سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
«یکی از حکما شنیدم که می گفت:هرگز کسی را به جهل خویش اقرار نکرده است،مگر ان کسی که چون دیگری در سخن باشد.هم چنان نا تمام گفته،سخن اغاز کند.
سخن را سر است ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
اززبان یکی از حکما (دانشمندان)شنیده ام که می گفت:هرگز کسی را ندیده ام که با زبان خودش جهل و نادانی خود را اقرار کرده باشد مگر اینکه زمانی که دیگری در حال سخن گفتن باشد .و هنوز سخنش به اتمام نرسیده باشد کسی به میان سخن ان بیاید و سخن ان را قطع کند.
از زمان های قدیم چه در مکتب و چه در مدرسه و چه در خانه همیشه به ما گفته اند که در میان حرف و کلام کسی حرف نزنید و سخن ان را قطع نکنید زیرا این یک نوع بی ادبی است و توهینی برای طرف مقابل به حساب می اید.
معنی و مفهوم شعر:سخن کسی که در حال بیان است مهم ای ادم خردمند و با ریشه(حالت طعنه)و نباید در میان سخن کسی سخن بگویی خداوند با تدبیر و فرهنگ و هوش هرگز سخن نمی گوید مگر اینکه طرف مقابل را خاموش۰(بدون حرف) ببیند .یعنی ای ادم نادان سخن کسی را قطع نکن زیرا که خداوند با ان همه بزرگی و هوش و تدبیزکه از همه چیز و همه کس بالاتراست نیز حتی زمانی که سخن می گوید که طرف مقابل حرف نمی زندو کلام کسی را قطع نکنیم زیرا که چنین کسی تنها جاهلیت خود را نشان می دهد و علاوه براین بهتر است که پرحرف و زیاده گو نباشیم و اگر خواستیم حرفی بزنیم قبل از گفتن به حرف خود فکر کنیم و عاقبت حرف خود بیندایشیم.
بازنویسی شعر سخن را سر است ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن
بازنویسی حکایت یکی از حکما شنیدم که می گفت:هرگز کسی را به جهل خویش اقرار نکرده است،مگر ان کسی که چون دیگری در سخن باشد.هم چنان نا تمام گفته،سخن اغاز کند.
بازنویسی دوم :
بازنویسی حکایت :
از یکی از دانایان و حکیمان شنیدم که میگفت : تا به حال در طول زندگانی خودم کسی را ندیدم که به جهل و نادانی خودش اقرار کند و همیش خود را دانا می پندارد.
از حکیم پرسیدم پس به چه صورتی میتوان تشخیص داد که شخصی دانا است یا نادان ؟
در پاسخم فرمود : میتوان از یک راهی یک نادان را تشخیص داد و به درستی فهمید که آن شخص جاهل و نادان است.
بازهم پرسیدم که ای استاد بیشتر برایم توضیح بده که فرموند : ای دوست عزیزم تنها شخصی را نادان بیاب که هنگامی که یک شخصی در حال سخن گفتن و صحبت است ، هنوز که صحبت هایش تمام نشده است یک شخص دیگر صحبتش را قطع کند و خودش شروع به سخن گفتن کند و این نشانه جهل و نادانی چنین شخصی است.
پرسیدم ای حکیم مرا پندی ده که در جوابم گفت : سخن انسان دانا کامل است یعنی اینکه حرف های ابتدا و پایان دارد و سر و ته دارد. ای دوست خوبم در میان صحبت و سخن دیگران صحبت نکن که انسان دانا و باهوش تنها وقتی صحبت میکند که همه جا را سکوت فرا گرفته باشد و کسی صحبت نکند.
دو نظر مخاطبان :
مهدی : یکی از حکیمان می کفت: تنها یک شخص به نادانی خودش اعتراف می کند و آن کسی است که هنگامی که شخص دیگری در حال سخن گفتن است و سخن آن به اتمام نزسیده، شروع به سخن گفتن می کند؛ که این نشانه نادانی چنین شخصی است. ای انسان دانا، سخن شروع و پایان دارد پس در میان سخنان دیگران صحبت نکن. چون انسان دانا و با فرهنگ هنگامی سخن می گوید که سکوت باشد.
زهرا : روزی روزگاری دانشمدی لب به سخن باز کرده بود و داشت پند و نصیحت میداد در میان سخن او شنیدم ک گفت : تا به حال کسی را ندیده ام ک از خود بدگویی کرده باشد و با زبان خویش جهل و نادانی اش را اقرار کند به غیر از زمانی ک شخصی در حال سخن گفتن بود و سخنش هنوز تمام نشده بود که کسی بین سخن او امد و سخنش را قطع کرد. این سخن از گذشته های دور بر زبان همگان بود ک میگفتند هیچ گاه نباید در میان حرف و سخن کسی وارد شد و حرفش را قطع کرد این کار نه تنها برا شخص مقابل توهینی به شمار میرود بلکه برای شخصی ک سخن قطع میکند نیز نوعی افت شخصیت است ..حتی درباره این موضوع بارها شعر و حکایت هم به میان انده است که یکی از آنها عبارتند از : ای انسان خردمند و باریشه هیچگاه سخن کسی ک در حال بیان است را قطع نکن و هیچ گاه نباید در میان سخن کسی سخن بگویی …خداوند با تدبیر و فرهنگ و ذکاوت هیچ گاه سخن نمیگوید مگر آنکه شخصی را در حال سکوت ببیند. مفهوم کلی این شعر این است ک ای ادم نادان و جاهل خداونر با آن مرتبه بالایی که دارد هیچ گاه سخن نمیگوید مگر اینکه کسی را تنها ببیند زیرا کسی ک حرف کسی را قطع میکند جهالت و کم شعوری خود را نشان می دهد پس بهتر است پر حرف تباشیم ک قبل از سخن گفتن به عاقبتش نیز فکر کنیم.
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
پایه دهم صفحه ی ۸۰ به کارگیری روش جانشین سازی پروانه
مقدمه:هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.
بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.
شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه. پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد.
سکوت همه جا را فرا گرفته…هوا سرد و تاریک است،غنچه ها دلتنگ هستند،مرداب خوابیده،خفاش از غار بیرون نمی آید،حتی جغد هم از این همه اندوه و بی حالی به خوابی عمیق فرو رفته است.ماه لج کرده نه چهره خود را نمایان میکند و نه جای خود را به خورشید میدهد.
در این جنگل حتی باد هم نمی وزد.
من از این همه تنهایی خواهم مرد،باید از این جا بروم،بال هایم یاری نمیکنند،خشک شده اند.
از بی حالی خوابیده اند،باید انرژی را به آن ها تلقین کنم،ای بال های زیبا از خواب برخیزید،برخیزید و پرواز کنید.
از شاخه پریدم و پرواز کردم،رفتم تا به افق برسم،چشم هایم تشنه روشنی هستند. پرواز میکنم و پرواز میکنم و…
به جنگلی دیگر می رسم،این جنگل با همه جنگل ها متفاوت است،زیباست اما تاریک،جلوتر که میروم شمعی در میان آن همه درخت و بوته سوسو میکند،هرچه نزدیک تر میشوم نورش بیشتر میشود،بیشتر و بیشتر.
چه اتفاقی افتاد؟!
اینجا دیگر تاریک نیست،همه جا دارد رو به سفیدس میرود،چشمهایم دیگر نمی توانند باز بمانند.
بال هایم سست شده اما احساس سبکی میکنم…
حس و حالی که الان دارم را هیچوقت نداشته ام،احساس آرامش میکنم،دیگر چشمانم برای همیشه بسته میشوند.
انشای شماره چهار :
انشا جانشین سازی: پروانه در تاریکی شب
در این انشا تصور کنید؛ پروانه ای هستید كه در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا كردهاید من پروانهای کوچک هستم که خاطرهای هیجانانگیز از یک شب تاریک دارم و اگر دوست داشته باشید آن را برایتان تعریف میکنم.
آن شب همه جا تاریک بود. چشمهایم را باز کردم. روی لامپ خوابم برده بود. قبل از اینکه بخوابم همهجا روشن بود اما حالا هوا تاریک شده و همهجا ساکت و سیاه شده بود. از دور دست نوری ضعیف به چشمم خورد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بالهایم را یکی دو بار، باز و بسته نمودم و برای یک پرواز تند و سریع به طرف منبع نور آماده شدم.
بعد از یک پرواز طولانی در نزدیکی نور نشستم. فهمیدم آن نور ضعیف از یک شمع است. شمعی که آرام و آهسته میسوخت و مردی میانهسال در کنار آن داشت کتاب میخواند. من عاشق نور بودم. همیشه به طرف لامپ ها و مهتابیها میرفتم و روی آنها مینشستم اما این یکی فرق داشت. نورش یک جور خیرهکننده بود.
کمکم نزدیک و نزدیکتر شدم. گرمای شعله شمع و نور زیبای آن مرا از خود بیخود کرده بود. فقط به نشستن روی شعله فکر میکردم و نه هیچ چیز دیگر. قبلاً از پروانههای بزرگتر شنیده بودم که اگر زیاد به شمع نزدیک شوم؛ میسوزم اما این اصلاً مهم نبود. من فقط یک چیز میخواستم و باید به آن دست پیدا میکردم.
بال بال زدم و به شمع نزدیک شدم، آتش شمع به سر بال ظریف و شیشهایام خورد که ناگهان باد شمع را خاموش کرد. باد نبود، مرد بود که سرش را از کتابش بالا آورده بود، مرا دیده بود و با فوت شمع را خاموش کرده بود. گفت:«حواست کجاست پروانه کوچولو؟ داشتی میسوختی» شمع که خاموش شد، آرام و غمگین به طرف لامپ خاموش به راه افتادم.
اگرچه از سوختن نجات پیدا کرده بودم اما من هنوز شمع را میخواستم و عاشق نور بودم.
انشا چهارم :
*جانشین سازی (پروانه)*
سر آغاز هر نامه نام خداست / که بی نام او نامه یکسر خطاست
چشمانم را با گرمای آفتاب باز می کنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمی زاد هم سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم ولی گاهی هم از اینکه شاهد لحظه های ناراحت کننده هستم، در آزارم. بال هایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تک تک سلول هایم احساس میکنم، حس شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بال های بزرگ و پر نقش و نگارم را تکان میدهم وخودم را به باد میسپارم. به سمت گل ها میروم روی آنها می نشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین حوالی من کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش می افتد و با ترس بال هایم را محکم به هم میزنم و به پرواز در می آیم. صدای کودک را می شنوم ولی چاره ای نیست او، مرا برای زندانی او شدن می خواهد. از ترس میلرزم و به سمت خانه ی چوبی که در آن نزدیکی است می روم. در خانه باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل می روم، شومینه ای قهوه ای خاموش در کنج خانه است با خود فکر می کنم که شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم. شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. می خواهم روی خاکستر به ظاهر خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بال هایم مواجه می شوم. سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بال هایم را متوقف کنم ولی نمی توانم ، تند تند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بال هایم سوخته است. توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین می افتم. به یاد زمانی ک مثل حالا بودم افتادم،آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به این اندازه خودم را کوچک نمی دیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا به امید مرگ نشسته ام. چشمانم را می بندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.
انشای پنجنم :
تازه از پیله ام که بر درختی تنومند سوار بود خارج شده ام کسی در نزدیکی ام همسایه نیست تنها چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده نوریست که در انتهای غاری چشمک میزند میخواهم از بال هایم امتحان بگیرم بال هایم را باز میکنم و آرام میپرم و به سوی نور به پرواز در می آیم پس از گذشت چندی به گندم زار جلوی غار میرسم باد میان گندم ها در حرکت است و دست نوازش بر سر آنها می کشد گندم زار را پشت سر میگذارم و به ورودی غار میرسم غاریست به سکوت شب و تاریکی سیاه رنگ تنها انتهای غار روشن است که آن هم با نور ضعیف من چرخی در غار میزنم تا از سلامت جسم خود اطمینان حاصل کنم حال به سوی هدف خود به پرواز در می آیم جلوتر میروم آن نور از آن شمع کوچکی بود میخواهم با او دوست شوم اما هرچه بلندتر صدایش میکنم شعله اش کمتر میشود شاید از شنیدن صدای من آزرده شده یا شاید صدای مرا نمی شنود پس در آغوش می گیرمش تا بتوانم علاقه ام را بهش ابراز کنم وای بالم هایم سوخت نمیدانستم که شمع اینقدر سنگ دل است من در حال جان دادن هستم و هرگز کسی نخواهد فهمید که من از عشق شمع جان دادم و آتش عشق او مرا سوزاند
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: بعد از پیامبر اکرم(ص) که خاتم النبیین بودند امام های معصوم(ع) راهنما و هدایت کننده ی مردم در زمان گذشته بودند که امام رضا هشتمین امام می باشد.
تنه انشا: امام رضا(ع) در یازدهم ذی قعده سال۱۴۸ه.ق در مدینه ی منوره به دنیا آمد. نام پدرش امام موسی کاظم(ع) که امام هفتم می باشد بود. و مادرش نجمه نام داشت. ایشان معلمی بود که به کودکان درس زندگی و اخلاق و علم و ادب می آموخت،ایشان طی مسافرتی به ایران وارد شدند و در شهر مشهد به دست مامون به شهادت رسیدند. و در همان جا برایش مرقدی طلایی و زیبا بنا نهادند و از آن پس مشهد را به نام مشهد مقدس خواندند. زیرا که گنبد طلایی امام رضا(ع) آنجا را مقدس و متبرک کرده است .سالانه هزاران نفر از جای جای جهان اسلام به شهر مشهد می روند تا دستشان به زری مقبره امام برسد و از همانجا امام رضا را که خیلی ها ضامن آهو می نامند برایشان در درگاه خداوند ضمانت کند تا حاجتشان روا شود. خیلی ها در اوج ناامیدی با دلی پر از امید از آنجا بازگشتند، خیلی ها معجزه می خواستند و خدا باز هم در لطفش را گشود و غیرممکن ها را ممکن ساخت. زیرا که هیچ چیزی در درگاه خدا غیرممکن نیست، بلکه این خود ما هستیم که چیزی به اسم غیرممکن را در ذهن خود تداعی می کنیم و به آن شاخ و برگ می دهیم. امام رضا(ع) همیشه برای ما و در ذهن ما یک اسطوره بوده است و همیشه آن را به بزرگی نام می بریم. زیرا که هیچ وقت کسی را که به درگاهش امید بسته و طلب در درگاه خدا را کرده ناامید بازنگردانده است.
حرم امام رضا جایی است که خیلی از ماها خواستار دیدارش هستیم. مانند آهن ربایی دل ما را به سمت خود می کشد زیرا که می دانیم آرامشی که در آن فضا پخش است غیرقابل مثال زدنی است، آن کبوترهای سفید، همه ی مردان و زنانی که تنها امیدشان اینست که با دلی سبک و شاد به خانه بازگردند و آن فضایی که همه دست ها را به سمت آسمان برده اند و از خدای خود طلب می کنند تا حاجتشان را روا کنند.
این فضا دل هر بی سر پناه و بی کس و پر درد را به سمت خود می کشد زیرا که می دانند امام هم سرپناهشان می شود و همه کسشان.
نتیجه گیری: بعضی از آدم ها مثال زدنی نیستند زیرا که خدا تنها یک نفر از آن را آفریده است. بعضی از انسان ها توانایی این را دارند که دل پر از ناامیدت را سرشار از امید کنند تا با دستانی پر و لبانی خندان و دلی سبک از پیششان بازگردید. امام رضا(ع) یکی از این افراد است.
دگر باره کوچه باغ دلتنگی هایم را با پرتویی از شعاع شما منتهی میکنم تا روی قلب خسته ام نامتان را در تنهاترین غربت ها لمس کنم وانگشتان نیمه جانم را برای گرفتن بارگاهتان التماس می کنم ! تارو پود وجودم یخ زد… از همان لحظه ای که برای بار آخر از باب الرضا دست به سینه از محضرتان خداحافظی کردم …
مولا اینجا هوا بس نا جوانمردانه سرد است ….
آتش غفلت روز به روز شعله ور تر می شود و کار وکاسبی وجدان روز به روز کساد تر !!!
از شما دورم اما …
از بزرگترها شنیده ام هر جا که باشم دست به سینه که بگذارم و رو به بارگاهتان خالصانه که بخوانمتان
انگار در جوار حرمتان ،شما را زیارت کرده ام .
پس در میان آسمان ها حرمتان را دوباره می بویم و اذن دخول می خوانم ،
غروب پاییز بود و از پنجره اتاقم به فضای بیرونی نگاه میکردم و از تماشای پاییز و رنگ زرد درختان لذت میبردم. باد در میان برگها و درختان میپیچید و صدای قارقار کلاغها نیز شنیده میشد که هر از گاهی از این شاخه به آن شاخه میپریدند. من در میان فلسفه باد و رقص برگهای خشک و قارقار کلاغها مانده بودم و از خود میپرسیدم که در میان این قارقارها چه پیغامهایی رد و بدل میشود؟
بندهای بدنه (متن نوشته)
کلاغی را دیدم که از بام خانه همسایه پر کشید و در حالی که به سمت درخت کاج تنومند مقابل خانه ما میرفت، قارقاری کرد و بال و پرش را با شدت بیشتری تکان داد. کلاغی دیگر نیز از جایی که ندیدم، پر کشید و به سمت کلاغ اولی اوج گرفت. این یکی نیز قارقار میکرد و به سمت بالاترین نقطه درخت بالا میرفت.
به سمت دیگر کوچه نگاه کردم، دستهای کلاغ آن جا در حال دانه خوردن از کیسه زباله پاره شدهای بودند که مقداری برنج از آن بیرون ریخته بود. گربهای نیز در همان حوالی میچرخید و به نظر میآمد که برای کیسه زباله پاره شده، نقشه کشیده است.
کلاغ ها قارقارکنان محل را ترک کرده و گربه با ولع تمام به سمت کیسه زباله پاره شده جهید. این لحظه برای من بسیار هیجان انگیز بود و از تماشای آن لذت میبردم. گربهها به خوبی بلد بودند چطور از میان تلی از زباله، تکهای گوشت را پیدا کنند. همچنان صدای قارقار کلاغها مانند صدای پشتزمینه به گوش میرسید و میتوانستم نوای گوشخراش آنها را با صدای میومیوی گربهها، یک سمفونی در طبیعت بخوانم!
بند نتیجه (جمع بندی)
صدای قارقار کلاغها هرگز تمامی نداشت و گویی چیزی که به هم در لا به لای این قارقارها میگفتند، چیزهای مهمی در اجتماع آنها به شمار میرفت! دلم میخواست بدانم کلاغها چه میگویند و چرا اغلب زمانی که در حال پر کشیدن به سمتی هستند، صدای قارقار آنها اوج میگیرد؟ شاید همدیگر را برای پرواز به سمت طعمهای راهنمایی میکنند، شاید هم مسابقه گذاشتهاند که کدام زودتر میرسد...
مقدمه:پرندگان جزء حیوانات با ارزشی هستند که همواره نمود آن را می توان در زندگی مشاهده کرد. یکی از پرندگان با ارزش کلاغ است.
تنه انشا:کلاغ پرنده ای است که همواره در فصل های سرد و گرم می توان پرواز زیبای او و قارقار او را در آسمان مشاهده کرد و شنید. کلاغ در اساطیر ایران و یونانی همواره پرنده ای مقدس بوده و به عنوان پیک خورشید شناخته می شده است و نمود مثبتی در جامعه باستانی ایران زمین داشته است.اما در زمان اکنون ما این معنای مثبت تغییر کرده است و معنای منفور و شوم یافته است. امروزه صدای قارقار کلام با معنای شگوم بد شناخته می شود که جلوه ی بسیار ناپسندی است. ای کاش تلاش کنیم با نگاهی بسیط تر و زیبا به پرندگان نگاه کنیم. درست است که کلاغ به رنگ سیاه است اما نشان از سرنوشت تیره نیست. کلاغ از دیگر پرندگان عمر طولانی تر دارد. آن ها در فصل پاییز بیشتر در آسمان ها دیده می شود. زیرا تحمل سرما را نسبت به دیگر پرندگانی چون گنجشگ و قناری و.. دارند. بیاییم تلاش کنیم کلاغ رابیشتر دوست داشته باشیم. کلاغ با نام غراب در ادبیات فارسی ما جلوه گر بوده است. این معنای شومی کلاغ در ادبیات نیز مشهود است. صدای قارقار کلاغ ها بیشتر در صبح ها می باشد. کلاغ ها جثه ای بزرگ تر از گنجشک ها دارند. جثه آن ها به اندازه مرغ خانگی است. آن ها منقاری بلند و قوی دارند که در خوردن غذاهای مختلف به آن ها کمک می کند. کلاغ ها بیشتر حشرات را می خورند. آن ها با قارقارشان با هم سخن می گویند. این پرندگان به صورت جمعی با هم هستند و لانه ی خود را در بالاترین شاخه های درختان می سازند.
نتیجه گیری: کلاغ ها پرندگانی سودمند و به نوبه ی خود زیبا هستند. قدر آن ها را بدانیم. حیوانات همواره در حال آسیب هستند و باید مواظب تک تک آن ها باشیم تا از آسیب و شکار در امان بمانند.
قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاید و همه افراد خانواده در تب و تاب آماده شدن برای ساعت ۷ عصر بودند. مادرم خانه را به خوبی تمیز کرده و خواهرم بهترین لباسش را به تن کرده بود. پدرم همچنان در حال روزنامه خواندن بود و به نظر میرسید که بیتفاوتترین فرد خانه نسبت به این وضعیت باشد.
سرانجام خواستگارها از راه رسیدند و چقدر هم وقتشناس بودند! درست رأس ساعت ۷ عصر! به خواهرم با شوخی گفتم حالا که داماد اینقدر وقتشناس است، حتما به این خواستگار جواب مثبت داده و با او ازدواج کن.
همگی نشستیم. مادرم چندین بار به من اشاره کرد که لزومی ندارد در جمع باشم و میتوانم به اتاق خود بروم. اما من محکم کنار خواهرم نشسته و قصد ترک جمع را نداشتم. صحبتها شروع شده بود؛ خواهرم چای آورد و جمع حسابی گرم بود. سرانجام خانواده داماد از خواهرم در مورد نظرش نسبت به این وصلت سوال کردند، اما تا خواهرم خواست شروع به صحبت کند، صدای بلند قارقار کلاغی محوطه را پر کرد. گویی کلاغ چسبیده به پنجره و شیشه سالن پذیرایی قارقار میکرد.
خواهرم مکثی کرد و دوباره خواست شروع به صحبت کند که باز صدای قارقار کلاغ را شنیدیم. همه خندیدند و خواهرم نیز تبسمی کرد. پدرم گفت که کلاغ سیاه محله علاقهای به ازدواج کردن خواهرم ندارد و باز همه خندیدند.
دوباره مادر داماد خواهرم را خطاب قرار داده و از او خواست که نظرش را راجع به این وصلت بگوید. خواهرم خواست صحبت کند و چه انتظاری دارید؟ کلاغ دوباره قارقار کرد. خواهرم نیز با قدرت تمام جواب منفی داد و به مادر داماد گفت که از این ازدواج منصرف شده است و نمیخواهد این وصلت سربگیرد!
همه ما متعجب شدیم. پیش از این به نظر میرسید که خواهرم به این ازدواج علاقهمند است و اکنون با جواب منفی او روبرو شده بودیم! خانواده داماد با دلخوری از منزل ما رفتند. پس از رفتن میهمانها، پدرم از خواهرم پرسید که علت پاسخ منفیاش چه بود و فکر میکنید خواهرم چه پاسخی داد؟ قارقار مداوم کلاغ و بدیمنی آن!
مادرم با او حسابی صحبت کرد و از او خواست که چنین خرافاتی را کنار بگذارد و منطقی فکر کند. خواهرم راضی شد که یکبار دیگر به خواستگاریاش بیایند و این بار به ندای قلبش گوش کند نه قارقار کلاغ!
انشا چهارم درمورد صدای قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است . به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم است و عاقبت خوبی ندارد که بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود.
خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند .
اما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است.
زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یادآوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود.
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
انشا درباره کلاغ پایه هفتم در زیر 5 انشا مختلف و زیبا درباره کلاغ آورده شده است که امیدواریم مورد استفاده تان قرار گیرد
انشا شماره پنجم :
نام کلاغ را که می شنوم یاد یکی از دوستانم می افتم که عاشق کلاغ بود . همیشه در پارک به کلاغ ها خیره می شد و به پر و بال سیاهشان زل می زد. همیشه هم اصرار داشت که کلاغ یکی باهوش ترین حیوانات است و دلیلش هم این بود که طبق تحقیقات جدید دانشمندان متوجه شده اند که وقتی کلاغ را روبروی آینه قرار می دهند ، خودش را تشخیص می دهد و این به معنای آن است که کلاغ تا حدی دارای خودآگاهی است.
اما برای من کلاغ یادآور عمر طولانی و آزاد بودن است و این باور که می گویند کلاغ شوم است و نشانه ی بدبختی و سیاهی، برایم غیرقابل باور است . چراکه واضح است چون پرهای این پرنده بیچاره سیاه است ، ما انسان ها آنرا به سیاهی و تاریکی و بد یمنی ربط داده ایم. اما باید از خود بپرسیم که چرا هیچ وقت این پرنده ی طفلکی را نشانه ی عمر تام و طولانی ندانسته ایم و او را خوش یمن نخوانده ایم؟
از این به بعد هر زمانی که در پارکی رفتیم و کلاغی را دیدیم سعی کنیم او را با تصویری از آزادی و عمر کام به یاد بیاوریم که این کار علاوه بر از بین بردن خرافات گذشته ، باعث آشتی بیشتر ما با طبیعت و لذت بردن هرچه بیشتر از آن می شود.
انشا شماره ششم :
از زمانی که به یاد داریم همیشه گفته اند شیر سلطان جنگل است،پرنده ی هما نشانه ی خوشبختی است و مار نشانه ی دشمنی و کلاغ نشانه ی بد شگومی است.کلاغ در اسطوره های قدیمی و گذشته ی ما پرنده ایی مقدس به شمار می رفته اما با مرور زمان این عقیده تعقیر پیدا کرد و کلاغ را نشانه ی بدبیاری و بدشانسی نامیده اند و تنها علت آن صدای ناهنجار کلاغ بود و لباس سراسراز سیاهی او،که می گفتند ما در هنگام عزاداری و غم و ناراحتی لباس سیاه بر تن می کنیم و کلاغ نیز همیشه لباس سیاه بر تن دارد.زمانی که در هنگام انجام کاری صدای قار قار کلاغ به گوش برسد می گویند که باید در این کار بیشتر دقت کرد زیرا که کلاغ به ما اخطار داده است و باید در انجام این کار بیشتر مکس کنیم و آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم تااز نتیجه ی کار خشنود باشیم ،اما بیاییم به جنبه ی مثبت این موضوع توجه کنیم و کلاغ را مانند آژیر خطری بدانیم که به ما یاداور می شود که قبل تصمیم گیری و انجام کاری آن را بیشتر مورد تجزیه و تحلیل و آزمایش قرار دهیم و همانطور قبل از حرف زدن نیز به آن فکر کنیم و آن را بالا و پایین کنیم تا در نهایت از گفته ی خود پشیمان نشویم.زندگی به نوع نگاه ما بستگی دارد اگر با عینک بدبینی به آن نگاه کنیم همه چیز برایمان تیره و تار می شود اما اگر با عینک خوش بینی به دنیا و زندگی نگاه کنیم همه چیز برایمان زیبا و روشن می شود
انشا شماره هفتم
کلاغ را همه ما دیده ایم و صدای قارقارش را از دور دست شنیده ایم. افراد خانواده ما هرکدام یک نظری درباره کلاغ داشتند.کلاغی بود که در فصل پاییز هر روز صبح همیشه روی دیوار خانه می نشست و قارقار می کرد. خواهرم می گفت:«او از جنگل های مناطق سرد آمده است. قبلاً روی شاخ های گوزنی زندگی می کرده است. حالا دلش برای خانه اش تنگ شده است. می دانی کلاغ ها خیلی دوست دارند روی شاخ گوزن ها بنشینند.» من با تعجب به او نگاه می کردم و او برای کلاغ دست تکان می داد.خود من کلاغ ها را دوست نداشتم؛ کلاغ خواهرم همه دانه هایی را که من برای گنجشک ها ریخته بودم می خورد. اصلاً کلاغ ها همه شان مثل هم هستند. از کجا معلوم که کلاغ امروزی همان کلاغ دیروزی باشد؟ اما راستی همه کلاغ ها مثل هم نیستند. بعضی کلاغ ها کاملاً سیاه هستند ولی بعضی دیگر پرهای خاکستری هم دارند. من از کلاغ بدم می آمد چون خاطره بدی از کلاغ ها داشتم. وقتی کوچک بودم، توی ایوان خانه مادربزرگم یک کلاغ به سرعت برق و باد گردویی را که شکسته بودم، به نوکش گرفت و از آنجا دور شد.همان روز مادرم گفت کلاغ ها خیلی از چیزهایی را که پیدا می کنند، نمی خورند بلکه چال می کنند اما بعد یادشان می رود که آنها را کجا گذاشته اند. روزی که به باغ رفته بودیم، در حالی که کلاغ ها بالای شاخه ها نشسته بودند و قارقار می کردند؛ ما گردوهایی که آنها پنهان کرده بودند، پیدا می کردیم و می خوردیم.پدرم می گفت کلاغ ها جانوران باهوش هستند. کلاغ ها اگر گردو یا فندق پیدا کنند، آنها را سر راه ماشین ها قرار می دهند تا چرخ آنها پوست سخت آن را بشکند. همین که چیزها را قایم می کنند؛ یعنی آینده نگری دارند. حتی از شامپانزه هم باهوشتر هستند.پدربزرگم همیشه برایمان قصه تعریف می کرد و شعر می خواند. داستان هابیل و قابیل که یک داستان غمگین بود و کلاغ هم داشت را چند بار برایمان تعریف کرده بود. قابیل برادرش را می کشد. بعد بالای سرش می نشیند و می گوید وای چکار کنم. خدا یک کلاغ را می فرستد که دفن کردن مرده را به او یاد بدهد. قابیل آنقدر ناراحت می شود که می گوید وای من از یک کلاغ هم نادان تر هستم.مادربزرگم از کلاغ ها بدش می آمد. وقتی یک کلاغ سر دیوار می نشست و قارقار می کرد، مادربزرگ دمپایی اش را پرت می کرد و می گفت: برو! پرنده شوم... وقتی می پرسیدم: شوم یعنی چه؟ چرا شوم است؟ می گوفت: یعنی خبرهای بد را می آورد. یعنی شگون ندارد. صبح ها برایت نباید بخواند. کلاغ خبرچین است. این ها را که می گفت، ما تعجب می کردیم و او هیچ وقت نمی گفت چرا شوم است.نظر هرکدام از افراد خانواده ام که درست باشد، کلاغ شوم باشد یا باهوش، باز کلاغ ها همیشه همه جا حضور دارند.
انشا شماره هشتم
من کلاغ را دوست دارم . کلاغ یک پرنده بسیار زیبا است . یک پرنده که نماد یکرنگی و صداقت است . کلاغ یک پرنده ی صادق و یکرنگ و یک دست است . می گویند کلاغ بسیار ثابت قدم است زیرا آنچنان از راه رفتن کبک تقلید کرده است که راه رفتن خودش یادش رفته است و البته این بسیار بد است چون پدرم می گوید همه باید خودشان باشند و ادای کس دیگری را در نیاورند . کلاغ اعتماد به نفس پایینی دارد . من راه رفتن کلاغ را بسیار دوست دارم .شاید شما هم دیده باشید وقتی یک جوجه کلاغ از لانه اش بیرون می افتد ، تمام کلاغ ها متحد می شوند و کمک می کنند تا جوجه را نجات دهند . بنابراین ما از کلاغ درس اتحاد و یکرنگی و صداقت می گیریم .کلاغ را به دزدی و خبرچینی متهم میکنند . کلاغ پرنده ی بد صدایی است . اما با این حال من کلاغ را دوست دارم و دلم برایش می سوزد . شاید در میان پرندگان هم به رنگین پر ها کار ندهند . همانطور که در بین انسان ها به رنگین پوست ها کار نمی دهند . پس وقتی کار نباشد کلاغ ها ناچار می شوند برای سیر کردن خود و جوجه های بی گناهشان دزدی و خبرچینی بکنند .می گویند کلاغها تنها یک بار جفت گیری میکنند و تا آخر عمر با همان جفتشان زندگی می کنند . همسایه مان می گوید : درد و بلای هر چه کلاغ است بخورد تو سر شوهر نفهم من که رفته سرم هوو آورده است .
انشا شماره نهم
کلاغ ها مانند گنجشکان در لانه زندگی میکنند و دسته جمعی پرواز یا زندگی نمیکنند.آن ها معمولا در هوای سرد بیشتر میتوانند تحمل کنند تا در هوای گرم.غذای آنان دانه است اما آنان معمولا نان و پنیر و کرم و گندم هم میخورند.آن ها از لحاظ قیمت ارزشی ندارند زیرا نه صدا و شکل خوبی دارند و البته اهلی هم نیستند.رنگ آنان معمولا سیاه هم مانند رنگ ذغال است و با پرهای دراز و جثه ایی هم مانند یه طوطی دارند.نوک آن ها طلایی و خیلی دراز است. چنگال های تیزی دارند و برای شکار حشرات و کرم ها.آن ها از انسان ها میترسند ولی اگر گیربی افتند مقابله میکنند.و ان ها تخم گذار هستد مانند خفاش پرنده ایی بچه زا نیستند!!از نظر دانشمندان خارجی کلاغ در شب بهتر از روز میبیند هم مانند خفاش ولی خفاش در روز نمیبیند یا بهتر است بگوییم به خوبی نمیبیند کلاغ محیط را خاکستری مانند میبیند و چشمان تیز و درشتی دارند.پس کلاغ ها موجوداتی بی آزار و زشت هستند که قیمتی ندارند و کسی به شکار آنها نمیرود و نسل آنها هم منقرض نخواهند شد و به راحتی میتوانند در لانه های خوب زندگی کنند.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: زندگی گذرگاه مخوفی است هر لحظه آن ورطه ای هولناک است که باید در آن گام نهاد. راه زندگی راه کوشش و مجاهده است، یکی از این راه ها، راه علم و دانش است.
تنه: هر روز مسیری را طی می کنم که از کنار درختانی سر به فلک کشیده می گذرد. درختانی که با تغییر فصل ها، گذر زمان را نشان می دهند. در کنار مسیری که می گذرم خیابانی است که ماشین ها با مردمانی که هر کدام آن ها به سمت و سویی می روند جلوه گر است خانه ی من در ته کوچه ای است که زیبایی کوچه همیشه برایم تلاقی گر لحظه های ناب کودکی است. آن زمان ها که با دوستانم فوتبال بازی می کردم(با دوستانم لی لی بازی می کردم)، کوچه ی خانه ی ما خاطرات شیرین زندگی ام را بازتاب می کند از کوچه که بیرون می روم دوباره همان درختان روبه رو می شوم. درختانی که اوج عظمت هستی را نمایانگر هستند. آن درختان به من نشان می دهند که در زندگی چقدر تغییر ممکن است آن وقت ها که من خیلی کوچک بودم، درختان هم نهالی بیش نبودند و حالا من که بزرگ شده ام درختان نیز با من قد کشیده اند. درختان همیشه برایم بازگوگر پیشرفت و ترقی هستند. آن ها به من نشان می دهند که هر کسی هر چقدر تلاش کند به همان اندازه می تواند آسمان ها را درنوردد. من نیز دوست دارم روزی به اوج آسمان های پیشرفت برسم.
درختان را که رد می کنم به پارکی می رسم. پارکی که همیشه با دوستانم به بازی در آن می پردازم. دوستانی که برایم با ارزش ترین دارایی های زندگی ام هستند. انگار مدرسه نزدیک است این خیابان را که بگذرانم به مدرسه می رسم، مسیر خانه ام تا مدرسه ام همیشه برایم شیرین ترین لحظه ها را رغم می زند.
نتیجه گیری: مسیرهای زندگی همگی یادآور لحظه های خوش و یا سخت هستند. مسیری که همیشه به مدرسه ختم می شود مسیری است که یادآور تلاش و مجاهده من در رسیدن به قلّه های علم و دانش است.
وقتیکه شیفت صبح هستیم معمولا اول از همه رفتگر های زحمتکش را میبینم که به تمییز کردن جاده های شهر مشغولند و همینطور که جلوتر میروم با مغازه دار هایی که تازه مغازه را باز کرده اند و مشغول به تمیز کردن مغازه و وسایل خود هستند را میبینم و همینظور که به راه خود ادامه میدهم به سوی مدرسه مکان بعدی که سر راهم است قبل از رسیدن به کنار ان بوی ان حس میشود و ادم میفهمد که این نزدیکیها نانوایی وجود دارد نان داغ و تازه خیلی لذیذ و خوشمزه است همینطور که در راهم ادم های زحمتکش بسیاری میبینم که هر کرام به طریقی روزی خود را در می اورند و هنگامی که شیفت بعد از ظهر هستم و به سوی مدرسه میروم دقیقا مصادف است با ساعتی که در شیفت صبح در از مدرسه تعطیل میشوم و در مسیر باز گشت به خانه بیشتر معمولا اولیای دانش اموزانی را میبینم که راهشان دور و به دنبالشان امده اند و شهری شلوغ و پر هیاهو نسبت به صبح
ساعت شش و نیم صبح است . مادرم دوباره آمده و دارد مرا از خواب بیدار می کند به قول خودمان نازم را می کشد تا بالاخره از خواب بیدار شوم .هوا کمی تاریک است دوباره صدای خروس همسایه به گوش می رسد با چشم های خواب آلود که هیچ جا را نمیبیند دست و رویم را می شویم و لباس هایم را می پوشم و صبحانه لزیزی می خورم . فاصله مدرسه تا خانه ما بسیار زیاد است برای همین مجبورم با سرویس بروم.می روم داخل حیاط و بند های کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم . سر صبح است بقال ها و مغازه دار ها ی سحر خیز دارند جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد غذایی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلآخره ون نقره ای رنگ از پایین سر می رسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جا می دهند . بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند وپدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند . از شهر بیرون می زنیم پمپ بنزین ،دامداری و مرغ داری را با تمام دشت های سرسبز و درختان زیبا پشت سر می گذاریم بلآخره به مدرسه می رسیم آقای ناظم جلوی در مدرسه ایستاده و با ما احوال پرسی می کند ما هم در برابر ان درسمان را می خوانیم.
روزهای سر زمستانی با سرعت و پی در پی رهسپار روزهای بهاری و هرلحظه به عید نوروز نزدیک تر می شدند. صبح،هنگامی که برای مدرسه رفتن از خانه خارج شدم آسمان شهر نا آرام بود. رفتگر محله جاروی بزرگ خود را با عجله بر روی زمین می کشید،انگار او حوصله نداشت. پیرمردی دوچرخه سوار آرام و آهسته رکاب می زد،او سرحال به نظر می رسید. تعدادی افراد در صف نانوایی ایستاده بودند و غرولند می کردند که چرا نوبت آنها نمی شود؟ نانوا هم سعی می کرد سریع تر نان ها را از تنور بیرون بیاورد،انگار آنها بسیار عجله داشتند. بقال سرخیابان هم با بسم اللهی که می گفت کرکره ی مغازه اش را بالا برد و داخل آن شد.دختر بچه ای هم روی نیمکت چوبی نشسته بود و به هر رهگذری که از کنار او می گذشتند می گفت:آقا شما کبریت نمی خرید؟خانم شما آدامس؟اما آنها آنقدر درگیر مسائل روزمره ی خودشان بودند که تو جهی به او نداشتند. پیر مرد ماهی فروش با تن صدای بالا رفته فریاد می زد:ماهی دارم،ماهی قرمز!شما میخوای خانوم؟ کمی آن طرف تر هم پسر جوانی می گفت:حراج نوروزی است،حراج! درختان کنار خیابان شکوفه های خود را به نمایش گذاشته و زیبایی خاصی به منظره ی شهر بخشیده اند.واقعا عید نزدیک بود نزدیک تر از آنچه فکرش را می کردیم. در خیابان هیاهوی بی نهایت زیبایی وجود داشت.آنقدر که دوست داشتی ساعت ها همانجا بایستی و مردمان شهر را تماشا کنی. سلام! این صدای دوستم مریم بود. آنقدر در محله و مردمانش محو شده بودم که موقع رسیدن به مدرسه را متوجه نشده بودم.
چیزهایی که من در راه مدرسه میبینم،معمولا چیزهاییست جالب؛البته نه از نوع خوبش،بلکه از مسخرگی جالب است. اول از همه وقتی نام مدرسه ام می آید،یاد خانه های خرابه و آثار باستانی و آدم های ناجور در مطهری می افتم؛البته منظورم از مطهری بیشتر همان اطراف مدرسه مان یعنی محله ی ساغریسازان است. من از دیدن خانه های خرابه ای که می توان آن ها را آثار باستانی نامید،خنده ام می گیرد؛برای همین است که می گویم چیزهای جالبی می بینم.مقبره ی خواهر امام که جاییست داغون در حد مطهری(همان ساغریسازان)که هر وقت،وقت اضافه ای در مدرسه گیر می آید ما را به آنجا می برند. داخل مدرسه هم از محله اش بهتر نیست؛حیاطی دارد بسیار کوچک و وسایل ورزشی ای داغون و ناظمی بداخلاق که بر سختی تحمل درس ها می افزاید.کلا مدرسه و راه مدرسه هیچکدام اوضاع ردیفی ندارند. در آخر می پردازیم به چند چیز خوب درباره ی مدرسه مانند سحرخیز شدن که باعث طراوت و شادابی بدن و افزایش سرعت جریان خون در بدن می شود که با این چیزهای بدی که در مدرسه و راهش وجود دارد از بین می روند.
انشا ششم :
مقدمه : ما 9 ماه به مدرسه میرویم که در بین این 9 ماه تعطیلی های زیادی وجود دارد . ما هر روز که به مدرسه میرویم باید چالش هایی را پشت سر بگذاریم .
بدنه : ساعت شش و نیم صبح است. مادرم مانند همیشه آمده و دارد مرا از خواب سنگین بیدار می کند . به قول خودمان مادرم دارد نازم را می کشد . پس از چند دقیقه بالاخره مادرم به سختی مرا از خواب خوش بیدار کرد .
آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده و هوا نیمه تاریک است دوباره سرو صدای خروس همسایه به گوش می رسد . با چشم های خواب آلودم که هیچ جارا نمی بیند دست و صورتم را می شورم و لباس هایم را که مادرم بر روی صندلی میز ناهار خوری گذاشته است میپوشم و صبحانه لزیزی را میل میکنم .
مسافت خانه تا مدرسه ما بسیار طولانی است برای همین مجبور هستم با سرویس به مدرسه بروم. داخل حیاط خانه می روم و روی صندلی کوچک چوبی که در گوشه خانه مان گذاشته شده است می نشینم و بندهای کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم.
اول صبح است بقال ها و مغازه دار های سحر خیز جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد خوراکی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلاخره تاکسی زرد رنگ از راه میرسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها تک تک سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جامی دهند.
بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند و پدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند.
ترافیک زیادی وجود دارند اکثر ماشین ها در حال رساندن دانش آموزان هستند . هر روز از فلکه ای عبور میکنیم که نزدیک آن فلکه پل هوایی وجود دارد . مدرسه ای کنار آن پل وجود دارد . هر روز صبح دانش آموزان از روی آن پل رد میشون تا به مدرسه برستند . از زیر پل عبور میکنیم من عادت دارم هر وقت که به مدرسه میروم ماشین های موجود در خیابان را بشمارم .
در مسیر از جاده ای رد میشویم که در بلوار های وسط گل های زیادی با رنگ های مختلفی کاشته اند . به مدرسه میرسیم همگی با ذوق و شوق از سرویس خارج میشویم و به حیاط مدرسه قدم میگزاریم و در گوشه ای بر روی نیمکت آهنی می نشینیم . و از شدت سرمای آهن به خود می پیچیم و منتظر میمامیم تا زنگ صف بخورد
نتیجه : ما در مسیر خانه تا مدرسه با چالش های زیادی رو برو هستیم از جمله عبور از خیابان و … که لحظه ای بی احتیاتی باعث میشود که جانمان را به خطر بیندازیم .
انشا هفتم :
وقتی گروه صبح هستیم صبح زود رفتگران زحمتکش را میبینم که به پاک کردن سطح شهر مشغول هستند .
همینطور که جلوتر می روم مغازه دارهایی که تازه مغازه را باز کرده اند و مشغول به تمیز کردن مغازه و وسایل خود هستند را می بینم .
سپس از دور بوی نانوایی و نان تازه به مشامم می رسد و معلوم است که آنجا نانوایی است .
سپس با زن و مرد هایی رو به رو می شوم که معلوم است هرکدام برای اهداف خاصی در حال رفت و آمد هستند .
هنگامیکه گروه ظهر هستم و به سمت مدرسه می روم دانش اموزان گروه مخالف را میبینم که از مدرسه تعطیل شده اند .
خیابان ها شلوغ است .
بوی کباب و بوی غذاهای دیگر از رستوران ها احساس می شود .
وقت ناهار است و بسیاری کارمندان از این فرصت استفاده می کنند تا ناهار بخورند .
به مدرسه می روم .
آفتاب به مدرسه می تابد .
به راستی که زیباست .
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن