سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
بازنویسی ضرب المثل گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
مقدمه: هر کسی از بهر وجود و ذات خودش سنجیده و شناخته می شود و فرقی نمی کند که لقبش چیست؟ یا پسر کیست؟
تنه انشاء: همان طور که گفته شد انسان ها از طریقه ی ذات خود و براساس عقل و دانسته های خود سنجیده و شناخته می شود و فرقی ندارد پسر پادشاه شهر باشد و یا پس فقیرترین شخص باشد و همچنین ربطی ندارد که پدرش دکتر باشد و یا دانشمند. بلکه باید دید فرزند او نیز مانند پدر او فاضل و دانشمند هست؟ شاید از بهر پدرش هیچ چیز نیاموخته باشد و حاصل دانسته های فرزندش به اندازه ی یک کف دست باشد و یا شاید به اندازه ی مزرعه ایی که پایانش به چشم نمی رسد.
این ضرب المثل که از گذشتگان ما به زمان حال رسیده است نیز حکایت گر داستانی شیرین بوده است که با کمی تفکر می توان برایش داستانی ساخت و از طریقه آن به درک بیشتر آن ضرب المثل دست یافت. به نظر من انسان فاضل کسی است که زمانی به گذشته اش نگاه کرد چیزی برای آموختن داشته باشد و چیزی به کسی آموخته باشد.
شاید از پدری فاضل فرزندی دزد به دنیا آمده باشد و یا شاید از پدری دزد فرزندی فاضل! فاضل کسی است که از تجربیات گذشته اش درس بگیرد و ما نیز باید از این ضرب المثل چنین درس بگیریم که آدم ها را همانطور که هستند قضاوت کنیم و با این تصور که پدرش فاضل است و حتما فرزند او نیز فاضل و دانشمند است پیش نرویم و قبل از قضاوت خوب ببینیم و با سبک و سنگین کردن بعد نام پدر و اجدادش را به زبان بیاوریم.
نتیجه گیری: ما هر چه هستیم از خود هستیم اگر نیکیم از خودیم و اگر بدیم از ذات خودیم. شناسنامه ی ما تنها یک دفتر است نام خود را در ذهن ها ثبت کنیم.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه:تصورات و تخیلات انسان ها گاهی می توانند تبدیل شوند به کابوسی که گویی انسان در آن لحظه با تمام حواس و احساسات خود آن را درک و حس می کند مثل پریدن از یک دره ی عمیق و یا گم شدن در یک جنگل تاریک و ترسناک.
تنه انشاء :با ترس و وحشت قدم هایم را شمرده شمرده روی زمین می گذارم. در حالی که عرق از سر و صورتم می چکد و به سرعت سرم را به اطراف می چرخانم تا مبادا حیوان درنده ایی به سمتم حمله کند به جلو پیش می روم. جنگل در تاریکی فرورفته و درختان سایه افکنده اند و باد هو هو کشان از میان شاخه ها به گوش می رسد.
به هر سمت که نگاه می کنم تنها چیزی که به چشم می خورد درختان سر به فلک کشیده ایی اند که مانند اشباح معلق از این سو به آن سو می روند. ناگهان حس می کنم که چیزی پشت سرم در حال تکان خوردن است در حالی که عرق سرد از ستون فقراتم به پایین می چکد صداها بیشتر می شود. انگار که به من نزدیک تر می شود. زیر لب خدا را صدا می زنم و دستانم را که از ترس می لرزد مشت می کنم و تمام جرئت خود را جمع می کنم تا برگردم و از چیزی که حس می کنم مطمئن شوم. با نام خدا به سرعت بر می گردم و اما چیزی که روبه رویم قرار گرفته موجب تعجب من می شود.
خرگوشی سفید و کوچک که جهش زنان به سمت من می آمد و حرکت من را که دید با ترس ایستاد و خیلی زود پا به فرار گذاشت، ترس چند لحظه پیش با دیدن خرگوش سفید که در آن سیاهی جنگل تضاد جالبی داشت از وجودم رخت بر بست و من هم دوان دوان به دنبال خرگوش رفتم. آنقدر دویدم تا خرگوش در کنار رودخانه ایی زیبا ایستاد و من زمانی که به اطراف نگاه کردم متوجه شدم اینجا برخلاف آن سیاهی پر از نور و روشنایی است و من در حالی که از شدت تابش خورشید دستم را سایبان چشم هایم کرده بودم به طبیعت خدا و به تصور ذهنی خود با لبخند نگاه کردم.
نتیجه گیری: همیشه می توان از سخت ترین شرایط ، زیباترین شرایط خواست. تنها کافی است جرئت پیدا کنید و پیش بروید به قول قدیمی ها مرگ یک بار، شیون هم یک بار.
مقدمه: تصورات ما انسان ها گاه و بی گاه دست خودمان است که به چه نوع تصراتی برویم و آن را چگونه به پیش ببریم. تصور ما در گم شدن در یک جنگل پر درخت و روشنایی کم و اینکه ممکن است با هر نوع حیوانی روبرو شویم و اینکه چگونه راه نجات خودمان را پیدا کنیم و در لحظه های ترسناک زندگی چگونه لذت ببریم یا اینکه نا امیدی به سرغمان آمده باشد.
متن انشا: من به مدت ده روز است که در جنگل گم شده ام اما هنوز زنده ام و تنها چیزهایی که با خودم قبل و بعد از گم شدن در جنگل داشته ام کوله پشتی و یک عصا است و دیگر هیچ. در آن کوله پشتی یک آب معدنی و مقداری نان بود و چیز دیگری نداشتم در این مدت که در جنگل گم شده ام و هنوز کسی نتوانسته مرا پیدا کند در هر لحظه مرگ را احساس کردم و شاید از خوش شانسی من بود که هنوز این تجربه را احساس نکرده ام و خوشحالم از این خوش شانسی. من در زیر درختان و مکانهای پر از برگ می خوابم تا هیچ حیوانی مرا نبیند این تنها راهی بود که ذهن من رسید من هیچ راهی را برای شناسایی نمی دانم و گاهی اوقات با خودم می گویم کاش چشم هایم راببندم و وقتی بازمیکنم در خانه امن خودم باشم اما نمی شود، یک روز آفتاب بیشتری را دیدم در حالی که در روزهای یگر از آفتاب خبری نیست هر زمان خورشید را می بینم امیدی در دلم جان میگیرد اما اغلب روزها در زیر درختان جنکلی خورشید به ندرت دیده می شود و وقتی خورشید می تواند بری لحظه ایی دیده شود با خودم می گویم چرا امیدی برای پیدا کردن راهم نداشته باشم؟ من هنوز امید دارم که راهم ر پید می کنم هر جند هر روز راههای زیادی را امتحان می کنم اما هنوز راه های زیادی برای ادامه دادن هست، گاهی به این می اندیشم که شاید خانه را هرگز پیدا نکنم اما لاقل می توانم جایی ر پیدا کنم که در آن یک یا چند انسان زندگی می کنند.
نتیجه گیری: امید در زندگی و تصرات ما بسیار مهمو ارزشمند است و زنده بودن در یک جنگل بزرگ فقط با امید ممکن است، این است زنده ماندن چه در تصورات و چه در حیات واقعی
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: یک سال چهار فصل و دوازده ماه و سیصد و شصت و پنج روز دارد. چهار فصلی که هر روزش یک رنگ و هر ماهش یک اسم و هر لحظه اش یک خاطره ی ثبت شده در ذهن و یاد هر کدام از ما دارد.
تنه انشاء: اولین فصل سال که با نوروز شروع می شود و نوید شروعی دوباره را می دهد، بهار است بهاری که با شگوفه هایش به جهان عطری بکر را نثار می کند و خوشه های میوه اش مزه ی دنیا را شیرین می کند، بهار را بهشت زمین تلقی می کنند، همان بهشتی که نهرها روان است و گل ها خندان، این ها مگر شبیه بهشت نیست! فصل دوم، تابستان است و خورشید کمی بیشتر خودنمایی می کند، با صدای بلند می خندد و چهره ی طلایی اش را بیشتر از پشت ابرها به نمایش می گذارد. هوا گرم می شود و میوه های تابستانی خنکا را در وجود انسان تزریق می کند بعد پاییز می شود و برگ ها از یکنواختی رنگ سبز در می آیند و از شرم و خجالت رخت های رنگی مانند قرمز و زرد و نارنجی را بر تن می کنند. رعد و برق صدایش غرش کنان فلک را می لرزاند و زمستان با سرد شدن هوا و فروآمدن الماس های درخشان از ابرهای سیاه جلوه ایی دیگر از زیبایی خداوندی است. درختان عریان که سوز زمستانی را به صورت های سرخ شده می زنند و در نهایت چرخ فلک باز می چرخد و زمستان خدا جای خود را به بهار می دهد و برای بهاری نو و زیبا خود را آماده می کند. درختان عریان پیله ها را می شکنند و برگ های سبز زمردی از رخت خود بیرون آمده و به بهار سلام می گویند.
نتیجه گیری: در جهانی که این همه زیبایی دارد که هر روزش چیز جدید و زیبای برای رونمایی دارد مگر می شود شکر نگفت و شاد نبود
الان فصل بهار است و هوا خیلی خوب است.من با دوستانم روی درخت تاب می خوریم و از این کار لذت می بریم.ما آن قدر با هم بازی کردیم که فصل بهار تمام شد و تابستان رسید.کم کم هوا داشت گرم می شد.یک روز که از خواب بیدار شدیم دیدیم که شکوفه های قرمز و صورتی روی درخت نیستند."بادومی" گفت :شکوفه ها کجا هستند؟ "کوچولو" گفت :چرا هوا گرم است؟من گفتم:من می دانم ،من می دانم چرا هوا گرم شد و چرا شکوفه ها رفتند."نارنجی" گفت:فندوقی چرا؟
جواب دادم:فکر می کنم تابستان شده.بچه ها به خودتان نگاه کنید،من کمی بزرگ تر و پر رنگ تر شده ام.
"بادومی"گفت:درست است من هم پر رنگ تر شده ام و کمی بزرگ تر.
چند روزی گذشت و ما به هوا عادت کردیم.و دوباره روی شاخه ها تاب بازی کردیم.
روزها گذشت و پاییز از راه رسید.یک روز سرد،"نارنجی" از من پرسید:"فندوقی" چرا هوا سرد است؟ من جواب دادم :حتما پاییز شده و هوا سرد شده
چند روز بعد هوا خیلی سرد شد . "بادومی" گفت:وای بچه ها به خودتان نگاه کنید همه زرد و نارنجی و قرمز رنگ شده ایم.
"کوچولو" گفت:وای چرا من زرد شده ام؟و بعد از درخت افتاد.
"قرمزی" گفت:وای بچه ها "کوچولو" افتاد. "نارنجی" گفت: همه ی ما باید از هم خداحافظی کنیم.چون خیلی زود از هم جدا می شویم درست مثل کوچولو.بعد هم گریه کرد.
چند روز بعد که باد خیلی تندی می وزید "قرمزی" با ترس گریه کرد و به زمین افتاد.
کم کم همه ی برگ ها به زمین افتادند و فقط من ماندم و "نارنجی" و "بهاری".
"نارنجی"گفت:ماهم باید از هم خداحافظی کنیم."نارنجی" با من و "بهاری" خداحافظی کرد و به زمین افتاد.
روز بعدش من و "بهاری" از هم جدا نمی شدیم که یک دفعه ما هم افتادیم.
زمستان از راه رسید و برف های زیادی بارید.بعد از زمستان دوباره بهار آمد.برف ها آب شدند و شکوفه ها دوباره درآمدند.ما دوباره پیش هم آمدیم. همه خوشحال بودیم و روی شاخه ها تاب می خوردیم."بادومی " شکوفه ها را به ما نشان داد و ما به آنها نگاه کردیم.
انشاء سه
خب من می توانم به یقین بگویم که حتما همه ی مردم دنیا می دانند که مدرسه چیست؟ و همه ی جهانیان هم می دانند یک مدرسه چند معلم دارد؟
مدرسه من چهار معلم دارد. ما زنگ اول با آقای پاییز داریم او باخوشحالی وارد کلاس می شود. والبته همان مقدار خوشحالی باعث می شود رنگ بچه ها زرد شود و شادابی خود را از دست بدهند. چون او خیلی سخت گیر است. ما همیشه با او سه ساعت داریم او مو هایی جو گندمی داردوسیبیل هایی زرد رنگ. او علا قه ی شدیدی به زردکردن بچه ها دارد تا آخر کلاس رنگ بچه ها را تبدیل به زرده ی تخم مرغ می کند.
زنگ بعدی با آقای زمستان داریم. او جوری وارد کلاس می شود که بچه ها بادیدن او از رنگ زرد تبدیل به رنگ سفید می شوند و تا لحظاتی بعد مانند مرده ها می شوند. با ورود اوبه کلاس هر چه غم و ناراحتی و غصه است وارد کلاس می شوند. او زود عصبانی می شود وعلاقه ی شدید به سرماوسردی داردبا ورودش به کلاس بچه ها انگار یخ میزنند. بعضی وقتها بانگ ونفیرش پوست بر تن انسان می خراشد.اوسه زنگ دراین کلاس جولان میدهد وبچه ها را زهره ترک می کند.
زنگ بعدی با خانم بهار داریم. او مهربان است و با آرایشی غلیظ وارد کلاس می شود. ما با او هم سه زنگ داریم او با کفش هایی که فقط 1/5متر پاشنه داردوصدای تق تق پاشنه هایش سر همه ی را سوراخ می کند.وارد کلاس می شود بچه ها با دیدن او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند.، راستی با دیدن او رنگ بچه ها از زرد ی و سفیدی تبدیل به سبز روشن می شود اووقتی درون کلاس هست درس نمی دهد. بلکه یکپارچه آینه ای جلوی صورت نسبتا زیبایش میگیرد وابرو های تتو شده اش را مداد می کشد.لب هایش را رژ می کشدو بقیه ی جاهای صورتش را هم رنگی می کند. بچه ها زنگ او انرژی های منفی اقای پاییز و زمستان را از بین می بردوخودرابرای زنگ بعد آماده می کنند.
زنگ بعد خانم تابستان با لباس یک دست سبز کیف چرمی یشمی وعینک افتابی وارد کلاس می شود. او دوست داشتنی ترین معلم برای بچه هاست. او با خوشحالی وخوش رویی به بچه ها درس می دهد و اخر کلاس برای آنها لطیفه تعریف می کند. وبا بچه ها لی لی بازی می کند و وقتی که سه زنگ او تمام می شود همه ی بچه ها از رفتنش ناراحت می شوند. راستی یادم رفت بگویم با ورود او به کلاس رنگ بچه ها سبز سبز میشودو شادابی از سرو صورتشان پیداست
بهر حال من این مدرسه را با تمام معلمان خوش رو واخمویش دوست دارم ودلم میخواهد یک سال در کنار انها به علمم افزوده شود چرا که بهترین اموزنده کسی است که خودش را با شرایط مختلف بسنجد امیدوارم مدرسه ی شما هم مانند مدرسه ی من تغییراتی داشته باشد.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
انشا در مورد نامه ایی به یک شهید بنویسید و بفرستید
نام فرستنده: نام گیرنده: شهید گمنام
آدرس فرستنده: آدرس گیرنده: بهشت
به نام خداوند که جهاد را راهی برای نزدیک تر شدن به خود قرار داد.
به نام پروردگاری که غرور و غیرت را در رگ های شهیدان همچون خون جاری ساخت تا ایستادگی کنند و با گرفتن حق خود و نابودی ظالم شهید شوند. اما زیر بار ذلت و حقارت نروند. سلام به شما دلاور مردی که همچون من و خیلی از آدم های دیگر پر از آرزو بودید اما قید همه چیز و همه ی زندگیتان را زدید و به جنگ رفتید تا من و دوستانم و هم سن و سال های دیگرم در سرتاسر ایران اینگونه با خیالی آسوده و فکری باز در امنیت و آرامش به آرزوهایمان برسیم. شما کاخ آرزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید. شما از جان خود گذشتید تا ما جان بگیریم و زندگی کنیم. شما باید پشت همین صندلی و میزی می نشستید و درس می خواندید اما رفتید و به ما درس دادید. شما به ما درس ایثار و از خود گذشتگی را دیکته گفتید. شما به ما عشق به میهن و نوع دوستی را سر مشق گفتید و شما به ما آموختید که در سخت ترین شرایط و با کمترین امکانات هم می توان گفت نقطه، سرخط. من نیز اینگونه جبران می کنم. نگاهم را همچون دلان شما پاک می سازم. خشمم را در صدایم می بندم، در وجودم کنترل می کنم و در مقابل ظالم همچون مشتی مکحم بر دهانش می کوبم. ایران من سرگذشتی دارد به بزرگی وصیت های ارزشمند شما، من این سرگذشت را در وجودم حفظ می کنم. من با تمام وجودم به داشتن چنین ایرانی با چنین مردمانی افتخار می کنم.
رزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید، شماشما
سلام ای روح پاک و آسمانی ، سلام ای بنده ی برگزیده ی خدا ، ای اسوه ی شهادت
درود بر تو که از متاع گرانبهای وجودت در راه دفاع از وطن گذشتی تا که شاید بعد از تو سرزمینی امن برای مردم کشورت فراهم شود. حال من در قصیده ی پاک شما قدم نهادم و بر سر مزارتان ایستادم. شاید پدری باشی که دختر یا پسری داشت و برای دفاع از سرزمین خود ، آنها را از دیدن و وجود خود محروم کردی و دست از تمامی آرزوهایت کشیدی یا جوانی باشی که مادرت آرزوی دیدن تو را در جامه ی دامادی داشت یا نوجوانی که خیلی پیش تر از موعد مرد شده است ....
نه احساس شرم می کنم ، من روسیه ، اکنون که بیش از پیش رشادت و بزرگیتان را درک می کنم . با تمام وجود نسبت به شما احساس دین می نمایم.
بارها به خاطر موانع کوچک به راحتی قافیه را باخته ام و در مبارزه با مشکلات پا پس کشیده ام . اما شما در راه رسیدن به هدفی بزرگ و خطیر تا پای جان ایستاده اید. من هم می خواهم بجنگم با همان دشمن دیروز که امروز سلاحش عوض شده است . نبرد من با سلاح سرد دشمن است آنان که اینک مغز دختر مرا با افکار مسموم نشانه گرفته اند.
می خواهم با نگاهی برتر و گامی راسخ قدم در راهی بگذارم که تو نهادی تا حداقل پاسدار خون پاکتان باشم.
و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند مرده نخوانید بلکه زندهاند ولی شما در نمی یابید.
عجب از ما واماندگان زمینگیر که به جستجوی شهدا به قبر آنها می آییم و این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مرده تر کیست؟ «شهید آوینی»
وقتی اشک می آید یعنی تو مرا خواندهای!
وقتی پاهایم آرام آرام پله های مزار شهدای گمنام را بالا می روند یعنی تو مرا دعوت کردهای.
مگر نه اینکه تو هم نام داری و هم نشان! پس نشانه هایت کجا رفته؟
مگر نه اینکه تو گمنام نیستی پس نامت کو؟
این بالا که نشستم دیدم که چقدر گمنامی! چقدر زود از خاطرمان رفتی و به خاطره ها پیوستید ، خاطره هایی که از مرور کردنشان عاجزم .
تو همان شاهد شهری و شهر بی تو چقدر کمرنگ است. چرا مرا خواندهای؟
چرا قلم را به راه انداختی؟ قلمی که مدتهاست از تو نامه های ننوشته دارد و در سکوت مانده.
من که تو را نمی شناسم، فقط اسمت را شنیدهام شهید گمنام!
مرا خواندهای تا دوباره از غربت غریب بی دردی بنویسم. خودت که علاجش را بهتر می دانی. درد بی درمان علاجش آتش است. در این دنیا که همه سرشان به شلوغی خودشان گرم است و بی خبر از گذشته در پی آینده موهوم از یاد تو و امثال تو کندهاند. فقط در شهر می شود مردمی دید که نقاب نفاق بر چهره گذاشتهاند و در پیش رو ثنا و در پشت سر غیب می کنند.
آری همانهایی که تو را مرده می پندارند و دل از تو بریدهاند. این چه دردی است که به دل ما افتاده!
نه دردمان فقط بی دردی است دردمان دردهای مقطعی است که هر کدام گوشهای از ذهنمان را مشغول کرده و آن درد عمیق را از یاد برده است. آری چه دردی عمیق تر از بی صاحب شدن! چرا پس از گذشت هزاران سال هنوز بی صاحبیم؟
صاحبی که منتظر است. آری منتظر اوست نه ما، او منتظر است که بخوانیمش که شاید فرجی شود و به کمکمان بیاید.
بگو دل با غم ماندن چه سازد که این ماتم دلم را می گیرد، تا کی باید در بند تعلقات دنیا بمانیم؟ از بی رنگ تعلق گرفته ایم با یکرنگی بیگانه گشته ایم . اما باز هم بیا. بازهم سراغی از غریبه ها بگیر. باز هم سری به کوچه مان بزن که اگر تو بیایی خدا بیشتر تحویلمان می گیرد.
انشاء چهار
اگر خدا بهت فرمود که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام !
کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم؟
مگر تو تا بحال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟
در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند.
نخیر آقای هدایت! اینجا را اشتباه کردی رفیق. در زندگی زخم هایی هست که اصلا زخم نیست, درد نیست. زجر لحظه لحظه و مدام است که تمامی ندارد. بار سنگین مسئولیت است که میگذاردت کنار رینگ زمانه و ناکارت میکند.
نه مثل خوره هست و نه در انزوا ! مثل اره برقی به جان جمجمه و روحت می افتد و در مقابل چشم همه آنچنان به زمینت میزند که آرزو کنی کاش در انزوا بود و بدور از این همه چشم.
با شما موافقم که نمیشود این درد ها را به کسی اظهار کرد اما نه به این دلیل که ممکن است آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. برعکس! برای اینکه اینقدر این دردها عادی و تکراری و دم دستی شده که نهایت ابراز هم دردیشان به گفتن آهی خلاصه میشود و یا خیلی که مرام بگذارند یک باد دماغ به همراه تکان دادن سر به نشانه تاسف و همدردی مهمانت میکنند. انتظاری هم نیست . توقعی هم نیست از آدم هایی که هر کدامشان دردی دارند غیر مشترک.
روزگار, روزگار دردهای مشترک فریاد شده نیست آقای هدایت! اگر فروغ را دیدی از قول من به او بگو. زمستان است و سرها در گریبان است. خودمان هستیم و خودمان.
مراقب افکارت باش که گفتارت می شود، مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود،مراقب رفتارت باش که عادتت می شود، مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود، مراقب شخصیتتباش که سرنوشتت می شود.
انشاء پنج
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت کنم، مگر نه اینکه گمنامهای شهید نظر کرده های زهرای اطهرند؟!
سلام شهید گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشی که هزار آینه تاریکی در دلش تلألؤ داشت. سرخوشی که به بوی گناه سرخوش بود! چه روزهایی که غرق در مرداب گناه، بی هیچ روزنهی نیلوفری، بر روی جوانی ام خطی از غلفت کشیدم! و اگر خدای بی کران آمرزندهام لحظهای، فقط لحظهای پرده از همه چیز کنار می زد و آشکار می شد گناهانم، دیگر هیچ کس، هیچ کس حتی شاخهای از علفهای هرز، حتی پست ترین موجودات هم مرا بی تاب نمی آوردند!
و چه بگویم از نعمتهای بی انتهای خدایم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمی اشک و چشمی خون و مدام صدایم می زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنینم ! بیا، بیا و از می من سرخوش شو، بیا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهی اسیر هامون!
آه نازنین خدایم! با تو چه کردم؟! با خود چه کردم؟!
و آه ای گمنام نامی تر از ستارهی سهیل؛
چه بزرگوار بودند آدمیان خطهی تو! چه جوانمرد! چه یاری دهنده!
روزی به صفحهی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم: دلم! فقط کمی هامون زده شدم، همین!
اما دلم فریب نمی خورد، مگر می شود دل خود را هم فریب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نیلوفر امید داشت، به خدای کعبه سوگند بوی امید تمام وجودم را تسخیر کرده بود!
امّا هنوز ندای عزازیل از دور دست های ظلمانیام شنیده می شد و آه از این عزازیل که چه بر سرم آورد، و می دانم که فردای قیامت زیر بار هیچ کدام نخواهم رفت!
و خدایم، خدای بی کران آمرزندهام دست دراز کرد و به سرانگشتی از مرداب بیرونم کشید.
مُهر سفری را بر پیشانیم زد که باورش تا دل سفر هم برایم نا ممکن بود!
ویزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد کشیده و نه رخ شیرین دیده، راهی بیستون شدم.
و آمدم چه فرهادها دیدم تیشه به دست که نه رخ شیرین بر سنگ بلکه تمثال شیرین را بر لوح دل می نگاشتند. تیشه به ریشهی خود می زنند و تخم شیرین را در نهادشان می پراکندند و دیر نبود که شیرین ها از فرهادها برویند!
و تو ای فرهاد گمنام؛
کدامین بیستون سهم شیرینت بود که من سجده گاه خویش کردم؟
و از زمانی که بیستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تیشهام، تیشهای که دمار از ریشهی سرخوش برآرد تا طلوع شیرین را از پس دنیای ظلمانیم به نظاره بنشینم.
فقط دعایم کن که دیر نشده باشد و هنوز بهار زندگیم پایدار باشد!
شفاعتم کن که خدای بی کران آمرزندهام در این راه پر تلاطم تنهایم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمایی که به گفتهی سیّد علی – که جانم فدای لبخندش باد –ستاره های راهنمایید، خضر راهم شوید و تا وصال آب حیات دستم را رها نکید.
من نیز تشنهی شیرینم ... راه بیستون را نشانم دهید ....
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن