راه هاى اثبات نبوت

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

راه هاى اثبات نبوت

بازديد: 252

 

راه هاى اثبات نبوت

بحث ما درباره نبوت است كه به يك اعتبار دومين اصل و به اعتبار ديگر سومين اصل از اصول دين است . اصول دين به يك اعتبار عبارت است از توحيد , نبوت و معاد , ولى از ديده شيعيان چون دو چيز ديگر هم جزء اصول دين است , گفته مى شود كه اصول دين پنج است : توحيد , عدل , نبوت , امامت و معاد . به هر حال نبوت يكى از اركان اصول دين است . راجع به نبوت بحثهاى زيادى هست كه ما عجالتا فهرست بحثها را آن اندازه اى كه فعلا به نظرمان رسيده عرض مى كنيم و ممكن است كه آقايان هم موضوعاتى داشته باشند كه لازم باشد در اطراف آنها بحث شود . مفهوم عمومى اى كه همه مردم از نبوت دارند اين است كه بعضى از افراد بشر واسطه هستند ميان خداوند و ساير افراد بشر , به اين نحو كه دستورهاى خدارا از خدا مى گيرند و به مردم ابلاغ مى كنند . تا اين حد را همه در تعريف نبوت قبول دارند . اين ديگر تفسيرى همراهش نيست : گروهى از افراد بشر كه دستورهاى خدا را از ناحيه خداوند مى گيرند و به مردم ابلاغ مى كنند . آنگاه در اينجا مسائل زيادى هست . يكى از مسائل اين است كه اساسا چه نيازى در عالم به اين كار هست كه دستورهايى از ناحيه خدا به مردم برسد , اصلا مردم نياز به چنين چيزى دارند كه از ناحيه خدا به آنها دستور برسد , يا نه , چنين نيازى نيست ؟ و تازه اگر چنين نيازى هست آيا حتما راه برآورده شدن اين نياز اين است كه به وسيله افرادى از بشر اين دستورها ابلاغ بشود , راه ديگرى وجود ندارد ؟ اگر گفتيم اين نياز هست , اين نياز از چه قسمت است ؟ آيا زندگى اجتماعى بشر بدون آنكه يك دستور الهى در آن حكمفرما باشد نظم و نظام نمى پذيرد ؟ يا نه , از اين جهت بشر نيازى ندارد , از آن جهت نياز دارد كه زندگى بشر محدود به زندگى دنيا نيست , يك زندگى ماوراء دنيايى هم وجود دارد و آن زندگى ماوراء دنيا از نظر اينكه بشر در آنجا سعادتمند باشد بستگى دارد به اينكه در اين دنيا چگونه زندگى كند , چه جور معتقدات و افكارى داشته باشد , چه جور خلقياتى داشته باشد و چه جور اعمالى داشته باشد كه اعمال صالح گفته مى شود . چون سعادت بشر در آن دنيا بستگى دارد به افكار و معتقدات و اخلاقيات و اعمالش در اين دنيا , پيغمبران دستورهايى از ناحيه خدا براى بشر آورده اند كه فكر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظيم كند كه در آن دنيا سعادتمند باشد . و يا هر دو , يعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتياج دارد كه آن دستورهاى خدايى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر , و ايندو به يكديگر پيوسته و وابسته اند نه اينكه ضد يكديگر باشند كه آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى كند آن دنيا را خراب كند و بالعكس , نه , در هر دو , بشر چنين نيازى دارد . پس يك بحث درباب نبوت مسأله نياز به انبياست .
بحث ديگر درباب نبوت اين است كه انبياء كه ما مى گوييم دستورها را از ناحيه خدا مى گيرند اين را چگونه مى گيرند ؟ كه اين نامش ( وحى) است , بحث در مسأله وحى است , يعنى انبياء اين تعبير را درباره خودشان به كار برده و گفته اند از ناحيه خدا به ما وحى مى شود . آنگاه درباب وحى , نام فرشتگان را آورده اند , جبرئيلى مخصوصا نامش برده شده است در خود قرآن و در كتابهاى ديگر آسمانى به عنوان واسطه وحى , و به هر حال اين گرفتن دستور , تلقى كردن دستورهاى خدا كه خودشان اسم ( وحى) رويش گذاشته اند چگونه و به چه شكل است ؟
مسأله ديگر كه باز يك مسأله اساسى درباب نبوت است اين است كه انبياء ( 1 ) معجزه داشتند و معجزه هايى مىآوردند . معجزه چيست ؟ خود معجزه هم به اندازه مسأله وحى يك مسأله مرموزى است . آيا اصلا معجزه وجود داشته است و مى توا ند وجود داشته باشد ؟ آيا معجزه ضد علم است يا ضد علم نيست ؟ علم و معجزه آيا با هم ناسازگارند يا ناسازگار نيستند ؟
به نظر من مىآيد كه بحثهاى اساسى درباب نبوت همين سه بحث است : يكى  اينكه آيا نياز به دستورات الهى هست يا نيست و اگر هست از چه راه ؟ ديگر اينكه اين كيفيت ارتباط چگونه كيفيتى است ؟ و سوم اينكه معجزات كه دليل و آيت پيغمبران است چيست و چگونه بوده است و ماهيت معجزه چيست , رابطه اش با علم چه رابطه اى است ؟
البته مسائل ديگرى هم در اينجا هست گو اينكه به اندازه اين مسائل , اساسى نيست ولى به هر حال آنها هم مسائل مهمى است .

( نبى) و ( رسول)
مثلا يكى از مسائل كه از نظر قرآنى خيلى قابل بحث است اين است كه در قرآن , هم تعبير ( نبى) آمده است و هم تعبير ( رسول) , نبى و رسول , نبيين و رسل , آيا نبوت با رسالت فرق مى كند , يعنى دو مقام و دو خصوصيت است ؟ يا نه , يك چيز است كه با دو اسم تعبير شده است ؟ كلمه ( نبى) از ماده ( نبأ) است . نبأ يعنى خبر , البته خبرهاى مهم و عظيم و خبرهاى صادق . مثل اينكه هر خبرى را نبأ نمى گويند , كلمه ( حديث ) يا ( خبر) را ممكن است بگويند ولى كلمه ( نبأ) يك اهميت ديگرى دارد . نبى يعنى خبر دهنده , چون انبياء از خدا خبرهايى آورده و به مردم داده اند , به اين اعتبار به آنها گفته اند ( نبى) . كلمه ( رسول ) از ماده ( رسالت) است كه اصل معنايش رهايى است در مقابل قيد . ( مرسل) در زبان عرب يعنى رها شده , در مقابل ( در قيد شده) . مثلا اگر مويى را همين طور رها كنند به پايين , مى گويند ( ارسله) يعنى رهايش كرد , اما اگر مو را با سنجاقى ببندند اين نقطه مقابل ارسال است . ولى اين كلمه را در مطلق مورد فرستادن به كار مى برند . وقتى كه كسى , كسى يا چيزى را از جايى به جايى مى فرستد , به آن مى گويند ( ارسال) و ( رسول) يعنى فرستاده به طور كلى . نمايندگانى كه مثلا يك امير , يك پادشاه از پيش خودش نزديك نفر ديگر مى فرستد اينها را معمولا در زبان عربى ( رسول) مى گويند , رسولى فرستاد يعنى نماينده اى فرستاد , فرستاده اى فرستاد . اين معنى لغوى اش .
آيا در اصطلاح قرآن ميان ( نبى) و ( رسول) فرقى هست كه قرآن وقتى به كسى مى گويد ( نبى) به يك عنايت خاصى مى گويد و وقتى مى گويد ( رسول) به عنايت ديگرى است كه احيانا ممكن است كسى نبى باشد رسول نباشد , يا برعكس رسول باشد نبى نباشد , چنين چيزى هست يا نه ؟ اين هم بحثى است كه چون در درجه اول لزوم نيست ما فعلا وارد آن نمى شويم , اگر لازم بود روى اين جهت هم بحث مى كنيم كه آيا ميان ايندو فرق هست و يا فرق نيست ؟ اين مخصوصا از اين جهت ضرورت پيدا مى كند كه در آيه ختم نبوت , ما به اين تعبير داريم كه : (   ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين)   ( 2 ) . بعضى ها ( البته در عصرهاى اخير و نه آدمهاى حسابى , افرادى كه دنبال بهانه مى گردند ) گفته اند در اينجا قرآن كه نفرموده رسالت ختم شده است , فرموده نبوت ختم شده است , چه مانعى دارد كه نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوييم نبوت مگر چيست كه ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گويند انبياء فقط به كسانى مى گفتند كه مثلا در عالم رؤيا , در عالم خواب چيزهايى را مى ديدند , اما رسالت مطلب ديگرى است كه آن ختم نشده . اين را فقط براى اينكه توجه به اهميت مطلب داده باشيم عرض كردم . ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بكنيم .

نياز به رسالت
مسأله اول مسأله نياز به رسالت بود . بدون شك اگر ما مسأله آخرت را بپذيريم يعنى اگر قبول كنيم كه زندگى بشر با مردنش در اين دنيا پايان نمى پذيرد و نشئه ديگرى ماوراء نشئه دنيا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حيات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است , سعادتى دارد , شقاوتى دارد : (   و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون 0 فرحين بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم)   ( 3 ) ( اين جزو خبرهايى است كه پيغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهايى شده ) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذيريم ( برزخ و آخرت و اينها ) بدون شك علم و عقل بشر كافى نيست براى تحقيق در مسائل آخرت و تشخيص اينكه چه چيز براى سعادت اخروى نافع است و چه چيز مضر . حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود يك نشئه اى . تا امروز هم كه علم بشر اينهمه پيش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان يك مجهول براى بشر تجلى مى كند , هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فكرى , اگر از نظر كلى بخواهيم ببينيم , به صورت يك مجهول است براى بشر , يعنى نمى تواند اين را از نظر علمى صد در صد اثبات كند كه چنين چيزى هست ( البته يك قرائن و دلائلى هست اما يك امرى كه از نظر علم , قطعى تلقى شده باشد نيست ) كما اينكه از نظر علم نمى تواند اين را صد در صد نفى كند بگويد نه , علم كشف كرده كه چنين چيزى نيست . جزء مجهولات بشر است .
پس اگر مسأله عالم آخرت را كه باز خود پيغمبران هستند كه اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگيريم نياز به انبياء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نيست .
آن چيزى كه بيشتر بايد رويش بحث كرد مسأله زندگى اجتماعى است كه آيا واقعا اين زندگى دنيايى بشر نيازى به پيغمبران دارد يا ندارد ؟ اولا ببينيم خود قرآن چه مى گويد ؟ آيا در قرآن به اين مسأله عنايتى هست يا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بينيم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بيان نمى كند , مسأله زندگى دنيا را هم از نظر هدف انبياء مطرح مى كند , خيلى هم واضح و صريح , در آن آيه معروف : (   لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط)   ( 4 ) پيامبران خودمان را با دلايل و بينات فرستاديم , كتاب و مقياس همراه آنها فرستاديم تا در ميان مردم عدالت بر پا بشود . پس معلوم مى شود قرآن اين را يك نيازى دانسته است و براى اين اصالتى قائل شده است , و در اينجا حتى آن هدف ديگر يعنى شناخت خداوند را هيچ ذكر نمى كند , در جاهاى ديگر ذكر مى كند ولى در اينجا اين هدف را ذكر نمى كند شايد براى اينكه نشان بدهد كه اين هم اصالتى دارد و واقعا اين جهت مورد نياز است و بايد باشد . پس قرآن كه نظر داده است كه از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پيغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند .
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آيا چنين ضرورتى هست يا نه ؟ راجع به اين خيلى مى شود بحث كرد , ما يك بحث مختصرى عرض مى كنيم , اگر باز نياز باشد ممكن است كه بيشتر بحث كنيم .
بشر يك موجود خاصى است كه زندگى اش بايد زندگى اجتماعى باشد يعنى بدون اينكه با يكديگر زندگى كنند و با يكديگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امكان پذير نيست , ولى برخلاف ساير جاندارهاى اجتماعى كه به حكم غريزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست , به حكم غريزه اجبار نداردكه زندگى اش اجتماعى باشد . مقصودم اين جهت است كه حيوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبيعت مسخر و مجبورند كه اجتماعى زندگى كنند , تقسيم كار را خود خلقت و طبيعت در ميان آنها انجام داده , قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع كرده است و آنها هم به طور خودكار , كار خودشان را انجام مى دهند . مثلا زنبور عسل , ما داريم مى خوانيم و مى بينيم كه تكليف و وظيفه خودش را اجبارا مى داند , يعنى لزومى نيست با تعليم و تربيت ياد بگيرد و كوشش كند تا بفهمد راه چيست , اجبارا به او داده شده است . وظيفه و راه خودش را اجبارا مى داند . پستها هم عوض نمى شود , هر كدام يك مقام معلومى دارند , آن كه كارگر است , كارگر است و آن كه مهندس است , مهندس است و آن كه حاكم و حكمران و ملكه است , ملكه است . حتى ساختمانهاى اينها با هم متفاوت است , برعكس بشر كه بايد زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حكم اينكه يك موجود مختار و عاقل و آزادى آفريده شده است تمام اينها را خودش بايد انجام دهد به اختيار خودش , خودش بايد فكر كند و ( 5 ) برود براى خودش انتخاب كند . اين نقصها از نظر غريزى در بشر هست به اين معنا كه به او اين غريزه داده نشده است . حالا چرا داده نشده است , آن خودش يك حساب ديگرى دارد كه گفته اند چرا داده نشده است . آنوقت بشر به موجب همين كه مختار و آزاد آفريده شده است امكان تخلف از وظيفه هميشه برايش هست , و به حكم اينكه غريزه حيات دارد و مى خواهد زندگى بكند , نفع جو آفريده شده و دنبال منفعت خودش هست , اين است كه هر فردى آن چيزى كه ابتدائا درباره آن فكر مى كند اين است كه در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع , يعنى آن چيزى كه اول براى بشر و براى فكر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع , مصلحت اجتماع را نه خوب تشخيص مى دهد و نه به فرض تشخيص دادن رعايت مى كند . حيوان اجتماعى به حكم غريزه مصلحت اجتماع را تشخيص مى دهد مى رود دنبالش و به حكم غريزه هم آن را اجرا مى كند , و بشر در هر دو ناحيه اين نياز را دارد , نياز دارد به يك هدايت و رهبرى كه او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدايت و رهبرى كند , و نيازمند است به يك قوه و قدرتى كه حاكم بر وجودش باشد كه آن قوه حاكم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد . مى گويند پيغمبران براى اين دو كار آمدند , هم او را به مصالح اجتماعى رهنمايى مى كنند و هم كه اين دومى شايد بالاتر است او را موظف مى كنند , يك قدرتى بر وجودش مسلط مى كنند به نام ( ايمان) كه به حكم اين قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى كند , دنبال آنچه كه مصلحت اجتماعى تشخيص مى دهد ( حالا يا به حكم وحى يا به حكم عقل و علم , فرق نمى كند ) مى رود و اگر حكومت دين و حكومت انبياء در ميان بشر در گذشته و حال نبود , به عقيده اينها اصلا بشريتى نبود , يعنى اصلا امروز بشرى روى زمين نبود , بشر خودش را خورده بود , اصلا بشر فانى شده بود . بشر بقاى خودش را در روى زمين و همين تمدنى را كه امروز در روى زمين دارد مديون پيغمبران است . آنها , هم او را رهبرى كردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى كردند , و حتى امروز هم كه اينهمه علم پيش رفته و عقل بشر كامل شده است باز هم نقش انبياء محفوظ است , يعنى همين الان هم بشر تربيتهاى انسانى اى كه دارد , ارث از گذشته اى است كه سر منشأش پيغمبران بوده اند , و مقدار انسانيتى كه دارد باز هم از بقاياى همان تعليمات دينى و كتابهاى آسمانى است كه اگر فرض كنيم همين الان تأثير كتابهاى آسمانى را با يك قوه و قدرتى از روح بشر به كلى بيرون بكشيم , اين مساوى خواهد بود با فناى بشريت يعنى با از بين رفتن روح انسانيت به طور كلى و قهرا فناى بشريت , بشر به صورت يك موجودات درنده اى در خواهد آمد كه هيچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همديگر باشند ولى نه مجموع شيرها بخواهند با هم زندگى كنند , چون خيلى تفاوت است ميان افراد بشر , مثل يك جنگلى خواهد بود  كه در آن عده اى گوسفند باشد , عده اى گرگ , عده اى شغال , عده اى شير , عده اى ببر , عده اى پلنگ , عده اى شتر و عده اى اسب , اينها به جان يكديگر بيفتند و قوى ضعيف را پايمال خواهد كرد .
اين يك خلاصه اى بود كه مى خواستم در اين باره عرض كنم , چون خودم نمى دانم كه لازم هست ما درباره اين مطلب زياد بحث كنيم يا نه . اين به عبارت ديگر همان بحث ( نياز به دين) است كه بشر در زندگى اجتماعى خودش به دين نياز دارد . روح مطلب همين بود كه عرض كردم , كه اگر بيش از اين نياز باشد بعد روى آن بحث مى كنيم .
پس راهى كه از جنبه نياز به نبوت ذكر شده است دوتاست : مسأله آخرت , مسأله زندگى اجتماعى و فردى .

وحى
حالا بياييم وارد مسأله دوم بشويم : مسأله وحى , مسأله اينكه پيغمبران از خدا دستور مى گرفتند , چگونه دستور مى گرفتند ؟ كيفيتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا اين مطلب را مى توانيم بگوييم كه همان طور كه گفته اند هيچ كس نمى تواند ادعا بكند كه من مى توانم حقيقت اين كار را تشريح بكنم . اگر كسى بتواند چنين ادعايى بكند خود همان پيغمبران هستند , براى اينكه اين يك حالتى است , يك رابطه اى است , يك ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى كه افراد بشر با يكديگر دارند يا افراد عادى بشر با اشياء ديگرى غير از خدا دارند . كسى هيچ وقت ادعا نكرده است كه كنه و ماهيت اين مطلب را مى تواند تشريح بكند , ولى از اين هم نبايد مأيوس شد كه تا حدودى مى شود درباره اين مطلب بحث كرد , لااقل از راه اينكه يك چيزهايى را مى شود نفى كرد و درباره يك چيزهايى از روى قرائنى كه خود پيغمبران گفته اند مى شود بحث كرد . در اينجا به طور كلى سه نظريه است .

نظريه عوامانه
يك نظريه نظريه عاميانه است . من نمى گويم درست يا نادرست , بعد كه آيات قرآن را خوانديم ببينيم كه قرآن با كداميك تطبيق مى كند . يك نظرى عوام الناس دارند و آن اين است كه تا مى گويند ( وحى) اينجور به فكرشان مى رسد كه خداوند در آسمان است , بالاى آسمان هفتم مثلا , در نقطه خيلى خيلى دورى , و پيغمبر روى زمين است , بنابراين فاصله زيادى ميان خدا و پيغمبر وجود دارد , خدا كه مى خواهد دستورهايش را به پيغمبرش برساند نياز دارد به يك موجودى كه بتواند اين فاصله را طى كند و آن موجود قهرا بايد پر و بال داشته باشد تا اين فاصله را طى كند , و از طرفى هم بايد عقل و شعور داشته باشد كه بتواند دستورى را از خدا به پيغمبر القاء كند . پس اين موجود بايد از يك طرف جنبه انسان باشد و از يك جنبه مرغ . بايد انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پيغمبر بياورد چون مى خواهد نقل كلام و نقل سخن كند , ولى از طرف ديگر چون اين فاصله بعيد را مى خواهد طى كند ( اگر هر انسانى مى توانست كه خود پيغمبر مى رفت و بر مى گشت ) بايد يك پر و بالى داشته باشد تا اين فاصله ميان زمين و آسمان را طى كند , و او همان است كه به اسم ( فرشته) ناميده مى شود . عكس فرشته ها را هم كه مى كشند و انسان نگاه مى كند مى بيند يك انسان است , سر دارد , چشم دارد , لب دارد , بينى دارد , گردن دارد , دست دارد , پا دارد , كمر دارد و همه چيز دارد به اضافه دو تا بال نظير بال كبوتر , فقط لباس ندارد كه حتى بى شلوارش را هم مى كشند . آقا بزرگ حكيم گفته بود ( اينكه مردم شنيده اند ملائكه مجردند , اينها مجرد از تنبان فرض كرده اند ( به همان زبان مشهدى ) , مجرد است يعنى خالى از تنبان است , شلوار پايش نيست .
اين يك تصور است , خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پيغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گويد , او هم پر و بال مى زند , از بالا مىآيد پايين , بعد هم با پيغمبر حرف مى زند , با همين گوش و با همين چشم , پيغمبر مى بيند يك انسانى آمد با بال , از در وارد شد حرفش را زد و رفت . پيغمبر از چه طريق حرف خدا را تلقى مى كند ؟ از همين طريق كه حرف ما را تلقى مى كند , با اين تفاوت كه حرف ما را بلاواسطه مى شنود , خود ما را مى بيند و حرف ما را مى شنود , ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسيله يك انسان بالدار مى شنود اما از همين راه مى شنود , مىآيد حرف مى زند و گفتگو مى كند و مى رود . اين يك نوع تصور است . عامه مردم درباب وحى چنين تصورى دارند .

نظريه روشنفكرانه
اينجا تفسير نقطه مقابلى وجود دارد كه اين هم انكار نبوت نيست , كسى كه اين حرف را مى زند نمى خواسته انكار كند ولى پيش خودش اينجور خواسته تفسير كند و كرده است . سيد احمدخان هندى كه يك سبك خاصى تفسير نوشته تقريبا چنين فكرى دارد , و بعضى افراد ديگر . بعضى از افراد خواسته اند كه تمام اين تعبيرات , وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى و همه اينها را يك نوع تعبيرات بدانند , تعبيرات مجازى كه با مردم عوام جز با اين تعبيرات نمى شد صحبت كرد . مى گويند پيغمبر يك نابغه اجتماعى است ولى يك نابغه خير خواه . يك نابغه اجتماعى كه اين نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پيدا مى شود , اوضاع جامعه خودش را مى بيند , بدبختى هاى مردم را مى بيند , فسادها را مى بيند , همه اينها را درك مى كند و متأثر مى شود و بعد فكر مى كند كه اوضاع اين مردم را تغيير بدهد . با نبوغى كه دارد يك راه صحيح جديدى براى مردم بيان مى كند . مى گوييم پس وحى يعنى چه ؟ روح الامين و روح القدس يعنى چه ؟ مى گويد روح القدس همان روح باطن خودش است , عمق روح خودش است كه به او الهام مى كند , از باطن خود الهام مى گيرد نه از جاى ديگرى . چون از عمق روحش اين انديشه ها مىآيد به سطح روحش , مى گوييم پس روح الامين اينها را آورده و چون سر سلسله همه كارها خداست و همه چيز به دست خداست , پس خدا فرستاده , چون هر كارى تاخدا نخواهد كه نمى شود . پس معنى وحى اين است كه از عمق انديشه خود پيغمبر سرچشمه مى گيرد و مىآيد به سطح انديشه اش . مى گوييم ملائكه يعنى چه ؟ مى گويد ملائكه يعنى همين قواى طبيعت , ملائكه عبارت است از قوايى كه در طبيعت وجود دارد , و چون خدا اين قوا را استخدام مى كند بنابراين ملائكه در اختيار او هستند . پس دين يعنى چه ؟ مى گويد چون اين قوانينى كه او وضع كرده است واقعا قوانين صحيح و صالحى است و براى سعادت اجتماع مفيد است پس دين است , از جانب خداست و ما چيز ديگرى نمى خواهيم . خلاصه تمام آنچه كه درباب رابطه پيغمبر با خدا , گرفتن دستور از خدا , وحى , نزول فرشته و اينجور چيزها گفته مى شود تمام اينها را تقريبا توجيه و تأويل مى كنند به همين جريانهاى عادى اى كه در افراد بشر هست , منتها افراد استثنايى و افراد نابغه بشرى . در واقع اينكه ماوراء فكر و مغز و روح انسان حقيقتى باشد و او از آن ماوراء تلقى كرده باشد - حالا به هر نحو و به هر شكل - اينها را نمى خواهند قبول كنند و اصلا هيچ جنبه غير عادى را نمى خواهند بپذيرند . اين هم يك جور نظريه است .
نظريه سوم
نظريه سومى در اينجا وجود دارد كه نه مسأله وحى را به آن شكل عاميانه قبول مى كند ( كه وحى را چيزى نداند جز اينكه آدم حرفها را از راه گوشش مى شنود و يك فرشته هم مثل يك انسان مىآيد , او هم از بالا پرپر مى زند مىآيد پايين ) و نه آن را يك امر عادى تلقى مى كند منتها در سطح نوابغ بشرى , بلكه معتقدند كه در همه افراد بشر - ولى به تفاوت - غير از عقل و حس ( 6 ) يك شعور ديگر و يك حس باطنى ديگر هم وجود دارد و اين در بعضى از افراد قوى است و آنقدر قوى مى شود كه با دنياى ديگر واقعا اتصال پيدا مى كند ( دنياى ديگر چگونه است , ما نمى دانيم ) به طورى كه واقعا درى از دنياى ديگرى به روى او باز مى شود , يعنى تنها فعاليت وجود خودش نيست , نبوغ خودش نيست , فقط استعدادى كه دارد استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش هست , درست مثل اينكه - بلا تشبيه - ممكن است دو نفر باشند كه از نظر نبوغ فردى مثل همديگر باشند ولى يكى چون با خارج ايران ارتباط دارد , مى رود و مىآيد يا مثلا وسيله ارتباطى مانند تلگراف و تلفن دارد , به واسطه داشتند اين وسيله از آنجا خبرهايى را تلقى مى كند كه اين رفيقش كه به اندازه او نبوع فردى دارد از اين قضايا بى خبر است . آنچه اين بر او زيادت دارد , وسيله اى است , حسى است , ارتباطى است كه با دنياى ديگر دارد . و اين به نص قرآن اختصاص به پيغمبران هم ندارد , براى اينكه خود قرآن هم اين را براى غير پيغمبران نيز ذكر كرده است به يك حد بسيار قوى و نيرومندى .
ما مى دانيم كه مريم مادر عيسى را خداوند در زمره پيغمبران ذكر نكرده است همچنانكه مادر موسى را هم در زمره پيغمبران ذكر نكرده است , ولى در عين حال اين گونه ارتباط و اتصال با جهان ديگر را به يك نحو بسيار شديد و عالى - مخصوصا براى مادر عيسى حضرت مريم - ذكر كرده است كه فرشتگان بر او ظاهر مى شدند و با او سخن مى گفتند : (   يا مريم ان الله اصطفيك و طهرك و اصطفيك على نساء العالمين 0 يا مريم اقنتى لربك و اسجدى و اركعى مع الراكعين  ) (7) , حتى - به نص قرآن كريم - براى او از غيب غذا مىآوردند , تا آن حدى كه زكريايى كه پيغمبر بود در شگفت مى ماند و مى گفت :
  يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند الله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب   ( 8 ) .
در اصطلاح حديث ما اينها را ( محدث) مى گويند , مى گويند نبى نيستند , رسول هم نيستند , محدث هستند , يعنى با اينها سخن گفته مى شود , و اين تقريبا مى شود گفت از مسلمات اسلام است كه غير پيغمبران هم مى توانند محدث باشند . ما حضرت امير را و خيلى كمتر از حضرت امير را پيغمبر نمى دانيم و پيغمبر نبوده اند ولى مسلم حضرت امير حقايقى را از غيب تلقى مى كرده بدون واسطه پيغمبر . البته به دست پيغمبر پرورش پيدا كرده ولى اين مقدار مطالب را تلقى مى كرده , و حتى اين در نهج البلاغه هست كه مى فرمايد : ( | و لقد كنت مع رسول الله بحراء |) من با پيغمبر در حرا بودم ( آنوقت بچه بوده , در حدود سنين ده سالگى , و بعضى نوشته اند دوازده سالگى ( ( | ارى نور الرسالة و اشم بريح النبوة |) نور رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را استشمام مى كردم ( معلوم است يك تعبير خاصى است , يعنى چيزهايى را همان وقت در پيغمبر حس مى كردم ) تا آنجا كه مى گويد : ( | و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى اليه |) كه من آن ناله دردناك شيطان را وقتى كه وحى بر پيغمبر نازل شد شنيدم , به پيغمبر گفتم كه من شنيدم , به من فرمود : ( | يا على انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لكنك لست بنبى |) ( 9 ) تو مى شنوى آنچه من مى شنوم . معلوم است كه ( تو مى شنوى آنچه من مى شنوم) يك صدايى نبوده كه اگر ما هم آنجا بوديم مى شنيديم , يعنى شكل شنيدن اين جور نبوده كه هر صاحب گوشى , هر حيوانى و هر انسانى اگر آنجا مى بود اين صدا را مى شنيد , چون مى گويد  :( | انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى |) آنهايى كه من مى شنوم تو مى شنوى , آنهايى كه من مى بينم تو هم مى بينى, در عين حال تو پيغمبر نيستى.
خود ايشان جمله هايى دارند , مى فرمايند : ( | ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء | | للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح لله عزت الائه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم |) ( 10 ) خدا ذكر را - يعنى ياد خودش را - مايه روشنى دلها قرار داده است , به وسيله همين ياد او بودن ( 11 ) است كه گوش انسان سنگينى اش برطرف مى شود , مى شنود بعد از اينكه نمى شنيد , مى بيند بعد از آنكه نمى ديد ( اگر ما باشيم و اين تعبير , اين را دو جور مى شود معنى كرد : يكى اينكه ( مى شنود بعد از آنكه نمى شنيد) مقصود كنايه است از اينكه سخنان حق را مى شنيد ولى در او اثر نمى گذاشت ولى بعد از اين در او اثر مى گذارد , عبرتها را مى ديد ترتيب اثر نمى داد , بعد از اين ترتيب اثر مى دهد . ولى احتمال بيشتر كه همان هم به نظر من مقصود است اين است كه چيزهايى مى شنود كه قبلا نمى شنيد , واقعا چيزهايى مى شنود كه قبلا نمى شنيد , واقعا چيزهايى مى شنود كه قبلا نمى شنيد و واقعا چيزهايى مى بيند كه قبلا نمى ديد ( ( | و تنقاد به بعد المعاندة |) بعد مى شود واقعا عبد , منقاد , خاضع در مقابل حق . قرينه , اين ما بعد است : ( | و ما برح الله عزت الائه فى البرهة بعد البرهة | ) دائما در جهان اينچنين بوده , در فواصل متعدد , در وقتى كه پيغمبرانى نبوده اند ( | و فى ازمان الفترات | ) هميشه خداوند بندگانى داشته است كه با آنها در فكرشان مناجات مى كرده ( مناجات سخن سرى را مى گويند ) , خداوند در فكر آنها با آنها سخن سرى مى گفته است ( | و كلمهم فى ذات عقولهم |) در عقل آنها با آنها سخن مى گفته است . صد در صد اين جمله حضرت مى خواهد بفهماند كه تنها پيامبران نيستند كه سخن حق را مى شنوند و الهامى از ناحيه حق به آنها مى شود , افراد ديگرى هميشه بوده اند و چنين اشخاصى در جهان خواهند بود , در عين حال پيغمبر هم نيستند .
پس اين نظريه كه نظريه سوم است مبتنى بر اين اساس است , يك نوع انسان شناسى است , خلاصه اش انسان شناسى است , كه در هر بشرى كم و بيش اين استعداد هست , حداقلش آن چيزى است كه در بعضى از خوابها ظهور مى كند . حتى فلاسفه هم اين را از همين باب ذكر كرده اند . در حديث هم هست كه رؤياى صادق يك جزء از هفتاد جزء نبوت است , يعنى يك شعله و يك برق خيلى كوچكى است . هفتاد هميشه عددى است كه براى كثرت آورده مى شود . مقصود اين است كه آن خيلى شديد است و اين خيلى ضعيف , مثل اينكه نور خيلى ضعيفى را بگوييد كه اين هم از نوع خورشيد است . مقصود اين است كه آن قوى است و اين ضعيف , بالاخره نور نور است ولى آن قواى آن است اين ضعيفش . مى گويند اين حس در همه افراد كم و بيش وجود دارد و قوى ترش آن چيزى است كه در پيغمبران وجود دارد .
اين نظريه در قديم بوده است يعنى فلاسفه قديم كه درباب ( نفس) صحبت مى كرد ند اين استعداد را پذيرفته اند , امروز هم اين قدر من مى توانم عرض بكنم كه عده اى از اكابر روانشناسهاى امروز اين را پذيرفته اند , از جمله ويليام جيمز است كه مرحوم فروغى در كتاب سير حكمت دراروپا ( جلدسوم ) اين مطلب را از او نقل كرده است . او روانشناسى را بر پايه آزمايش گذاشته , روانشناسى اش روانشناسى آزمايشى است و معتقد است كه من در آزمايشهاى خودم به اين مطلب رسيده ام كه بعضى از افراد بشر اين حس در آنها وجود دارد كه گاهى از باطن , يك راهى به جاى ديگر پيدا مى كنند و به قول خود او اين من ها ( من من و من شما و من ايشان ) مثل چاههايى است كه از زمين كنده باشند , آبهايى كه از زير زمين مىآيد به روى زمين , اين يك چشمه است آن يك چشمه و آن يك چشمه , اينها از همديگر جدا هستند ولى در آن زير زمين , در آن اعماق مى توانند به همديگر متصل بشوند با اينكه از رو از هم جدا هستند . من ها ممكن است از آن زير يك پيوستگى و ارتباطى داشته باشند كه به همديگر متصل مى شوند و از آن راه است كه ممكن است من از ضمير شما آگاه شوم , شما از ضمير من آگاه شويد و يا آگاهى به قدرى كامل باشد كه يك نفر از ضمير همه آگاه بشود .
به هر حال , اين نظريه كه وحى را يك حس مخصوص و يك شعور مخصوص و يك استعداد مخصوص تشخيص مى دهد مى گويد درى از جهان ديگر - كه به جهان ديگر هم معتقد است - به روى شخص باز مى شود . اگر بگوييم مسأله فرشته چه مى شود ؟ فرشته نازل مى شود يعنى چه ؟ مى گويند فرشته همانى است كه اين به او اتصال پيدا مى كند , اين همان حقيقتى است كه اين او را در باطن مى يابد ولى روح انسان اين خاصيت را دارد كه به اصطلاح طبقه به طبقه و درجه به درجه است , هر چيزى را در هر درجه اى به نوع خاصى ادراك مى كند . مثلا مى گويند امر عادى كه در طبيعت وجود دارد اين يك وجود است , به حس انسان كه مىآيد آن را ادراك مى كند يك مرتبه خاص ديگرى از وجود است , بعد مى رود در عالم خيال , آنجا شكل ديگرى پيدا مى كند , بعد مى رود در عالم عقل شكل ديگرى پيدا مى كند , و بعد ممكن است در ماوراء عقل شكل ديگرى داشته باشد . اشيائى را كه انسان ادراك مى كند , از طبيعت مىآيد به حس , از حس مى رود به خيال , از خيال مى رود به عقل , از عقل مى رود به ماوراء عقل . يك وقت هست كه از آن طرف مىآيد پايين . همان موجود ماوراء طبيعت و ماده اى كه حس باطن انسان در آنجا درك كرده , وقتى كه تنزل كند بيايد به مرتبه حس , براى او به صورت يك فرشته مجسم مى شود و او را مى بيند . پس نزولى كه فرشته مى كند نزول است اما نه نزول در طبيعت كه از كره مثلا بالا بيايد در عالم طبيعت , حركت هم هست , واقعا سير هم هست , اما سيرى است كه از مراتب باطن خود او آمده است , از باطن خود او آمده تا متمثل شده و به صورت يك امر محسوس در بيرون در آمده است . پس نزول هست ولى نه نزول جسمانى و مادى , نزول معنوى و باطنى . اين همين حرفى است كه از قديم حكماى الهى گفته اند و عده اى گفته اند اين انكار نبوت است , انكار وحى است , چنين است , چنان است . من هم فعلا نظرى را ذكر مى كنم . اساس اين نظر - همين طور كه عرض كردم - اين دو نكته است : يكى اين كه در انسان يك شعورى ماوراء طبيعتى قائل است , و پايه سوم آن اين طرز فكر فلسفى روانشناسى است راجع به روح عقل و حس تشخيص مى دهند كه در بعضى از افراد خيلى قوى است كه آنها پيغمبران هستند و مادون پيغمبران . پايه ديگر اين نظريه اين است كه به جهان ماوراء طبيعتى قائل است , و پايه سوم آن اين طرز فكر فلسفى روانشناسى راجع به روح و نفس انسان كه اشياء از مرتبه طبيعت ترقى مى كنند . ( ترقى مى كنند) يعنى هر مرتبه اى يك شكلى دارد تا مى رسد به بالا . از بالا وقتى كه بيايد به طرف حس باز همين طور شكلها را طى مى كند , همين رنگها را پيدا مى كند , يعنى در هر ظرفى كه قرار مى گيرد يك شكل خاصى دارد , همانى كه جبرئيل است , روح القدس است , روح الامين است , در آن جهان كه هست يك شكل خاصى دارد , وضع خاصى دارد , همو وقتى به اين جهان بيايد به صورت يك بشر متمثل مى شود , و لهذا پيغمبر فرمود كه من وقتى جبرئيل را به صورت واقعى اش مى ديدم هر جا نگاه مى كردم او را مى ديدم يعنى آن وقت ديگر براى من به صورت يك موجود مجسمى كه فقط در مقابل من هست و در جاى ديگر براى من به صورت يك موجود مجسمى كه فقط در مقابل من هست و در جاى ديگر نيست نبود , وقتى او را به صورت واقعى اش مى ديدم هرجا را كه نگاه مى كردم او را مى ديدم . پس معلوم مى شود او هم صورت واقعى و صورت متمثل شده اينچنينى دارد . اين سه نظريه كه باز به طور اجمال در باب وحى ذكر كرديم .
يك نظريه اى آقاى مهندس بازرگان در مسأله وحى ذكر كرده اند كه شايد منطبق با هيچيك از سه نظريه نباشد . آن نظريه اول عاميانه را كه صد در صد انكار ورد مى كنند . با نظريه دوم هم كه صد در صد وحى را يك امر طبيعى و مادى و همان نبوغ بشرى مى داند منطبق نيست . با اين حرف هم منطبق نيست . اگر آقايان مصلحت بدانند روى آن هم يك بحثى مى كنيم و همه اينها احتياج به بحث بيشترى دارد . آن چيزى كه به نظر من بيشتر براى ما لازم است يعنى از نظر خودم آن را بيشتر لازم مى دا نم كه بحث بكنيم و آقايان هم اگر مدارك و اطلاعاتى دارند ممكن است رويش مطالعه كنند , همين است كه آيا روانشناسى امروز چنين حسى را كه قدماى علما مى گفتند مى پذيرد يا نمى پذيرد ؟ امروز ديگر عرضى ندارم .
سؤال : راجع به مسأله نبوت چرا تعداد مشخص و يا نامشخصى پيغمبر و يا رسول فرستاده شده و چرا اين افراد خاص انتخاب شده اند , چه خصوصياتى بايد مى داشتند تا انتخاب مى شدند ؟ چرا پيامبران بزرگى كه ما مى شناسيم از سرزمين خاصى ظهور كرده اند ؟ و ديگر اينكه ساير اقوام چه وضعى داشته اند , آيا اقوام ديگر آنطور كه گفته شده پيغمبر داشته اند و اگر داشته اند به چه صورت بوده كه بعضى از اقوام آنطورى كه تاريخ و حتى مشاهده در حال حاضر نشان مى دهد ظاهرا آثارى از اينكه پيغمبرى براى آنها ظهور كرده باشد نيست و اينها از لحاظ مسؤوليتى كه دارند و به هر حال بايد حقايق به شكلى براى آنها ارسال شده باشد و آنها تا مدت زيادى ارتباطى با جهان ديگر نداشته اند وضعشان به چه صورت بوده ؟ و نكته آخر اينكه تحت چه شرايطى پيامبر اسلام ظهور كرد كه مى توانست آخرين پيغمبر باشد و آن شرايط ديگر تكرار نميشود يعنى آن خواسته ها و نيازها ديگر تكرار نمى شود يا براى هميشه جواب گفته شده است ؟
جواب : يك سؤال آقاى دكتر اين بود كه چه امتيازى در كار بوده كه يكى پيغمبر شود يكى نشود ؟ اين جزء همان مسائل فرعى است كه من يادداشت كرده ام . در واقع سؤال اين است كه آيا افرادى كه براى پيغمبرى انتخاب مى شوند يك امتيازى نسبت به ديگران دارند يا همين طور گزاف و گتره است , مثل اينكه قرعه بكشند يك كسى اسمش در بيايد ؟ اين جزء مسائلى است كه در يادداشتهاى من هست ولى جزء مسائل اساسى نبود , جزء مسائل فرعى است كه بحث مى كنيم , و جوابش اين است كه خير , گزافى و گتره اى نيست و لياقت خاص در آن دخيل است و قرآن هم روى اين مسأله تكيه دارد : (   ان الله اصطفيه عليكم) . . .   ( 12 ) . كلمه ( اصطفى) اين را مى فهماند . از همه صريحتر آيه اى است كه مى فرمايد ) : (   الله اعلم حيث يجعل رسالته)   ( 13 ) . خدا خودش بهتر مى داند كه رسالت را كجا قرار دهد . اين ( بهتر مى داند) يعنى بهتر تشخيص مى دهد . پس معلوم مى شود كه همه افراد , آن صلاحيت را ندارند و اين روى صلاحيت خاصى است .
مسأله دومى كه سؤال كرديد و در آخر هم تكرار كرديد كه ايندو تقريبا يك مطلب بود , يكى مسأله عدد انبياء بود و ديگر مسأله ختم نبوت . مسأله عدد انبياء كه چقدر بوده , در قرآن چيزى نيامده , در حديث آمده و جزو مسائلى نيست كه ما حتما بايد معتقد باشيم كه مثلا پيغمبران صد و بيست و چهار هزار بودند يا بيشتر و يا كمتر . يك حديثى هم هست از پيغمبر كه به ابوذر فرمود كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بودند . اينها مسأله مهم نيست .
مسأله ديگرى كه ذكر كرديد اين بود كه در چه شرايطى ضرورت پيدا مى كرده كه پيغمبرى بيايد و بعد چه شرايطى بود كه پيغمبر آخر الزمان آمد و بعد هم نبوت ختم شده ؟ اين بيشتر مسأله ختم نبوت است , آنهم مقدمه بحث ختم نبوت , كه ما در همان مقاله ( ختم نبوت) روى آن بحث كرده ايم , در عين حال اگر لازم باشد روى اين هم بحث مى كنيم .
اما مسأله اين كه چرا در سرزمين خاصى پيغمبر زياد بوده , اين بستگى پيدا مى كند به همان (   الله اعلم حيث يجعل رسالته)   يعنى وقتى كه اين بستگى داشته باشد به استعدادهاى مخصوصى كه در افراد هست , مسلما سرزمينها هم در پرورش استعدادها تأثير دارد . امروز هم مى گويند كه شرق , سرزمين عرفان و اشراق است . اين يك امر گزاف و گتره نيست كه مثلا غربيها بيشتر به محسوسات مى پردازند و شرقيها بيشتر به نامحسوسات , يعنى اينها بيشتر به اين سو كشانده مى شوند آنها به آن سو . محيط جغرافيايى و اوضاع و احوال و گرمى آفتاب و اينها در پرورش جسم انسان مفيد است و وضع جسم هم در پرورشهاى مخصوص روح تأثير دارد . اين مانعى ندارد كه بعضى از سرزمينها آمادگى بيشترى داشته باشد براى پروراندن افرادى كه اجمالا استعداد اشراق و الهام دارند . اما اينكه آيا بعضى سرزمينها به كلى عارى بوده و فقط يك نقطه دنيا محل ظهور پيامبران بوده كه همان سرزمين فلسطين و حجاز و اينها باشد , سرزمينهاى ديگر دنيا پيغمبر هيچ پرورش نداده ؟ اين را ما با تاريخ نمى توا نيم اثبات كنيم كه همه جا بوده و نمى توانيم اثبات كنيم كه بعضى جاها قطعا نبوده . قرآن كريم مى گويد : (   و ان من امة الا خلا فيها نذير)   ( 14 ) در تمام ملتها نذيرى وجود داشته . تاريخ هم نمى تواند ثابت كند كه حتما نبوده . ولى قرآن مى گويد همه جا بوده . منتها ما با تاريخ نمى توانيم اثبات كنيم كه در فلان سرزمين آيا پيغمبرى ظهور كرده يا نكرده , اما نمى توانيم نفى هم بكنيم كه نبوده . قرآن هم به طور كلى مى گويد : (   و ان من امة الا خلا فيها نذير)   .
- راجع به مسأله نبوت كه اصولا ما با چه ديدى به انسان و با چه ديدى به سرنوشت انسان نگاه كنيم و نبوت چرا لازم و ضرورى شده ؟ آيا ضرورى بوده يا نبوده ؟ يك ديد اين است كه ما فكر كنيم انسان هم مثل موجودات ديگر , در هر حال در مرحله عالى ترى هست و هدف از اين زندگى در اين دنيا آنطور كه بعضى شواهد نشان مى دهد و بعضى ها هم معتقدند اين است كه انسان هم با گذشتن از يك مرحله اى از عمر و يا از تاريخ , هر دو - هم عمر يك فرد و هم عمر تاريخ - به يك مرحله عالى ترى برسد و عده اى از اينها براى زندگى بعدى كه ما ( معاد) مى ناميم برگزيده بشوند , آنهايى كه شايد نوع جديدى باشند , حتى نوع برترى از انسان فعلى كه ما الان مى شناسيم . براى اين كار لازم بوده كه از تجربيات و آزمايشات زيادى بيرون بيايند و انسان به نيروها , به ضعف و قدرت هايى هم كه مجهز است و ما به آن جنبه صد در صد طبيعى مى دهيم , منتها نه با نفى خدا , يعنى خداوند خواسته يك چنين سير تكاملى طى بشود و عده اى را برگزيده كه در جهان بعدى هم باشند , منتها اگر از نوع انسان غريزه را به آن قدرتش گرفته بجايش عقلى داده كه تشخيص بدهد . پس آنهايى كه بتوانند عقل را بهتر به كار بيندازند مسلم زندگى خود را تكامل مى دهند و يك زندگى عالى ترى انتخاب مى كنند , خواه ناخواه جزو برگزيده ها خواهند شد , جزو كسانى كه زندگى بعدى را هم مى توانند داشته باشند , و آنهايى كه عقل را به كار نيندازند جزو برگزيده ها نمى شوند و يا در نوع فعلى كه به نسبت نوع بعدى پست تر خواهد بود مى مانند . مسأله تكامل را قبول كنيم . آن انواع پست تر در زندگى معمولى شان مانده اند , يك عده خاصى بوده اند كه توانسته اند به نوع عالى ترى برسند به علت استعدادهاى خاصى كه داشته اند . اگر با اين ديد نگاه كنيم , انسان هم بجاى غريزه به شكلى كه در حيوانات است  عقل به او داده شده و بايد به حال خود رها باشد . اينجا ديگر قاعدتا نبايد احتياج به يك نيروى اضافى باشد ( همه بر فرض است ) , چون همه داراى عقل هستند بايد رها بشوند , آن كه واقعا اين عقل را به كار انداخته است , استعدادش را رشد داده , مى تواند درك حقايق بكند و راهش را تشخيص بدهد . همان طور كه آن موجودات پست تر فقط به كمك غريزه بهترين نوع زندگى را مى كنند از لحاظ شرايط خودشان , انسان هم به كمك عقل بتواند بهترين نوع زندگى خود را داشته باشد , به مرحله عالى برسد , منتها آنهايى كه استعداد بيشترى دارند به مرحله عالى مى رسند و جزو كسانى مى شوند كه مى توانند بعدا به يك نوع عالى ترى تبديل بشوند , آنهايى كه ندارند يا به كار نمى اند ازند خواه ناخواه بايدبمانند . حالا اينجا چه لزومى داشته پيغمبرى بيايد ضمن اينكه انسان اين عقل را دارد كه راهش را تشخيص بدهد يعنى جبران كمبود غريزه اش شده , چرا بايد پيغمبرى بيايد كه راه نشان بدهد ؟ اينجا بالنتيجه يا بايد بين كسانى كه عقلشان را به كار مى اندازند و كسانى كه نمى اندازند اختلافى حاصل نشود يا اين سير تكاملى به شكل طبيعى اش طى نشود . چرا يك عامل اضافى مرتب بيايد بخواهد هشدار بدهد ؟ ولى اگر قرار باشد اين عامل اضافى بيايد مسأله عقل چقدر مى تواند مؤثر باشد با توجه به تضادهاى نيروهايى كه در انسان هست , كه عده اى ممكن است اين عامل اضافى را درك كنند , عده اى نكنند , از راهنماييهاى پيغمبران استفاده بكنند يا نكنند . . .
جواب : آنچه كه در قسمت آخر فرموديد همان راه بود كه ما طى كرديم , منتها من خيلى مختصر و به اجمال عرض كردم . آمدن پيغمبران نه براى اين است كه نيروى عقل مردم راكد بشود يعنى جانشين عقل بشوند , بلكه برعكس است , براى به كار انداختن عقل و براى آزاد ساختن عقول است واين جزء نصوصى است كه در خود اسلام آمده . اولا شما در خود قرآن مى بينيد كه مسأله (   لعلهم يعقلون) , ( لعلكم تتفكرون)   و اين چيزها هست كه اصلا بناى قرآن بر زنده كردن و بيدار كردن عقل و بر پاره كردن زنجيرهايى است كه عقل را در بند مى كشد از قبيل تقليد (   انا وجدنا ابائنا على امة و     انا على اثارهم مقتدون   ) ( 15 ) كه من يك وقت در قرآن مطالعه كردم ديدم جزء مشتركات همه پيغمبران يكى همين است كه با اين حس تقليد مردم مبارزه كرده اند . حرف ما اين است كه اگر پيغمبران نيامده بودند و رهبرى نكرده بودند , اصلا اين عقل در همان حد كودكى مانده بود و بشر به اين حد نرسيده بود . ما الان بشر آزاد شده را داريم مى بينيم مى گوييم مى رود به كره ماه , خيال مى كنيم اگر پيغمبران هم در چند هزار سال پيش نيامده بودند بشر امروز مى رفت به كره ماه , در صورتى كه اين پيغمبران بودند كه آمدند و آمدند و زنجيرها را از عقل بشر پاره كردند و پاره كردند و به او شخصيت دادند . آخر موجودى كه در مقابل ساخته خودش تعظيم مى كرده , آتش را پرستش مى كرده , خاك را پرستش مى كرده , سنگ را پرستش مى كرده ( مى گويند هيچ موجودى در دنيا نيست الا اينكه مدتى خدايى كرده ) وقتى پيغمبرانى مىآيند او را از عبادت هر چيزى جز خداى يگانه آزاد مى كنند و يك تكيه گاه ديگرى به او مى دهند تا اينكه تكيه گاهها را از او مى گيرند و به او مى گويند تو اشرف مخلوقات هستى (   و لقد كرمنا بنى ادم و حملناهم فى البر و البحر   ) ( 16 ) , اينها براى تو آفريده شده است , حتى مى گويد خورشيد و ماه و ستارگان مسخر توست و براى توست و تو اشرف مخلوقات هستى , آن وقت است كه اين بشر دست و پايش آزاد مى شود .
حضرت امير درباب فلسفه آمدن پيغمبران مى فرمايد : ( | فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبياءه ليستادوهم ميثاق فطرته |) پيامبران را پشت سر هم فرستاده تا آن پيمانى را كه در فطرت مردم از آنها گرفته از ايشان بخواهند ( خيلى تعبير عجيبى است ! ) يعنى آنها را بر جاده فطرت و طبيعتشان بيندازند , موانع فطرتشان را برطرف كنند ( | و يذكروهم منسى نعمته |) نعمتهايى كه به آنها داده و فراموش كرده اند به يادشان بياورند , بشناسانند به آنها كه تو چه هستى و چه نعمتهايى به تو داده ام , اين نعمتهايى كه تو خودت را در خدمت او قرار مى دهى , او در خدمت تو باشد . ( | و يثيروا لهم دفائن العقول |) ( 17 ) ( دفائن , گنج را مى گويند كه در زير خاك است , چون در زير خاك است و خاك رويش را گرفته آدم از رويش راه مى رود ولى نمى فهمد كه زير پايش گنج است . ( اثارة) برطرف كردن خاكهاست ) تا خاكها را از روى گنجينه هاى عقلها بردارند .
اين نيروى اضافى اى كه شما مى گوييد , نيامده كه حتى كمك باشد براى عقل , ما فوق كمك است براى عقل , تا چه رسد كه بگوييم آمده اند كه عقل را بگويند تو برو كار نداشته باش ما كار مى كنيم .
ما خواستيم عرض كنيم اگر ما باشيم و اين ساختمان بشر , مى بينيم اين ساختمان بشر هم نياز دارد به رهبرى و هدايت ( همان كه شما از آن تعبير مى كنيد كه عقلش را كمك كند ) , و هم نياز دارد به اينكه آن غريزه منفعت جويى فردى او را رام كند يا به قول فرويد آن را تعالى بدهد يعنى متوجه مسائل بالاترى بكند تا مصالح اجتماعى اش هم بر همين اساس تنظيم بشود . اما اينكه كسى بيايد بگويد چرا اصلا بشر اينطور آفريده شد , چرا آنطور آفريده نشد , چرا به همه افراد نبوت داده نشد , اين چراها در متن خلقت اصلا صحيح نيست , يعنى خلقت روى يك نظام لا يتخلفى حركت مى كند كه اين نظام را نمى شود تغيير داد . اين هم كه من عرض كردم ( نياز به نبوت ) - و هر كسى كه مى گويد - معنايش اين نيست كه چون بشر نيازمند است , خداوند خودش را مكلف دانست و بر خداوند واجب شد پيغمبران را خلق كند تا اين نقص خلقت بر طرف بشود . آقاى مهندس بازرگان هميشه نقل مى كند از آقاى ابوالحسن خان فروغى ( كه معلوم مى شود ابوالحسن خان فروغى هيچ اين چيزها را نمى فهميده ) كه ( بله , اينها براى خدا آيين نامه معين كرده اند) . صحبت آيين نامه نيست , صحبت اين است كه اگر ما مسأله نياز را مطرح مى كنيم براى اين است كه در خلقت چنانچه چيزى مورد نياز نباشد اگر هم به وجود بيايد حذف مى شود , يعنى چيزى نمى تواند در خلقت باقى بماند الا اينكه با ساير نيازها هماهنگى داشته باشد و البته طرح خلقت طرح كاملى است ( صحبت آيين نامه و تكليف و اين حرفها نيست ) و هر چيزى را در جاى خودش به وجود آورده است يعنى اگر در خلقت نيازى باشد و استعداد و امكان پذيرشى باشد ( ممكن است نياز باشد و امكان پذيرش نباشد ) فيض خداوند مطلق است , افاضه مى كند .
پس مسأله نياز را مى گوييم , به واسطه اينكه يك ركن از پيدايش نبوت است . ما نمى توانيم بگوييم چرا افراد بشر اينجور نيستند ؟ خلقت نظام منظمى دارد , هر موجودى در مرتبه خودش كه موجود شده نمى توانسته غير از اين باشد كه هست . بشر در اين مرحله اى كه هست , با اين نيازهايش , با همين نقصها و كمالهايش , نمى تواند غير از اين باشد , نمى توانسته از اين ناقص تر باشد و نمى توانسته كاملتر باشد . من يك وقت ديگر عرض كردم , بهترين مثال درباب نظام خلقت مثال اعداد است . اين كه انسان فرض مى كند كه يك موجودى در مرتبه موجود ديگرى باشد , چرا اين آن نشد , چرا الاغ انسان نشد چرا انسان الاغ نشد , حتى چرا زيد عمر و نشد چرا عمر و زيد نشد , چرا ابوجهل پيغمبر نشد چرا پيغمبر ابوجهل نشد , درست مثل اين است كه بگوييم چرا 4 , 5 نشد چرا 5 , 4 نشد . اصلا 4 بودن 4 به همين است كه در اين جايى كه هست باشد , اگر 4 را از اينجا برداريم نه اين است كه 4 را ما 7 كرده ايم , اصلا آن 4 نيست , آن 7 است . 7 را هم از جاى خودش برداريم بياوريم جاى 4 , نه اين است كه جاى 7 را عوض كرده ايم ولى 7 , 7 است , اصلا 7 جايش عوض بشود خودش خودش نيست . موجودات در اين عالم به اصطلاح فلاسفه مرتبه شان مقومشان است , يعنى هر موجودى در هر مرتبه اى كه وجود دارد آن مرتبه جزء ذاتش است , اصلا محال است , فرض امر محال است كه مرتبه آن عوض شود و آن موجود همان باشد . همين طور كه شما در حساب و هندسه اصلا فكر نمى كنيد كه بگوييد چرا 7 , 8 نشد چرا 8 , 7 نشد , در نظام خلقت هم اينطور است , اساسا اين چراها نمىآيد . من هم كه اين مسئله نياز را عرض كردم , ديديد دنبالش نياوردم كه چون نياز اينچنين است پس عدم ارسال پيامبران بر خداوند قبيح است . البته بعضى متكلمين بودند كه اينطور مى گفتند : چون چنين نياز بود بر خداوند قبيح بود كه پيغمبران را نياورد , اگر خداوند پيغمبران را نمى فرستاد فقط كار زشتى را مرتكب شده بود . نه , اگر نياز بود و استعداد هم بود , هم نياز بود و هم امكان افاضه فيض , قطعا مى شود . اگر نياز نباشد يك موجودى است كه در خلقت باقى نمى ماند , مثل انگشت اضافى است كه خود طبيعت حذفش مى كند . خلقت , امرى را كه مورد نياز نباشد و با ساير امور تلازم نداشته باشد فرضا هم وجود پيدا كند حذف و طرد مى كند .
- مسأله اول مسأله اصول دين بود كه فرموديد اصول دين سه تاست و در مذهب شيعه مى گويند پنج تاست در حالى كه به نظر بنده اصول دين دوتاست چون اصول , آن را مى گوييم كه منشعب از همديگر نباشد , يكى توحيد است و يك نبوت است و معاد زاييده ايندوست يعنى اگر كسى توحيد را بپذيرد و نبوت را هم بپذيرد اتوماتيكمان و خواه ناخواه معاد را مى پذيرد مگر دومى را نپذيرفته باشد . البته توحيد هيچ به اينها ارتباط ندارد يعنى يك كسى مى تواند خداپرست باشد و انبياء را قبول نكند كما اينكه بسيارى از دانشمندان دنيا هستند و بودند كه انبياء را قبول نداشتند و خدا را قبول داشتند ولى كسى كه خدا را قبول كند و انبياء را قبول كند سومى را نمى تواند قبول نكند بخصوص كه سومى طبيعى نيست يعنى چيزى نيست كه خود آدم آن را حس كند . خداپرستى را خود آدم حس مى كند , شايد احساس نياز به سرپرستى و هدايت هم مى كند . خدا پرستى را خود آدم حس مى كند , شايد احساس نياز به سرپرستى و هدايت هم مى كند , اما معاد چيزى نيست كه انسان خودش اگر نگويند و تلقين نكنند و تكليف نكنند كه راجع به اين مطالعه كن و فكر كن , پيش خودش فكر كند بعد از اينكه من مردم دوباره زنده مى شوم .
استاد : اولا اين مسأله كه گفتيد اصول دين سه تاست يا پنج تا , يك چيزى نيست كه در قرآن يا در حديث معتبرى آمده باشد , كه ما بايد اين را بپذيريم . اين , استنباطى است كه علماى اسلام كرده اند . اگر بگوييم اصول دين دوتاست , در نتيجه فرق نمى كند . شما اين مطلب را قبول مى كنيد كه اگر كسى منكر معاد باشد مسلمان نيست ولى به اعتبار اينكه انكار معاد انكار نبوت است . پس در آن اصل مطلب شريك هستيد , حالا شما مى خواهيد بگوييد اين جزء پايه هاست و يا جزء پايه ها نيست . اما من مى خواهم بگويم كه آنها هم كه اين حرف را گفتند روى يك حسابى گفتند , بى حساب هم نگفتند و آن اين است ( من حرف شما را اول تكميل مى كنم بعد جواب مى دهم ) : ممكن است شما بگوييد پس نماز هم از اصول دين است براى اينكه از ضروريات دين نماز است , يعنى از ضروريات نبوت هم يكى نماز است , چون نماز را هم اگر كسى انكار كند مسلم مسلمان نيست , و خيلى ضروريات ديگر ما داريم . معاد هم در رديف آنهاست چون پيغمبر گفته و قطعى است كه پيغمبر گفته است و اگر كسى آن را انكار كند با قبول نبوت سازگار نيست . از اين جهت اينها را مى گوييم ( ضرورى) . ولى نه , علتش اين است كه در قرآن راجع به معاد نظير نبوت و توحيد , ايمان خواسته اند , به ما گفته اند ايمان بياوريد به خدا و ايمان بياوريد به پيغمبر و ايمان بياوريد به قيامت , از موضوعات ايمانى شناخته شده . كتب و رسل هم هست ولى كتب و رسل از توابع پيغمبر است . قرآن مى گويد : (   امنوا بالله و رسوله و الكتاب الذى نزل على رسوله)   ( 18 ) و (  من امن بالله و اليوم الاخر) ...   (19) . گاهى ملائكه هم هست به عنوان اينكه واسطه وحى هستند , و مسأله ملائكه هم مطرح است . به هر حال قيامت در قرآن هر جا كه مطرح شده به عنوان يك چيزى مطرح شده كه به آن ايمان بياوريم . آنها كه گفتند ( اصول دين) يعنى چيزهايى كه ما بايد به آنها ايمان بياوريم , نگفتند به نماز ايمان بياوريد ولى گفتند به خدا ايمان بياوريد و به پيغمبر و به قيامت , و اتفاقا مطلبى كه خودتان در آخر اشاره كرديد و خواستيد رد بكنيد درست نيست , معاد يك موضوع ايمانى هم هست , يعنى همين طور كه خدا در فطرت و روح انسان يك پايه اى دارد و انبياء و نبوت هم همين جور , معاد هم در روح انسان يك پايه اى دارد , يعنى همين تمايل به بقا يك چيزى است در انسان . انسان فكرش و شعورش و ادراكش به گونه اى است كه نمى تواند فنا و نيستى خودش را بپذيرد , : لااقل معادش را به صورت بقاى نامش , بقاى يادگارش , به يك صورت ( بقايى) مى پذيرد , مى خواهم بگويم در روح انسان مايه اى از ايمان نسبت به معاد هست . به هر حال حرف اساسى اين است : شما بخواهيد اصول دين را دو تا بدانيد يا سه تا , به جايى ضرر نمى زند . متكلمين كه اين حرف را گفتند اساس حرفشان اين بوده كه در قرآن معاد جزء موضوعات ايمانى شناخته شده . حالا شما در عين حال مى خواهيد قبول بكنيد مى خواهيد قبول نكنيد , قبول هم نكنيد به جايى ضرر نمى زند .
- ما آن دو اصل را از طريق عقل و استدلال مى پذيريم يعنى علائم , استدلال , دليل , مطالعات علمى , در حالى كه معاد را از اين طريق نمى توانيم بپذيريم . فرق ايندو اين است .
استاد : به اندازه اى كه در نبوت مى شود بحث كرد و دليل عقلى آورد , در معاد هم مى شود بحث كرد . - اما مطلب درباره طرح مسأله نبوت بود كه جنابعالى فرموديد كه يكى از مسائل اين است كه آيا بشر احتياج و ضرورتى داشت به اينكه انبيائى برايش بيايد يا نه , كه سؤال شبيهش را آقاى دكتر . . . كردند . اتفاقا جوابى كه داديد , اعتراضى بود كه بنده به صحبت خود شما داشتم و آن اينكه اصولا طرح سؤال به اين شكل درست نيست . ما نبايد بياييم فرض , درست بكنيم . اگر اينجور راجع به خلقت بخواهيم فرض درست بكنيم ضمن اينكه اين طرز بحث كردن از نظر علمى غلط است هزار فرض پيش مىآيد كه اگر آسمان اينطور بود , اگر زمين اين گونه بود , اگر بشر اينجور خلق شده بود , اگر ناقص نبود , در حالى كه اينها را هيچ وقت نبايد طرح كرد , بلكه بايد وضع موجود را كه وجود دارد و خلق شده و خارج از اختيار ما هم هست فقط اين به عنوان فرض ما پذيرفته بشود بعد ببينيم در اين وضع موجود , انبياء چگونه آمدند , با چه دلائلى كه آمدند , چه نقشى را بازى كردند , وجودشان چه اثرى داشته در اجتماع , و الا همان سؤال ايشان مطرح مى شود كه . . .
استاد : سؤال اولى كه كرديد , به نظر خودم خودتان جواب خودتان را داديد يا در جواب آقاى دكتر . . . عرض كردم . مسأله نياز و فايده , اصلا اين دو با هم توأم است . . . ( 20 )

 


منابع:

1-

2 . احزاب / 40 . 3 . آل عمران / 169 و 170 . 4 . حديد / 25 .7 . آل عمران / 42 و 43 . 8 . آل عمران / 37 . 9 . نهج البلاغه , خطبه 190 . 10 . نهج البلاغه , خطبه 220 . 11 . البته خود ياد خدا بودن خيلى مراتب دارد .12 . بقره / 247 . 13 . انعام / 124 . 14 . فاطر / 24 .15 . زخرف / 23 . 16 . اسراء / 70 . 17 . نهج البلاغه , خطبه 1 .18 . نساء / 136 .19 . بقره / 62 .

. صف / 11 . آل عمران / 83 .. مريم / 93 . بقره / 256 . توبه / 24 . رعد / 28 . 1 . فجر / 27 - 30 . روم / 30 .آل عمران / 190 . شمس / 1 - 8 . قيامت / 1 و 2 . ذاريات / 20 و 21 . بقره / 164 .

2- اینترنت

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: سه شنبه 21 بهمن 1393 ساعت: 17:36 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس