تحقیق درباره مولوی

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق کامل درباره مولانا

بازديد: 345

 

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی اسمان

تحقیق کامل درباره مولانا

فهرست

 

مقدمه....................................... 1

ولادت........................................ 2

مولانا و شعر................................. 6

مولانا و شب.................................. 11

مولانا و موسيقي و سماع....................... 16

وصيت مولانا.................................. 20

منابع....................................... 22

 

 
 

 

 

مقدمه

تأثير نفس گرم و نفوذ كلام پرشور مولانا جلال‌الدين محمد مولوي عارف بي‌بديل سده هفتم هجري، چنان ژرف و گسترده است كه هنوز، با گذشت قرن‌ها از حيات جسماني اين شيخ شوريده، حيات روحاني‌اش آرام‌بخش ذهن و قلب و روح سالكان و عارفاني است كه جوياي حق و حقيقت‌اند و مي‌خواهند به كشف بايسته‌ها و شايسته‌هاي طريقت راه يابند؛ تا آنجا كه حتي مولوي شناسي نزد انسان سده بيست و يكم به شاخه‌اي مهم در شرق شناسي تبديل شده است.

محقق  حاضر به هدف آشنايي با جنبه‌هاي مختلف شخصيت مولانا و آثار، سلوك، كرامات و نحوه زندگاني او تدوين شده و در آن، از رابطه او با ساير عرفاي هم عصرش  نيز سخن رفته است.


ولادت

ولادت مولانا جلال‌الدين محمد طبق نوشته‌هاي تاريخي در ششم ربيع‌اول سنه 604ق، در شهر بلخ، واقع در افغانستان امروزي بوده است و اين تاريخ را تقريباً همه تذكره‌نويسان و كساني كه شرح احوال مولانا را نوشته‌اند به اتفاق پذيرفته‌ و آثارشان را ثبت كرده‌اند.

با اين كه همه تاريخ نويسان و احوال نگاران مولانا به تاريخ مذكور توجه كرده‌اند و حوادث و آمد و شدها و رويكردهاي او را بر مبناي همين تاريخ برنگاشته‌اند، اما گويا با توجه به آثار و اقوال خود مولانا مي‌توان به تاريخي پيش از اين، كه شايد به واقع هم نزديك‌تر باشد، اشاره كرد و براساس اين تاريخ جديد، كه از قول آثار خود مولانا به آن اشارت خواهيم كرد، درست باشد، بديهي است كه همه نوشته‌هاي پيشينان در احوال مولانا را دچار اشكال خواهد كرد؛ و البته اگر اين تاريخ درست باشد، چه اشكالي است كه به تاريخ گذشته اشكال وارد كند؟!

براي مولانا جلال‌الدين و اين كه وي به سال 604ق، متولد شده است، دو ماده تاريخي نيز به حساب جمل ترتيب داده‌اند ه يكي: «مولوي مهتاب دين» و ديگري «مولوي پير مكرم» است كه با عدد 604 برابري مي‌كند. اين مقوله نيز از اين بابت ذكر شد تا توجه خواننده را بيش‌تر به تاريخ مذكور جلب نمايد و چنان چه تاريخ ديگري از بابت تولد او قيد شد بتواند به تحليل بهتر آن را پيدا كند.

وفات مولانا نيز طبق همه گزارش‌هاي تاريخي و صوفيانه روز يكشنبه به پنجم ماه جمادي‌الآخر سال 672ق، اتفاق افتاده  است و با اين حساب سن مولانا به هنگام عروج 68 بوده است.

چنان كه گفتيم ذكر چند مورد در آثار مولانا تاريخ 604 را مردد مي‌كند، يكي داستان «حصر سمرقند» است كه مولانا خاطره‌اي به اين شرح از آن دوران بيان مي‌كند:

    در سمرقند بوديم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشكر كشيده، جنگ مي‌كرد و در آن محله دختري بود عظيم صاحب جمال چنان كه در آن شهر او را نظير نبود: خر لحظه مي‌شنيديم كه مي‌گفت خداوندا كي روا داري كه مرا به دست ظالمان دهي و مي‌دانم كه هرگز روا نداري و برتو اعتماد دارم. چون شهر را غارت كردند و همه خلق را اسير مي‌بردند و كنيزان آن زن را اسير مي‌بردند و او را همچ المي نرسيد؛ و با غايت صاحب جمالي كس او را نظر نمي‌كرد تا بداني كه هر كه خود را به حق سپرد از آفت‌ها ايمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هيچ كس در حضرت او ضايع نشد.[1]با توجه به اينكه واقعه لشكركشي خوارزمشاه را حدود سال 4-602ق ذكر كرده‌اند، چنان چه مولانا متولد آن سال، يعني 604، باشد، اين سؤال پيش مي‌آيد كه او چگونه مي‌توانسته شاهد آن حوادث باشد و حال آنكه هنوز حداقل يك سال به ولادت آن مانده است. براي فهم اين حادثه و اين كلمات آن دختر زيبا و فهم زيبايي را حاصل كرده باشد بايد حداقل او را در حول و حوش پانزده‌سالگي تلقي كنيم و اگر او را در اين سال يعني 4-602 پانزده ساله بدانيم حداقل بدانيم 19-20 سال از آن چه گفته‌اند بزرگ‌تر باشد.

غير از اين مطلب كه در كتاب خود نوشته مولانا، يعني فيفه مافيه، نقل شده است، در ديوان كبير كه به ديوان شمس تبريزي شهرت دارد نيز مواردي يافت مي شود كه ذكر 604 را در ولادت او خدشه‌دار مي‌سازد، چند نمونه از اين موارد بدين شرح است:

1- به انديشه فرو برد مرا عقل چهل سال

به شصت و دو شدم صيد و ز تدبير بجستم[2]

2- شمس تبريزي جوانم كرد باز

تا ببينم بعد ستين شيوه‌ها[3]

3- پير، ما را ز سر جوان كرده است

لاجرم هم جوان و هم پيرم[4]

4- مرا واجب كند كه من برون آيم چون گل از تن

كه عمرم شد به شصت و من چو سين و شين در اين شستم[5]

با توجه به موارد فوق كه مولانا ياد مي‌كند، در بيت نخست و بيت آخر به سال‌هاي شصت و دو سالگي خود اشاره مي‌كند كه در اين سال به صيد افتاده است و نيز در بيت دوم به عدد شصت يعني ستين اشاره مي‌كند و هم به پير بودن خود كه در اين سال شصت باز جوان گشته است و در بيت سوم اشاره به پيري خود مي‌كند، بديهي است  كه اين ابيات مربوط به دوران تحول دروني مولاناست كه با پديدارشدن «شمس تبريزي» براي او حاصل شده‌است؛ و لذا به نقل صريح تاريخ‌هاي صوفيانه شمس تبريزي به سال 642 ق به شهر قونيه آمده است و در همان سال با مولانا برخورد نموده و در او تحول و دگرگوني ايجاد كرده است. اگر در سال 642ق سن مولانا بنابر ابيات مذكور بين شصت و شش و دو سالگي باشد بايد او پيش از سال 604ق متولد شده باشد يعني حدود سال 580ق و براين اساس به هنگام واقعه حصر سمرقند، احتمالاً سن او حدود 24 تا 29 سال بوده و لذا سن آن شريف به هنگام مرگ حدود 92 سال خواهد بود نه 68 سال و اين با حدود سن پدر مولانا و فرزند ارشد مولانا نيز تقريباً مناسب مي‌ايد كه يكي (پدر) 85 سال و آن ديگري (سلطان ولد، فرزند مولانا) 89 سال زيست كرده است.

اگر سال اخير را عمر مولانا تلقي كنيم بديهي است كه بايد تحليلي نو از زندگي و سلوك مولانا داشته باشيم كه راقم اين سطور در رساله‌اي ديگر در صدد تنظيم اين متن درآمده است، و اگر به انجام برسد قهراً تحولي در مبحث مولوي شناسي پديد خواهد امد! چه، بسياري از حوادثي كه به دوران كودكي مولانا نسب داده مي‌شود با طل مي شود و آنچه به جواني او مربوط مي شود، به ميان سالي مرتبط خواهد بود.

به هر جهت طبق هر دو روايت مولانا متولد بلخ بوده  و در سال 604ق يا 580ق در خانواده‌اي سرشناس و اهل علم و تقوا متولد شده است.  نام اين كودك را محمد گذاشتند و جهت تكريم و تجليل او «جلال‌الدين» لقبش دادند و پدرش بهاء‌الدين ولد، كه خطيبي بزرگ و شخصيتي سرشناس در زمان خود بوده، اين فرزند محبوب را «خداوندگار» خطاب مي‌كرد.

كودكي و نوجواني مولانا چنان كه اشارت داديم دردوران بلوا و آشوب سپري شده است، آشوبي كه اسباب مهاجرت خانواده وي از شهر بلخ را به همراه داشت؛ و دراين آشوب، او حادثه‌ها و خشونت‌ها ديده و قتل و غارت‌ها را شاهد بوده است. كلماتي كه بعداً از خود مولانا نقل شده و ابياتي كه در آثارش آورده يادآور آن دوران نامطلوب و  خون ريز است. يادآور آشوبي كه مغولان برانگيختندو خامي‌اي كه از سوي خوارزمشاه در اين پديداري آشوب دخيل بود؛ و نتيجه آن نيز فساد، قتل، خونريزي، مرگ و ويراني بود.

مولانا كه گاه حوادث صوري را براي تمثيل تحولات و حالات دروني خود به كار مي‌گيرد در مورد ماجراي هجران باطني خود كه چگونه خون دل برانگيخته، با خونريزي‌هاي زمان كودكي خود در كشمكش خوارزمشاهيان و غوريان بيان مي‌كند.

اگر در جنت وصلت چو آدم گندمي خوردم

مرا بي حله وصلت بدين عوري روا داري

مرا در معركه هجران ميان خون و زخم جان

مثال لشكر خوارزم با غوري روا داري[6]

و نيز:

اي جان و دل از عشق تو در بزم تو پاكوفته

سرها بريده بي عدد در رزم تو پاكوفته

چون عزم ميدان زمين كردي تو اي روح امين

ذرات خاك اين زمين از عزم تو پاكوفته

فرمان خرم شاهيت در خون دل توقيع شد

كف كرد خون برروي خون از جزم تو پاكوفته

اي حزم جمله خسروان از عهد آدم تا كنون

بستان‌گرو از من بجان كز حزم تو پاكوفته

خوارزميان منكر شده ديدار بي‌چون را ولي

از بينش بي چون تو خوارزم تو پاكوفته[7]

 

 

 

پيشينه قومي مولانا از سوي پدر به شجره طيبه دودمان خواجه كائنات حضرت محمد مصطفي(ص) مي‌رسد اما مولانا جزء معدود كساني است كه خويش را از تبار «عشق» مي‌داند كه زاده آدم و حوا نيست و لذا خويش و آشناي خويش را كسي مي‌داند كه «عاشق» باشد و از «عشق» متولد شده باشد. در تعدادي از ابيات ديوان كبير با صراحت به اين مقوله اشاره شده است.

خويش من آن است كه از عشق زاد

خوش‌تر از اين خويش و تباريم نيست[8]

و نيز:

نهادم پاي در عشقي كه بر عشاق سر باشم

منم فرزند عشق جان ولي پيش از پدر باشم[9]

از اين بابت است كه وي هيچگاه به جست‌و جوي تبار خويش نپرداخته و چنان كه گفته است خويش و آشنا را در «عشق» جسته نه در «انساب»!

عاشقان را جست‌و جو از خويش نيست

در جهان جوينده جز او بيش نيست[10]

اما با آنكه او خود را زاده عشق و متولد شده پيش از پدر مي‌داند در عين حال از پدري به نام محمدبن حسين‌خطيبي ملقب به بهاء‌الدين ولد، كه مشهور و نام آور رمان خود بود، و از مادري كه مؤمنه خاتون ناميده مي‌شد، كه از خاندان فقيهان و سادات سرخس بود و از سر تقدس و تجليل و تعظيم او را بي‌بي‌علوي خطاب مي‌كردند، به دنيا آمده است.

جد او حسين‌بن احمد خطيبي، چنان كه از لحن افلاكي در مناقب‌العارفين برمي‌آيد، از افاضل و نوادر روزگار خويش به شمار مي‌رفته‌است و در حوزه درس اوكسان بسياري حضور داشته‌اند؛ از جمله ايشان بزرگي چوم رضي‌الدين نيشابوري را مي‌توان ياد كرد. جده او نيز (مادر بهاءولد) خاتون مهينه كه او را «مامي» مي‌خواندند بوده است، زني تندخو و بدزبان و ناسازگار ولي در عين حال علاقمند به مولانا جلال‌الدين. جده پدري مولانا يعني مادر احمد خطيبي است كه فردوس خاتون نام داشت و از سوي مادر فردوس خاتون شجره‌اي گسترده است كه ختم به اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام مي شود.

 

مولانا و شعر

به راستي نمي‌توان از مولانا سخن گفت و از شعر او غفلت كرد، و نيز نمي‌توان از شعر سخن گفت و از مولانا به عنوان كسي كه شعر مي‌گويد سخني به ميان نياورد. با آنكه شعر يك هنر است و شاعر نوعي هنرمند ولي مولانا بسان ديگر شاعران شاعر نيست. با آنكه شعر مي‌گويد و بسيار عالي هم شعر مي‌سرايد و اين از اين بابت است كه او خود نمي‌خواهد شاعر باشد، شاعري براي او فخري نيست و فضلي محسوب نمي‌شود و اين در حالي است كه بسياري خود را به آب و آتش مي‌زند تا شعر بگويند و به عنوان «شاعر» شتاخته شوند!

مولانا نه براي شعر گفتن، خود را به زحمت مي‌اندازد و نه درگران را زجمت مي‌دهد كه وي را به عنوان شاعر بپديرند و حال آنكه برجستگي‌هاي شعري او از هر شاعر ديگر بيش‌تر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا نه براي شعر گفتن، خود را به زحمت مي‌اندازد و نه ديگران را زحمت مي‌دهد كه وي را به عنوان شاعر بپذيرند و حال آنكه برجستگي‌هاي شعري او از هر شاعر ديگر بيشتر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا خواصي است كه در شعر هيچ شاعري شايد يافت نشود. اين نيز گفتني است كه بسياري، بسيار شعر مي‌گويند اما هرگز به عنوان شاعر، با وجود شعرهاي زياد، شناخته نمي‌شوند و برخي هم هستند كه حتي با يك غزل و حتي با يك بيت شعر شاعري خود را ثبت مي‌كنند. و وزن شعري خود را به همه عالم تحميل مي‌نمايند و اهل شعر و ادب چاره‌اي جز تسليم در برابر شعر ايشان نمي‌يابند. كساني چون مولانا، فردوسي، حافظ، نظامي، عطار، عراقي، سنايي، وحشي و غيره از اين دست بحساب مي‌آيند.

باري چنان كه گفتيم مولانا به شعر و شاعري وقعي نمي‌نهد و بهايي براي آن قائل نيست، شعر و لحن موزون اسير قدرت فهم و قلب و انديشه اوست و او براي ساخت شعر تلاش نمي‌كند و خود را به سختي نمي‌افكند، به سهولت و آساني لفظ را به هر گونه كه بخواهد دراختيار مي‌گيرد. روح خروشان و مواج او و تسلطش بر موسيقي به راحتي مي‌تواند شعر ريتميك و موسيقايي خلق كند، شعري كاملاً هنري و تأثيرگذار و اين خاصيتي است كه در كمتر شاعري متجلي و پديدار است.

اگر «شاعري» براي يك شاعر اصل و فخر است براي او شايد عار و ننگ باشد چنان‌كه در كتاب فيه‌مافيه مي‌گويد:

من از كجا، شعر از كجا؟ ولله كه من از شعر بيزارم و پيش من از اين بدتر چيزي نيست؛ و نيز در همان‌جا باز مي‌گويد: در ولايت و قوم ما از شاعري ننگ‌تر كاري نبود.[11]

و اگر به كسي چون او شاعر بگوييم در حقش جفا كرده‌ايم، كه او شاعر نيست و اگر براي آنكه شعر مي‌گويد و در جهان ادب به عنوان شاعر شناخته شده است شاعر نگوييم باز در حقش جفا كرده‌ايم. در آنجا با گفتن و در اينجا با نگفتن!

واقع اين است كه شأن مولانا هزاران بار بيش‌تر از آن است كه شاعرش بدانيم و به شعر و شاعري توصيفش كنيم كه او بدنبال شعر نيست و هرگزدر پي ساختن «قافيه» كه همه انديشه و ذهن شاعر است نمي‌گردد. او به فنوني آراسته است كه شاعران ندارند و غير از فنون شعرا در خود هزاران هنر سراغ دارد، هنرهايي كه در كمتر كسي يافت مي‌شود.

شعر چه باشد بر من تا كه از آن لاف زنم

هست مرا فن دگر غير فنون شعرا

شعر چو ابريست سيه من پس آن پرده چومه

ابر سيه را تومخوان ماه منور به سماء[12]

اگر به نظر اوست، قافيه و بيت و غزل را هيچ مي‌شمارد و همه را يكجا بدست سيلاب مي‌سپارد.

رستم از اين بيت و غزل اي شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا

قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر

پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا[13]

بر اين اساس او نمي‌تواند و نمي‌خواهد كه شاعر باشد، چگونه مي‌توان او را شاعر دانست در حالي كه او خود مغز شعرا را در خورپوست تلقي مي‌كند و از عروض و قافيه به واقع ناخوش مي‌شود و از آن خود را در زحمت مي‌يابد. اما نكته‌اي كه هست اين كه قدرت روحي او به گونه‌اي است كه شعر و قافيه و غزل و لفظ موزون را خلق مي‌كند، سخن گفتن او به خودي‌خود شعر و موزون است و لذا او نه تنها دنبال قافيه نمي‌رود بلكه همواره به قدرت روحي و جاذبه‌هاي باطني اين قافيه است كه به دنبال لفظ او كشيده مي‌شود.

قافيه انديشم و دلدار من

گويدم مينديش جز ديدار من

حرف چبود تا تو انديشي در آن

صوت چبود؟ خار ديوار رزان

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم

آن دمي كز آدمش كردم نهان

با تو گويم اي تو اسرار جهان

اگر شعر به نوعي غليان و طغيان مناسب احساسات پاك و صاف روحي مواج باشد بدون شك مولانا جلال‌الدين از همه شاعران شاعرتر است و شعر او از همه اشعار احساسي‌تر مي‌نمايد و رمز تأثيرگذاري آن نيز در همين حالت باطني خود مولاناست.

استاد فروزانفر در سخناني در باب شعر مولوي گفته است:

مولانا درست و راست از 38 سالگي شاعري را آغاز كرد و بدين معني مي‌توان گفت كه مولانا نابغه است. يعني ناگهان كسي كه مقدمات شاعري نداشته، شعر سروده است و عجب است كه اين كسي كه سابقه شاعري نداشته، و در مكتب شعر و شاعري مشق نكرده و تلمذ ننموده است، بسيار شعر گفته و همه را زيبا سروده است هرگاه مولانا را با ستارگان قدر اول ادبيات فارسي كه امروز مابين ما مشهورند و عبارتند از استاد طوس مظهر ممكلت ايران و حضرت شيخ اجل سعدي شيرازي و خواجه بزرگوار حافظ مقايسه كنيم مقدار شعري كه از مولانا باقي مانده است به نسبت از همه بيشتر است. مقصود اين است كه شاعري مولانا امري است خارق‌العاده و با سابقه تحصيل و كار او مناسبتي نداشته است.[14]

صفت كلام و شعر حقيقي اين است كه در خواننده تأثير كند و خواننده را به عالم شاعر ببرد. در شعر مولانا اين اثر به طور قطع و به حد اشد موجود است يعني هيچ يك از شعراي ما اين اندازه نمي‌توانند وجد و حال و شور در خواننده ايجاد كنند كه مولانا ايجاد كرده است و از اين حيث يعني از جهت وجد و شور و حال خارق‌العاده كه در غزليات مولانا هست غزليات مولانا امتياز دارد. كثرت غزليات او نيز ممتاز است. يعني مولانا 3500 غزل ساخته است. در پنجاه و پنج بحر مختلف شعر ساخته است. در زبان فارسي هيچ يك از شعراي ما نيستند كه اين اندازه توسعه در اوزان داده باشند.

آن اوزان متروكي كه در شعر قديم وجود داشته و متروك شده و شمس قيس آنها را جزء اوزان متروكه نام برده است تمام آن اوزان را مولانا ساخته و بهتر از اوزان معموله ساخته است و اين توسع در وزن مولود موسيقي است. از اين جهت كه مولانا رباب مي‌زده و در رباب اختراعي داشته است و موسيقي مي‌دانسته است. دانستن موسيقي كه در حقيقت مايه وزن است به مولانا اين سرمايه را داده كه در اشعارش تفنن در اوزان از هر شاعري بيشتر است و بسياري از اوزان هم در غزليات مولانا است كه در اشعار ساير شعرا نيست.

استاد فروزانفر پديداري شعر مولانا را در 38 سالگي مي‌داند و آن هم بداهه و غير تمهيدي، يعني يكباره و دفعتاً؛ و اين سن با توجه به تاريخ ولادت مولانا اگر در 604 باشد زمان رويارويي با شمس تبريزي است كه به زعم او شعر را در او پديدار كرده است. البته اسناد و مدارك اين نظر را تأييد و تصديق نمي‌كند و در واقع سخن بي اساسي است، چه مولانا با اشرافي كه بر ادبيات داشته قهراً مشق شعري هم مي‌كرده است و با توجه به انسي كه با ديوان‌هاي شعري، بويژه ديوان متنبي داشته و شمس از خواندن آن منع مي‌كرده است، به خوبي مي‌رساند كه شعر مولانا دفعتاً و بدون مقدمه نبوده است.

به قول استاد زرين كوب:

شعر مولانا وراي اين احوال است، ترتيب ذوقي و تجربه ادبي او كه مربوط به سال‌هاي قبل عهد صحبت شمس است او را تاحدي به سنت‌هاي شعر مرهون مي‌دارد و پيداست كه طول ممارست او در ديوان‌هاي شعر و در سفينه‌ها و مجموعه‌هاي منتخب و رايج در عصر او تأثير كلام قدما خاصه شعراي خراسان و ماوراءالنهر را در بناي شعرش بايد قابل تشخيص كرده باشد. اين كه خود او خويشتن را قبل از مولاقات با شمس «عطارد وار دفترباره» مي‌خواند و از سابقه ارتباط خويش با «اديبان» ياد مي‌كند تأثير شيوه فكر و بيان شاعران گذشته را در كلام او توجيه مي‌كند.[15] 

باري مولانا به دنبال كلمات نو و تأثيرگذار بوده است لذا بيش‌ترينه شعر او يا تعليمي است يا در حالتي‌كه سكر بر او غالب شده و در چرخ و سماءع بوده است، هويدا شده است. چون روح او نوبه نو درحال شدن و غليان احساسات پاك بوده است كلام اونيز نوبه نو تازه و شاداب مي نمايد و به قول خود مولانا:

هين سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بي حد و اندازه شود.[16]

و نيز:

نوبت كهنه فروشان در گذشت

نو فروشانيم و اين بازار ماست.[17]

مولانا و شب:

شب در نزد عارفان بسي اسرار نهفته دارد، رازآلود است و جز بيداران و عاشقان كسي از آن بهره نمي‌گيرد، در دل شب هزاران غوغا و حادثه است كه براي عارفان معني و مفهوم دارد. در دل اين شب‌ها مي‌توان به حقايقي رسيد و چهره‌هايي از باطن را مشاهده كرد.

اساساً شب زنده داري، تهجد و بيدار بودن از خصايص اهل عرفان است. ايشان در تعاليمشان بر نومريدان سه  چيز را حكم مي‌كنند و نسبت به آن سخت مي‌گيرند: كم گفتن، كم خوردن و كم خفتن و اين مورد اخير مورد سفارش قرآن كريم نيز هست كه شب‌ها به پا خيز! آنها كه در خوابند و ميل به خواب دارند از جرگه‌ي عاشقان و اهل درد كه عارفانند خارج و به دورند و لذا از دريافت بسياري از حقايق نيز فارغ و غافلند. شب اعتباري عرفاني و ديني دارد، نماز شب، مناجات شب، دعاي شب، رازگويي و خلوت شبانه، انديشه‌هاي شبانه و ليالي «شب‌هاي» قدر از جمله مسائل مهم ديني-عرفاني است كه بسيار به آن بها داده مي‌شود.

آنان كه در بند چرت و خوابند و به راحتي خو كرده‌اند از جلگه عارفان و عاشقان به دورند، از اين بابت مولانا حكاياتي نغز و خوش در كتاب شريف مثنوي آورده و عاشق خواب‌آلوده را خام و كودك تلقي مي‌كند و بيان مي‌دارد كه عاشقان بي‌خواب و خورند! مولانا خود از زمره كساني است كه بسيار كم مي‌خفت و اين كم خفتن وكم خوردن وي از بابت عشقي الهي است كه در جانش افتاده و اورا بي قرار ساخته و مدام به سخن‌گويي با معشوق كل فرا مي‌خواند.

امشب از چشم و مغز خواب گريخت

ديد دل را چنين خراب گريخت

خواب دل را خراب ديد و يباب

بي نمك بود اين كباب گريخت

خواب مسكين به زير پنجه عشق

زخم‌ها خورد و زاضطراب گريخت

عشق همچون نهنگ لب بگشاد

خواب چون ماهي اندر خواب گريخت

خواب چون ديد خصم بي‌زنهار

مول مولي بزد شتاب گريخت

ماه ما شب برآمد و اين خواب

همچو سايه ز آفتاب گريخت

خواب چون ديد دولت بيدار

همچو گنجشك از عقاب گريخت

شكرالله هماي باز آمد

چون كه بازآمد اين غراب گريخت

عشق از خواب يك سوالي كرد

چون  فروماند از جواب گريخت

خواب مي‌بست شش جهت را در

چون خدا كرد فتح باب گريخت

شمس تبريز! از خيالت‌ خواب

چون خطاييست كز صواب گريخت[18]

مولانا نه تنها كم مي‌خوابيد بلكه سفارش به درك شب مي‌كرد و بيان مي‌داشت كه نخوابيد و رازهاي شب را دريابيد. آن كسي كه شبي را در هواي معشوق راستين بيدار باشد و نخوابد در نظر مولانا چونان روز روشن است كه هوا زو منور است. راستي را كه هر كس بخوابد از اصحاب عشق و معرفت نيست، كه هرگاه چهره و جلوه عشق در نظر و خيال باشد خواب كجا مي‌آيد و كي مجال مي‌يابد؟

جمع باشيد اي حريفان زان كه وقت خواب نيست

هر حريفي كه بخسبد ولله از اصحاب نيست[19]

اما آنان كه ناعاشقند در خوابند و خواب ايشان را سزاست و غفلت آنان را رواست.

تو را كه عشق نداري، ترا رواست، بخسب

برو كه عشق و غم او نصيب ماست، بخسب

زآفتاب غم يار ذره‌ذره شده‌ايم

ترا كه اين هوس اندر جگر نخاست، بخسب

به جست‌وجوي وصالش چو آب مي‌پويم

ترا كه غصه آن نيست كه كجاست، بخسب

طريق عشق ز هفتاد و دو برون باشد

چو عشق و مذهب تو خدعه و رياست، بخسب

صباح ماست صبوحش، عشاي ما عشوه‌‌ش

ترا كه رغبت لوت و غم عشاست، بخسب

زكيميا طلبي ما چون مس گدازانيم

ترا كه بستر و همخوابه كيمياست، بخسب

چو مست هرطرفي مي‌فتي و مي‌خيزي

كه شب گذشت كنون نوبت دعاست، بخسب

فضا چو خواب مرا بست اي جوان تو برو

كه خواب فوت شدت خواب را قضاست، بخسب[20]

شب در نظر مولانا به واسطه حضور معشوق و خلوت مثابه تتق شاهد غيبي‌ست و از اين بابت روز كجا باشد همتاي شب؟! براي ديگران شب چونان ديگ سياهي است كه خواب مي‌آرد و بي معناست و لذا چون از حلواي شيرين شب حظ و بهره‌اي ندارند و مزه لقاي معشوق و خلوت انس و خيال يار را نچشيده‌اند از آن گريزانند. اين شب را هركس دريابد و درك كند خواب به خودي‌خود ازآن گريزان است و لذا:

روز اگر مكسب و سودا گريست

ذوق دگر دارد سوداي شب[21]

يار كه نزديك است خفتن نارواست. خفتن آنگاه است كه يار در كنار نيست و صفت عاشقي نيز حاصل و حاضر نيست و معشوق سترگ به كار عاشق ناظر نيست.

امشب مخسب اي دل مي‌ران به سوي منزل

كان ناظر نهاني بر منظرست امشب

پهلو منه كه ياري پهلوي تست آري

برگير سركه اين سرخوش زان سراست امشب

چون دستگير آمد امشب بگير دستي

رقصي كه شاخ دولت سبز و تر است امشب

والله كه خواب امشب برمن حرام باشد

كين جان چون مرغ آبي در كوثر است امشب[22]

به گفته مولانا اگر شبي نخسبي «رو به تو بنمايد گنج بقاء» ولذا در نظر او در دل شب نيز چون روز خورشيد نهاني و غيبي است و اگر شب را بيدار ماني آن خورشيد از خوابت مي كاهد و بر بيداريت مدد مي رساند و گرمي مي بخشدت. درنظر او: جلوه گه جمله بتان درشب است. واز براي سالكان متذكر مي شود آيا موسي عمران نه به شب ديد نور؟ و آيا ني كه به شب احمد معراج رفت؟ پس روز را پي كسب و شب را بهر عشق بايد گذاشت:

خلق بخفتند، ولي عاشقان

جمله شب قصه كنان با خدا

گفت به داود خداي كريم

هركي كند دعوي سوداي ما

چون همه شب خفت بود آن دروغ

خواب كجا آيد مرعشق را

زانكه بود عاشق خلوت طلب

تا غم دل گويد با دلربا

تشنه نخسبيد مگر اندكي

تشنه كجا، خواب گران از كجا؟

چونكه نخسبيد بخواب آب ديد

يا لب جو يا كه سبو يا سقا

جمله شب مي رسد از حق خطاب

خيز غنيمت شمر اي بي نوا

ورنه پس از مرگ تو حسرت خوري

چونكه شود جان تو از تن جدا[23]

شب با عشق آشناست و لذا به گفته مولانا اگر عشق را نمي شناسي از شب ها بپرس كه او با عشق آشناست :

چو عشق را تو نداني بپرس از شب ها

بپرس از رخ زرد و زخشكي لب ها[24]

حادثه ها در دل شب اتفاق مي افتد، وطن يار را درشب مي توان جست و يافت، پس به هوش و به كوش بايد بود وشب را از كف نبايد داد كه :

گذر از خواب بردار ! به شب تيره چو اختر

كه به شب بايد جستن وطن يار نهان را[25]

مولانا درغزلي خودرا معرفي مي كند و براي همه نسل ها مي شناساند كه :

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گويم

نه شبم نه شب پرستم كه حديث خواب گويم

چو رسول آفتابم به طريق ترجماني

پنهان از و بپرسم به شما جواب گويم[26]

درعين حال مولانا همگان را پند و اندرز مي دهد كه :

به جان تو كه مرو از ميان كار مخسب

ز عمر يك شب كم گير و زنده‌دار مخسب

هزار شب تو براي هواي خود خفتي

يكي شبي چه شود؟! از براي يار مخسب

براي يار لطيفي كه شب نمي‌خسبد

موافقت كن و دل را بدو سپار و مخسب

بترس از آن شب رنجوريي كه تو تا روز

فغان و يارب و يارب كني بزار مخسب

شبي كه مرگ بيايد قنق كرك گويد

به حق تلخي آن شب كه رهسپار مخسب

از آن زلازل هيبت كه سنگ آب شود

اكر تو سنگ نه‌اي آن بيادآر مخسب

اگر چه زنگي شب سخت ساقي چستست

گير جام وي و ترس از آن خمار مخسب

خداي گفت كه شب دوستان نمي‌خسبند

اگر خجل شده‌اي زين و شرمسار مخسب

بترس ازآن شب سخت عظيم بي‌زنهار

ذخيره ساز شبي را و زينهار مخسب

شنيده‌اي كه مهان كام‌ها به شب يابند

براي عشق شهنشاه كاميار مخسب[27]

 

مولانا و موسيقي و سماع:

دردانش علمي و عملي موسيقي مولانا كسي شك نكرده، و همه مي‌داند كه در مثنوي بويژه در ديوان شمس دريايي از موسيقي با مفاهيم و اصطلاحات و آلات و ابزار آن است و اگر آشنايي با اصل ساز و نغمه‌هاي متنوع آنها نبود بعيد بود محققي چون مولانا مقلدانه از اين آلات نام ببرد. ني كه آغاز مثنوي با آن شروع شده، به اين آگاهي وقوف مي‌دهد. به اين كار بردن انواع سازهاي بادي كه نزد شرقي‌هاي سابقه كهن داشته و ذكر بيشترينه آنها در دفاتر مثنوي و ديوان شمس نشان علاقه مولانا به آنها است.

غير از ني بسياري از ساز‌ها به مانند: رباب، كمانچه، طنبور، دف، ني‌انبان، سرنا، دهل، بربط و عود و غيره را مي‌توان در آثار مولانا ديد كه خود به مولانا برخي را به خوبي مي‌نواخته و مابقي را به جد مي‌شنيده است و البته كه از برخي از اين آلات نيز در مجلس سماع خود بهره مي‌گرفته اما از همه بيشتر از ني و دف در آن مجالس استفاده مي‌شده‌است.

مولانا موسيقي را، يا بهتر بگوييم اصل موسيقي را، اين جهاني نمي‌داند بلكه معتقد است كه اين الحان موسيقايي كه ما با آواز خود يا با نغمه‌هاي ساز ايجاد و خلق مي‌كنيم بازتاب درياي گسترده و ژرف در كيهان است و گويي انعكاس آن صداهاست كه بر برخي گوش‌ها مي‌نشيند و از آنجا به ساز يا به حلق منتقل مي‌شود؛ و همچنين مي‌پندارد كه اصل موسيقي از نغمه‌هاي بهشت است و اين كه بر جان عارفان خوش مي‌آيد نيز درست از همين جهت است و لذا گوش جان ما به زعم مولانا سابقه‌اي ديرينه در شنيدن آن الحان و اصوات آن هم در بهشت آدم داشته است و پس از هبوط آدم، آن نيز به دست فراموشي سپرده شده است و لذا آنچه كه نزذ خلق نغمه و لحن و موسيقي به حساب مي‌آيد در واقع ياد كردن و يا به يادآوردن آن نغمه‌هاي كهن است. نغمه‌هايي آن جهاني، كيهاني و بهشتي!

بانگ گردش‌هاي چرخ است اين كه خلق

مي‌سرايندش به طنبور و به حلق

پس حكيمان گفته‌اند اين لحن‌ها

از دوار چرخ بگرفتيم ما

مؤمنان گويند كآواز بهشت

نغز گردانيد هر آواز زشت

ما همه اجزاي آدم بوده‌ايم

در بهشت آن نغمه‌ها بشنوده‌ايم

ناله سرنا و طنبور و دهل

چيزكي ماند به آن ناقور كل

گرچه بر ما ريخت آب و گل شكي

يادمان آيد از آنها اندكي

پس غذاي عاشقان آمد سماع

كه درآن باشد خيال اجتماع[28]

سماع نيز بازتاب فهم شعر و موسيقي است هر جا كه ريتم باشد، فهم باشد، شعر خوب و دلكش باشد سماع هم در مي‌گيرد. سماع راست كه به زعم مولانا هركس را دست نمي‌دهد چه بسياري رقص مي‌كنند نه سماع. كه سماع در حال غليان احساسات و وجد معني حاصل مي‌شود و لذا هرگاه فهم در نقطه‌اي اشباع و كامل شد و نغمه‌اي خوش جان را فراگرفت ناخواسته وجد حاصل مي‌شود و سماع در‌ مي‌گيرد كه سماع نتيجه موسيقي سالم و خوش است از آنگونه كه مولانا آنرا بهشتي و ديرينه و آشنا با جان آدميان مي‌داند مولانا نه تنها اهل شعر و موسيقي بلكه اهل سماع هم بوده است از آن نوعي كه خود آنرا راست مي‌خوانده و لذا درك آن و رسيدن به آن صعب و دشوار است. وي نه تنها سماع مي‌كرده بلكه در خانقاه خود مجالسي پرشور و سرشار از جمعيت براي سماع داشته است مجلسي كه در آن از همه دست پيدا مي‌شده، دانشمند و فقيه، صوفي و عارف، متكلم و فيلسوف، امرا و اشراف، و سرمايه‌داران، فقيران و كسبه، زن ومرد، پير و جوان و كودك و خلاصه از گونه‌اي بوده كه هركس مي‌خواست مي‌توانست حضور يابد و اين البته بخشي از آن چيزي است كه در سماع مولانا و مجالس سماع اوست.چه سماع مولانا فقط به مجالس سماع خود خلاصه نمي‌شد بلكه گاه در كوچه و بازار نيز به اين مقوله مي‌پرادخت و به شدت به آن توجه مي‌كرد؛ و لذا سماع را با حال و جذبه و وجد قرين مي‌يافته و هرجا كه چنين چيزي حاصل مي‌شد بلافاصله سماع در مي‌گرفت و از حال مولانا بسياري به وجد و دست‌افشاني و پايكوبي در مي‌آمدند و به واقع اين حضور و حال و وجد مولانا بود كه مجلس سماع را خلق و ايجاد مي‌كرد نه صرف مجلس و جايگاه خاص هرجا كه مولانا بود و حال سماع داشت آنجا مجلس سماع بود و بسياري نيز با او هم‌آوا و هماهنگ در رقص و پايكوبي مي‌شدند و اما آنگونه كه او مي‌خواست!

مولانا خود در خلوت گاهي به نواختن رباب مشغول مي‌شد و حتي از سر ذوق در ساخت آن تصرف‌هايي انجام داد، با ني نيز بسيار آشنا بود و اين دو، يعني ني و رباب، را پاسخ نياز روحي تلقي مي‌كرد. علاقه او به موسيقي گاه اسباب آن را فراهم مي‌ساخت تا حتي از بانگ آسياب نيز به تحرك و وجد بيايد و نقل است كه روزي از بازار عبور مي‌كرد و كسي كه پوست روباه مي‌فروخت و با صداي بلند مي‌گفت: دل‌كو‌، دل‌كو، مولانا از آن واژگان آنچه را كه خود مي‌خواست مي‌فهميد و با انتزاع دل كو؟ دل كو؟ به وجد و سماع درآمد و ياران را نيز در همان بازار به چرخش واداشت و شور وحالي را در ميانه بازار بپا خواست.

از همه مشهورتر رقص طولاني اوست در بازار زركوبان كه همه چيز از وجد او به تحرك درآمده و همه بازار در سماع او خوش و چرخان شده بود.

ماجراي بازار زركوبان در همان ايام، سماع او را در بازار به يك مجلس شور و حال صوفيانه تبديل كرد. آن روز از بازار زركوبان مي‌گذشت و جمعي از مريدان نيز با او همراه بودند. از آهنگ تاق‌تاق پتك و سندان كه در زير سقف بازار مي‌پيچيد و در آن لحظه هماهنگي جالبي پيدا كرده بود، شور و حالي عجيب در وي پديد آمد. آهنگ غريب اما موزون و ضربي شور انگيز كه در اين صدا بود بي‌اختيار وي را به وجوآورد. مولانا، كه در يك لحظه خود و مريدان و بازار و عابران بازار را از ياد برد بي خودوار در دم به سماع و چرخش مشغول شد، مريدان هم به موافقت برگرد او در سماع آمدند و هنگامه عظيم جمع آمد. صلاح‌الدين زركوب كه سماع مولانا در مقابل دكان او آغاز شد دراين هنگام با شاگردان خويش سرگرم كار بود. وي با مولانا دوستي و ارادت ديرينه داشت و سال‌ها در خلوت و در جمع با او مربوط بود. وقتي شور و حال وي را مشاهده كرد به شاگردان اشارت كرد تا همچنان به كار خويش ادامه دهند.

زركوبان ديگر، در داخل كارگاه‌ها دست از كار كشيده بودند و با حيرت و شگفتي به وجد و رقص مولانا و مريدان ديده دوخته بودند.

مولانا همچنان گرم سماع بود و صلاح‌الدين و شاگردان همچنان پتك و چكش بر سندان مي‌كوبيدند شمش‌ها و ورق‌هاي زر در زير ضربه‌هاي پتك و چكش خرد مي‌شد و پاره‌پاره مي‌گشت. شاگردان از خستگي عرق مي‌ريختند و همچنان به اشارت استاد زركوب كار خود را ادامه مي‌دادند. شيخ كه خود از مريدان مولانا و از دوستان شمس بود از دكان بيرون جست و به هنگامه ياران پيوست. همراه ياران هم به رقص و سماع پرداخت و به اشارت او شاگردان اين موسيقي غريب بازاري را ادامه دادند. شيخ به شاگردان گفته بود «تا مولانا سماع مي‌كند دست از ضربه وامگيريد و اگر زر تلف شود باكي نيست» [29]

به هر جهت سماع جزو عناصر اصلي عرفان و انديشه و سلوك مولاناست و در مثنوي خود از اين بابت سخنان نغزي دارد و در همان جا ماهيت سماع خود را نيز تعريف و معين مي‌كند، هرچند كه وي سماع را آزاد مي‌داند و هرجايي كه حالي و جذبه‌اي باشد را محل سماع مي‌شناسد، اما اين باور نيز در او هست كه آنان كه مقدمات سماع را از بابت آلات موسيقي فراهم مي‌كنند بايد صافي و يكدل و پاك باشند و لذا با صراحت درباره دف كه سازي عرفاني و خانقاهي و از اسباب سماع روحاني‌است مي‌گويد دف مني هين مخور سيلي هر ناكسي.

سماع آرام جان زندگان است

كسي داند كه او را جان‌جان است

كسي خواهد كه او بيدار گردد

كه او خفته ميان بوستان است

وليك آن كو به زندان خفته باشد

اگر بيدار گردد در زيان است

سماع آنجا بكن آنجا عروسي‌است

نه در ماتم كه آن جاي فغان است

كسي كو جوهر خود را نديده‌است

كسي كان ماه از چشمش نهان است

چنين كس را سماع و دف چه باشد

سماع از بهر وصل دلستان است

كساني كه روشان سوي قبلست

سماع اين جهان و آن جهان است

خصوصاً حلقه‌اي كندر سماعند

همي گردند و كعبه در ميان است

اگر كان شكر خواهي همان جاست

ور انگشت شكر خود رايگان است[30]

 

وصيت مولانا:

حضرت مولانا وصيتي عارفانه اما كوتاه و نغز دارد كه: اوصيكم بتقوي الله في السر و العلانيه، و بقله‌الطعام، و قله‌الكلام، و قله‌المنام، و هجران‌المعاصي والاثام، و مواظبه‌الصيام، و دوام‌القيام، و ترك‌الشهوات علي‌الدوام، و احتمال‌الجفاء من جميع‌النام، و ترك مجالسه السفهاء و العوام، و مصاحبه‌الصالحين و الكرام، فان خير الناس من ينفع‌الناس، و خير‌الكلام ما قل و دل، والحمدلله وحده.

شما را به تقواي الهي در خفا و آشكار سفارش مي‌كنم و به اينكه كم خوريد و كم گوييد و كم خوابيد و از عصيان و گناه دوري گزينيد همواره روزه را پاس داريد و ترك دائم شهوت و نفس پيش گيريد از جميع خلايق احتمال جفاء را پذيرا باشيد. از همنشيني با عوام نادان و جاهلان برحذر باشيد و تا مي‌توانيد با نيكان و صالحان همنشين گرديد كه بهترين مردمان كساني‌اند كه سودشان بر مردم بيشتر است و بدانيد كه بهترين سخن آن است كه كوتاه و راه‌بر باشد، وسپاس مخصوص خدايي است كه يگانه و لاشريك است.

باري، بعد از وفات مولانا جلال‌الدين، علم‌الدين قيصر كه از اكابر قونيه بود با سرمايه 30 هزار درم همت بست تا بنايي برسر تربت پاك مولانا بنياد كند، اين اهتمام را به قولي همسر معين‌الدين پروانه و بقولي خود معين‌الدين پروانه يار و مريد مولانا در دو نوبت يكي هشتاد هزار درم و ديگر باره با پنجاه هزار درم ديگر ياري كرد و مزار حضرتش را به گونه‌اي خاص بنا كردند بنايي كه زيارت‌گاه عاشقان و عارفان و عابدان راستين [31]هر زمان است، آنجا كه قبه خضر است و به راستي كه سبز و با طراوت است و اميد كه همواره به مدد اهل عرفان و ايمان سبز و تازه بماند.

زخاك من اگر گندم برآيد

ازآن گر نان پزي مستي فزايد

خمير و نانبا ديوانه گردد

تنورش بيت مستانه سرآيد

اگر بر گور من آيي زيارت

تورا خرپشته‌ام رقصان نمايد

ميا بي دف به گور من برادر

كه در بزم خدا غمگين نشايد

ز نخ بربسته و در گور خفته

دهان افيون ونقل يار خايد

بدري زان كفن بر سينه‌بندي

خراباتي زجانت درگشايد

زهر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر كاري به لابد كار زايد

مرا حق از مي عشق آفريدست

همان عشقم اگر مرگم بسايد

منم مستي و اصل من مي عشق

بگو از مي بجز مستي چه آيد؟

به برج روح شمس‌الدين تبريز

بپرد روح من يكدم نپايد.[32]


منابع :

www.roshd.com

www.google.com

 

34

 

كتاب مولانا - نوشته كاظم محمدي

 

 
   
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 03 آذر 1393 ساعت: 11:46 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

بازديد: 821

تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

ای عشق تو موزونتری يا باغ و سيبستان تو؟

اين شعر با ريتم های موزون و رقصنده ای ادامه می يابد تا از اعمال اعجازآميز عشق که تلخی را شيرين می کند و هر ذره ای را بحرکت در می آورد و به درختان رقص می آموزد و بدون آن زندگی هيچ لذتی ندارد سخن بگويد :

من آزمودم مدتّی بی تو ندارم لذتّی       کی عمر را لذّت بود بی ملح بی پايان تو

رفتم سفر بازآمدم ز آخر بآغاز آمدم      در خواب ديد اين پير جان صحرای هندوستان تو

هندوستان در اينجا همچنانکه اغلب در ادبيات قرون وسطايی فارسی آمده بمعنای خانه ی ازلی است که روح طی يک رويای سرورانگيز ناگهان آن را بياد می آورد و اين همانجايی است که روح بازگشت بيدرنگ به آن را آرزو می کند و با پاره کردن زنجيرهای مادی همچون پيل از وطن دورمانده ای بسوی جنگل آغازين خود می شتابد . مولوی در اينجا اين شعر جذاب و طولانی را که بنظر می آيد يکی از اشعار پيشين اوست با پذيرفتن دوباره‌ي عجز و ناتوانی خويش در توصيف قدرت اسرار آميز عشق که جمع کاملی از اضداد است بپايان می رساند :

از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر

چون مورشد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو

گر تا قيامت بشمرم در شرح رويت قاصرم

                                    پيموده کی تاند شدن ز اسکّره‌ي عمان تو

عشق در چند شعر ديگر بعنوان آينه هر دو جهان تجلّی می کند و انسان نمی تواند از آن دم بزند يعنی از آن سخن بگويد . عشق همچنين می تواند بصورت نيروی صيقل دهنده فولاد وجود (اشياء تيره و تار و مکدر آفرينش ) جلوه گر شود بطوريکه سراسر جهان سرانجام آينه آن خواهد شد .

مولوی در جايی ديگر عشق را همچون (مصحف ) نسخه ای از قرآن می بيند که عاشق آن در روياها و آرزوهايش می خواند. عشق نيز همچون لوحی است که او شعرش را از روی آن        مینويسد يا اينکه او درست مانند قلمی است در ميان انگشتان عشق که آنچه را نمی داند    مینويسد .آيا نام شمس الدين از ازل در دفتر عشق ثبت نبود؟ قامت خميده عاشق همچون طغرای (امضای شاهانه ) پيچيده ای در منشور (دانشنامه ) عشق است .

اگر چه مولوی اشعار فارسی و عربی بيشماری در ستايش عشق نوشته است اما تکرار چنين ستايش را مجاز و منطقی می داند :

«اگر عشق را با صدهزار زبان ستايش کنم زيبايی و جمال آن در هيچ ظرفی نمی گنجد».

عرفا و شاعران ديگر همانند مولوی عشق را به متابه‌ي عيان و نهان بودن توأمان بدون آغاز و انجام توصيف کرده اند و اين بدان سبب است که همچون خدا عشق ابدی است و يا به تعبير حلاج عشق هستی جوشان و بسيار پويای خداوندی است و همچون خدا بی پايان است . عشق مولانا به شمس نيز بی پايان است بلکه در برسي اين عشق هزاران هزار ايوان با چشم اندازهای زيبا وجود دارد که عاشق می تواند (در ورای آن سفر کند ) و هر چه پيش تر می رود سعادت بيشتری نصيب خويش می سازد . وقتی خود عشق سفر آغاز می کند صد ها هزار آسمان و زمين برای سير و سفر آن تنگ می نمايد . عرفا و فلاسفه اشراق عشق را دليل هر حرکتی می دانند :

اگر و زمين و کوه ها عاشق نبودند               چمن بر سينه هاشان نمی روئيد ......

اين ايده در ديوان شمس و مثنوی معنوی تکرار می شود . مولوی مانند ديگر شاعران عشق را مکررأ با کهربا مقايسه می کند که ذرات خود کاه را بسوی خود می کشد (عشق آنچنان نيرومند است که کوهی بزرگرا بصورت کاهی در می آورد ).

 

مقايسه ای که در عين حال به گونه های زرد (کاه مانند ) عاشقان لاغر و نذار اشاره دارد . اهن ربا که همچون جذبه‌ي عشق  که دلها را بسوی خود می کشد ذرات آهن را جذب می کند تصوير مشترکی از عشق است که حتی در نوشته های فلسفی مانند ابن سينا نيز ديده می شود. چنين چيزی در ميان شعرای غير عارفی همچون نظامی نيز معمول است .

تمايل قبلی مولوی به تصاويری از زندگی روز مره مشهور است . برای مثال اوعشق را همچون  مدرسه ای می بيند . در اينجا بر مولوی سبقت گرفته اند . چون صوفيانی (مخصوصأ روزبهان بقلی شيرازي ) از ارزش تحصيلی و آموزشی و عشق انسان صحبت کرده اند که آدمی را برای عشق الهی آماده می سازد : قهرمان به پسر کوچکش شمشيری چوبی می دهد تا روش استفاده مناسب از ان را يادبگيرد و در بزرگی بتواند از سلاح واقعي استفاده کند . مدرسه عشق که در آن روح به کمال می رسد؛ خداوند متعال خود معلّم است و تعليم دنيوی جهالت و عشق نوعی آتش .عشق گوش آدمی را می گيرد و هر روز صبح او را به اين مدرسه می کشاند که نام آن اشاره ای به اين سوره از قرآن دارد :الذين يوفون بعهدالله و لا ينقضون الميثاق .(کسانی که به پيمان خداوند وفادرند وميثاق خويش را نقض نمی کنند ­ـ سوره رعد آيه 20 ). در اين مدرسه حتی به روستائيان که در شعر مولوی معمولأ نمايانگر غرايز اساسی انسان است ـ می آموزند که از روی لوح جهان غيب بخوانند .

آيا اين عشق نيست که بخاطر آن آسمانها بهم پيوستند و ستارگان بی نور گشتند و قامت خميده (دال) بصورت قامت راست (الف) در آمد و بدون عشق (الف) به حالت خميده و تکيده (دال) تغيير يافت ؟ و بدينگونه عشق هزار نکته ظريف بر سيمای شاعر رسم می کند که ديگر شاعران می توانند آنها را بخوانند.

مولوی زمانی می شنود که عشق او را آتشی خطاب می کند که از طوفان عشق برافروخته است اما تصوير و نماد مورد علاقه وی که از گوی آتشين گرفته شده موقعيت را وارونه جلوه می دهد:

عشق، آتشی است که مرا آب می کند              اگر من سنگ سختی باشم

و در آغاز مثنوی اعلام می دارد:

آتش است اين بانگ ناي و نيست باد              هر که اين آتش ندارد نيست باد

اين در واقع همانگونه که در مورد جوان دولاکروز آتش زنده عشق مصداق دارد ، درباره مولوی نيز صدق می کند . در اينجا تصوير و نماد همانگونه که غالبأ اينچنين است دوگانه می باشد . او با حسرت می گويد:

هزارآتش و دود و غصّه است اين          که نامش عشق می باشد پس از اين

يا اعلام می کند که خورشيد و هزاران نفر مانند او بال و پرشان را با عشق دولت (شمس الدين ) می سوزانند، اما هميشه در می يابد که اين آتش برای يک عاشق راستين گلستان می شود همچنانکه بر ابراهيم چنين آتشی (سرد و سلامت )شد،(سوره انبياء آيه 69 ). او تا اندازه ای از اين آتش لذت می برد چون (روح يک سمندر ) است بدين معنا که در بيرون آتش زنده نمی ماند . ولی با وجود اين روح وقتی خود را در محاصره آتش سه لايه صورت گلگون دوست سيمای سرخ فام شراب و چهره خونين عشق می بيند ، گاه دوست دارد از چنين مخمصه ای بگريزد . عاشق می تواند مانند گوگرد يا ذغال قابل اشتعال آماده آتش گرفتن باشد و مکررأ مانند نيزاری به آتش کشيده شود .اين ايده با قدرت بسياری در آغاز مثنوی طی ابياتی درباره نيستان بيان می شود . و اين تصويری است که بعدها توسط بسياری از شعرای پارسی زبان مخصوصأ در سنت هندو ايرانی تقليد شد . چون آتش عشق هر شکل و تصويری را می سوزاند، بنابراين خطاها و نقايص انسان را محو و نابود می کند ، بطوريکه تمام خارهای گلستان دوست (در اينجا صلاح الدين ) از ميان می رود و عاشق می تواند در پيشگاه معشوق گلهای سرخ بيفشاند . چنين ايماژها و تصاويری به آئين های باستانی و کهن بر می گردد که در آن بوسيله آتش پاک می شدند و همين مسئله به علم کيميا منجر گشت .

آيا عاشق نوری نيست که ابرهای پنهان کننده ماه را می سوزاند؟ چرا که عشق هر چيزی را ميان انسان و زيبايی جاودانه معشوق حايل می شود از ميان می برد و از اين رو (نردباني به سوی بهشت ) است .

دلها و جگرهايی که در آتش عشق می سوزند وصف حال شاعران پارسی است که بوی جگرهای سوخته شان (قابل قياس با هواهای سوخته ) به منزل معشوق میرود . عشّاق از سوختن در آتش عشق لذت می برند ، مانند عودی که در حال سوختن بوی خوشی را بسوی حرم دوست روانه می کند يا اندوه آتشينی که ديده بلا را از جمال دوست دور می سازد . (آيا عشق پنبه وجود يا خرمن هستی را نمی سوزاند ؟) اين پرسشی است که مولوی با اشاره به سرنوشت و شهادت عارفانه حلاج که نامش بمعنای (پنبه زن ) است از خود می کند. اجاق تنور عشق يخ وجو آنانکه در عالم سرد و زمستانی ماده مانده اند آب مي‌کند و گرمشان می سازد همچون سنگ معدنی که در کوره آهنگری برای طلا شدن ذوب می گردد و پاک می شود.

مولانا از نماد و تصوير مورد علاقه اغلب شاعران پارس مکررأ استفاده نمی کند ، يعنی (شمع و پروانه ) اما وقتی بکار می برد دارای معنا و ژرفای خاصی است :

پروانه خود را در ميان آش می افکند        چون آتش برايش مانند پنجره ای جلوه می کند

از طرف ديگر او از ( چراغ عشق ) سخن می گويد يا از عشقی که مانند شمع دل است و طی ابياتی موزون و پرشور عاشقان را فرا می خواند تا بدنها و مغزهايشان پوست بيندازد و بصورت روغنی برای چراغ درآيند / عجيب تر آنکه وی عاشقان را با شتر مرغ مقايسه می کند که طبق عقايد مردم شرق دغالهای درسته را می بلعد. بدين ترتيب ، طی يک غزل شورانگیز با اين مطلع می سرايد :

وقتی عشق از راه می رسد (آيا روح خود را تسليم من نمی کنی؟)

                                                      چرا بلافاصله نمی گويی(آری)،(آری)؟

او دارای اين بصيرت است :

عشق مانند برج نور است برج نوری که اندر ان چه آتشی است !

همچو شترمرغان روحها گرد آن برج                 غذايشان : آتشی خوش طعم...............

در اين گوی آتشين ، خورشيد  تصوير کاملی از عاشق و معشوق(شمس الدين ) بدست می دهد. چنين عشقی هم زيباو هم خطرناک است و تجلّی کامل "جمال"و "جلال" خداوندی است يعنی (زيبايی عرفانی )و (ابهت و عظمت عرفانی )، همانگونه که مولوی در آغاز مثنوی برای حسام الدين جوان توضيح می دهد . خورشيد هميشه با شمس در ارتباط است ، يعنی شمس تبريز و به اين ترتيب  کاملترين نماد دوگانگی طبيت عشق است : عشق ، فجر صادق است که پيش از آن انديشه و دغدغه که همچون (فجر کاذب ) است از ميان می رود ، يا همچون خورشيد در نيمه شب ناگهان می درخشد .عشق سنگ را به لعل مبدل می سازد و انگور را شيرين ورسيده می کند و با وجود اين اگر خورشيد به سياره ما نزديکتر شود هر چيزی را می سوزاند و نابود می سازد . اغلب ،شاعران مانند غبار برگرد خورشيد در رقصند که تحت تأثير جاذبه وی می باشند ، چرا که اين ، خورشيد عشق بود که آنها را از عدم به وجود آورد . اشعار مولوی در بسياری از موارد مشابه غزلهای نيرومندی است که درمصر و آشور باستان در ستايش از آتش مرکزی حيات سروده می شد ، همچون سرودهای قرون وسطايی که به ياد بود مسيح سروده شده اند ، عشق عشق ها . اما عشق هم آتش است و هم آب :

هر ساکن جهنمی که سوخته شد و در اين آتش افتاد

                                         در آب کوثر افتاد چون عشق آب کوثر است

يک حوض بهشتی . عشق در واقع (آتشی است که آب حيات بوسيله آن بخار می شود ) عشق به مثابه‌ي هستی خداوندی بصورت نماد اقيانوسی است بی پايان ، اقيانوسی که آب آن مي‌تواند خون يا آتش باشد و امواج آن لؤلؤ  و مرواريد . بدينسان عاشق مانند ماهی غرق در امواج اقيانوس عشق شنا می کند و هرگز خسته نمی شودو هر چه از آب آن بنوشد پايان نمی گيرد .

گاه  مولوی تصاوير  غريبی از ماهی را می بيند كه خود اقيانوس است همچون عاشقی که در عشق و برای زندگی می کند . در اين اقيانوس آغاز و سرانجام هر چيزی عشق است و همچون رودهايی که به دريا می ريزند ، کلمات هيچ نيستند مگر آبهايی از اين اقيانوس . بعدأ دوباره ، عشق به صورت (مانند سيل ارواح مادام گويون ) سيلاب نيرومندی ظاهر می شود که هر چيزی را از پيش روی بر مي‌دارد و وجود خارجی انسان را کاملأ نابود می سازد . عشق همچو آتش هر عيب انسان را می سوزاند در حاليکه عشق به مشابه‌ي آب هر چيزی را پاک میسازد . عشق متمايل است گناهان عاشقان را از طريق آلودگی پاک سازد . مولوی يکبار ديگر تأکيد می کند :

(چون برای ارواح در حمام گرم عشق هيچ حجابی وجود ندارد ـ من که تصويری در حمام نيستم ـ چرا نبايستی لباسهايم را پاره نکنم و از هم ندانم ؟)

عشق يا معشوق می توانند باران باشند ، چون عاشق (همچون ابرهايی است که از اقيانوس عشق آبستن است ) . اين استعاره اغلب در ارتباط با پيامبر بکار برده می شود و بخصوص از اين جهت مناسبت دارد که وقتی ابرهای عشق فرو می بارند زمينی مرده سرسبز و حاصلخيز می شود :

(چقدر شادمان است چمنزاری که در آن گلهای سرخ و نسترن از آب عشق می رويند و آهوان صحرا به چرا مشغولند !)

بنابر اين ، چمن و برگ های درختان به مثابه نمادهايی از انسان بايد شادمانه باران را تحمل کنند اگر چه ممکن  است لحظاتی در زير  ضربات آن کوبيده شوند .

به گونه‌ي قابل فهمی ، البته مثبت ، همه جنبه های عشق در نماد آب قويتر از نماد آن در آتش اند مقايسه ها آسان ارائه می شوند : عشق ، آب حيات واقعی است که در دل ظلمت پنهان است . عشق سرمدی همچون کشتی نوح می تواند عاشق را از غرق شدن در ميان سيلابهای جهان نجات بخشد . آيا عشق در حالت مستی و بي‌خبری در کشتی عشق آرام بخواب نرو نمیرود ؟ آب مايه زندگی است :

 (در ميان شن های سوزان صحرا تو ابرهای عشق را می بينی که با صدايی رعد آسا فرياد بر می آورد) . و بزودی ، صحرای مرده پر از گل و سبزی می شود . و بسيار شبيه نماد آب ، تصوير باغ است :

(بهار عشق به بوستان روح در آمد.)

در اينجا توصيفات مولوی زنده تر و پويا ترند ، مخصوصأ زمانی که نسيم بهاری عشق که درختان را به رقص در می آورد می سرايد . او می بيند که :

نسيم عشق ما را [ همچون درختان ] زرد و سبز می سازند .

عشق خود يک باغ است و يک باغ سرمدی در واقع :

هرچه که در بهاران می رويد در خزان میميرد ـ

                                    باغ گل سرخ عشق محتاج حمايت از بهار نيست .

اين باغ با پرشکوه (با دريای ديدگان آبياری می شود ) يعنی وقتی عاشق اشک شوق را از ديدگان خود جاری می سازد باغ بارور و شکوفا می شود و هر خار آن عجيب تر از همه گلهای سرخ آن است . بلکه ، يک خار اين باغ که جگر عاشق را سوراخ می کند و می شکافد از صد باغ ديگر ارزشمند تر است . بدين سبب ، مولوی که پيشقراول شاعران پارسی و اردو در اين زمينه است ،اعلام می کند که (عشق در ميان مجابهای خونين خود باغهايی از گل سرخ دارد ) و آنانکه باغبانند (عاشقند) در آنجا ميوه های دل خويش را بچينند.)

بهاريه های بيشمار مولوی ابعاد گوناگونی از اين نماد هستند . عشق بارها خود را بصورت باغ عرضه می کند ، يا از دل گرد و خاک گلزارها و چمن زارها  می روياند ، بعدأ بصورت نسيم بهاری ظاهر می شود، و يا معشوق با، ردای بهشتی از راه می رسد . هر وقت سخنی از باغ به ميان می آيد ، به نحوی از انحاء، با عشق در رابطه است ، چون

در باغ عشق در آرزوی سماع (رقص عرفانی ) اند

               آنانکه سرو قامت همچون درخت کاج و شمشاد کف زنان می آيند.

همانگونه که مولانا در غزل پرشور پيشين می سرايد .

عشق مکن است بصورت درختی ديده شود که سايه اش عشّاق هستند که در هنگام تکان خوردن شاخه هايش می رقصند . درخت عشق که با کلمات نمی توان آن را توصيف کرد ، از هر چيزی که آفريده شده برتر است و تنها در قالب پارادوکس يا حقيقت مهمل نما يا متناقض می توان آن را توضيح داد :

(شاخه های عشق ازلی و ريشه هايش ابدی اند

  اين درخت در برابر عرش الهی و زمينی و يا پای انسان سر تسليم فرود نمی آورد)

و دوباره ، مولوی مقايسه های ديگر را صورت می دهد که اگر چه بيهوده می نمايد اما در عالم عشق کاملأ با معناست : عشق مانند گياه خزنده ای عمل میکند که کاملأ بدور درخت يعنی انسان واقعی تا آخرين شاخه کوچک آن می پيچد و آن را می پوشاند .

نماد باغ تقريبأ تمام جنبه های زندگی را در بر می گيرد . اما مولا نا عشق را بر گونه يک پادشاهی ، يک شهر ، يا يک مدينه زيبا که از هر دو جهان بزرگتر است ، نيز می بيند. در موارد نادری او اين شهر را مشخص می سازد که ممکن است دمشق باشد که در آن مولوی گمشده خود ، يعنی شمس را پيدا کرد و بنابراين از اين شهر با عنوان دمشق عشق ستايش می کند ، يا ممکن است مصر باشد که در آن يوسف ، مجسمه زيبايی ساکن است و کاروانهايی با بارهايی از شکر در حرکت اند تا کام عاشقان را شيرين سازند . عشق، بغداد پنهانی است که مقر عشق خداوندی در آن قرار دارد ، در آن ايام پايتخت حکومت عباسيان بود . اما عشق چه يک دژ نيرومند باشد و چه جلگه وسيع بی درختی که در طول اقيانوس چشم امتداد می يابد ، همواره پر از شگفتی است : در خيابانهای آن انسان شاهد ميله های آهنين (زندانها)وسرهای بريده ای است که بطور معجزه آسايی حياتی دوباره می يابند . سر منزل عشق ـ يکبار خانه خدا ناميده شد ـ بامها و دريايی از غزل و ترانه دارد و انسان       میتواند معشوق زيبا و مهوش را بر پشت بامش بيابد . در موارد نادری ، مولانا  عشق را

صومعه کرم يا غاری برای راهبان و خانقاهی می بيند و يا غاری که در آن پيامبر و يارش يعنی ابوبکر در شب هجرت از مکه به مدينه همچون ( دو نام و يک روح ) گذراندند . در بسياری از اشعار مولوی جنبه نيرومند و اغلب پرچم عشق خودنمايی می کند ـ درد فراق ، خاطره مبهم خون بر درگاه شمس الدين اغلب در ايماها و نمادهای او حضور دارند . او به تجربه می داند که هيچ راهی برای گريز وقتی که عشق بر قلب آدمی مستولی می شود وجود ندارد : چون عشق دست مرا گرفته و می کشد همچون گرسنه ای به لبه سفره چنگ می زند ـ چه کسی می تواند از چنگ عشق بگريزد که دل من بگريزد ؟دسته شمشير موج زنان در چنگ عشق من بود .

عشق همچون دامی اغلب خود را نشان می دهد برای بدام انداختن پرنده روح . کدام پرنده می تواند از دام دانه‌ها، شکر و بادام که طعمه های دام او هستند بگريزد ؟ در واقع :( او که از تور عشق دور است آيا پرنده ای هست که بال نداشته باشد ؟)

چون تنها پرندگان دوست داشتنی و عاشق بدام عشق می افتند ـ نه جغد که در ويرانه ها ساکن است و از نگاه کردن به خورشيد امتناع می کند: تناقص عشق اين است هر چه آدمی گرفتارتر به آن می شود آزادتر می شود و تنها شکرانه عشق اين است که وی می تواند بسوی بهشت به پرواز در آيد . بنابراين حتی سيمرغ که پرنده ای بهشتی است ديگر بسوی آشيانه اش يعنی کوه قاف پرواز نمی کند يعنی انتهای جهان چون او يکبار به دام عشق افتاده است . دست نيرومند عشق بنظر می رسد که هيچکس را آزاد نمی گذارد حتی شيران از آن می سوزند و بدام آن می افتند و فيلها در دام عشق همچون گربه های بی دفاعی     میشوند .

                                                                             پايان

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 7:30 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس