سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
مسلماً سال 2001 در تاريخ ارمنستان از ارزش ويژه اي برخوردار است، چرا كه يك هزار و هفتصد سال از پذيرش رسمي دين مسيحيت در اين كشور مي گذرد و اين امر همواره باعث فخر و مباهات ارمنيان سراسر گيتي است كه ملت ارمني در تاريخ اولين ملتي است كه مسيحيت را در سال 301 ميلادي بعنوان دين رسمي كشور برگزيده است. بدون شك سال 301 ميلادي سبب تحول و دگرگوني عظيمي در سرنوشت ارمنستان گرديد، بطوريكه اگر ارامنه به مسيحيت، گرايش نمي يافتند چه بسا تاريخ سرنوشت ديگري را براي اين ملت رقم مي زد. بعنوان نمونه ابداع الفباي زبان ارمني در سال 406 ميلادي توسط مسروپ ماشتوس ثمره گرايش به دين جديد و تلاش در راه اشاعه آن در اقصي نقاط ارمنستان بوده است.
لازم به ذكر است كه مسيحيت براي اولين بار توسط تاده ئوس (طاطاووس) و بارتوقيمئوس مقدس، دو حواري حضرت مسيح (ع) به ارمنستان آورده شد. به همين علت است كه كليساي ارمني ، كليساي حواري يا كليساي مرسلي خوانده مي شود، ولي بايستي يادآور شد كه هرگز اين نامگذاري تضعيف نقش گريگور لوساوريچ (گريگور روشنگر) در پايه ريزي و اشاعه مسيحيت در ارمنستان نيستبلكه لقب لوساوريچ خود بيانگر ارزش و احترام والايي است كه ارمنيان براي او قائل هستند.
گريگور فرزند آناك از خاندان ايراني پارت بود كه پس از كشته شدن پدرش، توسط دايه خود به بيزانس برده شد و بدين ترتيب در محيطي مسيحي رشد، تعليم و تربيت يافت و در آنجا همسري مسيحي به نام مريم اختيار كرد كه حاصل اين ازدواج دو فرزند بود. بعد از مدتي گريگور و مريم بنا به توافق طرفين از هم جدا شدند كه هر يك بصورت مستقل به ترويج دين مسيح بپردازند. مريم وارد ديرشد و گريگورهمراه تيرداد سوم پسر خسرو پادشاه ارمنستان كه همراه خواهرش خسرودخت در بيزانس بسر مي برد، پس از مرگ خسرو، به قصد تصاحب تاج و تخت پدر به ارمنستان آمد. تيرداد پس از غلبه بر پادشاه ساساني و تصرف ارمنستان، روزي همراه ملازمان خود از معبد آناهيد ديدار كرد تا به اتفاق همراهان قوچ هايي قرباني كنند. وقتي نوبت گريگور رسيد او از اين كار امتناع ورزيد و ابراز داشت كه هيچگاه براي خداي سنگي قرباني نمي كند، چرا كه معتقد به خداي يگانه است و بدين ترتيب سبب خشم پادشاه شد. بدستور پادشاه گريگور را بعد از شكنجه هاي فراوان به سياه چال آرتاشات كه ((خورويراپ)) ناميده مي شود، انداختند.
سالها بعد، تعدادي از راهبه هاي مسيحي كهاز آزار و اذيت روميان بستوه آمده بودند،غافل از سرنوشت دردناكي كه انتظارشان را مي كشيد به ارمنستان پناه آوردند كه به دستور تيرداد سوم به شكل فجيعي بقتل رسيدند. براساس شواهد تاريخي تيرداد پس از اين ماجرا از لحاظ روحي و جسمي به شدت بيمار شد بطوريكه اطباء از درمان او عاجز ماندند. خسرودخت خواهر پادشاه شبي در خواب ديد كه فقط زنداني سياه چال قادر به درمان پادشاه است. بدين صورت گريگور پس از چهارده سال از سياه چال رهايي يافت و پادشاه را شفا داد. اين اتفاق سبب شد كه پادشاه و اطرافيانش به مسيحيت گرايش يابند و اينگونه در سال 301 پس از ميلاد به فرمان تيرداد، مسيحيت بعنوان دين رسمي كشور ارمنستان اعلام گرديد. شايان ذكر است كه به موجب نقش بنيادين گريگور در اشاعه و ترويج مسيحيت در اقصي نقاط ارمنستان، نام فرقه ديني ارمنيان (گريگوري) خوانده مي شود.
عقاید مسیحیت
بيشتر از يک ميليارد نفر در جهان مسيحي هستند و اين يعني چيزي در حدود يک چهارم مردم روي زمين. در ميان اديان سامي هيچ يک به اندازه مسيحيت پيرو نداشته و به سادگي در فرهنگهاي مختلف نفوذ نکردهاند. مسيحيت از آسيا آغاز شد، به اروپا رفت و از آنجا به آمريکا، آفريقا و اقيانوسيه راه پيدا کرد. گسترش اين دين - هرچند در بعضي مواقع با شمشير و استعمار همراه بوده - بيشتر از همه مديون پيام انساني مسيح مبتني بر عشقورزي و علاوه بر آن توانايي بسيار بالاي اين دين براي انطباق با شرايط مختلف محيطي و فرهنگي است. در اين مقاله سعي شده با نگاهي کوتاه و مختصر به جنبههاي مختلف اعتقادي دين مسيحيت و سپس ارائه توضيحي درباره شاخههاي مختلف آن، موجبات آشنايي بيشتر دوستان با اين دين زيبا فراهم آيد
مقدمه
ظهور مسيحيت کاملا وابسته به شخصي به نام عيسي مسيح بود که در بيت لحم ( جنوب اورشليم و فلسطين امروزي ) در يک آغل و از مادري باکره به دنيا آمد. عيسي، يهودي زاده شد و در طول زندگي و تعليمات خود هيچگاه سعي نکرد دين گذشتگان را نفي کند و يا حتي مدعي به وجود آوردن ديني جديد شود. دين مردمان آن روزگار ( يهوديت ) بر اساس تعاليم موسي و ده فرمان معروف وي شکل گرفته بود اما مانند هر دين ديگري، در طول تاريخ، انحرافاتي در آن حاصل گشته بود و عيسي تنها تلاش کرد تا نقش مصلح اين دين را ايفا کند.
همانطور که ميدانيم کتاب دين يهود، تورات است که مسيحيان از آن با عنوان عهد عتيق ياد ميکنند و احترامي برابر با کتاب ويژه خود انجيل ( يا عهد جديد ) براي آن قائل هستند. لذا به هيچ وجه شايسته نيست که ميراث يهود در دين مسيح، ناديده گرفته شود. براي مثال دو فرمان زير که از زبان مسيح گفته شده، چيزي جز تکرار تورات نيست : « تو بايد خداي خود را از دل و جان و با تمام انديشهات دوست داشته باشي » و « تو بايد همسايه خود را همانند خود دوست بداري ».
مرز بين مسيحيت و ديگر اديان سامي در تاکيد بيش از حد اين دين در عشق و محبت خلاصه ميشود : خداوند عشق محض است. در زماني که فلسطين در اشغال روميان بود، يهوديان چشم به راه يک نجاتبخش بودند و در اين هنگام مسيح ظهور کرد. روميان منطقا ميبايست از پديدار شدن مردي صلحجو در ميان مردم تحت سلطه خود خوشنود ميشدند ولي بر خلاف اين امر، عيسي را - چنانچه خواهيم ديد - محاکمه و سپس شکنجه کردند تا پيشبينيهاي کتاب مقدس محقق شود و عيسي، مسيح ( برگزيده خدا ) گردد.
پس از شکنجه مسيح بر بالاي صليب و مرگ وي، پيروان وي از ترس تعقيب و آزار خود را مخفي مينمودند اما همانگونه که کتاب مقدس يهوديان (تورات) پيشبيني کرده بود، سه روز پس از کشته شدن مسيح، رستاخيري روي داد. عيسي در طول چهل روز ( از عيد فصح تا عيد معراج ) بارها و بارها بر افراد و در مکانهاي مختلف ظاهر شد. حتي کساني مثل تامس مقدس ( حواري مسيح ) براي باور کردن معجزه بازگشت مسيح، به بدن وي دست ميزدند تا وجود حقيقي وي را باور کنند. بعد از اين واقعه، ناکامي ناشي از مرگ اين منجي، به شوري از ايمان جديد تبديل شد.
در مسيحيت، عيسي را « پسر خدا » ناميده و وي را تجسم خداوند بر روي زمين دانستهاند. مسيح از خود کتابي برجاي نگذاشت و انجيل ساليان سال پس از مرگ وي در چهار نسخه ( که اختلافاتي با هم دارند ) از ماجراي زندگاني وي تهيه شد. بر اساس اين کتابها عيسي در نزديکي رود اردن زاده ميشود و سپس در سي سالگي توسط يحيي تعميددهنده، در رود اردن تعميد داده ميشود. پس از آن روح خداوند مانند کبوتري در آسمان ظاهر شده، صدايي به گوش ميرسد که ميگويد « اين پسر عزيز من است که از او خوشنودم ». عيسي پيش از شروع به دعوت مردم، چهل روز را در بيابان با ابليس و وسوسههاي شيطاني مبارزه ميکند و در نهايت پيروزمندانه باز ميگردد.
پس از بازگشت از بيابان، عيسي براي اثبات مسيحا بودن خود رشتهاي از معجزات را انجام ميدهد. ديوان را از بدن ديوانگان خارج ميکند، نابينايان را شفا ميدهد. مفلوجين، جذامزدگان و لالها را درمان ميکند. مردگان را زنده ميسازد، روي آب راه ميرود و با سبدي نان و چند ماهي، چهار هزار نفر را سير ميگرداند. در حين معجزات نيز برخي از تعاليم خود را براي مردم بيان ميکند و در عين حال، 12 نفر از حواريون و همراهان خود را براي رساندن پياماش به مردمان انتخاب مينمايد. مسيح به حواريون خود قدرت شفا بخشي بيماران و برخي معجزات - حتي احياي اموات - را داده ( متي 8 / 10 ) و به آنان اعلام ميکند تا بدون عبور از سرزمينها غير يهودي به مردم اعلام نمايند که پادشاهي آسمان نزديک است. مسيح به آنان ميگويد : « پيش از آنکه به تمام شهرهاي اسرائيل برويد، پسر انسان خواهد آمد.. آنها عدهاي از شما را خواهند کشت... اما مويي از سر شما کم نخواهد شد !
در تعاليم عيسي مخالفت شديد وي با روحانيت يهود و ملايان و معلمين شريعت کاملا آشکار است. در انجيلها از سفر عيسي به شهرهاي مختلف صحبت ميشود و در انتهاي اين سفرها، مسيح به اورشليم وارد ميگردد. کاهنان يهودي که مسيح را بر ضد خود ميبينند نقشهاي براي کشتن وي طرح ميکنند و يهودا را راضي مينمايند که در برابر سي سکه نقره، عيسي را به آنان تسليم کند. پس از دستگيري عيسي، تمامي حواريون از ترس متفرق ميشوند و حتي شمعون که به خاطر مقاومت زياد ملقب به سنگ خارا بود قبل از فرار سه بار با گفتن « لعنت خدا بر من اگر اين مرد را بشناسم » عيسي را انکار ميکند و بدين صورت پيشبينيهاي کتاب مقدس بار ديگر واقعيت پيدا مينمايد.
شوراي عالي يهود عيسي را به مرگ محکوم، و فرماندار رومي به نام پيلاطوس براي جلوگيري از شورش يهوديان، اين حکم را قبول ميکند. عيسي را تازيانه ميزنند و تاجي از خار بر سرش ميگذارند و در مکاني به جلجتا ( به معني جمجمه ) مصلوباش مينمايند. عيسي از ظهر تا ساعت 3 بر صليب ميماند و سپس با دوبار فرياد « ايلي، ايلي، لما سبقتني » يعني « خداي من، خداي من، چرا مرا ترک کردي ؟ » جان ميسپارد. پس از مرگ عيسي، يوسف اهل رامه جسد وي را در کتاني پيچيده و در مقبره خويش ميگذارد و سنگ بزرگي بر روي آن قرار ميدهد و مردم به پاسداري از مقبره ميايستند تا طرفداران عيسي، به جسد وي دست رسي پيدا نکنند. بعد از سه روز دو زن براي تدهين جسد عيسي به مقبره يوسف ميروند ولي ناگهان زمين لرزهاي شديد روي ميدهد و فرشته خدا از آسمان نازل شده، سنگ را به کناري زده و مقبره خالي را به آنان نشان ميدهد. در طول چهل روز آينده، مسيح به مريم مجدليه، مردم و شاگرداناش ظاهر ميشود و آنان را مامور ميکند تا در تمام نقاط دنيا سفر کنند و به مردم بگويند « کسي که ايمان آورد و تعميد گيرد، نجات خواهد يافت و آنکه ايمان نياورد، محکوم خواهد شد ».
حال که به اختصار با تاريخچه ايجاد اين دين آشنا شديم، به توضيح برخي عقايد مسيحيت و همچنين شاخه بندي اعتقادي آن ميپردازيم.
تثليث در برابر خداوند واحد
تثليت به معناي پدر، پسر و روح القدس است. پدر يعني خداوند، پسر يعني مسيح و روح القدس ارتباط اين دو است. تثليث در ميان بسياري از مخالفين مسيحيت اين اعتقاد را به وجود آورده که اين دين از توحيد واقعي به دور افتاده است اما خود مسيحيان اين ادعا را قبول ندارند. از نظر آنها پسر و روح القدس تنها و تنها جلوههاي ديگري از خداوند پدر هستند. کشيش آتاتاسايي ميگويد : « ما يک خدا را در سه روح ميپرستيم و اين سهگانگي نه در ذات خداوند خللي ايجاد ميکند و نه موجب آشفتگي ميشود. هرچه که پدر هست، پسر و روح القدس نيز همان هستند. هر سه ناآفريده و هرسه ادراک ناپذيرند و هرسه ابدي هستند. بنابراين، پدر، پسر و روح القدس هرسه خدا هستند، اما نه سه خدا، بلکه يک خدا ».
خداي مسيحيان خداوندي متعال است. اين خدا بنا به ماهيت روحي پاک است و از اراده و آگاهي برخوردار. اين خدا از شخصيت برخوردار است اما مانند يک شخص معمولي نيست. خدا نامحدود، نامتناهي، قادر و عالم مطلق است. وي در همه جا حضور دارد و ازلي و ابدي است ( آغاز و انجامي ندارد ). جهان را خداوند آفريده و هر لحظه که اراده کند، ميتواند آن را نابود کند. هرچند ماهيت اين خداوند پوشيده است ولي ميتواند در هر لحظه که اراده نمايد، خود را بر عارفان آشکار کند.
ويژگي نامتناهي خداوند در مسيح عشق و مهرباني است در حدي که براي نجات انسان از گناه حاضر ميشود در قالب مسيح و بر روي صليب رنج بکشد. همين عشق است که خداي مسيح را از خداي يهود ( يهوه ) متمايز ميکند. چرا که در يهوديت، خداوند با مردم پيمان بسته بود که اگر از او اطاعت کنند، آنان را نجات خواهد داد ولي خدا از نظر مسيحيان مانند پدري است که بدون قيد و شرط تمامي فرزندان خود را دوست دارد و حتي تنبيه وي نيز، همانند تنبيه پدري است که براي اصلاح بر فرزندان اعمال ميشود.
انسان
همانند اسلام، انسان در دين مسيحيت موجودي بسيار والاست. در روايات عهد عتيق آمده است که خداوند انسان را در آخرين روز آفرينش و به شکل خود آفريد. انسان برترين آفريده روي زمين است. انسان در دين مسيح از دو جنبه جسم و روح تشکيل شده اما روح انسان محدود است و هرگز نميتواند به الوهيت نامحدود دست يابد و چون آفريده خداست، هميشه به وي محتاج خواهد بود. آ. سي. بوکت ميگويد « مسيحيان به عظمت بالقوه انسان باور دارند، او فقط اندکي از خدا پايينتر است. او به شکل خدا ساخته شده است ».
خداوند همچون پدري دلسوز به انسان آزادي گزينش و عمل بخشيده و بر انسان است که از اين آزادي در راه خير و شر استفاده کند. در دين يهوديت آدم يا نخستين انسان با نافرماني از خداوند و نزديک شدن به ميوه ممنوع مرتکب نخستين گناه شد و اين گناه باعث سلب شدن لطف خداوند از وي و گناهکار زاده شدن تمامي انسانهاي ديگر شد. مسيحيان رنجهاي اين جهان را حاصل آن گناه نخستين ميدانند ولي معتقد هستند که با پيروي از تعاليم مسيح ميتوان از اين گناه رهايي يافت چرا که هبوط انسان، ماهيت ذاتي انسان ( فراموش نکنيم که خدوند انسان را به شکل خود آفريد ) را از بين نبرده، تنها آن را تضعيف کرده است و با پيروي از تعاليم مسيح ميتوان آن را بار ديگر تقويت کرد.
زندگي پس از مرگ
گفتيم که در تعاليم مسيحي، انسان از دو جنبه جسماني و روحاني تشکيل شده است و روح نيز ناميراست پس در اين دين نيز همانند اسلام، يهوديت و حتي زرتشت، مرگ پايان زندگاني انسان نيست. جالب است که اين اديان در کليات زندگي پس از مرگ تفاوت چنداني با يکديگر نداشته و تفاوت ميان آنها تنها در برخي جزئيات است. از ديد تمامي اين اديان روح انسان پس از مرگ منتظر روز جزا ميماند و در روز رستاخيز مردگان، طي يک داوري الهي، بهشتي و جهنمي بودن انسانها بر اساس اعمال آنان در اين دنيا تعيين شده، هر يک رهسپار مقصد خود ميشوند. با رسيدن اين دوران ( که زمان آن بر کسي جز خداوند آشکار نيست ) تمامي انسانها و حتي کافران به خداوند ايمان ميآورند ولي اين ايمان تفاوتي در نتيجه قضاوت نخواهد داشت.
قيامت مسيحيان با ظهور دوباره مسيح و گسترش آموزههاي انجيل و مسيحي شدن يهوديان همراه است. بهشت در اين دين جايگاه ارتباط دائمي با خداوند است که با عبارات « چيزي که نه چشمي ديده و نه گوشي آن را شنيده و نه قلبي آن را ادراک کرده » از لذات آن ياد شده است. در مورد ابدي نبودن عذابهاي جهنم نيز بعضي فرقههاي مسيحي نظرات ويژه خود را دارند. از ديد آنان عذاب ابدي با بي منتها بودن عشق خداوندي تضاد داشته، ناممکن است. از ديد اين افراد، روحهايي که توبه کرده و يا روح گناهکاران پس از تحمل عذابهاي جهنم، در نهايت به بهشت وارد خواهند شد.
شيوههاي پرستش در مسيحيت
همانگونه که گفتيم راه رهايي در دين مسيح، پيروي از دستورات و تعاليم مسيح است. اين دين بر خلاف اسلام و يهود، داراي قوانين جدايي ناپذيري ( مثل نمازهاي يوميه مسلمانان ) که مستقيما توسط مسيح به آن اشاره شده باشد نيست بلکه عبادات اين دين بيشتر جنبه اخلاقي دارد. مومن حقيقي از ديد اين دين کسي است که اولا گفتار مسيح را بخواند و براي شناخت آن تلاش کند و ثانيا براي به کار بستن آن در زندگي شخصي خود تلاش نمايد. البته مسيحيان ( بخصوص مسيحيان کاتوليک ) براي شرکت در مراسم مذهبي و نمازهاي هفتگي کليسا و برپاداري رويدادهاي مهم زندگي مسيح در طول سال نيز اهميت ويژهاي قائل هستند و آن را بخشي از وظايف مذهبي خود ميدانند. عبادات مسيحي را ميتوان به صورت فردي و يا دسته جمعي انجام داد.
علاوه بر عبادات ويژه خود، از آنجايي که مسيحيان به عهد قديم و ده فرمان موسي نيز وفادار هستند، به توصيههاي اخلاقي آن نيز عمل مينمايند. پولس قديس 9 فضيلت زير را به تمامي مسيحيان سفارش کرده، از آنان خواسته است در عمل به آنها کوشا باشند : عشق، شادي و آرامش در ارتباط با خداوند، شکيبايي، مهرباني و نيکي در برابر ديگران، ايمان، نجابت و مهار نفس در برابر خويشتن.
شاخههاي مسيحيت
مسيحيت نيز همانند تمامي اديان، پس از تاسيس مورد تفسير افراد مختلفي قرار گرفت و هر يک بر اساس برداشت خاص خود از تعاليم اوليه، شاخهاي جديد به وجود آوردند. شايد بهترين روش بررسي شاخههاي دين مسيحيت تقسيم بندي آن به دو بخش کاتوليک و پروتستان باشد . در اين تقسيم بندي کاتوليکها نماينده بخش محافظه کار و وابسته به کليسا هستند که اعتقاد دارند تنها راه رستگاري انسان کليسا است و « خارج از کليسا، رستگاري وجود ندارد ». از نگاه اين افراد پاپ داراي اقتدار الهي است. اما بر خلاف اين دسته، پروتستانها متعلق به جنبشي تجديد نظر طلب هستند که بعدها در دين مسيحيت پيدا شد و بر عليه تفتيش عقايد قرون وسطي، اقتدار مطلق پاپ و کليسا، بازخريد گناهان با پرداخت زمين و پول، و . . . قيام کردند. از ديد پروتستانها، تنها مرجع قابل پذيرش براي فرد، انجيل و عمل مسيح است. پروتستانها معتقد هستند که تنها مسيح نماينده و تجسم خداوند بر روي زمين بوده و کليسا، پاپ و روحانيون مسيحي، نماينده خداوند بر روي زمين نيستند و حق تصرف در امور مردم را ندارند.
خود کليساي کاتوليک به دو بخش رومي و ارتدوکس شرقي تقسيم بندي ميشود که در نوع نگرش تفاوت عمدهاي با يکديگر ندارند. از جمله تفاوتهاي موجود ميان کليساي ارتدوکس شرقي و کليساي کاتوليک رومي ميتوان عدم باور به عروج جسماني مريم، برزخ، ازدواج نکردن کشيشان و قداست پاپ روم توسط اولي اشاره کرد. اين دو کليسا بر روي هم حدود يک ميليارد نفر پيرو دارند.
کليساي پروتستان نيز با حدود 400 ميليون پيرو به چند بخش اساسي تقسيم بندي ميشود. ذکر اين تقسيم بندي از حوصله اين مقاله خارج است ولي براي آشنايي خوانندگان به يکي از شاخههاي بسيار مهم کليساي پروتستان به نام کليساي پروتستان لوتري اشاره ميشود. مارتين لوتر کشيشي آلماني و متولد سال 1517 بود که وي را ميتوان پايه گذار کليساي پروتستان دانست. لوتر به برتري انجيل در تمامي امور تاکيد داشت و معتقد بود راهبان و روحانيون کاتوليک و ارتدوکس اين برتري را فراموش کرده، در دام تجملات و هواهاي نفساني افتاده و راه حقيقي رستگاري را فراموش کردهاند. از ديد لوتر کشيش بودن به جاي آنکه رسالتي روحاني باشد، به نوعي رتبه اجتماعي تبديل شده بود. لوتر از مردم خواست تا خودشان شخصا کلام خدا را بخوانند و معني کنند. اين حرکت « بازگشت به انجيل » ناميده شد و در نهايت به ايجاد شاخه پروتستان لوتري منجر گشت. اعتراض لوتر به کليسا در عبارات زير کاملا نمايان است : « پاپ، اسقفها و راهبان، طبقه روحاني ناميده شدهاند؛ شاهزادگان، بزرگان، پيشهوران و دهقانان، طبقه غير روحاني. اين شيوهاي رياکارانه است. اما نبايد کسي از اين امر بهراسد، زيرا در حقيقت تمامي مسيحيان جزء طبقه روحاني هستند
همه مردم طالب سعادت و فطرتا دنبال خوشبختىاند، از گرفتارىها به تنگ مىآيند و در صدد نجات از آنها برمىآيند. اما در چند زمينه با همديگر اختلافنظر دارند; يكى از آنها تعيين مصداق «سعادت» - همان گمشده فطريشان - است. همه مىخواهند خوشبختباشند و هيچ وقت دچار گرفتارى و بدبختى نشوند، اما بسيارى از آنها نمىدانند كه خوشبختى واقعى كدام است.
بسيارى از مردم تصور مىكنند مطلوبفطرىآنهاهمين لذتهاى زودگذر دنيوى است. بنابراين، همه توان خود را صرف رسيدن به آن مىكنند و دنبال چيز ديگرى نمىروند. اينها تلاش نمىكنند تا دريابند سعادت واقعى كدام است.
دستهاى ديگر از مردم اجمالا مىدانند كه لذتهاى زودگذر لياقت دلبستگى را ندارد، مىبينند كه هر روز مردم به يك چيز دل مىبندند و توجهشان را صرف به دست آوردن آن مىكنند ولى هر قدر هم نسبتبه چيزى علاقهمند بوده و از رسيدن به آن خرسند شده باشند، برايشان باقى نمىماند و از بين مىرود، مىبينند كه آنچه مردمزندگيشان را صرف به دست آوردن آن كرده بودند پايدار نمىماند و به اصطلاح، «آنچه را نپايد دلبستگى را نشايد»، در مىيابند كه آنها لياقت دلبستن ندارند، اما نمىدانند آنچه را بايد دنبال كنند چيست. اين قبيل افراد دو دستهاند:
يك دسته كسانىاند كه به كمك عقل و راهنمايىهاى افرادى كه از سوى خداوند آمدهاند هدف اصلىشان را مىشناسند و مىفهمند سعادت واقعى چيست; همان كه در اصطلاح، از آن به «قرب خداوند» تعبير مىكنيم. «فمنهم شقى و سعيد فاما الذين سعدوا ففى الجنة خالدين فيها ما دامت السماوات و الارض.» (هود:۱۰۷) پس سعادت واقعى اين است كه انسان نزد خداوند از خوشبختى ابدى و بىنهايتبهرهمند باشد.
اما دسته ديگر وقت صرف مىكنند، فكر مىكنند، بحث مىكنند، اما در شرايطى قرار مىگيرند كه موفق نمىشوند بفهمند، دچار شك و شبهههاى واهى و وسوسههاى شيطانى مىشوند; نه خدا را درست مىشناسند و نه قيامت را رستباور دارند; كوتاهى نمىكنند، اما تشخيص هم نمىدهند.
كسانى كه سعى مىكنند و راه درست را مىشناسند و مىفهمند كه سعادت واقعى در قرب خدا و جوار رحمت اوستبايد در صدد برآيند كه راه صحيح را بشناسند. اما برخى از اين افراد در اين زمينه، وقت كافى نمىگذارند، به قدر كافى تحقيق نمىكنند; متوجه مىشوند كه سعادت حقيقى در ايمان به خدا و روز جزاست، در اين است كه انسان نزد خداوند معزز و مقرب باشد، اما سعى نمىكنند كه بفهمند راه آن كدام است. به حرف هر كس يا هر شرايطى كه در جامعه حكمفرماست، هرچند درست نباشد، اعتماد مىكنند و به قدر كافى به تحقيق نمىپردازند. كسانى هم كه در اطراف آنها هستند، نمىتوانند راه صحيح را به آنها نشان دهند. البته نشناختن اين دسته مراتبى دارد; برخى در مسائل فردى به شناخت كافى نمىرسند و برخى در مسائل اجتماعى يا سياسى يا غير آن.
اما در هر صورت، برخى افراد موفق مىشوند به شناخت كافى برسند. ولى پس از اين، نوبت «عمل» مىرسد; يعنى رسيدن چنين اشخاصى به سعادت مطلوبشان در گرو اينست كه چه قدر در اين راه پاىمردى نمايند، از راه صحيح منحرف نشوند و افراط و تفريط نكنند.
برخوردارى مؤمنان از نعمتهاى ويژه الهى در دنيا و آخرت
اگر كسانى تحقيق كردند، هدف را شناختند، به درستى هم عمل كردند، آيا ممكن استخداى متعال چيزى از آنها كم بگذارد؟ آيا ممكن است چيزى به صلاحشان باشد و خدا به آنها ندهد، چه در دنيا و چه در آخرت؟ محال است چنين باشد; زيرا خداوند بخيل نيست، عالم را هم آفريده تا انسانها با حركت اختيارى خودشان، راه تكامل را طى كنند و به فيوضات و رحمتهاى ابدى او نايل شوند و اصلا هدف الهى اين است كه وقتى كسى راه درست را شناخت و تمام نيرويش را صرف عمل كرد و كوتاهى ننمود خداوند دربارهاش كوتاهى نكند. خداوند به كسانى كه اهل عصيان و تمردند و از ياد خدا غفلت ورزيدهاند نعمتهاى فراوان مىدهد، آيا ممكن استبه كسانى كه توانشان را صرف هدايتخود و عمل به دستورات خدا كردهاند، عنايت نكند؟ خير، خداوند هر چه را به نفعشان باشد، در دنيا و آخرت، به آنها خواهد داد. از نعمتهاى آخرت، كه هيچ تزاحمى با همديگر ندارد، به قدرى كه افراد لياقت داشته باشند، به آنها خواهد داد; «جنة عرضها كعرض السماء والارض» (حديد: ۲۱); بهشتى كه گسترهاش به اندازه تمام آسمانها و زمين است در اختيارشان مىگذارد. هر قدر بتوانند از آن استفاده كنند مضايقهاى نخواهد بود; زيرا بهشت و نعمتهاى آن مثل اين دنيا نيست كه مثلا، اگر كمى غذا خوردند سير شوند يا اگر زياد خوردند مريض شوند.
در آنجا، تزاحمى نيست. چنين نيست كه اگر از چيزى تمتع بردند، خسته شوند يا ديگر نتوانند استفاده كنند. در آن جا، نه خستگى وجود دارد، نه ملالت، نه ضعف، نه درد،... . خدا مىداند كه آن جا چه عالمى است! و چه نعمتهايى در اختيار بندگان شايستهاش قرار مىدهد! چنين كسانى كه راه را به خوبى شناختهاند و به خوبى آن را پيمودهاند، در آخرت، هيچ مشكلى ندارند و هر چه بخواهند در اختيارشان قرار مىگيرد حتى بيش از آنچه تصور مىكنند و به عقلشان مىرسد. معمولا انسان بايد تصورى از چيزى داشته باشد تا آن را بخواهد. اما خداوند آن قدر نعمت مىدهد كه تصورش را هم نمىكنند; «فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين.» (زخرف: ۷۱) در جايى هم مىفرمايد: «لهم ما يشاؤون فيها و لدنيا مزيد» (ق: ۳۵); هر چه بخواهند مىدهيم، بيشتر هم مىدهيم.
اما در دنيا، خيرات و نعمتها كمابيش با يكديگر تزاحم دارد. نعمتها هرچند حلال و مشروع هم باشد، انسان به قدر محدودمىتوانداز آنها استفاده كند، چه در خوردنىها باشد، چه در نوشيدنىها، چه در پوشيدنىها يا ديگر نعمتها. دنيا همه چيزش محدود است و به قدر محدود بايد از آنها استفاده كرد. اگر از حد خودش بگذرد نتيجه معكوس مىدهد; مثلا، اگر انسان پرخورى كند، مريض مىشود. خداوند هم وقتى مىخواهد در اين دنيا به كسى چيزى بدهد به مقدار محدود مىدهد، وقتى هم نعمتهاى مادى و معنوى او با يكديگر تزاحم پيدا مىكند، نعمتى را كه برايشان اصل استبه آنها مىدهد.
به همين دليل است كه گاهى بندگان شايسته در اين دنيا مبتلا به گرفتارىهايى مىشوند. اين طبيعت دنياست كه به دليل اين تزاحمات، گرفتارىها ايجاد مىشود. اصلا زندگى دنيا بدون سختى ممكن نيست. اما قرار بر اين است كه بندگان شايسته خدا هر چه خواستند، خداوند در اين دنيا هم به آنها بدهد، مگر مصلحتى قوىتر در كار باشد و نعمتى با ديگرى تزاحم پيدا كند. بندگان خدا چيزهايى را مىخواهند، اما اين خواست گاهى موجب محروميت آنها از چيزهاى ديگر مىشود. در چنين مواقعى، خداوند به آنها چيزى مىدهد كه به صلاحشان باشد. البته بندگان شايسته خدا هم كارشان را به خدا واگذار مىكنند و معمولا مطابق خواسته دلشان از خدا چيزى نمىخواهند، مىگويند: خدايا، هر چه را براى ما بهتر است نصيبمان كن. خداوند هم چنين اراده مىكند كه به عنوان مثال، براى محفوظ ماندن آنها از گرما، ابرى بفرستد تا بر سرشان سايه بيندازد يا اگر از باران روز ناراحت مىشوند، شب برايشان باران بفرستد. ولى واستخداوند چنين است كه اگر اين نعمتها با يكديگر تزاحم پيدا كرد، آن را كه برايشان بهتر است عطا كند; حتى گاهى از دنيايشان كم مىگذارد و بر نعمتهاى اخرويشان مىافزايد و درجاتشان را بالا مىبرد.
پس با دلايل عقلى و برهانى، مىتوان اثبات كرد كه اگر كسانى راه صحيح را بشناسند و آن را درستبپيمايند، هر چه را برايشان خير باشد خدا به آنها مىدهد، حتى اگر به اين صورت باشد كه در روز گرم تابستان، ابرى بر سرشان سايه بيندازد يا اگر مريض شدند شفا پيدا كنند، مگر اينكه خداوند خيرشان را در غير از اين ديده باشد. در هر صورت، قرار بر اين است كه هيچ ناراحتى نبينند.
سعادتمند واقعى كيست؟
اينها چه كسانىاند؟ آيا كسانى كه مقصد را شناختهاند، راه رسيدن به آن را هم در ميان تمام مسائل فردى و اجتماعى و ديگر جنبههاى زندگيشان به خوبى شناختهاند و توفيق عمل داشتهاند يهودىاند يا نصرانى يا بودايى يا غير آن؟
بر اساس عقيده ما، راه صحيح «اسلام» است و هر كس مسلمان باشد سعادت آخرت را به خوبى شناخته است. گمشده حقيقى انسان نزد خدا و در عالم ابدى است. پس مطلوب مسلمان «خدا» است. براى رسيدن به او نيز تنها راه «اجراى دستورات اسلام» است. بنابراين، ممكن نيست كسى مسلمان باشد، اما ضروريات اسلام را نداند. پس هر كس مقصد را شناخته، راه را هم كمابيش يافته است. چنين شخصى مستحق دريافت نعمتهاى بىمنتهاى خدا در دنيا و آخرت است.
تفاوت بهره افراد از «سعادت»
اما مسلمانان فرقههاى گوناگونى دارند. هميشه هم كسانى بودهاند كه مىخواستهاند راه صحيح را بشناسند، تحقيق هم كردهاند، ولى موفق نشدهاند، به خصوص در دوران ائمه اطهارعليهمالسلام كسانى بودند كه در گوشه و كنار زندگى مىكردند; مىخواستند اسلام را دقيقا بشناسند، ولى شرايط اجتماعى آن دوران و حكومتهاى جابرانه مانع اين كار بود. اين دسته افراد به اندازهاى كه شناخت پيدا كردهاند، مسؤوليت دارند و بايد به همان مقدار عمل كنند. طبعا استحقاق دريافت همهگونه عنايتى را هم ندارند; چون تمام راه را نپيمودهاند; در چيزهايى كه نشناختهاند كمالاتى وجود داشته كه آنها به دليل عمل نكردن، به آنها دست نيافتهاند، هرچند تقصيرى در زمينه شناخت نداشتهاند. خداوند هم در همين حد پاداش آنها را خواهد داد: «انا لانضيع اجر من احسن عملا.» (كهف: ۳۰) آنها تقصير نداشتهاند; در شناخت، قصور داشتهاند و به آنچه فهميدهاند عمل كردهاند. خداوند هم به همان اندازه پاداششان مىدهد.
اما كسانى كه مقصد را شناختهاند، با تلاش و كوشش خود نيز در مسير صحيح گام نهادهاند و براى طى طريق، مشمول توفيق الهى شدهاند - يعنى: شيعه اهل بيتعليهمالسلام هستند - ديگر هيچ مشكلى ندارند، مگر در زمينه عمل; بايد در عمل بكوشند چون هدف و راه را درستشناختهاند. البته اينها هم از لحاظ معرفت، مراتبى دارند. چنين نيست كه هر كه شيعه شد، تمام دستورات اهل بيتعليهمالسلام را در همه ابعادش بشناسد، مراتب علم و معرفت افراد با يكديگر فرق مىكند و ممكن استبعضىها به شناخت كامل تمام جزئيات نرسيده باشند و بالتبع، از درك آثارش نيز محروم خواهند شد. هر كه به شناخت كاملتر رسيده باشد، از آثار بيشترى برخوردار خواهد شد.
فرض ما بر اين است كه ما شيعيان از لحاظ شناخت كمبودى نداريم، اسلام را از شيوه اهل بيتعليهمالسلام با همه ابعادش شناختهايم. پس اگر به درستى عمل كنيم، خداوند در دنيا و آخرت، ما را غرق در نعمتخواهد كرد و چرا چنين نكند؟ مگر خدا مىخواهد نعمتهايش را براى چه كسى ذخيره كند؟ مگر بخل دارد؟ آيا اگر به بعضىها بدهد، نعمتهايش تمام مىشود؟ در آخرت تزاحم و تعارضى نيست، هر چه را به يكى داده به ديگرى هم مىتواند بدهد; «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون.» (يس: ۸۲) محدوديت از ويژگىهاى دنياست و در آخرت وجود ندارد. در اينجا هم هر كس راه شناخت را درست پيمود، هر چه را بخواهد خدا به او عطا مىكند، مگر آن كه مصلحت نباشد; به گونهاى كه حتى اگر به خودش هم گفته شود كه اگر فلان چيز به تو داده شود از چيز ديگرى محروم مىشوى، قبول نمىكند و مىگويد همان كه خدا خواسته بهتر است.
پس كسانى كه مقصد را درست تشخيص دادهاند، راه را هم درست رفتهاند و تمام توانشان را نيز براى رسيدن به آن به كار گرفتهاند - همان كسانى كه در دنيا و آخرت، غرق در نعمتهاى خدا خواهند شد - مسلمانانى هستند كه شيوه اهل بيتعليهمالسلام را درست نشناختهاند و آن را در تمام ابعاد زندگيشان پيش رو قرار دادهاند. بر اين اساس، امام صادقعليهالسلام مىفرمايد: اى پسر جندب، اگر شيعيان ما (كسانى كه مقصد زندگيشان ; يعنى: خدا و قيامت را رستشناختهاند و سعادت حقيقى را وجهه همتخود گرداندهاند) استقامتبه خرج دهند (و از مسيرى كه انتخاب كردهاند منحرف نشوند) خداوند آنان را غرق در نعمتهاى خود مىكند.
«استقامت»; شرط دستيابى به سعادت
در توضيح «استقامت»، بجاستبدانيم كه در چند جاى قرآن، به پيامبرصلى الله عليه وآله امر به استقامتشدهاست; يكى در سوره هود كه از آن حضرت نقل است كه فرمود: «شيبتني سورة هود لمكان هذه الآية: "فاستقم كما امرت و من تاب معك"»; سوره هود مرا پير كرد; به سبب وجود اين آيه: پس استقامتبورز تو و هر كه با تو توبه كردهاست، همانگونه كه فرمان داده شدهاى. حضرت امامرحمه الله در سخنان خود، زياد بر اين حديث تاكيد مىكردند. به واقع، آنچه انسان را پير مىكند و كمرشكن است «استقامت» است. به همين منظور، خداوند به استقامت ورزندگان در آيه ديگرى بشارت مىدهد: «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا ولاتحزنوا وابشروا بالجنة التي كنتم توعدون» (فصلت: ۳۰); آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است، سپس استقامت ورزيدند (و پايدارى كردند)، فرشتگان بر آنان فرود آيند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت ما بر شما به بهشتى كه وعده داده شدهايد.
بنابراين، صرف ايمان به خدا و پذيرش دين حق و مذهب اهل بيتعليهمالسلام كافى نيست، بلكه بايد در اين راه پايدارى كنيم و استقامتبه خرج دهيم; بايد مراقب باشيم تا لحظهاى منحرف نشويم. اگر كسى اينگونه باشد، خداوند از هيچ خيرى در حق او فروگذار نمىكند. چنين كسى مستجاب الدعوه است; هر چه از خدا بخواهد به او عطا مىكند و اصلا جز آنچه مرضى خداست انجام نمىدهد; ملائكه هم با او مصافحه مىكنند و دست مىدهند. البته كسانى كه به درجات بالاتر و كاملترى رسيده باشند ملائكه را هم مىبينند و مصافحهشان را درك مىكنند.
ديدن ملائكه مختص به پيامبرانعليهمالسلام نيست. ائمه اطهارعليهمالسلام پيامبر نبودند، ولى ملائكه را مشاهده مىكردند يا حضرت مريمعليهمالسلام نه امام بود و نه پيامبر، اما ملك را مشاهده كرد و گفت: «اعوذ بالرحمان منك ان كنت تقيا» (مريم: ۱۸) و حضرت عيسىعليهالسلام را ملك به او مرحمت كرد; «قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا.» (مريم:۱)
هماهنگى مصلحت الهى با بهرهمندى مؤمنان از نعمتهاى دنيا
بايد توجه داشته باشيم كه آنچه به عنوان نمونه از امتيازات شيعيان و مؤمنان واقعى در اين روايت نقل شده قاعده كلى و هميشگى نيست، بلكه اقتضائاتى است كه امام صادقعليهالسلام برخى از آنها را در خصوص آنان ذكر كردهاند; يعنى: چنين كسانى اينگونه اقتضايى در وجودشان هست كه خداوند مثلا، در گرماى هوا ابرى بفرستد تا بر سر شان سايه بيندازد يا ملائكه با آنها مصافحه كنند. اما بايد توجه داشت كه اگر خداوند براى بعضى از بندگان مؤمنش اين كارها را نكرده به دليل مصالحى بالاتر است; يعنى: اين اقتضا براى آنان وجود دارد كه روزهايشان آفتابى باشد و اگر قرار باشد بارانى ببارد، در شب برايشان بفرستد و...، اما ممكن استبه دليل برخى مصالح والاتر، اين امتيازات را به آنها ندهد.
از جمله امتيازاتى كه خداوند به چنين بندگانى عطا مىكند اين است كه «لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم»; آنان روزى خود را، هم از بالاى سر و هم از زيرپايشاندريافت مىكنند. شايد اين تعبير كنايى بوده و منظور اين باشد كه نعمت از هر طرف به سوى آنان سرازير مىشود. به اين مضمون، در قرآن هم مىفرمايد: «ولو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض» (اعراف:۹۶); اگر اهل زمين ايمان مىآوردند و تقوا پيشه مىكردند (شناخت و استقامت)، از آسمان و زمين بر آنها درهاى بركات را مىگشوديم. مصداق كامل چنين كسانى شيعيان خالص اهل بيتعليهمالسلام هستند كه هيچ چيز از خدا نمىخواهند، مگر اينكه دعايشان را مستجاب مىگرداند; «لما سالوا الله شيئا الا اعطاهم.» ادامه دارد.
فلسفه چیست؟در حقیقت، هیچ گاه نمی توان گفت فلسفه چیست؛ یعنی هیچگاه نمی توان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزاد ترین نوع فعالیتآدمی است و نمی توان آن را محدود به امری خاص کرد. عمر فلسفه به اندازه عمرانسان بر روی زمین است و در طول تاریخ تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونه ایمتفاوت با دیگر دوره ها بوده است.برای این مطلب کافی است به تعاریف مختلفی که از آنشده نگاهی بیندازید. در این باره نگاه کنید به: تعاریف مختلف درباره فلسفه با اینحال می کوشیم تا جایی که بتوانیم، فلسفه را معرفی کنیم.
واژه فلسفه واژه فلسفه(philosophy) یا فیلوسوفیا که کلمه ای یونانی است، از دو بخش تشکیل شده است: فیلو بهمعنی دوستداری و سوفیا به معنی دانایی. اولین کسی که این کلمه را به کار برد،فیثاغورس بود. وقتی از او سئوال کردند که: آیا تو فرد دانایی هستی؟ جواب داد:نه،اما دوستدار دانایی(فیلوسوفر) هستم. بنابراین فلسفه از اولین روز پیدایش بهمعنی عشق ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است. تعریف فلسفه فلسفهتفکر است. تفکر درباره کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه وقتی پدیدار می شود که سوالهایی بنیادین درباره خود و جهانمی پرسیم. سوالاتی مانند:زیبائی چیست؟ قبل از تولد کجا بوده ایم؟ حقیقت زمانچیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد، چگونه آن را بفهمیم؟ آیاممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟ ما جهان را واقعیت می دانیم، اما واقعیتبه چه معناست؟سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین می شود؟ چنانچهدر این سئوالات می بینیم، پرسش ها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچعلمی به این چنین موضوعات، پرداخته نمی شود.مثلا هیچ علمی نمی تواند به این سئوالکه واقعیت یا حقیقت چیست؟ و یا این که عدالت چیست؟ پاسخ گوید. این امر به دلیلویژگی خاص این مسائل است. یک ویژگی عمده موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشاناست. همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایطآن عصر و پیشرفت علوممختلف، پاسخ های جدیدی به این مسائلارائه می گردد. فلسفه مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبه ای از واقعیت که علومگوناگون بدان پرداخته اند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آنجنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیست شناسی درباره موجودات از آن حیث که حیاتدارند، به پژوهش و بررسی می پردازد. ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آنسر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار می گیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصلوجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح می گردد. به همین دلیلارسطو در تعریف فلسفه می گوید:''فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حیث کهوجود دارند.یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعداد های عقلی و فکریی است که انسانرا قادر می سازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده موردمطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامشبپذیرد.فلسفه در این معنا مترادف حکمت است. فلسفه در پی دستیابی به بنیادی ترینحقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف می کند: فلسفه، آگاهیبر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است. فلسفه همواره ازروزهای آغازین حیات خود، علمی مقدس و فرا بشری تلقی می شد و آن را علمی الهی میدانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانیمی گوید:فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیلسعادت ابدی.همان طور که گفته شد، اساسا فلسفه از اولین روز پیدایش، به معنیعشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق می شد که در جستجوی دستیابی بهحقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است،(یعنی زندگانی درست) بود. فلسفه در آغازحیات خود شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرن ها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف راجامع همه دانش ها می دانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.درقدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود: فلسفه نظری و فلسفه عملی فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیاتتقسیم می گشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل(پایین تر) نامیده می شد. فلسفه عملی نیز از سه قسمت تشکیل می شد: اخلاق، تدبیر منزل و سیاستمدرناولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود. دومی دررابطه با تدبیر امور خانواده و سومی تدبیر امور مملکت بود.
مسائلفلسفه
مسائل فلسفه، اساسی ترین سوالاتی است که بشر می تواند بپرسد. ویژگی اینسوالات، این است که همیشه وجود داشته و خواهند داشت و هیچ علمی نمی تواند به آنهاپاسخ دهد. هر انسانی با این سؤالات بنیادین که به زندگی معنا می بخشند، روبروست. سؤالاتی مانند:زیبایی چیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ علم ما واقعی است یا اینکه همه چیزیک نمایش است؟ و سئوالاتی مانند آن. هر علمی موجودات را از جنبه ای خاص بررسی میکند. مثلا هندسه هر چیز را از حیث اندازه و بعد و شیمی از جنبه خواص شیمیایی بررسیمی کند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چیستی حقیقی آنها سئوال میپرسد. به طور کلی اگر نتوان پرسشی را به طور تجربی و با استفاده از حواس یا باانجام آزمایش، پاسخ گفت، آن پرسش، یک پرسش فلسفی است. به این ترتیب، می توان مسائلفلسفی را در پنج دسته اصلی قرار داد. این دسته ها شاخه های اصلی فلسفه محسوب میشوند و ما برای نمونه چند پرسش از مسائلی را که در هر کدام از این شاخه ها مطرحاست، ذکر می کنیم.
1) فلسفه منطق
معنای استدلال و نتیجه گیری از یک سری مقدماتچیست؟ فرق استدلال های معتبر با استدلال های نامعتبر چیست؟ اصولا چرا به استدلالنیاز داریم؟ فرق استدلالهای قیاسی و استقراییچیست؟
2) معرفت شناسی آیا اساساشناخت چیزی ممکن است؟ اگر چیزی را می شناسیم از کجا بدانیم که آنرا می شناسیم و ازکجا بدانیم که آنرا همانطور که واقعا هست می شناسیم؟ آیا یقین به چیزی ممکن است ویا اینکه همه شناختهای ما چیزی بیش از حدس و گمان نیست؟ چگونه می توان به شناختصحیح رسید؟ آیا عقل همه چیز را می تواند درک کند و یا اینکه بعضی چیزها هستند کهخارج از دسترس عقل می باشند؟
3) مابعدالطبیعه بودن یعنی چه؟ آیا عدم وجود دارد؟ آیاهستی منحصر به موجودات مادی است؟آیا جهان نامتناهی است؟ جسم و ذهن و یا بدن و روح چه رابطه ای با هم دارند؟ وحدت وکثرت یعنی چه و در جهان چه نسبتی با هم دارند؟ (یعنی جهان تا کجا وحدت و این همانیدارد وتا کجا کثرت و اختلاف؟ آیا خدا وجود دارد؟
4) فلسفه اخلاق اخلاق چیست؟ ارزش به چهمعناست؟ عمل نیک چه ملاکی دارد؟ آیا ارزشهای اخلاقی همیشگی اند و یا نسبی؟ آیا درانسان چیزی به نام وجدان اخلاقی وجود دارد؟ آیا عمل بد در هر اوضاع و شرایطی بداست؟
5) زیبایی شناسی ما به چهچیزی زیبا می گوییم و ملاکمان برای زیبا نامیدن یک چیز چیست؟ آیا زیبای امری عینیوواقعی است؛ یعنی واقعا چیزی به نام زیبایی در اشیا وموجودات وجود دارد یا اینکهامری ذهنی است و به هر شخص مربوط می گردد و ممکن است کسی چیزی را زیبا بداند و کسیدیگر زیبا نداند؟ آیا زیبایی انواع مختلفی دارد؟ قوه ای که در انسان زیبایی را درکمی کند، چیست؟ کارکرد هنر چیست؟ این سئوالات، تنها نمونه هایی است از سئوالاتی کهدر مسائل و شاخه های عمده فلسفی مطرح می گردد. سئوالات فلسفی در هر یک از این شاخهها بسیار است و هر فیلسوفی نیز جواب هایی متفاوت از دیگر فلاسفه به این سئوالاتداده است
فایدهفلسفه
آیا اساسا فلسفه فایده ای هم دارد و لازم است که به آنبپردازیم؟ و یا این که صرفا انباشته ای از آرا و سخنان عده ای در گذشته است و هیچگونه فایده ای برای ما ندارد؟ ما در اینجا تنها چند فایده از فوائدی را که ذاتابر فلسفه مترتب است، ذکر می کنیم و قضاوت را بر عهده شما می گذاریم: دانش فلسفه،مانند هر دانش دیگری، غریزه کنجکاوی انسان را در زمینه سوالات و پرسشهای مختلفارضاء می کند؛ با این تفاوت که سوالات و مسائلی که فلسفه در پی حل آن ها است اساسیترین و بنیادی ترین نوع مسائلی است که بشر با آن ها سر و کار داشته و دارد. اساسا در فلسفه لذتی وجود دارد که از نیاز ما به خود فلسفه؛ یعنی نیاز بهدانستن و فهم جریانات عالم هستی بر می خیزد و گواه این مطلب، معنای خود واژه فلسفهیعنی عشق به دانایی و خرد است. لئوناردو داوینچی می گوید: عالی ترینلذت، لذت درک و معرفت است. فلسفه ما را بسوی این لذت متعالی راهنمایی میکند. اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسمانی، همواره به دنبال حقیقتی هستیم. درجستجوی فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنیم؛ گر چه همیشه به این نیاز درونی و فطریخود آگاه نباشیم. فلسفه به دلیل طبیعتی که دارد، به این نیاز ما پاسخ می دهد. (و برای همین نیز از اولین روز حیات آدمی بر روی کره زمین، وجود داشته است اگرکمی تامل کنیم، می بینیم بدون گزاره های فلسفی نمی توان زیست. به عنوان مثال،یک رویداد ساده و روزمره را در نظر می گیریم فرض کنید در منزل هستید و تلفن دراتاق بغلی زنگ می زند. شما به سمت تلفن رفته و آنرا بر می دارید. تحلیل همینرویداد ساده نشان می دهد که کار شما بدون فرض و قبول تعدادی گزاره فلسفی امکان پذیرنیست و توجیهی هم ندارد. مثلا برای این که حرکت شما و رفتن به سمت تلفن معنا داشتهباشد، باید مفاهیم علت و معلول، هستی و نیستی، زمان و مکان، ذات یا جوهر(که در اینجا مقصود از آن همان تلفن است) و غیره... را که هیچ یک توسط حواس به ما داده نمیشوند؛ بلکه همه عقلی اند، مفروض بگیریم. برای توضیح بیشتر مطلب می گوییم کهباید گزاره های فلسفی زیر را صادق فرض کرده و آن ها را قبول کرده باشید تا پس اززنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشی را بردارید: 1- چیزی که آثاری دارد، حتماهست. (صدای زنگ تلفن می آید، پس حتما تلفنی هست که دارد زنگ می زند.) 2- هرمعلولی، علتی می خواهد. (اگر تلفن زنگ می زند (معلول)، پس حتما علتی دارد.(کسی کهزنگ زده است) 3- هر جسمی مکانی دارد. ( اگر تلفن زنگ می زند، پس حتما جاییدارد. بنابراین باید به آن جا بروم.) در حقیقت رفتن شما به اتاق بغلی مبتنی بر اینگزاره عقلی است. 4- چیزهایی را که حس می کنیم، موهوم و خیالی نیستند. (بدون فرضاین گزاره، شما به تلفن جواب نمی دهید، زیرا آن را موهوم و در خواب و رویا میدانید.) 5- اجتماع و ارتفاع نقیصین محال است.(که معنای آن در این رابطه این استکه تلفن نمی تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ می زند، حتما هست و نمی شود کهنباشد.) با تامل بیشتر، به گزاره ها و پیش فرض های فلسفی بیشتری نیز خواهیمرسید و این گزاره ها فقط چند نمونه بودند. اگر در سایر امور نیز دقت کنیم، متوجه میشویم که از گزاره های فلسفی بسیار زیاد دیگری نیز بهره می بریم. مانند: قانون ضرورتعلی معلولی، قانون علیت، امتناع تضاد، امتناع تناقص، امتناع دور، امتناع تسلسل وغیره ... . این گزاره های فلسفی در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها باورداریم و دائما آن ها را به کار می گیریم، بی آنکه توجهی به آن ها داشته باشیم. نقش بنیادین گزاره های فلسفی در امور در زندگی روزمره هنگامی بخوبی درک می شودکه فرض کنیم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاک شود. در این صورت همه می دانیم کهزندگی به کلی مختل خواهد شد. البته چنان که اشاره شد، تمامی انسان ها بی آنکه نیازبه آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنین گزاره هایی را به طور نا خود آگاه به کارمی گیرند. در حالی که فلاسفه آن ها را به طور دقیق استخراج کرده؛ مفاهیم درونی وحدودشان را روشن ساخته و به اشکالات وارده بر آن ها پاسخ می گویند. برای درکاین مطلب، به مثال قبلی توجه کنید. پیش از تحلیل این اتفاق، همگی فکر می کردیم کهرویدادی کاملا حسی است و همه چیز توسط حواس ساز و کار یافته است. اما پس از تحلیلمذکور، پی به اشتباه خود بردیم. این تحلیل، نوعی تحلیل فلسفی است. یکی از فوایدفلسفه این است که به انسان می آموزد که در زندگی بشر، نقش حس بسی کمتر و نقش عقلبسیار بیشتر از آن است که گمان می رود. به عبارت دیگر، آموختن فلسفه انسان را از حسگرایی و توجه تنها به حس و جسم خود که به اقتضای زندگی طبیعی همه بدان دچارند، میرهاند. موضوع فلسفه، برخلاف موضوع دیگر دانش ها، عام و فراگیر است و به همیندلیل، جستجوی فلسفی فقط شامل بخش خاصی از جهان نیست؛ (بر خلاف سایر دانش ها که هریک تنها بخش خاصی از جهان را مورد بررسی قرار می دهند.) این ویژگی باعث شده کهفلسفه، بر خلاف سایر دانش ها کل نگر بوده و تصویری از کل عالم هستی به دست دهد. اساسا تصویری که از فلسفه حاصل می شود، به مراتب دقیق تر و کامل تر از تصویر حاصلاز باورهای عقل عرفی میان انسان ها است. ژرف نگری
غالبا عموم مردم به پدیده ها و اشیا موجود در جهان به دیده سطحی می نگرند. آن ها اشیا و پدیده های بسیاری را می بینند که به ظاهر گوناگون و پراکنده اند؛مانند سقوط اجسام بر روی زمین، گردش ماه به دور زمین؛ جزر و مد دریاها و پدید آمدنفصول در پی یکدیگر. عموم مردم از این پدیده ها پی به هیچ چیزی نمی برند و حوادثی کهدر جهات اتفاق می افتد، هیچ جذابیتی برایشان ندارد. دانشمندان با دیده عمیق تریمی نگرند. آن ها بر اساس تعدادی پیش فرض های فلسفی و غیر فلسفی و با تجربه و تفکربه عمق پدیده ها پی می برند و نشان می دهند که این پدیده ها قوانینی دارند. امااین ژرف نگری دانشمندان تا کجا ادامه می یابد؟ تا جایی که به پیش فرض های عام کههمه امور و قوانین علمی را تحت قوانین عام دیگری در می آورند، برسند. همین که بهاین نقطه برسند، متوقف می شوند. اما درست از همین نقطه حرکت فلسفی آغاز و تحقیقفلسفی شروع می شود. فلسفه با تحلیل و اثبات و توضیح پیش فرضهای فلسفی علوم به تعمقبیشتری در جریان ها و حوادث جهان پرداخته و پدیده ها و اشیا را تا بنیادین ترینپایه های آن ریشه یابی می کند . بنابراین، در سیر از سطح پدیده ها به عمق آن هافلسفه از همان نقطه ای آغاز می کند که سایر دانش ها در آن متوقف می شوند. به طورکلی مباحث فلسفی ماهیتا عمیق و دیدگاه ها و آرای فلسفی ذاتا ژرف اند و به همین جهت،فلسفه ژرف نگرتر از سایر دانش هاست و در این زمینه با هیچ یک، قابل مقایسه نیست. همان طور که گفته شد، همه دانش ها دارای پیش فرض های فلسفیهستند که بدون این پیش فرضها، بی معنا و غیر ممکن می شوند. پیش فرضهایی مانند اصلامتناع تناقض، اصل امکان شناخت، اصل علیت، اصل ضرورت علی معلولی، اصل معیت علیمعلولی، امتناع دور، امتناع تسلسل و پس فلسفه، تنها علمی است که پیش فرض هایسایر دانش ها را تدارک می کند. به همین دلیل است که فلسفه را نقطه اتکای سایر دانشها و مادر همه علوم می نامند. همان طور که هر دانشی بر پیش فرضی فلسفی استوار است،هر جنبش اجتماعی و هر مکتب انسانی نیز بر فلسفه ای استوار می باشد. یعنی زیر ساختهر جنبش و سیستم در همه زمینه ها مکتبی فلسفی است. برای مثال جنبش های بزرگی همچوننازیسم بر فلسفه نازیسم استوار بوده اند. جنبشهای کوچک مانند جنبش هیپی ها، پانک هاو رپ ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند و بر مبانی جهان شناختی و فلسفی دیگریاستوارند. به طور کلی تمام نظامهای سیاسی و اجتماعی که در طول تاریخ در جهان بهوجود آمده اند یا می آیند، از فلسفه متاثر هستند. همچنین هر نظام انسانی مانند نظاماخلاقی، سیاسی، حقوقی، اقتصادی، آموزشی و غیره... بر مبانی و پیش فرضهایی استواراست که بسیاری از آنها ماهیتا فلسفی بوده و رد و اثبات آن ها بر عهده فلسفه است. دریک کلام هر جنبش و مکتب اجتماعی و هر نظام انسانی، درست یا نا درست، بر فلسفه ایدرست یا نادرست استوار است. فیلسوفان یک جامعه به طور مستقیم با این فلسفه ها سر وکار دارند؛ اما سایر اقشار جامعه هم از این فلسفه ها بی بهره نیستند و به طور غیرمستقیم، از طریق انتشار افکار فلاسفه و بازنمود این افکار در مظاهر زندگی اجتماعیاز آن ها متاثرند. به سبب همین تاثیر و تاثرات، غالبا فلسفه ای خاص در یک جامعهمقبولیت عام پیدا می کند. آشکار است که در این صورت، این جامعه تنها آن نوع جنبش هاو نظام هایی را پذیرا است که با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراین هرجنبشی و هر نظامی در هر جامعه ای با هر فلسفه ای قابل پدید آمدن یا دوام یافتننیست. از این جا می توان نقش پنهان فلسفه را در زندگی فردی و اجتماعی انسان ها درککرد. بنابراین، به مقتضای این ویژگی، فلسفه نقشی پنهان در زندگی فردی و اجتماعیبشر دارد؛ به طوری که فقدان یک فلسفه درست به اختلال زندگی فردی یا اجتماعی و چهبسا نابودی اجتماع منجر شود. گواه این مطلب خسارتهای فردی و اجتماعی جبرانناپذیری است که نازیسم و فاشیسم به جامعه بشری وارد آورده اند. (چنانکه جنبش نازیسمکه بر اساس فلسفه ای نادرست بنا شده بود، باعث بروز جنگ جهانی دوم و کشته شدنمیلیون ها انسان گردید.) پس به موجب این معیار، تردیدی نیست که برای پیشگیری یا دفعاین نوع خسارت ها که جامعه بشدی هیچ گاه از آن ها مصون نیست، وجود فلسفه ای صحیحضروری است و برای داشتن فلسفه صحیح باید فلسفه آموخت. همه ما کسانی را دیده ایم یاشنیده ایم که هیچ گونه کامیابی و نعمت دنیوی نداشته اند و انواع مصیبت ها و بلاهایمادی و معنوی را تجربه کرده اند و در عین حال افرادی شاد و قوی و محکم بوده اند؛ ودر مقابل، افرادی را سراغ داریم که مصائبی کوچک آن ها را از پای در آورده است. اینفرق ناشی از چیست؟ باید گفت: نوع زندگی انسان ناشی از نوع نگرش وی به هستی، بهخودش، به آینده، به دنیا و ماجراهای آن و به طور خلاصه، ناشی از نگرش او به جهان وموقعیت انسان در جهان است که مجموع این ها را جهان بینی می نامند. اغراق نیست اگربگوییم که هیچ جنبه ای از انسان مهم تر از جهان بینی او نیست؛ زیرا جهان بینی فرددر تمام حرکات و سکنات او و در تمام زندگی وی، نقش اصلی را دارد. بنابراین داشتنجهان بینی درست برای هر انسانی ضروری است. اما این جهان بینی چگونه به وجود می آید؟ در جواب می گوییم که: مسائل اساسی جهان بینی، مسائلی فلسفی اند؛ یعنی باورهایفلسفی هستند که به انسان نوع نگرش یا همان جهان بینی را می بخشند و چون داشتن جهانبینی درست برای هر کسی ضروری است، داشتن باورهای فلسفی درست هم برای هر کسی ضروریاست فلسفه با پایه ریزی مبناهای زندگی انسان، او را در نحوه زندگی و طریقه سلوکدر اجتماع راهنایی می کند. اساسا از زمان قدیم، فلسفه به دو بخش نظری و عملی تقسیممی شد. بخش عملی آن مربوط به اخلاق( امور شخصی انسان)، تدبیر منزل(امور خانوادگیانسان) و سیاست مدن(امور مملکت داری و حکومت) بود. به عبارت دیگر، این بخش ازفلسفه، مستقیما انسان را در زندگی و امور عملی خود راهنمایی می کرد و به او می گفتکه در شرایط خاص، چه چیزی بد و چه چیزی خوب است
چنانکه ذکر شد، فلسفه همیشه به طور مستقیم و غیر مستقیم، تاثیر بسیار مهمیبر زندگی کسانی که حتی چیزی درباره آن نمی دانسته اند، داشته و از طریقارتباطات(رسانه ها) فکر اجتماع را تحت تاثیر خود قرار داده است. حتی آنچه امروزه بهنام مسیحیت و یا اسلام شناخته می شود، تا حدود زیادی تحت تاثیر فلسفه تکوین یافتهاست. این تاثیر خصوصا در حوزه سیاست مهم بوده است و هر حکومتی بر اساس فلسفه ای خاصبنا شده است. برای مثال قانون اساسی آمریکا تا حدود زیادی یکی از موارد اعمال وپیاده نمودن اندیشه های یک فیلسوف، یعنی جان لاک است. فلسفه به دلیل ماهیتی که داردو با برهان سرو کار دارد، از جانبداری های احساساتی و نتیجه گیری های عجولانه بهدور است. اساسا تفاوت فلسفه با اموری همچون عرفان، در همین است؛ یعنی فلسفه بااستدلالی کردن مطالب خود، آن ها را برای همگان قابل پذیرش می سازد؛ در حالی کهعرفان به دلیل ماهیت خاص خود، برای اشخاص دیگر قابل درک نیست و باید به مقام عارفرسید تا بتوان مطالب او را درک کرد.
فیلسوف
فیلسوف کسی است که به فلسفه و فلسفه ورزیدن می پردازد؛ یعنی دانشمندفلسفه است گذشتگان، فیلسوف را حکیم می نامیدند و مقصودشان از این کلمه این بودکه حکیم کسی است که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم ریاضیات تسلط دارد وهمچنین حکمت (فلسفه) را نیز که به معنای علم به احوال موجودات است، آموخته است. فیثاغورس اولین کسی بود که خود را فیلسوف، یعنی دوستدار حکمت نامید؛ زیرا در نظراو، صفت حکیم فقط به خداوند اختصاص داشت. وی زندگی را به میدان های مسابقه تشبیهمی کرد و می گفت: کسانی که در این میدان ها حضور می یابند، سه گروهند: یکیکسانی که برای شرکت در بازی حاضر شده اند. دوم کسانی که برای خرید و فروش بلیط بهآن جا آمده اند و سوم کسانی که برای تماشا آمده اند. در میدان زندگی، گروه سومفلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیان)نگاه می کنند و در مورد آنقضاوت می کنند.فیلسوف همواره به ملاحظه مسائل و مشکلاتی می پردازد که برای همهما دارای اهمیت است. وی با مطالعه انتقادی صحیح می کوشد تا عقاید و شناخت ما رادرباره جهان و انسان ارزشیابی کند. وی می کوشد تصویری کلی و منظم و منطقی در موردآنچه می دانیم و آنچه می اندیشیم، پیدا و مطرح نماید. شخص معمولی در پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر به طرح جامعی که وی فراهمآورده است، می تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انسانی متناسب با آن طرح کلیاصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد. از همان آغاز پیدایش فلسفه، عقیدهمتفکرانی که به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این بود که نظریاتی را که درباره خودو جهان قبول می کنیم، باید مورد رسیدگی دقیق قرار دهیم تا ببینیم آیا عقلا پذیرفتنیهست یا نه.همه ما عقاید و معلوماتی درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقطمعدودی از ما تامل و فکر کرده ایم که آیا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبراست یا خیر. فیلسوف اصرار دارد که این همه را در معرض مطالعه و بررسی دقیق قراردهد تا دریابد که آیا این نظریات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یا خیر. سقراط دلیل توجه خود را به فلسفه چنین یاد کرده است: زندگی بدون تفکر وتامل، زندگی نیست و ارزش ندارد. وی دریافت که همه مردم اطرافش، زندگی خود رادر نیل به هدفهای گوناگون مانند لذت و ثروت صرف می کنند؛ بدون آن که از خود بپرسندکه آیا این امور مهم و قابل اعتماد هست یا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمیپرسند و در طلب جواب هم نیستند، نمی توانند بدانند که آیا درست عمل می کنند یا نه وسراسر حیاتشان در طلب اغراض بی فایده و مضر تلف می شود. به همین دلایل، فلاسفه بهطور کلی همه بر آن بوده اند که مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریات و عقاید وافکار و دلایل آن ها، مهم و با ارزش است. اساسا فیلسوف به کسی گفته می شود کهخصوصیاتی را که بر گرفته از خصوصیات روح فلسفی است، در خود داشته باشد. برخی ازاین ویژگی ها عبارتند از: 1- فیلسوف، کسی است که به ارزش عقل ایمان دارد و در علم و عمل خود مقیدبه احکام عقل است. در این زمینه وی برخلاف کسی است که در علم و عمل خود، معتقد بهوحی و الهام یا متکی به خرافات است. 2- فیلسوف، کسی است که درباره علل بنیادین امور و حوادث تحقیق می کند. بهعبارت دیگر، او متفکری است که در مورد حوادث به تفسیر عقلی پرداخته و به جستجوی عللآن ها می پردازد. 3- فیلسوف در پی یافتن معنای جهان و چیستی آن است. به اشیا ازجنبه هایی که علوم دیگر به آن ها می پردازند، کاری ندارد. بلکه با هستی اشیا و بودنآنها سر و کار دارد و می خواهد قوانین بودن را بیابد. 4- فیلسوف جزئی نگر نیست؛بلکه همه امور را در یک کل واحد می بیند؛ یعنی همه دیدگاه ها و نظرات درباره زندگیو جهان را در یک کل واحد کنار هم قرار داده و سازماندهی می کند و سپس به نقد وبررسی آن ها می پردازد. 5- فیلسوف هیچ چیزی را بدون دلیل و برهان و استدلال نمی پذیرد؛ بلکه قبلاز هر چیز مطلب مورد نظر را مورد بازرسی و مداقه قرار می دهد تا مبادا عنصری غیرعقلی وارد در دستگاه فلسفی گردد. 6- فیلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و یاحرفه ای که بدان اشتغال دارد، می خواهد افکار و نظریات در باره جهان و زندگی رامطالعه ونقد کند. وی می خواهد دریابد که ما انسان ها در مسائل اساسی که با آن هاروبروییم، چگونه می اندیشیم، شناخت ما مبتنی بر چه چیزی است و برای نیل به احکام وداوریهای صحیح، چه ملاک ها و موازینی را باید برگزینیم. 7- فیلسوف به روشن کردن عقاید ما و نظریه هایی کهدرباره جهان و انسان و ارزشهای انسانی داریم، اصرار می ورزد. او پیش از آنکه صرفادارای مجموعه ای از عقاید باشد، احساس می کند که این عقاید را باید مورد بازرسیدقیق قرار دهد و در نظامی از افکار که دارای ارتباط منطقی باشتد، مرتب و منظم سازد. 8- فیلسوف همیشه دنبالدرک حقایق است و غیر از حقیقت، به چیز دیگری وابسته نیست
روش فلسفه
هر علمی برای خود روشی دارد که این روش،طریقه رسیدن علم به اهداف خود را مهیا می سازد. مثلا روش علم شیمی روش آزمایش ومشاهده یعنی روش تجربی است؛ چرا که هدف این علم، پیدا کردن خواص شیمیائی اشیا بهمنظور استفاده از آن است و برای نیل به این مقصود، هیچ روشی جز روش تجربی نمی تواندکارساز باشد. و یا مثلا هدف علم ریاضیات، کشف روابط میان اعداد است و چون عدد،موضوعی عقلی و انتزاعی است و مابه ازائی در خارج ندارد، روش این علم نیز متناسب باهدف و موضوع آن، روش عقلانی و محاسبه و تفکر است. روش علمفلسفهبنابر آنچه گفته شد، می توان مجموع راه ها و قواعدی راکه در فلسفه برای رسیدن به هدف این علم، یعنی طرح و اثبات مسائل فلسفی و پاسخ بهپرسشهای اساسی آن وجود دارد را، روش فلسفه بنامیم. روشهای فلسفه از بنیاد باروشهای علوم دیگر متفاوت است. همانطور که گفته شد، علوم دیگر بجز ریاضیات، از روشتجربی استفاده می کنند؛ در حالی که روش تجربی در فلسفه کاربرد اندکی دارد. ازطرف دیگر، فلسفه از جهاتی با ریاضیات نیز فرق دارد و به همین دلیل نمی توان روشهایعلم ریاضیات را تماما در فلسفه به کار برد. (بنگرید به فلسفه و ریاضیات ) بنابراین، نمی توان بین روشهای فلسفه و روشهای سایر علوم به مشابهت کاملی دستپیدا کرد. نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که فلسفه تنها یک روش نداردبلکه به تناسب موضوعات خود، دارای روشهای متفاوت است. در واقع این طور باید گفت کهاساساً فلسفه، مستلزم روشهای بسیار گوناگونی است؛ زیرا باید تمام انواع تجاربانسانی را معرض شرح و تفسیر خود قرار دهد.بر این اساس، معیار فلسفه در انتخاب روشخود دو چیز است
هماهنگی میان کلیه تجارب انسانی
جامعیت تصویر برگرفته از کلیه تجارب انسانی
یک فیلسوف باید ارائه تصویری جامع وهماهنگ از تجربه انسان از زندگی خویش و جهان را هدف خود قرار دهد و به همین دلیل،روش او نیز باید به گونه ای باشد که زمینه را برای نیل به این هدف مهیا سازد. چنانچه گفته شد، بر اساس مکاتب مختلف فلسفی و هدف هر مکتب و یا هدف هر فیلسوف،روشی متفاوت با روش دیگر فلاسفه و یا مکاتب فلسفی به وجود آمده که متناسب با اصولیاست که آن فیلسوف یا آن مکتب فلسفی پذیرفته است.مثلا اگر عقیده یک فیلسوف این باشدکه فقط با تعقل محض می توان به حقیقت رسید، روش او فقط شامل استدلال عقلانی خواهدبود؛ اما اگر در کنار تعقل، به اشراق و نوعی شهود و مکاشفه درونی نیز ایمان داشتهباشد و آن را نیز برای نیل به خقیقت عالم لازم بداند، روشش دیگر فقط استدلال عقلینخواهد بود.ما در این جا برخی از روش های اساسی فلسفه را ذکر می کنیم: روش استدلالییا قیاسی روشی است که عمدتا در فلسفه به کار می رود و هر گاه صحبت از روش اصلیفلسفه می شود، همین روش مد نظر است. اساسا استدلال به فرآیندی ذهنی گفته می شود که بر پایهقواعد و قوانین منطقی بنا شده است و استدلال درست، استدلالی است که قیاسیباشد. بنابراین، روش معتبر در فلسفه، روشاستدلال- قیاسی است و منظور از قیاس نیز این است که با ترتیب دادن مقدمات معلوم، بهکشف مجهول برسیم. در این روش به دو چیز تکیه میشود
استدلال و برهان عقلی
شهود درونی که با مجاهده و تصفیه نفس حاصل می شود
بر حسب این روش، تنها با نیروی استدلال و برهان عقلی نمی توان به حقائق جهاننائل آمد؛ بلکه با تزکیه نفس و مشاهدات درونی است که می توان به باطن جهان که همانحقیقت آن است، رسید. همان طور که ذکر شده، باید توجه داشت که در روش اشراقیاستدلال و برهان عقلانی کنار گذاشته نمی شود؛ بلکه اتکای تنها به برهان و عقل موردسرزنش قرار می گیرد. این روش به نوعی شامل روشهای عرفانی و سلوکی نیز می شود. مکالمات سقراط نمونه ای از روش مناظره است. دراین روش، فیلسوف در اطراف موضوع مورد بحث پرسشهایی مطرح می کند و می کوشد که از راهسوال و جواب، تمام جنبه های موضوع را روشن کند و به حقیقت نائل شود. این روش گرچهکمتر در فلسفه به کار می رود، اما درمباحثی از فلسفه مانند بحث معرفت شناسی و بحثاخلاق و ارزش ها مورد استفاده قرارمی گیرد. استقراء یعنی این که فیلسوف با مشاهدهیک امر جزئی، نتیجه ای کلی می گیرد. به بیان دیگر، روش استقرایی عبارت است ازمطالعه یک امر جزئی به منظور پی بردن به احکام و قضایای کلی.این روش در میان روشهایفلسفه پیش از سقراط رواج بسیار داشت و حتی در فلسفه ارسطو نیز جزو روشهای تحقیقفلسفه قرار گرفت؛ اما به دلیل ماهیتی که داشت، چندان مورد توجه نبوده است.
نیاز به فلسفه
اساسا فلسفه از اصلیترین نیاز روحی انسان، یعنی نیاز به دانستن و فهمیدنبرخاسته است. نیاز به دانستن و فهمیدن یک نیاز همیشگی است. چنانکه می بینیم کهکودکان همواره می خواهند چگونگی، چرایی و چیستی همه چیز رابفهمند. به همین دلیل، ارسطو گفته است: فلسفهبا شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد.تاریخ نیز به ما نشان می دهد که ازاولین دوران زندگی بشر بر زمین، عمیق ترین پرسش ها و مسائل فلسفی مطرح شد:چه چیزیعلت و سبب شد باران ببارد و علف رشد کند؟ برای انسان ها بعد از این که بدن هایشانمرد، چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیروهای خوب بر جهان مسلطند یا نیروهای بد؟ و... .اساسا باید توجه داشت که در جهت یافتن جواب به هین گونه سئوالات فلسفی بود کهاسطوره ها و آئین های مذهبی بشر شکل گرفت. بنابراین هر انسانی به نوعی فیلسوف و تحتتاثیر فلسفه است؛ چرا که زندگی خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهایی که بهاین سئوالات بنیادین می دهد، بنا می نهد؛ با این تفاوت که فیلسوف رسمی و واقعی، اینپرسش ها را به طور جدی و منظم پی گیری کرده، جواب هایی را که تا کنون داده شده استدر بوته نقد نهاده و به جستجوی را ه حل های نو می پردازد. نیاز دیگر ما به فلسفه آناست که همه ما انسانها در زندگی برای عمل کردن، مجبوریم که همواره تصمیم بگیریم. اساسا زندگی بدون انتخاب، محال است. به همین خاطرنیاز اساسی داریم که بدانیم چگونه و چرا چیزی را انتخاب می کنیم و اصولا در هرموضوعی چه راهی را باید انتخاب نماییم.فلسفه به این امور می پردازد و راه حل هایمتفاوت با نتایج گوناگون جلوی پایمان قرار می دهد.بدین ترتیب، فلسفه برای همه انسانها یک راهنما است؛ راهنما برای یافتن راه های بهتر و جدیدتر و کامل تر. هر گاه میکوشیم تا دریابیم که جهان چیست؛ آن گاه که در تکاپوییم تا جهان را شرح و توصیفکنیم، در پی آنیم که معنا و مقصود جهان را دریابیم . اگر کشف شود که جهان مقصود ومنظوری دارد، می خواهیم آن منظور را بفهمیم. پس می توان گفت که در انسان گرایشینیرومند برای یافتن معنای زندگی و جهان وجود دارد و فیلسوف کسی است که فعالیت هایشنیز همسو با این نیاز است. انسان از طریق علوم مختلف نیز به فلسفه نیازمند است؛چراکه علوم و دانش های بشری در جنبه های مختلفی به فلسفه نیازمندند. فلسفه در پییافتن تصویری کلی از عالم است و بر حسب نتایجی که می گیرد، این تصویر را رسم میکند. تصویری که در هیچ جای دیگری قابل رسم نیست. کندی، فلسفه را "صورت علم بهحقایق اشیاء به قدر طاقت انسان" و فلسفه اولی«مابعدالطبیعه) را "علم به حقیقت اولکه علت هر حقیقتی است"، تعریف می نماید. او فلسفه را شریف ترین و برترین علوم میداند که تحصیل آن بر هر متفکری واجب است؛ و شریفترین قسم فلسفه نیز در نظر او، علمبه ذات احدیتخداوند) می باشد. او در مورد ضرورت فلسفه می گوید:"هیچ کس نمیتواند ضرورت چنین جستجویی را انکار کند؛ زیرا اگر این جستجو یعنی فلسفه را قبولکند، پس فلسفه ضروری است؛ و اگر امتناع کند، باید دلایل امتناع خود را اقامه کند وخود اقامه دلیل، به منزله ضروری بودن آن است؛(زیرا فلسفه یعنی دلیل و اقامهدلیل)" بنابر نظر کندی، اگر فلسفه علم به حقایق اشیا باشد، بنابراین میانفلسفه و دین اختلافی نیست و به همین دلیل می کوشد تا بین فلسفه و دین وفقدهد. وی می گوید که:فلسفه و دین هر دو علم به حق می باشند. کندی در یکی ازرساله هایش به قدرت عقل اعتراف می کند که: به جان خودم سوگند که گفتار پیغمبرراستگو (محمد صلوات الله و علیه آله) و هر چه را که از جانب باری عزوجل آورده، چونبه مقیاس عقل سنجیده شوند، در خور پذیرش می باشند؛ و جز کسانی که از نعمت عقل بی بهرهباشند به دفع و انکار آنها برنخیزند.کندی نخستین فیلسوب عرب است که در مسائل فلسفی و علمیبه تفکر و تعمق پرداخته و به زبان عربی، مطالب فلسفی نوشته است. کار مهم کندی اینبود که مکاتب و نحله های فلسفی را که اعراب پیش از این نمی شناختند، به آنانشناساند و مسائلی را که هنوز بدان دست نیافته بودند، برایشان توجیه و تحلیلکرد.البته مسائل فلسفیی را که کندی مورد بحث قرار داده است، همان چیزی است که حکمایپیشین نیز مورد بحث قرار داده اند؛ اما او استقلال فکری خود را نیز از دست نداده وآرایی را اختیار کرده که آن ها را موافق تمایلات فلسفی خاص خود و معتقدات دینی اشتشخیص داده است.(هرچند دیگران با نظرات وی کمتر موافق بوده اند.) با تمام ایناحوال، کندی را نمی توان صاحب یک مکتب مشخص فلسفی دانست. اگر ابونصر فارابی را موسسحقیقی مکتب فلسفه اسلامی بدانیم، کندی را فقط باید پیشوای این فلسفه به شمار آوریم. کندی یکی از چهره های اسلامی است که به واسطه ترجمه بعضی از آثارش به زبان لاتین،او را در مغرب زمین به خوبی می شناختند و در قرون وسطی و نیز دوره رنسانس شهرت خاصیداشت
فلسفهو علم
کلمه علم به دو معنی به کار می رود: یکی به معنی دانش و معرفت. به اینمعنا اخلاق، دین، تاریخ، سیاست، و حتی هر گونه شناخت و آگاهی، علم محسوب می شود. چنان که گاهی می گوییم: من به فلان اتفاق علم دارم.(یعنی از آن اتفاق خبردارم.)معنای دیگر علم، دانش و معرفت خاصی است که یا از طریق عقل حاصل می شود (مانندریاضیات)، و یا از طریق تجربه و آزمایش (مانند فیزیک و شیمی و روان شناسی و جامعهشناسی). مقصود ما از علم در این جا، معنای دوم علم است. هر علمی،مجموعه ای است از مسائل مرتبط با موضوع آن علم که حول آن موضوع سازمان یافته اند. مثلا، علم فیزیک، مجموعه مسائل و قوانینی است که حول موضوع آن، یعنی پدیده هایطبیعی و روابط حاکم بر آن ها، سازمان یافته اند: همه علوم؛ چه عقلی و چه تجربی،اصول و قواعدی دارند که در میان همه آن ها مشترک است.برای نمونه، همه علوم، به امورکلی مربوطند؛ یعنی در پی کشف قوانینی هستند که در همه حال صادق باشد. مثلا هندسهراجع به همه مثلث ها به طور کلی بحث می کند و مثلث خاصی مورد نظر آن نیست. و یافیزیک میکوشد قوانین جاذبه را کشف نماید؛ چرا که میخواهد به چیزی دست یابد که درهمه حال صادق باشد و در هیچ شرایطی تغییر نکند. به همین ترتیب، در شیمی گفته می شودکه همه آب ها در شرایط معین، در دمای صد درجه به جوش می آیند و این یک قانون همیشگیاست. اساسا اگر علمی چنین نباشد، علم محسوب نمی گردد. البته میان علوم عقلی با علومتجربی تفاوت های زیادی وجود دارد.علوم عقلی با انتزاع عقلانی پدید می آیند. عقل،جنبه ای خاص از عالم خارج را انتزاع می کند و آن را موضوع قرار داده و سپس دربارهآن بحث کرده و آن را گسترش می دهد.مثلا، ریاضیات، علمی است که درباره مفهوم عددصحبت می کند. خود این مفهوم، حاصل انتزاع عقل از عالم خارج است. ما در عالم خارج،چیزی به نام عدد نداریم، بلکه پس از مشاهده چیز های مختلف، و با تلاش فکری به اینمفهوم دست می یابیم. اما علوم تجربی، به بررسی پدیدار ها می پردازند و در پی کشفقوانین حاکم بر این پدیدارها هستند. البته آن ها نیز از اصول عقلی پیروی می کنند،اما فعالیت این علوم، عقلی محض نیست؛ آن ها بر اساس مبادی و قواعد عقلی به آزمایش ومشاهده عالم خارج می پردازند؛ در حالی که علوم عقلی، هم اصولشان عقلی است و هم آنچهدر باره آن تحقیق می کنند
فلسفه
فلسفه، تفکر محض درباره جهان و چیستی امور است. درسده ششم ق.م که فلسفه در یونان به وجود آمد، به همه مطالعات و کاوش ها نظری و عملی، فلسفه گفته می شد. فلاسفه نخستین در موضوع هایی تحقیق می کردند که اکنون باید آن ها را جز و علوم به حساب آورد. مثلا، تحقیق درباره اجرام آسمانی، حیوانات، گیاهان و سنگها بخشی از کارشان راتشکیل می داد. به تدریج شاخه هایی مانند ریاضیات و ستاره شناسی نجوم از فلسفه جدا و به علمی مستقل تبدیل شدند. در طول زمان، شاخه های دیگر علمی نیز از فلسفه جدا شدند. آخرین رشته های علمی که از فلسفه استقلال پیدا کردند، جامعه شناسی و روانشناسی بودند. به همین دلیل است که فلسفه را مادر علوم می نامند. باید توجه داشت با اینکه شاخه های علمی از فلسفه جدا شده اند، هیچ گاه نیاز شان را به فلسفه از دست نخواهند داد. آن ها در اصول خود که همه اصولی عقلانی است(مانند اصل علیت، اصل ضرورت و ...)، محتاج فلسفه اند. زیرا فقط فلسفه صلاحیت بررسی امور عقلی را دارد. البته فلسفه نیز در مواردی از آن ها کمک می گیرد. یکی از این موارد، براهین و استدلال های فلسفی است.در بسیاری از موضوعات فلسفی، از مقدماتی استفاده می شود که در علوم تجربی اثبات شده است.مثلا، این که گاهی ما کسی را با چشم می بینیم، اما بدلیل اشتغال فکری متوجه او نمی شویم (یعنی یک امر تجربی)، بسیاری از فلاسفه را به این عقیده هدایت کرده که ادراک، پدیده ای غیر مادی است. ویا این که قرن ها مردم فکر می کردند که زمین ثابت است و همه کرات آسمانی به دور آن می گردند. این نظر موجب شده بود تا نظام های فکری و فلسفی بسیاری بر پایه این اصل به وجود بیایند و بعدها، وقتی که علم، حقیقت را نمایان ساخت، تمام آن نظام ها نیز از میان رفت. از سوی دیگر، فلسفه با همه علوم، تفاوت اساسی دارد. بنابر این فلسفه و علم در عین حال که میانشان ارتباطی عمیق وجود داشته و به همدیگر کمک می کنند، هم در موضوع و هم در روش با هم تفاوت دارند
اسپینوزا
باروخ بندیکت اسپینوزا در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس هلندی که اصالتاً پرتغالی بودند، به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش و با آداب و سنن یهودی گذراند. او در مدرسه عبرانی آمستردام، تحت تعلیم و تربیت استادان بزرگ، به تحصیل زبان عبری و دروس دینی پرداخت و تا آن حد پشرفت کرد که در همان سنین جوانی به خوبی باتمام نکات و رموز کتب معتبر دینی آشنا شد.پس از آن زبان لاتینی را فرا گرفت تا با افکار و فرهنگ های دیگر آشنا شود. همچنین طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر را نیز آموخت و از فلسفه مدرسی، به ویژه حکمت توماس آکویناس و از فلسفه دکارت و فرانسیس بیکن و توماس هابز آگاهی یافت. اما وی، تحت تاثیر تاملات فلسفی و آشنایی با افکار و اندیشه های ضد دینی، به تدریج از جامعه دینی یهود رویگردان شد و احیاناً از اندیشه های دینی انتقاد کرد.اولیای کنیسه های یهود سعی کردند ابتدا با تطمیع و نهایتاً با تهدید او را از عقاید خود باز دارند، اما هیچ کدام از این ها در او موثر واقع نیفتاد.به ناچار در سال 1656 میلادی، وی را محاکمه و به کفر محکوم کردند. بدین ترتیب اسپینوزا برای همیشه از جامعه یهود طرد گردید. اما اسپینوزا بدون اینکه از این جریان متاثر شده و ضعفی از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قریه کوچکی که بیرون از شهر بود و دراطاقی که زیر یک شیروانی واقع بود، منزوی شد و برای امرار معاش به تراشیدن عدسی که آن را قبلاً آموخته بود، روی آورد.از این راه پول اندکی به دست می آورد و درهمان حال تنها و دور از همه، به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف می پرداخت. در پایان سال 1660 به دهکده راینسبورگ(Rhynsburg ) رفت و در خانه ای محقر اقامت گزید و به تحقیق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد که بسیار اتفاق می افتاد که برای مدت زیادی خانه را ترک نمی کرد؛ چنانچه یک بار به مدت سه ماه از خانه بیرون نیامد. وی در همان دوران، با علما و حکمای بزرگ عصرش مانند لایب نیتس مکاتبه داشت.اسپینوزا در سال 1664 میلادی به دهکده کوچکی در نزدیکی لاهه و در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در این شهر اقامت گزید. او در نهایت صرفه جویی و قناعت و مناعت نفس، زندگی را ادامه داد. به تدریج آوازه و شهرتش در همه جا پیچید و دوستان و یاران فراوان یافت. در سال 1673 استادی کرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ به او پیشنهاد شد، اما او آنرا رد کرد، زیرا اعتقاد داشت که پذیرش این شغل، آزادیش را محدود خواهد ساخت. اسپینوزا همچنان به تفکر و تامل و نوشتن ادامه می داد تا اینکه در یک بعد ازظهر در سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست پزشکش بر بالینش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنیا رفت. در مراسم خاکسپاری اش، مردم، از پیروان هر دینی حاضر بودند. اسپینوزا از خود نه زن و فرزندی به جا گذاشت و نه ثروتی؛ چرا که تمام عمر خود را صرف دانش و فلسفه کرد و کتب و رسالات ارزنده ای بر جای گذاشت که نامش را برای همیشه جاودانه ساخت. مهمترین کتاب او اخلاق نام دارد. اسپینوزا یکی از فلاسفه پیرو مکتب اصالت عقل( rationalism) است. مهمترین اثر او اخلاق نام دارد و او در این اثر، افکار فلسفی، الهی و اخلاقی اش را به صورت قضایای هندسی اثبات می کند. بدین صورت که در آغاز موضوع، بحث را تعریف می کند و سپس بر اساس اصول موضوع و متعارفه، حکمی را ارائه و برای آن برهان اقامه می کند. سپس به همین ترتیب پیش می رود. مهمترین مسئله ای که اسپینو زا در صدد حل آن است مسئله دو گانگی ماده و روح است. دکارت به دو جوهر مجزا یعنی ماده و فکر معتقد بود. به عبارت دیگر از دید دکارت، همه هستی به دوبخش تشکیل می شد: اندیشه و ماده. اما اسپینو زا این تقسیم را رد کرد و بیان داشت که تنها یک جوهر و یک نوع وجود، هست. تمام طبیعت، ماده، اندیشه و خلاصه همه چیز یک وجود است و این وجود، خداوند است. خدا هر چیزی و همه چیزهاست و از هر لحاظ که بنگریم، نامتناهی است. بدین ترتیب، اسپینوزا کسی است که به وحدت وجود، اعتقاد راسخ دارد. در نظر وی، جلوه ها و صفات خدا بی نهایت است و نمی توان همه آن ها را شناخت. ما تنها دو ویژگی یا دو تجلی یا دوصفت خداوند را می شناسیم: اندیشهو بعدبه عبارت دیگر فکر و ماده. این دو، صفات خداوندند. یعنی خداوند که با طبیعت و همه چیز یکی است، یا خود را به صورت اندیشه نمایان می سازد یا به صورت بعد وماده. البته خداوند صفات بیشمار دیگری هم دارد، اما اندیشه و بعد تنها صفاتی هستند که است که بشر می شناسد.بنابر این، تمام اجسام و موجودات مادی که می بینیم و تمام افکار، احساسات و حالات روانی ما، همه صفات و تجلی خدا یا طبیعت می باشد.(چرا که خدا یا به صورت بعد که امر ذاتی ماده است تجلی می کند یا به صورت اندیشه و حالات روانی و احساس) با این نگرش، یعنی اینکه همه چیز، خدا و صفات و حالات اوست، اسپینو زا به نتیجه ای مهم درباره وجود اشیا و اراده انسانی رسید و آن این که:چون همه چیز از خدا صادر می شود و خدا علت درونی همه چیز است، پس جهان طوری است که ضرورتاً باید باشد.وجود هر چیزی، ضروری است و نمی توان گفت که ای کاش جور دیگری بود. تمام اتفاقاتی که می افتد، به ضرورت رخ می دهد. انسان واراده انسانی نیزاز این قاعده مستثنی نیست. بنابر این چیزی به نام اختیار وجود ندارد، بلکه همه چیز به ضرورت علی و معلولی از خداوند به وجود می آید.اسپینوزا پس از اینکه این مطالب را اثبات می کند به بخش اخلاق و بیان زندگی مطلوب می پردازد. به اعتقاد او، وقتی که ما انسانها اینگونه به وقایع و پیشامد ها نگاه کنیم، یعنی درک کنیم که همه چیز در جهان به ضرورت اتفاق می افتد، به نوعی ادراک شهودی از کل طبیعت می رسیم. به روشنی می بینیم که همه چیز به هم وابسته است و همه چیز، یک چیز است. تنها در این حالت است که خوشبختی واقعی را بدست می آوریم. دیگر دستخوش احساسات نمی شویم، زیرا می دانیم که خداوند از احاظ قدرت و معرفت و حکمت، نامتناهی است و بر این اساس درک می کنیم که بهترین چیزها ایجاد شده اند و همه چیز در بهترین حالت ممکن است.چنین افکار و نظریاتی بسیار شبیه به عقاید عرفا است. ابن رشدابو الولید محمد بن احمد بن رشد، معروف به ابن رشد، در سال 520هجری قمری/ 1126میلادی در قرطبه یکی از مراکز اندیشه و علم در اندلس( اسپانیا) متولد شد.او در خانواده ای که سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش یافت. پدر و جد پدری وی، هر دو منصب قاضی القضاة اندلس را به عهده داشتند. ابن رشد در جوانی به اکثر علوم زمان خود دست یافت و در ریاضیات، طبیعیات، نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت یافت. باید اشاره کرد که به طور کلی جزئیات زیادی از زندگی وی در دست نیست.در سال 548 هجری به دعوت "عبدالمومن" که درصدد تاسیس مدارس علمی بود، به مراکش رفت و در آن جا کتابی در طب عمومی، موسوم به "الکلیات" نوشت. آنچنان که مشهود است، ابن رشد بنا به توصیه "ابن طفیل" در زمان ابو یعقوب(پسر و جانشین عبدالمومن) که مردی با فرهنگ و مطلع از فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو پرداخت. معروفترین کتاب وی، تفسیر او بر کتاب مابعدالطبیعه ارسطو است.در سال 565 هجری قاضی "اشبیلیه" شد و پس از دو سال، به قرطبه بازگشت و منصب قاضی القضاتی را بر عهده گرفت. پس از مرگ ابو یعقوب در سال 580 هجری، پسرش ابو یوسف ملقب به "المنصور" به جای او نشست.در آغاز، او ابن رشد را که دیگر مقامی بسیار ارجمند یافته بود، سخت مورد تکریم و احترام قرار داد؛ اما پس از 10 سال بر اثر فشار افکار عمومی و یا به واسطه غرض ورزی های شخصی، ابن رشد مورد اتهام کفر و زندقه قرار گرفت و ناگهان از چشم خلیفه افتاد.لذا فرمان داد کتاب هایش را بسوزانند. سپس او را با جمعی از اهل فلسفه و علم به قبیله یهودی نشینی در 50 کیلومتری جنوب شرقی قرطبه موسوم به "السیانه" تبعید کردند.البته ابن رشد پس از مدتی با شفاعت جمعی از بزرگان اشبیلیه مورد عفو خلیفه قرار گرفت و به مراکش فرا خوانده شد. ابن رشد در مراکش در صفر سال 595 هجری قمری/1198میلادی، در سن هفتاد و دو سالگی وفات یافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاک سپردند. مورخین درباره ابن رشد معتقدند که او داناترین افراد عالم اسلام در زمان خود بود و در علم و کمال و فضل در اندلس همتا نداشت. با وجود آن همه مقامات و مراتبی که داشت، از همه مردم متواضع تر بود.از دوران کودکی تا سن سالخوردگی لحظه ای از تحصیل علم باز نایستاد. وی تمام علومی را که تا آن روز، جهان اسلام به آن ها دست یافته بود، آموخت و از حیث کثرت تالیف بر همه پیشی گرفت.مجموعه آثار او، اعم از تالیفات و حواشی و... به ده هزار صفحه می رسد.
در نظام حكومتي اسلام ، دمكراسي به منزله يك شيوه با روش حكومتي ، يعني نقش دادن به مردم و مشاركت دادن آنان در مسائل مختلف زندگي و اجتماعي ، به عنوان يك اصل اساسي مورد اهتمام قرار گرفته است ، چه در اعتقادات و چه در احكام اسلامي ، موارد فراواني يافت مي شود كه بيانگر حقيقت فوق است . از جملة آن موارد اين است كه در تفكر اسلامي ، حكومت و رهبري ديني خدمتگذار مردم به حساب مي آيند و حكومت اسلامي بر پايه ارشاد ، نصيحت و نظارت مردم بر حاكمان استوار است و حاكمان ديني موظفند در جهت تامين خير و سعادت مردم در تمامي ابعاد مادي و معنوي گام بردارند .
در بينش اسلامي ، به جز خداوند ، هيچ كس به طور مستقل ، حق تصرف و جان و مال افراد و يا دخالت در سرنوشت مردم را ندارند و تنها با اذن خداوند حكومت حاكمان مشروعيت مي يابد .
احترام گذاشتن به حقوق افراد جامعه و آزادي هاي مشروع آنان و نفي هر گونه استبداد و سلطه در عرصه حكومت و سياست ، كه از ويژگي هاي نظامي دمكراتيك است ، در حكومت اسلامي به بهترين شكل مورد توجه قرار گر فته است ، در نظام اسلامي ، همه افراد جامعه در برابر قانون ، يكسانند و نژاد ، زبان ، رنگ قوميت ، و حتي مذهب معيار امتياز به شمار نمي رود .
از مزاياي زمامداري ديني ، حرمت نهادن به شخصيت مردم ، تقويت روحيه آزادمنشي و انتقاد و ارشاد دلسوزانه نسبت به مسئولان نظام در سطح بسيار بالاي آن است .
بهترين گواه موارد فوق، عهدنامه مولا علي بن ابيطالب ( ع) به مالك اشتر است كه تكيه گاه اصلي امام ( ع) حرمت گذاري به مردم ، حق حاكميت قائل شدن براي مردم ، از بين بردن امتيازهاي دروغين و تبعيض هاي ناروا ميان مردم ، نفي هر گونه زورگويي و سلطه مداري نسبت به آنان و برخورد متواضعانه و خيرخواهانه با مردم است .
چگونگي ارتباط دين با دمكراسي
دين از سه عنصر اساسي تشكيل شده است ، اعتقاديات ، اخلاقيات ، و مناسك و مراسم ( احكام ) راس اعتقادات ديني ، اين عقيده وجود دارد كه همه جهان از يك منشا قدسي سرچشمه مي گيرند ، يعني تفاوت انسان دين باور يا غير متدين در اين است كه انسان ديندار براساس اعتقاد به جهان غيب و اين كه هر چيزي در جهان از قداستي برخوردار است .
حال ببينيم كه در تفكر دمكراسي ، مساله چگونه است ؟ گاهي ما دمكراسي را به عنوان يك شيوه يا معناي حكومت مردم ، نقش دادن به آنان در مسائل سياسي ، مشاركت دادن مردم در حكومت و حضور آنها در مسائل مختلف مربوط به زندگي اجتماعي است . اين معنا از دمكراسي ، چنان كه بيان شد ، نه تنها با تفكر دين و حكومت ديني ناسازگار نيست ، بلكه در تعاليم ديني به عنوان يك اصل اساسي مورد توجه قرار گرفته است .
مساله شورا و مشورت ، بيعت ، نصيحت ، حاكمان دين و ائمه مسلمين ، امر به معروف و نهي از منكر ، آزادي هاي مشروع ، نفي سلطه گري و استبداد حق حاكميت مردم بر سرنوشت خود ، يكسان بودن افراد در برابر قانون و دهها اصل ديگر اسلامي به اضافه سيره پيامبر اكرم (ص) و قانون اساسي نظام ما كه تكيه بر اساسي بر اتكا نظام به آراي عمومي است . همه و همه گواه بر اين است كه دمكراسي با دين ، كاملا سازگار است .
در قانون اساسي ما اصولي وجود دارد كه لايتغيرند و اگر روزي شوراي بازنگري هم تشكيل شود و بخواهد قانون اساسي را تغيير دهد هرگز نمي تواند آن اصول را تغيير دهد ، يكي از آن اصول لا يتغير ، اصل (( اتكانظام به آرا و افكار عمومي )) است .
وقتي بيل كلينتون با آراي يك چهارم مردم امريكا به عنوان رئيس جمهور امريكا به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد ، آن را اوج دمكراسي در جهان اعلام كردند ، در حالي كه در ايران اسلامي ، رئيس جمهور ما با دو سوم آراي كساني كه صلاحيت راي آادن داشتند انتخاب شده است و بعد ما را متهم مي كنند كه شما به دمكراسي بها نمي دهند !
پس از تلقي از دمكراسي كه صرفا شيوه اي است براي مشاركت دادن مردم در مسائل سياسي شان در متن تفكر اسلامي وجود دارد .
اما اگر بدانيم دمكراسي را يك نوع بينش فلسفي بدانيم كه زير بناي عقيدتي دارد و صرفا يك روش و شيوه حكومتي نيست ، در اين صورت بايد به زيربناهاي اين تفكر فلسفي توجه كنيم و ببينيم آياد با تفكر ديني سازگاري دارد يا نه ؟
از جمله مباني فلسفي دمكراسي ، اومانيسم ، سكولاريسم ، و ليبراليسم است . تفكر اومانسيتي ، امروزه به جرياني اطلاق مي شود كه مي خواهد انسان به به جاي خدا بگذارد و انسان را بر سرنوشت خود حاكم گرداند كه اين بينش با حاكميت خداوند بر سرنوشت انسان منافات دارد . سكولاريسم هم به معناي زميني كردن همه چيز و نفي قداست از همه چيز است كه اين معنا نيز با ماهيت دين كه مساله قداست است و مي خواهد بگويد كه در اين عالم ، در هر چيزي يك امر قدسي وجود دارد در تعارض قرار مي گيرد ، تعارض دين با ليبراليسم هم كه روشن است .
پس دمكراسي به عنوان يك فلسفه سياسي با اين زيربناهاي عقيدتي ، در تضاد آشكار با تفكر ديني است .
قرائت ديگر از دمكراسي
برخي از انديشمندان اسلامي ، در كنار آن دو تلقي پيشگفته از دمكراسي ، نگرش سومي را تحت عنوان دمكراسي اسلامي مطرح كردند و گفتند ما دمكراسي را با همان مباني فلسفي اش در نظر بگيريم و آن مقداري را كه با دين سازگاري دراد بپذيريم ، و آن مباني اي را كه با اسلام سازگار نيست ، اصلاح كنيم كه موج چنين تفكري بيشتر در كشورهاي عربي پيدا شده است ، چنان كه علاومه مودودي گفته است ، (( اسلام در درون خودش دمكراسي دارد ، اما با حفظ حاكميت الهي ، نه حاكميت مردم ))
برقراري اين نوع سازش بين بينش اسلام با تفكر دمكراسي ، كار بسيار حساس و دشواري است ، زيرا ارزشي كه دمكرلاسي براي آراي مردم قائل است ، هيچ حد و مرزي ندارد ، يعني حتي اگر مردم بر خلاف مقررات صريح قرآن ، راي دهند باز معيار راي و نظر مردم است و اساسا دمكراسي حكومتي است و بديهي است كه اين ديدگاه با اسلام سازگار نيست . اسلام براي آراي مردم و حضور آنان در صحنه هاي اجتماعي ، اهمتي فراواني قائل است ، اما در يك چجارچوب و مرز خاص ، يعني در چارچوب حاكميت الهي ، مردم آزادند در صحنه هاي گوناگون اجتماعي ، حضور يابند و راي بدهند ، اما اين مشاركت بايد در چارچوب احكام خدا و فرهنگ اسلامي باشد كه مردم آن را پذيرفته اند و به آن اعتقاد راسخ دارند .
اگر جوهره دمكراسي را (( مشاركت سياسي مردم )) بدانيم ، قطعا اسلام انگزيه مشاركت مسلمين در عرصه هاي سياسي ، و اجتماعي ناشي از تعليمات ديني و دستورات اسلامي است ، برخلاف نظام هاي دمكراسي كه انگيزه شهروندانش از مشاركت ، برآورده شدن خواسته هاي فردي و منافع اقتصادي است .
لذا در اسلام مشاركت مردمي پشتوانه مكتبي دارد . انسان مسلمان براي جلب رضاي خداوند و عمل به دستورات ديني ، خود را متعهد و موظف به مشاركت در تمامي ابعاد جامعه و مسائل حكومت مي داند ، يك آزادي ديگر كه در فرهنگ اسلامي ما وجود دارد و در نظام هاي دمكراسي آن را ناديده گرفته اند (( آزادي معنوي )) است يعني انسان بايد خود را از اسارت نفس ، طمع هاي دنيوي و وابستگي هايي كه به صورت غل و زنجير او را محدود و زنداني مي كند و از رسيدن به كمال مطلوب و قرب الهي باز مي دارد ، برهاند و آزاد كند .
و مربيان و كاركرد مهم مشاركتي آنها ، مقاله پيش رو ، ابتدا به فرصت ها و امكانات سودمند حاصل از فعاليت هاي اين تشكل مي پردازد ، سپس چالش ها و موانع موجود در مسير فعاليت هاي آن را ارائه خواهد كرد .
فرصت ها
فرصت ها عبارت از شرايط ، امكانات و لوازم بالقوه اي است كه در اختيار والدين قرار دارد و براي تحقق اهداف نظام تعليم و تربيت ضروري است .يكي از فرصت هايي كه در اختيار مدارس قرار دارد ، امكان بهره گيري از توان بالقوه فكري ، علمي ، مهارتي ، و تخصصي والدين دانش آموزان ، در جهت بهبود و ارتقاي سطح كيفي برنامه ها و فعاليت هاي مدارس است . در حال حاضر نظام آموزشي ايران با حدود هجده ميليون نفر دانش آموز تحت تعليم در دوره هاي مختلف تحصيلي و سي ميليون نفر پدر و مادر دانش آموز ، در تعامل و ارتباط نزديك قرار دادر . در ميان اين جمعيت قابل توجه ، افراد داراي صلاحيت هاي تخصصي ، حرفه اي و مهارتي بالا و قابليت هاي علمي مفيد و موثر و نيز صاحت نظراتي با كفايت وجود دارند كه با برنامه ريزي صحيح و منطقي مي توان همه ساله اين منابع بالقوه فكر ، انديشه ، نظر، تخصص ، و مهارت را براي مداخله و مشاركت در فرآيندهاي تصميم گيري ، اجرا و ارزشيابي كليه برنامه ها و فعاليت هاي آموزشي و تربيتي ( در تمامي سطوح نظام آموزشي و نه فقط مدارس ) فراخواند .
از آن جا كه والدين ، انگيزه بالايي براي پيشرفت علمي ، تحصيلي و نيز تربيت اخلاقي ، اجتماعي و حرفه آموزي به فرزندان خود دارند ، اگر زمينه و بستر مناسبي براي جلب و جذب توانمندي هاي آنان فراهم شود ، مطمئنا از همكاري با سيستم آموزشي مضايقه نخواهد كرد . به نظر مي رسد كه در نظام كنوني آموزش و پرورش ، ساز و كارهاي جلب و جذب مشاركت هاي علمي و تخصصي والدين به شكل نظام مند وجود ندارد و هر جا سخن از مشاركت اوليا و مربيان به ميان مي آيد ، ذهن مخاطب ، ناخودآگاه به سمت مشاركت مالي آنها معطوف مي گردد و ساير ابعاد مشاركت ، شايد نزد مسئولان و برنامه ريزان تعليم و تربيت همم مغفول واقع شده است.
يكي ديگر از فرصت هاي ممكن كه با مداخله و شركت والدين در فعاليت هاي مدارس محقق مي شود ، كمك به تسهيل فرآيند اجتماعي كردن كودكان از طريق الگودهي عملي به انها ست . كودك با مشاهده مداخله والدين خود در فعاليت هاي محيط تحصيل او ، از همان سال هاي نخست زندگي خويش ياد مي گيرد كه به حقوق ديگران احترام بگذارد ، حقوق جمعي را محترم بشمارد و فعاليت هاي گروهي و اجرا از نظم و وحدت بيشتري برخوردار است ، ولي عيب سيستم متمركز اين است كه از مشاركت افراد صاحب نظر و متخصص كه از خارج از گروه تصميم گير قرارد دارند ، ممانعت بعمل مي آورد و در نتيجه نوآوري و ابتكارات كم تر مي تواند در اين ساختار ممكن بروز و بالندگي كند با گسترده شدن نظام آموزشي و نيز پيچيده تر شدن فرآيند تعليم و تربيت و اداره چنين سازمان گسترده اي ، ضرورت ايجاب مي كند راه كارهايي براي دخالت دادن ساير افراد مثلا والدين صاحب نظر و اهل فن در مسايل تعليم و تربيت ، پيدا كرد تا بار سنگين سياست گذاري ، تصميم گيري و برنامه ريزي و اجرا بين افراد دخيل و درگير تقسيم شود .
از جمله اقداماتي كه به گسترش مشاركت مي انجامد ، رفع كاستي هاي ناشي از سياست گذاري هاي كلان اداري و آموزشي ، تمركز زدايي در امور اجتماعي ، اداري و آموزشي و نيز اصلاح قوانين و مقررات فعلي ، در راستاي قبول و پذيرش والدين در نظام آموزشي است . اگرچه اخيرا اصلاحاتي در بخش هايي از نظام اداري و آموزش پرورش ، در حال اعمال است كه از ميزان تمركز اين نظامي مي كاهد ، نظير :
الف) اجراي طرح مدرسه محوري
ب) طرح جامع مشاركت اوليا در مدارس( اجرا به صورت آزمايشي )
ج ) تشكيل شوراهاي آموزش و پرورش مناطق و استان ها با حضور نمايندگان اوليا و..... اما به دو دليل اجراي اين طرح هاي موردي ضمانت اجراي ناچيزي دارد :
دليل اول اين كه طرح هاي فوق الذكر مراحل اوليه اجراي خود را مي گذارنند و برخي نيز به طور آزمايشي اجرا مي شوند ، در نتيجه امكان ارزشيابي از آنها تاكنون مقدور نبوده ، يا اين كه ارزيابي دقيقي از ميزان اثربخشي آنها به عمل نيامده است تا با اتكا به نتايج آن بتوان د رمورد كارآيي و سودمندي اجراي طرح هاي مذكور قضاوت كرد .
ثانيا : در يك سيستم متمركز ارايه و ارجراي چند طرح محدود در راستاي تمركززدايي تقربيا بي تاثير و يا كم تاثيراست .
به نظر مي رسد زمان آن فرا رسيده باشد كه براي حل مسائل و مشكلات مبتلا به سيستم آموزشي و تربيتي كشور كه بسيار گسترده است ، ساز و كارها ، قوانين و مقررات ، سياست ها ، اهداف اصولي ، منطقي و صحيحي كه سهم مشاركت والدين در كل نظام آموزشي را توسعه دهد ، تا والدين از مراحل سياست گذاري ها تا اجرا ، ارزشيابي ، بازنگري ، اصلاح تمام برنامه هاي آموزشي و تربيتي ، مداخله و مشاركت واقعي ، و نه صوري و تشريفاتي ، داشته باشند.
به مناسبت بزرگداشت هفته پيوند اوليا و مربيان
مشاركت والدين در فرآيند تعليم و تربيت ( فرصت ها و چالش ها )
مقدمه :
مشاركت از نظر لغوي به معناي (( با هم شريك شدن در انجام كار يا شركت كردن با هم )) است ( عميد ، 1375 ، ص 1098 ) در اصطلاح مداخله افراد در فرايند تصميم گيري ، اجرا و ارزيابي برنامه ها و فعاليت هاي مختلف ، تعريف شده است .
مطالعه سير تحول زندگي انسان حاكي از آن است كه از اولين روزهاي زندگي ، بشر به ضرورت و اهميت بهره گيري از توان فكري و فيزيكي همنوعان و شريك شدن در سرمايه هاي مادي و معنوي آنها ، پي برده و فعاليت هاي او هميشه حالت گروهي و جمعي داشته است ، به گونه اي كه برخي از جامعه شناسان ، جمع گرايي و نياز به گروهي زيستن انسان را جزيي از سرشت او قلمداد كرده اند.
اهميت و ضرورت مشاركت مردم در امر تعليم و تربيت
عبدالكريم صادق دوست
نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به رهبري امام راحل و عظيم الشآن (ره) از ابتداي تكوين خود ، مبتني بر مشاركت و حضور گسترده مردم بود و تداوم اين نظام اسلامي نيز بر همين اساس استوار است . ميهن اسلامي و عزيزمان در تمام فراز و نشيب هاي حيات خود ، از قبيل پيروزي انقلاب ، جنگ تحميلي ، بازسازي و سازندگي و هم اكنون در آستانه تحقق جامعه مدني تا رسيدن به تمدن شكوهمند اسلامي ، شاهد اين حضور پرشور ايثار گرانه و همه جانبه آحاد مردم بوده و هست . دولت كريمه و خدمتگزار جناب آقاي خاتمي رئيس جمهور محبوب نيز شعار و سياستش را براساس مشاركت و تمركز زدايي بنا نهاده ، به ويژه در بعد تعليم و تربيت كه ارتباط مستقيم و تنگاتنگ با تك تك آحاد جامعه دارد و به طريق اولي تجلي گاه و محمل بالقوه و بالفعل اين مشاركت و معاضدت به شمار مي رود .
بي شك دستگاه گسترده و عظيم آموزش و پرورش با 18 ميليون دانش آموز و يك ميليون كارمند .......بدون حضور و مشاركت فعال اولياي محترم در زمينه هاي فكري ، مادي و....... از راه جايي نخواهد برد و سياست و راه كارهايي همچون تفويض اختيار ، تمركز زدايي ، مدرسه محوري ، مشاركت جويي ، در سطح عالي تر تشكيل شوراهاي آموزش و پرورش بدين منظور اتخاذ شده است تا زمينه و بستر مناسبي كشاندن چالش هاي آموزشي و پرورشي به سطح جامعه و درگير كردن افكار عمومي با مسئله تعليم و تربيت و هموار ساختن راه سعادت دانش آموز به دست خود او و كمك معلم و والدين خود فراه آيد .
امروزه اگر در انديشه بازسازي فرهنگي و ارتقاي سطح علمي جامعه باشيم ، يقينا يكي از ابزارهاي اجرايي كردن اين انديشه و پياده كردن آن در جامعه خود مردم هستند ، زيرا امور فرهنگي به ويژه آموزش كلاسيك و مستمر علمي در صورتي موفق خواهد بود كه با مشاركت دو طرفه از سوي معلم و دانش آموز به صورت فعال همراه باشد از آن جايي كه مشاركت فعالانه دانش آموز در اين امر مستلزم يك بينش خانوادگي به ويژه شيوه نگرش و نحوه تعامل والدين او با متوليان امر تعليم و تربيت و معلمين مي باشد به همين دليل رسيدن به نقطه مطلوب در آموزش و پرورش در نظر گرفتن نقش همه اين افراد اعم از معلم ، دانش آموز ، والدين ، مدير و......... امري مشكل و بلكه دست نيافتني است .
فرآيند پيچيده تعليم همانند مجتمعي از كارخانجات عظيم است كه محصول نهايي آن بستگي به سلامت و كاركرد صحيح تك تك اجزاي ماشين آلات مربوطه دارد . تك بعدي كردن نظام آموزشي ، و داشتن نگاه دولتي به آن بدون در نظر گرفتن ساير عوامل انساني ، اجتماعي ، اقتصادي و سياسي به انزوا و ناكارآمدي و روزمرگي اين دستگاه عظيم منجر مي شود .
دير زماني است كه در كشور هاي پيشرفته و در حال پيشرفت به اين نكته همه بسيار توجه شده و نقش مشاركت مردم از جلمه والدين دانش آموز ، سازمان هاي دولتي ، و غير دولتي و...... در فرآيند آموزش وپرورش به خوبي ديده شده و حتي بعضي از سياستگذاري ها و تصميم هاي منطقه اي در اين زمينه به انها واگذا ر شده است . آموزش و پرورش بالنده ، فعال و پويا ، با دانش آموزاني سرزنده و پر تحرك و جوياي دانش در گرو تعامل ، مشاركت و تعاطي افكار و انديشه ها و حمايت هاي مادي و معنوي همه اقشار جامعه مي باشد . انجمن هاي اوليا و مربيان نمونه اي از اين حضور و مشاركت است كه بحمدا... در كشور ما سابقه و جايگاه خوبي دارد .
مقولات عقل و ايمان، غالبا در متقابل با يكديگر قلمداد مىشوند. زمانى كه عقل به بنبست مىرسد، به ما مىگويند كه بايد به ايمان تكيه كنيم. چنين سفارشهايى، بويژه، در قلمرو دين ارائه مىشود. براى نمونه، زمانى كه با تراژدىاى شخصى، كه ممكن است كاملا غيرقابل توجيه بنمايد، روبهرو مىشويم، به ما مىگويند ايمان مىتواند براى گذر از آن ما را يارى دهد. هميشه در خلا به ايمان ارجاعمان مىدهند. مىتوان گفت كه معمولا ايمان به خدا مورد نظر است، ولى در بيشتر موارد خدا از صحنه كنار زده مىشود و به نظر مىرسد كه همه آنچه نياز داريم ايمان است، نه ايمان به چيزى يا به كسى، بلكه تنها ايمان. بنابراين ما را تشويق مىكنند چيزى را كه به نظر مىرسد عنصرى است جادويى و مىتواند هر چيزى را دگرگون كند چاشنى زندگى كنيم. شايد وراى چنين تفكرى نوعى مفهوم كالوينيستى، (Calvinistic) از طبيعت فاسد عقل بشر قرار داشته باشد. در نتيجه، ممكن استبه نظر آيد كه ما نمىتوانيم به داوريمان، كه فرآورده ماهيت هبوط كرده و گناهكار انسان است، تكيه كنيم. به جاى آن بايد به «ايمان»، كه ممكن است لطف الهى آن را به ما ارزانى داشته باشد يا نداشته باشد، متكى باشيم.
در چنين حال و هوايى است كه ايستادگى رنفورد بمبرو، (Bambrough Renford) در برابر دوگانگى قاطع بين ايمان و عقل، بويژه، داراى اهميت است. او مىگويد: «آن راى ساده اين است كه ايمان، خود يك نحوه عقل است. اين بدان معناست كه تمايز قاطعى بين ايمان و عقل در كار نيست.» (1) اين بايد درستباشد; زيرا ايمان بدون متعلق اصلا ايمان نيست. اگر ايمان دارم، منطقا بايد ايمان به كسى يا به چيزى داشته باشم. مفهوم اعتماد نيز، همينگونه استيعنى بدون اين كه متعلق مشخصى در نظر داشته باشم، اعتماد ممكن نيست. بايد به كسى يا به چيزى اعتماد كنم. يكى از مثالهاى بمبرو را نقل كنم: ممكن استبه فلان پل اعتماد داشته باشم. چنين اعتمادى ممكن است نابجا باشد. اگر خرابكارها، پيش از اين، آن پل را منفجر كرده باشند و ديگر وجود نداشته باشد، اعتماد من به آن مرا به جايى نخواهد رساند. به همين ترتيب، حتى اگر هنوز وجود داشته باشد، ممكن استبه لحاظ ساختمانى ستباشد و باز، اعتمادم به آن معقول نيست. با اين همه، تا جايى كه به آن اعتماد دارم، بر اين باورم كه آن پل براى گذر كردن، در آنجا وجود دارد و مرا قادر مىسازد كه به سلامتبگذرم.
ايمان ويژگيهاى مشابهى دارد; هر آنچه به آن ايمان دارم بايد وجود داشته باشد تا ايمانم موجه باشد. داشتن آن طرز تلقى مرا از پلى كه پيش از اين فروريخته گذر نخواهد داد; و به همين ترتيب، ايمانم به پزشكم به وجود وى بستگى قاطع دارد. ممكن است احمقانه به نظر آيد، ولى اگر او به طور ناگهانى، امروز صبح مرده باشد، ادامه ايمانم به وى، به عنوان مرجعى براى مشاوره و راهنمايى، در آينده، معقول نيست. ايمان متضمن چيزى بيش از اين است. بايد متعلق ايمانم را موثق و قابل اعتماد بدانم. پلى سستيا پزشكى كه در واقع، يك شياد است، متعلقهاى مناسب چنين ايمانى نيستند. در نتيجه، عقل كاملا مىتواند براى سست كردن ايمان انسان به كار آيد. همين كه شما را از مرگ پزشكتان مطلع كنم يا فهرستى از خلافكاريهاى وى را به شما نشان دهم، اگر نابخرد نباشيد، بىدرنگ ايمانتان را به وى از دستخواهيد داد. ايمان، در اين جهت، با بعضى از ديگر مقولاتى كه غالبا در تقابل با عقل قلمداد مىشوند متفاوت نيست. براى نمونه، عواطف عموما بدون متعلق نيستند، بلكه نوعا به متعلقى نيازمندند. من هرگز بىجهت نمىترسم. بايد از چيزى (يا كسى) بترسم. به همين ترتيب، بدون اين كه از چيزى به خشم آيم، هرگز خشمگين نمىشوم; وگرنه چگونه حال درونىام را حال خشم مىدانم و نه چيز ديگر؟ عواطف مستلزم انديشههايى درباره متعلق عواطف است و نوع نگرشى كه به متعلق عواطف داريم آنها را معين مىكند. عواطف، درست زمانى روان رنجورانه و غيرمعقول مىشوند كه بهرغم اين كه مىدانيم متعلق آنها وجود خارجى ندارد، يا اين كه تلقى ما از آن نابجا بوده، باقى بمانند. ممكن است من بهرغم اين كه كسى در خانه نيست، از انسانى كه در آن استبترسم. اگر ترس من، حتى زمانى كه آگاه شوم كسى در خانه نيستباقى بماند، عيب و ايرادى در خود من هست. هراس از يك موش، حتى از يك موش واقعى، ممكن استبه سرعت نامعقول شود. عقل ما، به ناچار، در تمام باورهاى ما درباره جهان و واكنشهاى ما نسبتبه آن دخيل است. وگرنه، اگر نتوانيم واكنشها، حتى واكنشهاى عاطفىمان را، چنان سر و سامان دهيم كه درخور اوضاع و احوالى شوند كه در آنيم، چگونه مىتوان زندگى در عالم را ادامه داد و با واقعيت كنار آمد؟
در امور كوچك، همانند موضوعات بزرگ، بايد آنچه را كه مىتوانيم اعتمادمان را بدان استمرار بخشيم، بشناسيم. به محض اين كه پى برديم باورهايمان خطاست، بايد آمادگى تغيير تلقى و ديد و، در نتيجه، رفتارمان را داشته باشيم. چيزى كه به آن اعتماد مىورزيم يا بدان ايمان داريم، نمىتواند امرى دلبخواهى و سرسرى باشد. مردمى كه به پلهاى خطرناك ايمان دارند، در معرض خيس شدن هستند. به همين ترتيب، ايمان به كسى كه به ما نيرنگ خواهد زد، انديشه خوبى نيست. ايمان مستلزم متعلقى است كه بايد، در صورت امكان، با باورهاى ما درباره آن، واقعا تطبيق كند. با اين همه، هماره اين احتمال هست كه به چيزى ايمان داشته باشيم كه حقيقتا، يك توهم است. اولا زمانى كه هيچكس وجود ندارد تا به او اعتماد ورزيم، ممكن استبر اين باور باشيم كه كسى هست كه قابل اعتماد باشد. به زبان فلسفى، چيزهايى كه متعلق التفات مايند (چيزهايى كه انديشههاى ما متوجه آنهاست) لزومى ندارد كه موجود باشند. زمانى كه وجود ندارند، ترس يا خشم، يا حتى ايمان ما، مىتوانند به قدر كافى حقيقى بمانند. اما چون يكسره در مجراى غلط افتادهاند، بىپايه و اساسند. براى هركس كه بخواهد منطقى باشد و در جهان آنچنان كه هست، نه آنچنان كه ما مىپنداريم هست، زندگى كند، اين امر اهميتحياتى دارد كه دريابيم حقيقت كجاست. آيا حق داريم خشم آوريم يا بترسيم؟ آيا ايمانى كه آشكار مىسازيم توجيهپذير است؟ پاسخ اين پرسشها، به طور قاطع، به وجود و ماهيت متعلقهاى مربوط بستگى دارد. در هر مورد، بايد بين فاعل ايمان و متعلق آن، يعنى بين شخصى كه داراى ايمان است و متعلق ايمان او فرق بگذاريم. در مورد ايمان دينى، ايمان ايمان به خداست; به طورى كه اين ايمان تنها اگر خدايى وجود داشته باشد كه داراىسرشتى است كه به او نسبت مىدهند، موجه تواند بود. ايمان متضمن اين باور است كه متعلقمناسبى براى ايمان وجود دارد. در هر تعهدى يك عنصر اخبارى گريزناپذير وجود دارد.
مرزبندي ميان عقل و ايمان /رحمان افشاري / پاره دوم
:نظر لاك به قدر كافی روشن است. نه تنها در همه چيز مانند شناخت جهان و ادارهی آن بايد به عقل رجوع كرد ، بلكه حتی در دين نيز ، كه امری ايمانی است ، بینياز از عقل نيستيم. از همين روست كه بايد مرز ميان عقل و ايمان را معين كرد و حرمت عقل را حتی در امور ايمانی پاس داشت. در غير اين صورت بشر به بیتفكرترين موجودات و حتی بيشعورتر از حيوانات تبديل خواهد شد كه انسان انديشمند از حماقتهايش انگشت به دهان خواهد ماند.
اكنون بعد از تأملات لاك در باب نسبت عقل و ايمان میتوان پرسشهای زير را مطرح كرد:
0-آيا عقلانی بودن يك قضيه ، لزوماً به معنای درستی آن و ايمانی بودن آن لزوماً دلالت بر نادرستی آن قضيه است؟ ٢- چنانچه ملاحظه میشود ، منظور لاك از عقل ، همان عقل استدلالی (ratio) است. آيا میتوان در كنار اين عقلِ استدلالی ، به عقل ديگری ، كه از آن با نامهای انتلكت (intellect) ، عقل كلی ، چشم جان ، چشم دل ، عقل شهودی و مانند آن تعبير میشود ، قائل شد. و اگر آری ، چه نسبت و رابطهای ميان اين دو عقل هست؟ آيا بايد يكی را نافی وجود ديگری دانست ، يا آن كه آنها را همچون دو بال پرنده فرض گرفت ، كه فقدان هر يك ، يا كار را به خرد گريزی و خرد ستيزی و نفی عقلانيت (در نبودِ عقل استدلالی) و يا ابزاری شدن خرد و نفی معنويت (در فقدان عقل شهودی) میكشاند؟
1-٣- آيا پديد آمدن آن عقل استدلالی ، مشروط به حضور عوامل و اموری بيرون از عقل نيست؟ به زبان ديگر ، شرط امكان چنين عقلی چيست؟ ٤- چه نسبتی ميان عقل ايرانی با آن عقل استدلالی مورد نظر لاك وجود دارد؟ آيا عقل ايرانی ، بيشتر عقلی اخلاقی و آيينی و شهودی نيست كه بيشتر نگران نيكی و بدی كارها ، يا به زبان فيلسوفان اسلامی ، حُسن و قُبح افعال است ، و كمتر به درستی و نادرستی قضايا توجه دارد؟ ٥- چه نسبتی ميان ايمان مورد نظر لاك و ايمان دينی ايرانيان وجود دارد؟ آيا چنين نيست كه ايمان لاك ، ايمانی مبتنی بر معرفت و دانايی است ، حال آن كه برعكس معرفت و دانايی انسان ايرانی ، بر ايمان و اخلاق دينی بنا شده است؟ چه تفاوتی ميان ايمان اسلامی و ايمان مسيحی وجود دارد؟ ٦- و سرآخر اين كه ربط و نسبت ميان عقل ايرانی با ايمان دينی چيست؟ آيا عقل ايرانی ، عقلی است خادم وحی و در برابر شرع خضوع و خشوع دارد ، يا آن كه توانسته است ، يا میتواند ، گريبان خود را از عقل شرعی رها كند و شرعی عقلی بنا نهد؟
] اصل سخن هگل چنين است: Denn die Sache ist nicht in ihrem Zwecke erschöpft ، sondern in ihrer Ausführung ، noch ist das Resultat das wirkliche Ganze ، sondern es zusammen mit seinem Werden; der Zweck für sich ist das unlebendigeAllgemeine ، wie die Tendenz das bloße Treiben ، das seiner Wirklichkeit nochentbehrt ، und das nackte Resultat ist der Leichnam ، der sie hinter sichgelassen. [٢] راهی به رهايی: جستارهايی در عقلانيت و معنويت / مصطفی ملكيان.- تهران: نگاه معاصر ، ١٣٨٠. ص ٣٥ به بعد [٣] نامهای در باب تساهل / جان لاك؛ ترجمه شيرزاد گلشاهی.- تهران: نشر نی ، ١٣٧٧ [٤] مشخصات كتابشناختی آن چنين است: An Essay Concerning Human Understanding / John Locke. Book IV ، ChapterXVIII(Of Faith and Reason ، and Their DistinctProvinces) ترجمهی آلمانی آن: Versuch über den menschlichen Verstand / JohnLocke.- Hamburg: Felix Meiner Verlag ، ١٩٨٨. IV.Buch. XVIII.Kapitel: Über den Glauben und die Vernunft undihre verschiedenen Gebiete. ترجمهی فارسی آن:
در باب ايمان و عقل ، و ساحتهای متمايز آنها / جان لاك ؛ ترجمهی مطصفی ملكيان. نشر نخست در مجلهی نقد و نظر ، شمارهی.سوم و چهارم ، (تابستان و پاييز ١٣٨٠) ، سال هفتم ، صص ١٢-٢. سپس در مجموعهی «سيری در سپهر جان: مقالات و مقولاتی در معنويت» / ترجمهی مصطفی ملكيان. -تهراان: نشر نگاه معاصر ، ١٣٨١ ، ص ٥ تا ١٧.
در اين مقاله همه جا به ترجمهی فارسی ارجاع داده شده است. [٥] خلاصهای از كتاب لاك يكبار توسط رضا زادة شفق به فارسی برگردانده شده است. عنوان فصل مزبور در اين ترجمه چنين است: ايمان و عقل و مناطق مشخص آنها. از آن جا كه ترجمه مزبور تلخيصی از اصل و فاقد دقت است ، در اين مقاله از رجوع به آن صرفه نظر شد.
[٦] برای اطلاعات بيشر بنگريد از جمله به كتاب مفهوم ايمان در كلام اسلامی ، تحليلی معنا شناختی از ايمان و اسلام ، نوشتهی توشيهيكو ايزوتسو و يا مقالهی ايمان در راهی به رهايی ، ١٥٧
[٧] معنای متن: پژوهشی در علوم قرآن / نصر حامد ابوزيد؛ ترجمهی مرتضی كريمی نيا.- تهران: طرح نو، ١٣٨٠. ص ٩٩
اكنون بعد از تأملات لاك در باب نسبت عقل و ايمان میتوان پرسشهای زير را مطرح كرد:
0-آيا عقلانی بودن يك قضيه ، لزوماً به معنای درستی آن و ايمانی بودن آن لزوماً دلالت بر نادرستی آن قضيه است؟
1-٢- چنانچه ملاحظه میشود ، منظور لاك از عقل ، همان عقل استدلالی (ratio) است. آيا میتوان در كنار اين عقلِ استدلالی ، به عقل ديگری ، كه از آن با نامهای انتلكت (intellect) ، عقل كلی ، چشم جان ، چشم دل ، عقل شهودی و مانند آن تعبير میشود ، قائل شد. و اگر آری ، چه نسبت و رابطهای ميان اين دو عقل هست؟ آيا بايد يكی را نافی وجود ديگری دانست ، يا آن كه آنها را همچون دو بال پرنده فرض گرفت ، كه فقدان هر يك ، يا كار را به خرد گريزی و خرد ستيزی و نفی عقلانيت (در نبودِ عقل استدلالی) و يا ابزاری شدن خرد و نفی معنويت (در فقدان عقل شهودی) میكشاند؟
2-٣- آيا پديد آمدن آن عقل استدلالی ، مشروط به حضور عوامل و اموری بيرون از عقل نيست؟ به زبان ديگر ، شرط امكان چنين عقلی چيست؟ ٤- چه نسبتی ميان عقل ايرانی با آن عقل استدلالی مورد نظر لاك وجود دارد؟ آيا عقل ايرانی ، بيشتر عقلی اخلاقی و آيينی و شهودی نيست كه بيشتر نگران نيكی و بدی كارها ، يا به زبان فيلسوفان اسلامی ، حُسن و قُبح افعال است ، و كمتر به درستی و نادرستی قضايا توجه دارد؟ ٥- چه نسبتی ميان ايمان مورد نظر لاك و ايمان دينی ايرانيان وجود دارد؟ آيا چنين نيست كه ايمان لاك ، ايمانی مبتنی بر معرفت و دانايی است ، حال آن كه برعكس معرفت و دانايی انسان ايرانی ، بر ايمان و اخلاق دينی بنا شده است؟ چه تفاوتی ميان ايمان اسلامی و ايمان مسيحی وجود دارد؟ ٦- و سرآخر اين كه ربط و نسبت ميان عقل ايرانی با ايمان دينی چيست؟ آيا عقل ايرانی ، عقلی است خادم وحی و در برابر شرع خضوع و خشوع دارد ، يا آن كه توانسته است ، يا میتواند ، گريبان خود را از عقل شرعی رها كند و شرعی عقلی بنا نهد؟
[١] اصل سخن هگل چنين است: Denn die Sache ist nicht in ihrem Zwecke erschöpft ، sondern in ihrer Ausführung ، noch ist das Resultat das wirkliche Ganze ، sondern es zusammen mit seinem Werden; der Zweck für sich ist das unlebendigeAllgemeine ، wie die Tendenz das bloße Treiben ، das seiner Wirklichkeit nochentbehrt ، und das nackte Resultat ist der Leichnam ، der sie hinter sichgelassen. [٢] راهی به رهايی: جستارهايی در عقلانيت و معنويت / مصطفی ملكيان.- تهران: نگاه معاصر ، ١٣٨٠. ص ٣٥ به بعد [٣] نامهای در باب تساهل / جان لاك؛ ترجمه شيرزاد گلشاهی.- تهران: نشر نی ، ١٣٧٧ [٤] مشخصات كتابشناختی آن چنين است: An Essay Concerning Human Understanding / John Locke. Book IV ، ChapterXVIII(Of Faith and Reason ، and Their DistinctProvinces) ترجمهی آلمانی آن: Versuch über den menschlichen Verstand / JohnLocke.- Hamburg: Felix Meiner Verlag ، ١٩٨٨. IV.Buch. XVIII.Kapitel: Über den Glauben und die Vernunft undihre verschiedenen Gebiete. ترجمهی فارسی آن:
در باب ايمان و عقل ، و ساحتهای متمايز آنها / جان لاك ؛ ترجمهی مطصفی ملكيان. نشر نخست در مجلهی نقد و نظر ، شمارهی.سوم و چهارم ، (تابستان و پاييز ١٣٨٠) ، سال هفتم ، صص ١٢-٢. سپس در مجموعهی «سيری در سپهر جان: مقالات و مقولاتی در معنويت» / ترجمهی مصطفی ملكيان. -تهراان: نشر نگاه معاصر ، ١٣٨١ ، ص ٥ تا ١٧.
در اين مقاله همه جا به ترجمهی فارسی ارجاع داده شده است. [٥] خلاصهای از كتاب لاك يكبار توسط رضا زادة شفق به فارسی برگردانده شده است. عنوان فصل مزبور در اين ترجمه چنين است: ايمان و عقل و مناطق مشخص آنها. از آن جا كه ترجمه مزبور تلخيصی از اصل و فاقد دقت است ، در اين مقاله از رجوع به آن صرفه نظر شد.
دكتر همايون همتي رايزن فرهنگي ايران در آلمان مدتي پيش پاپ بنديكت شانزدهم در دانشگاه رگنسبورگ آلمان تحت عنوان «ايمان و عقل و خاطرات دانشگاهي و برخي تأملات»1 به ايراد سخنراني پرداخت. سخنراني پاپ در مورد موضوع مهم و خطيري است كه قرنها در تاريخ مسيحيت و الهيات مسيحي مورد چالش و مناقشه قرارداشته است. اما متأسفانه ايشان با اختصار و اجمال و به گونه اي نامستند سخن گفته و مواضع فكري خود را به وضوح تبيين نكرده و داوري صريحي در مورد بحث هايي كه مطرح كرده ارائه نداده است. نقل قول ها بدون قضاوت صريح رها شده و لحن سخنان خطابي، مجمل، خاطره آميز و غيراستدلالي و احساس آلود است. و همين عوامل موجب ايجاد خشم و ناخرسندي ميان مسلمانان جهان شده و گاهي واكنشهاي تندي از خود نشان داده اند كه اميد است با هدايت عالمان ديني و رهبران دلسوز مورد استفاده سوءدشمنان واقع نشود. حقيقت آن است كه در آن سخنراني به لحاظ فلسفي، الهياتي، بحث هاي اپسيتمولوژيك يا «معرفت شناسي ديني» و به لحاظ «تاريخ فلسفه» و «تاريخ عقايد» نكات خطاآلودي وجود دارد كه نشانگر بي دقتي، شتابزدگي، تعصب نابجاي ديني و فقدان مطالعات كافي در مورد دين اسلام است. در اين نوشتار بخشهاي اين سخنراني را به اختصار مرور مي كنيم و در مورد هر بخش به كوتاهي اظهار نظر نموده و در پايان به يك جمع بندي نهايي و طرح برخي پيشنهادات خواهيم پرداخت.
¤ خاطرات دوران دانشگاه
بخش نخست و آغازين سخنراني پاپ مروري به خاطرات دانشگاهي ايشان است كه بر فضاي دوستانه همكاران قديمي و تجديد ديدار با اعضاي هيئت علمي و رئيس دانشگاه، پاپ به شكلي شخصي خاطرات خود را مرور مي كند و براي مثال اشاره مي كند كه در زمان آغاز تدريس به عنوان استاديار الهيات در دانشگاه رگنسبورگ، دو دانشكده الهيات وجود داشت و يكي از همكاران او در آن زمان در مصاحبه اي گفته بود كه «عجيب است كه در دانشكده درباره موضوعي كه وجود ندارد يعني خدا در دانشگاه، موجود است.»
او سپس به كتابي از امپراتور بيزانس به نام مانوئل دوم كه در حدود سال 1491 منتشر شده و اخيراً توسط پروفسور تئودور عادل خوري از دانشگاه مونستر تصحيح و منتشر شده اشاره مي كند در اين كتاب داستان مناظره يك امپراتور با يك دانشمند ايراني درباره اسلام و مسيحيت نقل شده است. پاپ اشاره مي كند كه هر چند اصل اين داستان نسبت به موضوع اصلي من جنبه فرعي و حاشيه اي (marginal) دارد اما چون بحث درباره رابطه «ايمان و عقل» است گمان مي كنم نقل اين داستان نقطه شروع جالبي براي تأمل درباب نسبت ايمان و عقل خواهد بود. پس پاپ اين داستان را از روي عمد و آگاهي به عنوان زمينه و اساس و مدخلي براي طرح بحث اصلي خود انتخاب نموده است تا از آن در طرح بحثهاي بعدي استفاده كند.
سپس در يك پاراگراف مفصل شرح ماجراي اين مناظره آمده است. در هفتمين بحث امپراتور درباره «جنگ مقدس» (Holy WAR) سخن مي گويد و به آيه 256سوره بقره استناد مي كند كه مي گويد «در (پذيرش) دين هيچ اكراه و اجباري نيست». پس از اين نقل قول پاپ مي افزايد كه طبق نظر متخصصان اين آيه مربوط به دوران اوليه دعوت محمد(ص) بوده است كه در موضع ضعف و مورد تهديد قرار داشته است. كه البته به لحاظ تاريخي و علم تفسير كاملاً غلط است. و امپراتور عمداً اين آيه را مطرح ساخته تا تضاد آن را با آموزش اسلامي درباره جنگ مقدس نشان دهد. او سپس بحث را به آنجا مي كشاند كه خطاب به دانشمند ايراني مي گويد كه «محمد چه چيز تازه اي آورده است؟ شما در آموزشهاي او جز شرارت و امور غيرانساني نمي بينيد. همين طور او فرمان داده است تا دينش را از طريق شمشير گسترش دهند.» پاپ سپس مي افزايد كه امپراتور مي دانست كه دين را با خشونت نمي توان گسترش داد و تبليغ دين با توسل به خشونت و زور امري نامعقول است (جالب است كه يك امپراتور مستبد و جبار چنين نكته اي را مي داند و اذعان مي كند ولي يك دانشمند متفكر صاحب نظر آن را نمي داند و جالبتر اينكه در نقل اين داستان هيچ جوابي يا پاسخي از قول اين دانشمند نقل نمي شود) او سپس مي افزايد به كارگيري خشونت هم با ذات خدا و هم با ذات بشري ناسازگار است. لذا امپراتور سخنش را اينگونه ادامه داده است: «خداوند نه از خون خوشش مي آيد، نه از كار غير معقول و كارهاي نامعقول با ذات الهي تضاد دارند. ايمان مولود روح آدمي است نه جسم او. و هر كس بخواهد آدمي را به ايمان دعوت كند بايد اين كار را از طريق قدرت كلام و استدلال دقيق انجام دهد. آن هم بدون استفاده از خشونت و تهديد. تا بتواند يك ذهن معقول را متقاعد كند. براي بسط ايمان و متقاعد ساختن ديگران نيازي به بازوي شمشير يا هيچ نوع سلاحي يا هر گونه ابزار تهديدآميزي كه شخص را به مرگ تهديد كند نيست... (چه امپراتور فرهيخته و مهربان و با شفقتي و چه دانشمند بي اطلاع و خاموش و بي تحركي!) پاپ در اينجا تأكيد مي كند كه امپراتور سخن درستي درباره «مغايرت خشونت با ايمان» گفته است. آري عمل غير عقلاني مغاير با ذات خداوند است و خداوند محصور عقل بشر نمي شود. ويراستار اين كتاب تئودور عادل خوري مي نويسد براي امپراتوري كه در فضاي تفكر فلسفي يوناني زندگي مي كرد اين سخن امري بديهي است اما از نظر آموزشهاي اسلامي خدا مطلقاً متعالي است و فراتر از هر حد و مرزي است و اراده و قدرت او محدود و محصور هيچ مرز و مقوله اي حتي عقل بشر قرار نمي گيرد يعني عقل بشر نمي تواند درباره او داوري كند. او فراتر از عقل بشري است اين همان معناي «توانايي و استعلاي خداوند» است. فعل خداوند را نمي توان با معيار عقل بشري مورد ارزيابي قرار داد و خدا و افعالش وراي «حسن و قبح» و خوب و بدند. يعني معيار حسن و قبح همان فعل خداوند است نه برعكس. هيچ حسن و قبحي جدا از فعل الهي وجود ندارد تا عقل بشري بتواند با آن به ارزيابي خوبي يا بدي فعل خدا بپردازد. اين همان مسئله كلامي كهن و ديرپاي «حسن و قبح عقلي» و «حسن و قبح شرعي» است كه قرنها ميان اشاعره و معتزله در مورد آن اختلاف نظر جريان داشت. ¤ناتواني از تحليل اراده و قدرت خدا ويراستار كتاب امپراتور يعني عادل خوري سخن روژه آرنالدز اسلام شناس فرانسوي را نقل مي كند كه از قول ابن حزم اندلسي نوشته است كه خدا فراتر از هر حد و مرزي است و هيچ چيز و حتي سخن او را نيز نمي تواند محدود سازد. هيچ چيز نمي تواند خدا را مجبور سازد كه كاري انجام دهد كه حقيقت را به ما نشان دهد. و اگر اراده خدا تعلق مي گرفت امكان داشت همه ما بت پرست بشويم. در اينجا پاپ بدون هيچ توضيحي براي سخن ابن حزم از كنار آن مي گذردو هيچ تحليلي در مورد فلسفه يوناني، ذات خدا، محدود بودن يا نبودن آن، داوري درباره افعال خداوند، تحليل دو صفت اراده و قدرت خدا، رابطه اراده خدا و اختيار بشر ارائه نمي دهد. در حالي كه اين از مهمترين مباحث كلامي است كه ميان متكلمان و عالمان اديان بزرگ بخصوص اسلام، مسيحيت و يهود مطرح بوده است. كه آيا در مورد كارهاي خدا مي توان گفت چه زشت است و چه زيبا آيا افعال خدا موصوف به صفت زشت، زيبا يا خير و شر مي شود يا نه اساسا حسن و قبح و خوب و بد در ساحت افعال او راه ندارد. به تعبير شاعر «آنچه آن خسرو كند شيرين بود»! درباره «اراده» و «قدرت» به عنوان دو صفت از صفات خدا هيچ بحثي از سوي پاپ مطرح نمي شود كه آيا اراده فعلي مطرح است يا ذاتي، همچنين قدرت به عنوان «صفت ذاتي» مطرح است يا «فعلي» و رابطه آن با «علم» كه صفت ديگر خداوند است و رابطه كل اين «صفات» با «ذات» خداوند چگونه است، آيا ذات خدا تركيبي است از اين همه صفات، آيا ذات با صفات مغايرت دارد يا عين هم هستند. كساني كه با «تاريخ علم كلامي اسلامي» آشنايي دارند به خوبي مي دانند كه بحث درباره ذات، صفات و افعال باريتعالي و تقسيم آنها به «صفات ذاتي» و «صفات فعلي» و ديگر تقسيم بندي صفات به «صفات حقيقيه»، «صفات حقيقيه ذات الاضافه» و «صفات اضافيه محضه» بحث پيچيده و دشواري است كه پاپ اشاره اي كوتاه و ناكافي از سوي ابن حزم و آرنالدز مي كند كه نه آرنالدز (اويك اسلام شناس به معناي مدرن اين كلمه است و در مورد عرفان اسلامي تحقيق كرده و كتاب خوبي هم درباره «منصور حلاج» دارد كه به فارسي نيز ترجمه و چاپ شده است) و نه ابن حزم هيچيك عالم ديني و متخصص اسلامي مقبول درجه يك و ممتاز و قابل استناد نيستند. او نيز يك دانشمند مسلمان طراز اول نيست بلكه فقيهي ظاهرگرا و پيشواي مذهب معروف «ظاهريه» است كه فقط به ظواهر و الفاظ قرآني و معاني لغوي و تحت لفظي قرآن اعتقاد دارد و هيچ بعد باطني و معناي تأويلي براي قرآن قائل نيست فقط الفاظ و واژه ها را قبول دارد يعني اگر تعبير «يدالله» در قرآن آمده طبق اين مذهب يعني همان معناي دست كه در مورد بشر به كار مي رود مي باشد. ولي طول و عرض و اندازه دست خدا را نمي دانيم و كيفيت اين امر بر ما پوشيده است! اين فرقه را در تفكر اسلامي به نام هاي مختلف «ظاهريه»، حنابله- اهل الحديث نيز مي نامند كه عقايدي شبيه به فرقه معروف كلامي اهل سنت به نام اشاعره كه پيرو ابوالحسن اشعري هستند دارند و آنها نيز فقط عقيده به معناي تحت لفظي قرآن دارند و تنها ظواهر معاني آيات را حجت مي دانند و سهمي براي تحليل عقلاني در تفسير دين قائل نيستند. اين نقل قول به خوبي نشان مي دهد كه عالي جناب بنديكت با منابع اصلي و نظرات دانشمندان اسلامي كاملا ناآشنا است. او حتي به كتاب معروف ابن حزم به نام «الفصل بين اهل الاهواء و النحل» كه در 3 جلد قطور و به زبان عربي است مراجعه نكرده و سخن او را از مقاله نويسنده فرانسوي روژه آرنالدز نقل كرده است كه اعتبار علمي سخن او را به شدت كاهش مي دهد. ايشان حتي از آثار اهل سنت معتزلي مذهب كه به شدت عقل گرا هستند هيچ نقل قولي نمي كند كه برخلاف اشاعره اين مذهب كلامي بزرگ بر نقش عقل تأكيد مي ورزد و دين را در پرتو عقل و با ابزار عقل تفسير مي كند و درست در مقابل ديدگاه ظاهرگراي ابن حزم و اشاعره قرار دارد. ¤ بيگانه با مباني دين اسلام سخنان پاپ در اينجا بسيار تأسف انگيز است و نشان دهنده معلومات محدود اوست. او با كلام و فلسفه اسلامي و سير تفكر در اسلام و تاريخچه مباحث الهياتي، عرفاني، تفسيري ميان مسلمانان كمترين آشنايي دست اول و اصيلي ندارد او همان طور كه گفتيم حتي نظر ابن حزم را از مقاله آرنالدز نقل مي كند نه از اصل كتاب او. و شگفت آورتر اينكه در اين موارد هيچ اظهارنظري نمي كند. كه مثلا عقيده خودش چيست و در مسيحيت با اين پرسش ها چگونه برخورد مي شود و كدام رأي و نظر درست است و كدام نظريه خطا است. او اين نقل قول را هم بدون نتيجه گيري و قضاوت رها كرده و به بحث بعدي مي پردازد. بحث بعدي پاپ درباره تضاد عقيده يوناني يعني «فلسفه يونان» با «ايمان مسيحي» است. او از «انجيل يوحنا» نقل ميكند. كه در «سفر پيدايش» (Genesis) آمده، درحاليكه «در آغاز «انجيل يوحنا» آمده است كه در آغاز كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه، خدا بود» كه در ترجمه فارسي «كتاب مقدس» نيز در ترجمه «لوگوس» (Logos) همين كلمه به كار رفته است واژه لوگوس يك واژه يوناني است كه چند معناي لغوي براي آن ذكر كرده اند بدين قرار: عقل بشري يا ادراك، كلمه يا واژه لفظي، دليل به معناي «استدلال»، ذهن، روحيه، شناخت و معنا. در تاريخ تفكر مسيحي و در تاريخ فلسفه يونان، فيلسوفان و متفكران زيادي درباره تفسير لوگوس و مصداق آن سخن گفته اند از هراكليت، پارمنيدس، سقراط، افلاطون و ارسطو، و قبل از اورواقيون در يونان درابره «لوگوس» و تفسير آن سخن رانده اند كه پروفسور ولفسن استاد معروف هاروارد در كتاب قطور خويش به نام «فلسفه علم كلان» همه اينها را آورده است. فيلون فيلسوف معروف يهودي نيز در باب «لوگوس» سخن گفته است. بعدها در قرون وسطي متفكراني همچون آگوستين، توماس آكويناس نيز درباره «لوگوس» بحث كرده اند. در آثار مارتين هايدگر و شاگرد او رودلف بولتمان متكلم مسيحي معاصر نيز درمورد «لوگوس» بحثهاي زيادي مطرح شده است. نخستين فيلسوفان يوناني «لوگوس» را بيشتر به دو معنا به كار مي بردند يكي «قانونمندي حاكم بر پديده هاي جهان» (Laws of Nature) يعني «سنن تكويني» حاكم بر آفرينش يا قوانين خلقت و ديگري به معناي «هاتف غيبي»، پيام آور خدايان، يا فرشته وحي. بعدها نيز برخي فيلسوفان يونان «لوگوس» را به عنوان واسطه فيض يا مقامي شبيه به «عقل فعال» در فلسفه مشابه كار مي بردند يعني «عقل كيهاني» يا «عقل كلي» (universal intellect/ cosmic intellect) نام مي بردند كه در سلسله مراتب هستي اين عقل «مخلوق اول» است. و واسطه فيض خداوند است و در سلسله مراتب وجود هستي پس از آن نفس كلي (Nous) قرار مي گيرد. صرفنظر از تفسيرهاي متضاد و متعددي كه از «لوگوس» در تاريخ تفكر مسيحي و يوناني عرضه شده هيچگاه ديده نشده است كه متفكري «لوگوس» را «خود خدا» بداند. بلكه همواره او را «فعل خداوند» دانسته و خداوند را آفريننده او دانسته اند ولي در اين سخنراني جناب پاپ صريحاً مي گويند «لوگوس همان خداوند است». البته متكلمان مسيحي كوشيده اند لوگوس را با «پسر خدا» (son of God) يعني «عيسي مسيحي» مطابقت دهند و اين تلاش آنها هر چند انحراف ازنظر فلاسفه يوناني است كه مبتكر برنظريه لوگوس بوده اند، اما با سنت مسيحي سازگار نميباشد. زيرا طبق آموزه هاي مسيحي تثليث پسر (son) غير از پدر (Father) است و با او فرق دارد. طبق اصول الهيات مسيحي پسر، «كلمه»ي خداست (Word of God)، يعني عيسي مسيح و معلوم نيست پاپ معظم چگونه لوگوس همان خود خدا داشته است درحالي كه متكلمان مسيحي به عنوان يكي از سه عضو ثلث با خدا تفاوت دارد و عين او نيست و معلوم نيست پاپ معظم چگونه لوگوس را همان خود خدا پنداشته است درحالي كه متكلمان مسيحي «لوگوس» را همان پسر خدا دانسته اند نه خود خداوند و اين يك انحراف آشكار در سخنان پاپ است كه نه با تفسير فلسفه يوناني سازگار است نه با نظرات متكلمان مسيحي و آموزه تثليث و حتي با نص «انجيل يوحنا» و «كتاب مقدس».
¤ شكل اصلي مسيحيت؛ درگيري با عقلانيت پاپ در بخش ديگري از سخنراني خود به «مشابهت عقل با خدا» مي پردازد و به گفته پولوس عشق را بالاتر از معرفت مي خواند. و در تلاشي ناموفق و ناكام براي اثبات تطابق مسيحيت با تعقل باز هم بدون پشتوانه اي استدلالي مدعي مي شود كه خداوند همان عقل يا لوگوس است و معلوم نمي سازد كه منظور از اين لوگوس و عقل همان «عقل بشري» (Human Reason) است، «مجموعه نظام آفرينش» و «سنت خلقت» است يا «واسطه فيض» يا «مخلوق اول» است. كه هر يك از اين شق ها را كه اختيار كنيم به لحاظ فلسفي و استدلالي مخدوش و مردود و غير قابل استدلال است. زيرا لوگوس در آن واحد هم خداست و هم مخلوق اوست، هم خداست و هم نظام خلقتي است كه آفريده خدا است، هم خداي پدر است و هم پسر است و ديگر كلمه و فرزند او نيست. حقيقت آن است كه در تاريخ مسيحيت به لحاظ عقيده به بعضي از مسائل و مباحث خردستيز و هضم ناپذير براي عقل بشري مثل «تثليث» (Trinity)، «حلول» (Incarnation) و «تجسد»، «كفاره و آمرزش» (Attonement/ Redemption)، «رستاخيز عيسي» و برخاستن از ميان مردگان (Resurrection) و ديگر آموزه هاي عقل گريز كه با اصول فلسفي ناسازگار و توجيه ناپذيرند همواره چالشي سترگ و بي پايان بين آموزه هاي عقل و دين وجود داشته است و به همين سبب است كه مي بينيم كه مسئله «عقلانيت» (Rationality) و «معقوليت» (Reasonableness) باورهاي ديني در غرب مسيحي و ميان متكلمان مسيحي و روحانيان آن همواره مطرح بوده است مسيحيت با عقل مشكل دارد. اين يك واقعيت است در اين دين اصولي وجود دارد كه قابل توجيه عقلاني نيست و هنگامي كه سؤال مي شود و مطالبه دليل مي شود كه اين پاسخ مربوط به تعبد و ايمان مربوط است نه به فكر و عقل و لازمه داشتن ايمان تعبد است نه چون و چرا و دليل و برهان و استدلال خواستن. در طول الهيات مسيحي تلاشهاي زيادي براي ارائه راه حل «تعارض عقل و ايمان» انجام گرفته است. يكي از راه حلها همين «تفكيك ميان عقل و ايمان» است كه در زمان فريدريش شلاير ماخر مطرح شد. او در كتاب خود «درباره دين» (on Religion) و در اثرش به نام «درباره ايمان مسيحي» (onchristian Faith) به صراحت قائل به «تفكيك قلمرو ايمان و عقل» شده است. طبق اين نظريه ايمان و عقل دو ساحت، دو حيطه و دو قلمرو متفاوت دارند و هر يك داراي معيار ارزيابي خاص خويش است. درست كاملاً ممكن است كه يك موضوعي در قلمرو عقل درست باشد و در قلمرو ايمان غلط باشد و بالعكس. در قلمرو ايمان صحيح و درست و در قلمرو عقل همين موضوع نادرست باشد. اين راه حل از زمان لوتر مطرح شد و توسط شلاير ماخر ادامه يافت. هر چند پيش از اين در آثارابن رشد فيلسوف بزرگ و مسلمان چنين نظري به نام «حقيقت مضاعف» يا «حقيقت دو گانه» (Double Truth) وجود داشته است كه حق تقدم از آن اين فيلسوف بزرگ مسلمان است. همچنان كه درباره «وحدت منشأ عقل و دين» دين يعني نظريه اي كه پاپ مي كوشد با يكي دانستن لوگوس و ذات خدا آن را اثبات كند قرنها پيش از او در آثار فيلسوف معروف اسلامي حكيم فارابي وجود داشته و او اين راه را پيشنهاد كرده است و متأسفانه پاپ بدون توجه به تاريخ فلسفه و تاريخ تفكر بشري و بي اطلاع از جد و جهد متفكران مسلمان و مسيحي گذشته در بحثي فاقد استدلال و صرفاً توصيفي و خطابي در سخنراني اش مطالبي نامستند و نامستدل و خطاآميز ارائه داده است. پاپ براي پرهيز از افتادن در ورطه بحثهاي دشوار، پيچيده و مرد افكن فلسفي و كلامي بحث «يوناني زدايي» از مسيحيت را مطرح مي كند. (programme of dehellenization). طبق نظر او طي سه مرحله در تاريخ مسيحيت پروسه «يوناني زدايي» شكل گرفته است مرحله اول در زمان مارتين لوتر در قرن شانزدهم بوده است كه «اصل فقط كتاب مقدس» (principle of sola scriptura) يعني تكيه انحصاري به مضامين كتاب مقدس و پس زدن و كنارزدن مفاهيم و فلسفه يوناني صورت گرفته است. به گفته پاپ نهضت اصلاحي لوتر و به دنبال آن تأكيد كانت بر «عقل عملي» (Practical Reason) و كنار زدن «عقل نظري» به تعبير خود كانت تلاشي بود براي «آزادسازي ايمان از شر فلسفه سنتي كهن مابعد الطبيعه ارسطو و افلاطون» جريان كنار نهادن فلسفه يونان و تأكيد منحصر و انحصاري به كتاب مقدس و حجيت و اعتبار آن مرحله نخست يوناني زدايي از مسيحيت بوده است. مرحله دوم «يوناني زدايي» به اعتقاد پاپ با ظهور «الهيات ليبرال» در قرنهاي 19و 20 صورت پذيرفته است. او بدون اشاره به اينكه نقش شلاير ماخر به عنوان بنيانگذار «الهيات مدرن مسيحي» چيست فقط از آدولف هارتناك نام مي برد كه اين نيز نشانگر شتابزدگي و كم اطلاعي پاپ معظم از تاريخ الهيات مسيحي و تفكر كلامي مسيحي حتي در جهان مسيحيت است!
در مرحله اول «يوناني زدايي» جا داشت كه ايشان از كارل بارت نام مي برد زيرا او با «الهيات ديالكتيكي» خويش و تأكيد بر اهميت «كلام خداوند» به پاكسازي مسيحيت از فلسفه يونان پرداخت ولي در سخنراني پاپ نامي از وي برده نشده است و اين يك غفلت علمي چشمگير و بارز است.
دين فرديارمغان پلوراليسم فرهنگي مرحله سوم «يوناني زدايي» به اعتقاد پاپ با ظهور «پلوراليسم فرهنگي» در دوران معاصر آغاز شده است كه اخلاق مبتني بر «تئوري تكامل زيستي داروين» (Evolutionary Theory) و دانش روانشناسي و جامعه شناسي جديد در واقع دين را به نوعي به «حوزه خصوصي و فردي» سوق داده است و همين جاست كه پاپ در سخنراني خود تأكيد مي كند كه تنها «معرفت قابل اطمينان و يقيني» (certainknowledge) همان «معرفت ديني» است كه زاييده ايمان است. اما «معرفت علمي» كه زاييده عقل خطاپذير بشري است همواره در معرض شك و رد قرار دارد. او سپس اشاره مي كند عقل عينيت گرا، مشاهده گرا و مبتني بر معيار پوزيتيويستي و تحقق گرايانه است و مي افزايد اگر علم پوزيتيويستي را در نظر بگيريم از منظر عقل پوزيتيو از «علمي بودن الهيات» نمي توان سخن گفت، زيرا الهيات (Theology) با حوزه «ايمان» سر و كار دارد كه در آن تعبد مطرح است نه با عقل خطاپذير و دانش تجربي و پوزيتيويستي كه اساس علم مدرن و دانش هاي تجربي است. پس الهيات به اين معنا نمي تواند علمي (scientific) باشد.
او در بحث پاياني مي-گويد كه سؤال از مبدأ هستي يا خدا يك «سؤال علمي» نيست بلكه مربوط به قلمرو ايمان است. پاپ سپس وجود خدا را مربوط به قلمرو ايمان مي-داند و به درستي مي-گويد كه اين تلقي موجب «شخصي شدن دين» مي-شود و دين را مطلقاً امري كاملاً «شخصي» (Personal) مي-سازد. و البته پاپ به درستي اين وضع را بسيار خطرناك مي خواند.
¤ ضعف توجه به رابطه مدرنيته واديان در بخش نتيجه گيري، پاپ جنبه هاي مثبت مدرنيته را در نظر دارد و در آن بر «روحيه علمي» و لزوم «تبعيت از عقل پوزيتيو جديد» تأكيد مي ورزد. ولي هرگز به اين موضوع نمي پردازد كه جنبه هاي زيانبار مدرنيته و پست مدرنيته و تعارض آنها با اديان و مسيحيت چيست زيرا او از خود اعتراف داشت كه «عقل مدرن علمي» دين را كاملاً «شخصي» مي سازد پس چگونه از هماهنگي عقل و ايمان و هماهنگي آندو مي توان سخن گفت و چگونه عقل با ايمان قابل جمع است؟! شايد خود او نيز متوجه اين سؤال بي جواب شده است. لذا در بخش پاياني سخنراني اش مي گويد «ما بايد به همراهي عقل و ايمان به شيوه اي جديد دست يابيم» و اين سؤال راه حل هاي موجود را ناكافي، ناكارآمد و يا نادرست مي داند. دو نكته جالب توجه در آخرين پاراگراف سخنراني ايشان وجود دارد كه يكي استفاده از دو اصطلاح «ابطال پذيري» (Falsification) و «تحقيق پذيري» (Verification) كه اصطلاح رايج ميان پوزيتيويستهاي منطقي و بخصوص كساني مانند كارل پوپر است. ديگري تعريف جديدي است كه از «دانش الهيات» و وظيفه و نقش آن ارائه داده است كه برخلاف تلقي رايج متكلمان مسيحي كه وظيفه «الهيات» را تفسير ايمان براي مؤمنان يا پاسخگويي شبهات و ايراد مخالفان مي دانستند. پاپ الهيات را «تحقيق مستمر در باب عقلانيت ايمان» معرفي مي كند 2 (rationality of faith as inquiry into the) كاملا پيداست اين تعريف از نقش، كاركرد و وظيفه دانش الهيات كاملا تحت تأثير فلسفه هاي تحليلي، زباني و بحثهاي مربوط به «عقلانيت» است كه بعد از ظهور ويتگنشتاين مطرح شد به خصوص پس از ظهور «اپيستمولوژي ديني» و «دين پژوهي» و «الهيات جديد» اين مبحث به شكلي گسترده و جرياني وسيع به راه افتاد و بطور روزافزون گسترش يافت. پاپ در پايان سخنرانيش ديالوگ بين اديان را نياز مبرم امروز معرفي مي كند ولي معتقد است در جهان غرب تنها عقل پوزيتيو حجيت و اعتبار دارد كه كاملا با آموزه هاي دين و بلكه تا حدودي دين ستيز است و تصريح مي كند كه مقصود از عقل نه چنين عقل تحصل گرايانه اي است كه پاپ آن را «عقل جديد علمي» مي داند (reason modern scientific) مي خواند. اما ايشان معتقد است كه الهيات امروز بايد شجاعت ورود به بحثهاي چالش خيز امروز را داشته باشد و بتواند در سرتاسر جبهه هاي گشوده توسط «عقل مدرن» به چالش آن برود و نبايد از انكارهاي «عقل علمي مدرن» بهراسد و بدينسان او معتقد است كه امپراتور مانوئل دوم درست ميگفت آنجا كه گفت: «غيرعقلاني عمل كردن متضاد با ذات الهي نيست بلكه مستقل از لوگوس عمل كردن متضاد با ذات الهي است». اين سخن نسبتاً ابهام آميز و نامفهوم پايان بخش خطا به جناب بنديكت است كه بعد از آن همگان را به مشاركت در «ديالوگ فرهنگها» فرا مي خواند و معتقد است كه البته كشف مستمر زمينه هاي ديالوگ وظيفه دانشگاه است. كه البته معلوم نيست پاپ با اين تلقي منفي و خصمانه از اسلام براستي چگونه به ديالوگ فرهنگها باور دارد به آن دعوت كرده و در آن شركت مي كند؟!
ملاحظات و پيشنهادات:در سخنراني بنديكت درباره ي اسلام سخنان ناصوابي آمده است. آيه ي شريفه «لااكراه في الدين» نه در مكه بلكه در مدينه نازل شده است يعني نه در دوران ضعف اسلام بلكه در اوج قدرت و دعوت پيامبر اسلام و تأسيس دولت اسلامي در مدينه نازل شده است. اسلام ديني ضدجنايت، ضد جهالت و ضد شرارت است، دين رحمت و منطق و استدلال است و هيچ مشكلي با عقلانيت ندارد زيرا در اين دين تفكر، عبادت و بلكه «برترين عبادت» شمرده شده است. احاديث زيادي با اين مضمون از پيامبر گرامي اسلام(ص) به ما رسيده است: «تفكر ساعه افضل من عباده سبعين سنه» يا در حديثي ديگر آمده كه «لاعباده افضل من التفكير» يا «افضل العباده التفكر» و صدها از اين دست احاديث در منابع شيعه و سني با سند صحيح از پيامبر ما نقل شده است. در قرآن نيز فراوان آمده است كه: «افلا يعقلون»، «افلا يتفكرون»، «افلا يتدبرون» يعني چرا شما انسانها نمي انديشيد، چرا تعقل نمي كنيد، چرا به ژرف انديشيدن روي نمي آوريد و اين گونه خطابهاي عتاب آلود كه آدمي را نهيب مي زند و دعوت به تعقل مي كند. و نيز در قرآن آمده است كه «بدترين جنبندگان و موجودات در نزد خدا كساني اند كه تعقل نمي كنند» و نيز آمده كه «كساني كه تعقل نمي ورزند اسير پليدي ها و ناپاكي ها مي شوند»: «انما يجعل الله الرجس علي الذين لا يعقلون». متأسفانه روحيه مانده از «جنگهاي صليبي» در سخنان پاپ ديده مي شود و امت اسلامي را و احساسات و عقايد آنها را ناديده گرفته است. تلقي جناب پاپ از مفهوم جهاد در اسلام نيز بسيار غلط، محدود و دور از واقعيت است. جهاد در اسلام به معناي تلاش وسيع، مستمر و گسترده در راه خداست و شامل جهاد علمي، جهاد معنوي، تهذيب نفس و خودسازي و دفاع نظامي مي شود. «جهاداكبر» تعبير كاملا جاافتاده اي در ادبيات و آثار اسلامي است كه ربطي به حملات نظامي ندارد. ماده لغوي جهاد در اجتهاد و استنباط احكام اسلامي هم بكار رفته و حكايت از لزوم تلاش مجتهدان براي فهميدن حكم الهي دارد. جهاد نظامي نيز در اسلام فقط به معناي «دفاع از خود» (SelfDefence) دارد كه نزد هر انسان عاقل و سالمي امري مقبول و مشروع است.
سخن پاپ به نقل قول از امپراتور مانوئل دوم درباره اسلام بسيار ناپخته، دور از واقعيت، نامنصفانه و ناشيانه است. كافي بود ايشان براي نمونه آثار ويلفرد كنتول اسميت اسلام شناس فقيد معاصر و رئيس كالج الهيات دانشگاه معروف هاروارد را مطالعه مي نمودند. بخصوص كتاب او تحت نام(on Islam) كه درباره اسلام نگاشته و در دسترس است. بسياري از دين پژوهان و اسلام شناسان معاصر در دسته بندي اديان اسلام در رديف دينهاي عقلاني (Rational) جا مي دهند و اتفاقاً اين تهمت هميشه بر اسلام وارد شده است كه ديني بسيار عقلاني است و تنها بر عقل تكيه مي كند و به احساس و عاطفه كم توجه است و عرفان و احساس در آن جايي ندارد. البته اين سخن به نظر ما كاملا خطاآميز است. اسلام هم عرفان دارد و هم يك دين خردگرا، معقول و معرفت زا (Cognitive) است. از دو موضع افراط و تفريط بايد برحذر بود. استناد به سخن يك امپراتور و مستند قراردادن سخنان قيصر بيزانس به دور از منطق تحقيق و شيوه ي پژوهش علمي است. آن هم قيصري كه حتي تفاوت آيات مكي و مدني را نمي داند و جالب است كه در هيچ جايي يك كلمه از پاسخ دانشمند ايراني نيز نقل نمي شود! آيا اين روش امانت داري علمي است كه اصل شبهه در موردي مطرح شود و پاسخ آن نيايد؟! آيا مسيحيان مي پذيرند مسلمانان نيز ليستي از اشكالات را درباره مسيحيت مطرح نموده و بدون ذكر هيچ جوابي بدانها استناد كنند؟ چنين روشي با تفاهم اديان منافات ندارد؟ چنين كاري از سوي هر كسي صورت پذيرد به لحاظ روش شناسي علمي و اصول قطعي پژوهش كاملاً مردود است. آري، اسلام با شمشير پيش رفت ولي نه با شمشير آهني و سنگي، بلكه با شمشير خردورزي و استدلال! ديني كه به شمشير عقل كه برنده تر از شمشير آهني است تكيه مي كند نيازي به توسل به زور ندارد و نبايد اعمال ضداسلامي چند گروهك تروريست و خطاكار را به حساب آموزشهاي دين اسلام گذاشت و با استناد به عمليات تروريستي بعضي سازمانهايي كه اساس و «قاعده» اسلامي ندارند و «طالبان» خونريزي و خشونت هستند نمي توان درباره روح آموزش هاي اسلامي قضاوت نمود. اگر چنين باشد «جنگهاي صليبي» و جنايتهاي زمامداران كشورهاي مسيحي را بايد به حساب تعاليم مسيح گذاشت درحالي كه اصلاً چنين نيست. تعاليم سعادت بخش آن پيامبر پاك خداوند ربطي به اعمال وحشيانه و جنايت هاي بعضي گروه هاي افراطي مسيحي يا سازمانهاي خشن تروريستي، صهيونيستي ندارد.منصفانه تر داوري كنيم، عالمانه تر بينديشيم، معيارهايمان را درست انتخاب كنيم. زمينه هاي دوستي و تفاهم زايي را ازبين نبريم. پيروان اديان در حقيقت اعضاي يك خانوار هستند، نگذاريم اين خانواده واحد فروپاشيده شود. دشمنان دين خدا در كمين اند. ملحدان دين ستيز نه به اسلام مي انديشند و نه به مسيحيت. اجازه ندهيم كه از شكاف حاصل ميان اين دو، دشمنان دين بهره ببرند. پاپ مي تواند از مسلمانان دلجويي كند و يا با نوشته ها و توضيحات كافي وافزودن حواشي و تعليقات، پانوشت ها و پي نوشت ها بر متن سخنراني اش آن را به شكل علمي و ويرايش نهايي به جهانيان عرضه كند و احساسات جريحه دار شده مسلمانان را التيام بخشد و اين خود نوعي دلجويي است. كسي كه به جاي «پيتر» نشسته است و از زبان «مسيح» سخن مي گويد بايد مسيحانه و مهربانانه و در كمال محبت و عطوفت رفتار كند. دلهاي مسلمانان نيازمند دلجويي و رفتار مهرآميز و واكنش جبران گر پدر مقدس است، نه كوفتن بر طبل خشونت و ايجاد سوءتفاهم. بازنويسي و تدوين سخنراني مزبور توسط خود ايشان و افزودن توضيحات مي تواند اين مقصود را برآورده سازد وگرنه در سخنراني توانمندترين سخنرانان نيز احتمال خطا هست. اميد است پاپ معظم بادرنظر گرفتن مصالح بزرگتر جهان بشري و مسيحيت و اهميت روابط تفاهم آميز مسيحيان و مسلمانان در اين مقطع حساس تاريخي با اين ابتكار عمل نشان دهد كه شايستگي جانشيني «پتروس» و «حواري مسيح بودن» و شاگردي او را دارد و به حق برآن جايگاه تكيه زده و برآن مسند نشسته است.
ديدگاه ملا صدرا در باره توانايي عقل در شناخت را بررسي ميكند. نويسنده در شرح ديدگاه معتزله و اشاعره در مورد عقل و ايمان، به ناتواني هر دو فرقه در پيمودن راه ميانه اشاره ميكند. سپس با ارائه معاني و مراتب ايمان و عقل، اقسام علم و طرق كسب آن، به بررسي اين مسئله در آراء فلاسفه و عرفاي اسلامي ميپردازد. وي ضمن معرفي مفاتيح الغيب و روش فلسفي ملا صدرا، رابطه عقل و ايمان، جايگاه عقل در ايمان و اهميت نبوت در تكامل عقل را مورد بحث قرار ميدهد
توجه به رويکردهای عقلانی يادشده، میبينيم، که بررسی عقلانیِ اعتقادات دينی و اصولاً ارتباط عقل و دين مسألهای نه چندان ساده است. زيرا اساس باورهای دينی متعالی (transcendent) و متافيزيکی است.در اين صورت با توجه به ديدگاه کانت و پاپر بررسی اين باورها، از آنجا که مربوط به متافيزيک میباشند، خارج از عملکرد عقل است. و از نقطهنظر پوزيويستی اصولاً باورهای دينی بیمعنا میباشند.
معذلک راههائی وجود دارد که به کمک آنها باورها و پديدههای دينی را بررسی عقلی میتوان نمود و يا میتوان نشان داد که باورهای دينی تا چه حد عقلانی هستند. بر طبق پيشنهاد کيث يَندل از معيارهای زير میتوان برای ارزيابی عقلانی اعتقادات دينی استفاده نمود:
1. گزارههای بنيادين يا اصول اعتقادات هر دين بايد با يکديگر سازگار باشند. در نظام درونی دينی تناقض منطقی نبايد وجود داشته باشد.
2. در صورتی که ادّعای يک نظام دينی حلّ معضلی خاص باشد، اگر آن نظام در حلّ آن معضل ناکام بماند، ديگر دليلی برای پذيرش آن نظام باقی نخواهد ماند. به عنوان مثال، اگر هدف يک نظام دينی رفع درد و رنج باشد، امّا آشکارا از نيل به اين هدف باز بماند، ديگر دليلی برای پشتيبانی از آن نظام باقی نمیماند.
3. حقايق بنيادين يک نظام دينی نبايد با دستاوردهای مسجّل تمدّن بشری (مثلاً دستاوردهای علمی و روانشناختی)، تناقض داشتهباشند.
4.فرضيههای الحاقی، که برای اجتناب از پذيرش قرائنِ ناقضِ يک نظام دينی ارائه میشوند، در واقع آن نظام را تضعيف میکنند.
5. يک نظام دينی بايد قابليت تفسير و تبيين تجربههای غنی و گستردهی بشر، چه در سطح فردی و چه در سطح فرهنگی و اجتماعی، را داشته باشد.
6. هر نظام دينی بايد با پارهای از شهودياتِ پايهی انسانها در زمينهی اخلاق و زيباشناسی همخوان باشد و افراد را به يک زندگی اخلاقیِ مسؤولانهتر ترغيب نمايد.[i][i]
به معيارهای بالا میتوان نکات ديگری را نيز افزود:
7. همانطور که در بالا آمد، يک نظام دينی بايد قادر باشد جهان و زندگی ما را توجيه و تبيين کند. اين کارکرد هر قدر سادهتر و روشنتر و قابلفهمتر انجام پذيرد، بهتر است. و هرچه اين توجيه پيچيدهتر و در نتيجه مبهم و نامفهوم برای ما باشد، از اعتبار اين نظام کاسته میگردد.
8.يک نظام دينی بايد قابل تطبيق با تغييرات زمان و فرهنگ و پاسخگوی نيازهای تازهی ما در زندگی باشد. برعکس، نظامی که غيرقابل انعطاف و جزمی است و به تغييرات تاريخ و اجتماع پشت میکند، اعتبار چندانی ندارد.
9.يک نظام معتبر نه تنها دشمنی با تحوّل و پيشرفت ندارد، بلکه خود، سازنده و خلاّق نيز میباشد. اين نظام برانگيزانندهی افکار نو در علم و فلسفه و اجتماع است.
10.يک نظام دينی بايد خود دارای معيارهای سنجشی باشد، که بر مبنای آن بتوان شناخت که چه چيز درست و چه چيز نادرست است. از روی همين معيارهای درونی بايد قابل تشخيص باشد، که آيا اين نظام پيشرفت میکند يا نه و يا به بيان ديگر آيا اين نظام به اهداف خود نزديک میشود يا نه. نظامی که با توجّه به معيارهای خودِ نظام پيشرفت نکند و يا به اهدافش نزديک نشود، معتبر نيست.
در جمعبندی معيارهای بالا به اين نتيجه میرسيم که در ارزيابی عقلانی دينی معيارهای منطقی و تجربهی جمعیِ انسانها در زمينههای تمدّنی، علمی و اخلاقی حائز اهميّت فراوان میباشند. بعضیها همخوانی و يا دست کم عدم تعارض اعتقادات دينی با دستاوردهای روشنگری و مدرنيته را نيز شرط عقلانی بودن آن اعتقادات میدانند. دربارهی معيارهای عقلانیِ ارزيابیِ اعتقادات دينی بحث و گفتگو بسيار شدهاست و نکات حلّنشده فراوان وجود دارند. معذلک ما به علّت اجبار به اختصار، به همين مقدار بسنده میکنيم.
بنيانانگاری
قبل از هر چيز بايد خاطرنشان ساخت، که برطبق بيان بهاءالله، اساس اعتقاد دينی، که ايمان به خدا و به پيامبریِ بهاءالله، است، «اعتقاد پايه» است، يعنی اعتقادی است، که از اعتقاد ديگری مستَنتَج نمیشود. اعتقاد پايه، اصل است و به علّت وضوح و بديهی بودنش محتاج به دليل نيست. ساير اعتقادات از طريق اعتقاد پايه و به مدد آن توجيه میگردند. اين طرز فکر، که به آن بنيانانگاری (Foundationalism) میگويند، نه تنها در آئين بهائی، بلکه در تمام اديان توحيدی به عنوان اصل مسلّمی شناخته شدهاست. در کلّيه اديان، ايمان به خدا و پيامبر مشروط به برهان عقلی نيست. از اين رو، اعتقاد پايه از طرف مؤمنانِ به آن هرگز زير سؤال برده نمیشود و هيچگونه نقد سلبی از آن به عمل نمیآيد. لذا اين گونه اعتقادات از نقطهنظر مؤمنان غيرقابل ابطال میباشند.
بر طبق بيان بهاءالله در کتاب اقدس، ايمان به خدا و آيات او و زير سؤال نرفتن او اساس اعتقادات را تشکيل میدهد:
«خوشا به حال کسی، که به ايمان به خدا و آيات او اقرار کند و اعتراف کند که او [خداوند] در آنچه انجام میدهد پاسخگوی کسی نيست. خداوند اين کلمه را زينت و اصل عقايد قرار دادهاست و اعمال مؤمنين با توجّه به ايمان به اين اصل قبول میشود. اين کلمه را جلوی چشم خود گذاريد، تا از تحريکات مُعرضين نلغزيد.» (ترجمه از عربی)[ii][ii]
در جای ديگر در همين کتاب به علما هشدار میدهد که با معيارهای خود کتاب خدا را نسنجند. چه که کتاب خدا خود معياری است که هر چيز ديگری به آن سنجيده میشود. به عبار ديگر اعتقاد به کتاب خدا، اعتقاد پايه است، که جائز نيست توسّط ساير معيارها، ازجمله معيار عقل، سنجيده شود، بلکه ساير چيزها به کتاب خدا سنجيده میشوند:
«ای گروه علما، کتاب خدا را با قواعد و علومی، که در دست داريد، نسنجيد. کتاب خدا ترازوئی بين مردم است. آنچه که مردمان در دست دارند، با اين ترازوی بزرگ سنجيده میشود و او [کتاب خدا]فقط با خودش[سنجيده میشود]، اگر شما بدانيد.» (ترجمه از عربی)[iii][iii]
بهاءالله علّت پايه بودن باور به خدا و پيامبرش، پس از اعلان عمومی دعوتش، را بديهی بودن و وضوح آن میداند. در کتاب ايقان، که قسمت اعظم آن به استدلال به حقّانيت ظهور باب اختصاص دارد، بهاءالله، پيش از هر چيز، خودِ ظهورِ باب را دليل حقيقت خودش میداند. به بيان بهاءالله، حقيقت دعوی باب مانند آفتاب آشکار و بديهی است و نيازی به برهان ديگر ندارد:
«سبحانالله، کمال تحيّر حاصل است از عبادی، که بعد از ارتفاع اَعلامِ مدلول [بعد از آن که باب دعوی خود را آشکارا اعلام نمود]، طلب دليل مینمايند و بعد از ظهور شمس معلوم، به اشارات علم تمسّک جستهاند. مثل آن است، که از آفتاب در اثبات نور او حجّت طلبند و يا از بارانِ نيسان در اثبات فيضش برهان جويند. حجّتِ آفتاب، نور اوست، که اشراق نموده و عالم را فراگرفته و برهان نيسان، جود اوست، که عالم را به ردای جديد تازه فرموده. بلی، کور از آفتاب جز گرمی حاصلی نداند و ارض جرز از رحمت نيسانی فضلی احصاء ننمايد.»[iv][iv]
البتّه اين بدان معنی نيست، که نتوان يا نبايد برهان عقلی را در اعتقادات پايه اِعمال کرد. بلکه برعکس، بهاءالله خود در آثار فراوانی از جمله در کتاب ايقان استدلال عقلی را وارد مباحث عقيدتیِ پايه میکند. بخش بزرگی از نوشتههای عبدالبهاء اختصاص به توجيه عقلی باورهای دينی دارد. از جمله در مجموعهی گفتارهائی، که به مفاوضات معروف است، عبدالبهاء به استدلال به وجود خدا، لزوم ظهور انبيا، اثبات وجود و بقای روح و غيره میپردازد. بايد توجّه داشت که تمام تلاشهايی، که برای توجيه عقلانی اعتقادات پايه کرده میشود، از منظر يک مؤمن متعهّد انجام میپذيرد. بدين ترتيب هيچيک از اصول اعتقادی زير سؤال برده نمیشود. بلکه هدف استدلال عقلانی صرفاً توجيه عقلانی باورهای دينی است. اين نوع خردورزی در تاريخ همهی اديان سنت طولانی دارد و مختصّ آئين بهائی نيست. صدها سال است که در مسيحيّت و اسلام علمای دينی برای اثبات مدّعای دينی خود عقل را در خدمت دين گرفتهاند، چنان که عبارت «فلسفه، غلام دين» در قرون وسطی اصل متداول فکریِ علمای مسيحی بود.
نکتهی جالبی که از تحليل فوق به چشم میخورد، اين است، که اعتقادات پايه، که در اديان بيرون از حوزهی نقد عقلی قرار دارند، از ديدگاه فلسفهی پاپر، غير علمی و يا خارج از عملکرد علم و عقل میباشند و از نقطهنظر فلسفهی کانت، معرفت به آنها مافوق توانائی عقل است (نگاه کنيد به بالا). به عبارت ديگر هم از منظر فلسفهی مدرن (فلسفهی پاپر و کانت) و هم از ديدگاه اديان، ايمان به خدا، وحی و ساير اعتقادات پايه، برون از فهم و چونوچرای عقلانی میباشند. با اين تفاوت که در عقلگرائی انتقادی و فلسفهی کانت،به اين قبيل اعتقادات عنايتی نمیشود، چه که اينها يا از ابتدا، دستکم برای مؤمنين به آنها، ابطال ناپذيراند (پاپر) و يا اصولاً در مقولات عقلی انسان نمیگنجند (کانت) و به اين ترتيب غيرقابل فهماند. اعتقادت پايهی دينی از نظرگاهِ فلسفهی مدرن، متافيزيکی میباشند و قابل توجّه علم و عقل نمیباشند. در حالی که همين اعتقادات در الهيّات دينی يا به علّت عظمت موضوع و يا به علّت وضوحِ آن، خود را از محدودهی نقد (و يا گزندِ) عقل بيرون میکشند.
در جمعبندی مطالب بالا میتوان به تعبيری گفت، که اعتقادات پايه، «غيرعقلانی» میباشند. غير عقلانی فقط به اين معنی، که اين اعتقادات از حوزهی عملکرد مستقيم عقل خارج میشوند. وگرنه اين اعتقادات را میتوان «معقول» دانست. معقول بدان معنا، که اين اعتقادات عبث و بيهوده نيستند و دارای معنا و غايت میباشند.
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن