تحقیق درباره مهاتما گاندي
تحقیق درباره مهاتما گاندي
در غروب سيام ژانويه 1984, پيرمرد نحيفي به آرامي حياط خانهاش را به سوي معبد پشت سر ميگذاشت. ناگهان صداي چهار شليك شنيده شد و مرد روي زمين افتاد. آن شب, دوست بزرگش, پنديت نهرو, هنگام صحبت درراديو به مردم گفت:”ديگر نوري بر زندگي ما نميتابد و همه جا تاريك گشته است“. داستان زندگي اين پيرمرد نحيف و خيلي بزرگ , مهاتما گاندي, داستاني است كه هر كسي بايد بداند.
خانهي او
مهانداس گاندي در دوم اكتبر 1869 در شهري در قسمت غربي هند متولد شد. مهانداس اسم كوچك او بود. لغت مهاتما به معني”روح برزگ“ عنواني است كه بعداً به او داده شد. اعضاي خانواده گاندي سالهاي متمادي پستهاي مهم دولتي داشتند و براي مدتي طولاني پدر مهانداس رئيس پليس در يكي از ايالتهاي هند بود. پدرش مردي شجاع و دقيق و بسيار شايسته در كارش بود.
اين پسر به پدر و مادرش بسيار عشق ميورزيد. مادر وي در آئينش خيلي پابرجا بود و هرگز بدون شكرگزاري و دعا غذايش را شروع نميكرد. زماني او به اين باور رسيده بود كه نبايد بدون ديدن خورشيد غذا بخورد. از اينرو زمانيكه فصل بارندگي بود و اغلب خورشيد به مدت طولاني ديده نميشد, بچههايش سختي زيادي را متحمل ميشدند و چندين ساعت به آسمان خيره ميماندند تا بتوانند به سرعت به او بگويند كه خورشيد ميدرخشد و او ميتواند غذا بخورد.
در مدرسه
گاندي در اواخر زندگياش كتابي نوشت كه به ما چيزهاي زيادي در مورد سالهاي نخستين زندگيوي ميگويد. در اين كتاب گاندي مي گويد كه براي او دوست شدن با پسرهاي ديگر كار آساني نبود و اينكه تنها مصاحبش كتابها و درسهايش بودند. او هميشه به محض آنكه كلاسهايش به پايان ميرسيد به سمت خانه ميدويد تا مبادا كسي با او صحبت كند يا وي را مورد تمسخر قرار دهد. او در حين كوچكي بسيار راستگو بود. روزي يك اتفاق كوچك كه هنگام بازيهاي مدرسه بوقوع پيوست اورا بسيار دچار دردسر كرد. چون وي از بودن با سايرين لذت نميبرد و هم ميخواست بعد از مدرسه به پدرش كمك كند, دوست نداشت در بازيهاي مدرسه شركت كند. او فكر ميكرد كه ديگران وقتشان را تلف ميكنند.
يك روز كه كلاسشان فقط صبح تشكيل شد, مهانداس با خود انديشيد كه ساعت چهار براي بازيهاي مدرسه برميگردد او ساعت نداشت و هواي ابري هم او را به اشتباه انداخت. از اين رو قدري دير رسيد, بازي تمام شده بود؛پسرها به خانه رفته بودند. روز بعد وقتي كه براي رئيس مدرسه توضيح داد كه چرا دير رسيده بود, وي باور نكرد . او گفت كه مهانداس حقيقت را نميگويد و بايد تنبيه شود. او, مهانداس گاندي, يك درغگو باشد؟ نه! نه! اما چگونه ميتوانست ثابت كند كه حقيقت را گفته است؟ در اين سنين آغازين كودكي او فهميد كه انسان راستگو بايد يك انسان دقيق هم باشد و بيدقتي اغلب باعث ميشود كه ديگران عقايد نادرستي در مورد چنين شخصي داشته باشند.
بعداً مهانداس در مورد ارزش بازي و زمين بازي تغيير عقيده داد. خوشبختانه او در كتابها خوانده بود كه پيادهروي يك ورزش ارزشمند محسوب ميشود و از زمان كودكي پيادهرويهاي طولاني را در هواي آزاد آغاز نمود, بطوريكه آن ورزشي شد كه از آن لذت ميبرد و در تمام زندگياش آنرا ادامه داد.
گاندي همچنين در كتابش ميگويد كه دستخطش خيلي بد بود و او براي بهتر كردنش چارهاي نميانديشيد چون به نظرش مهم نبود. بعداً وقتي كه او به آفريقاي جنوبي رفت و دستخط زيباي وكلا و مردان جوان آن كشور را ديد از دستخط خودش شرمنده شد. او پيبرد كه دستخط بد بايد بعنوان يك ضعف در مورد اشخاص تلقي شود. وقتيكه او سعي كرد دستخطش را بهبود بخشد, دريافت كه خيلي دير شده است.
ازدواج
مهانداس در شروع سيزدهسالگي, كه آن موقع در هند سن كمي براي ازدواج محسوب نميشد, ازدواج نمود. بزرگترين پسر خانواده قبلاً ازدواج كرده بود, بهمين دليل پدر و مادرش تصميم گرفتند پسر دوم و سوم يعني مهانداس ؛ همزمان به اتفاق پسر عموي ديگرشان, ازدواج كنند. ازدواجها با هداياشان, شام, لباسهاي خوب و بقيه چيزها هزينه زيادي را براي خانوادهها بهمراه داشت و ازدواج آن سه نفر در يك زمان, خانوادهشان را از اين هزينه هنگفت نجات ميداد. همسر كم سن و سال مهانداس اصلاً به مدرسه نرفته بود . اين ازدواج زودهنگام كمكي براي درسخواندن گاندي نبود و او يكسال از دبيرستان را از دست داد. خوشبختانه, با پشتكاري كه او داشت بعداً توانست دو كلاس را در يك سال به پايان برساند.
اشتباهات جواني
در ميان دوستان كمي كه او در مدرسه داشت پسر جواني بود كه رفتارش خيلي خوب به نظر نميرسيد. مهانداس اين را ميدانست, اما از پذيرفتن نصايح ديگران اجتناب ورزيد چون فكر ميكرد كه ميتواند رفتار دوستش را تغيير دهد. خانواده گاندي به يك گروه مذهبي تعلق داشتند كه بدست گرفتن زندگي موجودي را باور نداشتند, از اينرو خوردن گوشت براي آنها ممنوع بود. اما دوست مهانداس تلاش كرد اين باور را در او به وجود آورد كه خوردن گوشت براي او مفيد است. او اين مسئله را چنين توضيح داد:”ما مردم ناتواني هستيم و انگليسيها مي توانند برما حكمروايي كنند چونكه گوشت ميخورند. من خودم قوي و دونده خوبي هستم. دليلش اين است كه من گوشت مي خورم. توهم بايد گوشت بخوري. مقداري بخور و ببين چه نيرويي به تو ميدهد“. بعد از مدتي مهانداس جوان تا حدي نظر دوستش را پذيرفت. بيترديد مهانداس قوي نبود و خيلي كم ميپريد يا ميدويد. او از تاريكي هم ميترسيد و هميشه در اتاق خوابش چراغي روشن بود. خيلي به خوردن گوشت علاقهمند شده بود, عليرغم آنكه از فريفتن پدر و مادرش تنفر داشت. يك روز كه او و دوستش به مكان آرامي در كنار رودخانه رفته بودند, مهانداس آنجا براي اولين بار مزه گوشت, گوشت بز, را چشيد. بعد از خوردن گوشت او مريض شد. حدود يك سال بعد از آن, دفعه به دفعه دوستش ترتيب خوردن گوشت را براي او فراهم مي آورد. تا اينكه مهانداس كاملاً خوردن گوشت را كنار گذاشت, با اين باور كه چيزي بدتر از فريفتن پدر و مادرش به اين شكل وجود ندارد. آنها هرگز پي نبردند كه او چنين كاري انجام داده, اما از همان زمان به بعد در همه زندگيش او خوردن گوشت را تكرار نكرد.
تقريباً در همان زمان او و ديگر دوست جوانش شروع به كشيدن سيگار كردند, نه به آن دليل كه واقعاً اينكار را دوست داشتند بلكه به اين علت كه با دميدن در سيگار با دهانشان مثل مردهاي بزرگ لذت ميبردند. آنها پول كمي براي خريدن سيگار داشتند و سيگارهاي نيمه كشيده شده عمويشان كافي نبود. بهمين دليل گاهي آنها پول كمي از پيشخدمتهاي خانه ميدزديدند. خيلي زود مهانداس كشيدن سيگار را ترك نمود و احساس كرد كه آن چيز كثيف و مضري است.
اين كارها, مهانداس جوان را نگران ساخت چون وي تصميم گرفته بود كه زندگيش را بر حقيقت بنا نهد و ميدانست كه با فريفتن پدر و مادرش و شكستن قوانيني كه مذهبش آنها را وضع كرده بود او ديگر درستكار نبود. يك حادثه ديگر نيز شبيه به آنها برايش اتفاق افتاد. زمانيكه پانزده ساله بود يك تكه كوچك طلا از برادر بزرگترش دزديد و اينكار ضربه سنگيني بر او وارد كرد. سرانجام وي آنچه را كه انجام داده بود نوشت و درخواست نمود كه تنبيه شود و قول داد كه دوباره اينكار تكرار نشود. او در حاليكه بسيار احساس خجالت مينمود, نامه را به پدر خوبش كه آن موقع مريض بود داد. پدر آنرا به دقت خواند. لحظهاي چشمهايش را بست و اشك ريخت. او به آرامي نامه را پاره كرد. پسر منتظر شنيدن كلمات خشونتآميز و تأسف بار بود اما احساسات محبتآميز پدر هرگز از خاطر پسر محو نشدند.
در انگلستان
گاندي در هجدهسالگي به دانشگاه رفت, اما فقط نيمي از سال را آنجا ماند. درسها مورد علاقه او نبودند و او از پس آنها بخوبي بر نميآمد. خيلي زود به او پيشنهاد شد كه براي تحصيل حقوق به انگلستان برود. اينكار آسان نبود. براي او سخت بود كه هندوستان را ترك كند و به يك كشور خارجي برود جاييكه او مجبور بود با افراد خارجي بخورد و بياشامد. اين بر خلاف مذهبش بود و اكثر رهبران مذهبياش اورا از رفتن بازداشتند. اما عليرغم همه مشكلات, مهانداس جوان, در هجدهسالگي در حاليكه همسر و فرزندش را ترك گفت, با كشتي به طرف انگلستان رفت.
براي نخستين بار, در عرشه كشتي, او لباس جديد خارجي خود را كه دوستانش تهيه كرده بودند, پوشيد و تا زمانيكه به انگلستان رسيد, كت و شلوار مشكياش را پوشيد تا به دقت از لباسهاي سفيد و تازهاش نگهداري كند. اواخر پاييز بود و وقتي فهميد در جاييكه او پياده شده تنها كسي است كه به اين شكل لباس پوشيده بسيار ناراحت شد. آنچه كه بر ناراحتيش ميافزود اين بود كه او نمي توانست در آن لحظه به چمدانش دسترسي داشته باشد تا لباسهايش را عوض كند. با توجه به توصيفش از روزهاي نخست اقامت وي در لندن, به دو اتفاق جالب دست مييابيم.
يكي از اين اتفاقات مربوط به مشكل او در پيدا كردن غذايي مناسب بود. برخلاف اكثر هنديهاي مقيم انگلستان, او از قانون مذهبش پيروي ميكرد و گوشت نميخورد. اين موضوع سادهاي نبود, چون وي اغلب در پايان غذا احساس گرسنگي مينمود. آنچه كه باعث خشنوديش شد اين بود كه متوجه شد يك غذاخوري آنجاست كه اصلاً گوشت سرو نميكرد. او براي اولينبار فهميد كه مردم زيادي در انگلستان هستند كه بخاطر سلامتيشان اصلاً گوشت نميخورند. اين موضوع او را خوشحال ساخت چون به نكتهاي دست يافته بود تا از عقايد مذهبش حمايت كند. بعداً او فهميد كه آماده كردن صبحانه و شام در اتاقش راحتتر است ميتواند و غذاي مورد نيازش را وسط روز بخرد.
حادثه ديگر, حادثهاي بودكه بعداً باعث خنده او و دوستانش ميشد. جوان هندي تلاش مي نمود تا ”نقش يك اشرافزاده انگليسي را بازي كند“. او تصميم گرفته بود كه اگر نميتواند مثل يك انگليسي بخورد. ميتواند شبيه آنها لباس بپوشد و يا با انجام كارهايي شبيه آنها بشود. بنابراين لباسهاي تازه و يك كلاه دنبالهدار ابريشمي خريد و از برادرش خواست تا يك ساعت مچي طلايي چيني براي او بفرستد. از اينرو زماني را با دقت صرف پوشيدن لباس و شانه كردن موي پرپشتش ميكرد. به دنبال نصايح دوستانش, او تعليماتي نيز در زمينه رقص, زبان فرانسه, نواختن يكي از ادوات موسيقي و ايراد سخنراني علني ديد. اما در اين زمينههاي هنري او خيلي خوب عمل نكرد و پولش خيلي زود از بين رفت. در پايان سه ماه او متوجه شد كه بهترين استفاده را از فرصتش نكرده , بهمين دليل همه آنها را كنار گذاشت و خواندن قانون را شروع كرد.
در همين وقت بود كه او به اديان هم علاقهمند شد. وقتي كه دوستانش از او درخواست نمودند تا در فهم ”گيتا“ كتاب مقدس آئين هندويش به آنها كمك كند, او متوجه شد كه آن كتاب چقدر عالي است. مدت زيادي طول نكشيد كه در نزد وي آن تنها كتاب در مورد بهترين دانش حقيقت شد. كسي هم به او يك كتاب مقدس بايبل را داد و گاندي از آن اطلاعاتي در مورد مسيح پيدا نمود كه براي او بسيار دوست داشتني بودند چون آنها شبيه عقايد خاصي در گيتا به نظر ميرسيدند. سپس بعد از خواندن يك كتاب كه كارليل نويسنده انگليسي آنرا نوشته بود, او چيزهايي در مورد حضرت محمد و بزرگواري, شجاعت و زندگي سادهاش آموخت. در اين موقع او به اين نكته دست يافت كه حقيقتي كه وي دوست داشت در هيچ آئيني به تنهايي پيدا نميشد.
دوباره هند
بعد از چهار سال تحصيل, گاندي جوان امتحانات وكالتش را گذراند و در سال 1981 به هند بازگشت. وقتي كه او از كشتي پياده شد با دوستانش مواجه گشت كه از مرگ مادرش او را با خبر نمودند. اين حادثه ضربه بزرگتري از مرگ پدرش كه قبل از رفتن او به انگلستان اتفاق افتاده بود بر او وارد نمود. چند سال بعدي سالهاي خوشايندي براي او نبودند. او متوجه شد كه كارش بعنوان يك وكيل اصلاً جالب نيست و احساس كرد كه اين شغل شايسته او نميباشد و زمانيكه بنابه ضرورت شغليش اولين بار در دادگاه حضور يافت. دچار دردسر شد. او تقريباً از هوش رفته بود و وقتيكه توانش را براي صحبت به دست آورد, نتوانست كلمهاي بگويد. او بدنبال يك تغيير بود و اين موقعيت زماني بوجود آمد كه به آفريقاي جنوبي دعوت شد تا يك بازرگان ثروتمند هندي را راهنمايي كند تا مبلغ زيادي پول از يكي از اعضاي خانوادهاش وصول كند. چنين گفته شده كه اين اتفاق در دوربان آفريقاي جنوبي در سن بيست و چهار سالگي بوقوع پيوسته است.
در آفريقاي جنوبي
گاندي خيلي زود فهميد كه شرايط در ميان تعداد زيادي از هنديها در آفريقاي جنوبي اصلاً خوب نيست. زمانيكه او با پوشيدن لباسهاي خارجي و يك عمامه به دادگاه رفت متوجه اين موضوع شد. قاضي به او دستور داد كه عمامهاش را بردارد. او از انجام اين كار خودداري كرد و دادگاه را ترك نمود. اين موضوع عمامه بزودي در سرتاسر آفريقاي جنوبي مشهور شد. اكثر هنديهايي كه وطنشان را براي جستجوي كار در آفريقا ترك كرده بودند از ارزش پاييني برخوردار بودند و بعنوان ”كولي“ شناخته ميشدند. بنابراين گاندي هم يك وكيل ”كولي“ بود.
چندين روز پس از رسيدن گاندي, از او خواسته شد كه براي مسئله تجاري كارفرمايش, عبدالهشت به شهر ديگري برود.
يك سفيدپوست كه با همان قطار سفر ميكرد وقتي كه او را در كوپه درجه يك ديد از نگهبان راهآهن خواست تا گاندي را از آنجا بيرون كند. گاندي هم اذعان داشت كه او بليط كوپه درجه يك خريده است و تصميم دارد از آن استفاده كند. سرانجام پليس وارد ماجرا شد و مجبورش كرد كه قطار را ترك كند. روز بعد حادثه بدتري اتفاق افتاد. وقتي كه او ميخواست با قطار عمومي بزرگي به مسافرت برود, به او در بيرون از قطار كنار راننده, يك صندلي داده شد. در طول مسير مرد سفيد پوستي با حمله به طرفش ميخواست صندليش را بگيرد. وقتي گاندي با برخاستن از جايش مخالفت كرد, مرد ضربهاي به او زد, در اين وقت بود كه سفيدپوستان ديگري كه در قطار بودند مرد را ار آن كار بازداشتند. وقتي كه به شهر رسيد, با ماشين به طرف هتل بزرگ رفت و در آنجا ضربه ديگري به او وارد شد. هتل مانع ورود وي شد. وقايعي شبيه به اين بود كه گاندي را وادار ميساخت احساس كند كه كسي بايد به هنديهاي مقيم آفريقا كمك كند. خود او فرد مغروري نبود و به داشتن زندگي بدون دغدغه متكي نبود. بعداً او براي خودش زندگي ساده فقيرترين هندي را پذيرفت و هميشه با قطارهاي درجه سه به سفر ميرفت ولي ديدن مردم كشورش كه به طرز بدي با آنها رفتار ميشد, وي را ميآزرد, بنابراين او به كارش در مقابل همه تلاشها به منظور رفتار با او و ديگران به شيوهاي كه منصفانه و عادلانه نبود, ادامه داد.
بعد از مدتي او به اين باور رسيد كه عاقلانه نيست براي برگرداندن بدهكاري تاجري كه او را استخدام كرده به دادگاه برود. در نتيجه تلاش پيگير او كه ماهها به طول انجاميد او توانست موافقت دو تاجر را خارج از دادگاه در مورد ميزان پول پرداختي و چگونگي پرداخت آن جلب كند. اين موفقيت او را به اين باور رساند كه اكثر دعواهاي طرفين ميتواند و بايد به شيوه صلحآميزي با كمك دوستان حل و فصل شود.
در طي اين سال او به تعدادي از مسيحيان برخورد كه علاقهمند بودند او مسيحي بشود و همينطور مسلماناني كه اميدوار بودند او مسلمان بشود. او مطالبي را از بايبل و از كتابهاي ديگر در مورد هر دو مذهب خواند. اما در همان زمان او بسيار و بيشتر به كتابهاي مقدس هندو علاقهمند و وابسته شد و شادي و آسايش عميق خود را در آنها يافت.
در پايان سال, كارش با عبداله شت به اتمام رسيد و برآن شد تا به هند برگردد. اما در شام خداحافظي كه در دوربان براي او ترتيب داده شده بود او فهميد كه قانوني در حال طرح ريزي است كه براي حمايت بيشتر از حقوق هنديها بهتر است دور از آنها باشد. در گفتگوهاي ايراد شده در آن مهماني شام تصميم گرفته شد كه گاندي بايد در آفريقاي جنوبي بماند و براي دفاع از حقوق هنديها كاركند. از اينرو او بيست سال كار سخت را براي هنديهاي مقيم آفريقاي جنوبي آغاز نمود.
شروع فعاليتهاي بزرگ زندگي گاندي
در پايان سومين سال اقامتش در آفريقاي جنوبي, براي چند ماه به هند برگشت و سپس همراه همسرو دو فرزندش بوسيله كشتي مجدداً به آفريقاي جنوبي آمد. درحاليكه در هند او سعي داشت به مردم آنجا بگويد كه در آفريقاي جنوبي چگونه با هنديها رفتار ميشود و اخبار آنچه كه گفته و وشته بود, قبل از آنكه خودش برسد به دست سفيدپوستاني كه در نتال زندگي ميكردند رسيده بود. وقتي او سعي كرد كه از كشتي پياده شود شناخته شد و فريادهاي ”گاندي, گاندي“ به سرعت جمعيتي را گردهم آورد. جمعيت دور او حلقه زدند و سنگ و تخم مرغ به سمتش پرتاب كردند و به او آسيب رساندند. وي با شجاعت همسر رئيس پليس انگلستان, كه در طي مسير با او همراه بود نجات يافت تا اينكه افراد پليس به كمكش آمدند. سپس او توانست از دست جمعيت خشمگين با پوشيدن لباس پليس هندي و خارج شدن از در پشتي فرار كند درحاليكه رئيس پليس توجه جمعيت را به سمت در جلويي جلب كرده بود.
ممكن نيست همه وقايع سالهايي را كه گاندي در آفريقاي جنوبي براي خدمت به هنديهاي همتايش و كار براي بهبود شرايطشان صرف نمود و همچنين وادار ساختن دولت به اينكه عادلانهتر با آنها رفتار كند را توصيف نمود. او منصبي را كه از آن پول زيادي بدست ميآورد ترك نمود تا اينكه به مردم فقيرتري كه براي آنها كار ميكرد ملحق شود. در تمام كارهايش همسرش به او كمك ميكرد, به او ايمان داشت و به او براي ادامه كارش شجاعت ميداد. از مبارزه در آفريقاي جنوي او به باور محكمي در شيوههاي خاصي از عملكرد دست يافت كه بعداً در كشورش بسيار مهم شدند. بيشتر و بيشتر او به ”قدرت روح“ اعتقاد پيدا كرد. اين يك مبارزه عليه شيطان و زور بود نه بوسيله زور و نفرت, بلكه با عشق و اجتناب كامل از اطاعت قوانين ظالمانه. آنهايي كه آنچه را او انجام ميداد پذيرفتند و از او پيروي كردند با دولت همكاري نميكردند و يا از قانون ظالمانه پيروي نمينمودند. سرانجام دولت حاكم در اين مورد عكسالعمل ناچيزي ميتوانست انجام دهد. گاندي اغلب به زندان فرستاده ميشد اما طرفدارانش كار او را ادامه ميدادند. وقتي كه گاندي در 1914 آفريقاي جنوبي را ترك كرد اصلاحات خيلي زيادي در شرايط هنديها در آنجا جايگزين گشته بود.
هند و كار براي فقرا
گاندي در آغاز جنگ جهاني اول به هند بازگشت تا خودش را كه قبلاً بعنوان رهبر در آنجا شناخته شده بود پيدا كند. كارش در آفريقاي جنوبي توسط طرفدارانش دنبال ميشد و حالا از او در هر جايي با عنوان”مهاتما“ گاندي صحبت ميشد. او نزديك احمدآباد ساكن شد, جاييكه او اشرام, يك آئين گروهي- خانگي را پايه گذاشت. مردم هر نژاد و يا ديني دعوت شدند تا بيايند و به او ملحق شوند در صورتيكه آنها قبول ميكردند تا تعهدات خاصي را بپذيرند. اين تعهدات از اين قرار بودند: 1) هميشه حقيقت را بگويند؛2) با ديگران نجنگند يا از آنها متنفر نباشند؛3) فقط چيزي را بخورند كه باعث سلامتشان ميشود؛4) آنچه را كه ضروري نيست براي خود تهيه نكنند.
نجسها از پايينترين درجه در آئين هندو برخوردار بودند؛ به آنها اجازه داده ميشد كه فقط پايينترين نوع كار را انجام دهند؛ اما در خانه گاندي از آنها استقبال شد. وقتي كه خانوادهاي از نجسها آمدند تا به گروه ملحق شوند باعث ايجاد دردسر گشتند. همسايگان تهديد كردند كه آنها با نجسها هيچ كاري ندارند و هندوهاي ثروتمندي كه خانه را با كمكهاي مالي خودحمايت ميكردند ناگهان از حمايت خود دست كشيدند. گاندي نگران نشد, بلكه نقشهاي طرح كرد تا همه گروهها را به قسمتي از شهر جاييكه نجسها زندگي ميكردند انتقال دهد. او طرحش را اينگونه ريخت كه آنها بايد زندگيشان را با انجام كار سطح پايين بدست بياورند كه تنها نجسها اجازه انجام آنرا داشتند. زمانيكه اين نقشهها طرح شدند, مهاتما توسط يك تاجر مسلمان فرا خوانده شد, كه از او خواست براي كمك به اشرام مبلغي پول از او بپذيرد. روز بعد مرد با مبلغ زيادي پول برگشت, كه كافي بود تا مدت يكسال خانه را تأمين كند. گاندي گفت:” خدا در آخرين لحظه شما را براي كمك به ما فرستاده است“. اين حادثه اولين اتفاق از تعدا زياد اتفاقي بود كه به نجسها جايگاه تازهاي در زندگي هنديشان ميداد. مهاتما در اين موقع, و از آن پس در زندگيش, لباس محلي سادهاي ميپوشيد كه از پارچه نخي ريسيده شده خانگي دوخته شده بود.
هدف بزرگ گاندي در زندگي اين بود كه به بهبود شرايط مردم فقير و رنج كشيده كمك كند و به هموطنانش به هر طريقي كه بتواند, اما هميشه بدون استفاده از زور كمك رساند. او عليه هرگونه شرارتي ميايستاد و برايش مهم نبود كه آن از چه نوعي باشد. زماني كه او سعي ميكرد در مورد شرايط كارگران فقير مزرعه اطلاعاتي بدست آورد, صدها نفر دور او جمع شدند. يك دوست به جمع آنها وارد شده بود, كسي كه ميخواست به آنها كمك كند و براي آنها اين چيز تازهاي بود. وقتي پليس به گاندي دستور داد تا آنجا را ترك كند, او قبول نكرد و در دادگاه توضيح داد كه چرا او نميتواند از دستور آنها اطاعت كند. سپس از دادگاه خواست كه براي نقض قانون او را تنبيه كند. دادگاه نميدانست با چنين مردي چگونه رفتار كند, بنابراين اجازه آزادي وي را صادر كرد. اين اولين قدم در رسيدن به آن چيزي بود كه ميتوانست يك اتفاق عامه و مهم در بسياري از قسمتهاي هند بشود- اجتناب از پذيرفتن قانون كه ناعادلانه به نظر ميرسيد, و در همان زمان با آرامش پذيرفتن هر تنبيهي كه ميتوانست اعمال شود.
راهپيمايي به طرف دريا
كم كم مردم هند متوجه شدند كه منظور مهاتما از جنگ با محبت عليه زور بجاي جنگ قدرت عليه قدرت چيست. در سال 1930 راهپيمايي معروف نمك برپا شد.
طبق قانون, كسي اجازه نداشت از آب دريا نمك بدستآورد بلكه بايد آنرا از طريق دولت تهيه ميكردند. به نظر گاندي اين قانون ظالمانه و بدي بود و بنابراين نبايد از آن اطاعت ميشد. او علناً اعلام كرد كه او طرفدارانش را به سمت دريا, دويست مايل دورتر از آنجا, هدايت مينمايد و در آنجا اين قانون نقض ميشود. به مدت سه هفته, درحاليكه تمام دنيا نظارهگر اين ماجرا بود و شرايط در هند به سختي گراييده بود, پيرمرد نحيف, با پوشش لباس نخي سفيد كه خودش ريسيده بود, بي وقفه به راهش ادامه ميداد. جمعيتي به دنبال او راهپيمايي ميكردند, تعدادشان از روستايي به روستاي ديگر زيادتر ميشد و آنها به راهشان ادامه دادند تا به دريا رسيدند. آنجا او يك مشت نمك درست كرد. خداوند دريا را آفريده است, هيچ دولتي نميتوانست آنرا از مردم بگيرد. وي براي مدتي, البته نه مدت درازي, به زندان فرستاده شد.
دولت خودگردان براي هند
مبارزه مردم هند براي تشكيل دولت خودگردان شروع شده بود. گاندي خواستار دولت خودگردان بود, اما او ميدانست كه هنديها بايد نشان دهند كه آمادگي تشكيل آنرا دارند. او ميگفت ”حتي خدا هم نميتواند چنين چيزي را اعطا كند؛ ما بايد براي رسيدن به آن تلاش كنيم و خودمان آنرا بدست آوريم“. او با نوشتههايش شروع به مبارزه با دولت بريتانيا نمود چون از آزادي هند ناراضي بود, اما گاندي هنوز به عشق و محبت در مقابل تنفر معتقد بود و اين روش را پيشه خود عليه استفاده از زور قرار داد. او بارها بدليل آنچا كه ميگفت و انجام ميداد به زندان فرستاده شد. وقتي كه طرفدارانش از او اطاعت نكردند و از قدرت استفاده نمودند, او دست از غذا خوردن كشيد, گاهي آنقدر اين وضع ادامه پيدا ميكرد كه تقريباً به حالت مرگ ميافتاد.
هم تعداد طرفدارانش و هم قدرتشان زياد شد. تعدادي گرد هم آمدند تا موفقيتش را ببينند و حرفهايش را بشنوند. همه هنديها آنچه را كه او نوشته بود خواندند. رهبران بزرگ هند و ديگر قسمتهاي جهان نزد او آمدند تا در مورد طرحهايشان با او صحبت كنند و پيامش را در مورد صلح و دوستي براي جهان بشنوند. مبارزه براي دولت خودگردان طولاني شد و سرانجام پيروزي بدست آمد. بعد از سالهاي طولاني رفتاري كه موفقيتآميز بود و هند را به يك دولت آزاد تبديل كرد. همه ميدانستند كه كسي كه بيش از ديگران اين آزادي را به ارمغان آورد گاندي بود. اما گاندي با وجود موفقيتش نگران بود. آنچنان درگيريهاي سختي كه بين مسلمانان و هندوها به پا شده بود كه هند را بين آنها تقسيم نمود و اكنون دو كشور وجود داشت:هند براي هندوها و پاكستان براي مسلمانان. گاندي بسيار به كشورش عشق ميورزيد و از درگيري متنفر بود بطوريكه اين تقسيم كشور او را بسيار ناخشنود ساخت.
ترسيم پاياني نزديك
مسائل بدي در بسياري از قسمتهاي هند, مخصوصاً جاييكه هندوها و مسلمانان در كنار هم زندگي ميكردند, اتفاق افتاد. جنگ بين دو گروه بوقوع پيوست ومردان, زنها و كودكان كشته شدند. صدها هزار نفر بيخانمان گشتند و مصيبت زيادي بوجود آمد. در قسمتي از كشور كه گاندي در آنجا زندگي ميكرد, صلح زودتر از بقيه قسمتهاي هند برقرار گشت, چون گاندي گفته بود كه تا زماني كه جنگ متوقف نگردد او به اعتصاب غذاي خود ادامه ميدهد. هم هندوها و هم مسلمانان آنقدر براي او ارزش قائل بودند كه صلح بين خود را حفظ كنند. اما زندگي گاندي به پايان خود رسيده بود. در سيام ژانويه 1948, او به آرامي از خانهاش به طرف معبد براي دعاي دستهجمعي ميرفت . يك جوان هندي كه فكر ميكرد گاندي به هندوها ضرر وارد كرده, چون با مسلمانان دوستانه برخورد ميكرد؛ راهي از ميان جمعيت باز نمود و بطرف شكم گاندي شليك كرد. چند دقيقه بعد مردي از خانهاي كه گاندي را به داخلش برده بودند , بيرون آمد و به جمعيت گفت:”گاندي مرده است“.
ديگر رهبر برگ هند, پنديت نهرو , آن شب هنگام صحبت در راديو, گفت:” ديگر نوري بر زندگي ما نميتابد و همهجا تاريك گشته است. پدر ملت ديگر در بين ما نيست. بهترين دعايي كه ميتوانيم بكنيم اين است كه خداوند ما را ببخشد و كار ارزشمندي را كه او برايش زندگي كرد و بخاطرش مرد ادامه دهيم“. چند روز بعد , طبق رسم آئين هندو, جسد مهاتما گاندي در حضور جمعيت زيادي سوزانده شد و سپس خاكسترش را بر آب رودخانههاي مقدس پاشيدند. به اين ترتيب زندگي يكي از مردان بزرگ جهان پايان يافت اما روح بزرگ وي همچنان باقيست.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: پنجشنبه 13 فروردین 1394 ساعت: 0:07 منتشر شده است
برچسب ها : تحقیق درباره مهاتما گاندي,