خلاصه داستان رستم وسهراب به زبان ساده
خلاصه داستان رستم وسهراب به زبان ساده
یک روزرستم برای شکاربه صحرارفته بودکه بعدازشکارواستراحت متوجه شد که اسبش گم شده است.برای پیداکردن اسب خودبه شهرسمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.
شاه سمنگان ازاوپذیرایی کردوبه اوقول دادکه اسبش راپیداکندوتاشب به قولش عمل کرد.شاه سمنگان دختری داشت به نام تهمینه.رستم با اوازدواج کردوپس ازمدتی خواست که به ایران بازگردد پس مهره ای به تهمینه دادوگفت:«اگرفرزندی به دنیاآوردی که دختربود این مهره رابه موهای اوببندولی اگرفرزندمان پسرشدآن رابه بازویش ببندتابتوانم اورابشناسم.»
رستم رفت وتهمینه پس ازمدتی پسری به دنیا آورد و نامش راسهراب گذاشت.
سال ها گذشت وسهراب بزرگ شدوخواست به دنبال پدرش،رستم برود.مادرش مهره ی پدررابه بازوی اوبست وگفت:«با این نشانه پدرت تورا خواهد شناخت. سهراب با لشکری بزرگ به طرف ایران حرکت کرد.شاه ایران که در آن زمان کی کاووس بود برای مقابله با دشمن رستم را برای جنگ به سوی سهراب فرستاد.
رستم وسهراب در میدان جنگ همدیگر را نشناختند وبه جنگ پرداختند. پس از مبارزه ای طولانی رستم سهراب را شکست داد واو را کشت. سهراب قبل از مرگ به رستم گفت:«من پسر رستم هستم واگر او بداند که من کشته شده ام تو را زنده نخواهد گذاشت.»
رستم گفت:«از کجا بدانم که تو پسر رستم هستی؟» سهراب بازو بندش را نشان داد ورستم او را شناخت امّا پشیمانی سودی نداشتورستم پسر خود را کشته بود!!
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان -- صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: جمعه 29 فروردین 1393 ساعت: 13:07 منتشر شده است