سایت علمی و پژوهشی آسمان - 196

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

داستان و قصه رئیس جدید جنگل

بازديد: 307
داستان  و قصه رئیس جدید جنگل

داستان  و قصه رئیس جدید جنگل

یک روزحیوانات جنگـل تصمیـم گرفتند برای جنگل شان رئـیسی انتخـاب کنند!  جوجه تیغی پرید وسط وگفت: «من رئیس می شوم!»

آقا فیـله گفت: «بـه شرطی که تیغ هـایت را دربیاوریم، چـون وقـتـی عصبـانـی می ­شوی  تیغ­هایت را در بدن حیوانات فرو می کنی!»

امّا جوجه تیغی قبول نکرد.

آقا خرگوشه پرید وسط و گفت: «من رئیس می شوم!»

حـیوانات گفتـند: «تو گـوش هـایت بلـند اسـت، وقـتی عصبـانی می شـوی بـا گوش­هایت حیوانات را می زنی!»

آقا فیله گفت: «من از همه بزرگ ترم، پس من رئیسم!»

حیوانات گفتند: «به شرط این که عاج ها یت را بکنیم!»

امّا آقا فیله قبول نکرد…

یک دفـعـه آقا شیـره که پشت بوته ای پنهان شده بود پرید وسط، غرشی کرد و گفت:

«جمع کنید، ایـن مسخـره بازی ها چیست!؟همه می دانند من رئیس جنگلم!»

حیوانات هرکدام به سوراخی رفتند…

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 20:03 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

قصه فرار کتابها

بازديد: 167
قصه فرار کتابها

قصه فرار کتابها برای بچه ها

 

کتاب کوچولو سرفه می کرد. چشــم هــایش پراز خاک شده بود. اشک در چشـم هایش جمع شده بود. خانم کتاب جلو رفت و دستی به سر او کشید. پدر بزرگ کتاب ها که خیلی قدیمی بود جلو آمد و گفت:

    «لطفاً همه به حرف های من گوش کنید. ما چند سال است که در ایــن قفسه هستیم و هیچ کس ما را نخوانده. همه ما داریــم کم کم از بین می رویم. بیاییــد همگی از اینجا فرار کنیم.»
خانم کتاب سرفه ای کرد و گفت: «هر جا که برویم همین طور است.»
کتاب کوچولو که اشک هایش می ریخت، گفت: «من شنیدم که توی شهـر کناری همه کتاب می خوانند.»
کتاب های دیگر هم گفتند: «آره ما هم شنیدیم.»

پدر بزرگ کتاب ها گفت: «زود باشید تا کسی از خواب بیدار نشده، از این جا برویم.»

     کتاب ها به سرعت دست هم را گرفتند و از آن شهر فرار کردند. بچــه های عزیز شاید کتاب ها به شهر شما بیایند. زود باشید…

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 20:00 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

بازديد: 505
 داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

 داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

 

 یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ‌كس نبود.  سالیان سال پیش، مرد دوره‌گرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی می‌كرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود كه مرد دوره‌گرد دچار بیماری مهلكی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفه‌ی بزرگ كردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همه‌ی سختی‌ها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد.

تا روزی رسید كه برای آنها از تمام مال دنیا كیسه‌ای با سیصد سكه‌ی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن كیسه را كه برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سكه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا كرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سكه‌ها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به كسب و كاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من كنی. حالا دیگر به سنی رسیده‌ای كه بتوانی كار كنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.

پسر هم سكه‌ها را گرفت و راهی بازار شد. همین‌طور كه مشغول گشتن در بازار و ورانداز كردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد كه بابت تفنن گربه‌ای را در كیسه‌ای انداخته بودند و می‌خواستند كیسه را در چاهی بیاندازند و گربه‌ی بیچاره دائم ناله می‌كرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار می‌دهید؟ من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سكه‌هایی را كه به همراه داشت به آنان داد و كیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد كرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشم‌هایش نگاه كرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمی‌كنم و روزی محبتت را جبران خواهم كرد و از امروز هر خدمتی كه بتوانم در حقت به جا می‌آورم.

پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از كار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف كرد. مادر، كمی رنجیده شد اما شكایتی نكرد. فردای آن روز، دوباره صد سكه از درون كیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد كه مبادا این بار پولت را به پای كار بی‌مزد بریزی، برو و كسبی راه بیانداز و به فكر زندگیت باش. پسر سكه‌ها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد كه طنابی به گردن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد می‌كشیدند و می‌بردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه می‌كنید؟ آزادش كنید برود.

جواب دادند اگر دلت برایش می‌سوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش كنی. پسر هم كه طاقت دیدن زجر كشیدن سگ را نداشت، سكه‌هایش را داد و سگ را خرید و بند از گردنش برداشت و او را آزاد كرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیك سرشت، تو كه خوبی كردی، جواب خوبیت را خواهی دید.

پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پول‌هایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سكه را به پسرش داد و به او توصیه كرد تا مراقب باشد آخرین سكه‌های سرمایه‌شان را حیف و میل نكند كه دیگر هیچ اندوخته‌ای در بساط ندارند.

پسر تا نزدیكی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نكرد. با ناامیدی در گوشه‌ای نشسته بود كه دید چند نفر دور جعبه‌ای جمع شده‌اند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید كه حیوانی درون جعبه است. به جماعتی كه آنجا بودند اعتراض كرد و گفت: چرا چنین كاری می‌كنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این كار را انجام دهید. من آن را از شما می‌خرم. این‌گونه شد كه آخرین سكه‌هایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی كه آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز كرد تا ببیند در آن چیست كه ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت كرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من می‌خواهم محبت تو را جبران كنم. بگو كه چه كاری می‌توانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سكه‌هایی كه برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پس‌انداز ما بود و حالا نمی‌دانم با دست خالی چه‌طور پیش مادرم برگردم.

مار جواب داد: چون تو به من خوبی كردی من هم در عوض به تو كمك می‌كنم. پسر پرسید: چه‌طور می‌خواهی به من كمك كنی؟ مار جواب داد: پدر من كیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم كه تو من را از مرگ نجات دادی به تو می‌گوید كه چه پاداشی می‌خواهی و تو جواب بده كه من فقط انگشتر سحرآمیزی كه در نزد شماست را می‌خواهم و چیزی جز آن را هم قبول نكن.

 

 مار و پسر به نزد كیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف كرد و كیامار به پسر گفت: در ازای آزاد كردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی می‌خواهی؟ پسر گفت: من این كار را برای پاداش نكردم، اما اگر می‌خواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی كه نزد خود دارید را به من بدهید. كیامار ابتدا نمی‌خواست انگشتری را به پسر بدهد، اما  پسر با وجود همه‌ی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب كرد تا این كه بالاخره كیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری كه نجاتش داده بود از او پرسید كه آیا خاصیت انگشتری را می‌داند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت كه نیاز به چیزی داشتی و آرزویی كردی روی انگشتری دست بكش تا جن خادم انگشتری آن‌چه را می‌خواهی برایت فراهم كند.

پسر از او تشكر كرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یك ظرف غذای خوشمزه آرزو كرد و روی انگشتر دست كشید. جن كوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را كه اتفاق افتاده بود برایش تعریف كرد.

طولی نكشید كه پسر، ثروتمند و صاحب كاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا می‌خواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار كند. این شد كه مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه كه خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه كه دید زنی ساده‌دل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان كردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم كرد و گفت كه پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آن‌چه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو كرد و پسر نیز با كمك  انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم كرد و به نزد پادشاه فرستاد و كمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار كرد.

اما از طرف دیگر، پسر پادشاه كشور همسایه كه خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یك مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چه‌طور پسر یك مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده كه می‌تواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت كرد و پیرزن حیله‌گری را به كشور همسایه فرستاد تا سر از راز این كار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتكاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خسته‌ام و از راهی بسیار دور آمده‌ام اگر امكان دارد به بانوی این خانه بگویید كه چند روزی به من پناه دهد تا اندكی استراحت كنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.

دختر پادشاه كه زن خوشدلی بود قبول كرد. پیرزن به زودی با چرب‌زبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب كرد و بالاخره یك روز از او پرسید: شوهر تو كه پسر یك دستفروش بی‌پول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از كجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمی‌كند. پیرزن گفت: خب تو كه همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی كه می‌توانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.

دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست كه راز ثروتی را كه به دست آورده با او بازگو كند. پسر هر چه گفت كه دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آن‌قدر پافشاری كرد كه سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأكید كرد كه این سر را پیش هیچ‌كس فاش نكند. اما دختر ساده‌دل راز انگشتری را در مقابل چرب‌زبانی پیرزن بازگو كرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانواده‌ی پسر را با كمك جن انگشتری به كشور همسایه برد. زمانی كه این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی كه به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربه‌ای كه نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمی‌دانست چه كند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است كه ما دین خود را به تو ادا كنیم. پسر از آنها خواست كه بروند و انگشتری را پیدا كنند. سگ و گربه به سرعت راه كشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.

در كشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقه‌اش را دید از او خواست كه به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.

 وقتی سگ و گربه به كشور همسایه رسیدند، گربه فكری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موش‌های آن منطقه را پیدا كرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست كرد كه از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط كرد تا از موش‌های دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موش‌ها راهی گوشه و كنار قصر شدند و خبر آوردند كه پسر پادشاه شب‌ها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش می‌گذارد تا به دست كسی نیافتد. رئیس موش‌ها هم به گربه پیشنهاد كرد كه برای به دست آوردن انگشتری به او كمك كند و او هم جانش را نگیرد.

 

 گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسه‌اش گرفت و به شدت عطسه كرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط كاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازه‌ی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش كه از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست كشید و از جن درون آن خواست كه او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یك چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی كردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.

اما عطسه‌های پسر پادشاه كشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!

انتخاب شده از افسانه های عامیانه ی آسیا.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:40 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان در راه حسینیه

بازديد: 143
داستان در راه حسینیه

داستان در راه حسینیه

به نام خدا

در راه حسینیه

از روز اول ماه محرم، هر روز عصر با چند تا از پسرهای همسایه به حسینیه ی محل می رفتیم. در گروه زنجیرزنها ، زنجیر می زدیم و خوشحال بودیم که به خاطر عشق به امام حسین و زنده نگه داشتن یاد و نامش، کاری انجام می دهیم. دوستم حسن، بیشتر از همه ی ما برای رفتن به حسینیه  و زنجیرزنی علاقه نشان می داد و زنجیرها را آن قدر محکم به پشتش می زد که جایشان کبود می شد و ورم می کرد. توی مدرسه هم، پشت کبودش را به بچه ها نشان می داد و می گفت:« من امام حسین  را از همه ی شما بیشتر دوست دارم، برای همین محکم تر از همه ی شما زنجیر می زنم.»

بعضی از بچه ها ناراحت می شدند و می گفتند:«امام حسین به این کارها نیاز ندارد،تو چه  زنجیر بزنی و چه نزنی فرقی نمی کند.امام حسین کسانی را دوست دارد که مسلمان واقعی باشند و راهش را ادامه بدهند.امام حسین با ستمگران جنگید و شهید شد.»

حسن می گفت:« من که پیرو امام حسین هستم، اگر کسی بخواهد به من ظلم کند و زور بگوید؛ جلویش می ایستم.»

علی که دوست صمیمی  من و حسن بود می گفت:«امیدوارم حرفهایت درست  باشد و به چیزهایی که می گویی اعتقاد داشته باشی.» و حسن با اطمینان می گفت:«اعتقاد دارم!»

یک  روز عصر وقتی همراه حسن و علی و فرزاد و رضا  به حسینیه ی محله مان می رفتیم، در یک کوچه ی خلوت پسرکی را دیدیم که سه تا پسر بزرگ دوره اش کرده بودند و می خواستند دوچرخه اش را از او بگیرند.پسرک ده ساله  به نظر می رسید. رنگش پریده و اشک توی چشمانش حلقه زده بود و می لرزید. چشمش که  به ما افتاد با صدایی لرزان و با لکنت گفت:« کمکم کنید.» من و علی جلو رفتیم تا ببینیم جریان چیست.حسن گفت:« کجا دارید می روید؟ به ما چه که توی کار مردم دخالت کنیم؟ بیایید برویم.الان همه توی حسینیه جمع می شوند و ما عقب می مانیم.» فرزاد گفت:«اما این  پسربچه ترسیده و کمک می خواهد.باید کمکش کنیم...» و او هم به طرف پسرک حرکت کرد.حسن بی تفاوت به راهش ادامه داد ولی من و بقیه ی دوستانم رفتیم و کنار پسرک ایستادیم.سه پسر نوجوان تقریباً هم سن و سال خودمان،با چهره های خشن و موهای نامرتب روبروی ما قرارگرفتند. رضا گفت:« از این بچه چی می خواهید؟» یکی از پسرها آدامسش را باد کرد، آن  را ترکاند و با صدای مسخره ای گفت:« به تو چه جوجه طلایی!» دوستانش قاه قاه خندیدند.  پسرک با  گریه گفت:« پولم  را گرفته اند،چرخم را هم می خواهند بگیرند.»

یکی از پسرها که شلوار جین پاره پوشیده بود با خنده گفت:«با این آقا کوچولو کاری نداریم. می خواهیم دوچرخه اش را قرض کنیم یک دور باهاش بزنیم...»پسر سومی که قدکوتاه و موهای سیخ سیخ داشت و زنجیری را دور انگشتش تاب می داد گفت:«راست میگه،کاری باهاش نداریم، می خواهیم یک خرده دوچرخه سواری کنیم.»

پسرک با گریه گفت:«شما پول مرا هم گرفتید، یک دوهزارتومانی داشتم،می خواستم  بروم سرخیابان نان بخرم که شما مزاحمم شدید.»

پسرها با هم خندیدند. من و دوستانم از رفتار بی ادبانه ی آنها ناراحت شدیم.فرزاد گفت:«پول این بچه را بدهید و بگذارید برود.خدا را خوش نمی آید این قدر اذیتش کنید،گناه دارد.»

پسرها بازهم خندیدند و شکلک درآوردند. رضا که از همه ی ما قوی تر و قدبلندتر بود با عصبانیت یقه ی دوتا از آنها را گرفت و داد زد:« ساکت! مگر نشنیدید دوستم چی گفت؟پول این بچه  را پس بدهید.» علی هم با صدای بلند گفت:« یالّا ، پول این بچه را پس بدهید وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتان دیده اید.» من هم یقه ی پسرسوم  را گرفتم.پسرها که از رفتار ما تعجب کرده و کمی هم ترسیده بودند، با شک و تردید به هم نگاه کردند و شانه هایشان  را بالا انداختند. در همان موقع حسن را دیدیم که از همان  راهی که  رفته بود برمی گشت. او هم آمد و کنار ما ایستاد و پرسید:« موضوع چیه؟ چرا شماها این جوری به هم نگاه می کنید؟» بعد به پسرها اشاره کرد و ادامه داد:«  نکند این آقایان معطلتان کرده اند؟هان؟ چی شده؟»

پسری که آدامس می جوید، از جیب پیراهنش یک اسکناس 2000 تومانی مچاله شده درآورد و توی دست  پسرک گذاشت و گفت:« هیچی بابا! داشتیم با این آقاکوچولو شوخی می کردیم  که سر و کلّه ی شما پیداشد و نگذاشتید به کارمان  برسیم! حالمان را گرفتید!» و بدون آن که منتظر جوابی باشد،به دوستانش اشاره کرد و هرسه با عجله از ما دور شدند و دویدند و رفتند.من و دوستانم با این که از دست آنها عصبانی بودیم، خنده مان گرفت و خندیدیم. پسرکوچولو اشکهایش را پاک کرد.پول را در جیبش گذاشت و نفس راحتی کشید  و گفت:« ممنون،دستتان دردنکند.آن ولگردها از شما ترسیدند و فرار کردند.» من به پسرک گفتم:« برو به کارت  برس و بیشتر مواظب خودت باش.» او رفت و من و دوستانم راهی حسینیه شدیم.توی راه حسن گفت که وقتی به طرف حسینیه می رفته، از کارش پشیمان شده و برگشته تا همراه ما به  پسرک کمک کند.

من گفتم:« کار خوبی کردی.آن پسرهای بی ادب فهمیدند که بچه هایی مثل ما نمی گذارند که آنها هرکار دلشان بخواهد بکنند و جلویشان درمی آیند.»

حسن گفت:« حالا با افتخار برای امام حسین عزاداری می کنیم.چون ما هم در برابر ظالمان ایستادیم و از آن پسرک مظلوم حمایت کردیم و آن پسرهای بی ادب و دزد و ظالم را فراری دادیم.آنها هم اگر عاقل باشند،دیگر از این کارهای بد نمی کنند.»

فرزاد گفت:« آره،آنها فهمیدندکه نباید به کوچکترها زور بگویند،چون  با پسرهای شجاعی مثل ما طرف خواهندبود.»

همه ی ما با چهره های خندان به حسینیه رفتیم تا برای امام حسین که با هدف مبارزه علیه یزید ستمگر و احیای امر به معروف و نهی از منکر به میدان جنگ رفت و به شهادت  رسید، عزاداری کنیم و از خدابخواهیم که مثل او اخلاق اسلامی داشته باشیم و به هیچ زورگویی اجازه ی زورگویی و گردن کلفتی ندهیم . شعارمان نیز همان شعار او باشد: هیهات منّالذله ( خواری و ذلت از ما دورباد.)

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:38 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نظرات(0)

داستان ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده

بازديد: 543
دسته بندي: انشا و حکایت,
داستان  ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده

داستان  ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده

اگركسی دنبال كار و معامله‌اي برود و سودي نبرد مي‌گويند فلاني حلاج گرگ بوده!
حلاج یعنی پنبه  زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.

در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.

در یک  روز سرد و برفی زمستان  حلاج مجبور شد برای کار به روستای دیگری که در یک  فرسخی روستای خودشان قرار داشت  برود. او صبح خیلی زود به راه افتاد. وسط راه دوتا گرگ گرسنه  به او حمله کردند. مرد حلاج چندبار کمان حلاجیش را دور خودش چرخاند و گرگ ها را کمی دور کرد؛اما گرگ ها از او و کمانش نمی ترسیدند و دوباره حمله می کردند.

مرد حلاج فکری به نظرش رسید. روی دوپا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي «په په په» مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا مرد حلاج کمان را می زد، گرگ ها می ترسیدند و جلو  نمی آمدند اما به محض این که صدای کمان قطع می شد، حمله می کردند. مرد بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر به کارش ادامه داد. سرانجام مرد اسب سواری پیدا شد و گرگ ها را فراری داد و حلاج نجات پیدا کرد و خسته و گرسنه و دست خالی به خانه بازگشت. زنش از او پرسید:« چرا امروز چیزی به خانه  نیاوردی؟» مرد بیچاره جواب داد:«آخر امروز حلاجِ گرگ بودم!»

از آن زمان  تاکنون این مثل را وقتی به کار می برند که کسی کار بکند اما سود و دستمزدی عایدش نشود. یعنی می گویند: حلاج ِ گرگ بوده است.مثل  آن مرد که از صبح تا عصر فقط برای ترساندن گرگ ها کمانه زد و نتوانست به دنبال کار و کسب معمول خودش برود.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

 

 

توجه :

برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :

نظر هم یادتون نره

بازنویسی حکایت یکی از حکما شنیدم که می گفت

باز نویسی حکایت سگی بر لب جوی استخوانی یافت

باز نویسی حکایت مردکی را چشم درد خواست

باز نویسی حکایت شخصی به عیادت مریضی رفت

بازنویسی حکایت در مورد دزدی پیراهنی را دزدید و به پسرش داد

باز نویسی حکایت صفحه ۷۰ پایه نهم با موضوع روزی شخصی نزد طبیب رفت

بازنویسی حکایت فردی با سپری به میدان جنگ رفته بود

بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرده بود جدید

بازنویسی حکایت شخصی خانه به کرایه گرفته بود

بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران باجمعی از دوستداران

بازنویسی حکایت انوشیروان و وزیرش

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد

بازنویسی حکایت سوداگری بار آبگینه داشت یکی از باج گیران عنان بارگیرش

بازنویسی حکایت بیابان گردی را دیدم در حلقه جوهریان بصره

مثل نویسی به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است

گسترش حکایت سوداگری بار آبگینه داشت

بازنویسی حکایت یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت

ساده نویسی حکایت در مورد طاووس و زاغی

داستان ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده

مورچه سیاه کوچولو ( بر اساس ضرب المثلِ : مور گرد آورد به تابستان تا فراغت بود زمستانش

بازنویسی ضرب المثل در مورد اب که یک جا ماند می گندد

بازنویسی ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز

بازنویسی ضرب المثل در مورد از تو حرکت از خدا برکت

بازنویسی ضرب المثل در مورد کار نیکو کرن از پر کردن است

باز نویسی ضرب المثل فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تر است

داستان نویسی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد

بازنویسی ضرب المثل باد آورده را باد می برد

توضیح ضرب المثل عالم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل

گسترش ضرب المثل آب ریخته جمع شدنی نیست - انشا

بازنویسی ضرب المثل از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند

گسترش ضرب المثل از دل برود هر ان که از دیده برفت

بازنویسی ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

بازنویسی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد

بازنویسی ضرب المثل زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید

انشا درباره ضرب المثل گیرم پدر تو باشد فاضل از بهر پدر تو را چه حاصل

بازنویسی ضرب المثل برو کار می کن مگو چیست کار پایه دهم فنی صفحه 21

تحقیق درباره ضرب المثل نابرده رنج گنج میسر می‌شود

تحقیق درباره ضرب المثلهای فارسی

تحقیق درباره ضرب المثلها

انواع ضرب المثل های ایرانی

بازنویسی شعر در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه

بازنویسی حکایت سوداگری بار آبگینه داشت یکی از باج گیران عنان بارگیرش

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:36 منتشر شده است
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 3063

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس