تحقیق درباره فلسفه تاریخ
تحقیق درباره فلسفه تاریخ
عوامل محرك تاريخ
به يك اعتبار همه چيز در عالم تاريخ دارد ، چون تاريخ يعنی سرگذشت ،وقتی كه يكشیء حالت متغيری داشته باشد و از حالی به حالی و از وضعی بهوضعی تغيير وضع وتغيير حالت بدهد اين همان سرگذشت داشتن و تاريخ داشتناست ، برخلاف اينكه اگريك شیء به يك وضع ثابتی باشد ، يعنی هيچگونهتغييری در آن رخ ندهد قهرا تاريخهم ندارد مثلا اگر ما معتقد باشيم كهزمين از ابتدا كه خلق شده و به وجود آمدهبه همين شكل و به همين وضع بودهكه هست پس زمين تاريخی ندارد ، اما اگر زمينتغييراتی داشته باشد ،قبول كنيم كه زمين يك سلسله تغييرات و تحولات داشته ، پسزمين تاريخدارد ، كما اينكه ما " تاريخ طبيعی زمين " داريم . مسأله ديگراين است كه آيا تاريخ بر اساس تصادف است يا بر اساس
اصل علی و معلولی ؟ يكی ازنظريات درباب تاريخ اين است كه تاريخ راتصادفات به وجود آورده ، ولی آن كسی همكه میگويد " تصادف " مقصودشاين نيست كه [ وقايع تاريخی ] بدون علت به وجودآمده ،يعنی نظر هر كس را كه شما بشكافيد نمیخواهد بگويد كه حادثه ای خود بخودو بدونعلت به وجود آمده است " تصادف " كه از قديم مسأله بخت واتفاق و تصادف را مطرحمیكردند [ به معنی علت نداشتن نيست ] در واقعانسان به چيزی میگويد " تصادفی " كه كليت ندارد ، يعنی تحت ضابطه و
قاعده در نمیآيد ، مثل همين مثال معروفیكه ذكر میكنند : انسان اگر چاهبكند و به آب برسد ، اين يك امر تصادفی نيستچون دائما و لااقل اكثر ،كندن زمين در يك عمق معين به آب میرسد ولی اگر انسانچاه بكند و به گنجبرسد اين را يك امر تصادفی تلقی میكنيم ، میگوييم چاهكنديم تصادفا به
گنج رسيديم ، برای اينكه اين يك امر كلی نيست ، مخصوص اينمورد است ،يعنی مجموعه يك سلسله علل و شرايط خاص ايجاب كرده كه در اينجا گنجیباشد ، و يك سلسله علل ديگر ايجاب كرده كه شما چاه بكنيد و نتيجه ايندواين شده كه در اينجا به گنج برسيد ، ولی چنين رابطه كلی و دائمیيی
ميان كندنچاه و پيدا شدن گنج وجود ندارد ، چون رابطه كلی وجود ندارد پسضابطه و قاعدهندارد نه اينكه علت ندارد . پس علت نداشتن يك مطلب است ، كليت نداشتن مطلب ديگركسانی كه
میگويند تاريخ را تصادفات به وجود آورده ، يعنی يك سلسله وقايع بهوجودآورده كه آن وقايع تحت ضابطه كلی در نمیآيد ، همان مثالهای معروفی كهذكر میكنند ، كه يك مورخی كتابی نوشته تحت عنوان " بينی كلئوپاترا[1] " كه اگر بينی او مثلا يك ذره كوچكتر يا بزرگتر میبود سرنوشت عالمجور ديگریبود ، چون بينی او فلان جور بود پس فلان پادشاه عاشق او شد و درنتيجه عشقايندو به همديگر حوادثی پيدا شد و اصلا اوضاع دنيا در اثريكچنين امری تغييركرد حال اين معنايش اين است كه اين يك امری نيست
كه تحت ضابطه در بيايد ، يكقانونی درست كنيم به نام " قانون بينیكلئوپاترا " ، اين ، قانون بردار نيستاشخاصی كه قائل به تصادفندمیگويند .
تمام حوادث بزرگ تاريخی و قضايای مهم تاريخی ، وقتی نگاه بكنيم میبينيميكامر جزئی [ علت آن بوده است ] ، مثل جنگ بين الملل اول كه فلانحادثه كوچكاتفاق افتاد ، فلان وليعهد در فلان مملكت كشته شد و آن به يكقضيه ديگر كشيد وآن به يك قضيه ديگر ، و بعد يك جنگ بين المللی درست
شد [2]ديگر نمیشود ازقتل آن وليعهد يك ضابطه كلی درست كرد پسمسأله تصادف غير از مسأله علت نداشتناست . مسأله ديگر مسأله ارزش تاريخ است . اين هم بايد به دو مسأله تجزيه
شود : يكی مسأله ارزش فی نفسه تاريخ تاريخ به همان معنای سرگذشت جامعهبشر، و ارزش تاريخ يعنی ارزش شناخت سرگذشت جامعه بشر مثل اينكهمیگوييد " ارزشروانشناسی " ، يكوقت انسان میخواهد بگويد آيا تاريخيعنی شناخت واقعی جريانگذشته ارزش دارد يا ارزش ندارد ؟ اين يك
مسأله است ، مسأله ديگر مسأله ارزشتاريخ ثبت شده است ، يعنی تاريخنگاريها ، اين يك مسأله ديگری است كه جداگانهبايد طرح كرد ، يعنی چقدرمیشود به تاريخهای مكتوب و به آثار تاريخی اعتمادكرد ؟ اينجاست كهنظريه های افراطی و تفريطی وجود دارد ، بعضی صرفا ملا لغتیهستند و همين
قدر كه يك كتابی را پيدا كنند و يك نسخه خطی كه مثلا در هفتصدسال پيشنوشته شده ، يا در فلان جا چاپ شده ، اين ديگر برايشان وحی منزل است . يك عده اساسا به كلی تاريخ را بیارزش میدانند از باب اينكه میگويند : انسان هيچوقت نمیتواند خودش را از تعصبات و جانبداريها و عقده ها و
كينه هاتخليه كند همه تاريخها را انسانهايی نوشته اند كه میخواسته اندمنظور خاصخودشان را در لباس تاريخ بنويسند بعضی از آنها اساسا جعلمیكردند و دروغمیگفتند . اينها افرادی بودند كه دردربار سلاطين و پادشاهان بودند ، هميشه به گونه ای وقايع را مینوشتند كهمطابق ميل دل آنها باشد ، و حتی مورخينی كه انسان از آنها انتظار ندارد ،اينجور چيزها از آنان ديده میشود مثلا صاحب " ناسخ التواريخ " تا حدیكهسراغ داريم مرد متدينی بوده ، اما تاريخش زياد اعتبار ندارد چون
يكتنه بوده وكار ديگر هم داشته و اينهمه تاريخ نويسی كار يك نفر نيستكه بخواهد تاريخ دنيارا بنويسد ، ولی باز هم شايد معتبرترين تاريخی كهاو از نظر خودش نوشتهتاريخهای دور است تاريخ زمان خودش را هم نوشته : " تاريخ قاجاريه " اما هيچاعتبار ندارد چون معاصر با پادشاهان قاجار
بوده تاريخ را طوری نوشته كه مطابقميل آنها بوده است فتحعلی شاه از آنطرف ، شهرهای ايران را از دست میداد ، اومیگويد " در ذكر جهانگشايیخاقان فتحعلی شاه " كدام جهانگشايی ؟ ! دربارهاميركبير كه ناصرالدينشاه او را میكشد میگويد به فلان بيماری مبتلا شد ،شكمش آماس كرد ، مرد ،
نمینويسد كه اميركبير را كشتند . البته مسأله ديگریهست و آن اين است كه آيا حقيقت تاريخی برای هميشهقابل كتمان است ؟ و يا اينكهنه ، حقيقت بالاخره خود را ظاهر میكند ولو
بطور موقت رويش را بپوشانند ، بعداز مدتها هر جور باشد ، خودش خودشرا آشكار و ظاهر میكند ، به يك شكلی بيرونمیآيد كه برای اين قضيه ،نمونه خيلی زياد است و اين خود يك اصلی است .
پسدرباره مسأله ارزش تاريخ نگاری ، گفتيم بسياری از مورخين كه اصلادروغ نويس اندو نمیشود به آنها اعتماد كرد كه عالما عامدا حقيقت راكتمان نكرده باشند تازهتاريخ نويسهای راستگو كه حاضر نبوده اند يك كلمهدروغ بنويسند باز هم به علتاينكه تاريخ را برای يك منظور خاصمینوشتند ، انتخاب میكردند ، يعنی حوادثیكه در خارج واقع شده به منزلهماده بوده برای اينكه او به اين ماده ، صورت وشكل بدهد ، هيچ دروغ همنگفته است مثلا اگر شما به آقای بروجردی ارادت داشتهباشيد ، در زندگی
آقای بروجردی اينقدر نقاط نورانی و خوب هست كه شما میتوانيديك كتاب پر بكنيد ، بعد آقای بروجردی میشود يك مرد قديسی كه سراسر زندگيشهمهخير است و بركت و فضيلت ، و اگر شما با آقای بروجردی بد باشيدحتما آقایبروجردی در زندگیاش يك نقاط ضعفی هم دارد ، میرويد از راستها
هم انتخابمیكنيد ، هيچ هم دروغ نمیگوييد ، در طول زندگی هشتاد ساله اينمرد شمامیتوانيد يك عده داستان [ از اين نوع ] پيدا بكنيد ، همه همداستانهای راستباشد ، بعد بگوييد اين آقای بروجردی است ، در صورتی كهآقای بروجردی نه ايناست نه آن ، آقای بروجردی مجموع اينهاست ، يعنی
آنی است كه هم آن را داشته وهم اين را ، ولی وقتی شما میخواهيد از آقایبروجردی يك چهره خوب ترسيم بكنيدآنها را انتخاب میكنيد ، دروغ همنگفته ايد ، و وقتی میخواهيد از آقایبروجردی يك چهره بدی رسم كنيد ،اينها را انتخاب میكنيد ، دروغ هم نگفته ايداينهاست كه میگويند تاريخ
را بیارزش كرده ، يعنی شما سراغ هر مورخی در دنيابرويد میبينيد كه دريك قضيه ، تمام وقايع را آنچنان كه بوده است ، اعم ازآنچه كه زشتباشد يا زيبا ، ننوشته ، بلكه انتخاب كرده ، و اين انتخاب بر حسبهدفیبوده كه از تاريخ نگاری داشته است اين جهت است كه مسأله ارزش تاريخ
مطرح میشود ، يعنی تاريخ به معنی تاريخ نگاری ، تاريخهای مكتوب ، چقدرقابل اعتماد است و چقدر قابل اعتماد نيست ، كه در همين كتاب [3]هماولين بحثش درباره ارزش تاريخ است ، هر چند نام نمیبرد .
مسأله مهمی كهبايد عرض كنم اين است كه مسأله " محرك تاريخ " يكمسأله است و مسأله " فلسفهتطور تاريخ " مسأله ديگر معمولا اين دو ازيكديگر تفكيك نمیشوند میدانيمجامعه انسانی تحولات زيادی دارد از قبيلانحطاطها ، ترقيها ، جنگها ، صلحها ،رفاهها ، محروميتها و امثال اينها
يكوقت ما جامعه انسانی را از نظر تنوع ، درتمام طول تاريخ گذشته يك " نوع " میدانيم كه افرادش وض میشوند ، افرادش اين جامعهاست ، آنجامعه است ، اين ملت است ، آن ملت است ، ولی افرادی هستنددر يك سطح ، يعنی آنهم جامعه ای است از نوع اين جامعه ، اين هم جامعه
ای است [ از نوع آن جامعه ] ، جامعه امروز با جامعه پنج هزار سال پيش [ در نوعيت ] فرقی نكرده ، يعنی يك " نوع " جامعه انسانی است در اينصورت درباره اينها مسأله " محرك اصلی تاريخ " قابل بحث است كهحوادث با ارزش تاريخ [4][ علت اصلی آنها چيست ؟ و به عبارتديگر ] محرك اصلی تاريخ چيست ؟ يعنی همين تحولات هم سطح را كه تحولات ، همههم سطح است [ چه چيز به وجود میآورد ؟ ] میگرديم نبال علت اصلی اينتحولات هم سطح ، يكوقت میگوييم دين است ، يك وقت میگوييم عامل
جغرافيايیاست . . . اما يك وقت هست كه همين طور كه برای انواع ، از نظر زيست شناسی ،
تحول و تطور قائل هستيم و میگوييم يك نوع متطور و متحول میشود به نوعديگر ، برای جوامع هم تحول و تطور قائل میشويم ، میگوئيم اصلا جامعهانسانی اسمش جامعه انسانی است ، جامعه امروز ماهيتش با جامعه پانصد ياهزارسال پيش فرق دارد ، جامعه سوسياليستی ماهيتا با جامعه سرمايه داریمتفاوت است، و جامعه سرمايه داری با جامعه فئودالی دو ماهيت دارد ،با جامعه قبلش دوماهيت دارد ، ماهيتهای مختلف است ، آنگاه در فلسفهاين تطور بحث میكنيم ،يعنی آن چيزی كه سبب میشود كه جامعه از نوعی بهنوع ديگر متحول بشود ، و بهعبارت ديگر عامل اين تحول چيست ؟ اين مطلب
در اين كلمات [5]اندكی مغشوش است،يعنی چندان اين دو از همديگر مشخص نيست صرف اينكه بگوييم " املمحرك تاريخچيست ؟ " اين مفهوم را نمیرساند كه عامل تطور تاريخ چيست؟ گاهی كه دربارهقوه محرك تاريخ بحث میكنند ، نظرشان به همان عاملاصلیيی است كه همين تحولاتولو تحولات هم سطح را به وجود آورده است مثلاوقتی در نظريه كسی كه معتقد بهعامل دين است دقت بكنيد ، در فكر اومسأله تطورات اجتماع هيچ مطرح نيست ، اوفقط خواسته است علت اصلی
تحولات را كه غير از تطور است ، تغيير و تبديلهايی كهدر تاريخ واقعمیشود : عزتها ، ذلتها و غيره به دست بياورد بدون اينكه اينمسأله را بهاين صورت طرح كرده باشد كه جامعه ها متحول میشوند ، عامل تحول بهمعنایتنوع و تطور چيست ؟ولی بعضی ديگر مثل ماركس اصلا دنبال اينمیگردند كه كاری نظير كاری كهداروين كرده انجام دهند میدانيم فرق داروين بايك زيست شناس عادی اين
جهت بود كه داروين دنبال تطور میگشت ، میخواست فلسفهتبدل انواع را بهدست بياورد ، يعنی در زيست شناسی تمام فكرش روی اين فلسفهبود كه تبدلانواع ( تبدل نوعی ) طبق چه قانونی صورت میگيرد . اين يك نظرخاص است درباره تاريخ . تا آنجا كه من مطالعه دارم ايندو در كلمات اين آقايانچندان از يكديگرمشخص نشده اند ، مخصوصا طرفداران منطق ديالكتيك كه به اصل " گذار ازكميت به كيفيت " ائلند الزاما به تطور نوعی جامعه قائلند مگر آنكهبرای جامعه شخصيت و وجود واقعی قائل نباشند . پس اين تطور تاريخ ، خودشمعلول آن تحولات نيست ؟ يعنی تطور ملل ،اينكه نوع و ماهيتشان يكدفعه تغييرمیكند ، اين خودش به اصطلاح يك تغييركلی است كه در اثر آن تحولات كوچك بهوجود آمده . آنجا كه صحبت از نقطه حساس بود [6]تا اندازه ای میشد اين حرف شمارا دربارهآن نقطه حساس ، يعنی آن گردشگاههای تبدل نوعی تاريخ ، گفتاين مسأله به هر حالمسأله جداگانه ای است ممكن است شما اساسا نظريه ایدر اينجا ابراز بداريد و آننظريه همين باشد ، بگوييد اين عاملهای خاصی
كه اينها ذكر كردند ، همين تبدلهایتدريجی ، تغييرهای تدريجی در همه شؤونزندگی ، يكمرتبه جهش وار تبديل میشودبه يك تغيير كيفی ممكن است كسیاين نظر را بگويد ، ولی به هر حال اين مسألهغير از آن مسأله است اينكهانسان دنبال اين باشد كه جامعه تبدل نوعی پيدامیكند يك مسأله است ، و
اينكه علتش چيست مسأله ديگری است اولی پذيرفتن اينمسأله است كه اصلاماهيت جامعه تغيير میكند ، بدين معنی كه تمام تشكيلات ونظامات جامعهاز آن بن گرفته تا رو ، به كلی عوض میشود [ و جامعه ] نوع ديگریشمردهمیشود غير از نوع اولش ، [ ولی دومی شامل اين مسأله نيست ] از نظر
ماركسيستها نوع ابزار توليد كه تغيير كرد ، نوعيت جامعه نيز عوض میشود .
گويا در ذيل بيان " توجيه تاريخ از راه دين " مطلب ديگری را گنجاندهكه بهآن ارتباط ندارد ، يعنی نظريه ديگری درباره تاريخ هست و آن نظريهادواری بودنتاريخ است كه به دين هم ارتباط ندارد اين نظريه میگويدتاريخ هميشه يك حركتدوری را طی میكند ، حركت خود را از نقطه ای شروع
میكند ، بعد دو مرتبهبرمیگردد به همان نقطه ، توجيه دينی هم نمیخواهندبكنند ، توجيه طبيعیمیخواهند بكنند ، میگويند : ابتدا توحش است درتوحش ، فكر و فرهنگ و تمدننيست ولی اراده و قدرت روحی هست در اثراين حالت توحش ، قدرت اجتماعی به وجودمیآيد بعد قدرت ، تمدنی را بهوجود میآورد بعد كه تمدن و فرهنگ به وجود آمد، به تدريج افكار خيلیعالی و ظريف به وجود میآيد و هر چه ه بشر در تمدن و فرهنگ بالاتر برود از اراده اش كاسته میشود و تا حد زيادی نيزبهتعبير ما نعمتزده میشود ، و اين نعمتزدگی ، افراد را [ خصوصا طبقهحاكمه را ] سست میكند و همين منجر به يك سلسله انقلابات يا منجر به اينمیشود كه قوایديگری از جای ديگر ظهور كند و اينها را به كلی منقرض
نمايد و از بين ببرد . فقط به جامعه نگاه نكنيد ، يك جور ديگر هم مثال بزنيم : معمولا درخانوادهها ، در اين زندگيهای ما ، میبينيد يك آدمی پيدا میشود خيلیسختكوش ، پركار، جدی ، تن به زحمت بده ، اين فرد يك كارخانه يا يكتجارتخانه تأسيس میكند ،كار و ابتكار را به حد اعلا میرساند ، ولی خودش
چون از يك خانواده طبقه چهاریبه وجود آمده ، عادت كرده به زندگی سخت، عادت كرده به گرما و سرما و تحملسختی اينها او را يك انسان جدی بارآورده است بعدها زن و بچه اش در اين زندگیكه مقرون به رفاه است بزرگمیشوند نسل بعد از او كه بچه های او باشند يكآدمهای متوسطی از آب در
میآيند چون اوائل زندگيشان در زندگی همين آدم بوده ودر سختی بزرگ شدهاند اينها هم تا حد زيادی آدمهای جدی و كارآمدی هستند و آنثروت را حفظمیكنند ولی بچه های اينها كه به وجود میآيند ، چون اينها تدريجازندگی ورفاه و خوشی را توسعه میدهند ، كم كم از اين منزل میروند به منزلديگری ،
اين فرش را تبديل میكنند به فرش ديگری ، خوراكشان تغيير میكند ،لباسشان تغيير میكند ، زيورشان تغيير میكند ، ديگر آن نسل سوم يكموجودهايی میشوند نازپرورده كه فقط بايد به آنها رسيد ، از كوچكترين رنجناراحت میشوند ، در نتيجه قدرت اين را كه آن زندگی و آن ثروت را ضبط
كنندندارند ، همينكه پدر مرد ، در مدت كمی تمام زندگی را به باد میدهند، دوبارهبرمیگردند به همان صورت فقيرهای درجه اول و به مفلوكيت ، بعددو مرتبه بچه هایاينها اگر بچه هايی باشند كه در فقر و مسكنت بزرگبشوند باز ممكن است از نوعهمين حركت شروع بشود ، و لهذا در دنيای ما
خيلی كم اتفاق میافتد كه يك خانوادهثروتمند چهار پنج نسل پشت سر هم ثروتمند باقی بماند ، بلكه نقرض میشوند . همچنينمیبينيد دولت میآيد در يك خانواده ای ، دو سه نسل كه در مياناينها هست ازبين میرود و از يك خانواده ديگر سر در میآورد ، باز همينطور از خانوادهديگر سر در میآورد ، كه اين با اصول ماركسيستها هم جور درنمیآيد ، يعنی يكحساب ديگری است ، يك حساب روانشناسی است شماسلسله های سلاطين را نگاه كنيد ،هر سر سلسله ای يك مرد جدی ای بوده كه
در دامن سختيها پرورش پيدا كرده ، و اوبوده كه توانسته قدرتی به وجودبياورد ، يك سلسله ای را براندازد و نظمی ،امنيتی ، قدرتی ، شوكتی بهوجود آورد ، زمينه برای بچه هاشان درست كردند ، بچههاشان تا يكی دو نسلاز نظر اراده و سختكوشی بد نيستند ، ولی هر چه رو به اينطرف میآيد كم
كم اينها يك مردمان عشرت طلب و " نازپرورده تنعم " در میآيندشاهاسماعيل صفوی را در نظر بگيريد و شاه سلطان حسين را ، او كه سر سلسلهاست چه جور آدم مقتدری است و اين چه جور ؟ همه سر سلسله ها افرادی قویبودهاند ، و همه افرادی كه به دست آنها آن سلسله منقرض شده افرادی
ضعيفبودهاند ، ولی اين ضعفشان علت دارد و آن اين است كه اينها كم كمبه رفاه خوگرفته اند پس اين است كه [ میگويند تاريخ ] حركت دوری دارد . اينهامعتقدند كه جامعه ها هم همين جور است ، يعنی ترقيها و انحطاطهانيز هميشه يكحركت دوری را طی میكند ، از يك مبدئی شروع میكند ، جبرايك قوس عودی را طیمیكند و بعد جبرا مسير انحطاط را میپيمايد ، پسحركت تاريخ يك حركت دوری استمنتها حداكثر اين است كه آنهايی كهاندكی دقيق تر هستند میگويند درست به آننقطه اول نمیرسد ، بلكه ون ازتجربيات گذشته تا حدی استفاده میشود میرسد بهآن نقطه اول ولی در سطحیبالاتر ، و لذا میگويند حركت تاريخ حركتی حلزونی استيعنی دور میزندمیآيد به مقابل نقطه اول نه به عين نقطه اول ، و دو مرتبه دورمیزند وهمين طور ، ولی به هر حال حركت ، مستقيم نيست ، برگشت دارد ، هميشه تاريخ برگشت دارد مؤلف ، آن نظريه را میخواستهبگويد ولیخيلی مجمل و مندمج گفته و در ذيل نظريه دين هم گفته ، با اينكهربطی به نظريهدين ندارد . و اما نظريه دين : نمیدانم اينها تعمد داشته اند كه اين را اينطوربگويند يا اصلا طرز تفكر فرنگيها همين طور است توجيه تاريخ بر اساس دينبهقول اينها به ين معنی غلط است كه ما مشيت الهی را كه مبدأ همهجريانات ونظامات عالم است به عنوان يك علت خاص در نظر بگيريم ،بگوييم اينها نه ، او اينكه معنی ندارد ما بايد ببينيم كه اگر جهان بينیما جهان بينی الهی شد آنگاهمجموع نظام عالم در جهان بينی الهی چه شكلیپيدا میكند ؟ بنابر نظريه الهیقهرا تاريخ خودش غايت و هدف دارد ،همين طور كه طبيعت هدف دارد ، تاريخ معنی وهدف دارد ، يعنی تاريخ بهسوی تكامل و كمال بشری پيش میرود ، و تاريخ معنی وهدف دارد اين
هدفداری را [ به يك شكل غلط بيان میكنند ] همينطور كه در طبيعتنيزاغلب اين فرنگیها وقتی كه میخواهند مسأله دليل را نظم را ذكر بكنند درهمين شكل غلط ذكر میكنند ، دليل نظم را به گونه ای بيان میكنند كه گويیخدا مثل يك صانع بشری است كه دستی از بيرون میآيد اين ماده ها را پس و
پيشمیكند ، مثل يك كوزه گر يا خياط ، در صورتی كه معنايش اين نيست ،
معنايش ايناست كه در نظام عالم ، در خود طبيعت ، توجه به هدف و توجه
به نظام هست كه آنهم خودش يك حسابی دارد چون به اصطلاح مسخر است ،
طبيعت " به خود واگذاشته " نيست ، طبيعت " تسخير شده " است ، و
طبيعت تسخيرشده يعنی طبيعتی كه طبيعت استكه دارد كار میكند ولی تحت
تسخير يك نيروی ديگر دارد كار میكند ، مثل آنجاكه يك فردی با اراده
خودش دارد كار میكند ولی اين فرد آنچنان مجذوب يك فردديگر هست كه
هميشه توجهش به اوست و بر اساس آنچه كه او را مدل قرار داده كارشرا
انتخاب میكند .
اين ، معنی غايت داشتن طبيعت است طبيعت وقتی كه غايتداشته باشد ، يعنی مستشعرانه كار بكند ، معنايش اين است كه در جهت تكامل
بیتفاوتنيست ، يعنی حوادثی كه واقع میشود اگر يك حادثه ای باشد كه در
جهت كمال انسانیانسان است ، طبيعت و عالم مجبور است با آن هماهنگی
نشان بدهد ، اگر در جهت ضدكمال انسانی است ، يعنی ضد آن هدفی كه خود
طبيعت و تاريخ دارد ، آنگاه جهان عكسالعمل مخالف نشان میدهد مثل اين
است كه میگوييد ساختمان بدن انسان به گونهای است كه اگر غذايی وارد
بدن بشود كه مجموعا برای بدن خوب باشد همه بدنهماهنگی نشان میدهد ولی
اگر يك چيز نامناسبی باشد البته در يك حد معينی بدنعكس العمل مخالف
نشان میدهد البته گاهی هر چه هم عكس العمل مخالف نشان بدهداو كار
خودش را میكند آدمی كه سم میخورد باز هم بدن او عكس العمل مخالف نشان
میدهد ، خيلی هم كوشش میكند كه سم را دفع كند ولی سم وقتی كه زياد باشد
كار خودش را میكند و بدن را از بين میبرد .
توجيه تاريخ بر اساس دين ،معنايش نفی قانون علت و معلول نيست اين
نظريه ، قانون علت و معلول يعنی اصلعلت فاعلی را پذيرفته است توجيه
تاريخ بر اصل دين ، يعنی علاوه بر علت فاعلی ،علت غائی را هم پذيرفتن
پس اينكه اگر ما تاريخ را بر اساس دين توجيه كنيم پستاريخ ديگر علم
نيست چون رابطه علت و معلول بهم میخورد ، اينها چيز ديگری پيشخودشان
فكر كرده اند نه ، ما بايد بگوييم گذشته از حوادثی از پشت سر تاريخ را
میرانند يعنی گذشته ها ، اينهايی كه جلوتر واقع شده كه بعد از آن را به
وجود آورده يك هدف و غايتی هم از پيش رو تاريخ را به سوی خود میكشد ،
كمااينكه در مسأله تكامل جانداران ، اكنون در ميان زيست شناس ها مطرح
است كه آياتكامل ، هدفدار است يا هدفدار نيست ؟ يعنی آن اولين سلولی
كه در طبيعت به وجودآمده كه اكنون منتهی شده به انسان مطابق نظريه ای
كه مثلا " لكنت دونوئی " دركتاب " سرنوشت بشر " يا مؤلف كتاب "
تكامل و هدفداری " دارد آيا واقعا آن سلولبه طور آگاهانه به سوی انسان شدن در حركت بوده ، میرفته كه انسان بشود ،
مثل يكموجودی كه هدف و مقصد خودش را تشخيص داده ، هی تلاش كرده تا
برسد به آن مقصد ،يا نه ، تصادفات به همان معنا كه عرض كرديم : علل
اتفاقی ، علل بیضابطه ، عللبیقاعده [ آن را به اينجا رسانده است ] ،
مثل كاهی كه بر روی موج آب قراربگيرد كه بدون ضابطه و قاعده يعنی با
علل شخصی نه با علل كلی با علل بیضابطه وقاعده ، به اين سو و آن سو
میرود ، مثلا يكدفعه يك كسی دستش را در آب كرده يكموج بلند شده ، كمی
كاه را كشيده آن طرف ، يك كسی يك سنگ انداخته آن طرف ، يكموج
ايجاد شده و كاه را كشيده اين طرف ، هی رفته اين طرف و آن طرف ، و
اكنون هم رسيده به يك نقطه خاص ، آيا آن اولين سلول كه بعد از ميليونها
سالرسيده به انسان شدن ، تحت يك ضابطه و قاعده و يك كليتی به اينجا
رسيده ، يا عللتصادفی و اتفاقی همينجور آن را كشيده از اينجا به آنجا ،
تصادفا اينجور شد ،تصادفا آنجور شد ، تا آخر رسيد به اينجا ؟
درباره تاريخ هم عينا همين مطلب است، كه هگل از كسانی است كه قائل
است كه تاريخ هدف دارد ، يعنی همين طور كه فردانسان و نوع هر حيوانی [
روح و شخصيت دارد ] جامعه انسان هم يك روح و يك شخصيتدارد ( منتها
او به شكل خاصی خواسته توجيه كند ) و آن روح ، اين جامعه را رو بهكمال
میكشد ، و لهذا او معتقد است به اينكه " روح زمان " هرگز اشتباه
نمیكند ( خودش مسئله ای است و مسأله كوچكی هم نيست ) ، میگويد روح
زمانمعصوم است ، روح زمان هرگز اشتباه نمیكند زيرا روح زمان ، تاريخ را
به سویكمال سوق میدهد .
روح زمان را هم " خدا " میداند .
البته خدايی كه اوقائل است يك خدای مخصوصی است كه از حد انديشه
تجاوز نمیكند خدای هگل يك خدایعينی نيست به هر حال او معتقد است به
اينكه روح زمان ، تاريخ را به سوی تكاملمیبرد .
اين است معنای اينكه ما میگوييم در طبيعت عكس العملها وجود دارد :
« و لو اناهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و
الارض »[7]
رابطه جهان و انسان اينچنين است كه اگر انسان در آن مسير كمالی و
انسانیخودش قرار بگيرد ، طبيعت با انسان هماهنگتر سر آشتی میگيرد حال
چه روابطمرموزی ماين طبيعت و انسان هست ، بسا هست كه ما بتواينم به
دست آوريم ، بسا همهست كه نتوانيم بدست آوريم ، ولی چنين چيزی هست ،
و اگر انسان بر ضد مسير خاصطبيعت قرار بگيرد يعنی بر ضد مسير تكامل
قرار بگيرد ، كشيده بشود به سوی فسق وفجور و آن چيزهايی كه انسان برای
آنها نيست ، كمال انسان نيست و ضد انسان است، آنگاه طبيعت مثل بدنی
كه جزء بيگانه را از خود دفع و رد میكند ، يك عكسالعمل اينچنينی نشان
میدهد كه اين عكس العملهاهاست كه به نام عذابها و اينجور چيزها گفته
شده است اينجاست كه تاريخ در اين ديد سه بعد پيدا میكند : بعدفردی ،
بعد اجتماعی و بعد جهانی ( يعنی تاريخ از كل جهان خدا نيست ) بعد فردی
اين است كه در عين اينكه جامعه تركيبی است از افراد ، چون فرد در جامعه
[ استقلال دارد ، تاريخ بعد فردی نيز دارد ] .
مسأله معروفی است كه امروز مطرحاست تحت اين عنوان كه آيا جامعه اصل
است يا فرد اصل است ؟ آيا فرد اصل است وجامعه امر اعتباری است يا
جامعه اصل است و فرد امر اعتباری ؟ اين را ما مكررگفتهايم كه تركيب
جامعه يك تركيب خاصی است در قديم هم اين مسأله درباب اجساممطرح بوده
حتی يك اختلاف نظری بين بوعلی و ملاصدرا هست كه وقتی دو يا چند عنصربا
هم تركيب میشوند و يك مركب به وجود میآيد ، آيا عناصر تركيب كننده ،
هويت خود را در ضمن مركب از دست میدهند و فقط مركب وجود دارد ، يعنی هويت مركب وجود دارد و آنها هيچ
هويتیندارند ، هويت آنها معدوم و تبديل به هويت مركب شده است ؟ يا
نه ، در عين اينكه هويت مركب هويت جديدی است ، هويت اين اجزاء هم
در ضمن محفوظ است ، از بيننرفته ، و لهذا وقتی كه مركب تجزيه میشود
همان عناصر عينا به حالت اوليه برمیگردد .
در جامعه [ حفظ هويت افراد ] از اين هم بيشتر است عده ای میگويند
جامعه اساسا مركب نيست ، هر چه هست فرد است اگر چنين گفتيم اصلا تاريخ
نمیتواند فلسفه داشته باشد چون در اين صورت ، زندگی فقط از آن افراد
استنه از آن جامعه ، ولی اگر گفتيم جامعه [ مركب است ، اين سؤال مطرح
میشود كه ] آيا همين طور كه در طبيعت ، اجزاء لااقل استقلال خودشان را از
دست میدهند [ اگر مطابق آن نظريه نگوييم هويتشان را نيز از دست میدهند
] در جامعه نيز افراداستقلالشان را از دست میدهند ؟ پاسخ اين است كه
خير ، استقلال و آزاديشان رااز دست نمیدهند ، يعنی اين يك حالت خاصی
است كه در عين اينكه جامعه به عنوانانسان الكل كه ما از جامعه به "
انسان الكل " تعبير میكنيم خودش شخصيت دارد ،فكر دارد ، روح دارد ،
احساس و عاطفه دارد ، در عين حال فرد هم در جامعه هويتشاز بين نرفته
است به اين معناست كه ما میگوييم تاريخ يك بعد فردی دارد ، چونافراد
در جامعه خالی از استقلال نيستند ، و يك بعد اجتماعی دارد چون معتقديم
جامعه شخصيت دارد كه راجع به اينها جداگانه بحث خواهيم كرد و در عين
حالتاريخ يك بعد سوم دارد كه آن ، بعد جهانی يا بعد الهی باشد .
پس " ديد مذهبیتاريخ " يعنی علاوه بر آن دو بعد يك بعد جهانی داشتن
، يعنی مجموع جهان نسبتبه جامعه انسان بیتفاوت نيست ، به اين معنی كه
اولا جامعه انسان رسالتی داردو آن رسالت به سوی غائيت و به سوی تكامل
است و در اين مسير اگر درست گامبردارد عكس العمل جهانی نسبت به او
يك عكس العمل موافق است ، و اگر منحرف بشودعكس العمل جهانی يك عكس العمل مخالف است ، پس جامعه از جهان جدا نيست ولی
نظريات ديگرچنين نيست ، جامعه را يك چيز جدای از جهان میدانند ، لااقل
به اين معنا كهجهان نسبت به جامعه انسانی بیتفاوت است ، مثلا برای اين
زمين و هوا و ابر وخورشيد ، برای اين زندگی و برای اين كون و هستی و
آفرينش ، هيچ فرق نمیكند كهجامعه بشر را يكسره فسادها و تباهيها و
ظلمها و جهلها گرفته باشد يا اينكهيكسره صلاحها ، تقواها ، عدالتها و
پاكيها گرفته باشد ولی او میگويد فرقمیكند بنابراين آن مطلب [ كه "
توجيه تاريخ بر اساس دين " به معنی نفی قانونعلت و معلول است ] چه
ربطی [ به ديد مذهبی تاريخ ] دارد ؟ ! بله ، اصل غائيترا بچگانه يا
احمقانه توجيه كردن است كه [ چنين برداشتهايی را به دنبال دارد ، ] مثل
همان مثلی كه میآورد فلان كشيش به بچه هايش يا به ديگران میگفت شما
ديده ايد كه طالبی خط خط است ، مثل اينكه هر خطش جای يك قاچ است ،
میدانيدچرا طالبی خط خط شده ؟ برای اينكه وقتی ما میخواهيم در خانواده
آن را تقسيمكنيم قبلا تقسيم شده باشد ، ما كارد كه میكشيم درست قسمت
كنيم و دعوا نشودحال غائيت را در اين حد تنزل دادن و اينجور چيزها را
بر اين اساس توجيه كردن ،جوابش هم همين جور حرفهاست مثل آن بابای
واعظی كه در بالای منبر میخواست درحكمت اشياء بحث بكند ، میگفت :
ايهاالناس ! هيچ میدانيد خداوند چرا به شتربال نداد ؟ برای اينكه اگر
شتر بال میداشت میآمد روی خانه های گلی ما مینشستو خانه های ما خراب
میشد ! اگر انسان بخواهد خلقت را بر اساس اين حكمتهاتوجيه كند همين
حرفهای اينها در میآيد اما اگر كسی بخواهد مطلب را آنطور كههست درك
بكند غير از اين حرفهاست .
يك مسأله اين است كه عامل دينی را ازنظر تاريخ میخواهيم بسنجيم و
يك مسأله اين است كه میخواهيم ببينيم تاريخ عاملدين است .
شما يك وقت میخواهيد بگوييد دين خودش در جامعه ها چه نقشی داشته ، اين مسأله ديگری است . آنچه در اين كتاب مطرح شده اين نيست ،
مقصود ازعامل دين عامل الهی يعنی مشيت الهی است آن يك حرف ديگری
است كه آيا دين خودشچه نقشی در جامعه داشته اين مسأله در اينجا مطرح
نيست .
میتوان گفت كه دراين كتاب از يك نظر خلط مبحث شده يا لااقل بگوييم
يك مطلب ناديده گرفته شده آننظريه ای را كه به آن نام " نظريه دين "
میدهند دو جور میشود توجيه كرد ، يكیاينكه " نظريه ای كه دين درباب
فلسفه تاريخ ابراز میدارد و آن قضا و قدر الهیاست " ، پس اين را ما
از آن جهت نظريه دينی میناميم كه اينجور فكر میكنيم كهاين نظريه را دين
ابراز میدارد ، يعنی اگر از دين سؤال كنيم كه تاريخ را چهچيز متحول و
دگرگون میكند ، علل انحطاطها و علل ترقيها در تاريخ چيست میگويدعلتش
اراده الهی است اين يكجور بيان است كه خودش يك حرفی است ، حال به
شكلی كه آنها میگويند يا به شكل ديگر كه بحثش را تكرار نمیكنيم .
مسألهديگر اين است كه خود دين چه نقشی در تحول تاريخ دارد ؟ ممكن
است كسی بگويدمهمترين نقش را در تحول تاريخ ، دين داشته است ، يعنی
خود دين عامل تحول تاريخاست كه به تعبير ديگر اگر به آورندگان دين
بخواهيم نسبت بدهيم مسأله " نقشانبياء در تحول تاريخ " میشود ،
البته انبياء از آن جهت كه دين آورده اند كهباز بر میگردد به نقش دين
در تحول تاريخ .
پس اين دو مسأله را بايد ازيكديگر تفكيك كنيم و اساسا اين ، دو
نظريه است ، نظريه اول ، به اين شكل كهاينها میگويند ، گفتيم يك نظريه
بیمعنی است ، و نظريه دوم يك امر بسيار قابلبررسی است كه عامل دينی
دين به عنوان يك عامل چه نقشی در تحول تاريخ داشته است؟ آيا نمیشود اين را همان اولی بگيريم كه " نقش انبياء " يعنی اراده
الهی و قضاو قدر الهی ؟
خير ، اينها دو مسأله است آن كه میگويد اراده و قضا و قدر الهی ،يعنی
غير از قضا و قدر الهی چيزی نيست ، يعنی به هيچيك از عوامل ديگر اصالت
نمیدهد ، نه به خود دين نه به غير دين ، میگويد اينها همه معلول قضا و
قدر الهی هستند ، پس اصل ، قضا و قدر الهی است .
در اينجا كه مؤلف نظرياتمختلف درباره عامل تحول تاريخ را شرح داده
است يك تحليلی بكنيم ببينيم اينعوامل همينطور كه اينها ذكر كرده اند
قابل بررسی است يا ما بايد به شكل ديگریبررسی بكنيم ؟ چند نظريه است
كه مؤلف بر شمرده است يك نظريه اين است كه بگوييمنوابغ عامل مؤثر
بوده اند نظريه دوم انباشته شدن دانش و در واقع دانش را عاملتحول
تاريخ میداند كه وقتی روی هم انباشته شده منشأ تحولات گرديده است عوامل
ديگری كه ذكر كرده اند عبارتند از : اختراعات ، نژادها يعنی خونها ،
شرايطاقتصادی و مختصات جغرافيايی يعنی عامل جغرافيايی
اينها را میشود بعضی را بهبعضی تحويل كرد يا بعضی از اينها را به يك
عامل ديگر برگرداند كه اگر ما به آنشكل بحث كنيم شايد بهتر باشد ، مثلا
اگر ما گفتيم نوابغ و بزرگان [ عامل تحولتاريخ بوده اند ] اين درست
است ، يك نظريه ای هم هست ، ولی اگر بخواهيم اين راتحليل بكنيم ،
برمیگردد به عوامل زيستی ، يعنی در خلال تحولاتی كه نوع انسانپيدا میكند ،
در اثر يك سلسله عوامل زيستی ، يك افراد فوق العاده ای ظهورمیكنند و
اين افراد فوق العاده منشأ تحول تاريخ میشوند ، و به عبارت ديگراينكه
افراد فوق العاده عامل تحول تاريخ هستند ، به عوامل زيستی برمیگردد پس
در واقع ما عامل تحول تاريخ را برگردانديم به عوامل زيستی : اين چرا
نابغهشده ؟ حتما يك عوامل خاص زيستی در او هست ، مثلا يك عوامل وراثتی [ در او وجود دارد ] ، يك سلسله پدرهای چنينی
داشته ،مادرهايش اينجور بوده اند ، و يك ژنهايی از آنها به او به ارث
رسيده و بعد يكتركيبی در ژن اين شخص صورت گرفته و يك ساختمان خاصی
به وجود آمده كه او يك فردفوق العاده شده است دارای يك مغز خيلی فوق
العاده ، يك اعصاب خيلی فوق العادهو يك اراده خيلی فوق العاده پس در
واقع مسأله " مردان بزرگ " از يك جهتبرمیگردد به عوامل زيستی .
حال میرويم سراغ عامل ديگر : " نيروی بر همانباشته دانش " اين را
شايد بشود عامل مستقلی به حساب آورد ولی اين عاملبرمیگردد به اينكه
انسان يك خصوصيت نوعی دارد و آن خصوصيت نوعی انسان كه اورا از نظر
تاريخی هم متكامل میكند اين است كه میتواند تجارب و اندوخته هایعلمی
خود را حفظ و نگهداری كند در حيوانات چنين استعدادی [ استعداد علمی ]
نيست و آن اينكه بتواند علم را به نسل ديگر منتقل كند كه علم نسل قبلی
باعلم نسل بعدی كه او چيزی بر سرمايه نسل قبل میافزايد روی همديگر
انباشتهمیشود ، جمع میشود ، متكامل میشود ، نسل ديگری میآيد ، باز
تجربيات ومعلومات بيشتری دارند و اينها با آنچه كه در نسل پيشين بوده
جمع میشود [ و بههمين ترتيب دانش بشر متكامل میشود ] در ميان حيوانات
، اين انسان است كه [ اين خصوصيت نوعی را دارد و ] اين برمیگردد به
همان استعداد كتابت ، نوشتن ، « علم بالقلم ، علم الانسان ما لم يعلم
(1) [8]و ديگر : « علمه البيان »[9]انسان از وقتی كه انسان شده اين دو
توانايی در او بوده است ، يكی توانايی بيان، [ و ديگر توانايی كتابت و
نوشتن ] حال انسان كی و به چه شكل انسان شد ، كارینداريم ، بالاخره يك
مرحله ای هست كه در آن مرحله ، انسان به همين مرحلهانسانيت خود رسيده
كه میتواند ما فیالضمير خودش را ، انديشه خودش را ،اندوخته وتجربه خودش را به وسيله بيان با الفاظ و حروف و كلمات و علامات لفظی ،
بهديگران منتقل كند كه اين فقط در زبان واحد مفيد و مؤثر است و هم
میتواند بهوسيله يك سلسله علامات كتبی ( حال اينكه خطوط ، تكامل پيدا
كرده به جای خود ) ،با يك سلسله علامات نقشی ، اندوخته و تجربه خودش
را باقی بدارد و حفظ كند اينسبب میشود كه معلومات هر نسلی به نسلهای
ديگر تا حد زيادی اگر نگوييم صددرصد، لااقل صدی نود منتقل شود و با آنچه
كه در نسل بعد جمع میشود روی همديگرانباشته گردد و تدريجا بر سرمايه
تكامل انسان افزوده شود پس ريشه اين عاملبرمیگردد به يك استعداد خاص
انسانی اگر ما بخواهيم بگوييم " انباشته شدن دانش " [ عامل تحول و
تكامل تاريخ است ] بايد بگوييم كه يك خصلت و يك خاصيت در انسانهست
و آن خصلت و خاصيت ، همان استعداد بيان و استعداد نوشتن است كه به
موجب اين استعداد ، دانشهای بشری روی يكديگر انباشته میشود و اين
انباشتهشدن دانشها سبب تكامل بشر میشود ، و اين خيلی نظريه عالیيی هم
هست ، اين راكوچك نمیشود شمرد ، با توجه به يك غريزه ای كه در انسان
هست و از آن غريزه همنبايد صرف نظر كرد و آن ، غريزه كمالجويی و افزون
طلبی و قانع نشدن انسان بهآن چيزی است كه دارد و اين كه هر مقدار كه
بشر واجد باشد باز میخواهد مرحلهبالاتری را طی كند و افق جديدی را بگشايد
شايد اين ميل به تكامل در فطرت همهموجودات هست ولی اين استعدادی كه
در انسان برای نگهداری تجربيات گذشته وجوددارد سبب میشود كه تاريخ در
يك مرحله باقی نماند و قدم به قدم و مرحله بهمرحله جلو برود ، و اين
خيلی نظريه خوبی هم هست ، و ديديم ريشه اش به كجابرمیگردد .
[1]ملكه مصری .
[2]ممكن است اشخاص ديگر كه منكرند ، بگويند خير ، آن ظاهر قضيه و
بهانه بود ، علتچيز ديگری بود .
[3] - {مقصود كتاب لذات فلسفه است} .
[4]- در كتاب " تاريخ چيست " نيز هست كه حوادث تاريخ دو گونه است
: حوادث بیارزش وحوادث با ارزش حوادث بیارزش حوادثی است كه
تأثيری در رويدادهای بعدی نداشته ،و در واقع بود و نبود آن تأثيری در
حوادث بعدی نداشته است حوادث با ارزش حوادثیاست كه در اوضاع بعد
تأثير داشته است .
[5]- {مقصود ، مطالب كتاب مورد بحث ( لذات فلسفه ) است} .
[6] - {اشاره به متن كتاب " لذات فلسفه " است} .
[7] - اعراف / . 96
[8] - علق / 4 و . 5
[9]- الرحمن / . 4
اين مطلب در تاريخ: پنجشنبه 07 اسفند 1393 ساعت: 19:34 منتشر شده است
برچسب ها : تحقیق درباره فلسفه تاریخ,