تحقیق و پروژه رایگان - 1341

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

تحقیق کامل در باره اعجاز قرآن

بازديد: 237

 

تحقیق کامل در باره اعجاز قرآن

صحبت ما درباره اعجاز قرآن از نظر معارف الهى يعنى از نظر مسائل مربوط به خدا بود . عرض كرديم كه در قرآن مسائل مربوط به خدا و به اصطلاح فلاسفه ماوراء الطبيعه , به شكلى عالى بيان شده است كه قطعا براى يك بشر عادى مقدور نبوده است اينچنين مطلب را توصيف و توجيه كند , مخصوصا با توجه به محيط و وضع شخصى پيغمبر اكرم , و حتى اگر ما اين جهت را هم در نظر نگيريم و فرض كنيم كه پيغمبر در متمدن ترين نقطه هاى جهان آن روز به دنيا آمده بود و آن مراحل فرهنگ عصر و زمان خودش را مثل ديگران طى كرده بود بازهم اين شكل و اين وضعى كه قرآن درباره خدا و ماوراءالطبيعه سخن مى گويد غير عادى است . اين مطلب را ما در چند تيتر به اصطلاح , خواستيم بيان كنيم : يكى اينكه قرآن خداوند را از نظر تسبيح و تنزيه به پاكترين و بى شائبه ترين وجهى توصيف كرده است يعنى قرآن خدا را از آنچه كه بايد مبرا دانست به شكل عجيبى مبرا دانسته است و در اين جهت بايد قرآن را مخصوصا با كتابهاى مقدس ديگرى كه در جهان وجود داشته و دارد مقايسه كرد كه قرآن چقدر خدا را تنزيه مى كند و از يك سلسله نسبتها و توصيفها مبرا مى داند , كه در همه كتب مقدسى كه در آن زمان وجود داشته و هنوز هم وجود دارد چنين تسبيح و تنزيه و تقديسى نيست . در جلسه گذشته راجع به اين جهت صحبت كرديم .

قسمت دوم اين است كه قرآن خدا را از جنبه عظمت و جلال , باز به نحوى توصيف كرده است كه مافوق ندارد و در اين جهت اگر قرآن را با همه مكتبهاى مثبت دنيا درباره خدا مقايسه كنيم , قرآن را مافوق همه آنها مى بينيم و مى دانيم . در اين جهت ما مى توانيم قرآن را مقايسه كنيم با مكتبهاى فلسفى جهان , آنها كه معتقد به خدا بوده اند . آنها هرگز خدا را به اين عظمت و جلالى كه قرآن شناسانده است معرفى نكرده اند كه البته بعدها علم و فلسفه روى همين خط قرآن سير كرده است اما هيچ مكتب فلسفى به اندازه قرآن خدا را عظيم توصيف نكرده است . راجع به اين قسمت هم ما در جلسه پيش صحبت كرديم .

 

 

قرآن خدا را به زيباترين وجه توصيف كرده است

قسمت سوم مسأله اى است كه به نظر مى رسد خيلى جالب است و آن اين است كه قرآن خدا را به زيباترين وجهى توصيف كرده است . غير از عظيم توصيف كردن است . اگر من بتوانم اين مطلب را خوب توضيح بدهم آن طور كه دلم مى خواهد , به نظر مى رسد مطلب خوبى است . اول يك مقايسه كلى مى كنيم : آنهايى كه معتقد به خدا بوده اند , در قديم و اكنون هم همين طور , دو تيپ و دو دسته اند : يكى دسته فيلسوفان الهى و ديگر دسته انبياء . ما وقتى كه سراغ آن فيلسوفان الهى مى رويم , فرض كنيد در رأس آنها در قديم افلاطون و ارسطو را در نظر مى گيريم , مى بينيم آنها هم از خدا ياد مى كنند و با دلايلى كه دارند وجود خدا را اثبات مى كنند . اما مى بينيم كه خدايى كه آنها به ما نشان مى دهند حداكثر آنچه بتوانند نشان بدهند يك موجود خشك بى روحى است . خدايى كه آنها معرفى مى كنند مثل اين است كه يك ستاره اى را يك ستاره شناس به ما بشناساند . فرض كنيد يك ستاره شناس مىآيد مدعى مى شود كه غير از اين سياراتى كه ما مى شناسيم به دور خورشيد مى چرخند و آنها را مى بينيم . سياره ديگرى هم وجود دارد كه اسمش را مثلا مى گذارند ( نپتون ) يا ( ارانوس) . بسيار خوب , يك ارانوسى هم در دنيا وجود دارد . آن فلاسفه وقتى كه خدا را معرفى مى كنند مثلا مى گويند عله العلل . از اين بيشتر ديگر حرفى ندارند . مى خواهند با دلايل فلسفى ثابت كنند كه همه علتها در يك نقطه متمركز مى شود . البته حرف درستى است . مى گويند آيا تمام علتهاى عالم در يك علت نهايى متمركز مى شود و آن علت نهايى منبع تمام علتها و اسباب ديگر است و يا اينكه در يك نقطه و در يك علت نهايى متمركز نمى شود ؟ بسيار خوب , ما با دليل فهميديم كه در يك نقطه نهايى متمركز مى شود . اين درست مثل اين است كه يك كسى بيايد قانون جاذبه عمومى را كشف كند كه يك قانونى در دنيا هست به نام جاذبه عمومى . چنين چيزى براى روح بشر جاذبه ندارد , يعنى روح بشر را به سوى خودش نمى كشد , در روح بشر عشق و طلب به سوى خودش ايجاد نمى كند , پرواز ايجاد نمى كند .
ولى خدا به آن شكل كه انبياء عموما ( 1 ) بيان كرده اند , آن خدايى كه قرآن به بشر معرفى مى كند جاذبه دارد , جميل است , زيباست , شايسته است كه محبوب و مطلوب بشر قرار بگيرد , بلكه تنها چيزى كه شايسته است به تمام معنا مطلوب و محبوب بشر قرار بگيرد اوست . به گونه اى خدا را به انسان مى شناسانند كه در انسان نوعى اشتعال ايجاد مى شود يعنى انسان برافروخته مى شود , در او عشق و حركت به سوى آن خدا به وجود مىآيد , شب زنده دارى ها به وجود مىآورد , تشنگى در روزها به وجود مىآورد كه براى اين خدا تشنگيها مى كشد , گرسنگيها مى كشد , شب زنده دارى ها پيدا مى كند , ( & تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم) & ( 2 ) مى شود , جان در راه اين خدا فدا مى كند , مال در راه اين خدا فدا مى كند . اصلا ارسطو قادر نيست كه خدا را به اين شكل به بشر بشناساند . مى گويد علة العلل . همه علتهاى دنيا در يك نقطه متمركز مى شود . بسيار خوب در يك نقطه متمركز بشود , آخرش چى ؟ اما آن خدايى كه ما در قرآن مى بينيم , غير از اينكه علة العلل است يا به تعبير قرآن ( & الاول) & است , اول مطلق است , همه چيز از آنجا پيدا شده , عمده مطلب آن ( الاخر) بودنش است يعنى آن كه باز به تعبير قرآن همه اشياء طبعا به سوى او بازگشت مى كنند و به سوى او مى روند و نهايت همه چيز به سوى اوست . ايندو از زمين تا آسمان فرق مى كنند . اينجور خدا را توصيف كردن يعنى خدا را در روبروى خلقت قرار دادن , نه تنها در پشت سر خلقت . عله العلل , خدا را در پشت سر خلقت قرار مى دهد يعنى اين خلقتى كه دارد همين طور حركت مى كند , در آن عقب يك علت نهايى بوده است كه اين دستگاه را به وجود آورده . اما قرآن اصلا به اين مطلب قناعت نمى كند , همين طور كه مى خواهد بگويد در پشت سرت يك قدرت اساسى است كه تو را و همه عالم را به وجود آورده است , عمده اين است كه مى گويد اين جلوى روى تو كه به آن سو دارى مى روى باز به سوى او دارى مى روى , از او آمده اى و به سوى او مى روى , و بالاتر اينكه قرآن مخصوصا اصرار دارد كه بگويد همه چيز به سوى او مى رود : ( & ا فغير دين الله يبغون و له اسلم من فى السموات و الارض) & ( 3 ) چه مى گويند اينها ؟ ! اينها غير از دين خدا چيز ديگرى را مى خواهند و حال آنكه هر چه هست و هر كه هست , بالا و پايين , تسليم راه اوست ؟ ( & ان كل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا) & ( 4 ) اى بشر تو از عبوديت او مى خواهى سرپيچى كنى و حال آنكه هر كه هست و هر چه هست عبد و بنده و مطيع او هستند و هر كارى كه مى كنند فرمان او را مى برند ؟ اين خورشيد مسخر اوست و اين ماه مسخر اوست و اين ستارگان همه مسخر او هستند و همه چيز مسخر اوست .
خدا را به شكل بسيار زيبايى توصيف مى كند به گونه اى كه او را شايسته دلبستگى بشر معرفى مى كند به طورى كه ساير دلبستگيها و وابستگيهاى بشر را از بشر مى گيرد و پيوندش را با او برقرار مى كند : ( & لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقى) & ( 5 ) . پيوندهاى ديگر را مى برد و اين يك پيوند را متصل مى كند . به تعبيرى كه امروزپسند است خدا را به صورت يك ايده مطلق براى بشر معرفى مى كند و لهذا در زندگى اجتماعى پايه و مبناى ايدئولوژى بشر قرار مى گيرد . خداى فيلسوفان اصلا چنين صلاحيتى نداشته و نمى توانسته چنين چيزى باشد . چنين منطقى كه خدا را به يك شكل زيبا و به شكل شايسته ترين محبوب و شايسته ترين مطلوب معرفى مى كند از مختصات انبياء البته به زبان قرآن يعنى از مختصات قرآن است . چرا ارسطو و افلاطون و سقراط اين جور بيان نكرده اند ؟ آنها كه خيلى فيلسوف و دانشمند بودند , در يك فرهنگ عظيم پرورش پيدا كرده بودند , چرا ما به چنين جمله هايى در كلمات آنها برخورد نمى كنيم ؟ چون آنها با نيروى فردى و بشرى خودشان و با قدرت فكرى خودشان سير كرده بودند , تا اين مقدار بيشتر نتوانسته بودند بروند ولى پيغمبر كسى است كه از جاى ديگرى لبريز شده است . او در واقع وقتى هم كه مى گويد , خودش نيست كه مى گويد . وقتى كه از زبان وحى مى گويد , قدرت ديگرى است كه دارد به زبان او مى گويد و به زبان او مى گذارد . در واقع هستى است كه با زبان او سخن مى گويد .

پس اين منطق كه خدا را به يك شكل جاذبه دار معرفى كند از مختصات قرآن است . ما در ادوار بعد مى بينيم كه در زبان شعر و عرفان گاهى به صورت يك منطق افراطى درآمده است خدا را تشبيه كرده اند به يك زن زيبا يا به يك پسر زيبا , به زلف و چشم و از اين حرفها , اينها البته بعد پيدا شده ولى ريشه اش همين مطلب است . قرآن هرگز اين تعبيرات جلف را ندارد كه بيايد خدا را به يك صورت تمثيلى اين گونه كه چشمها چنين و زلف چنين و قد چنين توصيف كند و البته آنهايى هم كه چنين گفته اند يك اصطلاحى داشته اند , مثلا وقتى كه مى گويند زلف به اعتبار سياهى و تاريكى اش كنايه از دورى و بعد و فراق است , وقتى كه قد و راستى را مى گويند بساطت ذات را در نظر مى گيرند چون خط مستقيم بسيط ترين خطهاست , وقتى كه چشم مى گويند چيز ديگرى را در نظر مى گيرند . اين تعبيراتى كه از نظر قرآن تعبيرات جلفى هست ولى به هر حال پايه اش اين است كه مى خواهد خدا را به صورت يك محبوب و معشوق براى بشر معرفى كند , ريشه و پايه اش از خود قرآن است . قرآن نه تنها در اين جهت معرفى كرد , بلكه پرورش داد , معلوم شد كه يك طرح عملى هم هست , يعنى واقعا افرادى به وجود آورد كه به خاطر عشق به خدا و حب به خدا مجاهد فى سبيل الله شدند , مال خودشان و جان خودشان را در راه عشق به اين خدا فدا و فنا كردند .

نمونه اى از عشق به خداى قرآن

حديثى هست كه شيعه و سنى روايت كرده اند ( 6 ) و مكرر شنيده ايد : اصحاب صفه افراد برجسته اى بودند كه از خارج مدينه آمده بودند و زن و زندگى هم نداشتند و پيغمبر , مركزى را براى آنها قرار داده بود و خودش رسيدگى مى كرد . يك روز بين الطلوعين پيغمبر اكرم بعد از نماز صبح مى روند سراغ اينها نوشته اند در حالى كه هوا تاريك روشن بود . چشمش به يكى از اينها به نام حارثه ( به نقل از كافى ) مى افتد مى بيند به اصطلاح تلوتلو مى خورد ( نوشته اند : ( يخفض و يهوى) . وقتى درست دقت كرد ديد چشمهايش در كاسه سرش فرو رفته است و حالى مثل آدم غير عادى دارد . به او فرمود : (  كيف اصبحت يا حارثه ) ( يا : ( يا زيد) آنهايى كه گفته اند اسمش زيد بوده است ) حالت چطور است ؟ گفت : (  اصبحت موقنا ) يعنى صبح كردم در حالى كه اهل يقين هستم . فرمود : (  ما علامه يقينك  ) علامت يقينت چيست , چه نشانه اى از اين يقين در وجود تو هست ؟ گفت  :(  ان يقينى اسهر ليلى و اظمأ هواجرى ) يقين من اثرش اين است كه شب خواب را از من گرفته است و روزها مرا گرسنه وادار كرده است , يعنى شب زنده دارم و روز روزه دار . فرمود : اين مقدار كافى نيست , بيشتر بگو , چه نشانه هاى ديگرى دارى ؟ گفت يا رسول الله من الان كه اينجا هستم آنچنان در حال يقين هستم كه گويا نغمه هاى بهشت و ضجه هاى جهنم را با گوش خود مى شنوم و با چشم خود مى بينم . بعد گفت : يا رسول الله ! اگر اجازه بدهيد من الان اصحاب شما را معرفى كنم كه كى بهشتى است و كى جهنمى , كه فرمود : سكوت كن :

 گفت پيغمبر صباحى زيد را

كيف اصبحت اى رفيق با وفا

گفت عبدا موقنا باز اوش گفت

كو نشان از باغ ايمان گر شكفت

گفت تشنه بوده ام من روزها

 شب نخفتستم ز عشق و سوزها

گفت از اين ره كو ره آوردى بيار

در خور فهم و عقول اين ديار

 گفت خلقان چون ببينند آسمان

من ببينم عرش را با عرشيان

هفت دوزخ هست جنت پيش من

هست پيدا همچو بت پيش شمن

هين بگويم يا فرو بندم نفس

 لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

حساب حساب يك نفر نيست , حساب , اين است كه پيغمبران كه مىآيند ( 7 ) , يك عشق به وجود مىآورند نه فقط يك فلسفه خشك و خالى كه علة العللى در دنيا وجود دارد . ( & قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا) & ( 8 ) به اين كسانى كه مدعى ايمان هستند بگو اگر پدرانتان , فرزندانتان , برادرنتان , همسرانتان , ثروتتان , مسكن و خانه تان , هرچه كه داريد , اگر اينها محبوبتر از خدا در نزد شما باشد پس برويد به دنبال كارتان .

محبت به وجود مىآورد , و اين امرى نبوده كه بگوييم تقليدى باشد , از كى و از كدام مكتب مى خواست تقليد كند .

رابطه انسان و خدا در قرآن

قسمت ديگر در اين باب كه دنباله اين قسمت است , مسأله رابطه انسان و خداست , كه چقدر عالى در قرآن توصيف شده است . وقتى كه آدم فكر مى كند كه اگر به ما بعد از اينكه كم و بيش با فرهنگهاى زمان خودمان لااقل در اين مسائل كمى آشنايى داريم بگويند بياييد در اين زمينه مطالبى بگوييد , هرگز فكر و انديشه ما به چنين چيزهايى در مورد انسان و وجدان انسان نمى رسد . اولا اين مطلب كه عرض كردم دنباله مطلب پيش است . قرآن بشر را اينچنين معرفى مى كند كه آنچنان تشنه حقيقت است و آنچنان تشنه كمالات است كه به هر چه برسد آرام نمى گيرد مگر به خدا برسد . ببينيد اين دو جمله چقدر زيبا و عالى و پر مغز و پرمعناست : ( & الذين امنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله) & آنان كه ايمان آوردند و كشتى دلشان با ياد خدا آرامش پيدا مى كند . تا اين جمله , همين قدر مى گويد آنها كه دلشان با ياد خدا ( 9 ) آرامش پيدا مى كند . بعد فورا مى گويد : ( & الا بذكر الله تطمئن القلوب) & ( 10 ) اما اين را بدانيد تنها با همين يك چيز است كه دلها آرامش پيدا مى كند . ( بذكر الله) چون مقدم بر ( تطمئن القلوب) است و بايد مؤخر باشد مفيد حصر است : تنها با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مى كند يعنى بشر به هر مطلوبى كه برسد باز مضطرب است , باز قلق دارد , باز ناراحت و ناراضى است .
اين آيه نيز در رابطه انسان با خداست : (& يا ايتها النفس المطمئنه& ) اى نفس و اى انسان اطمينان يافته ( كه در آيه ديگر گفت كه با چه چيزى اطمينان پيدا مى كند ( ( & ارجعى الى ربك راضيه مرضيه) & بازگرد به سوى پروردگارت در حالى كه راضى و خشنودى و مرضى هستى و خدا هم از تو خشنود است . ببينيد پيوند خدا و بنده چقدر با يكديگر نزديك مى شود : دو موجودى كه اين از آن خشنود است و آن از اين خشنود . ( & فادخلى فى عبادى) & پس وارد شو در جرگه بندگان من , يعنى نه بنده هيچ چيز ديگر ( بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم ) . اين حرف ( ى) اينجا خيلى معنى مى دهد . ( & و ادخلى جنتى) & ( 11 ) در بهشت من وارد شو ( اين بهشت من از اين بهشتهاى معمولى خيلى بالاتر است ) و در جرگه بندگان من داخل شو.

ما وقتى كه فكر مى كنيم اينجور به نظرمان مى رسد كه بيان قرآن در رابطه انسان با خدا يك بيان اعجازآميز و بى سابقه و بى رقيب است , بيانى است كه از هزار و چهارصد سال پيش تا امروز مثل هر گنجينه ديگرى براى هر متفكرى اين صلاحيت را داشته كه موضوع مطالعه قرار گيرد . اگر اينها اعجاز نباشد پس اعجاز يعنى چه ؟ بيان قرآن آنچنان ممتاز و مخصوص به خود است كه هميشه براى بشر مثل يك گنجينه شايستگى كاوش دارد كه در اطرافش كاوش كند . در روانشناسى هاى امروز اين مسأله مطرح است , در روانشناسى ديروز مطرح نبوده است , مى گويند يكى از ابعاد روح بشر خداخواهى و حس تقديس است يعنى در غريزه بشر حس تعالى و اينكه در مقابل يك مقام متعالى خضوع كند و او را پرستش نمايد , هست و اگر خداى يگانه را پيدا نكند موجود ديگرى را به جاى او مى نشاند و پرستش مى كند , كه اين را در كتابهاى امروز زياد ديده ايد , نمى خواهم بگويم مطلبى است كه از نظر روانشناسى مورد اتفاق است , نه , مورد اتفاق نظر نيست ولى اكابرى از روانشناسان و روانكاوان به اين مسأله معتقدند . اما علم در گذشته چنين بعدى براى روح انسان قائل نبود . ولى قرآن در نهايت صراحت اين مطلب را گفت : ( & فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله) & ( 12 ) اين ديگر از صريحترين بيانات در اين زمينه است . فطرت يعنى خلقت . خلقت بديع و بى سابقه را مى گويند فطرت , چون ( خداوند فاطر سموات و ارض است) يعنى خداوند كه خلقت را خلق كرده است بدون سابقه است به اين معنا كه يك بشر وقتى يك ابداعى ايجاد مى كند يك زمينه سابقى در كار هست كه از آن زمينه مايه مى گيرد و بعد يك ابداعى مى كند ولى ( خداوند فاطر است) يعنى ابداع خداوند بى سابقه است . خلقت ابداعى را مى گويند : ( فطر ( و به صيغه فعل ماضى  ( فطر)  :( & فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها) & مى گويد اصلا حس دينى يك چيزى است كه در سرشت بشر قرار داده شده است .

اين را از كجا پيغمبر آورد و گفت ؟ آيا در آن محيط سابقه داشت  ؟ ما در غير آن محيطش هم سابقه سراغ نداريم . ما كه مثلا فلسفه يونان را برايمان نقل كرده اند , در هيچ جاى فلسفه يونان كه در آن روز عالى ترين مكتب روز بوده است نخوانده ايم كه چنين چيزى براى بشر گفته باشند . قرآن از كجا اين مطلب را گفت ؟ آيا غير از اين است كه بگوييم اين زبان زبان همان خداى هستى است , از قلب هستى برخاسته است , اين زبان زبان كسى است كه بشر را ساخته و به او آگاه است ؟

 

وجدان اخلاقى از نظر قرآن

مسأله ديگرى راجع به روان انسانى داريم و آن مسأله وجدان اخلاقى است . اين را هم باز نمى خواهم عرض كنم كه مورد اتفاق همه علماى عصر جديد هست ولى قدر مسلم است كه هرچه علم پيشتر رفته است بيشتر به اين مطلب اذعان پيدا كرده است . مى گويند كانت فيلسوف معروف آلمانى كه از بزرگترين فيلسوفان جهان شناخته شده است جمله اى دارد كه همان جمله را بر سنگ لوح قبرش حكاكى كرده و كنده اند و آن اين است : دو چيز است كه اعجاب انسان را بيش از هر چيز ديگر بر مى انگيزد : يكى آسمان پرستاره اى كه در بالاى سر ما قرار گرفته است , و ديگر وجدانى كه در دل ما قرار دارد , كه هر دوى اينها مورد توجه قرآن است . اما آسمان بالاى سر ما كه مكرر قرآن ما را توجه مى دهد : ( & ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب) & ( 13 ) و اما راجع به آنچه كه در وجدان بشر قرار گرفته : ( & و الشمس و ضحيها 0 & & و القمر اذا تليها) & تا آنجا كه : ( & و نفس و ما سويها 0 فالهمها فجورها و تقويها) & ( 14 ) قسم به نفس , قسم به آن خود انسان , كه راه تقوا و راه زشتى را خداوند به او الهام كرده است , در وجدانش نهاده است , يعنى بشر بدون اينكه احتياجى به معلم داشته باشد راه پاكى و ناپاكى را تشخيص مى دهد .

در جاى ديگر باز به نفس انسان به اعتبار همين وجدان حق شناسش قسم مى خورد : ( & لا اقسم بيوم القيامة 0 و لا اقسم بالنفس اللوامة) & ( 15 ) قسم نمى خورم به قيامت ( يعنى قسم به قيامت ) و قسم نمى خورم به روح ملامتگر و به نفس ملامتگر . ( لوامه) يعنى بسيار ملامتگر , يعنى اين اينقدر پاك و شريف آفريده شده است كه اگر خودش مرتكب يك كار زشت بشود خودش خودش را ملامت مى كند , خودش يك قاضى پاكى است كه حتى عليه خودش قضاوت مى كند و عليه خودش رأى مى دهد . مى بينيد با قيامت هم توأم ذكر شده چون قيامت محكمه عدل الهى در كل جهان است . اين دستگاه محكمه عدل الهى در داخل ضمير يك انسان است .

به طور كلى در قرآن انسان و آنچه كه قرآن آن را نفس انسان مى نامد يك حساب جدايى با تمام عالم دارد يعنى يك امتياز خاصى ميان انسان و غير انسان هست و لهذا يك حساب جداگانه اى برايش ذكر مى كند , مثلا ( & و فى الارض ايات للموقنين و فى انفسكم) & ( 16 ) در زمين نشانه هايى است و در روح خودتان . از اين هم بگذريم .

منطقى ترين بيان براى خداشناسى در قرآن

مسأله ديگر در اين باب آن طرز شناساندن معقول خداوند در قرآن است . قرآن خدا را به بشر مى شناساند اما چگونه مى شناساند ؟ وقتى كه سراغ منطق قرآن مى رويد مى بينيد معقولترين منطقهاست . مسيحيان , نمى گويم مسيحيان تا زمان قرآن , حتى مسيحيان بعد از قرآن الى زماننا هذا , ايمان را از عقل و علم تفكيك مى كنند . كتابهايشان پر است , يعنى در كتابهاى مذهبى مسيحى نه در كتابهاى علمى شان همواره مى گويند ايمان يك نورى است كه بايد در دل انسان پيدا بشود و با عقل و علم بشر سر و كار ندارد و ضد عقل و علم بشر است . قائل به تثليث هستند . وقتى مى گويند تثليث , بعد مى گويند اين ( سه) يكى است و در عين اينكه يكى است سه چيز است . اگر بگوييم چگونه چنين چيزى مى شود ؟ مى گويند اينجا مسأله مسأله ايمان است نه مسأله عقل .
ولى قرآن ميان ايمان و علم بشر جدايى قائل نيست . البته ايمان خودش يك امرى است غير از علم ولى ايندو به يكديگر پيوسته هستند . كدام كتاب را شما پيدا مى كنيد مثل قرآن كه اينهمه براى آيات خلقت اهميت قائل شده باشد و مرتب بشر را دعوت كند كه هر چه مى توانى بيشتر در آثار خلقت تفكر و تأمل كن , هر چه بيشتر تفكر و تأمل كنى بهتر خدا را مى يابى , يعنى علم را پلى قرار مى دهد براى ايمان . مثلا من يك آيه را برايتان مى خوانم . از اين آيه انسان مى تواند اين نمونه ها را بفهمد . آيه معروفى است در سوره بقره : ( & ان فى خلق السموات و الارض) & در اصل آفرينش آسمانها و زمين ( & و اختلاف الليل و النهار) & و آمد و شد شب و روز ( & و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس) & كشتى در دريا حركت مى كند و به اين وسيله نفع به بشر مى رسد , بشر با اين سير و سياحت ها به نفع زندگى خودش حركت مى كند , تجارت مى كند , غير تجارت مى كند ( & و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها & ) بارانى كه از بالا مى فرستد به پايين و به وسيله باران زمين مرده را زنده مى كند ( & و بث فيها من كل دابه) & بعد به وسيله همين آمدن باران و زنده شدن زمين پخش مى كند هر نوع جنبنده اى را ( & و تصريف الرياح) & در اين انقلابها و گردشهاى بادها , در حركت بادها ( & و السحاب المسخر بين السماء و الارض) & و اين ابرى كه مسخر است به اراده پروردگار , ميان آسمان و زمين معلق است ( & لايات لقوم يعقلون & ) ( 17 ) در همه اينها براى مردمى كه تعقل و تفكر كنند آيات و نشانه هايى بر وجود خداوند خالق خودشان هست .
اين منطقى ترين بيان براى خداشناسى است . اين نشان مى دهد كه اين كتاب كه اسمش قرآن است اين جريانها را جريانهاى ساده اى نمى داند , همين طور كه بشر هم هر چه كه علمش پيشروى كرده است بيشتر اين مطلب را كشف كرده است . قرآن همين طور به طور اجمال مى گويد : در فلان موضوع تو بر و مطالعه كن , بعد ببين چه مطلبها به نفع خداشناسى كشف مى كنى , راجع به خلقت و ريشه خلقت برو زياد مطالعه كن , بعد در همان جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى , در گردش شب و روز كه روز پيدا مى شود , شب پيدا مى شود , در رابطه مخصوص خورشيد و زمين زياد برو كار كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت بادها زياد مطالعه كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت ابرها همين جور , در ريزش باران همين جور , در رابطه اى كه ميان ريزش باران و پيدايش گياهان و حيوانات است , در همه اينها هر چه بيشتر فكر و مطالعه كنى بهتر براى شناسايى خدا دليل پيدا مى كنى .
خلاصه مطلب ( 18 ) اينكه ما سراغ هر مكتبى از مكتبهاى خداشناسى دنيا برويم اگر يك سلسله مطالب خوب پيدا كنيم قطعا يك مطالب دور ريختنى يا لااقل مطالب ناقص هم پيدا مى كنيم كه بايد در جاى ديگر تكميل كنيم , مثل الهيات ارسطو كه فوق العاده ناقص است , و قرآن تنها كتابى است درباب الهيات كه هر چه گفته درست گفته است و كسى هم بالاتر از آنچه كه قرآن گفته نگفته است . اين خودش معنى اعجاز است و الا بشرى كه در حلقه اى از حلقات زندگى اجتماعى قرار گرفته است , هر چه هم نابغه باشد , خيلى هم كه مهم باشد , يك سلسله حرفهاى درست دارد و يك سلسله حرفهاى نادرست , كه بعد زمان مىآيد حرفهاى نادرستش را روشن مى كند . وقتى كه ما مى بينيم يك كتاب در هزار و چهار صد سال پيش درباره الهيات مسائل زيادى طرح كرده است كه من قسمتى از آن مسائل را طرح كردم و همه مسائلى كه او طرح كرده است مسائل درستى است و خدشه بر آنها وارد نشده است و بلكه الهام بخش ديگران قرار گرفته است و بالاتر از كتابهاى مقدس زمان خودش و بالاتر از مكتبهاى فلسفى زمان خودش در اين زمينه صحبت كرده است , اين دليل بر آن است كه يك مبدأ و ريشه اى دارد غير از فكر و انديشه شخصى , و اين جور نبوده كه تنها بنشيند و فكر كند و فكر خودش را سر هم كند به صورت اين آيات در آيد , از يك افق بالاترى اين مسائل بر زبان او جارى شده است و زبان او وسيله اى بوده است براى يك بيان عاليتر , و بلكه وجود او و قلب و روح او يك وسيله اى بوده است كه اين مطالب از جاى ديگر بيايد و واقعا براى بشر راهنما واقع شود. از اين مطلب مى گذريم.

بحث ديگرى داريم كه در جلسه بعد ( 19 ) ان شاءالله بگوييم و آن اين است كه آيا قرآن از نظر بيان مسائل تاريخى بيان اعجازآميزى دارد يا نه ؟ البته مى دانيم كه قرآن به عنوان تاريخ , هيچ مطلبى را بيان نكرده بلكه پرهيز كرده است كه يك مطلب به شكل تاريخ باشد . اشاره مى كند به جنبه هاى آموزندگى تاريخهاى گذشته , ولى قهرا نكاتى از تواريخ گذشته هم در قرآن آمده است . آيا در اينها چيزى پيدا مى شود كه قرآن يك بيان اعجاز آميزى داشته باشد ؟ يعنى يك مطلب تاريخى را به گونه اى بيان كرده باشد كه در آن زمان آن را نمى شناختند و بعدها كاوشها و تحقيقات بشر نظر قرآن را تأييد كرده است , آيا چنين چيزى در قرآن پيدا مى شود يا نه ؟ كه اگر بتوانيم چنين چيزى پيدا كنيم باز نمونه ديگرى است از اعجاز قرآن , يعنى نمونه ديگرى است از اينكه قرآن فكر شخصى پيغمبر به عنوان يك انسان عادى نيست , بلكه قرآن وحيى است كه از افق بالاتر بر پيغمبر نازل مى شده است .

- در مورد اين مسأله كه فرموديد مسيحيها ايمان را يك مسأله جدا مى دانند ما اين موضوع را در اسلام هم در بعضى موارد مى بينيم , يكى آنجا كه مى گويد : (  العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء ) و بعد هم يك دسته ديگر مى گويند :

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود

اينها هم دلايلى مىآورند . اين را مى خواستم لطفا اشاره بفرماييد .
جواب : نكته خوبى بود كه آقاى دكتر تذكر داده اند و آن اين است كه عرض كرديم مسيحيها حساب علم و عقل بشر و حساب ايمان را دو حساب جداگانه مى دانند كه احيانا ممكن است فرآورده عقل و علم انسان با آنچه كه ايمان اقتضا مى كند ضد يكديگر باشد , يعنى عقل بشر بگويد اين چنين است ايمان بگويد چنين نيست ضد آن است , كه در اينجا مى گويند تو بايد عقل خودت را تخطئه كنى و فقط ايمان خودت را بگيرى . ايمان , مرحله اى است به اين معنا فوق مرحله عقل و فوق مرحله علم . قهرا آنها ايمان را يك امر الهامى و اشراقى مى دانند . در قرآن الهام و اشراق مورد انكار قرار نگرفته بلكه تأييد شده است . آن كه شما خوانديد (  العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء ) حديث است . اتفاقا يك حديث هم بيشتر نيست . ممكن است كسى بگويد ما حديث را قبول نداريم . ولى نه , اصلا در خود قرآن مسأله الهام و اشراق و نور معنوى كه به قلب انسان القاء مى شود , آمده اما نه به اين صورت كه آن يك حساب دارد و حساب علم و عقل انسان حساب جداگانه است كه نتيجه اش اين باشد كه تو اگر مى خواهى به ايمان برسى عقلت را رها كن .
قرآن هرگز نمى گويد اگر مى خواهى ايمان پيدا كنى عقلت را رها كن كه مانع ايمان است . قرآن ايندو را با يكديگر منافى نمى بيند , مى گويد كه تو از طريق عقل خودت قدم بردار و از طريق تهذيب نفس هم قدم بردار و از ايندو به يك نتيجه خواهى رسيد . قرآن آياتى دارد همينهايى كه خوانديم كه بشر را دعوت به علم يعنى كشف قوانين طبيعت مى كند و اينها را مؤيدى براى خداشناسى مى داند , در عين حال اين مطلب هم در قرآن هست : ( & ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) & ( 20 ) يعنى اگر تقواى الهى پيشه كنيد خداوند در دل شما يك مايه تميز قرار مى دهد . اين همان نور الهامى است . اما نمى گويد اگر مى خواهى به اين برسى آن را رها كن . اينكه در شعر آمده است كه :

 پاى استدلاليان چوبين بود

 پاى چوبين سخت بى تمكين بود

مؤيد همين نظر من است نه مؤيد نظر شما . نمى خواهد قائل به ضديت ميان استدلال و اشراق و الهام بشود ولى مى گويد آدمى كه با اشراق و الهام مى رود با پاى خودش دارد راه مى رود ولى آدمى كه با استدلال مى رود مثل آدمى است كه بخواهد مسافتى را به پاى چوبى طى كند و (پاى چوبين سخت بى تمكين بود  ) , پاى چوبين در اختيار انسان نيست چون احتمال سقوط و لغزش زياد است . مى خواهد بگويد استدلال خطاپذير است . او از زبان يك عارف مى خواهد به يك فيلسوف بگويد آقاى فيلسوف راه فلسفه راه خطاپذير است , نه اينكه منكر بشود كه اصلا اين راه اشتباه است . البته پاى چوبى از بى پا بودن بهتر است . منكر نيست اين مطلب را كه با پاى چوبين به جايى رفتن از اينكه انسان هيچ پا نداشته باشد بهتر است , اما مى گويد پاى چوبين هرگز به پاى طبيعى انسان نمى رسد . پس او هم آن مطلب را انكار نمى كند .

- مطلبى كه بنده مى خواستم بگويم در جواب مطالبى است كه آقاى دكتر فرمودند :

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود

اينكه استدلال , مخالف دين معرفى شده باشد دو جور است : يك بار مطلبى را شما از طريق استدلال مى فهميد , و يك بار مطلب فهميده مى شود و بعد استدلال به دنبال آن مىآيد . آنچه كه اصالت دارد اين طريق دوم است يعنى هيچ وقت يك مخترع ننشسته استدلال بكند برسد به اينكه برق چگونه درست مى شود . يك بارقه اى در ذهنش روشن مى شود كه بعد مى رود به دنبال آن استدلال و وسيله پيدا مى كند . در هر چيزى كه در دنيا كشف شده همين رويه بوده . پاستور ننشسته قبلا استدلال كند , بلكه يك بارقه اى در ذهنش روشن شده كه بايستى يك عاملى باشد كه مرض را از اين مريض به آن يكى ببرد , دنبالش رفته , زحمت كشيده , كشف كرده . يا يك قضيه هندسى اين طور نبوده كه اول استدلالى به مغز يك نفر خطور كرده بعد صغرى و كبرى چيده و برايش ثابت شده . اين طريقى كه ما الان براى استدلال داريم براى شخصى است كه تازه مى خواهد يك چيزى ياد بگيرد يعنى ما راه گذشته ها را براى اينكه براى يك نفر روشن باشد از طريق استدلال برايش روشن مى كنيم . در هندسه يك مقدماتى مى چينيم بعد يك قضيه را از آن استنتاج مى كنيم . اين براى يك راه رفته شده است . راهى كه كشف شد جلوى شخص مى گذارند كه به اين ترتيب برو جلو . اينكه مى گويد : ( پاى استدلاليان چوبين بود) تو اگر بخواهى بنشينى و روى استدلال شخصى خدا را ثابت كنى اين برايت فهم نخواهد بود . اول به يك حقايق بزرگ كه در عالم هست توجه كن , خدا را درك كن بعد دنبال استدلال برو , اين استدلال مؤيد آن است . ما يك معلمى داشتيم خدا رحمتش كند مرحوم شد . او به ما رياضيات درس مى داد . تكيه كلامش اين بود , مى گفت مى خواهم شما اين مطلب را حس كنيد نه اينكه روى استدلال حرف بزنيد . ما شايد آن روز پيش خودمان اين معلم را تخطئه هم مى كرديم ولى حقيقتى است اين موضوع كه انسان هر چيزى را اول بايد حس كند و بعد استدلال مؤيدش مى شود در حالى كه اگر بدون حس بخواهد چيزى را استدلال كند همان پاى چوبين است .

جواب : البته بيان آقاى مهندس بيان خوبى است . مكتبى هم در دنيا در مسائل الهيات وجود دارد راجع به توأم بودن استدلال و برهان از يك طرف و به قول آنها كشف و الهام از طرف ديگر , و معتقدند كه ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . ملاصدرا خيلى به اين حرف معتقد است و مى گويد در الهيات كسانى كه تنها به استدلال قناعت كرده اند به جايى نرسيده اند و كسانى هم كه مدعى كشف و الهام هستند بدون اينكه بتوانند آنچه را كه با كشف و الهام مدعى درك آن هستند با برهان تأييد كنند , به آنها هم اعتنايى نيست , ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . در واقع مثل اين است : آنچه كه ذوق آن را درك مى كند عقل هم آن را دريابد , چون آنچه كه انسان به طريق ذوقى و كشفى مى گويد مطلبى است كه كأنه در قلبش القاء شده ولى عقل هم بايد با مقياس خودش آن را اندازه گيرى كند و بگويد آنچه را كه تو يافتى من اندازه گيرى كردم با اندازه گيرى من هم درست درآمد . اين , بيان خوبى است , ولى اينكه مقصود گوينده اين شعر اين مطلب باشد اندكى محل ترديد است . چون اين شعر قبل و بعدش حكايت مى كند كه مطلب ديگرى را مى خواهد بگويد . در آن وقتى كه اين شعر گفته مى شده اهل استدلال و اهل كشف دو راه جدا را طى مى كردند و همديگر را تخطئه مى كردند . آنها مى گفتند كشفيات شما همه تخيلات است و تخيلاتى پيش خودتان كرده ايد كه اساسى ندارد , اينها هم مى گفتند استدلالات شما همه ضعيف است . بنابراين آنچه در آنجا مى گويد, منظورش توأم بودم راه استدلال و راه اشراق نيست , به آنها مى گويد اى كسانى كه راه تقوا و معنويت را كنار گذاشته ايد و نمى خواهيد از راه عمل به خداوند نزديك شويد و مرتب مى خواهيد از راه تفكر و تعقل و استدلال خدا را كشف كنيد , مثل شما مثل كسى است كه بخواهد مسافتى را با پاى چوبى طى كند و آدمى كه با پاى چوبى مى خواهد راهى را برود آن پاى چوبى در اختيارش نيست و به همين جهت خطر سقوط و لغزش برايش خيلى زياد است . منظورش اين است . در عين اينكه مطلب جنابعالى مطلب درستى بود ولى خيال نمى كنم اين شعر آن مطلب را بخواهد بگويد.


منابع

 

1- قرآن

. صف / 11 . آل عمران / 83 .. مريم / 93 . بقره / 256 . توبه / 24 . رعد / 28 . 1 . فجر / 27 - 30 . روم / 30 .آل عمران / 190 . شمس / 1 - 8 . قيامت / 1 و 2 . ذاريات / 20 و 21 . بقره / 164 .

2- اینترنت

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:48 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

اهميت و ارزش علم و دانش از نظرگاههاى حكماء و كتب كهن آسمانى

بازديد: 137

 

 اهميت و ارزش علم و دانش از نظرگاههاى حكماءو كتب كهن آسمانى 
لقمان :
لقمان حكيم به فرزند خود مى گويد: ((فرزند عزيز! ديدگان بصيرت خود را در انتخاب مجالسى كه در آنها شركت مى كنى كاملا باز كن و بهگزين باش . اگر ديدى مجلسى از مردمى متشكل شده است كه با دل و جان و زبان ، خدا راياد مى كنند، در آن مجلس شركت كن ؛ زيرا اگر عالم و دانشمند باشى علم و آگاهى تو درچنين مجلسى به مدد تو برميخيزد و به تو سود ميرساند و خاطر ترا نسبت به علم تجديدمى نمايد. و اگر جاهل و نادان باشى آنان به تو علم مى آموزند، و با شركت در آن مجلسسرانجام ، به علم و بصيرتى دست مى يابى . بنابراين باز هم شركت تو در چنين نشستى ،درخور و مناسب تو مى باشد، و اين اميد هم وجود دارد كه خداوند، شركت كنندگان در اينمجلس را زير سايه لطف و رحمت خود قرار دهد، و از طريق ، چنين لطف و مرحمتى ضمناشامل حال تو نيز گردد.

 آنگاه كه با گروهى از خدابى خبر مواجه شوى و ببينى كه درمجلسى ، افرادى شركت دارند كه از خدا ياد نمى كنند، بلكه او را بدست فراموشىسپردند، با آنان نشست و برخاست نكن ؛ زيرا اگر خود، از علم و آگاهى برخوردار باشى ،علم تو در طى مجالست با آنها به تو سودى نمى رساند. و اگر جاهل و نادان باشىهمنشينى تو با آنها، جهل و بى خبرى و غفلت ترا فزاينده تر مى سازد. علاوه بر اينممكن است خداوند متعال آنانرا به كيفر جهل و غفلت دچار سازد و اين كيفر، ترا نيزدربرگيرد)) (124) .توراة :

 در توراة آمده است كه موسى (عليه السلام ) فرمود: ((علم و حكمت و استوارمندى در انديشه و گفتار و كردار را، بسشگرف و عظيم برشمار و از آن تجليل كن ؛ زيرا اگر من نيروى حكمت و صواب انديشى را درقلب كسى برقرار مى سازم صرفا بدين منظور است كه مى خواهم او را مشمول رحمت و آمرزشخويش قرار دهم .

 اى موسى ! حكمت آموز باش و رفتار خويش را بر موازين حكمتمنطبق ساز و آنرا به ديگران بياموز تا در اين رهگذر به كرامت من در دنيا و آخرت دستيابى )).
زبور:
خداوند متعال در كتاب زبور بهداود پيامبر(عليه السلام ) مى فرمايد: ((داود! به احبارو دانايان و علماء بنى اسرائيل و رهبانان (صومعه نشين ) هشدار ده كه با مردمانپرهيزكار، گفتگو و مجالست و بحث و مذاكره نمائيد. اگر در محيط خود؛ با مردم تقوىپيشه و پرهيزكار برنخورديد با علماء و دانشمندان به بحث و مذاكره بنشينيد. و اگر درجمع افراد محيط و پيرامون خود، دانشمندى را نيافتيد با عقلاء و بخردان نشست وبرخاست و گفتگو كنيد؛ زيرا پرهيزكارى و دانش ‍ و خردمندى عبارت از سه مرحله و درجهاى است كه هدف من از سپردن هر يك از اين سه مرحله به مردم ، اينست كه مى خواهم بشردچار سقوط و نابودى نگردد)). (و هر كسى گمشده خويش يعنىتقوى و علم و عقل را در جوامع بشرى بيابد. و از هر يك از گروه پرهيزكاران ودانشمندان و خردمندان ، بهره خويش را بازگيرد تا جامعه انسانى احساس فقر و كمبودنكرده و دچار انحطاط و سقوط نگردد).
درباره مطلب فوق ، اين سؤ ال پيش مى آيد كهچرا خداوند در طبقه بندى اين مراحل ، تقوى و پرهيزكارى را بر ساير مراتب ديگر مقدمداشته است ؟
پاسخ چنان سؤ الى اين است كه تقوى و پرهيزكارى ، با علم و دانش بهگونه اى پيوند و همبستگى دارد كه تقواى بدون علم ، قابل تصور و امكان پذير نيست . وچنانكه قبلا نيز يادآور گشتيم خشيت و بيم از خداوند صرفا در سايه علم و دانش امكانپذير است . لذا خداوند در طبقه بندى مراتب سه گانه مذكور، علم و دانش را بر عقل وخرد مقدم نموده است ؛ زيرا هر عالم و دانشمندى ، ناگزير بايد عاقل و خردمند باشد تابه مرحله علم ارتقاء يابد.
انجيل :
خداوند متعال در سوره هفدهم انجيل مىفرمايد: ((واى بر كسى كه نام و عنوان علم و دانش بگوشاو برسد و از آن جويا نگردد. او چگونه حاضر است ، با نادانان محشور شود و در آتشجهنم با آنان همنشين گردد؟
مردم ! پوياى علم باشيد و آنرا بياموزيد؛ زيرا علم ودانش اگر فرضا موجبات سعادت و نيكبختى شما را فراهم نياورد باعث تيره روزى و بدبختىشما نمى گردد. اگر علم و دانش ، مقام شما را رفيع نگرداند، سبب پستى و فروهشتگىمنزلت شما نمى شود. اگر شما را بى نياز نسازد، تهى دستى را براى شما به ارمغان نمىآورد. اگر به شما سودى نرساند، زيانبخش نخواهد بود.
اين سخن را بر زبان جارىنسازيد: كه مى ترسيم عالم و دانشمند شويم و نتوانيم به مضمون علم و آگاهى خود عملاپاى بند باشيم ؛ بلكه بايد بگوئيد: اميدواريم كه عالم و دانشمند گرديم و طبق آگاهىو علم خود عمل كنيم .
علم و دانش به مدد عالم و دانشمند برميخيزد، و از او شفاعتو وساطت مى كند، و بصورت قدرتى درميآيد كه با عالم و دانشمند هميارى مى نمايد. بنابراين حقا نبايد خداوند، عالم و دانشمند را در روز قيامت ، فرومايه و ذليلسازد.
اى گروه علماء و دانشمندان ! درباره پروردگار خود چگونه مى انديشيد؟ آنهامى گويند: فكر و گمان ما درباره پروردگار ما اين است كه ما را مشمول رحمت و آمرزشخويش قرار دهد. خداوند به آنان مى گويد: من هم به انديشه و درخواست و اميد شما عملكردم ؛ زيرا من حكمت و دانش و استحكام و استوارمندى در تفكر و رفتار را به شماسپردم و هدف من از اين كار، چنين نبود كه بدخواه شما بودم ؛ بلكه نسبت به شما ارادهخيرخواهى داشتم . بنابراين - زير سايه لطف و رحمت من - همراه بندگان شايسته من بهبوستان بهشت و سراى نيكبختى من درآئيد)).
مقاتل بنسليمان مى گويد: در كتاب ((انجيل )) به اين مطلب برخوردم كه خداوند متعال به عيسى (عليه السلام ) فرمود:
((
دانشمندان را گرامى دار و دربزرگداشتآنان دريغ مكن ، و اهميت و ارزش مقام و مرتبت والاى آنانرا بشناس ؛ زيرا مندانشمندان را از لحاظ مقام و منزلت بر تمام آفريدگانم - بجز پيامبران و رسولان خود - مزيت و برترى بخشيدم ، مزيت و برترى آنان بر مخلوقات ، همانند مزيت و برجستگىآفتاب بر ستارگان ؛ و همسان برترى آخرت بر دنيا، و همچون برترى من بر تمام پديدههاى هستى مى باشد)).
و از سخنان مسيح (عليه السلام ) است كه فرمود:
((
اگر كسى به زيور علم و دانش آراستهگردد، و رفتار خود را با موازين علمى خويش منطبق سازد، يعنى به علم خود عمل كند، اوهمان كسى است كه در ملكوت آسمان ها به عنوان شخصيتى عظيم و شكوهمند و انسانى بزرگنامبردار بوده و از او به عظمت ياد كنند)).
و - سخن فرزانگان دين و دانش درباره علم و علماءو دانشجويان 
ابى ذرغفارى :
((
هر باب و درى از علم كه فراسوى ما گشودهمى شود و آن را فرامى گيريم از ديدگاه ما از هزار ركعت نمازى كه استحبابا و با هدفطاعت از امر غير واجب انجام مى شود، محبوب تر و خوش آيندتر است )) (125) .
ابوذر غفارىمى گويد: از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيديم كه مى فرمود: ((اگر مرگ دانشجوئى - همزمان با تحصيل و دانشجوئى او - در رسدبه عنوان شهيد و سرباز جان باخته در راه خدا محسوب مى گردد)).
وهب بن منبه(126) :
(
تحصيل وتاءمين بسيارى از مزايا در خود دنيا نيز رهين علم و آگاهى انسان مى باشد)؛ زيرا علمو دانش منشاء بسيارى از مزايا است و اين مزايا از علم سر برمى آورند، آرى علم استكه به شخص فرومايه ، منزلت ، و به انسان ذليل و خوار، عزت و سرفرازى ، و به اشخاصفراموش شده و ناديده انگاشته و بدور از انظار، قرب و منزلت ، و به افراد تهى دست وبى چيز، غناء و بى نيازى ، و به انسانهاى گمنام ، شهرت و نام آورى ، و به افرادفاقد شخصيت و نفوذ اجتماعى ، هيبت و شكوه(127) ، و به افرادبيمار و سست مزاج ، نيرو و تندرستى مى بخشد)).
سخنعارفان در مزاياى علم :
يكى از عرفاء مى گويد: ((مگرنه چنين است كه اگر از بيمار، غذا و نوشيدنى و دارو را دريغ دارند آن بيمار مىميرد؟! قلب و دل آدمى نيز (به غذا و دارو نيازمند است ). اگر دل و جان انسان ازدانش و تفكر و حكمت محروم گردد چنين دل و جانى از كار مى افتد و دچار مرگ و نابودىمى شود)).
آثار نيك همنشينى با دانشمندان :
عارفىديگر مى گويد: ((اگر كسى در حضور عالم و دانشمندىبنشيند و نتواند از اندوخته هاى علمى او مايه اى ذخيره كند و در صيانت و حفظ كردن واز بر نمودن سخنانش احساس عجز و ناتوانى نمايد (عليرغم چنين محروميت و ناتوانى ،صرف همنشينى با عالم و دانشمند و شرفيابى از محضر او) هفت كرامت و فضيلت ، نصيب اومى گردد:
1-
به فضيلت و پاداشى - كه (در تعاليم و فرهنگ دانش پرور اسلامى ) براىشاگردان و دانش آموختگان منظور شده است - دست مى يابد.
2-
مادامى كه در محضرعالم و دانشمند بسر مى برد از گناهان و معاصى مصونيت دارد (و قهرا از تيررس جرم ونافرمانى خدا بدور است ).
3-
و آنگاه كه در جهت پويائى از علم و دانش اندوختن ،از خانه خويش بيرون مى آيد - تا آنگاه كه در سراى عالم و مجلس درس او حاضر شود - مشمول لطف و رحمت الهى است .
4-
وقتى كه در ميان حلقه درس و در حضور عالم ودانشمند، جلوس مى كند - نظر به اينكه سايه رحمت الهى ، چنين حلقه اى را زير پوششخود قرار ميدهد - او را از اين بارش رحمت ، نصيبى خواهد بود.
5 -
مادامى كه اوبه درس و سخنان عالم و دانشمند گوش فرامى دهد، همين گوش فرادادن ، به عنوان طاعت اوبه شمار آمده و در پرونده اعمال او ثبت و ضبط مى گردد.
6-
و اگر او عليرغماستماع سخنان استاد، احساس كند كه چيزى از گفتار او را درك نكرده و به خاطر چنيناحساسى ، اندوهگين گردد، همين اندوه و تنگدلى ، وسيله اى براى قرب او به پيشگاه خدامى شود؛ چون خداوند متعال فرموده است :
(( ((انا عندالمنكسرة قلوبهم )) ))
من دردلهائى كه (به خاطر من ) درهم شكسته و فرو ريخته است ، جاى دارم .
7-
چنين شخصىبا حضور خود در حوزه درس عالم و دانشمند - با وجود اينكه نميتواند از لحاظ دانشاندوزى ، طرفى ببندد - اين حقيقت را در مى يابد كه مسلمانان به عالم و دانشمند دينىارج مى نهند، و فاسقان و گناهكاران را تحقير و تقبيح مى نمايند. درك اين حقيقت موجبمى شود كه قلبش از فسق و گناه ، متنفر و روى گردان شده و سرشت و طبيعتش به علم ودانش ، گرايش و آمادگى يافته ، و روحش با علاقه و دلبستگى به علم و معرفت ، آميختهو عجين گردد. به همين جهت رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) به مردم فرمانميدهد كه با افراد صالح و مردمى كه كاملا آراسته و پيراسته اند مجالست و نشست وبرخاست نمايند)).
آثار متفاوت همنشينى با طبقاتمختلف :
و نيز همان عارف گفته است : ((مجالست وهمنشينى با هفت فرقه ، موجب فزونى هفت خصلت مى گردد:
1-
مجالست با اغنياء ودولتمندان ، موجب فزونى دلبستگى به دنيا و ازدياد
گرايش و تمايل عصبى انسان بهمسائل دنيوى مى شود.
2-
نشست و برخاست با تهى دستان و فقراء، سبب ازدياد رضاىدرونى و شكر و سپاس انسان در برابر همان مقدارى از نعمتها مى گردد كه خداوند نصيباو ساخته است .
3-
همدمى با پادشاهان ، مايه فزايندگى قساوت و سخت دلى و باعثازدياد تكبر انسان مى شود.
4-
همنشينى با زنان بر مراتب جهل و بى خبرى و هوسرانىآدمى مى افزايد.
5 -
مجالست با كودكان و خردسالان موجب فزايندگى جراءت و جسارتانسان نسبت به گناه و باعث تاءخير و مسامحه در توبه و تعويق در بازگشت به خدا مىشود.
6-
مخالطت و شدآمد انسان با افراد صالح و شايسته ، بر گرايش انسان در طاعتاز خداوند متعال ، فزونى مى بخشد.
7-
رفت و آمد و مجالست با علماء و دانشمندانبر علم و آگاهى انسان مى افزايد)) (و فرد از اين رهگذر،اندوخته هاى علمى خود را غنى تر مى سازد(128) ).
هر علم وفنى راه گشاى نيكبختى انسان است :
((
خداوند متعال ،هفت چيز را به هفت نفر آموخت :
1-
اسماء اعظم (و رمزهاى گشايشگر و نمايانگرحقايق ) را به آدم ابوالبشر (عليه السلام ) تعليم داد.
2-
فراست و هوشمندى ژرفبينانه اى به خضر(عليه السلام ) اعطاء كرد.
3-
تعبير رؤ يا و خواب گزارى را بهيوسف (عليه السلام ) تعليم داد.
4-
فن و هنر زره سازى را به داود (عليه السلام ) آموخت .
5 -
زبان مرغان و پرندگان را به سليمان (عليه السلام ) تعليم داد.
6-
عيساى مسيح (عليه السلام ) را به توراة و انجيل آشنا و آگاه ساخت .
قرآن كريم دراين باره مى گويد:
(( ((و يعلمه الكتاب و الحكمة والتوراة و الانجيل(129) )) ))
خداوند متعال به عيسى (عليه السلام ) كتابو حكمت و توراة و انجيل را تعليم ميدهد.
7-
به (خاتم الانبياء) محمد (صلى اللهعليه و آله ) شريعت و قوانين الهى و آئين يگانه پرستى را آموخت )). و منظور از تعليم كتاب و حكمت به پيامبر گرامى اسلام (صلىالله عليه و آله ) (كه در آيات قرآنى به چشم ميخورد) همين آگاهيهاى مربوط به قوانينالهى و آئين يكتاپرستى است .
نتيجه :
الف - علم و آگاهى آدم ابوالبشر (عليهالسلام ) به اسماء و حقايق الهى ، سبب گشت كه فرشتگان در پيشگاه او به سجده افتند ورفعت مقام و منزلت انسان بر همه موجودات ، محرز گردد.
ب - هوشمندى و فراست و ژرفبينى خضر (عليه السلام ) موجب شد كه موسى و يوشع (عليهماالسلام ) همچون شاگردانمكتب او گردند، و سرانجام موسى را ناگزير كند كه در برابر او سخت فروتنى نمايد؛چنانكه اين حقيقت از لابلاى آيات مربوط به داستان موسى و خضر(عليهماالسلام )،استفاده مى شود.
ج - علم به تعبير رؤ يا و خواب گزارى يوسف (عليه السلام ) زمينهاى براى او فراهم ساخت كه خاندانى آبرومند تشكيل دهد، و رياست مملكت و كشورى رابدست گرفته و به گونه اى تمكن يابد كه به عنوان فرد شاخص و برگزيده اى در ميانخاندان يعقوب و تمام خاندان بشرى بدرخشد.
د - مهارت و كارآئى فنى داود (عليهالسلام ) در امر زره سازى ، موجب رياست و والائى مقام او گشت .
ه‍- سليمان (عليهالسلام ) از رهگذر درك زبان مرغان ، توانست بلقيس را بيابد و بر حكومت او (يعنىحكومت ابرقدرت زمان ) چيره شود.
و - اطلاع عيسى (عليه السلام ) بر حقايق توراة وانجيل ، موجب گشت كه لكه هاى تهمت را از دامن مادر پاكدامن خويش بسترد.
ز - بصيرت و آگاهى حضرت خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه و آله ) به راه و رسمزندگانى انسانى و قوانين الهى و آئين يكتاپرستى ، اين افتخار را نصيب او ساخت تا ازامت خود در روز قيامت ، شفاعت كند)).
راه بهشت وسعادت جاويد در دست چه كسانى است ؟
((
راه بهشت ونيكبختى جاويد در دست چهار كس قرار دارد: عالم ، زاهد، عابد، و مجاهد:
1-
اگرعالم و دانشمند در دعوى خويش ، راستين باشد، حكمت و دانائى و ژرف انديشى بدو ارزانىمى شود.
2-
زاهد و پارسا (در سايه زهد و پارسائى خود) از رفاه و امنيت روحى وآرامش درونى برخوردار مى شود، و در روز قيامت از عذاب دوزخ ايمن است .
3-
عابد ونيايشگر درگاه الهى ، از نعمت خوف و بيم از خداوند بهره مند مى گردد.
4-
مجاهد وكوشاى در راه خدا (كه همه هم خويش را به راه خدا مى نهد و در اعلاء كلمه حق ،فرسايش ناپذير و نستوه است ) از ستايش و تكريم خدا و خلق برخوردار مى شود)) (و گامهايش در راه حق ، استوارتر مى گردد).
طبقه بندىدانشمندان و تفاوت درجات آنها: علماء، حكماء و كبراء:
يكى از محققان مى گويد: دانشمندان ، سه دسته اند:
الف - كسانى كه خداشناس اند، و در عين حال به احكام ودستورات او آگاهى دقيق ندارند، اينگونه دانشمندان ، بندگانى هستند كه معرفت و بينشالهى بر دلهايشان چيره گشته است . لذا در مشاهده انوار جلال و كبرياء پروردگار،مستغرق اند و براى دانش اندوزى و كسب علم در مورد احكام و دستورات خداوند - جز درمسائل مبتلابه و حداقل احكامى كه ناگزير از فراگرفتن و عمل به آنها هستند - مجال وفرصتى نمى يابند و در آن توفيقى ندارند.
ب - گروهى ديگر از دانشمندان ، به اوامرو احكام الهى وقوف و آگاهى عميق دارند؛ ولى نسبت به خود خداوند، فاقد چنين آگاهىژرف بينانه اى هستند. اينان همان دانشمندانى هستند كه حلال و حرام و دقائق احكامفقهى را عميقا شناسائى كرده اند؛ لكن در شناخت اسرار الهى گرفتار قصور و نارسائىعلمى مى باشند.
ج - سه ديگر، دانشمندانى هستند كه در عين علم و آگاهى ژرف بينانهنسبت به خداوند، واجد بصيرت و بينش فقهى در مورد اوامر الهى هستند. چنين دانشمندانىدر مرز مشترك ميان جهان معقولات ، و جهان محسوسات جاى دارند. آنها گاهى از جهت حبالهى و قرب به خداوند، با خود او ماءنوس و دلخوش اند. و گاهى از رهگذر پيوند وارتباط با محسوسات ، از طريق شفقت و رحمت به بندگان خداوند، با آنها انس و الفتىبرقرار مى سازند.
آنگاه كه اينگونه دانشمندان ، حاجت روحى و درونى خود را ازطريق پيوند با خدا برآورده ساختند، نظر خويش را سوى خلق خدا معطوف داشته و بدآنهامى پيوندند و آنچنان با بندگان خداوند، اتحاد و همبستگى مى يابند كه بصورتاندامهائى از پيكره آنها درمى آيند كه گوئى خداى را نمى شناسند.
اما آنگاه كهخلق خدا مى برند و در جهت همبستگى با پروردگار خود با وى خلوت مى كنند چنان سرگرمياد خدا و خدمت به او مى گردند كه گوئيا خلق خدا را نمى شناسند.
آرى ، راه و رسمزندگانى رسولان و فرستادگان خدا و صديقين و افراد راستين ، اين چنين مى باشد (كهارتباط و پيوند دو جانبه خويش را با خدا و خلق ، همواره پاسدارى نموده و هيچگاه ازطريق پيوند با خدا، وابستگى خود را با خلق از دست نمى دهند. چنانكه با برقرارىارتباط با خلق ، پيوند خويش را از خدا نمى برند).
اين دانشمندان سه گانه را بايدمصداق كلمه هاى ((العلماء)) و ((الحكماء)) و ((الكبراء)) دانست كه در سخن رسولگرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) به چشم ميخورد آنجا كه ميفرمايد:
(( ((سائل العلماء وخالطالحكماء و جالس الكبراء)) )) : (كنز 10/238)
از دانشمندان بپرسيد، و با حكماء ودانشمندان استوارمند نشست و برخاست كنيد، و با بزرگمردان همنشينى نمائيد.
منظوررسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از كلمه ((العلماء)) در جمله ((سائل العلماء)) دانشمندانىهستند كه دقيقا اوامر و احكام الهى را شناسائى كرده اند، ولى از تعمق و ژرف بينىدرباره خود خداوند بى بهره هستند، و مردم موظفند به هنگام نياز به استفتاء، سؤ الاتخود را با آن ها در ميان گذارند (و در شناخت تكاليف شرعى خود به آنان مراجعهكنند).
و مقصود از كلمه ((الحكماء)) در جمله ((خالطالحكماء)) دانشمندانى هستند كه به (اسرار جلال و ملكوت الهى آگاهبوده ، و دقيقا به خود) خداوند، عالم و آشنا هستند، ولى به احكام و اوامر و تكاليفالهى (جز در حد ضرورت شخصى )، علم و آگاهى رسائى ندارند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مردم را ماءمور فرمود (تا به منظور وقوف به اسرار ملكوت الهى ) با آنانمخالطت و شدآمد كنند.
اما منظور از كلمه ((الكبراء)) در جمله ((جالس الكبراء)) دانشمندانىهستند كه در هر دو جهت ، معرفت و آگاهى به هم رسانده اند (يعنى هم واقف به اسرارجلال و ملكوت الهى هستند، و هم نسبت به احكام و اوامر الهى از آگاهى عميق و گستردهاى برخوردار مى باشند) و مردم بر طبق فرمان پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله ) مكلفند تا با آنان نيز همنشينى كنند و از اين رهگذر به خير و نيكبختى دنيا وآخرت دست يابند.
مشخصات و امتيازات گروههاى سه گانه دانشمندان مذكور:
براى هريك از اين گروه سه گانه دانشمندان مذكور، علائم و مشخصاتى وجود دارد كه آنها راممتاز نموده و تفاوتهائى ميان آنان برقرار مى سازد كه به شرح زير شناخته مىشوند:
الف - نشانه علم و دانشمندى كه (در حد گسترده و عميق ) به اوامر و تكاليفالهى آگاهى دارد اين است كه زبانش به ذكر خدا گويا است ؛ ولى قلبا به ياد او نيست . از خلق و توده مردم بيمناك است ؛ ولى نسبت به پروردگار در دل خويش هراسى ندارد. درظاهر نسبت به مردم ، داراى شرم و حياء است ولى در سر و نهان از خدا شرمىندارد.
ب - نشانه عالم و حكيمى كه (به اسرار ملكوت الهى واقف است ) و به خودخداوند، عالم و آگاه مى باشد اين است كه از ژرفاى درون به ياد خدا بوده و از اوخائف و شرمگين است . ذكر او ذكر درونى و باطنى است نه ذكر زبانى . خوفى كه در دلدارد با آميزه رجاء و اميد تواءم است ، و بيم و هراس او، بيم معصيت و گناه نيست . شرم و حياء او به باطن و قلب او نفوذ كرده است و صرفا شرم و حياء ظاهرى و برون سازىنيست ، يعنى شرم خويش را آشكار ننموده و بدان تظاهر نمى كند.
ج - مشخصات عالم ودانشمند كبير - كه هم عالم و آگاه به اوامر الهى ، و هم واقف به اسرار ملكوتپروردگار مى باشد - اين است كه داراى شش امتياز مى باشد: سه امتياز ويژه دسته اول ،يعنى علماء كه فقط در اوامر و احكام الهى داراى بينش عميق هستند. به عبارت ديگر: كبراء، واجد سه خصلت علماء مى باشند كه عبارتند از اينكه : 1- با زبان به ياد خداهستند 2- از خلق بيمناكند 3- نسبت به مردم داراى شرم و حياء مى باشند.
علاوه براينكه اين دسته سوم داراى سه امتياز ويژه ديگرى نيز مى باشند:
1-
در مرز مشتركميان جهان غيب و شهود جاى دارند.
2-
چنين دانشمندانى ، معلمان و رهبران علمىمسلمين و جامعه پيرو قرآن اند.
3-
دو فرقه اول و دوم يعنى (علماء و حكماء) بهگروه سوم يعنى كبراء نيازمندند، ولى گروه سوم به هيچوجه به دو فرقه اول و دوم نيازىندارند.
فرقه اخير (كه ((كبراء)) و بزرگان نام دارند) علاوه بر آنكه اصحاب معرفت و بينشعميق نسبت به اسرار جلال و ملكوت الهى مى باشند و اوامر و تكاليف الهى را نيز دقيقاشناسائى كرده اند - همانند خورشيد تابناكى هستند كه نه فزونى مى يابد و نه كاهش مىپذيرد.
و فرقه دوم يعنى حكماء - كه صرفا اصحاب معرفت الهى هستند - همانند ماه مىباشند كه گاهى به صورت بدر، تام و كامل . و گاهى به صورت هلال ، زياده و نقصان پذيراست .
اما فرقه اول يعنى علماء - كه اهتمام و عنايت خود را در شناخت عميق اوامرو تكاليف الهى ، محدود مى سازند - همانند چراغ فروزانى هستند كه خود را مى سوزانندو به ديگران روشنائى مى بخشند.
ز - رهنمودهاى عقل و خرد در فضيلت علم و علماء 
از ميان دلائل و رهنمودهاى عقل درارائه فضيلت علم و علماء، فقط به ذكر دو وجه اكتفاء مى كنيم :
1-
با طبقه بندىمعقولات ، اهميت و ارزش علم و علماء روشن مى گردد:
آنچه در ظرف عقل و ذهن انسانمى گنجد - كه ما آن را ((معقولات )) مى ناميم - به دو بخش تقسيم مى گردد: موجود و معدوم .
هر عقل سليمى گواهى و تاءييد مى كند كه (در سلسله ممكنات )، موجود بر معدوم ،شرف و برترى دارد و بلكه اساسا معدوم ، فاقد هرگونه شرف و اعتبار است .
همهموجودات و پديده هاى هستى نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:
1-
جمادات (كه فاقدهرگونه جنبه هاى حياتى هستند).
2-
نامى (كه به نوعى از حيات و زندگى برخوردارند. مانند همه موجوداتى كه رشد و نمو مى نمايند).
موجودات نامى - كه از لحاظ حجم ،متوقف نمى مانند و همواره در حال رشد و نمو بسر مى برند) - بر جمادات (كه هميشه درحال توقف بسر مى برند و فاقد رشد و نمواند) برترى دارند.
موجودات نامى به دو قسم : حساس و غيرحساس تقسيم مى شوند (به عبارت ديگر: بخشى از موجودات نامى داراى حس مىباشند، و بخشى ديگر فاقد حس ‍ هستند). و بدون ترديد موجودات حساس (امثال انسان وحيوان ) بر موجودات غيرحساس (امثال نباتات و جمادات ) شرف و برترىدارند.
موجودات حساس نيز به دو بخش : عاقل (انسان و امثال آن ) و غيرعاقل (يعنىحيوان گنگ و جانور) تقسيم مى گردند. و بدون شك موجودات عاقل بر موجودات غيرعاقلفضيلت دارند.
موجودات عاقل نيز به دو قسم : عالم و دانا، و جاهل و نادان تقسيممى گردند. بدون هيچگونه شبهه و ترديد، عالم و دانا، برتر از جاهل و نادان مىباشد.
بنابراين با توجه به طبقه بندى معقولات به اين نتيجه قطعى مى رسيم كه عالمو دانشمند، شريفترين و والاترين معقولات و پديده هاى هستى است . و اين نتيجه رابايد يكى از بديهيات تلقى نمود (كه هيچگونه شك و ترديد در آن راه ندارد).
2-
ردهبندى اموريكه در زندگانى با آنها سر و كار داريم ما را به فضيلت علم و علماء،رهنمون است :
امورى كه در زندگانى خود با آنها سر و كار داريم به چهار بخش تقسيممى شود:
1-
امورى كه عقل و خرد انسان ، آنرا مى پسندد ولى مطابق دلخواه و شهواتو تمايلات نفسانى نيست .
2-
امورى كه با تمايلات و دلخواه انسان هماهنگى دارد؛ولى عقل و خرد آدمى آنرا تاءييد نمى كند.
3-
امورى كه هم مطابق دلخواه آدمى است، و هم عقل و خرد انسان بر آن صحه مى گذارد.
4-
امورى كه نه عقل آن را مى پسنددو نه با دلخواه آدمى هماهنگى دارد.
الف - نمونه بخش اول ، امراض و بيماريها وحالاتى است كه انسان با نارضايتى با آنها مواجه مى شود. و به خاطر دنيا و دلبستگىبه آن ، آدمى از چنين عوارضى بيزار است .
ب - تمام معاصى و گناهان ، نموداربارزى براى بخش دوم مى باشد (كه با تمايلات انسان هماهنگى دارد ولى خرد انسان ،آنرا تاءييد نمى كند).
ج - علم و دانش را ميتوان به عنوان نمونه بخش سوم دانست (كه عقل و خواهش دل - هر دو - آنرا مى پسندند).
د - جهل و نادانى ، بهترين مثالو نمونه براى بخش چهارم است (كه عقل و خواهش دل از آن بيزارند).
عليهذا مقام ومنزلت علم و دانش در كنار جهل و نادانى ، به منزله بهشت در كنار دوزخ است . وهمانگونه كه عقل و دل و خرد و شهوت انسان ، آتش دوزخ را نمى پسندند، نبايد به جهل ونادانى رضايت دهند. و همانطور كه عقل و خواسته دل انسان ، بهشت و نيكبختى جاويد راخواهان است بدينسان بايد پوياى علم باشند.
اگر كسى علم و دانش را پسند كرده و بهآن دلبستگى يابد قطعا به بهشتى درآمده است كه دنيا در اختيار او قرار داده ، و اينبهشت را در دسترس او آماده ساخته است .
ولى اگر كسى جهل و نادانى خويش را تاءييدكند و به آن تن در دهد، در حقيقت به آتش دوزخى تن در داده است (كه بايد در دنيا نيززندگى خود را در ميان لهيب شكنجه آور آن سپرى كند)، آتشى كه حاضر و در دسترس او است (و خرمن دنيا و آخرت او را نيز مى سوزانند).
اگر كسى (از ميان تمام مزاياى حياتو زندگانى دنيا) علم و دانش را برگزيند، به او پس از مرگ مى گويند: تو در دنيا بهاقامت و زندگانى در بهشت خو گرفته و با آن ماءنوس بودى ؛ پس هم اكنون نيز به بهشتدرآى (و شيوه و عادت خود را پيوسته دار).
و به ديگرى (يعنى جاهل و نادان - كهبجز علم و دانش - به همه مزاياى ديگر زندگانى ، روى آورده بود پس از مرگش ) مىگويند: تو در دنيا با آتش دوزخ جهل ، دمخور و معتاد بودى ، پس هم اكنون نيز به آتشدوزخ درآى .
دليل بر اينكه علم و دانش به منزله بهشت ، و جهل و نادانى همچون آتشدوزخ مى باشد اين است كه كمال لذت و كامجوئى انسان را بايد در درك و نيل او به امورمجهول و مسائل نهانى جستجو كرد (يعنى انسان داراى حس كنجكاوى است و ميخواهد ازاسرار و رموز مسائل نهانى و نايافته جهان سردرآورد و آنها را بيابد و از اين امرلذت مى برد). و شكنجه شديد و كمال رنج و درد انسان ، عبارت از فراق و جدائى و دورىاز مطلوب و محبوب او است .
علت اينكه جراحت و زخمهاى بدنى ، شكنجه آور و دردناكمى باشد اين است كه اين زخم ، بخشى از اندام را از بخش ديگرى كه محبوب آنست و با آنوابستگى دارد جدا نموده و از هم دور مى سازد، اجزائى كه اجتماع آنها محبوب است و درنتيجه ، آدمى احساس درد مى نمايد؛ چون اجزاء اندام بدن ، آن اجتماع و همبستگى محبوبو مطلوب را از دست مى دهد.
درد و شكنجه اى كه آتش به طور عموم و يا آتش جهنم دراندام آدمى ايجاد مى كند به مراتب سخت تر و گرانتر از درد و رنجى است كه از جراحت وزخم پديد مى آيد؛ زيرا جراحت و زخم از آن جهت شكنجه آور است كه ميان جزء معينى ازاندام و جزء معين و محدود ديگرى جدائى ايجاد مى كند (و در نتيجه ، ميان اجزاءمحدودى از بدن ، ناهماهنگى و گسستگى و دورى بوجود مى آيد و انسان ، احساس درد مىنمايد)؛ ولى آتش دوزخ در تمام اجزاء بدن رسوخ و نفوذ مى نمايد، و مآلا تمام بخشى ازاجزاء و اندام انسان نسبت به مجموع بخش ديگر از هم پاشيده شده و دستخوش تفرق وتجزيه مى گردند.
(
پس بنابراين ، رنج و شكنجه ناشى از آن ، بى اندازه سهمگين وفرساينده خواهد بود. ((اعاذنا الله تعالىبفضله من عذاب النيران)) ).
با توجه بهمقدمات مذكور، بايد چنين بينديشيم كه هر اندازه ، درك و فهم ما درباره حقايق ، عميقتر و ژرف تر و استوارتر باشد، و نيز موجودى كه حقايق را بدينگونه درك مى كند،شريفترين و كامل ترين موجودات باشد، و همچنين مدركات و موضوعات مورد شناسائى او نيزپاكيزه ترين و مقدس ترين موجودات باشند، قطعا لذت ناشى از درك چنين حقيقتى ،والاترين و شريفترين لذات خواهد بود.
شكى نيست ، نيروئى كه انسان به وسيله آن ،لذت را درك و احساس مى نمايد، و به عبارت ديگر: كانون لذت آدمى ، عبارت از روح وجان او است . روح و جان آدمى ، خود شريفتر و والاتر از بدن انسان مى باشد؛ (چونموجودى لطيف و پاكيزه و در عين حال فناناپذير است ؛ بر خلاف بدن كه موجودى آلوده وناپايدار مى باشد). مسلما ادراكات عقلى و دريافتهاى روحى ، عميقا در انسان اثر مىگذارد. و همين ادراكات روحى ، شريفترين حالات در اوضاع و شرايط زندگانى انسان ،محسوب مى گردد.
بدون ترديد، انسان در ادراكات عقلى و روحى با موضوعاتى آشنا مىشود كه شريفترين وجود و پديده هاى هستى هستند و آنها عبارتند از: خداى پروردگارجهان ، و همه پديده هاى آفرينش اعم از فرشتگان و امثال آنها، و نيز شناخت تكاليف ووظائف انسانى (در سايه راهبريهاى آسمانى ).
واقعا چه موضوعاتى را سراغ داريم كه (مورد شناسائى عقل انسان قرار گيرد و در عين حال ) از چنين موضوعاتى از لحاظ شرف ومنزلت ، والاتر و ارجمندتر باشد؟
(
تمام مطالبى كه درباره شرف و فضيلت علم وعلماء و متعلمان از ديدگاههاى مختلف - در تحت عنوان ((مقدمه )) - مورد بحث قرار گرفت، ما را به اين حقيقت مسلم و قطعى واقف مى سازد) كه عقل و نقل ، (و دين و خرد، ووحى و حكمت )، شرف و فضيلت علم و دانش و والائى و منزلت و عظمت و شكوه ماهيت وحقيقت بينش و گرانمايگى ذات علم و معرفت را، تاءييد و گواهى مى كنند.
در بيانارزش و اهميت مقام علم و دانش و عظمت مقام معلمين و متعلمين به همين مقدمه اكتفاءمى كنيم (و از اين پس به بحث و تحقيق درباره آداب و وظائفى آغاز مى نمائيم كه بايداستاد و شاگرد در مسير تعليم و تعلم با آن ها آشنا شده و خويشتن را عملا پاى بندچنين آداب و آئين ها بدانند تا در رسيدن به هدف هاى عالى علمى ، كاملا پيروز وكامياب گردند).

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:31 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

تحقیق درباره اخلاق نيک و بد در قرآن

بازديد: 379

 

اخلاق نيک و بد در قرآن

 

فهرست مطالب

 

مقدمه. 4

تکبر و استبداد6

تفسير و جمع بندى.. 7

بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر. 7

نتيجه نهايى.. 24

فهرست منابع:25


مقدمه

عوامل شكل گيرى آن فضايل و رذايل، آثار و نشانه ها، نتايج و عواقب خوب و بد هر يك، و بالاخره طرق مبارزه با رذايل اخلاقى و كسب فضايل را مورد بررسى قرار دهيم. هنگام ورود در اين بحث، در فكر فرو رفتيم كه با استفاده از كدام نظم و ترتيب در اين بحث پرتلاطم وارد شويم!

آيا بايد روش فلاسفه يونان را در تقسيم اخلاق به چهار بخش(حكمت، عدالت، شهوت و غضب) قناعت كنيم؟ در حالى كه نه هماهنگ با آيات قرآن است كه ما در اين بحثها در سايه آن حركت مى كنيم و نه فى حدّ ذاته خالى از نقيصه يا نقيصه هاست كه در جلد اول به آن اشاره شد.

آيا فضايل و رذايل را طبق حروف الفبا ترتيب دهيم و بحثها را به اين صورت پيش ببريم، در حالى كه روش الفبايى در اين گونه مسايل غالباً از روش منطقى جدا مى شود و بحثها ناهماهنگ مى گردد.

آيا به سراغ ساير مكتبهاى شرق و غرب در مسايل اخلاقى برويم و نظم بحث را از آنها بگيريم؟! در حالى كه هر كدام براى خود مشكل يا مشكلاتى دارند و اضافه بر اين، ممكن نيست هماهنگ با تفسير موضوعى قرآن در زمينه اخلاق گردد.

ناگهان به لطف پروردگار و با يك الهام درونى روش تازه اى به نظر رسيد كه برخاسته از خود قرآن و با الهام گرفتن از آن باشد و آن اينكه: مى دانيم قرآن مجيد قسمت مهمّ مباحث اخلاقى و عملى را در لابلاى شرح تاريخ گذشتگان و اقوام پيشين آورده و به خوبى مجسّم ساخته است كه هر كدام از اين رذايل و فضايل چه بازتابهاى وسيع و گسترده اى در جوامع انسانى دارد و عاقبت كار آنها به كجا مى رسد و انصافاً قرآن از اين نظر داد سخن داده كه مسايل اخلاقى را در بوته آزمايشهاى عينى و خارجى قرار داده است تا نتيجه گيرى از آن براى هر خواننده و شنونده اى بسيار سريع و عميق باشد!

به همين دليل فكر كرديم بهتر است معيار نظم مباحث را با توجّه به شرايط ويژه اى كه بر بحثهاى ما حاكم است، همان تواريخ قرآن مجيد و معيارهاى حاكم بر آن بدانيم.
به تعبير ديگر: نخست به سراغ داستان آفرينش آدم و حوّا و وسوسه هاى شيطان و دور شدن آنها از بهشت مى رويم و رذايلى كه سبب پيدايش ماجراى عبرت انگيز طرد شيطان از بساط قرب خداوند و محروم شدن آدم و حوّا از بهشت شد را در طليعه بحث قرار مى دهيم.

مى دانيم شيطان به خاطر «استكبار» و «خودخواهى» و «خود برتر بينى» و سپس «لجاجت» و «تعصّب» از سجده بر آدم خوددارى كرد و از درگاه خدا رانده شد و آدم(عليه السلام) و حوّا به خاطر «حرص» و «آز» تسليم وسوسه هاى بى منطق دشمن خود ـ شيطان ـ شدند و در دام او افتادند.

بعد نوبت به داستان «هابيل» و «قابيل» و صفات زشتى كه انگيزه قتل هابيل شد مى رسد و به همين ترتيب به سراغ داستان نوح و ماجراهاى ديگر تاريخى، مخصوصاً ماجراى قوم بنى اسرائيل و موسى(عليه السلام) مى رويم و در آينه زندگى انبياى الهى فضايل و آثار آن را مى بينيم و در زندگى اقوام منحرف كه گرفتار انواع مجازاتهاى الهى شدند آثار رذايل را مشاهده مى كنيم.

اين روش هم جالب و شيرين است و هم با بحثهاى قرآنى سازگارتر مى باشد. اضافه بر اين به بحثهاى فضايل و رذايل جنبه عينيّت مى بخشد و آنها را در صحنه حسّ و تجربه قرار مى دهد.

 

 

تکبر و استبداد

نخستين صفت از صفات رذيله كه در داستان انبياء و آغاز خلقت انسان به چشم مى خورد و اتّفاقاً به اعتقاد بسيارى از علماى اخلاق، امّ المفاسد و مادر همه رذايل اخلاقى و ريشه تمام بدبختيها و صفات زشت انسانى است، تكبّر و استكبار مى باشد كه در داستان شيطان به هنگام آفرينش آدم(عليه السلام) و امر به سجود فرشتگان و همچنين ابليس براى او آمده است.

داستانى است بسيار تكان دهنده و عبرت انگيز، داستانى است بسيار روشنگر و هشدار دهنده، براى همه افراد و همه جوامع انسانى.

قابل توجّه اينكه پيامدهاى سوء تكبّر و استكبار نه تنها در داستان آفرينش آدم ديده مى شود كه در تمام طول تاريخ انبياء ـ طبق آياتى كه خواهد آمد ـ نيز نقش بسيار مخرّب آن آشكار است.

امروز نيز در جوامع انسانى مسأله استكبار، سخن اوّل را در مفاسد جهانى و نابسامانى هاى اجتماعى بشر مى زند و بلاى بزرگ بشريّت در عصر ما نيز همين استكبار است كه بدبختانه همه در آتش آن مى سوزند و فرياد مى كشند، ولى كمتر كسى در فكر چاره است!

 

تفسير و جمع بندى

بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر

آيات قرآن مجيد مملوّ است از بيان مفاسد استكبار و بدبختى هاى ناشى از تكبّر و مشكلاتى است كه در طول تاريخ بشر از اين صفت مذموم در جوامع انسانى به وجود آمده، تأثير اين صفت رذيله در پيشرفت و تكامل انسان در جهات معنوى و مادّى بر هيچ كس پوشيده نيست و آنچه در آيات بالا آمده در واقع گلچينى از آيات ناظر به اين موضوع است. در آيه اول و دوم سخن از ابليس و داستان معروف او به ميانآمده، در آن هنگام كه خداوند به همه فرشتگان دستور داد كه به خاطر عظمت آفرينش آدم(عليه السلام)سجده كنند ـ و ابليس در آن زمان به خاطر مقام والايش در صف فرشتگان جاى گرفته بود ـ همگى سجده كردند جز ابليس كه در برابر اين فرمان خدا سرپيچى كرد و استكبار ورزيد و از كافران شد، و به دنبال اين سرپيچى صريح و آشكار و حتّى آميخته به اعتراض نسبت به اصل فرمان خدا، فرمود از آن مقام و مرتبت فرود آى! تو حق ندارى در آن جايگاه تكبّر كنى! بيرون رو كه از افراد پست و حقير خواهى بود.(وَ اِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلِيْسَ اَبى وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِيْنَ... قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَمَا يَكُونُ لَكَ اَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها فَاخْرُجْ اِنَّكَ مِنَ الصّاغِرِينَ)(1) در حقيقت اين نخستين گناهى است كه در جهان به وقوع پيوست، گناهى كه سبب شد فردى همچون ابليس كه ساليان دراز ـ و به تعبير امير مؤمنان على(عليه السلام) در خطبه قاصعه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود ـ به خاطر تكبّر يك ساعت تمام اعمال و عبادات او بر باد رفت(و از آن مقام والا كه همنشين با فرشتگان و مقام قرب خدا بود يكباره سقوط نمود). (اِذْ اَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ، وَ كانَ قَدْ عَبَدَاللهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة... عَنْ كِبْرِ ساعَة واحِدَة)(2) در اين داستان عبرت انگيز نكات بسيار مهمّى در باره خطرات تكبّر نهفته شده و از آن به خوبى استفاده مى شود ككه اين صفت رذيله ممكن است سرانجام به كفر و بى ايمانى منتهى گردد، چنانكه در آيات بالا آمده بوداَبى وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِيْنَ(3).

همچنين اين داستان نشان مى دهد كه ابليس به خاطر حجاب خطرناك كبر و غرور از واضحترين مسائل بى خبر ماند، چرا كه هنگامى كه زبان به اعراض در برابر خداوند سبحان گشود عرض كرد:قالَ لَمْ اَكُنْ لاَِسْجُدَ لِبَشَر خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَأ مَسنُون; «گفت: من هرگز براى بشرى كه او را از گل خشكيده اى كه از گل بد بويى گرفته شده است آفريده اى، سجده نخواهم كرد»!

در حالى كه پر واضح است كه شرف آدم به خاطر آفرينش از گل بدبو نبود، بلكه به خاطر همان روح الهى بود كه قرآن در سه آيه قبل از آيه فوق به آن اشاره كرده است:فَاِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ; «هنگامى كه (آفرينش آدم را نظام بخشيدم) و كار او را به پايان بردم و در وى از روح خود(يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگى براى او سجده كنيد».(2) حتّى ابليس نتوانست برترى خاك را از آتش درك كند، خاكى كه منبع تمام بركات و پيدايش حيات و محل زندگى انسانها و انواع معادن و منابع و حتّى منبع ذخيره آب و ذخيره مواد آتش زاست، لذا با خيره سرى گفت: «خَلَقْتَنى مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طين; (من چگونه او را سجده كنم در حالى كه) مرا از آتش آفريده اى و او را از خاك»!

اضافه بر اين، بسيارى از افراد هستند كه گرفتار لغزش و خطا مى شوند، ولى هنگامى كه به اشتباه خود پى بردند باز مى گردند و توبه و اصلاح مى كنند، ولى تكبّر و استكبار، از امورى است كه حتّى اجازه بازگشت بعد از بيدارى را نيز به انسان نمى دهد، به همين دليل شيطان هنگامى كه متوجّه خطاى خود شد توبه نكرد، زيرا كبر و غرور به او اجازه نداد سر تسليم و تعظيم در برابر پديده بزرگ آفرينش(انسان) فرود آورد، بلكه بر لجاجت خود افزود و سوگند ياد كرد كه همه انسانها را ـ جز عباد مخلصين خداوند ـ گمراه سازد و به اين نيز بسنده نكرد، از خدا عمر جاويدان خواست تا اين برنامه زشت و انحرافى را تا پايان جهان ادامه دهد!

به اين ترتيب كبر و خودخواهى و خود برتر بينى مايه لجاجت، حسد، كفر، ناسپاسى در برابر حق و ويرانگرى و فساد خلق خدا شد.

و به اين ترتيب، شيطان ـ همان گونه كه مولاى متّقيان امير مؤمنان على(عليه السلام) در خطبه قاصعه مى فرمايد ـ پايه استكبار و تعصّب را در زمين گذاشت و با عظمت خداوند به مبارزه برخاست!«فَعَدُوُّ اللهِ اِمامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ الَّذِى وَضَعَ أَساسَ الْعَصَبِيَّةِ وَ نازَعَ اللهَ رِداءَ الْجَبْرِيَّةِ وَادَّرَعَ لِباسَ التَّعَزُّزِ، وَ خَلَعَ قِناعَ التَّذَلُّلِ; اين دشمن خدا پيشواى متعصّبان و سرسلسله مستكبران جهان است كه اساس تعصّب را پى ريزى كرد و با خداوند در مقام جبر و تيتش به ستيز و نزاع پرداخت و لباس استكبار را بر تن پوشيد و پوشش تواضع و فروتنى را فروگذارد».(1)

 و درست به همين دليل خدا او را ذليل و خوار و پست كرد، همان گونه كه امير مؤمنان على(عليه السلام) در ادامه همان خطبه مى فرمايد:«اَلا تَرَونَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللهُ بِتَكَبُّرِهِ وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِى الدُّنْيا مَدْحُوراً، وَ اَعَدَّ لَهُ فِى الاْخِرَةِ سَعِيراً؟!; آيا نمى بينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبُّرش، تحقير كرد و بر اثر بلند پروازى بى دليلش، وى را پست و خوار نمود، از همين رو او را در دنيا مطرود ساخت و آتش برافروخته دوزخ را در آخرت براى او مهيّا نمود».(2) كوتاه سخن اينكه: هر قدر بيشتر در داستان ابليس و پيامدهاى تكبّر او انديشه مى كنيم به نكات مهمترى در باره خطرات تكبّر و استكبار دست مى يابيم. در سوّمين آيه به داستان نوح(عليه السلام) كه نخستين پيامبر اولوا العزم و صاحب شريعت بود    رسيم، اين داستان نيز نشان مى دهد كه سرچشمه كفر و لجاجت و بت پرستان زمان او مسأله استكبار بود.

هنگامى كه شكايت آنها را به درگاه خدا مى برد عرض مى كند: (بارلها!) من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشهاى خود قرار داده و لباسهايشان را به خود پيچيدند و در مخالفت لجاجت ورزيدند و به شدّت استكبار نمودند.(وَاِنِّى كُلَّما دَعَوْتُهُم لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَاسْتَغْشَوا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً) باز در اينجا مى بينيم كه استكبار و خود برتر بينى سرچشمه كفر و لجاجت و دشمنى با حق گرديد.

بلاى استكبار در ميان آنها به حدّى بود كه از شنيدن سخنان حق كه احتمالا مايه بيدارى آنها مى شد وحشت داشتند، انگشت در گوشها مى گذاردند و لباس به سر مى كشيدند، مبادا امواج صوتى نوح(عليه السلام) وارد گوش آنها شود و مغزشان را بيدار كند! اين دشمنى و عداوت با سخن حق دليلى جز تكبّر شديد نداشت.

همانها بودند كه به نوح(عليه السلام) خرده گرفتند و گفتند: چرا گروهى از جوانان با ايمان و تهيدست اطراف تو را گرفته اند؟ و از آنها به عنوان اراذل و انسانهاى بى سر و پا ياد كردند و گفتند: تا اينها در اطراف تو هستند، ما به تو نزديك نمى شويم!

آرى تكبّر و خودخواهى بلاى عجيبى است، همه فضايل را مى سوزاند و خاكستر مى كند.

 در واقع صفت رذيله استكبار عامل اصلى اصرار و لجاجت آنها بر كفر همان تكبّر و خود برتر بينى بود تا آنجا كه از ترس تأثير سخنان نوح(عليه السلام) انگشت در گوششان مى كردند و جامه بر سر مى افكندند مبادا حرف حق را بشنوند.

جالب اينكه اين عمل دليل بر آن بود كه آنها به حقّانيّت دعوت نوح(عليه السلام) و تأثير سخنان وى ايمان داشتند، وگرنه دليلى نداشت كه انگشت در گوش بگذارند و جامه بر خود بپيچند.

 اين احتمال نيز وجود دارد كه پيچيدن لباس بر خود براى اين بود كه نه آنها نوح(عليه السلام)را ببينند و نه نوح آنها را، مبادا ديدن آن پيامبر موجب تمايل به او گردد و مشاهده آنها به وسيله نوح موجب شناسايى آنها براى تكرار دعوت گردد.

بالاخره حالت «عُجب» و «خود بزرگ بينى» موجب شد كه هشدارهاى نوح(عليه السلام)را تا آخرين لحظات كه فرصتى براى نجات داشتند ناديده بينگارند و حتّى كمترين احتمال صدق را براى گوينده اين هشدارها قائل نشدند، لذا هنگامى كه نوح(عليه السلام)كشتى مى ساخت گروه گروه كه از كنار او مى گذشتند او را به باد تمسخر مى گرفتند، ولى نوح(عليه السلام)باز به آنها هشدار داد و گفت:«...اِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَاِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ; اگر (شما امروز) ما را مسخره مى كنيد، ما همين گونه در آينده شما را مسخره خواهيم كرد(ولى در آن روز كه در ميان امواج طوفان سراسيمه به هر سو مى رويد و فرياد مى كشيد و التماس مى كنيد و هيچ پناهگاهى نداريد!»(1)

اصولا يكى از نشانه هاى مستكبران اين است كه هميشه مسائل جدّى را كه در مسير خواسته ها و منافع آنان نيست به بازى و شوخى مى گيرند و هميشه مسخره كردن

مستضعفان جزئى از زندگى آنان را تشكيل مى دهد و بسيار ديده ايم كه در مجالس پر گناه خود به دنبال فرد با ايمان تهيدستى مى گردند كه او را به اصطلاح ملعبه و مَضْحكه خود سازند و بدين وسيله تفريح كنند!

آنها به خاطر همين روح استكبار، خود را عقل كل مى پندارند و به گمان اينكه ثروت انبوه آنان كه از طرق حرام به دست آمده، نشانه هوشيارى و كاردانى و لياقت آنان است به خود اجازه مى دهند ديگران را تحقير كنند.

در چهارمين آيه زمان نوح(عليه السلام) را پشت سر مى گذاريم، به عصر قوم عاد و پيامبرشان حضرت هود(عليه السلام) مى رسيم، در اينجا باز مى بينيم عامل اصلى بدبختى، همان استكبار است، مى فرمايد: «امّا قوم عاد بناحق در زمين استكبار جستند و گفتند: چه كسى از ما نيرومندتر است؟ آيا آنها نمى دانستند خداوندى كه آنها را آفريده از آنان قوى تر است؟! آنها(به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مى كردند»،(فَاَمّا عادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِى الاَْرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ قالُوا مَنْ اَشَدُّ مِنّا قُوَّةً اَوَلَمْ يَرَوا اَنَّ اللهَ الَّذى خَلَقَهُمْ هُوَ اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ)

 باز مى بينيم در اينجا صفت رذيله استكبار سبب شد كه به راستى خود را قوى ترين موجود جهان بدانند و حتّى قدرت خدا را فراموش كنند و در نتيجه آيات الهى را انكار نمايند و ميان خود و حقّ مانع بزرگى ايجاد كنند.

جالب اينكه آيه بعد از آن(آيه 16 سوره فصّلت) نشان مى دهد كه خدا براى تحقير اين متكبّران لجوج آنها را به وسيله تندبادى شديد و هول انگيز در روزهاى شوم پرغبارى(كه اجساد آنها را مانند پر كاه به اين سو و آن سو پرتاب مى كرد) مجازات نمود!

 آرى تكبّر، حجابى است كه به انسان اجازه نمى دهد حتّى برترى قدرت خدا را بر نيروى ناچيز خودش ببيند و باور كند

تعبير «بِغَيْر الْحَقِّ» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه تكبّر و استكبار براى انسانها در هر حال حق نيست و سزاوار نمى باشد، اين قبايى است كه بر قامت انسانها نارساست، بزرگى تنها به خدا مى برازد و بس!

در پنجمين آيه به زمان «شعيب»(عليه السلام) مى رسيم، در آنجا نيز مى بينيم عامل اصلى بدبختى و گمراهى قوم شعيب استكبار بود، مى فرمايد: «زورمندان قوم شعيب كه تكبّر مىورزيدند گفتند: اى شعيب! سوگند ياد مى كنيم كه تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده اند از شهر و آبادى خود بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به آيين ما بازگرديد»،(قالَ الْمَلأَُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا اَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنا قالَ اَوَلَوْ كُنّا كارِهينَ)(1)

 چرا شعيب به افرادى كه به او ايمان آورده بودند و راه خداپرستى و تقوا را پيش گرفتند بايد از شهر و ديار خود تبعيد شوند؟ آيا دليلى جز اين داشت كه زورمندان و ثروتمندان متكبّر كه ايمان آوردن به شعيب و ملحق شدن به مؤمنان را براى خود كوچك مى شمردند، به مقابله با او برخاستند؟!

اينكه مى گفتند:اَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنا (يا اينكه به آيين ما بازگرديد) نه به خاطر اين بود كه به آيين خود ايمان داشتند، بلكه به خاطر اين بود كه منسوب به آنها و متعلّق به آنها بود و تكبّر و حبّ ذات ايجاب مى كرد كه آنچه متعلّق به آنهاست، مورد علاقه آنها باشد! آيه ششم ناظر به عصر موسى و فرعون و قارون است، در داستان آنها نيز عامل اصلى انحراف و گمراهى و بدبختى ـ يا يكى از عوامل اصلى ـ تكبّر ذكر شده، مى فرمايد: ما «قارون» و «فرعون» و «هامان» را نيز هلاك كرديم، موسى با دلايل روشن به سراغ آنها آمد ولى آنها در زمين استكبار و برترى جويى كردند(به همين دليل تسليم حق نشدند و ما آنها را هلاك كرديم) و آنها نتوانستند بر خدا پيشى گيرند(و از چنگال عذاب الهى فرار كنند)، (وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ لَقَدْ جائَهُمْ مُوسى بِالْبَيِّناتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِى الاَْرْضِ وَ ما كانُوا سابِقِينَ)(2)

قارون مرد ثروتمندى بود كه ثروت باد آورده اش را دليل بر عظمت خود در پيشگاه خدا مى پنداشت و معتقد بود بر اثر لياقتش داراى اين ثروت عظيم شده، پيوسته به خود مى باليد و با كبر و غرور خوشحالى مى كرد و اصرار داشت با نمايش ثروت، فقيران و تهيدستان را هر چه بيشتر تحقير كند، هر چه به او نصيحت كردند كه اين ثروت را وسيله اى براى وصول به سعادت اخروى قرار دهد در او اثر نكرد، چرا كه غرور و كبر اجازه نمى داد واقعيّتهاى زندگى را ببيند و اين امانت هاى الهى را كه چند روزى در دست اوست به صاحبانش بسپارد!

فرعون كه بر تخت سلطنت نشسته بود، گرفتار غرور و تكبّر بيشترى بود او حتّى قانع به اين نبود كه مردم او را پرستش كنند، مايل بود كه او را «رَبِّ اَعْلى» (خداى بزرگ) بدانند! «هامان» وزير مقرّب فرعون كه در تمام مظالم و ستمها يار و ياور او بود بلكه اين امور به دست او انجام مى شد نيز به تصريح قرآن گرفتار كبر و غرور شديدى بود. و هر سه دست به دست هم دادند و با پيامبر بزرگ خدا موسى(عليه السلام) به مبارزه برخاستند و در زمين فساد كردند و سرانجام گرفتار شديدترين عذاب الهى شدند، فرعون و هامان در ميان امواج نيل كه سرمايه اصلى قدرت آنها بود، نابود شدند و قارون با گنجهايش در زمين فرو رفت. در هفتمين آيه سخن از قوم عيسى بن مريم(عليه السلام) است و تفاوت ميان آنها و قوم يهود را بيان مى كند، مى فرمايد: «به يقين يهود و مشركان را دشمن ترين مردم نسبت به مؤمنان خواهى يافت و نزديكترين آنها را از نظر دوستى و محبّت به مؤمنان كسانى مى يابى كه مى گويند ما نصرانى هستيم»، (لَتَجِدَّنَ اَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذينَ اَشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ اَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا اِنّا نَصارى ذلِكَ بِاَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ اَنَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ) سپس به دليل و علّت اين تفاوت اشاره كرده، مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه در ميان آنها(مسيحيان) افرادى دانشمند و تارك دنيا، هستند و آنان تكبّر نمىورزند»،(ذلِكَ بِاَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ اِنَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ)

از اين تعبير به خوبى روشن مى شود كه يكى از عوامل اصلى عداوت يهود نسبت به اهل ايمان تكبّر و استكبار آنان بود، در حالى كه يكى از دلايل محبّت گروهى از نصارى نسبت به اهل ايمان عدم استكبار آنها بود.

افراد مستكبر خواهان اين هستند كه ديگران در مقابل آنها ذليل و حقير و فقير و ناتوان باشند، به همين دليل اگر آنان از نعمتى برخوردار شوند به عداوت و ستيز با آنان برمى خيزند، آرى «استكبار» سبب «حسد» و «كينه» و «عداوت» مى شود.

درست است كه اين سخن در باره همه نصارى نيست بلكه بيشتر ناظر به نجاشى و قوم او در حبشه است كه از مسلمانان مهاجر استقبال كردند و به توطئه ها و وسوسه هاى نمايندگان قريش بر ضد آنان وقعى ننهادند و همين امر سبب شد كه مسلمانان پناهگاهى مطمئن در سرزمين حبشه براى خود يافتند و خود را از شرّ مشركان قريش كه سخت كينه توز بودند حفظ كردند، ولى به هر حال اين آيه نشان مى دهد كه استكبار خمير مايه عداوت و دشمنى با حق و پيروان حق است در حالى كه تواضع مايه محبّت و دوستى و خضوع در برابر حق و پيروان حق است. هشتمين آيه بر اين معنى تأكيد مى كند كه «استكبار» سبب «كفر و بى ايمانى و لجاجت و انعطاف ناپذيرى در برابر حق» است، در اينجا سخن از عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)و زمان ظهور اسلام است. سخن از وليد بن مغيره مخزومى است، كه مى فرمايد: سپس چهره در هم كشيد و با عجله دست به كار شد، آنگاه پشت به حق كرد و تكبّر ورزيد و گفت: «اين(قرآن) چيزى جز يك سحر جالب همچون سحرهاى پيشينيان نيست»!(ثُمَّ عَبَسَ و بَسَرَ * ثُمَّ اَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ * فَقالَ اِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ)(1)

تعبير به «سحر» به خوبى نشان مى دهد كه «وليد» اين واقعيّت را پذيرفته بود كه قرآن تأثير فوق العاده اى در افكار و دلها مى گذارد و جاذبه عجيبى دارد كه دلها را به سوى خود مى كشاند، اگر «وليد» به ديده حق طلبانه در آن مى يگريست، اين تأثير فوق العاده را دليل بر اعجاز قرآن مى شمرد و ايمان مى آورد، ولى چون با ديده غرور و استكبار به آن نگاه كرد قرآن را به صورت سحرى همچون سحرهاى پيشينيان مشاهده كرد. آرى هرگاه حجاب استكبار بر چشم دل انسان بيفتد، حق در نظر او باطل و باطل حق جلوه مى كند.

مشهور است كه «وليد» به قدرى مغرور و خودخواه بود كه مى گفت:«اَنَا الْوَحِيدُ بْنُ الْوَحِيدِ، لَيْسَ لِى فِى الْعَرَبِ نَظِيرٌ، وَ لا لاَِبِى نَظِيرٌ!; من منحصر به فردم! پدر من نيز منحصر به فرد بود! در ميان عرب همانندى ندارم، پدر من نيز همانند نداشت!».

اين در حالى است كه «وليد» نسبت به مردم آن محيط فرد دانشمندى محسوب مى شد و عظمت قرآن را به خوبى دريافته بود و جمله عجيب او در باره قرآن كه محرمانه به طايفه بنى مخزوم گفت شاهد اين مدّعاست:«اِنَّ لَهُ لَحَلاوَةً، وَ اِنَّ عَلَيْهِ لَطَلاوَةً، وَ اِنَّ اَعْلاهُ لَمُثْمَرٌ وَ اِنَّ اَسْفَلَهُ لَمُغْدَقٌ، وَ اِنَّهُ لَيَعْلُو وَ لايُعْلى عَلَيْهِ; گفتار او(قرآن) شيرينى خاص و زيبايى و طراوت ويژه اى دارد، شاخه هايش پرميوه و ريشه هايش قوى و نيرومند است، سخنى است كه از هر سخنى بالاتر مى رود و هيچ سخنى بر آن برترى ندارد!»

اين تعبير نشان مى دهد كه او بيش از هر كس در آن زمان به عظمت قرآن آشنا بود، ولى كبر و غرورش اجازه نمى داد كه آفتاب عالمتاب حق را ببيند و در برابر آن تسليم گردد!

 در نهمين آيه كه به دنبال سخنان مؤمن آل فرعون آمده و احتمال دارد بخشى از سخنان او و يا جمله مستقل معترضه اى از آيات قرآن مجيد باشد مى خوانيم: «(اسرافكاران وسوسه گر) كسانى هستند كه در آيات الهى به مجادله برمى خيزند بى آنكه حجّتى براى آنها آمده باشد»!(اَلَّذينَ يُجادِلُونَ فى آياتِ اللهِ بِغَيْرِ سُلْطان اَتاهُمْ)

سپس مى افزايد: «اين كار(يعنى جدال بى اساس در مقابل حق) خشم عظيمى(براى آنها نزد خدا و كسا4نى كه ايمان آورده اند بر مى انگيزد»،(كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَاللهِ وَ عِنْدَ الَّذينَ آمَنُوا) و در پايان آيه در واقع به دليل اين اعمال يعنى عدم تسليم آنها در برابر حق اشاره كرده، مى فرمايد: «اين گونه خداوند بر قلب هر متكبّر جبّارى مهر مى نهد»،( كَذلِكَ يَطْبَعُ اللهُ عَلى كُلِّ قَلْب مُتَكَبِّر جَبّار)

«يَطْبَعُ» از ماده «طَبْع» در اين گونه موارد به معنى مهر نهادن است و اشاره به كارى است كه در گذشته و حال انجام مى شود كه هرگاه بخواهند چيزى دست نخورده باقى بماند و دخل و تصرّفى در آن نشود، آن را محكم مى بندند و گره مى زنند و روى آن گره را مادّه چسبنده اى گذاشته و بر آن مهر مى نهند كه اگر كسى بخواهد در آن تصرّفى كند مجبور است مهر را بشكند، در نتيجه عملش فاش خواهد شد و تحت تعقيب قرار خواهد گرفت و در فارسى امروز از آن تعبير به «لاك و مهر» يا «سيم و سرب» مى كنند.

بنابراين، مهر نهادن بر دلهاى متكبّران جبّار اشاره به اين است كه لجاجتها و دشمنى ها در برابر حق چنان پرده ظلمانى بر فكر آنها مى اندازد كه به هيچوجه قادر به درك حقيقتى نيستند، تنها خودشان را مى بينند و منافعشان و هوا و هوسهايشان را، فكر آنها به صورت ظرف دربسته اى در مى آيد كه نه محتواى فاسد را مى توان از آن بيرون كرد و نه محتواى صححيح را وارد آن ساخت، اين نتيجه «تكبّر» و «جبّاريّت» است كه در واقع صفت دوم نيز از صفت اول متولّد مى شود; زيرا «جبّار» در اين گونه موارد به معنى كسى است كه از روى خشم و عضب، مخالفان خود را مى زند و مى كشد و نابود مى كند و پيرو فرمان عقل نيست، و به تعبير ديگر كسى است كه به خاطر خودمحورى و خود بزرگ بينى، ديگران را مجبور به پيروى از خود مى كند(بنابراين جبّاريّت ثمره شوم تكبّر است).

البتّه اين واژه(جبّار) گاهى بر خداوند اطلاق مى شود كه مفهوم ديگرى دارد و به معنى شخص جبران كننده نقايص و اصلاح كننده شكستگى ها و كاستى هاست. در دهمين آيه به يك اصل كلّى اشاره شده است كه مخصوص به گروه معيّنى نيست و آن اينكه هنگامى كه كافران را به كنار دوزخ مى برند: «به آنها گفته مى شود از درهاى جهنّم وارد شويد و جاودانه در آن بمانيد» سپس مى افزايد: «چه بد جايگاهى است جايگاه متكبّران!»،(قيلَ ادْخُلُوا اَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ)

شبيه همين معنى در آيات متعدّد ديگرى نيز آمده است، از جمله در آيه 60 سوره زمر مى خوانيم:«اَلَيْسَ فِى جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ; آيا در جهنّم جايگاه خاصّى براى متكبّران نيست؟!» اين نكته قابل توجّه است كه از ميان تمام صفات رذيله دوزخيان، تكيه بر تكبّر آنها شده است و اين نشان مى دهد تا چه حدّ اين صفت رذيله در سقوط و بدبختى انسان مؤثّر است، تا آنجا كه انسان را به دوزخ مى كشاند و در دوزخ نيز جايگاه ويژه اى كه عذابى سخت تر و دردناكتر دارد براى او مهيّا مى سازد.

اين نكته نيز شايان دقّت است كه «مَثْوى» از مادّه «ثَوى» به معنى قرارگاه و محلّ استقرار و يا اقامت توأم با استمرار است، اشاره به اينكه آنها خلاصى از دوزخ ندارند. در يازدهمين آيه باز به صورت يك اصل كلّى سخن از متكبّران به ميان آمده مى فرمايد: «به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر ورزيدند از ايمان به آيات خود روى گردان مى سازيم، به گونه اى كه هر آيه و نشانه اى را(از حق) ببينند به آن ايمان نمى آورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را انتخاب نمى كنند و اگر راه ضلالت را مشاهده كنند، آن را راه خود برمى گزينند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل ماندند»، (سَاَصْرِفُ عَنْ آياتِىَ الَّذينَ يَتَكَبَّرُونَ فِى الاَْرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ اِنْ يَرَوا كُلَّ آيَة لايُؤْمِنُوا بِها وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الرُّشْدِ لايَتَّخِذُوهُ سَبيلا وَ اِنْ يَرَوا سَبِيلَ الْغَىِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلا ذلِكَ بِاَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ) تعبيرات تكان دهنده اين آيه از عمق مصايبى كه متكبّران به آن گرفتار مى شوند خبر مى دهد، خداوند اين گونه افراد را چنان مجازات مى كند كه در برابر حق نفوذ ناپذير شوند، به گونه اى كه اگر تمام آيات الهى و معجزات گوناگون را ببينند باز ايمان نمى آورند، اگر راه راست را مقابل پاى آنها بنهند از آن راه نمى روند و اگر طريق گمراهى را مشاهده كنند فوراً آن را به عنوان طريق و مسلك خود مى پذيرند

تعبير به «بغير الحقّ» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه عظمت و كبريايى تنها خدا را مى سزد كه وجودش بى نهايت در بى نهايت است، امّا براى انسان كه ذرّه ناچيز و بى مقدارى در پهنه عالم هستى است هرگونه خود بزرگ بينى غلط و ناحق است. بعضى آن را به اصطلاح قيد احترازى شمرده اند و گفته اند تكبّر دو گونه است، تكبّر در مقابل اولياء الله «ناحق» است، ولى در مقابل دشمنان خدا «حق» است. امّا با توجّه به جمله«يَتَكَبَّرُونَ فِى الاَْرْضِ; آنها در روى زمين تكبّر مىورزند» روشن مى شود كه اين تفسير مطابق محتواى آيه نيست;(2) زيرا تكبّر در زمين(استكبار در روى زمين و در برابر بندگان خدا) به هر صورت مذموم و نكوهيده است.

به هر حال در ادامه اين آيه به يكى از مهمترين آثار زيان بار تكبّر اشاره كرده مى فرمايد: «آنها هر آيه و نشانه اى را از حق ببينند به آن ايمان نمى آورند و به عكس اگر راه ضلالت و گمراهى را مشاهده كنند فوراً به آن متمايل مى شوند».

آرى كبر و غرور حجابى است كه سبب مى شود انسان حق را باطل و باطل را حق ببيند، حجابى كه شاهراه هاى سعادت را از نظر پنهان مى كند و كوره راه هاى خطرناك ضلالت را شاهراه سعادت نشان مى دهد، چه بدبختى از اين بالاتر كه انسان تمام نشانه هاى حق را ناديده بگيرد و قدم در راه ضلالت بگذارد و گمان كند در مسير سعادت گام برمى دارد. در دوازدهمين آيه مى فرمايد: «به يقين خداوند از آنچه آنها پنهان مى كنند يا آشكار مى سازند با خبر است او مستكبران را دوست نمى دارد»،(لاجَرَمَ اَنَّ اللهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ اِنَّهُ لايُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ)

در آيه مورد بحث مى فرمايد:«اِنَّهُ لايُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ».

دقّت در اين گونه تعبيرات نشان مى دهد كه رابطه خاصّى در ميان آنها وجود دارد. مى توان گفت قدر مشترك ميان صفات رذيله اى كه در آيات هفتگانه بالا آمده، همان حبّ ذات و خود بزرگ بينى است كه سرچشمه «ظلم» و «فساد» و «اسراف» و «فخرفروشى» بر ديگران مى شود.

اينكه مى فرمايد: خدا اين گروه هاى هفتگانه را دوست ندارد، مفهومش اين است كه آنها را از ساحت قدسش طرد مى كند; چرا كه بدترين و خطرناكترين رذايل اخلاقى كه مانع قرب الى الله است بر وجود آنها حاكم است.

در سيزدهمين آيه مورد بحث كه طبق شأن نزولى كه مفسّران ذكر كرده اند ناظر به گفتگوى گروهى از مسيحيان نجران است، مى فرمايد: «مسيح هرگز از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرّب او(از بندگى خدا استنكاف دارند) و آنها كه از عبوديّت و بندگى او خوددارى كنند و تكبّر ورزند به زودى همه آنها را در قيامت محشور خواهد كرد(و مجازاتشان مى كند)»، (لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ اَنْ يَكُونَ عبْداً لِلّهِ و لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ اللهُ جَمِيعاً)

در آيه بعد به عنوان تأكيد بيشتر بر اين اصل مهمّ سرنوشت ساز، مى فرمايد: «امّا آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنان را به طور كامل خواهد داد و از فضلش بر آنها خواهد افزود و آنها را كه استنكاف كردند و تكبّر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد نمود(و در برابر اين مجازات سخت الهى) براى خود غير از خدا يار و ياورى نخواهند يافت!»،(فَاَمَّا الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُوَفّيهِمْ اُجُورَهُمْ وَ يَزيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً اَلِيماً وَ لايَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللهِ وَلِيّاً وَ لا نَصِيراً)(2) اين آيات ناظر به ادّعاهاى بى اساس گروهى از مسيحيان است كه به الوهيّت مسيخ(عليه السلام)قائل بودند و تصوّر مى كردند اگر كسى مسيح(عليه السلام) را از مقام خدايى پايين آورد و او را بنده خدا بداند اهانتى به مقام والاى او نموده است.

قرآن مى گويد: نه مسيح و نه هيچ يك از فرشتگان مقرّب خدا چنين مقامى براى خود قائل نبوده و نيستند، همه خود را بنده خدا مى دانند و در برابر ساحت مقدّسش خاضعند و رسم عبوديّت بجا مى آورند. سپس به عنوان يك اصل كلّى مى گويد: هر كس ـ حتّى پيامبران بزرگ الهى يا فرشتگان ـ از عبوديّت او روى برگردانند و به استكبار روى آورند، مجازات دردناكى خواهند ديد و هيچ كس نمى تواند در برابر اين مجازات آنها را يارى دهد. قابل توجّه اينكه: در آيه اخير، ايمان و عمل صالح در نقطه مقابل استكبار و خود برتر بينى قرار گرفته است و از آن به خوبى مى توان نتيجه گرفت آنها كه راه استكبار را در پيش مى گيرند نه ايمان درستى دارند و نه عمل صالحى!

استنكاف در اصل از مادّه «نَكْف» (بر وزن نصر) در اصل به معنى پاك كردن قطرات اشك از صورت به وسيله انگشتان است، بنابراين استنكاف از عبوديّتخداوند به معنى دور شدن و فاصله گرفتن از اوست كه ممكن است منشأهاى گوناگونى از قبيل جهل و نادانى، سستى و تنبلى و غير آن داشته باشد، ولى هنگامى كه جمله «اِسْتَكْبَرُوا» بعد از آن قرار مى گيرد، اشاره به استنكافى است كه سرچشمه آن كبر و غرور است و ذكر اين جمله پشت سر يكديگر اشاره به همين نكته لطيف است(دقّت كنيد).

به هر حال تعبيرات كوبنده اين آيات دليل بر اهميّت خطراتى است كه صفت زشت استكبار براى هر انسانى به بار مى آورد و اين همان چيزى است كه ما به دنبال آن هستيم. در چهاردهمين و آخرين آيه مورد بحث به يكى ديگر از پيامدهاى دردناك استكبار اشاره كرده، مى فرمايد: «كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبّر ورزيدند، درهاى آسمان به روى آنان گشوده نمى شود و هرگز داخل بهشت نمى شوند، مگر اينكه شتر از سوراخ سوزنى بگذرد! اين چنين ظالمان را كيفر مى دهيم!»،(اِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْها لاتُفَتَّحُ لَهُمْ اَبْوابُ السَّماءِ وَ لايَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتّى يَلِجَ الْجَمَلُ فى سَمِّ الْخِياطِ وَ كَذلِكَ نَجْزِى الُْمجْرِمِينَ)(1) در اين آيه اوّلا «تكذيب آيات الهى» در كنار «استكبار» قرار گرفته، و همان گونه كه سابقاً نيز اشاره شد يكى از علل مهمّ انكار آيات خدا و قيام در برابر پيامبران، مسأله «استكبار» بوده است، گاه مى گفتند: اين پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه برترى بر ما دارد؟ چرا آيات الهى بر ما نازل نشده است؟ و گاه مى گفتند: گرداگرد او را گروهى از جوانان فقير و تهيدست گرفته اند! ما اجازه نمى دهيم آنها با ما در يك صف قرار گيرند، اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين مؤمنان فقير را كنار نزند شركت ما در مجلس او امكان پذير نخواهد بود! و به اين بهانه ها و امثال آن از پذيرش آيات خداوند سر باز مى زدند

خيّاطى غير ممكن است، ورود افراد متكبّر در بهشت پر نعمت الهى نيز محال مى باشد; گويى راه بهشت به قدرى باريك است كه تشبيه به سوراخ سوزن شده و جز متواضعان و آنها كه خود را كوچك مى شمرند قادر بر عبور از آن نيستند.

جمله«لاتُفَتَّحُ لَهُمْ اَبْوابُ السَّماءِ»، (درهاى آسمان براى آنان گشوده نمى شود) اشاره به مطلبى است كه در احاديث اسلامى نيز وارد شده و آن اينكه هنگامى كه مؤمنان از دنيا مى روند، روح و اعمال آنها را به سوى آسمانها مى برند و درهاى آسمانها به روى آنان گشوده مى شود(و فرشتگان از آنان استقبال مى كنند) امّا هنگامى كه روح و اعمال كافران(و متكبّران) را به سوى آسمانها مى برند درها به روى آنان گشوده نمى شود و منادى صدا مى زند آن را برگردانيد و به سوى جهنّم ببريد!


نتيجه نهايى

از آنچه در آيات بالا آمد نتيجه مى گيريم كه قرآن مجيد «تكبّر و استكبار» را از زشت ترين صفات و بدترين اعمال و نكوهيده ترين خصلت هاى انسانى مى شمرد، صفتى كه مى تواند سرچشمه انواع گناهان و حتّى سرچشمه كفر گردد، و آنها كه در اين خصلت زشت غوطه ور گردند، هرگز روى سعادت را نخواهند ديد و راه به سوى قرب خدا پيدا نمى كنند. بنابراين سالكان الى الله و راهيان راه حق، قبل از هر كار بايد ريشه استكبار و خودخواهى و خود برتربينى را در وجود خود بخشكانند كه بزرگترين مانع راه آنهاست.


فهرست منابع:

1- نهج البلاغه، خطبه 201.

2- نهج‏البلاغه خطبه‏16.

3- اصول كافى، ج 2، باب الذنوب، حديث 1 ص 268.

4- همان مدرك، حديث‏13، ص 271.

5- بحارالانوار، ج 10 ص‏359.

6- همان مدرك، ص‏366.

7- خصال، جلد، 1، ص 252.

8- الدر المنثور، ج‏6، ص‏326.

9- تفسير نور الثقلين، جلد 5، ص 531، حديث‏23.

10- زندگى در پرتو اخلاق، ص‏29 تا 31.

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:26 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

تحقیق در مورد معجزه چیست

بازديد: 741

 

 تحقیق در مورد معجزه چیست ؟

معجزه چيست ؟

اما اينكه معجزه چيست ؟ حتما شما برخورد كرده ايد كه بعضى از افرادى كه منكر معجزه هستند معجزه را طورى تعريف مى كنند كه از همان تعريف معلوم بشود كه يك امر ناشدنى است . معمولا در كتابهاى ماديين اين جمله پيدا مى شود . در كتابهاى دكتر ارانى من مكرر اين تعبيرات را ديده ام , معجزه را مرادف با صدفه يعنى تصادف مى گيرند , صدفه به اين معنا كه يك حادثه اى در جهان پيدا شود بدون آنكه علتى داشته باشد يعنى ما حادثى داشته باشيم كه آن حادث اساسا علت نداشته باشد . معلوم است كه اين يك امر محالى است و اگر الهيون صدفه را به اين معنا قبول كنند كه حادثه اى پيدا شود بدون آنكه هيچ علتى داشته باشد , اولين ضربه بر خودشان وارد است و آن اين است كه ديگر دليلى بر وجود خدا ندارند , خدا را به عنوان پديد آورنده اشياء معتقدند , و معتقدند كه هرچه در جهان طبيعت هست بلا استثناء حادث است و هر حادثى و پديده اى پديد آورنده لازم دارد يا لااقل - قبلا گفته ايم - يكى از راههاى استدلال الهيون كه از قديم مى رفته اند همين راه بوده . معلوم است كه اين تعريف كه معجزه يعنى يك حادثه اى پيدا شود خود به خود , بدون علت , بدون اينكه يك مبدأ و قوه اى در به وجود آوردن آن دخالت داشته باشد , تعريف مغرضانه است و گذشته از اينكه دليل الهيون درباب اثبات خدا را از ميان مى برد , آيت هم براى نبوت هيچ پيغمبرى نمى شود . اگر يك حادثه خود به خود به وجود آمده و هيچ قوه اى در ايجاد آن دخالت نداشته , اين چه ربطى دارد به اينكه دليل شود كه اين شخص پيغمبر است ؟ ! يك حادثه اى خود به خود پيدا شده . اين كه معلوم است كه حرف نامربوطى است . پس چگونه تعريف كنيم ؟

عرض كردم كه كلمه ( معجزه) اصطلاح متكلمين است و در قرآن به اين تعبير يعنى همان چيزهايى كه ما امروز معجزه مى گوييم با كلمه ( معجزه) بيان نشده است , با كلمه ( آيت) بيان شده است . آيت يعنى نشانه , يعنى چيزى كه نشانه اى باشد بر صدق دعوى اين پيغمبر . نه اين است كه اين پيغمبر ادعا مى كند كه من اطلاع و علم و خبر خودم را از جهان ديگر آورده ام ؟ معجزه آن چيزى است كه دلالت كند بر رابطه و اتصال او با جهان ديگر . به عبارت ديگر او ادعا مى كند كه علم و اطلاع من از جهان ديگر است , معجزه دلالت مى كند كه او كه از جنبه علم و معرفت ادعا مى كند اتصالش را با جهان ديگر , از جنبه قدرت هم بايد نشانه اى از آن جهان بياورد . متكلمين از اين , تعبير به معجزه كرده اند براى اينكه يكى از لوازم آيت بودن اين است كه مردم ديگر ناتوان و عاجزند از آوردن مثل آن , و پيامبران هم مردم را به صورت تعجيز مخاطب قرار مى دادند , مى گفتند اگر مى توانيد , شما هم مثل اين بياوريد . لهذا اسمش را گذاشته اند ( معجزه ) يعنى چيزى كه آشكار مى كند ناتوانى ديگران را , چون مى گويند يك معنى باب ( افعال) آشكار كردن است . ولى اين كلمه يك نارسايى دارد و آن اين است كه هر آيتى آشكار كننده ناتوانى ديگران هست يعنى ديگران در مقابل آن ناتوان هستند اما هر چيزى كه ديگران در مقابل آن ناتوان باشند معجزه اصطلاحى يا به اصطلاح قرآن آيت نيست , چطور ؟ اين را من به صورت ايراد ذكر مى كنم . و بعضى اشخاص مى گويند ما قبول مى كنيم كه پيغمبران معجزه آورده اند و از آن جمله خود قرآن . شما مى گوييد قرآن معجزه است به دليل اينكه كسى مثل آن را نياورده است . مى گويد در هر رشته علمى يا ذوقى و صنعتى بشر بالاخره يك نفر هست كه حد اعلى است كه ديگران مثل  اثر او را نمى توانند بياورند . آيا اين دليل شد , معجزه است ؟ شما در تمام شاهكارهاى بشرى مثلا ادبى يا صنعتى , پيدا خواهيد كرد شاهكارى را كه ديگران هر چه تلاش كرده اند نتوانسته اند مثل آن را بياورند . مثلا مى گويند در حماسه , هزار سال است كه شاهنامه فردوسى به وجود آمده است و بعد از آن خيلى افراد ديگر خواسته اند شعر حماسى بگويند ولى نتوانسته اند مثل او بياورند . واقعا همه شعراى فارسى زبان ديگر از هزار سال پيش تا امروز ناتوان بوده اند كه مثل فردوسى حماسه بگويند . همان طورى كه غزل حافظ هم خودش يك شاهكار است و از زمان حافظ تا حالا كسى نتوانسته است برابرى كند با حافظ . سعدى در تيپ خودش , مولوى هم در تيپ خودش . آيا ما اينها را بايد معجزه به آن معنايى كه قرآن مى گويد تلقى كنيم چون كسى مثل مولوى يا ديگرى نياورده است ؟ نه . بالاخره در افراد بشر از هر نظر يك حد اعلى هست , مثل اينكه مردم از نظر بلندى و كوتاهى قد با همديگر فرق دارند ولى بالاخره يك نفر هست كه از همه بلندتر است . مردم از نظر زور بازو با همديگر فرق دارند ولى بالاخره يك نفر هست كه داراى حد اعلاى زور بازوست . مردم از نظر نبوغ در قدرت فكر و استدلال با همديگر تفاوت دارند ولى بالاخره يك نفر هست كه حد اعلى است . پس آيا حد اعلى بودن , در حد اعلى قرار گرفتن كه نتيجه اش ناتوان بودن ديگران است از آوردن به مثل آن , معجزه اصطلاحى شماست يا نه ؟ از همين جا معلوم مى شود اين كلمه نارساست , ما هم تابع اين كلمه نيستيم . نه , معجزه به آن معنايى كه اصطلاح متكلمين است ( به آن معنا كه قرآن آورده , ما به لفظ معجزه كار نداريم , آيت ) اين است كه آن كار نشان بدهد كه كار غير بشرى است نه اينكه حد اعلايى است كه بشر انجام مى دهد و ديگران فقط نمى توانند . اصلا بايد نشان بدهد اين جهت را كه از مرز قدرت بشرى خارج است . پس خيلى تفاوت است ميان كارى كه بشر آن را از سنخ كار خودش مى داند ولى حد اعلى و دست بالا , و كارى كه از سنخ كار بشر و از حد و مرز بشريت خارج است . معجزه هايى كه قرآن از پيغمبران نشان مى دهد مخصوصا معجزه پيغمبران سلف - كه راجع به معجزه پيغمبر اسلام گفتيم جداگانه بايد بحث كنيم - چيزهايى است كه اصلا از مرز بشر و نبوغ بشرى خارج است ( حالا ما نمى خواهيم بگوييم وجود داشته يا وجود نداشته كه بگوييداشخاص قبول ندارند , ما اكنون بر اساس قبول معجزات داريم بحث مى كنيم , نظريات را عرض خواهم كرد ) مثل معجزاتى كه براى موساى پيغمبر يا عيساى پيغمبر نقل شده يا آنچه كه براى نوح نقل شده گرچه از استجابت دعاست نه معجزه و ايندو با هم فرق دارند .

مثلا حضرت موسى يا يك لشگر انبوه مثلا صد هزار نفرى دويست هزار نفرى از مصر بخواهد بيايد به همين سرزمين فلسطين , از غرب بخواهد بيايد به شرق , بعد لشگر دشمن كه از او خيلى عظيمتر و قويتر است و اينها را لشگر (  شرذمة قليلون)  ( 1 ) مى داند اينها را تعقيب كند , بعد به ساحل بحر احمر برسد و با اشاره عصار يكدفعه دريا شكافته شود و مثل اينكه جاده برايش درست شود , حتى آن لاى و لجن هاى كفش هم خشك شود , كه قدرت رفتند داشته باشد كه اگر بخواهند به اين شكل بروند بتوانند : (  اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم)  ( 2 ) به او مى گويند عصايت را بزن به دريا , بزند به دريا , دريا شكافته بشود , بعد در قسمتهاى مختلف كوچه بدهد , ديوار ديوار بشود , اين آبى كه به طبع خودش بايد بريزد , همين جور به شكل ديوار بايستد تا اينها بيايند و رد بشوند . دشمن هم در عين حال مغرور بشود بيايد داخل بشود و تا وقتى كه همه افراد دشمن نيامده اند در قعر دريا آب به حال خودش باشد , بعد يكمرتبه آب به هم بيايد .

اين را نمى شود گفت دست بالاى بشر , همه بشرها نزديك اين كار را انجام مى دهند , اين يك درجه از ديگران بالاتر است . تفاوت اين كار با ساير كارها مثلا از قبيل تفاوت گلستان سعدى است با پريشان قا آنى , نه , اين جور نيست . اين را يا بايد گفت وجود نداشته , مثل كسانى كه اصلا منكر هستند , و يا اگر كسى گفت چنين چيزى در جهان وجود داشته است اين تنها آن نيست كه ديگران ناتوانند از مثل او و دست بالاست , اصلا فوق حد بشريت است . و همچنين ساير معجزاتى كه در قرآن آمده است .

پس در تعريف معجزه اينجور بايد بگوييم كه معجزه ( 3 ) آن كار و اثرى است كه از پيغمبرى به عنوان تحدى - يعنى براى اثبات مدعاى خودش - آورده بشود و نشانه اى باشد از اينكه يك قدرت ماوراء بشرى در ايجاد آن دخالت دارد و فوق مرز قدرت بشرى است به طور كلى . پس تا اينجا تعريف معجزه .

واقعا آيا ما از آن جهت كه مسلمان و معتقد به قرآن هستيم ( 4 ) بايد قبول داشته باشيم كه پيغمبران معجزه داشته اند يا نه ؟ يعنى معجزه داشتند پيغمبران جزء ضروريات دين اسلام است يا نه ؟ به نظر مى رسد در اين مطلب نمى شود شك و ترديد كرد , براى اينكه آياتى كه در قرآن ذكر شده است در موضوع معجزات انبياء , به هيچ وجه قابل تأويل نيست كه انسان بخواهد بگويد كه اينها مثلا كنايه است از يك امر عادى و يك جريان عادى . اين چيزها نيست . در قرآن مسأله طوفان , آن هم طوفانى كه متعاقب با دعا و در اثر دعا باشد آمده است , هلاكتهاى عجيبى كه باز در اثر دعا باشد آمده است , مسأله ناقه صالح خيلى عجيب است ( البته من قبلا غفلت كردم كه با دقت زياد روى آن مطالعه كنم ولى امروز آن مقدارى كه فرصت داشتم به آيات قرآن مراجعه كردم ) . آيا از آيات قرآن اين مطلب استنباط نمى شود كه اين ناقه را صالح از كوه بيرون آورد يا اينكه از آيه قرآن اين مطلب استنباط نمى شود ؟ حالا گيرم اين مطلب استنباط نشود , يعنى يك چيزهاى ديگرى استنباط مى شود , آنچه كه معجزات و آيت صالح بوده اين نبوده است بلكه قضيه اين بود كه بعد به او گفت : (  هذه ناقة الله لكم اية فذروها)  اين را بگذاريد , اين آيت خداست كه در ميان شما باشد (  و لا تمسوها بسوء)  (5) به اين بدى نرسانيد و آن آب هم قسمتى از آن چنين و چنان باشد و اگر به آن ضرر بزنيد آنوقت عذاب الهى نازل مى شود و اينها هم او را عقر كردند - يعنى پى كردند - بعد هم عذاب نازل شد 

غرضم اين جهت قضيه است . نمى دانم شما يادتان هست آيه اى كه از خود قرآن بشود استنباط كرد كه اين از كوه استخراج شد و از سنگ بيرون آمد يا نه ؟ به نظرم در قرآن اين جهتش نيست . در عين حال قضيه ناقه صالح هم جريان عادى نيست . مى خواهم بگويم اين جهتش آيا در قرآن هست يا نيست و الا همان قسمتهاى ديگر آن داراى جنبه غير عادى است . وقتى مى گويد اين آيت پروردگار است , لابد يك چيزى , يك جنبه غير عادى در آن هست كه آيت پروردگار است , و بعد هم مى گويد حق نداريد آسيبى به آن برسانيد , بعد هم مى گويد اين آبى كه در اينجا جارى مى شود يك روز مال او و يك روز مال شما , و اين هم با يك حيوان عادى سازگار نيست , كه جداگانه بايد بحث كنيم .

همچنين راجع به معجزات حضرت موسى كه در قرآن خيلى زياد است . اژدها شدن عصا , در قرآن مكرر اين مطلب آمده است . يد بيضا كردن , اين هم همين طور , و همچنين مسأله شكافته شدن دريا و نيز آن مجموع تسع آياتى ( نه آيه اى ) كه در قرآن كريم آمده است .

قضاياى معجزه حضرت عيسى . نص قرآن است كه : (  و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى)  ( 6 ) از گل به شكل مرغ مى ساخت و در آن مى دميد و به اذن پروردگار يك مرغ زنده مى شد . اين ديگر نص قرآن است , نمى شود اين را به گونه اى تأويل و توجيه كرد . البته اگر كسى باز روى اينها بحثى داشته باشد از جنبه اينكه قابل توجيه و تأويل هست يا نيست , ممكن است باز بحث بكنيم . حالا بحث اولى است كه ما فعلا داريم عرض مى كنيم .

اين سلسله آيات در قرآن هست . البته يك سلسله آيات ديگرى هم در قرآن هست , آنها را بالخصوص بايد رسيدگى بكنيم كه آن آيات , مستند است براى كسانى كه مى گويند قرآن اساسا به مسأله اعجاز اعتقاد ندارد , كه آنها را بعد در ذيل فصل ديگرى برايتان عرض مى كنم يعنى همين فصل نظرياتى كه الان مى خواهيم وارد بشويم .

درباب معجزه مجموعا سه نظريه است كه با نظريه منكرين مى شود چهار نظريه . يك عده كه اساسا معجزه را به هيچ معنايى قبول نمى كنند , اصلا منكر معجزه هستند و قهرا منكر نبوت هم هستند و اينها را از اساس يا دروغ محض مى دانند يا نظير كارهاى جادوگران و ساحرها كه مردم خيال مى كردند چيزى هست و چيزى نيست . اين كه انكار كلى است , به اين كار نداريم . اما آنهايى كه مسلمانند , مؤمنند و قبول كرده اند . اينجا سه نظريه است .

1 .  ان هؤلاء لشرذمة قليلون  ( شعراء / 54 ) .

2 . شعراء / 63 .

3 . يعنى معجزه اصطلاحى , چون اين لفظ را متكلمين گفته اند ما مجبوريم با همين لفظ تلفظ بكنيم ولى بدانيد ما به مفهوم مصطلحش مى گوييم , آيه است به اصطلاح قرآن .

4 . چون ما بعد از نبوت داريم بحث مى كنيم يعنى بعد از اينكه توحيد و نبوت را قبول كرديم بحث مى كنيم .

5 . اعراف / 73 .

6 . مائده / 110 .

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 10:00 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

تحقیق درباره زندگی نامه امام رضا(ع)

بازديد: 311

 

زندگی نامه امام رضا(ع)

مقدمه

امام علي ‌بن موسي‌الرضا عليه‌السلام هشتمين امام شيعيان از سلاله پاك رسول خدا و هشتمين جانشين پيامبر مكرم اسلام مي‌باشند.

ايشان در سن ٣٥ سالگي عهده‌دار مسئوليت امامت ورهبري شيعيان گرديدند و حيات ايشان مقارن بود با خلافت خلفاي عباسي كه سختي‌ها و رنج بسياري رابر امام رواداشتند و سر انجام مامون عباسی ايشان رادرسن ٥٥ سالگی به شهادت رساند.دراين نوشته به طور خلاصه, بعضی ازابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی می نماييم.

 نام ،لقب و كنيه امام :

نام مبارك ايشان علي و كنيه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترين لقب ايشان «رضا» به معناي «خشنودي» مي‌باشد. امام محمدتقي عليه‌السلام امام نهم و فرزند ايشان سبب ناميده شدن آن حضرت به اين لقب را اينگونه نقل مي‌فرمايند : خداوند او را رضا لقب نهاد زيرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمين از او خشنود بوده‌اند و ايشان را براي امامت پسنديده اند و همينطور ( به خاطر خلق و خوي نيكوي امام ) هم دوستان و نزديكان و هم دشمنان از ايشان راضي و خشنود بود‌ند.

 يكي از القاب مشهور حضرت « عالم آل محمد » است . اين لقب نشانگر ظهور علم و دانش ايشان مي‌باشد.جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خويش, بويژه علمای اديان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بيرون آمد دليل کوچکي براين سخن است، که قسمتي از اين مناظرات در بخش « جنبه علمي امام » آمده است. اين توانايي و برتري امام, در تسلط بر علوم يكي از دلايل امامت ايشان مي‌باشد و با تأمل در سخنان امام در اين مناظرات, كاملاً اين مطلب روشن مي‌گردد كه اين علوم جز از يك منبع وابسته به الهام و وحي نمي‌تواند سرچشمه گرفته باشد.

پدر و مادر امام :

پدر بزرگوار ايشان امام موسي كاظم (عليه السلام ) پيشواي هفتم شيعيان بودند كه در سال ١٨٣ ه.ق. به دست هارون عباسي به شهادت رسيدند و مادرگراميشان « نجمه » نام داشت.

 تولد امام :

حضرت رضا (عليه السلام ) در يازدهم ذيقعده‌الحرام سال ١٤٨ هجري در مدينه منوره ديده به جهان گشودند. از قول مادر ايشان نقل شده است كه : هنگامي‌كه به حضرتش حامله شدم به هيچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمي‌كردم و وقتي به خواب مي‌رفتم, صداي تسبيح و تمجيد حق تعالي وذکر «لااله‌الاالله» رااز شكم خود مي‌شنيدم, اما چون بيدار مي‌شدم ديگر صدايي بگوش نمي رسيد. هنگامي‌كه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمين نهاد و سرش را به سوي آسمان بلند كرد و لبانش را تكان مي‌داد؛ گويي چيزي مي‌گفت.

نظير اين واقعه, هنگام تولد ديگر ائمه و بعضي از پيامبران الهي نيز نقل شده است, از جمله حضرت عيسي كه به اراده الهي در اوان تولد, در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند كه شرح اين ماجرا در قرآن كريم آمده است.

 زندگي امام در مدينه :

حضرت رضا (عليه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدينه زادگاهشان، ساكن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاك رسول خدا و اجداد طاهرينشان به هدايت مردم و تبيين معارف ديني و سيره نبوي مي پرداختنند. مردم مدينه نيز بسيار امام را دوست مي داشتند و به ايشان همچون پدري مهربان مي نگريستند.تا قبل ازاين سفر با اينکه امام بيشترسالهای عمرش را درمدينه گذرانده بود, اما درسراسرمملکت اسلامي پِيروان بسياری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.

 امام در گفتگويي كه با مامون درباره ولايت عهدی داشتند، در اين باره اين گونه مي فرمايند: همانا ولايت عهدی هيچ امتيازي را بر من نيفزود. هنگامي كه من در مدينه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود واگرازکوچه های شهر مدينه عبورمي کردم, عزيرتراز من كسي نبود . مردم پيوسته حاجاتشان را نزد من مي آوردند و كسي نبود كه بتوانم نياز او ر ا برآورده سازم, مگر اينكه اين كار را انجام مي دادم و مردم به چشم عزيز و بزرگ خويش، به من مى نگريستند.

  امامت حضرت رضا (عليه السلام ) :

امامت و وصايت حضرت رضا (عليه السلام ) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرينشان و رسول اكرم (صلي الله وعليه واله )اعلام شده بود. به خصوص امام كاظم (عليه السلام ) بارها در حضور مردم ايشان را به عنوان وصي و امام بعد از خويش معرفي كرده بودند كه به نمونه‌اي از آنها اشاره مي‌نمائيم.

يكي از ياران امام موسي كاظم (عليه السلام ) مي‌گويد ما شصت نفر بوديم كه موسي بن‌جعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علي در دست او بود. فرمود : آيا مي‌دانيد من كيستم ؟ گفتم: تو آقا و بزرگ ما هستي. فرمود : نام و لقب من را بگوئيد. گفتم : شما موسي بن جعفر بن محمد هستيد . فرمود : اين كه با من است كيست ؟ گفتم : علي بن موسي بن جعفر. فرمود : پس شهادت دهيد او در زندگاني من وكيل من است و بعد از مرگ من وصي من مي باشد. در حديث مشهوری نيزکه جابر از قول نبى ‌اكرم نقل مي‌كند امام رضا (عليه السلام ) به عنوان هشتمين امام ووصي پيامبر معرفي شده‌اند. امام صادق (عليه السلام ) نيز مكرر به امام كاظم مي‌فرمودند كه عالم‌ آل‌محمد از فرزندان تو است و او وصي بعد از تو مي‌باشد.

ولايت عهدي :

باري ، چون حضرت رضا (عليه السلام ) وارد مرو شدند, مأمون از ايشان استقبال شاياني كرد و در مجلسي كه همه اركان دولت حضور داشتند صحبت كرد و گفت : همه بدانند من در آل عباس و آل علي (عليه السلام ) هيچ كس را بهتر و صاحب حق‌تر به امر خلافت از علي‌بن‌موسي‌رضا (عليه السلام ) نديدم. پس از آن به حضرت رو كرد و گفت تصميم گرفته‌ام كه خود را از خلافت خلع كنم و آنرا به شما واگذار نمايم. حضرت فرمودند اگر خلافت را خدا براي تو قرار داده جايز نيست كه به ديگري ببخشي و اگر خلافت از آن تو نيست ، تو چه اختياري داري كه به ديگري تفويض نمايي. مأمون بر خواسته خود پافشاري كرد و بر امام اصرار ورزيد. اما امام فرمودند :‌هرگز قبول نخواهم كرد. وقتي مأمون مأيوس شد گفت پس ولايت عهدي را قبول كن تا بعد از من شما خليفه و جانشين من باشيد. اين اصرار مأمون و انكار امام تا دو ماه طول كشيد و حضرت قبول نمي‌فرمودند و مي‌گفتند : از پدرانم شنيدم, من قبل از تو از دنيا خواهم رفت و مرا با زهر شهيد خواهند كرد و بر من ملائك زمين و آسمان خواهند گريست و در وادي غربت در كنار هارون ‌الرشيد دفن خواهم شد. اما مأمون بر اين امر پافشاري نمود تا آنجاكه مخفيانه و در مجلس خصوصي حضرت را تهديد به مرگ كرد. لذا حضرت فرمودند : اينك كه مجبورم, قبول مي‌كنم به شرط آنكه كسي را نصب يا عزل نكنم و رسمي را تغيير ندهم و سنتي را نشكنم و از دور بر بساط خلافت نظرداشته باشم . مأمون با اين شرط راضي شد. پس از آن حضرت, دست را به سوي آسمان بلند كردند وفرمودند : خداوندا ! تو مي‌داني كه مرا به اكراه وادار نمودند و به اجبار اين امر را اختيار كردم؛ پس مرا مؤاخذه نكن همان گونه كه دو پيغمبر خود يوسف و دانيال را هنگام قبول ولايت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نكردي. خداوندا عهدي نيست جز عهد تو و ولايتي نيست مگر از جانب تو, پس به من توفيق ده كه دين تو را برپا دارم و سنت پيامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا كه تو نيكو مولا و نيكو ياوري هستي .

 مختصري از كلمات حكمت‌آميز امام :         

امام فرمودند : دوست هركس عقل اوست و دشمن هركس جهل و ناداني و حماقت است. 

امام فرمودند : علم و دانش همانند گنجي مي‌ماند كه كليد آن سئوال است, پس بپرسيد. خداوند شما را رحمت كند زيرا در اين امرچهار طايفه داراي اجر مي‌باشند :

١- سئوال كننده          ٢- آموزنده 

٣- شنونده                  ٤- پاسخ دهنده

 شهادت امام :

در نحوه به شهادت رسيدن امام نقل شده است كه مأمون به يكي از خدمتکاران خويش دستور داده بود تا ناخن‌هاي دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور دادتا دست خود را به زهر مخصوصي آلوده كند و در بين ناخن‌هايش زهر قرار دهد و اناري را با دستان زهر‌آلودش دانه كند و او دستور مأمون را اجابت كرد. مأمون نيز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار كرد كه امام ازآن انار تناول کنند.اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار كرد تا جايي‌كه حضرت را تهديد به مرگ نمود و حضرت به جبر, قدري از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت زهر اثر كرد و حال حضرت دگرگون گرديد و صبح روز بعد در سحرگاه روز ٢٩ صفر سال ٢٠٣ هجري قمري امام رضا ( عليه السلام ) به شهادت رسيدند .

 تدفين امام :

به قدرت و اراده الهي امام جواد ( عليه السلام ) فرزند و امام بعد از آن حضرت به دور از چشم دشمنان,  بدن مطهر ايشان را غسل داده وبر آن نماز گذاردند و پيکر پاك ايشان با مشايعت بسياري از شيعيان و دوستداران آن حضرت در مشهد دفن گرديد و قرنهاست كه مزار اين امام بزرگوار مايه بركت و مباهات ايرانيان است.

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: پنجشنبه 16 بهمن 1393 ساعت: 18:03 منتشر شده است
برچسب ها : ,
نظرات(0)

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1652

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس