بي.اف.اسكينر
بي.اف.اسكينر (1990ـ1904) بي.اف.اسكينر براي دههها با نفوذترين شخص در روانشاسي بود. يكي از تاريخنويسان روانشناسي او را «بدون ترديد، مشهورترين روانشناس آمريكايي در جهان» خواند (گيلگن، 1982، ص. 97). در يك بررسي، تاريخنويسان روانشناسي و اعضاي بخشهاي روانشناسي دانشكدهها او را به عنوان مهمترين روانشناس معاصر رتبهبندي كردند (كورن، ديويس و ديويس، 1991). هنگامي كه اسكينر در 1990 فوت كرد، سردبير مجله روانشناسي آمريكايي او را به عنوان «يكي از غولهاي رشته علمي ما» كه «اثري دائمي بر روانشناسي به جاي گذاشت» (فولر، 1990، ص. 1203) مورد تحسين قرار دارد و در آگهي درگذشت او در مجله تاريخ علوم رفتاري او به عنوان «رهبر علم رفتار در اين قرن» توصيف شد (كلر، 1991، ص. 3). با شروع از سالهاي دهه 1950 براي ساليان دراز اسكينر رهبر رفتارگرايي آمريكا بود و گروه بزرگي از پيروان صادق و علاقهمند را به خود جلب كرد. او برنامهاي براي كنترل رفتار جامعه تهيه كرد، قفسي خودكار براي مراقبت از اطفال اختراع نمود و بيش از هركس ديگري مسؤول پيشبرد فنون تغيير رفتار و ماشينهاي آموزشي بود. او رماني به نام والدن 2 نوشت، كه بعد از 50 سال كه از انتشار آن ميگذرد هنوز مشهور است. در 1971 كتاب فراسوي آزادي و شأن او پرفروشترين كتاب در سطح آمريكا و اسكينر «گرمترين موضوع صحبت در گفتوگوهاي تلويزيوني در سطح ملي و شهرهاي بزرگ» بود (بجورك، 1993، ص. 192). او چهرهاي سرشناس شد ـ منزلتي كه كمتر فردي علمي به آن ميرسد ـ و براي عموم مردم به همان اندازه شناخته شده بود كه براي ساير روانشناسان. زندگي اسكينر اسكينر در شهر سوسكههانا واقع در ايالت پنسيلوانيا به دنيا آمد و تا زماني كه به دانشكده رفت در آنجا زندگي كرد. بنا به آنچه خود او به ياد مي آورد، محيط كودكياش پر از عطوفت و با ثبات بود. او به همان دبيرستاني رفت كه والدينش از آن فارغالتحصيل شده بودند؛ در سال آخر دبيرستان فقط هفت همكلاسي داشت. او مدرسه را دوست داشت و هر روز صبح اولين دانشآموزي بود كه به مدرسه ميرسيد. در كودكي و نوجواني به ساختن چيزها علاقهمند بود: واگن، كلك، چرخوفلك، قلاب سنگ، هواپيماي مدل و يك توپ بخاري كه با آن سيبزميني و هويج را روي پشتبام همسايهها پرتاب ميكرد. سالها وقت صرف ساختن يك ماشين دائماً متحرك كرد. مقدار زيادي درباره رفتار حيوانات مطالعه كرد و مجموعهاي از لاكپشتها، مارها، مارمولكها، وزغها و سنجابهاي زيرزميني را نگهداري ميكرد. در يك شهر بازي دستهاي از كبوتران معلق زن را ديد؛ سالها بعد كبوتران را تربيت كرد تا ترفندهايي را انجام دهند. نظام روانشناسي اسكينر بازتابي از تجربيات دوره كودكي خود اوست. به نظر او زندگي هر فرد محصولي از تقويتهاي گذشته است. او ادعا ميكرد كه زندگي خود او به همان اندازه از قبل تعيين شده، قانونمند و منظم بوده است كه نظام او مدعي است زندگي همه انسانها چنين خواهد بود. او معتقد بود كه سابقه تمام جنبههاي زندگي او را ميتوان تنها در منابع محيطي يافت. اسكينر در كالج هاميلتون، در نيويورك ثبتنام كرد، اما در آنجا شاد نبود. او نوشت: من هرگز با زندگي دانشجويي اخت نشدم. به انجمن اخوت ملحق شدم بدون اينكه بدانم آن انجمن چيست. در ورزش خوب نبودم و هنگامي كه ساق پايم در هاكي روي يخ شكست يا هنگامي كه بازيكنان بهتر بسكتبال توپ بسكت را به سرم كوبيدند اذيت شدم... در پايان سال اول دانشكده در گزارش تحقيقي گله كردم كه كالج مرا با مقررات غيرضروري (كه يكي از آنها مراسم مذهبي روزانه بود) سر ميدواند و اغلب دانشجويان هيچ علاقهاي به انجام كارهاي فكري نشان نميدهند. در سال آخر، در حالت عصيان آشكار بودم. (اسكينر، 1967، ص. 392). به عنوان بخشي از عصيانش، اسكينر عملاً شوخيهايي انجام ميداد كه جمع كالج را به هم ميزد و در مورد اعضاي هيأت علمي و اداري منتقدانه و بيپرده سخن ميگفت. نافرماني او تا روز فارغالتحصيلياش ادامه يافت؛ در جشن فارغالتحصيلي رئيس كالج به اسكينر و دوستانش هشدار داد كه اگر آرام نگيرند فارغالتحصيل نخواهند شد. اسكينر با درجهاي در انگليسي، يك كليد في، بتا، كاپا و اشتياق براي نويسنده شدن فارغالتحصيل شد. در يك كارگاه تابستاني نويسندگي، رابرت فراست شاعر، در مورد شعرها و داستانهاي اسكينر اظهارنظري مطلوب كرد. تا دو سال بعد از فارغالتحصيلي اسكينر به كار نويسندگي پرداخت، سپس به اين نتيجه رسيد كه «چيز مهمي براي گفتن ندارد». عدم موفقيت او به عنوان يك نويسنده آنقدر او را افسرده كرد كه به مشاوره با روانپزشك فكر كرد. او خود را ناموفق ميدانست؛ احساس ارزش شخصي او خرد شده بود. او در عشق نيز مأيوس بود؛ حداقل نيم دو جين زن جوان او را از خود رانده بودند و او را در حالتي كه خودش آن را درد شديد جسم توصيف ميكرد باقي گذارده بودند. او آنقدر ناراحت بود كه يك بار حرف اول نام زني را روي بازوي خود داغ كرد و اين اثر براي سالها باقي ماند. يك سرگذشتنامهنويس نوشت كه «علايق عشقي اسكينر هميشه تا حدي با ترديد و ناكامي همراه بود و درواقع اسكينر به عنوان مردي زنباره شهرت داشت» (بجورك، 1993، ص. 116). پس از مطالعه درباره آزمايشهاي واتسون و پاولف در مورد شرطيسازي، اسكينر از بررسي اديبانه رفتار انسان به بررسي علمي آن روي آورد. در 1928 به عنوان دانشجوي تحصيلات تكميلي روانشناسي در دانشگاه هاروارد ثبتنام كرد، درحالي كه هيچ واحدي از دروس روانشناسي را قبلاً نگذرانده بود. به دوره تحصيلات تكميلي وارد شد «نه به اين دليل كه من بهطور كامل به سمت روانشناسي تغيير عقيده داده بودم، بلكه به اين دليل كه از يك حق انتخاب غيرقابل تحمل ديگر اجتناب ميكردم» (اسكينر، 1979، ص. 37). چه اعتقاد داشت و چه نداشت سه سال بعد مدرك دكتري خود را گرفت. بعد از تمام كردن دوره دستياري فوق دكتري، تدريس در دانشگاه مينهسوتا (1945ـ1936) و دانشگاه اينديانا (1947ـ1945) را قبل از بازگشت به دانشگاه هاروارد به عهده گرفت. موضوع رسالهاش او را نسبت به موقعيتي كه در طول حرفه علمياش به آن وابسته بود هدايت كرد. او پيشنهاد كرد كه بازتاب يعني همبستگي بين محرك و پاسخ و نه چيزي بيشتر. كتاب 1938 او با عنوان رفتار جانداران،2 نكات اساسي نظام او را توصيف ميكند. از اين كتاب در طول 8 سال نخست پس از انتشار 500 نسخه فروخته شد و بيشتر نقدهاي انجام شده بر كتاب منفي بودند. اما پنجاه سال بعد به عنوان «يكي از كتابهاي نادري كه چهره روانشناسي نوين را تغيير داد» مورد قضاوت قرار گرفت (تامپسون، 1988، ص. 397). آنچه كه اين كتاب و نظام توصيف شده در آن را از يك شكست مقدماتي به موفقيت بينظير بعدي تغيير داد در اصل مفيد بودن آن براي زمينههاي روانشناسي كاربردي بود. «در سالهاي دهه 1960، ستاره بخت اسكينر شروع به درخشيدن كرد و اين تا حدي به دليل پذيرش انديشههاي او در رشته آموزش و پرورش و تا حدي نيز به دليل كاربرد اصول اسكينر در رشته درماني تغيير رفتار بود» (بنجامين، 1993، ص. 177). چنين كاربرد عملي گسترده انديشههاي اسكينر كاملاً مناسب بود، زيرا او به حل مسائل واقعي جهان شديداً علاقهمند بود. كار بعدي او كتاب علم و رفتار انسان (1953)، كتاب درسي اصلي، براي روانشناسي رفتاري اسكينر شد. اسكينر تا هنگام مرگ در سن 86 سالگي بارآور باقي ماند و با همان علاقهاي كار ميكرد كه 60 سال پيش شروع كرده بود. در زيرزمين منزلش «جعبه اسكينر» خودش را ساخت ـ محيطي كنترل شده كه تقويت مثبت فراهم ميكرد. در يك مخزن زردرنگ پلاستيكي ميخوابيد، كه فقط آنقدر بزرگ بود كه يك تشك، چند قفسه كتاب و يك دستگاه تلويزيون در آنجا ميگرفت. او هر شب ساعت 10 به بستر ميرفت، سر ساعت ميخوابيد، يكساعت كار ميكرد، سه ساعت ديگر ميخوابيد و صبح در ساعت 5 بيدار شده و مجدداً براي سه ساعت ديگر كار ميكرد. سپس پياده براي كار بيشتر به دفتر كارش در دانشگاه ميرفت و هر روز بعدازظهر با گوش دادن به موسيقي خود را تقويت ميكرد. او همچنين مقدار زيادي تقويت مثبت از طريق نوشتن دريافت ميكرد. «بيشتر از هر چيز ديگري از نوشتن لذت ميبرم و اگر آن را رها كنم بسيار دلخور خواهم بود» (اسكينر، 1985، در فالون،3 1992، ص. 1439 نقل شده است). در سن 78 سالگي مقالهاي نوشت با نام «مديريت شخصي عقلي در كهنسالي» كه در آن تجربيات شخصي خود را به عنوان يك مطالعه موردي نقل كرده است (اسكينر، a1983). او توصيف ميكند كه چرا لازم است مغز هر روز ساعات كمتري كار كند و در ميان تلاشها فواصل استراحت داشته باشد، تا بتواند بر ضعف حافظه و كاهش توانايي ذهني مربوط به سن فائق آيد. در 1989 بيماري اسكينر لوسمي تشخيص داده شد و گفته شد تنها دو ماه ديگر زنده خواهد ماند. او در يك مصاحبه راديويي احساسات خود را به گونه زير توصيف كرد: من مذهبي نيستم، بنابراين نميترسم از اينكه پس از مرگ چه به سرم خواهد آمد و وقتي كه به من گفته شد به اين بيماري مبتلا هستم و در چند ماه خواهم مرد هيچ نوع هيجاني نداشتم. نه هراس، نه ترس، نه اضطراب. هيچ چيز. تنها چيزي كه مرا متأثر كرد و واقعاً اشك به چشمانم آورد وقتي بود كه به اين فكر كردم كه بايد اين موضوع را به زن و دخترانم بگويم. ميفهميد، وقتي كه ميميريد، كساني كه دوستتان دارند آزار ميبينند و شما نميتوانيد در اين مورد كاري بكنيد... من زندگي بسيار خوبي داشتهام. احمقانه خواهد بود اگر به هر صورتي از آن شكايت كنم. بنابراين، من از اين چند ماه معدود نيز به همان صورتي كه هميشه از زندگيام لذت بردهام لذت خواهم برد. (به نقل كاتانيا، 1992، ص. 1527). هشت روز قبل از مرگ، ضعيف و نحيف در گردهمايي انجمن روانشناسي آمريكا در بوستون در سال 1990، مقالهاي ارائه داد كه در آن به رشد روانشناسي شناختي كه با رفتارگرايي او به چالش برخاسته بود به شدت حمله كرد. در غروب قبل از مرگ، بر روي آخرين مقاله خود «آيا روانشناسي ميتواند علم ذهن باشد» (اسكينر، 1990) كار ميكرد كه اتهام ديگري به نهضت شناختي بود و تهديد ميكرد جانشين تعريف او از روانشناسي شود.
اريك اريكسون (1994ـ1902) اريكسون روانكاوي به آيين فرويدي را تحت تعليم آنا فرويد آموخت. او يك رويكرد عامهپسند را در مورد شخصيت تدوين كرد كه عمدتاً روانكاوي فرويد را حفظ ميكند و درعينحال از چند جهت آن را توسعه ميدهد؛ نخست، با بسط مراحل رشد و استدلال درباره اينكه شخصيت در سراسر عمر به رشد خود ادامه ميدهد؛ و دوم، از راه بازشناسي تأثير فرهنگ، تاريخ و جامعه بر شخصيت. زندگي اريكسون اريكسون به خاطر مطرح كردن مفهوم بحران هويت شهرت دارد، عقيدهاي كه از بحران هويت خود او كه در سالهاي اوليه زندگي تجربه كرده سرچشمه گرفته است. او نوشت، «بدون ترديد بهترين دوستانم اصرار خواهند داشت كه من به نامگذاري اين بحران و اينكه آن را در همه افراد ديگر ببينم نياز داشتم تا خود بتوانم با آن كنار بيايم» (اريكسون، 1975، صص. 26ـ25). نخستين بحران از اين نوع براي اريكسون نامش بود. سالها فكر ميكرد نام فاميلياش هامبرگر است، كه نام پدرش بود و اريكسون او را پدر واقعياش تصور ميكرد. او در 39 سالگي، هنگامي كه تبعه ايالات متحد شد، نام خانوادگياش را از هامبرگر، به اريكسون تغيير داد. دومين بحران هويت او زمان تحصيل و در آلمان روي داد. اريكسون خودش را آلماني ميدانست، اما همكلاسيهايش او را طرد ميكردند زيرا درعينحال يهودي بود. در همان حال همكلاسيهاي يهودي اريكسون نيز به سبب بور بودن و داشتن قيافه آريايي از وي دوري ميجستند. سومين بحران پس از به پايان رسانيدن دوره تحصيلات متوسطه اتفاق افتاد او چند سال از جامعه كنارهگيري كرد و در اروپا براي جستوجوي هويت سرگردان بود. سرانجام، در سن 25 سالگي، به وين رسيد و شغل معلمي را در مدرسه كوچكي كه براي كودكان بيماران فرويد و دوستان وي تأسيس شده بود به دست آورد. اريكسون در روانكاوي تعليم ديد و اعلان كرد كه هويت شخصي و حرفهاياش را يافته است. اگرچه او هيچگونه تحصيلات رسمي بالاتر از دبيرستان نداشت، اما تا آنجا پيش رفت كه به تدريس در دانشگاه هاروارد پرداخت و يكي از با نفوذترين روانكاوان عصر جديد شد. |
![]() |
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت: 9:30 منتشر شده است
برچسب ها : بي.اف.اسكينر,