فلسفه نظري تاريخ :
فلسفه نظري تاريخ :
نخستين نكته اي كه در فلسفه نظري به چشم مي خورد اين ادعاست كه تاريخ همچون موجود زنده متحركي است كه روحي دارد و جسمي و عزمي و آهنگي و حركتي و هدفي و قانوني و نظامي و محركي و مسير ي. اين هويت مستقل كه براه خود مي رود و انسانها را نيز يا تسليم خود مي كند و يا زير چرخ هاي تيز رو و پر شتاب و سنگينش له و مثله مي كند ازجايي آغاز كرده است و از طريقي ميگذرد و سرانجام هم به مقصدي ميرسد . فلسفه نظري تاريخ بر اين سراست كه نشان دهد كه اين رفتن و باليدن چگونه صورت ميگيرد و آن نقطه نهايي كه بار انداز تاريخ است كجاست و چگونه از منزل كنوني ، منزل واپسين را ميتوان ولو با ابهام و اجمال تصور كرد ، و اين رفتن به جبر است يا به تصادف ، و گذر از منازل و مراحل گوناگون تاريخي اجتناب ناپذير است يا چاره پذير . فلسفه نظري تاريخ را ميتوان چنين تعريف كرد كه معرفتي است كه در آن از حركت ، محرك ، مسير و هدف موجودي بنام « تاريخ » بحث ميشود
سه سؤال اساسي كه هر گونه فلسفه نظري تاريخ عمدتاً به پاسخ آنها مي پردازد بدين قرارند :
تاريخ به كجا ميرود . ( هدف ) .
چگونه ميرود . ( مكانيزم حركت . محرك ) .
از چه راهي ميرود . ( مسير و منازل برجسته حركت ).
ازنظر اين كاوشگران ، تاريخ هويتي حقيقي است نه اعتباري و به سخني ديگر انسانها و حوادث ، خود تاريخ نيستند بلكه در « تاريخ » اند . تاريخ بشرها را فرا گرفته و در ميدان خود گرد آورده و بر گردنشان رشته اي افكنده و آنها را به جايي كه خود ميخواهد مي كشاند . هگل كه مي گويد « تاريخ كشتارگاه اراده هاي فردي انسانهاست » و همو كه سخن از« شيطنت و فريبكاري و مكاري » تاريخ ميگويد ، و ماركس كه انسانها را در برابر حوادث تاريخ تنها « قابله » يي ميشمارد كه فقط بوضع حمل مادر آبستن كمك مي كنند ، و از كشتن نوزاد و با برانداختن نطفه آن عاجزند .و انگلس كه خداي تاريخ را سنگدل ترين خدايان مي شمارد كه ارابه پيروزي خود را از روي اجساد مردگان و طاغيان به پيش ميراند ، همه يكصدا به استقبال هويت تاريخ و بازيگري آن اتفاق دارند و همه توانائي انسان را در برابر تاريخ ، « كشف و وصف » قلمداد مي كنند و طفره و نفي .
توين بي گر چه در كار خود محتاط تر است و اگر چه خود را حتي فيلسوف تاريخ نيز نمينامد و تنها – به ادعاي خود – به « تعميم تجربي » بسنده مي كند اما در نهايت وقتي به نهايت تاريخ مي انديشيد فتوي به سرانجامي مشخص و مقدس ميدهد و بطريق علمي دولتي كليسايي را بر همه عالم در آينده اي دور تسلط و تحكيم ميبخشد . شپنگر ازهمه اينها بدبين تر و جسورتر است و به هيچ روي لحظه اي تردبد و تسامح نميكند . در تاريخ به گمان او هيچ رستاخيزي نيست و هيچ تژاد يا ملتي از خواب مرگ خود هرگز برنخواهد خاست . مرگ براي تمدنها همانقدر طبيعي و محتوم است كه براي انسانها و جانوران .
تاريخ جهان كه در واقع چيزي جز حركت انديشه اي در ذهني نيست نيز از طريق تضادها و تصادمها راه خود را به جلو مي گشايد . هر مرحله نوين تاريخي حاصل نزاع و تركيب (سنتز ) دو مرحله متضاد پيشين است ( تز و آنتي تز ) . اما اين مرحله نوين در عين حال گشاده تر و فراگير تر و بزبان هگل « آزادتر» از مراحل قبلي است . هدف تاريخ رسيدن اندشه مطلق است بآزادي مطلق و محو فراق وآليناسيون .
سؤال : نظر هگل در مورد فلسفه تاريخ چيست ؟
اولاً تاريخ بطرف هر آنچه آزادتر شدن انديشه متعالي سير مي كند .
ثانياً مكانيزم اين حركت ، نزاع دائمي انديشه مطلق با خود و محرك آن عشق اين انديشه است برهايي از فراق .
ثالثاً مسير تاريخ ، جلوه هاي متعالي انديشه مطلق است در پوشش ملتها و مردمهاي تاريخي .
ماركس به گفته خود مخروط انديشه هگلي را كه وارونه بود و برسر ايستگاه بود بر قاعده نشاند . يعني كه بافت جهان را نه انديشه بلكه ماده شناخت و نزاع مستمر تاريخي را گر چه قبول كرد اما اين نزاع را در ميان طبقات اقتصادي جاري دانست و نه در ذات انديشه متعالي ، و مسير تاريخ را جلوه هاي گوناگون اين انديشه ندانست ، بلكه مراحل مختلف رشد ابزارتوليد و رو بناهاي مناسب با آن پنداشت وبالاخره هدف تاريخ را نه رهايي از فراق بلكه رهايي از طبقات انگاشت . انديشه ماركس در فلسفه تاريخ معجوني است از هگل و داروين و البته گره خورده با افكار اقتصاد دانان و نيز روحانيون مسيحي . سؤال : نظر ماركس در مورد فلسفه نظري چيست ؟
اولاً جامعه به طرف جامعه بي طبقه سير مي كند .
ثانياً محرك اين رفتن ، رشد ابزار توليد و نزاع طبقه نو خاسته با طبقه كهن است .
ثالثاً مراحل مختلف تاريخ ، ادوار برده داري ، فئودالي ، بورژوازي ... است كه هر يك در دوره اي و متناسب با درجه اي از رشد ايزار توليد حكومت و عموميت يافته اند .
نكته اين است كه هيچ فلسفه نظري تاريخي از فرض اين متافيزيك ستبر كه « تاريخ هويتي زنده و مستقل و متحرك و قانونمند است » گريزي ندارد . هگل صريحاً اعتراف ميكند كه تاريخ در حقيقت هيچ نيست جز روحي رها شده و سرگردان و بي اعتنا بخواست اين و آن و مشتاق وصال و رهايي از فراق .
اما توين بي كه تمام استخوانهايش را در راه تاريخ فرسوده است از اين دو پيشوا فروتن تر و كم ادعاتر و درعين حال پر اطلاع تر است.
براي او تاريخ جهان توالي طلوع و افول تمدنهاست . هر تمدني با تهاجم ( Challenge ) متولد ميگردد .
نظر توين بي افول تمدنها از آغاز مي شده است كه سلسله جنبانان و متوليان و مدبران يك تمدن در برابر تهاجمهاي نوين همان پاسخهاي كهنه را تكرار مي كردند . از دلايل افول يك تمدن ، توين بي ، نظامي شدن شديد و وسعت فتوحات را ذكر ميكند هر چه يك تمدن متصرفانش وسيعتر گردد براي حفظ آنها به ارتشي بزرگتر و نيرومندتر نيازمند ميشود و اين نه تنها مايه قوت بلكه ضعف تمدن ميشود .
از نظر توين بي مذاهب بزرگ همواره در دوران افول و انهدام تمدنهاي بزرگ ظهور مي كرده اند و تاريخ مجموعاً نيز رو به جهتي دارد كه نهايتاً مذاهب بزرگ موجود در هم روند و يك دولت روحاني بزرگ بر جهان سايه افكند و سرودش نغمه يي باشد از چهار گلبانگ اسلامي ، يهودي ، مسيحي و بودايي .
وي معتقد است كه در زمان ما پنج تمدن وجود دارد كه چهار تاي آنها فرو ريخته و مرده اند و فقط تمدن مسيحيت اروپاي غربي است كه زنده است . چهار تمدن ديگر به قرار زير است :
مسيحيت ارتدكس اروپاي شرقي ، جنوبي و روسيه
اسلام
خاور دور
هندوستان
بگمان توين بي عبور از هر جامعه به جامعه ( تمدن ) ديگر سه نشانه سهم دارد :
الف – بوجود آمدن دولتي بزرگ ( universal state )
ب – بوجود آمدن ديني بزرگ ( universal church )
ج – هجوم مهاجمين .
بعلاوه توين بي معتقد است كه نه هر تهاجمي و نه هرپاسخي تمدن آفرين است . اگر تهاجم خطير و پاسخ انگيز نباشد و يا اگر بسيار كوبنده و خشن باشد درهر دو حال تمدني نمي آفريند . تهاجم با يد شايسته و بمقدار ( optimum ) باشد .
فلسفه علم تاريخ ( منطق پژوهش تاريخ ) :
مسائل مهمي كه در فلسفه علم تاريخ مورد كاوش و تحليل واقع ميشوند ازين قبيلند :
روش شناسي پژوهش تاريخي
عنصر گزينش در تاريخ
تفسير تاريخي
پيش بيني در تاريخ
امكان يافتن قانونمنديهاي تاريخ
دخالت ارزشها در قضاوت هاي تاريخي
امكان تجربه در تاريخ
تئوريها و مدلها در تاريخ
تفاوت علم تاريخ با علمهاي ديگر .
مسائل « فلسفه علم تاريخ » با مسائل « فلسفه نظري تاريخ » تفاوت اساسي دارند . در يكي از نظر به « علم تاريخ » است و در ديگري نظر به خود « تاريخ » و در بسياري از موارد ، مغالطه مفهوم و مصداق كه از بيماريهاي اذهان نيازموده است از برآميختن اين دو فلسفه بروز ميكند .
حقيقت اينست كه تا ما « فلسفه علم تاريخ » نداشته باشيم نمي توانيم « فلسفه نظري تاريخ » بنا كنبم .
شرح كوتاه و فشرده اي از اهم مسائل فلسفه علم تاريخ :
پيش از هر چيز بايد دانست كه گوهر علم – يعني واقعيت و هويت آن – گزينشي و انتخابي است ( selective ) تنها متافيزيك است كه گزينشي نيست . اين سخن بدين معناست كه هر علمي از علوم ، چهره اي از چهره هاي بينهايت طبيعت را بر ميگزيند و در آن كاوش مي كند . هيچ علمي و نه همه علوم همه چهره هاي طبيعت را فرا نمي گيرند .
پيش بيني هاي علمي همواره بكمك قانونهاي كلي منطقي صورت ميگيرد و بشكل قضايايي شرطي بيان مي شود . هيچ پيش بيني علمي غير مشروط وجود ندارد .
همه تفسيرهاي علمي نيز در پرتو قانوني كلي صورت مي گيرد . وقتي حادثه اي جزئي را تفسير ميكنيم در حقيقت آنرا مصداقي از نظمي كلي قرار مي دهيم . وقتي تابش شعاع نوري خاص بر صفحه اي خاص و انعكاس را در آن مورد خاص تفسير ميكنيم در حقيقت چنين مي گوئيم كه اين مورد مصداقي است از نظمي كلي و جاودانه كه هر جادوگر گاه نوري بر سطح صيقلي بتابد زواياي تابش و بازتاب برابر خواهند بود ( قانون كلي علمي ) . بدينقرار حوادث جزئي وقتي تفسير پذيرند كه تكرار پذير باشند و تكرارشان قانوني كلي بدست داه باشد تا اين قانون كلي در حوادث جزئي مشابه براي تفسير بكار گرفته شود .
در باره جبر و تصادف نيز توجه به نكاتي ضروري است اغلب كساني كه سخن از قانونمندي تاريخ مي گويند اين حربه را در كف دارند كه اگر به قانون مندي رضا ندهي بايد رويه ديگري را برگزيني كه تصادف است و پيداست كه تصادف و بي علتي هم عملي نيست . پس نفي قانونمندي تاريخ هم مقبول و عملي نيست ( منظور از قانونمندي تاريخ در اينجا قانونمندي حركت تاريخ در طول مسير آن است نه قانون دار بودن هر جامعه در عهد و عصر خود ) .
جبر عملي و تفاوت آن با جبر فلسفي ضروري است . جبر فلسفي بمعناي قانون عام عليت است كه هيچ حادثه اي از شمول آن مستثني نيست . جبر فلسفي يك قانون فلسفي است و قوانين فلسفي نه قادر به پيش بيني حوادث خاص و جزئي اند و نه مستقيماً زاينده قوانين علمي هستند .
جبر عملي را درسه قانون زير مي توان خلاصه كرد :
محال است كه حادثه اي از دايره حاكميت قانون عليت بيرون بماند ( عموميت قانون عليت )
محال است كه علت تامه حادثه اي حاضر باشد و معلول ، حاضر نباشد .( ضرورت علت و معلول )
محال استكه از دو علت مشابه دو معلول متفاوت پديد آيند و يا از يك علت بسيط دو معلول صادر شوند . ( سنخيت علت و معلول )
5- لردآ كنون مورخ مشهور انگليسي ميگفت كه « بهترين مورخي را كه مي توان ديد آنست كه ديده نشود » . منظور وي اين بود كه هيچ تصرف و دخالتي در تاريخ نگاري از ناحيه مورخ نبايد صورت گيرد . اين سخن در مرحله واقعيات صحيح است . يعني مورخ نبايد از خود حادثه اي بسازد و بر تاريخ بيفزايد . و يا وقتي تاريخ ، في المثل ، ادوار متوالي برده داري ، فئودالي ... را نشان نميدهد و تأييد نمي كند نبايد مانند آن مورخ چيني تاريخ را به حرف زدن وادار كند و از دهانش آ ن ادوار مفقود را بيرون بكشد .
6- نكات سابق مارا بمطلب ديگري ميرساند و آن دخالت ارزشها در قضاوتهاي تاريخي است . حالا كه بايد حوادث را برگزيد اين گزينش تحت چه عامل يا عاملهايي صورت مي پذيرد ؟ تردبد نيست كه « زاويه دبد » و« معيارها و ارزشهاي يك مورخ » و نيز « مسائل هر دوره » از مهمترين عوامل اند براي ما كه بحكم تربيت و آموزش خاص ارزشهاي خاص داريم و نيز بحكم تعلق به تاريخ و جغرافياي مخصوص مسائل ويژه خود داريم و به حل آنها نيازمند و علا قه منديم ، قطعاً تاريخ و تعاقب زماني حوادث در آن بشكل خاص جلوه خواهند كرد . نياز بحل مسأ له و « نوع ارزشها و اولويتها » كه درذهن ماست « نقطه نظر و زاويه ديد » را مي دهند و اين زاويه ديد است كه عينكي ميشود براي نظر كردن در تاريخ و انتخاب كردن از ميان آن .
7- ميلها و قانونها را نيز بايد از هم بازشناخت . يكي از هنرهاي فلسفه علم در قرن حاضر بازشناساندن و تميز اين دو از يكديگر است كه اغلب بصورت غلط رايجي با هم خلط مي شوند و خطاهاي ديگري را بدنبال ميآورند . ميلها مبين گذشته جهت دار يك سيستم خاص اند . در حاليكه قانونها – از نظر علمي – بيانگر نظم تكرار پذير و تغيير ناپذيري هستند مه بهمه زمانها قابل تعميمند .قانون تساوي زواياي تابش و بازتاب بدين معني است كه همواره ( گذشته ، حال ، آينده ) هرجانوري بر صفحه اي بتابد و منعكس شود دو زاويه تابش و انعكاس برابر خواهند بود . كلي بودن و بي زمان بودن قانونها از صفات خاص و مشخص آنها است ، همين صفات است كه بقانونها قدرت بخشيده است تا صلاحيت پيش بيني كردن داشته باشند و از گذشته بتوان آينده را نيز تصور كرد . اما اگر حادثه اي به زماني خاص تعلق داشت بزمان ديگري تعميم پذير نميتواند بود .
سؤال : آيا مي توان براي حركت تاريخ قانوني علمي داد و مسير و هدف آنرا پيش بيني كرد ؟
بگمان ما به دلايل زير پاسخ اين سؤال منفي است .
الف – قانون علمي براي حوادثي مي توان داد كه تجربه پذير باشند و حوادثي تجربه پذيرند كه تكرار پذير باشند . مجموع تاريخ بشري واقعه ايست كه يك بار بيشتر اتفاق نيفتاده و از ابتدا تا كنون فقط يك راه خاص را پيموده است تاريخ نه براههاي متفاوت رفته و نه بدفعات متعدد حادث شده است .
ب- حتي اگر فرضاً چنان قانون يا قوانيني كشف يا پيشنهاد شوند به خاطر اينكه ابطال ناپذيرند علمي نخواهند بود . قانون ابطال پذير يعني قانوني كه در صورت غلط بودن ، نادرستي آن از راه تجربه قابل كشف باشد . و قوانين تاريخي – بفرض وجود – چنين نيستند يعني اگر دروغ باشند راه كشف كذب آنها بر ما بسته است .
ج – قوانين تاريخي اكتشافات علمي آينده را نميتوان پيش بيني كرد و اگر قبول كنيم كه اكتشافات علمي اثر عظيمي بر تحول و جهت گيري تاريخ دارند بايد بپذيريم كه قوانين تاريخي ، از دادن جهت و مسير تاريخ عاجز خواهند بود . و بسخن ديگر اين قوانين مزعوم تاريخي امكان وجود نخواهند داشت .
د – هر قانون علمي قادر به پيش بيني است . پيش بيني هايي كه توسط قوانين حركت كل تاريخ صورت ميگيرد ، خود بمنزله حوادثي وارد تاريخ مي شوند . اين حوادث نوين قادرند كه گاهي پيش بيني هاي انجام شده را معكوس كنند وازا ينرو چنان قوانيني در صورت بودن ، گاهي به مرگ خود فرمان ميدهند و بطلان خود را باعث مي شوند .
سؤال : آيا ميتوان ازتاريخ درس گرفت ؟ بلي ميتوان .
ميتوانيم از تاريخ درس بگيريم به شرط اينكه معتقد باشيم كه ميتوانيم تاريخ را بسازيم . كسانيكه آينده تاريخ را پيشاپيش محتوم و اجتناب ناپذير معرفي مي كنند ، محافظه كاراني بيش نيستند كه در باطن مي ترسند كه كسان ديگري بپا خيزند و تاريخ را بگونه اي ديگر بسازند و بهمين سبب از له شدن در زير چرخهاي سنگين تاريخ و بيهودگي و بي ثمري شنا در خلاف جهت آ ب سخن ميگويند . و بسخن ديگر ، بديگران ميگويند شما بنشينيد تا ما آينده را همانطور كه خود مي خواهيم بنا كنيم .
سؤال : نظر قرآن به تاريخ چيست ؟
الف – نظر به مجموع تاريخ
ب – نظر به اجزاء تاريخ
الف – نظر به مجموع تاريخ
از نظر قرآن ( و البته مجموع مخلوقات ) بهر طرف كه بروند خدا را از هدفش باز نمي دارند و خدا بر كار خود سوار و پيروز است بعلاوه تاريخ در نهايت امر بسوي امن و امنيت و رفاه و استخلاف صالحان در زمين ميل خواهد كرد . اين ميل را قرآن نه از قانوني علمي استنباط كرده و نه ميتوان اين سخن قرآن را سخن علمي دانست . صد در صد يك غيب گويي ست كه فقط از خدا و پيامبران ساخته است و بس . ب- نظر به اجزاء تاريخ
در اين مورد اظهارات قرآن كاملاً روشن و دلنشين است تعميمهاي استقرايي با نتيجه گيريهاي مشخص و با برد محدود و معين در قرآن يافت ميشود : كم اهلكنا من قريه بطوت معيشتها : چه قريه ها را كه به خاطر خو كردن به رفاه و فساد بر انداختيم .
فلسفه تاریخ
عوامل محرك تاريخ
به يك اعتبار همه چيز در عالم تاريخ دارد ، چون تاريخ يعنی سرگذشت ،وقتی كه يكشیء حالت متغيری داشته باشد و از حالی به حالی و از وضعی بهوضعی تغيير وضع وتغيير حالت بدهد اين همان سرگذشت داشتن و تاريخ داشتناست ، برخلاف اينكه اگريك شیء به يك وضع ثابتی باشد ، يعنی هيچگونهتغييری در آن رخ ندهد قهرا تاريخهم ندارد مثلا اگر ما معتقد باشيم كهزمين از ابتدا كه خلق شده و به وجود آمدهبه همين شكل و به همين وضع بودهكه هست پس زمين تاريخی ندارد ، اما اگر زمينتغييراتی داشته باشد ،قبول كنيم كه زمين يك سلسله تغييرات و تحولات داشته ، پسزمين تاريخدارد ، كما اينكه ما " تاريخ طبيعی زمين " داريم . مسأله ديگراين است كه آيا تاريخ بر اساس تصادف است يا بر اساساصل علی و معلولی ؟ يكی ازنظريات درباب تاريخ اين است كه تاريخ راتصادفات به وجود آورده ، ولی آن كسی همكه میگويد " تصادف " مقصودشاين نيست كه [ وقايع تاريخی ] بدون علت به وجودآمده ،يعنی نظر هر كس را كه شما بشكافيد نمیخواهد بگويد كه حادثه ای خود بخودو بدونعلت به وجود آمده است " تصادف " كه از قديم مسأله بخت واتفاق و تصادف را مطرحمیكردند [ به معنی علت نداشتن نيست ] در واقعانسان به چيزی میگويد " تصادفی " كه كليت ندارد ، يعنی تحت ضابطه وقاعده در نمیآيد ، مثل همين مثال معروفیكه ذكر میكنند : انسان اگر چاهبكند و به آب برسد ، اين يك امر تصادفی نيستچون دائما و لااقل اكثر ،كندن زمين در يك عمق معين به آب میرسد ولی اگر انسانچاه بكند و به گنجبرسد اين را يك امر تصادفی تلقی میكنيم ، میگوييم چاهكنديم تصادفا بهگنج رسيديم ، برای اينكه اين يك امر كلی نيست ، مخصوص اينمورد است ،يعنی مجموعه يك سلسله علل و شرايط خاص ايجاب كرده كه در اينجا گنجیباشد ، و يك سلسله علل ديگر ايجاب كرده كه شما چاه بكنيد و نتيجه ايندواين شده كه در اينجا به گنج برسيد ، ولی چنين رابطه كلی و دائمیيیميان كندنچاه و پيدا شدن گنج وجود ندارد ، چون رابطه كلی وجود ندارد پسضابطه و قاعدهندارد نه اينكه علت ندارد . پس علت نداشتن يك مطلب است ، كليت نداشتن مطلب ديگركسانی كهمیگويند تاريخ را تصادفات به وجود آورده ، يعنی يك سلسله وقايع بهوجودآورده كه آن وقايع تحت ضابطه كلی در نمیآيد ، همان مثالهای معروفی كهذكر میكنند ، كه يك مورخی كتابی نوشته تحت عنوان " بينی كلئوپاترا[1] " كه اگر بينی او مثلا يك ذره كوچكتر يا بزرگتر میبود سرنوشت عالمجور ديگریبود ، چون بينی او فلان جور بود پس فلان پادشاه عاشق او شد و درنتيجه عشقايندو به همديگر حوادثی پيدا شد و اصلا اوضاع دنيا در اثريكچنين امری تغييركرد حال اين معنايش اين است كه اين يك امری نيستكه تحت ضابطه در بيايد ، يكقانونی درست كنيم به نام " قانون بينیكلئوپاترا " ، اين ، قانون بردار نيستاشخاصی كه قائل به تصادفندمیگويند .
تمام حوادث بزرگ تاريخی و قضايای مهم تاريخی ، وقتی نگاه بكنيم میبينيميكامر جزئی [ علت آن بوده است ] ، مثل جنگ بين الملل اول كه فلانحادثه كوچكاتفاق افتاد ، فلان وليعهد در فلان مملكت كشته شد و آن به يكقضيه ديگر كشيد وآن به يك قضيه ديگر ، و بعد يك جنگ بين المللی درستشد [2]ديگر نمیشود ازقتل آن وليعهد يك ضابطه كلی درست كرد پسمسأله تصادف غير از مسأله علت نداشتناست . مسأله ديگر مسأله ارزش تاريخ است . اين هم بايد به دو مسأله تجزيهشود : يكی مسأله ارزش فی نفسه تاريخ تاريخ به همان معنای سرگذشت جامعهبشر، و ارزش تاريخ يعنی ارزش شناخت سرگذشت جامعه بشر مثل اينكهمیگوييد " ارزشروانشناسی " ، يكوقت انسان میخواهد بگويد آيا تاريخيعنی شناخت واقعی جريانگذشته ارزش دارد يا ارزش ندارد ؟ اين يك
مسأله است ، مسأله ديگر مسأله ارزشتاريخ ثبت شده است ، يعنی تاريخنگاريها ، اين يك مسأله ديگری است كه جداگانهبايد طرح كرد ، يعنی چقدرمیشود به تاريخهای مكتوب و به آثار تاريخی اعتمادكرد ؟ اينجاست كهنظريه های افراطی و تفريطی وجود دارد ، بعضی صرفا ملا لغتیهستند و همينقدر كه يك كتابی را پيدا كنند و يك نسخه خطی كه مثلا در هفتصدسال پيشنوشته شده ، يا در فلان جا چاپ شده ، اين ديگر برايشان وحی منزل است . يك عده اساسا به كلی تاريخ را بیارزش میدانند از باب اينكه میگويند : انسان هيچوقت نمیتواند خودش را از تعصبات و جانبداريها و عقده ها وكينه هاتخليه كند همه تاريخها را انسانهايی نوشته اند كه میخواسته اندمنظور خاصخودشان را در لباس تاريخ بنويسند بعضی از آنها اساسا جعلمیكردند و دروغمیگفتند . اينها افرادی بودند كه دردربار سلاطين و پادشاهان بودند ، هميشه به گونه ای وقايع را مینوشتند كهمطابق ميل دل آنها باشد ، و حتی مورخينی كه انسان از آنها انتظار ندارد ،اينجور چيزها از آنان ديده میشود مثلا صاحب " ناسخ التواريخ " تا حدیكهسراغ داريم مرد متدينی بوده ، اما تاريخش زياد اعتبار ندارد چون
يكتنه بوده وكار ديگر هم داشته و اينهمه تاريخ نويسی كار يك نفر نيستكه بخواهد تاريخ دنيارا بنويسد ، ولی باز هم شايد معتبرترين تاريخی كهاو از نظر خودش نوشتهتاريخهای دور است تاريخ زمان خودش را هم نوشته : " تاريخ قاجاريه " اما هيچاعتبار ندارد چون معاصر با پادشاهان قاجار
بوده تاريخ را طوری نوشته كه مطابقميل آنها بوده است فتحعلی شاه از آنطرف ، شهرهای ايران را از دست میداد ، اومیگويد " در ذكر جهانگشايیخاقان فتحعلی شاه " كدام جهانگشايی ؟ ! دربارهاميركبير كه ناصرالدينشاه او را میكشد میگويد به فلان بيماری مبتلا شد ،شكمش آماس كرد ، مرد ،نمینويسد كه اميركبير را كشتند . البته مسأله ديگریهست و آن اين است كه آيا حقيقت تاريخی برای هميشهقابل كتمان است ؟ و يا اينكهنه ، حقيقت بالاخره خود را ظاهر میكند ولو
بطور موقت رويش را بپوشانند ، بعداز مدتها هر جور باشد ، خودش خودشرا آشكار و ظاهر میكند ، به يك شكلی بيرونمیآيد كه برای اين قضيه ،نمونه خيلی زياد است و اين خود يك اصلی است . پسدرباره مسأله ارزش تاريخ نگاری ، گفتيم بسياری از مورخين كه اصلادروغ نويس اندو نمیشود به آنها اعتماد كرد كه عالما عامدا حقيقت راكتمان نكرده باشند تازهتاريخ نويسهای راستگو كه حاضر نبوده اند يك كلمهدروغ بنويسند باز هم به علتاينكه تاريخ را برای يك منظور خاصمینوشتند ، انتخاب میكردند ، يعنی حوادثیكه در خارج واقع شده به منزلهماده بوده برای اينكه او به اين ماده ، صورت وشكل بدهد ، هيچ دروغ همنگفته است مثلا اگر شما به آقای بروجردی ارادت داشتهباشيد ، در زندگیآقای بروجردی اينقدر نقاط نورانی و خوب هست كه شما میتوانيديك كتاب پر بكنيد ، بعد آقای بروجردی میشود يك مرد قديسی كه سراسر زندگيشهمهخير است و بركت و فضيلت ، و اگر شما با آقای بروجردی بد باشيدحتما آقایبروجردی در زندگیاش يك نقاط ضعفی هم دارد ، میرويد از راستهاهم انتخابمیكنيد ، هيچ هم دروغ نمیگوييد ، در طول زندگی هشتاد ساله اينمرد شمامیتوانيد يك عده داستان [ از اين نوع ] پيدا بكنيد ، همه همداستانهای راستباشد ، بعد بگوييد اين آقای بروجردی است ، در صورتی كهآقای بروجردی نه ايناست نه آن ، آقای بروجردی مجموع اينهاست ، يعنیآنی است كه هم آن را داشته وهم اين را ، ولی وقتی شما میخواهيد از آقایبروجردی يك چهره خوب ترسيم بكنيدآنها را انتخاب میكنيد ، دروغ همنگفته ايد ، و وقتی میخواهيد از آقایبروجردی يك چهره بدی رسم كنيد ،اينها را انتخاب میكنيد ، دروغ هم نگفته ايداينهاست كه میگويند تاريخرا بیارزش كرده ، يعنی شما سراغ هر مورخی در دنيابرويد میبينيد كه دريك قضيه ، تمام وقايع را آنچنان كه بوده است ، اعم ازآنچه كه زشتباشد يا زيبا ، ننوشته ، بلكه انتخاب كرده ، و اين انتخاب بر حسبهدفیبوده كه از تاريخ نگاری داشته است اين جهت است كه مسأله ارزش تاريخمطرح میشود ، يعنی تاريخ به معنی تاريخ نگاری ، تاريخهای مكتوب ، چقدرقابل اعتماد است و چقدر قابل اعتماد نيست ، كه در همين كتاب [3]هماولين بحثش درباره ارزش تاريخ است ، هر چند نام نمیبرد .
مسأله مهمی كهبايد عرض كنم اين است كه مسأله " محرك تاريخ " يكمسأله است و مسأله " فلسفهتطور تاريخ " مسأله ديگر معمولا اين دو ازيكديگر تفكيك نمیشوند میدانيمجامعه انسانی تحولات زيادی دارد از قبيلانحطاطها ، ترقيها ، جنگها ، صلحها ،رفاهها ، محروميتها و امثال اينها
يكوقت ما جامعه انسانی را از نظر تنوع ، درتمام طول تاريخ گذشته يك " نوع " میدانيم كه افرادش وض میشوند ، افرادش اين جامعهاست ، آنجامعه است ، اين ملت است ، آن ملت است ، ولی افرادی هستنددر يك سطح ، يعنی آنهم جامعه ای است از نوع اين جامعه ، اين هم جامعه
ای است [ از نوع آن جامعه ] ، جامعه امروز با جامعه پنج هزار سال پيش [ در نوعيت ] فرقی نكرده ، يعنی يك " نوع " جامعه انسانی است در اينصورت درباره اينها مسأله " محرك اصلی تاريخ " قابل بحث است كهحوادث با ارزش تاريخ [4][ علت اصلی آنها چيست ؟ و به عبارتديگر ] محرك اصلی تاريخ چيست ؟ يعنی همين تحولات هم سطح را كه تحولات ، همههم سطح است [ چه چيز به وجود میآورد ؟ ] میگرديم نبال علت اصلی اينتحولات هم سطح ، يكوقت میگوييم دين است ، يك وقت میگوييم عاملجغرافيايیاست . . . اما يك وقت هست كه همين طور كه برای انواع ، از نظر زيست شناسی ،تحول و تطور قائل هستيم و میگوييم يك نوع متطور و متحول میشود به نوعديگر ، برای جوامع هم تحول و تطور قائل میشويم ، میگوئيم اصلا جامعهانسانی اسمش جامعه انسانی است ، جامعه امروز ماهيتش با جامعه پانصد ياهزارسال پيش فرق دارد ، جامعه سوسياليستی ماهيتا با جامعه سرمايه داریمتفاوت است، و جامعه سرمايه داری با جامعه فئودالی دو ماهيت دارد ،با جامعه قبلش دوماهيت دارد ، ماهيتهای مختلف است ، آنگاه در فلسفهاين تطور بحث میكنيم ،يعنی آن چيزی كه سبب میشود كه جامعه از نوعی بهنوع ديگر متحول بشود ، و بهعبارت ديگر عامل اين تحول چيست ؟ اين مطلبدر اين كلمات [5]اندكی مغشوش است،يعنی چندان اين دو از همديگر مشخص نيست صرف اينكه بگوييم " املمحرك تاريخچيست ؟ " اين مفهوم را نمیرساند كه عامل تطور تاريخ چيست؟ گاهی كه دربارهقوه محرك تاريخ بحث میكنند ، نظرشان به همان عاملاصلیيی است كه همين تحولاتولو تحولات هم سطح را به وجود آورده است مثلاوقتی در نظريه كسی كه معتقد بهعامل دين است دقت بكنيد ، در فكر اومسأله تطورات اجتماع هيچ مطرح نيست ، اوفقط خواسته است علت اصلیتحولات را كه غير از تطور است ، تغيير و تبديلهايی كهدر تاريخ واقعمیشود : عزتها ، ذلتها و غيره به دست بياورد بدون اينكه اينمسأله را بهاين صورت طرح كرده باشد كه جامعه ها متحول میشوند ، عامل تحول بهمعنایتنوع و تطور چيست ؟ولی بعضی ديگر مثل ماركس اصلا دنبال اينمیگردند كه كاری نظير كاری كهداروين كرده انجام دهند میدانيم فرق داروين بايك زيست شناس عادی اينجهت بود كه داروين دنبال تطور میگشت ، میخواست فلسفهتبدل انواع را بهدست بياورد ، يعنی در زيست شناسی تمام فكرش روی اين فلسفهبود كه تبدلانواع ( تبدل نوعی ) طبق چه قانونی صورت میگيرد . اين يك نظرخاص است درباره تاريخ . تا آنجا كه من مطالعه دارم ايندو در كلمات اين آقايانچندان از يكديگرمشخص نشده اند ، مخصوصا طرفداران منطق ديالكتيك كه به اصل " گذار ازكميت به كيفيت " ائلند الزاما به تطور نوعی جامعه قائلند مگر آنكهبرای جامعه شخصيت و وجود واقعی قائل نباشند . پس اين تطور تاريخ ، خودشمعلول آن تحولات نيست ؟ يعنی تطور ملل ،اينكه نوع و ماهيتشان يكدفعه تغييرمیكند ، اين خودش به اصطلاح يك تغييركلی است كه در اثر آن تحولات كوچك بهوجود آمده . آنجا كه صحبت از نقطه حساس بود [6]تا اندازه ای میشد اين حرف شمارا دربارهآن نقطه حساس ، يعنی آن گردشگاههای تبدل نوعی تاريخ ، گفتاين مسأله به هر حالمسأله جداگانه ای است ممكن است شما اساسا نظريه ایدر اينجا ابراز بداريد و آننظريه همين باشد ، بگوييد اين عاملهای خاصیكه اينها ذكر كردند ، همين تبدلهایتدريجی ، تغييرهای تدريجی در همه شؤونزندگی ، يكمرتبه جهش وار تبديل میشودبه يك تغيير كيفی ممكن است كسیاين نظر را بگويد ، ولی به هر حال اين مسألهغير از آن مسأله است اينكهانسان دنبال اين باشد كه جامعه تبدل نوعی پيدامیكند يك مسأله است ، واينكه علتش چيست مسأله ديگری است اولی پذيرفتن اينمسأله است كه اصلاماهيت جامعه تغيير میكند ، بدين معنی كه تمام تشكيلات ونظامات جامعهاز آن بن گرفته تا رو ، به كلی عوض میشود [ و جامعه ] نوع ديگریشمردهمیشود غير از نوع اولش ، [ ولی دومی شامل اين مسأله نيست ] از نظرماركسيستها نوع ابزار توليد كه تغيير كرد ، نوعيت جامعه نيز عوض میشود . گويا در ذيل بيان " توجيه تاريخ از راه دين " مطلب ديگری را گنجاندهكه بهآن ارتباط ندارد ، يعنی نظريه ديگری درباره تاريخ هست و آن نظريهادواری بودنتاريخ است كه به دين هم ارتباط ندارد اين نظريه میگويدتاريخ هميشه يك حركتدوری را طی میكند ، حركت خود را از نقطه ای شروعمیكند ، بعد دو مرتبهبرمیگردد به همان نقطه ، توجيه دينی هم نمیخواهندبكنند ، توجيه طبيعیمیخواهند بكنند ، میگويند : ابتدا توحش است درتوحش ، فكر و فرهنگ و تمدننيست ولی اراده و قدرت روحی هست در اثراين حالت توحش ، قدرت اجتماعی به وجودمیآيد بعد قدرت ، تمدنی را بهوجود میآورد بعد كه تمدن و فرهنگ به وجود آمد، به تدريج افكار خيلیعالی و ظريف به وجود میآيد و هر چه ه بشر در تمدن و فرهنگ بالاتر برود از اراده اش كاسته میشود و تا حد زيادی نيزبهتعبير ما نعمتزده میشود ، و اين نعمتزدگی ، افراد را [ خصوصا طبقهحاكمه را ] سست میكند و همين منجر به يك سلسله انقلابات يا منجر به اينمیشود كه قوایديگری از جای ديگر ظهور كند و اينها را به كلی منقرضنمايد و از بين ببرد . فقط به جامعه نگاه نكنيد ، يك جور ديگر هم مثال بزنيم : معمولا درخانوادهها ، در اين زندگيهای ما ، میبينيد يك آدمی پيدا میشود خيلیسختكوش ، پركار، جدی ، تن به زحمت بده ، اين فرد يك كارخانه يا يكتجارتخانه تأسيس میكند ،كار و ابتكار را به حد اعلا میرساند ، ولی خودشچون از يك خانواده طبقه چهاریبه وجود آمده ، عادت كرده به زندگی سخت، عادت كرده به گرما و سرما و تحملسختی اينها او را يك انسان جدی بارآورده است بعدها زن و بچه اش در اين زندگیكه مقرون به رفاه است بزرگمیشوند نسل بعد از او كه بچه های او باشند يكآدمهای متوسطی از آب درمیآيند چون اوائل زندگيشان در زندگی همين آدم بوده ودر سختی بزرگ شدهاند اينها هم تا حد زيادی آدمهای جدی و كارآمدی هستند و آنثروت را حفظمیكنند ولی بچه های اينها كه به وجود میآيند ، چون اينها تدريجازندگی ورفاه و خوشی را توسعه میدهند ، كم كم از اين منزل میروند به منزلديگری ،اين فرش را تبديل میكنند به فرش ديگری ، خوراكشان تغيير میكند ،لباسشان تغيير میكند ، زيورشان تغيير میكند ، ديگر آن نسل سوم يكموجودهايی میشوند نازپرورده كه فقط بايد به آنها رسيد ، از كوچكترين رنجناراحت میشوند ، در نتيجه قدرت اين را كه آن زندگی و آن ثروت را ضبطكنندندارند ، همينكه پدر مرد ، در مدت كمی تمام زندگی را به باد میدهند، دوبارهبرمیگردند به همان صورت فقيرهای درجه اول و به مفلوكيت ، بعددو مرتبه بچه هایاينها اگر بچه هايی باشند كه در فقر و مسكنت بزرگبشوند باز ممكن است از نوعهمين حركت شروع بشود ، و لهذا در دنيای ماخيلی كم اتفاق میافتد كه يك خانوادهثروتمند چهار پنج نسل پشت سر هم ثروتمند باقی بماند ، بلكه نقرض میشوند . همچنينمیبينيد دولت میآيد در يك خانواده ای ، دو سه نسل كه در مياناينها هست ازبين میرود و از يك خانواده ديگر سر در میآورد ، باز همينطور از خانوادهديگر سر در میآورد ، كه اين با اصول ماركسيستها هم جور درنمیآيد ، يعنی يكحساب ديگری است ، يك حساب روانشناسی است شماسلسله های سلاطين را نگاه كنيد ،هر سر سلسله ای يك مرد جدی ای بوده كهدر دامن سختيها پرورش پيدا كرده ، و اوبوده كه توانسته قدرتی به وجودبياورد ، يك سلسله ای را براندازد و نظمی ،امنيتی ، قدرتی ، شوكتی بهوجود آورد ، زمينه برای بچه هاشان درست كردند ، بچههاشان تا يكی دو نسلاز نظر اراده و سختكوشی بد نيستند ، ولی هر چه رو به اينطرف میآيد كم
كم اينها يك مردمان عشرت طلب و " نازپرورده تنعم " در میآيندشاهاسماعيل صفوی را در نظر بگيريد و شاه سلطان حسين را ، او كه سر سلسلهاست چه جور آدم مقتدری است و اين چه جور ؟ همه سر سلسله ها افرادی قویبودهاند ، و همه افرادی كه به دست آنها آن سلسله منقرض شده افرادی
ضعيفبودهاند ، ولی اين ضعفشان علت دارد و آن اين است كه اينها كم كمبه رفاه خوگرفته اند پس اين است كه [ میگويند تاريخ ] حركت دوری دارد . اينهامعتقدند كه جامعه ها هم همين جور است ، يعنی ترقيها و انحطاطهانيز هميشه يكحركت دوری را طی میكند ، از يك مبدئی شروع میكند ، جبرايك قوس عودی را طیمیكند و بعد جبرا مسير انحطاط را میپيمايد ، پسحركت تاريخ يك حركت دوری استمنتها حداكثر اين است كه آنهايی كهاندكی دقيق تر هستند میگويند درست به آننقطه اول نمیرسد ، بلكه ون ازتجربيات گذشته تا حدی استفاده میشود میرسد بهآن نقطه اول ولی در سطحیبالاتر ، و لذا میگويند حركت تاريخ حركتی حلزونی استيعنی دور میزندمیآيد به مقابل نقطه اول نه به عين نقطه اول ، و دو مرتبه دورمیزند وهمين طور ، ولی به هر حال حركت ، مستقيم نيست ، برگشت دارد ، هميشه تاريخ برگشت دارد مؤلف ، آن نظريه را میخواستهبگويد ولیخيلی مجمل و مندمج گفته و در ذيل نظريه دين هم گفته ، با اينكهربطی به نظريهدين ندارد . و اما نظريه دين : نمیدانم اينها تعمد داشته اند كه اين را اينطوربگويند يا اصلا طرز تفكر فرنگيها همين طور است توجيه تاريخ بر اساس دينبهقول اينها به ين معنی غلط است كه ما مشيت الهی را كه مبدأ همهجريانات ونظامات عالم است به عنوان يك علت خاص در نظر بگيريم ،بگوييم اينها نه ، او اينكه معنی ندارد ما بايد ببينيم كه اگر جهان بينیما جهان بينی الهی شد آنگاهمجموع نظام عالم در جهان بينی الهی چه شكلیپيدا میكند ؟ بنابر نظريه الهیقهرا تاريخ خودش غايت و هدف دارد ،همين طور كه طبيعت هدف دارد ، تاريخ معنی وهدف دارد ، يعنی تاريخ بهسوی تكامل و كمال بشری پيش میرود ، و تاريخ معنی وهدف دارد اينهدفداری را [ به يك شكل غلط بيان میكنند ] همينطور كه در طبيعتنيزاغلب اين فرنگیها وقتی كه میخواهند مسأله دليل را نظم را ذكر بكنند درهمين شكل غلط ذكر میكنند ، دليل نظم را به گونه ای بيان میكنند كه گويیخدا مثل يك صانع بشری است كه دستی از بيرون میآيد اين ماده ها را پس وپيشمیكند ، مثل يك كوزه گر يا خياط ، در صورتی كه معنايش اين نيست ،معنايش ايناست كه در نظام عالم ، در خود طبيعت ، توجه به هدف و توجهبه نظام هست كه آنهم خودش يك حسابی دارد چون به اصطلاح مسخر است ،طبيعت " به خود واگذاشته " نيست ، طبيعت " تسخير شده " است ، وطبيعت تسخيرشده يعنی طبيعتی كه طبيعت استكه دارد كار میكند ولی تحتتسخير يك نيروی ديگر دارد كار میكند ، مثل آنجاكه يك فردی با ارادهخودش دارد كار میكند ولی اين فرد آنچنان مجذوب يك فردديگر هست كههميشه توجهش به اوست و بر اساس آنچه كه او را مدل قرار داده كارشراانتخاب میكند . اين ، معنی غايت داشتن طبيعت است طبيعت وقتی كه غايتداشته باشد ، يعنی مستشعرانه كار بكند ، معنايش اين است كه در جهت تكاملبیتفاوتنيست ، يعنی حوادثی كه واقع میشود اگر يك حادثه ای باشد كه درجهت كمال انسانیانسان است ، طبيعت و عالم مجبور است با آن هماهنگینشان بدهد ، اگر در جهت ضدكمال انسانی است ، يعنی ضد آن هدفی كه خودطبيعت و تاريخ دارد ، آنگاه جهان عكسالعمل مخالف نشان میدهد مثل ايناست كه میگوييد ساختمان بدن انسان به گونهای است كه اگر غذايی واردبدن بشود كه مجموعا برای بدن خوب باشد همه بدنهماهنگی نشان میدهد ولیاگر يك چيز نامناسبی باشد البته در يك حد معينی بدنعكس العمل مخالفنشان میدهد البته گاهی هر چه هم عكس العمل مخالف نشان بدهداو كارخودش را میكند آدمی كه سم میخورد باز هم بدن او عكس العمل مخالف نشانمیدهد ، خيلی هم كوشش میكند كه سم را دفع كند ولی سم وقتی كه زياد باشدكار خودش را میكند و بدن را از بين میبرد . توجيه تاريخ بر اساس دين ،معنايش نفی قانون علت و معلول نيست ايننظريه ، قانون علت و معلول يعنی اصلعلت فاعلی را پذيرفته است توجيهتاريخ بر اصل دين ، يعنی علاوه بر علت فاعلی ،علت غائی را هم پذيرفتنپس اينكه اگر ما تاريخ را بر اساس دين توجيه كنيم پستاريخ ديگر علمنيست چون رابطه علت و معلول بهم میخورد ، اينها چيز ديگری پيشخودشانفكر كرده اند نه ، ما بايد بگوييم گذشته از حوادثی از پشت سر تاريخ رامیرانند يعنی گذشته ها ، اينهايی كه جلوتر واقع شده كه بعد از آن را بهوجود آورده يك هدف و غايتی هم از پيش رو تاريخ را به سوی خود میكشد ،كمااينكه در مسأله تكامل جانداران ، اكنون در ميان زيست شناس ها مطرحاست كه آياتكامل ، هدفدار است يا هدفدار نيست ؟ يعنی آن اولين سلولیكه در طبيعت به وجودآمده كه اكنون منتهی شده به انسان مطابق نظريه ایكه مثلا " لكنت دونوئی " دركتاب " سرنوشت بشر " يا مؤلف كتاب " تكامل و هدفداری " دارد آيا واقعا آن سلولبه طور آگاهانه به سوی انسان شدن در حركت بوده ، میرفته كه انسان بشود ،مثل يكموجودی كه هدف و مقصد خودش را تشخيص داده ، هی تلاش كرده تابرسد به آن مقصد ،يا نه ، تصادفات به همان معنا كه عرض كرديم : عللاتفاقی ، علل بیضابطه ، عللبیقاعده [ آن را به اينجا رسانده است[ ،مثل كاهی كه بر روی موج آب قراربگيرد كه بدون ضابطه و قاعده يعنی باعلل شخصی نه با علل كلی با علل بیضابطه وقاعده ، به اين سو و آن سومیرود ، مثلا يكدفعه يك كسی دستش را در آب كرده يكموج بلند شده ، كمیكاه را كشيده آن طرف ، يك كسی يك سنگ انداخته آن طرف ، يكموجايجاد شده و كاه را كشيده اين طرف ، هی رفته اين طرف و آن طرف ، واكنون هم رسيده به يك نقطه خاص ، آيا آن اولين سلول كه بعد از ميليونهاسالرسيده به انسان شدن ، تحت يك ضابطه و قاعده و يك كليتی به اينجارسيده ، يا عللتصادفی و اتفاقی همينجور آن را كشيده از اينجا به آنجا ،تصادفا اينجور شد ،تصادفا آنجور شد ، تا آخر رسيد به اينجا ؟درباره تاريخ هم عينا همين مطلب است، كه هگل از كسانی است كه قائلاست كه تاريخ هدف دارد ، يعنی همين طور كه فردانسان و نوع هر حيوانی] روح و شخصيت دارد ] جامعه انسان هم يك روح و يك شخصيتدارد ( منتهااو به شكل خاصی خواسته توجيه كند ) و آن روح ، اين جامعه را رو بهكمالمیكشد ، و لهذا او معتقد است به اينكه " روح زمان " هرگز اشتباهنمیكند ( خودش مسئله ای است و مسأله كوچكی هم نيست ) ، میگويد روحزمانمعصوم است ، روح زمان هرگز اشتباه نمیكند زيرا روح زمان ، تاريخ رابه سویكمال سوق میدهد . روح زمان را هم " خدا " میداند . البته خدايی كه اوقائل است يك خدای مخصوصی است كه از حد انديشهتجاوز نمیكند خدای هگل يك خدایعينی نيست به هر حال او معتقد است بهاينكه روح زمان ، تاريخ را به سوی تكاملمیبرد .
اين است معنای اينكه ما میگوييم در طبيعت عكس العملها وجود دارد : « و لو اناهل القری آمنوا و اتقوا فتحنا عليهم بركات من السماء والارض »[7]رابطه جهان و انسان اينچنين است كه اگر انسان در آن مسير كمالی وانسانیخودش قرار بگيرد ، طبيعت با انسان هماهنگتر سر آشتی میگيرد حالچه روابطمرموزی ماين طبيعت و انسان هست ، بسا هست كه ما بتواينم بهدست آوريم ، بسا همهست كه نتوانيم بدست آوريم ، ولی چنين چيزی هست ،و اگر انسان بر ضد مسير خاصطبيعت قرار بگيرد يعنی بر ضد مسير تكاملقرار بگيرد ، كشيده بشود به سوی فسق وفجور و آن چيزهايی كه انسان برایآنها نيست ، كمال انسان نيست و ضد انسان است، آنگاه طبيعت مثل بدنیكه جزء بيگانه را از خود دفع و رد میكند ، يك عكسالعمل اينچنينی نشانمیدهد كه اين عكس العملهاهاست كه به نام عذابها و اينجور چيزها گفتهشده است اينجاست كه تاريخ در اين ديد سه بعد پيدا میكند : بعدفردی ،بعد اجتماعی و بعد جهانی ( يعنی تاريخ از كل جهان خدا نيست ) بعد فردیاين است كه در عين اينكه جامعه تركيبی است از افراد ، چون فرد در جامعه] استقلال دارد ، تاريخ بعد فردی نيز دارد[ . مسأله معروفی است كه امروز مطرحاست تحت اين عنوان كه آيا جامعه اصلاست يا فرد اصل است ؟ آيا فرد اصل است وجامعه امر اعتباری است ياجامعه اصل است و فرد امر اعتباری ؟ اين را ما مكررگفتهايم كه تركيبجامعه يك تركيب خاصی است در قديم هم اين مسأله درباب اجساممطرح بودهحتی يك اختلاف نظری بين بوعلی و ملاصدرا هست كه وقتی دو يا چند عنصرباهم تركيب میشوند و يك مركب به وجود میآيد ، آيا عناصر تركيب كننده ،هويت خود را در ضمن مركب از دست میدهند و فقط مركب وجود دارد ، يعنی هويت مركب وجود دارد و آنها هيچهويتیندارند ، هويت آنها معدوم و تبديل به هويت مركب شده است ؟ يانه ، در عين اينكه هويت مركب هويت جديدی است ، هويت اين اجزاء همدر ضمن محفوظ است ، از بيننرفته ، و لهذا وقتی كه مركب تجزيه میشودهمان عناصر عينا به حالت اوليه برمیگردد . در جامعه [ حفظ هويت افراد ] از اين هم بيشتر است عده ای میگويندجامعه اساسا مركب نيست ، هر چه هست فرد است اگر چنين گفتيم اصلا تاريخنمیتواند فلسفه داشته باشد چون در اين صورت ، زندگی فقط از آن افراداستنه از آن جامعه ، ولی اگر گفتيم جامعه [ مركب است ، اين سؤال مطرحمیشود كه[ آيا همين طور كه در طبيعت ، اجزاء لااقل استقلال خودشان را ازدست میدهند] اگر مطابق آن نظريه نگوييم هويتشان را نيز از دست میدهند[ در جامعه نيز افراداستقلالشان را از دست میدهند ؟ پاسخ اين است كهخير ، استقلال و آزاديشان رااز دست نمیدهند ، يعنی اين يك حالت خاصیاست كه در عين اينكه جامعه به عنوانانسان الكل كه ما از جامعه به " انسان الكل " تعبير میكنيم خودش شخصيت دارد ،فكر دارد ، روح دارد ،احساس و عاطفه دارد ، در عين حال فرد هم در جامعه هويتشاز بين نرفتهاست به اين معناست كه ما میگوييم تاريخ يك بعد فردی دارد ، چونافراددر جامعه خالی از استقلال نيستند ، و يك بعد اجتماعی دارد چون معتقديمجامعه شخصيت دارد كه راجع به اينها جداگانه بحث خواهيم كرد و در عينحالتاريخ يك بعد سوم دارد كه آن ، بعد جهانی يا بعد الهی باشد . پس " ديد مذهبیتاريخ " يعنی علاوه بر آن دو بعد يك بعد جهانی داشتن، يعنی مجموع جهان نسبتبه جامعه انسان بیتفاوت نيست ، به اين معنی كهاولا جامعه انسان رسالتی داردو آن رسالت به سوی غائيت و به سوی تكاملاست و در اين مسير اگر درست گامبردارد عكس العمل جهانی نسبت به اويك عكس العمل موافق است ، و اگر منحرف بشودعكس العمل جهانی يك عكس العمل مخالف است ، پس جامعه از جهان جدا نيست لینظريات ديگرچنين نيست ، جامعه را يك چيز جدای از جهان میدانند ، لااقلبه اين معنا كهجهان نسبت به جامعه انسانی بیتفاوت است ، مثلا برای اينزمين و هوا و ابر وخورشيد ، برای اين زندگی و برای اين كون و هستی وآفرينش ، هيچ فرق نمیكند كهجامعه بشر را يكسره فسادها و تباهيها وظلمها و جهلها گرفته باشد يا اينكهيكسره صلاحها ، تقواها ، عدالتها وپاكيها گرفته باشد ولی او میگويد فرقمیكند بنابراين آن مطلب [ كه " توجيه تاريخ بر اساس دين " به معنی نفی قانونعلت و معلول است ] چهربطی [ به ديد مذهبی تاريخ ] دارد ؟ ! بله ، اصل غائيترا بچگانه يااحمقانه توجيه كردن است كه [ چنين برداشتهايی را به دنبال دارد ، ] مثلهمان مثلی كه میآورد فلان كشيش به بچه هايش يا به ديگران میگفت شماديده ايد كه طالبی خط خط است ، مثل اينكه هر خطش جای يك قاچ است ،میدانيدچرا طالبی خط خط شده ؟ برای اينكه وقتی ما میخواهيم در خانوادهآن را تقسيمكنيم قبلا تقسيم شده باشد ، ما كارد كه میكشيم درست قسمتكنيم و دعوا نشودحال غائيت را در اين حد تنزل دادن و اينجور چيزها رابر اين اساس توجيه كردن ،جوابش هم همين جور حرفهاست مثل آن بابایواعظی كه در بالای منبر میخواست درحكمت اشياء بحث بكند ، میگفت : ايهاالناس ! هيچ میدانيد خداوند چرا به شتربال نداد ؟ برای اينكه اگرشتر بال میداشت میآمد روی خانه های گلی ما مینشستو خانه های ما خرابمیشد ! اگر انسان بخواهد خلقت را بر اساس اين حكمتهاتوجيه كند همينحرفهای اينها در میآيد اما اگر كسی بخواهد مطلب را آنطور كههست دركبكند غير از اين حرفهاست . يك مسأله اين است كه عامل دينی را ازنظر تاريخ میخواهيم بسنجيم ويك مسأله اين است كه میخواهيم ببينيم تاريخ عاملدين است . شما يك وقت میخواهيد بگوييد دين خودش در جامعه ها چه نقشی داشته ، اين مسأله ديگری است . آنچه در اين كتاب مطرح شده اين يست ،مقصود ازعامل دين عامل الهی يعنی مشيت الهی است آن يك حرف ديگریاست كه آيا دين خودشچه نقشی در جامعه داشته اين مسأله در اينجا مطرحنيست . میتوان گفت كه دراين كتاب از يك نظر خلط مبحث شده يا لااقل بگوييميك مطلب ناديده گرفته شده آننظريه ای را كه به آن نام " نظريه دين " میدهند دو جور میشود توجيه كرد ، يكیاينكه " نظريه ای كه دين دربابفلسفه تاريخ ابراز میدارد و آن قضا و قدر الهیاست " ، پس اين را مااز آن جهت نظريه دينی میناميم كه اينجور فكر میكنيم كهاين نظريه را دينابراز میدارد ، يعنی اگر از دين سؤال كنيم كه تاريخ را چهچيز متحول ودگرگون میكند ، علل انحطاطها و علل ترقيها در تاريخ چيست میگويدعلتشاراده الهی است اين يكجور بيان است كه خودش يك حرفی است ، حال بهشكلی كه آنها میگويند يا به شكل ديگر كه بحثش را تكرار نمیكنيم . مسألهديگر اين است كه خود دين چه نقشی در تحول تاريخ دارد ؟ ممكناست كسی بگويدمهمترين نقش را در تحول تاريخ ، دين داشته است ، يعنیخود دين عامل تحول تاريخاست كه به تعبير ديگر اگر به آورندگان دينبخواهيم نسبت بدهيم مسأله " نقشانبياء در تحول تاريخ " میشود ،البته انبياء از آن جهت كه دين آورده اند كهباز بر میگردد به نقش ديندر تحول تاريخ . پس اين دو مسأله را بايد ازيكديگر تفكيك كنيم و اساسا اين ، دونظريه است ، نظريه اول ، به اين شكل كهاينها میگويند ، گفتيم يك نظريهبیمعنی است ، و نظريه دوم يك امر بسيار قابلبررسی است كه عامل دينیدين به عنوان يك عامل چه نقشی در تحول تاريخ داشته است؟ آيا نمیشود اين را همان اولی بگيريم كه " نقش انبياء " يعنی ارادهالهی و قضاو قدر الهی ؟خير ، اينها دو مسأله است آن كه میگويد اراده و قضا و قدر الهی ،يعنیغير از قضا و قدر الهی چيزی نيست ، يعنی به هيچيك از عوامل ديگر اصالتنمیدهد ، نه به خود دين نه به غير دين ، میگويد اينها همه معلول قضا وقدر الهی هستند ، پس اصل ، قضا و قدر الهی است .
منابع :
1- کتاب فلسفه تاریخ – متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
2- سایت اطلاع رسانی آفتاب
3- سایت اطلاع رسانی دانشنامه رشد :
[1]ملكه مصری .
[2]ممكن است اشخاص ديگر كه منكرند ، بگويند خير ، آن ظاهر قضيه و
بهانه بود ، علتچيز ديگری بود .
[3] - {مقصود كتاب لذات فلسفه است} .
[4]- در كتاب " تاريخ چيست " نيز هست كه حوادث تاريخ دو گونه است
: حوادث بیارزش وحوادث با ارزش حوادث بیارزش حوادثی است كه
تأثيری در رويدادهای بعدی نداشته ،و در واقع بود و نبود آن تأثيری در
حوادث بعدی نداشته است حوادث با ارزش حوادثیاست كه در اوضاع بعد
تأثير داشته است .
[5]- {مقصود ، مطالب كتاب مورد بحث ( لذات فلسفه ) است} .
[6] - {اشاره به متن كتاب " لذات فلسفه " است} .
[7] - اعراف / . 96
اين مطلب در تاريخ: پنجشنبه 07 اسفند 1393 ساعت: 19:35 منتشر شده است
برچسب ها : فلسفه نظري تاريخ :,