زندگی نامه مهدی اخوان ثالث
نگاهي گذرا بر ادوار زندگي اخوان
در شب چهارم شهريور 1369 اخوان ثالث درگذشت وسفينه عمر اين آزاد مرد رنجور- اين لولي وش مغموم- سرانجام گرفتار طوفان مرگ گرديد و كمر ستبر صنوبر شعر امروز ايران دوتا گشت . با مرگ او, طومار سبك اما اصيل گونه ي شعرفارسي درهم پيچيد , سبكي كه پيش از اين , رسالت تاريخي اما هنري آن به پايان رسيده بود .
اخوان درادب معاصر يك پديده بود , عمر وهنري پر فراز ونشيب داشت . دغدغه هاي او رنگ بي قراري داشت و زمزمه هايش از زندگي و مرگ شنيدني وتامل برانگيز است .
زندگي را دوست مي دارم ;
مرگ را دشمن .
واي , اما - با كه بايد گفت اين ؟ - من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن . (گزيده اشعار/ چون سبوي تشنه / ص 97)
و يا درجايي ديگر در قطعه ي خيامي خود چنين مي گويد :
مرگ آمد و خواست جان ِ آسوده من
تابستاند كاسته و افزوده من
دركارِ طرب كرده بُدم بود و نبود
او برد همين قالب فرسوده من ( ارغنون / خيامي )
اخوان در سال 1307 ﻫ . ش در مشهد متولد شد ,همانجا درس خواند , درسال1326به تهران آمد و دراطراف ورامين (پيشوا)آموزگار دبستان شد . نيمه دوم دهه بيست اوج دموكراسي ناقص درايران بود, دوران آزادي نسبي كه به دنبال انقلاب مشروطه و فعاليتهاي مشقت بار ديرسال مبارزات,سياسي وهنري در دوره رضاخوان پيدا شده بود . دهها نشريه سياسي و هنري و ادبي منتشر مي شد . مردم نمايندگانشان را كم وبيش آزادانه انتخاب ميكردند . و مجلس , محل واقعي و داﺋمي تنشهاي طبقاتي و تضادها و مردم - نمايندگان - پر شده از اغراض جهاني و شخصي بود.
دراين مابين فعالترين مراكز فرهنگي سفرتخانه ها , مراكز فرهنگي فرانسه وشوروي بود . عموم ليبرال ها و طرفداران فرهنگ غرب در سفارت فرانسه , وهمه هنرمندان و نويسندگان دموكرات وچپ در سفارت شوروي جمع ميشدند , ودر جلسات معيني از هفته , جلسات هنري داشتند و درهمين سالها بود كه دو گونه شعر نو درايران و ادبيات تازه و نوپاي آن شكل گرفت : شعر نو معتدل , ميانه رو يا به قول آقاي نادرپور ( شعر سنت گراي جديد ) كه مناديانش عمدتاﹰ ليبرال هايي چون مرحوم دكترپرويز ناتل خانلري , دكتر عبدالحسين زرين كوب , نادر نادرپور و فريدون توللي بودند , و نوآوري را فقط در حد چهار پاره و نوعي مستزاد مي دانستند , و به شدت پايبند وزن عروضي و قافيه بودند , و شعر نو كه در رأس همه نيمايوشيج قرار داشت . دراين ميان افراطيون , نوآوري را در شكستن نظام زيبا شناسي قديم و بنياد نهادن نظامي نوين مي دانستند. ودراين زمان , مهدي اخوان ثالث , در دهات اطراف ورامين , درحال و هواي قدمايي , غزل وقصيده مي گفت و ظاهراﹰ خبر چنداني از شهر نداشت , كه بعدها همين اشعارش را در كتابي با عنوان ارغنون به چاپ رسانيد .
اخوان كه ديري است غزل و قصيده گفته و با عشق و همتي عظيم روي به سوي قله ي عظيم شعر سنتي نهاده , و چون ماهي اي كه در قسمت اعظمي از اقيانوس شعر كهن ايرانيان غوطه ور بوده , حال با اعتماد به نفس و اطمينان كامل (به قول خود) راهي از خراسان پهناور, با آن گنجينه ي عظيم وپرهيبت شعر كهن, به سوي ديار پيرمرد درياي نور ,مازندران , مي زد وبه شعر نيمايي نزديك مي شد . او تازه داشت درك مي كرد كه نيما چه كار شگفتي كرده است . مي فهميد كه نيماباتكيه بر شعر سنتي نظام نويني راپي افكنده كه چندان هم آسان ياب نيست و به گفته ي استاد لنگرودي اخوان در اين برهه ي زماني بر دروازه شعر نيمايي ايستاده بود و درون عمارت هنوز تيره وتار بنظرش مي رسيد .
درهمين اثنا بود كه گامهاي قوي اما نو رًس اخوان و مرداني چون كسرايي , ابتهاج , شاملو , نادر پور, رحماني ,. . . در گودال حقيقي اما باور ناپذيري به نام كودتاي 28 مرداد 1332 مي لغزد وپيچشي را احساس مي كند,وانگاره ي آزادي را كه گاه به سفارش خود يا حزب وگروهي سروده بودند در اين پيچش ناگهاني زخمي و كبود يافتند , اكنون ناباورانه , گنگ وخوابيده , حيرت زده و شكست خورده مي ديدند هركدام از ايشان در گوشه اي افتاده اند و اميدي ندارند :
- كوهها باهم اند وتنهايند , همچو ما با همان تنهايان - ( شاملو ) . بخش عظيمي از شاعران و نويسندگان , حزبي
( يامتهم به حزبي ) دسگير و زنداني گرديدند و شاعر ما (اخوان ثالث ) درميان دستگير شدگان بود.
اخوان در زندان قصر اينچنين مي سرايد :
خانه ام آتش گرفته است , آتشي جان سوز
هرطرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را , تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود . . .
او اين شعر سمبوليزم را كه يادآور شعر ( آي آدمهاي نيماست ) , و به زيبايي تصويرگر كودتاي28مرداد است درسال 1333 مي سرايد , كه بنا به عقيده شعر شناسان , اين شعر , هفت بنداست و هفتاد حشو :
براي مثال آتش جان سوز در شعر بالا , حشو و زايد است , چراكه خانه سوزي غير جان سوز نداريم .و باز بنا به گفته ي استاد لنگرودي همواره نظر نخست ما به ازا, بيروني هر تصوير است كه به ذهن متبادر مي شود و لازمه هنري بودن هر تمثيل , پذيرفتني بودن ما به ازا, آن است . خانه ات كه بسوزد جان سوز است چه آپارتمان باشد و چه آمال . ويا در مورد مصرع دوم و سوم مي توان يادآور شد كه : تارشان بي پود مگر مي سوزد ؟ , واينهمه ايراد نتيجه ي همان تعلق خاطر به او به عروض قالبي و طنين قافيه قدمايي است.هر چند كه اين دلبستگي تا آخر عمر با او بود, ولي اوباكوشش شبانه روزي وبي وقفه خود, اين ضعف رابه قدرت بدل كرد تا اينكه درسال 1334 شعر معروف زمستان رامي نويسد : شعري فخيم , استوار ومحكم , باخصوصيات سبك خراساني, سنجيده,بي حشو و زوائد و منطبق با اركان نظام نيمايي. او با چاپ كتاب زمستان به مقام ملك الشعرايي ملت ايران مي رسد . اما ملك الشعرايي كه هنوز سالها مانده تا ملت اورا بشناسند .
دهه ي سي , دهه شعر است . شعر, برآيند همه اميدها , آرزوها , شكست ها و مقاومت ها شده است . مجلات پر از شعر نو مي شود . اشعار درخشاني از شاملو , نادر پور , آزاد وكسرايي منتشر مي گردد . شاعراني خوش قريحه و ذوق و سرشار از عطر شعر چون آتشي و فروغ به ظهور مي رسند .
اين شور وحال تا ساليان سال ادامه مي يابد . آخر شاهنامه در سال 1338 و از اي اوستا در سال 1344 منتشر مي شود . اخوان بسان عقابي بر قله شعر نو جاي مي گيرد و زبان او زبان مسلط شعر نو آن سالها مي شود .
بعد از اين دوره او دچار افولي غريب مي گردد و دوره شكوهمند اخوان به پايان خودمي رسد و او غريبانه با بلنداي شعر معاصر بدرود مي گويد . اگرچه اخوان به ظاهر تا پايان عمرش , كم وبيش با همان قدرت زباني به كار ادامه مي دهد ولي واقعيت اين است كه فخامت زباني , حبابي است زيبا كه در پنهانش چيزي ندارد : نه انديشه اي ژرف ,نه تصويري ناب , نه ايهام وكنايه جالب توجه و رشك برانگيزي و نه . . . . اين فروپاشي و تزلزل تا بدانجاپيش مي رود كه گاه حتي ساده ترين تصاويرش غلط مي شود . (1)
¯ هنر ثالث
در سرآغاز اين بحث ابتدا بايد تعريفي دقيق و شايسته , از شعر نو داشته باشيم تا اسباب نزديكي به هدفمان , كه همانا بيان كاركرد مهدي اخوان ثالث است - البته در حد توان – فراهم آوريم .
عبارت معاصر در فرهنگ سعدي به هم عصر و دوره معنا شده است , كه در اين صورت شعر معاصر به معناي شعري كه دچار تحول و دگرگوني عصر و دوره خويش شده است . اين شعر حاوي يك نوزائي و انقلاب در بطن خويش است .
درست است كه به تعبير "بورخس" چه بخواهيم وچه نخواهيم در واقعيت هاي زمان غسل داده شده ايم . اما با اين تعريف دستاورد هنري و فرهنگي ما الزاماﹰ , نو و معاصر تلقي نخواهد شد .
نو ومعاصر بودن يك اثر ,خاصه شعر ,مشروط به درك موقعيت هاي زماني- مكاني وتسلط كافي بر پديده هايي است كه در اين دوره و زمان خاص - عصر - بوقوع مي پيوندد , مشروط و مربوط مي شود . البته بايد توجه داشت منظور از اين سخن اين است كه , معاصر بودن يك اثر صرفاﹰ ربطي به كاركرد سياسي - اجتماعي اثر و يا القاي پيام يا تصويري دراين رابطه ندارد. بلكه درك شهودي اين مضمون ويا مضامين ديگر البته با حضوري جديد ونو در عرصه ي زبان باعث مي شود كه ميزان نو ومعاصر بودن يك اثر تا حدي روشن گردد .
اكنون صرف قبول ظاهر و رويه ي شعر نيمايي و نو در شعر و پيروي غير اصولي و حرفه اي نشان دهنده انديشه ي پويا , مترقي و نوخواه شاعر نيست .يك شاعر حساس ولطيف نگر مي تواند موضوعي پيش پا افتاده و حتي شايد قديمي را آنگونه بيان كند , كه تا آن وقت كسي از آن دريچه به آن موضوع ساده ننگريسته باشد . اين جاست كه مرز شعر نو , براي هر شاعري تا حد قابل توجهي مشخص ميگردد. يك شاعربه تعبير فاكنر:متعهد وملزم است كه كارش را به بهترين وجه انجام دهد . كه اين مسئوليت و تعهد سنگين ترين بار رابر دوش آدمي ميگذارد.در اين موردنيما مطلبي قابل توجه دارد , او مي گويد : (( شاعر بايد ذهنيات را تبدبل به عينيات كند . )) بدين معني كه ذهن را از تصوير هاي كليشه اي شاعران گذشته بزدايد , و توجه خود را به اطراف خود معطوف كند و آنچه را مي بيند , رنگ شاعرانه بزند و بيان كند. بدين گونه شعر از ذهن گرايي و كاربرد تصوير هاي ذهني , نجات مي يابد و معطوف به موضوعات پيرامون شاعر كشيده مي شود , اين بحث سرانجام به تعهد و مسئليت شاعر كشيده مي شود , به همين جهت اغلب شاعران اين دوره بخصوص مهدي اخوان ثالث , هر يك به نوعي , خود را در مقابل مردم و جامعه ي انساني مسئول مي بيند و شعر به طرف بيان درد ها و رنج هاي موجود جامعه , يا انتقاد بر حكومت و جامعه سوق مي يابد , و چون بيم جان در بيان صريح انتقادهاي اجتماعي است , شعر بزرگان ادب اين دوره, به نوعي رمز گرايي و سمبوليسم , متوجه ميشود.و يا در بياني ايجاز گونه و جامع تر پيامبر اكرم , خطاب به بشر و بخصوص ساكنان اقليم هنر , اينگونه مي فرمايد كه :
افضل الاعمالِ احمزُها : نكوترين و زيبا ترين كارها مشكلترين آنها است .
و اين بيان مبشر يگانگي را بدان سبب بدانيد كه ترويج بينش بيداري وآگاهي بخشي - همانگونه كه گفته شد -ميتواندبهايي سخت گزاف در برداشته باشد, امابايد توجه داشت طبق اين سخن نكوترين اعمال مطمئناﹰ سخت ترين آنها مي باشد كه در اين مثال بيم جان ميتواند سخترين تهديد براي مروج و رسول بيداري وآگاهي,يعني شاعر , باشد.
اخوان بحق يكي از معدود كساني بودكه دقايق شعر نيما را عميقاﹰ شناخت و در شناساندن بدعتها و بدايع نيما چيره دستي بي نظيري را از خود به نمايش گذاشت . پس ترديدي نيست كه او فلسفه تحول شعر نيمايي را بخوبي دريافته است. او با به دست آوردن رمز و راز قوالب و اساليب , قاطعانه اعلام ميكند كه : من اين زبان پرورده قبل از انحطاط مغول راآورده ام توي اين مايه شعر و اين اساليب نو اين زبان شد براي خودم پر از تازگي . تمام امكانات بلاغي قديم را از لحاظ سادگي و سلامت و رقت , درستي و قدرت , اين نيرو را دراختيار اين حس وحال وتپش و تامل امروزي گذاشتم و دراين مسير قرار دادم . اخوان ضمن اينكه ادامه دهنده سنت ريشه دار فارسي بود , چشم اندازهاي نو را نيز پيش رو داشت و به طريق خودش رابطه دقيقي را بين شعرامروز و شعر گذشته ايران برقراركرد .
بي هيچ ترديدي مهدي اخوان ثالث موثرترين شاعر در تثبيت شعرنمايي بوده است . چرا كه نخست با اشعار محكم و استوار و متينش كه لحن و بوي زبان شاعران بزرگ قرون چهارم و پنجم- خراساني - را داشت, و مخالفان قصيده گوي شعر نو , خود ميدانستند كه قادر به بهم بستن چنين مصراعهايي نيستند . دوم با مقالاتش كه ساليان دراز , در دفاع ازنيما , با اتكاﺀ به شعرسنتي ايران نوشت .
يكي از اتهامات هميشگي نيما بي اطلاعي وي از زبان فارسي بوده است . البته زمينه اين اتهام را كلام ناهموار
سنگلاخي و نحو ناآشنا و پيچيده ي نيما بوجود مي آورد . آنها ميگفتند كه مثلاﹰ - مي تراود مهتاب - غلط است . مهتاب نمي تراود . وهمينگونه است وقتي كه مي گويد :
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
خواب درچشم ترم مي شكند .
شكستن خواب معنا ندارد . ونيماكه به اين اعتراضات پاسخ نمي داد. دشمنان , سكوت وي را دال بر صحت حرفشان مي دانستند .هرچند حضور شاعران نوپردازي چون فريدون توللي و نادر نادرپور در برهه اي از زمان دشمنان را به سكوت وا مي داشت ولي از اواخر نيمه دوم دهه بيست كه بزعم اين دوشاعر ميانه رو , نيما راه افراط را پيش گرفت , عملاﹰ هيچ شاعر توانمندي كه حامي نيما باشدوجودنداشت. در چنين وضعيتي است كه اخوان باپشتوانه ي شعر كهن و لحن آشكار خراساني وارد كارزار ميشود . و اگر چه همان بكار بستن كلمات سنجيده در زمستان براي مجاب كردن قصيده - سرايان كافي است , ولي او با قدرت تمام وبا اطمينان كامل مي گويد : چه كسي گفته است كه خواب در چشم ترم مي شكندنادرست است؟چه كس گفته ما در ادبيات كهن مي تراود مهتاب نداريم . پس اين چيست كه عرفي شيرازي مي گويد : زلفت به جهان فكند آشوب در ديده فتنه , خواب بشكست .
و طالب آملي مي گويد: زلفت چوبي عتاب بشكست درچشم ستيزه , خواب بشكست .
و چيست كه وحيد مي گويد : دل مراد گر آن شوخ از عتاب شكست به چشم او دل من هم زناله خواب شكست .
و مگر شاني تكلو شاعر عصر صفوي نگفته است :
مي تراود غم هجران ز دلم روز وصال همچو خونابه زخمي كه ز مرهم گذرد ؟
پس چگونه مي تراود مهتاب نادرست است ؟ و قصيده سرايان و كهنه گرايان كه تا آن روز مطمئن بودند شاعران نوپرداز از ادبيات قديم خبر ندارند و از بي سوادي است كه شعر نو و معاصر مي گويند , از اين پس ترجيح دادند كه به فحاشي اكتفا كنند.اخوان ثالث با چنين پشتوانه و حمله غيرمنتظره اي وارد عرصه شعر نيمايي شد , وهمه نگاهها , از همه طيف ها رامتوجه خود كرد . او برآيند شعر سنتي و مدرن بود و لاجرم سنت گراها و مدرنيستها را جذب كرد .
در شعر اخوان به تعبير اليوت , سنت به ايستايي ( نوعي جمود درانديشه ) تعبير نمي شود و دشمن تحول و نوزايي به حساب نمي آيد بلكه شور حيات را در شعر بر مي انگيزد و سامان گذشته را به ياد مي آورد . پيوند بافت زبان شعر كهن فارسي با شعر معاصر در شعر اخوان ضمن اينكه سفارش هاي هنري نيما را تداعي مي كند و ناظر بر ديدگاه ِ نقد اليوت در خصوص سنت و نوآوري است , حاصل هوشمندي و مهارت اخوان در عرصه شعر فارسي است .
اخوان از پيش كسوتان شعر معاصراست و او را ميتوان در ميان شاعران معاصرنخستين كسي دانست كه به خوبي به تحليل دقيق شعر نيمايي خاصه از جهت وزن و غالب پرداخته و به درك واقي آن نائل آمده است . از اين روي ,وي را ميتوان خلف به حق و راستين و البته مستقيم نيما دانست. با اين تفاوت كه نيما خود در خيلي از جاها بنا به اعتراف خودش نتوانسته است از عهده كار خود برآيد در صورتيكه اخوان به دلايل يادشده در غالب اشعار خصوصا از جهت قالب و اسلوب , نه زبان و محتوي مي توان نوعي تكامل شيوه ي نيمايي دانست و او را از اين لحاظ جانشين راستينِ نيما برشمرد . و به تعبير استاد زرين كوب : فرزندي كه تجربيات پدر را آموخت و از آن فراتر رفت .
اخوان وزن را با شعر فارسي آميخته مي داند و دلش راضي نمي شود كه آن را از شعر بگيرد و اگر چه گه گاه و بسيار اندك تجربه هايي در مورد شعر بي وزن ارائه مي دهد اما هيچ گاه پا را چون شاملو و ديگر شاعران فراتر نمي نهد , از براي آنكه او شاعري بود , مأنوس با شعر كهن فارسي . او هرگز حاضر نشد كه باغِ ذهن خود را از ترنم زمزمه ي شعر فارسي خالي سازدو اين سابقه بيش از هزار ساله را يكباره رها كند .اخوان نمي تواند شعر فارسي را خالي از وزن متصور شود. او كلامي را كه خالي از وزن باشد,شعر كامل نمي داند و وزن رابراي شعر موهبتي مي شماردو اينچنين مي گويد :
وزن چيزي نيست كه ازخارج به شعر تحميل شده باشد بلكه همزاد و پيكره روحاني - جسماني شعر است. شكل بروز و كالبد معنوي شعر است. وزن فصل ذاتي و حد فاصل شعر خاص است از شعر عام . و شعر رابه طور كلي آن را عبارت مي داند از كلام مخيل طناز و زبان موزون . (2)
اما قافيه از نظر او براي شعر نوعي پيرايه, نوعي مرزبندي و جدول وقالب بندي است . او نشان مي دهد كه شعربدون قافيه و تعادل , تعادل و تناسب خود را از دست مي دهد .
در هر حال قافيه را نه به مثابه زائده بلكه به عنوان زاده يك شعر مي شناسد و آن را به خاطر تاثير جادويي تكرار زيبا براي شعر لازم مي شمارد . (3)
اگر اخوان قالب و اسلوب را از نيما مي آموزد اما براي خود زباني كاملا مستقل وتازه بوجودمي آورد .
اين زبان مستقل كه غالبا درباره ي آن بسيار صحبت كرده اند ساخته ي ذهن شاعري است , آفريننده , - همانگونه كه ياد شد - كه شعر كلاسيك فارسي بخصوص شعر وسبك پرمايه و غني خراساني را خوب مي فهمد و با شور وبي- قراري و ذهن مبتكر وخلاقش توانست خود را از تحجر و ايستايي و ركود در سبك مانوسش – خراساني - به سوي افق هاي نو وتازه كوچ مي كند . زبان اخوان زباني است حماسي چه آنجا كه با خشم وخروش فرياد برمي آورد و چه آنجا كه ضجه و ناله سر مي دهد , و حتي آنجا كه سخن به طنز مي گويد اين لحن حماسي در كلام او جلوه گر است . اين لحن اخوان ريشه در شعر خراساني خاصه شعر كساني مانند فردوسي وناصر خسرو مي توان يافت و از طرف ديگر در شعر استاد و همشهريش ملك الشعراي بهار دارد . (4)
تصوير سازي در واقع نوعي ارائه غير مستقيم در شعر اخوان , گاه به اوج مي رسد و گاه نيز از آن خبري نيست و شاعر حرفش را مستقيم بيان مي كند . اخوان عقيده دارد كه تصوير هدف نيست بلكه وسيله است و مي گويد شاعر نبايد بدنبال تصوير سازي برود . شعر وقتي جاري شد ديگر حساب از دست شاعر در مي رود وهرگز پيش خود حساب نمي كند كه فلان تصوير را فلان جا قرار دهم و فلان تصوير را در جاي ديگر . وقتي مي گويد :
از تهي سرشار
جويبار لحظه ها جاري است
يا وقتي به سادگي اينگونه مي سرايد كه :
جز پدرم آري .
من نياي ديگر نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
ناگهان به دنبال آن سخن ساده مي سرايد :
كان در اخم جنگلي , خميازه كوهي روز و شب مي گشت يا مي خفت
اما روح روايتگري كه در سراسر اشعارش سايه افكنده , شعرش را مثل هر شاعر قصه گوي ديگر به سوي توصيف مي كشاند . و گاه اين توصيف با تصويري كه از سر ذوق برخواسته و به اوج كمال هنري اش رسيده , در هم مي آميزد:
اين دبير گيج و گول كوردل : تاريخ
تا مذهب دفترش را گاه گه مي خواست
با پريشاني سر گذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست ,
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست . . . ( آخر شاهنامه ص 23 )
اخوان در شعرش نه به تصوير و نه به توصيف قناعت نمي كند و ديده رافراتر برده و شعر را بخصوص شعر روايتي را به صورت شعر تمثيلي جلوه مي دهد . بنابراين اخوان از همان آغاز قصه در واقع در تلاش است كه مضوع و يامساله اي اجتماعي يا فلسفي را مطرح نمايد . و يادآور اين نكته مي شوم كه ((همه جا در شعرِ اخوان بايدبه دنبال معني اصلي و مفهوم تمثيل و سمبل آن رفت . (5)
اما اخوان شاعري محتوايي است و همواره در شعر خود به محتوي ومضمون بيش از اسباب و وسايل شاعري اهميت ميدهد و اين محتوي است كه به شعر اخوان رنگ وبوي تكامل و پويايي مي بخشد . حركت از جنبه ي فردي وعاشقانه به سوي رويكرد هاي اجتماعي , حماسي و تا حدي فلسفي .
استاد حميد زرين كوب دز مقالهي خود به نام اخوان ثالث (م .اميد ) اينگونه مي گويد :
اخوان وقتي از خراسان به تهران مي آيد از طرفي با نيما و شعر او و از طرفي به قول خودش با افكار مزدك فرنگان آشنا مي شود و در باب شعر و شاعري و محتوي و هدف شعر نظريه هاي تازه اي پيدا مي كند , و با مايه اي عميق و سرشار از ادب وفرهنگ گذشته ايران محتوايي راكه همان محتواي اجتماعي است در شعر خود وارد مي سازد . (6)
همانطور كه تا اينجا گفتيم وشما نيز مي دانيد - بنا به اشعاراخوان - وي شاعري بود كه , به زندگي انسانهايي كه در اطراف او زندگي مي كردند توجه زيادي داشت وهمواره به آنان مي انديشيد .
بيهوده نيست كه شاعر را انسان هنرمندي مي داند ( اخوان ) كه از حساس ترين نقطه ها و شاخه هاي پيكره و درخت آدميت بارمي گيرد.درختي درجنگل بزرگ انساني و جامعه يبشري و معتقد است هر نسيم آرام يا تند بادي كه مي وزد , هربارش وتابش , ريزش و نواخت بر او شايد بيش از ديگران تاثير مي كندو طبيعي است كه او خاصه به اين دليل كه زبان و زبانه روزگار و جامعه ي خودش هست , بيش از ديگران صدايش در مي آيد .(7)
¯ نگاهي به چند شعر اخوان
تقاضا دارم پيش از مطالعه ي اين بخش , اشاعر ذيل را موردمطالعه قرار داده تا سخنان ياد شده در اين باب, بر شما واضح تر گردد .
از دفتر زمستان : زمستان , چاووشي , از دفتر آخر شاهنامه : نادر يا اسكندر ؟ , آخر شاهنامه
از دفتر از اين اوستا : كتيبه , قصه شهر سنگستان , آنگاه پس از تندر
در اين بخش مي خواهيم نظري زرف تر بر چند اثر و بوم نقاشي زيبا و به ياد ماندني از نيما فردوسي معروف به مهدي اخوان ثالث - پايبندي به شعر حماسي فردوسي و ورهپويي از افكار نو و تازه ي نيما - بيافكنيم بدان اميد كه به حد وسع- كه اگرچه ناچيز است - اشعار وي را درك كرده و درهاي نيمه بسته شعر اخوان بر ما گشوده تر گردد . و گازي بزنيم كوچك , اما شيرين و دلفريب از سيب شعرش .
شعر سيبي است , گاز بايد زد با پوست ! سهراب سپهري ( با تلخيص )
1) زمستان , 2) آنگاه پس از تندر
زمستان اميد (8)
سوينبرن , شاعر معروف انگليسي ( 1909-1837 ) , شعري دارد با عنوان باغ پروسپاين كه اثري معروف است و درباره آن بحث ها شده است , از آن جمله است نقد ت.س. اليوت و اُليور التن . پروسرپاين در اساطير رومي نام دختر زئوس ( ژوپيتر ) و دِمِتِر ( سيريز ) ربه النوع كشاورزي است كه هادس (پلوتو) رب النوع حاكم بر دنياي زير زمين , او را مي ربايد وبا خود به زير زمين مي برد و همسر خود مي گرداند وسانجام توافق مي كنند كه فصل بهار وتابستان دختر بر روي زمين وپائيز و زمستان را در زير زمين بسر برد كه كنايه ايست ازهنگام شكوفايي وباروري زمين و دوره ي بي حاصلي آن . در اين شعر اشاراتي به اين اسطوره وجود دارد كه نموداري از اوضاع عصر شاعر و ناخرسندي او از پژمردن شور وشادي ها بر اثر نيرو گرفتن پيرايشگران ( پيوريتن ها ) تواند بود. در بند دوم آن چنين مي خوانيم :
ن از اشكها وخنده ها خسته شده ام ,
از مردمي كه مي خندند و مي گريند ,
از آنچه كه ممكن است از اين پس پيش آيد
ز براي مردمي كه مكارند و مي دروند .
ن از روزها وساعت ها ملولم ,
زغنچه هاي پرپر شده ي گل هاي نازا ,
ز آرزوها و احلام وقدرتمندي ها
و از هر چيز بجز خواب .
اُليورالتن دراين شعر رنگي از ( مردن وخاموش شدن مي بيند ) وصفاتي كه سوينبرن بكار برده نيز نموداري از اين حالت تواند بود : ( باد هاي ساكن ) , ( امواج بي رمق ) , ( غنچه هاي پرپرشده ) , ( گل هاي نازا ) , ( مزارع بي حاصل ) , سالهاي سپري شده ) , ( چيزهاي مصيبت بار ) , . . .
شعر سوينبرن نمونه اي است كه چگونه شاعر توانا احوال خود و عصر خويش از خلال اسطورهاي كهن و تصاويري گويا نقش كرده است . به نظر بنده زمستان مهدي اخوان ثالث نيز از لحاظي ديگر چنين كيفيتي دارد و اثري است شايان توجه و تحسين . در زبان فارسي بسياري از پيشنيان و معاصران از زمستان و جلوه هاي آن بصور گوناگون به اقتضاي مقام سخن گفته اند . (9)
برخي از اين آثار وصفي است بسيار كوتاه وموجز از منظره ي زمستان است وبرف وگاه به شرح سخن مي رود از سرما و افسردگي و سرسپيدي باغ و بوستان و پرواز زاغان , تغزلي زمستانه و مناسب و احياناﹰ به مدح . بديهي است در اين ميان توصيف برف به عنوان مظهر بارز زمستان جايي خاص دارد .
يونانيان قديم كه چهار فصل رابه شكل چهار زن نمايش مي دادند , زمستان را زني تصوير مي كردند سربرهنه , در كنار درختان بي برگ , و آنگاه كه چهار جانور را براي نشان دادن فصل ها بر مي گزيدند زمستان به صورت يك سمندر نقش مي شد .
در هر حال در برابر اين همه اشعار فارسي - كه بسياري از آنها خوب و زيباست – آنچه ( م . اميد ) سروده با همه آنها تفاوت بارز دارد , چه از نظر مايه ومضمون و چه از نظرصورت و طرز بيان . به عبارت ديگر وي از اين موضوع معروف و مأنوس تابلويي تازه نقش كرده واثري بديع وبي سابقه پرداخته است كه اينك به تماشاي آن مي پردازيم .
اين شعر - كه تاريخ سرودن آن دي ماه 1334 است - ظاهراﹰ نمودار برخورد شاعر ست به فضاي كشور پس از 28 مرداد 1332 وآنچه او را مي آزرده است : محيط تنگ و بسته وخاموش , نبودن آزادي قلم وبيان , نابودي آرمان ها , تجربه هاي تلخ , پراكندگي ياران و همفكران , بي وفايي ها و پيمان شكني ها و سرانجام كوشش هر كس براي گليم خويش از موج بدر بردن و ديگران را به دست حوادث سپردن . در اين سردي و پژمردگي و تاريكي است شاعر زمستان انديشه و پويندگي را احساس مي كند , دراين ميان غم تنهايي و بيگانگي شايد بيش از هرچيز در جان او چنگ انداخته است كه وصف زمستان را چنين آغاز مي نمايد :
لامت رانمي خواهند پاسخ گفت : ( سرها درگريبان است .
سي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
گه جز پيش پارا ديد نتواند ,
ه ره تاريك ولغزان است .
گر دست محبت سوي كس يازي ,
ه اكراه آورد دست از بغل بيرون ,
ه سرما سخت سوزان است .
گذرندگان ( نمي خواهند ) سلامش را پاسخ دهند , هر كس درخود فرو رفته وبه راه خويش مي رود و( ياراي ) آن ندارد كه سر بر كند و اظهار آشنايي نمايد . در اين راه تاريك و لغزان , بيشتر از پيش پاي خويش را نمي توان ديد : ديدي محدود و راهي بسته وآينده اي مجهول . سردي كشنده تهديد و مرگ , چنان همه را بيم زده كرده كه پاسخ به محبت آشنايان را نيز با اكراه برگزار مي كنند . مي بينيد با وصف اين شهر سرد و مردم سرمازده , شاعر احوال خود را چگونه بيان كرده است . اينك تصويري ديگر , زيبا وگويا , از حبس نفس در سينه ها , پرواي سخن خويش داشتن , برخورد با ديوارها , ونوميدي از همگان :
فس كز گرمگاه سينه مي آيد برون , ابري شود تاريك .
و ديوار ايستد در پيش چشمانت .
فس كين است , پس ديگر چه داري چشم
چشم دوستان دور يا نزديك ؟
دراين بي كسي وتنهايي و گريز همه از تو و تواز آنان , در اين زمستان, به كجا توان پناه برد ؟ آيا با تأثر از سنت شعر فارسي است ويا در جستجوي بي خبري و فرو خواباندن اعصاب بي قرار و انديشه هاي پريشان است كه شاعر داروي غم را درباده مي جويد , ودر هوايي كه نفس ( بس ناجوانمردانه سرد است ) به جوانمردي پير باده فروش پناه مي برد :
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . . آي . . .
مت گرم و سرت خوش باد !
لامم را توپاسخ گوي , در بگشاي !
وقتي كه كوبنده ي در از خويشتن ياد مي كند , حاكي از افسردگي , رميدگي و تلخ كامي گوينده است از آنچه بر سر او وديگران آمده است , با لحني بيزار از هستي :
منم من , ميهمان هر شبت , ليلي وش مغموم .
منم من , سنگ تيپا خورده ي رنجور .
منم , دشنام پست آفرينش , نغمه ي ناجور .
زمزمه او با جملاتي كوتاه وآهنگي مناسب ادامه دارد . بيان دلتنگي است از نيرنگها , اظهار بي رنگي و كناره گيري از همه ي رنگها . از سرماي شبانگاهي لرزيدن , در سكوت , صداي دندان به هم خوردن خويشتن را شنيدن :
نه از رومم نه از زنگم , همان بي رنگ بي رنگم ,
بيا بگشاي در, بگشاي , دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! مهمان سال وماهت پشت در چون موج مي لرزد .
تگرگي نيست , مرگي نيست .
صدايي گر شنيدي , صحبت سرما ودندان است .
من امشب آمده ستم وام بگزارم.
حسابت را كنار جام بگذارم .
در پاسخ باده فروش كه مي گويد : شب بيگاه وسپري شد , سحر شد و بامداد آمد , گويي گفتار كساني درج شده كه درآن روزهاي تاريك , نويد فرارسيدن روشنايي بامداد را مي دادند . اما مرد تنهاي شب , فروغ اين صبح كاذب را باور نمي كند و آن را فريبي بيش نمي داند . سيلي سرد زمستان را بر بناگوش خويش احساس مي كند . آسمان را تنگ مي بيند و چراغ او را در تابوت ظلمات پنهان شب و روز را يكسان . اگر نوري در اين دل ظلمت بتوان جست ( چراغ باده) است , همانگونه كه حافظ نيز از جام سعادت فروغ , خورشيد قدح , چراغ مي و شعاع جام سخن مي گفت و مي سرود : (ساقي به نورباده برافروز جام ما .) اما اميد چراغ باده را در شبي غم زده وتاريك ونوميدبزم افروزخويش مي خواهد . اينك از او بشنويد :
چه مي گويي كه بيگه شد , سحر شد , بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد , بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين , يادگار سيلي سرد زمستان است .
و قنديل سپهر تنگ ميدان , مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان است .
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز شب با روز يكسان است .
بندِ آخر تصويري از عالي از زمستان و در عين حال نوعي در العجز الي الصدرِ آهنگين وتصويري , با ابتكاري خاص و برخوردار از حسن مقطع . آنچه از هوا , ظاهر خانه ها , حالت عابران , درختان , زمين , آسمان , ماه و خورشيد با ايجاز تمام گفته شده , نمايشي است گويا ومحسوس از اين فصل سرد . اما در عين حال در پس هر جز از آن گوشه اي از اجتماع ترسيم شده كه چون همه در كنار يكديگر قرار گيرد تابلويي تمام بدست مي دهد از زمستاني - به تعبير جيمز تامسون (عبوس و غمگين )- كه شاعر در جان خويش و در دل جامعه احساس مي كند :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوادلگير , درها بسته , سرها درگريبان , دست ها پنهان ,
نفس ها ابر , دل ها خسته وغمگين,
درختان اسكلتهاي بلورآجين ,
زمين دل مرده , سقف آسمان كوتاه ,
غبار آلوده , مهر و ماه ,
زمستان است .
¯¯¯
آنگاه پس از تندر
ساخت اين شعر متكي بر نقل قصه اي است . اسلوب بياني نيز رمزي است . در لايه ظاهري شرح شطرنج باختن راوي است با زني جادو كه البته اندك شباهت هايي با زنش دارد. در ابتدا پيروزي با راوي داستان است اما به ناگهان متوجه مي شود كه درعرصه ي شطرنج حريف, شاهي نيست, و او بايد قلعه ها را مات كند ! زن جادو اسبي كشته را بر مي دارد وبا آن ابري را در ميانه ي جنوب و شرق نشان مي دهد . ذز آن هنگام باران جرجر است و شايد از براي آن باختن .
قدرت داستان گويي اخوان تنها در نقل حوادث نيست , بلكه در تنظيم حوادث , اتنخاب شروع , ميانه , پايان , و نيز شخصيت پردازي است . حاصل هم به گونه اي است كه از ذهنيتي "مدرن و نو " خبر مي دهد , برخلاف ديگر مختصات اين شعرها كه ريشه درگذشته و گاه حتي چشم به رفته ها دارد . مثلاﹰ در قصه ي شهر سنگستان ما با شهريار ِ شهر سنگستان تقريبا در لحظه نزديك به پاياني سرنوشت روبه رو مي شويم و از طريق گفتگوي دو كبوتر , گذشته ي او را در مي يابيم . آنگاه پس از تندر با اين سطر شروع مي شود :
اما نمي دانم چه شبهايي سحر كردم
كه انگار مدت هاست راوي سخن گفته است و ما در ميانه ي سخن او رسيده ايم . اين نوع عرضه ي نقل , با توجه به پايان شعر , از آن لحظات نادر اما گرانبهاست كه اين شعر را به شعر سمبليك نزديك مي كند. پس از اين سطر ناقل با همان زبان غير مستقيم , پر از شك و اما , و گاه حاشيه رفتن كه البته با قصه اي كه در پيش خواهيم داشت و بخصوص با فضاي قصه سخت همخوان است نمونه هايي از اين خوابها , يا بهتر رﺅياهاي پر وحشت بيداريهايش عرضه مي كند , تا ذهن مخاطب براي آن شطرنج باختن پيش بيني نشده آماده شود,يعني ما نيز بپذيريم كه درسطح ظاهري شعر , وبا قطع نظر از معناي باطني اين عمل , احتمال چنين نبردي مي رود , چه در خواب باشد و چه در بيداري , آنهم وقتي بارها , و پس از آن آنكه ( دو دست مرده پي كرده از آرنج ) رگباري از سيلي نثار صورت راوي مي كند :
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد .
و آن بسته درها را نشانم مي دهد , با مهر و موم پنجه ي خونين سبابه اش جنبان به
ترساندن ,
گويد :
( بنشين !
شطرنج . . . )
از سويي ديگر به كمك همان زبان پر از حاشيه و حشو - ولي جاذب و مشتري جمع كن - اين شطرنج باختن او بارها و بارها ادامه مي يابد و فقط يكي از آنها به تفصيل بيان مي گردد . و در انتها ابر بيروني ابر دروني وي مي شود , ابري كه بر او مي باريد و از او هر چيز و هر جا خيس و نمناك شده بود اين بار در او مي باريد :
انگار بر من گريه مي كرد ابر .
من خيس و خواب آلود
( بغضم در گلو , چتري كه دارد مي گشايد چنگ )
انگار در من گريه مي كرد ابر .
اكنون در پيرو سخني كه پيشتر بدان پرداختيم - كه اخوان سخنش را در پوسته تمثيل كرده و خواهان آن است كه خواننده ي جوينده , با سبابه ي انديشه اش پوست گردويي شعرش را در هم شكند و مغز تازه آن - كه البته كمي تلخي به خود دارد - را از آنِ خود كند . حال مي توان پرسيد كه راوي قصه , زن جادو - پيردختي زردگون گيسو - و خودِ شطرنج باختن و بالاخره آن بُرد و بخت به آغاز و اين باخت به فرجام كنايه از چه تواند بود ؟ مهمتر از همه ,آن خوابهاو اين شطرنج باختن كنايه از چه زماني است ؟ يا مكان كه بام خانه ي ناقل است و برگليم تيره و تار كنايه از كدام مكان جغرافيايي است ؟
در ابتدا گفته مي شود كه زمان شطرنج باختن اصلي , شب است :
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش وحشتناك
اما داستان سراي ما با آنهمه خوابها يا كابوس هاي دهشتناك بيداري به حق به ياد نمي آورد دقيقا اين واقعه در چه زماني بود :
يا روشناي روز يا كي , خوب يادم نيست .
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود , شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن , باري . . .
زمان قصه با توجه به اين دو نوع رفتار با آن نه تنها رمزي بلكه همانطور كه گفتيم تا حدي سمبوليك مي شود . براي دريافت معناي رمزي اين شب نشانه هاي ديگري نيز هست , مثلا مي دانيم كه در خانه ي همسايه روزاست ياچراغان است . پس ديگر اين شب را نبايد به عنوان شبي حقيقي در نظر گرفت . وهمچنين مي دانيم كه در خانه راوي تيرگي و تاريكي حكمران است, در حالي كه درخانه همسايه روشنايي جولان مي دهد.اكنون مي توان گفت اين شب رمزي است از شبي تاريخي , وخود شطرنج باختن به ازاي مبارزه اي است تاريخي . مبارزه بر بام و بر گليمي تيره وتار - همان گليم بخت - رمزي است از مبارزه اي تاريخي . مكان بي حفاظ , مهره هاي شكرين كه باران مي تواند به دمي آبشان كند , اشارت است به شكست مقدرهمان مبارزه ي تاريخي .
زن جادو , حريف شطرنج, با وجود شباهت با زن راوي , (( پير دختي زرد گون گيسو )) است . ما به خاطر اين پير دختر با گيسواني زرد (توجه بايد كرد كه طلايي نمي گويد ) و آن خنده هاي به قهقاه , و تشبيهش به جادو با توجه به آن زمان و مكان و مهره هاي رمزي , غرب است . صفحه ي شطرنج نيز عرصه گاه مبارزه با اوست , اگر مخاطب همان چهره ي عام و كلي باشد , مسلما از اين رهنمون جسته و گريخته ره به جايي نخواهد برد , پس بايد دست بكار شد و معناي دروني را عرضه كرد :
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود .
و سقفهايي كه فرو مي ريخت .
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما .
آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر كناري ناگهان مي شد صليب ما.
افسوس . . .
يا
آنجا اجاقي بود روشن , مرد .
اينجا چراغ , افسرد .
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار ,
اين هر دم افزون بار,
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
پيش از اين و در سطح ظاهر شعر كجا سخن از اجاقي روشن رفته بود تا حال از مردنش بشنويم ؟ همچنين چراغي كجا روشن بود ؟ درست است كه بر بام و بر گليم تيره و تاري شطرنج جانانه اي به آن زال جغد و جادو باخته مي شود , اما معلوم نبودكه بُرد ناقل چه آرزوهايي از وي رابرآورده مي ساخت؟ اماآنچه به حاصل مي آمدتنهابه ناقل ارتباط داشت و بس . فروريختن بامهاي حقيقي را مي توان پذيرفت , اما فرو ريختن بامهاي آرزوهاي نجيب همگان تنها در معناي باطني پذيرفتني است , آنهم وقتي من به ازي ما تلقي مي گردد , و شطرنج باختن به معناي همان مبارزه ي تاريخي است . از همه آشكار تر دخالت دادن حوادث آن شكست تاريخي , مثلا اعدامها , است در سطح ظاهري :
و آن باغ بيدار وبرومندي كه اشجارش
در هر كناري ناگهان مي شد صليب ما
يعني خواننده تنها با در نظر گرفتن آن به صورت واقعه اي تاريخي مي تواند ظاهر شعر را توجيه نمايد .
به ديگر كلام , اجاق , چراغ , باغ و اشجار , به صليب كشيده شدن بسياري و غيره با عناصر اصلي شعر همراه نيستند و تنها درمعناي دروني آن عناصر است كه اين اشيا يا حوادث ,محلي براي حضور و جلوه ي خويش پيدا مي كنند , يعني وقتيكه اين مبارزه كنايه از مبارزات نهضت ملي فرض شود و پيروزي آغازين كنايه از حوادث تاريخي اين نهضت تا اوج پيروزي 25 مرداد و حذف شاه از عرصه ي سياست , و آن شكست در عرصه شطرنج و در مبارزه با پير زال زردگون گيسو , كنايه از 28 مرداد و عواقب آن است .
اين نحوه ي كار در ادب ماسابقه اي بس طولاني دارد , مثلا حي بن يقظان ابن سينا,واغلب آثار قصه گونه شيخ اشراق ( سهروردي ) , يعني آثار رمزي عرفاني , بدين گونه است چراكه عناصر در سطح ظاهربا يكديگر همخوان نيستند و اغلب حوادث تنها , با توجه به معناي ژرف اثر , معنا پذير اند .
با اينهمه فخامت در زبان وانطباق آن با جنگي در عرصه شطرنج يا مبارزه ي سياسي اين يكي دونقص را محو و كمرنگ مي سازد . آن زبان پر از حشو و حاشيه در اينجا , صحنه اي پر از شك و ترديد سخت بجا مي افتد . مهم تر اينكه اين دوگانه بيني اغلب نويسندگان و شاعران ما اينجا با ديگر سطوح شعر و حتي عناصر و ابزار آن همساز است. در بسياري از عناصر همين دوتا دوتا بودن نيز وجود دارد . مثلاﹰ مكان بر بام است , سرانجام بام آرزوها فرو مي ريزند . زمان شب است , زمان درخانه همسايه روز است يا شبي است چراغاني . قصه ي شعر داراي دوشخصيت محوري يعني راوي و زنِ جادو مي باشد .و قرينه ي همه اينها را مي توان در دنياي واقعي چه گذشته , حال و حتي آينده رﺅيت كرد ازبراي آنكه اين قصه مي تواند تمثالي از خاطره اي تاريخي باشد , بنابراين از آنجا كه تاريخ دورِ تكرار را مي پيمايد در آينده نيز مي تواند قابل ديدن باشد .
¯¯¯
اكنون به واسطه ي به اتمام رسيدن عرايض بنده , با مقاله اي از دكتر عبد الحسين زرين كوب , پژوهنده ي معاصر ايران زمين , اين گفتار را به پايان برده , باشد كه حسن كلام و پاياني باشد بر اين اندك گفتار .
Òشعر اخوان ثالث
شعر اخوان ثالث چيز ديگر است . اين چيز ديگر نه فقط در لحن صداي او , كه زبانش را از آنچه در نزد اقران معمول است ممتاز مي دارد , منعكس است بلكه بيشتر در صداقت رندانه اي كه در لحن (( غريبه )) انعكاس دارد نمايان مي شود . حتي در اولين مجموعه ي شعرش كه ارغنون نام داشت و بعدها مجموعه اي از ارغنونيات ديگر ار هم شامل شد طلوع اين لحن روستايي اما به كلي غير روستايي ديده ميشد . از اين ارغنون كهنه صدايي تازه , كه زبانش صلابت زبان ديرينه سالان خراسان را داشت برخاست و بي آنكه از سنت هاي ديرينگان انحراف چشمگيري پيدا كند , مايه هاي تازه اي در آهنگ خويش داشت اما در زمستان كه سرها در گريبان و نفس ها در سينه بود , صداقت رندانه ي وي در آهنگ ناآشناي اين زبان , به نحو بارزي دلگرم كننده بود . صلابتي كه در اين زبان غريبه انعكاس داشت , شايد دنياي حماسه را , كه داشت فراموش مي شد , احيا مي كرد . در تمام آنچه در طي يك زمستان طولاني از فريادهاي شكايت تا ترنم هاي مستانه از لبهاي وي تراويد اين صلابت زبان عامل قابل ملاحظه اي باقي ماند . (10)
درست است كه در اين زبان گه گاه كلام وي براي بسياري نامأنوس يانامفهوم ماند اما درانتخاب زبان , شاعر همواره مخاطب خود را هم انتخاب مي كند و پيداست كه زبان او براي آن كس كه مخاطب اوست , ناآشنا نيست . مع هذا اين سوال باقي است كه اگر زبان شعر قديم خراساني در شعر امروز حق بقا دارد , چرا قالبها و اوزان آن نبايد استمرار يابد ؟ اما اخوان با گرايشي كه به قالبهاي سنتي اظهار مي كند , كه نزد او گرايش كه به شيوه تازه شيوه قديمي را نفي نمي كند , وآنچه او مي خواهد عرضه كند جوهر شعر است , قالب وصورت آن,براي وي آن اندازه ها مهم نيست.
((آخر شاهنامه)) كه با اين عنوان رمزي قصه هاي رفته از ياد را با لحن حماسه زمزمه مي كند , هر چند در هواي سرد عبوس زمستان از تسخير پايتخت قرن ديوانه باز مي ماندو حتي نغمه هاي جاودانه ي از اين اوستا هم كه به شهر سنگستان راه مي برد , نمي تواند به آنچه ماوراي اين زمستان دوزخي است راه پيدا كند . اما شاعر نغمه ي بهار را مي خواند و زمستان هنوز بر جاي خويش است . زمستان تيره اي كه طي سالهاهمه چيز را افسرده و منجمد مي كند . طبيعي است كه دنيا را به يك شهر سنگستان كه از روح وهيجان عاري است تبديل مي كند , اما اين شهر سنگستان نيز خود , راه فراري به دنياي بيرون از زمستان است . به دنياي گذشته ها , دنياي تاريخ كه دنياي آخر شاهنامه است . اين واپسنگري كه حتي مزدك و زرتشت را به سر نيچه و ماركس مي كوبد , لامحاله اين فايده رادارد كه دنياي زمستان را چيزي بي ثبات , سريع الزوال و تا حدي عاري از حقيقت نشان مي دهد , خاطر را از آنچه مي گذرد و جز رنج و دلهره و بيم و شكنجه نيست به اقليم دنيايي كه ديگر جز در وهم انسان واقعيت ندارد (و واقعيت آن با طلسم آخر شاهنامه مثل رﺅيايي محو ونابود مي شود ) , منصرف مي كند و درغريبستاني كه هيچ كس به سلام انسان هم پاسخ نمي دهد يك لحظه وي را از احساس درد و رنج خويش غافل مي دارد و از اين لحاظ مايه تسلي است . درست است كه اين طرزِ تلقي يك چند انسان را از واقعيت منصرف مي دارد,اما اين واپس نگري تحمل محنت و سورت زمستان رابراي انسان آسان مي كند . به علاوه اخوان حتي در اين واپس نگري , افق هاي روشن وگرم آينده را هم از ياد نمي برد , براي آنكه يارانش در اوهام تاريخ غرق نشوند , تاريخ را هم چندان جدي نمي گيرد و براي آنكه راه برونشو را از تنگناي گذشته ها نشان دهد "بانگ چاوشي" سر مي دهد و روشني هاي (( قرن منفور )) را هم جستجو مي كند و دنياي را كه در وراي شهر سنگستان بوجود مي آيدو سرانجام طلسم دنياي جادو شده زمستان زده ي وي را - كه از تاريخ خويش هم جدا مانده است – خواهد شكست , از دور نشان مي دهد .اين قصه شهر سنگستان تمام صفاي ادراك انساني ودر عين حال تمام صلابت انعطاف پذيري را كه در زبان او هست در تقرير (( دوتا كفتر )) – كه بيشتر از هر چيز مظهر تاريخ و تجربه تاريخي هستند - منعكس مي كند و مثل ( گزارش ) باوريها و ناباوريها را در لحن رندانه ي يك (( الهام يافته )) عصر زمستاني تصوير مي نمايد . در (( نماز )) اخوان كه نماز اهل خرابات ونقطه ي التقاي خود و بيخودي وهستي و نيستي است , نيز مثل گزارش اين امتزاج باوريهاو ناباوريها هست واستغراق بي دوام , گوينده را در لحظه هايي از تجربه ي عرفاني - كه وراي تجربه سالكان دنياي بيرون از اقليم زمستان است - نشان مي دهد . از جهان بيني او كه شاعرانه است , انسجام و ارتباط يكپارچه ي مكتب هاي روشنفكر پسند آفاق خارج از دنياي زمستان را تا حد تعبد و تقليد رايج در عهد اسكولاستيك مي كشاند , در آن نيست و با اين همه اين جهان بيني شاعرانه وي نه راكدست نه مخالف ترقي . در فاصله اي كه بين فكر و عمل دارد مي تواند واپس نگري را دريچه ي اطميناني براي پويه و جهش و فراپيش سازد و خاطره ي سلوك رهروان عصرهاي دور را هشداري براي رهايي از آفات سرابهاي فريبنده و افقهاي بسته نمايد و قرن كج آئين خويش را كه همه جا زمستان عواطف , و همه جا يخبندان انسانيت به چشم مي خورد , به مسخره و بيغاره مي گيرد و به ناهنجاريهاي آن - كه انسانيت را مغلوب ديوانگي ها و ددمنشيهاي خويش مي سازد - چشم بسته تسليم نشود .
زبان اخوان , با آنكه گه گاه از ناهنجاريها و خشونت هايي كه شايد از نوسان بين جد و هزل يا كهنه و نو ناشي است , خالي نيست غالبا صلابت مردانه اي دارد كه شايسته ي زبان يك فرهنگ اصيل است اما قالب و صورت شعر حديث ديگر است . از وي كه آن همه به عطا و لقاي نيما عشق مي ورزد و حتي براي (( نقطه هاي ضعف )) بيان نيما هم در (( نقطه هاي ضعف )) شاعران كلاسيك محمل و توجيه مي جويد , گرايش به بعضي ويژگي هاي شعر نيمايي , البته مايه تعجب نيست و هر چند در تمام اين گونه آثار , وي در (( راه نيما )) مي پويد و در اين راه كه اگر همت بي ملال نيما آن را نگشوده بود , شايدهنوز گام فرسود رهروان شعر امروز نبود, وي نيما را هم به چشم رهبر و رهنماي خويش تلقي ميكند باز ,به نظر نمي آيد كه اورا بتوان به سادگي تنها يك شاگرد" مكتب نيما "و يك شاگرد اصيل نيما يوشيج تلقي كرد . مخصوصا كه در اين راه بسياري هم در دنبال نيما راه پيموده اند و از مجرد اين پيروي جز تقليدهاي سطحي از قالب و انديشه ي شاعران غربي چيزي عايد شعر امروز نساخته اند . اين كه اخوان در شيوه هاي سنتي هم هر وقت حوصله كند تقليد وابداع را به هم مي آميزد, مايه ي امتياز اوست ونشان ميدهد كه وراي قالب و ظاهر به جوهر شعر مي انديشد و وزن و قافيه و قالب زبان را در مقابل احساس و انديشه خود مانع دست و پاگيري تلقي نمي كند .
خشكيد و كوير لوت شد دريامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زين تيره دل ديو صفت مشتي شمر
چون آخرت يزيد شد دنيامان
¯ يادداشت ها
1) به عنوان مثال در مجموعه دوزخ , اماسرد , در خسرواني 5 :
كس در زمستان اين شگفتي نشنيد , . . .
بويت اگر نشنيد , پس رويت ديد .
كه مي بايست اينگونه تصحيح گردد كه : رويت را اگر نديد , پس بويت راشنيد .
يا درهمان كتاب : بي شك نسيم كوهساران خورشيد خواهد وزيد . . .
2) ر. ك . بهترين اميد , صفحه ي 41 .
3) ر .ك بهترين اميد , صفحه ي 41 و 42 .
4) نمونه خوب اين زبان خاص حماسي را مي توان در اشعار زير نشان داد :
چاووشي , نادر يا اسكندر , ميراث , طلوع , آخر شاهنامه , برف , قصيده , مرثيه , ساعت بزرگ , جراحت , قصه شهر سنگستان , آواز چگور , آنگاه پس از تندر , كتيبه , مردو مركب , خوان هشتم , صبوحي و پيوند ها و باغ و . . .
5) براي نمونه رجوع شود به قطعات فرياد , زمستان و سگ ها وگرگ ها در دفتر زمستان
6) اين مقاله –اخوان ثالث ( م. اميد ) در چشم انداز شعر فارسي , تهران , توس , چاپ اول , صفحه ي 167-194 به چاپ رسيده است و متن ياد شده در صفحه ي 176 آمده است .
7) ر. ك . بهترين اميد صفحه ي 48 .
8) نقل از چشمه روشن , دكتر غلامحسين يوسفي , انتشارات سخن .
9) از آن جمله اند : رودكي , دقيقي , كسايي مروزي , فردوسي , منوچهري , اسدي طوسي , فخرالدين اسعد گرگاني , مسعودسعد سلمان,
امير معزي , ناصر خسرو , انوري , , رشيد الدين وطواط , نظامي گنجوي, خاقاني , رهي معيري , علي صدارت ( نسيم ) و ديگران .
10 ) اما مثالي از آنچه نويسنده در مورد ترنم هاي مستانه در زمستان وجودش و جامعه اش ,مي گويد مي تواند اين شعر باشد :
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام مستم
باز مي لرزد دلم , دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم .
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت: 17:08 منتشر شده است
برچسب ها : زندگی نامه مهدی اخوان ثالث,