تحقیق و پروژه رایگان - 666

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

امام خمینی، قرآن و تفسیر

بازديد: 93
امام خمینی، قرآن و تفسیر

سيد حيدر علوي نژاد

امام خمينى (ره) خود آيتى از آيات الهى بود, در افق روشن پيشانى بلند او مى شد تفسير آيت (لقد خلقنا الانسان فى أحسن تقويم) را به تماشا نشست.
او با قرآن زيست, از قرآن گفت و نور آيات روشن قرآن را همچون چراغى فرا روى جامعه اسلامى قرارداد. او فريادگر بازگشت به قرآن بود, بازگشت به جهان بينى قرآن, انسان قرآن و جامعه قرآنى, و مى خواست مسلمانان به قرآن كه كتاب حركت است برگردند تا در سايه معارف بلند, انسان ساز و زندگى بخش آن, از فلاكت و ركودى كه بر جوامع اسلامى حكم فرما بود رهايى يابند. دورى مسلمانان از قرآن به نظر آن بزرگوار سبب اصلى خواب آلودگى و پژمردگى مسلمانان به حساب مى آمد, و اين همان چيزى است كه قدرت هاى غارتگر در پى آن هستند:
(اينها نقشه هاست, براى اينكه شماها را جدا كنند, خودتان را از هم, شما را از قرآن جدا كنند. قرآن يك سدى است كه اگر به آن تشبث كنند, و كرده بودند, مسلمين به اين گرفتار نمى شدند. قرآن كريم را ما رها كرديم, اين سد را ما به آن تشبث نكرديم و رسيديم به اينجا كه از هر طرف توى سر ما دارند مى زنند…)1
اين فرياد, مسلمانان را ازخواب سنگين بيدار كرد و سبب شد كه شعارهاى تند ماركسيست ها, كه در آن فضاى تاريخى, انقلابى هاى پيشرو قلمداد مى شدند و طرفداران حركت هاى انقلابى عليه (امپرياليسم) را كم و بيش عليه دين جلب و جذب كرده بودند و دين را (افيون توده ها) لقب داده بودند, مانند حبابى بر سطح آب بتركد, زيرا آنان ناگهان با موج فزاينده بيدارى مسلمين كه به اصول دينى خويش و قرآن بازگشته بودند مواجه شدند. امام با توجه به آن فضاى حاكم تاريخى بر انديشه آزادى خواهان و ترديدهايى كه دامن زده مى شد مى فرمايد:
(ما بايد يك مطالعه سطحى, لازم نيست خيلى مطالعه دقيق, يك مطالعه سطحى در قرآن بكنيم, ببينيم كه آيا آنهايى كه دعوت كردند مردم را اينها يك اشخاصى بودند كه آمده بودند و توده ها را ضعيف كردند؟ توده ها را خواب كردند؟ براى خواب كردن توده ها آمدند؟ اينها عمال قدرتمندانند؟ يا نه. يك مطالعه جزئى هم در قرآن بكنيم كه ببينيم آيا قرآن آمده است كه براى ذكر و براى حرز و امثال ذلك, يا نه قرآن را نشناختند؟…
قرآن يك كتابى است كه از آن تحرك بيشتر استفاده مى شود تا چيزهاى ديگر, يك كتابى است كه مردم را حركت داده است و از خمودى كه دارند حركت داده است, با همه طاغوت ها در انداخته است.)2
اين حركت آفرينى هم جزء روش تربيتى و اهداف قرآن است, كه در اين نوشتار بيان خواهد شد.
در اين نوشتار مى خواهيم از ديدگاه امام خمينى(ره) درباره تفسير, مفسران, رسالت قرآن و اهداف تفسير و ويژگى بايسته تفسير سخن بگوييم, و گرايش و سبك تفسيرى ايشان را مورد بررسى قرار دهيم.

دغدغه فهم صحيح كلام وحى

دغدغه دينداران درباره متون مقدس پيامد دوگانه اى را در پى داشته است. يك سوى اين سكه, اقبال و اهتمام فراوان دينداران به متون مقدس دينى است و سوى ديگر آن, دغدغه فهم درست آن است.
در غرب, خواندن كتاب مقدس را به عنوان عبادت تلقى مى كنند, و در اسلام نيز تلاوت قرآن يكى از بالاترين ارزش هاى عبادى شمرده مى شود, بويژه در برخى از زمان هاى مشخص, مانند ماه رمضان كه ماه نزول قرآن است. همچنين خواندن متن قرآن به زبان اصلى هويتى دارد كه ترجمه هاى آن ندارد. در خود قرآن نيز به تلاوت و تدبر در قرآن فرمان داده شده است.
خواندن قرآن همواره با فهمى براى تلاوت كننده آن همراه بوده است, بويژه در صدر اسلام كه قرآن به زبان و در زمان آنها نازل شده بود, بيشتر افراد مى فهميدند كه قرآن چه مى گويد, بويژه با تفسيرگرى شخص حضرت ختمى مرتبت(ص).
اما پس از پيوستن پيامبر به رفيق اعلى, كه جريان نزول قطع شد, زمان, برخى از الزامات خودش را بر مسلمانان تحميل كرد; نسل جديد, مسلمانان تازه روى آورده به ايمان و فهم هاى متفاوت از ژرفاى اقيانوس قرآن سبب شد كه برخى براى تفسير قرآن كمر همت ببندند و نگذارند قرآن بد فهميده شود, يا تحريف معنوى شود.
در اين مهم, از يك سو اندازه نيازها به فهم متنى نامحدود ـ از نظر زمان و معارف ـ سبب شد كه محدوديت هايى در تفسير مفسران به وجود آيد. دغدغه فهم بويژه با قيد درست, جدى تر شد, و روز به روز, شمار مفسرانى كه به عنوان يك هدف اساسى علمى عبادى تفسير را كار جدى خود قرار دادند افزايش يافت.

پديد آيى علوم قرآن

چنين جريانى قابل پيش بينى بود, و لازم بود تفسير قاعده مند و رويه مند شود. در احاديث بسيارى درباره فهم درست قرآن, مراجعه به (راسخان در علم) كه در خود قرآن آمده, پرهيز از (تفسير به رأى) و تفاوت و معيار تأويل و تنزيل و… به عنوان قواعدى براى فهم درست مطرح شده بودند, و در زمان امامان معصوم نيز اين قواعد گسترش يافت. 
امامان اهل بيت نقش اساسى و مهمى در تأسيس قواعد تفسير داشتند,3 و از جمله اينكه افرادى خاص را تربيت كردند تا قرآن را با روش درست بفهمند و تفسير كنند, از آن جمله است ابن عباس, شاگرد امام على(ع) كه اگر چه پيامبر را درك كرد, اما در آن زمان كوچك بود و بيشترين بهره را از امام على(ع) برده است.
در برابر, برخى نيز از تفسير قرآن ابا مى كردند و از ترس تفسير به رأى يا آميخته شدن كلام انسان با كلام خدا و مسائل ديگر, نوشتن حديث و تفسير را ممنوع اعلام كردند, و نقشى را كه حديث مى توانست در تفسير صحيح قرآن داشته باشد, بدين سان كم رنگ كردند و توجه به قرآن بدون تفسير, جريانى شد كه كم و بيش مدت ها ادامه يافت و هنوز آثار آن را بر تفكر مذهبى برخى از مسلمانان درباره قرآن مى توان ديد, اگر چه كم رنگ تر و رقيق تر از زمان نخستين.
اما به هر حال, مردم با قرآن سرو كار و داشتند, با معارف و احكام آن در تماس بودند, ناچار درباره آن مى انديشيدند, مى پرسيدند و سرانجام نيز شروع به نوشتن كردند.

روش هاى تفسيرى از آغاز تا امروز

پرهيز از تفسير به رأى سبب مى شد كه توجه بيشتر به تفاسير صحابه, معنى كردن واژگان, شأن نزول و چيزهايى از اين دست محدود بماند, و در مرحله عمل, تفسير به روش (مأثور) رايج گردد, اما به تدريج در دامن فرهنگ اسلامى دانش هايى ظهور و حضور پيدا كردند و گسترش يافتند كه برخى مانند صرف, نحو, لغت, معانى, بيان, بديع, فقه و اصول فقه و… براى فهم بيشتر قرآن و حديث و به ويژه قرآن وضع شده بودند, و برخى ديگر نيز در اثر تماس با تمدن هاى ديگر اقتباس و جذب شدند, و سپس با تكميل و نقد در ميان علوم فرهنگ اسلامى براى خود جا باز كردند, كه منطق و فلسفه از اين ميان برجسته تر است.
از سويى ديگر دانش ها مانند نجوم, پزشكى, جغرافيا و رياضيات نيز در دامن فرهنگ اسلامى رشد و بالندگى يافتند, كه همه اينها سبب مى شد در فهم مسلمانان از قرآن و حديث تأثير بگذارند, بويژه در فهم قرآن, كه هم هويت مستقل و ويژه اى داشت و هم جايگاه مهم و بلامنازع.
تفسير مأثور, تفسير ادبى (با توجه به صرف و نحو و بلاغت و فصاحت), تفسير فقهى (با توجه به اصول فقه و روش هاى برداشت از آيات الاحكام), و تفسير علمى (با دخالت دادن قواعد منطق و يافته هاى فلسفه و يا فهم هاى علمى مربوط به هيئت ونجوم و رياضى و پزشكى در تفسير قرآن) و سرانجام تفسير كلامى, از انواع روش هاى تفسيرى بودند كه قدم به صحنه زندگى فكرى مسلمانان گذاردند, و از هر يك نمونه هاى جداگانه چندى پديد آمدند.
پديدآيى علم كلام اسلامى, كه ريشه آن در همان صدر اسلام قابل پيگيرى است نيز بر روند روش هاى تفسيرى تأثير جدى بر جاى گذشت, تفسير با پيش فرض هاى كلامى فرقه اى نيز به تدريج جايگاهى يافت. اگر چه برخى از اين نمونه ها در برابر حملات بى دينان موضع مى گرفتند, اما نبايد فراموش كرد كه نزاع اصلى نحله هاى كلامى نيز چيزى كم ارزش و اندك نبود, بويژه دعواى طولانى معتزله و اشاعره… .
در اين ميان, عده اى نيز به فهم قرآن از زوايه اى ديگر نگريسته و اهداف ديگرى را مد نظر قرار دادند و جمود بر ظاهر قرآن را سبب پايبند ماندن در قشر بالايى و ظاهر قرآن شمرده, راه درست فهم قرآن را در فهم لباب و بواطن قرآن دانستند. البته اين روش نيز گرچه بى ريشه در افكار دينى نبود, اما روش تفسيرى جداگانه اى به نام روش عرفانى را پى ريخت كه اگر چه بى ضايعه نبود, اما آثار ارزشمندى را به وجود آورد و افق هاى والاترى را براى فهم ژرفاى قرآن در برابر غواصان اقيانوس معارف قرآن قرارداد, تا بتوانند مرواريدهاى ناب نهفته در لايه هاى زيرين آن را به دست آوردند, كه مى توان از شيخ محى الدين ابن عربى به عنوان چهره اى بسيار روشن در اين روش اشاره كرد. اگر چه عده اى بر اين نظرند كه جداى از برخى آموزه هاى تند تفسير باطنى و برداشت هاى گاه بسيار بى ربط به نام تفسير صوفيانه, جريان اصيل تفسير عرفانى ريشه در خود قرآن و پيشوايان اسلام دارد; مثلاً مجموعه اى از روايات تفسيرى ـ عرفانى منسوب به امام جعفر صادق(ع) در حقايق التفسير سلّمى, كه به اهتمام پل نويا جمع آورى و چاپ شده است نشان از وجود ريشه هاى عرفان اصيل در متن آموزه هاى دينى رهبران اسلام دارد.
در اينجا به دنبال شناساندن روش هاى تفسير نيستيم, هدف ما از بيان اين مقدمه نيز تأكيد بر اين حقيقت است كه انواع روش هاى تفسيرى برآمده از متن نيازهاى گونه گون و ذائقه هاى متفاوت تفسير خوانان از يك سو, و برخاسته از تخصص و توانايى ها و دلبستگى هاى مفسر از سوى ديگر بوده است, كه حتى با توجه به اين علائق متفاوت گاه (انتظارات) متفاوتى نيز از متن به چشم مى خورد. بويژه درعرصه هاى كلامى, پيش فرض ها و انتظارات مفسران به شدت رنگ و بوى خود را در تفسير فرقه هاى كلامى نشان مى داده است.

امام و فهم قرآن

اكنون در پى آنيم كه بدانيم حضرت امام(ره) با چه ديدى به تفسير , يعنى شناخت متن وحيانى قرآن و ماهيت قرآن, قابل فهم بودن آن, درجات فهم پذيرى يا درجات فهم ما از قرآن و هدف اساسى تفسير مى نگرد و چه نگاهى به تفسير و مفسران گذشته و امروز دارد؟ آيا تفاسير گذشته را كامل, ناتمام, درست يا نادرست, با ارزش يا بى ارزش تلقى مى كند و اگر تفصيلى دارد در چيست؟
داشتن, يا نداشتن پيش فرض, علائق و انتظارات مفسر, شناخت معناى محورى متن , افق تاريخى زبان قرآن و تأثير آن در تفسير, درك زمان ما, حجاب هاى فهم قرآن و موانع فهم درست از نظر ايشان چيست؟
دومسأله را از يكديگر بايد جدا كرد; يكى گرايش مفسر, يعنى زاويه نگاه به محتوا و نوع معارف استخراجى از متن كه مشرب تفسيرى ناميده شود, گر چه ممكن است به آن با تسامح, روش تفسيرى نيز اطلاق شود. و ديگر شيوه خاص كاربرد ابزارهاى فهم درعمليات استخراج معارف و تفسير قرآن, كه مى توان آن را روش ناميد, مانند استفاده از صرف و نحو و علوم بلاغى.
تفاوت اين دو در نوع نگاه به محتوا و آن چيزى است كه استخراج مى شود, مثل فقه, عرفان, كلام و يا مطالب علمى و فلسفى, و تفسير اجتماعى. يك تفسير, نگاهش به مطالب عرفانى است, تفسيرى ديگر به احكام, و طبيعتاً هر كدام هم به آياتى خاص توجه بيشتر نشان خواهد داد, تفسيرى ديگر كلامى است. در روش تفسيرى هم مقصود ما ابزارهاى فهم است, استفاده از لغت, بلاغت, روايت, عقل, تفسير آيه به آيه و….
درباره مشرب امام, سخن روشن است, مشرب ايشان عرفانى است, اما اين همه حقيقت نيست, بخشى ازحقيقت است. (در جاى خود اين مطلب را توضيح داده ايم) اما درباره روش امام مى توان بعد از بررسى نمونه ها نظر داد, بويژه اگر بخواهيم در اين ميان برخى از ابزارها و امكانات تفسيرى را كه جايگاه ويژه در روش برداشت امام دارند برجسته تر نشان بدهيم.

نگاه امام به تفاسير

امام بر اين باور است كه تا كنون تفسيرى جامع و متناسب با اهداف و برنامه هاى قرآن نوشته نشده است:
(به عقيده نويسنده تا كنون تفسيرى براى كتاب خدا نوشته نشده.)4
وحتى امامان معصوم ما را هم فرصت تفسير قرآن ندادند:
(نشد كه آنها تفسير كنند و آن معارفى كه در قرآن هست آنها بيان كنند براى ما, اينها از تأسف هايى است كه ما بايد در گور ببريم.)5
و در ادامه همان سخن ضمن اظهار تأسف حتى كلمه استرجاع را بر زبان جارى مى كند:
(بنابراين ما بايد در اين امور متأسف باشيم كه از قرآن دست مان كوتاه است. و اين تفسيرهايى كه بر قرآن نوشته شده است از اول تا حالا, اينها تفسير نيستند. اينها البته يك ترجمه هايى, يك بويى از قرآن بعضى شان دارند, و الا تفسير اين نيست. در هر صورت, انا لله و انا اليه راجعون.)6
اين نظر امام درباره تفاسير, برخاسته از نظر ايشان درباره تعريف تفسير است. امام تعريفى بسيار ساده اما روشن و كاربردى از تفسير ارائه مى دهد:
(به طور كلى معناى (تفسير) كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد; و نظر مهم آن بر بيان منظور صاحب كتاب باشد.)7
و مفسرى كه در تفسير خود اين سخت گيرى را رعايت نكند كار او در واقع تفسير نيست, زيرا: (مفسر وقتى مقصد نزول را به ما فهماند مفسر است, نه سبب نزول را, به آن طور كه در تفاسير وارد است.)8
اين تعريف تفسير در واقع به (فهم) قرآن توجه دارد تا مثلاً به زيبايى شناسى, تاريخ شناسى و شرح اللفظ آن . فهميدن و كشف منظور صاحب كتاب, كارى است كه مفسر بايد به آن بپردازد, سبب نزول را هم اگر مى گويد بايد در راه فهم مقصود صاحب كتاب از آن استفاده كند و عموم قرآن را در خصوص مورد محدود نسازد. پرداختن به بحث هاى صرفاً ادبى و بلاغى و تاريخي… نمى تواند به معناى فهم قرآن يا تفهيم آن باشد, زيرا مقصود صاحب كتاب آن جهات نيست:
(صاحب اين كتاب سكاكى و شيخ نيست كه مقصدش جهات بلاغت و فصاحت باشد; سيبويه و خليل نيست تا منظورش جهات نحو و صرف باشد; مسعودى و ابن خلكان نيست تا در اطراف تاريخ عالم بحث كند; اين كتاب چون عصاى موسى و يد بيضاى آن سرور, يا دم عيسى كه احياى اموات مى كرده نيست كه فقط براى اعجاز و دلالت بر صدق نبى اكرم آمده باشد… )9
اين ديدگاه امام به هرمنوتيك جديد بسيار شبيه است, بويژه ديدگاه ديلتاى و پيروان او مانند هرش و ديگر كلاسيك هاى نوين هرمنوتيك ـ كه بحث گسترده تر آن در مقاله اى جداگانه آمده است ـ واين دغدغه خاطر است كه امام را وا مى دارد به شدت از روش مفسران قرآن انتقاد كند, اگر چه به خود مفسران براى تلاش شان سخت احترام قائل است, زيرا آنچه كه در بيشتر تفسيرهاى گذشته وجود دارد تكيه بر بعدى از ابعاد مربوط به قرآن است, و گاه بيشتر درباره قرآن است تا تفسير قرآن; مثلاً آنجا كه هدف مفسر, تنها نشان دادن اعجاز هنرى قرآن و ابعاد زيبايى شناختى آن است, اگر چه مفيد است و به شناخت ظاهر ادبى قرآن كمك مى كند, اما ربطى به فهماندن و فهميدن مقصود كتاب پيدا نمى كند.
امام تلاش فراوانى دارد كه معيار تفسير درست و همين طور معيار ارزيابى تفاسير را به طور مشخص بيان كند. از نظر ايشان همان چيزى كه معيار تفسير درست است, معيار ارزيابى درستى تفاسير و صحيح بودن جهت گيرى آنها نيز هست. به عقيده ايشان:
(كتاب خدا, كتاب معرفت و اخلاق و دعوت به سعادت وكمال است.)10
شناخت هدف قرآن را نيز نبايد فقط با ديد بيرونى و نگاه از بيرون فهميد; با پيش فرض ها و باورهاى فلسفى و برهانى, بلكه بايد ديد خود اين كتاب چه هدفى را به عنوان هدف و برنامه خود معرفى مى كند:
(ما بايد مقصود از تنزيل اين كتاب را قطع نظر از جهات عقلى برهانى, كه خود به ما مقصد را مى فهماند ازخود كتاب اخذ كنيم. مصنف كتاب مقصد خود را بهتر مى داند. اكنون به فرموده هاى اين مصنف راجع به شؤون قرآن نظر كنيم, مى بينيم خود مى فرمايد: (ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتقين) اين كتاب را كتاب هدايت خوانده… )11
(تنها كتاب سلوك الى الله و يكتا كتاب تهذيب نفوس و آداب و سنن الهيه است و بزرگ تر وسيله رابطه بين خالق و خلق و عروة الوثقى وحبل المتين تمسك به عزّ ربوبيت است.)12
با توجه به اينكه قرآن, كتاب هدايت, سلوك و عرفان است, (كتاب تفسير نيز بايد كتاب عرفانى اخلاقى و مبيّن جهات عرفانى و اخلاقى و ديگر جهات دعوت به سعادت آن باشد.)13
(مفسر بايد شؤون الهيه را به مردم تعليم كند, و مردم بايد براى تعلم شؤون الهيه به آن رجوع كنند تا استفادت از آن حاصل شود. (و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الا خساراً) اسراء/82
چه خسارتى بالاتر از اينكه سى چهل سال كتاب الهى را قراءت كنيم و به تفاسير رجوع كنيم و از مقاصد آن بازمانيم… )14
اگر در اين فضا قرار بگيريم آن وقت مى توانيم رمز انتقاد امام را بر بيشتر تفاسير دريابيم, و نيز اينكه چه تفسيرى مى تواند واقعاً تفسير باشد و چه تفسيرى در راستاى صحيح تفسير قرار نگرفته است. نقد امام بر مفسران و تفاسير با اين ديدگاه است.
اكنون به برخى ازانتقادات امام بر مفسران و تفاسير اشاره مى كنيم:
شايد بتوان انتقادات امام را در چند قسمت قرار داد, و نوع انتقادى را كه بر تفاسير وارد است به چند گونه تقسيم كرد:
1.توجه نكردن به مقصود صاحب كتاب, و پرداختن به بحث هاى پيرامونى و جانبى و يا بيرون از مقصد نزول.
2. تفسير يك بعدى معنوى, بدون توجه به دنيا, يا بر عكس.
3. تكيه بر يك روش و تكفير ديگران يا تفسيق آنها.
4. دخالت دادن آراء و عقايد خويش در تفسير, و آغاز پيش فرض هايى از پيش خود, بدون توجه به بيان خود قرآن درباره به دست آوردن پيش فرض درست براى تفسير و فهم قرآن.
5. جمود بر ظواهر.
6. نداشتن آگاهى و توانايى لازم براى تفسير.
7. تفسيرهاى انحرافى و التقاطى يا تفسير مادى قرآن.
همان گونه كه مى نگريد, برخى از انتقادها بر (گرايش ها) و برخى از آنها بر (روش ها) يا (اهداف) و يا بر (پيش فرض ها)ست.

1. توجه نكردن به مقصود صاحب كتاب

توجه نكردن به مقصود صاحب كتاب, سهمناك ترين دره اى است كه ممكن است مفسر در آن سقوط كند:
(مفسرى كه از اين جهت غفلت كرده يا صرف نظر نموده يا اهميت به آن نداده, ازمقصود قرآن و منظور اصلى انزال كتب و ارسال رسل غفلت ورزيده, و اين يك خطايى است كه قرن هاست اين ملت را از استفاده از قرآن شريف محروم نموده و راه هدايت را به روى مردم مسدود كرده.)15
تفاسيرى كه به امور جنبى و جهات ادبى مانند نحو و صرف و بلاغت و لغت, يا به امور تاريخى و گسترش داستان هاى قرآنى و… پرداخته اند, هيچ كدام تفسير به معناى واقعى كلمه نيستند, زيرا:
(هيچ يك از اينها داخل در مقاصد قرآن نيست و از منظور اصلى كتاب الهى به مراحلى دور است.)16
مقصد كتاب الهى هدايت است, و چون بيشتر مفسران, بُعد هدايتى قرآن را در تفسير خويش مغفول گذاشته اند امام مى فرمايد:
(به عقيده نويسنده تا كنون تفسير براى كتاب خدا نوشته نشده. به طور كلى معناى (تفسير) كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد… )17

2. تفاسير يك بعدى

ييكى از مصيبت هاى مسلمان ها اين است كه برخى از مفسران, به دليل محدوديت خويش, قرآن را نيز محدود انگاشته اند و چنان تفسيرش كرده اند كه گويى هيچ چيزى جز آنچه اين مفسران مى دانسته اند, در قرآن وجود ندارد, و عملاً قرآن را تا حد يك كتاب عرفانى يا فقهى يا تاريخى و يا متنى ادبى و… تنزل داده اند. مثلاً مفسران با گرايش عرفانى فقط با داده هاى عرفانى قرآنى را تفسير كردند و ديگران را تخطئه كردند, و فلاسفه با داده هاى فلسفى:
(وقتى دنبال تفسير قرآن رفتند, ملاحظه مى كنيد كه (تمام آيات را نباشد) اكثر آيات را برگرداندند به آن جهات عرفانى و فلسفى و جهات معنوى, و به كلى غفلت كردند ازحيات دنيايى و جهاتى كه در اينجا به آن احتياج هست و تربيت هايى كه در اين جا بايد ديده بشود, از اين غفلت كردند, به حسب اختلاف مسلك شان رفتند دنبال همان معانى بالاتر از ادراك ـ مثلاً ـ عامه مردم و علاوه بر آن ما عداى خودشان را تخطئه كردند و در همين اوان و همين عصر, يك دسته ديگرى كه اشتغال داشتند به امور فقهى و به امور تعبدى, اينها هم تخطئه كردند آنها را… )18
براى نشان دادن اينكه هيچ يك از اين دو گرايش يا گرايش هاى ديگر, نمايانگر همه ابعاد علمى و تربيتى و معنوى قرآن نيستند نظر امام درباره جامعيت قرآن را آورديم و ديديم كه قرآن چه جامعيت و گستره و ژرفايى دارد. از نظر امام برداشت هاى عرفانى, فلسفى, علمى, فقهى, اجتماعى و سياسى از قرآن اشكالى ندارد, آنچه اشكال دارد محدود كردن قرآن در يكى از اين گرايش ها و خطا دانستن ديگر گرايش ها است:
(اينها محصور كردند اسلام را به احكام فرعيه و آنها محصور كرده بودند اسلام را به احكام معنويه, به امور معنويه و به مافوق الطبيعه. آنها به خيال خودشان مافوق الطبيعه همه جهات هست و اينها هم به خيال خودشان احكام طبيعت و فقه اسلامى و اينهاست و ديگران همه اش بى جهت است.)19

3. تكفير و تفسيق

يكى از دردناك ترين رويدادها در تاريخ تفسيرنويسى اين است كه اصحاب هر گرايشى صاحبان ديگر گرايش ها را تفسيق و تكفير كنند, و چنان بپندارند كه قرآن فقط در همان بعدى كه آنان پرداخته اند قابل تفسير است و در هر بعدى ديگر سبب كفر و فسق مى شود.
بى هيچ ترديدى نامسلمانانى هم از قرآن مى خواسته اند سوء استفاده كنند; حساب آنها جداست, اما سخن درباره تفاسيرى است كه با اعتقاد به اصول اسلام به تحرير درآمده اند:
(يا حكم الحاد كردند و يا حكم تكفير كردند, يا هر چه كردند آنها را تخطئه كردند, و اين هر دو روش خلاف واقع بوده است.)20
اين تنگ نظرى نيز كه نشانه تحجر است مصيبت هاى بسيارى به بار آورده است. خود امام نيز از گزند چنين برخوردهاى متحجرانه اى در امان نبوده است, برخى از همان كج انديشان از كوزه اى كه مصطفاى خردسال ـ فرزند امام ـ آب نوشيده بود آب نمى خوردند, كه پدر او فلسفه تدريس مى كند…

4. پيش فرض هاى نااستوار

لغزشگاه ديگر مفسران, ماندن در حجاب پيش فرض ها و باورهايى است كه از پيش در ذهن آنان رسوب كرده است, در هنگام برخورد با قرآن نيز به جاى تلاش براى فهم قرآن مى خواهند قرآن را به گونه اى معنى و تفسير كنند كه باعقايد از پيش پذيرفته شده و مسلم انگاشته شده آنان همساز آيد.
در اينجا سخن از مطلق پيش فرض و پيش فرض هاى برگرفته شده ازخود قرآن و پيش فرض هاى بيرونى و بررسى درستى يا نادرستى آن نيست, زيرا هر مفسرى براى فهم قرآن به يك سلسله مبادى عقلى فهم, و يك دسته پيش فرض هاى برگرفته شده ازخود قرآن تكيه دارد,21 حضرت امام نيز در فهم صحيح قرآن, كشف مقصود اساسى معارف قرآن را به عنوان پيش فرض برگرفته ازخود قرآن, لازم و بايسته مى داند.
تفاوت است ميان اينكه با استفاده از پيش فهمى درصدد فهم درست قرآن باشيم, تا اينكه چيزى از پيش پذيرفته باشيم و قرآن را بر آن تطبيق كنيم. امام, آنجا كه حجاب هاى فهم قرآن را بر مى شمارد مى فرمايد:
(يكى ديگر از حجب, حجاب آراء فاسده و مسالك و مذاهب باطله است, كه اين گاهى ازسوء استعداد خود شخص است, و اغلب از تبعيت و تقليد پيدا مى شود. واين از حجبى است كه مخصوصاً از معارف قرآن ما را محجوب نموده… اگر هزاران آيه و روايت وارد شود كه مخالف آن باشد, يا از ظاهرش مصروف مى كنيم يا به آن نظر فهم نكنيم… )22
امام, مثال هايى از باورهاى مشهور بين عوام مى زند كه راه را بر فهم صحيح معارفى از قرآن بسته است و چه اندوه و افسوسى دارد آنجا كه از ممنوع الورود شمرده شدن باب معرفة الله و مشاهده جمال, در اثر قياس به باب تفكر در ذات كه ممنوع است سخن مى گويد!23

5. جمود بر ظواهر

لغزشگاه خطرناك ديگر, جمود بر ظواهر است, آن هم درباره كتابى كه گستره معارف آن ابديت را در برگرفته و ژرفاى معارف آن درك انسان ها را مات مى سازد.
قرآن سفره الهى است براى همه, هر كس به قدر ظرفيت خود, گاه از آيه اى عوام چيزى مى فهمند, آشنايان با دانش ها و فلسفه چيزى ژرف تر از آنان, و ژرف انديشان و پيش آهنگان فلسفه چيزى ديگر, و عارفان معارفى وراى همه.
حضرت امام به منازل و مراحل و ظواهر و بواطن قرآن توجه دارد و بى توجهى به اين ابعاد را مانع فهم صحيح و كامل قرآن مى داند و جمود بر ظواهر را كارى شيطانى مى داند:
(اولين كسى كه در [مرز] ظاهر ايستاد و قلب خويش را از بهره باطن محروم كرد شيطان ملعون است, كه به ظاهر آدم(ع) نگريست و مسأله براى او مشتبه شد و گفت: مرا از آتش آفريده اى و آدم را ازخاك, و من بهتر از اويم, زيرا آتش بهتر از خاك است…)24
امام دراين باره سخنان بسيارى دارد و دلى پرخون از جمود و ظاهرگرايى مفسران.

6. نداشتن آگاهى و توانايى لازم براى تفسير

در گذشته برخى از خام انديشان, با ذهنيت هاى پيشين و بدون اطلاع كافى از معارف قرآن, دست به تفسير مى زدند, از اين رو امام هشدار داد:
(اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكرده اند, جوان هايى كه دراين مسائل و مسائل اسلامى وارد نيستند, كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند, نبايد اينها در تفسير قرآن وارد بشوند, و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند, نبايد جوان هاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند.)25

7. تفكر التقاطى و تفسير

ييكى ازمشكلات بزرگ در جريان انقلاب اسلامى ايران و اندكى پيش ازآن, به وجود آمدن تفكرات التقاطى بود, جوانانى كه چيزى ازماركسيسم و چيزى از اسلام مى گرفتند و به جاى (انقلاب اسلامى) به (اسلام انقلابى) مى انديشيدند و مى پنداشتند كه مسلمانان در روش مبارزه نيازمند مكتب هاى ديگر, مانند ماركسيسم هستند و برخى از نظريه پردازان آنها با چنان تفكراتى به تفسير قرآن و نهج البلاغه دست مى يازيدند, و برخى ازآنان نيز به همان مقدار نيز به اسلام معتقد نبودند و تفكرات ماركسيستى را در پوشش عقايد و يا واژگان و اصطلاحات اسلامى ترويج مى كردند, كه اين هم ازآن خطرات بسيار جدى در مسير جوانان حق جو و عدالت خواه بود.
امام با هوشيارى در برابر آن جريان موضع گرفت و در جايى فرمود:
(اخيراً ما مبتلا شديم به يك عده اى كه اينها عكس آنها هستند, تمام معنويات را اينها به ماديات بر مى گردانند. مى گويند مسلميم, لكن نه توحيدشان توحيد اسلامى است و نه بعثت شان بعثت اسلامى است و نه نبوت شان نبوت اسلامى و نه امامت شان و نه معادشان. همه اش بر خلاف اسلام است.)26
امام در جاى ديگر گناه را نيز از حجاب هاى فهم قرآن مى داند. 27

تفسير در نگاه امام

تفسير, از ديدگاه امام, فرايندى است كه مجموع متن, مفسر, ابزارهاى فهم و روش اعمال آنها را دربرمى گيرد. مفسر بايد ماهيت متن, زبان متن, ابزارهاى فهم و موانع فهم را بشناسد و توانايى اجراى درست برنامه عملياتى را نيز دارا باشد. اينك نگاهى مى اندازيم به نخستين عنصر از ديدگاه امام, كه ماهيت متن است.

ماهيت قرآن

قرآن با ساير كتاب ها تفاوت دارد; در فهم يك كتاب رياضى يا جامعه شناسى, يا يك متن علمى ديگر, قواعد و مقرراتى وجود دارد كه برخى عمومى و برخى ويژه آن متن خاص است, اما قرآن در يك اصل با تمام كتاب هاى بشرى تفاوت دارد, و آن ماهيت وحيانى و آسمانى قرآن است.
(اين كتاب بزرگ الهى كه از عالم غيب الهى و قرب ربوبى نازل شده و براى استفاده ما مهجوران و خلاصى ما زندانيان سجن طبيعت و مغلولان زنجيرهاى پيچ در پيچ هواهاى نفس و آمال به صورت لفظ و كلام درآمده, از بزرگ ترين مظاهر رحمت مطلقه الهيه است.)28
اين تفاوت قرآن با كتاب هاى بشرى معنايى درد, وآن اينكه به طور ماهوى آنچه در قرآن است با تمام فراورده هاى فكر بشرى متفاوت است, زيرا نويسندگان كتاب هاى موجود, خود انسانند و در محجوبيت ها و محدوديت هاى بسيارى قرار دارند كه دستاورد فكرى آنان نيز بالاتر از افق فهم و دانش آنان پرواز نمى كند. دانش آنان درباره انسان, كيهان و قوانين حاكم بر جهان بينى كه دانشمندان از آن به قوانين علمى ياد مى كنند, بسيار سطحى و كم ژرفاست, حتى شكافتن اتم و استفاده مثبت يا منفى از نيروى شگرف آن, در گستره حقايق ناب موجود در هستى, دانش بسيار سطحى است, كه هنوز براى دفع زباله هاى اتمى راه حلى نيافته اند, و نيز درباره انسان اين موجود ناشناخته درك و تصور آنان بسيار محدود است. با تمام ادعاى روان شناسان و روان كاوان و جامعه شناسان آنچه از انسان مى دانند بيشتر حدس و گمان هايى است كه گاه با چند اتفاق مشابه آن را تأييد مى كنند, اما خود مى دانند و اعتراف مى كنند كه حقيقت در اين موضوعات گسترده تر از آن است كه بشود آن را در چند قاعده, يا چند اصل خلاصه كرد.
از سويى, تمام محدوديت هايى كه انسان را در برگرفته, برانديشه او نيز تأثير مى گذارد, اين است كه حتى درك آنان از خودشان نيز گاه بسيار متفاوت است, و حقيقت اين است كه انسان, خود جهانى است بزرگ .
اما نازل كننده قرآن كسى است كه تمام هستى, از جمله زمين و موجودات آن و بويژه انسان ها, فقط گوشه اى از عظمت, قدرت وكمال او را به نمايش مى گذارند, اين است كه به دليل چنان نويسنده اى اين كتاب با هر كتابى ديگر متفاوت و غيرقابل قياس است:
(انسان غيرمحدود است, و مربى انسان غيرمحدود است, و نسخه تربيت انسان كه قرآن است غير محدود. نه محدود به عالم طبيعت و ماده است, نه محدود به عالم غيب است, نه محدود به عالم تجرد; همه چيز است.) 29
(اما عظمت متكلم آن و منشئ و صاحب آن, پس آن, عظيم مطلق است كه جميع عظمت هاى متصوره در ملك و ملكوت و تمام قدرت هاى نازل در غيب و شهادت رشحه اى از تجليات عظمت فعل آن ذات مقدس است.)30
هر كتاب جديدى كه جلب توجه كند, اگر در پشت جلد آن نام دانشمندى شناخته شده باشد, ارزش مى يابد. در بازار هستى كتابى را عرضه كرده اند كه نام نورانى خدا به آن عظمت بخشيده است, بلكه خود, تجلى تمام اسماء الهى است و تمام هستى در برابر آن خاشع كه حتى اگر بر كوه ها نيز نازل مى شد, كوه ها ازهم متلاشى مى شدند, اما جاى تأسف است كه:
(ما كور و كرها از آن به هيچ وجه استفاده نكرديم و نمى كنيم.)31

تفاوت قرآن با ساير كتاب هاى آسمانى

قرآن افزون بر اينكه با كتاب هاى نوشته شده به دست انسان ها متفاوت است, با كتاب هاى آسمانى پيشين نيز متفاوت است. منظور از كتاب هاى آسمانى پيشين همان است كه حضرت بارى جلت عظمت براى پيامبران خويش فرستاد, نه آنچه ديگران نوشته و به خداوند و پيامبران الهى نسبت داده اند.
سرّ اينكه چرا قرآن با كتاب هاى آسمانى پيشين متفاوت است و بر آنها برترى دارد, از نگاه مفسران و مسلمانان روشن است. اين كتاب آخرين كتاب درسى در بالاترين كلاس درس انسان از خداوند است و براى هميشه و همه اعصار.32
پس از سويى بايد از همه آنچه تا حال گفته شده كامل تر باشد (و گرنه دليلى براى نزول آن نبود) ونيز بايد چيزى را ناگفته نگذاشته باشد. اين جامعيت و كمال, بسيار روشن است, اما آن گاه كه بخواهيم با نگاه عرفانى به مسأله نگاه كنيم, اين حقيقت به گونه اى ديگر توضيح داده مى شود. از ديدگاه اهل حق, جهان هستى و (هست ها)ى آن, تبلور اسماء خداوند هستند. جهان, انسان وهر آنچه كه وجود دارد. 33
هر چه تجلى اسماء در آن بيشتر باشد كمال بيشترى دارد. پيامبران هر كدام تجلى يكى از اسماء الهى بوده اند و پيامبر ما تجلى همه اسماء الهى. بنابراين حقايقى كه آنان دريافت مى كرده اند و بر قلب آنان تجلى كرده به اندازه توان آنها بوده است, آنچه بر قلب نبى اكرم(ص) وارد مى شده آن حضرت تحمل آن را داشت و هيچ پيامبرى ديگر آن توانايى را نداشت, و قرآن نيز مطابق (حقيقت محمديه) داراى كمال مطلق است, زيرا:
(پيش اهل معرفت, اين كتاب شريف ازحق تعالى به مبدئيت جميع شؤون ذاتيه و صفاتيه و فعليه و به جميع تجليات جماليه و جلاليه صادر شد, و ديگر كتب سماويه را اين مرتبت نيست.)34
و از همين حقيقت درجاى ديگر اين گونه تعبير مى كند:
(مطلب دوم در اشاره به آن نكته كه فرموده (إنّا) به صيغه جمع و (أنزلنا) به صيغه جمع.
بدان كه نكته آن, تفخيم مقام حق تعالى به مبدئيت تنزيل اين كتاب شريف است. و شايد اين جمعيت براى جمعيت اسمائيه باشد و اشاره به آن باشد كه حق تعالى به جميع شؤون اسمائيه و صفاتيه مبدأ براى اين كتاب شريف است. از اين جهت, اين كتاب شريف, صورت احديت جمع جميع اسماء و صفات و معرف مقام مقدس حق به تمام شؤون و تجليات است. و به عبارت ديگر, اين صحيفه نورانيه صورت اسم اعظم است, چنانچه انسان كامل نيز صورت اسم اعظم است, بلكه حقيقت اين دو در حضرت غيب يكى است… )35

جامعيت قرآن

در اينجا نگاه گسترده و تطبيقى به ديدگاه حضرت امام درباره جامعيت قرآن مورد نظر نيست, بلكه مى خواهيم از اين زاويه نيز به (ماهيت قرآن) نگاه كنيم و اينكه قرآن كتاب جامع است يعنى چه؟
امام دو تعبير از جامعيت قرآن دارد:
ييك: منظور از جامعيت قرآن اين است كه شامل معارف هدايتى درباره عالم غيب و شهود36 , معنويات و ماديات, دنيا و آخرت است, براى همه مردم, در همه جهان و تا هميشه است.
(قرآن در عين حال كه يك كتاب معنوى, عرفانى و آن طورى است كه به دست ماها, به خيال ماها, به خيال جبرئيل امين هم نمى رسد, در عين حال يك كتابى است كه تهذيب اخلاق را مى كند, استدلال هم مى كند, حكومت هم مى كند, و وحدت را هم سفارش مى كند, قتال را هم سفارش مى كند, و اين خصوصيات كتاب آسمانى ماست كه هم باب معرفت را بازكرده است, تا حدودى كه در حد انسان است, و هم باب ماديات را و اتصال ماديات به معنويات را,و هم باب حكومت را و هم باب خلافت را و همه چيز را.)37
(مصالح سياسى, كشوردارى و همه چيز در آن هست.)38
(مشتمل بر تمام معارف … و تمام مايحتاج بشر است.)39 
ييكى از ابعاد اين جامعيت, كه در قوانين بشرى لحاظ نشده است تكيه قرآن بر تمام ابعاد وجودى و توانايى ها و افق هاى عالى تركمال انسان است: 
(آنچه بشر درست كرده است يك جنبه ضعيف را ملاحظه كرده است, مثلاً قوانينى وضع كرده اند از براى اينكه حفظ نظم بكنند, حفظ انتظامات بكنند, قوانينى وضع كرده اند كه مال همين معاشرت دنياست و كيفيت سياست دنيوى. … قواعد يا قوانينى كه بشر درست كرده است هيچ متوجه او نيست.)40
جامعيت قرآن به اين معنى اين نيست كه تمام جزئيات معارف و قوانين و احكام در قرآن آمده باشد, زيرا چنان ادعايى را كسى نمى تواند بكند, و غرض قرآن نيز چنان نبوده است, بلكه:
(قانون هاى اساسى مانند قانون ماليات و قانون قضا و قانون نظام و قانون ازدواج و طلاق و قانون ارث و قانون معاملات از قبيل تجارت و اجاره و صلح و هبه و مزارعه و شركت و مانند آنها و قانون ثبت و قانون مجازات عمومى مانند حدود و قصاص و قانون تبليغات و قانون جلوگيرى از منكرات مانند شرب مسكرات و قماربازى و ساز و نواز و لواط و سرقت و خيانت و قتل و غارت و قانون تطهير و تنظيف و قانون كلى عبادات مانند روزه و حج و وضو و غسل و امثال آنها, همه در قرآن وارد است.)41
اين يك بعد است, بعد ديگرى از همين معناى جامعيت, جهان شمولى قوانين قرآن و اسلام است كه (براى راهنمايى بشر به هر رنگ و مليت درهر قطب و قطر)42 آمده است. بعد ديگرى از معناى جامعيت قرآن, جاودانگى قوانين آن براى تمام زمان هاست, جامع نيازهاى انسان ها براى هميشه; زيرا:
(آن كه قانون اسلام را آورده است خداست, خداست كه محيط بر همه اعصار است, قرآن كتاب همه اعصار است.)43
دو. معناى دوم جامعيت قرآن مطلبى كاملاً عرفانى است, و جز با اين نگاه قابل درك نيست, چنان كه پيش از اين اشاره شد. از ديدگاه عرفانى, هر كتاب و هر پيامبرى تجلى اسمى از اسماء الهى است, بجز قرآن و پيامبر(ص):
(ذات مقدس حق تعالى كه غيب است و در عين حال ظاهر است, مستجمع همه كمال به طور غيرمتناهى است, در رسول اكرم(ص) متجلى است به تمام اسماء و صفات, و در قرآن متجلى است به تمام اسماء و صفات.)44
براى تأكيد همين حقيقت است كه مى فرمايد:
(قرآن مجيد, اعظم و اشرف كتب مقدسه و صورت كتبيه حضرت غيب, مستجمع جميع كمالات و به صورت وحدت جمعيه)45 نازل شده است.

امكان فهم قرآن

با توجه به اين دو گونه معناى جامعيت قرآن, آيا قرآن براى همه قابل فهم است؟ چگونه, و تا كدام مرز؟ آيا اصولاً درك قرآن مرزى هم دارد؟
اكنون با توجه به تقسيم بندى دوگانه اى كه از معنى جامعيت قرآن داشتيم, ديدگاه امام را مى آوريم. با اين تقسيم بندى مى توان اندكى از انديشه هاى ژرف امام را درباره قرآن منعكس كرد.
با توجه به جامعيت به معناى اول, آيا قرآن قابل فهم است؟
امام درباره فهم درست قرآن بر چندين مسأله تكيه مى كند, كه تكيه بر دو نوع جامعيت قرآن عمده ترين عنصر در ديدگاه حضرت امام است. در اينجا متن هايى از كلام امام آورده مى شود و سپس مورد بررسى قرار مى گيرد. امام در سخنى با اشاره به هر دو گونه جامعيت قرآن مى نويسد:
(اين كتاب و اين سفره گسترده در شرق و غرب, از زمان وحى تا قيامت, كتابى است براى تمامى بشر, عامى, عالم, فيلسوف, عارف, فقيه, همه از او استفاده مى كنند, يعنى كتابى است كه درعين حال كه نازل شده است ازمرحله غيب به مرحله شهود و گسترده شده است پيش ما جمعيتى كه در عالم طبيعت هستيم, در عين حال كه متنزل شده است از آن مقام و رسيده است به جايى كه استفاده ما بتوانيم از او بكنيم, در عين حال مسائلى در او هست كه همه مردم عادى و عارف و عالم و غير عالم ازاو استفاده مى كنند, و مسائلى در او هست كه مختص به علماى بزرگ است, فلاسفه بزرگ است, عرفاى بزرگ است, انبياء و اولياء است.
بعضى مسائل او را غير از اولياى خدا تبارك و تعالى كسى نمى تواند ادراك كند, مگر با تفسيرى كه ازآنان وارد مى شود به مقدار استعدادى كه در بشر هست مورد استفاده قرار مى گيرد, و مسائلى هست كه عرفاى بزرگ اسلام ازآنها استفاده مى كنند, و مسائلى هست كه فقهاى بزرگ از آن استفاده مى كنند و الآن سفره همگانى است براى همه و همين طوركه اين طوائف از آن استفاده مى كنند, مسائل سياسى, مسائل اجتماعى, مسائل فرهنگى, مسائل ارتشى و غيرارتشى همه در اين كتاب مقدس هست.)46
در اين سخن به گستره مكانى ـ بين المللى (در شرق و غرب, براى تمام بشر), به گستره مخاطبان از طبقات و اقشار گوناگون (عالم, عامى, فيلسوف, عارف, فقيه, سياست مدار, جامعه شناس, نظامى و… ) و به مسائل ويژه عالمان, فيلسوفان, عرفا و اولياى خدا و مبدأ غيبى و ظهور شهودى قرآن اشاره شده است.
با توجه به همين واقعيت فهم قرآن براى هر طبقه از مردم به اندازه ظرفيت درك و زمينه فهم موجود در آنهاست. عموم مردم از قرآن بهره مى برند, اما اين به آن معنى نيست كه آنان نيز همان چيزهايى را مى توانند بفهمند كه دانشمندان ژرف انديش مى توانند دريابند:
(قرآن و حديث براى طبقات مختلفه مردم آمده است, در آنها علومى است كه مخصوصين به وحى مى فهمند و ديگر مردم بهره اى از آن ندارند, و علومى است كه براى يك طبقه عالى از دانشمندان است و ديگران از آن به كلى بى بهره هستند, مانند براهينى كه بر تجرد واجب و احاطه قيومى اوست كه شماها اگر تمام قرآن را بگرديد نمى توانيد اين گونه مسائل را از قرآن استفاده كنيد, لكن اهل آن, مانند فيلسوف بزرگ صدرالمتألهين و شاگرد عالى قدر آن فيض كاشانى علوم عاليه عقليه را از همان آيات و اخبارى كه شماها هيچ نمى فهميد استخراج مى كنند.)47
اين بيان, بسيار روشن و بدون ابهام است. قرآن براى همه است, پس هر كسى را بايد بهره اى مطابق ذوق و درك خود در قرآن باشد. اگر اين كتاب طورى باشد كه عموم از آن هيچ نفهمند, طبيعى است كه مجذوب آن نخواهند شد. از سوى ديگر دانشمندان, عارفان, فيلسوفان, جامعه شناسان و سياست دانان نيز مجذوب كتابى كه انديشه هاى ژرف و گسترده نداشته باشد, نخواهند شد.

آيات عملى و آيات علمى

با توجه به همين واقعيت است كه حضرت امام با صراحت, آيات قرآن را به دو دسته علمى و عملى تقسيم مى فرمايد:
(در قرآن نيز همين دو گونه آيات وارد است, يكى آيات عملى كه بايد توده به آن عمل كنند و در كشور بايد به مورد اجرا گذاشت, و ديگرى آيات علمى كه چنين نيست. ناچار احاديث و آياتى كه از دسته اول است, چون عمومى است و براى عمل كردن است بايد با فهم عموم درست بيايد, و در آنها تأويل و توجيه راه ندارد. البته قانونى كه براى يك مملكت وارد شد نبايد طورى وضع شود كه اهالى آن مملكت آن قانون را نفهمند, آرى ممكن است تشريح و توضيح قانون باز محتاج به دانشمندانى باشد, لكن اين غير از تأويل است.
لكن آيات و احاديثى كه راجع به علميات است و جنبه عملى ندارد, لازم نيست گوينده آن طورى بگويد كه همه كس آن را بفهمند, بلكه ممكن نيست اين گونه چيزها را با فهم عموم توده بيان كرد.)48
اين كليد مهم براى گشودن برخى از گنجينه هاى حقايق مورد نياز است, يعنى تقسيم آيات به دو بخش, يك. صريح و همه فهم, مثل آيات الاحكام كه اگر چه ممكن است نياز به تشريح و تفصيل از سوى مفسران قرآن و پيامبر و اهل داشته باشند, ولى اصول آن براى همه قابل فهم است. دو. آيات علمى مثل دلائل تجرد بارى يا تجلى اسماء و صفات الهى در هستى كه جز با فهم علمى فلسفى و عرفانى قابل دريافت نيست.
طبيعى است كه در نوع اول, يعنى آيات صريح قرآنى, اختلاف اصولى وجود نخواهد داشت, اما در قسمت دوم, ممكن است هر دانشمندى بسته به درجه فهم و نوع دانشى كه دارد چيزى از قرآن بفهمد كه ديگران نفهمند. مثلاً ممكن است رياضى دان ياجامعه شناس چيزى را از قرآن بفهمد كه فلان تاريخ دان يا اديب نفهمد, و يا اديبى ظرافتى را در تعريف قرآن بيابد كه به نظر او اعجاز باشد, اما غير هنرمندان آن را در نيابند, يا فيلسوفى ژرف انديش مطلبى را بفهمد كه فلان فيلسوف سطحى نگر تر نتواند به درك آن نايل شود.
بنابراين مى توان گفت در آيات صريح قرآن دائره فهم مشخص و معين است. تفسير به رأى نيز در آيات دسته اول مذموم و حرام است, و در دسته دوم در واقع تفسير به رأى نيست, تفسير متفاوت برخاسته از فهم متفاوت است, و اين, تفسير به رأى مذموم و حرام كه در روايات آمده نخواهد بود.
(پس محتمل است, بلكه مظنون است, كه تفسير به رأى راجع به آيات احكام باشد, كه دست آراء و عقول از آن كوتاه است, و به صرف تعبد و انقياد از خزّان وحى و مهابط ملائكه الله بايد اخذ كرد… و اينكه در بعضى از روايات شريفه است كه (ليس شيئ ابعد من عقول الرجال, من تفسير القرآن)49 و همچنين روايت شريفه كه مى فرمايد: (دين الله لايصاب بالعقول) 50 شهادت دهد براينكه مقصود از (دين الله) احكام تعبديه دين است, و الا باب اثبات صانع و توحيد و تقديس و اثبات معاد و نبوت, بلكه مطلق معارف, حق طلق عقول و از مختصات آن است.)51
آيات الاحكام ظاهر آن همه فهم است, اگر چه فلسفه احكام و علت وجوب يا حرمت براى ما چندان معلوم نباشد, تعبدى بودن احكام يعنى اينكه اصولى مانند قياس و استحسان كه در آنها نوعى تفسير به رأى است جايز نباشد.خلاصه سخن در اين قسمت اين مى شود كه:
قرآن حرف هايى دارد براى همه و قابل فهم همه, ولى مفاهيمى ژرف نيز دارد كه جز دانشمندان, عارفان و در قسمت هايى جز اولياء وارسته الهى آنها را به تمامى در نمى يابند, يعنى فقط كسى كه جامع تمام دانش ها و بهره مند از اشراق و شهود عرفانى باشد مى تواند از همه قرآن استفاده كند, و طبيعى است كه نوع دانشمندان چنين نيستند, يعنى جامعيت علمى ندارند, در يك رشته متخصص هستند, آنان فقط لايه اى از لايه هاى معارف قرآنى را درك مى كنند كه مربوط به دانش آنان و به زبان دانش تخصصى آنان باشد.

محدود نگرى در تفسير

يكى از پيامدهاى طبيعى تفسير نويسى با توجه به جامعيت قرآن اين بود كه هر دانشمندى چيزى را بنويسد كه مى فهمد يا به آن علاقه مند است:
(هر كدام از روى آن تخصص و فنى كه داشته است يك پرده اى از پرده هاى قرآن كريم را تفسير كرده است, آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده [باشد], مثلاً عرفايى كه در طول اين چندين قرن آمده اند و تفسير كرده اند نظير محيى الدين در بعضى از كتاب هايش, عبدالرزاق كاشانى در تأويلات, ملا سلطان على در تفسير, اينها كه طريقه شان طريقه معارف بوده است, اينها تفسيرهايى نوشتند. خوب بعضى هاشان هم در آن فنى كه داشته اند خوب نوشته اند, لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشته اند, بعضى از اوراق و پرده هاى قرآنى است, يا مثلاً (طنطاوى) و امثال او و همين طور (قطب). اينها هم به ترتيب ديگرى تفسير كرده اند كه باز آن غير تفسير قرآن است به همه معانى; آن هم يك پرده اى است… قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم ما يا كس ديگرى يك تفسير جامعى آن طور كه [سزاوار است بر آن] بنويسد… )52
تا اينجا طبيعى بوده كه هر دانشمندى پرده اى از پرده ها را بردارد, اما متأسفانه اين يك سونگرى ها گاه سبب مى شد كه متخصصان يك رشته ديگران را به طور كلى تخطئه كنند, كه در اين زمينه در قسمت نقد تفاسير فرازهايى از ديدگاه امام را نقل كرديم.
اين در تفسير نويسى يك ضايعه بود كه به جاى استفاده از دانش هاى گوناگون در فهم ابعاد گسترده قرآن, هر كدام روش ديگرى را نادرست دانسته و كنار گذاشتند.
در برابر اين پرسش كه يا آيا تفسير جامع براى قرآن ممكن است يا نه, پاسخ امام تا اينجا اين است كه چنان تفسيرى ـ با توجه به جامعيت علمى و عملى قرآن ـ ممكن است, اما هنوز نوشته نشده است.

جامعيت زمانى, كتابى براى هميشه

ييكى ديگر از ابعاد جامعيت قرآن اين است كه قرآن كتابى است براى هميشه تا هنگامى كه بشرى بر روى زمين باشد.
(آن كه قانون اسلام را آورده است خداست, خداست كه محيط بر همه اعصار است, قرآن است كه كتاب همه اعصار است, دستورات رسول الله است كه براى همه اعصار است.) 53
(بايد بدانيم حكمت آن كه اين كتاب جاويد ابدى كه براى راهنمايى بشر به هر رنگ و مليت و در هر قطب و قطر, تا قيام ساعت نازل گرديده است, آن است كه مسائل مهم حياتى را چه در معنويات و چه در نظام ملكى زنده نگه دارد و بفهماند كه مسائل كتاب براى يك عصر و يك ناحيه نيست, و گمان نشود كه قصه ابراهيم و موسى و محمد عليهم و على آلهم السلام, مخصوص به زمان خاصى است.)54
امام با توجه به اين گونه جامعيت معتقد است كه تمام معارف قرآن را مردم يك عصر نمى توانند درك كنند, بويژه كه برخى از معارف قرآنى به درجه اى از لطافت است و در بردارنده دقايقى كه مردم آخرالزمان, آن هم نه همه بلكه فقط ژرف انديش ترين هاى آخرالزمان, مى توانند آن را دريابند.
حضرت امام, رضوان الله تعالى عليه, در تفسير سوره توحيد پس از آن كه درك كامل را مخصوص انسان كامل مى داند كه در ميزان عقل مجرد نمى گنجد, مى نويسد:
(ولى باز مژده و بشارتى دركار است كه چشم آخر زمانى ها را روشن كند و دل اهل معرفت را اطمينان بخشد, و آن حديثى كه دركافى شريف است و آن اين است كه سؤال شد از على بن الحسين سلام الله عليهما از توحيد, آن حضرت فرمود:
(همانا خداى عزوجل, دانا بود كه در آخرالزمان اقوامى هستند كه نظرهاى عميق دارند, پس نازل فرمود (قل هو الله احد ) و آياتى از سوره (حديد) را تا قول او (عليم بذات الصدور). پس كسى كه غير از آن را قصد كند هلاك شود.)55
و از اين حديث شريف معلوم شود كه فهم اين آيات شريفه و اين سوره مباركه, حق متعمقان و صاحبان انظار دقيقه است; و دقايق و سرائر توحيد و معرفت در اينها مطوى است; و لطائف علوم الهى را حق تعالى براى اهلش فرستاده.)56
و امام تصريح مى كند كه:
(كسانى كه حظّى از سرائر توحيد و معارف الهيه ندارند, حق نظر در اين آيات ندارند; و حق ندارند اين آيات را به معانى عاميه سوقيه كه خود مى فهمند حمل و قصر نمايند.)57
امام براى اثبات اين نظريه نگاهى تطبيقى دارد به صحف الهيه, آثار فيلسوفان يونانى و اسلامى و آثار عرفانى, و تأكيد مى كند كه در هيچ يك از آنها دقايقى كه در آيات سوره حديد آمده وجود ندارد, زيرا فهم اين آيات ويژه ژرف انديشان آخرالزمان است.
بنابر اين اگر بار ديگر اين پرسش را مطرح كنيم كه آيا قرآن قابل فهم است, مى توان پاسخ حضرت امام را اين گونه تصوير كرد: بلى, اما برخى از معارف ژرف آن ويژه زمان تعالى انديشه در آخرالزمان است, براى ژرف انديشان آن زمان. پس براى همه, يعنى همه مردم در هر زمانى قابل فهم نيست.
آنان كه صلاحيت ورود به اين معارف ژرف را ندارند, حق ندارند در اين مباحث وارد شوند.
اكنون سخن در جامعيت به معناى دوم است, يعنى اينكه قرآن جامع صفات و اسماءالهى است. آيا بدين معنى, قرآن قابل فهم است يا نه و مقدار فهم انسان از قرآن چه قدر است؟
در اينجا حضرت امام براى قرآن كريم دو حالت بيان مى كنند; يكى حقيقت قرآن, پيش از آن كه به منازل خلقيه و اطوار فعليه تنزل پيدا كند, و ديگر پس از اين مراحل. امام, فهم و درك قرآن پيش از تطور را با دانش و نه با اشراق و شهود عارفانه ممكن نمى داند و بر اين باور است كه درك چنينى فقط با (مكاشفه تامه) ممكن است كه ويژه پيامبر اكرم و وارثان او از اولياء كمّل الهى است:
(حقيقت قرآن شريف قبل از تنزل به منازل خلقيه و تطور به اطوار فعليه, از شؤون ذاتيه و حقايق علميه در حضرت واحديت است, و آن حقيقت (كلام نفسى) كه مقارعه ذاتيه در حضرات اسمائيه است. و اين حقيقت براى احدى حاصل نشود به علوم رسميه و نه به معارف قلبيه و نه به مكاشفه غيبيه, مگر به مكاشفه تامه الهيه براى ذات مبارك نبى ختمى صلى الله عليه و آله, در محفل انس (قاب قوسين), بلكه در خلوتگاه سرّ مقام (او ادنى) و دست آمال عائله بشريه از آن كوتاه است, مگر خلّص از اولياء كه به حسب انوار معنويه و حقايق الهيه با روحانيت آن ذات مقدس مشترك, و به واسطه تبعيت تامه فانى در آن حضرت شدند, كه علوم مكاشفه را بالوراثه از آن حضرت تلقى كنند, و حقيقت قرآن به همان نورانيت و كمال كه در قلب مبارك آن حضرت تجلى كند به قلوب آنها منعكس شود, بدون تنزل به منازل و تطوّر به اطوار.)58
بنابراين, در آن مرحله قرآن را هيچ كس, جز كسى كه حامل وحى است و كسانى كه وظيفه تبليغ و تفسير معارف آن را در بين مردم دارند, نمى توانند درك كنند, و چنان كه ديديم, اين مرحله تنها فهم عقلى و ادراك مفاهيم نيست, بلكه كشف حقايق و ديدن آنهاست… اين قرآن, قرآن قبل از تحريف است.
تحريفى كه حضرت امام پس از اين مرحله بيان مى كند تحريف به معناى متعارف آن در علوم قرآنى, به معنى كم و زياد شدن يا تبديل واژگان و تعبيرات قرآنى نيست, بلكه به معناى آمدن از عالم امر به عالم خلق و قرارگرفتن در عالم مُلك و نزول از مقام خويش در ملكوت است, كه قرآن قبل از نزول, قرآن بى تحريف است, با همان بيان كه گذشت:
(و آن قرآن بى تحريف و تغيير است.)59
مرحله ديگر وجود قرآن در عالم ملك و نزول آن براى بندگان است:
(وسايرين نتوانند اخذ اين حقيقت كنند, مگر با تنزل از مقام غيب به موطن شهادت و تطور به اطوار ملكيه و تكسّى به كسوه الفاظ و حروف دنياويه. اين يكى از معانى (تحريف) است كه در جميع كتاب الهى و قرآن شريف واقع شده, و تمام آيات شريفه با تحريف بلكه با تحريفات بسيار به حسب منازل و مراحلى كه از حضرت اسماء تا اخيره عوالم شهادت و ملك طى نموده و در دسترس بشر گذاشته شده.)60
معناى بطون قرآن هم در پرتو اين بيان مفهوم مى شود:
(و عدد مراتب تحريف, مطابق با عدد مراتب بطون قرآن است, طابق النعل بالنعل, الا اينكه تحريف, تنزل از غيب مطلق به شهادت مطلقه است, به حسب مراتب عوالم. و بطون, رجوع از شهادت به غيب مطلق است; پس مبدأ تحريف و مبدأ بطون, متعاكس است.)61
با اين توضيح, كشف و شهود قرآن پيش از نزول به زبان انسان و براى آنها جز براى پيامبر(ص) و آن كه كشف تامه را به وراثت از آن حضرت دريافت كرده ممكن نيست, و اين مسأله از محل گفت وگوى ما خارج است, سخن در قرآن نازل است كه لباس دنيوى واژگان را بر تن كرده, آيا فهم و درك اين قرآن براى انسان ممكن است؟
پاسخ حضرت امام در اين باره اين است كه بلى, اما نه به يك اندازه. فهم و شهود حقايق قرآنى قرآن متنزل براى هر كس به ميزان فهم علمى و صفاى قلب و قوه شهود او بستگى دارد. شهود حقايق قرآنى با شهود و اشراق ممكن است, هر چه كه پوشش را بيشتر كنار بزنيم, و پرده ها را بيشتر بدريم به درك حقيقت بى تحريف ترى نايل مى شويم, و هر چه بيشتر در قالب ماديت پابند بمانيم قرآن براى ما تحريف شده تر باقى خواهد ماند, يعنى با ظاهر و پوشش ها و پرده ها آشنا خواهيم شد, اما خيال خواهيم كرد كه خود حقايق قرآنى همين است, در حالى كه حقايق قرآن در زير آن پوشش ها قرار دارد و پنهان است:
(پس ممكن است قرآن شريف براى كسى محرّف به جميع انواع تحريف باشد, و براى كسى به بعضى مراتب, و براى كسى محرّف نباشد, و ممكن است براى يك نفر در حالى محرّف و در حالى غيرمحرّف باشد, و در حالى محرّف به بعضى انواع تحريف باشد.)62
اين فهم و كنار زدن لايه ها به معناى سلوك به سوى ادراك و شهود ملكوت است, هر قدر به ملكوت نزديك تر شويم, قرآن را روشن تر خواهيم ديد:
(سالك الى الله به هر مرتبه از بطون كه نائل شد, از يك مرتبه تحريف تخلص پيدا كند; تا به بطن مطلق كه بطن سابع است به حسب مراتب كليه كه رسيد از تحريف مطلقاً متخلص شود.)63

زبان قرآن

آيا قرآن زبانى قابل فهم براى عموم و مطابق فهم عرفى و دريافت عمومى دارد, يا زبان ويژه اى دارد; زبان رمزى و نمادين, كه نه براى همه قابل فهم است و نه مقاصد آن مقاصد معمولى است. بدون فهميدن نظر امام در اين باره, راه هاى درست تفسير از ديدگاه ايشان روشن نخواهد شد.
از آنچه درباره (حقيقت قرآن) و (جامعيت قرآن) گذشت كم و بيش نظر امام درباره زبان قرآن نيز روشن شد, اما به دليل اهميت اين مسأله را به طور جداگانه بايد بررسى كرد.
بى ترديد قرآن داراى زبان ويژه و سبكى خاص است, كه آن را از ساير كتاب هاى موجود جدا مى كند و يكى از ويژگى هاى آن, سهل و ممتنع بودن آن است:
(لسان قرآن كه از بركات بزرگ بعثت است, از بركات بزرگ بعثت رسول خداست, لسانى است كه سهل و ممتنع است, بسيارى شايد گمان كنند كه قرآن را بفهمند, از باب اينكه به نظرشان سهل است. بسيارى از ارباب فلسفه گمان مى كنند كه قرآن را نمى توانند بفهمند, براى اينكه آن بعدى كه براى آنها جلوه كرده است, و آن بعدى كه در پس اين ابعاد است براى آنها معلوم نشده است.)64

دو بيان, دو نوع معارف

بعد ديگرى از مباحث زبان قرآنى, دوگونگى زبان قرآن است. اگر چه مفسران پيشين نيز به اين مطلب توجه داشته اند كه قرآن محكم و متشابه دارد, اما بحث زبانى در اين باره با صراحت كمترى مورد توجه بوده, بويژه در ميان مفسرانى كه با ديد عرفانى به قرآن نگاه نمى كرده اند. اما امام از همين جا به شناخت دو نوع زبان در قرآن راه يافته اند. زبان صريح و زبان رمزى يا سمبليك از نظر امام به دو نوع معارف تعلق دارد:
(آيات قرآن بر دو گونه است; يك آيات محكمات كه تأويلى ندارد و همه آن را مى فهمند, و يك آيات متشابهات كه تأويل دارد و از قبيل رمز است و تأويل آن را جز خدا و راسخان در علم كسى نمى داند.)65
رمز اين دوگانگى زبان را حضرت امام در اين مى داند كه معارف قرآن به دو دسته عملى و علمى تقسيم مى شوند, آن دسته از معارفى كه براى عمل آمده اند و جبنه (قانون) بودن دارند, طبيعى است كه براى همه قابل فهم باشند ـ چنان كه پيش از اين بيان شد اين دسته از آيات نبايد تفسير به رأى شوند ـ و دسته ديگر معارفى كه جنبه عملى و معرفتى دارند, اين مطالب به زبان سمبليك بيان شده اند و لازم هم نبوده كه به زبان همه فهم باشد, زيرا اصولاً براى فهم همه نيست:
(در قرآن نيز (مانند روايات) همين دوگونه آيات وارد است, يكى آيات عملى كه بايد توده به آن عمل كنند و در كشور بايد به مورد اجرا گذاشت, و ديگرى آيات علمى كه چنين نيست, ناچار احاديث و آياتى كه از دسته اول است, چون عمومى است و براى عمل كردن است بايد با فهم عموم درست بيايد… لكن آيات و احاديثى كه راجع به علميات است و جنبه عملى ندارد لازم نيست گوينده آن طورى بگويد كه همه كس آن را بفهمد, بلكه ممكن نيست اين گونه چيزها را با فهم عموم توده بيان كرد.)66
در جاى خود خواهيم آورد كه ادراك واقعيت قرآن اصلاً از قبيل لفظ و ادراك عقلى و برهان نيست, بلكه (مشاهده) است, اما ناگزير بيان آن با لفظ خواهد بود:
(قضيه, قضيه ادراك عقلى نيست, قدم برهان نيست, قضيه مشاهده است, آن هم (مشاهده غيبيه) مشاهده با چشم نيست, مشاهده با عقل نيست, آن قلبى كه قلب عالم است, قلب نبى, مشاهده با او است, دريافته لكن نمى تواند بيان كند مگر در لفافه و امثله و الفاظ, به يك آدمى كه كور است چطورى مى توانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه (زبانى), با چه (حرفى)؟ جز اين است كه مى گويى نور يك چيزى (است كه) روشن مى كند؟ آدمى كه نديده است نور را, چطور آن كسى كه نور را ديده مى تواند به او افهام كند؟ جز اينكه عقده در لسانش هست, و اين عقده براى اين است كه طرف عقده در گوشش است… )67
خلاصه سخن درباره زبان قرآن اين مى شود كه قرآن احكام و قوانين عمومى را به زبان صريح بيان مى كند, نه زبان نمادين و قابل تأويل, اما معارف والا و حقايقى را آورده است تا انسان را با آنها آشنا كند, حقايق والاى عالم معنى را با بيانى مى گويد كه فقط اهلش بفهمند. رمزهاى اوائل سور و ديگر بواطن قرآن فقط براى (من خوطب به) قابل فهم و مشاهده است.68

دسته بندى محتوا و معارف قرآن

پيش از اين, هنگام بحث درباره جامعيت قرآن, نگاه امام به معارف قرآن و ابعاد آن را نيز كم و بيش دانستيم, آنچه در پى مى آيد با توجه به آن مباحث كامل خواهد شد. اينكه مى خواهيم دسته بندى كلى معارف قرآن را از ديدگاه امام بدانيم براى اين است كه از جمله در همين مباحث بسيارى از پرسش هاى جديد پاسخ داده مى شود. پرسش هايى كه برخى از آنها را جداگانه و برخى را در ضمن مباحثى مانند زبان قرآن, قابل فهم بودن آن, انتظار از متن و… آورديم با نقل اين مطالب روشن تر مى شود.همچنين با توجه به اين دسته بندى نوع نگاه امام به معارف قرآن و مشرب تفسيرى ايشان نيز آشكار خواهد شد.
حضرت امام هنگام دسته بندى معارف قرآن, هدف قرآن را نيز بيان مى فرمايد:
(بدان كه اين كتاب شريف, چنانچه خود بدان تصريح فرموده, كتاب هدايت و راهنماى سلوك انسانيت و مربى نفوس و شفاى امراض قلبيه و نوربخش سير الى الله است.)69
سپس مطالب قرآن را در چند فصل كلى طبقه بندى مى كند:
1. دعوت به معرفت الله و بيان معارف الهى, از شؤون ذاتيه و اسمائيه و صفاتيه و افعاليه, و بيش از همه توحيد ذات و اسماء و افعال.
معارف اين قسمت داراى ظاهر و باطن است و دريافت علماى ظاهر و باطن هر كدام در جاى خود درست است.
2. دعوت به تهذيب نفوس و تطهير بواطن نفوس و تحصيل سعادت و كيفيت سير و سلوك الى الله در دو شاخه تقوى و ايمان.
اين قسمت از مقاصد مهمه قرآن است كه بيشتر مطالب آن, بى واسطه يا با واسطه به اين مقصد بازمى گردد.
3. قصص انبياء و كيفيت تربيت حق آنها را و تربيت آنها خلق را.
4. احوال كفار و عواقب امور آنها و چگونگى بوار و هلاك آنها, چون قضاياى فرعون و قارون و نمرود و شداد و اصحاب فيل و…
5. بيان كليات و مهمات قوانين ظاهر و شريعت و آداب و سنت هاى الهى.
چون اين قسمت عام المنفعه و براى جميع طبقات از حيث تعمير دنيا و آخرت قرار داده شده است, و تمام طبقات مردم از آن به مقدار توانايى خود استفاده مى كنند, از اين جهت در كتاب خدا دعوت به آن بسيار است, و در احاديث و اخبار نيز ويژگى ها و تفصيل هاى آنها به حد وافر است, و نوشته هاى عالمان شريعت در اين قسمت بيشتر از ساير قسمت هاست.
6. احوال معاد و براهين اثبات آن.
آنچه به حال عموم بيشتر فايده داشته باشد بيشتر با صراحت لهجه يادشده است و آنچه براى يك طبقه خاص مفيد است به گونه رمز و اشاره آمده است. در اين قسمت, معارفى بى شمار و اسرارى بس دشوار مذكور است كه جز به سلوك برهانى يا نور عرفانى به كيفيت آنها اطلاع نتوان پيدا كرد.
7. احتجاج ها و برهان ها.
احتجاجات و براهينى است كه ذات مقدس حق تعالى يا خود اقامه فرموده, براى اثبات مطالب حقه و معارف الهيه, مثل احتجاج بر اثبات حق و توحيد و تنزيه و علم و قدرت و ديگر اوصاف كماليه كه در اين قسمت گاهى براهين دقيقه اى پيدا مى شود كه اهل معرفت از آن استفاده كامل نمايند, و گاهى براهينى است كه حكما و دانشمندان از آن طورى استفاده كنند و اهل ظاهر و عامه مردم از آن طورى بهره بردارند, و مطالب متنوع ديگر.70
اين خلاصه اى از تقسيم بندى حضرت امام است, و مى توان پاسخ بسيارى از پرسش هاى جديد را درباره فهم و تفسير متن كه در هرمنوتيك و يا كلام جديد مطرح است, دراين تكيه ويژه امام به معارف و زبان عرفانى و فلسفى (رمزى و سمبليك و برهانى) مشاهده كرد.
امام در تفسير خود به هدف قرآن, نوع معارف و زبان ويژه هر قسمت كه به طور نظرى بيان كرده, جامه عمل پوشانيده است. همان گونه كه خواهيم ديد در تفسير امام از بحث هاى لغوى و ادبى تا مباحث ژرف فلسفى و اشارات شهودى عرفانى را مى توان يافت. آنچه درباره هدف, زبان و نوع مطالب قرآن بيان مى كند, در تفسيرى كه از ايشان برجاى مانده نيز ديده مى شود.

مركز معناى متن يا هدف نهايى قرآن

براى فهم متن تنها زمانى مى توان توفيق داشت كه معناى مركزى, يا محور مباحث آن را به دست آورد. مى توان گفت معناى مركزى متن همان كليد جادويى است كه با در دست داشتن آن تمامى قفل هاى درهاى معارف آن متن را مى توان گشود. دست نيافتن به معناى مركزى متن سبب مى شود كه دريافت ما از آن دريافتى نامنسجم و بريده از هم, و در حقيقت بريده از متن باشد, و كمترين نتيجه چنان دريافتى از متن, دور ماندن از هدفى است كه متن خود را متعهد بيان آن مى داند.
بيان معناى محورى, هدف اصلى و آن چيزى است كه امام به شدت بر آن تأكيد و پافشارى دارد كه تفسير بى درنظرگرفتن اين جهت, محدود, بى اعتبار و گاه به سوى مسيرى ديگر خواهد رفت.
در واقع مى توان گفت, امام, برخى انتظارات مفسران را از متن وحيانى تخطئه مى كند:
(قرآن هم يك كتاب آدم سازى است, نه كتاب طب است, نه كتاب فلسفه است, نه كتاب فقه است, نه كتاب ساير علوم.)
قرآن كتاب تاريخ هم نيست, اگر چه داستان هاى بسيارى را بيان مى كند.71
قرآن با اينكه اعجاز هنرى و معجزه بلاغى است, اما كتاب ادبيات هم نيست:
(صاحب اين كتاب, سكاكى و شيخ نيست كه مقصدش جهات بلاغت و فصاحت باشد; سيبويه و خليل نيست تا منظورش جهات نحو و صرف باشد; مسعودى و ابن خلكان نيست تا در اطراف تاريخ عالم بحث كند; اين كتاب چون عصاى موسى و يد بيضاى آن سرور يا دم عيسى كه احياى اموات مى كرد نيست كه فقط براى اعجاز و دلالت بر صدق نبى اكرم(ص) آمده باشد; بلكه اين صحيفه الهى, كتاب احياى قلوب به حيات ابدى علم و معارف الهيه است; اين كتاب خداست كه به شؤون الهيه جلّ و علا دعوت مى كند.)72
با توجه به اين مطلب كه رسالت قرآن چه چيزى نيست و چه چيزى هست مى توان انتظار از قرآن را روشن كرد. ايشان مى فرمايد اين كتاب, كتاب تبيين شؤون الهيه است, و اين يكى از اساسى ترين, بلكه اساس محور معانى قرآن است.
(يكى از مقاصد مهمه آن, دعوت به معرفت الله و بيان معارف الهيه است از شؤون ذاتيه و اسمائيه و صفاتيه و افعاليه, و از همه بيشتر در اين مقصود, توحيد, توحيد ذات و اسماء و افعال است كه بعضى از آن به صراحت و بعضى به اشارت مستقصى مذكور است.)73
و اين محورى ترين معناى معارف قرآن و مركز معناى آن است.
از ديدگاه امام, قرآن كريم با بيان اين معارف مى خواهد انسان بسازد و انسان را به راه راست راهنمايى كند:
(چنانچه خود بدان تصريح فرموده, كتاب هدايت و راهنماى سلوك انسانيت و مربى نفوس و شفاى امراض قلبيه و نوربخش سير الى الله است… براى استخلاص مسجونين در اين زندان تاريك دنيا, و رهايى مغلولين در زنجيرهاى آمال و امانيّ, و رساندن آنها از حضيض نقص و ضعف و حيوانيت به اوج كمال و قوت و انسانيت, و از مجاورت شيطان به مرافقت ملكوتيين, بلكه وصول به تعاليم قرب و حصول مرتبه لقاء الله كه اعظم مقاصد و مطالب اهل الله است و از اين جهت اين كتاب, كتاب دعوت به حق و سعادت است.)74
با اين ديدگاه و چنين انتظارى از قرآن است كه تفسير جهت خويش را مى يابد, مفسر بايد درست در همين راستا حركت كند. آنچه منحصر به ادبيات و بلاغت و صرف و نحو و قراءت و يا استخراج مطالب طبى, فلسفى, و يا تنها نماياندن جنبه اعجاز قرآن باشد در واقع كارش تفسير نيست, نه اينكه مفيد نباشد, اما تفسير نيست, كه متأسفانه بيشتر مفسران در گذشته و حال به اهداف اصلى قرآن توجه نداشته اند.
(به عقيده نويسنده تاكنون تفسير براى كتاب خدا نوشته نشده, به طور كلى معناى (تفسير) كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد; و نظر مهم به آن, بيان منظور صاحب كتاب باشد. اين كتاب شريف, كه به شهادت خداى تعالى كتاب هدايت و تعليم است و نور طريق سلوك انسانيت است, بايد مفسر در هر قصه از قصص آن, بلكه هر آيه از آيات آن, جهت اهتداء به عالم غيب و حيث راهنمايى به طريق سعادت و سلوك طريق معرفت و انسانيت را به متعلم بفهماند. مفسر وقتى (مقصد) از نزول را به ما بفهماند مفسر است نه (سبب) نزول, به آن طور كه در تفاسير وارد است.) 75
بدين سان, امام تعريفى دقيق از تفسير ارائه مى كند و آن را كشف و شناخت و معرفى مقصد نزول مى داند, كه اگر قرآن را اين چنين قراءت كنيم تنها مطالعه كننده نخواهيم بود, بلكه در آن صورت متعلمى خواهيم بود كه گوش جان فراداده تا درس وحيانى قرآن را بياموزد:
(يك مطلب مهمى را كه بايد در نظر بگيرى كه با توجه به آن راه استفاده از كتاب شريف بر تو باز شود و ابواب معارف و حكم بر قلبت مفتوح گردد و آن, آن است كه به كتاب شريف الهى نظر تعليم داشته باشى و آن را كتاب تعليم و افاده بدانى, و خود را موظف به تعلم و استفاده بداني…
اينكه استفاده از اين كتاب بزرگ بسيار كم است, براى همين است كه يا به آن نظر تعليم و تعلم نداريم… و يا اگر نظر تعليم و تعلم داشته باشيم, با نكات بديعيه و بيانيه و وجوه اعجاز آن و قدرى بالاتر جهات تاريخى و سبب نزول آيات و اوقات نزول و مكى و مدنى بودن آيات و سور و اختلاف قرائات و اختلاف مفسرين از عامه و خاصه و ديگر امور عرضيه خارج از مقصد كه خود آنها موجب احتجاب از قرآن و غفلت از ذكر الهى است سر و كار داريم.)76
سخنان امام را در اين زمينه مى توان در محورهاى زير خلاصه كرد:
1. معارف قرآن و معناى مركزى آن, بيان شؤون الهى و صفات و اسماء است.
2. هدف آن انسان سازى و به كمال رساندن و نجات از زندان دنيا و رساندن سعادت و نشان دادن راه سلوك است. بى توجهى به هدف, مى تواند سبب دورى ما از فهم قرآن شود.
3. تفسير با شناخت معناى مركزى معارف قرآن و شناخت هدف و رسالت آن بايد مقصد قرآن را بشناساند و به قصد تعليم و آموزش تحرير شود, و گرنه ما را به آنچه قرآن مى خواهد نخواهد رساند.

راه هاى فهم قرآن

حال كه قرآن قابل فهم است بايد ديد از نظر امام, راه ها, شرايط و حجاب هاى فهم قرآن چه چيزهايى است. شايد بتوان ديدگاه امام را اين گونه خلاصه كرد و راه ها و شرايط فهم قرآن را از ديدگاه ايشان چنين برشمرد:
1. آشنايى با زبان عربى و ادبيات عربى در حد فهم معناى قرآن. براى درك آيات محكم قرآنى, كه در اين حد, فهم متعارف كافى است.
2. بهره مندى از دانش هاى لازم به عنوان پيش نياز فهم معارف علمى و استدلال هاى كوتاه اما ژرف قرآنى.
3. تفكر و تأمل.
4. بهره مندى از سخنان پيامبر(ص) و اهل بيت گرامى او عليهم السلام.
5. تقوى و طهارت قلب.
6. ذوق عارفانه.
7. مشاهده, كه خود درجاتى دارد و مشاهده كامل فقط با قلب انسان كامل (حضرت ختمى مرتب, و تعليم يافته مكتب او امام على بن ابى طالب(ع) ممكن است) و البته فهم ظاهر و باطن و فهم كامل قرآن, مخصوص من خوطب به است.

گرايش تفسيرى امام

گرچه آثار تفسير فراوانى ازامام بر جاى نمانده است, اما از نگاهى كه امام به قرآن دارد و در جاى جاى نوشته هاى ايشان به چشم مى خورد, ديدگاه تفسيرى ايشان آشكار مى شود.
اگر چه در آداب الصلوة, سرالصلوة, و حتى تفسير سوره حمد و علق, گرايش تفسيرى امام عرفانى است و بريدن از اين گرايش را فاجعه اى مى داند كه سبب محروميت مردم از حقايق شده است, اما فقط تفسير با گرايش عرفانى آن چيزى نيست كه از نظر امام (تمام حقيقت) را نشان بدهد, ايشان علاوه بر اينكه جاهلان صوفى را تحقير مى كند و بر خطا مى داند, روش تفسيرى عارفان را نيز كه تمام معارف قرآن را به امور معنوى بر مى گردانند ناقص مى داند, و خود ايشان نيز گاه مانند عارفى تمام عيار, در مقام تفسير عرفانى قرآن بر مى آيد, و گاهى نيز ابعاد ديگر قرآن, مانند ابعاد اجتماعى, انقلابى و ستم ستيزى قرآن را بيان مى كند, و گاهى نيز در مقام يك فقيه كامل و مرجع دينى به آيات الاحكام و استنباط احكام شرعى توجه مى كند, و اين يعنى نگاهى جامع به قرآن و گرايشى همه جانبه در تفسير قرآن.
نگاهى به تفسير سوره حمد, شرح چهل حديث, شرح دعاى سحر, آداب الصلوة و سرّالصلوة جنبه عرفانى تفسير امام را روشن مى كند, كتاب كوچك اما با تأثير تاريخى بزرگ (ولايت فقيه, حكومت اسلامى) جنبه اجتماعى تفسير را, و نگاهى به موسوعه صحيفه نور نيز همه جانبه بودن نگاه امام را به وضوح نشان مى دهد.
امام درجايى درباره لزوم توجه به روش عرفانى در تفسير قرآن مى فرمايد:
(كتاب خدا كتاب معرفت و اخلاق و دعوت به سعادت و كمال است; كتاب تفسير نيز بايد كتاب عرفانى اخلاقى و مبين جهات عرفانى و اخلاقى و ديگر جهات دعوت به سعادت باشد.)77
و پس از تفسير سوره قدر مى فرمايد:
(با آن كه بناى نويسنده در اين رساله آن بود كه از مطالب عرفانى غيرمأنوس با نوع خوددارى كنم, و فقط به آداب قلبيه صلات اكتفا كنم, اينك مى بينم كه قلم طغيان نموده و در خصوص تفسير سوره شريفه بيشتر ازموضوع قرارداد خود تجاوز نمودم.)78
سپس از آن گرايش عرفانى خويش در تفسير دفاع كرده, مى فرمايد:
(ضمناً اگر مطلبى در اين رساله مطابق مذاق خود نديدند, بى تأمل رمى به باطل نكنند; زيرا كه از براى هر علمى اهلى است و براى هر راهى راه نوردى. رحم الله امرءاً عرف قدره, و لم يتعدّ طوره.
و ممكن است بعضى غفلت از حقيقت حال كنند, و چون از معارف قرآنيه و دقايق سنن الهيه بى خبرند, بعضى از مطالب اين رساله را تفسير به رأى گمان كنند, و اين خطاى محض و افتراى فاحش است.)79
و در پايان نيز چهار دليل در دفاع از اين گرايش آورده است.
با اين حال, امام از محدودنگرى برخى از تفاسير عرفانى انتقاد مى كند و حتى در مورد ابن عربى نيز نظر امام اين است كه تفسير قرآن به طور كامل همان چيزى كه ابن عربى يا عبدالرزاق كاشانى گفته نيست:
(اينهايى كه طريقه شان طريقه معارف بوده است, بعضى شان در آن فنى كه داشته اند خوب نوشته اند, لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشته اند. آن, بعضى از اوراق قرآن و پرده هاى قرآن است.)80
گرچه امام گرايش عرفانى در تفسير را مى پذيرد و از آن استفاده مى كند, اما همان گونه كه مشاهده كرديم آن را فقط پرده اى از پرده هاى قرآن و قسمتى از معارف قرآن مى داند, و كسانى را كه تمام قرآن را فقط در امور معنوى و عرفانى خلاصه كنند و از امور اجتماعى, ستم ستيزى, و سياسى آن چشم بپوشند در اشتباه مى داند:
(وقتى دنبال تفسير قرآن رفتند ملاحظه مى كنيد كه (تمام آيات را نباشد) اكثر آيات را بر گرداندند به آن جهات عرفانى و فلسفى و جهات معنوى, و به كلى غفلت كردند از حيات دنيايى و جهاتى كه در اينجا به آن احتياج است و تربيت هايى كه در اين جا بايد بشود, از اين غفلت كردند.)81
و در جايى ديگر مى فرمايد:
(ما در يك مدتى گرفتار بوديم به يك قشر از مردم و به قشرى از اهل علم كه اينها اسلام را از آن طرف نگاه مى كردند. عرف اسلام را قبول داشتند, لكن تمام مسائل را بر مى گرداندند به آن معانى عرفانى, مسائل روز قائل نبودند و حتى اگر روايتى يا آيه اى در جهاد مى آمد آنها همان جهاد نفس را مى گرفتند و اسلام را با يك صورت ديگرى غير از آن صورت واقعى كه جامع است, جامع همه اطراف است, نظر مى كردند. من گفتم ما يك مدت هايى مبتلاى به آنها بوديم كه البته مردم صالحى بودند, لكن اسلام را با يك صورت مى ديدند, يك بعد اسلام را نظر مى كردند.)82
خود امام حتى در تفسير عرفانى خويش نيز هنگامى كه از هجرت و جهاد سخن مى گويد, به هر دو معناى ظاهرى و اجتماعى و عرفانى آن اشاره مى كند.
در اينجا مسأله اى هست كه نمى توان به آسانى از كنار آن گذشت و آن اينكه خود امام در تفسير سوره حمد و توحيد و قدر در (آداب الصلوة) و (تفسير سوره حمد) و حتى در سخنرانى هاى گردآورى شده در صحيفه نور با مشرب يا گرايش عرفانى سخن مى گويد, با اينكه خود ايشان, استفاده از اين مشرب تنها را ناكافى مى داند.
اين ناسازگارى با توجه به اين نكته برطرف مى شود كه امام, معارف قرآنى را به دو دسته كلى تقسيم مى كند, يكى محكمات كه مربوط به احكام, امور اجتماعى و سياسى قرآن است و معارف قرآن در اين باره صريح و همه فهم است, ولى برخى از معارف چنان اقتضا مى كند كه به زبانى رمزى و براى عده اى مخصوص بيان شود; عده اى كه داراى دانش بيشترند و يا بالاتر از آن با شهود عرفانى حقايق قرآنى را مى بينند…
آنچه به اسماء و صفات الهى و يا امور ماورائى مربوط مى شود از اين دست است, و در تفسير سوره هاى حمد, توحيد و قدر و اذكار و حركات نماز كه در آداب الصلوة و اربعين حديث و… آمده است, سر و كار با آيات عرفانى است, و طبيعى است كه با گرايش عرفانى تفسير شوند. اما وقتى به كتاب هاى حكومت اسلامى, كشف الاسرار, صحيفه نور, و كتاب هاى اصولى و فقهى ايشان رجوع مى كنيم نوع تفسير ايشان نيز متفاوت است. از سويى ايشان بيشتر آيات قرآن را از نوع محكمات و داراى بيان محكم و صريح مى داند, و امور اجتماعى قرآن را حتى نسبت به آيات الاحكام نيز داراى فراوانى بيشتر مى داند. اين نكته با تفصيل بيشتر در مقاله اى ديگر از همين فصلنامه و به اجمال در همين مقاله پيش از اين آمده است.
حضرت امام در ولايت فقيه مى فرمايد:
(قرآن و كتاب هاى حديث كه منابع احكام و دستورات اسلام است, با رساله هاى عمليه كه توسط مجتهدين عصر و مراجع نوشته مى شود از لحاظ جامعيت و اثرى كه در زندگى اجتماعى مى توانند داشته باشند به كلى تفاوت دارد. نسبت اجتماعيات قرآن با آيات عبادى آن, از نسبت صد به يك هم بيشتر است.)83
بنابراين گرايش تفسيرى امام, در همه سوره ها و آيات عرفانى نيست; در معارف ويژه عرفانى و در موارد مربوط به اسماء و صفات الهى و امور مربوط به عالم غيب از مشرب عرفانى بهره مى برد, امّا در آيات اجتماعى, آيات الاحكام, آيات جهاد و امر به معروف, لحن و گرايش تفسيرى امام, عرفانى نيست….
با توجه به اين مطلب, مشرب و گرايش تفسيرى امام را چه مى توان ناميد, ادبى, كلامى, فلسفى, عرفانى, اجتماعى, اصلاحى و يا فقهى و… ؟
اگر امام, قرآن را آن گونه كه پيش از اين ديديم جامع بداند طبيعى است كه گنجايش معارف آن را در يك مشرب ممكن نخواهد دانست, پس بى انصافى است كه امام را در يك عنوان محدود كنيم, و اين با تصريح خود امام ناسازگار خواهد بود كه تفسير امام را فقط عرفانى بدانيم.
شايد بتوان در نگاهى فراگير, تفسير امام را (تفسير هدايتى) نام بگذاريم, زيرا ايشان مقصد اساسى قرآن راـ چنان كه به تفصيل گذشت ـ هدايت انسان ها و ساختن فرد و جامعه الهى و ربانى مى داند, و از سويى ديگر خوانديم كه ايشان تفسير صحيح را (كشف مقصد) و (بيان مقصد نزول) قرآن مى داند, نه بيان سبب نزول يا بيان بلاغت و اعجاز آن… , پس مى توان مقصد قرآن را كه در تعبير ايشان (انسان سازى) آمده بود, همان هدايت بدانيم. بنابراين مى توان جهت گيرى تفسير امام را كشف و بيان مقصد قرآن دانست, اما امام تصريح مى كنند كه مفسر بايد جهت تعليمى قرآن را در نظر داشته باشد:
(اين كتاب شريف كه به شهادت خداى تعالى كتاب هدايت و تعليم است و نور طريق سلوك انسانيت است, بايد مفسر درهر قصه از قصص آن, بلكه هر آيه از آيات آن, جهت اهتداء به عالم غيب و حيث راه نمايى به طرق سعادت و سلوك طريق معرفت و انسانيت را به متعلم بفهماند. مفسر وقتى مقصد نزول را به ما فهماند مفسر است, نه (سبب) نزول به آن طور كه در تفاسير وارد است.) 84
بنابراين تفسير امام تفسير (هدايتى) است و با اين بيان, هم مسائل عبادى و عرفانى و هم مسائل اجتماعى و سياسى قرآن را شامل مى شود.

پی نوشت‌ها:

1. صحيفه نور, مركز مدارك فرهنگى, تهران, 20/253.
2. همان, 2/164.
3. براى تفصيل بيشتر در اين زمينه بنگريد به: مقاله سهم امامان در پى ريزى علوم قرآن كه در شماره 6ـ5 همين فصلنامه به چاپ رسيده است.
4. امام خمينى, آداب الصلاة, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, 193.
5. صحيفه نور, 19/27.
6. همان.
7. امام خمينى, آداب الصلاة,193.
8. همان.
9. همان, 194.
10. همان.
11. همان.
12. همان, 195.
13. همان, 194.
14. همان, 195.
15. همان, 196.
16. همان, 192.
17. همان.
18. صحيفه نور,1/235.
19. همان.
20. همان.
21. در اين زمينه بنگريد به: مقاله پيش فرض هاى علامه طباطبايى در الميزان كه در شماره 10ـ9 همين فصلنامه به چاپ رسيده است.
22. امام خمينى, آداب الصلاة,196.
23. همان.
24. همو, شرح دعاى سحر, 95.
25. همو, تفسير سوره حمد, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, 96.
26. صحيفه نور,10/124.
27. امام خمينى, آداب الصلاة,201.
28. همان, 66.
29. صحيفه نور,12/170.
30. امام خمينى, آداب الصلاة,182.
31. همان., 66.
32. صحيفه نور, 7/121.
33. امام خمينى, شرح دعاى سحر, 84.
34. همو, آداب الصلاة, 183.
35. همان, 120.
36. صحيفه نور, 12/170.
37. همان, 17/252.
38. همان, 18/275.
39. همان, 17/252.
40. همان, 15/19.
41. امام خمينى, كشف الأسرار, 399.
42. صحيفه نور, 20/21.
43. همان, 7/21.
44. همان, 12/169.
45. همان, 20/109.
46. همان, 14/252ـ251.
47. امام خمينى, كشف الأسرار, 322ـ321.
48. همان.
49. مجلسى, محمد باقر, بحار الانوار, 89/95.
50. همان, 2/303.
51. امام خمينى, آداب الصلاة, 200.
52. همو, تفسير سوره حمد, 95ـ93.
53. صحيفه نور, 7/121.
54. همان, 20/21.
55. كلينى, محمد بن يعقوب, اصول كافى, 1/125.
56. امام خمينى, آداب الصلاة, 302.
57. همان.
58. همان, 181.
59. همان.
60. همان.
61. همان.
62. همان, 182.
63. همان.
64. صحيفه نور, 17/139.
65. امام خمينى, كشف الاسرار, 322.
66. همان, 321.
67. همو, تفسير سوره حمد, 138.
68. همو, اربعين حديث, 351.
69. همو, آداب الصلاة, 184.
70. همان, 185ـ181.
71. صحيفه نور, 17/221 و 8/8.
72. امام خمينى, آداب الصلاة,194.
73. امام خمينى, آداب الصلاة, 185.
74. همان, 185 ـ 184.
75. همان, 192.
76. همان, 192ـ191.
77. همان, 193.
78. همان, 346.
79. همان, 347.
80. همو, با قرآن در صحنه (تفسير سوره حمد و علق), 1.
81. صحيفه نور, 1/235.
82. همان, 10/124.
83. امام خمينى, ولايت فقيه, 37.
84. همو, آداب الصلاة, 192.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 15 خرداد 1394 ساعت: 8:35 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

خلافت انسان در قرآن

بازديد: 127
خلافت انسان در قرآن

محمّد هاشم زمانى

در بحث خلافت انسان آيه محورى و مورد بحث در قرآن آيه 30 سوره بقره است:
وَ إِذْ قالَ رَبُكَ لِلْمَلئِكَة إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة 
قالوا أَتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ ‌لَكَ
قالَ إِنّى أَعْلَمُ ما لاتَعْلَمونَ. البقرة : 30
مفهوم ظاهرى آيه چنين است:
و آن هنگام را كه پروردگارت به ملائكه گفت: من در زمين خليفه ‌اى قرار دهنده ‌ام.
]آنها[ گفتند: آيا در آن كسى را قرار مى ‌دهى كه فساد مى ‌كند و خون ‌ها مى ‌ريزد و حال آنكه ما تو را تسبيح به حمد مى ‌گوئيم و براى تو پاكى و قداست قائليم.
]خدا[ گفت: همانا من آنچه را شما نمى ‌دانيد مى ‌دانم.

بررسى لفظى خليفه

خليفه از ماده خلف است و خلف ضد قدّام بمعناى پشت و بعد مى ‌آيد و «خَلَفَ الشىء» بمعناى رهاكردن آن چيز پشت سر است. مثل آيه:
«اِن الذين كفروا لمّاجاءَهم... لايأتيه الباطل من بين يديه و لامِنْ خلفه» فصلت/42
و تخلّف به معناى تأخر است مانند آيه:
«ما كان لاهل المدينه...ان يتخلفوا عن رسول الله» 9/12
و خَلَف فلانٌ فلاناً به معناى در مكان او قرار گرفتن و مقام او را احراز كردن است.
گفته شده است كه خليفه از ماده خلف به دو معنا مى ‌آيد:
الف ـ اينكه مستخلِف جانشين مستخلف له قرار گيرد بعد از وى و ديگر براى مستخلَف قدرتى و سلطه ‌اى نباشد مانند قرار دادن رئيسى بعد از رئيس ديگر يا وارث بعد از موروث خليفه به اين معنا مى ‌شود «يخلف غيره بعده و يقوم مقامه»
مانند آيات: «فَخَلَف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادنى...» 7/169
«فَخَلَف مِن بَعْدِهِم خَلْفٌ أَضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات» مريم/59
ب ـ اينكه مستخلِف خليفه را در مكان يا در عمل با خود قرار مى ‌دهد يا به او تفويض مى ‌كند كه جانشين او باشد; پس اينجا براى مستخلِف حق سرپرستى و سلطه بر خليفه باقى است و هرگاه تقصير يا كوتاهى در كار، از او سر زند و يا كارائى او تمام شود پس مستخلِف مى ‌تواند او را عزل كند. خليفه به اين معنا مى ‌شود:«يخلف غيره معه او بتفويضه»
در كتاب اقرب الموارد خلافت را چنين معنا كرده است:«الخلافت الامارة و النيابة عن الغير اما لغيبته المنوب عنه او موته او بعجزه او تشريف المستخلف و فى الشرع الامامة»1
در اصطلاح شرع خليفه به معناى امامى است كه بعد از امام ديگر مى ‌آيد و جانشين او مى ‌گردد.
و در كتاب التحقيق آورده است:
«ان الاصل فى هذه المادة: هو ما يقابل القدّام و الاستقبال،اى مايكون على ظهر شىء و وراءه و هذا المعنى اِما من جهة الزمان او من جهة المكان او الكيفية.
فالاول - كما فى مفهوم الخَلَف الصِدق و الخلفيه فيعتبر فيه التأخر الزمانى و وقوع شىء عقيب شىء آخر زماناً
و الثانى ـ يعتبر فيه تأخر مكاناً كما فيما يقع خلف شىء و ظهره مكاناً كالتخلف فى القعود و الذهاب و القيام.
و الثالث ـ يعتبر فيه التأخر و التعقيب فى الكيفيه و الوصف و الخصوصية، كما فى تغيّر ريح الفم و طعمه و تخلّفِ الرجل عن ابيه فى خصوصيات الخلافة و كيفيات سلوكه، و الخلف و الاختلاف فى العقيده و النظر و الفكر و الطريقة. فيلاحظ فى جميع هذه المعانى: جهة التعقب و الوقوع فى الخَلف و الظهر» 2
ظاهراً الفاظ اختلاف، خلاف، خليف و خليفه، همگى از اصل واحد هستند; كه به معناى آمدن چيزى بعد از چيز ديگر است. لذا زمانى كه گفته مى ‌شود اختلاف علماء منظور ابراز رأى يكى بعد از رأى ديگرى است و يا اختلاف شب و روز يعنى آمدن شب در پى روز و روز در پى شب. و خليفه فلان به معناى اينست كه كسى بعد از او بيايد و جاى او را بگيرد. اينكه خليفه ‌اى بيايد جاى شخصى حاضر و موجودى باشد بطوريكه او هم حق تصرّف و نظارت داشته باشد صحيح نيست مگر از باب مجاز. 3
در كتاب انسان ‌شناسى خلافت را سه بخش كرده است: 
« خليفه و خلافت از ريشه خلف به معنى پشت سر گرفته شده و به معنى جانشينى است. جانشينى گاه در امور حسى بكار مى ‌رود مانند «و هو الذى جعل الليل و النهار خِلْفَة» و گاه در امور اعتبارى بكار مى ‌رود مانند «يا داود انا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق» و گاه در امور حقيقى ماوراء طبيعى بكار مى ‌رود مانند خلافت آدم كه در آيه 30 بقره مطرح شده است مقصود خلافت و جانشينى از خدا است و جانشينى از خداوند بطور مطلق يك جانشينى اعتبارى نيست بلكه جانشينى تكوينى است. 4
لفظ خليفه در قرآن دو مرتبه آمده است و خلفاء سه مرتبه و خلائف چهار مرتبه و لفظ استخلف يك بار و يستخلف 4 مرتبه و مستخلفين هم يك بار آمده است.
خليفه بر وزن فعليه است جمع آن خلائف است مانند كريمة و كرائم و خلفاء جمع خليفه نيست بلكه جمع خليف است و در معناى خليفه به سبب «تاء مبالغه» معناى زائدى است و همچنين در مفهوم خلائف صفتى زائد و تأكيدى بيشتر نسبت به خلفاء مى ‌باشد.

تبيين و اهميّت بحث خلافت

اين آيه از جمله آيات و عمده آنها در مباحث انسان ‌شناسى است و در بحث خلافت انسان در زمين منحصر بفرد است و بيانگر جايگاه انسان در نظام هستى و ارزش و مقام او مى ‌باشد. محققين و مفسرين ذيل اين آيه به مسائلى چون خلافت انسان در زمين، منشأ پيدايش انسان، جايگاه ارزشى او و فضيلت انسان نسبت به موجودات ديگر و اشرفيت انسان ميان مخلوقات پرداخته ‌اند و يكى از فضايل و كراماتى كه با استفاده از اين آيه براى انسان قائل شده ‌اند مقام خلافت الهى است .
ونيز مسائلى همچون آدم ابوالبشر، ارتباط بشر با فرشتگان، هدفى كه وراء خلقت انسان است و وظيفه ‌اى كه بدنبال اين هدف مى ‌آيد و سيرى كه اين انسان خاكى داشته و ارتباط او با شيطان و موانعى كه بر سر راه او تا رسيدن به كمال است و كيفيت انتشار اين نسل در زمين و... در اين آيه و آيات بعد مورد گفتگو و بررسى متفكران و مفسران قرار گرفته است.
از اين نظر كه آيه مورد نظر « إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة» موضوع خليفه را مطرح كرده است منتها نسبت به مستخلف عنه سكوت كرده است و هيچ اشاره ‌اى به آن نه در اين آيه و نه در آيات ديگر نشده است، مفسران در اين موضوع اختلاف كرده ‌اند و ديدگاههاى مختلفى را بيان كرده و اين آيه را از جمله آيات مشكله برشمرده ‌اند. از سوى محقّقين و مفسّرين در اينكه مراد از خلافت در آيه چيست؟ و خليفه چه كسى يا چه كسانى هستند؟ و يا حكمت اعلام خداوند به ملائكه نسبت به جعل خليفه چه بوده است؟ و چگونه ملائكه به فساد و خونريزى خليفه پى بردند؟، نظرات و ديدگاههائى مطرح شده ‌است.
حتّى بعضى جريان اين آيه و آيات بعدش را يك داستان سمبليك مى ‌دانند اگر چه افراد و عناصر اين جريان را واقعى مى ‌دانند، امّا اين رخداد را بنابر تبيين حقايق معنوى، غيرواقعى و سمبليك مى ‌شمارند.
«قرآن داستان آدم را به صورت به اصطلاح سمبليك طرح كرده است. منظورم اين نيست كه آدم كه در قرآن آمده نام شخص نيست چون سمبل نوع انسان است ـ ابداً ـ قطعاً «آدمِ اوّل» يك فرد و يك شخص است و وجود عينى داشته است; منظورم اين است كه قرآن داستان آدم را از نظر سكونت در بهشت اغواى شيطان، طمع، حسد، رانده شدن از بهشت، توبه و... به صورت سمبليك طرح كرده است. نتيجه ‌اى كه قرآن از اين داستان مى ‌گيرد، از نظر خلقت حيرت ‌انگيز آدم نيست و در باب خداشناسى از اين داستان هيچ گونه نتيجه ‌گيرى نمى ‌كند، بلكه قرآن تنها از نظر مقام معنوى انسان و از نظر يك سلسله مسائل اخلاقى، داستان آدم را طرح مى ‌كند.» 5
از آنجا كه بر اساس هر ديدگاه در اين آيه، ممكن است براى انسان نوع نگرش نسبت به سرگذشت و سرنوشت انسان و منشاء پيدايش او و مقام و ارزش او متفاوت شود و در زندگى او مؤثر افتد، بررسى و تحقيق در اين آيه از اهميت بسيارى برخوردار است.

ديدگاهها در خلافت انسان

اكنون ديدگاه ‌هاى مختلف را در سه مسئله مورد نظر يعنى منظور از خلافت چيست؟
مراد از خليفه كيست؟ و چگونگى پى ‌بردن ملائكه به خونريزى و فساد در زمين توسط اين خليفه ؟ را مطرح مى ‌كنيم:
الف ـ آراء مختلف در اينكه مراد از خليفه كيست؟
1ـ مراد از خليفه در آيه «إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة» آدم (ع) است.
چرا كه خليفه بر وزن فَعْليه به معناى فاعل مى ‌باشد يعنى كسى جايگزين قبل خود مى ‌شود و مفرد آمده است ديگر اينكه آيات بعد، آدم(ع) را بعنوان شخص مطرح كرده است «وعلّم ادم الاسماء كلّها...» پس در اينجا مراد از خليفه شخص آدم است اگر چه بدنبال آدم ذريه او هم خواهد آمد و در زمين زندگى مى ‌كند و عمران و آبادانى دارند و نيز مرتكب فساد و خونريزى مى ‌شود، امّا اينها در آيه موضوعيت ندارد و فرع هستند و اصل شخص آدم(ع) است.
2ـ خليفه آدم و ذريه او هستند.
پس مراد از خليفه در آيه نوع انسانى است; اگر چه در آيه خليفه مفرد و بر آدم منطبق است امّا خدا تنها آدم را اراده نكرده است بلكه اراده بارى به خلق و خلافت نوع انسانى است و اين نكته را مى ‌توان از سئوال ملائكه متوجه شد. «قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء...». چون اگر فقط آدم مراد بود، آدم(ع) كه نبى بود و از نبى فساد و خونريزى سرنمى ‌زند و ملائكه هم چنين شناختى داشتند و آنچه براى آنها سئوال بود خلافت آدم و فرزندان او بود. و اين تكريم و فضيلتى كه در آيات براى آدم آمده است به اعتبار نوع انسانى است.
«وَ لَقَدْ مَكَّنّكُمْ فِى الاَْرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فيها مَعيِشَ قَليلاً ما تَشْكُرونَ وَ لَقَدْ خَلَقْنكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلئِكَةِ اسْجُدوا لاِدَمَ فَسَجَدوا إِلاّ إِبْليسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السّجِدينَ» الاعراف ‌ ‌7/11ـ10
«وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى ءَادَمَ وَ حَمَلْنهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنهُمْ مِنَ الطَّيِّبتِ وَ فَضَّلْنهُمْ عَلى كَثير مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلا» الاسراء ‌ ‌17/70
«مقام خلافت اللّهى مخصوص آدم نبود بلكه مربوط به نوع انسان است و فرزندان آدم نيز با پدر در اين قسمت شركت دارند و معنى تعليم اسماء هم تعليم مخصوص حضرت آدم(ع) نيست بلكه علم در نوع انسان به وديعه گزارده شده و همواره بطور تدريج آثارش در نسل او ظاهر مى ‌گردد و چنانچه فرزندان آدم در راه هدايت قدم گذارند مى ‌توانند آن علم را از قوه بفعليت برسانند.
آيات زير تعميم خلافت را به همه فرزندان آدم تأئيد مى ‌كند:
«اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح»
«ثم جعلناكم خلائف فى الارض»
«يجعلكم خلفاء الارض»
خلاصه اينكه از مجموع اين آيات برمى ‌آيد كه فرشتگان مدعى بودند كه ما خليفة الله هستيم و آدم يعنى همان مخلوق زمينى، نمى ‌تواند اين مقام را داشته باشد لذا خدا از آنها درباره اسماء سئوال كرد و آنها ندانستند با اينكه خليفة الله مى ‌بايست آنها را بداند ولى آدم دانست و شايستگى او و عدم شايستگى آنها براى اين مقام مسلم شد.» 6
3ـ مراد از خليفه فرزندان و ذريه آدم است.
اگر خليفه به معناى فاعلى باشد يعنى جانشينى از كسى و چون آدم(ع) اولين كسى است كه در زمين بود و قبل از او كسى نبوده است لذا بايد جانشين از آدم(ع) باشند پس مراد همان فرزندان و ذريه تآدم مى ‌باشند كه پى ‌درپى مى ‌آيند و در زمين احياناً مرتكب فساد و خونريزى مى ‌شوند و حال آنكه آدم نبى مرتكب فساد و خونريزى نمى ‌شود و در آيه «قالوا أتجعل...» هم اشاره بملائكه به كسانى است كه كه جانشين آدم مى ‌شوند كه همان فرزندان او هستند.
4ـ مراد از خليفه آدم(ع) و همه انبياء ديگر است.
در آيه «...إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة...» خليفه آدم است به اعتبار نبى بودن.
و آدم(ع) به عنوان ممثل انبياء مطرح مى ‌باشد و لذا آدم به عنوان نبى مورد تعليم اسماء قرار مى ‌گيرد و مأمور به اعلام اسماء آنها به ملائكه مى ‌شود «و علّم آدم الأسماء كلّها ثم عرضهم على الملائكه...فلما نبأهم باسمائهم...» و نيز در آيه سوره ص نسبت به داود(ع) كه نبى بود تعبير خليفه آمده است «يا داود انّا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق» يعنى ما تو را جانشين كسانى از انبياء كه قبل از تو بودند گردانيديم تا بين مردم حكم به حق كنى پس هر نبى خليفه خداست در اجراى احكام الهى و اجراى اراده خداوند در آبادانى زمين و حكومت در آن.
«آيا اين خلافت ويژه حضرت آدم است يا آنكه در انسانهاى ديگر نيز يافت مى ‌شود؟
در پاسخ مى ‌توان گفت نه تنها آيه ياد شده دلالتى بر انحصار خلافت در حضرت آدم ندارد بلكه مى ‌توان گفت جمله «أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء» دلالت دارد كه خلافت منحصر به آدم نيست زيرا در اينصورت با توجه به اينكه آدم معصوم مى ‌باشد جاداشت خداوند به فرشتگان بفرمايد:آدم فساد و خونريزى نمى ‌كند. البته نيايد توهم شود كه همه انسانها بالفعل خليفه و جانشين خدا هستند...پس اين خلافت ويژه آدم(ع) و برخى از فرزندان او كه علم به همه اسماء را دارا مى ‌باشند مى ‌شود.» 7
ب ـ آراء مختلف در اينكه مراد از خلافت در آيه چيست:
علماء و مفسرين در اينكه مستخلف له كيست و جانشينى از چه كسى است اختلاف كرده ‌اند آيا منظور از خلافت آدم و يا فرزندانش جانشينى از پيشينيان است كه قبل از حضرت آدم(ع) در روى زمين زندگى مى ‌كردند؟ چون نسل آنها از بين رفت، آفرينش مجدّد انسان با خلقت حضرت آدم(ع) شروع شد. از اين جهت خدا آدم را خليفه ناميد زيرا جانشين آنان گرديد. مراغى در تفسيرش مى ‌گويد:
«و اذقال ربك.» اى واذكر لقومك مقال ربك للملائكه: ءِانى جاعل آدم خليفة عن نوع آخر كان فى الارض و انقرض بعد أن افسد فى الارض و سفك الدماء و سيحل هو فى محله. 8
يا اينكه مقصود خلافت و نمايندگى آدم و يا فرزندان او از حضرت حق است و هدف اين است كه آدم مظهر اتم اسماء و صفات خدا مى ‌باشد و اين خلافت از جانب خدا براى عموم بشر است و مصداق اتم و اجلاى آن انبياء و اولياى الهى مى ‌باشند. 9
و يا مراد از خلافت جانشينى بنى ‌آدم از يكديگر است يعنى انسانهائى مى ‌آيند و جانشين و جايگزين انسانهاى قبل مى ‌شوند. امّا قول اوّل به اعتبار اينكه پيشينيان آدم چه كسانى بودند، جن بودند يا از ملائكه و يا مخلوقاتى شبيه و از نوع انسان بودند خود به سه قسمت يا سه قول تقسيم مى ‌شود پس در اين مسئله پنج گروه پيدا مى ‌شود:
1ـ اينكه آدم و فرزندان او جانشين ملائكه ‌اى باشند كه قبل از او در زمين اقامت داشتند زيرا كه ملائكه پيش از آدم خلق شدند به دليل آيات:
«اذقال ربك للملائكه انى خالق بشراً من طين فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين» 38/72ـ71
«و اذقال ربك للملائكه انى خالق بشراً من صلصال من حمأمسنون...» 15/29ـ28
و همين آيه مورد نظر.
شيخ طوسى مى ‌گويد:«و قال قوم سمى الله تعالى آدم خليفة لانه جعل آدم و ذريته خلفاء الملائكه لان الملائكه كانوا سكان الارض»10
و در تفسير نمونه اين قول را بعنوان يك احتمال از بعضى مفسران ذكر مى ‌كند. 11
2ـ اينكه آدم و فرزندانش جانشينان جنّيانى باشند كه قبل از آنها در زمين ساكن بودند و پس از اينكه مرتكب فساد و خونريزى شدند خداوند آنها را هلاك يا تبعيد نمود. دليل آن اين است كه اجنه قبل از انسانها خلق شده بودند; و از آيات قرآن به خوبى اين مطلب را مى ‌توان استفاده نمود: «ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون» تقدّم ذكرى جن بر انس دليل بر خلقت جن پيش از انس مى ‌باشد.
و نيز در آيه 27 سوره حجر تصريح به اين مطلب مى ‌كند «ولقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأمسنون و الجان خلقناه من قبل من نار السموم»
و قال ابن عباس:«انه كان فى الارض الجن فافسدوا فيها و سفكوا الدماء فاهلكوا فجعل الله آدم و ذريته بدلهم»12
و اخرج الحاكم و صححه عن ابن عباس قال: لقد اخرج الله آدم من الجنه قبل أن يدخلها قال الله «إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة...» و قد كان فيها قبل ان يخلق بالفى عام الجن بنوالجان ففسدوا فى الارض و سفكوا الدماء فلماافسدوا فى الارض بعث عليهم جنوداً من الملائكه فضربوهم حتى الحقوهم بجزاير البحور فلما قال الله «انى جاعل فى الارض خليفه قالوا أتجعل فيها من يفسدفيها و يسفك الدماء...» كمافعل اولئك الجان فقال الله «انى اعلم مالاتعلمون»13
«خليفة من يخلف غيره و يقوم مقامه فى تنفيذ الاحكام و المراد بالخليفة هذا آدم(ع) يفسدفيها «بالمعاصى» و يفسك الدماء يريقها بالقتل عدواناً كما فعل الجان و كانوا فيها فلماافسدوا ارسل الله عليهم الملائكه فطردوهم الى الجبال و الجزر...» 14
3ـ پيش از آدم(ع) و فرزندانش، انسانهاى ديگرى در زمين زندگى مى ‌كردند و به سبب فساد و خونريزى كه در زمين داشتند ريشه ‌كن شدند و نسل آنها منقرض شد. در رواياتى، آنها را با تعبير نسناس نام برده است: قال امير المؤمنين (ع):«ان الله تبارك و تعالى لما أحبّ ان يخلق خلقاً بيده و ذلك بعد مضى الجن و النسناس فى الارض سبعة الاف سنة، قال و لما كان من شأنه أن يخلق آدم(ع) للّذى اراد من التدبير و التقدير لما هو مكونه فى السموات و الارض و علمه لما اراد من ذلك كله كشط عن اطباق السموات ثم قال للملائكه: انظروا الى اهل الارض من خلقى من الجن و النسناس، فلما رأوا ما يعملون فيها من المعاصى و سفك الدماء و الفساد فى الارض بغير الحق عظم ذلك عليهم و غضبوا الله و اسفوا على اهل الارض و لم يملكوا غضبهم ان قالوا يا رب انت العزيز القادر الجبار القاهر العظيم الشأن...» 15
در اين احتمال كه آدم (ع) جانشين نسل قبل از خودش باشد دو وجه گفته شده است يكى اينكه آدم از همان نوع و ادامه همان نسل قبل از خود و تكامل يافته آنها مى ‌باشد.
كما اينكه دكتر سحابى گويد:«آدم اولين بشر نيست، وى برگزيده ‌اى از انسانهاى موجود از پيش بوده است بعلاوه ابتداى خلقت انسان و موجودات زنده ديگر بنابه تصريح قرآن از خاك و گل است نه از آدم»16
وجه ديگر اينست كه نسل قبل از آدم همه نابود شدند و آدم با خلقت مستقل و ابتدائى از خاك طى مراحلى كه در قرآن ذكر شده است بوجود آمده است و نسل نويى كه تكامل يافته ‌تر از نسل پيش است خلق شده است.
و نيز گفته شده است كه پيش از آدم موجوداتى غيرجنس انسان در روى زمين زندگى مى ‌كردند. «كما أن هنالك بعض الاساطير اليونانيه و الفارسيه التى تقول بأن هنالك جنساً آخر قبل الانسان على الارض و هو ما يسمونه بـ «الطّم» و الرّم» و بـ «التيتان» و التى تعتبر من التعبير عن غير الموجود و المجهول كالغول و هيان ابن بيان.
و كذلك ما قبل عن مخلوقات أخرى سبقت الانسان اسمهم «الجن» و «البن» فانما هى من اوهام و اساطير القدماء»17
4- مراد از خلافت جانشينى انسانها از يكديگر باشد كما اينكه در آيات متعددى به اين نكته اشاره شده است: «و اذكروا اذ جعلكم خلفا من بعد قوم نوح» 7/69
«و لقد اهلكنا القرون من قبلكم... ثم جعلكم خلائف فى الارض من بعدهم» 10/13
«فخلف من بعدهم خلف...»
و قال الحسن البصرى: انما اراد بذلك قوماً يخلف بعضهم بعضاً من ولد آدم الذين يخلفون أباءهم آدم فى اقامة الحق و عمارة الارض .
تا اينجا و اين چهار احتمال خليفه بر وزن فعيله به معناى مفعول گرفته شده است يعنى كسى كه جانشين از قبل خود شده است و به اين معنا ست كه خلافت زمانى و مكانى است و براى گذشتگان هيچ سلطه و موجوديتى نمى ‌ماند و خليفه و جانشين تمام شئون آنها را دارا خواهد شد.
5- قسم اخير اين است كه مراد از خلافت، جانشينى از خدا باشد.
چون در آيه «و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفة..» ذكرى از مستخلف عنه نشده است آنچه در مرحله اول متبادر به ذهن مى ‌شود اين است كه آدم يا انسان خليفه براى خدا باشد; چرا كه اگر از كسى ذكرى در اين كلام نباشد جز ذات حق تعالى، شبهه ‌اى نيست كه هر اهل لسانى ادراك مى ‌كند كه مقصود اين است كه: خليفه از جانب خود قرار مى ‌دهم .
مثل اينكه كسى بگويد من فلانى را جانشين قرار دادم يا وكيل يا نايب قرار دادم يا فلانى را والى يا متولى قرار دادم بى ‌ترديد جانشين و وكيل و نايب و متولى از خودش مراد مى ‌باشد. 18
«و نيز از جمله «و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك» بايد اعتراف كرد كه آشكارا دلالت دارد كه منظور از خلافت همان جانشينى خدا است نه جانشينى از پيشينيان زيرا هرگاه منظور خلافت از گذشتگان خونريز و فتنه ‌انگيز بود هرگز حاجتى به جمله دوم كه ما تو را تسبيح و تقدس مى ‌كنيم نبود زيرا هيچ گاه از نماينده گذشتگان خونريز كسى انتظار تسبيح و تقديس را ندارد تا ملائكه در صدد استدراك آن برآيند.» 19
مقصود خلافت و جانشينى از خدا است زيرا خداوند فرمود:«من جانشينى قرار مى ‌دهم» بى ‌آنكه بگويد جانشينى از چه كسى؟ بعلاوه مطرح كردن مسئله جانشينى براى فرشتگان به منظور ايجاد آمادگى در آنان براى سجده بر آدم است و جانشينى از غير خدا در اين آمادگى نقشى ندارد. افزون بر آن وقتى فرشتگان گفتند:«آيا كسى را كه فساد و خونريزى مى ‌كند را خليفه قرار مى ‌دهى با آنكه ما تسبيح و تقديس تو مى ‌گوئيم» در واقع درخواست مؤدبانه ‌اى بود كه ما را خليفه قرار بده كه ما لايقتريم و اگر جانشينىِ از خدا مدّنظر نبود اين درخواست نيز بىوجه بود زيرا جانشينى از غير خدا چندان اهميتى ندارد كه فرشتگان آن را درخواست كنند و نيز براى دستيابى به آن دانستن همه اسماء لازم باشد پس مقصود از خلافت جانشينى خداوند است. 20
«ما هو مقتضى صنعة الادب ان المستخلف عنه حيث يكون مسكوتاً عنه تكون الايه ظاهرة فى انه الله تعالى فاذا قال المسافر حين سفره او السلطان حين امر من الامور: انّى جاعل فى المملكة خليفه فانّ المتفاهم منه انه خليفة عنه فى المسائل الراجعة اليه.» 21
وجه ترجيح اين نظريه همان آيه ‌هاى 31 تا 33 كه برترى و تفوق علمى آدم بر فرشتگان مى ‌باشد كه ملاك خلافت از خدا همان دانش و بينش است و اين آيات متكفل بيان برترى خليفه از نظر علم نسبت به فرشتگان است. 22
علامه در الميزان مى ‌گويد: «خلافتى كه از آن گفتگو شده خلافت و جانشينى از خداوند است نه از يكنوع موجود زمينى كه قبل از انسان بر زمين زندگى داشته و بعداً منقرض شده است و خدا خواسته باشد نوع انسان را جانشين آنها كند، زيرا پاسخ را كه خداوند به فرشتگان مى ‌دهد و مقام برجسته آدم را بوسيله تعليم اسماء به آنها گوشزد مى ‌كند تناسب با اين احتمال ندارد بلكه مناسب معنى اول است.» 23
با همين بيان و با تعبير نمايندگى در تفسير نمونه آمده است: «ولى انصاف اين است كه همانگونه كه بسيارى از محققين پذيرفته ‌اند منظور خلافت الهى و نمايندگى خدا در زمين است. زيرا سئوالى كه فرشتگان مى ‌كنند و مى ‌گويند نسل آدم ممكن است مبداء فساد و خونريزى شود و ما تسبيح و تقديس تو مى ‌كنيم متناسب همين معنى است. چرا كه نمايندگى خدا در زمين با اين كارها سازگار نيست.» 24
«خليفه كيست؟ خليفه يعنى كسى كه بعد از مستخلف عنه قرار مى ‌گيرد و در خلف و وراى او واقع مى ‌شود پس اگر مستخلف عنه همواره حضور داشته باشد و هرگز غيبت نكند، استخلاف و جانشينى نسبت به او معنى نخواهد داشت پس اينكه مى ‌گوئيم خدا مى ‌خواهد در زمين خليفه خلق كند و انسان يا خصوص انسان كامل، خليفه اوست بدون آنكه خدا جايى را ترك كند و انسان در آنجا قرار بگيرد به چه معنى است؟ خداوند كه خَلفى ندارد تا انسان از خلف او وارد صحنه هستى شود او كه غايب نيست تا در غيبت او ديگرى امور جهان را تدبير كند اين چه خلافتى است كه با حضور مستخلف عنه تحقق مى ‌پذيرد؟... فرض غيبت محال خواهد بود كه خداوند صحنه ‌اى را ترك كند تا خليفه او مكانش را اشغال كند به همين جهت بايد معنى استخلاف را درباره خداوند توجيه كرد.» 25
قائلين به خلافت اللهى انسان يا آدم براى مفهوم خلافت اللهى و يا حدود معنائى خلافت تعابير مختلفى آورده ‌اند كه به برخى از اين تعابير اشاره مى ‌كنيم:
«خدا او را براى اين خليفه ناميد كه در حكم ميان مكلفان آفريدگان خدا از خدا نيابت و جانشينى مى ‌كند و اين قول از ابن مسعود و ابن عباس و سدى روايت شده.» 26
«جانشينى از خداوند بطور مطلق يك جانشينى اعتبارى نيست بلكه جانشينى تكوينى است چنانكه از ادامه آيه شريفه كه مى ‌فرمايد «و علّم الآدم الاسماء كلها» اين نكته استفاده مى ‌شود و نيز از دستور دادن خداوند به فرشتگان كه بر آدم سجده كنيد، روشن مى ‌شود كه اين خلافت، خلافت تكوينى (تصرف در حقايق عينى) را نيز دربر مى ‌گيرد. خلافت تكوينى، آدم را قادر مى ‌سازد تا كارهاى خدايى كند و به عبارت ديگر ولايت تكوينى داشته باشد.» 27
«قدر متيقن از دلالت آيه شريفه به حسب ظاهر، اين است كه اين خليفه و جانشين همان قدرت و توانايى الهى را باذنه و اعطائه و قيموميّته تا حدى كه دخالت در تكميل نفوس مستعده دارد دارا مى ‌باشد و در هر عصرى به مصالح بندگان خدا قيام مى ‌كند چه ظاهر باشد و حكومت ظاهرى داشته باشد يا ظاهر باشد بدون حكومت يا آن كه از انظار نوع مردم غايب باشد.» 28
«خدا انسان را خلق كرده و پرتوى از صفات خود را در او متجلى ساخته است تا بتواند به مقام كمال نايل آيد به بيان ديگر انسان جلوه جامعى است از اسماء و صفات خداوندى يعنى پرتوى از همه اسماء حسنا و صفات كماليه حق تعالى را داراست و به خاطر همين دارا بودن اسماء و صفات الهى است كه قرآن كريم از او تعبير به خليفة الله نموده است. 29 از لوازم مقام خلافت اللّهى انسان نيز تصرف در امور تكوينى عالم است يعنى انسان به واسطه اين مقام كه خدا به او اعطا كرده است مى ‌تواند دخل و تصرف در زمين كرده و از مواهب آن بهرهور گردد.» 30
«موجودى مى ‌تواند خليفه الله باشد كه هم در صفات تشبيهى و هم در صفات تنزيهى آيت حق باشد. در حالى كه ملائكه فقط در صفات تنزيهى آيت حق تعالى هستند. موجودى مى ‌تواند خليفه خدا باشد كه كمالاتش داراى حد يقفى نباشد در حالى كه ملائكه داراى حد و مقام معين هستند و از آن مقام بالاتر نمى ‌روند «و ما منّا الاّ مقام معلوم». خليفه الله بايد كون جامع باشد و مظهر تام و تمام حق تعالى باشد. 31
«خواست خداوند چنين بود كه در روى زمين موجودى بيافريند كه نماينده او باشد و صفاتش پرتوى از صفات پروردگار و مقام و شخصيتش برتر از فرشتگان. خواست او اين بود كه تمامى زمين و نعمتهايش را در اختيار چنين انسانى بگذارد نيروها، گنجها، معادن و همه امكاناتش را.» 32
«خليفه در اصطلاح به معناى حاكم است بنابراين منظور از خلافت آدم حاكميت او در روى زمين است همچنانكه در آيه «يا داود انّا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق...» 38/36 آمده است. 33
«مقصود از جعل خليفه، قرار دادن جانشين و نماينده ‌اى است كه بتواند آنگونه كه خداوند عالم و عادل است او نير در امكان چنين باشد به عبارتى روشن ‌تر خداوند مى ‌فرمايد چون من عالِم هستم خليفه من نيز بايد در حد امكان عالم باشد و اگر من عادلم خليفه من نيز در حد امكان بايد عادل باشد تا علم و عدل او خلافت علم و عدل مرا به عهده بگيرد. و در حيطه امكان ذاتش خليفه ذات من باشد و اوصاف او خليفه اوصاف من و افعال وى خليفه كارهاى من باشد. 34
«مقصود از نيابت چنانكه دانشمندان فن فرموده ‌اند همان نيابت در اسماء و صفات خدا است مثلا بشرِ قادر، نماينده خدا و حاكى از قدرت بى ‌پايان او است بشرِ دانا، نماينده او حاكى از علم بى ‌پايان اوست. واضح ‌تر بگوئيم: نيابت بشر از خالق خود، اين است كه او به وسيله اوصاف خود از اوصاف بى ‌پايان مقام ربوبى حكايت مى ‌كند و حاكى اوصافِ حق لازم نيست كه پيوسته معصوم باشد.» 35
ان القول بخلافة الانسان للّه عزوجل فى الارض جائز و لايلزم من ذلك خلو الارض من سلطان الله عزوجّل. فكما ان المؤمنين يرثون الارض يتبوأون من الجنّه حيث يشاءون فى الاخره، والله عزوجل هو الذى يورِّثهم ايّاها دون ان يلزم من هذا المعنى و المفهوم موت المورث جلّ جلاله او غياب هيمنته او خلو الجنّه من سلطانه، كذلك يجوز القول ان الله تعالى حين استخلف الانسان فى الارض اصبح الانسان المؤمن خليفة له عزوجل دون أن يلزم من هذا خلو سلطانه من الارض او غياب هيمنته عليها. قال الخالق المالك عزوجل «و قالوا الحمد للّه الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوأ من الجنه حيث نشاء».36
«انسان مظهر و خليفه خدايى است كه در وى ظهور كرده است و آيتى است فرع آن اصيل; چرا كه خليفه به آن معنى كه اصل يعنى مستخلف عنه صحنه را ترك كند و فرع به جايش بنشيند درباره كسى كه «بكل شىءِ محيط» است متحقق نخواهد بود. ديگر اينكه اگر خواستيم ظاهر مفهوم خلافت را حفظ كنيم لازم است چنين بينديشيم كه خداوند بالاصاله بكل شىءِ محيط است. خليفه خدا كه انسان كامل است بالعرض بكل شىءِ محيط است. چون معنى خليفه آن است كه كار مستخلف ‌عنه را بكند پس خدايى كه به همه چيز محيط است آثار قدرتش از دست و بدن انسان كامل ظهور مى ‌كند و اين انسان كامل كه مظهر آن اصل است، نيز محيط بر همه چيز مى ‌شود. آثار احاطه تامه حق از نيروهاى ادراكى و تحريكى انسان كه خليفه اوست ظاهر مى ‌شود و اين اوج مقام انسانيت است كه نمى ‌شود او را به جايى متوقف كرد و محدود نمود. انسان كامل غيرمتناهى بالعرض بود و آيت خداوندى است كه غير متناهى بالذات است.» 37
خلافت الهى در بينش عرفانى نيز با تعابيرى خاص بيان شده است :
«خليفه يعنى جانشينى و در اصطلاح عرفا مقام خلافت مقامى است كه سالك بعد از قطع مسافت و رفع بعد و دورى ميان خود و حق در اثر تصفيه و تجليه و نفى خاطر و خلع لباس صفات بشرى از خود و تعديل و تسويه اخلاق و اعمال و جميع آن منازل كه ارباب تصفيه معلوم كرده ‌اند و طى منازل به سائرين و وصول به مبدأ حاصل نموده به اصل حقيقت واصل گشته و سير الى الله و فى الله تمام شده از خودى محو و فانى گشته به بقاى احديّت باقى گشت، سزاوار خلافت است و او در اين مقام به تجلى ذات متحقق شده و مظهر تمام اسماء و صفات الهى گشته است.» 38
نسفى مى ‌گويد: «در عالم صغير منظور درون، عقل خليفه خداست و در عالم كبير، انسان عاقل خليفه خداست.» 39
«ولى الله و حجت حق كه انسان كامل است در همه جا حضور دارد امكان ندارد كه خداوند كُل يوم فى شأن باشد، و خليفه او در بعضى از امور بى ‌شأن و كار باشد خليفة الله كسى است كه وجودش از زمين تا دورترين نقطه آسمان را چون شجره طوبى پر كرده است... انسان كامل، آيينه تمام نماى حق است كه تمامى صفات و اسماى الهى در آن ظهور مى ‌كند.» 40
حدود و درجات خلافت اللّهى را چنين بيان كرده ‌اند:
«اين مقام منيع مخصوص شخص آدم(ع) نيست بلكه متعلق به انسان كامل است. انبياء و اولياى الهى(ع) هم اين مقام را دارند و دليلش آيات سوره اعراف «ولقد خلقناكم ثم صوّرناكم ثم قلنا للملائكة السجدوا لآدم» معلوم مى ‌شود كه آفرينش آدم الگويى بوده براى آفرينش انسانها; آدم(ع) الگويى براى انسان كامل است و در حقيقت همه انبياء و اولياى الهى مسجود ملائكه ‌اند و اين مقام انسان كامل است كه مسجود ملائكه است.» 41
«مقصود از خليفه در آيه «انى جاعل فى الارض خليفه» نمونه ‌اى از عظمتها و صفات الهى است كه در آدم و نسل او تجلى مى ‌نمايد اين معنى براى خليفه با نظر به تعليم اسماء و دستور به سجده ملائكه براى آدم مناسب ‌تر و منطقى ‌تر به نظر مى ‌رسد، نه خليفه بمعناى جانشينى به مفهوم معمولى آن كه براى خدا قابل تصور نيست و نه جانشين از موجوداتى كه در روى زمين بوده ‌اند.» 42
«اين كه خدا فرمود چون انسان كامل خليفة الله است بايد به همه حقايق، آگاه باشد و بايد همه فرشتگان در برابر او سجده كنند معلوم مى ‌شود او خليفة الله است در همه عوالم ـ چه غيب و چه شهادت ـ نه خليفة الله در خصوص زمين. كلمه «فى الارض» در آيه به اين معنى است كه مبدأش از ارض است يعنى قوس صعودى از زمين شروع مى ‌شود. از ماده برمى ‌خيزد و از حركت آغاز مى ‌كند نه اينكه موطن خلافت و قلمرو مظهريت او زمين است و فقط كارهايى را كه خداوند بايد در خصوص زمين بكند او در زمين مى ‌كند بلكه مراد آنست كه انسان كامل خليفة الله است مطلقاً، آغاز پيدايش او از زمين است كلمه فى ارض قيد جعل است نه قيد خلافت. و اين همان شجره طوبى است كه «اصلها ثابت و فرعها فى السماء»، بطوريكه فرشتگان هم از ميوه اين شجره بهره مى ‌گيرند. و از علم انسان كامل استفاده مى ‌كنند. لذا در برابر او سجده مى ‌كنند. 43
آقاى جوادى آملى در جاى ديگر خلافت الهى را نسبى دانسته و مى ‌گويد:
«انسان به مقدار علمى كه دارد افضل از ديگر موجودات خواهد بود و به همان اندازه خليفة الله است. خلافت تامه از آن انسان كامل است و انسانهاى ديگر بعضى از شئون آن خلافت تامه را دارند.» 44
ايشان نسبت به درجات خلافت الهى چنين مى ‌گويند:
خلافت الهى درجات متعدد دارد زيرا ممكن است خداوند ظهورهاى متعدد داشته باشد و خليفه تام خليفه ‌اى است كه كار خداى سبحان را در همه شئون جهان امكان انجام بدهد اگر خداى سبحان عليم است انسان كامل هم بايد مظهر تام آن عليم بالذات باشد و اگر خداى سبحان قادر است كه در جهان تكوين هر چه بخواهد انجام دهد انسان كامل هم به عنوان مظهرِ اين قدرت و خليفه اين قدير، هر چه در جهان تكوين بخواهد باذن الله انجام مى ‌دهد. همانطوركه هر يك از ما در محدوده بدنمان هر كارى بخواهيم با اراده انجام مى ‌دهيم. انسان كامل هم در جهان تكوين هر كارى را بخواهد باذن الله انجام مى ‌دهد. پس انسان كامل هم عالم به علم الهى است و هم مقتدر به قدرت الهى و هم متخلق به اخلاق الهى... بنا بر اين انسان كامل خليفه خداست هم در اوصاف ذاتى هم در اوصاف فعلى و هم در آثار. به اين معنى كه ذاتش خليفه ذات خدا، صفاتش خليفه صفات خدا و افعالش خليفه افعال خداست. و معناى خليفه در اين سه مرحله مظهريت خواهد بود. اين مقام را انسان دارد نه غير انسان. 45
اما در مقابل اين قول عده ‌اى دلايلى آورده ‌اند:
مثلا صاحب معارف و معاريف پس از بيان نظر خويش در اينكه مراد از مستخلف ‌عنه سكنه پيشين زمين از نسل آدم يا جنس ديگر است ابراز مى ‌گويد:
امّا در مورد آيه داود ـ«يا داود انا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق»ـ مستخلف عنه پيامبران قبل از داود مى ‌باشند كه در ميان مردم قضاوت مى ‌كردند امّا برخى از مفسرين گويند مستخلف عنه در هر دو آيه خداوند است. حتّى برخى پا را فراتر نهاده گويند نه تنها حضرت آدم و داود بلكه عموم بشر خليفه الله مى ‌باشند به دليل دو آيه «و هو الذى جعلكم خلائف الارض...»6/165 و «ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم»10/14 در مقام توضيح اين مدعى گاه مى ‌گويند: مراد از تعليم اسماء در آيه «و علّم آدم الاسماء كلها» وديعه نهادن اين علم در انسان است چنانكه آثارش تدريجاً و دائماً از انسان، نسلا بعد نسل بروز و ظهور كند و گاه مى ‌گويند: انسان هر چند ضعيف و ناتوان آفريده شده ولى داراى حس و شعور است و با آن دو در كائنات تصرف مى ‌كند و آنها را زير سلطه خويش مى ‌كشد لذا وى داراى اين همه اختراعات عجيبه شده و در آينده بجائى خواهد رسيد كه نمى ‌توان حساب كرد و گاه مى ‌گويند خداوند داراى اسماء حسنى و صفات عليا است، و بشر در تمامى آنها خليفه و جانشين خدا در زمين است و در تمام شئون خويش كارهاى خدا را حكايت مى ‌كند و مظهر اسماء و صفات حق است هر چند اكمل و اتم آن صفات در خدا است و به انسانها مقدارى از آنها عطا شده است، و اين خلافت شامل تمام انسانها است اعم از نيك و بد، مؤمن و كافر، بدكار و نيكوكار. مثلا خالق، رازق، عليم، قادر، سميع، بصير، رحيم، حكيم... از اسماء حق تعالى است; بشر در تمام اين صفات و اسماء جانشين خدا است خداوند همه را خلق كرده. بشر نيز مثلا ساختمان، كارخانه و غيره را خلق مى ‌كند. خدا روزى مى ‌دهد بشر نيز براى اولاد خود روزى فراهم مى ‌كند داناست قدرت دارد مى ‌شنود مى ‌بيند اينها همه جانشينى از حضرت حق تعالى است.
اين بود اجمالى از سخنان قائلين بجانشينى انسان از خداوند نگارنده مى ‌گويد: اين ديدگاه از جهاتى قابل بررسى است.
1ـ پيشرفتهائى كه بشر در علم و صنعت داشته و كارهائى كه وى در اين رابطه انجام مى ‌دهد هر قدر در ديد محدود كوتاه بين ما مهم و ارزشمند جلوه كند آيا صحيح است كه بگوئيم در علم نامحدود و ازلى خداوندى كه خود اين استعدادها را آفريده و خود زمينه ‌ساز شكوفائى و به فعليت رسيدن آن استعدادها بوده نيز مهم جلوه مى ‌كند و آيا اين معادله معادله ‌اى معقول است؟! گيرم در آينده فضاپيماهاى بشر در سطح چند ستاره ديگر هم فرود آمده و چند توبره ديگر خاك نيز به ارمغان آورد آيا اين كار در برابر آفرينش همان ستاره ‌ها و ميليونها كهكشان مشتمل بر ميلياردها ستاره كه همه اينها به قول قرآن تازه مربوط به نزديكترين آسمان است اهميتى دارد كه در اين زمينه بشر را خليفة الله بدانيم؟! آيا بشر تا كنون توانسته و يا تصور آن را كرده كه كالبد حشره ‌اى با بافت ويژه بسازد و جانى و اراده ‌اى به آن بدهد؟!
2ـ چنانكه مى ‌دانيم نظير كارهائى كه بشر انجام مى ‌دهد كمابيش حيوانات ديگر نيز انجام مى ‌دهند: حيوان روزىِ فرزندانش را فراهم مى ‌كند، خانه ‌هائى طبق اصول معمارى دقيق مى ‌سازد، زنبور عسل علاوه بر آن شهد گوارائى كه از گزيده ‌ترين گلها تعبيه مى ‌كند و هيچ صنعتگرى تاكنون نتوانسته مانند آن بسازد بنابراين مقام خليفة اللّهى به انسان اختصاص نداشته و حيوانات ديگر نيز به اين سمت مفتخرند.
3ـ مفهوم خلافت دو ركن اساسى دارد كه بدون آن دو، خلافت تحقق نمى ‌يابد:
1ـ كار مستخلف فيه از پيش بدست مستخلف عنه باشد. مثلا امير المؤمنين(ع) خليفه پيغمبر(ص) است كار او همان كارى است كه پيش از آن خود پيغمبر(ص) مباشر آن بود ه كه تبليغ احكام و تنظيم شئون عامه مردم باشد چنانكه مى ‌دانيم كار داود جعل حكم نبوده كه شأن خداوند است.
وى ميان مردم حكومت و داورى مى ‌كرده. آيا اين شغل قبلا بدست خدا بوده خداوند ميان مردم قضاوت مى ‌كرده؟
2ـ بايستى مستخلف عنه در آنجا يا آن كار مستخلف فيه حضور نداشته باشد چه اگر او نيز كماكان همان جا پابر سر همان كار باشد جانشينى معنى و مفهومى نخواهد داشت در صورتى كه خداوند د رهمه جا حاضر و هر كارى كه بدست داشته لازال در دست خود دارد.
4ـ در بعضى آيات به مستخلف عنه تصريح گرديده كه مى ‌توان آن آيات را مفسر آياتى دانست كه خليفه بنحو مطلق در آنها ذكر شده است: از جمله 
«ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر كيف تعملون» يونس/14 
«و اذكروا اذجعلكم خلفاء من بعد قوم نوح» اعراف/69 46
و سيد مصطفى خمينى در كتاب تفسيرش گويد:
«فكون الخليفه قائماً مقام الموجود الحاضر الناظر المتصرف النافذ من الغلط الاّ انّه يجوز مجازاً.
و ليس منه استخل الله عباده على الارض لاحتمال كونه استخلافاً عن الاخرين; سواء كانوا ظاهرين على الارض او مستبطنين فاسناد الخلافة اليه تعالى ـ حتى فى بعض الادعيه فيقال: انت خليفة محمد(ص) ـ ليس معناه انه(ص) خليفة الله فى الارض و نائب عنه و لوتشريفاً، مما لامساعدة عليه بين المعنى المقصود و اللغة و ما هو بين ايدينا من انه تعالى باسط اليدين فى جميع الشئون و الامور، فلاتناسبه الاضافة التشريفية، فضلا عن سائر الاعتبارات و لذلك استعلمت «الخليفة» فى القرآن فى موضعين من غير أن يعين المستخلف عنه ... و فَهْمُ المفسرين من سكوت القرآن: أَنَّ خليفة الله هو القائم مقامه تشريفاً فى الارض، يشبه الكفر و الالحاد الممنوع و لو تخيلا و اعتباراً و يستلزم التجسّم التوهمى و النقصان الاعتبارى. 47
صاحب تفسير الفرقان در رد قول خلافت اللهى چنين آورده ‌اند:
و تاء الخليفة للمبالغة انه يتابع ما للمستخلف عنه بجد بالغ و عزم فارغ، او يزيد عنه كما هنا، او ينقص او يساوى كما فى غيرها، على اشتراك ذلك المثلث من الخلفاء… فى المجانسة مع المستخلف عنه كوناً و كياناً قضية الخلافة فى حقها و حاقها.
فهل ان هذا الانسان ـ اذاً ـ خليفة الله؟ أن يخلف الله فى ألوهيته فى أرضه، كأنه غائب عن الأرض، فالانسان له خليفة ونائب فى الأرض «و هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله» فلماذا الخلافة فى الأرض؟ و له الحكم فى الأرض كما فى السماء، و ليس الرسل الاّ مبلغين عن الله، لا خلفاء أو وكلاء أو نواب، عن الله! فلماذا الخلافة فى الأرض؟
و لو أنها الخلافة الالهية فى الأرض لكانت الملائكة المخاطبون هنا أحرى أن يفهموها، فلماذا السؤال او الاعتراض:«أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء»؟ هل ان خليفة الله فى فهم ملائكة الله يفسدون و يسفكون؟! و هم أنوار عارفون، لايتهمون الرّب فيما يخفى، فكيف فيما يجلو! فـ«ما علم الملائكة بقولهم أتجعل فيها...لولا أنهم قدكانوا رأوا من يفسد فيها و يسفك الدماء» فالخليفة هنا انسان يخلف انساناً مضى ام من ذا، لا أنه يخلف الله و سبحان الله ان يخلفه انسانُ ام مَن ذا.
لانجد تصريحة و لا اشارة قرآنية على خلافة الله هذه، اللّهم الاّ ان يجعل الله انساناً خليفة عن سالفه، فقد يُسمّى خليفة الله و لاتعنى أنه يخلف الله و معاذالله، و انما الذى نصبه الله نائباً يخلف مثيله فى منصبه، نبوة أو امامة أم ماذا:«يا داود انا جعلناك خليفة فى الأرض» 6/26 «و هو الذى جعلكم خلائف الأرض»6/26 «أمن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الأرض»27/62 فهنا خلافة خاصة كما لداود و أضرابه، و هناك عامة كما للناس أجمعين عن ناس قبلهم، او بعضهم عن بعض.
فمن المستحيل خلافة الله نفسه لاى من العالمين و حتى الحقيقة المحمدية فـ«ما انا الاّ رسول» و «ليس لك من امر شىء» فهو هو لايخلف الله فى اىّ من شؤون الالوهية و الربوبية حتى و لا فى بلاغ الأحكام، و انما هو رسول، لا خليفة و لا نائب و لا وكيل; 
«و ما ارسلناك عليهم وكيلا»17/54 
«و كفى بربك وكيلا»4/171 
«أرايت من اتخذ اله هواه أفأنت تكون عليه وكيلا» 25/43. 48
ج ـ چگونه فرشتگان به فساد و خونريزى خليفه پى ‌بردند؟
در اين بخش نيز اقوالى است:
1ـ گفته شده است كه اين مطلب در آيه بوده است و حذف شده است و آن 
اين بوده كه «انى جاعل فى الارض خليفه فَعَل كَـذا و كَذا فقالوا ...»
اين احتمال را صاحب فتح القدير و تفسير كشاف و ابن كثير بيان كرده ‌اند.
لذا ملائكه با فهميدن اين مطلب چنين سئوالى را مطرح كردند.
2ـ مطلب را بعد از اعلان جعل خليفه خداوند به ملائكه بيان كرد و جزء آيه نبوده تا حذف شود. عن ابن عباس و عن ابن مسعود و اُناس من الصحابه: ان الله تعالى قال للملائكه «انى جاعل فى الارض خليفة» قالوا: ربنا و مايكون ذلك الخليفة؟ قال يكون له ذريته يفسدون فى الارض و يتحاسدون و يقتل بعضهم بعضاً. 49
خداوند پيش از اين به آنها تعليم كرده بود كه خليفه زمينى داراى چنين خصوصياتى است.
3ـ ملائكه از كلمه «خليفه» اينگونه فهميدند كه به معناى سلطان و حاكم عظيمى است كه فصل خصومت مى ‌كند و بين مردم حكم مى ‌كند و به مظالم رسيدگى مى ‌كند پس لازمه ‌اش وجود ظلم و خونريزى و فساد است. مثل آيه 
«يا داود انّا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين النّاس بالحق ...» ص/38 
4ـ ملائكه اين مطلب را از لوح محفوظ فهميدند.
5ـ براى ملائكه ثابت شده بود كه از مخلوقات، تنها آنها هستند كه معصوم هستند و تمام مخلوقات ديگر چنين خصوصيتى ندارند. لذا نتيجه ‌گيرى كردند كه خليفه مرتكب ظلم و فساد خواهد شد.
«او ثبت فى علمهم ان الملائكه وحدهم هم الخلق المعصومون و كل خلق سواهم ليسوا على صفتهم.» 50
6ـ ملائكه انسان را با پيشينيان كه قبل از او در زمين ساكن بودند و فساد مى ‌كردند قياس كردند و آنها يا از اجنه بودند و يا از موجودات ديگرى غير از انسان.
همچنانكه در روايتى از حاكم نقل شد: 
قال: لقد اخرج الله آدم من الجنة...فلما قال الله « إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة...الدماء»
7ـ فرشتگان فسادى را كه از نسل قبل از آدم بود، ديده بودند و شاهد خونريزى آنها بودند; پس از اعلان خداوند تعجب كرده و اين سئوال را مطرح كردند.
ما علم الملائكه بقولهم أتَجعلُ فيها مَن يُفْسِدُ فِيها و يَسفك الدِّماء لولا انهم قد كانوا رأوا من يفسد فيهاو يسفك الدماء فهذه السابقة السيئة التى رأوها ممن سلف من الخليقة الارضية هى التى استجاشتهم حتى سألوا معترضين على الخليفة الارضية: ... تكراراً لما سلف من افساد سفك و هى الحكمة الاّ ‌ مزيد الصلاح و العبادة و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك و هم لايسبحون و لايقدسونك. 51
8ـ اين سئوال يا اعتراض از جانب ملائكه به لحاظ اقتضاى عالم ماده بود كه از كلمه ارض فهميده مى ‌شد زيرا محل استقرار و زندگى خليفه اين زمين خاكى مادى شد قهراً آثار و لوازم عالم ماده در وجود او ظاهر خواهد گشت. در عالم ماده هر انسانى به مكان، طعام، لباس و نكاح كه چهار موضوعى است كه در زندگى هر حيوان به تناسب وجودش لازم است محتاج مى ‌باشد و در تحصيل اين امور برخوردها پيش مى ‌آيد و تعدى و تجاوز به حقوق يكديگر اجتناب ‌ناپذير است.
و در اين صورت تزاحم و تعارض و تخالف پيدا شده حتى به مقاتله منتهى مى ‌گردد پس افساد و سفك الدماء از لوازم اينگونه زندگى مادى است و ملائكه روى جريان طبيعى چنين فكرى كردند. 52
«ان ذلك مما شاهدته و عرفته الملائكه عن طبيعة المخلوقات الارضيه كالحيوانات و الطيور... و التى سبقت الانسان فى وجوه و انه يشاركها فى طبيعتها».53
قوله تعالى «قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك» مشعر بانهم انما فهموا وقوع الافساد و سفك الدماء من قوله سبحانه «انى جاعل فى الارض خليفه» حيث أن الموجود الارض بما انه مادى مركب من القوى الغضبيه و الشهويه و الدار دار التزاحم، محدودة الجهات وافرة المزاحمات، مركباتها فى معرض الانحلال و انتظاماتها و اصلاحاتها فى مظنة الفساد و مصب البطلان لاتتم الحياة فيها الاّ بالحياة النوعيه و لايكمل البقاء فيها الاّ بالاجتماع و التعاون فلاتخلو من الفساد و سفك الدماء ففهموا من هناك أن الخلافة المرادة لاتقع فى الارض الاّ بكثره من الافراد و نظام اجتماعى بينهم يفضى بالاخره الى الفساد و السفك. 54

تحليل بحث

در تحليل اين آيه و تبيين مسئله خلافت ابتداء توضيحى از آيه را بيان مى ‌كنيم سپس به نقد ديدگاههاى مطرح شده و در نهايت به ديدگاه و احتمال قوى ‌تر اشاره خواهيم داشت:
آيه مورد نظر داراى سه فراز مى ‌باشد:
فراز اول: اعلان خدا به ملائكه مبنى بر قرار دادن خليفه در زمين.
فراز دوم: سئوال و استعلام ملائكه نسبت به جعل خليفه ‌اى كه در زمين فساد و خونريزى مى ‌كند.
فراز سوم: اعلان خدا به ملائكه نسبت به علم و آگاهى ‌اش نسبت به آنچه آنها نمى ‌دانند.
هر چند آيه يك جريان مكالمه را بيان مى ‌كند ولكن به اعتبار اينكه موضوعات متعدد و مستقلى در هر بخش مطرح مى ‌شود ما آن را به سه بخش تقسيم كرديم. در هر فراز مسائل و مطالبى مطرح مى ‌شود; در فراز اوّل اينكه چرا خداوند به ملائكه مسئله خلافت را اعلان كرد؟ خليفه چه كسى است؟ و مراد از خلافت چيست؟
و در فراز دوّم: ملائكه از كجا به فساد و خونريزى خليفه پى ‌بردند؟ و غرضشان از چنين بيانى چه بود؟ آيا آنها خود را شايسته ‌تر از انسان به خلافت مى ‌دانستند؟
و امّا در فراز سوّم موضوعى كه ملائكه از آن بى ‌خبر بودند و خداوند آنها را به بى ‌خبرى از آن آگاه مى ‌كند چه بود و آيا ملائكه قدرت درك آن مطلب را داشتند؟ آيا اين بخش از آيه بيان ملائكه به فساد و خونريزىِ خليفه را نفى مى ‌كند؟
براى روشن شدن معناى آيه، هر بخشى از آنرا مستقلا بايد بررسى كنيم و سپس مجموع آنرا و ارتباطش با آيات بعد مورد تحليل قرار مى ‌دهيم.

نقد ديدگاهها

همچنانكه مشاهده كرديد ما ديدگاههاى مختلفى كه در سه مسئله مطرح شده ذيلِ اين آيه وجود داشت را همراه دلائلشان بيان كرديم و از تركيب احتمالات و اقوال مطرح شده در اين آيه شايد بتوان به بيش از 30 قول اشاره نمود.
و اكنون نوبت به نقد آن ديدگاهها رسيده است: در موضوع اول كه خليفه كيست؟ همچنانكه گذشت چهار نظر وجود داشت.
نظر اول كه شخص آدم خليفه باشد هر چند با تنكير آوردن خليفه سازگار است و آيات بعد هم مؤيد آن مى ‌باشد امّا با گفته ملائكه «أتجعل فيها من يفسدفيها و يفسك الدماء» سازگار نيست و آنچه كه ملائكه از خليفه فهميدند اين بود كه خليفه كسانى هستند كه در زمين فساد مى ‌كنند و خون ‌ها مى ‌ريزند و ملائكه خليفه را گروهى مى ‌دانند و خدا هم گفته آنها را نفى نكرد.
نظر دوم اين معنا كه خليفه ذريه و فرزندان آدم باشد صحيح نمى ‌باشد چرا كه اوّلا خليفه مفرد آمده است و در آن مبالغه و يك نوع عنايتى است و نمى ‌تواند آدم(ع) مراد نباشد چرا كه موضوع آيات بعد هم آدم(ع) است و بايد بين اين چند آيه سازگارى وجود داشته باشد. وگذشته از آن ما ابتدا براى اينكه اين معنا را از خليفه اخذ كنيم بايد ثابت كنيم كه آدم(ع) پيش از اين جريان وجود داشته تا فرزندانش خليفه او باشند. و ما دليلى بر آن مطلب نداريم.
نظر سوم كه مراد از خليفه آدم و ذريه او باشد و آدم به عنوان نماينده نوع انسانى مطرح مى ‌باشد نيز صحيح نيست چرا كه آيه در مقام بيان نوعى فضيلت و برترى و كرامتى براى خليفه است نسبت به موجودات ديگر و يا نسل قبل او، و نوع انسان نمى ‌تواند مراد باشد چرا كه اوّلا با مبالغه در كلمه خليفه سازگار نيست و ثانياً با آيات بعد كه بحث تعليم اسماء را بيان مى ‌كند و نيز با گفته ملائكه «و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك» نيز سازگارى ندارد. و خلق نوع انسانى به عنوان مخلوقى چون ديگر مخلوقات تازگى ندارد كه سبب اعلان خاص به ملائكه گردد.
و امّا نظر چهارم كه مراد از خليفه آدم و انسانهاى كامل باشد و آدم بعنوان نماينده انبياء موضوع آيه مى ‌باشد اينهم درست نيست چرا كه آنچه ملائكه از خليفه فهميدند و خدا هم آنرا نفى نكرد اين بود كه خليفه در زمين فساد و خونريزى مى ‌كند، در حاليكه انسانهاى كامل و انبياء مايه بركت و اصلاح زمين هستند نه فساد و خونريزى.
تا اينجا ما ديدگاههاى مختلف را و اين چهار معنائى كه از خليفه شده بود را نقل كرديم و روشن كرديم كه نمى ‌تواند هيچكدام از اين معانى مستقلا مراد باشد و از طرف ديگر هيچ دليلى بر نفى كلى از هر كدام از اين معانى نداريم پس آنچه كه به عنوان يك نظريه مى ‌توان مطرح نمود اينست كه كليه اين معانى در آيه ملحوظ است منتها نسبت به بعضى به دلالت تطابقى و بعضى تضامنى و يا التزامى مى ‌باشد و اين كه آيه و يا كلمه ‌اى چندين حقيقت را بيان كند و يا با يك لفظ بيش از يك معنا بتوان اراده كرد، حقيقتى است كه هيچ استحاله ‌اى ندارد بخصوص در كتاب جاويد الهى و آئين جامع ربوبى كه «ما فرطنا فى الكتاب من شىء»
توضيح مطلب اينكه: خداى حكيم به ملائكه اعلام داشت كه خليفه ‌اى را در زمين قرار مى ‌دهم پس اين شروع تحولى است در زمين و آغاز زندگى است براى مخلوقى جديد، كه لازمه آن بوجود آوردن فرد اوّل از اين نوع است پس بعد اوّل جعل خليفه آفرينش شخص آدم(ع)است. بُعدِ دوّم جعل خليفه اينست كه مراد جايگزينى نسلى است كه در زمين زندگى اجتماعى دارند و داراى برخوردهاو تزاحماتى هستند لذا فرزندان آدم و آدم(ع) هر دو مراد مى ‌باشند و بُعدِ سوم جعل اينست كه خلافت علاوه بر معناى ذكر شده يك ويژگى و امتيازى نيز در بردارد و آن خليفه بعنوان نماينده انسانهاى كامل و انبياء يعنى آدم(ع) ممثل انبياءو حجج الهى مى ‌باشد كه در ضمن آن تمام انبياء مى ‌توانند مراد آيه باشند. و نيز التزاماً مى ‌توانيم بُعد چهارم از جعل خليفه را چنين بيان كنيم كه به لحاظ اينكه عمر افراد اين نسل محدود است و اين خلافت هم مستمر است (به دليل جمله اسميّه انى جاعلٌ فى الارض خليفة) پس فرزندان آدم در زمين ساكن مى ‌شوند و زندگى مى ‌كنند و مدتى بعد جاى خود را به فرزندان خويش مى ‌دهند.
جمع اين معانى در آيه جعل و بيان ابعاد مختلف جعل نظريه ‌ايست كه تا كنون كسى متعرض آن نشده است و شايد اينكه خدا مستخلف عنه را صريحاً ذكر نكرده است و به وضوح خليفه را روشن ننموده، خواسته است تمام اين معانى را اراده كرده باشد.
امّا در موضوع دوم كه خلافت چيست؟
همچنانكه گذشت سه نظريه كلى بود يكى اينكه مراد خلافت انسان از گذشتگان دوم خلافت انسانها از يكديگر و سوم خلافت انسان از خدا و در معناى اوّل بر حسب اينكه اين گذشتگان چه كسانى بودند سه قسمت مى ‌شد اينكه ملائكه بودند يا جن و يا انسانهاى ماقبل آدم(ع)...
و اينكه مراد از خلافت جانشينى انسان يا آدم از خدا باشد صحيح نيست زيرا لازمه خليفه بودنِ انسان از خدا اين مى ‌باشد كه انسان بتواند شئون خدائى داشته باشد و خداى متعال هم بتواند شئونى از شئون الهى را ترك كند و ديگر اينكه جانشين قدرتى را كسب كند كه ديگر مستخلف عنه آن قدرت رااز دست داده باشد و گرنه جانشينى معنا ندارد.
دليل آورده شده است كه چون مستخلف عنه ذكر نشده است و هيچ اشاره ‌اى به كسى نشده است جز ذات حق پس بى ‌ترديد مستخلف عنه خودِ جاعل يعنى خدا مى ‌باشد و براى آن هم مثال وكيل و نايب و حاكم و والى را مى ‌آورند كه چون جاعل سخنى از منوب عنه نياورده پس خودش مراد است.
«همينكه خدا به فرشتگان مى ‌فرمايد من خليفه قرار خواهم داد بى ‌آنكه بگويد خليفه به جانشينى چه كسانى، خود اين ظهور دارد كه خلافت از خود من مى ‌باشد اگر حاكمى اعلام كند من جانشينى تعيين خواهم كرد آنچه ابتداً به ذهن مى ‌آيد اين است كه به جاى خود خليفه تعيين مى ‌كند.» 55
اوّلا به صِرف اينكه جعل از طرف خدا باشد، نمى ‌توان جانشينى را هم از خود او دانست و با مثال نمى ‌توان چنين قضيه مهمى را ثابت نمود هر چند مثال را هم مى ‌توان به گونه ديگرى زد كه رئيسى، براى معاونش جانشين قرار دهد و يا پادشاهى، خليفه ‌اى در يكى از مستعمرات خويش بگمارد و اينكه نامى از معاون قبل و يا حاكم قبل نبرده است، دليل بر جانشينى آنها از خودش نيست. نفس و مقام جعل خود، گوياى آن است كه جانشينى از چه كسى خواهد بود.
و ثانياً اين معنا با دلائل لفظى، عقلى و نقلى در تضاد است. 
چنانچه گفته شده است خليفه يعنى كسى كه بعد از مستخلف عنه قرار مى ‌گيرد و در خلف و وراى او واقع مى ‌شود پس اگر مستخلف عنه همواره حضور داشته باشد و هرگز غيبت نكند جانشينى نسبت به او معنى نخواهد داشت خدا كه خلفى ندارد تا انسان از خلف او وارد صحنه هستى شود او كه غايب نيست تا در غيبت او ديگرى امور جهان را تدبير كند اين چه خلافتى است كه با حضور مستخلف عنه تحقق مى ‌پذيرد؟
خداى سبحان در تمام ابعاد ذاتى و صفاتى و افعالى يگانه است پس اينكه گفته شود كه خدا براى خويش خليفه و جانشين قرار داد اگر مراد اين باشد كه خدا در ذات جانشين گرفت لازمه ‌اش اين است كه خدا خدائى خويش را ترك كند و ديگرى خدا شود اين با يگانگى در ذات خداى سبحان سازگار نيست و اگر جانشينى در صفات خدا باشد به اين معنا كه خدا صفات خويش را به انسان تفويض كند تا اين انسان در زمين با اين صفات مظهر صفات او باشد مثلا همانگونه كه خدا خالق است و رازق و عليم است خليفه خدا هم اين صفات را در زمين داشته باشد و جانشين خدا در زمين با اين اوصاف باشد. اين صحيح نيست چرا كه خدا در صفاتش هم يگانه است اينگونه نيست كه علم خدا باعلم انسانها قابل مقايسه باشد و رزاقيت خدا با ارتزاق انسانها قابل مقايسه باشد خالقيت او با خالق بودن انسانها يكى باشد. و اين اوصاف نسبت به خدا و انسانها يك سنخ نيستند همه صفات خدا از يك وحدتى برخوردار هستند و همه عين ذات حق هستند. اصولا ما نمى ‌توانيم درك صحيح از صفات خداى سبحان داشته باشيم چرا كه ما با اندك علمى كه داريم و با اينهمه محدوديت چگونه ممكن است بر وجودى كه نامحدود است بتوانيم توصيفى داشته باشيم «سبحان الله عمّا يَصِفون»
و اگر توصيفى از خدا مى ‌شود، بايد از جانب پروردگارِ حكيم بيان شود و يا از طرف كسانى كه تحت تربيت و تعليم خاص ربوبى او هستند.(الاّ عبادالله المخلصين) و بيان اين اوصاف نيز براى تقريب به ذهن ما مى ‌باشد و گرنه «كمال التوحيد..نفى صفات عنه».
و امّا اينكه جانشينى خدا را در افعال الهى بگيريم. به اين معنى كه او بعضى از امور و شئون الهى را به انسان تفويض كرده است و يا همانگونه كه خداوند در جهان هستى داراى قدرت تكوينى است و اراده ايجاد چيزى مى ‌كند همانطور هم جانشين او اين توانائى را داراست.
اين معنا نيز صحيح نيست و با توحيد افعالى پروردگار همخوانى ندارد.
پروردگار هستى در كارهايش نياز به كمك و يارى احدى ندارد البته خدا كارها را از راه اسباب و علل انجام مى ‌دهد كه آن اسباب و علل خارج از خواست و اراده او نيست و اسباب هم با خلق و قدرت او بوجود مى ‌آيند و بر اساس تدبير او عمل مى ‌كنند «ألا له الخلق و الامر تبارك الله ربُّ العالَمين»56 7/54، «بل لله ‌الامر جميعاً» رعد/31
تصرف در هستى هم از شئون الهى است و خاص ذات نامتناهى بارى مى ‌باشد و كسى نمى ‌تواند اراده ‌اى در مقابل اراده تكوينى پروردگار داشته باشد و با قدرت خويش و اراده ‌اى مقابل اراده ربّ يا همسان و همپايه با آن هر گونه كه خواست در هستى تصرف نمايد و اگر هم نسبت خلق و تصرف در هستى به اولياء و انبياء داده شده است موردى بوده و به اذن خدا و بنابر غرض الهى بوده است پس اجمالا مى ‌توان گفت ولايت تكوينى هم خاص ذات بارى پروردگار است57 و قابل تفويض نيست. «اَم اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى و هو يحيى الموتى و هو على كل شىء قدير» شورى/9، خدا همه كاره جهان است و «ليس كمثله شىء» و خدا موجودى بى ‌مانند است. اگر گفته شود كه :
«حكومت از آن خداست «ان الحكم الاّ لله» و هر كس بخواهد حكومت حقى داشته باشد بايد از سوى خدا منصوب شده باشد پس كسى كه از سوى خدا نصب شود طبعاً خليفه خداست كه اين خلافتى است در امر تشريعى و جعلى و اعتبارى.» 58
اگر مراد از اين خلافت، جانشينى خدا در امر تشريع است، يعنى خليفه مى ‌تواند حكم تشريعى بدهد، بايد گفت كه همانگونه كه خدا در ذات و صفات و افعال مستقل و يگانه است در امر تشريع نيز مستقل عمل مى ‌كند و غير خدا شأنيت تشريع را ندارد حتى مقام نبوّت عظمى حضرت ختمى مرتبت محمّد مصطفى(ص) كه در قله عصمت و مقام انسانيت است. پس ولايت تشريعى هم خاص ذات حكيم عليم حقِّ متعال است. «ولايشرك فى حكمه احداً» 18/26
از طرف قائلين به خلافت الهى انسان، ناخواسته و ناخودآگاه، تعابيرى بيان شده است كه با توحيد الهى نامتلائم و ناسازگار است. تعابيرى چون:
انسان جلوه جامعى از اسماء و صفات خداوند
انسان كامل مظهر تام و تمام حق تعالى
صفاتش پرتوئى از صفات پروردگار
نماينده ‌اى كه بتواند آنگونه كه خدا عالم است و عادل است او نيز عالم و عادل باشد.
انسان كامل خليفه خداست هم در صفات ذات هم در اوصاف فعلى خدا.
انسان كامل غيرمتناهى بالعرض است.
خلافت تكوينى، آدم را قادر مى ‌سازد تا كارهاى خدايى كند.
خليفه خدا كه انسان كامل است، بالعرض بكل شىء محيط است.
انسان كامل، كون جامع است كه مى ‌تواند هم سبوح و قدوس باشد در صفات تنزيهى، و هم رازق و شافى و كافى و... باشد در اسماى تشبيهى.
انسان كامل، آيينه تمام نماى حق است كه تمامى صفات و اسماى الهى در آن ظهور مى ‌كند.
اين خليفه و مظهر خدايى است كه بكل شىء عليم است و بايد خود بكل شىء عليم باشد.
غرض آنكه چيزى در نظام آسمان و زمين نيست كه تحت هيمنه و سيطره خليفة الله نباشد. همه زير پوشش ولايت خليفة الله است كه اصل خلافتش و معلوماتش جزو غيب السموات و الارض است.
عجيب اين است كه اين تعابير از سوى بعضى از بزرگوارانى ايراد گرديده است كه جزو دانشمندان برجسته و مفسران ممتاز هستند. با هيچ توجيهى نمى ‌توان اين تعابير را از چنگ تضاد و منافات با توحيد ذاتى و صفاتى و افعالى حق متعال خلاصى داد.
گفته شده است كه خلافت به معناى مظهريّت و تجلّى است.
اگر مظهريت و تجلى بمعناى آن باشد كه خليفه داراى صفات خدائى باشد اين با توحيد سازگار نيست و اگر مراد اينست كه خليفه آيت و نشانه ذات و صفات و فعل حق متعال است كه آيت بودن ويژگى خاصّى نمى ‌باشد، هر موجود و هر پديده ‌اى، آيت حق سبحان مى ‌باشد و تمام هستى آيات خدا است.
و اينكه مراد از خلافت تنها جانشينى انسانها از يكديگر باشد نيز نمى ‌تواند صحيح باشد. چرا كه در آيات:
«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات» 19/59
«و اذكروا اذجعلكم خلفاء من بعد قوم نوح» 7/69 
«ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم» 10/14
اين معنا بيان شده است،دليل بر اين نمى ‌شود كه معناى اين آيه هم همين باشد; زيرا مقام آيات با يكديگر متفاوت است اين آيه در مقام بيان منشاء و آغاز زندگى انسانهاست و ديگر اينكه محور آيه آدم(ع) است در متن بعنوان يك فرد; و يك نوع خصوصيت و ويژگى در جعل خليفه است كه منجر به استعلام ملائكه مى ‌شود و اگر مراد تنها اين بود كه انسانهائى جانشين انسانهاى ديگر شوند كه مطلبِ حائز اهميتى نبود كه به سبب آن آدم(ع) را تعليم اسماء دهد; و ملائكه را بر ناآگاهيشان به ارزش و مقام انسان آگاه كند.
امّا اينكه خلافت به معناى جانشينى از گذشتگان و پيشينيان باشد.
در صورتيكه اين پيشينيان را ملائكه بدانيم صحيح نيست. اگر چه خلقت ملائكه پيش از آدم بوده است امّا دليلى بر اقامت آنها در زمين نداريم و ديگر اينكه سنخيتى بين ملائكه و آدم نيست و در جانشينى بايد سنخيت باشد.
و همچنين پيشينيان نمى ‌تواند جنّ باشد چرا كه علاوه بر اينكه سنخيتى بين آنها و آدم نيست آنها نابود نشده ‌اند و هماكنون وجود دارند و در زمين زندگى مى ‌كنند و به عنوان مكلفانى در عرض انسان مطرح هستند «ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون» 51/56
«يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم...» 55/33
و رواياتى كه در تبيين آيه مورد نظر و با اين بيان كه جانشينى از جن بوده است آورده ‌اند نمى ‌تواند صحيح باشد.
امّا اينكه منظور جانشينى از انسانهائى باشد كه قبل از آدم(ع) در زمين زندگى مى ‌كردند. ذكر شد كه دو وجه گفته شده وجه اوّل كه آدم ادامه نسل قبل باشد، كه اين با نصوص قرآنى سازگار نيست و اين نصوص دلالت بر خلقت استقلالى آدم(ع) دارد.
«اذ قلنا للملائكه انى جالق بشراً من طين» 38/71
«أِن مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» 3/59
كه دلالت بر خلقت مستقل و خارق العاده آدم(ع) دارد.
پس وجه دوم كه آدم و ذريّه او نسل جديدى باشند كه با خلقت جديد پديد آمده صحيح است59 و آيات بسيارى مؤيد اين مطلب هستند; كه از مجموع آنهااستفاده مى ‌شود كه آدم(ع) نخستين انسان نسل جديد و بعنوان پدر همه انسانهاى كنونى است:
«هو الذى خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة...» غافر/67
«أِن مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» 3/59
«و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأمسنون» حجر/26
«واذ قال قال ربك للملائكه إِنى خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون فاذا سويته...» حجر/28
«الذى احسن كل شىء خلقه و بدأ خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين» سجده/8ـ7
پيدايش انسان با خلقت آدم از تراب شروع مى ‌شود و سپس نسل او از نطفه پديد مى ‌آيد.
و اين مطلب وجود بشرهائى كه قبل از آدم در روى زمين وجود داشتند را نفى نمى ‌كند و در روايات هم وارد شده است كه:
امام باقر(ع) به جابر بن يزيد مى ‌گويد: گويا تو گمان مى ‌كنى كه خداوند فقط اين عالم را آفريد و بس; و همچنين گمان مى ‌كنى كه خداوند بشرى غير از شما نيافريده است؟
آرى، به خدا قسم، خداوند هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفريد و تو در آخر اين عالمها و آدمها هستى. 60
با اين بيان مى ‌توان ميان تحقيقات دانشمندان زيست ‌شناس پيرامون سنگواره ‌ها و فسيلهاى متعلق به انسانهاى گذشته و وجود آدم ابوالبشر جمع نمود بطوريكه تضاد و تناقضى وجود نداشته باشد. و اين فسيلها مربوط به انسانهاى ماقبل آدم(ع) باشد. و در ضمن هيچ اشكالى هم پيش نمى ‌آيد كه فرض كنيم آنها خلقت مستقل نداشته ‌اند بلكه بر اثر تكامل انواع بوجود آمده ‌اند.
«مجموع مطالعات دانشمندان درباره فسيل و سنگواره ‌هاى انسانها مى ‌تواند مربوط به انسانهاى قبل از آدم ابوالبشر باشد و بر فرض صحت آن نظريات و برداشتها نمى ‌تواند مايه قضاوت درباره انسانهاى كنونى گردد و خود اين سنگواره ‌هاى انسانى براى اثبات يك مطلب خوب است و آن اين كه موجود زنده ‌اى به صورت انسان در زمانهاى بسى ديرينه در اين كره خاكى زندگى مى ‌كرده و اين موجود صدها هزار سال پيش در اين پهنه داراى حيات بوده است و با دستيابى بر اين تحقيقات از طريقه «ديرينه ‌شناسى» نظر به اينكه قبل از آدم و حوا انسانى در روى زمين نبوده است به كلى محكوم مى ‌گردد بالاخص كه تاريخچه آدم و حوا از چند هزار سال پيش تجاوز نمى ‌كند.» 61
امّا نسبت به سئوال سوّم كه ملائكه از كجا به فساد و خونريزى پى بردند؟اينكه ملائكه پيش از خلقت با تعليم خدا و يا بعد از اعلان جعل خليفه و يا از لوح محفوظ به اين مطلب آگاهى پيدا كردند بر اين معنا دليل صحيحى وجود ندارد و اينكه ملائكه خود را معصوم مى ‌پنداشتند و مخلوقات ديگر را غير معصوم و عامل فساد، نيز صحيح نيست و دليلى هم بر آن نداريم. اينكه ملائكه از اقتضاى موجودات خاكى و زمينى به اين مطلب پى بردند هم با «لا عِلم لنا الاّ ما علّمتنا» سازگار نيست و دليل هم بر اين مطلب نداريم.
از كلمه خليفه هم فهميده نمى ‌شود كه مراد سلطانى است كه فصل خصومت مى ‌كند.
آنچه كه در قبل پاسخ به دو سؤال پيش گفته شد و نتيجه گرفته شد به اين مطلب مى ‌رسيم كه ملائكه با مشاهده اعمال پيشينيان كه موجوداتى به صورت انسان بودند و آنها نيز مكلف بودند و برخوردار از حجج الهى، پى بردند به اينكه جنس اين نوع جديد و مكان و شيوه زندگى آنها با گذشتگانشان يكى است و آنها نيز با گذشتگان در فساد و خونريزى يكسان خواهند بود لذا اين سؤال را مطرح كردند.
و اينكه مطرح شده است كه ملائكه خود را شايسته خلافت مى ‌دانستند با اين بيان نفى مى ‌شود. چرا كه اوّلا لازمه ‌اى بين سؤال آنها و ادعاى شايستگى آنها وجود ندارد و ثانياً آنها خود را تنها تسبيح ‌گوى خدا مى ‌دانستند و چنين انتظارى از جانب آنها با بيانشان فهميده نمى ‌شود و اگر هم گفتند «در حاليكه ما تو را تسبيح و تقديس مى ‌كنيم.» براى اين معنا بود كه اگر غرضِ خلقت، عبوديت است كه ما تسبيح ‌گو و عبادتگر توئيم پس چگونه مخلوقى را مى ‌آفرينى و او را در زمين سلطه مى ‌دهى در حاليكه نعمت ‌هاى تو را سپاس نمى ‌گويد و احترام تو را نگه نمى ‌دارد و ظلم و فساد مى ‌كند.
ما تا اينجا به تحليل سه سئوال و ديدگاههاى متفاوت آنها پرداختيم و نظريه خويش را ارائه داديم. اكنون توضيح اجمالى از آيه را بيان مى ‌كنيم: 
خداى متعال به ملائكه كه وسايط هستى و از بندگان بزرگوار او هستند اعلام مى ‌كند كه موجودى در زمين مى ‌آفرينم و در تبيين اين جعل در دو آيه ديگر 
«و اذقال ربّك للملائكة إنى خالقٌ بشراً من طين...فقعوا له ساجدين» 38/72ـ71 
«و اذقال ربّك للملائكة إنى خالقٌ بشراً من صلصال من حمأمسنون...فقعوا له ساجدين» 15/29ـ28
اعلان خَلق بشرى از گِل مى ‌شود و امر به سجده به خاطر وجود اين موجود زمينى; اينست كه ملائكه كه خود را در قلّه عبوديت پروردگار مى ‌ديدند و خود را تسبيح گو و تقديس خوان خدا مى ‌دانستند از اين موضوع در عجب شدند كه چگونه خدا موجودى را كه در زمين همچون گذشتگانش فساد و ظلم خواهند كرد و او را نافرمانى مى ‌كنند بر فرشتگانى كه مطيع محض و تمام راكع و ساجد پروردگارند فضيلت داده است و ما را امر به سجده كرده است، لذا اين را خلاف سنّت هستى و غايت آن مى ‌پنداشتند چرا كه غايت هستى عبوديت خدا و اطاعت و بندگى حق است و خود را در قلّه اين معانى مى ‌ديدند و جوياى حكمت اين كار شدند لذا خداى حكيم براى اينكه آنها را از پندار غلطشان آگاه سازد و آنها را نسبت به امورى كه از آنها مخفى است متنبه كند و كمال و فضيلت را تبيين نمايد، ابتدا آنها را با پاسخ اجمالى كه «إنى اعلم ما لاتعلمون» ساكت و قانع نمود و آنگاه كه آدم(ع) خلق شد و آنها سجده كردند، پاسخ تفصيلى و عينى را براى آنها نمودار ساخت و آدم را تعليم اسماء داد تا جلوه جديد و كاملى از عبوديت پروردگار، خلق شود. اين موجود جديد با علم و معرفت و با وجود موانع و آفات بايد مسير عبوديت را پيدا كرده و بپيمايد و تسبيح ‌گوى ذات لامتناهى و تحميدگوى ربّ قادر حكيم باشد. و چراغ اين مسير براى همنوعان خويش باشد. و نيز فرشتگان را هم از پندار غلط و آنچه در درون داشتند آگاه كند تا با علم و آگاهى و با اعتراف به فضيلت افرادى از اين نوع، مأموريت وساطت فيض ربّانى براى آنها بخوبى به انجام رسانند.
جهت تفسير صحيح از اين آيه و آيات بعد آن و كشف حقايقى از جريان و سرگذشت آدم(ع) و مسائل مطرح شده در اين آيات لازم است به پاسخ دقيقى از سؤالات زير دست پيدا كنيم:
1ـ حكمت اعلان جعل خليفه به ملائكه چه بود؟
2ـ رابطه جعل و خلق چيست؟
3ـ آنچه ملائكه از آن آگاهى نداشتند، چه بود؟
4ـ مراد از اسماء چيست؟
5ـ تعليم اسماء چگونه انجام گرفت؟
6ـ حكمت امر به سجده چه بود و در سجده چه امرى نهفته است؟
7ـ آيا سجده ملائكه بعد از تعليم و انباء اسماء بود يا قبل از آن؟
(فاذا سوّيته وَ نَفَختُ فيه مِن رُوحى فقعوا له ساجدين امر دلالت بر فور دارد.)
8ـ شيطان چگونه مأمور به سجده شد در حاليكه از جنس و گروه ملائكه نبود؟
9ـ بهشت آدم كجا بود؟ و آيا آنجا مكان تكليف بوده است؟
10ـ شيطان چگونه بر آدم و همسرش مسلط شد؟
11ـ آيا مقام آدم بالاتر بود يا فرشته؟ و چگونه شيطان آدم را بر فرشته بودن تحريض و وسوسه نمود؟
12ـ آيا اين جريان (جريان هبوط آدم) در سرنوشت بشر تأثير داشته است؟ و چگونه؟
13ـ مراد از شجره منهيّه چه بوده است؟ و فلسفه اين نهى چه مى ‌باشد؟ ... و ...

پی نوشت‌ها:

1 ـ اقرب الموارد ج1 ص295
2 ـ التحقيق (مصطفوى) ج 3 ص 105
3 ـتفسير القرآن الكريم (سيد مصطفى) ج 5، ص 208
4 ـانسان شناسى ص 72ـ71
5 ـمجموعه آثار (شهيد مرتضى مطهّرى) ج 1 ص 514
6 ـتفسير الميزان (ترجمه مكارم شيرازى) ج 1، ص 148
آنچه از بيان مرحوم علاّمه طباطبائى فهميده مى شود اين است كه ايشان آياتى كه شامل خلائف و خلفاء هستند را به خلافت اللّهى معنا كرده اند در حاليكه كمتر كسى است كه اين معنا را بيان كرده باشد و معمولا همان جانشينى انسانها از يكديگر معنا كرده اند و ديگر اينكه ايشان مطرح كردند كه فرشتگان مدعى خلافت اللّهى بودند در صورتيكه اوّلا لازمه اى بين سئوال ملائكه و ادعاى شايستگى خلافت نيست ثانياً آنها خود را تسبيح گو و تقديس گوى خدا مى دانند و از ملائكه بدور است كه جاه طلب و مقام خواه باشند. موجوداتى كه معصوم هستند و مطيع خالص پروردگارشان چگونه ممكن است چنين ادعائى داشته باشند.
7 ـ انسان شناسى (مصباح يزدى) ص 74
8 - تفسير المراغى ج 1 ، ص 80
9 ـ تفسير صحيح آيات مشكله ص 134
10 ـتفسير التبيان (شيخ طوسى) ج 1 ، ص 131
11 ـ تفسير نمونه ج 1 ، ص 172
12 ـتفسير التبيان ج 1، ص 131
13 ـ درالمنثور ج1 ص93
14 ـ تفسير المنير ج1 ص124
15 ـ نور الثقلين ج1 ص51
16 ـ خلقت انسان (دكتر سحابى) ص 131
17 ـ الانسان وجوده و خلافته فى الارض (عبدالرحمن المطرودى) ص 341
18 ـمجله بينات (مهدى حائرى) ش 11، ص 18
19 ـتفسير صحيح آيات مشكله ص134
20 ـ انسان شناسى (مصباح) ص 71
21 ـتفسير قرآن الكريم (سيد مصطفى خمينى) ج 5، ص 227
22 ـتفسير صحيح آيات مشكله ص 134
23 ـ تفسير الميزان (ترجمه مكارم) ج 1، ص 148
24 ـتفسير نمونه ج 1، ص 172
25 ـتفسير موضوعى (جوادى آملى) ج 6، ص 180
26 ـتفسير كبير فخر (ترجمه حلبى) ج 2، ص 971
27 ـانسان شناسى (مصباح) ص72
28 ـمجله بينات (مهدى حائرى) ش 11، ص 19
29 ـدر قرآن هيچ تعبير يا اشاره اى از خليفة الله نشده است نه در اين آيه و نه در آيات ديگر.
30 ـ مبانى انسان شناسى ص 500
31 ـمبانى انسان شناسى ص 500
32 ـتفسير نمونه ج 1، ص 172
33 ـتفسير كوثر ج 1، ص 122
34 ـتفسير موضوعى ج6 ص180
35 ـتفسير صحيح آيات مشكله ص 140
36 ـاستخلاف الانسان فى الارض (دكتر فاروق الدسوقى) ص 7
37 ـتفسير موضوعى ج 6، ص 182
38 ـاز فرهنگ علوم عقلى ص 253، از شيخ محمود شبسترى در گلشن راز
39 ـالانسان الكامل ص 144
40 ـتفسير موضوعى ج 6، ص 191
41 ـتفسير موضوعى ج6 ص211ـ210
42 ـترجمه و تفسير نهج البلاغه ج 12، ص 150
43 ـتفسير موضوعى ج6 ص183
44 ـتفسير موضوعى ج6 ص216
45 ـتفسير موضوعى ج6 ص203ـ202
46 ـمعارف و معاريف ج 5، ص 204ـ202
47 ـتفسير القرآن الكريم ج5 ص209
48 ـتفسير الفرقان ج 1، ص 281ـ280
49 ـتفسير طبرى ج 1، ص 200
50 ـتفسير كشاف ج 1، ص 125
51 ـتفسير الفرقان ج 1، ص 283
52 ـتفسير روشن ج 1، ص 135
53 ـابن كثير ج1 ص69
54 ـالميزان ج1 ص117 منشورات مؤسسه اعلمى بيروت
55 ـمعارف قرآن ج 3، ص 364
56 ـبسيارى از فلاسفه و دانشمندان اسلامى خلق و امر را به عالم خلق يعنى عالم ماديّات و عالم امر يعنى عالم مجرّدات معنا كرده اند كه اين تقسيم صحيح نيست و بيانش در مقام ديگر خواهد آمد.
57 ـ تصرف در كون به اين معنا نيست كه در هستى تحول ايجاد كند صِرف تغيير و تحوّل هر چند بر اساس اراده و قدرت باشد، اينرا ولايت در تكوين نمى گويند; ولايت آن زمان است كه بر خلاف نظام و قوانين عادى دست به خلق و يا آفرينش پديده اى نمايد و يا تحوّلى ايجاد نمايد كه با قوانين طبيعى سازگار نباشد و خارج از اسباب و علل طبيعى باشد و گرنه دانشمندان علوم طبيعى با مطالعه وبررسى و با كشف قوانين و روابط بين موجودات مى توانند بخشى از طبيعت را تحت سلطه خويش قرار دهند و به تغيير و تحوّل در طبيعت دست بزنند.
58 ـمعارف قرآن ج 3، ص 363
59 ـما در اينجا در صدد نفى نظريه تحول انواع يا ترانسفورميسم (Transformism) نيستيم و اين نظريه اگر چه قرائنى در خلقت و پيدايش موجودات و تكامل و پيدايش انواع وجود دارد و ليكن نسبت به خلقت نسل انسان كنونى و پيدايش آدم(ع) نمى توان اين نظريه را پذيرفت چرا كه با نص صريح قرآنى منافات دارد.
و بايد توجه داشته باشيم با نفى اين نظريه نسبت به خلقت انسان نمى توان نظريه ثبوت انواع يا فيكسيسم (Fixism) را در خلقت همه موجودات را ثابت كرد چرا كه ملازمه اى بين آنها وجود ندارد.
60 ـتوحيد صدوق ص 277; خصال ج 2، ص 450
61 ـمنشور جاويد ج 4، ص 194
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 15 خرداد 1394 ساعت: 8:33 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

امام خميني و تفسير هدف گرا

بازديد: 121
امام خميني و تفسير هدف گرا

عبدالحسين زين العابدين
ترجمه حيدر علوي نژاد

(… و مع الأسف, به دست دشمنان توطئه گر و دوستان جاهل, قرآن اين كتاب سرنوشت ساز, نقشى جز در گورستان ها و مجالس مردگان نداشت و ندارد.)1
اين سخنان صفير شعله هاى اندوه و سوز و گدازى است كه مفسر ما, امام خمينى(ره), در آن مى سوخت, و تأسف عميق خويش را از كوتاهى مسلمانان درباره كتاب خدا در وصيت نامه الهى ـ سياسى خويش اين گونه ابراز مى داشت, كتابى كه نازل نشده است جز براى اين كه قيّم, پيشوا, وسيله تشخيص حق و باطل و داراى سيطره و حكومت باشد:
(كار به جايى رسيد كه نقش قرآن, به دست حكومت هاى جابر و آخوندهاى بدتر از طاغوتيان, وسيله اى براى اقامه جور و فساد و توجيه ستمگران و معاندان حق تعالى شد.)2
همت اصـلى امـام در تمـام زنـدگى, و مسئوليتى بزرگ كه خودش را در راه آن وقف كرده بود, چيزى بود كه از آن به (رهايى قرآن از گورستان ها) تعبير مى كند, تا بار ديگر قرآن نقش پيشرو و فعال خويش را براى ساختن (انسان كامل), (امت گواه و پيشرو) و (دولت مقتدر و عدالت گستر) به دست آورد.

قرآن, راز توانمندى و آقايى ما

به نظر مفسر ما امام خمينى, قرآن جز براى ساختن اين مثلث (انسان, امت و دولت) با تمام ابعاد الهى و ربانى نازل نشده است. بارها از ايشان مى شنويم كه اگر مطالعه اى سطحى در قرآن بكنيم, در هر سوره, بلكه در هر آيه اين حقيقت را در مى يابيم, آيات بسيارى كه درجاى جاى قرآن ما را به جنگ و جهاد و قتال و فدا كردن جان و مال در راه خدا و مستضعفين فرا مى خواند, و براى رويارويى با ستمگران و مستكبران دعوت مى كند.
و چه آيات بسيارى كه ما را به نبرد با طاغوت, به هر شكل و رنگى كه باشد, و قيام عليه آن و ردّ و كفر به آن دعوت مى كند.
و آيات بسيارى ما را به آمادگى و تهيه عده و عده فرا مى خواند, و از كسالت سستى و غفلت برحذر مى دارد, به آگاهى و بيدارى دعوت مى كند و به آماده سازى (نيرو)ى لازم به اندازه توان.3
قرآن كريم سرشار است از اين گونه آيات, به گونه اى كه خواننده قرآن اگر چه مطالعه اى سطحى هم داشته باشد, درخواهد يافت كه منطق قرآن (نيرو, انقلاب و دولت) است و منطق (به پاخاستن مستضعفان در برابر ستمگران) و منطق (جهاد, و عطا و گذشت و قربانى دادن و جان فدا كردن).
از اين رهگذر راز توطئه هاى بزرگ عليه قرآن براى ما روشن مى شود و اين كه چرا مى خواهند قرآن را از صحنه زندگى ما دور كنند و از جامعه ما بيرونش برانند و آن را از محتوا خالى كنند و جهت گيرى زندگى ساز و انقلابى آن را نابود سازند و روش استوار و مبارز آن را بى مايه نشان دهند:
(وقال الذين كفروا لاتسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلّكم تغلبون) فصلت/26
كافران گفتند: گوش به اين قرآن فرا ندهيد, و به هنگام تلاوت آن جنجال كنيد, شايد پيروز شويد!
اين شعار كهن و تازه اى(!) است كه قرآن آن را از زبان خود دشمنان نقل مى كند, كه اميدى به پيروزى بر مسلمانان جز با دوركردن قرآن از ميان آنان و به بازى گرفتن آن نيست!!
امام مى فرمايد: دشمنان ما قرآن را مطالعه كرده و به خوبى دريافته اند كه راز توانايى, قوت, وحدت و پيروزى ما قرآن است و اين كتابى است كه اگر مسلمين آن را به خوبى و دقت فرا بگيرند و به سخنان و دستورات و راهنمايى هاى آن پاسخ مثبت بدهند, به دشمنان اجازه نداده و نخواهند داد كه سلطه شان را بر مسلمانان گسترش دهند و يا كمترين راهى برآنها بيابند, زيرا قرآن فرياد مى زند:
(و لن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلاً) نساء/141
و خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلطى نداده است. 
و مى فرمايد: 
(ولاتهنوا و لاتحزنوا و أنتم الأعلون إن كنتم مؤمنين) آل عمران/139
و سست نشويد و غمگين نگرديد, و شما برتريد اگر ايمان داشته باشيد.
و سرود قوت و وحدت را چنين سر مى دهد:
(و أعدّوا لهم مااستطعتم من قوّة) انفال/60
هر نيرويى در قدرت داريد; براى مقابله با آنها (دشمنان) آماده سازيد.
(واعتصموا بحبل الله جميعاً و لاتفرّقوا) آل عمران/103
و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد وپراكنده نشويد!
و از درگيرى و سستى و يأس و كسالت برحذر مى دارد:
(ولاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم) انفال/46
و (فرمان) خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد و نزاع (و كشمكش) نكنيد, تا سست نشويد و قدرت (و شوكت) شما از ميان نرود!
(اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون) آل عمران/200
استقامت كنيد و دربرابر دشمنان پايدار باشيد و از مرزهاى خود مراقبت كنيد و از خدا بپرهيزيد, شايد رستگار شويد.
و صدها آيه ديگرى كه مسلمانان را مخاطب قرار مى دهد كه با قوت, صلابت عزت و پيروزى زندگى كنند.4
اين همان فريادى است كه سيد جمال الدين سرداده بود, او معتقد بود كه قرآن الهام بخش جهاد مسلمانان و مبارزه آنان عليه استعمارگران است:
(تا هنگامى كه قرآن در ميان آنان, با توجه به معارف آن, خوانده مى شود, تمام دنيا هم (اگر جمع شوند) نمى توانند آنان را ذليل كنند.) 5
با همين ديدگاه است كه امام (قدس سره) تأكيد مى كند مهجور قرار گرفتن قرآن از سوى مسلمين به معناى مهجور ماندن تمام اين معارف و ارزش هاست, و سبب فرود آمدن مسلمانان بلنداى پيشاهنگى و رهبرى در ميان ساير ملت ها, تا جايى كه جايگاه آنان در ميان ساير ملت ها, مانند ملت ها و حكومت هايى خواهد بود كه بازيچه دست سياست هاى استعمارى و حكومت هاى استكبارى خواهند شد, چنان كه موقعيت واقعى ما در اين روزگار است.
بدين سان آنچه كه دشمنان آرزوى آن را داشتند, يعنى ايجاد فاصله بين قرآن وامت اسلامى, تحقق پذيرفته است:
(لاتسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون) فصلت/26

مفسر واقعى كيست؟

اولين و اساسى ترين شرطى كه, به نظر امام, مفسر بايد آن را دارا باشد, اين است كه به مقاصد و اهداف قرآن توجه داشته باشد, تا اينها را در تفسيرش تبلور ببخشد, تا ابزارهاى تفسيرى به جاى اهداف آن ننشينند, و جايگاه مقاصد آن را اشغال نكنند, و مفسر از درك اهداف قرآن پرت نيفتد, و از درك فضاى رسالت قرآن, كه قرآن مى خواهد آن را برساند دور نماند, و از گام هاى مبارزه به رهبرى قرآن عقب نماند.
ضرورت اين شرط اساسى بدان جهت است كه جداكردن قرآن از فضاى حركت هدف دار و اهداف اساسى و حركت انقلابى اش, اهميت, نقش آفرينى و زنده بودن آن را نابود مى كند, همان گونه كه سبب مى شود كه دريافت واقعى و افق هاى حقيقى قرآن ناديده بماند.
(مفسر وقتى (مقصد) از نزول را به ما بفهماند مفسر است, نه (سبب) نزول به آن طور كه در تفاسير وارد است.) 6
دورى مفسر از اهداف نزول قرآن و مقاصد آن سبب برخورد نادرست و اشتباه در كشف معانى و دلالت هاى قرآن مى شود, تا آنجا كه زنده ترين, داغ ترين و حركت آفرين ترين آيه ها به صورتى سردتر از يخ مى نمايد! و آياتى كه جنبه هاى گسترده و آفاق وسيع را در بر مى گيرند, در زاويه هاى بسته و تاريك و در افق هاى تنگ و دشوار قرار مى گيرند. و از همين رو ما مصداق روشن اين گلايه پيامبر شده ايم كه با سوز و گداز تمام مى گويد:
(و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجوراً )
و پيامبر عرضه داشت: پروردگارا! قوم من قرآن را رها كردند.
مفسران و غيرمفسران, دانشمندان ونادانان در اين مسأله مثل هم هستند!! مفسر ما, امام(ره) مى گويد:
(مهجور گذاردن قرآن مراتب بسيار و منازل بى شمار دارد كه به عمده آن شايد ما متصف باشيم.)
پس از آن با تأسف از وضعيت ناپذيرفتنى امروز مسلمين بلكه مفسران و رابطه نابايسته شان با قرآن مى فرمايد:
(آيا اگر ما اين صحيفه الهيه را مثلاً جلدى پاكيزه و قيمتى كرديم و در وقت قراءت يا استخاره بوسيديم و به ديده نهاديم, آن را مهجور نگذاشتيم؟
آيا اگر غالب عمر خود را در تجويد و جهات لغويه و بيانيه و بديعيه آن كرديم, اين كتاب شريف را ازمهجوريت بيرون آورديم؟
آيا اگر قرائات مختلفه و امثال آن را فرا گرفتيم, از ننگ هجران قرآن خلاصى پيدا كرديم؟
آيا اگر وجوه اعجاز قرآن و فنون محسنات آن را تعلم كرديم, از شكايت رسول خدا(ص) مستخلص شديم؟
هيهات! كه هيچ يك از اين امور, مورد نظر قرآن و منزّل عظيم الشأن نيست.)7
مشكل اصلى تفسير قرآن و قراءت متن در نظر امام اين است كه در تفسيرها روش (بيان مقصود) ناديده گرفته مى شود, با اينكه تنها اين روش است كه مفسر را به افق هاى مقاصد بزرگ قرآن بالا مى برد, و اهداف بلندى را كه قرآن براى تحقق و پياده كردن آنها در زندگى فردى واجتماعى نازل شده است, فرا روى او قرار مى دهد:
(مفسرى كه از اين جهت غفلت كرده يا صرف نظر نموده يا اهميت به آن نداده, از مقصود قرآن و منظور اصلى انزال كتب و ارسال رسل غفلت ورزيده و اين يك خطايى است كه قرن هاست اين ملت را از استفاده از قرآن شريف محروم نموده و راه هدايت را به روى مردم مسدود كرده.)8
با همين ديدگاه است كه ايشان معتقد است تا كنون براى قرآن تفسيرى (شايسته و جامع) نوشته نشده است, اين در حالى است كه ما با انبوهى از تفاسير كه در طول سده هاى گذشته نوشته شده رو به رو هستيم, ايشان با صراحت مى فرمايد:
(به عقيده نويسنده تاكنون تفسير براى كتاب خدا نوشته نشده.)9
ممكن است اين سخن در نظر برخى عجيب بنمايد, و آن را ناديده انگاشتن تلاش هاى مفسران تلقى كنند, اما امام(قدس سره) براى سخن خود اين گونه استدلال مى كند:
(به طور كلى معناى (تفسير) كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد, و نظر مهم به آن, بيان منظور صاحب كتاب باشد.)10
اما در عين حال مفسر ما, براى اين كه اين اشكال برداشته شود مى نويسد:
(مقصود ما از اين بيان, نه انتقاد در اطراف تفاسير است, چه كه هر يك از مفسرين زحمت هاى فراوان كشيده و رنج هاى بى پايان برده تا كتابى شريف فراهم آورده, فللّه درّهم و على الله أجرهم, بلكه مقصود ما تأكيد بر اين است كه بايد راه استفاده از اين كتاب شريف را به روى مردم گشود, و زمينه بهره مندى از آن را هموار كرد.)11
ايشان در تفسير سوره حمد كه اندكى پس از پيروزى انقلاب اسلامى, ايراد شده ـ به تلاش هاى برخى از مفسران برجسته, از گذشتگان و معاصران اشاره مى كند, و به نظر ايشان هر يك از آنان, به تناسب تخصص و گرايش خويش, بُعدى از ابعاد قرآن را براى ما روشن كرده اند, حجابى از حجاب هاى آن را كشف و پرده اى از پرده هاى آن را بالا زده اند. 
امام به كار دشوارى كه مفسران شيعه و سنى در درازاى سده ها با آن دست و پنجه نرم كرده اند اشاره كرده, و اين كه اين طبيعت تفسير قرآن است كه:
(دريايى است كه بردارندگان آب آن را خشك نگردانند, و چشمه سارهايى است كه آب كشندگان, آب آن را فروننشانند, و آبشخورهايى است كه در آيندگان, آب آن را كم نكنند.) 12
آنجا كه مى فرمايند:
(قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم ما يا كس ديگرى يك تفسير جامعى آن طور كه [سزاوار است بر آن] بنويسد. علوم قرآن يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مى فهميم. ما يك صورتى, يك پرده اى از پرده هاى كتاب خدا را مى فهميم.) 13
اما اين, غفلت مفسرانى را كه ازمقاصد واهداف قرآن غفلت كرده اند توجيه نمى كند, كسانى كه به اهداف ادبى و بلاغى, يا نحوى و صرفى, و يا داستان هاى تاريخى و جز آن توجه كرده اند. امام مى نويسد:
(صاحب اين كتاب سكاكى و شيخ نيست كه مقصدش جهات بلاغت و فصاحت باشد; سيبويه و خليل نيست تا منظورش جهات نحو و صرف باشد; مسعودى و ابن خلكان نيست تا در اطراف تاريخ عالم بحث كند)!14
در عصر ما برخى ديگر از مفسران نيز به (تفسير مقاصدى) فراخوانده اند, مانند محمد عبده, كه صاحب المنار از او نقل كرده:
(تفسيرى كه ما مى خواهيم فهم قرآن به عنوان (دين) است, كه مردم را به خوشبختى در زندگى دنيايى و آخرتى شان راهنمايى مى كند, اين بالاترين مقصد قرآن است, بحث هاى ديگر, يا مربوط به همين مقصد است و يا ابزارى براى رسيدن به اين مقصد.)15
به همين دليل به نظر عبده, تفسير, دوگونه است:
(يك گونه, تفسير خشك و دوركننده از خدا و كتاب خداست, و آن تفسيرى است كه منظور آن بيان واژگان و اعراب جمله ها باشد و نكته هاى فنى كه در آن واژگان يا جمله به آن اشاره رفته است, اين گونه كارها را اصلاً نمى توان تفسير نام نهاد, اينها تنها نوعى تمرين در فنون نحو و معانى و امثال آن است) و نوع دوم, (تفسيرى است كه از همه آن فنون و شرايط استفاده مى كند, اما براى اينكه از اين راه هدف اصلى را بيان كند… زيرا هدف حقيقى قرآن, غير از اين شروط و فنون است, و آن هدف, هدايت شدن با قرآن است.)16
علامه شيخ طنطاوى جوهرى ( 1287 ـ 1358هـ/ 1870ـ 1940م) از برجسته ترين مفسرانى است كه در عصر جديد به ضرورت زنده كردن مقاصد قرآن, و گذشتن از (علوم لفظى قرآن) به (علم معناى قرآن) فراخوانده اند, تا بدين وسيله لطائف, جواهر, مقاصد و معناى نهايى آن را به دست آوريم. به نداهاى قرآن مبنى بر وحدت امت اسلامى و كنار نهادن اختلاف و فراهم كردن ابزارهاى توانمندى و نهضت فرا مى خواند و نيز به رهايى از پيروى ذليلانه از غرب كه در اثر خودباختگى در برابر غرب پديد آمده, و به تشخيص بيمارى هاى سياسى و اجتماعى كه امت اسلامى را به عقب ماندگى, واپسگرايى و انحطاط زندگى مى كشاند با آن كه زمانى در اوج درخشندگى تمدنى و مدنيت بودند.
طنطاوى در تفسير خودش, اين مشكلات را ناشى از دورى عموم دانشمندان مسلمان و به ويژه مفسران ازمقاصد و اهداف نهايى قرآن مى داند, و بدين سبب كه آنان به جاى كشف مقاصد قرآن به سبك هاى بيانى و زيبايى هاى بديعى آن پرداخته اند, او توقف در مرز سبك هاى بلاغى سخنان قرآن را (نادانى كور و روشى بى فرجام) مى خواند, آنجا كه از او مى شنويم كه مى گويد:
(اى عالمان دين به شاگردان تان بگوييد, قرآن براى رهبرى آمده, آنان را فقط در بند الفاظ نگه نداريد, بلكه آنان را به دنياى معانى ببريد.)
او معتقد است كه تفاوت تلقى صحابه و تابعان از قرآن با تلقى مسلمانان امروز در همين نكته نهفته است. او مى گويد:
(از آنجا كه صحابه و تابعان, به اجمال, معانى اصلى و هدف قرآن را مى دانستند, خواب از ايشان ربود و چشم شان را گشود, و به همين دليل از وطن شان هجرت كردند, درد و رنج را به جان خريدند, و از سوى شرق تا چين پيش روى كردند, و از غرب نيز تا سرزمين فرانسه پيش تاختند, تمام اينها بدين دليل بود كه آنان معارف قرآن را مى فهميدند و حتى بلاغت قرآن نيز در نظر آنان غير از آن چيزى بود كه امروزه شما مى آموزيد.) 17
طنطاوى عوامل عقب ماندگى و موانع حركت انقلاب مسلمانان را مشخص كرده و به نظر او, در رأس اين موانع (نظام شاهى موروثى) است, كه به كلى با اسلام و قرآن تفاوت دارد. 
او مى نويسد:
(هر مصيبتى كه برسر امت اسلامى آمده است نتيجه نادانى شاهان و اميران بوده كه به شورا تن در نمى داده اند و هرگاه اميرى مرده است, كشور را به فرزندى غيررشيد سپرده و كشور تباه شده, زيرا كشور همواره پيرو شاهان بوده, چه شاهان نادان, و چه اميران دانشمند.)18
او خود باختگى در برابر غرب را به شدت محكوم مى كرد و نسبت به خطرهاى رويكرد و اطمينان شاهان و اميران به انگليس هشدار مى داد. به نظر او (بسيارى از اميران كشورهاى اسلامى به فرنگيان و يارى آنان دل مى بندند و به پشتوانه دفاعى آنان متكى هستند و به نزديكى آنان خوشحالند و به آن وابسته مى شوند, گويى اسلامى در كار نبوده است.)19
مستشرقان, تفسير جواهر را مطالعه و بررسى كردند, و فهميدند كه چقدر براى استعمار و مزدوران آنها خطرناك است, تا آن كه يكى از آنان (به نام جومييه) پس از بررسى گسترده اين تفسير ـ تصريح كرد كه در اين مفسر (گرايش شديدى به گسترش روحيه انقلابى در جوانان عليه متجاوزان وجود دارد, از هيچ فرصتى براى ذكر فريضه جهاد و فضيلت آن براى خوانندگان خود فروگذار نمى كند, و مسلمانان را به فداكارى در نبرد عليه استعمار بر مى انگيزد.)20
اينجاست كه راز حمله هايى كه به منظور خراب كردن چهره اين تفسير ارزشمند انجام شد روشن مى شود, جدا از بررسى هاى روش اين تفسير. و از همين نكته پى مى بريم كه چرا سردمداران عربستان سعودى اين كتاب را تحريم كردند و از ورود آن به داخل آن كشور جلوگيرى مى كنند, با اين بهانه كه: (اين تفسير, علومى را بر قرآن تحميل كرده كه عرب با آن آشنايى قبلى ندارند و ربطى به قرآن ندارد.)21
طنطاوى نامه اى مفصل به پادشاه عربستان در آن زمان (عبدالعزيز بن سعود) فرستاد و در آخر آن نوشت كه : (علماى نجد و حجاز جمع شوند و سپس هر چه دليل و برهان حكم كرد همان باشد.) 22
از سوى ديگر, صاحب تفسير جواهر, از نامه هايى ياد مى كند كه پيايى از ايران به او مى رسيده, مانند نامه علامه عبدالحسين زين الدين قمى و ديگران, كه اين تفسير را مناسب روح زمان مى دانستند كه پرده از اسرار قرآن بالا مى زند, و نقاب از چهره آن بر مى گيرد, علامه زين الدين از گسترش استقبال حوزه علميه قم و عالمان و خطيبان ايران از اين تفسير ياد مى كند. 23
مفسر ما امام, اين كتاب را از تفاسير ارزشمندى مى داند كه در برداشتن برخى از پرده هاى قرآن سهمى داشته است و آن را در رديف تفسير (فى ظلال القرآن) سيد قطب مى شمارد.
اينك نادرستى اين داورى ظالمانه را درباره تفسير جواهر در مى يابيم كه: در اين تفسير همه چيز هست به جز تفسير; سخنى كه برخى از نويسندگان و قرآن پژوهان, بدون توجه و آگاهى همواره تكرار مى كنند!

چگونه اهداف قرآن را مشخص كنيم؟

در پرتو آنچه گفته شد, مى توانيم با امام(ره) همگام شويم كه تفسيرى كه از اهداف و مقاصد آن دور بماند تفسيرى مرده است, بلكه نمى توان بر آن نام تفسير را گذاشت.
اما شناخت مقاصد و اهداف قرآن براى ما چگونه ممكن خواهد شد؟ بهترين راه براى تشخيص اهداف و درك مقاصد قرآن كدام است؟
مفسر ما, ما را به آسان ترين و سالم ترين راه رهنمون مى شود, و آن خود قرآن است:
(ما بايد مقصود از تنزيل اين كتاب را قطع نظر از جهات عقلى و برهانى, كه خود به ما مقصد را مى فهماند, از خود كتاب خدا اخذ كنيم. مصنف كتاب مقصد خود را بهتر مى داند.) 24
هنگامى كه براى استقراء مقاصد و اهداف قرآن به آن مراجعه مى كنيم, ده ها بلكه صدها آيه مباركه را مى يابيم كه اهداف اساسى قرآن را ترسيم مى كنند, بلكه مقاصد اساسى نزول تمامى كتاب هاى آسمانى و به ويژه قرآن كريم را به عنوان تصديق كننده آنها و قيّم, اقنوم و مهيمن بر همه آنها.
در اينجا مجال آن كه تمام آن آيات را بياوريم نيست, بنابراين به چهار مورد كه مورد تأكيد امام در نوشته ها و گفتارهاى ايشان نيز بوده بسنده مى كنيم:

آيه اول:

(لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس… ) حديد/25
ما رسولان خود را با دلايل روشن فرو فرستاديم, و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند; و آهن را نازل كرديم كه در آن نيروى شديد و منافعى براى مردم است.
اين آيه (هدف حقيقى) فرو فرستادن كتاب هاى آسمانى را مشخص مى كند, همان گونه كه (وظيفه اساسى) پيامبران را تعيين مى كند. از همين آيه در مى يابيم كه مهم ترين رسالت پيامبران, برپاكردن نظامى عادلانه و اجراى احكام درجامعه است, و تنها اكتفا به نقل و بيان و تبليغ احكام كافى نيست. وظيفه فقيهان نيز درست همين است, زيرا آنان (امناى رسولان) هستند. 25
مفسر ما مى پرسد:
(با همين كه ما قرآن را ببوسيم و آن را روى سرمان بگذاريم, و آيات آن را شب و روز با صدايى خوش تلاوت كنيم, اسلام حفظ و نگهدارى مى شود؟!
آيا رسول اعظم(ع) اين چنين بود, آيا به تلاوت و ترتيل قرآن اكتفا مى كرد, بدون اينكه به اجراى حدود و پياده كردن احكام آن مبادرت بورزد؟)26
ايشان به سياق آيه توجه مى كند (و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد). بى ترديد آن مقاصد و اهداف بدون استفاده از آهن (سلاح) تحقق نخواهد يافت, زيرا كسى كه به نداى عقل و منطق گوش فرا نمى دهد, چاره اى جز زبان زور باقى نمى گذارد.27

آيه دوم:

(كان الناس امّة واحدة فبعث الله النبيّين و منذرين و أنزل معهم الكتاب بالحقّ ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه) بقره/213
مردم (درآغاز) يك دسته بودند, خداوند پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى كه به سوى حق دعوت مى كرد, با آنها نازل نمود; تا درميان مردم در آنچه اختلاف داشتند, داورى كند.
اين آيه (هدف اساسى) فرو فرستادن كتاب هاى آسمانى با پيامبران را اين مى داند كه (ليحكم بين الناس); تا بين مردم داورى (و حكومت) كنند.
از هنگامى كه اختلاف سر برزد و ناسازگارى ميان توانمندان و ناتوانان, در اثر گونه گونه شدن آگاهى ها و پيچيده شدن نيازها, گوناگونى امكانات و…آغاز شد از زمانى كه (زندگى اجتماعى نيازمند معيارهايى شد كه حق را مشخص كند و عدالت را متبلور سازد, و يگانگى مردم را در چارچوبى سالم تضمين كند, و تمام قابليت ها و توانمندى هايى را كه دستاورد تجربه اجتماعى بود بر محورى مثبت قرار دهد تا به نفع همگان, سبب رفاه و ثبات اجتماعى گردد, در آن مرحله تاريخى انديشه ظهور دولت به دست پيامبران ظهور كرد, و پيامبران به ايفاى نقش خويش در برپايى دولتى صحيح اقدام كردند و خداوند پايه و قواعد چنان دولتى را پى ريخت. 28
مرجع شهيد محمد باقر صدر, سرآغاز تاريخى دولت را بر اساس همين آيه تحليل و تفسير مى كند و آن را (پديده پيامبرانه) توصيف مى كند, و آن را زمينه ساز پيامبر مى داند كه در مرحله اى مشخص از زندگى انسانى آغاز شده است. ايشان نظريه هاى ديگرى درباره پيدايش دولت مانند نظريه زور و غلبه, نظريه تفويض قهرى الهى و نظريه قرارداد اجتماعى و ديگر نظريات را رد مى كند.
او در پرتو همين آيه دولت را نماينده تطبيق قانون آسمانى مى داند كه موازنه بين فرد وجامعه برقرار مى كند, و مكتب هاى فردگرا يا سوسياليستى را طرد مى كند.29
هركس ازاين هدف اساسى غفلت بورزد ممكن نيست بتواند مفسرى واقعى باشد, همان گونه كه امام بر اين نظر است, زيرا در آن صورت, مفسّر در احكام و تشريعات جزئى غرق خواهد شد و از فضاهاى معارف اجتماعى قرآن دور خواهد ماند, همان گونه كه از جنبه هاى سياسى انقلابى قرآن و از مشكلات تطبيق و پياده كردن شريعت نيز دور خواهد ماند, و در نتيجه در دورترين نقطه از فضاى معارف اهداف و مقاصد قرآن باقى خواهد ماند.
و به همين جهت امام بر سر كسانى كه مى گويند (حكومت در تشريع اسلامى وجود ندارد و نهادهاى حكومتى در اسلام نيست) فرياد مى زند و اين شعار را ـ كه گاه برخى از علما در حوزه ها نيز تكرار مى كنند ـ جزء نقشه هاى استعمارى مى داند كه هدف آن دور كردن مسلمانان از سياست, حكومت و اداره كشور است.30
(اينها موج همان تبليغاتى است كه به اينجا ر سيده و ما را به اينجا رسانيده است كه حالا محتاجيم زحمت بكشيم تا اثبات كنيم كه اسلام هم قواعد حكومتى دارد.)31

آيه سوم:

(الحمد لله الذى أنزل على عبده الكتاب و لم يجعل له عوجاً. قيّماً… ) كهف/1
حمد, مخصوص خدايى است كه اين كتاب (آسمانى) را بر بنده (برگزيده) اش نازل كرد و هيچ گونه كژى در آن قرار نداد… 
برجسته ترين صفت قرآن قيّم است, و اين صفت, از قيموميت يا از (قيام) گرفته مى شود… به معناى اول, قرآن قيم زندگى خواهد بود و بر زمينه هاى فكر, جهاد و حركت امت نفوذ خواهد داشت, تا امتى پيشوا و پيشرو و گواه بسازد: (وكذلك جعلناكم أمة وسطاً لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً) (بقره/43)
همان گونه شما را نيز, امتى ميانه و معتدل قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر هم بر شما گواه است…
و بنا بر معناى دوم, قرآن بر پاى دارنده تمام شؤون زندگى امت و زندگى مسلمانان خواهد بود تا امتى به پاخاسته و انقلابى بسازد (ليقوم الناس بالقسط).
ييك تفسير, براى آن كه به واقع تفسير قرآنى باشد, ناگزير بايد به اين صفت توجه داشته باشد, زيرا اين همان هدفى است كه قرآن براى (تحقق) آن نازل شده است, و دين براى آن تشريع شده است:
(ذلك الدين القيم و لكنّ أكثر الناس لايعلمون) روم/30
(وذلك دين القيّمة) بينه/5
(ديناً قيّماً) انعام/161
با همين منطق است كه شهيد صدر نظريه خود در تفسير موضوعى را مطرح كرده و نظريه اى را كه از پيش وجود داشت تحقق بخشيده است. به نظر ايشان تفسير موضوعى واقع گرا آن است كه در آن (تفسير از واقعيت خارج شده به قرآن منتهى گردد, نه اينكه از قرآن شروع شده به قرآن ختم گردد و كارى به كار زندگى و واقعيت نداشته باشد. در تفسير موضوعى كه واقعيت هاى زندگى به قرآن عرضه مى شود به خاطر اين است كه قرآن, وليّ ما, سرپرست ما, و پناهگاهى است كه در پرتو راهنمايى هايش بايد واقعيت هاى زندگى تنظيم گردد.
از اينجاست كه قدرت پاينده قرآن بر ولايت و سرپرستى انسان تجلى مى كند و همين رهبرى پايدار, مقصود از رواياتى است كه قرآن را پايان ناپذير مى داند و در خود قرآن نيز آمده است كه (كلمات الله) پايان ناپذير است: (ما نفدت كلمات الله) (لقمان/27)
به همين دليل شهيد صدر بر اين نظر است كه حاكميت قرآن دائمى است, و حالت پايان ناپذيرى (معارف) قرآن (در روش تفسير موضوعى مى تواند تحقق بيابد. زيرا ما در اين روش, قرآن را به سخن مى گيريم و در آن علوم گذشته و آينده است. قرآن داروى دردهاست, ومايه نظم امورمان را در قرآن مى توانيم بيابيم. از اين راه است كه در برابر تجربه هاى زمينى در هر موضوع, ديدگاه آسمانى را مى توان به دست آورد.)32
اين همان معجزه بزرگ قرآنى است كه فراتر ازمعجزه بلاغى و ادبى است… و چيزى كه لازم است امروز به آن اهتمام داشته باشند… 
(اعراب آن زمان ادراك نكردند. الآن نيز آنها كه هم افق آنها هستند, جز تركيبات لفظيه و محسنات بديعيه و بيانيه چيزى از اين لطيفه الهيه ادراك نكنند.)33

آيه چهارم:

(قد جائكم من الله نور و كتاب مبين. يهدى به الله من اتبّع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور و يهديهم الى صراط مستقيم) مائده/15 ـ 16
از طرف خدا, نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد. خداوند به بركت آن, كسانى را كه از خشنودى او پيروى كنند, به راه هاى سلامت هدايت مى كند; و به فرمان خود از تاريكى ها به سوى روشنايى مى برد; و آنها را به سوى راه راست رهبرى مى كند.
اين آيه به ترتيب سه هدف را براى نزول قرآن بر مى شمارد, كه درهر درجه اى از درجات سلامتى نجات از دركى از دركات تاريكى است… تا انسان به راه راست انسانى برسد, تمام انبيا براى بيرون آوردن مردم از تاريكى برانگيخته شده اند:
(الله وليّ الذين آمنوا يخرجهم من الظمات الى النور و الذين كفروا أولياءهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات) بقره/ 257
و اين مبارزه اى است تاريخى ميان (اولياى خدا) و (اولياى طاغوت)… اين دو موضوع متقابل است… بيرون آوردن امت از تاريكى به روشنى, و اين كار خداست, در مقابل آن, كشاندن امت به سوى تاريكى است, و اين كار طاغوت است.34
(جهل) تاريكى است, (معصيت) تاريكى است, (غربزدگى و خودباختگى در برابر آن) تاريكى است, بلكه تيره ترين تاريكى هاست, از اين رو تمام مشكلات ومصائب ما دراين است كه ما خودمان را گم كرده ايم, ديگران درجاى ما قرار گرفته اند, مفاخر خودمان را فراموش كرده ايم. و كرامت, استقلال و وطن خود را از دست داده ايم… بى ترديد همه اينها تاريكى است و طاغوت است كه ما را از نور استقلال, وطن خواهى و نوآورى علمى به تاريكى پيروى از ديگران و عقب ماندگى و احساس حقارت كشانده است.
بزرگ ترين تاريكى ها و كشنده ترين و خطرناك ترين آنها تاريكى (انانيت) است, زيرا اين بدترين دشمن است, بتى بزرگ تر از همه بت ها, بلكه اين زاينده تمام بت ها است. تا انسان اين بت را نشكند ممكن نيست الهى شود. براى اين كه جمع بين بت و خدا ممكن نيست و جمع بين (منيّت) و (الهيت) …. و منيت, مادر تمام مصيبت هاست, زيرا (تمام جنگ ها در جهان از (منيت) سرچشمه مى گيرند, همه جنگ ها از (منيت) است.
(تمام انبيا كه مبعوث شدند, تمام كتب آسمانى كه آمده اند براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه اش بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود.)35
(انسان وقتى كه از ظلمات منيت خارج شد كارش براى خدا خواهد بود و جنگش در راه خدا, و قيام او براى خداوند خواهد بود. بزرگ ترين مقصد قرآن انسان سازى است و اين كه انسان را انسان بسازد, تا از انسان بالقوه انسان بالفعل بسازد.) 36
و با اين ديدگاه است كه مفسر ما تمام مقاصد ديگر قرآن را در خدمت همين هدف برتر مى داند حتى ايجاد حكومت و تأسيس دولت را.
(انبيا نيامده اند حكومت درست كنند, حكومت را مى خواهند چه كنند؟ اين هم هست, اما نه اين است كه انبيا آمده اند كه دنيا را اداره كنند, حيوانات هم دنيا دارند, كار خودشان را اداره مى كنند… لكن مقصد اين نيست, اينها همه وسيله است كه انسان برسد به يك مرتبه ديگرى كه براى آن انبيا آمده اند.) 37

پی نوشت‌ها:

* اين مقاله, ترجمه فصل اول از كتاب (منهج الإمام الخمينى فى التفسير) نوشته آقاى عبدالسلام زين العابدين است كه سومين كتاب از سلسله كتاب هاى قضايا اسلامية معاصرة مى باشد و در سال 1418 قمرى در قم به چاپ رسيده است. فصل اول كتاب (نحو تفسير مقاصدى للقرآن) نام دارد و شامل صفحات 17 تا 34 اسنت.
1. امام خمينى, آخرين پيام, نشر اسوه, 4.
2. همان.
3. صحيفه نور, 2/164.
4. همان, 7/407; 3/4ـ5; 16/19.
5. اسد آبادى, جمال الدين, العروة الوثقى, 1/15.
6. امام خمينى, آداب الصلاة, 193.
7. همان, 198.
8. همان, 193.
9. همان, 192.
10. همان.
11. همان, 194.
12. نهج البلاغه ترجمه دكتر شهيدى, 324.
13. امام خمينى, تفسير سوره حمد, 95.
14. همو, آداب الصلاة, 194.
15. رشيد رضا, محمد, المنار, 1/17.
16. همان, 1/24ـ25.
17. طنطاوى, الجواهر فى تفسير القرآن, 2/302.
18. همان, 2/197.
19. همان, 3/138.
20. شرقاوى, عفت, اتجاهات التفسير, 183.
21. ذهبى, محمد حسين, التفسير و المفسرون, 2/552.
22. براى آگاهى از تفصيل نامه بنگريد به: طنطاوى, الجواهر فى تفسير القرآن, 25/244ـ246.
23. همان, 25/297ـ299.
24. امام خمينى, آداب الصلاة, 193.
25. همو, حكومت اسلامى, 66ـ73.
26. همان.
27. همو, آيين انقلاب اسلامى, 45.
28. صدر, محمد باقر, الاسلام يقود الحياة, 4ـ5.
29. همان, 17.
30. امام خمينى, حكومت اسلامى, 18.
31. همان, 77.
32. صدر, محمد باقر, المدرسة القرآنية, 23ـ24, ترجمه با عنوان سنت هاى تاريخ در قرآن, 18ـ19.
33. امام خمينى, آداب الصلاة, 264.
34. گزيده سخنان امام, 109ـ114.
35. همان, 1, 6, 46, 48, 100.
36. امام خمينى, تفسير سوره حمد, 125.
37. همان, 174.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 15 خرداد 1394 ساعت: 8:32 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

قرآن و اخلاق از منظر امام خميني

بازديد: 159
قرآن و اخلاق از منظر امام خميني

حسين شرفي

دانش و بينش, دو مشخصه عمده حيات انسانى و وجه تمايز آن با ساير نمودهاى حيات در پهنه گيتى هستند. با اين حال, اگر اين دو عنصر ارجمند به ساحت عمل راه نيابند و بر اخلاق و منش و رفتار انسانى اثرنگذارند, حرمت و كرامت انسانى شكل نخواهد گرفت و آدمى چون ظرفى گلين خواهد بود كه در آن جواهراتى چند نهاده اند, بى آن كه ظرف كمترين ارزش افزوده, يافته باشد.
انسان, آن گاه انسان است و به كرامت انسانى دست مى يابد كه خاك وجودش با زلال دانش و بينش در هم آميزد و صنعى نوين در قالب اخلاق و منش متعالى از آن تولّد يابد. بنابراين اخلاق, عصاره همه ارزش هاى ذاتى و اكتسابى انسان و چكيده تعاليم آسمانى پيامبران است.
دانش در اين ميدان با همه ارجمندى كه دارد تنها يك ابزار و ضرورت است. و بينش و ايمان, يك گذرگاه است. و اخلاق و عمل, مقصد و نتيجه نهايى آن.
از اين رو قرآن هر چند ايمان و علم را مايه ارزش شمرده است, اما نگاه نهايى و ارزشى انسان را به ساحت عمل مربوط دانسته است:
(يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات و الله بما تعملون خبير)
مجادله/11
خداوند اهل ايمان و برخورداران از دانش را از ميان شما انسان ها براساس درجات و مراتب, رفعت مى بخشد و خداوند به آنچه انجام مى دهيد, بس آگاه است.
از اين آيه و 182 آيه ديگر قرآن استفاده مى شود كه علم و ايمان, دانش و بينش به منزله دو عدد هستند كه در يكديگر ضرب مى شوند و حاصل ضرب آنها اخلاق وعمل است. پس رابطه متقابلى ميان حاصل ضرب و اعداد در هم ضرب شده وجود دارد. چنان كه همين رابطه ميان عمل اخلاقى ـ درمقابل هر عمل سهوى و عمل جبرى ـ و ايمان و عمل آدمى مشهود است:
(ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر كيف تعملون) يونس/14
پس شما را جانشين نسل هاى پيشين در روى زمين قرارداديم تا بنگريم كه چگونه عمل مى كنيد.
نام امام خمينى, امروز براى بسيارى از انسان ها آشناست و هر كدام او را از زاويه نگاه و آگاهى و دلبستگى هاى خود مى شناسند. اهل سياست و حكومت و مديريت او را به عنوان يك رجل سياسى, و اهل فقه و فلسفه و عرفان او را به عنوان يك فقيه, فيلسوف و معلم عرفان نظرى مى شناسند, و كاوشگران علوم تربيتى و رهروان عرفان عملى و شيفتگان اخلاق و منش انسانى او را به عنوان انسانى نمونه و خودساخته و ذوب شده در اخلاق الهى معرفى مى كنند. و او به راستى اين همه بود و از اين جامعيت بهره داشت, اما آنچه به او جذابيت و محبوبيت بخشيده بود و او را تا اوج يك قهرمان در قلب يك ملت بالابرده بود, اخلاق و منش متعالى او بود. چنان كه انبيا چنين بودند و خداوند در توصيف پيامبر خاتم او را به اخلاق, بردبارى و دلسوزى و كرامتش ستوده است: (و انّك لعلى خلق عظيم) قلم/4
همانا تو از اخلاق و منشى بس عظيم برخوردارى.
(و لوكنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك) آل عمران/159 
و به راستى اگر تو خشن و سخت دل بودى, از پيرامون تو پراكنده مى شدند.
بديهى است كه نرم دلى و مهربانى يكى از خصلت هاى نيك و ارجمند انسانى است, ولى جاى تأمل دارد كه چرا خداوند از ميان همه كرامت هاى پيامبر اكرم, اين صفت را به عنوان صفت جذابيت آفرين يادكرده است؟
شايد بتوان در پاسخ گفت كه محبت به انسان ها, عشق به آنها, صبورى در برابر آنها و تحمل خشونت و ناسپاسى آنان, تنها براى كسى حاصل مى شود كه در ساير زمينه ها نيز ساخته شده و متعادل و متعالى باشد, چرا كه هر خصلت نكوهيده مى تواند سرانجام به سنگدلى و تجاوز و نابردبارى بينجامد.
به هر حال امام خمينى(ره) به عنوان يكى از وارثان خط انبيا و اولياى الهى, چهره اى است كه بايد بخش عظيمى از موفقيت هاى او را در شخصيت عملى و اخلاق او جست وجو كرد. البته به اين نكته اشاره شد كه عمل و اخلاق شايسته, در سطوح عالى و در گستره مسائل انبوه اجتماعى, حاصل ضرب علم و ايمان است; هر چند در سطوح آغازين ريشه در فطرت و سرشت انسان دارد.
اين است كه امام خود نيز به آثار علمى ـ اخلاقى خود عنايت بيشترى داشت تا ساير آثار علمى خويش, و در وصيت خود سفارش كرده است كه از ضايع شدن آثار خطى ايشان جلوگيرى شود, به ويژه كتاب هاى اخلاقى كه به رشته تحرير درآمده است.1
آثار اخلاقى امام به دو بخش آثار نظرى و آثار عملى قابل تقسيم است. آثار نظرى امام, مطالبى است كه ايشان با عنوان مباحث عرفانى يا نكته ها و توجيه هاى اخلاقى در كتاب ها و سخنان خود بيان داشته است, و آثار عملى ايشان, منش ها و روش هايى است كه در زندگى اجتماعى و سياسى به كار بسته و ما از آنها برداشت اخلاقى داريم.
حجم هر كدام از اين دو مقوله به حدى است كه پرداختن به هر يك, نويسنده اين مقاله را از پرداختن به ديگرى باز مى دارد. از اين رو ما تنها به مقوله نخست, آن هم نه با ادعاى استقصا, خواهيم پرداخت.

مسلك هاى اخلاقى

نگاه تحليلى به مقوله اخلاق, نشان مى دهد كه اگر چه مفهوم اجمالى كه از اين واژه به ذهن مى آيد, مشترك و نزديك به هم است, اما در بسيارى از مباحث نظرى آن, مانند ريشه هاى فطرى يا اعتبارى اخلاق, اطلاق يا نسبيت اخلاق, مسلك ها و روش هاى اخلاقى و… اختلاف نظر وجود دارد.
از آن ميان, ما به منظور شناخت مسلك اخلاقى امام, ناگزير هستيم نگاهى هر چند اجمالى به مسلك هاى اخلاقى داشته باشيم.

1. اخلاق زيستى و همسازى اجتماعى

ساده ترين و بسيط ترين نگاه به مقوله اخلاق, نگاه زيستى و همسازى اجتماعى به آن است, با اين توضيح كه انسان در جامعه متولد مى شود و ناگزير است كه در ميان جامعه به نيازهاى خود پاسخ گويد, اما نيازها و منافع انسان ها با يكديگر ناسازى دارد. آرمان ها و خواسته هاى انسان گسترده است ومنابع تأمين آن محدود.
با اين شرايط اگر انسان بخواهد بى هيچ ضابطه و قانونى عمل كند و رفتارى را ازخود بروز دهد, به زودى با واكنش هاى شديد مواجه شده منافع خود را از دست مى دهد و آرامش و رفاه و برخوردارى او به اضطراب و محروميت و سختى تبديل مى شود. بنابراين انسان براى دستيابى به لذت زندگى و برخوردارى از رفاه و آسايش, ناگزير بايد رفتار اجتماعى خود را به گونه اى سامان دهد كه تأمين كننده لذت و رفاه او باشد و اين سامان دهى و ضوابط و روش هاى آن (اخلاق) ناميده مى شود.
در اين نگاه, خصلت هايى چون خوش رويى, نرم خويى, خوش زبانى, آرامش, خوش بينى, اميدوارى و… از خصلت هاى مثبت به شمار مى آيند, اما با ساير نگاه ها و مسلك ها كه ياد خواهيم كرد تفاوت هايى دارند:
الف. اخلاق زيستى و معاشرتى, تنها به تنظيم ظاهرى روابط اجتماعى انسان ها نظر دارد و به چيزى با عنوان (نيت) و (باور) نمى انديشد.
ب. در اخلاق زيستى, انگيزه اصلى از توجه به اخلاق و رعايت آن, منافع فردى و دنيوى است و فراتر از منافع فردى و دنيوى افقى ديده نمى شود.
ج. پشتوانه اخلاق زيستى, احساس هاى عاطفى, مصلحت هاى شخصى, عادت ها و رسوم ملى است.
د. در اين نگرش, اخلاق, امرى اعتبارى و صورى است و در شرايط گوناگون تعريف ها و نمودهاى متفاوت و گاه متضاد دارد. چرا كه براى تنظيم روابط اجتماعى, بايد سنت ها و نگاه هاى جمعى ملاك قرار گيرد, و اين سنت ها مى تواند در جامعه هاى گوناگون, ناهمگون و ناهمسو باشد.

2. اخلاق عقلى و فلسفى

در اين نگرش, عقل محور اصلى تشخيص خير وكمال است و آنچه را عقل خير و كمال تشخيص دهد, بايد مورد عمل قرار گيرد. در مسلك فلسفى و عقلى, علت ناهنجارى هاى اخلاقى, جهالت و كم خردى است و براى مبارزه با فساد اخلاقى, بايد به رشد دانش و تعقل همت گمارد. فيلسوفان معتقدند كه:
(چون نيكوكارى بسته به تشخيص نيك و بد, يعنى دانايى است, بالأخره فضيلت به طور مطلق جز دانش و حكمت چيزى نيست, اما اين دانش چون در مورد ترس و بى باكى, يعنى علم به اين كه از چه بايد ترسيد و از چه نبايد ترسيد ملحوظ شود, (شجاعت) است, و چون در رعايت مقتضيات نفسانى به كار رود (عفت) خوانده مى شود, وهرگاه علم به قواعدى كه حاكم بر روابط مردم بر يكديگر مى باشد منظور گردد (عدالت) است, و اگر وظايف انسان نسبت به خالق در نظر گرفته شود, ديندارى و خداپرستى است. و اين فضايل پنجگانه يعنى حكمت, شجاعت, عفت, عدالت و خداپرستى, اصول اول اخلاق سقراطى بوده است.)2

3. اخلاق عرفانى و سير و سلوكى

اين مسلك با پيراستن دل از آلودگى ها و آراستن آن به زيور (محاسن اخلاق) از راه رياضت و مجاهدت مى كوشد تا حقيقت را در آن متجلى گرداند. دراين مسلك, حركت قلبى و عملى مورد نياز است نه حركت فلسفى و عقلى. در نگاه عرفان, انسان با تزكيه نفس, راه تعالى مى پويد و از معبر قلب به قرب الهى مى رسد و دردخداجويى و عشق به كمال مطلق را تازيانه سلوك مى شناسد.
مسلك عرفانى خط سير حركت را در دو قوس نزول و صعود مى بيند كه در قوس نزول, انسان از بيرون سير مى كند, و در قوس صعود ـ كه شامل حركت اخلاقى است ـ شوقى از درون مى جوشد كه به معرفت افاضى و علم لدّنى چشم دوخته است و علوم رسمى را در جهت رسيدن به مقام قرب الهى كارساز نمى داند. عارفان به رسيدن فرا مى خوانند و فيلسوفان به دانستن دعوت مى كنند.

شيوه اخلاقى امام

امام از آن جهت كه فيلسوفى عارف است درهر دو ميدان, دستى قوى داشته است. به هر حال اخلاق عرفانى را, هم دريافته وهم مورد توجه قرار داده است, بااين تفاوت كه اگر عارفان در مباحث عرفانى به مخاطبان اصطلاح شناس و داراى سطح خاصى از سير و سلوك توجه داشته اند و همواره در قالب عبارات و تعابير و اصطلاحات فنى سخن گفته اند و راه نموده اند, امام, هم در آن سطح حركت كرده و هم اخلاقى عرفانى ـ اجتماعى به مخاطبان عام ارائه داشته است. و اين همان ويژگى است كه مسلك اخلاقى امام را بيش از ساير مسلك ها به روش قرآنى نزديك كرده است. چرا كه قرآن (هديً للناس) است و پيامبر اكرم(ص) به عنوان حامل هدايت قرآنى و تزكيه ربانى, فرستاده شده به سوى توده هاى مردم است: (وما ارسلناك الاّ كافّة للناس بشيراً ونذيراً) (سبأ/28)
البته اين معنى با بهره مندى ويژه خاصان و نخبگان طريق سلوك و معرفت, منافات ندارد, چرا كه: (انما يتذكّر اولوا الالباب) و (انمّا يخشى اللّهَ من عباده العلماءُ)
مطالعه و تأمل در آثار و رفتار امام, نشان مى دهد كه وى بيش از آن كه از مسلك هاى فلسفى و عرفانى خاصى متأثر باشد, روحش از آبشخور رهنمودهاى قرآن و عترت سيراب شده است و بهترين دليل آن, جامعيت, فراگيرى و تعادل رفتارى اوست; جامعيت و تعادلى كه در روش هاى ابداعى بشر شاهد آن نيستيم.
امام, بر روش عرفانى سير و سلوك و تزكيه و اخلاق صحّه گذاشته و با اين حال جريان هاى ساختگى رياضت هاى صوفى گرانه و باطنى گرى را نفى كرده است. امام طريقت را جز از راه شريعت و متعامل با آن نمى شناسد و كسانى را كه نام (اهل الله) بر خويش نهاده و از ظاهر و باطن شريعت بى خبرند, مشتى قلندر وخودبين دانسته است.3
اين است كه وقتى به تجزيه و تحليل و نقد كتاب هاى اخلاق مى پردازد, از افراط و تفريط هايى كه جامعيت نگاه قرآن و عترت را وانهاده اند, انتقاد مى كند و مى نويسد:
(حتى علماء اخلاق هم كه تدوين اين كتب كردند, يا به طريق علمى ـ فلسفى بحث و تفتيش كردند, مثل كتاب شريف (طهارة الاعراق) محقق بزرگ ابن مسكويه, و كتاب شريف (اخلاق ناصرى) تأليف حكيم متأله و فيلسوف متبحّر افضل المتأخرين نصيرالملة و الدين(قدس الله نفسه الزكية), و بسيارى از قسمت هاى كتاب (احياء العلوم) غزالى. و اين نحو تأليف علمى را در تصفيه اخلاق و تهذيب باطن تأثير بسزا نيست, اگر نگوييم اصلاً و رأساً نيست. و يا از قبيل تاريخ اخلاق است كه صرف وقت در آن, انسان را از مقصد اصلى بازمى دارد.
كتاب احياء العلوم كه تمام فضلا او را به مدح و ثنا ياد كرده ومى كنند و او را بدء و ختم علم اخلاق مى پندارند, به نظر نويسنده در اخلاق و قلع ماده فساد و تهذيب باطن كمك نمى كند, بلكه اكثر ابحاث اختراعيه و زيادى شعب علميه و غيرعلميه آن و نقل هاى بى فايده راست و دروغ آن, انسان را ازمقصد اصلى باز مى دارد و از تهذيب و تطهير اخلاق عقب مى اندازد.)4

پايه هاى سلوك اخلاقى و عرفانى امام

روش عرفانى و سلوك اخلاقى امام, داراى اصول بنيادين و پايه هاى چندى است كه مهم ترين آنها موارد زير است:

1. پايبندى به شريعت

چنان كه گفته شد, انسان با توجه به محدوديت هاى خاص ذهنى و عملى خود, بيشتر, نگاه جامع به مسائل را فرو مى نهد و در ميدان باور و عمل گرفتار افراط و تفريط مى شود. از اين رو در زمينه تزكيه معنوى و اخلاقى نيز گروهى كاملاً ظاهرگرا و عده اى به شدت باطن گرا شده اند. در حالى كه آئين متعالى براى امت وسط, اعتدال در تمسّك به ظاهر و اهتمام به باطن است, به طورى كه هيچ كدام آسيب نبيند و حق هر يك ادا شود. امام در اين زمينه مى نويسد:
(و بدان كه هيچ راهى در معارف الهيه پيموده نمى شود مگر آن كه ابتدا كند انسان از ظاهر شريعت. و تا انسان متأدب به آداب شريعت حقه نشود, هيچ يك از اخلاق حسنه از براى او به حقيقت پيدا نشود, و ممكن نيست كه نور معرفت الهى در قلب او جلوه كند و علم باطن و اسرار شريعت از براى او منكشف شود.)5
درموردى ديگر درباره التزام به آداب شريعت مى نويسد:
(و اين يكى ازمهماتى است كه بايد نفوس ضعيفه ما به آن خيلى اهميت دهند و مراقبت كنند كه آثار ايمان در جميع ظاهر و باطن و سرّ و علن, نافذ وجارى باشد.)6

2. آموختن از استاد و پرهيز از خودمحورى

امام با الهام از آيات قرآن كه ارسال رسولان و تعيين اسوه و الگوى عملى را براى تزكيه و تهذيب و تعالى انسان ها ضرورى دانسته است و نيز آياتى چون آيات مربوط به رويارويى موسى(ع) با فردى كه سمت استادى بر او داشت ـ خضر نبيّ(ع) ـ و نيز با توجه به اين كه حركت بدون راهنما در مسير سلوك عرفانى و اخلاقى, به طور معمول لغزشگاه هاى فراوان داشته و در عمل ديده شده است كه رهپويان بى راهنما گرفتار كجروى شده اند و رهزنان راه را بر آنان بسته اند, بر اين نكته تأكيد دارد كه سالك طريق عرفان كه تزكيه و تهذيب اخلاقى ثمره طبيعى و ضرورى آن است, مى بايست به استادى بصير و آزموده اقتدا كند و با امامى وارسته, در راه تقرب به خداوند و رهايى از نفس, عروج نمايد.
(بدان كه طيّ اين سفر روحانى و معراج ايمانى را با اين پاى شكسته و عنان گسسته و چشم كور و قلب بى نور نتوان نمود (و من لم يجعل الله له نوراً فما له من نور). پس در سلوك اين طريق روحانى و عروج اين معراج عرفانى, تمسك به مقام روحانيت هاديان طرق معرفت و انوار راه هدايت كه واصلان الى الله و عاكفان على الله اند حتم و لازم است, و اگر كسى با قدم انانيت خود بى تمسك به ولايت آنان بخواهد اين راه را طى كند, سلوك او الى الشيطان والهاوية است.)7
امام, اين توصيه را از مكتب اهل بيت دارد كه امام سجاد(ع) فرموده است:
(هلك من ليس له حكيم يرشده.)8
كسى كه از ارشاد و راهنمايى حكيمى فرزانه برخوردار نباشد, تباه مى شود.
امام در مجالى ديگر به پرسش و شبهه اى ديگر پاسخ داده و تصريح كرده است:
(لازم و ضرورى است كه اين عمل (ميزان مدارا با نفس و اندازه نياز واقعى آن به لذت هاى حلال) با نظارت و مراقبت و دستورالعمل مردى كامل و راهبرى دانا و توانا كه دليل راه باشد, انجام گيرد.
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمـات است بترس از اثر گمـراهـى
و اگر كسى را نفس و شيطان غرور دهد, كه با وجود قرآن و علم شريعت كه جمله بيان خداست, سالك را چه احتياج به دليل است؟ جواب اين است كه شك نيست كه اين راه را جز با چراغ شريعت و هدايت قرآن نمى توان طى كرد… (چنان كه در امراض جسمى به طبيبى نياز است) همچنين در امراض قلبى و بيمارى هاى روحى تنها دسترسى به علم شريعت كافى نخواهد بود, بلكه بايد تعيين داروهاى معنوى بانظر طبيب متخصص باشد كه فرمود: طبيب دوّار بطبّه قد أحمى مواسمه و أحكم مراسمه.)9
بر اين اساس, امام در مباحث اخلاقى خود, دانشوران حوزه هاى علميه را نيز به تعيين استاد اخلاق براى خويش دعوت مى نمود و مى فرمود:
(چگونه است كه علم فقه و اصول استاد و مدرس لازم داشته باشد, ولى علوم معنوى و اخلاق نياز به معلم نداشته باشد.)10
ايشان به سرگذشت موسى و خضر و آيه قرآن استناد جسته است كه خداوند مى فرمايد: (قال له موسى هل أتّبعك على أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً) كهف/66
امام با استفاده از اين آيات, حدود بيست ادب از آداب تعليم و تعلم را استفاده كرده و مورد استناد قرار داده است. 11 و با استفاده از آيات مربوط به خدمت موسى در محضر شعيب, نتيجه مى گيرد كه آن خدمت نيز در باطن امر, درس آموزى ازمحضر پيامبرى از پيامبران بوده است.12

3. باور به مقامات معنوى

امام, يكى از موانع دستيابى به مراتب معنوى را انكار و ناباورى آن مقامات مى داند, چرا كه وقتى انسان منكر امرى بود, در راه دستيابى به آن تلاش نمى كند. از اين رو به نظر ايشان بدترين آفت اصلاح نفس و خودسازى, بى اعتمادى و بى اعتنايى به مراتب كمال است.
(بدترين خارهاى طريق كمال و وصول به مقامات معنويه كه از شاهكارهاى بزرگ شيطان قطّاع الطريق است, انكار مقامات و مدارج غيبيه معنويه است, كه اين انكار و جحود, سرمايه تمام ضلالات و جهالات است و سبب وقوف و خمود است و روح شوق را كه براق وصول به كمالات است مى ميراند و آتش عشق را كه رفرف معراج روحانى كمالى است خاموش مى كند, پس انسان را از طلب بازمى دارد.)13

مراحل راهبردى, ازمنظر امام

امام خمينى براى تهذيب و تزكيه نفس و سير و سلوك اخلاق, مراحلى را برمى شمارد كه با منازل سير و سلوك و مراتب خودسازى كه اهل اخلاق شمرده اند, اندكى تفاوت دارد. اصحاب اخلاق و عرفان, چهار منزل, هفت منزل, چهل ميدان تا صد مرحله, بيش و كم شمرده اند, اما امام مراحل (مجاهده با نفس) را چهارمرتبه دانسته است:

1. تفكر

(بدان كه اول شرط مجاهده با نفس و حركت به جانب حق تعالى (تفكر) است… و تفكر در اين مقام عبارت است از آن كه انسان لااقل درهر شب و روزى مقدارى ـ و لو كم هم باشد ـ فكر كند در اينكه آيا مولاى او كه او را در اين دنيا آورده و تمام اسباب آسايش و راحتى را از براى او فراهم كرده, و بدن سالم و قواى صحيحه كه هر يك داراى منافعى است كه عقل هر كس را حيران مى كند به او عنايت كرده, و اين همه بسط بساط نعمت و رحمت كرده, و از طرفى هم اين همه انبيا فرستاده و كتاب ها نازل كرده و راهنمايى ها نموده و دعوت ها كرده, آيا وظيفه ما با اين مالك الملوك چيست؟)14
امام در تأكيد بر ضرورت تفكر در هدف آفرينش و فرجام هستى و… مى فرمايد:
(اميد است اين تفكر كه به قصد مجاهده با شيطان و نفس اماره است, راه ديگرى براى تو بنماياند و موفق شوى به منزل ديگر از مجاهده.)15
(بدان كه از براى تفكر فضيلت بسيار است, و تفكر, مفتاح ابواب معارف و كليد خزائن كمالات و علوم است. و مقدمه لازمه حتميه سلوك انسانيت است, و در قرآن شريف و احاديث كريمه تعظيم بليغ و تمجيد كامل ازآن گرديده… )16
امام خمينى(ره) براى تفكر, درجات و مراتبى قائل است كه هر مرتبه نتايجى دارد, مانند تفكر در حق و اسماء و صفات و كمالات او, يا تفكر در لطايف صنعت و اتقان نظام آفرينش و دقايق خلقت و اسرار هستى, افلاك, نظم سيارات و اسرار آفرينش خود انسان كه پس از اين جاى ترديد و غفلت نمى ماند:
(آيا پس از اين تفكر, عقل شما محتاج به مطلب ديگرى است براى آن كه اذعان كند به آن كه يك موجود عالم قادر حكيمى كه هيچ چيزش شبيه موجودات ديگر نيست, اين موجودات را با اين همه حكمت و نظام و ترتيب متقن ايجاد فرموده: (أ فى الله شكّ فاطر السموات و الأرض)(ابراهيم/12)….
تفكر در احوال نفس است كه از آن نتايج بسيـار و معارف بى شمار حاصل شود.)17

2. عزم

در مسير مجاهده با نفس, دومين منزل, (عزم) است كه عبارت است از:
(بناگذارى و تصميم برترك معاصى, و فعل واجبات, و جبران آنچه از او فوت شده در ايام حيات, و بالأخره عزم بر اينكه ظاهر و صورت خود را انسان, عقلى و شرعى نمايد.)18
امام خمينى به نقل ازمشايخ خود درباره اهميت عزم مى نويسد:
(عزم, جوهره انسانيت و ميزان امتياز انسان است; و تفاوت درجات انسان به تفاوت درجات عزم اوست.) 19
و در جاى ديگر مى نويسد:
(عزم و اراده قويه در آن عالم خيلى لازم است وكاركن است. ميزان يكى از مراتب اهل بهشت, كه از بهترين بهشت هاست, اراده و عزم است, كه انسان تا داراى اراده نافذ و عزم قوى نباشد داراى آن بهشت ومقام عالى نشود.)20
اين قدرت و نفوذ اراده براى سير و سلوك و مجاهده با نفس بسيار لازم و كارساز است, زيرا آن كه اراده اش خمود و عزمش مرده است, نخستين گام سير را نمى تواند بردارد و همواره در معرض سقوط است و بازيچه هوس هاست. براى ترك محرمات, انجام واجبات و التزام به آداب شريعت, نفسى مى خواهد كه صاحب عزمى مقتدر و اراده اى مصمم باشد.
(اى عزيز, بكوش تا صاحب عزم و داراى اراده شوى, كه خداى نخواسته اگر بى عزم از اين دنيا هجرت كنى, انسان صورى بى مغزى هستى كه در آن عالم به صورت انسان محشور نشوى, زيرا كه آن عالم محل كشف باطن و ظهور سريره است. وجرأت بر معاصى كم كم انسان را بى عزم كند و اين جوهر شريف را از انسان مى ربايد.)21
امام, دومين منزل تهذيب را مستند به اين آيه قرآن مى داند كه خداوند به پيامبر فرموده است: (فاذا عزمت فتوكّل على الله إنّ الله يحبّ المتوكّلين) آل عمران/159

3. مشارطه, مراقبه و محاسبه

امام پس از تفكر و عزم براى جهاد با نفس وخودسازى, مشارطه و مراقبه و محاسبه را ضرورى دانسته است:
(مشارطه آن است كه در اول روز مثلاً باخود شرط كند كه امروز بر خلاف فرموده خداوند تبارك وتعالى رفتار نكند. و اين مطلب را تصميم بگيرد… پس از اين مشارطه وارد (مراقبه) شوى و آن چنان است كه در تمام مدت شرط, متوجه عمل به آن باشى و خود را ملزم بدانى به عمل كردن به آن; و اگر خداى نخواسته در دلت افتاد كه امرى را مرتكب شوى كه خلاف فرموده خداست, بدان كه اين از شيطان و جنود اوست كه مى خواهند تو را از شرطى كه كرده اى باز دارند.
… و به همين حال باش تا شب كه موقع محاسبه است, و آن عبارت است از اين كه حساب نفس را بكشى در اين شرطى كه با خداى خود كردى كه آيا به جا آورد, و با ولى نعمت خود در اين معامله جزئى خيانت نكردى.)22
(اگر مثلاً حساب ما درست بود و خود ما قيام به محاسبه خود كرده, وحشت از حساب نداشتيم, زيرا كه آنجا حساب عادلانه و محاسب عادل است, پس ترس ما از حساب, از بدحسابى خودماست.)23

4. تذكر پيوسته

ازامور ديگرى كه انسان را در مجاهده با نفس و شيطان بسيار كمك مى كند و انسان سالك بايد ازآن بهره فراوان ببرد (تذكر) است و به فرموده امام (ياد خداى تعالى و نعمت هايى كه به انسان مرحمت فرموده)24.
(بدان كه تذكر از نتايج تفكر است, و لهذا منزل تفكر را مقدم دانسته اند ازمنزل تذكر. جناب خواجه عبدالله فرمايد: (… تذكر فوق تفكر است, زيرا كه اين طلب محبوب است, و آن حصول مطلوب) تا انسان در راه طلب و دنبال جست وجوست, ازمطلوب محجوب است.)25
در ديدگاه امام خمينى(ره) ياد تمام وكمال الهى راه لقاء خدا و عامل تقرّب به درگاه خداوند متعال است. امام با استفاده دقيق و لطيفى از قرآن اين برداشت عرفانى و اخلاقى را يادآور مى شود.
(… بدان اى عزيز كه تذكر تام از حضرت حق و توجه مطلق به باطن قلب به آن ذات مقدس, موجب گشوده شدن چشم باطن قلب شود كه به آن لقاء الله كه قرة العين اولياء است حاصل گردد.)26 
(والذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا…) عنكبوت/69
كسانى كه در راه ما بكوشند, به راه هاى خويش هدايت شان مى كنيم.
غفلت از ياد حق تعالى و اشتغال به لهو و لعب و هوس هاى نفسانى و خواسته هاى دنيايى سخت ترين آفت و جدى ترين مانع در راه رستگارى است. اين عامل به طور كلى انسان را از حقيقت باز مى دارد:
(اگر نفوس, يكسره متوجه دنيا و تعمير آن باشند و منصرف ازحق باشند, گرچه اعتقاد به مبدأ و معاد هم داشته باشند, منكوس هستند. و ميزان در انتكاس قلوب, غفلت ازحق و توجه به دنيا و تعمير آن است.)27

اخلاص, توصيه محورى امام

از توصيه هاى اخلاقى كه امام خمينى(ره) بدان بسيار توجه داشته و با استناد به آيات قرآنى همواره بدان اهتمام مى ورزيده خالص كردن انگيزه ها و اعمال براى خداست; اخلاص, هم درعمل و هم در نيّت, زيرا ميزان و معيار در اعمال, انگيزه هايى هستند كه مقصد اعمال قرار مى گيرند.
هرگونه قصد و آهنگ غيرالهى, يك نوع شرك و ضد توحيد به شمار مى آيد, انگيزه هايى مانند خودبينى, خودخواهى, غرور, عجب, خودبزرگ بينى, تحقير ديگران, خودستايى, تظاهر, خودنمايى و… (شرك خفى) شمرده مى شوند و باعث بيگانه شدن از حق هستند.
(ميزان در عرفان و حرمان, انگيزه است, هر قدر انگيزه ها به نور فطرت نزديك تر باشند و از حجب و حتى حجب نور وارسته تر, به مبدأ نور وابسته ترند, تا آنجا كه سخن از وابستگى نيز كفر است.)28
شرك, هرگونه دخالت رضاى غيرحق در اعمال ـ به ويژه اعمال عبادى ـ است, چه رضاى خود و چه رضاى ديگران. امام با استناد به آيه شريفه روايتى را در تفسير آن آورده است:
(يوم لاينفع مال و لابنون. الاّ من أتى اللّه بقلب سليم) (شعراء/90 ـ 89)
فرمود: قلب سليم آن است كه ملاقات مى كند پروردگار خود را و حال آن كه نيست در آن احدى سواى او و فرمود هر قلبى كه در آن شرك يا ترديد باشد ساقط است.)29
حضرت امام ضمن شمردن مراتب اخلاص, نخست اخلاصى را كه شرط صحت عمل است و به كار فقه و فقها مى آيد بيان مى كند و سپس اخلاص در اخلاق و عرفان و از نظر اهل معنى را مورد اشاره قرار مى دهد, چنان كه حقيقت اخلاص را تصفيه عمل از شائبه غير خدا و صافى نمودن دل از رؤيت غير حق تعالى درجميع اعمال صوريه و لبيّه و ظاهريّه و باطنيّه مى داند. با استناد به آيه (ألا لله الدين الخالص) كمال آن را ترك غير مطلقاً دانسته و پانهادن بر انيّت و انانيّت و بر غير و غيريت 30. سپس مراتب اخلاص را چنين بيان مى كند:
1. تصفيه عمل از شائبه رضاى مخلوق و جلب قلوب آنها.
2. تصفيه عمل از دستيابى به مقاصد دنيوى و رسيدن به مقصودهاى فانى و زودگذر.
3. تصفيه عمل از رسيدن به جنّات جسمانيه و حور و قصور و امثال آن از لذّات جسمانيّه.
4. تصفيه عمل از خوف عقاب و عذاب هاى جسمانى موعود.
5. پيراستن عمل از رسيدن به سعادت عقليه و لذّات روحانيّه دائمه ازليّه ابديّه.
6. تصفيه عمل ازخوف عدم وصول به اين لذّات و حرمان از اين سعادات.31
(اوّل قدم سفر الى الله, ترك حب نفس است و قدم بر انانيت و فرق خود گذاشتن است. و ميزان در سفر همين است. و بعضى گويند يكى از معانى آيه شريفه: (و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله) اين است كه كسى كه خارج شد از بيت نفس و هجرت به سوى حق كرد به سفر معنوى, پس از آن او را فناى تامّ ادراك كرد, اجر او بر خداى تعالى است.)32

عشق به انسان ها, تبلور اخلاق و عرفان امام

آنچه بيش از همه عناصر و ويژگى ها اخلاق و عرفان امام را صبغه قرآنى بخشيده است, عنصر خدمت و خيرانديشى و ايثار براى بندگان خداست. عنصرى كه ناب ترين و ناياب ترين آن در وجود انبياى الهى يافت مى شد و آنان را از حدّ يك معلم تااوج يك پدر دلسوز و شيفته انسان ها ارتقا مى بخشيد. اين نكته اى است كه در كمتر كتاب عرفانى و اخلاقى به اين شكل ديده مى شود, و امام به توضيح و ترسيم آن پرداخته و خود عامل به آن بوده است:
(چرا يك ذره از آن چيزى كه در دل انبيا بود در دل ما نباشد (فلعلّك باخع نفسك) شايد مى خواهى خودت را هلاك كنى! غصه مى خورد از بس براى اين مردم, غصه پيامبر براى اين كفار بود, غصه مى خورد كه اينها نمى فهمند دارند چه مى كنند, اينها دارند براى خودشان جهنم مى سازند.
چرا ما يك ذره اى يك بارقه كوچكى از اين نفس هاى مطمئنه شريف در قلب مان نباشد كه براى اين امت كار بكنيم نه براى خودمان؟… [پيامبر] به همه بندگان خدا عشق مى ورزيد و عشق به خدا عشق به جلوه هاى اوست… انبياء مظهر رحمت حق تعالى هستند, مى خواهند كه همه مردم خوب باشند, مى خواهند همه مردم معرفت الله داشته باشند, مى خواهند همه مردم سعادت داشته باشند. وقتى مى بينند كه اين مردم دارند رو به جهنم مى روند, آنها افسوسش را مى خورند. در قرآن هم اشاره اى به اين هست, (فلعلّك باخع نفسك)33ُ.
در ديدگاه امام فلسفه نبوت و هدف اصلى پيامبران, هدايت انسان است, چنان كه قرآن كتاب انسان سازى است, دغدغه اصلى پيامبران سرنوشت آدمى بوده است, دانش ايشان تربيت انسان بوده و همواره نگران بوده اند كه چرا گمراهان و كافران رو به روشنايى ندارند و به سوى سعادت نمى آيند.34 
امام حتى از نمونه هاى به ظاهر قهرآميز و خشن زمان پيامبر, برداشت عطوفت آميز وعشق ورزانه دارد, چنان كه احساس پيامبر را از ديدن اسراى كفار چنين بيان مى كند:
(… پيامبر(ص) غصه مى خورد براى كفار, كفار كه نمى آيند. در يك جنگى كه يك دسته اى را اسير كرده بودند و مى آوردند, فرمود كه ببين, ما با زنجير مى خواهيم اينها را به بهشت ببريم, اينها را ما اسير كرديم, آورديم آدم شان كنيم و بفرستيم شان به بهشت… )35
پيامبر(ص) چنان از هدايت ناپذيرى مردم اندوهگين بود كه خداوند او را تسليت مى دهد, مبادا دل پرمهر و لطيف او از غصه منكران و از شدت دلسوزى براى نادانان تاب نياورد.
(سبحان الله! تأسف به حال كفار و جاحدين حق و علاقه مندى به سعادت بندگان خدا كار را چقدر بر رسول الله(ص) تنگ نموده كه خداى تعالى او را تسليت دهد و دل لطيف او را نگهدارى كند, مبادا از شدت همّ و حزن به حال اين جاهلان بدبخت, دل آن بزرگوار پاره شود و قالب تهى كند.)36
امام خمينى به رهپويان طريق معنويت و اخلاق, و داعيه داران صلاح و اصلاح توصيه مى كند كه از آيات قرآن و شيوه انبيا درس آموزند و برنامه هاى خود را با رأفت و عطوفت درهم آميزند:
(… با قلب پر از محبت و دل با عاطفه با بندگان خداوند ملاقات كن و خير آنها را از صميم قلب طالب شو. و چون قلب خود را رحمانى و رحيمى يافتى به امر و نهى و ارشاد قيام كن تا دل هاى سخت را برق عاطفه قلب نرم كند و آهن قلوب به موعظت آميخته با آتش محبت ليّن گردد.)37
درجاى ديگر با الهام از آيه (اذهبا الى فرعون انّه طغى. فقولا قولاً ليّناً لعلّه يتذكّر او يخشى) (طه/44 ـ 43) شيوه مدارا و رفق را از اصول مؤثر در تربيت و هدايت مى شمارد و بدان اولويت مى دهد:
(واين دستور كلى است از براى هدايت كنندگان راه حق كه راه فتح قلوب را باز مى كند… )38

پی نوشت‌ها:

1. خمينى, روح الله, وعده ديدار, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, تهران, 78.
2. فروغى, محمد على, سير حكمت در اروپا, انتشارات زوار, تهران, 18.
3. خمينى, روح الله, شرح حديث جنود عقل و جهل, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, تهران, 70.
4. همان, 12 و 13.
5. همو, چهل حديث, 8.
6. همان, 536.
7. خمينى, روح الله, آداب الصلاة, 135.
8. همان.
9. خمينى, روح الله, پرواز در ملكوت, 1/70.
10. مختارى, رضا, سيماى فرزانگان, دفترتبليغات اسلامى , قم, 47.
11. خمينى, روح الله, آداب الصلاة, 2 ـ 3.
12. همان.
13. همو, چهل حديث, 507.
14. همان, 6.
15. همان, 7.
16. همان, 191.
17. همان, 197.
18. همان, 7.
19. همان.
20. همان, 125.
21. همان, 8.
22. همان, 9.
23. همان, 359.
24. همان, 10.
25. همان, 291.
26. همو, آداب الصلاة, 382.
27. همو, چهل حديث, 535.
28. همو, نقطه عطف, مؤسسه ٌ تنظيم و نشرآثار امام خمينى, 14.
29. همو , چهل حديث, 327; اصول كافى, 2/16.
30. همو, آداب الصلاة, 161.
31. همان.
32. همو, چهل حديث, 333.
33. صحيفه نور, 19/250 ـ 251.
34. همان, 7/227.
35. همان, 9/162.
36. همو, شرح حديث جنود عقل و جهل, 16.
37. امام خمينى, آداب الصلاة, 139.
38. همان.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 15 خرداد 1394 ساعت: 8:30 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

نقش قرآن در انديشه عرفاني امام خميني

بازديد: 121
نقش قرآن در انديشه عرفاني امام خميني

سيد حسين هاشمي

بى گمان, سنگ بناى همه افكار و انديشه ها و رفتارهاى امام را بايد در انديشه عرفانى و خداشناسى شهودى او جست وجو كرد. امام با خرق حجاب ضخيم سلوك علمى و برهانى, حقيقت ذلّ عبوديت و عزّ ربوبيت را در دل نگاشت و در پرتو قرآن به مرتبت كامله ايمان و اطمينان قلبى دست يازيد و با رسيدن به مقام مشاهده كه (نورى است الهى و تجلى است رحمانى) سر تا پاى وجود او به نور شهودى روشن گشت و خويشتن را مستغرق در درياى بى كران ديد و در جمع سالكان واصل به معراج حقيقى و لقاء دوست نائل آمد و جز جمال دلرباى محبوب را هيچ انگاشت وانگهى با رسالت هدايت خلايق به عالم ملك بازآمد.
جز عشق تو نيست هيچ اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر دل ما
گر سالك او منازلى سير كند
خود مسلك نيستى بود منزل ما1

رويكردى كه به تحرير مبانى نظرى عرفان در صحيفه هاى عرفانى چون شرح دعاى سحر (در سال 1347 هـ ق و در 27 سالگى) تعليقه و حاشيه بر شرح حديث رأس الجالوت, مصباح الهـدايـة الـى الخـلافة و الـولاية (1349هـ ق) تعليقه بر فصوص الحكم و مصباح الانس (1355 هـ ق) و اسرار الصلوة (1358 هـ ق) و نيز تبيين اخلاق, آداب و شيوه سير و سلوك عرفانى در آثارى چون آداب الصلوة و شرح چهل حديث (1358 هـ ق) منتهى گشت.

ويژگى هاى عرفان امام

عرفان امام خمينى(ره) اگر چه ادامه مكتب ديرين عرفانى اسلامى است و ازمشرب عارفان نام آشنايى چون خواجه عبدالله انصارى (396 ـ 481 هـ) محى الدين عربى (560 ـ 634) صدرالدين محمد قونوى (م 672 هـ) مولانا جلال الدين محمد بلخى (م 672 هـ) عبدالرزاق كاشانى (م 735 هـ) و ديگران بهره ها جسته است, با اين حال مجموعه اى از ويژگى ها آن را از عرفان ديگران نمودار و جدا ساخته است.

عرفان حماسى

امام(ره) در عين آن كه احساس و عاطفه اى چونان عاشق پاكباخته داشت و دلش آكنده از عشق و محبت و جذبه سيماى دلرباى يار مهربان بود, صلابت و استوارى اراده و توانمندى يك سردار و فرمانده شجاع و دلاور نظامى را داشت و به سان كوه ستبر و بنيان مرصوص در برابر مترفان, طاغوتيان , جهان خواران و دشمنان خدا پاى مى فشرد. او در پيامى به هنرمندان, رسالت هنر از منظر عرفان اسلامى را, ستم سوزى و ترسيم سيماى عدالت مى داند:
(هنر در عرفان اسلامى ترسيم روشن عدالت و شرافت و انصاف و تجسيم تلخكامى گرسنگان مبغوض قدرت و پول است.) 2
و سرانجامِ عرفان عارفان و مطلوب مناجات مناجاتيان حوزه را در عطيه شهادت و پركشيدن با بال خونين به سوى افق روشن دوست مى بيند:
(آنان كه حلقه ذكر عارفان و دعاى سحر مناجاتيان حوزه ها و روحانيت را درك كرده اند در خلسه حضورشان آرزوى خبر شهادت نديده اند و آنان از عطاياى حضرت حق و مهمانى و تقرب, عطيه اى جز شهادت نخواسته اند.) 3

خلق دارى و خدا مدارى

در عرفان كسانى چون جنيد بغدادى, ذوالنون مصرى و محى الدين عربى, معرفت, نه از قيل و قال و درآويختن بامردم و اهل دنيا كه از ترك دنيا و لذت ها, دورى از مردم, خاموشى و كنج عزلت گزيدن ممكن است و دورى از خلق سبب خاموشى شود, زيرا كه هر كس از مردم دور باشد كسى را نيابد كه با او سخن گويد پس به خاموشى انجامد به زبان. 4
اما عرفان امام او را نه در ستيز و گريز ازخلق كه به همدلى و همرازى و خدمت به خلق خدا وا داشت, بدان سان كه خدمت به مردمان و بندگان خدا را عبادتى بس بزرگ و عين سلوك و طيّ طريق حقيقت مى انگاشت و غفلت و دورى از درد و رنج محرومان و ستمديدگان را گناه نابخشودنى! او عارف و حق آشنايى ربانى بود كه با نفس عيسايى و عصاى موسايى در ميان خلايق درآمد و به خلق الله رنگ و صبغه خدايى بخشيد.
در نگاه او آنان كه خيال كرده اند كه اين علوم معنوى [عرفانى] مردم را از فعاليت بازمى دارد, اشتباه شان در آن است كه پنداشته اند عرفان همان تشكيل حلقه هاى ذكر و سرجنباندن و رقصيدن است با اينكه در سيره عارفان راستين, نه خبر ازحلقه ذكر و رقص است, و نه رها كردن خلق الله به بهانه پرداختن به نيايش و دعا:
(اميرالمؤمنين(ع) در عين حال كه اعرف خلق الله بعد از رسول الله(ص) در اين امت… بود, مع ذلك نرفت كنار بنشيند و هيچ كارى به هيچى نداشته باشد. هيچ وقت هم حلقه ذكر نداشت, مشغول بود به كارهايش… يا خيال مى شود كه كسى كه اهل سلوك است, اهل سلوك بايد به مردم ديگر كار نداشته باشد, در شهر هر چه مى خواهد بگذرد… اين سلوك در انبيا زيادتر از ديگران بوده است, در اوليا زيادتر از ديگران بوده است, لكن نرفتند در خانه شان بنشينند و بگويند كه ما اهل سلوكيم وچه كار داريم كه به ملت چه مى گذرد, هر كه هر كارى مى خواهد بكند… موسى بن عمران اهل سلوك بود ولى مع ذلك رفت سراغ فرعون و آن كارها را كرد, ابراهيم هم همين طور, رسول خدا هم كه همه مى دانيم… سال هاى طولانى در سلوك بوده است وقتى كه فرصت پيدا كرد يك حكومت سياسى ايجاد كرد براى اينكه عدالت ايجاد بشود.)5

آميزش عقلانيت حكمى و شهودگرايى عرفانى

در عرفان امام, عقلانيت و برهان نقش اساسى دارد, ايشان اگر چه بسنده كردن به برهان عقلى را ـ بى آن كه يافته هاى فكرى و عقلانى به قلب انسان وارد گردد ـ بايسته و كافى در رسيدن به معرفت حضرت حق نمى داند و ازهمين رهگذر به سالكان طريق عرفان سفارش مى كند:
( كوشش كن كه كلمه توحيد را كه بزرگ ترين كلمه است و والاترين جمله است, از عقلت به قلبت برسانى كه حظ عقل همان اعتقاد جازم برهانى است و اين اصل برهانى اگر با مجاهدت و تلقين به قلب نرسد, فائده و اثرش ناچيز است… و آن گاه اين قدم برهانى و عقلى تبديل به قدم روحانى و ايمانى شود كه از افق عقل به مقام قلب برسد و قلب باور كند آنچه را استدلال, اثبات عقلى كرده است.) 6
ولى اين بدان معنى نيست كه همچون پاره اى از عارفان و صوفيان, عقل و خرد آدمى را از ادراك حقايق و شناخت اسماء, صفات و ذات احديت عاجز بداند, امام تفكر را كه در تعريف خود وى جست وجوى عقلانى در يافته هاى پيشين با هدف راه بردن به معرفت جديد است,7 چنين ارج مى نهد:
(تفكر, مفتاح ابواب معارف و كليد خزائن و كمالات علوم است و مقدمه لازمه سلوك انسانيت است.) 8 
(و مقام تذكر كه مرتبت حصول است, ره آورد تفكر است. از همين سبب قوت و كمال تذكر, بسته به قوت و كمال تفكر است.) 9
اهميت عنصر عقلانيت در بينش عرفانى امام چنان است كه حوزه معارف را حق ويژه آن مى داند:
(باب اثبات صانع و توحيد و تقديس و اثبات نبوت و معاد بلكه مطلق معارف, حق طلق عقول و ازمختصات آن است, و اگر در كلام بعضى محدثين عالى مقام وارد شده است كه در اثبات توحيد اعتماد بر دليل نقلى است, از غرائب امور, بلكه از مصيباتى است كه بايد به خداى تعالى از آن پناه برد.) 10

پيراستگى از شطحيات و بدعت ها

حقيقت عرفان معرفتى است كه بر پايه احساس و حالت روحانى و كشف و شهود وجدانى استوار است و با اختلاف و مقامات سالكان تفاوت مى كند. از جمله حالات, حالتى است كه انسان عارف در آن حالت احساس مى كند ارتباط مطلق و بى واسطه با خدا يافته است, در اين حالت, عارف, خدا را نه با استدلال و برهان كه با ذوق و وجدان در مى يابد, شدت اين حالت ممكن است به آنجا بينجامد كه در اصطلاح اهل عرفان به حالت محو, صحو, صعق و فناء فى الله تعبير مى شود.
امام خمينى در حوزه عرفان نظرى و برشمارى مقامات سلوك عرفانى به اين مقام ها و فناء ذاتى باور دارد و دست يابى به آن را از راه مجاهدت و رياضت ممكن و ميسور مى شمارد, اما اظهار اين حالت و سردادن دعوى انا الحق و ربوبيت و اتحاد با حضرت حق را نه تنها نشانه رسيدن به چنان مقام و مرتبت نمى داند كه ناشى از نقص سالك و نشانه بقاء انانيت و انيّت در وجود او مى شناسد.
(سالك وقتى مشاهده كرد كه اهل سير و اولياى الهى گاهى اظهار قدرت و سلطنت مى نمايند, بدان مشغول شده و به قصد تحصيل آن را آغاز مى كند, و در اين مسير چه بسا نفس و شيطان او به ربوبيت از برايش تجلّى نموده و او در اين صورت درواقع بنده نفس خود است, نه بنده پروردگارش.) 11
(تو اى مدعى معرفت و جذبه و سلوك و محبت و فنا, تو اگر به راستى اهل الله و از اصحاب قلوب و اهل سابقه حسنايى هنيئاً لك, ولى اين قدر شطحيات و تلوينات و دعوى هاى جزاف كه از حب نفس و وسوسه شيطان كشف مى كند مخالف با محبت و جذبه است. انّ اوليائى تحت قبائى لايعرفهم غيرى.) 12

پيوند شريعت, طريقت و حقيقت

پاره اى از عارف نمايان كه از حقيقت عرفان شهودى مهجور و به مبانى عرفان نظرى جاهل اند, پنداشته اند كه پاى بندى به احكام و ظاهر شريعت و انجام عبادات و فرائض صورى چون روزه و نماز, اسباب و وسائط ابتدايى براى سلوك سالكان است كه پس از بار يافتن سالك به سرمنزل حقيقت نيازى به انجام اين گونه اعمال نيست, چه كه در اين مقام, اعمال ظاهرى, حشو و زوائد به شمار مى آيند. امام اين نگرش را تصوف جاهلانه و عاميانه مى انگارد و بر آن است كه:
(طريقت و حقيقت جز از طريق شريعت حاصل نمى شود… و هركس بخواهد جز از طريق ظاهر به باطن دست يابد از نورانيت الهى بهره اى نبرده, همچون بعضى از عوام صوفيه.) 13
(بنابراين آنچه پيش بعض اهل تصوف معروف است كه نماز وسيله معراج سلوك سالك است و پس از وصول, سالك مستغنى از رسوم گردد, امر باطل, بى اصل و خيال خام بى مغزى است كه با مسلك اهل الله و اصحاب قلوب مخالف است و از جهل به مقامات اهل معرفت و كمالات اوليا صدر شده است.) 14 
(مناسك صوريه و عبادات قالبيه نه فقط براى حصول ملكات كامله روحانيه و حقايق قلبيه است كه آن يكى از ثمرات آن است, لكن نزد اهل معرفت و اصحاب قلوب, كليه عبادات, سرايت دادن معارف الهيه است از باطن به ظاهر و از سرّ به علن… و غايت سير اهل الله آن است كه طبيعت و ملك بدن را منصبغ به صبغة الله كند.)15
بدين سان عرفان امام را بايد ادامه مكتب عرفانى كسانى دانست كه در ميان انبوه مدعيان تصوف و عرفان, با آن كه اهل سير و سلوك بوده اند از فرقه گرايى و بدعت گذارى تصوف و روآوردن به خرقه و خانقاه, شطح گويى, عزلت گزينى, مردم گريزى و خردستيزى, طرفى نبسته اند.

ريشه هاى تمايز عرفان امام

راز تمايز و شاخصه هاى عرفان امام خمينى را مى توان در چند چيز جست:
نخست اينكه امام تنها سرگشته وادى عرفان نبود كه جامع علوم عقلى و نقلى شريعت به شمار مى رفت اين جامعيت علمى در نگرش و سلوك عرفانى وى تأثير افزون داشت, و ديگر اينكه به قول محى الدين ابن عربى,علوم ذوقى الهى كه براى اهل الله حاصل مى شود به تناسب اختلاف قواى آنان, متفاوت است. 16
سومين و مهم ترين عامل را مى توان در سر چشمه هاى عرفان امام و منابعى كه آبشخور عرفان نظرى و راهنمايى سلوك عملى وى بوده است سراغ گرفت.

امام و منابع درون دينى عرفان اسلامى

بى گمان معرفت و انديشه بشرى در همه زمينه ها همواره در مسير رشد و شكوفايى و شكل گيرى, در داد و ستد بوده است و انديشه هاى عرفانى نيز بر اساس شرائط زمانى, مكانى, وسائل ارتباطى و ميزان تقارب فرهنگ و جغرافياى ملت ها تأثير و تأثيرهاى متقابل بر يكديگر داشته است, اما اينكه عرفان اسلامى تا چه اندازه وامدار ديگر مشرب هاى عرفانى است, ميان انديشمندان وحدت نظر وجود ندارد و ديدگاه هاى مختلفى ابراز شده است.
1. بيشتر پژوهشگران غربى در صدد جست وجو و اثبات خاستگاه غيراسلامى و برون دينى براى عرفان و تصوف اسلامى بوده اند, كسانى چون دوزى (Dozy) و ثالوك (Tholuck) آبشخور عمده عرفان اسلامى را آيين مجوس دانسته و مجوسى تبار بودن برخى از مشايخ صوفيه را شاهد اين مدعا شمرده اند, ماكس هـورتن (Max Horton) و هارتمان (Hartmann) همانندى آراء هندوان و برهمنان با سخنان حلاج (م 306 يا 309 هـ) بايزيد بسطامى (م 261 هـ) و جنيد بغدادى را نشانه تأثير تصوف هندى و برهمنى بر عرفان اسلامى پنداشته اند, و اخترشناسانى چون آسين پالاسيوس (Asin Palacios) ونسينك (Wensink) و تور آندرا (Tor Andrae) تأثير عقائد مسيحى در تصوف اسلامى را نشان داده اند. چنان كه وينفلد (Whinfield) براون (E. G. Browne) و نيكلسون (Nicholson) به تأثير حكمت نو افلاطونى توجه كرده اند.17
در ميان انديشمندان مسلمان نيز گروهى از محدثان و فقيهان و پاره اى از تجددگرايان, عرفان اسلامى را انديشه بيرون دينى انگاشته و نسبتى ميان عرفان و اسلام نيافته اند.
2. گروه ديگرى از دانشمندان و متفكران مسلمان كه وابستگى به يك طبقه فرهنگى ندارند, گذشته از آداب و رسوم فرقه اى كه در ميان صوفيان مسلمان پديد آمده است و نوعى بدعت گزارى به حساب مى آيد, معارف مطرح شده در عرفان نظرى و نيز رياضت ها و مجاهدت هاى درونى عرفا را داراى ريشه هايى در باورها و آموزه هاى دينى و اسلامى مى دانند. 18 
امام(ره) از جانبداران نظريه دوم است و انديشه عرفان اسلامى را نه بيگانه و دور از تعاليم و فرهنگ اسلامى و وامدار ميراث تصوف ديگر ملل, كه اساس دعوت انبياى الهى و روح معارف قرآن مى داند و بر آن است كه (قرآن كريم مركز همه عرفان ها ومبدأ همه معرفت هاست). 19 
(هركس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف نمودند كند, و مقايسه اى ما بين آنها با علماى ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند, پايه معارف اسلام و قرآن را كه اسّ و اساس دين و غاية القصوى بعث رسل و انزال كتب است مى فهمد.) 20
(در سير عرفانى شما ملاحظه بفرماييد كه قبل از اسلام چه بوده است و بعد از اسلام و با تعليمات اسلام مقدس و قرآن كريم چه شده است. اشخاصى كه قبل از اسلام بودند در عين حالى كه اشخاص بزرگى بودند مثل ارسطو و امثال او, مع ذلك وقتى كتاب هاى آنها را ملاحظه مى كنيم, بويى از آن چيزى كه در قرآن كريم است در آنها نيست… تحول معنوى و تحول عرفانى كه به واسطه قرآن پيدا شده است, فوق همه مسائل است.) 21

قرآن, سر چشمه عرفان امام

همگرايى و پيوند عرفان و قرآن, گرچه تماميت آنچه را كه با عنوان ميراث تصوف اسلامى شناخته شده در بر نگيرد ـ و گويى كه امام نيز چنين ادعايى نداشته است ـ در سيماى عرفان نظرى و عملى كه امام ترسيم كننده آن است به وضوح و روشنى پيداست. چه اينكه سازواره عرفان امام, تنيده اى است از تار و پود كلام وحيانى خداوند, زيرا پژوهش در ميراث عرفانى برجاى مانده از امام مى رساند كه ايشان گر چه در طول مسائل و ديدگاه هاى عرفانى و تصوير آداب و شيوه سلوك و طيّ طريق معرفت شهودى و تجربه درونى در مجموع از سه منبع الهام گرفته است; قرآن, سنت (روايات و ادعيه) و آثار عرفانى عارفان مسلمان. اما اين سه گانگى چنان نيست كه هر يك از سنت و آثار اهل عرفان, منبع جداگانه و در عرض قرآن به حساب آيند, بل رابطه آن سه طولى است; قرآن اصل و اساس آموزه هاى عرفانى است, روايات و دعاهاى مأثوره شارح و صورت تفصيل يافته و مبسوط معارف قرآن مى باشد, و كتب عرفانى قوم, ترجمان و برگرفته از دو منبع قرآن و سنت است. امام در يكى از گفتارهاى خويش مى گويد:
(تمام اين مسائل كه عرفا در طول كتاب هاى طولانى خودشان يا خودشان مى گويند در چند كلمه مناجات شعبانيه هست, بلكه عرفاى اسلام از همين ادعيه و از همين دعاهايى كه در اسلام وارد شده است, از اينها استفاده كرده اند.) 22
و در جاى ديگر سوگند ياد مى كند كه:
(به جان دوست سوگند كه كلمات نوع آنها [عارفان] بيانات قرآن و حديث است.) 23
با اين تفاوت كه آنچه را اهل عرفان مبسوط و در خور فهم گفته اند (در قرآن كريم به طور رمز و سربسته, و در ادعيه و مناجات اهل عصمت بازتر آمده است.) 24
در رابطه با پيوند سنت (روايات و ادعيه) با قرآن نيز همين واقعيت مطرح است يعنى ادعيه به حسب تعبير بعضى مشايخ, قرآن صاعد است. 25 دريافت همه جانبه معارف و انديشه هاى اسلامى جز با در نظر داشتن مثلث قرآن, حديث و ادعيه ميسر نيست, اگر دعا و حديث را استثنا كنيم قرآن از دست رفته است. 26
(دعاها سرشار از معارف نهفته در بطون قرآن است كه چون دست اغيار از رسيدن به ساحت قدسى آن بطون كوتاه است پيامبر و امامان معصوم(ع) در راستاى انجام رسالت تبيين قرآن و هدايت و راهنمونى انسان ها در قالب دعا پرده از چهره بطون قرآن برگرفته اند, از اين رو مى توان گفت: ادعيه لسان قرآن هستند, ادعيه شارح قرآن هستند, راجع به مسائلى كه ديگران دست شان به آنها نمى رسد.) 27
رابطه دعا و قرآن چونان رابطه قرآن و پيامبر است, همان سان كه پيامبر, مفسر, شارح و مبيّن قرآن بود, ادعيه مفسر و مبين قرآن است. پس قرآن و دعا از هم جدا نيستند, چنان كه پيغمبر هم از قرآن جدا نيست. 28
بنابراين, انديشه و مكتب عرفانى امام خمينى جويبارى جارى از سرچشمه زلال و فياض وحيانى قرآن است و قرآن تنها منبع اصيل و الهام بخش آن است. ممكن است گفته شود كه اين يك ادعاست. در اينجا براى اثبات اين ادعا و شفاف تر ساختن نقش و كاركرد قرآن در انديشه و كردار امام خمينى دو موضوع را بررسى مى كنيم; يكى رابطه چندجانبه عرفان و قرآن از نگاه امام, و ديگر جلوه هاى عينى قرآن در عرفان امام, تا مشخص شود كه امام در بعد نظرى تا چه اندازه قرآن را الهام بخش و مؤثر در عرفان و ديدگاه هاى عرفانى مى داند و خود در عمل تا چه اندازه از آن تأثير پذيرفته است.

آموزه هاى عرفانى قرآن

آيه هاى قرآن كريم را از يك نظر مى توان به اين گروه ها تقسيم كرد: قصص و حكايات, حكمت ها و موعظه ها, احوال كافران و مخالفان انبيا, غزوات پيامبر(ص), معاد و احوال بهشت و جهنم, بيان اسماء و صفات الهى و بيان احكام و قوانين شرعى.
تمامى اين گروه ها ـ به جز آيات احكام كه هدف عمده در آنها دعوت به اصل اعمال و ضوابط آنهاست ـ از نظر امام خمينى آموزه هاى عرفانى دارند. از باب نمونه:
(در آيات قصص از آيه شريفه: (فلمّا جنّ عليه الليل رأى كوكباً… ) اهل معرفت كيفيت سلوك و سير معنوى حضرت ابراهيم را ادراك مى كنند… و سلوك معنوى را از منتهاى ظلمت طبيعت كه به جنّ عليه الليل در آن مسلك تعبير شده تا القاء مطلق انيّت و انانيت و ترك خودى و خودپرستى و وصول به مقام قدس و دخول در محفل انس كه در اين مسلك اشاره بدان است: (وجّهت وجهى للذى فطر السموات و الأرض). چنان كه در بخش حكم و مواعظ از كريمه مقدسه: (و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله ثمّ يدركه الموت فقد وقع أجره على الله) قرب نافله و فريضه را استفادت كنند.) 30
(و در آيـات اسمـاء و صفات, كريمه (هو الأوّل و الآخر و الظاهر و الباطن) (حديد/3) و كريمه (الله نور السموات و الارض) (نور/35) و كريمه (هو الذى فى السمـاء اله و فى الارض اله) (زخـرف/84) و كريمه (هو معكم اينمـا كنتم) (حديد/14) و… در توحيد ذات, و آيات كريمه آخر سوره حشر و غير آنها در توحيد صفات, و كريمه و (و مارميت إذ رميت و لكنّ الله رمى) (انفال/17) و كريمه (الحمد لله رب العالمين) (حمد/2) و كريمه (يسبّح لله ما فى السموات و ما فى الارض) (جمعه/1) در توحيد افعال كه بعضى به وجه دقيق و بعضى به وجه ادقّ عرفانى دلالت دارد.) 31
بدين ترتيب آموزه هاى عرفانى اختصاص به حوزه و گروه هاى مشخصى از آيات و سوره هاى قرآن ندارد, بل هر آيه و سوره اى همزمان مسائل و مفاهيم عرفانى و غيرعرفانى را در بطن خويش دارد, از باب نمونه:
(سوره مباركه حمد, چنانچه مشتمل است به جميع مراتب وجود, مشتمل است به جميع مراتب سلوك… تسميه شايد اشاره باشد به مقام توحيد فعلى و ذاتى و جمع بين هر دو, و (الحمدلله رب العالمين) شايد اشاره باشد به توحيد فعلى, و (مالك يوم الدين) اشاره به فناء تام و توحيد ذاتى و از (اياك نعبد) شروع شود به حالت صحو و رجوع, و به عبارت ديگر:
… تسميه اشاره به تحقق به حقانيت است پس از خلع از خلقيت و عالم كثرت, و (الحمدلله رب العالمين) اشاره است به سفر از حق بالحق فى الحق و در (مالك يوم الدين) تمام شود اين سفر, و در (اياك نعبد) سفر ازحق به خلق به حصول صحو و رجوع شروع شود, و در (اهدنا الصراط المستقيم) اين سفر به اتمام رسد.) 32

بعد عرفانى معجزه قرآن

معجزات انبيا كه برهان صداقت و رسالت آنهاست درهر برهه اى به فراخور سطح خرد و انديشه زمان بوده است. معجزه پيامبر اسلام كه رسالت هدايت بشر در همه زمان ها و مكان هاى پس از نبوت خود را دارد, قرآن است.
پاسخ كامل اين پرسش كه: اعجاز قرآن در چيست؟ همچنان ناگفته مانده است, گو اينكه اين خود يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن است. ادراك اعجاز قرآن, به سان بوى دل آويز باد صباست كه سحرگاهان بر گل ها و رياحين دشت و دمن صحرا مى وزد و مشام جان ها را معطر مى كند بى آن كه سمت و سوى وزش آن پيدا باشد.
بى گمان يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن, اسلوب بيان و اوج فصاحت و بلاغت آن است, همان ويژگى كه عرب جاهلى زمان نزول قرآن را به حيرت فرو برد و سبب ايمان بسيارى از آنان به اسلام شد. اما اين تمام اعجاز قرآن نيست, اعجاز قرآن را مى بايد در محتوا و آموزه هاى آن جست وجو كرد, چه در غير آن, تازگى جهانى و جاودان بودن اعجاز قرآن, معنايى قابل فهم نمى يابد.
امام خمينى بر آن است كه يكى از ابعاد معجزه قرآن آموزه هاى عرفانى آن است, مضامين و معارفى كه هر كس به تناسب سلوك و طيّ منازل عرفانى خود به دريافت آن نايل مى گردد:
(و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سرائر و دقائق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى ماند, و اين اعجاز بزرگ اين صحيفه نورانيه آسمانى است, نه فقط حسن تركيب و لطف بيان…, و كيفيت دعوت و اخبار از مغيبات و اِحكام اَحكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن, كه هر يك مستقلاً اعجازى فوق طاقت و خارق عادت است, بلكه مى توان گفت اينكه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد براى اين بود كه در صدر اول اعراب… فقط اين جهت از اعجاز را ادراك كردند… الآن نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند جز تركيبات لفظيه و محسّنات بديعيه و بيانيه چيزى از اين لطيفه الهيه ادراك نكنند… 
قرآن كتاب الهى است و در آن شؤون الهيت است و آن حبل متصل بين خالق و مخلوق است و به وسيله تعليمات آن بايد رابطه معنويه وارتباط غيبى بين بندگان خدا و مربّى آنها پيدا شود و از قرآن بايد علوم الهيه و معارف لدنيه حاصل شود.) 33

نزديكى زبان عرفان به قرآن

دانش هايى كه در پى تفسير هستى و بيان حقايق عالم هستند, هر يك زبان و اصطلاحات ويژه خود را دارند; از باب نمونه در چگونگى ارتباط هستى با مبدأ خويش, در حكمت و فلسفه به علت و معلول يا سببيّت و مسبّبيت, و در فقه به خالق و مخلوق, و در عرفان هم به خالق و مخلوق و هم به باطن و ظاهر, مظهر و ظهور, تجلى, اسم و مسمّى, تعلق و مانند اينها تعبير مى شود.
هرگاه در مقام سنجش زبان و اصطلاحات دانش هاى مختلف اسلامى با زبان قرآن و سنّت كه اصل و اساس شريعت و ديانت اسلامى هست برآييم تا از رهگذر ميزان دورى و نزديكى زبان هر يك با زبان قرآن و سنت, قرابت و دورى مفاهيم و آموزه هاى آن دانش با قرآن را به دست آوريم, خواهيم ديد كه زبان عرفان بيش از هر زبان ديگرى با قرآن همخوانى دارد; چه اينكه برآشنايان به زبان قرآن و سنت پوشيده نيست كه در هيچ يك از اين دو, از رابطه خدا با آفريده ها به علت و معلول ياد نشده است با اينكه هم در روايات و ادعيه و هم در قرآن, سخن از ظهور, تجلى, باطن, ظاهر, تعلّق و… فراوان رفته است. از جمله در اين فقره از مناجات شعبانيه كه غاية القصواى آمال عارفان و منتهاى آرزوى سالكان به شمار مى رود: (الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و أنر أبصار قلوبنا بضياء نظرها اليك, حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور, فتصل الى معدن العظمة, و تصير أرواحنا معلّقة بعزّ قدسك)
و نيز بخش هايى از دعاى عظيم الشأن سمات: و بنور وجهك الذى تجليّت به للجبل فجعلته دكاً و خرّ موسى صعقاً و بمجدك الذى ظهر على طور سيناء فكلّمت به عبدك و رسولك… و ظهورك فى جبل فاران … )
و در كتاب الهى آنجا كه راجع به جلوه حق نسبت به خلق مى گويد, … (فلمّا تجلّى ربه للجبل) (اعراف/147) و ظهور: (هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيئ عليم) حديد/3. 34

بايستگى تفسير عرفانى قرآن

امام(ره) چون زبان عرفان را نزديك به زبان قرآن مى دانسته است به طور طبيعى تبيين معارف قرآنى با اين زبان را بيش از هر زبان ديگرى پسنديده و به نوعى تفسير كه در طبقه بندى گرايش هاى تفسيرى به تفسير عرفانى ياد مى شود, رو كرده است:
(بايستى مفسر در مقام تفسير در هر آيه اى از آيات, جهت اهتداء و چگونگى كسب فيض از آن را جهت راه يابى به عالم غيب و طى طريق سعادت به مخاطب خود بفهماند, پس مفسر بايستى مقصد نزول و اسرار و رموز آن را تبيين نمايد, نه صرفاً سبب نزول را.) 35
از ديگر سو, تفسير عرفانى به گمان پاره اى از قرآن پژوهان, تفسير به رأى و ناروا قلمداد شده است. امام با آگاهى از اين نگرش, با دو مبنا در پى دفاع از شيوه تفسير عرفانى برآمده است; مبناى نخست اينكه برداشت هاى عرفانى و اخلاقى از حوزه تفسير قرآن بيرون است. گو اينكه درباور امام, تفسير, بيان مراد و مدلول مطابقى كلام است, ولى بهره بردارى هاى عرفانى و اخلاقى از لوازم كلام است.
(استفادات اخلاقى و ايمانى و عرفانى به هيچ وجه مربوط به تفسير نيست تا تفسير به رأى باشد, مثلاً اگر كسى ازكيفيت مذاكرات حضرت موسى با خضر و كيفيت معاشرت آنها… و كيفيت جواب خضر و عذرخواهى هاى حضرت موسى, بزرگى مقام علم و آداب سلوك متعلم با معلم را كه شايد بيست ادب در آن هست استفاده كند, اين چه ربط به تفسير دارد تا تفسير به رأى باشد. و بسيارى از استفادات قرآن از اين قبيل است.) 36
مبناى دوم اين است كه نگاه عرفانى به قرآن اگر چه تفسير است, ولى تفسير به رأى نيست, زيرا تفسير به رأى در آن دسته از آيه هاى قرآن تصور دارد كه از قلمرو عقل و برهان عقلى بيرون باشد, همچون آيات احكام كه فهم آنها منحصر است به منابع وحيانى و انسان بايد انقياد و تعبد محض داشته باشد. اما در غير آيات احكام چنين محدوديتى وجود ندارد, بلكه فهم آنها حق هر صاحب عقل و خردى است كه بر پايه براهين و اعتبارات روشن عقلى مى تواند سراغ قرآن برود.
(اين تفاسير, مطابق با برهان متين عقلى يا اعتبارات واضحه عقليه است كه اگر ظاهرى بر خلاف آنها باشد لازم است آن را از ظاهر مصروف نمود. مثلاً در كريمه شريفه: (و جاء ربّك) (فجر/21) و (الرحمن على العرش استوى) (طه/5) كه فهم عرفى مخالف با برهان است, ردّ اين ظاهر و تفسير مطابق با برهان, تفسير به رأى نيست و به هيچ وجه ممنوع نخواهد بود. پس محتمل است بلكه مظنون است كه تفسير به رأى راجع به آيات احكام باشد كه دست آراء و عقول از آن كوتاه است… و الاّ باب اثبات صانع و توحيد و تقديس و اثبات نبوت و معاد بلكه مطلق معارف, حق طلق عقول و از مختصات آن است.) 37

نقد ديدگاه هاى عارفان با قرآن

پاس داشتن تلاش ها و ديدگاه ها و حفظ حرمت و حريم عالمان و انديشمندان گذشته سيره پيوسته و خُلق گفتارى و نوشتارى امام است, به ويژه نسبت به عارفان و سالكان راستين كه گاه به سر حد تقديس مى رسد و واژه هايى چون (روحى فداه) را به كار مى برد. ولى اين بدان معنى نيست كه امام گفته هاى آنان را بى نقد و سنجش و از روى تعبّد بپذيرد, امام آراء اصحاب و اخوان عرفان و غير ايشان را با محك قرآن مى سنجد و هرگاه رأى و نظرى را سازگار با معارف قرآنى نبيند, مردود مى شمارد.
قاضى سعيد قمى كه از بزرگان اهل معرفت است و به تعبير امام راحل (در عرفان مقام والايى دارد, و دراه سلوك قدمى استوار) 38 در طليعه اول از كتاب (بوارق الملكوتية) گفته است:
(صفات ذات به آن بر مى گردد كه صفاتى را كه نقيض اين صفت هاست (و براى حق تعالى داشتن آن صفات, نقص و عيب است) ازآن ذات مقدس سلب كنيم.)
امام پس از نقل اين گفتار قاضى سعيد مى نويسد:
(بالاخره در پوشش نفى صفات به آنچه از آن فرار كردى دچار آمدى, صفاتى را نفى كردى كه خداى تعالى درباره آنها فرموده است: (و لله الأسماء الحسنى فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه سيجزون ماكانوا يعملون) و گفته است: (ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايّاً ما تدعوا فله الأسماء الحسنى) 39 
2. صدرالمتألهين شيرازى تسبيح موجودات را به شيوه اى كه اهل عرفان باور دارند و آنها را داراى نطق و حيات مى شمارند نپذيرفته و گفته است: (اين انديشه مخالف برهان و مستلزم تعطيل و دوام قسر است). وى روايات و آياتى را كه ظهور در تسبيح و نطق و شعور اشياء دارد تأويل كرده است.
امام راحل پس از اشاره به اين نظريه صدرايى مى نويسد:
(حقيقت وجود, عين شعور و علم و اراده و قدرت حيات و ساير شؤون حياتيه است به طورى كه اگر شيئى از اشياء را علم و حيات مطلق نباشد, وجود نباشد, و هر كس حقيقت اصالت وجود و اشتراك معنوى آن را با ذوق عرفانى ادراك كند مى تواند ذوقاً يا علماً تصديق كند حيات ساريه در همه موجودات را با جميع شؤون حياتيه از قبيل علم و اراده و تكلّم و غير آن, و اگر به رياضات معنوى داراى مقام مشاهده و عيان شد آن گاه غلغله تسبيح و تقديس موجودات را عياناً مشاهده مى كند.)
ايشان سپس نمونه هايى از آيات و اخبار وارده در اين موضوع را بر مى شمارد كه به هيچ وجه قابل حمل و تأويل نيستند:
(فرضاً ممكن شد تأويل نمودن آيات تسبيح را به تسبيح تكوينى بارد يا شعورى فطرى, با آيه شريفه: (قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده و هم لايشعرون) (نمل/18) چه كنيم؟ يا قضيه (طير) را كه از شهر سبا به حضرت سليمان خبر آورد, بايد چه كرد؟ و اخبارى كه در ابواب متفرقه از اهل بيت عصمت و طهارت [وارد] شده كه به هيچ وجه قابل اين تأويلات نيست بايد چه كرد؟ بالجمله سريان حيات و تسبيح شعورى علمى اشياء را بايد از ضرورات فلسفه عاليه و مسلمات ارباب شرايع و عرفان محسوب داشت.) 40

قرآن و سلوك عملى عارفان

اوج قرآن مدارى عرفان عملى امام در اين نظريه او نمودار است:
1. همان سان كه ميزان در صحت و سقم روايت, قرآن است, ملاك درستى و نادرستى رفتار و سلوك سالك نيز قرآن است.
(وظيفه سالك الى الله آن است كه خود را به قرآن شريفه عرضه دارد و چنانچه ميزان در تشخيص صحت و عدم صحت و اعتبار و لااعتبار حديث آن است كه آن را به كتاب خدا عرضه دارند و آنچه مخالف آن باشد باطل و زخرف شمارند, ميزان در استقامت و اعوجاج و شقاوت و سعادت آن است كه در ميزان كتاب الله درست و مستقيم در آيد.
2. خلق ولى كامل خلق قرآن است. پس شخصى كه دعواى پيروى از ولى كامل را دارد خلق خود را با قرآن بايد متوافق كند تا با خلق ولى كامل نيز مطابق گردد.
3.سالك وارسته و واصل كسى است كه كردار بيرونى و احوال قلبى و باطنى او نسخه ديگرى از قرآن باشد و قرآن صورت باطنى او گردد. 41
از مجموع آنچه گفته شد به خوبى آشكار مى شود كه قرآن در نگاه امام رابطه تنگاتنگى با عرفان دارد. اين پيوستگى عميق نه تنها تأثير قرآن را در عرفان نشان مى دهد, بلكه محوريت قرآن را در ارزيابى ديدگاه ها و مسائل عرفانى نيز بيان مى كند.

جلوه هاى قرآن در عرفان امام

شخصيت عرفانى امام از سويى و نوع نگاه او به رابطه قرآن و عرفان از ديگر سو سبب شده است كه انديشه و افكار امام در تمامى عرصه ها آميزه اى باشد از آموزه هاى عرفانى قرآنى, از خداشناختى, جهان شناختى, رابطه خدا و هستى كه موضوع عرفان نظرى است, تا آداب و شيوه سير و سلوك كه موضوع عرفان عملى است. پرداختن به تمامى اين ساحت ها, بى گمان فراتر از وسع اين مقال است, ازاين سبب به يادكرد نمونه هايى در هر بخش مى پردازيم تا نمايى كلى از عرفان قرآنى امام به دست آيد.

راه هاى شناخت خدا

امام خمينى در توضيح اين جمله از روايت اميرمؤمنان على(ع) (اعرفوا الله بالله) كه در آن سخن از راه درست خداشناسى به ميان آمده است, رأى و نظر گروهى از انديشمندان مسلمان با گرايش هاى مختلف حديثى, كلامى, فلسفى و تفسيرى را بدين شرح آورده است:
1. ثقة الاسلام كلينى (م 329) : خداى تعالى ابدان و ارواح و انوار را خلق فرموده و خود متفرد در خلق آنهاست, كسى را شركت در آن نيست و شبيه به هيچ يك از آنها نيست, پس هر كس حق را تشبيه كند به يكى از اينها, خدا را به خدا نشناخته و اگر تنزيه كند حق را از شباهت آنها, حق را به حق شناخته.
2. شيخ صدوق (م381) : اگر ما حق را به عقول خود بشناسيم, حق تعالى واهب آنهاست و اگر به انبياء و حجج عليهم السلام بشناسيم, حق آنها را بعث فرموده و حجت قرارداده و اگر به نفوس خود بشناسيم, خداوند خالق آنهاست.
3. صدرالمتألهين(م 1050) مى گويد, طريق معرفت حق تعالى دوگونه است: يكى به مشاهده و صريح عرفان است, و دوم طريق تنزيه است. و چون طريقه اول ممكن نيست مگر براى انبيا و كمّل, از اين جهت طريق دوم را در حديث فرمودند.
4. فيض كاشانى (م 1091 هـ ق) : براى هر موجودى ماهيتى و وجودى [است]… اگر كسى نظر به ماهيات كند و جهات تعينات اشياء, و بخواهد از جهت امكان و افتقار آنها به حق, حق را بشناسد, حق را به اشياء شناخته نه به حق… ولى اگر به جهات وجوديه كه وجهه الى الله و جهات يلى الله مى باشد و اشاره به آن شده است در آيات شريفه بقوله (هو معكم اينما كنتم) (حديد/4) و بقوله (كل شيئ هالك الا وجهه) (قصص/88) الى غير ذلك حق را بشناسد, حق را به حق شناخته.
آن گاه امام نظر خود را در اين باره چنين ابراز داشته است:
(پنجم, احتمالى است كه به نظر نويسنده رسيده است و آن معلوم شود پس از تذكر يك مقدمه كه در علم اسماء و صفات مقدر است, و آن اين است كه از براى ذات مقدس حق جل و علا اعتباراتى است كه براى هر اعتبارى اصطلاحى مقدر شده: يكى اعتبار ذات من حيث هى كه به حسب اين اعتبار, ذات, مجهول مطلق, وهيچ رسم و اسمى از براى او نيست, و دست آمال عرفا و آرزوى اصحاب قلوب و اوليا از آن كوتاه است…
و اعتبار ديگر اعتبار ذات است به مقام تعيّن غيبى و عدم ظهور مطلق كه اين مقام را احديت گويند و اكثر آن تعبيرات با اين مقام سازش دارد, و در اين مقام اعتبار اسماء ذاتيه به حسب اصطلاح علماى اسماء شود, مثل باطن, مطلق و…
و ديگر اعتبار ذات است به حسب مقام و احديت و جمع اسماء و صفات…
و اعتبار ديگر, اعتبار ذات است به حسب مرتبه تجلّى به فيض مقدس و مقام ظهور اسمائى و صفاتى در مرائى اعياني…
و بايد دانست كه اين اعتبارات كه در لسان اهل معرفت و اصحاب قلوب [است] اخبار از نقشه تجليات حق است بر قلوب صافيه آنها, و آن تجليات به حسب مقامات و مراتب سلوك اولياء و منازل و مرحل سير سايرين الى الله ازمقام ظهور اسماء و صفاتى كه مقام الوهيت مى باشد و آن را (الله) نيز گويند و (الله نور السموات و الارض) (نور/36) را اشاره به آن دانند شروع شود و به مقام غيب احدى و به مرتبه اسماء ذاتيه و اسم متأثر ختم شود كه غايت سير و منتهاى مقصد است, و توان بود كه مشاراليه بقوله تعالى: (او أدنى) (نجم/9) اشاره به اين مقام باشد.
اكنون كه اين مقدمه گفته شد گوييم, انسان تا به قدم فكر و استدلال طالب حق و ساير الى الله است, سيرش عقلى علمى است و اهل معرفت و اصحاب عرفان نيست, بلكه در حجاب اعظم و اكبر واقع است چه از ماهيات اشياء نظر كند و حق را از آنها طلب كند كه حجب ظلمانيه است و چه از وجودات آنها طلب كند كه حجب نورانيه است…
اول شرط تحقق سير الى الله, خروج از بيت مظلم نفس و خودى و خودخواهى است… سفر عرفانى الى الله و مهاجرت شهودى تحقق پيدا نكند مگر به خروج از بيت مظلم نفس و اختفاى آثار آن. تا جدران تعينات و دعوت اذان كثرت در كار است انسان مسافر نيست, گمان مسافرت است و دعوى سير و سلوك است, قال تعالى: (و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع أجره على الله) (نساء/100) پس از آن كه سالك الى الله به قدم رياضت و تقواى كامل از بيت خارج شده و علاقه و تعيناتى همراه بر نداشت و سفر الى الله محقق شد, اول تجلى كه حق تعالى بر قلب مقدسش كند, تجلى به الوهيت و مقام ظهور اسماء و صفات است… واعرفوا الله بالله به مرتبه نازله اوليه ظهور پيدا كند. و در اول وصول عارف به اين مقام و منزل, فانى شود در آن تجلى, و اگر عنايت ازلى شامل شود, عارف انسى حاصل كند و وحشت و تعب سير مرتفع گردد و به خود آيد و به اين مقام قناعت نكند و با قدم عشق شروع به سير كند… تا آن كه به مقام احديت جمعى و مقام اسم اعظم ظهور نمايد كه اسم (الله) است و در اين مقام اعرفوا الله بالله به مقام عالى تحقق يابد.) 42

مفهوم لقاء الله

لقاء الله اصطلاح مشترك قرآن و عرفان است, اين واژه حدود 15 بار به (الله), (رب) و ضمير (نا) در قرآن كريم اضافه شده است, مفسران و بيشتر فرهنگ نويسان قرآنى آن را به ملاقات, وعده ثواب و عقاب خداوند, قيامت, مرگ و بازگشت انسان ها به سوى خدا, تفسير كرده اند. 43 
در مسلك اهل عرفان و تصوف اسلامى تعريف هاى متفاوتى از آن ارائه شده است, از جمله اينكه (لقاء الله عبارت است از ظهور معشوق, چنان كه عاشق را يقين شود كه دوست به نقش آدم ظهور كرده است). 44
امام خمينى با در نظر داشتن ديدگاه هاى مختلف اهل حديث, متكلمان, مفسران و عارفان و يادكرد اين نكته كه آيات و اخبار در لقاء الله چه به صراحت و چه كنايه و اشاره بسيار است, انكار مشاهده جمال و جلال حضرت حق از سوى پاره اى از دانش آموختگان مسلمان را ناسازگار با صريح نصوص قرآنى و روايى مى شمرد و بخش بزرگ نصوص وارده در اين مطلب را غيرقابل حمل و توجيه مى داند. وى در توضيح مفهوم (لقاء الله) درباور عارفان مى گويد كه مقصود (اين نيست كه اكتناه ذات مقدس جايز است يا در علم حضورى يا مشاهده عينى روحانى احاطه بر آن ذات محيط على الاطلاق ممكن است) چه اينكه امتناع اين دو نوع (لقاء) مورد اتفاق تمام خردمندان و ارباب معارف قلبيه است. بل مقصود از لقاء الله در نظر عارفان آن است كه:
(پس از تقواى تامّ تمام و اعراض كلى قلب از جميع عوالم و رفض نشأتين و قدم بر فرق انّيت و انانيت گذاشتن و توجه تام و اقبال كلى به حق و اسماء و صفات آن ذات مقدس كردن و مستغرق عشق و حب ذات مقدس شدن و ارتياضات قلبيه كشيدن, يك صفاى قلبى از براى سالك پيدا شود كه مورد تجليات اسمائيه و صفاتيه گردد و حجاب هاى غليظى كه بين عبد و اسماء و صفات بود خرق شود و فانى در اسماء و صفات گردد… و از براى بعضى ارباب سلوك ممكن است حجاب نورى اسمائى و صفاتى نيز خرق گردد و به تجليات ذاتى غيبى نايل شود و خود را متعلق و متدلّى به ذات مقدس ببيند و در اين مشاهده احاطه قيّومى حق و فناى ذاتى خود را شهود كند و بالعيان وجود خود و جميع موجودات را ظل حق ببيند.) 45
امام براى اثبات درستى اين برداشت خود از (لقاء الله) به روايتى در اصول كافى46 و بخشى ازمناجات شعبانيه 47 استدلال كرده مى نويسد:
(و در كتاب شريف الهى در حكايات معراج رسول اكرم(ص) چنين مى فرمايد: (ثم دنى فتدلّى. فكان قاب قوسين أو أدنى) و اين مشاهده حضوريه فنائيه منافات با برهان بر عدم اكتناه و احاطه و اخبار و آيات منزّهه ندارد, بل مؤيد و مؤكّد آنهاست… افسوس! كه ما بيچاره هاى گرفتار حجاب ظلمانى طبيعت و بسته هاى زنجيرهاى آمال و امانى, جز مطعومات و مشروبات و منكوحات و امثال اينها چيزى نمى فهميم…
سدّ باب معرفة الله را مى كنيم. (ما رأيت شيئاً الاّ و رأيت الله معه و قبله و فيه) را حمل بر رؤيت آثار مى كنيم (لم أعبد رباً لم أره) را به علم به مفاهيم كليه مثل علوم خود حمل مى نماييم! آيات لقاء الله را به لقاء روز جزا محمول مى داريم!… )48

شناخت خدا و پديدارها

در بينش عرفانى, شناخت پديدارها به صورت جدا از آفريدگار نه ميسور است و نه موضوعيت دارد, زيرا جز خداوند چيزى در عالم هستى سهمى از وجود ندارد تا موضوع معرفت واقع شود: (جميع دائره وجود از اعلى مراتب غيب تا ادنى منازل شهود, عين تعلق و ربط, و محض تدلّى و فقر است به قيّوم مطلق, جلّت عظمته.)
ازاين رو اهل عرفان از رابطه ميان خدا و پديدارهاى هستى به (جلوه, تجلى, اسم, تعلق و مانند اينها تعبير مى كنند. امام(ره) در تفسير سوره حمد, رابطه ميان خدا و موجوداتى كه ما آنها را مستقل مى انگاريم چنين تصوير مى كند:
(همه چيز اسم الله است يعنى حق است و اسماء الله, همه چيز اوست. اسم در مسماى خود فانى است, ما خيال مى كنيم كه خودمان يك استقلال داريم يك چيزى هستيم, لكن اين طور نيست اگر آنى آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع, با آن اراده, با آن تجلى موجود فرموده, اگر آنى آن تجلى برداشته شود, تمام موجودات از لاشيئ اند بر مى گردند به حالت اول شان, براى آن كه ادامه موجوديت هم به همان تجلى اوست, با تجلى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است و آن تجلى و نور اصل حقيقت وجود است يعنى اسم الله است, (الله نور السموات و الارض) نور سماوات و ارض خداست, يعنى جلوه خداست يعنى نور هر چه هست از خداست, يعنى هر چه يك تحققى دارد آن نور است, هر چه ظهورى دارد نور است… و همه موجودات نورند و همه هم نور الله هستند, (الله نور السموات و الارض) يعنى وجود سماوات و ارض كه عبارت از نور است از خداست و اين قدر فانى در اوست كه (الله نور السموات و الارض) ,نه اينكه بالله يتنوّر السموات, آن يك نحو جدايى را مى فهماند, الله نور السموات و الارض يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحو استقلالى داشته باشد.) 49

حيات و شعور پديده ها

از آن رو كه همه پديده هاى هستى تجلى علمى و صفاتى حضرت حق اند, بايد كه داراى علم, شعور, حيات, ادراك و ساير صفات كمالى باشند و هريك به فراخور گستره وجودى شان پرتوى از كمالات مبدأ را درخود داشته باشند, بدين ترتيب آن دسته از آيات قرآن كه از تسبيح موجودات سخن مى گويد معنايى روشن و قابل فهم مى يابد كه نيازى به تأويل و توجيه ندارد. چنان كه افزون بر تسبيح و نطق اشياء, بيانگر علم, شعور و ادراك آنها نيز هست.
امام ضمن طرح و دفاع قرآنى از اين نظريه, كتمان آن را فرآيند كاستى درك و قشرى نگرى كتمان كنندگان مى شمارد:
(اين موجودات مادى را كه خيال مى كنيم يك موجودى است كه علم ندارد, هيچ ندارد, قدرت, علم… هيچ يك از كمالات را ندارد, اين طور نيست, ما در حجاب هستيم كه نمى توانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايين تر هستند و از حيوان پايين تر هستند و موجودات ناقص هستند, اينجا هم باز همه آن كمالات منعكس است, منتها به اندازه سعه وجودى خودشان, حتى ادراك هم دارند, همان ادراكى كه در انسان هست در آنها هم هست: (و ان من شيئ الاّ يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم) آنها از باب اينكه نمى دانستند مى شود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد, آن را حل كرده بودند به اينكه اين تسبيح تكوينى است و حال آن كه آيه غير از تسبيح تكوينى را مى گويد… تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست, نطق است حرف است, لغت است, اما نه به لغت ما و نه نطقش نطق ماست, ادراك است, منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش.)50

پی نوشت‌ها:

1. ديوان اشعار امام خمينى(ره), تهران, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى.
2. امام خمينى, روح الله, شرح چهل حديث, تهران, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, 436 ـ 435.
3. صحيفه نور (مجموعه رهنمودهاى امام خمينى) 21/30.
همان, 21/88.
4. ابن عربى, محى الدين, رسائل ابن عربى, مقدمه, تصحيح و تعليقات, نجيب مايل هروى, تهران, انتشارات مولى,13.
5. صحيفه نور, 20/30.
6. همان, 22/361.
7. امام خمينى, شرح چهل حديث, 189.
8 ـ 9. همان, 191 و 291.
10. همو, آداب الصلوة, تهران, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, 200.
11. همو, تعليقات على شرح فصوص الحكم, قم, مؤسسه پاسدار اسلام, 140.
12. همو, شرح چهل حديث, 162.
13. همو, تعليقات على شرح فصوص الحكم, 201.
14. همو, سرّالصلوة (معراج السالكين و صلوة العارفين) تهران, مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى, 13.
15. همو, آداب الصلوة, 80 ـ 79.
16. همو, شرح دعاى سحر, مقدمه و ترجمه, سيد احمد فهرى, تهران, مركز النشر العلمى الثقافى.
17. زرين كوب, عبدالحسين, ارزش ميراث صوفيه, تهران, اميركبير, 12 ـ 13.
18. مطهرى, مرتضى, آشنايى با علوم اسلامى, قم, دفترانتشارات اسلامى, 192.
19. صحيفه نور, 19/251.
20. امام خمينى, آداب الصلوة, 264.
21. صحيفه نور, 18/191.
22. صحيفه نور, 12/240.
23. امام خمينى, سرّ الصلوة (معراج السالكين و صلوة العارفين), 38.
24. صحيفه نور 22/347.
25. صحيفه نور, 19/211.
26. امام خمينى, تفسير سوره حمد, بى تا, حزب جمهورى اسلامى, 60 ـ 58.
27. همان, 99 ـ 98.
28. همو, آداب الصلاة , 202.
29. همان, 182.
30. همان, 190 ـ 189.
31.همان, 185 ـ 186.
32. همان, 297.
33. همان, 264.
34. همو, تفسير سوره حمد, 90 ـ 82.
35. همو, آداب الصلاة, 108.
36. همان, 200.
37. همان.
38. همو, مصباح الهداية الى الخلافة و الولاية, ترجمه: سيد احمد فهرى, تهران, پيام آزادى, 43.
39. همان, 45.
40. همو, شرح چهل حديث, 655.
41. همو, آداب الصلوة, 209 ـ 208.
42. همو, شرح چهل حديث, 626 ـ 623.
43. راغب اصفهانى, المفردات فى غريب القرآن, ماده (لقاء); تفسير روح المعانى, 7/131; تفسير مجمع البيان 2/294.
44. سجادى, سيد جعفر, فرهنگ معارف اسلامى, تهران, شركت مؤلفان و مترجمان ايران, 4/88 به نقل از كشاف, 1311.
45. شرح چهل حديث 454.
46. (ان روح المؤمن لأشدّ اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها)
جان مؤمن به روح خدا بيشتر پيوسته است تا شعاع آفتاب به آفتاب, اصول كافى, 2/166, كتاب ايمان و كفر, باب اخوة المؤمنين.
47. (الهى! هب لى كمال الانقطاع اليك, و أنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك, حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور, فتصل الى معدن العظمة, و تصير اروحنا معلقة بعزّ قدسك, الهى واجعلنى ممّن ناديته فاجابك, و لاحظته فصعق لجلالك, فناجيته سراً, و عمل لك جهراً.
بحارالانوار, 91/97 ـ 99, كتاب الذكر و الدعاء , باب 32 ح 12.
48. امام خمينى, شرح چهل حديث, 455.
49. همو, تفسير سوره حمد, 102 ـ 103.
50. همان, 101ـ102.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 15 خرداد 1394 ساعت: 8:29 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1652

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس