شاهنامه نامه شاهان نیست، دكتر میرجلالالدین كزازی
ای بسا آنان كه با شاهنامه، این نامه جاویدان در فرهنگ و ادب ایران، به درستی آشنا نیستند؛ فریفتهی نام آن، بیانگارند كه شاهنامه نامه شاهان است و در آن شاهان ستوده شدهاند و شاهی ارزشی است بنیادین و بیچند و چون.
لیك، بیهیچ رنگ و روی، از هر روی و رای، شاهنامه «نامه شاهان» نیست. شاهنامه تنها كتابی است در پهنه ادب پارسی كه شاهی در آن ارزش شمرده نشده است.
اگر شاهنامه را بدین نام خواندهاند، نه از آن است كه نامه شاهان است: به پیروی از هنجار و كاربردی كهن در زبان و فرهنگ ایران، این نامه بزرگ و بیمانند بدین نام خوانده شده است. در زبان و ادب پهلوی، كتابهایی را كه درباره سرگذشت ایران مینوشتهاند یا فراهم میآوردهاند و در آنها كارنامه این سرزمین، به افسانه یا به تاریخ، بازنموده میشده است، «خوتای نامك» میخواندهاند. خوتای Xvatay، كه گویا از «خوتایه» Xvataya یا «خوتاذه» Xvatadha اوستایی برآمده است(1)، به معنی شاه و فرمانرواست(2). نمونه را، در كارنامه اردشیر بابكان (بخش 13) آمده است(3):
(19) «پس از آن، چون هرمزد به خداوندی (شاهی) رسید، همگی ایرانشهر باز به یكْخدایی (یكشاهی) توانست آوردن؛ و سَرخدایان (سرشاهان) كُسته كُسته را، هرمزد به فرمانبرداری آورد.»
خوتای پهلوی در پارسی دری «خدای» شده است و در ساختهایی تركیبی و پیشاوندی چون: زابل خدای، خداوند و خدایگان همچنان در معنی پادشاه و سرور كاربرد كهن خود را پاس داشته است. در ساخت ساده (=خدا) نامی شده است، آفریدگار را.
در زمان یزدگرد شهریار، واپسین پادشاه ساسانی، كارنامه ایران در كتابی به نام «خوتای نامك» (خداینامه) گرد آورده شد. دریغا دریغ! كه متن پهلوی خداینامه، نیز برگردانهای آن به زبان تازی از میان رفته است. با این همه، به پیروی از نام خداینامه كه بر داستانهای ملی نهاده شده بود، كتابهایی كه به پارسی دری، در زمینه افسانهها و تاریخ كهن ایران، نوشته یا سروده میشد، «شاهنامه» نام گرفت.
اما فردوسی خود در شاهنامه، نامههای باستان را به نامهایی چون «نامه خسروان»، «نامه باستان» خوانده است. نمونه را، آنگاه كه از شاهنامه منثور ابومنصوری، كه بنیادیترین آبشخور «استاد» در سرودن شاهنامه بوده است، سخن درمیان میآورد و از آهنگ و اندیشه خویش به درپیوستن آن یاد میكند، میفرماید:
به شهرم یكی مهربان دوست بود
تو گفتی كه با من به یك پوست بود
مرا گفت: «خوب آمد این رای تو
به نیكی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر بغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه خسروان باز گوی
بدین جوی نزد مهان آبروی»
چو آورد این نامه نزدیك من
بر افروخت این جان تاریك من(4)
دیگرانند كه «نامه ایران» را شاهنامه خواندهاند؛ نمونه را، فرخی سیستانی، چامهسرای همروزگار با فردوسی، در ستایش محمود غزنه، گفته است:
همه پادشاهان همی زو زنند
به شاهی و آزادگی، داستان
ز شاهان چنو كس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان(5)
نیز هم او راست، در ستایش امیر ایاز، دلدار محمود:
به روز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار...
گروهی را از آن شیران جنگی
بكشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز كه كرده است این به گیتی؟
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار(6)
بر بنیاد آنچه به كوتاهی نوشته آمد، اگر شاهنامه بدین نام خوانده شده است، به پیروی از پیشینهای بوده است؛ دو دیگر آنكه این نامگذاری نیز از استاد فرزانه توس نیست و هرگز نمیتواند نشانهای از ارج و ستودگی شاهان در شاهنامه باشد. به وارونگی، شاهنامه كتابی است كه شاهی به تنهایی در آن والایی و شایستگی شمرده نشده است. اگر پیر پاك و پارسای دری شاهی را میستاید، نه از آن روی است كه شاه است، از آنجاست كه آن شاه، در پرتو شایستگیها و ویژگیهای ارزنده خویش، ستودنی شده است. اگر شاهی از این شایستگیها و ارزشها به دور باشد، تنها از آن دید كه شاه است، ستوده فردوسی نمیتواند بود. استاد دمی درنگ و دریغ ندارد كه شاهی از اینگونه را، جوشان و خروشان، به زبانی درشت و كوبنده بنكوهد. نمونهای برجسته از اینگونه شاهان، در شاهنامه، كیكاووس است. كیكاووس هرگز نتوانسته است، در سایه شاهی، از تیغ زبان فردوسی– كه برّان و درّان با هر كژی و كاستی، با هر تباهی و بیراهی، بر سر ستیز است– برهد. استاد هر جای شایسته دیده است، به درشتترین و آزارندهترین سخنان، از او یاد كرده است.
كیكاووس پادشاهی است خودكامه، سبكسار و خامكار، كه با كردارهای ناسنجیده خویش دشواریها و رنجها برای رستم و دیگر پهلوانان ایران پدید میآورد. نمونهای از خامكاریها و سبكمغزیهای كاووس تازش اوست به مازندران و پیكارش با دیوان. یا تازش وی به هاماوران و به همراه آوردن سودابه دیوزاد كه مشكوی شاهی را به زشتی و گناه آلود؛ و آشفت و مردی راد و آزادهای نژاده و پاك چون سیاوش را به مرگجای فرستاد. نیز فرارفتن اوست به آسمان و فروافتادنش به زاری در ساری، در رودی.
نكوهشهای تلخ و گزاینده فردوسی را از كاووس، كه نماد پادشاهی دروغین و نابآیین است، جای جای، در شاهنامه میبینیم. فردوسی، در چهره كاووس، خودكامگی، سبكسری، بیداد، گمراهی و دیگر خویهایی بد از اینگونه را مینكوهد و در هم میكوبد؛ خویهایی كه پادشاهی راستین را از فرّ و فروغ بایسته آن به دور میدارند.
ناپروایی و دلیری فردوسی در ستیز با ستم و آویزش با خودكامگی تا بدان جاست كه حتی پروا نمیكند كه شاه را دیوانه یا بیخرد بخواند.
در داستان رستم و سهراب– آنگاه كه رستم از رفتار نابهنجار كاووس خشمگین و تافته است و كار بر ایرانیان، در رویارویی با سهراب، آن «ناسگالیده بدخواه نو»، زار شده است– نامداران ایرانی، چون رمهای كه بیشبان مانده است، گودرز را میگویند:
به نزدیك این شاه دیوانه رو
وز این در سخن یاد كن، نو به نو(7)
نیز اندكی فراتر، گودرز، رویاروی با كاووس، او را «كم خرد» میخواند:
كسی را كه جنگی چو رستم بود
بیازارد او را، خرد كم بود(8)
نیز پهلوانان ایرانی، در سخن با رستم، آشكارا، برآنند كه كاووس را مغز نیست:
«تو دانی كه كاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست»(9)
خواری كاووس در برابر رستم و در سنجش با او، كه پهلوان بزرگ شاهنامه است و تندیس رادی و مردمی و پهلوانی، تا بدان پایه است كه وی جز از مشتی خاك نمیتواند بود. رستم، افروخته و انگیخته از خشم، میگوید:
«چرا دارم از خشم كاووس باك؟
چه كاووس پیشم، چه یك مشت خاك»(10)
نكته نغز آن است كه چون رستم، پروای نام و ننگ را، بازمیگردد و به نزد كاووس میرود، این پادشاه خودكامه ستمگار، كه سراپای خودپسندی و نازش است، بزرگداشت او را، از جای برمیخیزد و تا بدان جای در برابر رستم خوار و زبون است كه از او پوزش میخواهد و به نفرین و ناسزا، خاك در دهان میكند:
از این ننگ برگشت و آمد به راه
گرازان و پویان، به نزدیك شاه
چو در شد ز در، شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
كه: «تندی مرا گوهر است و سرشت
چنان رُست باید كه یزدان بكشت
وز این ناسگالیده بد خواه نو
دلم گشت باریك چون ماه نو
بدین چاره جُستن تو را خواستم
چو دیر آمدی، تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن!
پشیمان شدم، خاكم اندر دهن!»(11)
نكته نغز دیگر، در این رویارویی نمادین، آن است كه رستم، بیچند و چون، از كاووس فرمان نمیبرد. فرمانبری او در گرو خردمندی و روشنروانی كاووس است:
بدو گفت رستم كه: «كیهان تو راست
همه كهترانیم و فرمان تو راست
كنون آمدم تا چه فرمان دهی
مبادا روانت ز دانش تهی!»(12)
رستم كم از كاووس و بنده او نیست كه كورانه و چاكرانه، از وی فرمان برد. اگر كاووس به پادشاهی خویش مینازد، اگر كاووس «زمین» و «گاه» و «نگین» و «كلاه» دارد كه نشانههای فرمانرواییاند، رستم نیز پهلوان است و برخوردار از نشانههای پهلوانی. نیز جز این نیست كه پهلوانی در شاهنامه همواره از پادشاهی برتر است؛ رستم، آنگاه كه بخشم از درگاه كاووس به درمیآید، به آوایی سهمگین و بشكوه، میخروشد:
به در شد به خشم اندر آمد به رخش
«منم» گفت شیراوژن و تاج بخش
«چه خشم آورد؟ شاه كاووس كیست؟
چرا دست یازد به من؟ توس كیست؟
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر كلاه من است
شب تیره ار تیغ رخشان كنم
برآورد گه بر، سرافشان كنم
سر نیزه و تیغ یار منند
دو بازوی و دل شهریار منند
چه آزاردم او؟ نه من بندهام
بلی! بنده آفرینندهام...»(13)
آری! پادشاهی، همواره در شاهنامه، در كنار پهلوانی، رنگباخته و بیفروغ است و اگر به هر روی، شاهنامه نامه كسانی بتواند بود، بیهیچ گمان، «نامه پهلوانان» است، نه نامه پادشاهان.
نیز در داستان سیاوش، در آن هنگام كه «سیاوش به گفتار زن به باد شده است»، رستم، دمان و خشماگین، به مشكوی كاووس میشتابد؛ سودابه را– كه دیوزادی بدنهاد است و اوست كه به خیرهرویی و تیرهرایی خویش، سیاوش را به سوی مرگ فرستاده است– از شبستان شاهی، گیسوكشان، به درمیآورد و در برابر دیدگان كاووس، كه «بر جای نمیجنبد»، او را با خنجر به دو نیم میكند.
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون كشید
ز تخت بزرگیش در خون كشید
به خنجر به دو نیم كردش به راه
نجنبید بر جای كاووس شاه(14)
كاووس، چونان پادشاه، در برابر رستم، چونان پهلوان، نمییارد و او را نمیرسد كه از جای بجنبد یا زبان به شكوه و پرخاش بگشاید. او تنها، آسیمه و زبون، رستم را مینگرد كه سودابه، بانوی گرامی وی را، گیسوكشان، از مشكوی به درمیآورد و به خواری فرومیكشد. این سودابه همان دلداری است كه كاووس به نخستین دیدار، آنچنان دل بدو میبازد كه به زنی میستاندش:
چو آمد به نزدیك كاووس شاه
دلآرام با زیب و با فرّ و جاه
دو یاقوت خندان، دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه كرد كاووس و خیره بماند
به سودابه بر، نام یزدان بخواند
یكی انجمن ساخت از بخردان
ز بیدار دل پیر سر موبدان
سزا دید سودابه را جفت خویش
از او رای بستد، به آیین و كیش(15)
از آنچه نمونهوار نوشته آمد، آشكارا، میتوان دریافت كه شاهی در شاهنامه ارزش نیست؛ و فرزانهای آزاده، چون فردوسی، وارونه سخنوران دیگر، ستایندگانی همچون عنصری و فرّخی و منوچهری، اگر فرمانروایی را میستاید، به انگیزه شایستگیها و والاییهایی است كه به راستی در او مییابد.
در منش و دید سخنوران ستایشگر، تنها ارزش، شاهی و بلندپایگی است. در چشم آنان، هركس شاه است و سرور، ستودنی است. آنان را چه غم كه ستودهشان محمود است یا مسعود. در ستایشنامههای آنان، كه به حماسههایی خُرد و دروغین میمانند، هر شاهی كه مزد سخن را بتواند پرداخت، نمونهای برترین است كه از هر روی ستودنی است. از آن است كه این ستایشها كمابیش به یكدیگر میمانند و هر چامهای ستایشی، گر از پارهای نكتههای تاریخی و جغرافیایی در آن چشم فروپوشیم، میتواند در ستایش هر پادشاهی سروده شده باشد.
تازشهای كوبنده، سهمگین و ویرانگر استاد را بر شاهی «دُروند» و بیگانه با فر، بر خودكامگی، بیداد، ناخدای ترسی و هر بدی و ددییی از اینگونه، نیز آزادگی، پاكی و پارسایی فردوسی را، كه خود در پهنه ادب به پهلوانی افسانهای میماند و «رستم سخن» است، زمانی به درستی درخواهیم یافت و ارج و ارز راستینشان را خواهیم دانست كه «سرودههای پرخاش» او را با سرودههای دیگران برسنجیم؛ با سرودههای كاسهلیسان چاپلوس؛ سخنبمزدانی كه در گزافههای مالیخولیایی خویش، ستودگان را تا به پایه پیمبری و خدایی فرامیبردهاند.
فرّخی سیستانی، در چامه سومنات خویش، محمود غزنه را با ذوالقرنین میسنجد و دریغ میبرد كه چرا در روزگار محمود پیمبری نبوده است كه دویست آیت در نُبی وی، به ستایش او آورده شود:
بلی! سكندر سرتاسر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و كوه و كمر
ولیكن او ز سفر آب زندگانی جُست
ملك رضای خدای و رضای پیغمبر
وگر تو گویی در شأنش آیت است رواست
نیم من این را منكر كه باشد آن منكر
به وقت آنكه سكندر همی امارت كرد
نبد نبوّت را بر نهاده قفل به در
به وقت شاه جهان گر پیمبر بودی
دویست آیت بودی، به شأن شاه اندر(16)
یا همچنان محمود غزنوی، در گزافههای غضایری رازی، تا به پایگاه خدایی برمیتواند رفت، بدانسان كه بنده از دهش او امید از خداوند میتواند گسیخت:
صواب كرد كه پیدا نكرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بیشریك و همال
وگر نه هر دو جهان را كف تو بخشیدی
امید بنده نماندی به ایزد متعال(17)
یا انوری ویژگیهایی را كه تنها آفریدگار جهان را برمیبرازد به ستوده خویش ناصرالدین ابوالفتح طاهر، وزیر سنجر سلجوقی، بازخوانده است و از آن پروا نكرده است كه او را بنیاد هستی و مایه ماندگاری جهان بشمارد:
جهان به طبع گراید به خدمت تو كه تو
به ذات، كلّ جهانی و كلّ او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
كه خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات تو را دید، گفت: «اینت عجب!
جهان گذشت و هنوز اندر او تن تنهاست»
اگر فنا در هستی به گل برانداید
تو را چه باك؟ نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان، تو را چه زیان؟
بقا به ذات تو باقی، نه ذات تو به بقاست(18)
آری! شاهنامه نامهی شاهان نیست و در سامان ارزشهای شاهنامه، شاهی جایی نمیتواند داشت. اگر دهگان دانا، آزادمرد توس، شاهی را میستاید نه به پاس شاهی اوست، به پاس ارزشهایی است والا كه استاد در او سراغ كرده است. نمونهای برجسته از شاهان نیك و فرهمند در شاهنامه كیخسرو است. فردوسی این شهریار را همواره ستوده است. حتی در پایان داستان كیخسرو، آنگاه كه زال به درشتی با او سخن میگوید و وی را از فرونهادن پادشاهی زنهار میدهد، پس از شنیدن گفتار آن شهریار، پژمان و پشیمان از آنچه گفته است، از وی پوزش میخواهد و او را «پاك فرزانه ایزدی» میخواند:
چو دستان شنید این سخن، خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت: «كای داور داد و راست!
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاك فرزانه ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم كرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار
كمر بستهام، پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم كز اینگونه راه
بجُستی ز دادار خورشید و ماه»(19)
اگر فردوسی كیخسرو را میستاید، از آن است كه او شاهی ستودنی است. آن شهریار «اشوند»، آن «نیكنام»(20)، شهریاری نمادین و آرمانی است. كیخسرو نشانه رازآلود انسان پاك و رهاست. فرزانهای است فروزان دل كه در گو گیتی و مغاكِ خاك از مینو، از جهان جانها، بیگانه نمانده است. او نماد «مرگ در زندگی» و نشانه «پاكی در میانه آلودگی» است.
او از «گومیچشن»– كه در باورهای باستانی ایران، روزگار آلایش و آمیختگی است– رَسته است؛ توانسته است در تنگنای تن، به جان پیراسته شود و به «ویچارشن» خویش، كه روزگار جدایی و رهایی است، برسد. كیخسرو به تن، كه كانون آلایشهاست، مرده است؛ تا به جان، جاودانه شود. مرگ پادافراه آمیختگی است. میرایان آمیختگانند. آن كس كه به پاكی و رهایی میرسد، به جاودانگی رسیده است.(21) یا بدانسان كه صوفیان میگویند، در پی «فناء في الله»، به «بقاء بالله» راه برده است. هم از آن است كه كیخسرو، به شیوهای شگفت، زنده به مینو میرود.(22)
پس كیخسرو، چون شهریاری آرمانی و نمادین است، ستودنی است. فردوسی، در او همه ارزشها و شایستگیهای والا را میستاید، نه شاهی را؛ اما اگر استاد كیخسرو را میستاید، كیكاووس را مینكوهد. ستایش كیخسرو برخاسته از شاهی او نیست؛ اگر چنین میبود، كیكاووس نیز، با همه كژیها و كمیهایش، ستودنی میشد.
فردوسی آزادهای است كه جز آزادگان را نمیستاید.
بیهوده نیست كه ایرانیان، شیفتگان فردوسی و ستایندگان وی، او را تا به قلمرو مهآلوده و پرشگفت افسانهها فرابردهاند و از او سخنوری اسطورهای ساختهاند؛ او را چونان شاعر ایران، نه شاعر نام و نان، در برابر محمود غزنه ایستانیدهاند. زیرا به درستی میدانستهاند كه او آزادهای است ستمستیز كه خودكامگان بیدادكیش را، دشمنان ایران را، برنمیتابد. رویارویی فردوسی با محمود رخدادی است كه نمادینه شده است. فریدونی است كه در برابر دهاك ایستاده است؛ یا كیخسروی است كه با افراسیاب درآویخته است. رویارویی فردوسی، چونانشاعر ایران، با خودكامهای چون محمود داستانی كهن است كه دوباره میشود: آویزش نیكی است با بدی.
یادداشتها:
1- برهان قاطع، به اهتمام روانشاد دكتر محمد معین، انتشارات امیركبیر، 1361، ج2/718 (پانوشت).
2- حبیب الله نوبخت پیوندی در میانه «خدا» با «هدی» تازیان، نیز با God در انگلیسی و Gott در آلمانی یافته است، و نوشته:
«از جمله اسامی قرآن "هدی" است كه خوانده میشود "هدا" Hoda؛ و با فارسی "هوده" و هدا هم به معنای حق است؛ و بیهوده به معنی ناحق. مگر آنكه به خطا كلمه اخیر را با "بیفایده" معنا میكنند؛ و دور نیست كه كلمه "هدی" با كلمه "خدا" هر دو یك نام باشند؛ و كسانی كه با خط پهلوی آشنا هستند میدانند كه این كلمه را میتوان با اشكالی مختلف همچون "خدا"، "هدا"، "خته"، "كته" خواندن؛ و معلوم است كه در سانسكریت، این لغت به گونه "كیت" است و نام آفریننده است؛ و با زبان گوتها "كوت" Cot نام خداست؛ و در زبان آلمانی و انگلیسی كاف، بر خلاف قیاس، به گاف مبدّل شده است؛ و "گوت" و "گاد" تلفظ میشود.» (حبیب الله نوبخت، دیوان دین، چاپ دوم، 1353/52)
3- كارنامه اردشیر بابكان، ترجمه دكتر بهرام فرهوشی، انتشارات دانشگاه تهران، 1354/134.
4- شاهنامه، چاپ مسكو، 1966، ج1/23.
5- دیوان فرخی، به كوشش دكتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات زوار- چاپ دوم1349، تهران/248.
6- همان/ 163-162.
7- داستان رستم و سهراب، به تصحیح روانشاد مجتبی مینوی، انتشارات بنیاد شاهنامه، 1352، تهران/ 48.
8- همان.
9- همان/49.
10- همان.
11- همان/ 51.
12- همان.
13- همان/ 48-47.
14- شاهنامه چاپ مسكو- ج3/172.
15- همان- ج2/134.
16- دیوان فرخی سیستانی/67-66.
17- دیوان عنصری، به اهتمام دكتر یحیی قریب، انتشارات ابن سینا، 1341، تهران/ 204.
18- دیوان انوری، به اهتمام محمد تقی مدرس رضوی، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1347/44.
شمس قیس رازی در «المعجم» اینگونه مرزشكنیها و گزافههای ناپروا را بس ناپسند میشمارد؛ گونه سومین از آهوها و زشتیهای سخن و «عدول از جاده صواب در شعر»، از دید وی، «آن است كه در بعضی از اوصاف مدح و هجا و غیر آن چندان غلو كنند كه به حدّ استحالت عقلی رسد؛ یا ترك ادبی شرعی را مستلزم بود.» (المعجم، به تصحیح محمد تقی مدرس رضوی، كتابفروشی تهران/ 317)
19- شاهنامه چاپ مسكو، ج5/397.
20- خسرو از اوستایی "هئوسْرَوَه" برآمده است كه به معنی نیكنام است: كسی كه از آوازه نیك برخوردار است.
21- برای آگاهی بیشتر درباره «گومیچشن» و «ویچارشن» بنگرید به: از گونهای دیگر، میرجلالالدین كزازی، نشر مركز، 1368/ نخستین جستار.
22- در شكافتن این رویداد رازناك و گزاردن و بازنمودن آن، میباید از «نهادشناسی» و «نمادشناسی» افسانه یاری جست وگرنه، آنچنانكه استاد خود نیز فرموده است، به چشم، ناپذیرفتنی و خندهآور خواهد آمد. آن فسونگر فسانهها، از گزارش نهادشناسانه این رخداد سرتافته است؛ زیرا گوشی را نیافته است كه آن را شنودن بیارد.
خردمند از این كار خندان شود
كه زنده كسی پیش یزدان شود
كه داند به گیتی كه او را چه بود؟
چه گوییم و گوش كه یارد شنود؟
‹به نقل از كتاب «مازهای راز، جستارهایی در شاهنامه»، دكتر میرجلالالدین كزازی. نشر مركز.›
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان -- صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 21 فروردین 1395 ساعت: 9:53 منتشر شده است
برچسب ها : شاهنامه نامه شاهان نیست، دكتر میرجلالالدین كزازی,