بالاحض، اگر در صورت هشيار شدن نسبت به آنها، ضمير خود آگاه نيز بر آن برنامه تأكيد كند و آن را مخالف و منافي نگرشهاي خود نداند. جالب اينكه خداباوري مورد نظر قرآن از اين ويژگي برخوردارست، يعني هم بر اساس نظر بسياري از انديشمندان علوم انساني، يكي از نيازهاي وجودي انسان است و هم براي شكل دادن به نگرشهاي رده بعدي، از همه راههاي ورود به نا خودآگاه (كه از آنها سخن خواهيم گفت) به بهترين وجه استفاده ميكند و هم برنامههايش به گونهاي است كه در صورتلزوم، ضمير خودآگاه نيزبهتأييدوكمكآنها ميشتابد. مكانيزمهاي ورود به ناهشيار:
براي ورود به ناهشيار، چهار راه اساسي متصور است كه سه راه آن، طبيعي است و راه چهارم، مصنوعي و نسبتا جديد است. راه اول، برنامهريزيهاي دوران كودكي است، بچهها، هنوز قوه استدلال و تفكر استقرائي ندارند، نميتوانند مطالب را با يكديگر مقايسه كنند و خوب و بد آنها را بفهمند، استدلال و عملكردشان، اصولاً قياسي است؛ يعني اگر بزرگترها گفتند فلان كار خوب است آن را خوب ميدانند. لذا دوران كودكي، دوران بسيار با ارزشي است براي درست هدايت كردن باورهاي كودكان.
راه دوم، زمان وارد شدن هيجانات شديد مثبت و منفي است. حوادث بزرگي مثل شاديها و ناراحتيهاي ناگهاني و شديد، معمولاً درصد زيادي از هشياري فرد را از بين ميبرند و به همان نسبت كه هشياري كم ميشود، راه ناهشيار باز ميشود و تلقين پذيري فرد زياد ميشود. مثلاً به هنگام مرگ ناگهاني بزرگ خانواده، در لحظاتي كه غم و اندوه و افسردگي به اوج رسيده، به طور واضح، افراد خانواده به هر دوست و عزيزي كه ميرسند، اظهار مصيبت زدگي ميكنند؛ هر قدر اين مصيبت شديدتر باشد، افراد تأثير پذيرترند و اگر از اين موقعيتهاي كليدي و نقاط عطف زندگي، استفاده صحيح و مطلوبي بشود براي هدايت افراد و گروهها و جوامع، تأثيري بسيار شگرف و عظيم خواهد داشت.
راه سوم عبارت است از تلقين به نفس در حالت هشياري. بهترين راه تلقين به نفس، اين است كه انسان جملات و مفاهيم خوب و سازنده مثبت را در زماني مناسب و آرام و همراه با توجه، با صداي بلند براي خودش بيان كند؛ تفكرات مثبت و سازندهاش را برجسته كند، مفاهيم را هميشه به صورت مثبت بيان كند، اميدها و اطمينانهاي خودش را تقويت كند. اين مسيري است كه آثار و نتايج بسيار ارزشمند آن، مجرب بسياري از افراد بوده است و اگر افراد و گروهها، برنامه مناسبي در اين جهت داشته باشند، فراوان بهره خواهند برد.
راه چهارم هيپنوتيزم است و راهي است مصنوعي كه در واقع به همان موارد قبلي بازگشت ميكند.
با نگاهي گذرا و سريع بر فرهنگ يك جامعه كه خداباوري قرآني دارد، متوجه خواهيم شد كه چنين جامعهاي از هر سه طريق، بهترين و كاملترين استفاده را در جهت هدايت و استكمال افراد و اجتماع ميكند.
براي دوران كودكي و تلقينپذيري، دستورات و القائات فراواني داده ميشود. مثلاً در دوران جنيني، مادر دعا و قرآن ميخواند. به هنگام تولد، در گوش كودكان اذان و اقامه گفته ميشود، مهمتر از همه الگوي صحيح خانواده است كه بر اساس خداباوري شكل ميگيرد و كودك در ابتداي زندگي، چشم و گوش خود را بر يك جامعه كوچك خداباور باز ميكند و الگو ميگيرد و شخصيت خود را شكل ميدهد. در اين جمع كوچك، به نيازهاي كودك توجه كامل ميشود، عزت نفس و بزرگ منشي به او القاء ميشود. در هفت سال اول، براي والدين سيد است و امير؛ به علم آموزياش چنان اهميت داده شده كه به نقش روي سنگ تشبيه شده است و ... .
از طريق دوم نيز به بهترين وجه استفاده شده و هيجانات شديد مثبت و منفي، به سوي اهداف سالم و صحيح فرد و جامعه خداباور، سوق داده شده است. به هنگام فوت بستگان، فرد عزادار را تنها نميگذارند، او را تا مدتها در حلقه محبت خود دارند، زحمت روزانه زندگي را از دوش آنان بر داشته و با آنان همدردي ميكنند. افراد، حتي المقدور شخصا مراجعه كرده و به فرد عزادار تسليت ميگويند، براي او عزت و طول عمر مسألت ميكنند. همه، همراه با تسليتگويي از روال زودگذر زندگي دنيوي و باقي بودن زندگي اخروي ياد ميكنند. كارهاي نيك و صفات پسنديده فرد متوفي را به زبان ميآورند. مراسم خاكسپاري با تشييع جنازه عمومي و نماز ميت و اداي احترام به بازماندگان همراه ميشود. موقعيت بيماري نيز مصداق ديگري از اين نوع است. فرد بيمار، مورد عيادت مكرر واقع ميشود. محبتهاي ديگران را دريافت ميدارد. رنج بيماري به عنوان كفاره گناهان تلقي ميشود. در فرهنگ خداباوران، همانگونه كه مار از پوست خودش خارج ميشود، بيمار هم از گناهان خود خارج شده و احساس آرامش رواني ميكند و براي بهتر ساختن خود و يا جبران خطاهاي گذشته فرصتي دوباره مييابد. به بيمار توصيه ميشودكه ارتباط بيشتري با خدا داشته باشد. از او خواسته ميشود كه به عيادت كنندگان دعا كند و وعده استجابت دعا به او داده شده است. موقعيتهاي ترسآور مثل زلزله، آتشفشان، سيل، طوفان و ... و مراسم شادي و هيجانات مثبت مثل ازدواج، تولد فرزند، خريد خانه، و زيارت بيت الله الحرام و موقعيتهاي بزرگ زندگي، هر كدام به نوبه خود، همين زمينهها را فراهم كرده و باعث تلقينات و جهت دهيهاي مثبت به زندگي ميشوند. اگر بخواهيم به همه مصاديق بپردازيم، از حوصله مقاله، بسي فراتر خواهد بود. طريق سوم نيز به بهترين وجه مورد توجه واقع شده است. سرتا پاي زندگي به هنگام خواب و بيداري، فعاليت و استراحت، خوبي و بدي، خوشي و ناخوشي پر است از تلقينات خداباورانه كه به طور مستقيم و غير مستقيم بر زندگي فردي و اجتماعي خداباوران اثر ميگذارد. نمازهاي يوميه (فريضه و نافله)، مقدمات و مؤخرات آنها، روزههاي واجب و مستحب، دعاهاي زمانبندي شده با مضامين بلند و مناسب با موقعيتهاي زماني و مكاني خاص، مراسم خاص مذهبي در اعياد و وفيات مذهبي، شروع هر كار با بسم الله، پايان دادن هر كار با الحمدلله، رفتارهاي مطلوب بين فردي، تجليات اجتماعي بعضي از قوانين و مقررات خداباورانه مثل اجتناب از دروغ و غيبت، تهمت و افتراء، سوءظن و... تجليات عيني بعضي توصيههاي خداباورانه در نهادهاي مختلف مثل؛ آموزش و پرورش، راديو تلويزيون، مطبوعات و حتي معماري خاص و تفريحات و ورزشهاي ويژه و... اينها، همه و همه پر است از القائات جهتدار و جهت دهنده زندگي. به طور اجمال ميتوان گفت اگر در جامعهاي نه به طور كامل بلكه فقط قدري بيش از پنجاه درصد آداب و سنن خداباورانه رعايت و اعمال شود، از تمام در و ديوار خانه و كوچه و بازار و همه افراد و امكنه و ازمنه، بوي خداباوري به مشام خواهد رسيد و القائات خداباورانه، همچون باراني زلال بر گلستان روان خداباوران باريده و گلبوتههاي عشق و اميد را بارور ميسازند و غنچههاي نو رسيده رابه چنان خودشكوفايي بلندي معطر ميسازند كه عطر و رايحه آن، خود بهترين دليل است بر طهارت و زلالي آن باران.
اكنون با اين توضيحات، به خوبي ميتوان پذيرفت فردي كه خداباور است و در يك خانواده و جامعه خداباور زندگي ميكند، در بسياري از فرايندهاي روانشناسي اجتماعي، تحت تأثير اين نگرش است. اين نگرش، حتي ادراك حسياش را تحت تأثير خود دارد. كسي كه داراي مرتبه بالايي از اين نگرش است، اگر پيش او از برادر مؤمنش غيبت كنند، او نميشنود. همانند حضرت امير(ع) كه به هنگام نماز بسياري از محركات محيطي را ادراك نميكند ولي آنگاه كه صداي سائل بلند ميشود، ايشان هم ميشنوند و هم ترتيب اثر ميدهند. بسياري از رزمندگان اسلام در جبهههاي نبرد مجروح و مورد جراحي واقع ميشوند ولي به گونهاي احساس راحتي و آرامش ميكردند كه اطرافيان را تحت تأثير خود قرار ميدادند، نگرش قراني داشتن در باب خدا، وقتي ادراك حسي را اينگونه تحت تأثير قرار ميدهد، تأثير آن بر ديگر فرايندها سهل است. پيشداوري فرد را كاملاً جهت ميدهد، فرد بر اساس معيارهاي هماهنگ با نگرش قرآنياش پيشداوري ميكند. تبعيض نژادي را روا نميدارد، افراد را بر اساس فقير و غني ارزشگذاري نميكند، تمام نگرشهاي ردههاي بعدي او، تحت تأثير همان نگرش اساسي و عميق است. اصولاً شخصيت چنين فردي در چنين جامعهاي با شخصيت افراد در جوامع ديگر، كاملاً متفاوت است. تعاملهاي ميان فردياش، عشق و محبت و صميميت او، پرخاشگري و غضب او، همه و همه، جويبارهاي كوچكي است كه از همان رودخانه پرجوش و خروش خداباورياش منفك شده و جريان پيدا ميكنند. اگر اين خداباوري بر نهادهاي اجتماعي و فرهنگي و سياسي حاكم باشد، افكار عمومي زلال است، مخفي كاريهاي بين رئيس و مرئوس، امير و رعيت وجود ندارد. انگيزشهاي فردي و اجتماعي هماهنگي دارد و ... در اين باب ميتوان به نمونههاي الگويي و خوبي كه در شكل داستان انبياء در قرآن براي ما گزارش ميشود، توجه كنيم و درس بياموزيم.
محدوديتهاي حاكم بر تحقيق
محدوديت روش شناختي:
براي اينكه آثار رواني اجتماعي خداباوري را بدست آورده و تبيين نماييم لازم است ابتدا آن آثار را تشخيص داده و آنگاه آنها را به خداباوري منتسب نماييم. به تعبير ديگر، لازم است خداباوري را با مقياسهاي كمي سنجيده و آثار آن را به صورت عيني و كمي شده از همديگر متمايز نماييم. گفته شد كه منظور از خدا، معني اساسي آن نيست. (چه اينكه اگر معني اساسي هم مورد نظر بود، باز بدون مشكل نبوديم، چون خداباوري به معني اساسي را همه افراد، هرچند به صورت ناخودآگاه، دارند و متغيري كه در همه جا موجود است، نميشود آثار خاصي را به آن نسبت داد)، بلكه معني نسبي خدا (يعني خدا در ميدانهاي معني شناختي قرآن) مورد نظر است. دو گروه نمونه گواه و آزمايش لازم است و در انتخاب هر دو گروه مشكل داريم؛ چون نه جامعهاي كه كاملاً خالي از خداباوري باشد، داريم تا گروه شاهد را از آن انتخاب نمائيم و نه جامعهاي كه خداباوري قرآني را به طور كامل داشته باشد تا گروه نمونه آزمايش را از آن انتخاب كنيم. جوامع و گروههاي پيرامون ما، همه سهمي از خداباوري را دارند، پس لازم است ابزاري داشته باشيم كه مراتب خداباوري را از هم تفكيك نمائيم و چنين ابزاري هم نداريم.85 چه، در اين نوشتار، خداباوري و ايمان به خدا و نگرش قرآني در باب خدا، به يك معنا است و لذا نيازمند ابزاري هستيم كه:
1)مؤلفههاي مختلف نگرش (شناختي، عاطفي، رفتاري) را بسنجد. 2) از طريق غير مستقيم به نگرشهاي افراد وارد شود. چون اولاً: بسياري از باورها، يا مراتب خاصي از آنها، حتي براي خود فرد نيز به صورت ناخودآگاه است؛ فردي ممكن است مثلاً پول باورياش قويتر از خداباورياش باشد، ولي خود او به اين نكته، هشيار نباشد، بلكه مجموع اوضاع واحوال فردي و اجتماعي، چنين نگرشي را به صورت ناخودآگاه براي او ايجاد كرده است. ثانيا: اگر فردي نسبت به باورها و نگرشهايش كاملاً هشيار هم باشد، كمتر افرادي پيدا ميشوند كه چنين موضوع خطيري را كه از نظر جامعه، ارزش مهمي تلقي ميشود، با صراحت و به طور كامل و صحيح پاسخ دهند. لذا ابزار ما بايد به طور غيرمستقيم به سنجش آن سه مؤلفه بپردازد. همه اينها گذشته از محدوديتهاي مالي و نيروي انساني است كه هر تحقيقي كم و بيش با آن مواجه است.
نتيجهگيري
يكي از اهداف مقاله حاضر، دعوت به تحقيق بيشتر در باب موضوع خداباوري بود و اميدوارم، در حد توان، توانسته باشم به اين هدف نزديك شوم. هدف ديگر اين بود كه نهادهاي فرهنگي اجتماعي را به استفاده بيشتر از قانونمنديهاي روانشناختي در جهت خداباورشدن جامعه دعوت كنيم. هدف سوم اين بود كه حتي المقدور به اثبات فرضيههاي تحقيق بپردازيم؛ و تحقيق دو فرضيه داشت، در راستاي اثبات فرضيه دوم، نمونههائي از خداباوران و نمونههايي از كارهاي خداباورانه را يادآور شديم و آثار آن را بر جسته ساختيم و در راستاي اثبات فرضيه اول، به بحث تحليلي از معناي نگرش و ايمان و مقايسه آنها و تحليل روانشناختي آثار رواني اجتماعي خداباوري پرداختيم. به نظر ميرسد در حد يك كار نظري (غير زمينهيابي)، كاري باشد كه اين نتيجه را به خوبي بدست داده و اثبات اين فرضيه را به دنبال دارد.
از نتايج مهم ديگر اينكه اگر در تطبيق ايمان و نگرش بر صواب باشيم، آنگاه از بسياري مطالعات انجام شده در باب نگرش، مثل مكانيزمهاي ايجاد و تكوين نگرش و تغيير نگرش و ... ميتوانيم براي پيشبرد اهداف ايماني، استفاده كنيم.
پيشنهادات پژوهشي
پژوهشهايي كه در اين راستا ضروري است، به ويژه براي روانشناساني كه تعلق خاطر به فرهنگ ديني دارند، عبارتند از:
1.مطالعات روانشناختي و تحليل عقلي در باب دين، دينباوري و خداباوري و كاربردي كردن قواعد روانشناختي؛ به عنوان مثال، استفاده از مباحثي مثل ايجاد نگرش، تغيير نگرش، و ... درجهت ايجاد و تقويت ايمان افراد و جوامع ديني، ميتواند بسيار مؤثر باشد. ترجمه بعضي آثار نيز قدمي بسيار مثبت تلقي ميشود مثل:
2.1 - Psychology of Religion, David M.Wolfe. 2 - In the Image of God - aPsychoanalysts View , Stanley A.Leavy. 2. براي ساختن تست ايمان سنج اقدام كنيم؛ تستي كه داراي ويژگيهاي زير باشد:
3.الف ـ سه بعد ديني افراد (شناخت، عاطفه، رفتار) را به طور جداگانه مورد سنجش قرار دهد.
4.ب ـ به طور مستقيم به حيطههاي رواني افراد وارد نشود، بلكه اولاً بيشتر از روش فرافكن استفاده كند تا موارد ناهشيار را نيز سنجش كند و ثانيا، افراد بصورت هشيار در پاسخ دادن مقاومت نكنند.
5.ج ـ نمراتي كه از سنجش ابعاد سه گانه هر فرد بدست ميآيد، نسبت به يكديگر نرم شده و هماهنگ باشند؛ به عبارت ديگر، طيف عددي هر سه بعد روي يك خطكش مثلاً 100 نمرهاي مدرج شده باشد و بتوانيم حدس بزنيم كسي كه در دو بعد نمره 50 آورده است، به احتمال قوي در بعد سوم هم نمره 50 خواهد آورد، و در رتبه ايماني متوسط قرار دارد.
6.د ـ بتواند بسنجد كه ممكن است كسي در بعضي ابعاد، نمره بالا و در بعضي ديگر، نمره خيلي پايين داشته باشد؟ يا خير؟
7.در ساختن چنين تستي، با مشكل روش شناختي مواجه نيستيم ولي تلاش و هزينهاي بسيار لازم دارد.
8.3. لازم است با استفاده از تستهاي ارزش سنج و فرافكن موجود و تست ايمان سنج، تحقيقات زمينهيابي در مسأله خداباوري صورت پذيرد و با زبان روانشناسي تجربي و آمار در اختيار مجامع علمي قرار گيرد تا راهشگاي عملي افراد و جوامع قرار گيرد.
9.4. هنجاريابي بعضي تستهاي موجود و استفاده از آنها در تحقيقات زمينهيابي در جوامعي با فرهنگ ديني همانند كاري كه آقاي مصطفي عسكريان در باب تست ارزش سنج آلپورت انجام داده است.
فهرست منابع
ـ قرآن مجيد
ـ بحارالانوار، ج69
ـ كافي ج2
ـ محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، 1362
ـ حكيمي، الحياة، 1367
ـ منصور و دادستان، ديدگاه پياژه، چاپ سوم، 1373
ـ دادستان، روان درمانگري (جزوه درسي)
ـ جيمز، ويليام، ترجمه مهدي قائني، دين و روان، 1367
ـ فرانكل، ويكتور، ترجمه صالحيان و ميلاني، انسان در جستجوي معني، 1373
ـ انكينسون و همكاران، ترجمه براهني و همكاران، زمينه روانشناسي، ج2 ـ 1368 ـ فرام، اريك، ترجمه مجيد كشاورز، سيماي راستين انسان
ـ فرام، اريك، ترجمه اكبر تبريزي، بنام زندگي، 1369 ـ فرام، اريك، ترجمه روانكاوي و دين
ـ پيربادن، ترجمه محمود ايرواني، روانشناسي شخصيت، 1374
ـ بر نگيه، ترجمه منصور و دادستان، گفتگوهاي آزاد با ژان پياژه، 1375 ـ حسيني، ابوالقاسم، اصول بهداشت رواني، 1374
ـ فرام، اريك، ترجمه عزت الله فولادوند، گريز از آزادي، 1370
ـ روحالاميني، محمود، مباني انسانشناسي، 1368
ـ برنجكار، رضا، مباني خداشناسي، 1371
ـ ملكيان، مصطفي، ايمان (جزوه درسي)
ـ رايت، رابين، ترجمه علي انديشه، شيعيان و مبارزه در راه خدا، 1372 ـ الياده، ميرچا، ترجمه بهاء الدين خرمشاهي و همكاران، فرهنگ و دين، 1374 ـ يونگ، ترجمه محمد علي اميري، روانشناسي ضمير ناخودآگاه، 1372 ـ قائمي، علي، نگرش و رفتار ديني، 1372
ـ گيدنز، آنتوني، ترجمه منوچهر صبوري، جامعه شناسي، 1374 ـ نوري، حسين، منطق خداشناسي، نشر فرهنگ اسلامي، 1362 ـ مطهري، جهانبيني توحيدي، انتشارات صدرا، چاپ سوم، 1374 ـ مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك، كتاب و سنت، نشر طرح نو، چاپ اول، 1375 ـ علي زماني، امير عباس، زبان دين، مركز مطالعات و تحقيقات اسلامي، دفتر تبليغات، چاپ اول، 1375
ـ گيسلر، نورمن، ال، ترجمه حميد رضا آيةاللهي، فلسفه دين، 1375 ـ خرمشاهي، بهاء الدين، خدا در فلسفه، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1370 ـ نصري، عبدالله، خدا در انديشه بشر، دانشگاه علامه طباطبايي، چاپ اول، 1370 ـ هوزدرن، ويليام، ترجمه ميكائيليان، درسهايي از الهيات پروتستان ـ ايزوتسو، توشيهيكو، ترجمه احمد آرام، خدا و انسان در قرآن، دفتر نشر فرهنگ اسلامي
ـ محمدي، مجيد، آسيبشناسي ديني، نشر فكر، 1373 ـ نصر، حسين، ترجمه مرتضي اسعدي، جوان مسلمان و دنياي متجدد، 1373 ـ كاكايي، قاسم، خدامحوري (اكازيوناليزم)، 1374 ـ مصباح، محمد تقي، معارف قرآن، خداشناسي، موسسه در راه حق، 1367
- Sears, Peplau, Taylor, 1991, Socoal Psychology. - Kay ,Deaux, et al, Social Psychology. - Cardell K.Jacobson et al, 1987, SocialPsychology. - Robert S.Felkman, 1985, Social Psychology. - LeoSchneiderman, Ph, D 1988, The Psychology Of Social Change. - Paul Kline, 1993, The handbok; of Pcychological testing. - William W. Lambert, et al, 1964, Social Psychology. - Leslie A.Zebrowitz, 1992, social Perception. - Bassam Tibi, translated by Clare Krojzl, 1991, Islam and The CulturalAccommodation of Social Change. - William, Reace Garretl, 1989, SocialConsequences of Religious Belief.
پاورقيها:
11. Fromm , Erich.
1. Consequences.
10. C. G. Jung.
12. James , william.
13. Belief.
18. Knowledge.
19. Attitude.
14. Gognitive.
16. Behavioral.
15. Affective.
17. Faith.
20. ر.ك. ملكيان، مصطفي؛ ايمان، ص 158.
24. God.
2. Psychosocial.
26. transcendental.
23. باور ديني (Religious Belief) به موضوعات دين تعلق ميگيرد ولي باور غير ديني (Unreligious) ميتواند به هرامري تعلق بگيرد. مثل باور به سحر يا باور به «4=2×2».
22. مثلاً اگر فرض شود كه همه براهين فلسفي براي اثبات وجود خدا، خدشهپذير باشند، باز هم به خداوند باور داريم، چون يك نياز اساسي به امري متعالي را با تمام وجود خود احساس ميكنيم.
21. مثلاً راجع به معاد، نميتوانيم شناخت مستقيم داشته باشيم: اما اگر راجع به وحي شناخت مستقيم داشته باشيم، كفايت ميكند كه معاد را نيز باور داشته باشيم.
25ـ يكي احساس است و ديگري علم، يكي فردي است و غير قابل انتقال و ديگري قابل جمعي شدن و انتقال پذير، يكي استدلال گريز است و ديگري استدلال پذير، يكي درونزاد ناخودآگاه است و ديگري اكتسابي خودآگاه.
34. Endofenous.
37. ر.ك. منبع سابق، ص 46).
3. Belief in God.
33. ر.ك. مدرك سابق، ص 122.
30. Sartre.
32. ر.ك. ويليام جيمز، دين و روان، ترجمه مهدي قائني، ص 16.
39. «احسب الناس ان يقولوا آمنا و هم لايفتنون؟» (عنكبوت / 2).
38. و اين مفهوم نسبي، مفهوم اساسي خدا (تجربه دروني از امر متعالي، احساس نياز به آن وسر سپردگي تام به آن) را نيز شامل است.
35. معناي اساسي آن است كه در همه جا يكسان است و در واقع معني دروني و اوليه واژه است و معناي نسبي، معنائي است كه تحت تأثير ميدان معني شناختياي واقع شده است كه در آن بكار رفته است. مثلاً معني اساسي «كتاب» آن چيزي است كه در همه دنيا و با هر فرهنگي، همان مفهوم را از اين واژه ميفهمند، اما همين واژه را اگر در ميدان معني شناختي علوم اسلامي بكار ببريم، قرآن مراد و فهم ميشود و اگر در ميدان معني شناختي كلام مسيحيت بكار ببريم، كتاب مقدس فهميده ميشود و اين چيزي است كه معني نسبي نام گرفته است.
36. ر.ك. توشيهيكو، ايزروتسو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، ص 13.
46. بحارالانوار، ج 50، ص 208.
47. معاني الاخبار، ص 180 به نقل از ميزان الحكمه.
49. همان، 6 ـ 54.
41. «استعينوا بالصبر و الصلاة» (بقره / 45).
42. «كلو من طيبات ما رزقناكم» (طه / 81).
40. «من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم» (بقره / 62).
43. «انفقوا مما رزقناكم» (بقره / 254).
4. بحث در اين موضوع، به معناي پذيرفتن بينش پراگماتيستي محض و نفي بينش رآليستي در باب خداوند نيست، بلكه نگارنده از آنجا كه اعتقاد رآليستي خود را در اين باب موافق با طبيعت انسان و نيازهاي وجودي او ميداند، نتيجه ميگيرد كه آثار عملي فراواني نيز بر آن مترتب است.
48ـ ملكيان، مصطفي، ايمان، ص 158.
44. كافي، ج2.
45. «وقالت الاعراب آمنا، قل لم تؤميوا ولكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبكم» (هجرات / 14).
57. فاولئك يدخلون الجنة (نساء، 124)؛ اعدالله لهم جنات تجري من تحتها الانهار (توبه، 98)؛ لهم جنات نعيم (لقمان،8).
53.خداوند در مورد عدهاي ميفرمايد: «هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان. (آل عمران، 167).
5. آنچه در باب اهميت مسأله ذكر شد، قطعا بدين معني نخواهد بود كه اين نوشتار توان بدست دادن چنين نتايجي را خواهد داشت؛ بلكه مراد طرح مسأله است تا پس از نقض و ابرامهاي مكرر، اين موضوع به عنوان يكي از مسائل پژوهشگران روانشناسي شناخته شود.
58.و اني لغفار لمن تاب و آمن و ... (طه، 82).
52. يا اليهالذين آمنوا، آمنوا (نساء، 136).
55.لاخوف عليهم و لا هم يحزنون (يونس، 62).
66ـ منصور و دادستان، ديدگاه پياژه، ص 39.
69. Secord.
62. لنكفرن عنهم سيئاتهم (عنكبوت، 7).
64. علامات المؤمن خمس: ... الورع في الخلوة، و الصدق في العله، و الصبر عند المصيبه، و الحلم عند الغضب، و الصدق عند الخوف. (بحارالانوار، ج 67، ص 293).
60. لقد خلنهم في الصالحين (عنكبوت، 9).
61. الله ولي الذين آمنوا (بقره، 257).
65ـ دادستان، جزوه درسي روان درمانگري.
67. منظور ادراك حسي است.
6. Ontological.
63. لن يجعل الله للكافرين علي المؤمنين سبيلاً (نساء، 141).
72. William W.lambert et al , 1964 , Social Psychology, P.50.
79. Defense mechanismes.
73. Affect - Behavior - cognition.
71. Gardell K.Jacobson et al , 1987 , social Psychology , p.188.
7. Epistemological.
76. Preconscious.
77. Unconscious.
78ـ ر.ك. منصور و دادستان، ديدگاه پياژه، ص 131.
74. Robert, A.Baron, et al, 1988, Social Psychology, P.81.
75. Conscious.
70. Backman.
84 ـ البته براي تحقق آثار مورد نظر، شرايط و موانعي متصور است. ر.ك. مجيد محمدي، آسيب شناسي ديني.
81. Somnambulism, sleep _ walking.
80. Slips of tongue.
83. Self _ talk.
8. Psychological.
85. تست ارزش سنج آلپورت، توسط آقاي مصطفي عسكريان استاندارد شده و قرابتي با بحثما دارد ولي باز بر هدف ما منطبق نيست؛ كتاب طرح پرسشنامه و سنجش نگرش تأليف ا.ان. اينهايم، ترجمه مرضيه كريمنيا، نيز ميكوشد گامي در مسير سنجش نگرشها بر دارد و به نگرشهاي ناخودآگاه نيز توجه داشته و تكنيكهاي فرافكن را پيشنهاد كرده است. و نيز ر.ك. به: ادواردز و كيلپاتريك؛ فنون ساخت مقياس براي نگرشها، ترجمه مسعود جان بزرگي.
يوسف از انبياي مرسل است و پدرش يعقوب و مادرش راحيل كه به هنگام وضع حمل (ابن يامين) «برادرش» فوت كرد. او به حسن صورت، زيبا و آراستگي معروف و مشهور گشت. خواب او دل پدر را بيش از پيش ربود. ولي يوسف را از بازگوكردن اين خواب با برادرانش منع كرد اما او را براي پرورش به نزد عمهاش فرستاد كه اين كار او دلايلي داشت:
الف) از ترس برادرانش كه او را آزار و اذيت نكنند.
ب) زيرا او پير بود و نميتوانست او را بپروراند.
اما هنگامي كه بزرگ شد (يوسف). او را از عمهاش طلب كرد ولي خواهر يعقوب يوسف را بسيار دوست ميداشت و او را به شيوة شگرف كه در متن توضيح داده شده است از دادن به برادر خود (يعقوب) بازداشت.
اين خوابهاي پرمعنا بارها تكرار گشت و تعبيرهاي آنها به گوش برادران يوسف ميرسيد و بر حسد و رشك آنها روز به روز افزون ميگشت به زودي يوسف بزرگ گشت و توانست نزد پدر بازگردد و برادرانش هم از اين فرصت براي از ميان برداشتن او استفاده كردند و او را به صحرا برده و در چاهي انداختند. كارواني كه از «مدين» به مصر ميرفت او را با خود به آنجا برد و به عنوان برده او را به فروش گذاشتند و چون زيبا و آراسته بود، خانوادة عزيز مصر او را خريدند و بدين سان او در خانوادهاي والا بزرگ گشت و بر زيبايياش افزون گشت تا اين كه زليخا زن عزيز مصر عاشق او شد اما يوسف به او اعتنايي نميكرد. تا اين كه عشق زليخا بر شوهرش آشكار گشت اما او اين كار را از يوسف دانست و او را به زندان افكند. اما او در همان جا هم از عبادت خدا دست برنداشت و علاوه بر آن به تفقد حال زندانيان و تعبير خواب آنها ميپرداخت. بالاخره با تعبير خواب فرعون از زندان بيرون آمد و چون او (فرعون) آراستگي، خردمندي، جمال و كمال او را ديد از خاصان و امينان خود، وي را گمارد: يوسف از فرعون درخواست كرد كه او را به مقام عزيز مصر بنشاند و او هم اين كار را كرد، و چون يوسف از عدل و عدالت در مصر، ديگر كشورهاي اطراف شهرهي عام و خاص گشت. برادرانش كه با قحطي دست و پنجه نرم ميكردند براي خريد گندم به نزد او رفتند ( اما او را نميشناختند) و بعد از اينكه ايشان را نزد خود ديد. ابن يامين را به جرم دزدياي كه خودش (يوسف) ترتيب داده بود نزد خود نگاه داشت و برادران ديگر را نزد پدر فرستاد و يعقوب چون بعد از مرگ يوسف ابن يامين را بيشتر از ديگر برادرانش دوست ميداشت، او را هم از دست داده بود از گريه فراوان چشمانش سفيد گشت. دوباره برادران يوسف براي خريد گندم نزد وي رفتند. اما اين بار يوسف خود را به آنان شناسانيد و براي علاج چشمان پدر، پيراهن خود را با برادرانش راهي زادگاهش كرد و چون پدر خبر زنده بودن پسر را شنيد با پسرانش عازم مصر گشت و با استقبال با شكوه يوسف روبهرو شد. يوسف شرح حال خود را از چاهخواري تا تخت شهيادي براي پدر بازگو نمود و براي پدر و برادرانش مقامي فراخور حالشان ترتيب داد اما پدر بعد از چندي بيمار گشت و فوت كرد و طبق وصيت پسران را به خاكسپاري او در فلسطين مجبور كرد. چون عزيز سابق مصر درگذشت به درخواست فرعون مصر، يوسف زليخا را كه در عاشقي يوسف ميسوخت به زني اختيار كرد. حاصل آن دو پسر به نام «افرائيم» و «منسه» و دختري كه به رحمه موسوم بود. جسد يوسف پس از مرگ در مصر ماند تا اين كه موسي آن را به فلسطين برد.
رسول گفت، صلي الله عليه و سلم، درآموزيد بندگان خود را سورت يوسف، عليه السلام، كه هر بندهاي از بندگان من كه آن را بخواند و درآموزد اهل و فرزندان خود را و بندگان خود را، خداي تعالي سكرات مرگ بر وي آسان كند و او را قوت و توفيق دهد كه هيچكس را حسد نكند.
سعدبنابي وقاص گويد: قرآن بر پيغامبر، عليهالسلام، فرو ميآمد، در مكه؛ و پيغامبر، صليالله عليه، بر ياران ميخواند. مگر ملالتي به طبع ايشان راه يافت. گفتند يا رسولالله، لو قصت علينا (كاش براي ما داستاني ميسرودي)؛ چه بود اگر خداي تعالي سورتي فرستد كه در آن سورت امر و نهي نبود؛ و در آن سورت قصهاي بود كه دلهاي ما بدان بياسايد. خداي گفت، عزوجل: نحن نقص عليك احسن القصص (نيكوترين داستانها بر تو برخوانيم) اينك قصة يوسف ترا برگوييم تا تو بريشان خواني. و اين قصه را احسن القصص خواند، زيرا كه در اين قصه ذكر پيغامبران و بسامانان (معصومين) است؛ و ذكر فريشتگان، و پريان و آدميان، و چهارپايان، و مرغان، و سير (جمع سيرت) پادشاهان و آداب بندگان و احوال زندانيان و فضل عالمان و نقص جاهلان و مكر و حيلت زنان و شيفتگي عاشقان و عفت جوانمردان و نالة محنتزدگان و تلون احوال دوستان در فرقت و وصلت، و عز و ذل، و غنا و فقر و اندوه و شادي و تهمت و بيزاري و اميري و اسيري. اين همه نكتها درين قصه بجاي آيد. و درين قصه علم توحيد و علم سر و علم فقه و علم تعبير خواب و علم فراست و علم معاشرت و علم سياست و تدبير معيشت درميآيد.
و مدار اين قصه بر نيكويي است: يعقوب صبر نيكو كرد؛ از برادران تضرع نيكو، از يوسف عفو نيكو. و اين قصة نيكوگوي با نيكوخوي از نيكوروي. در اين قصه چهل عبرت است كه مجموع آن در هيچ قصهاي بجاي نيست. براي اين وجوه راست كه خداي، عزوجل، اين قصه را احسن القصص ميخواند.
داستان يوسف قصهاي دلكش است كه آغازش از محبت است و ميانهاش پر از اشتياق و هجرت و پايانش مشعر به عصمت و رحمت. هر فصل آن مشتمل بر نكتهاي و هر باب آن متضمن حكمتي است و مورخان و نويسندگان هر كدام اين داستان را به شيوهاي بديع و اسلوبي عجيب بازگفتهاند و ما خلاصة اين داستان را كه به فرمودة قرآن مجيد احسن القصص است در اينجا نقل ميكنيم.
يوسف پسر يعقوب از انبياي بزرگ مرسل است و به حسن صورت و زيبائي معروف و مشهور بوده است. روزي كه در كنار پدرش يعقوب به خواب رفته بود چنان ديد كه بر بالاي كوهي بلند كه دامان آن چشمههاي روشن و سبزهزارهاي دلپسند است رفته است و يازده ستاره با آفتاب و ماه در پيش او به سجده افتادهاند. چون اين خواب را با پدر بازگفت پدر دريافت كه او به مقامي بزرگ خواهد رسيد و آن كوه بلند اشاره به تخت سلطنت است و چشمهها و سبزهزارهاي دلپسند كنايه از سعادت و اقبال اوست و يازده ستاره يازده برادر او باشند كه پيش او پيشاني بر زمين نهند و آفتاب و ماه دو شخص عالي قدر باشند كه با اسباط موافقت نمايند. پس يعقوب با پسر گفت: يا بني لاتقصص رؤياك علي اخوتك فيكيدوا لك كيداً ان الشيطان للانسان عدو مبين( آية 5 از سورة يوسف) يعني اي پسرك من، اين خواب خود را به برادرانت بازمگو كه با تو نيرنگ سازند، همانا كه شيطان دشمن آشكار انسان است. و گفت زود باشد كه خداوند نعمت خود را بر تو و خانوادة تو تمام كند و به مقام بلند پدرانت رساند.
پس از چندي برادران يوسف از آن خواب آگاه شدند و آتش حسد در ايشان بالا گرفت و همه پيش برادر خود روبين كه به اصابت رأي از همه ممتاز بود رفتند و گفتند پسر راحيل خوابي عجيب ديده است كه دل پدر را بدان خواب ربوده است. روبين از سخن ايشان در شگفت شد و گفت اگر چنين خوابي ديده است عجبي نيست كه نهال سعادت او بر جويبار آمالش باليدن گيرد و ستارة بختش درخشيدن آغاز كند برادران از شنيدن سخن روبين ناراحتتر شدند و از حسد بيخواب گشتند.
يوسف پس از چندي باز در خواب ديد كه از سرانگشتانش آب ميچكد و بر سر و روي برادرانش ميريزد. يعقوب آن را چنين تعبير كرد كه به هنگام قحطي كشتزار اميد برادران از ابر احسان او سيراب شود و باز يوسف را وصيت كرد كه آن خواب را به كسي بازنگويد. چون برادران از اين خواب هم آگاه شدند و زيادت محبت پدر او را به او مشاهده كردند حسدشان بيشتر از پيش شد و مصمم شدند تا يوسف را از ميان بردارند.
گويند راحيل مادر يوسف به هنگام وضع حمل ابن يامين از دنيا رفت و يوسف در آن هنگام دو ساله بود. يعقوب تربيت پسر دوسالة خود را به خواهر خود سپرد و چون يوسف بزرگ شد و در زيبائي از حد گذشت يعقوب خواست تا يوسف را از خواهر خود بگيرد و پيش خود ببرد ولي خواهر راضي نميشد تا آنكه يعقوب تصميم گرفت او را از خواهر بگيرد. خواهر حيلهاي انديشيد و كمربندي را كه از ابراهيم به يادگار مانده بود از زير لباسهاي يوسف بر او پوشانيد. چون يعقوب خواست تا يوسف را ببرد راحيل كمربند ابراهيم را طلب كرد و چون بازنيافت يوسف را برهنه كرد و آن را در ميان او ديد. رسم چنين بود كه اگر كسي مال خود را نزد ديگري پيدا كند آن شخص را تا يك سال و به روايتي تا آخر عمر نزد خود نگاه دارد پس يوسف در نزد عمة خود ماند و بزرگ شد تا عمه از دنيا رفت و يعقوب او را نزد خود برد و روز به روز بر محبت او به يوسف فزون گشت چنانكه كمربند و عصاي ابراهيم و جامة اسحاق را كه خداوند به او داده بود به او ارزاني داشت.
يوسف خوابهائي چند ديد كه همه حكايت از آن ميكرد كه برادرانش به او سجده ميكنند و اين معني روزبهروز بر حسد برادران ميافزود و چنانكه گفتيم همگي تصميم بر آن گرفتند كه يوسف را از ميان بردارند. پس از يعقوب خواستند كه يوسف را همراه ايشان به دشت و صحرا فرستد ولي يعقوب نپذيرفت. سرانجام برادران به تدبير شيطان تا بهار كه فصل خرمي و شكوفائي دشت و لالهزار است صبر كردند و در بهاران كه سبزه بردميد آنان نيز در يوسف دميدن گرفتند كه در فصل بهار در خانه نبايد نشست و بايد به دشت و صحرا براي تماشاي سبزه و گلها رفت و چندان گفتند كه يوسف را راضي ساختند و او اين كار را به اجازة پدر موكول كرد. آنها نزد پدر رفتند و از او خواستند كه يوسف را با ايشان براي بازي و تماشا به صحرا بفرستد ولي يعقوب گفت ميترسم كه در حين بازي از او غافل مانيد و گرگ او را بخورد. آنان گفتند كه از او مواظبت خواهند كرد و خود يوسف نيز پيش پدر الحاح كرد و در گريه افتاد تا آنكه يعقوب به ناچار به رفتن او راضي شد.
روز بعد برادران يوسف را برداشتند و به راه افتادند و يعقوب چندي با ايشان همراه شد تا آنكه برادران و يوسف او را وداع كردند و يعقوب از دنبال ايشان همي نگريست. تا از چشم يعقوب دور نشده بودند يوسف را مانند دستة گل گرامي ميداشتند ولي همينكه از چشم يعقوب ناپديد شدند شروع به آزار يوسف كردند و او را به باد مسخره و استهزا گرفتند و شيري را كه يعقوب داده بود تا يوسف بخورد بر زمين ريختند و آب را از او دريغ كردند و به زاريها و التماسهاي او گوش ندادند و خواستند كه او را بكشند. اما يهودا كه يكي از برادران يوسف بود برادران را از قتل او مانع آمد و چون ايشان اصرار كردند گفت بهتر است او را در چاهي بيندازيم كه اگر كشته شود تقصير ما نباشد و اگر بيرون آيد ما از تهمت قتل بري باشيم.
برادران سخن يهودا را پذيرفتند و او را در سه فرسخي كنعان به چاهي كه عمق آن هفتاد گز بود بردند و پيراهنش را از تنش بيرون كردند و او را در آن چاه انداختند و سنگي بر سر آن گذاشتند. گويند يهودا به هنگام غروب بر سر چاه آمد و با يوسف سخن گفت و بر حال او گريه كرد ولي برادرانش رسيدند و او را ملامت كردند و سنگي گرانتر بر سر چاه گذاشتند. خداوند در چاه براي تسلي يوسف به او وحي فرستاد كه روزي خواهد رسيد كه تو اين كار ايشان را به ايشان بازخواهي گفت: و اوحينا اليه لتتبئنهم بامرهم هذا و هم لايشعرون (آية 15 از سورة يوسف). يعني به او وحي كرديم كه تو اين كار ايشان را به ايشان آگاهي خواهي داد و ايشان از اين وحي آگاه نبودند. برادران به هنگام شب به خانه بازگشتند و جامههاي خود را به دروغ شكافته و نالههاي دروغين ميكردند و پيراهن يوسف را به خوني دروغين آلوده كرده به پدر بازنمودند و گفتند: انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب (آية 17 از سورة يوسف)، يعني ما به مسابقه در دو و تيراندازي پرداختيم و يوسف را در كنار متاع خود گذاشتيم ولي گرگ آمد و او را خورد. و چون پيراهن خونآلود يوسف را به يعقوب بنمودند و يعقوب آن را بديد گفت عجب گرگي بوده است كه او را پاره كرده است اما پيراهنش را ندريده است. پس از آن گفت: بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل و الله المستعان علي ما تصفون ( آية 18 از سورة يوسف). نفس شما امر بزرگي را در نظر شما آسان كرده است، پس شكيبائي در اين كار زيباست و خداوند بر تحمل آنچه وصف ميكنيد ياري دهنده است. يعقوب در فراق فرزند سخت اندوهناك شد و گريه و ناله آغاز كرد.
يوسف سه روز در آن چاه بماند تا كارواني كه از مدين به مصر ميرفت نزديك آن چاه فرود آمد. كاروانيان خواستند كه از چاه آب بكشند و دلو در آن فرو كردند. يوسف در آن دلو نشست و آنكه دلو را ميكشيد چون او را ديد فرياد برآورد كه مژده كه در اين دلو كودكي است. برادران كه از بيرون شدن او آگاهي يافتند نزد كاروانيان شتافتند و او را مال و بندة خود خواندند چنانكه خداوند ميفرمايد: و اسروه بضاعه والله عليم بما يعملون. يعني حال او را نهان داشتند و او را كالاي خود خواندند و خداوند به كار ايشان دانا بود. پس گفتند اين بندهاي گريزپاست و از اين روي او را به بهائي ناچيز كه چند درهم باشد بفروختند و يوسف از ترس جان دم برنياورد و راز برادران را آشكار نكرد. گويند شمعون كه از برادران يوسف بود براي فروش برادر قبالهاي نوشت و در آن قباله شرط كرد كه تا به مصر نرسند بند از پاي يوسف برندارند.
چون يوسف را به مصر بردند او را شست و شو دادند و جامة نيك پوشاندند تا به فروش برسانند. يوسف كه زيبا بود پس از شست و شو و جامة نيك بسيار زيباتر شد و او را بر كرسي نشاندند و ندا دردادند تا هر كه بيشتر بها بپردازد يوسف از آن او باشد. اتفاق افتاد كه امير و خواجة فرعوم مصر او را به بهائي گزاف خريد و به خانه برد. يوسف قبالهاي را كه برادران براي فروش او نوشته بودند از فروشندگان خود گرفت و نزد خود نگاه داشت.
آن امير كه يوسف را خريده بود عزيز نام داشت او را به خانه برد و به زنش كه زليخا نام داشت سپرد چنانكه خداوند در سورة يوسف ميفرمايد: و قال الذي اشتريه من مصر لامراته اكرمي مثواه عسي ان ينفعنا او نتخذه ولداً، يعني آنكه او را در مصر خريده بود به زنش گفت از او نيك پذيرائي كن شايد كه ما را سود دهد و يا او را به فرزندي برداريم.
يوسف در آن خانه بزرگ شد و نيرو گرفت و خداوند به او دانش و حكمت و فرزانگي بخشيد چنانكه ميفرمايد: ولما بلغ اشده اتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين. يعني: و چون يوسف به نيروي خود رسيد او را داوري و دانش داديم و ما نيكوكاران را چنين پاداش ميدهيم.
چون نيروي جواني و جمال يوسف رو به فزوني نهاد زليخا شيفتة او شد اما هر چه خواست خود را در نظر يوسف بيارايد و او را نيز مجذوب و شيفتة خود سازد يوسف كه علاوه بر حسن و جمال به زيور خلق و كمال نيز آراسته بود عنايتي به او نكرد و دامن عفت خود را گردآلود شهوت نساخت. تا روزي كه يوسف در خانه بود زليخا درها را محكم ببست و او را به خود خواند و چنانكه خدا ميفرمايد: و قالت هيت لك يعني به او گفت بيا به سوي من، ولي يوسف سرباز زد و گفت: معاذالله انه ربي احسن مثواي انه لايفلح الظالمون، يعني پناه ميبرم، به خدا، عزيز خداوندگار من است و از من نيكو پذيرائي كرده است (و من به او خيانت نكنم) و همانا كه ستمكاران رستگار نگردند. پس از آن زليخا قصد يوسف كرد و يوسف نيز اگر در دلش نور و برهان الهي نتابيده بود و زشتي آن كار به او نمودار نميشد، آهنگ او ميكرد اما چون او از بندگان مخلص خدا بود از اين كار سرباز زد و به سوي در دويد تا بيرون برود. زليخا نيز پشت سر او دويد و دم در پيراهن او را از پشت سر گرفت و به خود كشيد ولي يوسف مقاومت كرد و پيراهن پاره شد. در اين ميان عزيز از راه رسيد و آن دو را در آن حال بديد و زليخا كه سخت شرمسار و مضطرب شده بود به شوهرش خطاب كرد و گفت: كيفر آنكه به زن تو بدانديشي كند چيست جز آنكه يا بايد به زندان برود و يا به عذابي دردناك گرفتار آيد؟ يوسف گفت: اين زليخا بود كه مرا به خود ميخواند نه من. عزيز كه از آتش حميت و غيرت برافروخته شده بود ميخواست او را بكشد كه يكي از خانوادة او كه آن دو را بر آن احوال ديده بود گفت: ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو منالكاذبين و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين (آية 27 از سورة يوسف)، يعني: اگر پيراهن يوسف از پيش رو پاره شده است زليخا راست گفته است و يوسف دروغگو است، و اگر پيراهن او از پشت پاره شده باشد يوسف راست ميگويد و زليخا دروغگو است. عزيز چون پيراهن را بديد صدق يوسف بر او آشكار شد و گفت اين از نيرنگهاي شما زنان است و نيرنگ شما بزرگ است. پس روي به يوسف كرد و گفت: اي يوسف از سر اين لغزش درگذر و آن را بازگو مكن تا رسوا نشويم و آنگاه روي به زليخا كرد و گفت: از گناهي كه كردهاي بازگرد زيرا تو خطاكار بودهاي. زنان بزرگ مصر چون اين حكايت را شنيدند زبان به طعن و سرزنش زليخا گشودند و او را در گرفتار شدن به عشق جواني كه خريده و پروردة او بود ملامت كردند. زليخا براي اينكه جمال يوسف را به ايشان بنماياند و عشق و آشفتگي خود را موجه سازد دعوتي ساخت و پنج تن از زنان بزرگان دولت مصر را كه مخصوصاً او را مذمت ميكردند به خانة خويش خواند و گويند اين پنج تن زنان ساقي فرعون و خوانسالار و حاجب و ميرآخور و زندانبان او بودند. پس براي پذيرائي جلو هر يك ترنجي و كاردي بنهاد و آنگاه يوسف را براي خدمت پيش ايشان فراخواند. چون آن زنان جمال دلاراي يوسف را بديدند واله و حيران شدند و دست از ترنج نشناختند و با كارد دست خود را بريدند. خداوند در اين باره در قرآن مجيد چنين ميفرمايد:وقالت نسوه في المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها في ضلال مبين، يعني زناني در شهر چنين گفتند كه زن عزيز جواني را كه در خانهاش است به خود همي خواند زيرا آن جوان او را از عشق خود آشفته كرده است و ما او را آشكارا در گمراهي ميبينيم.
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و اتت كل واحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش لله ما هذا بشراً ان هذا الا ملك كريم. يعني چون زليخا گفتگوي نهاني ايشان را دربارة خود شنيد ايشان را فراخواند و براي ايشان تكيهگاهي (يا ترنجهائي) فراهم ساخت و به هر يك كاردي داد و آنگاه به يوسف گفت تا پيش ايشان بيايد. چون آن زنان او را بديدند در نظر ايشان بس بزرگ آمد و گفتند پاكا خداوند ما كه اين آدميزاد نيست و نميتواند جز فرشتهاي نازنين باشد. آنگاه زليخا گفت: فذلكن الذي لمتنني فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما امره ليسجنن و ليكونن من الخاسرين يعني اين است آنكه من او را به خود خواندم ولي خود را از من نگاه داشت و اگر خواست مرا نپذيرد به زندان خواهد رفت و خوار خواهد شد.
پس عزيز مصر كه فطفير نام داشت به خواست زليخا او را به زندان افكند ولي زليخا فرمود تا در زندان بند بر پاي او نگذارند و اسباب راحت او را فراهم سازند. يوسف در زندان به عبادت خدا و تفقد حال زندانيان ميپرداخت و چون تعبير خواب نيكو دانستي خوابهاي ايشان را تعبير ميكرد.
پس چنين اتفاق افتاد كه شرابدار و خوانسالار فرعون مرتكب گناهي شدند و فرعون ايشان را به زندان انداخت و گويند شرابدار را گناهي نبود و خوانسالار گناهكار بود. چون آن دو يوسف را بديدند كه چگونه خوابهاي زندانيان را تعبير ميكند پيش او رفتند و هر دو خوابي براي او نقل كردند. شرابدار گفت كه چنان ديدم كه باز در كاسه براي خداوندگار خود شراب ميفشارم و خوانسالار گفت چنان ديدم كه طبقي نان بر سر نهاده ميبرم و مرغان از آن نان ميخورند. يوسف ايشان را به پرستش خداي يگانه خواند و گفت: يا صاحبي السجن ا ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار؟ اي دو يار زنداني، آيا خدايان پراكنده بهتراند يا خداي يگانة توانا؟ ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان، شما جز نامهائي را كه خود و پدرانتان نهادهايد نميپرستيد و خداوند برهاني عقلي بر اين كار به شما نفرستاده است.
آنگاه به تعبير خواب آن دو تن پرداخت و گفت آنكه در خواب ديد كه شراب ميافشرد آزاد خواهد شد و دوباره به پروردگار خود شراب خواهد داد و آنكه ديد نان بر سرش ميبرد و مرغان از آن ميخورند پادشاه او را بر دار خواهد كرد و مرغان از كاسة سر او خواهند خورد و اين تعبيري كه از من خواستيد و من گفتم قضاي الاهي است و واقع خواهد شد. آنگاه به شرابدار گفت تو كه دوباره ساقي فرعون خواهي شد مرا به ياد دار و نزد فرعون از من پايمردي كن.
پس آن دو تن را از زندان بردند و خوانسالار را بردار كردند و شرابدار را پيش شاه بردند و او همچنان به ساقيگري پرداخت ولي يوسف را فراموش كرد و از او نزد خداوندگارش ياد نكرد. پس از چندي فرعون در خواب ديد كه هفت گاو فربه از نيل بيرون آمدند و به دنبال ايشان هفت گاو لاغر بيرون آمدند و آن هفت گاو فربه را خوردند اما همچنان لاغر ماندند گوئي كه آن هفت گاو فربه را نخوردهاند. و پس از آن هفت خوشة خشك پژمرده ديد كه بر آن هفت خوشة سبز نيكو در پيچيدند. چون فرعون از خواب بيدار شد جادوگران و كاهنان و خوابگزاران را بخواند و گزارش خوابهائي را كه ديده بود از ايشان پرسيد. كاهنان و خوابگزاران گفتند اين كه پادشاه ديده است خوابهاي آشفته است و ما گزارش خوابهاي آشفته را ندانيم. در اين ميان آن ساقي كه از زندان و خشم فرعون رهائي يافته بود يوسف را به ياد آورد و گفت من ميتوانم گزارش اين خواب را براي شما بگويم. پس پيش يوسف رفت و گفت اي يوسف راستگو گزارش اين خواب را براي من بازگو، يوسف گفت هفت گاو فربه و هفت خوشة سبز نيكو نشانة هفت سال پرآبي و فراواني است و بايد در اين هفت سال گندمها را در همان خوشه، آنچه بيش از نياز مردم باشد، نگاه داريد و انبار كنيد. و آن هفت گاو لاغر و هفت خوشة خشك باريك نشانة هفت سال خشكي و نايابي است و بايد آنچه در سالهاي فراواني انبار كردهايد در سالهاي نايابي به مردم بدهيد تا آسوده گردند و دچار گرسنگي نشوند. آنگاه پس از سالهاي نايابي سالهاي پر باران و پرآب خواهد آمد.
چون اين گزارش را به فرعون رساندند آن را بپسنديد و گفت تا يوسف را نزد وي برند. يوسف گفت من از زندان بيرون نيايم مگر آنكه فرعون از آن زنان بپرسد كه چرا دستهاي خود را بريدند و بعد چرا آن نيرنگ را انديشيدندو فرعون را برانگيختند تا مرا به زندان افگند. فرعون از ايشان پرسيد چرا يوسف را به خويش فراخوانديد و يوسف با شما چه كرد؟ آن زنان گفتند: به خدا كه او پاك بود و ما از او بدي نديديم. زن عزيز گفت اكنون حق فاش و آشكار شد و اين من بودم كه او را به سوي خود خواندم و در اين دعوي يوسف راست ميگويد. يوسف گفت پس عزيز بايد بداند كه من در غيبت او به او خيانت نكردم و خداوند نيرنگ خيانتكاران را از اثر مياندازد. من نفس خود را تبرئه نميكنم زيرا نفس انسان همواره انسان را به بديها ميراند مگر آنكه بخشايش و رحمت پروردگار او را در برگيرد.
فرعون گفت تا يوسف را پيش او بردند و چون جمال و كمال و خردمندي و آراستگي او را ديد او را از خاصان خود كرد و گفت تو نزد من منزلت و مكانت والائي خواهي داشت و امين من خواهي بود. يوسف از فرعون درخواست كه او را بر انبارها و گنجهاي خود بگمارد و فرعون هم چنين كرد و او را مأمور ساخت كه در سالهاي فراواني انبارها را پر كند و در سالهاي نايابي آنچه در انبارها انباشته شده است به مردم بدهد تا از گرسنگي تلف نشوند. يوسف اين خدمت را به خوبي انجام داد و در سالهاي نايابي و قحطي چنان به عدل و درستي رفتار كرد كه مردم از آسيب قحط و تنگي رهائي يافتند.
اما اين خشكسالي تنها در مصر نبود و بلكه فلسطين و شامات را نيز فرا گرفته بود و يعقوب و فرزندانش در سرزمين كنعان دچار قحطي و گرسنگي شدند. چون آوازة عزيز مصر ( كه در آن وقت يوسف بود) در فلسطين و شام بپيچيد و چنين مشهور شد كه عزيز از خوشههاي گندم انبار شده به درماندگان و قحطي زدگان ياري ميدهد فرزندان يعقوب نزد پدر رفتند و از او اجازه خواستند كه به مصر روند تا بلكه بتوانند در برابر كالائي كه به مصر ميبرند گندمي از عزيز مصر دريافت كنند. يعقوب فرزند كوچكتر خود را كه ابن يامين نام داشت نزد خود نگاه داشت و به ده فرزند ديگر رخصت داد تا به مصر بروند و گندم بگيرند. چون برادران به مصر رسيدند براي طلب گندم پيش يوسف رفتند ولي او را كه بر تخت قدرت متمكن بود نشناختند اما يوسف ايشان را شناخت ولي خود را به ايشان نشناسانيد. آنگاه پرسيد كه شما چه كسانيد و از كجا آمدهايد و چه ميخواهيد؟ گفتند ما از سرزمين كنعان آمدهايم و قحطي زدهايم و ميخواهيم در برابر كالائي كه آوردهايم گندم ببريم. يوسف گفت شما راست نميگوئيد و گمانم شما جاسوسانيد كه به سرزمين ما براي جاسوسي آمده باشيد. گفتند ما جاسوس نيستيم و پدر پيري داريم كه در دوري فرزندش روزگاري به غم و اندوه بسر ميبرد. يوسف گفت آن فرزند را چه بر سر آمده است؟ گفتند در بيابان هلاك شده است. گفت آيا به جز شما فرزندي ديگر نيز دارد؟ گفتند آري، فرزند كوچكتري دارد كه نامش ابن يامين است و چون او را بيشتر از ما دوست دارد نزد خود نگاه داشته است. يوسف گفت من براي شما گندم به اندازة شما ميدهم و اگر بازگشتيد بايد آن برادر كوچكتر را نيز بياوريد تا به همه شما گندم بدهم و براي اينكه بدانم جاسوس نيستيد بايد يكي از برادران در اينجا به رسم گروگان بماند. آن برادران پذيرفتند و يكي را از ميان خود به قرعه برگزيدند كه پيش يوسف بماند و قرعه به نام شمعون اصابت كرد. آنگاه يوسف دستور داد كه گندم به اندازة بهاي كالايشان به ايشان بفروختند اما در نهان به كسان خود گفت كه بهاي گندم را در بار هر يك بگذارند چنانكه خود متوجه نشوند.
پس از آنكه برادران به سرزمين كنعان پيش پدر خود بازگشتند و قصه را به يعقوب گفتند يعقوب گفت من دل به دوري فرزند خود ابن يامين ندهم و ترسم كه او نيز به سرنوشت يوسف دچار آيد. برادران كه بهاي كالاي خود را در بارهاي خود بازيافته بودند از خوبي و محبت عزيز مصر با او سخن گفتند و به اصرار خواستند كه ابن يامين را با خود ببرند و گرنه به ايشان گندم نخواهند داد و شمعون همچنان به گروگان در مصر خواهد ماند.
يعقوب با سوگندهاي سخت كه پسران خوردند تا ابن يامين را بازگردانند مگر آنكه تقدير خداوندي جز آن اقتضا كند، ابن يامين را با ايشان همراه كرد و گفت چون به مصر رفتيد همه از يك در وارد نشويد بلكه هر كدام از دري جداگانه درآئيد. برادران با ابن يامين نزد يوسف بازگشتند و يوسف ايشان را گرامي داشت و از حال پدر باز پرسيد. آنگاه در نهان ابن يامين را نزد خود خواند و خود را به او شناسانيد و گفت او را به حيلهاي نزد خود نگاه خواهد داشت. پس بفرمود تا باز بار گندم هر يك را بستند و جامي را كه با آن گندم ميپيمود نهاني دربار ابنيامين گذاشتند.
چون كاروان آهنگ بازگشت كرد منادي ندا درداد كه اي كاروانيان شما جام پيمانه را دزديدهايد. برادران گفتند: تالله لقد علمتم ماجئنا لنفسد في الارض و ما كنا سارقين، به خدا كه شما ميدانيد ما اينجا براي تباهكاري نيامديم و دزد نيستيم. مردان يوسف گفتند اگر شما دروغگو باشيد سزاي آن چيست؟ گفتند: جزاوه من وجد في رحله فهو جزاوه و كذلك نجزي الظالمين، سزاي اين كار آن است كه جام پيمانه نزد هر كس باشد او خود بندة شما باشد و ما تباهكاران را چنين پاداش ميدهيم. پس نخست بارهاي برادران را بگرديدند و آنگاه به بار ابن يامين رسيدند و جام پيمانه را نزد او يافتند. برادران گفتند اگر او دزد پيمانه است او را برادري ديگر بود ( از يك پدر و مادر) كه او هم پيش از اين دزدي كرده بود. يوسف اين سخن را در دل نگاه داشت و به روي ايشان نياورد و به دل گفت: شما بدتر هستيد و خداوند از گفتههاي شما نيك آگاه است. برادران گفتند اي عزيز، پدر ابن يامين پيرمرد كهنسالي است كه او را سخت دوست دارد و تو يكي از ما را بجاي او به بندگي بردار و او را با ما بفرست. يوسف گفت: معاذالله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا الظالمون. من هرگز كسي را از شما بنده نميگيرم مگر كسي را كه كالاي من نزد او پيدا شده است و اگر چنين نكنم ستمكاره خواهم بود.
بزرگتر ايشان كه روبين بود گفت من ديگر پيش پدر نتوانم رفت زيرا پيش از اين آن بلا را بر سر يوسف آورديم و اكنون ابن يامين را با آن همه سوگند و پيمان پيش پدر نميبريم. من همينجا خواهم ماند تا پدرم به من اجازة بازگشت دهد و يا خداوند حكم خود را دربارة من جاري سازد. پس برادران نزد پدر بازگشتند و داستان را گفتند كه چگونه ابن يامين به دزدي متهم شده و در همانجا مانده است و گفتند يعقوب ميتواند براي دريافت درستي ايشان، از مصر يا از كاروانياني كه با ايشان بودند بپرسد. اما يعقوب سخن ايشان را باور نكرد و گفت اين سخن را شما از پيش خود ساختيد. پس روي از ايشان برگردانيد و داغ و دريغ بر يوسف را از سر گرفت چندانكه دو چشمش از گريه سفيد شد. گفتند اين همه بر يوسف اندوه مخور و گريه مكن كه بيمار ميشود و يا از ميان ميروي. يعقوب گفت: انما اشكوا بثي و حزني الي الله و اعلم من الله مالا تعلمون، من شكوه و اندوه خود را به خدا ميبرم و ميدانم از مهر و محبت خدا آنچه شما نميدانيد. پس برويد و در جستجوي يوسف و برادرش باشيد و نوميد نباشيد زيرا جز خدانشناسان كسي از خدا نوميد نگردد. برادران به مصر رفتند و پيش عزيز زبان به شكوه گشودند و گفتند اي عزيز ما و خانوادة ما گرفتار تنگدستي و فاقه شديم اكنون كالائي اندك آوردهايم تو به آن نگاه مكن و ما را به اندازة نياز گندم بده و اين را بر ما ببخش كه خداوند به بخشندگان پاداش ميدهد. يوسف گفت فراموش كرديد كاري را كه با يوسف و برادرش كردهايد؟ برادران با شنيدن اين سخن نيك در يوسف نظر كردند و گفتند آيا تو يوسف هستي؟ گفت آري من يوسف هستم و اين برادر من است كه خداوند بر ما منت نهاد و ما را به مقامي والا رسانيد و خداوند پاداش كسي را كه از او بترسد و شكيبائي پيش گيرد ضايع نگرداند.
پس پيراهن خود را به ايشان داد و گفت پيش پدر رويد و اين پيراهن را به او دهيد تا چشمش روشن شود. چون كاروان به راه افتاد يعقوب در كنعان گفت كه بوي پيراهن يوسف همي شنوم اگر مرا به ضعف و سستي و خرفتي متهم نكنيد. اطرافيان گفتند: چنين چيزي نيست و تو همان پيرمرد گمراه پيشين باشي. چون مژده رسان كه گويند يهودا يا يكي ديگر از برادران بود جلوتر رسيد و پيراهن يوسف را بر صورت او انداخت يعقوب را ديده روشن شد و گفت: نگفتم كه من از سوي خدا چيزي را ميدانم كه شما نميدانيد؟ برادران از پدر طلب مغفرت كردند و به خطاي خويش مقر آمدند و پدر ايشان را بخشيد و از خداوند خواست تا خطاي ايشان را ببخشد.
پس يعقوب با زنش و پسران عازم مصر شدند و يوسف از ايشان استقبال كرد و پدر و مادر و برادران همه او را سجده كردند و يوسف خطاب به پدر گفت: اين است گزارش خوابي كه از پيش ديده بودم و خداوند آن خواب را راست گردانيد و در حق من نيكي كرد و مرا از زندان باز رهانيد و در ميان من و برادران پس از آنكه شيطان بر هم زده بود صفا برقرار كرد و شما را از بيابان به اينجا آورد.
پس از آن يوسف سرگذشت خود را با پدر بازگفت و نعمتها و الطاف خداوندي را در حق خود ياد كرد كه چگونه او را از چاه خواري به تخت شهرياري كشاند. آنگاه در حق پدر و فرزندانش اكرام و انعام فراوان كرد و به هر يك از ايشان مقام فراخور حالشان بخشيد و راهي براي معاششان معين ساخت تا به آسودگي روزگار گذرانند. يعقوب پس از مدتي بيمار شد و فرزندان را وصيت كرد كه جنازة او را در فلسطين در همانجا كه ابراهيم و اسحاق مدفون است ببرند و در خاك كنند.
گويند فرعون مصر پس از آنكه عزيز مصر كه شوهر زليخا باشد از دنيا رفت و يوسف عزيز مصرگرديد به او تكليف كرد تا زليخا را كه همچنان در آتش عشق يوسف ميسوخت به زني بگيرد. يوسف به وحي الاهي اين پيشنهاد را پذيرفت و او را به شريعت ابراهيم به عقد ازدواج خود درآورد. يوسف را دو پسر بود به نام افرائيم و منسه و دختري كه به رحمه موسوم بود. جسد يوسف پس از مرگ در مصر ماند تا آنكه موسي آن را به فلسطين برد.
ولادت يوسف
همانگونه كه پيش از اين اشاره شد، يعقوب از لياه، زلفه و بلعمه ده پسر آورد. راحيل بدرگاه خداوند ناليد كه چرا او را فرزندي نيامده است و دعايش مورد قبول ذات باريتعالي واقع شد و باردار شده پسري آورد كه او را يوسف نام نهادند و منظور از اين نامگذاري آن بود كه نعمتها افزون شود.
آنگاه يعقوب به نزد لابان رفته و از او اجازه خواست كه به موطن خويش باز گردد. لابان به يعقوب گفت كه وجود تو موجب خير و بركت براي من بوده و هست بنابراين چندي ديگر نزد من بمان. يعقوب با لابان قرار گذاشت كه در دوران مزدوري براي لابان هر تعداد كه گوسفندان سياه و سفيد بوجود آمدند متعلق به لابان باشد و گوسفندان مخطط و منقط به يعقوب سپرده شود و يعقوب با بكار بستن روشي بر تعداد گوسفندان خود افزود و پس از مدتي كوتاه يعقوب صاحب اموال و كنيزان و غلامان بسيار شد.
لابان از يعقوب خشمگين شد كه چرا تا اين حد از مال پدر او به يعقوب رسيده است و با يعقوب با تندي رفتار كرد. يعقوب چون رفتار دايي خود را ديد اندوهگين شده تصميم به سفر گرفت آنگاه راحيل و لياه را به نزد خود خواند و تصميم خويش را با آنان درميان گذارد. آنان گفتند اراده، اراده شوهرمان است. پس يعقوب برخاسته شتران خويش را بار كرده و آنچه در اين مدت از غلام و كنيز و فرزند و رمه گرد آورده بود با خود برداشت.
راحيل چند بت را كه پدرش پرستش ميكرد بدزديد، آنچنانكه يعقوب نيز از اين ماجرا اطلاع نداشت و آن را در ميان بارها پنهان ساخت و از فدن بسوي جلعاز روي نهاد. پس از سه روز لابان مطلع شد كه يعقوب گريخته است. برادران و اقوام خود را با خود همراه ساخته و بدنبال يعقوب برآمد، پس از هفت روز در كوه جلعاز به يعقوب رسيد. لابان به يعقوب گفت. چرا دختران مرا چون اسيران با خود ميبري و اجازه ندادي كه با آنان وداع كنم. اكنون ميتوانيم به شما آسيب برسانم ولي چون خداوند در خواب به من فرمان داده است كه به تو آزاري نرسانم، شما را مرخص ميكنم ولي به من بگوي بتهاي مرا چرا دزديدي؟
يعقوب پاسخ گفت: بدون اجازه تو از خانهات خارج شدم، زيرا وحشت از آن داشتم كه دختران خود را از من بگيري ولي از معبودان و بتهاي تو خبري ندارم و بتها را نزد هر كس يافتي او را كيفر ده. لابان، بتها را در خيمه لياه ويعقوب نيافت. و چون وارد خيمه راحيل شد، راحيل بتها را در زير جهاز شتر پنهان كرد و بر روي آن نشست و گفت چون در ايام عادت هستم توان ايستادن ندارم.
لابان بتها را نيافت، آنگاه يعقوب گفت چه گناهي از ما سرزده بود كه به تعقيب ما پرداختي و در اسباب ما جستجو كردي؟ حال بگو چه يافتي تا حاضرين ميان ما داوري كنند. لابان پوزش خواسته و خواستار مصالحه با يعقوب شد و سوگند ياد كردند به يكديگر آسيب نرسانند. لابان برخاست و دختران خود را بوسيد و در حق آنان دعا كرد.
زندگاني يوسف
مدتي عيسو و يعقوب در حبرون و اراضي كنعان با هم سكونت داشتند و در غايت محبت و دوستي با يكديگر زندگي ميكردند. چون مدتي گذشت كثرت مواشي و خدمتكاران آنان بحدي رسيد كه زيستن در يك جا براي هر دوي آنان ميسر نبود پس عيسو، يعقوب را وداع گفته اموال خود را برگرفت و به نواحي روم رفت و تعدادي از سلاطين روم از اولاد عيسويند.
زماني كه يعقوب از حران راهي جبرون شد، يوسف دو ساله بود و همانگونه كه اشاره شد راحيل در بيتلحم رحلت كرد و يعقوب او را به عمهاش سپرد و خواهر يعقوب آنچنان يوسف را دوست ميداشت كه لحظهاي از او دور نميماند و چون چند سالي بگذشت و يوسف بزرگ شد يعقوب، يوسف را طلب كرد، تا در كنار او بزرگ شود و عمه يوسف او را نيز همراهي كرد، پس از درگذشت عمه يوسف، يعقوب علاقه خاصي به او نشان ميداد و همه روزه بهترين لباسها را به تن يوسف ميكرد، آن چنانكه برادران يوسف بر او حسد ميورزيدند.
شبي يوسف خوابي ديد و صبح با برادران خود خواب دوشين را بازگو كرد. يوسف به آنان گفت خواب ديدم كه ما در ميان مزرعهاي بزرگ هستيم و محصولات را دسته دسته كرده و در كنار هم ميگذاريم. ناگاه دستهاي را كه من گرد آورده بودم بپا ايستاد و دستههاي شما گراداگرد او را گرفته و او را سجده كردند.
برادران يوسف گفتند بدين ترتيب تو بر ما پادشاه خواهي بود و بيش از پيش از او خشمگين شدند، چندانكه با خشونت با او سخن ميگفتند.
پس از چندي يوسف ديگر باره در خواب ديد كه از سر انگشتانش آب فرو ميچكد و بر سر برادرانش ميريزد. يوسف از اين خواب نيز برادرانش را آگاه ساخت و برادران بشدت خشمگين شدند. ديگر بار يوسف در خواب ديد كه با برادران خود هيزم گرد ميآورد و مشاهده كرد كه پشته هيزم او سفيد است و از آن برادران سياه و زماني كه هيزم يوسف را با پشتههاي برادران مقايسه كردند، هيزم يوسف سنگينتر بود و بهمين جهت برادران بر او تعظيم كردند.
يوسف اين خواب را نيز بر برادران بازگو كرد و آنان سخت خشمگين شدن يكبار ديگر يوسف در خواب ديد كه سواري به او گفت اي يوسف برخيز و عصاي خود را در زمين فرو كن و چون چنين كرد، و برادرانش نيز عصاي خود را در زمين فرو كردند، عصاي يوسف سر بر آسمان كشيد و شاخههاي نوراني برآورد از آن شاخهها ميوهها بر سر برادرانش باريدن گرفت و آنان او را سجده كردند.
يوسف شرح اين خواب در پيش پدر و برادران بازگو كرد. يعقوب سخت انديشناك و نگران شد كه مبادا از اين واقعه برادرانش بر او آسيبي وارد آورند. يوسف در دوازده سالگي خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره ديگر به نزديك او فرود آمده او را سجده كردند اين رويا، وحشتي در يوسف ايجاد كرده و از خواب بيدار شد و يعقوب كه در كنار پسرش بود متوجه اضطراب او شد و دليل نگراني او را سئوال كرد و يوسف خواب خويش را بازگو كرد. يعقوب سخت انديشناك و نگران شد كه مبادا از اين واقعه برادرانش بر او آسيبي وارد آورند. يوسف در دوازده سالگي خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره ديگر به نزديك او فرود آمده او را سجده كردند اين رويا، وحشتي در يوسف ايجاد كرده و از خواب بيدار شد و يعقوب كه در كنار پسرش بود متوجه اضطراب او شد و دليل نگراني او را سئوال كرد و يوسف خواب خويش را بازگو كرد و نام ستارگاني كه در برابر او سجده ميكردند را برشمرد. يعقوب دانست كه آن يازده كوكب برادران يوسف هستند و آفتاب و ماه خود يعقوب و همسر او لياه ميباشد و يعقوب اطمينان يافت كه يوسف به مقامي رفيع خواهد رسيد ولي يوسف را از بازگويي اين خواب نزد برادرانش بازداشت.
اما برادران يوسف متوجه علاقه و شديد يعقوب نسبت به يوسف بودند و اين امر آنان را بشدت ميآزرد و با خود ميگفتند، پدرمان دو پسر راحيل را بر فرزندان ديگر همسرانشان ترجيح ميدهد حال آنكه ما مرداني كارآمد و فعال هستيم. سمعون به ديگر برادرانش گفت بيائيد تا او را بكشيم و يا سر چاهي بيفكنيم كه هرگز دست پدر به او نرسد و برادران يعقوب اين پيشنهاد را پذيرفتند اما يهودا با قتل يوسف مخالفت كرد و گفت او را نكشيد بلكه فقط او را در چاهي بيندازد تا مسافران او را با خود ببرند.
برادران در اين تصميم همداستان شدند و به يعقوب گفتند اي پدر، يوسف را تا كي در گوشه خانه نگاهميداري، او را به ما بسپار كه بصحرا برآييم تا كمي گردش كند. يعقوب گفت اي پسران من، خاطر من بديدار يوسف خرسند است و بي او آرام ندارم و از آن وحشت دارم كه چون به صحرا رود، گرگ او را بدرد و بخورد. زيرا يعقوب در خواب ديده بود كه برفراز كوهي نشسته و يوسف در صحرايي گردش ميكند، بناگاه دو گرگ به يوسف حمله بردند و چون يعقوب كوشيد او را نجات بخشد، زمين دهان باز كرد و او را فرو بلعيد و يعقوب از خواب بيدار شد.
در برابر پافشاري و اصرار برادران، يعقوب تسليم شد و يوسف را آراسته و جامه نيكو بر تن او كرد عمامه اسحق را بر سر او، رداي شيت را بر تن او و پيراهن حضرت ابراهيم را به عنوان تعويذ بر تنش و نعلين آدم را بر پاي او كرده و او را به برادرانش سپرد و با فرستادن يوسف لختي بگريست زيرا از اين سفر بوي ناخوشايندي به مشام يعقوب ميرسيد. يعقوب قبل از فرستادن يوسف به يهودا گفت نگاهداري از يوسف را به تو ميسپارم.
برادران يوسف به محض آنكه او را از چشم پدر دور ساختند بناگاه بناي بدرفتاري و خشونت با او گزاردند و بر او كشيده زده و با سرعت به دنبال خود كشاندند. يوسف از اين تندرفتاري سخت تشنه شد. نزد سمعون آمده گفت من بشدت تشنهام. سمعون آن مقدار آب و شير كه براي يوسف داده بود بر زمين ريخت و گفت حال خون تو چون اين آب بر زمين ريخته خواهد شد.
يوسف از رفتار سمعون سخت وحشتزده شد و به يك يك برادران توسل جست و به آنان براي نجات جان خويش التماس كرد ولي همه گفتند كه يوسف ميبايست كشته شود جز يهودا كه خواستار به چاه افكندن او شد.
آنگاه يوسف را بر سر چاه اردن آوردند و جامه از تنش بركشيدند، هر چه يوسف تضرع و زاري كرد، آنان اعتنا نكردند و او را برهنه بچاه افكندند. يوسف از وحشت بيهوش شد. چون در بن چاه بخود آمد خود را در آغوش يعقوب يافت يوسف دهان به گلايه گشاد و ستمي كه برادران بر او كرده بودند بازگو كرد ولي آن كس كه يوسف را در آغوش داشت گفت من يعقوب نيستم من جبرئيل هستم كه از سوي خداوند به نگاهباني تو آمدهام. پرودگارت با توست و شاد باش كه اكنون ترا از بن چاه به مقامي رفيع ميرساند.
در اين هنگام يهودا نگران بر سر چاه آمد و فرياد برآورد يوسف چگونهاي؟ يوسف فرياد زد آيا از برادرانم نميترسي كه به نزد من آمدهاي. يهودا فرياد زد من برادر توأم. يوسف گفت حال مرا چه ميپرسي كه از پدر خويش بدور افتادهام و برادرانمان به من ستم كردهاند و من در اين چاه هستم، رشته اميد گسسته. يهودا سخت گريست برادران يهودا صداي او بشنيدند و يهودا را ملامت كرده و سپس براي آنكه توبه كنند به نماز ايستادند. آنگاه پيراهن يوسف را بخون بزغاله آلودند و بخانه بازگشتند.
چون يعقوب پيراهن خونين را بديد، بر مرگ يوسف يقين حاصل كرد و بر زمين افتاد صبحگاهان چون يعقوب بهوش آمد، گفت آن روشني چشم من چه شد؟ برادران متفقالقول گفتند ما يوسف را بر رمه گماشتيم و خود براي شكار و تيراندازي و سواري رفتيم، چون بازگشتيم تنها پيراهن خونين او را يافتيم.
يعقوب با شنيدن اين سخنان بار ديگر از هوش رفت، چون بهوش آمد، پيراهن خونين را طلب كرد و بدقت در پيراهن نگاه كرد و گفت كدام گرگ بود كه يوسف بخورد و پيراهن او را ندريد آنگاه روي به فرزندان خود كرد و گفت، سخن شما در باره يوسف دروغ است و اين سخنان را باور ندارم، شما عليه يوسف من توطئه كردهايد.
يوسف در مصر
چون فرزندان يعقوب برادر خويش در چاه افكندند، يكي از برادران را مأمور كردند كه از دور مراقب باشد تا بر برادر كوچكشان چه ميگذرد. سه روز آفتاب پرشكوه زمين در محاق چاه بود، تا بالاخره كارواني كه بار آن روغن و ادويه بود و براي فروش بطرف مصر ميرفت وارد اردن شده بطرف چاه رفتند. كاروان سالار آن كاروان مالك بن ذعر خزاعي بود. مالك به غلام خويش فرمان داد بر سر چاه رفته و دلوي آب بياورد.
چون دلو به انتهاي چاه رسيد، جبرئيل امين بر يوسف ظاهر شده گفت خداوند اين كاروان را براي خلاص تو بدين جا فرستاده است. اكنون در دلو نشين و قويدل باش. آنگاه يوسف وارد دلو شد، بشير غلام مالك چون دلو را بيرون كشيد فرياد برآورد كه اي ارباب من، اين پسر بجاي آب از چاه بيرون آمد! مالك چون بصورت زيباي يوسف نگريست دانست كه قادر است او را به بهاي گران بفروش رساند.
ديدباني كه برادران يوسف گمارده بودند، ماجرا را بديد، او خود را به كنعان رساند و برادران يوسف را از ماجرا آگاهانيد. برادران يوسف با شتاب خود را به مالك رسانده و اظهار داشتند كه يوسف غلام آنان است و او بندهاي گريزپاي و تردست است و مدت سه روز بود كه گريخته بود و آنان همه جا را در جستجوي وي درنورديده بودند و يوسف را توان آن نبود كه دروغهاي برادران را انكار كند و همه را تصديق گفت، آنگاه رضايت دادند كه يوسف را به بيست درهم به مالك بفروشند.
بيست درهم در ميان برادران تقسيم شد و تنها يهودا بود كه از پذيرفتن سهم خويش امتناع ورزيد. سپس مالك فرمان داد كه يوسف از اربابان سابق خويش خداحافظي كند. يوسف به نزد يك يك برادران آمد و پاهاي آنان ببوسيد ولي جز درشتي و دژخويي از هيچيك لطفي نديد و آنگاه گريان و اندوهگين به نزد مالك بازگشت.
مالك عازم مصر بود و در تاريخ دهم محرم وارد مصر شد و پس از سه روز استراحت يوسف را به بازار بردهفروشان برد و كرسي نهاده و يوسف را بر روي آن قرا داد.
در آن زمان فرعون مصر ديان الوليد بود و وزير و امير لشكر وي شخصي به نام فوطيفار بود در آن زمان فوطيفار را عزيز ميخواندند. عزيز زني ملقب به زليخا داشت كه نام اصلي وي راعيل بن عائيل بود. زليخا، عزيز مصر را بخريدن يوسف تشويق كرد و براي آنكه شوهر خود را مجبور به خريد بسازد قسمتي از زر خويش را به عزيز داد.
زليخا چون يوسف را به خانه برد در جايگاه بلندي جايش داد و هر لحظه كه در وي مينگريست عشق او نسبت به يوسف بيشتر ميشد و فرمان داد كه تاجي گوهرين بر سر يوسف گذارند و هفتاد دست جامه براي او دوختند و به نوبت در وي ميپوشانيد و زليخا هر چه بيشتر در وي مينگريست بيشتر شيفته او ميشد، آنچنان كه عنان از كف بداد و با اشاره و كنايه احساس خويش را به يوسف ابراز داشت.
يوسف چون آتش اشتياق زليخا بديد، بناگاه خود را كنار كشيد و از نزديك شدن به زليخا ابا ميكرد، كنارهگيري يوسف آتش عشق زليخا را پرفروزتر ميكرد. زليخا از شدت عشق، در نهايت احساس خويش را با دايهاش در ميان نهاد و اظهار داشت كه يوسف از وي دوري ميجويد. دايه گفت اي زليخا چگونه ميتوان پذيرفت كه مردي چهرة زيباي ترا ببيند و شيفته نشود. زليخا گفت چگونه ممكن است يوسف شيفته شود، آنگاه كه وي در من نمينگرد. دايه گفت، اتاقي از آينه آماده ساز و خود را آراسته كن و در جايي بنشين كه يوسف از هر سوي بنگرد تصوير ترا ببيند.
زليخا آنچنان كرد كه دايهاش گفته بود و خويشتن را بسيار بياراست. و ببهانهاي يوسف را طلبيد و فرمان داد كه درهاي قصر را ببستند. و چون يوسف وارد شد در پاي وي افتاد و بسيار گريست. گويند در اتاقي كه زليخا انتظار يوسف را ميكشيد بتي بود و چون يوسف وارد شد، روي بت را پوشاند. يوسف گفت چرا صورت بت را پوشاندي؟ زليخا پاسخ گفت: او سرور من است شرم دارم كه در برابرش به تو آويزم. يوسف گفت تو از بتي شرم داري، آيا من از خداوند خويش آزرم و حيا نداشته باشم؟
يوسف خويش را از چنگال شهوت زليخا برهانيد و بهر سوي مينگريست و درها را بسته مييافت و زليخا بدنبال وي ميدويد. زليخا دست بر پيراهن يوسف زد و كوشيد تا او را به نزد خود كشد، جامه يوسف دريده شد ولي يوسف توانست از آن خانه بيرون رود. ناگاه عزيز به خانه درآمد و احساس كرد كه چيزي در ميان بوده است. كنجكاوي كرده پرسش آغاز كرد زليخا براي برائت و پاك نشان دادن خويش پيش تاخت و گفت جزاي كسي كه با خاتون تو خيانت ورزد و سوءنيت داشته باشد چيست؟
عزيز مصر با شنيدن اين سخنان سخت برآشفت و ديگ غيرتش به جوش آمد و بر آن شد كه با شمشير يوسف را قطعه قطعه كند. لكن چون پاكدامني يوسف را ميدانست خويشتنداري كرد و تصميم گرفت شتابزدگي از خود نشان ندهد. سپس خشمگين از يوسف پرسيد اين چه كفران بود كه در حق سرور خويش كردي؟
يوسف پاسخ گفت: من هيچگاه خيانت نورزيدهام، ميتواني از طفل چهارماههاي كه در گهواره است حقيقت را جويا شوي. عزيز گفت: طفل چهارماهه چگونه سخن گويد. يوسف پاسخ گفت: خداوند متعال قادر است طفلي را سخن گفتن بياموزد و بنده بيگناهي را از آسيب تهمت برهاند.
عزيز مصر روي به كودك گهواره نشين آورد و صورت واقعه از او باز پرسيد. كودك لب به سخن گشود و گفت: پيراهن يوسف گواهي بر اين گناه دهد. اگر پيراهن او از پشت دريده شده باشد پيداست كه زليخا از دنبال يوسف دويده و به او دست يازيده است و اگر پيراهن يوسف از پيش پاره شده بود يوسف به زليخا حمله برده و زليخا از خويش دفاع كرده است.
عزيز چون در يوسف نگريست، دريدگي را در پس پيراهن او ديد و معلوم گرديد كه يوسف بيگناه بوده است و زليخا مهاجم بوده است. آنگاه زليخا را سرزنش كرده و از يوسف خواست كه اين قصه با كس نگويد. لكن قصه عشق زليخا به يوسف زود در شهر پيچيد و ورد زبان خاص و عام و كوچك و بزرگ شد.
زنان مصر چون اين راز بر آنان معلوم گشت زبان به سرزنش زليخا گشودند كه چگونه بانويي كه شوهر دارد دل در گرو غلامي ميبندند.
چون خبر به زليخا رسيد كه زنان دربار مصر ملامتش ميكنند سخت اندوهگين شد و دستور داد ميهماني بزرگي بر پا داشتند و ايشان را دعوت كرد و هر يك را ترنجي بدست داده كاردي در دست نهاد. آنگاه سر و موي يوسف را شسته و شانه زده و با مشك و عنبر معطر ساخت و جامه زيبا در وي پوشاند و تاجي گوهرين بر سر وي نهاد و كمري مرصع بر كمرش بست چون يوسف از برابر زنان در برابر فرعون عبور كرد و آنان جمال بيمثال وي را بديدند، آنچنان محو جمال و شيفته آن ديدار گشتند كه دست از ترنج نشاختند و انگشتان خود را مجروح ساختند. زليخا گفت اين آن كسي است كه در عشق او مرا ملامت ميكرديد.
زنان مصر زليخا را تأييد كرده و به او حق دادند كه اين چنين شيفته شود. زنان درباري به زليخا توصيه كردند براي آنكه او را بسوي خود بكشاني، او را به زندان تهديد كن. آنگاه زنان از پي يوسف شتافته او را بخويش خواندند و هر چه توانستند بيم و اميد دادند و يوسف گفت: خداوندا من زندان را از آن بيشتر دارم كه زنان مرا به فسق دعوت كنند.
زليخا چون از محبت و فروتني كاري به پيش نبرد خشونت و درشتي آغاز كرد و به عزيز مصر گفت: مردم همه درباره ارتباط من با اين غلام عبري سخن ميگويند، اگر اين غلام را دربند نهي مردم خواهند پذيرفت كه غلام خطاكار بوده من برائت مييابم.
اين پيشنهاد مورد قبول عزيز مصر واقع شد زيرا طالب آن بود كه نام خاتون خويش را از ملالتها و سرزنشهاي ديگران بزدايد. پس يوسف را به زندان افكند. حضرت يوسف هفت سال در زندان بود و پس از مدتي خوانسالار فرعون كه مجلت نام داشت و شرابدار او كه يونا خوانده ميشد توطئه كردند تا در شراب فرعون زهر ريخته و او را هلاك سازند ولي فرعون از وجنات احوال ايشان دريافت كه قصد هلاك وي را دارند و به عزيز مصر دستور داد تا يونا و مجلت بزندان افكند و آندو در كنار يوسف زنداني شدند.
آزادي يوسف از زندان
يوسف در تنگناي زندان از ياري رساندن به ديگران خودداري نميكرد و هر رنجي كه بر همبندان او ميآمد، تيمارشان ميداشت و به آنان كمك ميكرد. اگر خوابي ميديدند تعبير آن را ميكرد اتفاقاً روزي يونا و مجلت را محزون و غمگين ديد و از حال آنان خبر گرفت و دليل اندوهشان را پرسيد: آنان گفتند: اضطراب ما از خوابي است كه ديدهايم.
يوسف گفت من در تعبير خواب استادم روياي خود را با من درميان گذاريد. يونا كه شرابدار فرعون بود گفت: دوشينه در خواب ديدم كه درخت انگوري روئيده است كه داراي سه شاخه ميباشد و از هر شاخه خوشههاي انگور آويخته شده بود من آن خوشههاي انگور گرفته و در جام فرعون فشردم و بدست فرعون دادم. يوسف شرابدار را به عفو نويد داد و به او يادآور شد كه ديگر باره به نزد فرعون باز ميگردد و مورد تقرب قرار ميگيرد.
آنگاه خوانسالار خواب خود را چنين بازگو كرد كه من چنان ديدم كه سه سبد سفيد بر سر دارم و سبدي كه روي همه سبدهاست از نان آكنده است و مرغان هوا گرد آمده و نانها را ميربودند و ميخوردند.
يوسف خواب خوانسالار را چنين تعبير كرد كه: سه روز ديگر فرعون سر ترا از تن جدا سازد و تنت را بر دار كشد.
خوانسالار وحشت زده شد و گفت من خوابي نديدهامن تنها اين سخنان را براي آزمايش تو بيان داشتم. اما يوسف گفت: در اين تعبير تغييري روي نخواهد داد.
يوسف به شرابدار گفت: چون به نزد فرعون تقرب يافتي، سفارش مرا به او بكن و بگو كه پنجسال است مردي عبري بيگناه در زندان است و گرفتار غل و زنجير ميباشد، شايد از اين بند نجات يابم.
چون سه روز از اين واقعه گذشت ريان بدانست كه خوانسالار خائن بوده و فرمان داد كه سر از تنش جدا ساختند و تنش را بر دار كشيدند و در مورد شرابدار فرمان آزادي او را داد و خدمت سابق به او واگذاشت.
اما شرابدار پس از آزادي از زندان تنگناي زندان را فراموش كرد و وعدهاي را كه به يوسف داده بود از ياد برد. در اين ميان جبرئيل بر يوسف ظاهر شد و گفت آيا شرم نداري كه براي آزادي به مخلوق روي آوردي و از خالق قطع اميد كردي؟! بنابراين ميبايست يك چند ديگر در زندان بماني.
يوسف همچنان در زندان بماند تا شبي فرعون در خواب ديد كه در ساحل رود نيل ايستاده و بناگاه هفت گاو فربه از رود بيرون آمده و هفت گاو لاغر به دنبال آنان برآمد و گاوهاي لاغر گاوهاي فربه را بخوردند. فرعون وحشتزده از خواب برآمد و چون ديگرباره به خواب رفت در خواب ديد كه هفت خوشه بزرگ گندم از يك ساقه بيرون آمده و هفت خوشه كوچك كه از باد مشرقي افسرده بود از پي آن بيرون زده و خوشههاي پژمرده خوشههاي فربه را بلعيده و بخشكانيد.
چون صبح روشني دميد، فرعون زود هنگام جامه خواب به كناري نهاد و معبرين و كهنه را به نزد خود فراخواند ولي هيچيك از معبرين نتوانستند تعبير خواب را بازگو كنند. يونا، شرابدار فرعون كه در انجمن حاضر بود يوسف را بخاطر آودر و اندوهگين شد كه چگونه حديث يوسف را فراموش كرده است. پس قدمي پيش نهاد و به فرعون گفت، حضرت ريان، تنها يك تن ميتواند اين خواب را تعبير كند و آنگاه قصه يوسف و تعبير خواب خوانسالار را بازگو كرد، ريان فرمان داد يوسف را از زندان به نزد او آوردند و تعبير خواب خود را از وي خواست. يوسف گفت كه گاوهاي فربه و خوشههاي سبز و غني نشان از وفور زراعت و محصولات كشاورزي و فراواني دارد و گاوهاي لاغر و خوشههاي خشك نشان از تنگي و قحطي دارد. مردم هفت سال در آسايش و نعمت و فراواني باشند و هفت سال ديگر در عسرت و تنگي زندگي كنند. بنابراين در سالهاي نعمت ميبايست گندمها ذخيره شود تا در هفت سال قحطي مردم در تنگنا نيفتند.
فرعون فرمان آزادي يوسف را صادر كرد ولي يوسف اظهار داشت تا پاكي و برائت من بر همگان ظاهر و ثابت نشود از زندان خارج نميگردم و از فرعون تقاضا كرد كه از زناني كه انگشتان خود را بريدند از حالات يوسف سئوال كنند و فرعون چون استفسار كرد دانست كه يوسف بسيار پاكدامن است و زليخا در پيشگاه فرعون اعتراف كرد كه او وصال يوسف ميطلبيده و يوسف گريزان بوده است.
مطمئناً تا بحال چنين سئوالاتي براي همهي ما نه فقط براي زنان بلكه براي برخي از مردان هم به وجود آمده است. اينكه چرا زنان بايد حجاب داشته باشند؟ اصلاً كجاي قرآن نوشته شده كه زن بايد حجاب داشته باشد؟ چرا مردان هر كاري كه دلشان ميخواهد ميكنند و همهي محدوديتها براي زنان در نظر گرفته شده است؟ چرا نميگذارند همه آزاد باشند تا موضوع طبيعي و عادي شود و هيچ حساسيتي وجود نداشته باشد؟ مردم آنقدر سخت گرفتهاند كه حتي اگر زني در خانهاش تنها باشد و بخواهد نماز بخواند ميگويند بايد حجاب داشته باشد، مگر خدا مرد است كه از او هم بايد حجاب گرفت؟ اصلاً بيحجاب بودن من چ ضرري براي ديگران دارد؟ من هر طور كه دلم بخواهد لباس ميپوشم و آرايش ميكنم اين به ديگران چه ربطي دارد؟ من كه به قصد ايجاد انحراف و فساد آرايش نميكنم از اين گذشته چرا به مرد نميگويند نگاه نكنيد تا زنان مجبور نباشند خود را بپوشانند؟ اگر قرار است كسي از بيحجابي من منحرف شود و به دامن گناه بيفتد به فرض كه من رعايت كنم آنقدر بيحجاب هست كه باز هم او به گناه بيافتد پس چه فرقي ميكند من با حجاب باشم يا بي حجاب؟ چرا اينقدر سختگيري؟ چرا حتي يك تار موي زن هم نبايد ديده شود آخر يك تار مو چه ضرري دارد؟ چه فسادي ايجاد ميكند؟ حالا مناين زمينه تحقيق ميكنم تصميم دارم به اين سئوالات پاسخ دهم.
اولين كار: تقسيم بندي سئوالات
1ـ بي حجابي خانمها چه ضرري براي ديگران دارد؟
2ـ آيا لزوم پوشش بانوان در قرآن مطرح شده؟
3ـ چه انگيزهاي ميتواند براي حفظ پوشش وجود داشته باشد؟ به عبارت ديگر فلسفه و حكمت پوشش چيست؟
4ـ چرا به مردها نميگويند نگاه نكنيد تا زنها مجبور نباشند خود را بپوشانند؟
5ـ چرا مردان مجازند هر كاري كه ميخواهند بكنند و هرگونه ميخواهند لباس بپوشند اما زنان بايد خود را بپوشانند؟
6ـ درست است كه من پوشش را رعايت نميكنم و با آرايش و لباسهاي شيك بيرون ميآيم اما قصه ترويج انحراف و فساد ندارم.
7ـ با بودن بيحجابهاي فراوان كه در هر حال اثر خود را ميگذارد رعايت كردن و نكردن من چه تفاوتي دارد؟
1ـ بيحجابي خانمها چه ضرري براي ديگران دارد؟
پاسخ اين سئوال را با سخن يكي از بزرگان آغاز ميكنيم كه ميگويد:
اسلام ميخواهد انواع التذاذهاي جنسي، چه بصري و لمسي و چه نوع ديگر، به محيط خانوادگي و در كادر ازدواج قانوني اختصاص يابد. اجتماع منحصراً براي كار و فعاليت باشد. برخلاف سيستم غربي عصر حاضر كه كار و فعاليت را با لذتجوييهاي جنسي به هم ميآميزد. اسلام ميخواهد اين دو محيط را كاملاً از يكديگر تفكيك كند.
به نظر شما اگر محيط كار، درس، تحقيق، آزمايش و توليد كالاهاي مختلف محيطي خالي از زمينههاي وسوسهي شيطان و دور از نگاههاي آلوده و سخنهاي غرضآلود باشد ميزان موفقيت بيشتر است، يا هنگامي كه توجه هر كسي در اين محيطها به جنس مخالف باشد؟
نداشتن پوشش مناسب بانوان و مهار نكردن نگاه آقايان و اختلاط زن و مرد در محيطهاي مختلف فعاليتهاي اجتماعي به قدري آثار زيانبار دارد كه اگر كمي در آنها دقت شود، قطعاً هيچ زن و مرد متعهد و دلسوز جامعه حاضر نيست به چنين وضعي راضي شود.
خواهرم، من يقين دارم تو هم اگر در آنچه برايت مينويسم دقت كني و متوجه شوي با عدم رعايت پوشش مناسب چه صدمات جدي و مهمي به افراد و جامعه وارد ميشود، هرگز حاضر نيستي در اين جرائم سهيم باشي. من به طور خلاصه برخي از ضررهاي رعايت نكردن پوشش بانوان را برايت مينويسم:
الف ـ برهم خوردن آرامش رواني
هنگامي كه مردان و زنان در جامعه با حالتي برانگيزاننده ظاهر و هر لحظه با صحنهاي وسوسه انگيز مواجه شوند، هوسها و اميال نفساني در افراد جامعه بيدار شده و از آنجا كه نفس انسان با رسيدن به يك هوس سير نميشود و اين هوسبازي همچون شعلهي آتشي ميماند كه هر چه هيزم به آن برسد فروزانتر ميشود، و از طرفي همهي هوسها پاسخ خود را نمييابد و نميتواند بيابد، فشارهاي عصبي و هيجانات روحي كمكم زياد ميشود و نتيجهي آن در شكل استرس، نگراني، تفرق حواس، بداخلاقي و .... ظاهر ميشود.
ب ـ سست شدن بنياد خانواده:
مردي كه هر روز دهها زن آرايش كرده و بيحجاب را ميبيند و در محيط كار و در مسير حركت با آنان مواجهه ميشود، بويژه هنگامي كه لبخند و سخنان صميمي و دلنشين آنان را ميبيند و ميشنود، وقتي به خانه ميرسد از مشاهدهي همسر خود كه از زحمات كار روزانه خسته و غبار گرفته است لذت نميبرد. در اين صورت كافي است كه از تعهد و تقوي هم كم بهره باشد تا همسر خود را با آن بانوان مقايسه كند و در نتيجه از زندگي خود دلسرد گردد و زمينهي انحراف و كژروي و احياناً جدايي فراهم شود. بارها در جرايد خوانده يا از اشخاص شنيدهايم كه آقايي با خانمي كه در محيط كار يا تحصيل اوست ازدواج كرده و به تقاضاي او همسر قبلي خود را طلاق داده است.
افزايش طلاق، افزايش تعداد كودكان فراري و خياباني، كثرت فرزندان نامشروع كه ناشي از اختلافات خانوادگي و بيميلي زن و شوهر نسبت به ادامه زندگي است قابل انكار نيست، و بيشتر اين موارد ريشه در توجه به زنان و مردان كوچه و خيابان و محل كار دارد.
دوست من؛
تو تصور ميكني چرا جوانان امروز كمتر ميل به ازدواج دارند؟ در قديم كه محيط عمومي از خودنمايي زنان محفوظتر بود، شيرينترين آرزوي جوانان ازدواج بود و در سنين ابتدايي بلوغ، جوانان به سراغ ازدواج ميرفتند. اما متأسفانه امروز ميبينيم برخي از جوانان زماني كه نشاط و شور دارند به كامجويي از دختران و زنان بيحجاب مشغولاند و زماني ازدواج ميكنند كه زن را تنها براي خدمتكاري و خلاصي از اصرار والدين به ازدواج ميخواهند و نشاطي براي زندگي ندارند.
راستي اگر اين همه صحنههاي برانگيزاننده و چهرهها و آرايشهاي گوناگون را نميديدند باز هم چنين بود؟
چه كسي بايد خسارت از همپاشيدگي خانوادهها، دربدري فرزندان، افزايش اضطرابها و فشارهاي عصبي و تبعات اين وضع را بپردازد؟
آيا خانمي كه با عدم رعايت پوشش لازم و با لباسها و زينتها و آرايشهاي مهيج در كوچه و خيابان و محل كار ظاهر ميشود متوجه آثار عمل خود هست؟ و آيا ممكن است عامدانه چنين كند؟
ج ـ تضعيف فعاليتهاي اقتصادي و فرهنگي در جامعه
خواهرم، از تو ميپرسم:
در كارگاهي كه همه مرد باشند يا همه زن، كارها بهتر و با دقت بيشتر انجام ميشود، يا آنجا كه دائم توجه مردي معطوف قيافهي خانمي آراسته باشد و بالعكس؟
آيا در كلاسي كه پسر و دختر در فكر ارتباط با يكديگر و مشاهدهي طرز لباس پوشيدن و راه رفتن و حرفزدن يكديگر هستند بيشتر تحصيل علم و كمال ميشود يا آنجا كه افراد همجنس در يك كلاس هستند و تمام توجه معطوف درس و استاد است؟!
بسيار روشن است كه اختلاط زن و مرد و عدم رعايت پوشش لازم از سوي برخي زنان و نيز روحيهي هوسراني برخي مردان، ذهنها را مشغول ميكند و بازده كار را كاهش ميدهد.
مشاهدهي زنان و دختران جواني كه بدون پوشش صحيح و با خودنمايي و جلوهفروشيهاي مسموم در جامعه ظاهر شدهاند تحريك شده و به وادي هرزگي و پوچي در غلتيده و درس و كار را رها كرده و سر از زندان يا مراكز فساد و اعتياد درآورده است. آيا جبران خسارت ضايع شدن عمر اين جوانها كار سادهاي است؟ و آيا ضرري كه از اين ويرانگريهاي فكري و فرهنگي متوجه جامعه ميشود خسارتي ناچيز و قابل جبران است؟
دـ افزايش ناامني و خيانت:
سارقان هميشه در پي سرقت و تصاحب اموال ديگران هستند، اما هنگامي كه شخصي بي احتياطي ميكند و مثلاً در خودرو خود را باز ميگذارد يا درب منزل را نميبندد و يا طلا، جواهرات و پول خود را در معرض ديد قرار ميدهد بيشتر در معرض دستبرد قرار ميگيرد چرا كه سارقان زمينه را براي فعاليت خود مهياتر ميبينند.
همين طور افراد بيماردل و كساني كه دنبال هوسراني و كامجويي هستند، وقتي خانمي را ميبينند كه پوشش لازم را ندارد و يا در مكانهاي عمومي با آرايش و لباسهاي برانگيزاننده حضور پيدا كرده، بيشتر تحريك ميشوند، به او تعرض ميكنند و با ايجاد مزاحمتهاي مختلف به اذيت و آزار ميپردازند تا آنجا كه آبرو و حتي جان چنين خانمهايي بارها به دست اينگونه افراد به خطر افتاده است.
اگر پروندهي جانياني كه با عنوانهاي نظير خفاش شب، گروه عقرب، گروه باغآلو، و ... محاكمه شدهاند را مرور كنيد ميبينيد تقريباً تمام كساني كه به دام اينان افتاده و پس از تحمل آزارهاي فراوان جان خود را از دست دادهاند، خانمهايي بودهاند كه پوشش لازم و خداپسندانه را نداشتهاند. و متأسفانه اينگونه قربانيان حوادث ناگوار كم نيستند و شك ندارم كه اكثر آن قربانيان هرگز نه قصد ايجاد ناامني در جامعه داشتهاند و نه از جان خود سير شده بودند، بلكه به گمان خود ميخواستند با لباس و آرايش مورد علاقهي خود در كوچه و خيابان ظاهر شوند. غافل از اينكه اين كار چه نتايج تأسفباري به دنبال دارد. تداوم چنين مسائلي باعث افزايش ناامني و فساد در جامعه و از بين رفتن آسايش فردي و اجتماعي خواهد شد.
ه ـ كم شدن ارزش و احترام زن در خانواده و جامعه:
هنگامي كه زنان در جامعه خودآرايي و خودنمايي نكنند و زينت و آرايش و دلربايي را به محيط خانواده محدود كرده ويژهي همسران خود قرار دهند، هر مردي براي همسر خود ارزش و احترام لازم را قائل است و نعمت زيبايي وسيلهاي براي گرمي زندگي و حفظ حرمت همسران ميشود. اما زماني كه اين كار همگاني شود و هر مردي براحتي از دهها زن در كوچه و خيابان با نگاه و ارتباط نادرست بهره برد، ديگر حرمت جايگاه زنان و نقش اصلي و امتيازات واقعي آنان به فراموشي سپرده خواهد شد و زنان تنها وسيلهاي ميشوند براي كامجويي مردان. و در چنين شرايطي است كه ممكن است مردي در كمال بيانصافي و نمكنشناسي به همسر خود بگويد: « زن، هر چه بخواهم در كوچه و خيابان ريخته است»
چه زشت است اين تعبير، و چه سنگين است جرم كساني كه سبب ميشوند ارزش زن تا اين حد پايين بيايد.
چقدر تأسفآور است كه ميبينيم براي فروش يك مجله و بدست آوردن پول بيشتر، از چاپ عكس يك خانم روي جلد آن استفاده ميكنند. و براي جلب مشتري بيشتر فروشندهي خانم در فروشگاه ميگذارند و براي افزايش تماشاچيان يك فيلم كساني را كه حاضرند خودنمايي بيشتر كنند به كار ميگيرند. آيا اين استفادهي ابزاري از زن توهين به مقام زن نيست، و آيا زناني كه خود را از نگاه ديگران حفظ نميكنند باعث بيحرمتي نسبت به خود و ديگر زنان نشدهاند؟
آيا اگر زنان جز با رعايت پوشش و وقار لازم حاضر به حضور در اجتماع نباشند و از عشوهگري و برخوردهاي سبكسرانه و وسوسهانگيز پرهيز كنند و اجازهي استفاده ابزاري از خود را به ديگران ندهند، باز هم اين رويدادهاي تلخ تكرار ميشود؟
حال ميپردازيم به دومين نكتهاي كه مطرح شده بود:
2ـ آيا لزوم پوشش بانوان در قرآن مطرح شده؟
بله، اتفاقاً بحث لزوم پوشش بانوان از مواردي است كه با صراحت و روشني در قرآن آمده است.
در دو مورد مسأله پوشش در قرآن مطرح شده: يكي در سورهي نور، آيات 30 و 31 و ديگري در سورهي احزاب آيهي 59.
البته بر اهميت عفت و پاكدامني و حفظ حرمت اجتماع، به طرق مختلف و مكرر در قرآن تأكيد است اما كيفيت پوشش بانوان در دو مورد بروشني بيان شده است. ما مضمون آيات 30 و 31 سورهي نور را به طور خلاصه برايتان مينويسم.
در اين آيات اين نكتهها مطرح شده:
الف ـ تذكر به مردان در باب پرهيز از نگاه حرام و رعايت پاكدامني.
ب ـ تذكر به زنان در باب پرهيز از نگاه حرام و رعايت پاكدامني.
ج ـ نهي زنان از آشكار نمودن زينتها.
دـ پوشاندن گردن وسينه، با روسري يا مقنعه.
ه ـ ذكر موارد استثناء از حكم پوشش.
و ـ پرهيز از خودنمايي و جلب توجه نامحرمان.
از اين نكات آنچه بيشتر مربوط به بحث ماست نكات سوم و چهارم است، براي همين به بررسي بيشتر اين دو نكته ميپردازيم.
نهي زنان از آشكار نمودن زينت
در بخشي از آيه ميخوانيم: ولايبدين زينتهن الا ما ظهر منها يعني نبايد زنان زينتهاي خود را آشكار نمايند جز آن مقدار كه طبيعتاً ظاهر است.
در كهنترين متون لغوي ميخوانيم كه:
الزين نقيض الشين .... و الزينه جامع لكل مايتزين به
زيبايي نقيض زشتي است.... و زينت آن چه را به واسطهي آن آراستگي حاصل آيد در بردارد.
پس در حقيقت زينت عبارت است از نيكويي در هر چيزي، خواه عرضي باشد يا ذاتي. بنابراين زينت در زن، هر چيزي است كه در شمار زيباييها و آراستگيها و نيكوييها آيد.
بنابراين ميتوانيم زينتها را چنين تقسيمبندي كنيم:
زينت: طبيعي: مانند موي سر ـ مصنوعي
زينت مصنوعي: رنگ: مانند آنچه با لوازم آرايشي بر روي صورت انجام ميشود.
لباس: مانند برخي روسريها كه رنگ و نقش جالب توجه و تحريك كننده دارد.
زيور: مانند النگو و گردنبند.
پوشاندن گردن و سينه به وسيلهي روسري و مقنعه:
زنان قبل از نزول آيه، دامنهي روسري خود را به شانهها يا پشت سر ميافكندند به طوري كه گردن و كمي از سينه آنها نمايان ميشد و خداوند با فرستادن اين آيه دستور داد: زنان روسري خود را بر گريبان خود بيفكنند تا هم گردن و هم آن قسمت از سينه كه بيرون است پوشيده باشد.
پس ميبينيد كه بحث پوشش بانوان و كيفيت آن بصراحت و روشني در آيات قرآن مطرح شده و اكنون كه فهميديد رعايت پوشش خواست خداوند عزيزمان است، به توضيح نسبت به فلسفه و حكمت آن ميپردازيم:
3 ـ حكمت و انگيزههاي پوشش:
خواهرم، پرسيدهاي من به چه انگيزهاي پوشش داشته باشم و چرا از انواع لباسهاي باب روز و آرايشها استفاده نكنم.
من معتقدم اگر خودت دقايقي را به اين كار اختصاص دهي و با خودت خلوت كني و دربارهي اين موضوع بينديشي انگيزههاي ارزشمندي پيدا ميكني. در واقع ارزشش را دارد آدم براي گزينش يك شيوهي زندگي صحيح وقت صرف كند. چرا كه زندگي به منزلهي جادهاي است كه در آن روان هستيم، هر روز، هر هفته و هر ماه مقداري از اين مسير طي ميشود و راه بازگشتي هم نداريم. تا كنون از چند مرحله عبور كردهايم؛ نوزادي، كودكي، نوجواني، و همينطور در حال گذر و حركت هستيم. آيا سزاوار نيست ساعتي فكر كنيم و جهتي را انتخاب كنيم كه به تركستان نباشد؟!
به نظر من هر بانوي مسلمان ميتواند با انگيزههايي كه مينويسيم پوشش مناسب داشته و حضورش در جامعه حضوري سالم و مفيد باشد.
1ـ ابراز صداقت در دوستي با خداوند
2ـ شكر نعمتهاي سلامتي
3ـ خلع سلاح شيطان
4ـتحصيل امنيت فردي و اجتماعي
5ـ شريك نشدن در جرم تقصير ديگران
4ـ چرا به مردان نميگويند نگاه نكنيد، تا زنان مجبور نباشند خود را بپوشانند؟
ميدانيم حالا كه به اين بخض رسيدهايد ديگر اين سئوال برايتان مطرح نيست زيرا ملاحظه كردهايد كه نه تنها به مردان تذكر داده شده بلكه قبل از هر سخني و در اولين جمله بر همين نكته تأكيده شده است.
در سورهي مباركهي نور، آنجا كه خداوند ميخواهد به زنان توصيه كند پوشش لازم را در مقابل نامحرم داشته باشيد ابتدا در مورد نگاه كردن مردان توصيه نموده و به پيامبر اكرم ميفرمايد:
قل للمومنين يغضوا من ابصارهم
اي پيامبر به مردان مومن بگو نگاه خود را كوتاه نموده و به حرام چشم ندوزند.
اما بديهي است نميشود تنها به اين تذكر اكتفا نمود بلكه بايد زمينههاي نگاه حرام هم برچيده شود. همانگونه كه براي حفظ امنيت اموال يك جامعه نميتوان تنها به مردم توصيه نمود كه چشم به اموال ديگران نداشته باشيد و در ملك ديگران تصرف نكنيد بلكه بايد علاوه بر اين توصيه، اشياء ارزشمند را از دسترس دور نگه داشت و از آنها مراقبت نمود. اين است كه در فرمانهاي الهي كه تنها ضامن حفظ سلامت و امنيت شخص و جامعه است هر دو جهت رعايت شده و دستور لازم هم به مردان و هم به زنان داده شده است.
5ـ چرا مردان مجازند هر كاري ميخواهند بكنند و هرگونه ميخواهند لباس بپوشند اما زنان بايد پوشش را رعايت كنند؟
در پاسخ اين سئوال بايد بگويم اينطور نيست كه مردان هيچ تكليفي نداشته باشند و هر گونه لباس بپوشند از منظر دين بياشكال باشد، بلكه چون هدف تمام اين دستورات حفظ حرمت اجتماع و تأمين امنيت جسمي و روحي جامعه و پيشگيري از نفوذ شيطان و افكار شيطاني در ميان انسانهاست، اگر مردي بداند حضور او در جامعه با وضعيتي خاص مانند پوشيدن لباس آستين كوتاه يا آرايش و پيرايش او ديگران را به گناه وا ميدارد بايد از آن وضعيت اجتناب كند. اما علت اينكه كمتر به مردان در مورد پوشش تذكر داده شده اين است كه خداوند زيبايي و جاذبه را در وجود زن قرار داده و مردان عموماً آنچنان تهيج كننده نيستند كه لازم باشد كاملاً خود را بپوشانند پس دستور پوشش به تناسب جاذبه و زيبايي داده شده. شاهد اين مدعا اين است كه ميبينيم در طول تاريخ غالباً زنها صيد و مردان صياد بودهاند و همواره در ادبيات و قصهها و اشعار از جاذبه و زيبايي زنان سخن به ميان آمده، ولي هرگز شاعري به توصيف زيباييهاي جسماني هيچ مردي نپرداخته است. پس ملاحظه ميكنيد كه هرگز مسأله تبعيض بين زن و مرد مطرح نيست بلكه خداوند حكيم بر اساس واقعيتها و ويژگيهاي جسماني و حالات روحي زن و مرد براي آنان تكاليفي را معين فرموده است.
اما سئوال بعد
6ـ من كه قصد ايجاد انحراف و فساد ندارم
يكي ديگر از موضوعات اين بود: گر چه من با آرايش و لباسهاي شيك بيرون ميآيم، هرگز قصد ايجاد انحراف و فساد ندارم.
قبل از اظهار نظر در مورد اين مسئله چند سئوال وجود دارد:
اگر پس از يك روز پركار و خسته كننده بخواهيد به استراحت بپردازيد اما همسايه صداي تلويزيون را بلند كند فقط براي اينكه خودش اين طور دوست دارد و از صداي بلند خوشش ميآيد و به هيچ وجه هم قصد مردمآزاري نداشته باشد، صداي تلويزيون او مزاحم استراحت شما نيست؟!
و اگر كسي به تازگي عصايي خريده و نميداند آن عصا چقدر محكم است، به قصد آزمودن استحكام عصا آن را بر سرديگري بكوبد، آسيبي به آن شخص نميرسد؟!
پس ميتوانيم نتيجه بگيريم كه خطر علي رغم قصد سوءنداشتن از بين نميرود، بايد عامل خطر را از بين برد، اما ميرسيم به آنجا كه بر اين نكته انگشت گذاشتهايم.
7ـ اين همه بيحجابي:
موضوع اين بود: با بودن بيحجابهاي فراوان كه در هر حال اثر خود را ميگذارند، رعايت كردن و نكردن من چه تفاوتي دارد؟
من معتقدم حتي اگر همهي خانمهايي كه در كوچه و خيابان هستند رعايت پوشش را ننمايد باز هم تو دلائل كافي براي حفظ پوشش خداپسندانه داري.
اول اينكه تو مسئول گناهان صورت گرفته نباشي:
هر كس مرتكب خطايي شود، خود مسئول است و بايد در دادگاه الهي پاسخگو باشد. با بودن افراد بيحجاب، جوانهايي به انحراف كشانده ميشوند ولي اگر شما پوشيدگي را رعايت نكنيد در مسئوليت انحراف و فساد ايجاد شده سهيم خواهي بود.
اما دومين دليل: حفظ ارزشها
اگر هنگامي كه در جامعه دروغ زياد شد، افراد راستگو هم بگويند با اين همه دروغ راستگويي ما چه فايده دارد و آنان هم به دروغگويان بپيوندند، و با افزايش خيانت، امانتداران هم به آنان ملحق شوند و با فراوان شدن كساني كه رعايت پوشش صحيح را نميكنند ديگران هم به آنان اقتدا نمايند، ديگر ارزشها در جامعه كمرنگ ميشود و نسل جديد با ارزشهايي مانند راستگويي، امانتداري و ... بيگانه ميشود. حالا ميرسيم به سومين دليل كه از نظر من مهمترين دليل هم هست:
اطاعت از پروردگار و محترم شمردن دستور خداوند:
حتماً ميداني كه حكم خداوند با بيتوجهي برخي افراد و حتي عمل نكردن همهي انسانها از بين نميرود. پس هر چند خيليها به مسأله پوشش كه دستور و خواست خداوند است بيتوجه شوند باز اين برنامهي قرآني به قوت خود باقي است و بايد به آن احترام گذاشت.
منابع تحقيق:
üنامهاي به خواهرم نوشتهي آقاي مهدي عدالتيان
üكتاب روابط اجتماعي و اقتصادي نوشتهي آقاي علي تهراني
üحجاب نوشتهي متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري
پيامدهاي
رعايت پوشش
عدم رعايت پوشش
1ـ رضايت خداوند
2ـ مورد توجه اولياء خدا واقع شدن
3ـ نااميد شدن شيطان
4ـ تقويت اراده و تسلط بر نفس
5ـ امنيت فردي و اجتماعي
6ـ كمك به حفظ سلامت جامعه
7ـ كمك به حفظ نظام خانوادگي و گرمي آن
8ـ آرامش روحي در اثر اطاعت از پروردگار
9ـ كمك به رشد فرهنگ و اقتصاد جامعه
10ـ تثبيت ارزش و حرمت واقعي زن در جامعه
11ـ مجري حكم قرآن شدن
12ـ شريك جرم ديگران نبودن
13ـ تشويق ديگران در رسيدن به ارزشها
14ـ دعاي خيرخوبان را پشت سر داشتن
1ـ ناخشنودي پروردگار
2ـ مورد توجه افراد غافل و خطاكار واقع شدن
3ـ اميدوار نمودن شيطان
4ـ تضعيف اراده در اثر اطاعت از هواي نفس
5ـ به خطر انداختن خود و ديگران
6ـ از بين بردن سلامت معنوي جامعه
7ـ سرد شدن روابط و به خطر افتادن نظام خانواده
8ـ افزايش تنش و نگراني
9ـ تضعيف قوهي فرهنگي و اقتصادي جامعه
10ـ كم كردن ارزش و حرمت زن
11ـ مجري نقشههاي بدانديشان و شيادان قرار گرفتن
12ـ مشاركت درجرم و خطاي ديگران
13ـ دور كردن ديگران از ارزشها
14ـ محروميت از دعاي خير خوبان
فهرست
مقدمه
1ـ بيحجابي خانمها چه ضرري براي ديگران دارد؟
الف ـ برهم خوردن آرامش رواني
ب ـ سست شدن بنياد خانواده:
ج ـ تضعيف فعاليتهاي اقتصادي و فرهنگي در جامعه
دـ افزايش ناامني و خيانت:
ه ـ كم شدن ارزش و احترام زن در خانواده و جامعه:
2ـ آيا لزوم پوشش بانوان در قرآن مطرح شده؟
3 ـ حكمت و انگيزههاي پوشش:
4ـ چرا به مردان نميگويند نگاه نكنيد، تا زنان مجبور نباشند خود را بپوشانند؟
5ـ چرا مردان مجازند هر كاري ميخواهند بكنند و هرگونه ميخواهند لباس بپوشند اما زنان بايد پوشش را رعايت كنند؟
لزوم پوشيدگي زن در برابر مرد بيگانه يكي از مسائل مهم اسلامي است ، در خود قرآن كريم در باره اين مطلب تصريح شده است ، عليهذا در اصل مطلب از جنبه اسلامي نمي توان ترديد كرد .
پوشيدن زن خود را از مرد بيگانه يكي از مظاهر لزوم حريم ميان مردان و زنان اجنبي است ، همچنانكه عدم جواز خلوت ميان اجنبي و اجنبيه يكي ديگر از مظاهر آن است .
چنانكه مي دانيم در ميان حيوانات هيچگونه حريمي ميان جنس نر و ماده وجود ندارد ، آنها آزادانه با يكديگر معاشرت مي كنند ، قاعدة اولي طبيعي اين است كه افراد انسان نيز چنين باشند ، چون موجبي سبب شده كه ميان جنـس زن و مرد حريم و حائلي به صورت پوشيدگي زن يا به صورت ديگر به وجود آيد ؟
اختصاص به پوشش ندارد ، در مطلق اخلاق جنسي جاي چنين سئوالي هست ، در باره حيا و عفاف نيز همين پرسش هست ، حيوانات در مسائل جنسي احساس شرم نمي كنند ولي در انسان بالاخص در جنس ماده حيا و شرم وجود دارد .
آيا اسلام طرفدار پرده نشيني زن است همچنانكه لغت « حجاب » بر اين معني دلالت مي كند ، يا اسلام طرفدار اين است كه زن در حضور مرد بيگانه بدن خود را بپوشاند بدون آنكه مجبور باشد از اجتماع كناره گيري كند ؟
qتاريخچه حجاب
قبل از اسلام در ميان بعضي از ملل حجاب وجود داشته است . در ايران باستان و در ميان قوم يهود و احتمالا” در هند حجاب وجود داشته است و از آنچه در قانون اسلام آمده سخت تر بوده است . اما در جاهليت عرب حجاب وجود نداشته است و بوسيلة اسلام در عرب پيدا شده است حجابي كه در قوم يهود معمول بود بسي سخت تر و مشكل تر از حجاب اسلامي بوده است . در جلد اول تاريخ تمدن صفح 552 راجع به ايرانيان قديم مي گويد :
« در زمان زرتشت زنان منزلتي عالي داشتند ، با كمال آزادي و با روي گشاده در ميان مردم آمد وشد مي كردند » .
آنگاه چنين مي گويد :
« پس از داريوش مقام زن مخصوصا” در طبقه ثروتمندان تنزل پيدا كرد . زنان فقير چون براي كار كردن ناچار از آمد و شد در ميان مردم بودند آزادي خود را حفظ كردند ، ولي در مورد زنان ديگر ، گوشه نشيني زنان حيض كه برايشان واجب بود رفته رفته امتداد پيدا كرد و سراسر زندگي اجتماعي شان را فرا گرفت ، و اين امر خود مبناي پرده پوشي در ميان مسلمانان به شمار مي رود ، زنان طبقات بالاي اجتماعي جرات آن را نداشتندكه جز در تخت روان روپوش دار از خانه بيرون بيايند ، و هرگز به آنان اجازه داده نمي شد كه آشكارا با مردان آميزش كنند ، زنان شوهردار حق نداشتند هيچ مردي را ولو پدر يا برادرشان باشد ببينند ، در نقش هايي كه از ايران باستان برجاي مانده هيچ صورت زن ديده نمي شود و نامي از ايشان به نظر نمي رسد 000 »
چنانچه ملاحظه مي كنيد حجاب سخت و شديدي در ايران باستان حكمفرما بوده ، حتي پدرانو برادران نسبت به زن شوهردار نامحرم شمرده مي شده اند .
به عقيده ويل دورانت مقررات شديدي كه طبق رسوم و آئين محبوسي در باره زن حائض اجرا مي شده كه در اتاقي محبوس بوده همه از او در مدت عادت زنانگي دوري مي جسته اند و از معاشرت با او پرهيز داشته اند . سبب اصلي پيدا شدن حجاب در ايران باستان بوده است در ميان يهوديان نيز چنين مقرراتي در بارة زن حائض اجرا مي شده است .
جواهر لعل نهرو نخست وزير فقيد هند نيز معتقد است كه حجاب از ملل غير مسلمان : روم و ايران به جهان اسلام وارد شد . در هند نيز حجاب سخت و شديدي حكمفرما بوده است ولي درست روشن نيست كه قبل از نفوذ اسلام در هند وجود داشته است و يا بعدها پس از نفوذ اسلام در هند رواج يافته است و هندوان غير مسلمان تحت تأثير مسلمانان و مخصوصا” مسلمانان ايراني حجاب زن را پذيرفته اند .
آنچه مسلم است اين است كه حجاب هندي نيز نظير حجاب ايران باستان سخت و شديد بوده است . نهرو مي گويد : « متاسفانه اين رسم ناپسند كم كم يكي از خصوصيات جامعة اسلامي شد و هند نيز وقتي مسلمانان بدين جا آمدند آنرا آموخت » .
به عقيده نهرو حجاب هند بواسطة مسلمانان به هند آمده است ولي اگر تمايل به رياضت و ترك لذت را يكي از علل پديد آمدن حجاب بدانيم بايد قبول كنيم كه هند از قديمي ترين ايام حجاب را پذيرفته است . زيرا هند از مراكز قديم رياضت و پليد شمردن لذات مادي بوده است . به هر حال آنچه مسلم است اينست كه قبل از اسلام حجاب در جهان وجود داشته است و اسلام مبتكر آن نيست .
qعلت پيدا شدن حجاب
در بابت علت پيدا شدن حجاب نظريات گوناگوني ابراز شده است ، و غالبا” اين علتها براي ظالمانه يا جاهلانه جلوه دادن حجاب ذكر شده است . بعضي نظريان فلسفي و بعضي اجتماعي و بعضي اخلاقي و بعضي اقتصادي و بعضي رواني است . كه ذيلا” ذكر مي شود :
1-ميل به رياضت و رهبانيت ( ريشه فلسفي )
2-عدم امنيت و عدالت اجتماعي ( ريشه اجتماعي )
3-پدرشاهي و سلطه مرد بر زون و استثمار نيروي وي در جهت منابع اقتصادي مرد ( ريشه اقتصادي )
4-حسادت و خودخواهي مرد ( ريشه اخلاقي )
5-عادت زنانگي زن و احساس او به اينكه در خلقت از مرد چيزي كم دارد ، به علاوه مقررات خشـني كه در زمينه پليدي او و ترك معاشرت با او در ايام عادت وضع شده است ( ريشه رواني ) .
علل نامبرده يا به هيچوجه تأثيري در پيدا شدن حجاب در هيچ نقطه از جهان نداشته است و به جهت آنها را به نام علت حجاب ذكر كرده اند و يا فرضا” در پديد آمدن بعضي از سيستم هاي غيراسلامي تأثير داشته است در حجاب اسلامي تأثير نداشته است ، يعني حكمت و فلسفه اي كه در اسلام سبب تشريع حجاب شدهنبوده است .
مخالفان حجاب گاهي آن را زائيده يك طرز تفكر فلسفي خاص دربارة جهان و لذات جهان معرفي مي كنند و گاهي ريشه سياسي و اجتماعي براي آن ذكر مي كنند و گاهي آن را معلول علل اقتصادي مي دانند و گاهي جنبه هاي خاص اخلاقي يا رواني را در پديد آمدن آن دخالت مي دهند .
qارتباط مسأله پوشش با فلسفة رياضت و رهبانيت
ارتباط مسأله پوشش با فلسفه رياضت و رهبانيت از اين جهت است كه چون زن بزرگترين موضوع خوشي و كامراني بشر است اگر زن و مرد معاشر و محشور با يكديگر باشند ، خواه ناخواه دنبال لذت جويي و كاميابي مي روند . پيروان فلسفه رهبانيت و ترك لذت براي اينكه محيط را كاملا” با زهد و رياضت سازگار كنند بين زن و مرد حريم قائل شده پوشش را وضع كرده است .
يكي از علل پديد آمدن اينگونه افكار و عقايد ، تمايل بشر براي وصول به حقيقت است ، اين تمايل در بعضي افراد فوق العاده شديد است ، و اگر با اين عقيده ضميمه گردد كه كشف حقيقت از براي روح آنگاه حاصل مي شود كه بدن و تمايلات بدني و جسماني مقهور گردد ، قهرا” منجر به رياضت و رهبانيت مي گردد . اين انديشه كه وصول به حق جز از راه فنا و نيستي و مخالف با هواي نفس ميسر نيست ، علت اصلي پديد آمدن رياضت و رهبانيت است .
علت ديگر پديده رياضت آميخته بودن لذات مادي به پاره اي از رنج هاي معنوي است . بشر ديده است كه همواره در كنار لذتهاي مادي يك عده رنج هاي روحي وجود دارد مثلا” ديده است كه هرچند ، داشتن ثروت موجب يك سلسله خوشي ها و كامراني ها است اما هزاران ناراحتي ها و اضطراب ها و تحمل ذلتها در تحصيل و در نگهداري آن وجود دارد ، بشر ديده كه آزادي و استغنا و علو طبع خود را به واسطة اين لذات مادي از دست مي دهد ، از اين رو از همه آن لذات چشم پوشيده تجرد و استغناء را پيشه خود ساخته است .
علل ديگري نيز براي پديد آمدن رياضت و گريز از لذت ذكر كرده اند ، از آن جمله اينكه محروميت و شكست در موفقيت هاي مادي مخصوصا” شكست در عشق ، سبب توجه به رياضت مي گردد ، روح بشر از اين نوع شكستها انتقام خود را از لذت هاي مادي بدين صورت مي گيرد كه آنها را پليد مي شناسد و فلسفه اي براي پليدي آنها مي سازد . اصولا” اسلام با فكر رياضت و رهبانيت سخت مبارزه كرده است و اين مطلب را مستشرقين اروپايي هم قبول دارند .
qعدم امنيت
ريشه ديگري كه براي به وجود آمدن پوشش ذكر كرده اند ناامني است . در زمان هاي قديم بي عدالتي و ناامني بسيار بوده است . دست تجاوز زورمندان و قلدران به مال و ناموس مردم بي باكانه دراز بوده است . همانطور كه در مورد ثروت امنيت نبود ، راجع به زن هم امنيت وجود نداشت ، هركس زن زيبايي داشت ناچار بود او را از نظر زورمندان مخفي نگهدارد ، زيرا اگر آنها اطلاع پيدا مي كردند ، او ديگر مالك زن خود نبود .
ايران دورة ساساني ناظر جنايت ها و فجايع عجيبي در اين زمينه بوده است . شاهزادگان و موبدان و حتي كدخداها و ارباب ها هرگاه از وجود زن زيبايي در يك خانه مطلع مي شدند به آن خانه مي ريختند و زن را از خانه شوهرش بيرون مي كشيدند اما اين كه بگوييم علل حجاب هاي افراطي و عقايد افراطي در مورد پوشش زن عدم امنيت مي باشد ، زيرا در عصر ما امنيت كامل در مورد زن كاملا” برقرار است ، در عين دنياي صنعتي آمريكا و اروپا كه به غلط آن را دنياي تمدن مي ناميم . احيانا” آمارهاي وحشت آوري از زناي به عنف مي خوانيم ، چه رسد به دنياي به اصطلاح نيمه متمدن و تمام وحشي . تا در جهان حكومت شهوت برقرار است هرگز امنيت ناموسي وجود نخواهد داشت ، منتها شكل قضيه تفاوت مي كند . پس اين ادعا كه در عصر ما امنيت ناموسي كامل برقرار است و صاحبان نواميس بايد از اين نظر خاطرشان جمع باشد ياوه اي بيش نيست . مسلما” علت دستور پوشش در اسلام عدم امنيت نبوده است .
لااقل علت ؟؟؟؟؟ و اساسي ، عدم امنيت نبوده است زيرا اين امر نه در آثار اسلامي به عنوان علت پوشش معرفي شده است و نه چنين چيزي با تاريخ تطبيق مي كند . در ميان اعراب جاهليت پوشش نبود و در عين حال امنيت فردي بواسطة زندگي خاص قبيله اي و بدوي وجود داشت . يعني در همان وقت كه در ايران ناامني فردي و تجاوز به ناموس به حداعلي وجود داشت و پوشش هم بود در عربستان ، اينگونه تجاوز بين افراد قبايل وجود نداشت .
qاستثمار زن
بعضي ها براي پوشش زن ريشه اقتصادي قائل شده ، گفته اند حريم و پوشش يادگار عهد مالكيتو تسلط مرد است . مردان به خاطر اينكه از وجود زنان بهره اقتصادي ببرند و آنها را مانند بردگان استثمار كنند ، آنها را در خانه ها نگه مي داشتند و براي اين كه فكر زن را قانع كنند كه خود به خود از خانه بيرون نرود و بيرون رفتن را كار بدي بداند فكر حجاب و خانه نشيني را خلق كردند .
قدر مسلم اين است كه حجاب در اسلام بدين منظور نيست ، اسلام هرگز نخواسته مرد از زن بهره كشي اقتصادي كند ، بلكه سخت با آن مبارزه كرده است اسلام با قاطعيت تامي كه بهيچوجه قابل مناقشه نيست ، اعلام كرده است كه مرد هيچ گونه حق استفاده اقتصادي از زن ندارد . اين مسأله كه زن استقلال اقتصادي دارد . ازمسلمات قطعي اسلام است . اگر اسلام در حجاب ، نظر به استثمار اقتصادي زن داشت بيگاري زن را براي مرد تجويز مي كرد . معقول نيست كه از يك طرف براي زن استقلال اقتصادي نائل شود و از طرف ديگر حجاب را به منظور استقلال و استثمار زن وضع كند پس اسلام چنين منظور نداشته است .
qحسادت
ريشه ديگري كه براي پيدا شدن حجاب ذكر كرده اند جنبة اخلاقي دارد در اينجا نيز مانند نظريه سابق علت پيديد آمدن حجاب را تسلط مرد و اسارت زن معرفي كرده اند . با اين فرق كه در اينجا براي تسلط جويي مرد ، به جاي ريشة اقتصادي ريشة اخلاقي ذكر شده است : گفته اند علت اينكه مرد ، زن را بدين شكل اسير نگه مي دارد حس خودپرستي و حسادت وي نسبت به مردان ديگر است . حسادت و غيرت صفت كاملا” متفاوت اند و هر كدام ريشه اي جداگانه دارد . ريشه حسادت خودخواهي و از غرايز و احساسات شخصي مي باشد ولي غيرت يك حس اجتماعي و نوعي است و فايده و هدفش متوجه ديگران است و اما اينكه آيا نظر اسلام در بارة حجاب و پوشش احترام گذاشتن به حس غيرت مرد است يا نه ؟
جواب اين است كه بدون شك اسلام همان فلسفه اي كه در حس غيرت هست يعني حفاظت ، پاكي نسل و عدم اختلاط اساب را منظور نظر دارد ، ولي علت حجاب اسلامي منحصر به اين نيست .
qعادت زنانگي
به عقيده بعضي حجاب و خانه نشيني زن ريشه رواني دارد ، زن از ابتدا در خود نسبت به مرد احساس حقارت مي كرده است . از دو جهت :
يكي احساس نقص عضوي نسبت به مرد ، ديگري خونريزي ماهانه و حين زايمان و حين ازاله بكارت . اين كه عادت ماهانه نوعي پليدي و نقص است ، فكري است كه از قديم در ميان بشر وجود داشته است و به همين دليل زنان در ايام عادت مانند يك شيئ پليد در گوشه اي محبوس بوده اند ، و از آنها دوري و اجتناب مي شده است .
در ميان يهوديان و زرتشتيان با زن حائض مانند يك شيئي پليد رفتار مي شده است و اين جهت ، هم در زن و هم در مرد اين فكر را به وجود آورده كه زن موجود پست و پليدي است و مخصوصا” خود زن در آن حالت احساس شرم و نقص مي كرده خود را مخفي مي ساخته است . درباره اينكه زن ابتدا در خود احساس نقص مي كرده است و سبب شده كه هم خود او و هم مرد ، او را موجود پست بشمارد ، سخنان زيادي گفته شده است ، خواه آن سخنان درست باشد و خواه نادرست ، با فلسفة اسلام در باره زن و پوشيدگي زن رابطه اي ندارد . اسلام نه حيض را موجب پستي و حقارت زن مي داند و نه پوشيدگي را به خاطر پستي و حقارت زن عنوان كرده است ، بلكه منظورهاي ديگري داشته است .
qواژه حجاب
معناي لغوي حجاب كه در عصر ما اين كلمه براي پوشش زن معروف شده است چيست ؟ كلمه حجاب هم به معني پوشيدن است و هم به معني پرده و حاجب . بيشتر استعمالش به معني پرده است .
استعمال كلمه حجاب در مورد پوشش زن يك اصطلاح نسبتا” جديد است . در قديم و مخصوصا” در اصطلاح فقهاء ، كلمه « ستر » كه به معني پوشش است به كار رفته است.
وظيفه پوشش كه اسلام براي زنان مقرر كرده است بدين معني نيست كه از خانه بيرون نرود زنداني كردن و حبس زن در اسلام مطرح نيست ، در برخي از كشورهاي قديم مثل ايران قديم و هند چنين چيزهايي وجود داشته است ولي در اسلام وجود ندارد . پوشش زن در اسلام اين است كه زن در معاشرت خود با مردان بدن خود را بپوشاند و به جلوه گري و خودنمايي نپردازد .
qسيماي حقيقي مسأله حجاب
حقيقت امر اين است كه در مسأله پوشش ، و به اصطلاح عصر اخير حجاب ، سخن در اين نيست كه آيا زن خوب است پوشيده در اجتماع ظاهر شود يا عريان ؟
فلسفة پوشش اسلامي به نظر ما چند چيز است بعضي از آنها جنبه رواني دارد و بعضي جنبه خانه و خانوادگي و بعضي ديگر جنبة اجتماعي و بعضي مربوط است به بالا بردن اقدام زن و جلوگيري از ابتذال او .
qايرادها و اشكال ها
حجاب و منطق
اولين ايرادي كه بر پوشيدگي زن مي گيرند اين است كه دليل معقولي ندارد و چيزي كه منطقي نيست نبايد از آن دفاع كرد . مي گويند منشاء حجاب يا غارتگري و ناامني بوده است كه امروز وجود ندارد ، و يا فكر رهبانيت و ترك لذت بوده است كه فكر باطل و نادرستي است ، و يا خودخواهي و سلطه جويي مرد بوده كه رذيله اي است ناهنجار و بايد با آن مبارزه كرد و يا اعتقاد به پليدي زن در ايام حيض بوده است كه اين هم خرافه اي بيش نيست .
حجاب و اصل آزادي
ايراد ديگري كه بر حجاب گرفته اند اين است كه موجب سلب حق آزادي كه يك حق طبيعي بشري است مي گردد و نوعي توهين به حيثيت انساني زن به شمار مي رود . مي گويند احترام به حيثيت و شرف انساني يكي از موارد اعلاميه حقوق بشر است ، هر انساني شريف و آزاد است مرد باشد يا زن ، سفيد باشد يا سياه ، تابع هر كشور يا مذهبي مي باشد .
مجبور ساختن زن به اينكه حجاب داشته باشد بي اعتنايي به حق آزادي او و اهانت به حيثيت انساني او است و به عبارت ديگر ، ظلم فاحشي است به زن ، بايد پاسخ داد كه لازم به ذكر است كه فرق است بين زنداني كردن زن در خانه و بين موظف دانستن او به اينكه وقتي مي خواهد با مرد بيگانه مواجه شود پوشيده باشد .
در اسلام محبوس ساختن و اسير كردن زن وجود ندارد . حجاب در اسلام يك وظيفه اي است بر عهدة زن نهاده شده كه در معاشرت و برخورد با مرد بايد كيفيت خاصي را در لباس پوشيدن مراعات كند اين وظيقه از ناحيه مرد بر او تحميل شده است و نه چيزي است كه با حيثيت و كرامت او منافات داشته باشد و يا تجاوز به حقوق طبيعي او كه خداوند برايش خلق كرده است محسوب شود .
qركود فعاليت ها
سومين ايرادي كه بر حجاب مي گيرند كه سبب ركود و تعطيلي فعاليت هايي است كه خلقت در استعداد زن قرار داده است . زن نيز مانند مرد داراي ذوق ، فكر ، فهم ، هوش و استعداد كار است اين استعدادها را خدا به او داده است و بيهوده نيست و بايد به ثمر برسد . بازداشتن زن از كوشش هايي كه آفرينش به او امكان داده است نه تنها ستم به زن است ، خيانت به اجتماع نيز مي باشد . حجاب اسلامي موجب هدر رفتن نيروي زن و ضايع ساختن استعدادهاي فطري او نيست اين افراد مذكور بر آن شكلي از حجاب كه در ميان هندي ها و ايرانيان قديم يا يهوديان متداول بوده است وارد است . ولي حجاب اسلام نمي گويد كه بايد زن را در خانه محبوس كرد و جلوي بروز استعدادهاي او را گرفت ، مبناي حجاب در اسلام چنانكه گفتيم اين است كه التذاذات جنسي بايد به محيط خانوادگي و به همسر مشروع اختصاص يابد و محيط اجتماع ، خالص براي كار و فعاليت باشد . به همين جهت به زن اجازه نمي دهد كه وقتي از خانه بيرون مي رود موجبات تحريك مردان را فراهم كند و به مرد هماجازه نمي دهد كه چشم چراني كند .
qافزايش التهاب ها
يك ايراد ديگر كه بر حجاب گرفته اند اين است كه ، ايجاد حريم ميان زن و مرد بر اشتياق ها و التهاب ها مي افزايد و طبق اصل « الانسان حريص علي ما منع منه » ، حرص و ولع نسبت به اعمال جنسي را در زن و مرد بيشتر مي كند . به علاوه سركوب كردن غرائز موجب انواع اختلال هاي رواني و بيماري هاي روحي مي گردد .
پاسخ اين ايراد اين است كه درست است كه ناكامي ، بالخصوص ناكامي جنسي عوارض وخيم و ناگواري دارد و مبارزة با اقتضاء غرائز در حدودي كه مورد نياز طبيعت است غلط است ، ولي برداشتن قيود اجتماعي مشكل را حل نمي كند بلكه بر آن مي افزايد . اشتباه كردند كساني كه طغيان نفس اماره و احساسات شهواني را تنها معلول محروميت ها و عقده هاي ناشي از محروميتها دانسته اند . اگر در مشرق زمين محروميت ها باعث انحرافات جنسب و همجنس بازي شده است ، در اروپا شهوتراني هاي زياد باعث اين انحراف گشته است .
qزن در نگرش اسلام و ديگران
اروپا تا قرن 20 ، متأسفانه دچار كج فهمي در باب زنها بود كه حتي حق مالكيت را ، زن در بسياري از جوامع غربي نداشت . تا اوايل قرن بيستم و تا قبل از اين دهه هاي اخير ، بايد گفت در غرب هم ، همين جور بوده است . چقدر زنهايي كه در خانه ها از دست شوهرانشان كتك مي خوردند . چقدر زنهايي كه كارهاي سنگين خانواده ، بر دوش آنها بود و 000 از اين قبيل ظلمهايي كه به زن به عنوان موجود ضعيف تر از سوي مرد به عنوان موجود قوي تر شد ، كم نيست . الان هم اگر درجوامع غربي ، حالا براثر برخي از قوانين و ادعاهاي فراواني كه كردند ،يك قدري كمتر است ، ولي بازهم هست .
امروز متاسفانه ، عليرغم همه آنچه در باره دفاع از حقوق زن گفته مي شود ، ما مي بينيم كه اين ظلم در دنيا نسبت به زن روز به روز بيشتر مي شود . خيلي از خانم ها هستند كه متدين هستند ، مسلمان هستند به انقلاب هم عقيده دارند ولي مسئله حجاب برايشان روشن نيست . حرفي ندارد ، حجاب را رعايت مي كنند اما واقعا” حجاب ، در ذهن آنها ، سئوال و مسئله است . بايد به اينها پاسخ داده شود .
qحجاب و حفظ ارزش هاي زن
اولين زمينه و عامل ، براي پديده بي حجابي در ميادين فعاليت هاي اجتماعي زن در دنياي كنوني ، برداشت و تفسير غلطي است كه از آزادي ، بعمل آمده است . دنيا ، براساس يك تفسير غلط زن را به بي حجابي كشاند و پديده بي حجابي را به زن تحميل كرد براساس اين تفسير غلط بود كه انسان تنها در بعد زندگي مادي و حيواني خلاصه مي شود .
ديگر از علل و عوامل كه زمينة پديده بي حجابي را در دنياي غرب به وجود آورد ، بازتاب تحقير زن و محروميت مضاعف زن ، در جوامع غربي بوده است ، اين تحقير زن در طول تاريخ ! و اين پايين كشيدن مقام و منزلت زن و محروميت فراگير زن در دنياي غرب ، بازتاب تندي داشت كه پديده بي حجابي ، يكي از بازتابهاي اين حالت است .
عامل ديگر رشد نظام سرمايه داري حاكم ، توأم با رقابت هاي اقتصادي در كليه زمينه هاي بهره گيري و استثمار جمعي ، موجب آن شد كه زن به عنوان يك وسيله تبليغات ، در تجارت آزاد و در رشد اقتصادي آزاد ، استثمار شود .
عامل بعدي رشد روزافزون صنعت و گسترش بازاركار در دنياي سرمايه داري موجب شد كه از همه نيروهاي كار ، استفاده بشود . بعضي از نيروهاي پنهاني در جامعه ، نيروي كار زنان بود . نيروي كار زنان ، به بازار كشانده شد . اما مانع بزرگ بهره گيري و استثمار از زن ، حجاب زن بود . با دريدن حجاب زن و زمينه سازي ، براي پديده بي حجابي ، نيروي خلاق زنان در خدمت استثمار قرار گرفت . و اين از عوامل و زمينه هاي پديده بي حجابي در غرب است .
و عامل بعدي ، عامل جنگ است بدنبال جنگهاي بزرگ ، مانند جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم ، بعد از آنكه كاهش چشمگيري در قشر مردان بوجود آمد ،زنان جايگزين مردان در ميادين فعاليت هاي اجتماعي شدند و حجاب مانع بود و پديدة بي حجابي بوجود آمد .
زن انتقال دهنده ارزش هاي اوليه . براي هر انساني جز آدم و حوا ، هر انساني از مادر متولد مي شود . بنابراين عامل انتقال ارزشها ، اول زن است ، زن در اين رابطه نقش عظيمي دارد . اولين مدرسه ، اولين مكتب ، اولين دوره اي را كه هر انسان اعم از زن و مردم بايد بگذرانند و با ارزشها آشنا بشوند ، بوسيلة زن است . زن كانال بشريت است بنابراين اسلام نمي تواند از اين مسئله به اين آساني بگذرد .
شرافت زن اقتضاء مي كند كه هنگامي كه از خانه بيرون مي رود متين و سنگين و با وقار باشد ، در طرز رفتار و لباس پوشيدنش همچگونه عمدي كه باعث تحريك و تهييج شود به كار نبرد ، عملا” مرد را به سوي خود دعوت نكند ، زباندار لباس نپوشد ، زباندار راه نرود ، زباندار و معني دار به سخن خود آهنگ ندهد .
آنچه موجب فلج كردن نيروي زن و حبس استعدادهاي اواست حجاب به صورت زنداني كردن زن و محروم ساختن او از فعاليت هاي فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي است و در اسلام چنين چيزي وجود ندارد . اسلام نه مي گويد كه زن از خانه بيرون نرود و نه مي گويد حق تحصيل علم و دانش ندارد ، بلكه علم و دانش را فريضه مشترك زن و مرد دانسته است ، و نه فعاليت هاي اقتصادي خاصي را براي زن تحريم مي كند .
منــابــع :
-مسئله حجاب- استاد شهيد مطهري – انتشارات صدرا .
-حجاب و آزادي ـ مجموعة سخنراني ، ناشر : مركز چاپ و نشر تبليغات اسلامي ـ
چاپ اول 22 بهمن 1367
- پاسخ هاي استاد به نقدهايي بر كتاب مسئله حجاب ـ استاد شهيد مطهري ـ انتشارات صدرا – چاپ دوم 1368
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن