دانش آموزی - 728

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

زندگی نامه کامل محمد تقی بهار

بازديد: 397

زندگی نامه کامل محمد تقی بهار

پيشگفتار

بهار آخرين استاد شعر كلاسيك فارسي است . شاعري از تبار بزرگان كه به ويژه قصيده سرايي ، ادامه دهندة راه استاداني چون رودكي و عنصري و فرخي و ناصر خسرو و سنائي و انوري بشمار مي آيد ؛ اما در عين حال نسبت به گرايش هاي شعر نو عنادي ندارد و خود نيز در زمينه شعر نو معتدل طبع آزمائي كرده است . بهار در زندگي اش همواره آزاديخواه و ايران دوست باقي ماند اما با هوشياري و مهارتي كه مي توان آن را نوعي هنر صيانت نفس ناميد از تصفيه هاي خونين نظام رضا شاهي جان به در برد . او كه طرفدار رنجبران و فقرا بود در عين حال زندگي سياسي همواره به جناح قوام السلطنه وفادار ماند كه مظهري از اشرافيت كشور شمرده مي شد . بهار البته اديب و هنرمندي پروردة انقلاب مشروطيت و فرهنگ مردم گراي آن بود اما بهار در مقايسه با سه شاعر برگزيده همين انقلاب عاقبت بهتري داشت ؛ عارف قزويني سال هاي آخر عمر خود را در تبعيد و فقر سپري كرد ميرزاده عشقي با گلولة مزدوران نظميه ترور شد و فرخي يزدي در زندان ديكتاتور سر به نيست گرديد و حتي گورش نيز شناخته نيست. بهار كه جهنم و منش آنها را داشت پس از دو بار به زندان افتادن توانست زنده بماند در اواخر سلطنت رضا شاه شغل دانشگاهي و فرهنگستاني بگيرد و در زمان سلطنت محمد رضا شاه در كابينه قوام السلطنه وزير فرهنگ شود . با همة اين احوال نمي توان حضور مستمر بهار را از مقولة سازش و تسليم دانست ؛ چرا كه با توجه به حجم آثار با ارزشي كه چه در زمينه شعر و چه در عرصة تحقيقات ادبي پديد آورده است مي توان گفت كه زندگي بهار خود پديده أي است شايسته بررسي : به عنوان يك اديب و يك مرد سياسي .

براي چنين جستجوئي مفيدترين منبع شعرهاي خود بهار است كه بر ميراث پنجاه سال شاعري و كل زندگي صاحب اثر شهادت مي دهد. خوشبختانه ديوان چاپ شده بهار نخست بر پاية تاريخ سرودن شعرها تنظيم شده و هر شعر نيز شناسنامه يا معرفيكوتاهي بر پيشاني دارد. دو ديگر اين كه در بهار سودائي هست شايد بتوان گفت سوداي يادگار نهادن . او همواره نگران است كه براي خوانندگان بعدي سرچشمة مار و انگيزة آثارش را روشن كند ؛ كمتر شاعري هست كه چون او اين همه آگاهي از جزئيات زندگي اش در اثرش نهفته باشد. بر پاية اين امكانات شايد بتوانيم حرف هاي نگفته را فاصله هاي خالي ميان سطور را نيز به نوعي حدس بزنيم . مي دانيم كه بخش عمده اي از           سروده هاي بهار در دوران اختناق و نظارت مميزي پديد آمده است ؛ شاعر به روشي تقيه آميز منظومه هايي تدارك ديده كه سرشار از گوشه و كنايه هاست و در آن قطع كلام هاي عمدي و سكوت هاي قهري با پژوهش گر شكيبا سخن        مي گويند. 

كودكي و نوجواني

محمد تقي ملك الشعراء بهار در 18 آذرماه 1265 شمسي در محلة سرشور شهر مشهد به دنيا آمد . پدر او ميرزا كاظم  متخلص به صبوري ، ملك الشعراء آستان قدس رضوي بود . خاندان پدري بهار خود را از نسل ميرزا احمد صبور كاشاني (متوفي به سال 1192 ش) شاعر و قصيده سراي سرشناس عهد فتحعلي شاه قاجار مي دانند . انتخاب تخلص صبوري از سوي پدر بهار نيز به همين مناسبت است . در عين حال اين خاندان خود را از تبار برمكيان به شما        مي آورند و بهار در شعري به اين مورد اشاره مي كند ( شايد انتخاب نام «نوبهار» از سوي شاعر براي روزنامه اش كه در اوان جواني تأسيس كرد ، به همين علت باشد ؛ چراكه برمكيان توليت معبد بودائي «نوبهار» را در بلخ به عهده داشته اند ) . مادر بهار از يك خاندان اصيل تجارت پيشه و نياكانش از معاريف گرجستان و مسيحيان قفقاز بودند كه پس از جنگ هاي ايران و روس توسط عباس ميرزا به ايران آورده شده و دين اسلام را پذيرفته بودند .

بهار در چنين خانواده اي ابتدا در چهار سالگي نزد زن عمويش تحصيلات ابتدائي متداول (قرآن ـ فارسي) را آغاز     مي كند . سپس به مكتب مردانه مي رود . كتاب صد كلمه را در مكتب و شاهنامة فردوسي را نزد پدر مي خواند . اولين شعر خود را در هفت سالگي در بحر نقارب مي سرايد و از پدر جايزه مي گيرد :

تهمتن بپوشيد ببر بيان                     بيامد به ميدان چو شير ژيان

بين هفت تا ده سالگي در مكتب شعرهايي مي گويد : از جمله مكتب دار پير و بعضي هم مكتبي ها را هجا و برخي ديگر را مدح مي كند . در ده سالگي در راه سفر به كربلا ، همراه با خانواده ، در بيستون بيتي مي سرايد ، كه پدر غالباً آن را به شوخي در مجالس دوستانه مي خواند :

به بيستون كه رسيدم يك عقربي ديدم

اگر غلط نكنم از ليفند فرهاد است

تا پانزده سالگي ، محمد تقي جوان در شاعري و نيز شعر و نقاشي طبع خود را آزموده است . اما پدر كه تا اين هنگام مربي و مشوق اوست ، ناگهان معتقد مي شود كه زمانه عوض شده و فرزندش با شعر نمي تواند زندگي خود را تامين كند و بايد به دنبال كسب تجارت برود. بنابراين تحصيل او را متوقف مي كند و فرزند را ، براي فراگرفتن راه و رسم كاسبي ، به دكان بلور فروشي دائي اش مي فرستد ، اما بهار در روح خويش شاعر است و براي دل خود همچنان مي سرايد . در سال 1283 ش ، در هجدهمين بهار عمر شاعر پدرش در مي گذرد و مسئوليت سرپرستي خانواده ، يعني مادر و خواهر و دو برادر كوچك به عهدة شاعر جوان مي افتد ، قصيده اي در مدح مظفرالدين شاه مي نويسد و به تهران مي فرستد . به پاداش آن شاه يكصد تومان صله براي بهار مي فرستد و لقب پدر ـ ملك الشعرائي آستان قدس رضوي را به وي تفويض مي كند . اين سخن سراي هجده ساله آنچنان در آثاري كه مي سرايد مهارت به خرج مي دهد كه اغلب فضلاي معاصر كارش را باور نمي كنند و اشعارش را از سروده هاي پدرش مي دانند ، بنابراين بارها در مجامع ادبي با بديهه سرائي مورد آزمايش قرار مي گيرد ، تا بالاخره تثبت مي شود. از آن جمله مي توان به چند رباعي ، كه با التزام كلمات خاص في المجلس سروده شده اشاره كرد . مثلاً :

با استفاده از چهار واژة تسبيح ، چراغ ، نمك و چنار ، رباعي زير را في البداهه ساخت :

با خرقه و تسبيح مرا ديد چو يار

گفتار ز چراغ زهد نايد انوار

كس شهد نديده است در كان نمك

كس ميوه نچيده است از شاخ چنار

اما گرچه شاعر از نظر همشهريانش تثبيت شده است ماجراي شك به استعداد او سالها دنباله مي يابد ، چنان كه شايع مي كنند كه وي اشعار و تخلص خود ، يعني «بهار» را از ديوان خطي شاعري گمنام به نام بهار شيرواني برداشته است و اين شك پراكني بي خيال شعرهاي تازه اي كه بهار به مناسبت اوضاع روز مي سازد با نوعي عناد سال ها ادامه مي يابد .

به هر حال شاعر جوان ، كه با به دست گرفتن شغل پدر از تامين معاش آسوده شده ، به ادامه تحصيلات ادبي         مي پردازد ؛ اصول عالي ادب فارسي و مقدمات عربي را نزد اديب نيشابوري و صيدعلي خان درگزي و ساير فضلاي خراسان فرا مي گيرد . آرزو دارد براي ادامة تحصيل به فرنگ برود و در رشته أي از علوم جديد تخصص به دست آورد ، اما مسئوليت سرپرستي خانواده از يك سو و آغاز انقلاب مشروطيت كه قالب هاي ذهني او را در هم ريخته موجب تحول عميقي در انديشه اش مي شود ، از سوئي ديگر مانع از اجراي اين تصميم مي گردد . بهار وارد در فعاليتهاي سياسي     مي شود ، به صف آزاديخواهان و مشروطه طلبان مي پيوندد و در بيست سالگي به عضويت انجمن مخفي «سعادت» در مي آيد .

نخستين اشعار سياسي

بهار حدود بيست سال دارد كه فرمان مشروطيت امضاء مي شود . او معمم جواني است كه در زادگاهش شهر مشهد   مي زيد . اشتغال هاي او ، پيش از اين رويداد مهم ، يكي تقليد از چكامه هاي استادان قديم شعر فارسي است و ديگر تثبيت خود به عنوان شاعري جانشين به حق حرفه پدر اين اشتغالات چه بسيار مناقشه ها و درگيري هاي شاعرانه و چه قدرت نمايي هايي از سوي سخن پرداز جوان به همراه دارد . جواني او بي غم و سرخوش مي گذرد ؛ خود وي اين بيست سالگي را چند سال بعد در قصيده سرگذشت شاعر چنين يادآوري و تشريح كرده است :

بيست ساله شاعري با چشم هاي پر فروغ

جز من اندر خاوران ن معروف و نام آور نبود

خانه اي شخصي و مبلي ساده و قدري كتاب

آمد و رفتي و ترتيبي ، كز آن خوش تر نبود

مادرم تدبير منزل را نكو مي داشت پاس

پاسداري در جهانم بهتر از مادر نبود

بهار پا به عرصة فعاليت سياسي و اجتماعي و همكاري با مراكز انقلابي مي گذارد و در سرنوشت ملي مردم ايران شريك مي شود . در نخستين اشعار سياسي اش آنگاه كه به زبان تودة مردم در ستايش مشروطيت سخن مي گويد . چيزي جز مفهوم عام و كلي «عدل» را نشناخته است .

پنج ماه پس از صدور فرمان ، مظفرالدين شاه قاجار در مي گذرد و فرزندش محمد علي شاه به جاي او مي نشيند .  شاه جديد از اساس با حكومت مردم مخالف است و اين را همه از جمله شاعران جوان مي دانند . شاعر ، كه مسئول و مداخله گر شده خطاب به شاه تركيب بند بلندي به نام «آئينه عبرت» مي سازد كه موضوع آن بعدها در ديگر آثارش تكرار مي شود ؛ شاعر تلخ و شيرين تاريخ ايران را از مبدا شاهنامه تا روزگار خود بر مي شمرد ، شاه را از انديشة دشمني با مشروطيت و قانون اساسي برحذر مي دارد و با لحني ناصحانه و جاسنگين ، او را به داد و دهش مي خواند . اشعار تندي خطاب به شاه مستبد خو مي سازد ؛ از آن جمله يك مثنوي است به نام « اندرز به شاه» با مطلع :

پادشاهها چشم خرد باز كن

فكر سرانجام ز آغاز كن

دو شعر معروف بهار ، «فتح تهران» و «فتح الفتوح» كه در بزرگداشت قهرمان مردم (ستارخان) و قهرمان اشراف (سپهدار) است ، تحليل سياسي بهار را از اوضاع منطقه نشان مي دهد . نگاه او كه نگران افق هاي پيرامون است ، خطر اصلي را مي شناسد ، وحشت خود را از دو همسايه به خصوص همساية شمالي كه به خاطر هم مرزي با خراسان خطرناك تر است ، به روشني آشكار مي كند . عناصر عمدة آثار اين دوران او عبارتند از :

افتخار به تاريخ گذشته ، يادآوري پيروزي هاي اميران و سرداران قديمي ايران ، ستايش فلسفة عدالت و تبليغ اخلاق ميهني و مذهبي و همه به قصد يكپارچه كردن مردم پراكنده و بي خبر در برابر موج بلعنده بيگانگان .

گام هاي انقلابي

شناخت بهار از مرام هاي سياسي جديد به ميزان شايان توجهي مرهون آشنايي او با حيدرخان عمو اوغلي است .   حيدر خان اين انقلابي حرفه اي يا به قول عارف قزويني «چكيدة انقلاب» كه در مبارزات انقلابي روسيه شركت كرده و عضو «حزب اجتماعيون عاميون» قفقاز بود . در سال 1289 شمسي به قصد تاسيس شعبة «حزب دموكرات» با هدفهايي در عمق «سوسياليستي» به مشهد سفر مي كند . با شاعر جوان كه مقالات شورانگيزش را قبلاً مي شناخت آشنا مي شود و بهار به عنوان عضو كميتة ايالتي اين حزب در خراسان برگزيده مي شود .

روز پنجشنبه 21 مهر ماه 1289 ، نخستين شمارة روزنامة نوبنياد نوبهار ، به عنوان ارگان و ناشر افكار حزب دموكرات در مشهد ، به مديريت بهار منتشر مي شود . مقالات روزنامة نوبهار بيشتر پيرامون اوضاع روز ، خطر بازگشت ارتجاع ، خطر مداخله روسية تزاري در امور ايران ، مخالفت با بقاي نيروهاي نظامي روس در ايران كه به شمال كشور و بويژه خراسان وارد شده بودند ، و انتقادهاي شديد است از سياست هاي استعماري روسيه در ايران ، كه از مستبدان حمايت مي كرد .

در اين هنگام بهار يكي از پرانگيزش ترين شعرهاي خود را منتشر مي كند « ايران مال شماست » در مقابله با اولتيماتوم سروده شده است . شاعر جوان همه نيروي طبيعي ، دانش اكتسابي و شناختش را از تودة مردم به كار مي گيرد  تا ملت را به جنبش درآورد و در اين راه از دو اهرم نيرومند مدد مي گيرد كه دستمايه شعرهاي بعدي او و بسياري شاعران ديگر شده است ؛ « غيرت اسلامي» و «جنبش ملي»

هاي لي ايرانيان ، ايران اندر بلاست

مملكت داريوش ، دستخوش نيكلاست

مركز ملك كيان ، در دهن اژدهاست

غيرت اسلام كو ، جنبش ملي كجاست ؟

برادران رشيد ، اين همه سستي چراست ؟

ايران مال شماست ، ايران مال شماست !

روز چهارم آذر ماه 1290 ، به دستور صريح ژنرال كنسول روس ، روزنامه نوبهار توقيف مي شود و بلافاصله به جاي آن شاعر جوان تازه بهار را منتشر مي كند . بازارهاي مشهد بسته مي شود ، دموكرات هاي خراسان به دستور كميتة مركزي حزب اسلحه بر مي گيرند و شاعر در روزنامه تازه بهار طي مقالاتي پرشور مردم را به جهاد ترغيب مي كند ، اما اين روزنامه نيز پس از انتشار 9 شماره به دستور وثوق الدوله وزير خارجه وقت به وسيلة حكومت خراسان تعطيل مي شود . زمينه سازي كنسول ، پس از آنكه نمي تواند با شاعر كنار آيد منجر به تكفير و اخراج او همراه 9 تن از دوستانش از مشهد      مي گردد .

بهار مجموع عواملي را كه باعث نفي بلد و توقف قلم او شد ، چنين بر مي شمارد :

گرچه بود از كفر كافر ماجرائي طبع دور

گام هاي انقلابي ليك بي كيفر نبود

در هزار و سيصد و سي روسيان روسبي

طرد كردندم به ري ، زيرا كم ياور نبود

از خدا بيگانه ام خواندند اندر مرز توس

در طي راه تبعيد بهار و همفكرانش در بيابان ، گرفتار دزدان مي شوند و اموالشان به غارت مي رود . بين سبزوار و شاهرود براي دومين بار با حيدخان عمو اوغلي و ابوالفتح زاده ، كه از طريق مشهد عازم روسيه و اروپا هستند ، ديدار    مي كند و شاعر آن هار با معرفي نامه أي خطاب به شيخ جواد تهراني ، روانه مشهد ميكند .

اما هنگاميكه برادر بزرگ قوام ، يعني وثوق الدوله ، قرارداد 1919م را با انگلستان مي بندد ، كه قبول نوعي          تحت الحمايگي براي كشور به شمار مي آيد . مي توان درماندگي و بلاتكليفي شاعر مسئول را حس كرد . اكثر شاعران و نويسندگان آزاديخواه با اين قرارداده مخالفت كرده اند و اين مخالفت در آن ايام نوعي شناسنامه ملي به شمار مي آمده است . اما بهار اظهار نظر در اين باره را مسكوت مي گذارد و از همه بدتر از سوي مخالفان سياسي اش متهم مي شود كه از وجوه رشوه سهمي به او رسيده است . در ديوان بهار مكاتبة منظومي بين وثوق الدوله و بهار وجود دارد ؛ شاعر با فرستادن يك رباعي ظاهراً مي خواهد از وثوق الدوله استمالت و به سوي او دست دوستي دراز كند ، اما پاسخ وي رباعي تلخ وزير است كه بي نيازي و بي زاري خود را از شاعر شكر كلام و شمشير قلم شاعر اعلام مي كند . آنگاه بهار ن غرور شاعرانة خود را به ياد مي آورد و چنين مي سرايد :

أي خواجه وثوق ، گاه غرق تو رسد

هنگام خمود رعد و برق تو رسد

جامي كه شكسته اي به پاي تو خلد

تيغي كه فكنده اي به فرق تو رسد

بهار و رژيم كودتا

روز سوم اسفند ماه 1299 ش ، كودتاي قزاقان به سركردگي رضاخان ميرپنج روي مي دهد . دولت تهران آنچنان ناتوان و بي ابتكار است كه كودتا با حداقل تلاش به پيروزي مي رسد و دو روز بعد فرمان رياست وزراء سيدضياء الدين (طباطبائي) به عنوان نخست وزير كودتا ، از احمد شاه گرفته مي شود . دولت جديد كه به كابينه سياه معروف مي شود  مي كوشد با گرفتن قيافة انقلابي از آرزوهاي جامعه سوء استفاده كند . بي درنگ گروهي از رجال قوم و سران اشراف كشور توقيف مي شوند . آيا اين همان رژيم مقتدر و نجات بخشي است كه در ادبيات آروزيش را مي كردند ؟ عارف و عشقي و بسياري روشنفكران مدت ها چنين باوري داشتند ، اما بهار نه ! زيرا گذشته از هرچيز او بخاطر وابستگي اش به گروه    قوام السطنه جزو دستگير شدگان است . شاعر جمعاً سه چهار روز در زندان و سه ماه در ملك خود در شميران تحت نظر مي ماند . مرد محبوس به مدد شهود شاعرانه دريافته است كه تاريخ ميهن او بطور جدي ورق خورده و آينده از لوني ديگر است . حوادث چهارسال بعدي ، يعني تعطيل نهادهاي مشروطيت و روي كار آمدن پادشاهي پهلوي ، مويد همين حس مشهود است . با اين همه لبة تيز حمله بهار متوجه سست رايي ، زر پرستي و بي تصميمي احمد شاه است ، كه به هرحال به عنوان پادشاه مشروطه حق دخالت در امور را نداشت و نه متوجه انتقاد از بانيان كودتا .

سه ماه و اندي پس از كودتا ، سيدضياءالدين بركنار مي شود ، بي سروصدا ايران را ترك مي كند و رضاخان سردار سپه به عنوان وزير جنگ و همه كاره كشور به صف اول مي آيد كه اين تنها نتيجة كودتا است ؛ زيرا قوام السطنه كه جزو محبوسان بود از زندان بيرون مي آيد و يكسر به رياست وزرا منصوب مي گردد . بهار انتشار دورة جديد نوبهار هفتگي را از مهرماه 1301 آغاز مي كند و در آن سلسله مقالاتي دربارة تاريخچه اكثريت در مجلس چهارم به چاپ مي رساند . در همين زمان نزد هرتسفلد آلماني به فراگيري زبان پهلوي مي پردازد كه تا سال 1305 به طول مي انجامد و بهار بعدها  متن هايي را از پهلوي به فارسي ترجمه خواهد كرد .

شاعر در راستاي مبارزة مستمرش با توطئه جمهوري خواهي ، از يك شگرد مطبوعاتي سود مي برد . در روزنامه ناهيد  كه از وظيفه خواران سردار سپه است ، مسمطي در ستايش جمهوري چاپ مي كند كه كلمات آغاز مصرع ها جداگانه بيت ديگري تشكيل مي دهند در نكوهش جمهوري قلابي ، حتي در پايان خود روزنامة ناهيد را نيز به اين شيوه رندانه مسخره و تخطئه كرده است . نمونه اي از شگرد به كار رفته در اين مسمط :

جمهوري ايران چو بود عزت احرار

سردار سپه ماية حيثيت احرار

ننگ است كه ننگين شود اين نيت احرار

كاين صحبت اصلاح وطن نيست كه جنگ است

به هر حال زمينه هاي تبليغي مخالفت با جمهوري نتيجه داد و در آغاز سال 1303 مبارزة جانانه اقليت به رهبري مدرس ، كه باعث شورش مردم تهران در جلو مجلس شوراي ملي شد ، برنامة جمهوريت را ناكام كرد تا آنجا كه       سردار سپه و مشاورانش اساساً پيشنهاد جمهوري را كنار گذاشته به فكر تغيير سلطنت افتادند . روز بعد فرخي يزدي به خانه بهار مي آيد و به او اطلاع مي دهد كه تروريست هاي پليس اشتباهاً به روزنامه نگاري به نام واعظ قزويني كه شباهتي با بهار داشته حمله كرده و او را به وضع دردناكي در خيابان سر بريده اند و البته ساعتي بعد متوجه اشتباه خود شده اند . به هر حال جان بهار همچنان در خطر است و او نمي تواند تا اين غوغا فروكش نكرده از خانه بيرون آيد و به خصوص در جلسة 9 آبان ماه كه پيشنهاد تغيير سلطنت به رأي گذاشته مي شود ، نبايد حضور يابد . بهار در قصيدة يك شب شوم اين ماجرا را با زباني فاخر و كلاسيك بيان كرده است و در منظومة مثنوي كارنامه زندان با زباني گزارشي و ساده به شرح آن مي پردازد . از جمله مي نويسد :

شد مدرس از اين حديث خبر

بهبهاني و دوستان دگر

همه دادند سوي من پيغام

كه تو فردا منه به مجلس گام

گفتم آن قوم را كه اين نه رواست

مردن و زيستن به دست خداست

روز نهم آبان ماه 1304 ش برآيند تاريخي حوادث چهار سال گذشته بود و بهار حق داشت كه از شركت نكردن در اين جلسة تاريخي افسوس بخورد . آن روز در مقابل جنجال مرعوب كنندة اكثريت ، قرار شد كه مخالفان حداقل از شركت در راي گيري خوددار كنند . مجموعاً 37 وكيل به معاذير گوناگون با تغيير سلطنت مخالفت و سپس يكايك جلسه را      ترك كردند.

از اين قرار يك تصادف باعث شد كه بهار نيز به سبك عشقي معدوم نشود . گرچه كارنامة هنري اش تا همان سال نيز بسيار غني مي نمايد ، اما او وامدار آثار ارجمندتري به گنجينة ادبيات فارسي است . اينك شاعر كه پشت گرم قوام و گروه او بود ، ناگهان خود را بي دفاع مي يابد . او كه در سال اخير بيشتر جرايد اقليت را با اسم هاي آشنا و ناشناس اداره كرده بود و هجويه هايش عليه برنامه هاي سردار سپه دست به دست مي گشت ، مي داند كه آن فرمانرواي كينه توز فراموشش نخواهد كرد . ولي اندكي بعد در سلام نوروز 1305 به توصيه همين دوستان شعري به نام چهار خطابه در حضور شاه جديد قرائت مي كند از نظر شاه بهار برجسته ترين اديب و شاعر جناح مخالف اينك به پاي خود در بارگاه او حضور يافته است ، اما شعر چهارخطابه چيزي در رديف مديحه هاي سنتي درباري نيست . شاعر چون مصلحي وطن دوست و نصيحت گوئي بلند مرتبه با شاه برخورد كرده ، خاكساري نكرده و حتي خود را به عنوان استاد ادب بيش از شاه مورد ستايش قرارداده است .

شاعر در زندان

شاعر در مرداد ماه سال 1308 به زندان مي افتد . اين زندان كه يك ماه به طول مي انجامد با پي آينده هاي آن ، كه رنج ها و محروميت ها و البته زندان هاي بعدي است . در مجموع پنج سال است پر اضطراب از عمر او را در بر مي گيرد  بيم و اميد حس اختناق ، تهديد مرگ و مبارزة روحي شاعر . با خود براي زنده ماندن و تسليم شدن يا سركشي كردن و نابود شدن ، فصل درخشاني در كارنامه شعري او پديد آورده است مي شود گفت كه او اين تجربة تلخ را كم داشت ، زيرا كامل ترين آثارش را از اين سال به بعد خلق كرده است . سلولي تاريك ، آلوده ، بويناك ، خوابگاه نخستين شب ها مرد زنداني است .

تنگنائي سه گام در سه بدست

خوابگاهي دو گام در دو وجب

روز ، محروم ديدن خورشيد

شام ، ممنوع روئيت كوكب

از يكي روزنك همي بينم

پاره اي از آسمان به روز و به شب

شب نبينم همي از آن روزن

جز سر تير و جز دم عقرب

تسلط بهار بر زير و بم هاي سخن پارسي امري بديهي است و پيشينه دار . اما پديده نوظهور در شعرهاي اين دوران  اضافه شدن تجربة عيني به دانش ادبي و قدرت سخنوري اوست كه موجب مي شود وجه تمايز مهمي ميان خود و ديگر پيروان سبك قديم پديد آرد . مي توان گفت كه او به نوعي نوپرداز شده است . در آن گزارش كه از سلول زندان نقل كرديم ، توصيف و تشبيه و استعاره و ديگر صنايع شعري تنها به قصد قدرت نمائي نيامده است ، بلكه اينها رنگ هاي لازم براي نقاشي فضاي فكري و روحي شاعرند . شاعر شبانگاه از پنجرة زندان سر تير و دم عقرب را مي بيند . نخستين واكنش هاي شاعر زنداني شكايت گرانه و اعتراض آميز است . او هيچ جرم قانوني مرتكب نشده و تنها گناهش اين بوده كه زماني از آزادي دفاع كرده است . در مجموع شعرهاي زندان يك ماهة بهار را كه از نظر درخشش و نيز كميت در تاريخ عمرش كم نظير است ، به دو گروه مي توان تقسيم كرد. در پانزدهمين روز اقامتش در زندان يك حبسيه مي سرايد شعر كه با پوزش خواهي و يادآوري ارادت قديم خود به شاه و ترغيب او به بزرگواري و گذشت و استفاده از دانش و نام آوري شاعر آغاز شده ، در نيمه راه بار ديگر تسليم درشت گويي هاي سخن سرايي رند و سرزنده گشته است . مثلاً مي خواهد ، براي جلب ترحم ، وضع خراب محبس را بيان كند ؛ سلول شاعر در كنار مستراح قرار گرفته و خورد و خواب و كارهاي ديگر همه در يك لانه انجام مي گيرد . اما شاعر اختيار زبان خود را از كف مي دهد و دشنام غليظي نثار ميرشهر يعني در واقع شهردار يا همان رئيس زنداني مي كند كه بايد واسطة ارسال نامة منظوم شاعر براي شاه گردد .

شاعر معتقد است كه گناهي نداشته ، اما حتي در اظهار اين بي گناهي دست به حمله مي زند . جرمش اين است كه روزگاري آزاديخواه بوده و شاه آزادي كش از او كينه به دل دارد . شاعر البته دريافته كه در افشاي ضميرش تندروي كرده است ، اما حاضر نيست در حرفش تغيير يا تعديلي صورت دهد . بنابراين رندانه توضيح مي دهد كه شاه در بدبختي او تقصيري ندارد ، زيرا خدا مي خواهد از مردم عاصي انتقام بگيرد . شاعر بطور ضمني سلطان را بلائي خدايي مي شمارد :

چيست جرمش ؟ كرده چندي پيش از آزادي حديث

تا ابد زين جرم ، مطرود در سلطان بود

ني خطا گفتم ، كه سلطان بي گناه است اندرين

كاين بلا بر جان من از جانب يزدان بود

معلوم نيست كه اين قصيده به دست مخاطب اصلي اش ، يعني شاه رسيده باشد ولي به هرحال با توجه به لحن پرخاش گرانه و متهم كننده آن هيچ ترميمي به ويراني روزگار شاعر نمي توانست باشد .

در قرن بيستم ستايش قد بلند و پر كلا ، يا زين اسب شاه ، نوعي ناهمزماني و نسخ شدگي را به ياد مي آورد كه چيزي جز نمايش يك كبرياي پوچ نيست و اين شگردي است كه بهار در مدايح بعدي خود نيز به كار مي برد و به صاحب نظران خاطر نشان مي كند كه چه فاصله أي ميان ستايش دروغين و ارادت واقعي وجود دارد . با وجود اين هنگامي كه به نظر خود به اندازة كافي مجيز مصلحتي گفته است ، بار ديگر به توصيف زندان مي پردازد . شاعر دو سه سالي را در عزلت خانه و بكار و مطالعه و چند ساعتي در هفته را به تدريس مي گذراند . وزير فرهنگ (اعتماد الدوله) شغلي به او رجوع كرده است ، كه با خانه نشيني منافات ندارد ، يعني مراقبت در تصحيح و تنظيم كتب درسي ابتدائي ، تصحيح و تحشية متون كهن ، متوني چون تاريخ سيستان و مجمل التواريخ و القصص كه به همت بهار نخستين بار تصحيح شده و به چاپ مي رسد . براي مدد معاش در سال 1311 يك شركت انتشارات و خريد و فروش كتاب ، به نام كتابخانه دانشكده تاسيس مي كند حتي به آماده كردن ديوان اشعارش براي انتشار مي پردازد كه چند فرم از آن نيز به چاپ مي رسد . ناگهان در آخر سال 1311 نظميه به سراغش مي آيد ، شركت درهم مي پاشد و از چاپ كتاب جلوگيري مي شود و شاعر براي دومين بار به زندان مي افتد . آيا علت اين حبس ، پرونده سازي معمول پليس دربارة افراد متشخص و مستقل است . يا چيزهاي ديگري نيز به پروندة بهار اضافه شده است ؟

تقريباً در اغلب آثار اين سال هاي شاعر ، مستقيم يا به تعريض ، از نظام حكومت انتقاد شده و به خصوص اصلاحات كشور ، كه زير نظر مستقيم شاه انجام مي گرفت ، در مقابل سلب آزادي هاي مدني ، كم ارزش تلقي گشته است . ما نمي دانيم كه كدام اين اشعار در آن زمان به چاپ رسيده ، اما بعيد است كه شاعر بتواند خودداري كند و نسخه هايي از روايت حرف دلش را به دست ديگران و حتي آشناياني كه چندان شناخته شده نيستند نسپارد ، كه هركدام مي توانست اسباب گرفتاري او و خوراك پرونده سازي پليس گردد . قطعة فتنه هاي آشكار كه حاوي انتقاد تند و تخطئه آميزي از انتخابات دورة هفتم مجلس شوراي ملي است و در آن يك بار ديگر بهار به سبك پيش گويي هاي سنتي دراويش رژيم را به عنوان مرتجع و فاشيست مورد حمله قرارداده است ، لابد به چاپ نرسيده بود .

اگر اين دسته شعرها به خصوص آثاري چون پاسخ به شعاع الملك ، چيستان ، و فتنه هاي آشكار ، منتشر هم نشده بود ن باد بوي آن را به مشام شكاك حكام مي رساند و مي ديدند شاعري كه به شرط آزادي از زندان قول داده رژيم و شخص شاه را مدح كند ، نه تنها چنين نكرده ، بلكه با تندترين زبان ها به مبارزه با آن برخاسته است .

آزمايش مرگ

اول نوروز 1312 در زمان رياست شهرباني آيرم ، بهار به مغاك تازه أي افتاده كه پيش از آن دو بار در نظايرش مهمان شده بود. اما اين مرتبه همه چيز جدي تر و عبوس تر مي نمايد. زندان ها سروصورتي يافته تميزتر و بهداشتي تر شده و پليس هم موذي تر و منظم تر از گذشته عمل مي كند . روش عاميانه سابق برافتاده و اولين نتيجه اش اين كه موضوع اتهام بهار از آغاز روشن است . بهار در قصيدة شاعري در زندان به اتهام خود اشاره دارد :

دورة پهلوي تازه كرد

عادت دورة ناصري

نام مردم نهد بلشويك

اين زمان دشمن مفتري

بلكه زان دوره بگذشت هم

شد عيان دورة بربري

طبيعتاً خود متهم مي داند كه با وجود مراوده با طرفداران يا آوازه گران بلشويكي هيچ گاه مرام بلشويكي نداشته ، دلسوزي و حمايت او نسبت به رنجبران در چارچوب منافع ملي و استقلال ايران شكل گرفته است به همين دليل لزومي نمي بيند در آغاز از خود رفع اتهام كند . شايد هنوز نمي داند كه اين حبس بر عكس زندانهاي سابق به درازا خواهد كشيد.

مثل هميشه در جوار زندگي علني و شعرهاي علني ، شاعر زندگي خصوصي و اشعار پنهان خود را از سر مي گيرد . در شعرهايش با اندوه بسيار هواي زن و فرزند ميكند و باغچة خانه اش را كه گل هاي ناز پروردة آن شكفته است ، با دريغ و درد به خاطر مي آورد و تحت تاثير آلام روحي خود به يگانه چارة ممكن و آزموده شده دست مي بازد : قصيده أي مي سرايد به نام هفت شين كه به جاي هفت سين شب عيد در سفرة زنداني شكوا ، شيون ، شغب ، شور و شين همراه با ذكر شاه شريك دعاي سحر است . شاعر با لحني صميمي جزئيات گوناگون يك شب دراز زندان را توصيف مي كند : شب ظلماني و نامنتهاي خود را با شامگاهي مهتابي و عاشقانه مي سنجد ، مي داند كه اين شب را سحري محتوم در پي است ، همچنان كه دژخيم خيانت كار سرانجامي جز تباهي و نابودي نخواهد يافت ، به نسل آينده وصيت مي كند كه اگر او از زندان جان به در نبرد در گرفتن انتقامش ، انتقام غريبي در كشوري بيداد سرشت ، سرسخت و بي گذشت باشند . كارنامة زندان در جريان شهادت هاي ارزشمند و كم نظيرش پيرامون فضاي تيره و مسدود آن روزگار بخش هايي را به نقاشي رنجهاي زندان و روابط ميان حاكم و محكوم اختصاص مي دهد كه از آن جمله است اختيار كامل ماموران بازجويي و شكنجه نسبت به زنداني . مثل اين توصيف عذاب با دست بند قپاني براي گرفتن اعتراف ، يا صرفاً براي آزاردادن محبوس :

مجرمي گر نشد به فعل مقر

مي كنندش شكنجه هاي مضر

دستي از روي كتف پيچانند

ساق آن هر دو را نهند زكين

بر يكي دستبند پولادين

هفت سال پيش ، هنگامي كه شاعر وكيل مجلس بود جلسات پذيرايي هفتگي در خانه اش برگزار مي شد و در ميان مراجعان دو تن بودند به نام هاي شعله و بقايي كه بعدها پليس دريافته است كه از كادرهاي اشتراكي يا كمونيستي بوده اند . گويا اكنون آنان گريخته اند كه بازجويان از بهار مي خواهند نوع رابطة خود را با اين دو شرح دهد . شاعر راست يا دروغ چيزي به ياد نمي آورد ؛ شعري است كه استخوان بنديش بر سنت سبك خراسان متكي است اما نوع نگاه ، كلمات عاميانه و قافيه هاي گاه ساده و گاه مغلق آن به شعر و روزنامه نگاري عصر مشروطه تعلق دارد :

گويند كه هفت سال پيش از اين

در خانة تو كه داشته جوله ؟

گويم دو هزار هوچي بي دين

گويم دو هزار پادو و فعله

از مير و وزير و سيد و مولا

مخدوم الملك و خادم المله

هر روز دوشنبه ، بد سراي من

چون در شب قدر ، مسجد سهله

هنگامي كه در سومين ماه حبس زنداني در مي يابد وضع او وخيم تر از پيش بيني هاست ، مي كوشد با فعاليت هاي ادبي خود را سرگرم بدارد و بلاتكليفي و اضطراب سرنوشت را موقتاً فراموش كند . همراه با قصايدي كه به شيوة مسعود سعد و ناصرخسرو و در گله از سرنوشت خود مي سرايد ، به ترجمه متن هايي از زبان پهلوي همت مي گمارد . با يادآوري تاريخ سرزمينش گاه مي گريد و گاه مي خندد . معرفتش به او مي گويد كه پتيارة زمان مردم را به جرم هنرمندي به زندان و مرگ مي كشاند .

شيوه هاي شاعري

زندگي ادبي بهار در آثار پنج سالي كه درگير زندان ها و تعقيب هاست ( 1313ـ1308 ) از نظر برخورد شاعر با دشواري ها ، نمونه كم نظيري در تاريخ ادبيات ايران به شمار مي آيد و از برخي جهات شايد نخستين نمونه باشد . بهار فرزند انقلاب آزادي بخش است كه استيفاي حقوق انساني شهروندان دستاورد اصلي آن شناخته مي شود و شاعر تا اين مرحله نسبت به تعهد اجتماعي خود همواره بيدار و فعال بوده است . آنگاه در تنگناي مهيب قرار مي گيرد . حكومتي خشن بر كشور مسلط شده و مهارش به دست مردمي كم فرهنگ و تند خو است ، كه عليرغم علاقه اش به اصلاحات و تحول دادن بسياري از سطوح جامعة سنتي به تمامي خلق و خوي يك جبار شرقي را دارد و از شمار پادشاهان قدر قدرتي است كه خود را تافتة جدابافته ، ساية خدا و مالك الرقاب جان و مال مردم مي دانستند . الزام متقابل دولت و ملت در ذهن چنان مستبدي جائي نداشت . حال آنكه شخصيت ادبي و مدني شاعر بر اساس فلسفه أي شكل گرفته بود كه اختيار دولت با مسئوليت او نسبت به ملت متوازن باشد . در نخستين مراحل برخورد ، بهار از زاويه اعتقادش مي بيند و از پايگاه گذشته اش عمل مي كند . بنابراين به صراحت بر حقوق فردي خود ، به عنوان مردي فرهيخته و مشهور و صاحب حقوق قانوني پاي مي فشارد . شاعر افتخار مي كند كه مردي بوده است صاحب مسلك ، كه مي تواند به سيرة مجاهدان صدر مشروطيت ، در راه آرمانش كه پاسداري از استقلال كشور و حقوق ملت است ، جان ببازد . با همين اعتقاد چند سال پيش خطاب به دست اندركاراني كه چون و چرا در كار حكومت را ترك ادب و به اصطلاح غلط زيادي مي دانستند ، جايگاه خود را چنين روشن كرده بود :

مگزين مذهب از براي ذهب

اين بود فخر دورة ذهبي

 شاعر هرگز به خاطر منافع مادي جانب كسي را نگرفته و مجيز نگفته است . اما اينك ديگر موضوع منافع مطرح نيست . او در معركة مرگ و زندگي درگير شده است . پس به شيوه أي متوسل مي شود چندگانه : اگر وادار شود شعري در تاييد قدرت و قلدري بسرايد ، نخست مي كوشد كه با و واژگان و تعابير دو پهلو اكراه و اجبار خود را به اهل نظر كه موشكافي مي كردند القا كند . كمي بعد ، هنگامي كه در مي يابد اين شيوه لو رفته و دشمن از آن سر درآورده است و ناچار بايد چابكي و چرب دستي مألوف خود را در سخن وري يك سو نهد و به روش شناخته شدة آئيني در تعظيم حكمروايي متفرعن قلم بزند ، در خلوت خود شعرهايي مي نويسد و پنهان مي كند تا براي آيندگان به يادگار بماند و بدانند كه عقيدة واقعي بهار در آن سروده هاي فرمايشي نمودي نداشته است : اشعار و آثاري كه امروزه ما به استناد آن مي توانيم بگوئيم دل ملك الشعراء هرگز به دل مالك الرقاب كشور متمايل نبوده است .

كارهاي متنوع و فراوان 13 ماه زندان و تبعيد بهار را مي توان به سه گروه تقسيم كرد :

1ـ نخست آنكه آشكار ، يعني آن شعرهايي كه به قصد گشايش كار خود نگاشته و آن ها را براي شاه و اطرافيان او فرستاده است . ظاهراً شاعر در اين عرصه مي پذيرد كه با ورق حكام بازي مي كند . آثاري چون قصايد هفت شين ، بهار اصفهان ، ترجيع بندي به نام وارث تهمورث و جم و چند غزل ديگر از اين جمله است . در اين سروده ها شاعر مظلوميت و بي گناهي خود را كه گويا قرباني توطئه حسود شده به رخ شاه مي كشاند ، به خدمات سابق خود مي بالد ، از بي شغلي و انزواي اخيرش مي نالد و چنين وانمود مي كند كه اين بيكاري ناشي از بي تفاوتي يا فراموشي ذات ملوكانه بوده است .

زمينه أي فرهنگي كه شاعر در آن تعهدي نسبت به نظام حاكم ندارد والا مي توان فرض كرد كه اگر بهار خود مي خواست و سوداي نام و ننگ نداشت ، مي توانست پست هاي موظف در عالي ترين سطوح فرهنگ كشور به دست آورد . در قصيدة هفت شين مي نويسد :

بودم اميدوار كه بعد از چهار سال

شاه جهان به چاكر ديرين نظر كند

گويد كه دور گوشه نشيني به سر رسيد

بايد بهار جامة خدمت به بر كند

مي بينيم كه شاعر سر را مغرورانه بر افراخته ، از عرض و آبروي خود دفاع مي كند و به تلويح مدعي است به آن مرتبه فضل و كمال اگر به استخدام دستگاه در آيد ، ناچار منتي است بر دستگاهي كه از فضل و كمال او سود مي برد و نه منتي بر هنرمند .

2 ـ در برابر آثار ياد شده ، كه به قصد انتشار نوشته شده و بهار در آن كم و بيش ، ضمن حفظ موضع خود و به قصد نجات جانش ، موافق قدرت سخن مي گويد ، اشعاري ديگر هست با جبهه گيري و پيغامي كاملاً متضاد كه بسياري از آن ها پس از سقوط ديكتاتوري رضا شاه و برخي ديگر بعد از مرگ بهار به چاپ رسيده است . در ميان اين گروه قصيده هاي او ، چكامه هاي شيوه و تفاخر ، شاعري در زندان ، ناله بهار در زندان و شكوائيه همه از آثار برجسته يا خواندني شاعر هستند. در شكوه و تفاخر ، لبة تيز شكايت بهار متوجة سعايت غمازان و حسد حاسدان است .

در نالة بهار در زندان ، شاعر كه يكسر تسليم گرايش هاي خود به سبك قديم گرديده است با مقصر دانستن زمانه وضع خود را چنين گزارش مي دهد :

تن زد همي زمانة جافي ز حرب من

روزي كه بود در كف من خامه چون سنان

اكنون دلير شد كه خمش يافت مر مرا

آري به شير بسته بتازد سگ شبان

و نيز غزل شمارة 54 كه شاعر در آن خود را به صبر و پايداري ترغيب مي كند : دورة رادمردي و آزادگي گذشته ، اين روزگار زن صفت آزادي كش نيز خواهد گذشت . شاعر مي داند كه روزي بر خاك مزار او نسيم فرح بخش بهار خواهد گذشت و بامداد نشاط و فصل شادماني ، عاقبت محتوم اين شب شوم است :

أي دل به صبر كوش كه هر چيز بگذرد

زين حبس هم مرنج كه اين نيز بگذرد

دوران رادمردي و آزادگي گذشت

وين دورة سياه بلاخيز بگذرد

3 ـ در مقابل آن دو دسته شعرهاي بهار ، كه مي توان زير عناوين شعرهاي علني و شعرهاي خصوصي تقسيم بندي كرد ، دسته سومي هست كه برجسته ترين نمونه هايش را در ماه هاي آخر زندان و تبعيد او مي يابيم . اين شعرها كه شاعر براي دل خود مي گفته و نمي خواسته منتشر شود هم نيست . آثاري است كه مي توان به آن عنوان نيمه علني داد . شعرهايي ظاهراً خصوصي كه شاعر در نهايت از انتشار آن ابائي نداشته است و حتي با توجه به سانسور نامه ها در آن عهد ، به خصوص سانسور حتمي نامة فردي مظنون و تحت نظر همچون ملك الشعراء بهار در دل جمله سه نامة منظوم را بر مي گزينيم كه بهار از منفاي خود در اصفهان به برخي دوستان و علاقمندان نوشته است . مسلم است كه اگر به دهان قرص دوستان هم اعتماد مي كرد ، به سانسور پشت نمي توانست اعتماد كند.

در اين گروه آثار بهار شگفت انگيز و شايان تامل است . اين ها پرتوهاي واقعي روح مردي فرهيخته ، با فرهنگ و صاحب نظر است كه هرچند مي هراسد و هرچند براي زنده ماندن تملق مي گويد و نقش ميش سر در پيشي را بازي مي كند ولي چون بسياري از اسلاف خود نمي تواند در لحظه تعيين كنده مهار زبانش را داشته باشد .از اين رو گاهي آخر يك شعرش به نتيجه اي مي رسد خلاف مقدمة آن كه انگيزة آغازين سراينده بوده است . اگر در قصيدة « نويد پيك » كه از اصفهان در پاسخ ستايش نامة منظوم دوستي ( علي عبدالرسول ) فرستاده ، جريان بي ثمر و نوميد كنندة تقاضا و ردً تقاضاي خود با پادشاه قهًار را چنين خلاصه مي كند :

ز درد ناله نموديم ناي مان بفشرد                       به عجز نامه نوشتيم نامه مان بدريد

به اعتراض گذشتيم ، عرضه كرد به قهر                درون خانه نشستيم ، خانه مان كوبيد

تجاهل بسيار لازم است تا بتوان قيافة حق به جانب شاعر را تحمل كرد . بعد از آن همه فراز و نشيب رفتن و خراب كردن آنچه ساخته بود ، اظهار نظر مي كند كه به هر حال گرچه شاه فعلي غاصب قدرت قانوني است ولي شكيبا باشيم و با حسن نيت منتظر كارهاي خويش بنشينيم . اما راستي چگونه مي شود اين همه تجاهل را توقع داشت؟ تا همين جا اين ابيات مدركي قتال عليه گوينده اش به دست داده است ، آن هم در عصر پرونده سازي پليس بد انديش و شرح و تفسير سفلگان خوش خدمت . اگر شاعر اهل مصلحت انديشي بود اين اثر را هرگز براي مخاطبش نمي فرستاد اما او نه تنها از انتشار آن پروا نمي كند بلكه در پايان اين همه لنگر برداشتن معاني ، اين همه سرد و گرم گفتن ها ، با همان شجاعت ادبي كه در خميرة اوست به داوري نهايي ميرسد .

بهار در هوشمندانه ترين و شكوفاترين دوران زندگي هنري اش ، كه بارها حال مصادف با وخيم ترين و خطرناك ترين ايام عمر او بود ، بارها با چنين شگردهايي از پذيرش تعبدات استبداد سر باز زده جز باد در كف تعهد گيران باقي ننهاده است . او يك بار ديگر اين قانون كهن را يادآوري ميكند كه فشار بر هنرمند براي انگيختن او به كاري خلاف رايش تنها ممكن است به ظاهر سازي هاي پوچ بينجامد …… اثر هنرمند پيغام اصل او را كه چيزي متفاوت خواهد بود در سكوت هاي معني دار و تعابير چند پهلو ( كه همه نو ظهور و افشا نشده اند ) ثبت مي كند و به سوي آيندگان مي فرستد و براي آنان مي فرستد و براي آنان كه بعدها از چنين مسيرهايي بگذرند درسي آموختني به يادگار ميگذارد .

بازگشت و سرخوردگي

سوم شهريور 1320 در زير آسمان الهام بخش شاعر ، روزگار رنگي ديگر به كار برد تا او بار ديگر فرصت بازگشت به زندگي سياسي و مطبوعاتي بيابد . با هجوم نيروهاي روس و انگليس به ايران ، طي چند روز بساط جباري در هم پيچيده شد . هيچ كدام از تشكيلاتي كه ديكتاتور به خلق آن ها افتخار مي كرد ، و شاعر پوك و بي محتوا مي دانست ، توان مقاومت در مقابل سيل مهيب خارجي را نداشت . استبداد رفت و به جاي آن محيطي پر هرج و مرج ، كه البته سرشار از آزادي هاست ، باز آمد . زيرا متاسفانه براي اين مردم اغلب آزادي در روزهايي به دست مي آيد كه دولت ضعيف و كشور در خطر است شاعر كه هنوز تجربة سالهاي ولنگار گذشته را فراموش نكرده ، وظيفة خود ميداند كه به صلاح مردم از نو سخن ساز كند . اما مراقب است كه حرمت آزادي ، يعني حفظ حقوق ديگران ، را به هموطنان ياد آور شود ، تا كار به جائي نرسد كه همچون دوران پيش از كودتاي رضاخان سردار سپه ، مردم از شر بي ساماني و بي امنيتي به قيادت اربابي قادر و قاهر رضايت دهند . از آن گذشته در شاعر ديگر آن سودا و شور نيست : ذوف اورا كشته اند ، دماغش را سوزانده اند ، پير شده و در مقابل نسل تازه أي كه ناگهان از سكون مرداب مانند به دل درياي طوفاني جهيده است احساس غريبگي ميكند .

نخستين سرودة مهم بهار ، در نيمه دوم سال 1320 قصيده أي است به نام صاحب الوطن كه مستقيماً به شاه جديد (محمد رضا شاه ) خطاب مي كند . به نظر بهار اين شاه جوان هنوز دچار آلودگي هاي قدرت نشده ، ذهن و ضميري زلال و بي آلايش دارد كه مي توان در آن برخي اصول مترقي مملكت داري را نقش كرد . شاعر بنابر آئين شعري اش ، نخست بار با كلمة وطن آغاز مي كند كه همچون آزادي يكي از دو كلمة مقدس اوست . حب الوطن من الايمان فرمودة پيغمبر است و بايد نصب العين پادشاه سرزمين پر افتخار ايران باشد .

اين قصيده مشفقانه و مجاب كننده ، مقدمه مراودة كوتاه مدتي بين شاعر و شاه جديدي مي گردد كه بهار به پاك دلي او اميد بسته است . سالي بعد شاعر در قصيدة يك بحث تاريخي جريان ملاقات ديگري را با شاه مي نگارد كه در آن شاه از شاعر پرسش هاي تاريخي مي كند و از جمله پيرامون تاريخ اشكانيان از او اطلاعاتي مي خواهد اما اين رابطه پايدار نمي ماند. آنچه بهار تفتين غرض ورزان و فرومايگان مي خواند از يك سو دل شاه را از او بري مي كند ، و از سويي ديگر همچنان كه شاعر بعدها يادآوري كرده ، شاه در محيطي بار آمده كه همواره بهار را به عنوان دشمن خاندان پهلوي مي شناختند . پس كراهت و بيگانگي او از شاعر ريشه دار است و فراموش نشدني . به هر حال بهار فعاليت هاي اجتماعي خود را از سر مي گيرد . از همان سال 1320 به نگارش تاريخ مختصر احزاب سياسي و چاپ آن در روزنامة مهر ايران مي پردازد . سال بعد بخشي از درس هاي سبك شناسي خود را به صورت كتاب در دو جلد به چاپ مي رساند . اين كتاب كه سومين و آخرين جلد آن در سال 1326 منتشر شد ، تنظيمي است از درس هايي كه بهار از سال 1316 در دورة دكتري زبان و ادبيات فارسي تقرير كرد . استاد ضمن تدريس تاريخ تطور و تحول نظم و نثر فارسي جاي خالي درس به عنوان سبك شناسي را دريافته بود . وزارت فرهنگ آن روزگار خود وي را مأمور نگارش اثري در اين باب كرد . شاعر مباحث را به طور شفاهي بيان مي كرد و دانشجويان از آن يادداشت بر مي داشتند . تا اين سال كه فرصتي پيش آمد و بهار آغاز به تنظيم و چاپ درسهايش به صورت كتاب كرد . جلد اول سبك شناسي به بررسي زبان هاي ايراني ، انواع خط و نمونه هاي شعر و نثر فارسي پيش از اسلام و قرون نخستين اسلامي مي پردازد . انواع مختلف ادبي را بر مي شمارد ويژگي هر دوران را دسته بندي و تعريف مي كند و از اين راه به شناخت مشخصات سبك هر دوران مي رسد . مي توان اين جلد را مقدمة كل اثر دانست . در دو جلد بعدي آثار متنوع نظم و نثر از دورة سامانيان تا آخر قاجاريه ، در قلمرو زبان فارسي يعني ايران و هند و آناتولي و ديگر جاها معرفي مي شود و بر اساس سنجش دگرگوني ها و تحولاتي كه در شيوه هاي نوشتن پديد آمده است به شناسايي سبك هاي اصلي و معروف ادب فارسي ، نظير سبك هاي خراساني ، عراقي ، هندي ، بازگشت و غيره مي رسد . سبك شناسي كه نخستين پژوهش ايرانيان در مسئله سبك به شمار مي آيد در كليت خود در مرحلة بر شمردن تفاوت هاي صوري آثار ادبي نظير واژه ها هنرهاي كلام و ويژه هاي دستوري مكثي طولاني كرده است .

شاعر كه بيشتر از نثر در زمينه نظم فعاليت مي كند ، در اسفند ماه سال 1321 انتشار روزنامة نوبهار را از سر مي گيرد . همزمان با روزنامه نگاري و فعاليت سياسي ، بهار به سال 1323 جلد اول تاريخ احزاب سياسي يا انقراض قاجاريه را كه قبلاً به شكل مقالات مسلسل به چاپ مي رساند با افزدون بخش هاي سلطنت احمد شاه ، كودتا و انقراض قاجاريه به پايان مي برد و به صورت كتاب منتشر مي كند . اين كتاب كه سرانجام تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران نام گرفت ، بخش پاياني تاليفي است كه بخش آغازين آن سال ها پس از مرگ شاعر منتشر شد . تدوين نهايي كل اثر وسيله مهرداد بهار ، فرزند شاعر انجام پذيرفت و در سال 1363 به صورت كتاب كاملي به خوانندگان عرضه گرديد.

او كه تسلط استبدادي رضا شاه را به دليل توطئه و حمايت انگليسي ها مي داند اندكي پس از سقوط او در قصيدة صفحه أي از تاريخ ظلم انگليس را در ايران بدترين ظلم تاريخي و برتر از ستم نازي و تاتار بر مي شمارد . بعدها در قصيدة پيام به انگلستان و نيز قصيدة ناتمام نفرين به انگلستان كه نام آن به صراحت پيغامش را روشن مي كند ، بدون پرده پوشي عليه انگلستان موضع مي گيرد .

به تعبير روشن تر اگر بخواهيم از دوستي واقعي شوروي بهره مند شويم ، بايد ثروتمند و قوي باشيم . مفهوم مخالف اين نكته ، كه اگر مستغني و قادر نباشيم وضع ما با شوروي چه خواهد شد ، ماهرانه از سوي شاعر مسكوت گذاشته شده است . لابد اگر ما ضعيف باشيم گناه به گردن خومان است و الا بلعيدن ضعيف تر ها ماهيت اقوياست ، حتي اگر طرف قوي نظام ظاهراً خلقي شوروي باشد .

شاعر مي كوشد كه با حضور در صف دوستان شوروي ، نوعي جلب اعتماد كند كه توصيه هاي او به نفع كشورش در دل حريف كارگر باشد و به همين منظور در تيرماه سال 1324 رياست نخستين كنگره نويسندگان ايران را كه از طرف انجمن روابط فرهنگي ايران و شوروي در تهران برگزار شد به عهده مي گيرد . در خطابه گشايش كنگره مي گويد : رفقا به پيش برويد و قوم خود را به حق و عدالت و سعادتي كه در انتظار ايشان است رهبري كنيد.

در پايان آن حتي نسيم دلكشي را كه بر تهران مي وزد فيض شمال مي شناسد. شرح حالي نيز از بنيان گذار شوروي ، لنين ، تحرير و منتشر مي كند اما همة اين دوستي ها تا وقتي است كه صحبت تجزية ايران عزيز شاعر پيش نيامده باشد .

بهار در قطعة سنجر و امير معزي به دشمني شاه جديد با خود پرداخته و خبر مي دهد كه شاه روزنامه نگاران وابسته به دربار را برگماشته است تا در مطبوعات او را تقبيح كنند و هجا بگويند و اين تنها پاداش عطوفت و دلسوزي شاعر براي شاه جديد بوده است :

چون شاه پير از اين عرصه رفت در حق من

جفاي شاه جوان هم نكرد تغييري

در پايان سال 1325 نخستين بانگ رحيل به گوش شاعر رسيد . بهار بيمار بود . بيماري سل ، كه در زندان هاي دلهره انگيز و در ايام دق مرگي و انزوا در او ريشه دوانده بود ، اينك نخستين علائم خود را آشكار مي كرد . شاعر به سرعت كارهاي نيمه تمامش را به پايان مي برد و از جمله جلد سوم كتاب سبك شناسي را به چاپ رساند ، آنگاه از همة مشاغل استعفا مي دهد و به توصية پزشكان براي معالجه راهي كشور سويس مي گردد . يك سال و اندي در آسايشگاهي در دهكدة لزن سويس به درمان مي پردازد . موضوع شعرهايش در اين مدت گاه حسرت لحظات خوش زندگي خصوصي اش در تهران و اغلب درد دلتنگي وطن است كه الهام بخش آفرينش يكي از درخشانترين اشعار ملي او به نام لزينه گرديد .

هنگامي كه در ارديبهشت ماه سال 1328 از سويس به تهران بازگشت درست دو سال تا پايان زندگي پر فراز و نشيبش مهلت داشت . اين دو سال را بهار اغلب در بستر بيماري مي گذراند ، حال آنكه از دوران هاي پر جوش و خروش زندگي معاصر مردم ايران است . شاعر كه از همه چيز خسته و بيزار شده ، قلمش را از قضاوت پيرامون امور باز مي دارد . با اين حال به عنوان برجسته ترين شخصيت ادبي روز از او توقع ها دارند . هر گروه مي كوشد او را به شكلي به خود منتسب كند . دولت از او مي خواهد كه در مواقع و مراسم خاص نظير جشن استقلال هند و پاكستان ، شركت كند ، يا دست كم پيام منظوم بنويسد ، و جوانان چپ گراي وابسته به حزب توده بر آن سرند كه با استناد به گرايش هاي عدالت خواهانه اش چنين وانمود كنند كه او با آنها همدل است و هر روز تقاضايي دارند كه با ملاحظه علقه هاي بشري شاعر مطرح مي شود و بدين گونه مرد بيمار ، كه از سود و زيان اين جهان گذشته با حسن نيت رياست « جمعيت ايراني هواداران صلح » وابسته به حزب توده را مي پذيرد و آخرين قصيدة معروفش به نام جغد جنگ كه در آن بر اساس اخلاق انساني اش جنگ را محكوم كرده بود ، در انجمن نام برده قرائت مي شود.

« يك صفحه از تاريخ » با خرده گيري از مجلس چهاردهم آغاز مي شود . ماندن قواي روس در آذربايجان ، روي كار آمدن پيشه وري در آن استان با حمايت حزب توده بي ثمر ماندن مذاكرات تهران و مسكو ، جنگ با شورشيان بارزاني ، طرح و ترفندهاي قوام و سرانجام شكست و فرار تجزيه طلبان در آذربايجان و كردستان ، سپس سقوط كابينة قوام ، تسلط جناح مرتجع طرفدار انگليس در دولت ، سوء قصد به شاه ، واكنش دربار و سركوب آزادي هاي اجتماعي و

سه سال پس از فيصلة ماجراي پيشه وري در آذربايجان شاعر آن را به بوتة نقد كشيده و چنان صريح و خشمگين داوري كرده كه جاي هيچ گونه شبهه أي باقي نمي گذارد . طبعاً مي دانيم كه بهار جبهة حزبي مشخصي ندارد . ملاك او ، مثل بيشتر شعرهايش وجداني است كه از سرچشمه هاي قوم گرايي سيراب مي شود . در آغاز قصيده مي گويد :

جرم خورشيد چو از حوت به برج بره شد

مجلس چهاردهم ملعبه و مسخره شد

آذر آبادان شد جايگاه لشكر روس

دستة پيشه وري صاحب فري فره شد

در آخرين روزهاي سال 1329 بهار شعري مي سرايد كه مي توان آن را غزل خداحافظي خواند . به اندازة دردهاي بيماري سل ، از زخم زبان حسودان رنجور است . با اين كه خاموشي گزيده و زبان در كام كشيده ، تا در شمار فراموش شدگان و مردگان درآيد ، بازهم محيط دون پرور در پي آزار اوست . اين است حسب حال شاعر كه به آرزوي راحت ابدي مي انجامد :

خامشي جستم كه حاسد مرده پندارد مرا

وز سر رشك و حسد كمتر بيازارد مرا

نوروز سال 1330 فرا مي رسد ، بيماري بهبودي موقت يافته است ، آخرين زبانه هاي سركش چراغي كه محكوم به خاموشي است . خانواده اش رخت نو بر او مي پوشانند و شاعر را به باغچة عزيز حياط خانه اش مي برند . نزديك سي سال است كه او در اين باغچه با گل هاي نازپرورده اش راز و نياز كرده ، روزي را به ياد مي آورد كه گلي چيد و به گيسوي محبوب زد ، محبوب نيز گلي زيب سينة شاعر كرد ، سحرگاهي كه او را از خانه ربودند و از تماشاي گل هاي نو شكفته محروم كردند ، انجمن ها و مهماني ها و آن روز كه بهار كبوترانش را بر فراز بام منزل به پرواز آورد و در همين حياط شعر «سرود كبوتر» را براي دوستانش با صداي بلند و آهنگ مخصوص خواند . شاعر مي داند كه اين آخرين روزهاي اوست ، در خانه أي كه به زمان ما هيولاي عمارتي بلند بر پرهيب يادماندني آن قد افراشته است .

در آخرين روزهاي پيش از مرگ به چه مي انديشيد ؟ به عشق هاي گذراي جواني ؟ به مبارزه ها و زندان ها ؟ به لطف و مهرباني همسر و فرزندان ؟ به ميراث هنري اش ، يا به سرگذشت كشورش ؟ يا به سئوال و جواب جهان ديگر ، كه شاعر با انديشه بدان اين اواخر خود را در محكمه أي خيالي مجسم كرده بود ؟ اما شايد تنها آن غروب دور دست را مي ديد كه او و جهان هر دو جوان بودند. زير چناري كهن بر فرش سبزه انجمني داشتند ، و در نخستين آزمون شاعري اش ، حاضران چهار واژه را از چهار چيز كه در مجلس بود ـ برگزيدند و به او تكليف كردند كه از آن ها يك رباعي بسازد ، چهار واژه كه اكنون در تاريكي هاي مغزش با نوري خيره كننده فروزان شده اند : تسبيح ، چراغ ، نمك ، چنار  در بيرون خانه ، آواي ملتي كه مبارزه براي ملي شدن نفت را آغاز مي كرد ، نويد فصل تازه أي مي داد .

ساعت 8 صبح اول ارديبهشت ماه سال 1330 ، در طلوع ماه محبوبي كه نامش شعرهاي بهار را عطرآگين كرده است ، خاكستر گرم شاعر آخرين دم هاي خويش را بر مي آورد . بهار در بهار مي ميرد و ميراثش براي كشوري كه دوست مي داشت باقي مي ماند .

ارزيابي

در سياحتي كه همراه با شاعر در جهان فكري اش كرديم ، كم و بيش با ارزش هاي ادبي و انساني او آشنا شديم . اين فصل را با جمع بندي مباحث به ويژه در مورد شعرش به پايان مي بريم .

ديديم كه اين كوشندة فرهنگ و هنر و سياست ، زندگي پرفراز و نشيبي داشت . با درگيري و اعتكاف با هجوم و عقب نشيني با فرياد و سكوت دوران هاي پر مخاطره را از سر گذراند . آرمان هايش را فراموش نكرد و روح مرام و اصول ايدئولوژي خود را كه ايرانيت بود در آثارش چنين توضيح داد : مجموعه أي از خاطره ها و ارزش هاي تاريخي و ملي و آنچه روح ديانت است . از آن جمله روح اسلام كه ايماني به مبدائي عادلانه و انصاف اجتماعي و پرورش سرشت انساني است . شاعر براي پاسداري چنين مجموعه أي در عصر جديد ، ارادة ملي را به عنوان منبع حكومت مردم تجويز كرد . تركيبي متوازن از اين ارزش ها شايسته ترين سرنوشتي بود كه او براي سرزميني كه عاشقانه دوست مي داشت مي پسنديد . اما در مورد بهار شاعر ارزيابي مي تواند از چند نظرگاه صورت گيرد . جمهور ناقدان ملك الشعراي بهار را آخرين استاد بزرگ شعر كهن فارسي مي دانند . هرچند بهار در مقاله أي كه به سال 1326 نوشته ، خود را جزو «شعراي متجدد كه سبك قديم را هم حفظ كرده اند» و در زمرة دهخدا ، فروزانفر ، همايي ، خانلري ، رعدي و معيري نام مي برد ، امروزه پس از گذشت سال ها تنها خانلري را مشمول اين گروه بندي مي دانيم ، در اثر برخي از نامبردگان چيز متجددي نيافته ايم و بهار را شاعري كلاسيك و متمايل به تجدد مي شناسيم .

شاعري بهار اساساً در وفاداري به مكتب شعر خراسان مي شكفت و مي باليد . از همين رو بيشترين و بهترين آثارش را در ميان قصايدش سراغ مي گيريم . او شماري از مشهورترين قصائد تاريخ ادبيات فارسي را استقبال كرده است . به علاوه در او «نوستالژي» كامل كردن بيت هاي بجامانده از چكامه هاي گمشده هست و استاد در اين عرصه توجه ويژه أي به رودكي و لبيبي دارد . دربارة مقام خود به مفاخره بر مي خيزد و چنين قضاوت مي كند :

هفت صد سال است كايران شاعري چون من نديد

وين سخن ورد زبان مردم ايران بود

از پس سعدي و حافظ كز جلال معنوي

پاية ايوان شان بر تارك كيوان بود

داوري شاعر چندان از انصاف دور نيست و به شرط آن كه شاعري را تنها سخنوري و سخن ورزي بدانيم بهار از اركان اصلي شعر فارسي خواهد بود . كافي است به همان چكامة رستم نامه بنگريم . بهار بيش از يكصد بيت شعر با رديف رستم ساخته است و بدون هيچگونه عسرت و تكلفي . معلومات گستردة بهار در زبان و ادب فارسي او را برانگيخت كه به مثابة سخن سرايي چيره دست ، در انواع بيان يك مضمون طبع آزمايي كند، به راحتي حرف بزند و بتواند هر حرف را به چندگونه جامة نظم بپوشاند . اين تسلط حرفه أي در مواردي او را از شكل الهامي زبان كه تقريباً همچون شكل شعر خيام و حافظ نسبت به هر مضمون يكه و يگانه است دور كرد . هرجا كه غليان احساسات ، رنج و عصبيت ، مهار قلم نكته سنج و صنعت آفرين را از دست شاعر مي ربايد ، او به سفر روحاني ، استغراق در غيب و كشف دنياهاي ناشناخته رفته و تحفه هايي نفيس به ارمغان آورده است . جذاب ترين اشعار بهار مخلوق از خود بيخود شدن هاي اوست .

اما مي دانيم كه بهار گرايش معتدلي نيز به شعر نو داشت . در 1309 هنگامي كه گويي از تعبدات قالب هاي قديم دلزده مي شد ، به خود چنين توصيه مي كرد :

بهارا همتي جو اختلاطي كن به شعر نو

كه رنجيدم ز شعر انوري و عرفي و جامي

"شعرنو" بهار همان طور كه اشاره كرده ايم ، محصول گرايشي است معتدل و معمولاً به شكل دو بيتي هاي به هم پيوسته أي در مي آيد كه مصرع هايش يك در ميان هم قافيه هستند . معروف ترين و بهترين آثار بهار در اين زمينه ، شعرهاي سرود كبوتر و مرغ شباهنگ است . شاعر يك بار ديگر تاريخ ايران را به ياد مي آورد . همچون نمازي ، همچون اداي آئيني مقدس ، همه چيز تكراري ، اما ريشه دار و جدي است . ابتدا به مقدمة قصيده نگاه مي كنيم . توصيف بالاآمدن مه در درة لزن . منظره أي كه پيرمرد بي حوصله و اوقات تلخ از پنجره مي ديده است :

مه كرد مسخر دره و كوه لزن را

پر كرد ز سيماب روان دشت و چمن را

گيتي به غبار دمه و ميغ نهان گشت

گفتي كه برفتند به جاروب لزن را

مي بينيم كه هدف مقدمه ، صحنه آرايي است تا زمينه رواني براي ورود عناصر اصلي به ميدان آماده شود . بيت ها از آغاز ، چون جويبارهاي تك افتاده ، هر يك از گوشه أي به راه مي افتند . آنگاه با رسيدن كلمه "ايران" يك كلمة رمز است كه سكوتي هشيارانه پديد مي آورد . اما فقط يك لحظه ، تا شعر با همة انرژي محبوسش منفجر شود .

بگذاريد اين پيرمرد دوست داشتني را در بالاي كوهستان سويس ترك كنيم . در آخرين باري كه او نيايش متبرك خود را به نيكي و پيروزي برگزار كرده است . زيرا هربار كه او سرزمين اهورا را ستوده ، اهورا نيز به او سخن ايزدان بخشيده است. آري بهار سه سال ديگر هم زيست و در ضمن آثار معدودي كه پديد آورد برخي قصايد بلند مرتبه ديده مي شود . اما آن سروده ها ، با همه زيبايي لفظ و استحكام سبك ـ كه در مرتبة هنري گوينده امري بديهي است ـ در نوع اثر محمد تقي ملك الشعراي بهار خراساني جا نمي گيرد . زيرا در توازي مفاهيم وطن و آزادي است كه اثر او نوعيت يافته است . پيرمرد را به سينه مجروح و دل خونين كه نور عشق روشنش كرده بر بلنداي كوهستان باقي مي گذاريم و دعاي او را با او و براي او مي خوانيم . آخرين بيت قصيده اش ، قصيدة زندگي اش را :

يارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

كاميد بديشان بود ايران كهن را 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 8:07 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,
نظرات(1)

زندگی نامه شهریار

بازديد: 541

محمدحسین شهریار

سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ - ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود که شعرهایی به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی دارد. از شعرهای معروف او می‌توان به «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» به فارسی و «حیدر بابایه سلام» (به معنی سلام بر حیدربابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد. روز وفات این شاعر در ایران روز ملی شعر نام‌گذاری شده‌است.[۱]

زندگی

شهریار در جوانی

شهریار به سال ۱۲۸۵ درتبریز متولد شد.دوران طفولیت خود را در روستای مادری قیش قورشاق و روستای پدری خشکناب در بخش قره‌چمن آذربایجان ایران سپری نمود. پدرش حاج میر آقا خشکنابی نام داشت که در تبریز وکیل بود. پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ تحصیل از تبریز به تهران رفت و در مدرسهٔ دارالفنون (تا ۱۳۰۳) و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد. حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکتری «به علل عشقی و ناراحتی خیال و پیش‌آمدهای دیگر» ترک تحصیل کرد (زاهدی ۱۳۳۷، ص ۵۹). پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت. در سال ۱۳۱۳ و زمانی که شهریار در خراسان بود پدرش حاج میرآقا خشکنابی فوت می‌کند. و به سال ۱۳۱۵ در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد. بعدها دانشگاه تبریز وی را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان دکترای افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود

در سال‌های ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود حیدر بابایه سلام را می‌سراید. گفته می‌شود گه منظومه "حیدرباباً در شوروی به ۹۰ درصد زبان‌های جمهوری‌های آن ترجمه و منتشر شده‌است.

در تیر ماه ۱۳۳۱ مادرش درمی‌گذرد. در مرداد ماه ۱۳۳۲ به تبریز آمده و با یکی از بستگان خود به نام خانم عزیزه عمید خالقی ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج سه فرزند، دو دختر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی هستند.

شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷، شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن، از جمله روح الله خمینی و سید علی خامنه‌ای و نیز اکبر هاشمی رفسنجانی (انتشار پس از مرگ شهریار)سرود.

شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۱۳۶۷، بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرا در تبریز دفن شد.

 

 

عشق و شعر

گفته می‌شود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد.[نیازمند منبع] پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می‌شود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می‌گیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه‌تر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می‌شود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می‌رسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان می‌رود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده‌است، در بستر می‌سراید. این شعر بعد‌ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.

  • آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
  • بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا...
  • نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
  • دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی می‌شود به صورت جدی به شعر روی می‌آورد و منظومه‌های زیادی را می‌سراید. وی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۰۸ با مقدمه ملک‌الشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد. بسیاری از اشعار او به فارسی و ترکی آذربایجانی، جز آثار ماندگار این زبان‌هاست. منظومه حیدربابایه سلام، سروده شده به سال ۱۳۳۳، از مهم‌ترین آثار ادبی ترکی آذربایجانی شناخته می‌شود.

شعرها و کتاب‌ها

  • حیدر بابایه سلام، شعر ترکی
  • کلیات محمد حسین شهریار، مجموعه اشعار به زبان فارسی

منابع

1.      http://server30.irna.com/01/news/view/line-10/8506266611104607.htm

  • زاهدی، لطف‌الله، «بیوگرافی استاد شهریار»، ۱۳۳۷، مندرج در دیوان شهریار، جلد اول، چاپ دهم، تهران: انتشارات نگاه و تبریز: انتشارات زرین، صص ۵۱ تا ۶۸.
  • زهری، علی، «به جای مقدمه»، مندرج در دیوان شهریار، جلد اول، چاپ دهم، تهران: انتشارات نگاه و تبریز: انتشارات زرین، صص ۳۷ تا ۴۰.
  • مرتضوی، منوچهر، «مقدمه»، تیر ۱۳۴۷، مندرج در دیوان شهریار، جلد اول، چاپ دهم، تهران: انتشارات نگاه و تبریز: انتشارات زرین، صص ۲۳ تا ۳۲.


بـيو گـرافـي استاد شهـريار  

به قـلم جـناب آقاي زاهـدي دوست استاد

اصولاً شرح حال و خاطرات زندگي شهـريار در خلال اشعـارش خوانده مي شود و هـر نوع تـفسير و تعـبـيـري کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگي او نزديک است و حقـيـقـتاً حيف است که آن خاطرات از پـرده رؤيا و افسانه خارج شود. 

گو اينکه اگـر شأن نزول و عـلت پـيـدايش هـر يک از اشعـار شهـريار نوشـته شود در نظر خيلي از مردم ارزش هـر قـطعـه شايد ده برابر بالا برود، ولي با وجود اين دلالت شعـر را نـبايد محـدود کرد.

شهـريار يک عشق اولي آتـشين دارد که خود آن را عشق مجاز ناميده. در اين کوره است که شهـريار گـداخـته و تصـويه مي شود. غالـب غـزلهـاي سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آيـنـد است، يادگـار اين دوره است. اين عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـيـده ( زفاف شاعر ) کـه شب عـروسي معـشوقه هـم هـست، با يک قوس صعـودي اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفاني و الهـي تـبديل مي شود. ولي به قـول خودش مـدتي اين عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـيـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولي براي او تجـلي کرده و شهـريار هـم با زبان اولي با او صحـبت کرده است. 

بعـد از عـشق اولي، شهـريار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشين به تمام مظاهـر طبـيعـت عـشق مي ورزيده و مي توان گـفت که در اين مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبريزي و صلاح الدين و حسام الدين را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق مي بازد. بـيـشتر هـمين دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـيزهًَ احساسات او واقع مي شوند. از دوستان شهـريار مي تـوان مرحوم شهـيار، مرحوم استاد صبا، استاد نـيما، فـيروزکوهـي، تـفـضـلي، سايه و نگـارنده و چـند نـفر ديگـر را اسم بـرد. 

شرح عـشق طولاني و آتـشين شهـريار در غـزلهـاي ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغاي غـروب و بوي پـيراهـن مشـروح است و زمان سخـتي آن عـشق در قـصيده پـرتـو پـايـنده بـيان شده است و غـزلهـاي يار قـديم، خـمار شـباب، ناله ناکامي، شاهـد پـنداري، شکـرين پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران و نالـه نوميـدي و غـروب نـيـشابور حالات شاعـر را در جـريان مخـتـلف آن عـشق حکـايت مي کـند و غـزلهـا يا اشعـار ديگـري شهـريار در ديوان خود از خاطرات آن عـشق دارد از قـبـيل حالا چـرا، دستم به دامانـت و غـيره که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزيز نـشاط مي دهـد.

عـشقهـاي عارفانه شهـريار را مي توان در خلال غـزلهـاي انتـظار، جمع و تـفريق، وحشي شکـار، يوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و ناي شـبان و اشگ مريم، دو مرغ بـهـشتي و غـزلهـاي ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خيلي آثـار ديگـر مشاهـده کرد.  براي آن که سينماي عـشقي شهـريار را تـماشا کـنيد، کافي است که فـيلمهاي عـشقي او را که از دل پاک او تـراوش کرده در صفحات ديوان بـيابـيد و جلوي نور دقـيق چـشم و روشـني دل بگـذاريـد هـرچـه ملاحـضه کرديد هـمان است که شهـريار مي خواسته است. زبان شعـر شهـريار خـيلي ساده است. 

محـروميت و ناکامي هاي شهـريار در غـزلهـاي گوهـر فروش، ناکامي ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوي شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر و سرنوشت عـشق به زبان شهـريار بـيان شده است و محـتاج به بـيان من نـيست.

خيلي از خاطرات تـلخ و شيروين شهـريار از کودکي تا امروز در هـذيان دل، حيدر بابا، موميايي و افسانهً شب به نـظر مي رسد و با مطالعـه آنهـاخاطرات مزبور مشاهـده مي شود. 

شهـريار روشن بـين است و از اول زندگي به وسيله رویأ هـدايت مي شده است. دو خواب او که در بچـگي و اوايل جـواني ديده، معـروف است و ديگـران هـم نوشته اند.

اولي خوابي است که در سيزده سالگي موقعـي که با قـافله از تـبريز به سوي تهـران حرکت کرده بود، در اولين منزل بـين راه - قـريه باسمنج - ديده است؛ و شرح آن اين است که شهـريار در خواب مي بـيـند که بر روي قـلل کوهـها طبل بزرگي را مي کوبـند و صداي آن طبل در اطراف و جـوانب مي پـيچـد و به قدري صداي آن رعـد آساست که خودش نـيز وحشت مي کـند. اين خواب شهـريار را مي توان به شهـرتي که پـيدا کرده و بعـدها هـم بـيشتر خواهـد شد تعـبـير کرد. 

خواب دوم را شهـريار در 19 سالگـي مي بـيـند، و آن زماني است که عـشق اولي شهـريار دوران آخري خود را طي مي کـند و شرح خواب مجملا آن است که شهـريار مـشاهـده مي کـند در استـخر بهـجت آباد ( قـريه يي واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالي تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقعهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را مي بـيـند که به زير آب مي رود، و شهـريار هـم بدنبال او به زير آب رفـته، هـر چـه جسـتجو مي کـند، اثـري از معـشوقه نمي يابد؛ و در قعـر استخر سنگي به دست شهـريار مي افـتد که چـون روي آب مي آيد ملاحضه مي کـند که آن سنگ، گوهـر درخشاني است که دنـيا را چـون آفتاب روشن مي کند و مي شنود که از اطراف مي گويند گوهـر شب چـراغ را يافته است. اين خواب شهـريار هـم بـدين گـونه تعـبـير شد که معـشوقـه در مـدت نـزديکي از کف شهـريار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـريار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه اي براي شهـريار دست مي دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوي را در نـتـيجه آن تحـول مي يابد.  

شعـر خواندن شهـريار طرز مخصوصي دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـيه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـيـير مي کـند و در مـواقـع حسـاس شعـري بغـض گـلوي او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک مي شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـي کـند. 

شهـريار در موقعـي که شعـر مي گـويد به قـدري در تـخـيل و انديشه آن حالت فرو مي رود که از موقعـيت و جا و حال خود بي خـبر مي شود.  شرح زير نمونهً يکي از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است:  

هـنـگـامي که شهـريار با هـيچ کـس معـاشرت نمي کرد و در را به روي آشنا و بـيگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـيلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزي سر زده بر او وارد شدم، ديـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روي سر گـذارده و با حـالـتي آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلي عـليه السلام مـتوسل مي شود. او را تـکاني دادم و پـرسيدم اين چـه حال است که داري؟ شهـريار نفـسي عـميـق کشيده، با اضهـار قـدرداني گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـي نجات دادي. گـفـتم مگـر ديوانه شده اي؟ انسان که در توي اطاق خشک و بي آب و غـرق و خفـه نمي شود. شهـريار کاغـذي را از جـلوي خود برداشتـه به دست من داد.  ديدم اشعـاري سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سـنفوني دريا ملاحضه مي کـنـيد. 

شهـريار بجـز الهـام شعـر نمي گويد. اغـلب اتـفاق مي افـتد که مـدتـهـا مي گـذرد، و هـر چـه سعـي مي کـند حتي يک بـيت شعـر هـم نمي تـواند بگـويد.  ولي اتـفاق افـتاده که در يک شب که موهـبت الهـي به او روي آورده، اثـر زيـبا و مفصلي ساخته است. هـمين شاهـکار تخـت جـمشيد، کـه يکي از بزرگـترين آثار شهـريار است و با اينکه در حدود چـهـارصد بـيت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.

شهـريار داراي تـوکـلي غـيرقـابل وصف است، و اين حالت را من در او از بدو آشـنايي ديـده ام.  در آن موقع که بعـلت بحـرانهـاي عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصيلي او بعـلت نارضايتي، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه مي شد که شهـريار خـيلي سخت در مضيقه قرار مي گـرفت. به من مي گـفت که امروز بايد خرج ما برسد و راهي را قـبلا تعـيـيـن مي کرد. در آن راه که مي رفـتـيم، به انـتهـاي آن نرسيده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً يک يا دو ارباب رجوع مي رسيد.  با آنکه سالهـا است از آن ايام مي گـذرد، هـنوز من در حيرت آن پـيش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوع براي کارهاي مخـتـلف به شهـريار مـراجـعـه مي کردند که گـاهـي به هـنر و حـرفـهً او هـيچ ارتـباطي نـداشت - شخـصي مراجـعـه مي کرد و براي سنگ قـبر پـدرش شعـري مي خواست يا ديگـري مراجـعـه مي کرد و براي امـر طـبي و عـيادت مـريض از شهـريار استـمداد مي جـست، از اينـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص براي گـرفـتن دعـا بود. 

خـدا شـناسي و معـرفـت شهـريار به خـدا و ديـن در غـزلهـاي جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـديـت، بال هـمت و عـشق، درکـوي حـيرت، قـصيده تـوحـيد ،راز و نـياز و شب و عـلي مـندرج است. 

عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـريار در غـزل عيد خون و قصايد مهـمان شهـريور، آذربايـجان، شـيون شهـريور و بالاخره مثـنوي تخـت جـمشـيد به زبان شعـر بـيان کرده است.  الـبـته با مطالعه اين آثـار به مـيزان وطن پـرستي و ايمان عـميـقـي که شهـريار به آب و خاک ايران و آرزوي تـرقـي و تـعـالي آن دارد پـي بـرده مي شود. 

تـلخ ترين خاطره اي که از شهـريار دارم، مرگ مادرش است که در روز 31 تـيرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به اين جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـيمارستان هـزار تخـتخوابي مراجـعـه کرده و نعـش مادرش را تحـويل گـرفـته به قـم برده و به خاک سپـرديم.  حـالـتي که از آن مـرگ به شهـريار دست داده در منظومه اي واي مادرم نشان داده مي شود. تا آنجا که مي گويد:

مي آمديم و کـله من گيج و منگ بود

انگـار جـيوه در دل من آب مي کـنند

پـيـچـيده صحـنه هاي زمين و زمان به هـم

خاموش و خوفـناک هـمه مي گـريختـند

مي گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من

دنيا به پـيش چـشم گـنهـکار من سياه

يک ناله ضعـيف هـم از پـي دوان دوان

مي آمد و به گـوش من آهـسته  مي خليـد: 

تـنـهـا شـدي پـسـر! 

شيرين ترين خاطره براي شهـريار اين روزها دست مي دهـد و آن وقـتي است که با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست. 

شهـريار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زيـبا و خوش بـيان باشد، بي اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش اين روزها همان حالت را دارد که براي شهـريا 51 ساله نعـمت غـير مترقبه اي است، موقعي که شهـرزاد با لهـجـه آذربايجاني شعـر و تصـنيف فارسي مي خواند، شهـريار نمي تواند کـثـرت خوشحالي و شادي خود را مخفي بدارد.

شهـريار نامش سيد محـمـد حسين بهـجـت تـبـريـزي است. در اويل شاعـري (بهـجـت) تخـلص مي کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـيت زير شاهـد از ديوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ( شهـريار ) تعـيـيـن کرد:

که چرخ سکه دولت به نام شهـرياران زد

روم به شهـر خود  و شهـريار خود باشم

و شاعـر ما بهـجت را به شهـريار تـبـديل کرد و به هـمان نام هـم معـروف شد - تاريخ تـولـدش 1285 خورشيدي و نام پـدرش حاجي ميرآقا خشگـنابي است که از سادات خشگـناب (قـريه نزديک قره چـمن) و از وکـلاي مبرز دادگـستـري تـبـريز و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با ايمان و کريم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم مـدفون شد. 

شهـريار تحـصـيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تـبـريز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا کـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصيل کرده است و در چـند مريض خانه هـم مدارج اکسترني و انترني را گـذرانده است ولي د رسال آخر به عـلل عـشقي و ناراحـتي خيال و پـيش آمدهاي ديگر از ادامه تحـصيل محروم شده است و با وجود مجاهـدتهـايي که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـيب و تکـميل اين يک سال تحصيل شد، معـهـذا شهـريار رغـبتي نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتي بـشود؛ چـنـد سالي در اداره ثـبت اسناد نيشابور و مشهـد خـدمت کرد و در سال 1315 به بانک کـشاورزي تهـران داخل شد و تا کـنون هـم در آن دستگـاه خدمت مي کند.

شهـرت شهـريار تـقـريـباً بي سابقه است، تمام کشورهاي فارسي زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه يک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را مي سـتايـند. منظومه (حـيـدر بابا) نـه تـنـهـا تا کوره ده هاي آذربايجان، بلکه به ترکـيه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـيه و جـمهـوري آذربايجان چـنـدين بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نيست ترک زباني منظومه حـيـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود. 

شهـريار در تـبـريز با يکي از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره اين وصلت دخـتري سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتري پـنج ماهـه بـه نام مريم است. 

شهـريار غـير از اين شرح حال ظاهـري که نوشته شد؛ شرح حال مرموز و اسرار آميزي هـم دارد که نويسنده بـيوگـرافي را در امر مشکـلي قـرار مي دهـد.  نگـارنـده در اين مورد ناچار بطور خلاصه و سربـسته نکـاتي از آن احوال را شرح دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـيان شود:

شهـريار در سالهـاي 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم دکـتر ثـقـفي تـشکـيل مي شد شرکت مي کـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جرايد و مجلات چاپ شده است؛ شهـريار در آن مجالس کـشفـيات زيادي کرده است و آن کـشـفـيات او را به سير و سلوکاتي مي کـشاند. در سال 1310 به خراسان مي رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله اين افـکار را داشتـه است و در سال 1314 که به تهـران مراجـعـت مي کـند، تا سال 1319 اين افـکار و اعمال را به شدت بـيـشـتـري تعـقـيت مـي کـند؛ تا اينکه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درويشي مي شود و سير و سلوک اين مرحـله را به سرعـت طي مي کـند و در اين طريق به قـدري پـيش مي رود که بـر حـسب دسـتور پـير مرشد قـرار مي شود که خـرقـه بگـيرد و جانشين پـير بـشود. تکـليف اين عـمل شهـريار را مـدتي در فـکـر و انديشه عـميـق قـرار مي دهـد و چـنـدين ماه در حال تـرديد و حـيرت سير مي کـند تا اينکه مـتوجه مي شود که پـيـر شدن و احـتمالاً زير و بال جـمع کـثـيري را به گـردن گـرفـتن براي شهـريار که مـنظورش معـرفـت الهـي است و کـشف حقايق است عـملي دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست.  اينجاست که شهـريار با توسل به ذات احـديت و راز و نيازهاي شبانه و به کشفياتي عـلوي و معـنوي مي رسد و به طوري که خودش مي گـويد پـيش آمدي الهـي او را با روح يکي از اولياء مرتـبط مي کـند و آن مقام مقـدس کليهً مشکلاتي را که شهـريار در راه حقـيقـت و عـرفان داشته حل مي کند و موارد مبهـم و مجـهـول براي او کشف مي شود.  

باري شهـريار پس از درک اين فـيض عـظيم بکـلي تـغـيـير حالت مي دهـد. ديگـر از آن موقع به بعـد پـي بـردن به افـکار و حالات شهـريار براي خويشان و دوستان و آشـنايانش حـتي من مـشکـل شده بود؛ حرفهـايي مي زد که درک آنهـا به طور عـادي مـقـدور نـبود - اعـمال و رفـتار شهـريار هـم به مـوازات گـفـتارش غـير قـابل درک و عـجـيب شده بود. 

شهـريار در سالهاي اخير اقامت در تهـران خـيلي مـيل داشت که به شـيراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و اين خواست خود را در اشعـار (اي شيراز و در بارگـاه سعـدي) منعـکس کرده است ولي بعـدهـا از اين فکر منصرف شد و چون در از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود کجا برود؛ تا اينکه يک روز به من گـفت که: " مـمکن است سفري از خالق به خلق داشته باشم " و اين هـم از حرفهـايي بود که از او شـنـيـدم و عـقـلم قـد نـمي داد - تا اين که يک روز بي خـبر از هـمه کـس، حـتي از خانواده اش از تهـران حرکت کرد وخبر او را از تـبريز گـرفـتم. 

بالاخره سيد محـمد حسين شهـريار در 27 شهـريـور 1367 خورشيـدي در بـيـمارستان مهـر تهـران بدرود حيات گـفت و بـنا به وصيـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـريـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظير به خاک سپـرده شد. چه نيک فرمود:   

براي ما شعـرا نـيـست مـردني در کـار               کـه شعـرا را ابـديـت نوشـته اند شعـار

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 8:00 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,,
نظرات(0)

زندگی نامه منوچهر اتشی

بازديد: 649

زندگی نامه منوچهر اتشی

منوچهر آتشی، در سال ١٣١٠ در دشتستان استان بوشهر، به دنيا آمد. وی تحصيلات ابتدايی

و دوره‌ی  اول  متوسطه را در بوشهر و حومه   گذراند  و سپس  برای گذراندن  دوره‌ی

دانش‌سرای مقدماتی به شيراز رفت. در سال ١٣٣٣ شمسی آموزگار شد و بعد از مهاجرت

به تهران در رشته‌ی زبان و ادبيات انگليسی به تحصيل پرداخت.

آتشی با سروده‌ی «خنجرها، بوسه‌ها، پيمان‌ها» از کتاب «آهنگ ديگر» در سال ١٣٣٩ به

 

شهرت رسيد. او با زبانی حماسی و پرخاش‌جو ظهور کرد که با غرابت دشتستانی‌اش

 

چشم‌انداز نوينی در شعر نو «نيمايی» گشود:

اسب سفيد وحشی

بر آخور ايستاده گران‌سر

انديشناک سينه‌ی مفلوک دشت‌هاست

اندوهناک قلعه‌ی خورشيد سوخته است

با سر غرورش اما

دل، با دريغ ريش

عطر قصيل تازه نمی‌گيردش به خويش ...

درباره‌ی آثار او دو کتاب نوشته شده است؛ اولی با عنوان «منوچهر آتشی» به قلم محمد

مختاری و ديگری «پلنگ دره‌ی ديزاشکن» از فرخ تميمی. منوچهر آتشی دو سال پيش

برگزيده‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ايران و امسال نيز برگزيده‌ی همايش چهره‌های

ماندگار بود. او روز يکشنبه ٢٩ آبان ١٣٨٤ بر اثر ايست قلبی در سن ٧٤ سالگی جان سپرد.

روحش شاد و يادش جاودان باد!

سبک شعری:

وی که همواره در دهه‌های چهل و پنجاه و شصت به سبک نیمایی شعر می‌سروده در دو دهه

اخیر با گرایش به شعر سپید به طرح دیدگاههای جدیدی در شعر پرداخته‌است.

  فعالیت‌ها:

وی همچنین از نادر شاعرانی است که پیوستگی را با نسلهای جدیدتر همواره و به طور موکد

حفظ کرده‌است و در به اختیار گذاشتن بار دانسته‌های خود به دانشجویان و شاعران حتی

بسیار نوپا در سرایش شعر اغماض نکرده‌است. تالیفات متعدد آتشی به دلیل تجدید چاپ در

زمینه تحلیل و نقد و تفسیر و مجموعه‌های شعر همواره در دسترس افراد علاقمند است.

منوچهر آتشی از آخرین شاگردان مستقیم نیما یوشیج بود. وی که همواره در دهه های چهل و پنجاه و شصت به سبک نیمایی شعر می‌سروده در دو دهه اخیر با گرایش به شعر سپید به طرح دیدگاههای جدیدی در شعر پرداخته است. وی همچنین از نادر شاعرانی است که پیوستگی را با نسلهای جدیدتر همواره و به طور موکد حفظ  کرده است و در به اختیار گذاشتن بار دانسته های خود به دانشجویان و شاعران حتی بسیار نوپا در سرایش شعر اغماض نکرده است. تالیفات متعدد آتشی به دلیل تجدید چاپ در زمینه تحلیل و نقد و تفسیر و مجموعه‌های شعر همواره در دسترس افراد علاقمند است. اين شاعر و مترجم دوم مهرماه سال ۱۳۱۰در بخش دهرود شهرستان دشتستان در استان بوشهر متولد شد.ودر 29 آبان 1384 درسن 74 سالگی در بیمارستانی درتهران درگذشت

آتشي درسال ۱۳۳۹به‌تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت، در مقطع كارشناسي رشته‌زبان و ادبيات‌انگليسي فارغ‌التحصيل شد.

مرحوم آتشي از آخرين شاگردان مستقيم "نيما يوشيج" بنيان‌گذار شعر نو پارسي بوده است.

وي كه همواره در دهه‌هاي ۵۰ ،۴۰و ۶۰به سبك نيمايي شعر مي‌سرود در دو دهه اخير با گرايش به شعر سپيد به طرح ديدگاه‌هاي جديدي در شعر پرداخت.

"آهنگ ديگر" سال " ،۱۳۳۹آواز خاك" سال " ،۱۳۴۷ديدار در فلق" سال ۱۳۴۸ ،"برانتهاي آغاز" ،"گزينه اشعار" سال ۱۳۶۵و "وصف گل سوري" سال ۱۳۷۰ از جمله آثار اين شاعر نامدار ايران است.

 

منوچهر آتشی درگذشت

اين شاعر معاصر پس از جراحي كليه در بيمارستان سينا بستري و به‌خاطر ناراحتي قلبي به بخش ccu منتقل شده و تحت مراقبت‌هاي پزشكي بود. حال وي از صبح رو به وخامت نهاده بود و طبق اعلام پزشک معالج ساعت 14درگذشت.

منوچهر آتشي ـ شاعر و مترجم - دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر به پايان رسانيد و به خدمت دولت درآمد. مدتي آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت. او در مقطع كارشناسي رشته زبان وادبيات انگليسي، فارغ‌التحصيل شد و در دبيرستان‌هاي قزوين، به امر دبيري پرداخت.

آتشي از سال 1333 انتشار شعرهايش را شروع كرد و در فاصله چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآيد. نخستين مجموعه شعر او با عنوان “آهنگ ديگر” در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از اين مجموعه، 2 مجموعه ديگر با نام‌هاي “آواز خاك” (تهران، 1347) و ”ديدار در فلق” (تهران 1348) از او انتشار يافت. جز اين مجموعه‌هاي شعر، داستان “فونتامارا” اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسي ترجمه كرد كه در سال 1348 به‌وسيله سازمان كتاب‌هاي جيبي انتشار يافت.

علاوه بر مجموعه‌هاي ”وصف گل سوري” (1367)، ”گندم و گيلاس” (1368)، ”زيباتر از شكل قديم جهان” (1376)، ”چه تلخ است اين سيب” (1378) و ”حادثه در بامداد” (1380)، ترجمه آثاري چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكي) نيز در كارنامه ادبي آتشي به‌چشم مي‌خورد.

ضمن آن‌كه درباره آثار او 2 كتاب نوشته شده است؛ اولي با عنوان “منوچهر آتشي” به قلم محمد مختاري و ديگري “پلنگ دره ديزاشكن” از فرخ تميمي.

منوچهر آتشي 2 سال پيش برگزيده كتاب سال جمهوري اسلامي ايران و امسال نيز برگزيده همايش چهره‌هاي ماندگار بود. وي قرار بود تا چندي ديگر يك مجله ادبي منتشر كند.

نخستين مجموعه‌ی شعر او با عنوان “آهنگ ديگر” در سال ١٣٣٩ در تهران چاپ شد

و پس از اين مجموعه، دو مجموعه ديگر با نام‌های “آواز خاك” (تهران، ١٣٤٧) و

”ديدار در فلق” (تهران ١٣٤٨) از او انتشار يافت. جز اين مجموعه‌های شعر، داستان

“فونتامارا” اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسی ترجمه كرد كه در سال ١٣٤٨

به‌وسيله سازمان كتاب‌های جيبی انتشار يافت.

 

علاوه بر مجموعه‌های ”وصف گل سوری” (١٣٦٧)، ”گندم و گيلاس” (١٣٦٨)،

”زيباتر از شكل قديم جهان” (١٣٧٦)، ”چه تلخ است اين سيب” (١٣٧٨) و ”حادثه در

بامداد” (١٣٨٠)، ترجمه‌ی آثاری چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكی) نيز

در كارنامه‌ی ادبی آتشی به‌چشم می‌خورد.

 

ضمن آن‌كه درباره‌ی آثار او دو كتاب نوشته شده است؛ اولی با عنوان “منوچهر آتشی”

به قلم محمد مختاری و ديگری “پلنگ دره‌ی ديزاشكن” از فرخ تميمی.

 

منوچهر آتشی دو سال پيش برگزيده‌ی كتاب سال جمهوری اسلامی ايران و امسال نيز

برگزيده‌ی همايش چهره‌های ماندگار بود.

 

وی قرار بود تا چندی ديگر يك مجله‌ی ادبی منتشر كند.

 

كارنامه‌ای پربار:

 

آتشی در گستره شعر معاصر ايران جز برترين ها و پيشكسوتان به شمار می آمد. او تا

سال های آخر عمر نيز چه در سرودن شعر و چه در نقد ادبی و نيز در ترجمه فعال و

كوشا باقی ماند. علاوه بر آثاری كه در خبر ايسنا به آنها اشاره شده ، كار تحقيقی

درباره‌ی ناصرخسرو با عنوان احتمالی‌ «ناصرخسرو در متن دوران خود» در حجمی

 250 صفحه‌يی نيز جز آخرين كارهای آتشی است كه به قرار است به زودی انتشار

يابد.

 

نشر آهنگ ديگر كه اين كتاب را منتشر می كند، اثر ديگری با ترجمه او را نيز در

نوبت كسب مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دارد.

 

”آفتاب، مهتاب“ ترجمه داستانی برای كودكان با تصويرگری اردشير رستمی است كه

آتشی در باره اش گفته بود اصل داستان‌های پريان متعلق به كره است و او اين كار را

از زبان انگليسی ترجمه كرده است.

 

اخيرا نيز مجموعه‌ای پنج‌جلدی از آتشی در بررسی شعرهای نيما يوشيج، احمد شاملو،

مهدی اخوان‌ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری توسط نشر آميتيس منتشر شد كه

عنوان‌های آن‌ها عبارت است از: نيما را باز هم بخوانيم، شاملو در تحليلی انتقادی،

اخوان؛ شاعری كه شعرش بود، فروغ در ميان اشباح، سهراب؛ شاعر نقش‌ها

 

به ويژه كار آتشی در مورد شاملو كه با اظهارنظرهايی صريح و منتقدانه در باره اين

شاعر و مترجم نامدار بود بحث و جدل های بسياری در محافل ادبی و رسانه ا ی كشور

برانگيخت .

دو سال پيش آتشی در مصاحبه ای گوشه هايی از درك و دريافتش در مورد شعر و جنبه

های مختلف آن را بازگفت كه همان زمان در ايران امروز هم انتشار يافت .

منوچهر آتشی از مطرح ترین شاعران معاصر بود . او شاعری طبیعت گراست و در

اشعارش طبیعت زادگاهش بوشهر ( جنوب ) بازتابی آشکار دارد . او آگاه و چیره دست در

ترکیبات نوین و با وسعت کلامی در خور ستایش بود . در ابتدای کار تحت تاثیر شیوه توللی

بود اما در عرض چند سال به چنان فضایی رسید که درخشان ترین رگه های شعری در آن

می تابید .

زبان شعر او بینابین کلاسیک و خطابی است و شاعری بود با قدرت تخیل بسیار قوی و با

تشبیهات فراوان در شعر .

او اندیشه خود را بطور خاص و ناب در شعرش متجلی ساخته و زبان شعرش با فراز و

فرود زمان و تحولات تازه ، روز به روز نوتر و گویاتر شده و به این علت منوچهر آتشی در

عرصه شعر معاصر همواره حضوری مؤثر و دائمی و باثبات داشته است . شعر او شعر

عشق و طبیعت است و نشان از شاعری آگاه و توانا و درد شناس دارد .

دکتر رضا برهنی می گوید : درگذشت منوچهر آتشی ، نیمای جنوب ایران ، ضایعه ای است

جبران ناپذیر برای شعر فارسی . تصویر سازی بی همتا ، نزدیک به روح شاعرانه اشیای

بومی ، شاعری عاشق ، خطر کننده در بکار گیری واژه های جدید ، شکننده وزن های جامد

در جهت سطرهایی انعطاف پذیر و عاشق وارد کردن واژه های بومی به زبان شعر .

فروغ فرخزاد خود اشاره می کند : « به آتشی حسودیم می شود ، کتاب اول او به مراتب بهتر

از کتاب اول من بود . » کتاب اول او به مراتب بهتر از کتاب بسیاری از شاعران بود .

سیمین بهبهانی : منوچهر آتشی از شاعران طراز اول ایران است بخصوص در کار نوآوری

و نگاه شاعرانه . او شاگرد خلف نیما و محبوب بسیاری از مردم بود . امیدوارم مردم او را

از یاد نبرند و در جایی که شایسته اوست به خاک بسپارند .

شفیعی کدکنی : آتشی با نخستین کتابش در صدر شاعران نسل خویش قرار گرفت و طبیعت

جنوب ایران را در شعر خویش به زیباترین صورت ها جلوه داد .

« آتشی همان قدر که ظاهری ستبر و پلنگ وار داشت ، دلی کودکانه هم در سینه اش می تپید . »

پایان مردی اینچنین :

آتشی با مرگ پسرش « مانلی » به دنیایی از غم و اندوه سقوط کرد . او در این دو دهه آثاری

مانند « گندم و گیلاس » و « وصف گل شور » و غیره را به دوستداران شعر هدیه کرده بود 

 آخرین مقاله چاپ شده او در ادب نامه شرق ویژه حافظ بود . او در آخرین لحظات زندگی هم نوشت و سرود                                                                                                                       خلاصه ای از خنجرها ، بوسه ها و پیمانها از منوچهر آتشی :

اسب سفید وحشی !

بر آخور ایستاده غضبناک

بر آخور ایستاده گران سر

سم می زند به خاک

اندیشناک سینه مفلوک اشتهاست

گنجشک های گرسنه از پیش پای او

اندوهناک قلعه خورشید سوخته است

پرواز می کنند

با سر غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش

یاد عنان گسیختگیهاش

عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش

در قلعه های سوخته ره باز می کنند ...

 

اسب سفید وحشی !

 

اسب سفید وحشی سیلاب دره ها

در بیشه زار چشم جویای چیستی ؟

بسیار از فراز که غلتیده با نشیب

آنجا غبار نیست ، گلی رسته در سراب

رم داده پر شکوه گوزنان

آنجا پلنگ نیست ، زنی خفته در سرشک

بسیار با نشیب ، که بگسسته از فراز

آنجا حصار نیست ، غمی بسته راه خواب ...

تارانده پر غرور پلنگان .

 

اسب سفید وحشی !

 

اسب سفید وحشی ، با نعل نقره دار

خوش باش با قصیل تر خویش

بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها

با یاد مادیانی بور و گسسته یال

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها

شیهه بکش ، مپیچ ز تشویش

خورشید ، بارها به گذرگاه گرم خویش

اسب سفید وحشی !

از اوج قله بر کفل او غروب کرد

بگذار در طویله پندار سرد خویش

مهتاب ، بارها به سراشیب جلگه ها

سر با بخور گند هوسها بیاکنم

بر گردن ستبرش پیچید شال زرد

نیرو نمانده تا که فرو ریزمت ز کوه

کهسار ، بارها به سحر گاه پر نسیم

سینه نمانده تا که خروشی بپا کنم

بیدار شد ز هلهله سم او ز خواب

اسب سفید وحشی !

اسب سفید وحشی اینک گسسته یال

خوش باش با قصیل تر خویش ...

 

 

کسوفی در صبح

گل سفید بزرگی در آب شب لرزید

گوزن زرد شهابی از آبخور رم کرد

کبوتران سفید از قنات برگشتند

بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد .

درخت زندگی از دود شب برون آمد

که بارور شود از خوشه های روشن چشم

که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر

که ریشه بدواند به سنگپاره خشم

درخت مدرسه پر بار و برگ کودک شد

درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت

پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید

گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت .

 

 

 

دفترهای  شعر این شاعر :

1.        آهنگ دیگر      نیل   1339

2.        آواز خک   نیل   1347

3.        دیدار  در فلق      امیرکبیر   1348

4.        بر انتهای  آغاز              دنیای  کتاب

5.        گزینه اشعار    مروارید   1365

6.        وصف  گل  سوری          مروارید  1370

 

آهنگ دیگر :

1.        آهنگ دیگر

2.        خنجرها ، بوسه ها ...

3.        مرغ آتش

4.        دشت انتظار

5.        سیر حسرت

6.        شکست

7.        کعبه ها

8.        انسان و جاده ها

9.        شهر تصویر

10.     قصه ی مرغ سبز

11.     خکستر

12.     لب به شگفت

13.     سوگند چشم

14.     قلعه

15.     جراغ

16.     مناجات

17.     کرانه و من

18.     گذرگاه

19.     زنده پرداز

20.     دره های خالی

21.       در غبار خواب

22.     بر ساحل دیگر

23.     ای چراغ  قصه ...

24.     احساس

25.     احساس

26.     رحیل

27.     جام من

28.     عهد

29.     درد شهر

30.     نعل بیگانه

31.     بیدار

32.     چشم من

33.     نفرین

34.     کوچه های شعر

35.     عشق و زردشت

36.     پند

 

آواز خک :

 

1.            پرسش

2.            تشویش

3.            باغهای دیگر

4.            می توانیم به ساحل برسیم

5.            مثل شبی دراز

6.             زیر ستاره ها

7.            از پای سنگ صبور

8.            آواز خک

9.            حادثه

10.     طرح

11.     پاییز

12.     سگ آبادی دیگر

13.     تک

14.     غزل کوهی

15.     کسوفی در صبح

16.     گلگون سوار

17.     مرا صدا کن

18.     عطر  هراسنک

19.     آوای وحش

20.     بی بهار سبز چشم تو

21.     آب زمانه ست

22.     مثل گلی سفید

23.     ترانه هایی در مایه دشتی

24.     رویا

25.     ای خفته! ای بیدار

26.     تو چرا  پنجره را...

27.     ترانه دیدار

28.     با این  شکسته

29.     حریق غروب

30.     هشدار

31.     بازگشت مرد

32.     چیستان

33.     سوگند

34.     غم دل می توان

35.     ظهور

36.     آنانکه  مرگ را سپری

37.     تطهیر

38.     رهی نمانده است

39.       نقشهایی بر سفال

40.     من از جنوب

41.     در انتهای شب

42.       بگو بخواند

43.     از هیچ ... تا ...

44.     غربت

45.     یاد

46.     انگیزه

 

دیداردر فلق :

1.           غزل کوهی

2.            بزم

3.            وسوسه

4.            در انتهای دهلیز

5.            پاداش

6.            نیمروز

7.            تصویر

8.            یک روز

9.            سرود

10.     بررواق شب

11.     گل و  تفنگ  و سر اسب

12.     من کولی

13.     بر جاده های اطلس

14.     سیمرغ

15.     با آنکه پشت پنجره خواندم

16.     غزل شهری

17.     دیداردرفلق

18.     فریاد آفتاب را شب

19.     سواری در فلق

20.     در رگ  اسب و دل من

21.     یاد و باد

22.     شکار نی

23.     شکار

24.     تشویش ها

25.     شروه

26.     شروه

27.     کاغذ

28.     گر من مسیح بودم

29.     پاداش ها

30.     شاید

31.     در آشیانه ی  منقار اگر نبودی تو

32.     با دوستم  آن نی زن قدیمی

33.     شوریده واری

34.     شوریده واری دیگر

35.     شوریده واری دیگر

36.     این

37.     سخنی  فتوایی

38.     چند و چونی با فایز

39.     جاده یعنی

 

اتفاق آخر : 

1.            از زیر سنگ

2.            چکامه ی  تصویرهای بندری

3.            خواب کوه

4.            شش غروب فردا

5.            تمنای ابری

6.            غزلهای مکالمه

7.            ؟؟؟

8.           الله گفت برهما گفت ما هم

9.            دل بیدار و جهان مرده

10.     غزل غزل های سورنا

11.     مگر نمی دانستید ؟

12.     میخانه  کشف من است

13.     مهره و خنجر

14.     آخرین مکالمه با

15.     بی سیب بی سلام

16.     درس مشق

17.     قوقولی قو

18.     سنفونی دهم

19.     امرویان پیروز

20.     شکل ؟

21.     باقی افسانه دروغ است

22.     و عشق

23.     چکامه ی 77

24.     جنین  سیلی  خورده

25.     پیام خصوصی

26.     حالا که ملال

27.     می خواهم دوباره

28.     زن چهارم

29.     بالای سر تو

30.     تاریخ تبعید

31.     زنی فرازمان و زمین

32.     سوگوار خفته

33.     شال برای  گردن من

34.     از سرد به سنگ

35.     خمار شب نشینی  کوتاه

36.     سوشون

37.     رؤیا در رؤیا

38.     نامی تازه یا انگشتی بر لبان

39.     زمرد

40.     Stop ! it is red

41.     We invite you

42.     نان ها و تنورها

43.       فصل عذرا 2

44.     زاده ی طویله مقدس در

45.     من و افلاتون در باغ

46.     اتفاق آخر

47.     نقاشان  و سنگ ها

48.     دیدار اول

49.     دیدار دوم

50.     دیدار سوم

51.     دیدار چهارم

52.     دیدار پنجم

53.     چاه کن

54.     به خاطر شدن شاملو

55.     منهای بیست و چند بهار

56.     دو نیمه ی غایب

57.     وصف

58.     صدای گمشده

59.     با ماه

60.     نیچه

61.     خط ها و نقطه ها

62.     قرن سیلاب چیزها

63.     شاخ قوچ و ناخن من

64.     ترانه ی خیس خورده

65.     دیدارهای  ساحلی

66.     شکل حضور و اتفاق

67.     آواز پسامدرن

68.     حالا هم

69.     درنگ در سفر

70.     شاهدها

71.     یار پنهان

72.     ترانه ها

73.     هنوز

74.     سالار زخم ها

گندم و گیلاس :

 

1.              دوره گرد

2.             های  معمولی ...

3.             شعر دوباره ها

4.             با نوح  ناامید

5.             ترجیح بندی برای...

6.             فراقی

7.             فراقی

8.             وهم سنگ

9.             شعر

10.     وصف

11.     شعری بی ژرفا

12.     شروه

13.     از جگری یگانه با نهاد جهان

14.     از برج یخ

15.     بامداد

16.     معجزه

17.       تامل  تهمتن  بر منازل

18.     مه دریا ها چشم مرا به دوش می برند

19.     زنی با چهار نام

20.     گلهای تابستانی

21.     عقاب ها  و خطابه  حلاج

22.     دلی اندوهنک

23.     بر احتمال  و  بر  وحشت

24.     حرام است  عشق

25.     گورستانی  در جان

26.       چگونه  دوست  بدارم

27.     صبح اردوگاه

28.     غزلی  برای  چشم ها

29.     معارفه

30.     با آخرین قدم ها

31.       باری آری و هزار بار نه

32.     بیگانه

33.     فراقی

34.     فراقی

35.     واقعه

36.     ؟

37.     اندیشه است  نه تردید

38.     همین جا

39.     غزل تقدیر

40.     سایه  سایه  ... سایه

41.     چکامه بازگشتسوگمندانه

42.     آواز  کودک گستاخ

43.       چکامه  مشعل ها

44.       حدی

45.       خطابه انکار

46.       آواز گازران

47.     یادگاری

48.       در گذر  حرامیان

49.     شوری  کوچک

50.       به شعر نشستن  در آهن ها

51.     آمده ایم عاشق شویم

52.     تصویر

53.     یشنهاد

54.     مرکب خوانی

55.       شور

56.       زائر

57.     غزل اطلسی  ارغوانی

58.       کشتی  شکستگانیم

59.     خیال نیست

60.     جوی نازک

61.     کنون که تابستان  در گذر است

62.       وسوسه

63.       درس

64.       مهمانسرای  حرامی ها

65.       آسانسور

66.       بانوی  گیلاس و گندم

 

حادثه در بامداد :

 

1.            در گرگ و میش  ذهن

2.            برگی از تقویم

3.            در صدای فاخته

4.            زنی  سراسیمه ی رویاها

5.            نون والقلم

6.            ثعلب ها  و سیاووش

7.            جنگ و پرنده

8.            یک شهر و دو چشم

9.            با سایه ای یگانه

10.     زنجیر  عدل و سگ ها

11.     از برج یخ

12.     شقایق و پل

13.     دو سوی پرده

14.     لب گریه ی جانور  تبعیدی

15.     باغ مشروط

16.     به مسافر دور رفته

17.     کابوس در پارک

18.     از آن چه هست

19.     حادثه  در بامداد

20.     چادرهای آه

21.     دریا دیگر

22.     هدیه به نور شجاع

23.     دو طرح

24.     آواز آخری  هابیل

25.     شاهدان  غایب

26.     وست وود

27.     خواب  مجوس

28.     آواز درختی

29.     عاج  و لعل

30.     شاعر

31.     ایکار

32.     فرصت

33.     نرم وسبز و سرخ

34.     پشت در

35.     ماه کنار خوابم

36.     شعر بی نام

37.     پرسش  پاسخ

38.     سرود  راهزن پیر

39.     خوابی در خواب

40.     فصل  بانوی بی هنگام

41.     تنها همین خسوف

42.     گره گور سامسا

43.     گنجور

44.     تعبیر خواب دلقک شهر

45.     نامه

46.     تشییع

47.     دیوانه

48.     تمشیت

49.     بمان و ببین

50.     صدا و سکوت

51.     سه پرسش

52.     پاسخ

53.     ترانه

54.     کنار واقعه

55.     سایه پروانه

56.     به سمت  ژرفاها

57.     چه بود نام تو

58.     مال  کوچک

59.     پنداشتی چه ؟

60.     شکلک  بزم

61.       مناظره ی  دو سنگ

62.     به فاصله ی  یک سکوت

63.       یک مرغ  مرغی نیست

64.     به سرعت  سنگ

65.     لا لا

66.     پرنده  بر حنجره 

67.     بازگشت

68.     نه به  نه از

69.     حکایتی  است

70.     عشق  یعنی

71.     غزل  مکالمه 3

72.     شعر بی تاریخ

73.     دلتنگی

74.     در امتدا  نی لبک و خدا

: خلیج فارس

1.           جاده بازرگان

2.           درآمد

3.           ورود

4.           میانبر

5.           میانبر2

6.           خطابه

7.            بازگشت

8.           خواب ناخدا

9.            پرسش مکرر

10.     بازگشت2

11.     گریز

12.     هذیان

13.     حیرت

14.     زمزمه

15.     امروز

16.     جاده

17.     درا

18.     میان پرده

19.     بازگشت و مرثیه

 

وهم سنگ

سنگم

سنگِ سنگ

بی کم و کاست

و چنان در آغوش فشرده‌ام خود را

که رهايی را

گريزی جز شکافتن نيست

سنگِ سنگ

با اين همه، ای رود سبز تابستانی!

از فرازم بگذر

ساقه‌های سست آب‌زی

و خزه‌های بلند را

بگريزان از من

و درنگ قزل آلا را

بر گرده‌هايم جاودانی کن

بر سنگم زندگی

خيس و سرايان می‌گذرد

و زندگيم

گوهری است غريب

يکی‌شده با ذرات جهان

چنان‌که يکی شده‌ام با جهان در او

خشک و خاموشم مپندار

پرآواز و خيس و خاموشم

خاموش نه

مدهوشم

ای رود سبزم

از کناره‌هايم بگذر

منقار سخت بارانيت را

بر جداره‌های جان کيهانيم

پياپی فرود آر

همين فردا خواهی ديد

که خواهم ترکيد

و زيباترين شقايق جهان را

ارزانی چشمانت خواهم کرد

 

ترانه‌هايی در مايه‌ی دشتی

به پرنده‌های جنگل گيلان

پيغام دادم

که در نماز سحرگاهی

و در ملال تنبلی آب‌سالی١ جاويد

گنجشک‌های تشنه‌ی دشتستان را

در ياد داشته باشند ...

در گرگ و ميش مبهم پاييز

از آب‌های پرگره صبح‌دم بپرس

که صخره‌های دره‌ی ديزاشکن

يادآوران لال چه خشم و خروش‌ها!

نان ارزان را

هرگز برای خويش نمی‌خواستند

دهقان دشت‌های تشنه!

دهقان تشنگی‌ها!

دهقان خشکسالی‌های جاويدان!

و آ‌ب‌سالی‌های ده سالی يک‌بار

در نيم ‌روز ديروز

بيل بلند تو

خورشيد را به قافيه‌ی پيروزی

در شعر من نشاند

و دست پينه‌بسته‌ی تو امروز

با بافه‌های فربه گندم

منظومه‌ی بلند برکت خواند

 

ترانه‌ها

(١)

اگر دلت بخواهد

با هر ترانه به گريه‌ات می‌اندازم

تو شمعدانی‌های ليوانت را سيراب کن

اما من دلم برای کاکتوس‌های خودم می‌سوزد

(٢)

تو در ايوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بيفشان

من در صندلی چرمينه‌پوشم نشسته‌ام

تو به گل‌ها و تفلون‌ها فکرکن

من به موها و بوسه‌های پنهانی

اما

اين عصايی را که روزگار به دستم داده

روزی

روبه‌روی سرايت می‌کارم

تا فقط شعر

و گاهی رطب جنوبی بدهد

و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند

(٣)

اين همه به شعرها فکر نکن

روزی، مثل موهای من

سپيد خواهند شد

کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم

حالا عصايی با خود می‌گرداند

مثل سربازی برگشته از جنگ

که فقط زخم بزرگ سر خود را

هديه، به خانه می‌آورد

(٤)

اُفيليای به‌صحنه‌برگشته!

بيهوده مگو که مرده بوده‌ای

يا به قول رومئو: چون مريمی سپيد بر آب‌ها شناور بوده‌ای

از لب‌های سرخ زنده‌ات چيزی نمی‌گويم

اما گوش‌های تو می‌گويند

که از شور نی‌لبک شبانان بيشه‌ها غش کرده‌ای

پس

اين همه از بدگمانی هملت

به حيرت تظاهر نکن

(٥)

مگو که نمی‌دانی چه می‌خواهم

هر چند می‌دانی چه می‌گويم

وقتی به ترانه‌ها گوش می‌کنی در متن حواس‌پرتی مهمانان

گل‌های زرد پرده هم

سرخ می‌شوند و سر به زير می‌اندازند!

 

مراجع

- گندم و گيلاس، سروده‌ی منوچهر آتشی

- آواز خاک، سروده‌ی منوچهر آتشی

- اتفاق آخر، سروده‌ی منوچهر آتشی

- زندگی‌نامه‌ی خود نوشته‌ی منوچهر آتشی، مجله‌ی قابيل

- مشتعل در سنگ و منحنی در مرگ، نوشته‌ی جلال سرفراز

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 7:41 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

زندگی نامه مهدی اخوان ثالث

بازديد: 371

مهدی اخوان ثالث

نخستين مجموعه‌شعرِ مهدي اخوان‌ثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، مجموعه شعر زمستان است . بگذشته از اشعاري که پيش‌ از روزهاي كودتا سروده شده‌اند، فضاي حاكم بر اين مجموعه، آميخته‌اي است از حس‌ تنهايي و حسرتِ روزگاران شيرين بر باد. زمستان فريادكننده‌ي زخم‌هاي تازه است. رنج مهدي اخوان ثالث در اين مجموعه اما، نه برخاسته از تقدير نوع انسان، كه برخاسته از سرگذشت انساني است كه راه به خطايي معصومانه برگزيده و چون چشم گشوده، جز ره‌زناني كه به تاخت دور مي شوند، هيچ نديده است: ”هر كه آمد بار خود را بست و رفت،\ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب”. زمستان روايت تقدير انسان عصري ويژه در سرزميني ويژه است؛ روايتِ تقديرِ انساني كه گذشته‌ي به‌يغما‌رفته‌ي خود را هنوز پرمعنا مي­يابد. ‍ ويأس‌ مهدي اخوان‌ثالث در زمستان با حيرت آميخته است؛ يأس‌ مردي كه سوزِ زخم‌هايش‌ فرصت انديشيدن به چرايي‌ها را از او گرفته است: ”هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود،\من نخواهم برد اين از ياد :\كآتشي بوديم كه بر ما آب پاشيدند”. انطباق جان و جهانِ انسانِ مجموعه شعر زمستان هنوز به فرجام نرسيده است. زمستان چشم جست‌وجو نبسته است: ”در ميكده‌ام؛ دگر كسي اينجا نيست\واندر جامم دگر نمي صهبا نيست\مجروحم و مستم و عسس‌ مي­بردم\مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست”؟ پاسخ انسانِ زمستان اما، ناشنيده روشن است: مددي نيست. نه مددي، نه دستي، نه كلامي: ”سلامت را نميخواهند پاسخ گفت\سرها در گريبان است.\... و گر دست محبت سوي كس‌ يازي؛\به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛\كه سرما سخت سوزان است”.ترديدها اما هنوز به جاي خويش‌ باقي است؛ در ديار ديگري شايد برسر خسته‌گان سقف ديگري باشد : « بيا اي خسته خاطر دوست / اي مانند من دلکنده و غمگين !/ من اينجا بس دلم تنگ است ./ بيا ره توشه برداريم ، / قدم در راه بي فرجام بگذاريم » زير هيچ سقفي اما ، صدايي ديگر نيست ؛ ثالث پيام كرك ها را لبيك مي گويد:”بده... بدبد. چه اميدي؟ چه ايماني؟ كرك جان خوب مي خواني”. مجموعه شعر زمستان ترديدي است كه به يقين مي‌گرايد، زخمي است كه كهنه مي‌شود، حيرتي است كه عادت مي‌شود؛ زمزمه‌اي كه در غار تنهايي‌ي انسان مكرر مي‌شود: ”چه اميدي؟ چه ايماني”؟

دومين مجموعه شعر مهدي اخوان ثالث در سال‌هاي بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332، آخر شاهنامه است. ثالث كه در مجموعه شعرِ زمستان با كرك‌ها هم آواز شده بود، در آخر شاهنامه به جهانِ پرتناقضِ خويش‌ باز مي‌گردد؛ به جهاني كه آدمي در آن از وحشتِ ستروني‌ي زمانه، نخ‌بخيه‌هاي رستگاري را در روزگاران كهن‌ مي‌جويد:”سالها زين پيشتر من نيز\خواستم كين پوستين را نو كنم بنياد.\با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:\اين مباد! آن باد!\ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست”. شاعر آخر شاهنامه هنوز دست به سوي ياري خيالي دراز مي كند، هرچند نيك مي داند كه در زمانه‌اش‌ شيفته‌جاني نيست: “شب خامش‌ است و خفته در انبان تنگ وي\شهر پليدِ كودنِ دون، شهر روسپي،\ناشسته دست و رو.\برف غبار بر همه نقش‌ و نگار او”. وشهرِ مهدي اخوان ثالث چونان دهشتناك است كه او راهي ندارد، جز اين‌كه اندك‌اندك از زمانه‌ي خود برگذرد و در تلخ‌فرجامي‌ي انسان عصرِ خود، تلخ‌فرجامي‌ي نوعِ انسان را دريابد. هنگام كه زخم‌ها از مانده‌گي سياه مي‌شوند، ثالث سياهي‌ي روزگارش‌ را با سرنوشت ازلي‌ي انسان پيوند مي‌زند. خوف حضور دقيانوس‌ مانده‌گار است: ”چشم ميماليم و ميگوييم: آنك، طرفه قصر زرنگارِ صبح شيرينكاره\ليك بي مرگ است دقيانوس‌.\ واي، واي، افسوس”. آخر شاهنامه به زخم فاجعه نااميدانه‌تر مي‌نگرد، به سرنوشت مجروحان زمانه رنگي ازلي مي زند و همه‌ي اندوه زمانه را در دل مرداني كه درماني نمي جويند، انبوه مي‌كند:”قاصدك \ابرهاي همه عالم شب و روز\در دلم ميگريند”.از اين اوستا، سومين مجموعه شعرِ مهدي اخوان‌ثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، آخر شاهنامه‌اي است كه قد كشيده است. نگاهي از دور تا فاجعه پُررنگ‌تر به‌چشم بيايد. اينك اگرچه ابري چون آوار بر نطع شطرنجِ رؤيايي فرودآمده است، اينك اگر چه ديري است نعش‌ شهيدان بر دست و دل مانده است، اينك اگر چه هنوز بايد پرسيد: ”نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست\اين ظلمت غرق خون و لجن را\چونين پر از هول و تشويش‌ كرده است”؟ اما چه پاسخ اين سئوال، چه چرايي‌ي گسترده‌گي‌ي آن ابر و چه عمق اندوه برخاسته از حضور نعش‌ شهيدان را بايد در سرنوشت نوعِ انسان جست؛ چه اين‌ها همه نمودهايي است از آن تقديرِ ازلي كه بر لوحي محفوظ نوشته شده است؛ خطي بر كتيبه‌اي:”و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود\يكي از ما كه زنجيرش‌ رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند: كسي راز مرا داند\كه از اينرو به آنرويم بگرداند.” و چون كتيبه به جهد و شوق بگردد، نوشته است همان‌: ”كسي راز مرا داند،\كه از اينرو به آنرويم بگرداند”.در از‌اين اوستا، مهدي اخوان‌ثالث از زمانه‌ي خويش‌ فاصله مي‌گيرد تا آن‌را آيينه‌ي بي‌فرجامي‌هاي نوعِ انسان بينگارد. اگر زمستان از سرماي ناجوانمردانه مي‌نالد، از‌اين اوستا تعبير سرما است. اگر زمستان مرثيه‌اي بر مرگ ياران است، از اين اوستا نوحه‌اي در سوكِ پيشاني‌ي سياه انسان است. اگر زمستان اندوه برخاسته از پيروزي‌ تن به ‌قدرت سپرده‌گان است، از‌اين اوستا افسوس‌ بي‌مرگي‌ي دقيانوس‌ است؛ پژواك صداي همه‌ي ره‌جويان در همه‌ي روزها؛ صدايي در غارِ بي‌رستگاري: ”غم دل با تو گويم، غار!\بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟\صدا نالنده پاسخ داد:\ آري نيست”.سرانجام آن‌روز فرا رسيد. 28 مرداد ماه سال 1332 تنها روز سقوط حكومت محمدمصدق و پيروزي‌ي ياران شعبان جعفري نبود. تنها روز به بار‌نشستن”خيانت‌ها” يا خطاهاي حزب توده، تنها حاصل محافظه‌كاري يا ناتواني‌ي”حكومت ملي” در شناخت تضادهاي جهاني، تنها روز بازگشت محمدرضا‌شاه به تخت سلطنت، تنها روز سخن‌راني‌ي فلسفي در فوايد وجود شاهان نبود. 28 مرداد ماه روز پايان يك باور بود. روز تجسم بدعهدي‌ي مردم، روز در نور آمدن تزلزل رهبران، روز از سكه افتادن اطمينان به خويش‌ و به ديگري بود. آخرين فريادهاي كساني كه فاصله‌ي هستي و نيستي‌شان آبي بود كه خون‌ها را از سنگ فرش‌ها مي شست، ديگر آبستن هيچ رؤيايي نبود. گويي آن‌ها تنها به خاك مي افتادند تا كسب مخفيانه‌ي قاري‌هاي مسلول را رونق ببخشند.هيچ كس‌ نمي داند در آن روز نخست چه كسي تنهايي و ترس‌ را احساس‌ كرد؛ نخست چه كسي يار ديروزي را به انگشت به گزمه‌ها نشان داد يا زير مشت گرفت؛ اما چهره‌ي رنجور مصدق در آستانه‌ي دادگاه، دستي كه كاشاني به مهرباني به پشت زاهدي زد، هجوم شركت‌هاي نفتي‌ي انگليسي- آمريكايي به ايران، كشف محل اختفاي فاطمي، لو‌رفتن سازمان افسري‌ي حزب توده، درج تنفرنامه‌هاي رنگارنگ در روزنامه‌ها و حتا تصوير چهره‌هاي پر‌خشم آنان كه تا دم مرگ بر اعتقاد خود پاي‌فشردند، تجلي‌ي خود را در ناباوري و حيرت همه‌گاني يافت؛ ناباوري و حيرت مردمي كه ناگهان خود را هيچ يافتند و تكيه‌گاه‌هاي خود را فروريخته. 28 مردادماه سال 1332 روز آغاز يك سقوط بود؛ روز ترس‌ و آه؛ روز كوچك شدنِ آدمي.اوج شعر مهدي اخوان ثالث در چنين روزگاري نطفه بست؛ شعر او تبلور فرياد كساني بود كه با كوچكي پيوند نمي‌توانستند و بزرگي‌ي دوباره‌ي كوچك‌شده‌گان را نيز باور نداشتند؛ تبلور فرياد كساني كه عقربه‌هاي آرزوهايشان با چنين جهاني هم‌خواني نشان نمي‌داد. شعر مهدي اخوان ثالث اندوه همه‌ي جان‌ها و هرزه‌گي‌ي خاك جهان را پشتوانه داشت. او به هيچ چراغي دل نبست؛ نه چراغي و نه سواري. پهنه‌ي برآمده از خيال او دورتر از آن بود كه دست يافتني بنمايد. مهدي اخوان ثالث از پرنده سوخته‌گي‌ي بال‌ها را باور داشت و از انسان بي‌سرانجامي را. چنين بود كه روزگار پس‌ از كودتا را هيچ كس‌ چون او نسرود.بعد از كودتاي 28 مردادماه سال 1332 واژه‌ي شب، به مثابه نماد اختناق، در شعر بسياري نشست. نيما يوشيج به حضور شب چون كوچه‌گردي بي‌طرف شهادت داد؛ بي‌آن‌كه آن را ميرا يا مانا بينگارد: ”هست شب يك شبِِ دم كرده و خاك\رنگ رخ باخته است”. نادر نادرپور به زردي‌ي دل‌فريب نور دل بست؛ هر چند كه به ناتواني‌ي خويش‌ در ستيز با حريف اعتراف كرد: ”اندام من اندام شمعي واژگون است\كز جنگ با شب پاي تا سر غرق خون است\... \هر چندكه مي داند كه اين نور\از مرگ با او دورتر نيست\اما در اين غم نيز مي سوزد كه افسوس‌\از آن آتش‌ ديرين كه در او شعله مي زد\ ديگر خبر نيست\ديگر اثر نيست”.اسماعيل شاهرودي در هنگامه‌ي حضور يأس‌ها و شكست‌ها چشم آرزو فرو نبست: ”تنها من مانده ام\و چله نشيني يأسها و شكستها\...خرابه اين تنهايي را امّا\به جاي خواهم گذارد\...و خواهم پيمود\تنگه وحشتزايي را\كه در فاصله اكنون\و دنياي فرداست”. محمد زهري از مرگ اميدها خبر داد؛ از مرگ مردي كه تاوان دل‌بستگي‌هاي بي‌سرانجام‌اش‌ را پرداخته بود: ‍“آن مرد خوش‌ باور كه با هر گريه، مي گرييد و با هر خنده، مي­خنديد\...\ نوميدواري دشنه در قلبش‌ فروبرده است\اينك به زير ساية غم، مرده است”. احمد شاملو كه تسليم يك‌سره به يأس‌ را خوش‌ نمي داشت، گاه خسته مي سرود كه: ”دست بردار، ز تو در عجبم\به در بسته چه مي كوبي سر”. گاه پنجره رو به دريا مي گشود كه: ”چله نشسته قُرق به ساحل اگر چند\با دل بيمار من عجب اميدي است”. گاه سلاح براي روز موعود دورِ سر مي‌چرخاند كه:”دخترانِ شرم\ شبنم\ افتادگي\رمه \... بين شما كدام\صيقل مي دهيد\سلاح آبايي را\براي\روز\انتقام”؟ گاه روز سبز را بشارت مي داد كه: ”روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد\و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت”. مهدي اخوان‌ثالث امّا، نه روز ديگري را انتظار مي‌كشيد و نه چون يك شاهد بي‌طرف به شب مي‌نگريست. او فتوا مي داد كه خاك جهان را جز سياهي رنگ ديگري بر پيشاني نيست؛ هر چند كه گاه عاصي از ستمِ كمرشكن، اسكندري طلب مي‌كرد و گاه خسته‌خاطر‌‌دوست را به سفري بي‌فرجام فرا مي‌خواند.سال هاي 1320 تا 1332 ، سال‌هاي گريز رضاخان، پايان جنگ جهاني‌ي دوم، ورود و خروج بيگانه‌گان، فراررويي‌ي احزاب سياسي و نبرد مستمر براي كسب قدرت بود. اما بيش‌ از همه‌ي اين‌ها، سال‌هاي تولد رؤياهاي مردمي بود كه پس‌ از خوابي شانزده ساله چشم مي‌ماليدند و در جست‌و‌جوي غبار سم‌ضربه‌هاي مركب سوار رهايي به هر سو نظر مي‌كردند. بقاياي گروه پنجاه‌و‌سه نفر خاك زندان را از شانه هاي خود تكانده و حزب توده را بنيان گذاشته بودند. محمد مصدق خشم مردم از جور تاريخي‌ي بيگانه‌گان را نمادين مي‌كرد. افسران خراسان شتاب براي پيروزي را تجسم مي‌بخشيدند. جنبش‌هاي كارگري رؤياي جهاني خالي از طبقات را در سر مي‌پروردند. و هيچ‌كس‌ جز به رؤياها نمي‌انديشيد.در آن سال­ها باور به تولد روزي ديگر، ايمان به توان خويش‌ و حس‌ به‌بازي‌گرفته شدن در صحنه‌ي سياسي، همه‌ي ذهنيت مردمي را مي‌ساخت كه به تغيير تقدير خويش‌ چشم اميد داشتند. آن سال‌ها، روزگار شوق و خيال معصومانه بود و جهان شعر فارسي هرگز نتوانست از خضوع در مقابل وسعت اين شوق و خيال شانه خالي كند.در آن سال­ها هوشنگ ابتهاج با نگاه به هم‌سايه‌ي شمالي كه تبلور همه‌ي نيك‌بختي‌هاي سترگ شمرده مي شد، چنين سرود: ”در نهفت پردة شب دختر خورشيد\نرم مي بافد\دامن رقاصة صبح طلايي را”. سياوش‌ كسرايي جان شاعر فردا را تصوير كرد؛ شاعري كه اندوه را خاطره‌اي دور مي‌انگارد. يقين او به تولد سراينده‌اي كه بر شعرهايش‌ عطر گل نارنج مي‌نشيند، بي خدشه بود: ”پس‌ از من شاعري آيد\كه مي خندند اشعارش‌\كه مي بويند آواهاي خودرويش‌\ چون عطر سايه دار و ديرمان يك گل نارنج”. احمد شاملو به خشم ستم‌ديدگان سلام ‌كرد؛ به خون جوشان آنان كه عدالت را بشارت مي دادند: ”اكنون اين منم و شما...\و خون اصفهان\خون آبادان\و قلب من مي زندتنبور\ و نفس‌ گرم و شور مردان بندر معشور\در احساس‌ خشمگينم\مي­كشد شيپور”.مهدي اخوان‌ثالث نيز محوِ روزگارش‌ بود. او در سال 1328 اميد پيروزي‌ي رنج‌بران را پاي كوبيد: ”عاقبت حال جهان طور دگر خواهد شد\زبر و زير يقين زير و زبر خواهد شد\... گويد اميد سر از بادة پيروزي گرم\رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد”. در آن سال‌ها، مهدي اخوان‌ثالث طراح طرحي ديگر بود؛ مايل به برافكندن بنيان جهان: ”برخيزم و طرح ديگر اندازم \بنياد سپهر را براندازم\...هر جا كه روم، سرود آزادي\چون قافيه مكرر اندازم”. جان پراندوه و دير‌باور او اما بسيار پيش‌ از ديگران به استقبال روزهاي بد رفت. در پشت همه‌ي فريادها و شعارها مردمي ايستاده بودند كه رخوت‌شان ديرپا بود و آرزوهايشان به لقمه ناني خريدني: ”ملت گاهي بخواب، گاهي بيدار\و آبروي خود نهاده در گرو نان\...\گاه گرفتار جلوه هاي دروغين\گاه بكف، پتك و داس‌، سركش‌ و غصبان”. ترديد در دل مهدي اخوان ثالث جوانه زده بود؛ ترديد به معبر آرزوها:”ديگر بگو كدام خدا را كنم سجود؟\يا شيوة كدام پيمبر برم بكار”. مهر زردشت و مزدك و ماني و بودا بايد همان روزها به دل او نشسته باشد.بخش‌ عمده‌ي شعر فارسي در سال‌هاي 1320تا 1357هجري‌ي شمسي را مي‌توان واقعيتِ مستحيل در ترفندهاي شاعرانه خواند؛ تصويركننده‌ي مراحل گوناگون يك نبرد در مقابل قدرت حاكم. ‍در اين دوران همه‌ي تشبيه‌ها، استعاره‌ها، نمادها، تغييرات دستوري، همه‌ي هنجارشكني‌ها و قاعده‌افزايي‌ها (2) در خدمت شعر بيان به‌كار گرفته شد؛ بيان چه‌گونه‌گي، چرايي و چه‌بايدي‌ي جهاني كه حضور قدرتمندان را خوش‌ نمي‌داشت. شعر بيان در تقابل با قدرت و بر مبناي باور به ارزشي همه‌گاني سروده مي‌شد. در اين نوع شعر، حسرت، ستايش‌ و يا مرثيه تنها موقعيت اردوي خير در مقابل قدرت را استعاري مي‌كرد؛ موقعيت آرزو در مقابل نظم سياسي را.فضاي حاكم بر شعر فارسي در فاصله‌ي سال‌هاي 1320 تا 1357 را در قامتِ چهار واژه يا عبارت مي توان بازخواند: بشارت، يأس‌، سرگرداني و ستايش‌ قهرمانان. سقوط رضاخان و اطمينان به توان انسان براي برپايي‌ي جهاني ديگر در فاصله‌ي سال‌ها 1320تا 1332 شعر بشارت را ساخته است؛ كودتاي 28مرداد ماه سال 1332 و باور به مرگ هميشه ي حماسه سازان در فاصله ي سال هاي 1332 تا 1341 شعر يأس را آفريده است ؛ ظهور دوباره ي مبارزان در صحنه و باور به کورسويي ديگر ، در فاصله ي سال هاي 1341 تا 1349 شعر سرگرداني را ساخته است ؛ نبرد سياهکل و شگفتي از توان ايثار انسان در فاصله ي سال هاي 1349 تا 1357 شعر حماسي را آفريده است . د مي به صداي مهدي اخوان ثالث در همه ي اين سال ها گوش فرا دهيم ؛ به صداي يأس و خسته گي .                

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 7:39 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

زندگی نامه مولوی

بازديد: 1301

زندگی نامه مولوی

  جلال‌الدین محمد بلخی ـ مولوی ـ هشتصد سال پیش در شهر بلخ متولد شد. به سن نوجوانی نرسیده‌بود که پدرش ـ بهاءالدین‌ الولد سلطان ‌العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و بچه‌اش را گرفت و از بلخ خارج شد.

جلال‌الدین محمد بلخی ـ مولوی ـ (1) هشتصد سال پیش(2) در شهر بلخ متولد شد. به سن نوجوانی نرسیده‌بود که پدرش ـ بهاءالدین‌ الولد سلطان ‌العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و بچه‌اش را گرفت و از بلخ خارج شد.(3) بین راه، در گذر از نیشابور به ملاقات شیخ فریدالدین عطار رفتند. گفته‌شده که عطار با یک نگاه به مولوی پی به استعدادهای نهفته در وی برد: «زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و حتی کتاب اسرارنامه‌ی خود را هم به وی هدیه دادپس از ترک نیشابور و زیارت مکه، بهاءالدین‌ و خانواده‌اش در قونیه ساکن شدند.(3) می‌گویند بهاء‌الدین تا آخر عمر در قونیه ماند و به ارشاد خلق پرداخت و سال‌ها بعد که از دنیا رفت، پسرش جلال‌الدین ـ که حالا جوان 24 ساله‌ای بود ـ کار پدر را ادامه داد و مدتی هم فقه و سایر علوم دین را درس می‌داد. بنا به روایاتی پیش از آن، جلال‌الدین در هجده سالگی ـ در همان سالی که مادرش را از دست داد ـ در شهر لارنده به فرمان پدرش با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرده‌بود.

سال 642 هجری بود که تحول بزرگ زندگی مولوی رخ داد. جلال‌الدین هنوز چهل سال نداشت که شمس تبریزی(4) وارد قونیه شد. آمده‌است که شمس بر سر راه مولانا رفت و از وی پرسید: «محمد(ص) بزرگتر است یا بایزید بسطامی؟» مولانا سخت برآشفت و فریاد برآورد که محمد والاترین است و بایزید را با خاتم انبیا چه کار. شمس پرسید: «پس چرا محمد گفت "ما عرفناک حق معرفتک" و بایزید گفت "سبحانی ما اعظم شانی"؟» این سوال مولوی را چنان به خود مشغول کرد که باعث شد شش ماه با شمس در حجره‌ی شیخ صلاح‌الدین زرین‌کوب خلوت گزیند و به بحث بنشیند. در این مدت جز شیخ صلاح‌الدین هیچ‌کس اجازه‌ی ورود به خلوت آن‌دو را نداشت. مولوی که تا پیش از ملاقات شمس مردی زاهد و معتبد بود و کارش تفسیر و توضیح اصول و فروع دین بود، پس از پایان این شش ماه دین و وعظ و منبر را کنار گذاشت و صوفی شد و به مسلک عشق و شعر و شاعری روی آورد:

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی

جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفته‌اند که افادات معنوی شمس بود که این‌گونه در مولوی اثر کرد و او را شیفته و مفتون کرد و باعث خلق شورانگیزترین اشعار مولوی شد. روح وی از مدت‌ها پیش خواستار حقیقتی دیگر بود و مولانا آن را تسلیم تعلیمات وعظ و مدرسه کرده‌بود. مناظره با شمس تنها آتش زیر خاکستر دل جلال‌الدین را برافروخت.

در هر حال، مولوی مردی شده‌بود بیگانه برای مردمان قونیه. شاگردان و مریدان وی که همه چیز را از چشم شمس می‌دیدند و او را به دیده‌ی ساحر و حتی مرد منحرفی می‌نگریستند که استاد فاضل‌اشان را از آنان گرفته‌است، به آزار و اذیت او پرداختند و حتی جان‌اش را تهدید کردند.

همین شد که شمس سه سال بیشتر در قونیه نماند و شبانه شهر را ترک کرد.(5) از کسانی که روز بعد مولوی را دیدند نقل شده‌است که وی حال خیلی بدی داشت و هرگز دیده‌نشده‌بود مولانا چنان پریشان باشد. در روایات دیگر نیز نقل شده که مردم کوته‌نظر قونیه شبانه شمس را به هلاکت رساندند.

مولوی مدتی را در فراق شمس در غم و بی‌تابی سپری کرد و حتی مدتی هم پای پیاده در کوی و برزن به دنبال او ره‌سپار شد؛

زاهـــد بودم تـرانه‌گویـــم کردی

سر دفتر بزم و باده‌جویم کردی

سجـــاده‌نشین با وقـــاری بـــودم

بــازیچه‌ی کودکـــان کویــم کـردی

بالاخره وقتی امید از بازگشت شمس برید، دل به مرد دیگری به نام حسام الدین چلبی ـ از مریدان‌اش ـ سپرد. پیش از چلبی مولانا اشعار بسیاری را نیز به نام همان صلاح‌الدین زرین‌کوب ـ که مردی عامی و ساده‌دل بود ـ سروده‌بود. هم‌ چلبی بود که مولوی را تشویق به سرودن اشعار «مثنوی معنوی» کرد. حتی آمده‌است که مولوی اشعاری را که به وی الهام می‌شده بلند می‌خوانده و حسام‌الدین تند و تند می‌نوشته و این‌گونه مثنوی مولوی را گرد آورده.

مولوی سر انجام در اوایل سال 672 هجری قمری(6) در شصت و هشت سالگی به دیار باقی شتافت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون کردند.

او را در مقبره‌ی خانوادگی در کنار پدرش به خاک سپردند. ‌بر سر تربت او بارگاهی است که به «قبه‌خضراء» شهرت دارد.

سال‌شمار مهم‌ترین وقایع زندگی "جلال الدین محمد بلخی رومی"

 

 

 

 

 

تولد ربیع الاول

5 سالگی: ترک بلخ به قصد بغداد ـ احتمالا 610 ه.ق

8سالگی: ترک بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و سر آخر به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه

18 یا 19 سالگی: ازدواج با گوهر خاتون

38 سالگی: ملاقات با شمس تبریزی ـ احتمالا در روز شنبه یی جمادی الآخر ییی ه.ق وفات: غروب روز یجمادی الاخر یییه.ق در سن یی سالگی، قونیه

معروفترین کتابهای مولانا: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه

آثار به‌جا مانده‌ی دیگر:مجالس سبعه، مکتوبات

______

پی‌نوشت:

(1) دوستان و یاران او را مولانا می‌خواندند. از وی با عناوین «رومی» و «مولای روم» هم یاد می‌شود. اما لقب «مولوی» در زمان خود وی شهرت نداشت و احتمالا این لقب از روی عنوان دیگر وی یعنی «مولانای روم» برگرفته شده‌است.

(2) تاریخ قمری‌اش می‌شود ششم ربیع‌الاول سال 604

(3) بعضی جاها علت مهاجرت بهاءالدین‌ ترس از حمله‌ی مغول ذکر شده‌است.

(4) شمس‌الدین محمد بن علی بن ملک

(5) قبل از این واقعه، شمس یک بار دیگر هم به قهر به دمشق رفته بود که مولوی آنقدر برایش پیغام و پسغام و غزل فرستاده و عده‌ای را هم برای بازگرداندن‌اش روانه کرده‌بود تا شمس را بازگردانده‌بود.

(6) روز یکشنبه پنجم جمادی آلاخر سال 672 هـ.ق                            

 

 

مولوی،شعر وشاعری:                              

 نظر مولانا بر شعر و شاعری ناگفته پیداست. با این احوال او دو اثر منظوم دارد. یکی مثنوی معنوی و دیگر کلیات شمس. که هر چه بخواهد خود را از شعر جدا کند، به دلیل وجود این دو اثر نمی تواند.                       

مولانا فرمود: ((مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود. این جماعتی که خود را در سماع بر من می‌زنند و بعضی یاران ایشان را منع می‌کنند، مرا آن خوش نمی‌آید و صد بارگفته‌ام برای من کس را چیزی بگویید، من به آن راضی‌ام. آخر من تا به این حد دلی دارم که این یاران به نزد من نمی‌آیند، از بیم آنکه ملول شوند، شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از کجا و شعر از کجا، ولله من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست، همچنانکه یکی دست در شکنبه کرده است و آن را می‌شوید برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است و آن‌را می‌شود. من تحصیل‌ها کرده‌ام در علوم و رنجها برده‌ام که نزد من فضلا و محققان و زیرکان جمع آیند، که برای ایشان چیزهای تفسیر و غریب و دقیق عرض کنم. حق تعالی چنین خواست که اینهمه علما را اینجا جمع کرد و آن‌ها را اینجا آورد، که من به کار مشغول شوم، چه توانم کردن در ولایت و قوم ما از شاعری ننگ‌تر کاری نبود.((.

نظر مولانا بر شعر و شاعری ناگفته پیداست. با این احوال او دو اثر منظوم دارد. یکی مثنوی معنوی و دیگر کلیات شمس. که هر چه بخواهد خود را از شعر جدا کند، به دلیل وجود این دو اثر نمی تواند. ما امروز با متن روبرو هستیم. متنی - همانطور که خود او می‌گوید - سراسر اندیشه. وی در مثنوی معنوی و کلیات شمس پیش از هر چیز اندیشه را در قالب‌های مختلف عرضه می‌کند. و به همین علت است که شعر وی در طبقه‌بندی ادبیات در گروه ادبیات تعلیمی قرار می‌گیرد. اگر چه بسیاری معتقدند که مکتوبات حوضه‌ی تعلیمی جزء شعر و ادبیات محسوب نمی‌شود اما به گفته دکتر سیروس شمیسا بدیهی است که بر آثاری مانند مثنوی، بوستان و حدیقه که آموزش‌های اخلاقی و عرفانی در آن‌ها مبتنی بر رعایت اصول ادبی است، باید شعر اطلاق کرد و آن‌ها را مستقیما جزء آثار ادبی محسوب داشت مخصوصا این که موضوع این آثار هم ماهیتا به ادبیات نزدیک است.

نوشتن درباره شعر کسی که خودش رغبتی به شاعر شمردن خود ندارد و اندیشمندان بعد از او، وی را شاعر می‌شمرند دشوار است، خاصه برای من که نه سنخیتی میان خود و صاحب اثر می‌دانم و نه میان خود و اندیشمندان پس از او. اما از آنجا که استاد گرانمایه دکتر زرین‌کوب در کتاب شعر بی‌دروغ، شعر بی‌نقاب در بحث نقد شعر می‌فرماید: «در باب شعر و آفرینش‌های شاعرانه هر بحثی کرده شود خواه جزئی و خواه کلی سبک تعبیر نقد است - نقد شعر یا نقد ادبی...» جرئت نوشتنی چند کلامی در باب شعر و شاعرانگی حضرت مولانا جلا‌ل‌الدین بلخی کرده‌ام.

ساختار

بحث ساختاری شعر مولانا را باید به دو بحث جدا تقسیم کرد، بحثی به مثنوی بپردازد و بحث دیگری به غزلیات آن. چه اینکه این دوگونه‌ی ادبی هر یک ویژگی‌های خاص خود را دارند، هر چند که از یک زبان برآمده باشند.

در هر یک از مباحث مطرح شده درمثنوی بی‌شک وحدت موضوعی وجود دارد و گوینده از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B در حال سفر است. که خود ازین با خبر بوده، اما شیوه‌ی بیان را از قبل آگاهی نداشته. مثال این مدعا قسمت‌هایی از مثنوی است که اواسط داستان‌سرایی شاعر به بحث‌های دیگر می‌پردازند. گاهی این مبحث‌ها به من و تویی بدل می‌شود. دکتر تقی‌پور‌ نامداریان در کتاب «در سایه آفتاب» می‌گوید: «... این نظم پریشان من از خلاف عادت‌هایی است که تنها در مثنوی در چنین حجمی قابل ملاحظه است. اگر عناوین متعددی را که بخش‌های متعدد و گوناگون هر یک از دفترهای مثنوی مراجعه کرده است و نیز مقدمه‌های منشور هر یک از دفترها را حذف کنیم، مثنوی کتابی است با مطالبی گوناگون و پراکنده که چون قرآن در کلیتی هر یک به هم پیوسته است. اجزاری این کل که شامل داستان‌ها و حکایت‌های فرعی کوتاه و بلند، اندیشه‌های فلسفی و کلامی و عرفانی، قرآن و حدیث و تعلیم و نصیحت و امر و نهی می‌شود، در بسیاری از زمینه‌های متن تجانس و هماهنگی ندارد و در مقایسه با تجربه‌ا و توقعات، ناهماهنگ و پریشان می‌نماید اما در کل به گونه‌ای خلاف منطق، هماهنگ و پیوسته به نظر می‌رسد. گویی از طریق شکستی شالوده منطقی و متعارفی که ذهن ما از تجربه جهان انتظار دارد، شالوده جهان هستی مثنوی نیز با حیل گوناگون شکسته می‌شود...»

پراکندگی‌های موضوعی بحث از سویی می‌توانسته بر ساختار شعر ضربه وارد کند اما وحدت غایی موضوعی و ظرافتی که در ادغام موضوعات مختلف بکار گرفته شده متن را به سبک و سیاق و ساختار قرآن نزدیک کرده است.

غزل‌های وی نیز اکثر اگر خطابی است. خطاب به، شاگردان، شمس - که پیر اوست - یا خدا یا مردم عامی دیگر. او در غزل‌ها همانگونه که خود می‌گوید به بیان اندیشه می‌پردازد. اما در این میان از گفتگوهایی استفاده می‌کند که برای کسی روشن نیست که کی روی صحبت عوض می‌شود، جایی از زبان خود سخن می‌گوید و جایی شنونده است و دیگری متکلم و جای دیگر خود و مخاطب در مقام شنونده هستند و دیگری سخن می‌گوید.

ای که میان جان من تلقی شوم می‌کنی / گر تن زنم خاش کنم ترسم که خرمان بشکنم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست / کز ممد می‌ لبش بی‌دل و بی‌جان شدم

 

اندیشه

اندیشه در ادبیاتی که مولانا خلق کرده، اندیشه‌ای عملی است. وی از صدق دل صحبت و اندیشه‌اش را عرضه می‌کند.

در دایره‌المعارف دکتر مصاحب آمده است: «مقارن قرن هفتم، تصوف فردی سیاسی صغر نشر و بسط یافت و کسانی مانند صدرالدین قونیوی و جلال‌الدین محمد بلخی و امثال آنها این طریقه را در آن جا رواج دادند تا جورها که سولوچه در آسیای صغیر شهرت بونفوذ تمام کسب کردند... »

در طول تاریخ بارها درباره صوفیان و اندیشه صوفیه سخن به میان رفته اما احساس می‌کنم باید تعریف آن‌را از خود مولانا شنید که در غزل ییی کلیات شمس می‌گوید:

صوفیان آمدند از چپ و راست / در به در کوبه تو که باده کجاست

در صوفی دست و کویش جان / باده نی صوفیان زخم خداست

سر خم را گشاده ساقی و گفت / الصلا هر کسی که عاشق ماست

اینچنین باده و چنین مستی / در همه مذهبی حلال و رواست

توبه بشکن که در چنین مجلسی / از خطا توبه صد هزار خطاست

چون شکستی تو زاهدان را نیز / الصلا زن که روز روز صلات

مرمست گر ز چشم خویش انداخت / مردم چشم عاشقانت جایت

گر برفت آب روی کمتر غم / جای عاشق برون آب و هواست

آشنایان اگر ز ما گشتند / غرته و آشنا در آن دریاست

... حال آنکه در کلمات دست و پنجه بزنیم که بخواهیم تعریفی از صوفیه بگوییم جای تامل دارد! و در این مقال نمی‌گنجد. در جای جای مثنوی و غزلیات مولانا شاهدیم که وی به‌واسطه تمثیل‌ها و داستان‌هایی که گاهی برای گوش‌ها آشناست به بیان اندیشه خویش می‌پردازد. اما بیاد دقت کرد که صاحب اندیشه، هر بحث را به سویی که خود می‌خواهد هدایت می‌کند، چه آنکه بارها شخصیت‌هایی نام آشنای داستان‌های مولوی در هیات و ظاهری - حتی باطنی - دیگر ظاهر می‌شوند تا مولانا منظور نظر خود را به مخاطب ارائه دهد. وی از مواردی که در نظر گرفته و بعد مطالب را ارائه داده است، حد ظرفیت مخاطب است. وی نه آنطور صحبت کرده‌ که عالمان نیز نفهمند، و نه آنطور که عامیان حوصله‌شان سر برود. او به واقع در ارائه اندیشه‌اش « هم به قدر ظرفیت باید چشاند» را عمل کرده است.

 

موسیقی شعر

موسیقی شعر مولانا در مثنوی ثابت است. همه مثنوی در یک آهنگ بیان شده اما استفاده به جا و به موقع آن ریتم نصیحت را از مثنوی گرفته، خواننده مثنوی به ناخودآگاه در جای‌جای حکایت‌ها لحن عوض می‌کند، و این نشان از جوشش درونی مثنوی دارد.

غزلیات وی در مجالس سماع کار برد داشته‌اند، لذا در میان آنها غزلیاتی که اوزان دوری دارند بسیار دیده می‌شوند. از خصائص وزن‌های دوری در پی هم آمدن قوافی میانی و کناری زیاد است. این قوافی زنگ کلام را بیشتر کرده و ناخودآگاه ریتم راتندتر می‌کنند، از سوی دیگر قافیه‌های اصلی نیز وجود دارند. در غزلیات او بسیار دیده می‌شود که از ردیف استفاده می‌شود، استفاده به جا از ردیف در زنگ کلام - مخصوصا بعد از ریتمی که قافیه‌ها ایجاد می‌کنند - تاثیرگذار است. و از سوی دیگر به هدف اصلی شاعر این ابیات که بیان اندیشه است - کمک به‌سزایی می‌کند.

اگر چه بیان مباحث بالا از لطف بحث کاست اما سعی شد مقدمه‌ای هر چند ناقص باشد برای مقاله‌ها و بحث‌های دیگر در این زمینه. که شاعر مد نظر فرموده است؛

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر ...

 

موسیقی و شعر مولانا:

موسیقی پیوندی دیرینه با شعر دارد و در فرهنگ اسلامی نیز چنین است. ابونصر فارابی، معتقد بوده است که اقاویل شعر اگر با موسیقی همراه شوند، عنصر تخییل در آن ها افزون تر خواهد شد و بر میزان فعل و انفعالات ِ نفس در برابر اثر می‌افزاید.

دکتر حسین نصر(از فلاسفه معاصر اسلامی) نیز به این ارتباط تنگاتنگ موسیقی و شعر اشاره دارد و می گوید: «در تمدن اسلامی، به طور کلی موسیقی بسیار آمیخته با شعر بوده است. شعر شکل مطلوب هنر در جهان اسلام است و این توجه به شعر مستقیماً ناشی از ساختار شاعرانه وحی قرآن است. هیچ ملت مسلمانی را نمی یابید که سنت شعری بسیار غنی نداشته باشد. برخی از بزرگترین شاعران در جهان اسلام، نوازندگان و موسیقیدانان بزرگی نیز بوده اند، لذا شعری آفریده اند که بسیار موسیقایی است

نمونه بارز چنین شعرایی، مولانا جلال الدین محمد بلخیاست. مهارت مولانا در علم موسیقی، سبب شده که وی بتواند در 55 بحر از بحور مختلف، شعر بسراید. وی هم در موسیقی علمی تبحر داشته و هم در موسیقی عملی. او به خوبی وزن شناسی را می دانسته و در جای جای دیوان غزلیات کبیر می توان نشانه هایی از آگاهی گسترده‌ی او از موسیقی را یافت. چنانچه در غزل:

می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی

یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو

در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی

قولی که در عراق است درمان این فراق است

بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی

ای آشنای شاهان در پرده سپاهان

بنواز جان ما را از راه آشنایی

در جمع سست رایان رو زنگله سرایان

کاری ببر به پایان تا چند سست رایی

از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند

آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی

گر یار راست کاری ور قول راست داری

در راست قول برگو تا در حجاز آیی

در پرده حسینی عشاق را درآور

وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی

از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو

تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی

بیش از 20 اصطلاح موسیقی را از قبیل نام سازها و پرده‌ها و مقام‌ها آورده است. او همچنین در موسیقی عملی هم دستی داشته و نوازنده چیره دست «رباب» نیز بوده است. مهارت وی در نواختن رباب تا حدی بوده که حتی در ساختمان این ساز تغییراتی نیز پدید آورده بود.

دکتر شفیعی کدکنی اعتقاد دارد که:((از عصر شاعرْ خنیاگران ایران باستان، تا امروز، آثار بازمانده هیچ شاعری به اندازه جلال الدین مولوی، با نظام موسیقیایی ِ هستی و حیات انسان، هماهنگی و ارتباط نداشته است.((

اشعار مولانا، به روشنی بیانگر مهارت موسیقیایی وی بوده و اشعار غنایی مولانا با موسیقی درآمیخته است. شاید بتوان گفت که هیچ شاعری، تا به این حد، موسیقی را در شعر خود وارد نکرده است. عنصر موسیقیایی در غزلیات مولانا آنچنان برجسته است که حتی خواندن ساده اشعار وی، بی ساز و آواز، در مخاطب شور و ترقص می انگیزد و وجد و شور می آفریند. البته به شرط آنکه شدّ و مدّ و تقطیعات اشعارش به درستی رعایت شود:

ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا

ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا

***

ای یوسف خوش نام، ما خوش می روی بر بام ما

ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما

***

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

 

موسیقی و جایگاه آن نزد مولانا:

آشنایی مولانای روم با موسیقی، به دوران نوجوانی او بر می‌گردد؛ آن هنگام که وی همراه خانواده، از بلخ به بغداد مهاجرت می کردند. در این سفر، او با موسیقی کاروانی آشنا گشت و نیز از هر شهر که می گذشتند، با موسیقی محلی آن دیار آشنا می‌شد. به تعبیر دکتر زرین کوب: ((آهنگ حدی که شتربان می‌خواند و نغمه نی که قوال کاروان می نواخت، او را با لحن ها و گوشه های ناشناخته دنیای موسیقی آشنا می‌کرد.((

مولانا اما تا پیش از دیدار شمس، چندان به موسیقی نمی پرداخت. او فقیه بود و فقها را میانه ای با موسیقی نبوده و نیست. تا اینکه شمس بر وی طلوع کرد و مولانایی دیگر پدید آمد. شمس، مولانای نو را به سماع خواند؛ کاری که او پیش از آن هرگز انجام نداده بود.

نزد مولانا (مولانای پس از دیدار با شمس!) موسیقی از جایگاه و اعتبار ویژه ای برخوردار بود. مولانا مانند بسیاری از حکمای اسلامی، موسیقی را طنین گردش افلاک می‌دانست. در واقع مولانا با نظریه «فیثاغورث» در باب موسیقی موافق بود و عقیده داشت که اصول موسیقی از نغمات کواکب و افلاک اخذ شده است. همانطور که ضمن داستان ابراهیم ادهم(دفتر چهارم مثنوی) می‌گوید:

پس حکیمان گــفتـه اند این لحـن‌ها

از دوار چــرخ بــگــرفــتـیــم مــا

بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

چنین معروف است که فیثاغورث با ذکاوت قلبی و روشن بینی خود، نغمه‌های افلاک را می شنیده و سپس اصول موسیقی را بر اساس آن استخراج کرده است. در واقع او موسیقی را، که پیش از آن نیز وجود داشته، با ریاضیات درآمیخت و قواعد و اصول دقیقی برای آن تنظیم کرد. خود فیثاغورث می گوید:((من صدای اصطکاک افلاک را شنیدم و از آن علم موسیقی را نوشت.((

همچنین مولانا بر این عقیده بوده است که تاثیر نغمات و اصوات موزون بر روان آدمی از آنروست که نغمات آسمانی و ملکوتی جهان پیشین را در ما می انگیزد. چرا که به اعتقاد مولانا، روح آدمی پیش از آنکه به جهان فرودین هبوط کند، در عالم لطیف الهی سیر می کرده و نغمات آسمانی را می شنیده است. بنابراین موسیقی زمینی، تذکار و یادآور موسیقی آسمانی است:

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

همچو مشتاقان، خیال آن خطاب

نالــه سـرنا و تـهــدیـد دهـــل

چـیزکـی مـاند بـدان ناقـور کـل

***

مؤمنـان گویـند کآثـار بهشــت

نغــز گردانــیـد هـر آواز زشــت

ما هـمه اجزای آدم بوده ایــم

در بهشت، آن لحن ها بشنوده‌ایم

گرچه برما ریخت آب و گل شکی

یادمــان آمــد از آنــها چــیزکی

همچنین او در جایی دیگر نیز تصریح می‌کند که عارف در صدای رباب، آواز باز و بسته شدن دروازه بهشت را می‌شنود.

اما علی رغم اینکه موسیقی این جهانی را یادآور موسیقی آن جهانی می‌دانسته، با این حال به تفاوت این دو نوع موسیقی اشاره دارد و می‌گوید:

گرچه برما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

لیک چون آمیخت با خاک کرب

کی دهند این زیر واین بم، آن طرب؟

آب چون آمیخت با بول وکمیز

گشت زآمیزش، مزاجش تلخ و تیز

چیزکی از آب هستش در جسد

بول گیرش، آتشی را می کشد

گر نجس شد آب، این طبعش بماند

کآتش غم را به طبع خود نشاند

 

موسیقی زبان عشق:

مولانا عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم، خجل گردم از آن

گر چه تفسیر زبان روشنگر است

لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت

چون قلم اندر نوشتن میشتافت

چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

***

نی حدیث راه پرخون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را می شنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوخته ای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟

زاشک چشم و از جگرهای کباب؟

پوستی ام دور مانده من ز گوشت

چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟

ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!

بشـنـوید از مـا، «الی الله المـآب»

و اشاره می‌کند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:

آتش عشق از نواها گشت تیز

همچنان که آتشِ آن جوز ریز

مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنه ای را می‌آورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر می اندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.

 

 سماع،رهایی از تعلق:

و اما سماع؛ ره آورد شمس برای مولانا و توصیه اکیدش به وی. این سماع، که فوق العاده نزد مولانا ارزشمند بوده، چیست و ارمغانش چه می باشد؟

مولانا ابیات بسیاری را در مثنوی و دیوان غزلیات خود، در مورد سماع دارد و حتی چند غزل هم با ردیف سماع سروده است:

سماع از بهر جان بی قرار است

سبک برجه چه جای انتظار است

***

سماع آرام جام زندگانیست

کسی داند که او را جانِ جانست

***

بیا، بیا که تویی جانِ جانِ جانِ سماع

بیـا که سـرو روانـی به بوسـتان سـمــاع

برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی

برون ز هر دو جهانست این جهان سماع

اگرچه به بام بلند است بام هفتم چرخ

گذشته است از این بام، نردبـان سـمـاع

بزیر پای بکوبید هر چه غـیـر ویسـت

سـمـاع از آنِ شـما و شما از آنِ سـمـاع

در مثنوی شریف نیز، ضمن داستان هجرت ابراهیم ادهم از ملک خراسان، می‌گوید:

پس عذای عاشقان آمد سماع

که در او باشد خـیـال اجـتمـاع

قوتی گــیــرد خـیـالاتِ ضــمـیـر

بل که صورت گردد از بانگ و صفیر

از این رو، مولانا سماع را غذای روح عاشقان می‌داند و محرک خیال وصل و جمعیت خاطر. منظور از خیال اجتماع(اجتماع خیال) و یا جمعیت خاطر اینست که سالک، خاطر خود را از ما سوی الله منقطع کند و تنها در یاد حضرت حق متمرکز شود (نقطه مقابلِ پریشانی خاطر و خیال). جمعیت خاطر سبب می شود که قوای جسمی و روحی انسانِ سالک ذخیره شود. چرا که پریشان خاطری و افکار مشوش، همچون رخنه ای است که ذخایر جسمانی و روانی آدمی از آن طریق به هدر می‌رود.

رقص که در طی سماع، صورتی از وجد و هیجان صوفیانه را نشان می دهد، در نظر مولانا، نوعی رهیدگی از جسم و خرسندی در هوای عشق حضرت دوست محسوب می‌شود:

در هوای عشق حق رقصان شوند

همچو قرص بدر بی نقصان شوند

***

دانی سمـاع، چه بود؟ قـول بلی شـنیـدن

از خویشتن بریدن، با وصل او رسیدن

دانی سماع، چه بود؟ بی خود شدن ز هستی

اندر فنای مطلق، ذوق بقـا چشیـدن

 

مولانا در دفتر سوم مثنوی، ضمن بیان داستان خورندگان پیل بچه، می‌گوید:

رقص آن جا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص، اندر خون خود، مردان کنند

چون رهند از دست خود، دستی زنند

چون جهند از نقص خود، رقصی کنند

مطربانشان از درون کف می‌زنند

بحرها در شورشان کف می‌زنند

تو نبینی، لیک بـهر گوشـشـان

برگها بر شـاخ هـا هـم کــف زنـان

تو نبیــنی برگــهــا را کــف زدن

گوش دل می باید، نه این گوش بدن

و بنابراین معتقد است که سماع و رقص خالصانه، انسان را از بار شهوات مزاحم و انانیت می‌رهاند.

و همچنین از آنرو که عشق را در همه هستی جاری و ساری می‌داند، هستی را یکسره در رقص و سماعی شکوهمند می‌داند.

خود وی در کوچه و بازار هم چه بسا که با اصحاب به رقص در می‌آمد؛ چنان که روزی در بازار زرکوبان، این حالت بی خودانه به وی دست داد و از صدای چکش های پیاپی زرکوبان، به سماع درآمد. و به روایت افلاکی (صاحب مناقب العارفین)، «...همچنان از وقت نماز ظهر تا هنگام نماز عصر، حضرت مولانا در سماع بود» و این غزل را همانجا آغاز کرد که:

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی

زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!

رقص مولانا، به تعبیر دکتر زرین کوب، یک دعای مجسم و یک نماز بی خودانه بود؛ ریاضت نفس و مراقبت قلبی. در نظر مولانا، انسان با التزام به سماع، از اتصال به خودی و تعلقات آن می رهد و لذا سماع در نظر وی هم پایه عبادت، اهمیت داشت.

معروف است که روزی یاران مولانا پیرامون مطالب کتاب «فتوحات مکیه» محی الدین ابن عربی گرمِ مباحثه بودند که زکی قوال (از مغنیان مجلس سماع مولانا) ترانه گویان درآمد. مولانا در دم گفت: «حالیا فتوحات زکی به از فتوحات مکی است». و به سماع برخاست. و بدین گونه، پرداختن به تغنی را بر مباحث ملال انگیز کلامی و نظری ارجح می شمرد.

 

بر سماع راست، هر کس چیر نیست!

البته بایستی به این نکته توجه داشت که صوفیه و اکابر آن اعتقاد دارند که سماع بر هر فردی جایز نیست؛ شمس تبریزی سماع را بر «خامان» حرام می داند. امام محمد غزالی نیز سماع را به سه قسم تقسیم کرده و دو قسم آن را که موجب غفلت و پیدایش صفات ناپسند است مردود شمرده است و تنها یک قسم آن را جایز می داند. کسانی مانند امام غزالی که سماع صوفیه را، به شرطها، جایز می شمردند، به خطرها و آفت هایی که در آن بود اشاره می کردند. مخصوصاً حضور زنان و پسران را که ممکن بود مایه تشویش وقت شیوخ شود، منع می‌کردند.

 

 

 

 

خود مولانا نیز در همراهی خود با این عقیده، ضمن ابیات زیر، مساله «اهلیت سماع» را بیان می‌کند:

بر سماع راست هر کس چیر نیست

لقمه هر مرغکی انجیر نیست

خاصـه مرغی، مرده پوســیـده‌ای

پرخیالی، اعمی ای، بی‌دیده‌ای

در پایان به این نکته اشاره می شود که حرکات مربوط به رقص (در سماع) را متضمن رمز احوال و اسرار روحانی تلقی می کرده اند، به این صورت که:

«چرخ زدن» را اشارت به شهود حق در جمیع جهات

«جهیدن» را اشارت به غلبه شوق به عالم علوی

«پاکوفتن» را اشارت به پامال کردن نفس اماره

و «دست افشاندن» را اشارت به دستیابی به وصال محبوب می‌دیدند.

جلال‌الدین مولوی دارای دو اثر به نظم و سه اثر به شعر است. آثار مولانا عبارتند از: مثنوی معنوی، دیوان شمس یا دیوان کبیر، مکاتیب، فیه ما فیه و مجالس سبعه            

آثار مولوی:

جلال‌الدین مولوی دارای دو اثر به نثر و سه اثر به شعر است که کوتاه ِ معرفی آنها در زیر می‌آید:

مثنوی معنوی:

اثر گران‌سنگ مولانا که شامل حکایت‌ها، روایت‌ها، مثل‌ها و تمثیل‌ها است به زبان شعر در قالب مثنوی بر وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات در 26000 بیت.

شیخ بهایی در عظمت این کتاب می‌گوید:

من نمی‌گویم که آن عالی‌جناب

هست پیغمبر، ولی دارد کتاب!

دیوان شمس یا کبیر:

این کتاب شامل غزلیات پرشور مولاناست در همراهی قصائد و رباعیات وی که گاهی رباعیات آن به صورت جدا نیز منتشر شده‌است.

مجموعه غزلیات شمس که توجه حضرت مولانا بیشتر به شیدایی موجود در کلمات بود تا قوالب ظاهری و وزن و سایر ملزمات شعر! تعداد ابیات غزلیات به 50000 (پنجاه‌هزار) بیت می‌رسد.

نکته جالب توجه اینکه هنوز بسیاری نمی‌دانند غزلیات شمس، اشعار مولانا در عشق و فراق شمس تبریزی است نه سروده‌های شمس‌الدین ملک داد تبریزی!

 

فیه ما فیه:

هست آن‌چه در او هست!

این کتاب مولانا به نثر نوشته‌شده و به زبان عارفانه با اشارات آشکار و نهان با ارائه دلایل گوناگون با استفاده از آیات و روایات و احادیث و سخن بزرگان، طالبان راه عشق را هدایت می‌کند.

فیه ما فیه مجموعه سخنان خاص مولاناست که توسط شاگردان وی جمع‌آوری شده‌است.

مجالس سبعه:

صاحب‌نظران می‌گویند این کتاب به دلیل سادگی در زبان، کلید فهم مثنوی است. مجالس سبعه مجموعه‌ای است شامل گزارش کامل و در واقع مشروح هفت مجلس وعظ مولانا که به خواهش شاگردان خاص‌اش برای عموم ایراد شده‌است.

مجالس با قرائت قرآن آغاز می‌شد و مولانا این هفت مجلس را با خطبه‌ای به زبان عربی ِ مسجع آغاز کرده و با دعا و مناجات با جملات ِ مسجع فارسی به پایان برده‌است.

مجالس سبعه ظاهراً توسط بهاء ولد یا حسام‌الدین چلبی جمع‌آوری شده و احتمالاً توسط خود مولانا نیز بازبینی می‌شد.

 

مکا تیب:

مکاتیب یا مکتوبات مجموعه 145 نامه مولانا است برای امیران، مأموران، بازرگانان، نویسندگان، اشراف، اولاد، محبان، عاشقان و دیگران، که مضمون بیشترشان انواع سفارش‌ها و توصیه‌های گوناگون دینی و معنوی است در راه تعالی ِ مخاطبان‌اش.

مولانا هرگز نیاز و درخواست کسی را رد نمی‌کرد و تمام همت خود را بر هدایت و حمایت از کسانی که به وی مراجعه می‌کردند مصروف می‌داشت                            طنز از دیدگاه مولوی:                                                         

 طنز در مثنوی مولوی چه جایگاهی دارد؟:  

 - اگر ما به مثنوی با دقت نگاه کنیم متوجه می‌شویم که هیچ صفحه‌ای از مثنوی نیست که در آن طنز نباشد. بعضی طنزها خیلی ساده است و هر کسی متوجه می‌شود. اما بعضی‌ طنزها اینطور نیست و ممکن است کسانی که بارها مثنوی را خوانده باشند از جلو چشم‌شان رد شده باشد. در تمام صفحات مثنوی، مولانا نگاه طنازانه به هستی دارد. علتش هم اینست که از جایی که مولانا به انسان نگاه می‌کرده است، از آنجا همه کارهای انسان از نظر مولانا مضحک و یک جور شوخی می‌آمده است. از نظر مولانا همه کارهای ما خنده‌دار است، هم کارهای خطای‌ما، هم کارهای معمولی ما و هم حتی کارهای مقدس ما. از جایی که مولانا نگاه می‌کند نماز خواندن، روزه گرفتن و عبادت و نیایش ما هم خنده‌دار است. مولانا وضعیت فعلی انسان را با شرایط آرمانی انسان مقایسه می‌کند و تناقض را نشان می‌دهد و از این جهت وضعیت فعلی انسان برایش خنده‌دار است. به همین خاطر است که مولانا با کارهای مقدس انسان از جمله نماز خواندن هم شوخی می‌کند. هیچ شخص و کاری هم از گزند شوخیی‌های مولانا دور نیست.

 

مثلا در مورد بایزید که برای مولانا خیلی قابل احترام و عزیز است، مولانا می‌خواهد در شعرش عمق ایمان او را بیان کند. مولانا خیلی قشنگ در قالب شعر این را بیان می‌کند، اما تمثیلی که برای او بکار می‌برد شگفت‌انگیز است. شما نمی‌توانی این تمثیل را حتی برای کسی نقل کنی. مولانا ایمان بایزید را با جماع خر قیاس می‌کند. این تمثیل را مولانا برای کسی بکار می‌برد که برای او مقدس است.

- جسارت مولانا در بکاربردن طنزها و شوخی‌های خارج از عرف به چه دلیلی است؟

- مولانا تنها کسی است که جرئت کرده از گونه‌های مختلف شوخ‌طبعی - حتی گونه‌های شنیع آن - استفاده کند و این استفاده در جهت تفنن نیست بلکه در جهات تعیلم معارف الهی است، مثلا برای تفسیر قرآن یا حدیث است. در تاریخ ادب ما هیچ کس جرئت چنین کاری را نداشته است. حتی داستان‌های جسورانه عطار هم در چارچوب خاصی است و فقط از نظر محتوا جسورانه است و از حدود عرف عوام خارج نشده در صورتی که مولانا تمام این چارچوب‌ها را کنار گذاشته است. مولانا این ملاحظات را هم ندارد. طنز مولانا را وقتی حتی عوام هم می‌خوانند متوجه می‌شوند که طنز بی‌پرواست.

هیچ‌کس قبل و بعد از مولانا جرئت نکرده است این چنین بین شوخ‌طبعی‌های شنیع و معارف الهی پیوند برقرار کند. این هم بخاطر عظمت شخصیت و مقبولیتی است که مولانا داشته است. این عظمت شخصیت باعث شده است که کسی نتواند بگوید که مولانا قصد دست‌انداختن معارف الهی را داشته است و او را تکفیر کند.

تنها انتقادات ملایمی در مورد مولانا مطرح شده است. برخی گفته‌اند خوب بود مولانا در کتاب‌هایی با این حجم تعالیم و معارف الهی اینقدر شنیع نبود و اینقدر بی پروایی نمی‌کرد. مثلا دکتر زرین‌کوب هم که خیلی نسبت به مولانا شیفته است در جایی ملایم نوشته‌است که کاش این بخشها در کارهای مولانا نبود.

- مخاطب طنز مولانا چه کسانی هستند؟ آیا تقسیم‌بندی خاصی در مورد انوع طنز مولانا وجود دارد؟

- مولانا طنزش را در سه سطح ارائه می‌کند. یک سطح همان است که در داستان‌ها معمول است. طنز در خود قصه است و تناقض‌هایی که در خود قصه وجود دارد خنده‌دار است. مثل داستان ارتباط قاضی با یک زن. در این داستان قاضی با یک زن ارتباط دارد ولی این ارتباط نقشه زن و شوهرش است برای اینکه قاضی را بدوشند. زن قاضی را به خانه می‌آورد و خلوت می‌کنند. در همین زمان مطابق نقشه زن و شوهر، شوهر در می‌زند و به خانه می‌آید. زن قاضی را در صندوق پنهان می‌کند و در صندوق را قفل می‌کند. شوهر داخل خانه می‌شود و زن شروع به گله و شکایت می‌کند که این چه وضع زندگی است. زن شکایت می‌کند که چرا در زندگی پول نداریم و وضع ما اینطور است. زن به شوهر می‌گوید تو هر چه داری در صندوق پنهان کرده‌ای، از اول زندگی هم در صندوق را باز نکرده‌ای که من ببینم و در آن صندوق میراث پدرت وجود دارد. همه اینها بر اساس نقش زن و مرد پیش می‌رود. مرد می‌گوید در آن صندوق چیزی نیست و فقط یادگاری‌هایی از پدرم هست که ارزش مادی ندارند. زن اصرار می‌کند که مرد در صندوق را باز کند و مرد در نهایت می‌گوید حالا که تو با من لج کرده‌ای من این صندوق را می‌برم در میدان شهر آتش می‌زنم که تو بفهمی در آن چیزی نبوده است و مردم هم قضاوت کنند و شاهد باشند در صندوق چیزی نبوده است. مرد یک بابر را خبر می‌کند تا صندوق را به میدان شهر ببرد. در راه قاضی به باربر می‌گوید که من قاضی هستم تو یک نفر را بفرست که داروغه بیاید و من را نجاب دهد. داروغه می‌آید و به مرد می‌گوید من صندوقت را می‌خرم. مرد می‌گوید من نمی‌فروشم، این صندوق آبروی من است، چیز خاصی هم در آن نیست و فقط میراث پدرم است ولی می‌خواهم از دست زنم آنرا آتش بزنم. خلاصه مرد قیمت بالایی پیشنهاد می‌کند و داروغه می‌گوید این قیمت بالاست. مرد هم می‌گوید خرید جنس شرعا بدون رویت آن باطل است، پس بگذار من در صندوق را باز کنم و ببین جسن اینقدر می‌ارزد یا نه. در نهایت داروغه قبول می‌کند صندوق را به قیمت بالایی بخرد به شرط اینکه مرد در صندوق را باز نکند. مولانا بیت قشنگی‌ در این مورد دارد:

ای خدا بگمار قومی روح‌مند

که ز صندوق بدن‌مان واخرند

مولانا می‌گوید شفاعت به این معنی است که کسی حاضر شود همینطوری در بسته ما را شفاعت کند. اگر درش را باز کنی گندش را درمی‌آید. این حکایت طنزی دارد که در سطح معلوم است. یعنی وضعیت‌های ایجاد شده در قصه خنده‌دار است. خیلی از این قصه‌ها از قبل هم بوده است. مثلا بعضی از قصه‌های کلیله را مولانا دوباره روایت کرده است.

سطح دوم طنز مولانا پیوستگی‌هاست. یعنی پیوندی که مولانابا آنچیزی که ما مقدس می‌دانیم و جز شرع می‌دانیم ایجاد می‌کند . مثل پیوندی که برای بایزید ایجاد می‌کند.

سطح سوم پنهان‌تر است. آن سطح در برابری نشانه هایی است که می‌دهد. یعنی بعد از اینکه آدم برمی‌گردد و نشانه را می‌خواند خنده‌اش می‌گیرد. آنجاست که متوجه می‌شوی تمام چیزهایی که برای ما در پس پرده است برای مولانا دستمایه خنده بوده است. این سطح پنهان بوده است و من ندیدیم کسی در مورد ان حرف بزند.

مثلا در حکایت مربوط به یک کلیمی، یک مسیحی و یک مسلمان این طنز وجود دارد. این سه نفر در کاروانسرایی مسافر هستند. برای آنهاحلوایی می‌آورند. تصمیم می‌گیرند که خوردن حلوا را بگذارند برای صبح فردا و هر کس خواب بهتری دیده بود حلوا را بخورد. صبح که بیدار می‌شوند هر کدام ادعایی می‌کنند. کلیمی می‌گوید من حضرت موسی را در خواب دیدیم که من را با خودش برد. مسیحی می‌گوید که من حضرت عیسی را در خواب دیدیم که از آسمان چهارم آمد و دست من را گرفت و با خودش برد. مسلمان هم می‌گوید دیشب پیغمبر به خواب من آمد و گفت بدبخت این دو دوست تو رستگار شدند، تو بیدار شو این حلوا را بخور که حداقل از دنیا جا نمانی! من هم دیشب حلوا را خوردیم و این بحثی که شما دارید انجام می‌دهید بی‌فایده است.

این داستان را همینطوری هم نقل کنید قشنگ است. مولانا در این داستان این پیوستگی را ایجاد می‌کند که کسی که عمل می‌کند بهتر از کسی است که تخیلات داشته باشد. در دین هم این وجود دارد که کسی که عمل می‌کند بهتر از کسی است که رویا می‌بافد. این هم خنده‌دار است.

اما چیز دیگری که وجود دارد و پنهان است این نشانه‌هاست. مولانا می‌خواهد بگوید تمام اختلافات بین ادیان سر این حلواست، سر دین و خدا و پیغمبر نیست که این قوم با آن قوم دعوا دارد. اختلاف بر سر مباحث کلامی نیست. اختلاف بر سر حلوا خوردن است. مثلا اینکه بین عده‌ای اختلاف نظر وجود دارد که قرآن قدیم است یا حادث چرا باید بر سر این جنگ راه بیفتد و کسی کشته شود؟ در طول تاریخ اینها رویه بحث بوده است و اصل ماجرا بر سر منافع بوده است. از اول جنگ سر این بوده است که این مزرعه مرغوب‌تر به این عالم با این طرز تفکر برسد یا آن عالم با طرز تفکر مخالف.این جنبه پنهان حکایت است. از این موارد در مثنوی بسیار داریم.

این را مولانا در طنزهایش به ظرافت اشاره می‌کند. اینکه این قضیه چقدر مضحک است. می‌دانید که دوران مولانا اوج مجادلات علمی بوده است. مثلا در ان روزگار عالمی سر کلاس مبحثی را مطرح می‌کند که مخالف عقاید روزگار است. طلبه‌های سر کلاس اینقدر با ظربات دوات به طرف او پرتاب می‌کنند که استاد کشته می‌شود. تا این حد در آن روزگار در مجادلات کلامی تعصب وجود داشته است.

در این وضعیت مولانا با شجاعت این مباحث را برای خواص مطرح کرده است. عوام هم البته از طنز مولانا بهره‌مند بوده‌اند. عوام مثلا داستان کنیزک و کدو را می‌خوانده‌اند و می‌خندیده‌اند و مولانا برای خواص این لایه‌های پنهان را بر جای گذاشته است.

- نقلی وجود دارد که هر انسان در زندگی‌اش یک حرف می‌زند و بقیه کارهایی که در زندگی می‌کند شرح همان حرف است. از خود شما بخاطر دارم که در جایی گفتید که حرف اصلی مولانا این است که «عالم غیب بر عالم شهود استیلا دارد». حالا به نظر شما جایگاه طنز در اینجا کجاست؟ مولانا طنز را برای بیان این حرف چطور بکار گرفته است؟

- سیطره عالم معنا بر عالم هستی حرف اصلی مولانا است. تمام حرف مولانا این است که وضعیت انسان در جهان ماده مضحک است و انگار چیزی را گم کرده است. انسان در این دنیا به دنیال چیزهایی است که این چیزها سایه هستند و اصل نیستند. مولانا می‌گوید انسان هر چیزی را هم که به عنوان معنا پیدا می‌کند باز همین محسوسات است. مثلا اینکه شما هر تصور عظیمی هم که در مورد خدا داشته باشی، چون در دایره تصورات شماست باز هم کوچک است. طنز همینجا شکل می‌گیرد. تناقضی که وضعیت انسان دارد. انسان در جستجوی حقایق، تصاویر را پیدا می‌کند. حتما ان داستان را شنیده‌اید که یک شکارچی به دنبال پرنده‌ای می‌رفت و به سایه او بر روی زمین شلیک می‌کرد. وضعیت طنزآمیز و مضحک انسان در جهان امروز هم همین است. مولانا می‌گوید هر کاری که می‌کنیم حتی عبادت‌هایمان مثل همان‌ شکارچی است که به سایه تیر می‌اندازد. توصیه مولانا برای انسان این است که ما باید از این تکیه به خودمان دست برداریم و متوجه ضعف و ناتوانی‌مان بشویم و بعد تضرع و گریه کنیم تا خداوند به ما عنایت کند.

- شاید مولانا مجبور شده با استفاده از شیرینی طنز تلخی این واقعیتی را که اشاره کردید بکاهد. در واقع خواسته کلام را شیرین کند تا از تلخی کلام بکاهد.

- بله. البته این مربوط به آن سطحی از طنز مولاناست که برای عوام است. آن داستان‌ها را اگر نقل کنی ایجاد خنده می‌کند. اما در مورد لایه پنهان طنز مثنوی که مولانا برای خواص بر جای گذاشته است اینطور نیست. در آنجا مولانا اتفاقا می‌خواهد وضعیت انسان را به رخ بکشد. مثلا معمولا در قصه موسی و شبان به لایه پنهان زیاد توجه نمی‌شود. اکثرا داستان را در این بیت خلاصه می‌کنند که «هیچ ترتیبی و آدابی نجوی / هرچه می‌خواهد دل تنگت بگوی» در صورتی که پیام اصلی داستان این نیست. حرف اصلی این است که ما هرچقدر که دانایی و توانایی داشته باشیم نوع عبادتمان به مضحک بودن مناجات شبان است.

مولانا و جهان بینی         

 معرفی کتاب مولوی و جهان بینی‌ها از مرحوم محمدتقی جعفری. این اثر که در سال 1357 نوشته شده و در سال 1359 انتشار یافته است به تازگی در نوبت دوم چاپ و در سال 1384 توسط موسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری به بازار کتاب عرضه شده است.                      

هر چند مولانا ( فوت حدود 1200 م ) 1600سال پس از هراکلیتوس (540 ـ 480 پیش از میلاد) فیلسوف یونانی که عقیده داشت : «همه چیز روان است» و « در یک رودخانه دوبار نمی توان پا نهاد چرا که همه چیز پیوسته در گذر، در حرکت است و هیچ چیز ثابت نیست» در مثنوی خود به این نکته اشاره کرد که حرکت و تحول در ذات و تمام اجزای هستی وجود دارد، اما در بسیاری از موارد می توان گفت که او چونان دیگر حکما و اندیشمندان ایرانی به بسیاری ازآنچه فلاسفه غرب بعدها به آن رسیدند دست یافته بود مانند عین القضات همدانی که شش سده قبل از دکارت و اسپینوزا و کانت در مورد قائم به ذات بودن اشیا یا مفهوم شی در خود به مباحثه نشسته است. ( مثال ها از این دست زیاد است ) اما مولانا هم هرگز دوبار به یک رودخانه وارد نشده است:

هر نفس نو می شود دنیا و ما

بی خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نونو می رسد

مستمری می نماید در جسد

آن زتیزی مستمرشکل آمده است

چون شرر کش تیز جنبانی است

شاخ آتش را بجنبانی به ساز

درنظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع

می نماید سرعت انگیزی صنع

چرخ سرگردان که اندرجست وجوست

حال او چون حال فرزندان اوست

که حضیض و گه میانه گاه اوج

اندروازسعد و نحسی فوج فوج

گه شرف گاهی صعود و گه فرح

گه و بال و گه هبوط و گه ترح

حال امروزی به دی مانند نی

همچو جو اندرروش کش بند نی

فکرت هر روز را دیگر اثر

شادی هر روز از نوعی دگر

 

تأثیرپذیری مولانا از مکاتب فلسفی و عرفانی پیش از خود و آگاهی وی به تمام ایدئولوژی‌ها و مکاتب فلسفی زمان خود غیر قابل انکار است، اما او در اثر گرانقدر خود «مثنوی معنوی» به مواردی اشاره کرده است که سال‌ها بعد در مغرب زمین توسط افراد دیگری بیان و به نام آنها در تاریخ ثبت شده است. هر چند قطعا نمی‌توان گفت که آنها به آثار مولانا دسترسی داشته‌اند و اندیشه‌های او را کپی کرده‌اند ولی به جرأت این نکته را می توان بیان کرد که مولانا ( متوفی حدود 1200 م) پیش از رنه دکارت که در 31 مارس 1596 متولد شد به بیان آنچه پرداخته است که بعدها توسط دکارت هم مطرح شد و آغازی شد برای شروع فلسفه مدرن. دکارت می‌گوید: « می‌اندیشم پس هستم» و مولانا می‌فرماید:

ای برادر تو همه اندیشه‌ای

ما بقی خود استخوان و ریشه‌ای

این مقدمه کوتاه را گفتیم تا ارزش و اهمیت کار استاد فقید مرحوم محمدتقی جعفری بر شما آشکار شود. به تازگی یکی از کتب ویژه و معتبر در مورد اندیشه مولانا تجدید چاپ شده است که حاصل سالها زحمت علامه جعفری است.

اگر به چنین مباحثی علاقه مندید و دوست دارید از تأثیرپذیری مولانا وآنچه مولوی پیش تر از دیگران دریافته بود آگاهی پیدا کنید می توانید کتاب «مولوی و جهان بینی‌ها» را که از نایاب ترین کتب علامه جعفری بود تهیه کنید و بخوانید.

این اثر که در سال 1357 نوشته شده و در سال 1359 انتشار یافته است به تازگی در نوبت دوم چاپ و در سال 1384 توسط موسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری به بازار کتاب عرضه شده است. در بخش پیشگفتار این کتاب آمده است:

مولوی و جهان بینی‌ها که در تاریخ 4 /1/57 با بررسی‌ها و تتبعات استاد علامه جعفری نگاشته شده در بر گیرنده ابعاد مختلف و قابل توجهی از این عارف و شاعر بزرگ است.

انقلاب روانی مولانا، واقعیات، عوامل درک کننده، معرفت، داستان پردازی، بینش های علمی، عقل نظری، جاذبیت گفتار قلمرو عرفانی، عرفان بارقه افزا، مولانا و مکاتیب مختلف و دهها نکته تازه و جالب آشنا می‌شود.

این کتاب با قیمت 3000 تومان در کتاب فروشی ها قابل تهیه است.

برخی از عناوین این اثر به شرح زیر است:

ـ عوامل جاذبیت گفته‌های مولانا

ـ مولانا و حکمای هند

ـ مولانا و مکتب اشراق افلاطونی

ـ مولانا و مکتب رواقیون

ـ مولانا و ایده آلیسم برکلی

ـ مولانا و فلاسفه رئالیست

ـ مولانا و مکتب دیالکتیک هگل

ـ مولانا و مکتب اگزیستانسیالیسم

و ........

بحر عملی در نمی پنهان شده

در سه گز تن عالمی پنهان شده

 

دوران مولانا وتکامل اندیشه عرفانی،تحول فرهنگی و اندیشه های مولانا:

مولانا در دورانی میزیست که ضمن اینکه جامعه تجارب مختلف در زمینه بی ثباتی و ناامنی را طی چندین قرن در حافظه خود داشت، در معرض ویرانگرترین هجوم در تاریخ ایران قرار گرفت. هر چند مولانا در عصر فروپاشی یک تمدن بسیار شکوفا، زندگی نمیکرد ولی سطح تمدن فرهنگی که بعد از هجوم مغول حاصل می شد به هیچ وجه با آنچه در عصر او بود، قابل مقایسه نبود. به عبارت دیگر در زمان مولانا جامعه علاوه بر تجارب قبلی در زمینه ناامنی به نوعی عدم تعادل از نوع دوم نیز دچار بود.

در زندگی شخصی، مولانا طرقِ مختلف بی ثباتی و ناامنی را تجربه کرده و طی سفرها ، ملاقات ها و تحصیل دریافته بود که تکیه و تلاش برای کسب دنیا و حتـــی علم و حتی طی طریق براساس عقل مسیری است بن بست و با حاصلی عبث. آشنایی او با شمس تبریزی با تعبیری که زرین کوب و تا حدودی فروزان فر قبول دارند ، راهی برای ارضاء حس کمال جویی او ارائه کرد که تا آخر عمر برآن پای فشرد و حداکثر تلاش را جهــت تـــوسعه و گستـــرش آن بــرای نســل خـــود و نسلهای بعدی انجام داد.

اما ایمان، نبوغ و اطلاعات و توانائی های وسیعش به او این امکان را داد که اندیشه های عرفانی را چنان بیان کند که از آن بویی از عجز و ناتوانی، ناامیدی ، تسلیم و یا آلودگی به لذات روزمره به مشام نرسد و در زندگی نیز بدان پایبند ماند. شیوهای که مولانا برای ارائه اندیشههای خود برگزید نیز باعث شد که اندیشههای عرفانی که قبلاً به پختگی لازم در بین نخبگان رسیده بود با بیانی قابل درک برای عامه و روشی زیبا و جذاب ارائه گردد تا جذب در فرهنگ جامعه تسهیل گردد.

تحول فرهنگی امروز و اندیشه های مولانا

از دوران مولانا تا حدود دو قرن قبل شرایط ایران کمابیش همان شرایط قبلی بود. چنانکه گفته شد در حقیقت دوران مولانا دوران کمال اندیشه عرفانی بود و پس از آن با تداوم آن شرایط، اندیشه های عرفانی به صورت یک عنصر مهم فرهنگی تثبیت شد. "ما صوفیانی هستیم که تنها آرزوی آینده بهتر را میکنیم ولی خود کمتر به سویش می کوشیم و با دیگر سخن، کوشش به سوی آن را مثمر فایدتی نمیانگاریم " {تهرانی،45،ص558{.

هر چند ایرانیان با تمدن غرب و دستاوردهای آن از دوران صفویه آشنا شدند ، اما درک نسبتاً جامع از ناکارآمدی فرهنگ ، یعنی عدم تعادل نوع دوم ، در کمتر از دو قرن قبل بین نخبگان جامعه آشکار شد و لزوم دستیابی به تعادل جدید معلوم گردید. تلاشها برای دستیابی به این تعادل شروع شد و اکنون نیز در مرحلهای است که حتی میتوان آن را نقطه عطف نامید...

امیر حسین پندار: حافظ،، سعدی، مولانا، فردوسی و نظامی را نمی‌توان با هم قیاس کرد. ما فقط می‌توانیم ویژگی‌های هر کدام را کنار یکدیگر قرار دهیم. باقی قضایا با هر کسی است که با متن روبروست.        

  مولانا و خوبان دیگر:    

 منشور را که نگاهی کنی، از سویی نوری می‌گیرد و از سویی به چند طیف که هر یک به رنگی‌اند بدل می‌شود.

بحث شاعران و ادیبان گوناگون و حکایت‌های مختلف ادبی نیز همچنین است، شاید هر کسی از رنگی لذت ببرد، رنگ مادر به جلوه‌های گوناگون ظاهر می‌شود تا همه را به خود جلب کند. و سر آخر همه به وحده لا اله الاهو برسند.

رنگ‌های طرف دوم منشور را نمی‌شود با هم قیاس کرد. هر چند که از یک رنگ مادر آمده‌اند اما هر کدام ویژگی خود را دارند.

بحث شاعران و ادیبان مختلف و حکایت‌های نقل شده از آنها نیز به همین شکل است. حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و نظامی را نمی‌توان با هم قیاس کرد. (که اصلا قیاس کار ما نیست). ما فقط می‌توانیم ویژگی‌های هر کدام را کنار یکدیگر قرار دهیم. باقی قضایا با هر کسی است که با متن روبروست.

شاعران نامبرده شده هر کدام در گونه‌ای از قالب‌ها متفکر و اندیشمند و صاحب ذوق بوده و هستند. اما از ین میان مولانا تجربه دیگران را نیز در توشه خود قرار داده است. وی با مثنوی معنوی، تجربه اندیشه‌سازی را در جامعه دارشته و دارد. کاری که نظامی در هفت‌پیکر می‌کند. مدعای این نظر تشابه مضمون آغاز دفترهاست. مولانا می‌گوید: « بشنو از نی چون حکایت می‌کند / از جدایی‌ها شکایت می‌کند» و هفت‌پیکر نظامی که می‌گوید: «ای جهان دیده، بود خویش از تو / هیچ بودی نبوده پیش از تو / در برایت برایت همه چیز / در نهایت نهایت همه چیز ازین دست تشابهات که بیشتر در مضمون رخ می‌دهد میان شعر نظامی و مولانا بسیار است اما تفاوت آن‌ها که در ظاهر انجام می‌گیرد و نحوه سرایش است.

هفت‌پیکر نظامی، داستان‌هایی اند که از قبل مشخص بوده‌اند، ساختار یکنواختی داشته‌اند و معلوم بوده اگر A به B در حال سفر است از کدام سمت و سو حرکت می‌کند. اما مثنوی بدین گونه نیست، مثنوی زاده جلساتی است که مولانا در آنها درس می‌گفته و بنا به نیاز دانش‌جویان اش مثال‌های مختلفی می‌زده و می‌طلبد که از هر بابی سخنی باشد به وحدت موضوعی.

از دیگر بررسی‌هایی که شاید بتوان گذری هر چند سهل‌انگارانه بر آن داشت، تقابل بوستان با مثنوی است.

دو متن در حیطه ادبیات تعلیمی که هر دو هر قدر که به تعلیم پرداخته‌اند همانقدر - و شاید بیشتر - به هنر و زیبایی‌های کلامی خود.

اما در بوستان نیز بحث را در ده موضوع دنبال می‌کنیم، نظم حاکم بر کتاب فضای ناسالم هر مخاطبی را به‌صورت آکادمیک به جلو می‌برد.

اما در مثنوی بنا به نیاز مباحث و حکایت‌ها نشسته‌اند، مثنوی را شاید بتوان گفت تلنگر است از صورت‌های گوناگون نصایح‌ ای که باید بدان‌ها عمل کرد.

اما شاید بیشتر شباهت را از سویی و بیشترین فاصله را در ادبیات فردوسی و مولانا بتوان پیدا کرد. ادبیات فردوسی، ادبیاتی صرف بسته به اسطوره‌ها و شناسه‌های گذشته است که هر یک جای خود بکار می‌رود و در لابه‌لای داستان اندیشه‌های را در چند بیت کوتاه بیان می‌کند، اما مولوی در مثنوی خود عناصر داستانی یا اسطوره‌ای ادبیات را به گونه‌ای که خود میل دارد بکار می‌بندد و به اقتضای فضای حاضر بحثش را ادامه می‌دهد. مولوی و فردوسی چون دو تیراندازی هستند که از یک مبدا کمان به دست دارند تیر می‌اندازند اما هر یک به شیوه خود.

ادبیات میدان جنگ نیست، فاصله میان بزرگان آن که مولوی می‌گوید:

جان گرگان و سگان از هم جداست / متحد جان‌های شیران خداست

***

در جای دیگر با غزلیات مولانا روبرو هستیم. غزلیاتی محکم ایستاده بر بنای انتقال اندیشه. انتقال اندیشه‌ای که در آن‌ها نیز هر یک بفراخور حال سروده شده. در جای‌ جای غزلیات شمس می‌بینیم غزل‌هایی در سه بیت، چهار بیت و در جای‌جای دیگر آن غزل‌هایی می‌بینیم در تعداد بیت‌های بالا. این نشانگر ان است که شاعر هدفش از شعر انتقال غرض است.

و سندی بر گفته ی وی که بخاطر مهمان دست شکنبه می‌کند. از سوی دیگر بسیاری از غزل‌های وی غزل‌هایی است که قرار بوده هنگام رقص سماع خوانده شود - یا شاید هنگام سماع به زبان مولانا جاری شده باشد - غزل‌هایی سخت فهم اما با موسیقی خاص خود پر از قافیه‌های درونی و اوزان بلند دوری.

این شیوه غزل سرایی را اگر در مقابل حد کمال آن حافظ قرار دهیم آئینه‌ای را در مقابل آئینه‌ای قرار داده‌ایم. و ناباورانه منتظر دیدن یک تصویر هستیم - که بعید است - حافظ نیز غزلیاتی استوار بر معنا بیان می‌دارد با پیچیدگی‌های صنقی که برای خود تامل است. غزل حافظ، غزل مهندسی‌شده‌ای در هنرمندی تمام است.)(البته نه آنکه حافظ و مولوی غزل‌های ضعیف نداشته باشند که هر کس در تجربه‌های اول خود دچار تزلزل می‌شود، اما آنقدر بعضی عناصر دیگر آن قوت دارد که اجازه بحث راجع به ضعف‌ها را نمی دهد.))

مولانا در اروپا:

بهمن نامور مطلق: وسعت اندیشه و گستردگی اقوال مولانا و نیز شخصیت چند بُعدی او سبب شد که علاقه‌مندان در اطراف و اکناف عالم به تحقیق و پژوهش دربار‌ه مولانا بپردازند. در میان پژوهشگران فرانسه مروویچ، الیاده، کربن، ژامبه و راندوم در بخش‌های عرفان، شعر، تاریخ، فلسفه و هنر مولانا فعالیت کردند.                      

مولانا جلالِ الدین از شخصیت‌هایی است که همواره بر نویسندگان و متفکران پس از خود تأثیر گذار بوده است. در طول تاریخ، این تأثیرگذاری به میزان گسترده شدن شناخت فرهنگهای مختلف نسبت به او بیشتر شده است. چنانکه امروزه پس از قرن‌ها او بیش از همیشه مورد توجه و استقبال جهانیان قرار گرفته است. از دلایل این استقبال بین‌المللی بودن خود مولانا است، زیرا مولانا دارای اندیشه‌های بی‌مرز و بی‌زمان است. او بر مسائل بنیادین انسانی تکیه دارد مسائلی همانند عشق و ایمان، که هیچ‌گاه کهنه نمی‌شوند. همچنین مولانا برای بیان این مضامین زبان شعری را برمی‌گزیند که یکی دیگر از ویژگی‌های برجسته اوست.

نباید فراموش کرد که مولانا به دلیل نوع زندگی و سفرهایش نیز شخصیتی چندفرهنگی است. توجه و اقبال گروه‌ها و افرادی با خاستگاه‌های گوناگون به مولانا نیز به شخصیت خاص او بازمی‌گردد. به سخن دیگر، شخصیت مولانا دارای جنبه‌های گوناگونی می‌باشد. او درعین حال شاعر، عارف، مفسر و هنرمند است. برخی تنها جنب‌ه شاعران‌ه او را می‌شناسند و برخی دیگر جنب‌ه عارفان‌ه او را. برخی کتاب او را قرآن فارسی دانسته‌اند و برخی دیگر او را بانی سماع مولویه می‌شناسند. در هر صورت این پیچیدگی و گوناگونی موجب شده است تا کسی نتواند بدرستی تمام جنبه‌های او را مطالعه کند و بشناسد.

ایرانیان بیشترین تاثیرات را از مولانا پذیرفته‌اند. مولانا در طول تاریخ پس از خود، پیوسته بر شاعران و عارفان و مردم عامی تاثیر گذارده است. البته این تأثیر نسبت به برخی از شاعران همچون حافظ و سعدی کمتر بوده است و شاید علت آن هم دوری مولانا از ایران است. به طور کلی، این دوری از ایران موجب شده است تا برخی از شاعرانی که در آسیای صغیر یا شبه قاره زندگی کرده‌اند، دیر یا کم شناخته شوند. مولانا به جهت اینکه به زبان فارسی شعر گفته است و خاستگاهش خراسان بود و ویژگی‌های بارز آثارش به شدت بر شاعران ایرانی تأثیر گذارده است، اما از آنجا که در قونیه زیست، به عنوان بخشی از هویت فرهنگی مردمان آسیای صغیر نیز محسوب می‌شود. بر همین اساس پس از ایرانیان، ساکنان ترکی‌ه امروز بیش از دیگران متاثر از مولانا بوده‌اند. که یونس امره شاعر کلاسیک ترک، یکی از آنهاست.

آثار و اندیشه‌های مولانا مرزهای ایران و آسیای صغیر را در نوردیده است و به دلیل عرفان اسلامی و اندیشه‌های انسانی مورد توجه تمام ملل اسلامی قرار گرفته است. از یک سو در شبه قاره و از سوی دیگر تا دورترین کشورهای عربی یعنی مغرب منبع مورد رجوع شاعران بوده است. مولانا همراه با خود اندیشه‌ها، فرهنگ و شعر ایرانی را نیز به نقاط گوناگون جهان انتقال ‌داد و آن را همانند بذرهایی در سراسر جهان ‌گستراند. برای مثال می‌توان به تاثیر مولانا بر صلاح استتیه، شاعر بزرگ عرب تبار معاصر، مودب، منتقد تونسی و اقبال لاهوری اشاره کرد. دامن‌ه تاثیر مولانا بر غرب و شرق چنان وسیع است که موضوع کتابهای بسیاری می‌باشد.

 

 

 

 

مولانا در اروپا:

تأثیر اندیشه‌های عرفانی و بیان شاعران‌ه مولانا به ملل اسلامی محدود نشد، بلکه به ملل اروپایی نیز امتداد پیدا کرد. اروپاییان از راه‌های گوناگون، گاه توسط عثمانی‌ها، زمانی از طریق اعراب و مواقعی نیز به واسطه خود ایرانیان با فرهنگ ایرانی و شاعران آن آشنا شده‌اند. برخی اروپاییان حتی در گردآوری و تدوین میراث فرهنگی و ادبی ایرانیان بسیار تلاش کرده‌اند و اهتمام ورزیده‌اند. نیکلسون یکی از کسانی است که به پژوهش و تحقیق دربار‌ه مولانا و آثار او اهتمام ورزید.

شاید هامر از نخستین کسانی باشد که مولانا را در اروپا شناخت و شناساند. او از شخصیت‌هایی است که در گسترش ادب فارسی در اروپا جایگاهی مهم دارد. هم او بود که حافظ را به گوته شناساند و آن تحول عمیق و شورانگیز گوته را موجب گشت، چنانکه مهمترین تأثیر شعر فارسی بر یک شاعر بزرگ اروپایی در رابطه با همین شناخت صورت گرفت. هامر همچنین مولوی و اشعارش را به هموطن و شاید رقیب گوته، یعنی روکرت، معرفی کرد. در واقع، با راهنمایی‌های هامر، روکرت نویسند‌ه بزرگ آلمانی به جمع علاقه‌مندان ادب و شعر فارسی پیوست. او با الهام از غزلیات مولانا مجموع‌ه اشعار «عربی شرق» را در سال 1822 به چاپ ‌رساند. این مجموعه از نخستین کتاب‌های ادبی آلمان محسوب می‌شود که از شکل شعری غزل فارسی الهام گرفته است و روکرت - درست یا غلط - خود را پیشگام این شکل شعری می‌داند و آن را می‌ستاید.«شکل جدیدی که من در خاکت، ای باغ، برای نخستین بار می‌کارم، ای آلمان، پس از من، می‌تواند اشعار بی‌شماری با خوشوقتی مورد تمرین قرار گیرد، همان طور که در غزل فارسی، که در سانس ایتالیایی.

بنابراین، روکرت با تأثیر از غزلیات شمس به نوآوری در شعر آلمانی می‌پردازد و به گفت‌ه محمود حدادی، سرمشق وی در این کار علاوه بر تاریخ ادبیات ایران به قلم ژوزف هامر، دیوان غربی ـ شرقی گوته بود. از همین رو نیز در پیش‌درآمد این مجموعه با اقتباس از قطع‌ه نخست دیوان گوته، یعنی تران‌ه «هجرت»، کتاب خود را با شعر زیر، به این شاعر برجسته مکتب کلاسیک آلمان تقدیم کرد:

اگر که می‌خواهید

طعم شرق ناب را بچشید،

باید که به پیشگاه آن مرد بروید،

که از دیر باز، از ابریقی سرشار

بهترین شراب غربی را گسارد،

و چون در این دیار چیزی ناچشیده نماند،

عصاره‌ای از مشرق زمین آورد،

و اینک ببینیدش که بر صخره تکیه داده است

و شاد نوشی می‌کند.

درست در همان زمان و همان کشوری که گوته به حافظ پرداخت، روکرت نیز به مولانا روی آورد، ولی چون روکرت توانمندی شعری گوته را نداشت و بیشتر زبان پژوه بود تا شاعر، آثارش به میزان آثار گوته موفقیت آمیز و تأثیرگذار نبود.

مولانا در فرانسه:

وسعت اندیشه و گستردگی اقوال مولانا و نیز شخصیت چند بُعدی او سبب شد که علاقه‌مندان در اطراف و اکناف عالم به تحقیق و پژوهش دربار‌ه مولانا بپردازند. در میان پژوهشگران فرانسه مروویچ، الیاده، کربن، ژامبه و راندوم در بخش‌های عرفان، شعر، تاریخ، فلسفه و هنر مولانا فعالیت کردند که در ادامه به تأثیر مولوی و کلام او بر این بزرگان اشاره در این حکایت وضع خاص پدیده‌ها (استادی که دستخوش کودکان تحت تعلیم خویش می‌شود) طنزآفرین است. اصرار استاد بر بیماری خود و گریز و لجاجت او در برابر واقعیت، طنز را تعمیق بخشیده است. شوخ‌طبعی مولانا در آن‌جا که از زبان استاد در حضور مادران، فرزندان آن‌ها را مادر غر می‌خواند از نکات جالب این حکایت است.  

 

       حکایت:                     

        مدح کور از سگ:(دفتر دوم)    

سگی در کوچه‌ای به گدای کوری حمله می‌کند و کور از سردرماندگی به ستایش سگ می‌پردازد. این حکایت در دفتر چهارم مثنوی (بیت یییی به بعد) نیز آمده است.

در این حکایت وضع خاص کور و ستایش اغراق‌آمیز او از سگ که او را امیر صید و شیرشکار می‌خواند، طنزآفرین شده است. هم‌چنین جناس‌سازی و بازی با الفاظ و در نظر نگرفتن موقعیت مخاطب (که سگ مهاجم است و ستایش و مدح را درک نمی‌کند تا از حمله دست بردارد) به آفرینش طنز یاری رسانده است.

ابیات پایانی حکایت و تداعی‌های سحرانگیز مولانا از فرازهای در خور تامل است:

گفت او هم از ضرورت‌ای اسد

از چو من لاغز شکارت چه رسد

گور می‌گیرند یارانت به دشت

کور می‌گیری تو در کوی این بدست

گور می‌جویند یارانت به صید

کور می‌جویی تو در کوچه به کید

آن سگ عالم شکار گور کرد

وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد

علم چون آموخت سگ رست از ضلال

می‌کند در پیشه‌ها صید حلال

 

 

 

 

    

 معلم و کودک:(دفتر سوم)

کودکان مکتب دستاویزی برای رهایی از ملال درس می‌جویند و هم پیمان می‌شوند که استاد را به توهم بیماری درافکنند و با پرسش‌ها و القائات و دعا برای شفای استاد او را به گمان رنجوری دچار کنند. استاد که ابتدا بیماری خود را انکار می‌کند اندک‌اندک به وهم دچار می‌شود و درس را رها کرده به منزل می‌رود. در برابر اعتراض زن، بر توهم بیماری اصرار دارد تا آن‌که در بستر می‌افتد و چون روز بعد مادران برای عیادت او می‌آیند، استاد کاملا بیماری خود را باور کرده است.

در این حکایت وضع خاص پدیده‌ها (استادی که دستخوش کودکان تحت تعلیم خویش می‌شود) طنزآفرین است. اصرار استاد بر بیماری خود و گریز و لجاجت او در برابر واقعیت، طنز را تعمیق بخشیده است. شوخ‌طبعی مولانا در آن‌جا که از زبان استاد در حضور مادران، فرزندان آن‌ها را مادر غر می‌خواند از نکات جالب این حکایت است:

گفت من هم بی‌خبر بودم از این

آگهم مادران غران کردند هین

 

                                                                                                                                                 سرآغاز:

بشنو این نی چون شکایت میکند              از جداییها حکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریدهاند                                در نفیرم مرد و زن نالیدهاند      

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق                       تا بگویم شرح درد اشتیاق         

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش        باز جوید روزگار وصل خویش     

من به هر جمعیتی نالان شدم                             جفت بدحالان و خوشحالان شدم    

هرکسی از ظن خود شد یار من                از درون من نجست اسرار من     

سر من از نالهی من دور نیست                لیک چشم و گوش را آن نور نیست         

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست                     لیک کس را دید جان دستور نیست        

آتشست این بانگ نای و نیست باد                       هر که این آتش ندارد نیست باد            

آتش عشقست کاندر نی فتاد                             جوشش عشقست کاندر می فتاد  

نی حریف هرکه از یاری برید                    پردههااش پردههای ما درید       

همچو نی زهری و تریاقی کی دید             همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید         

نی حدیث راه پر خون میکند                    قصههای عشق مجنون میکند       

محرم این هوش جز بیهوش نیست                       مر زبان را مشتری جز گوش نیست         

در غم ما روزها بیگاه شد                                   روزها با سوزها همراه شد           

روزها گر رفت گو رو باک نیست              تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست         

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد              هرکه بی روزیست روزش دیر شد          

در نیابد حال پخته هیچ خام                              پس سخن کوتاه باید والسلام        

بند بگسل باش آزاد ای پسر                              چند باشی بند سیم و بند زر        

گر بریزی بحر را در کوزهای                     چند گنجد قسمت یک روزهای     

                                                                                                                   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                           قصه دیدن خلیفه لیلی را:

گفت لیلی را خلیفه کان توی                    کز تو مجنون شد پریشان و غوی  

از دگر خوبان تو افزون نیستی                 گفت خامش چون تو مجنون نیستی          

هر که بیدارست او در خواب‌تر                هست بیداریش از خوابش بتر   

چون بحق بیدار نبود جان ما                               هست بیداری چو در بندان ما       

جان همه روز از لگدکوب خیال                وز زیان و سود وز خوف زوال     

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر               نی بسوی آسمان راه سفر           

خفته آن باشد که او از هر خیال              دارد اومید و کند با او مقال       

دیو را چون حور بیند او به خواب             پس ز شهوت ریزد او با دیو آب  

چونک تخم نسل را در شوره ریخت                      او به خویش آمد خیال از وی گریخت       

ضعف سر بیند از آن و تن پلید                آه از آن نقش پدید ناپدید         

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش                  می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش     

ابلهی صیاد آن سایه شود                        می‌دود چندانک بی‌مایه شود       

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست                        بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او                     ترکشش خالی شود از جست و جو           

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت              از دویدن در شکار سایه تفت     

سایه‌ی یزدان چو باشد دایه‌اش               وا رهاند از خیال و سایه‌اش       

سایه‌ی یزدان بود بنده‌ی خدا                   مرده او زین عالم و زنده‌ی خدا   

دامن او گیر زوتر بی‌گمان                        تا رهی در دامن آخر زمان          

کیف مد الظل نقش اولیاست                   کو دلیل نور خورشید خداست    

اندرین وادی مرو بی این دلیل                لا احب افلین گو چون خلیل        

                                                         

 

 

                               ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها:

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها                    ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها     

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی      بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا       

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی          مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا           

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته                 هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا  

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل             باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا       

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده      گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا     

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را            کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا  

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی       و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری           

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان                     جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا       

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم                    کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا   

حد و اندازه ندارد نالها و آه را                          چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را        

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او                روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل                       خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را           

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم میبروبد از سرای وهم خود هم جاه را      

ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم                  رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را    

هیچ کس با صد بصیرت ذرهی نشناسدش                       گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را  

مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست           چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را      

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش                  لیک آستان درش لازم بود درگاه را        

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت      کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را  

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی                        کین دلم در خواب میبیند چنان ناگاه را   

گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو               تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم     

درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را                   درنگر رخسار این دیوانهی بیخویش را     

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد               آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را     

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من           فرق نکند این دل من نوش را و نیش را

ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان                گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را  

صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود               آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را    

گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را                            ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را      

وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی          کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را          

گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها           پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را      

گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار                  بیکنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را           

منابع مورد استفاده در این نوشتار:

دیوان غزلیات شمس

شرح جامع مثنویجلدهای 1- 3 - 4 استاد کریم زمانی

بحر در کوزه، دکتر عبدالحسین زرین کوب

پله پله تا ملاقات خدا، دکتر عبدالحسین زرین کوب:

1- پله پله تا ملاقات خدا/ زرینکوب، عبدالحسین/ انتشارات علمی/ چاپ دوازدهم/ تهران، 1378

2- کلیات شمس تبریزی/ فروزانفر، بدیعالزمان/ نشر سنایی؛ نشر ثالث/ چاپ سوم/ تهران، 1381

3. http://www.irib.ir/occasions/Molana

4. http://www.irib.ir/radio/adab/5Gholeh/index2.aspیID=3

5. http://www.mashaheer.net

 

موسیقی شعر، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

جستجو در تصوف، دکتر عبدالحسین زرین کوب

ارزش میراث صوفیه، دکتر عبدالحسین زرین کوب

از نی نامه، دکتر قمر آریان

مقاله«بی قراری های یک روح ترانه خوان»، کریم زمانی

مقاله«نگاهی کوتاه بر تاریخچه موسیقی»نوشته بهنام راهوار

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 31 خرداد 1393 ساعت: 7:37 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 824

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس