معناي فلسفه از ديدگاه داوري اردكاني
معناي فلسفه از ديدگاه داوري اردكاني
فلسفه چيست؟
از طرح پرسش فلسفه چيست؟ چه مقصودي داريم؟ وقتي ميپرسيم كه فلسفه چيست، بسته به اينكه پرسش در چه مرتبهاي طرح شده باشد، جواب آن متفاوت است. مثلاً ممكن است كسي در متني كه ميخواند به لفظ فلسفه برخورد كند و معني آن را نداند و بپرسد كه فلسفه چيست. در جواب اين پرسش ميتوان شرحي در باب لفظ فلسفه داد يا نوع مسائلي را كه در فلسفه مورد بحث قرار ميگيرد ذكر كرد. اين پرسش را اهل منطق و فلسفه پرسش از ماي شارحه ميگويند. «ما» به معني «چيست» است و با ماي شارحه پرسش از مفهوم شيء ميشود. اين نوع پرسش در چه مرتبهاي مطرح ميشود؟ آيا اين سؤال را صرفاً اشخاصي مطرح ميكنند كه هيچ مفهومي از فلسفه ندارند؟ نه، گاهي اهل پژوهش هم اين پرسش را به ميان ميآورند و به پژوهش در آثار فلسفه ميپردازند كه تعاريف فلسفه را گردآوري كنند. در اين مورد هم پرسش از مفهوم فلسفه شده است، بدين معني كه پژوهنده احياناً تماسي با معني فلسفه نداشته و اقوال ديگران را نقل كرده است. اما فيلسوف كه فلسفه را تعريف ميكند به پرسش ماي شارحه جواب نميدهد و شرح لفظ و بيان مفهوم نميكند، بلكه معني و ماهيت را باز ميگويد؛ اما همين تعريف را وقتي پژوهنده نقل ميكند، ممكن است پاسخ ماي شارحه داده و از مفهوم تجاوز نكرده باشد. چه ميشود كه تعريفي را يكبار جواب از ماي شارحه ميدانيم و همان تعريف در محل ديگر جواب ماي حقيقيه است؟ (با ماي حقيقيه پرسش از حقيقت و ماهيت اشياء ميشود.) اين اختلاف ناشي از اعتبار نويسنده و خواننده يا گوينده و شنونده است.
براي روشن شدن مطلب يكي از تعاريف فلسفه را ميآوريم: فلسفه، علم به اعيان اشياء چنان كه هستند به قدر طاقت بشر است. تمامي محصلاني كه شروع به يادگرفتن فلسفهي اسلامي ميكنند اين عبارت را ياد ميگيرند ولي هنوز ماهيت فلسفه را نميدانند، هرچند كه تعريف مذكور بيان ماهيت فلسفه است؛ بسته به اينكه پرسش را با چه زباني بگوييم و با چه گوشي بشنويم مراتب فهم و ادراك ما از پرسش و پاسخ فرق ميكند. طوايف مختلف، از فيلسوف و متكلم و صوفي و سوفسطايي، كه پرسش از فلسفه ميكنند، مرادشان از اين پرسش متفاوت است و جوابي كه ميدهند صرفاً بيان ذات فلسفه نميكند و اي بسا كه اصلاً به ماهيت فلسفه ربطي ندارد بلكه به نحو صريح يا مضمر متضمن نوعي انكار و اثبات است. حتي فلاسفه به پرسش فلسفه چيست؟ پاسخهاي متفاوت دادهاند.
آيا ميتوان گفت كه هر فيلسوفي در تعريف فلسفه به فلسفهي خود نظر داشته و از زمان ارسطو تاكنون هر وقت پرسش از ماهيت فلسفه شده، پرسش كننده جوابي متناسب با مبادي تفكر خود به آن داده و فلسفهي خود را تعريف كرده است؟ ظاهراً به اين پرسش بايد پاسخ مثبت داده شود، زيرا به نظر افلاطون فلسفه سير از عالم شهادت (محسوس) به عالم غيب (مُثُل) و ديدار معقولات است و كانت مابعدالطبيعه (به معني فلسفه) را تدوين مرتب و منظم تمام آن چيزهايي ميداند كه ما به وسيلهي عقل محض و بدون مدخليت تجربه دارا هستيم. مطابق تعريف كانت، وجود كه به اصطلاح كانت از مقولات فاهمه و به تعبير فلاسفه از معقولات ثانيه است، موضوع فلسفه نيست بلكه در زمرهي مسائل است و فلسفه محدود به مبحث شناسايي و تحقيق انتقادي در اين زمينه ميشود. پيداست كه تعريف افلاطون با آنچه كانت در باب ماهيت فلسفه گفته است تفاوت دارد. اكنون اگر به تعريفي كه برگسون كرده است توجه كنيم، ميبينيم كه تعريف او با آنچه از افلاطون و كانت نقل شده و از تعريف تمام فلاسفه، ممتاز است. برگسوان فلسفه را به عنوان شهود وجداني زماني كيفي (به معني دهر و ديرند) تلقي ميكند كه مخصوص فلسفهي اوست. اين اختلاف مخصوصاً در عصر ما دستاويز مخالفت با فلسفه و نفي و انكار آن شده است.
مخالفان و منكران فلسفه ميگويند در حالي كه هر فيلسوفي طرح نو درانداخته و آراي اسلاف خود را نقض كرده و در هيچ موردي فلاسفه به اتفاق رأي و نظر نرسيدهاند از كجا ميتوان دانست كه كدام رأي درست است و كداميك درست نيست، و شايد كه همه برخطا باشند و سخنانشان پايه و اساس نداشته باشد. اين اشكال در حد خود اهميت ندارد اما از آن جهت كه با وضع تفكر عصر حاضر ارتباط دارد بايد به آن توجه كرد، به خصوص كه مدعي چيزي را در برابر فلسفه قرار نداده و وجود فلسفهها را دليل شكست فلسفه قلمداد كرده است. اينكه آيا فلسفه شكست را در درون و باطن خود دارد يا نه، مطلبي است كه بعداً به آن ميپردازيم؛ اكنون بحث بر سر اين است كه آيا اختلاف ميان فلاسفه، فلسفه را از اعتبار مياندازد.
پاسخي كه به اين پرسش داده ميشود تابع رأي و نظر پاسخ دهنده نسبت به فلسفه است. اگر پاسخ دهنده در مرتبهي حس و خيال و وهم مانده و فلسفه را مجموعهي سخناني ميداند كه هر فيلسوف به مقتضاي فهم و ذوق خود گفته است و اختلاف آراي فلاسفه را حجت موجه بياعتباري فلسفه ميانگارد، به اين معني كه احكام و قواعد فلسفه را با قوانين علم جديد كه ميتواند مورد قبول و تصديق همگان قرار گيرد قياس ميكند و هر قاعده و حكمي را كه واجد اين خصوصيت نباشد در مرتبهي پايينتر نسبت به احكام و قوانين علمي قرار ميدهد، به اين اعتبار فلسفه اگر بيمعناي صرف نباشد و بتوان به آن اطلاق شناسايي كرد، نسبت به علم به معني جديد ناتمام و ناقص است.
هرچند زمينهي اين اشكال را در آراي سوفسطاييان و شكاكان ميبينيم، تا زمان دكارت به اين صورت كه گفتيم درنيامده بود. دكارت كه مؤسس فلسفه جديد است بناي اين اشكال را هم استوار كرده است. ميدانيم كه از زمان دكارت ملاك درستي و صحت احكام علمي قطعيت و يقيني بودن است. چه احكامي را ميتوان يقيني و قطعي دانست؟ ضامن علم يقيني و يقين علمي و قطعيت، بديهي بودن اعم از بداهت حسي و وجداني و عقلي است. پيداست كه قصد دكارت تأسيس و اثبات فلسفه بود؛ او مابعدالطبيعه را ريشهي درخت دانش ميدانست. اما اگر همگان بخواهند با ملاك او به نحوي كه خود در مييابند، در باب درستي احكام بحث كنند، بايد فلسفه را منكر شوند زيرا احكام فلسفي بداهت حسي و وجداني ندارد و اگر عقل معاش و عقل سليم را بخواهند ملاك تحقيق در اين احكام قرار دهند، فلسفه جايي نخواهد داشت زيرا تا كسي از حد عقل معاش نگذشته باشد، طرح مسائل فلسفي براي او معنايي ندارد.
يكي از اتباع و شارحان دكارت به نام آلكيه ، مانند تمام كساني كه از فلسفهي يك فيلسوف دفاع ميكنند، اين مدعا را نميپذيرند كه با فلسفهي دكارت بناي شك و ترديد تازهاي نسبت به فلسفه گذاشته شده است و به نظر او احكام فلسفي برخلاف قوانين واقعي علمي كه اعتبار آن دائمي نيست مطلقاً معتبر است و هيچگونه خدشهاي به احكام نفسالامري در فلسفه نميتوان وارد كرد. حتي اولين اشكال را متوجه علم جديد ميكند و ميگويد قوانين واقعي علمي برخلاف احكام نفسالامري كه ثابت است، در طي تاريخ علم جديد مورد تجديدنظر و تغيير و تبديل قرار گرفته و اي بسا كه از بعضي قوانين يكسره سلب اعتبار شده است. اين مطلب هم در جاي خود مورد بحث و رسيدگي قرار خواهد گرفت. فعلاً همين قدر ميگوييم كه پاسخ آلكيه مدعي را ساكت نخواهد كرد زيرا او هرچند كه قعطيت احكام علمي را مستمسك رد فلسفه قرار داده است، قطعيت را به معني دكارتي لفظ مراد نكرده بلكه با نظر ظاهربين ديده است كه قوانين علمي قابل اطلاق بر واقعيت و وسيلهي تصرف در عالم است و حال آنكه در زندگي روزمره، فايدهاي از قواعد فلسفي عايد نميشود و به اين جهت بايد آن را در حكم تفنن دانست.
اگر در اين سخنان دقت كنيم ميبينيم كه انكار فلسفه از ترتيب مقدمات نتيجه نشده بلكه از ابتدا مسلّم فرض شده است. مدعي اصلاً نميخواهد بداند كه فلسفه چيست. او ملاك و ميزاني دارد كه فلسفه را با آن ميسنجد. اين ملاك آراي همگاني مطابقت و موافقت ندارد و به نحو بيواسطه فايدهاي بر آن مترتب نميشود. تا اينجا هنوز پرسش فلسفه چيست؟ جدي تلقي نشده و در واقع به آن عنوان پرسش هم نميتوان داد، يا لااقل پرسش حقيقي نميتواند باشد.
اشاره كرديم كه قدما مطلب «چيست» را دو قسم ميدانستند كه يكي را ماي شارحه و ديگري را ماي حقيقيه ميگفتند. مطلب ماي شارحه بر پرسش از وجود و عدم شيء مقدم است، يعني قبل از آنكه وجود چيزي تصديق شده باشد، ميتوان در باب آن پرسش كرد. فيالمثل كسي كه لفظ فلسفه را ميشنود، بيآنكه به وجود و عدم آن كاري داشته باشد، بر سبيل كنجكاوي يا به مقتضاي خاصي ميخواهد بداند مفهوم اين لفظ چيست و چون كمكم با جوابهاي مختلف مواجه شود و نتواند به وجوه اختلاف و اشتراك آنها پي ببرد، اي بسا كه از معني رو برميتابد؛ و اگر اتفاقاً ضرورتي ايجاب كند كه در باب فلسفه چيزي بگويد يا بنويسد، به اصطلاح با بينظري و بيغرضي به گردآوري اقوال ميپردازد.
نتيجهي اين سعي مفيد است و شايد بعضي از خوانندگان فوايدي بيش از آنچه نصيب پژوهنده شده است از آن ببرند، زيرا خواننده ممكن است قابليت و استعداد تحقيق در معني فلسفه داشته باشد و از مجموعهي تعاريفي كه يك پژوهنده فراهم آورده است چيزهايي دريابد كه پژوهنده به هيچ وجه به آن توجه نداشته و اهميت هم نميداده است. معهذا با اين قبيل پژوهشها نميتوان به حقيقت و ماهيت فلسفه رسيد. يادگرفتن تعاريف فلسفه و تكرار الفاظ و عباراتي كه اهل فلسفه گفته و نوشتهاند چندان دشوار نيست و بيشتر محصلاني كه درس فلسفه خواندهاند تعاريف فلسفه يا لااقل بعضي از اين تعاريف را ميدانند اما از وجوه اشتراك و امتياز اين تعاريف خبر ندارند و به طريق اولي وجه امتياز فلسفه را از علم تحصلي جديد و هنر و ديانت هم نميدانند. پس به صرف اينكه تعريف يا تمام تعاريف فلسفه را لفظ به لفظ فرا گرفته باشيم، نميتوانيم به پرسش فلسفه چيست؟ پاسخ بدهيم زيرا در فلسفه تا پرسش جداً مطرح نباشد پاسخ جدي هم وجود ندارد. اين پرسش چگونه و كي مطرح ميشود؟
متقدمان گفتهاند كه فلسفه سير از فطرت اول به فطرت ثاني است. استفادهاي كه فعلاً از اين گفته ميتوان كرد اين است كه بايد از مرتبه و مقام عادت و زندگي عادي گذشت تا طرح مسائل فلسفه معني و مورد پيدا كند. فلسفه و تفكر فلسفي با عادت و آراي رسمي مناسبت و سنخيت ندارد و اگر گفته شود كه سير از فطرت اول به فطرت ثاني تعريف فلسفه نيست بلكه شرط است، ميگوييم كه ايراد به يك اعتبار درست است اما شرط و مشروط در اينجا يك چيز است يا ميتواند يكي باشد. سير از فطرت اول به فطرت ثاني شرط تحقق فلسفه است و تا اين سير متحقق نشود فلسفه هم، يا نيست يا مجموعهي
آيا علم جديد ميتواند ملاك درستي و نادرستي هر حكمي باشد؟ (در اين بيان مسامحهاي هست كه بايد به آن توجه كرد. وقتي دربارهي درستي و نادرستي بحث ميكنيم، بايد متوجه باشيم كه بعضي احكام خبري است و بعضي ديگر انشائي و درستي و نادرستي بر احكام خبري حمل ميشود و به احكام انشائي نميتوان نسبت درست و نادرست داد. ولي در مباحث علم و فلسفه چون احكام انشائي جايي ندارد، هر وقت از حكم سخن گفته ميشود مراد حكم خبري است و وقتي ميپرسيم كه آيا نتايج علم جديد ميتواند ملاك هر حكمي باشد مقصودمان تمام احكام خبري است.) | ||
الفاظ است. معذلك فلسفه با اين سير به وجود ميآيد، بلكه اين سير عين تفكر فلسفي است. پس اگر بيان سير از فطرت اول به فطرت ثاني حدّ تام فلسفه نيست، نكتهي مهمي را روشن ميكند و آن اينكه فلسفه و تفكر فلسفي را با علوم رسمي و عادات فكري نبايد قياس كرد، و البته اگر چنين قياسي بشود نتيجهاش انكار فلسفه است و عجب آنكه به اين انكار هم نام فلسفه ميدهند و منكر آن را فيلسوف ميدانند. به عبارت ديگر، نام فلسفه را نگاه ميدارند و به آن معني ديگر ميدهند و تفكر فلسفي را نفي ميكنند و البته اين نفي صورتهاي مختلف دارد، چنان كه در مذهب اصالت تجربه فلسفه منتفي ميشود و اصحاب مذهب تحصلي و كساني كه فلسفه را منحصر به علوم ميدانند چيزي را به نام فلسفه اثبات ميكنند كه فلسفه نيست. پس آيا اوگوست كنت و استوارت ميل و ارنست رنان و اسپنسر و كارناپ و راسل را نبايد فيلسوف دانست؟ بعد از اينكه وارد در بحث ماهيت فلسفه شديم، پاسخ اين پرسش هم داده خواهد شد. اكنون بايد ببينيم كه رأي اينان چيست و چه منافاتي با فلسفه دارد.
ميدانيم كه بر طبق مذهب تحصلي اگوست كنت بشر در سير تاريخي خود از دو مرحلهي رباني و مابعدالطبيعه گذشته و به دورهي علم تحصلي رسيده است. پس مابعدالطبيعه به گذشتهي بشر تعلق دارد و طرح مسائل فلسفي در حكم بازگشت به تفكري است كه دورهي آن به سر آمده و حق آن است كه در دورهي جديد جزء به علم تحصلي كمّي كه غرض از آن تأثير و تصرف در طبيعت به منظور اصلاح و تسهيل امر معاش است، به علم ديگر اعتنا نشود. اوگوست كنت با مطالعه و پژوهش در تاريخ علوم و برمبناي تفسيري كه از تاريخ ميكند نتيجه ميگيرد كه فيالمثل آثار ارسطو دايرةالمعارف و مجموعهي دانشهاي زمان اوست، اما به تدريج معارف مختلف از فلسفه جدا شده و به معني جديد لفظ علميت پيدا كرده تا آنجا كه در دورهي جديد براي فلسفه موضوع و مسائلي نمانده است. به نظر اصحاب مذهب تحصلي رياضيات و فيزيك و شيمي و زيستشناسي و علوم اجتماعي و انساني كه اكنون هر كدام موضوع و مسائل و روش خاصي دارند، و از اين جهت از علوم و معارف قديم ممتازند، سابقاً جزئي از فلسفه بوده و كمكم بسط پيدا كرده و از فلسفه مستقل شدهاند. آيا بعد از اين تقسيم و انشعاب چيزي باقي ميماند كه بتوان به آن نام و عنوان فلسفه داد؟
اتباع اگوست كنت شناسايي را به دو نوع سطحي و علمي تقسيم ميكنند. فلسفه و ديانت و هنر را با علم و شناسايي علمي به معني جديد لفظ نميتوان اشتباه كرد. پس آيا بايد هر چه غير از شناسايي علمي است در ذيل عنوان شناسايي سطحي قرار گيرد؟ اوگوست كنت و اتباع او طرح چنين پرسشي نميكنند. اما اگر قرار باشد كه به آن پاسخ بدهند، ميگويند فلسفه نه در گذشته و نه درحال حاضر شناسايي سطحي نبوده و نيست، منتهي فلسفهي گذشته صورت تمدن گذشته بوده و در دورهي تحصلي هيچ شأن و مقامي ندارد و اگر هم بقايايي از آثار آن مانده است بايد از بين برود. فلسفهي كنوني گرچه عين علم تحصلي نيست ولي آن را سطحي نبايد دانست زيرا فلسفه شامل كليترين قواعد و قوانين موجودات و اصول و مبادي علوم و روش پژوهش علمي است. در واقع شأن فلسفه در نسبتي كه با علم دارد معين ميشود. فلسفهي تحصلي رهآموز علم است. نقص فلسفهي گذشته اين بود كه علل پديدارها را امري وراي پديدار ميدانست و حال آنكه بر طبق فلسفهي تحصلي علت هر پديدار، پديداري است از سنخ پديدار معلول. فلاسفهي گذشته اين نكته را نميدانستند و نميتوانستند كه بدانند تا اينكه به تدريج كه علم تحصلي به وجود آمد دورهي مابعدالطبيعه هم به سر رسيد. اوگوست كنت و اتباع او به كساني كه ميگويند پس از جدا شدن علوم از فلسفه و تقسيم فلسفه به علوم، چيزي به نام فلسفه باقي نميماند، پاسخ ميدهند كه آثار افلاطون و مابعدالطبيعهي ارسطو و آثار حكماي قرون وسطي و كتب دكارت و لايب نيتس و اسپينوزا و كانت و هگل سطحي نيست، اما اين آثار در تاريخ آينده اهميتي ندارد و حتي مانع بسط علم و فلسهي تحصلي است.
با توجه به آنچه گفته شد، اوگوست كنت منكر فلسفه نيست بلكه با مابعدالطبيعه مخالف است (رد و انكار مابعدالطبيعه در قرون نوزدهم با آغاز آخرين مرحلهي آن مناسبت دارد و گرنه فلسفه و مابعدالطبيعه دو چيز نيست.) قبلاً گفتيم كه مذهب تحصلي به انكار فلسفه ميانجامد. كداميك از اين دو قول را قبول بايد كرد؟ اين دو قول را در حكمي كه به ظاهر عجيب مينمايد جمع ميكنيم و ميگوييم اوگوست كنت فيلسوفي است كه انكار فلسفه كرده است. او از آن جهت فيلسوف است كه به قول خودش بر اثر تفكر طولاني در تنهايي، فلسفهي تحصلي را يافته است. اما اين فلسفهي تحصلي اصول و مبادي و قواعدي دارد كه اثبات يك ساحتي بودن انسان ميكند. البته اوگوست كنت هم وقتي پرسش از انسان و ماسواي انسان ميكند در ساحت ديگري غير از ساحت علماليقين و خارج از عقل معاش است؛ معذلك جزء عقل جزوي و عقل معاش و ساحت علماليقين چيزي نميبيند و مرتبهاي براي فلسفه قائل نميشود.
اگر پرسش از ماهيت موجودات و علم به اعيان اشياء وجهي نداشته باشد، فلسفه هم بيوجه ميشود. در چه صورت ميتوان بحث از ماهيات اشياء را بيوجه انگاشت و آيا اِعراض از اين بحث نوعي كمال است و بشر ميبايست به مرتبهاي از كمال برسد تا علم به اعيان اشياء را بيمورد انگارد؟ جواب ميدهند كه نفس اعراض از مابعدالطبيعه (چنان كه خواهيم گفت اين اعراض عين اصرار در مابعدالطبيعه است) مستلزم طي مراتب كمال نيست، بلكه كمال در اين است كه بشر به عجز خود از ادراك ماهيت پي برده و حدود علم خود را دانسته است. به عبارت ديگر، بشر ضعف و قوت خود را نميشناخته و نميدانسته است كه اگر به جاي بحث از اعيان، كه در حد او نيست، به پژوهش علمي به معني جديد لفظ بپردازد به قدرتي كه شايستهي آن است ميرسد و سلطان كائنات ميشود. با اينكه هنوز نميدانيم كه بشر به چه معني از ادراك ماهيات عاجز است، بايد بپرسم كه آيا پيشرفت و ترقي باعث شده است كه بشر طريق احراز قدرت را بيابد يا ابتدا در اين طريق وارد شده و پيدايش علم جديد لازمهي طي طريق تقدم و ترقي و تحقق قدرت بوده است.
ميدانيم كه در ابتداي رنسانس، يعني در زماني كه علم تحصلي جديد به وجود نيامده بود، فلاسفه طرح علمي درانداختند كه به مدد آن بتوان امور معاش را اصلاح كرد و بعضي از صاحبنظران، علمي را كه در رسيدن به اين مقصود مددكار بشر نباشد زايد و بيهوده دانستند. فرانسيس بيكن نميدانست و مدعي نبود كه ميداند بشر چه چيزها را ميتواند بداند و از دانستن چه اموري عاجز است، بلكه ميگفت علمي بايد تأسيس كرد كه در بهبود معاش بشر مؤثر باشد... پس روگرداندن از فلسفه مقدم بر طرح مسئلهي حدود شناسايي بشر به صورت جديد بوده است نه آنكه بشر ابتدا حدّ خود و شناسايي خود را شناخته و همّ خود را مصروف پژوهش علمي كرده باشد.
از اين مطلب كه بگذريم، آيا حقيقتاً آنچه در باب حدود علم گفته ميشود حاكي از كمال علمي بشر است و اصولاً فلسفه در طريق كمال سير كرده و فيالمثل فلسفهي جديد را ميتوان صورت كامل فلسفهي قديم دانست؟
ارباب فلسفهي تحصلي نميگويند كه فلسفه در طي تاريخ خود و در دورهي مابعدالطبيعه به كمال رسيده است (و مخصوصاً اوگوست كنت نسبت به دوران متأخر عصر مابعدالطبيعه بسيار بدبين است) بلكه ظهور دورهي تحصلي را آغاز مرحلهاي ميدانند كه نسبت به دورهي قبل، ترقي و كمال محسوب ميشود.
اين حكم را بايد مورد رسيدگي قرار دارد. ميگويند مابعدالطبيعه محال است و بشر قبلاً اين معني را نميدانسته و در راه كج ميرفته است. اكنون كه اين نكته را دانسته است جزء به علم تحصلي و به آنچه لازمهي پيشرفت اين علم است، به چيزي نبايد بپردازد. معمولاً در اين مورد به تحقيقات كانت استناد ميكنند و در واقع اين فيلسوف آلماني با نقادي در عقل نظري به اين نتيجه رسيد كه مابعدالطبيعه به معني قديم لفظ غيرممكن است؛ اما كانت نگفته بود كه علم جديد بايد جانشين مابعدالطبيعه شود. شايد بتوان گفت كه كانت در پايان قرن هجدهم با تحقيق جدي در ماهيت مابعدالطبيعه به اين نتيجه رسيده بود كه فلاسفه، عقل و فاهمه را با هم اشتباه كرده و به مدد فاهمه خواستهاند به اثبات و رد مسائل مابعدالطبيعه بپردازند، و اين غيرممكن است. مقصود كانت اين نبود كه علم جديد بايد جانشين مابعدالطبيعه شود و نميگفت كه اين علم به صورت كامل مابعدالطبيعه است. شايد كانت اجمالاً حس كرده بود كه تاريخ بسط مابعدالطبيعه به علم تحصلي جديد ميرسد اما اين حكم بدان معني نيست كه از مابعدالطبيعه بايد اعراض كرد تا راه براي علم جديد گشوده شود.
آيا حقيقتاً علم به اعيان اشياء غيرممكن است و اين معني را متجددان كشف كردهاند وبشر از خطا نجات يافته و در راه درست و مستقيم افتاده است؟ اين حكم در كجا آمده است و چگونه ميتوانيم آن را اثبات كنيم؟ آيا اين قول به تحولي كه در تاريخ مابعدالطبيعه پيش آمده باز نميگردد؟ اگر عقل و بهطور كلي وجود بشر در دورهي جديد معني ديگري پيدا نكرده بود آيا امكان داشت كه علم جديد به وجود آيد و به مرحلهاي از بسط و پيشرفت برسد كه جاي فلسفه را بگيرد؟ نه، در دورهي جديد ذات بشر و عقل بشر تغيير كرد و شايد بتوان گفت كه ساحتي از وجود بشر غلبه پيدا كرد كه در دورهي يوناني و در قرون وسطي تحتالشعاع ساحت ديگر بود. (1) فلاسفه، انسان را حيواني ناطق ميدانند اما ارسطو از نطق معنايي مراد ميكرد كه متجددان مراد نميكنند. آيا ارسطو اشتباه ميكرد و متجددان كشف كردند كه عقل و نطق معناي ديگري دارد؟ تحقيق كانت بسيار جدي است و بايد نظر او را تأييد كرد كه در استدلالهاي فلاسفه عقل و فاهمه با هم خلط شده و اشتباهاتي پيش آمده است. معذلك بهطور كلي نه يونانيان اشتباه ميكردند نه متجددان در راه خطا هستند. بحث از درستي و نادرستي احكام فلسفه در صورتي مورد دارد كه به احكام مطلقاً درست معتقد باشيم و حقيقت را حقيقت حكم بدانيم. در اين صورت اگر ارسطو نادرست گفته است ممكن است قول متجددان درست باشد و اگر متجددان درست ميگويند حكم ارسطو نادرست است. اما هر دو درست ميگويند.
اين حكم عجيب به نظر ميرسد كه دو نظر و رأي مخالف اثبات شود و اي بسا كه متوسل به قاعدهي امتناع اجتماع نقيضين شوند. اما در اينجا هيچگونه تناقضگويي نيست. توضيح مطلب اين است كه بشر موجود تاريخي است و در هر دورهي تاريخي يكي از ساحات وجود او غلبه دارد و با غلبهي هر ساحتي ماهيت او و نظري كه به موجودات دارد متفاوت ميشود. اگر يونانيان به علم جديد و تكنولوژي نرسيدهاند (كه البته اساس آن را گذاشتند) بدان جهت نبود كه به مرتبهي فهم و عقل متجددان نرسيده بودند و اگر متجددان احياناً فلسفه را غيرممكن ميدانند، با نظر تازهاي به عالم و آدم و منشأ عالم و آدم نگاه ميكنند و از عالم يونانيان و قرون وسطاييان دور شدهاند، نه اينكه در علم و دانايي و فهم و عقل به كمال رسيده باشند. البته يونانيان با تفكري كه داشتند به علم جديد و تكنولوژي نميرسيدند. اما متجددان هم نميتوانند چنان كه بايد با يونانيان هم زبان شوند و عوالم آنان را درك كنند؛ يعني متجددان هم جزء آنچه دارند نميتوانند داشته باشند.
معمولاً ملاك اينكه قدما در اشتباه بودند و متجددان اشتباه آنان را تا اندازهاي مرتفع كردهاند، عقل سليم است. ولي عقلم سليم اين صلاحيت را از كجا يافته است كه ميزان حكم در باب همه چيز باشد؟ البته اگر با اين ملاك و ميزان بخواهيم در باب تفكر، اعم از فلسفه و دين و تصوف نظري و شعر حكم كنيم، بايد تمام اينها را بيوجه يا تابع عقل سليم و عقل
نسبتي كه مردمان در ارتباط روزمره با اشياء و موجودات دارند و در اين نسبت حوايج خود را برميآورند، از جهتي ساده و پيشپا افتاده و از جهت ديگر بسيار پيچيده است. در نسبت جديدي كه بشر با عالم دارد صورتهاي خيالي خود را به طبيعت و موجودات ميدهد و برطبق اين صورت خيالي و رياضي عالم را تغيير ميدهد. علم رياضي كه در نظر افلاطون و ارسطو علم وسط بود اكنون واسطهي اطلاق صورتهاي فرضي بر عالم و تصرف در آن شده است، و چون اين صورت رياضي كه به طبيعت داده ميشود مستقل و منتزع از تصرف تكنيك اعتبار ميشود، گمان ميكنند كه علم رياضي جديد دنباله و كمال علم رياضي قديم است. | ||
جزوي بدانيم. عقل مشترك يا عقل جزوي حد خود را دارد و در امر معيشت حاكم است، اما اگر پا از گليم خود فراتر گذارد عاجز و ناتوان است و اگر به اين عجز پي نبرد اي بسا كه معيشت مختل ميشود. چرا عقل معاش ملاك حكم در باب فلسفه و بهطور كلي تفكر شده است؟ زيرا آنچه در دورهي جديد اصالت دارد معيشت و بهبود امر معاش است و چون عقل جزوي متصدي بهبود معيشت شده است، آن را عين عقل ميدانند و حال آنكه عقل معاش مدد از عقل ديگري ميگيرد كه اگر آن عقل نبود عقل معاش هم ظاهر نميشد و هيچ بود. پس در مقابل متجددان كه مدعي كشف حدود علم بشر و امكانات وجود او هستند ميتوان گفت كه اينها هم حد عقل معاش را نميشناسند و نميدانند كه اين عقل اگر در امور معاش بيناست در عوالم ديگر كور است. شناختن كوري عقل معاش تجاوز از حد است اما چنان نيست كه هر آنچه با روشهاي علمي جديد قابل اثبات نباشد بيوجه و بيمعني باشد. پيداست كه وقتي به شناسايي علمي به معني جديد اصالت داده شود ديگر فلسفه مقامي ندارد و اگر هم چيزي به نام فلسفه اثبات شود در حقيقت فلسفه نيست.
فيالمثل برتراندراسل كه فلسفه و علم جديد را در عرض هم قرار ميدهد، رأي او مبتني بر اين اساس است كه علم حاصل عقل مشترك و عقل جزوي است و جزء اين عقلي وجود ندارد. راسل فلسفه را به اين معني مقدمهي علم ميداند كه بسياري از احكام علمي ابتدا در فلسفه عنوان ميشود و حدسهاي فلاسفه ممكن است بر اثر پژوهشهاي اهل علم اثبات يا رد شود. اگر حدسهاي اهل فلسفه اثبات شود، در عداد قوانين علمي درميآيد و اگر معلوم شود كه با احكام و قوانين مسلّم علمي منافات دارد از اعتبار ميافتد. بنابراين نظر، فلسفه در حد ذات خود اهميت ندارد و علمي نيست كه موضوع و مسائل خاص خود داشته باشد بلكه نوعي وسعت مشرب و قوت حدس است كه بزرگان اهل علم دارند. پس فلسفه از آن جهت كه به طرح فرضيههاي علمي مدد ميرساند مهم است. راسل تاريخ علم و فلسفه را هم با اين نظر تفسير ميكند و چنان كه قبلاً اشاره كرديم، فلسفه را صورت ناقص يا صورت ثابت نشدهي علوم ميداند و ميگويد به تدريج قواعد و احكام علمي از حدود فلسفه خارج شده و عنوان علم پيدا كرده است. در اين قول، علم جديد و عقل جزوي مطلق انگاشته شده و تمام انواع شناسايي و حتي تفكر با علم تحصلي قياس شده است. (2)
فلسفه در ادوار تاريخ
آيا فلسفه صورت خاص يكي از ادوار تاريخ است و صرفاً تعلق به يك دورهي تاريخي دارد؟ برخلاف اينكه بعضي تصور كردهاند، انسان حيوان مابعدالطبيعي نيست و از ابتدا اهل فلسفه نبوده است. آغاز تاريخ فلسفه در قرن پنجم قبل از ميلاد است و اولين فيلسوفان، يوناني بودهاند. اين سخن را در اين چند سال چند بار به مناسبت گفته و نوشتهام و اگر روشن نشده است و موجب تعجب ميشود، در ضمن بحث در معني فلسفه بايد روشن شود كه غرض اصلي اين نوشته هم همين است. ولي فعلاً بايد رسيدگي شود كه آيا فلسفه اختصاص به دورهاي از تاريخ بشر دارد و چنان است كه قبل از آن دوران فلسفه نبوده و چون آن دوران تمام شده تاريخ فلسفه هم به پايان رسيده است.
وقتي پرسش به اين صورت مطرح شود جوابهاي مختلف ميتواند داشته باشد و حتي طوايف مختلف ميتوانند به آن پاسخ آري يا نه بدهند و از اين نه و آري مقاصد مختلف داشته باشند. چنان كه ممكن است جواب داده شود كه دورهي فلسفه به پايان رسيده و علم جديد هم كه ريشه در فلسفهي جديد دارد، صورتي از صور تماميت يافتهي فلسفه است و تفكر آينده ديگر فلسفه نخواهد بود. به يك معني ديگر هم ميتوان دورهي فلسفه را تمام شده دانست، چنان كه فيالمثل اوگوست كنت قائل بود كه دورهي فلسفه به پايان رسيده و بشر وارد دورهي علم تحصلي شده است. مطابق اين رأي دورهي فلسفي را به قياس با دورهي علم تحصلي بايد سنجيد. فلسفه و علم دو سنخ شناسايي نيست بلكه اولي شناسايي ناقص است و بر مبادي درست استوار نشده و روش درست ندارد. اما علم تحصلي با روش درست متحقق ميشود، منتهي از آن جهت كه تاريخ بشر سير از نقص به كمال است، دورهي فلسفه نسبت به دورهاي كه در آن احكام الهي اصل بود نوعي كمال داشت كه نسبت به دورهي علمي كه بعد از آن آمد ناقص است.
اين نظر با آنچه تحصليهاي منطقي جديد در باب فلسفه ميگويند از اين حيث موافقت دارد كه فلسفه، علم تحصلي نيست بلكه مقدمهي رسيدن به علم است. منتهي تحصليهاي منطقي كمتر اعتنايي به تاريخ دارند و حتي گذشتگان را ملامت ميكنند كه چرا با روشهاي علمي به پژوهش نپرداختهاند و حال آنكه اوگوست كنت و اتباع او آغاز دورهي علم تحصلي را از قرن نوزدهم ميدانند و ميگويند قبل از آن تفكر الهي و فلسفي بر تاريخ بشر غالب بوده است.
در باب ادوار سه گانهي تاريخ كه كنت به آن قائل است احتياج به تفصيل نيست. نكتهي مهمي كه بايد در اين مسئله روشن شود اين است كه او هر يك از اين سه دوره را داراي صورتي ميداند و يكي از اين صورتها تفكر فلسفي است. او نميگويد كه در دورهي جديد فلسفه نيست بلكه معتقد است كه چون فلسفه صورت غالب نيست منشأ اثري هم نيست؛ و البته نسبت به تاريخي كه در آن فلسفه صورت غالب بوده است نظر خوشي ندارد. شايد بتوان از فحواي كلامش استنباط كرد كه از فلسفه بيزار است؛ ولي آنچه براي او مهم است اين است كه با آمدن دورهي علم تحصلي، بشر از مابعدالطبيعه نجات مييابد.
هگل گفته بود كه فلسفهي گذشتگان به مسائل دورهي جديد جواب نميدهد و او بود كه براي اولين بار مسئلهي پايان يافتن فلسفه را مطرح كرد. اما علم تحصلي را جانشين فلسفه نميدانست. فويرباخ شاگرد هگل هم كه علم جديد را صورت تاريخ معاصر خود نميدانست، مطلب صورت تاريخ را به نحو موجهتري بيان كرده است. اوگوست كنت ميخواست به علم صفات ديانت بدهد؛ اما فويرباخ كوشيد كه اين شأن به فلسفه داده شود. او معتقد بود كه مقام خدا را به انسان بايد داد. فلسفهاي كه او ميگويد موافق با لامذهبي عصر جديد است. اين صورت بورژوازي و تاريخ جديد است كه در آن به قول فويرباخ بيايمان جانشين ايمان شده و عقل جاي وحي و كتاب الهي را گرفته و سياست، شأن ديانت و كليسا پيدا كرده و زمين به جاي آسمان اعتبار يافته و كار، شأن عبادت يافته و فقر مادي دوزخ شده و بشر لامذهب به جاي آدم معتقد به مسيحيت نشسته است. فويرباخ از اين پيشامد خوشحال است. اگر در رأي فويرباخ به جاي سياست، علم تحصلي بگذاريم، در آن صورت فويرباخ و اوگوستكنت لااقل در غرض و مقصود كلي به هم نزديك ميشوند و هر دو ميخواهند از مابعدالطبيعه بگذرند. براي هر دوي آنها تاريخ، تاريخ سير بشر به مقام خدايي و احراز علم و قدرت و حيات الهي به وسيلهي انسان است. منتهي براي اوگوست كنت اگر فلسفهي شأني دارد، از جهت آن است كه بايد رهآموز باشد، و در نظر فويرباخ فلسفه رهآموز سياست است. خلاصه اينكه فلسفه به معني مابعدالطبيعه به گذشتهي بشر و به دوران قبل از علم تحصلي، يا به قولي به دورهاي قبل از اينكه بشر به مقام خود، خودآگاهي پيدا كند تعلق دارد.
مطلب ديگر كه به نحوي ميتواند با مطلب بالا ارتباط پيدا كند اين است كه فلسفه حاصل اتخاذ طريق نادرست در پژوهش است و از وقتي كه بشر راه درست را بداند به مابعدالطبيعه نيازي ندارد. به اين مطلب در جاي خود خواهيم پرداخت. فعلاً اين نكته بايد روشن شود كه آيا فلسفه با چه وضع تاريخي مناسبت دارد. بعضي گفتهاند كه فلسفه تابع تاريخ علوم است و بسته به اينكه علوم تحصلي در چه مرتبه و مرحلهاي بوده فلسفههاي متناسب با آن مراتب و مراحل پديد آمده است، چنان كه فلسفهي دكارت مناسب با رياضيات و فيزيك عصر اوست و كانت نظر به فيزيك نيوتن داشته است و فلسفههاي حيوي با بسط علم زيستشناسي رونق يافته و در عصر حاضر، با پيشرفت تاريخ و علوم انساني، بشر و تاريخ او مدار فلسفه شده است.
اين قول در ظاهر متضمن نفي و رد و تحقير فلسفه نيست، اما در صورت كليتر آن فلسفه بالصراحه نسبت به امور روزمره و شناسايي مناسبْ با آن، امر ثانوي ميشود. بر طبق اين نظر، فلسفه در مراحل انحطاط ظاهر ميشود و هرگز قومي كه رو به پيشرفت است و عالم و آدم را تغيير ميدهد به فلسفه اعتنايي ندارد. مدعيان اين قول شاهد ميآورند كه فلسفه يوناني بعد از جنگهاي پلوپونز و در دوران از هم پاشيدن مدينههاي يوناني به وجود آمده و در اسكندريه هم آخرين سعي و جنبش فلسفي و كلامي با انحطاط يونانيت همراه بوده است. در روم هم فلسفه در دوران انحطاط جمهوري اهميت يافته است (اين سه مورد را هگل در مقدمهي درسهاي تاريخ فلسفه ذكر كرده است.) و در عصر جديد، بسط فلسفهي فرانسه در قرن هجدهم نشانهي پايان يافتن رژيم قديم است. درمورد اوج فلسفهي آلماني از زمان لايب نتيس تا هگل ، ماركس گفته است كه اين امر مربوط به فقر آلمان و انحطاط آن پس از جنگهاي داخلي است و عقب افتادگي اقتصادي و سياسي آن نسبت به انگلستان و فرانسه را در فلسفه بايد جست. پس فلسفه كه ايدئولوژي هر عصري است و از وضع موجود دفاع ميكند همواره محافظهكار و ارتجاعي است. افلاطون مدينهي فاضله خود را در دورهي انحطاط مدينههاي يوناني از روي نمونهي مدينهي قديم آتن ساخته و سنت آگوستين در دورهي ضعف و انحطاط مردم و در آغاز قرون وسطي طرح مدينهي خود را درانداخته است. اين مدعيات از جهات مختلف سست و قابل ايراد است.
هيچ فلسفهاي از علم تجربي و تحصلي استنتاج نشده است و مناسبت فلسفهي دكارت با فيزيك گاليله و آراي كانت با فيزيك نيوتن و فلسفههاي حيوي با پژوهشهاي زيستشناسي و.. گرچه به اعتباري نادرست نيست، اما بيان اين مناسبت با نظر سطحي در احوال فيلسوف و وضع علم زمانه ممكن نيست. البته دكارت رياضيدان بوده و در فيزيك و جهان شناسي آرايي شبيه به آراي گاليله داشته و كانت از نيوتن با تجليل و احترام نام ميبرده و فيلسوفان حيوي مذهب متأخر به آثار زيست شناسان توجه داشتهاند و بهطور كلي هر فيلسوفي به وضع علوم زمان خود توجه دارد. اما از اين توجه چگونه ميتوان نتيجه گرفت كه فلسفه تابع علوم تحصلي است؟ حتي به فرض اينكه تناسبي ميان وضع علوم و فلسفه وجود داشته باشد، چگونه ميتوان فلسفه را تابع بسط علوم دانست و مگر مدعيان احياناً نميگويند كه فلسفه مانع پيشرفت علم شده است؟ بسيار شنيدهايم كه ميگويند ارسطو دو هزار سال بشر را وادار به درجا زدن كرده و مانع ترقي علم شده است. حتي اگر با تفسير سطحي ديالكتيك هگل و ماركس بگويند كه فلسفه و علوم در يكديگر تأثير متقابل دارند، اين مشكل باقي ميماند كه اگر فلسفهي ارسطو ناشي از علوم زمان اوست، از كجا واجد اين قدرت شده كه مدتها جلوي بسط علوم را گرفته است؟ (3) اما اينكه نوعي مناسبت ميان علوم و وضع فلسفه هست جاي انكار ندارد. ولي اين مناسبت را به نسبت منطقي علت و معلولي نميتوان تحويل كرد زيرا نه قواعد و قوانين علمي از احكام فلسفه استنتاج ميشود و نه بر مبناي علم ميتوان فلسفهي جدي ساخت. معذلك اگر بخواهيم براي يكي از اين دو، تقدم قائل شويم (و اين تقدم، صرف تقدم زماني نيست) فلسفه مقدم بر علم است، و به خصوص اگر به عصر جديد نظر كنيم، فيلسوفان رهآموز اهل علم بودهاند و اصول اساسي علم جديد را تأسيس كردهاند.
معمولاً در تاريخ علم گاليله را از جهت پژوهشهاي علمي بزرگ ميدانند و حال آنكه او اساس علم كمّي را گذاشته و راهي را نشان داده است كه در آن طبيعت به عنوان كميت اعتبار ميشود و در نتيجه هر علمي بايد صورت رياضي داشته باشد. هر مناسبتي ميان علم و فلسفهي جديد فرض
آنچه كانت در باب علت و عليت ميگويد و عليت را نه قانون اشياء فينفسه بلكه يكي از مقولات فاهمه ميداند سليقهي يك فيلسوف نيست بلكه كشف اوست. كانت با تحليل احكام علمي و تحقيق در ماهيت علوم جديد پي برده است كه ضرورت در اشياء و در مادهي علم نيست بلكه در صورتي است كه فاهمهي بشر به مادهي علم ميدهد. به اين ترتيب، باي
http://www.iptra.ir |
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت: 9:18 منتشر شده است
برچسب ها : معناي فلسفه از ديدگاه داوري اردكاني,