ديدگاه انسان گرايي humanistic psychology
ديدگاه انسان گرايي humanistic psychology
ديدگاه انسان گرايي برروي ارزش وجودي كل انسان ...
مروری بر دیدگاه های مزلو و راجرز...
ديدگاه انسان گرايي برروي تجربيات زمان حال و ارزش وجودي كل انسان ،خلاق بودن،آزاد بودن،و همچنين توانا بودن انسان براي حل مشكل خود تاكيد مي كند . ديدگاه انسان گرايي از دو ديدگاه فلسفي ريشه مي گيرد :
اول روان شناسي وجودي ،كه رويكردي است براي درك تجـربه هاي جديدتر مشخص، وضعيتهاي وجودي او و نياز به تمرين آزادي در يك جهان پر هرج ومرج.
دوم رويكرد پديدار شناختي است كه بر تجربه هاي خصوصي افراد تاكيد مي كند . به عبارت ديگر هرفردي داراي دنياي مخصوص خود است و واقعيت براي هرفرد چيزي جزء همين ديدگاه مخصوص او نيست.
شناخت انسان سالم و به دست دادن ملاکی منطقی و علمی در این باره دغدغه دیرپای انسان بوده است. از این رو طبیعی است که تاریخ اندیشه بشری از تئوریها, آرزوها, توهمات و اسطوره هایی در این زمینه پر باشد. چنانکه ادیان الهی و مکتبهای فکری, فیلسوفان, عارفان و پیشوای ان دینی و اجتماعی, هر کدام به گونه ای, این مسأله را در نظر داشته و درباره آنها سخن گفته اند.
روان شناسان, با تمام گونه گونی مکتبها و جامعه شناسان, با تفاوت دیدگاه هاشان دراین باره به پژوهش و نگارش پرداخته اند. به همین دلیل حتی اشاره ای کوتاه به همه دیدگاه ها نیازمند نگاشتن کتاب یا کتابهایی حجیم است, از این رو در این مقاله نمی توان انتظار تفصیل یا پردازش به همه نظریه ها را داشت و ناگزیر باید به گزینش و انتخاب رو آورد.
● مکتب های روان شناسی انسان گرا
روان شناسی دارای مکتب ها, گرایشها و شاخه های بسیاری است, ولی پیش از اشاره به تفاوت های مکتب های روان شناسی لازم است تأکید کنیم که هر کدام از این گرایشها و مکتبها برای خود فلسفه و جهان بینی خاصی درباره انسان دارند. به قول کارل راجرز (هر جریان در رو ان شناسی, فلسفه ضمنی خاص خود را درباره انسان دارد.)
▪ از لحاظ فلسفی, روان شناسی به دو گروه عمده تقسیم می شود:
۱) نمایان گر سنت تجربی: ساخت گرایی ـ رفتارگرایی
۲) نماینده سنت دکارتی آرمان گرا: کنش گرایی, روان شناسی های گشتالت و هورمیک.
آلپورت در تقسیم بندی فلسفی و ریشه های دورتر مکاتب روان می نویسد:
اجداد ساخت گرایی و رفتارگرایی, هابز, لاک, هارتلی, جیمز, استوارت میل, بین, ماخ و اثبات گرایی منطقی, و در علوم طبیعی هلمهولتز بوده اند و اجداد کنش گرایی, روان شناسی های گشتالت و هورمیک: لایب نیتز, کانت, برنتاند, هوسرل و ویندلباند می باشند.
مکتب روان کاوی دارای عناصری از هر دو سنت است, و قدرت نسبی آنها نیز بر طبق نظامهای روان کاوی متغیر است.
مفهوم یا تصور ذهنی از انسان رابطه نزدیکی با زیربنای فلسفی مکتب دارد. این مفهوم به طرز خاصی از طریق موضوع مکتب, رابطه بدن و ذهن را آشکار می سازد. تا حد زیادی نارضایتی از تصور انسان که بطور تلویحی در روان شناسی معاصر مطرح است موجب شده که در دو دهه اخیر جهت گیری های جدیدی همچون جهت گیری انسان گرا و پدیدار شناختی ـ اصالت وجودی, به طور ناگهانی پدید آید.
با این که هیچ کدام از مکتبهای روان شناختی بدون پایه فلسفی نیست, ولی برخی تلاش کرده اند روان شناسی را نیز مانند فیزیک و دیگر علوم طبیعی دانشی کاملاً تجربی قلمداد کنند و از همان روشها در تحقیقهای روان شناسی بهره ببرند.
روان شناسی که در آغاز به جای مطالعه سلامت روان به بررسی بیماری روانی پرداخت, تا مدتها مطالعه استعداد بالقوه آدمی را برای کمال نادیده گرفت, اما در سالهای اخیر, شمار روزافزونی از روان شناسان به قابلیت کمال و دگرگونی در شخصیت آدمی روی آورده اند.
(روان شناسان کمال) که بیش تر آنها خود را روان شناسان انسان گرا می دانند, با دیدی نو به ماهیت انسان می نگرند. انسانی که آنها می بینند با آنچه که رفتارگرایی و روان کاوی , یعنی شکل های سنتی روان شناسی ترسیم می کنند, متفاوت است.
روان شناسان کمال با دیده انتقادی به این سنتها می نگرند, چرا که معتقدند نگرش رفتارگرایی و روان کاوی به ماهیت انسان محدود است, و اعتلایی را که آدمی می تواند بدان دست یابد, نادیده می انگارد.
این منتقدان مدعی اند که رفتارگرایی, آدمی را چون ماشین می بیند, یعنی (نظام پیچیده ای که با شیوه های قانونمند رفتار می کند.) انسان به منزله ارگانیسمی منظم, ترتیب یافته و برنامه ریزی شده, با خود انگیختگی و سرزندگی و خلاقیت و چون دماپای (ترموستات) تصویر شده است. روان کاوی نیز تنها جنبه بیمار یا درمانده و ناتوان طبیعت آد می را عرضه داشته است, زیرا کانون توجهش رفتار روان نژند و روان پریش است.فروید و پیروان تعالیم وی نیز اختلالات عاطفی و نه شخصیت سالم, یعنی بدترین و نه بهترین وجه طبیعت انسان را مورد بررسی قرار دادند.نه روان کاوی و نه رفتارگرایی از استعداد بالقوه آدمی برای کمال, و آرزوی او برای بهتر شدن از آنچه هست, بحثی نکرده اند. در واقع, این نگرش ها تصویر بدبینانه ای از طبیعت انسان به دست می دهند. رفتارگرایان, آدمی را پاسخگوی کنش پذیر محرکهای بیرونی, و روان کاوان, او را دستخوش نیروهای زیست شناختی و کشمکش های دوره کودکی می پندارند.
اما آدمی از نظر روان شناسان کمال, بسی بیش از اینهاست.
حامیان جنبش استعداد بشری سطح مطلوب کمال و رشد شخصیت را فراسوی بهنجاری می دانند و چنین استدلال می کنند که تلاش برای حصول سطح پیشرفته کمال, برای تحقق بخشیدن یا از قوه به فعل رساندن تمامی استعدادهای بالقوه آدمی ضروری است. به سخن دیگر رهایی از بیماری عاطفی, یا نداشتن رفتار روان پریشانه برای این که شخصیتی را سالم بدانیم, کافی نیست. نداشتن بیماری عاطفی تنها نخستین گام ضروری به سوی رشد و کمال است, و انسان پس از این گام, راهی دراز در پیش دارد.
ییکی از مهم ترین و برجسته ترین سخنگویان روان شناسی انسان گرایی و یا به تعبیر خود او (نیروی سوم) میان دو نیروی دیگر, یعنی مکتب رفتارگرایی و مکتب تحلیل روانی, آبراهام هارولد مزلو(abraham harold maslow) است. و دیگری دکتر ویکتور فرانکل, البته طرفدران این مکتب بسیارند, وما به دلیل اختصار فقط به نظریات این دو تن در این باره اشاره می کنیم.
ظهور روان شناسی انسان گرایی
همانند دیگر جنبشها در روانشناسی نوین به نظر میرسد که روح زمان موجب میشود که اندیشههای پیشایند به یک جنبش واقعی تبدیل شود. روانشناسی انسان گرایی ظاهرا بازتابی از ندای ناآرامی و نارضایتی جوانان سالهای دهه 1960 علیه جنبشهای ماشین گرایی و ماده گرایی فرهنگ معاصر غرب بود. جنبش روانشناسی انسان گرایی به وسیله تاسیس مجله روان شناسی انسان گرایی ، در سال 1961 ، انجمن روان شناسی انسان گرایی امریکا در سال 1962 و شعبه روانشناسی انسان گرایی انجمن روان شناسی امریکا در سال 1971 قوام یافت، اما برخلاف تمامی سمبلها و خصائص یک مکتب فکری ، روانشناسی انسان گرا عمدا یک مکتب نشد. این قضاوت خود روانشناسان انسان گراست که با گذشت سه دهه از آغاز جنبش در گردهمایی سال 1985 که برای بحث درباره ماهیت این رشته تشکیل شده بود، بیان داشتند.
● روان شناسان انسان گرا
آبراهام مازلو (مزلو) در تاریخ روان شناسی انسان گرا
بدون تردید روانشناسی انسانگرا بیشاز هر کس دیگری مدیون اندیشههای پدر معنوی خویش، آبراهام مزلو است. مزلو که زاده بروکلین نیویورک بود دوران کودکی ناخوشایندی را سپری کرده بود. از یکسو پدر و مادر وی چندان در وضعیت روانی مناسبی به سر نمیبردند و به همین دلیل کمترین توجهی به مازلو کوچک نمیکردند و از سوی دیگر مازلو به دلیل اندام لاغر و بینی بزرگ همواره احساس حقارت میکرد.در واقع آنچه که به عنوان زیر بنای نظام روانشناسی آدلر به حساب میآید یعنی عقده حقارت، مصداق عینیاش را میتوان در خود مزلو یافت. او برای جبران احساس حقارت خویش به ادامه تحصیل پرداخت و رشته روانشناسی را برگزید.
در ابتدا مازلو یک رفتارگرای افراطی و پرحرارت بود،و به رویکرد مکانیستی و علوم طبیعی علاقه وافر داشت . معتقد بود که پاسخهای همه مسائل جهانی را میتوان با رویکرد مکانیستی و علوم طبیعی پیدا کرد. اما این دلبستگی چندان دوام نیافت و حوادثی همچون جنگ جهانی دوم و سپس یک رشته تجارب شخصی : تولد نخستن فرزندش و برخورد کردن با سایر اندیشهها درباره ماهیت انسان (فلسفه ، روانکاوی و روان شناسی گشتالت) وی را متقاعد کرد که رفتارگرایی بسیار محدودتر از آن است که بتواند پاسخگوی مسائل پایدار انسانی باشد. و قادر به پاسخگویی مسائل بنیادین انسان نیست. در این میان وی تحت تأثیر اندیشههای آدلر، هورنای، کافکا، ورتایمر و روت بندکیت مردمشناس آمریکایی قرار گرفت و همین موجب رشد بذر اندیشههای روانشناسی انسانگرا در ذهن وی شد.
مازلو همچنین از تماس با برخی از روان شناسان اروپایی که از آلمان نازی گریخته و در ایالات متحده ساکن شده بودند، مانند آدلر ، هورنای ، کافکا و ورتهایمر تاثیر پذیرفت. احساس احترام او نسبت به ورتهایمر و مردم شناس امریکایی روت بندیکیت او را به سوی نخستین مطالعهاش در مورد اشخاص سالم از نظر روانی و خود شکوفا رهنمون شد. در دانشگاه برندیز در والتام ، ماساچوست ، از 1951 تا 1969 بود که مازلو نظریهاش را تدوین کرد و پالایش داد و به صورت مجموعهای کتاب منتشر ساخت. او از جنبش گروه حساسیت آموزی حمایت کرد و در سالهای دهه 1960 یکی از روان شناسان معروف شد. او در سال 1967 به ریاست انجمن روان شناسی امریکا انتخاب شد.
توجه به سلسله مراتب نیازهای انسان و ویژگیهای افراد خود شکوفا بخش عمده پژوهشهای او را تشکیل میدهد. ار مباحث مهم دیگر نظریه مازلو در انسان گرایی ویژگیهای شخصیت سالم ، اعتماد به نفس و رابطه آن با سلامت روانی ، فرانیازها یا انگیزههای متعالی ، تجارب اوج (حالت عرفان) ، حرمت زدایی ، آرمان شهر روانی ، وجدان را میتوان نام برد.
● خود شکوفایی
مزلو برآن بود که رفتار انسان توسط سلسله مراتب نیازها برانگیخته میشود. این نیازها معمولاً در قالب یک هرم ترسیم میشود که از قاعده تا رأس به این ترتیب شکل میگیرند؛ نیازهای فیزیولوژیکی، ایمنی، تعلقپذیری و محبت، احترام و خودشکوفایی.
از نگاه مزلو این نیازهای پنجگانه ذاتی هستند، ولی نحوه ارضای آنها اکتسابی است. مسلماً حصول نیازهای رأس هرم مستلزم تحقق نیازهای پایینتر است. برای مثال فردی که نیازهای فیزیولوژیکی او ارضا نشده است، تمایلی به ارضای نیاز به احترام ندارد.
مزلو چند ویژگی اساسی برای نیازها در نظر گرفته است که عبارتند از:
۱) نیازهایی که در سطح پایینتر قرار دارند مانند نیازهای فیزیولوژی نسبت به نیازهای بالاترهمچون نیاز به خودشکوفایی مقدم بوده و از نیرومندی و قدرت بیشتری برخوردارند.
۲) نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی مربوط به دوران کودکی، نیازهای تعلقپذیری و احترام متعلق به دوران نوجوانی و نیاز به خود شکوفایی در میانسالی پدیدار میشود.
۳) عدم ارضای نیازهای پایینتر که نیازهای کمبود «deficiency needs» نامیده میشود، فرد را با بحران مواجه میکند در حالی که به تعویق انداختن ارضای نیازهای بالاتر، بحران به دنبال ندارد.
۴) هر چند ارضای نیازهای بالاتر برای بقا چندان ضروری نیست، اما ارضای آنها موجبات رشد و بالندگی فرد را فراهم میآورد و به همین دلیل به نیازهای رشد یا هستی «growth or being needs» معروف هستند.
موج نارضایتی از نفوذ ماشینگرایی و مادهگرایی در سالهای دهه ۱۹۶۰ را میتوان در دانشجویان و ترکتحصیل کردههای آن زمان که به هیپی [hippie] معروف بودند مشاهده کرد. این گروه بر تحقق قابلیتهای خود تأکید میکردند و اصل لذتجویی و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار میدادند
۵) ارضای نیازهای بالاتر مستلزم شرایط مناسب بیرونی (اجتماعی، اقتصادی و سیاسی) است.
۶) نکته قابل توجه این است که هر چند توجه به سلسله مراتب این نیازها ضروری است، ولی به آن معنا نیست که ظهور یک نیاز مستلزم تحقق صددرصدی و کامل نیاز قبلی باشد. به همین دلیل مزلو درصد نزولی ارضا را برای هر نیاز بیان کرده است. «شولتز ۱۳۸۶»
در سلسله مراتب نیازهای مزلو خودشکوفایی «self actualization» در رأس هرم قرار دارد. در واقع مزلو نخستین روانشناسی بود که مفهوم خودشکوفایی را مطرح کرد. فرانک برونو در کتاب فرهنگ توصیفی روانشناسی در این باب مینویسد: «مزلو نشان داد که خودشکوفایی در سلسله مراتب انگیزههای انسانی مقام بالایی دارد؛ بالاتر از سائقهای زیستی، کنجکاوی، نیاز به احساس امنیت و حتی نیاز به عشق. به عقیده مزلو غالب انگیزههای انسان نیازهای کمبود است و وجود آنها به دلیل کمبود است. البته گفته میشود خودشکوفایی نوعی نیاز هستی است؛ میل به ارضای نیروی مثبت در وجود.
به گفته مزلو هر چند که خود شکوفایی، گرایش ذاتی فرض میشود، گرایشی ضعیف است مانند زمزمهای در درون یا صدایی است آرام، از این رو بهتر است شخص نسبت به این زمزمه یا صدای آرام حساس باشد «طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۱۹،۱۲۰».
کارل راجرز در تاریخ روان شناسی انسان گرا
یکی از چهرههای معروف روان شناسی انسان گرا ، کارل راجرز است. در سال ۱۹۰۲ در یکی از حومههای شهر شیکاگو کودکی چشم به جهان گشود که بعدها به عنوان یکی از منادیان روانشناسی انسانگرا مطرح شد. راجرز هر چند در دوران کودکی، منزوی و تنها بود و سخت تحت سیطره عقاید والدینش قرار داشت با وجود این در دوران جوانی خویش اعتقادهای رادیکال والدینش را رها کرده و برآن شد که هر فرد باید به تناسب تفسیری که از رویدادها و جهان ارائه میکند، زندگی خویش را بنا کند.
او در دوران تحصیل در دانشگاه به عنوان نماینده فدراسیون جهانی دانش آموزان مسیحی به چین سفر کرد و ظاهرا تحت تاثیر این تماس با فرهنگ شرقی ، دید جدیدی نسبت به انسان پیدا کرد. تحصیلات راجرز در رشتههای تاریخ و روان شناسی بود. او پس از پایان تحصیلات خود در رشته تاریخ به عضویت پیروان یک انجمن دینی در نیویورک در آمد، اما در عین آشفتگی به این محیط روحانی متوجه شد که نمیتواند به آئین خاصی پایبند باشد و تصمیم گرفت کوششهای خود را در زمینه امور تربیتی و درمان متمرکز سازد. در نتیجه بخشی از عقاید وی در مورد ویژگیهای طبیعت انسان محصول تماسهایی است که او با مراجعان خود داشته است.
کوششهایی که راجرز در تشکیل و رهبری گروههای کوچک معمول میداشت و نیز تلاشهای او در زمینه آموزش و پرورش ، همگی به صورتی او را در عقایدی که در مورد روان شناسی انسان بدست آورده بود، تائید و تقویت میکردند و بر غنای باورهای روان شناختی وی میافزودند. راجرز طرز تفکر خود را مرهون محیط فرهنگی خویش میدانست که بر سنتهای یهودی مسیحی متکی بود. او با اعتمادی که به عقاید خویش داشت، آرزو میکرد گسترش جهانی پیدا کند و میکوشید نظریههای خود را برای افراد بیشتری توضیح دهد. تحقق خود ، توافق و عدم توافق ، انسان با کنش کامل ، توجه مثبت غیر مشروط ، درمان مبتنی بر مراجع محوری و ... از مفاهیم نظریه انسان گرایانه راجرز هستند.
آنچه موجب شهرت راجرز شد، رویکرد درمانی وی بود که درمان متمرکز بر شخص «person centered therapy» نامیده میشود. فرانک برونو رویکرد درمانی راجرز را چنین تعریف میکند: «درمان متمرکز بر درمانجو (شخص) شیوهای است در یاری دادن اشخاص مبتلا به مشکلات گوناگون که درمانگر در آن، فضایی مملو از پذیرش عاطفی ایجاد میکند. این فضا توانایی درمانجو را برای بیان و کشف خود تقویت میکند. کانون توجه درمانگر خود درمانجوست نه نشانههای بیماری او«طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۳۳».
هسته اصلی رویکرد درمانی راجرز غیر رهنمودی «nondirective» بودن آن است. منظور از رواندرمانی بیرهنمود «nondirective therapy» این است که فرد مراجعه کننده بدون راهنمایی یا با حداقل راهنمایی توسط درمانجو به تعمق در درون خویش بپردازد و مسیر خودشکوفایی خویش را جستجو کند. در چنین رویکردی داوری ارزشی نسبت به فرد مراجعهکننده از سوی درمانگر انجام نمیشود و تمام تلاشها در جهت تقویت عزت نفس درمانجو انجام میشود. در واقع در نگاه راجرز مسوولیت درمان نه به عهده درمانگر بلکه به عهده خود مراجعهکننده است.
از نظر راجـرز انـسان ذاتا ماهيتي مثبت دارد و مسير حركت او در مجموع به سوي خـود شـكـوفـايي ، رشـد و اجتماعي شدن است . هر چند كه در نظريه فرويد انسان از بنياد غير منطقي ، غير اجتماعي و مخرب است ، اما به نظر گـاهي ممكن است انسان چنين باشد.ولي اين زماني اتفاق مي افتد كه دچار نوروز است و مانند يك انسان شكوفا عمل نمي كند .
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت: 9:08 منتشر شده است
برچسب ها : ديدگاه انسان گرايي humanistic psychology,