تحقیق درباره رفتار امامان(ع) با حاكمان معاصر خويش
مسأله خلافت و حكومت، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) به گونهاى تحقق و استمرار يافت كه ائمه معصومين(ع) در طول زندگى خويش، هر يك به نوعى با مسئله حكومت جامعه اسلامى درگير بودند. اين مسأله، خواه ناخواه موجب شد كه آنان ارتباط خاصى با حكومتهاى هم عصر خويش داشته باشند؛ زيرا موقعيت ممتاز اجتماعى آنان به گونهاى بود كه نه تنها حكومتها نمىتوانستند آن را ناديده بگيرند، بلكه همواره در اين باره، حساسيت داشتند، حساسيتى كه درگيرىهاى خونين و زندان و شهادت معصومين(ع) را در پى داشت.
ريشهيابى رابطه خاص امامان معصوم(ع) با حكومتهاى معاصر خويش، كه به شهادت تاريخ، هيچ گاه دوستانه نبوده است، زمينه بسيار خوبى براى شناخت نگرش آنان به امر حكومت جامعه اسلامى ايجاد مىكند. چه سرّى در كار بوده است كه حكومتهاى مختلف هم عصر معصومين(ع) يا از سوى آنان تهديد به نابودى شدهاند و يا حكومتها با احساس خطر از سوىآنان همواره ايشان را تحت نظر داشته و با كوچكترين شبههاى آنان را به زندان مىانداخته و يا به شهادت مىرساندهاند، امرى كه به هر حال، براى حكومتها خطر آفرين بود و زمينه نابودى حكومتشان را فراهم مىساخت و روشنترين نمونه آن، شهادت امام حسين(ع) به دست يزيد است كه قيامهاى نشأت گرفته از آن، نه تنها حكومت خود او بلكه سلسله اموى را نابود كرد. دو احتمال براى تقابل و تضاد معصومين(ع) با حكومتهاى هم عصر خويش مطرح است: ممكن است اعتراض آنان تنها به چگونگى رفتار ظالمانه حكومتها بوده است؛ يعنى چون آنان با عمل ظالمانه اين حكومتها مخالف بودند، به مقابله با آنها مىپرداختند، به گونهاى كه اگر همان حاكمان، رفتارى عادلانه در پيش مىگرفتند، حتى ممكن بود مورد تأييد معصومين(ع) نيز قرار گيرند. احتمال ديگر اين است كه ايشان به اصل مشروعيت اين حكومتها اعتراض داشتند و چگونگى شكلگيرى آنها را ظالمانه مىدانستند كه حتى رفتار عادلانه اين حكومتها نيز نمىتوانست به آنها مشروعيت بخشد. هر چند اين امر، منافاتى با اين ندارد كه رفتار ظالمانه اين حكومتها نيز مطرود باشد و معصومين(ع) با آن مقابله كنند؛ ولى اين تنها بعدى از مخالف آنان را بيان مىكند، نه اصل و ريشه آن را. بنابراين، احتمال اول، مقابله با رفتار ظالمانه را ريشه و اساس مخالفت معصومين(ع) با حكومتهاى هم عصر خويش مىداند و احتمال دوم، آن را يكى از فروع مىداند و ريشه مخالفت را در نامشروع بودن اين حكومتها جست جو مىكند. البته بايد بررسى كرد كه اگر معصومين(ع)حكومتهاى معاصر خويش را نامشروع مىدانستند، چه دليلى براى اين امر مطرح مىكردند و از چه جهت، آنها را نامشروع مىدانستند. در اين جا گفتنى است كه طبق بعضى نظريات، قيامها و شهادت معصومين(ع) به هيچ وجه، رنگ مخالفت با حكومتها و يا اصلاً دخالت در امور اجتماعى ندارد؛ مانند نظريهاى كه شهادت معصومين(ع) را ناشى از حسادت شخصى حاكمان مىداند كه آنان نمىتوانستند رتبه و مقام معنوى و اجتماعى ائمه(ع) را تحمل كنند. ما از پرداختن به اين نظريات صرفنظر مىكنيم؛ زيرا با مرور اجمالى در زندگى و سخنان امام حسين(ع) و سيره معصومين(ع) روشن مىشود كه خود آن حضرت، هدف از قيامش را اصلاح امت جدش و امر به معروف و نهى از منكر معرفى مىكند و اگر حكومتهاى مختلف، منزلت و موقعيت معصومين(ع) را خطرى براى حكومت خويش نمىدانستند، هرگز چنين انگيزهاى بر اثر حسادت شخصى برايشان حاصل نمىشد كه با درگيرى با آنان حكومت خويش را با خطرات گوناگون مواجه كنند. از سوى ديگر، در ضمن بخشهاى آينده، روشن مىشود كه همه معصومين(ع) به گونهاى در امور اجتماعى و سياسى دخالت مىكردند و امام حسين(ع) نيز قيام كرد و كشته شد، نه اينكه بدون هيچ اقدامى قربانى حسادت حاكمانشود.
الف. امام على(ع) و خلفا
از نخستين اقدامات حضرت على پس از برعهده گرفتن خلافت، پاك سازى و بركنار كردناميران و حاكمانى بود كه از سوى خلفاى پيشين گمارده شده بودند. يكى از مشهورترين ايناميران، معاويه بود كه بر منطقه شام تسلط داشت و حتى در ذهن خويش خلافت جامعه اسلامى را مىپروراند. بسيارى از ياران حضرت على(ع) اين اقدام آن حضرت درباره معاويه رانمىپسنديدند و پيشنهاد مىكردند كه فعلاً معاويه را در مقام خويش ابقا كند تا در زمان مناسب، اين كار به سادگى انجام شود؛ اما امام در برابر اين پيشنهاد، مقاومت نشان داد و آن را نپذيرفت و بلافاصله با نصب حاكم جديدى براى شام، معاويه را عزل كرد. آيا مىتوانيم اين اقدام امام را بر بى سياستى آن حضرت حمل كرده و بگوئيم كه مسألهاى را كه بسيارى از ياران آن حضرت درك مىكردند و خطر برخورد با معاويه را براى حكومت آن حضرت، يادآور مىشدند، براى آن حضرت قابل پيش بينى نبود؟ اين مطلبى است كه به هيچ وجه پذيرفتنى نيست و تحليلهاى موشكافانه آن حضرت در امور مختلف اجتماعى و سياسى، اين احتمال را رد مىكند. حتى خود آن حضرت، در برابر اين عقيده كه عدهاى به آن دامن مىزدند كه معاويه سياستمدار است، ولى امام على(ع) سياستمدار نيست، موضعگيرى كرده و فرمود: «و اللّه ما معاوية بادهى منّى و لكن يغدر و يفجر و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس...» به خدا معاويه از من زيركتر نيست؛ ولى او فريب مىدهد و گناه مىكند و اگر زشتى فريب نبود، همانا من از زيركترين مردم بودم. پس با اين كه آن حضرت به خطر عزل معاويه براى حكومت خويش واقف بود، بايدمسألهاى اساسى و نه جزئى و قابل اغماض وجود داشته باشد كه به چنين كارى دست زده وخطرهاى ناشى از آن را نيز پذيرا شده است. اين اقدام امام را بايد در قياس با رفتار ديگر ايشان در شورايى سنجيد كه براى انتخاب خليفه پس از عمر تشكيل شد. در آن شورا، آن حضرت از پذيرش خلافت، به شرط عمل به سيره دو خليفه پيش از خويش امتناع كرد و كتاب و سنت پيامبر اكرم (ص) را براى عمل خويش كافى دانست و بدين ترتيب، زمينه انتقال خلافت به عثمان، كه اين شرط را پذيرفت، فراهم گرديد. اقدام امام على(ع) در آن شورا براى كسانى كه امور را از جنبه ظاهرى مىسنجد، هرگز قابل درك نيست. ابن ابى الحديد با تعجب بسيار از اين اقدام آن حضرت، مىگويد: نمىدانم چه چيزى مانع آن حضرت شد كه در برابر درخواست عبدالرحمن پاسخ مثبت دهد، در حالى كه او به شدت پيش از آن، در طلب خلافت بود. او مىتوانست در آن جا پاسخ مثبت دهد و بعد نيز او حاكم بود و كسى نمىتوانست از او بازخواست كند كه چرا به سيره شيخين عمل نكردى و او به راحتى مىتوانست آن گونه كه خود مىخواهد، حكومت كند. اما اگر به سيره حضرت على(ع) در برابر خلافت پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) نگاهى اجمالى بيندازيم، در مىيابيم كه اين دو اقدام امام نيز اصولى و هم سو با اقدامات قبلى و تفسير كننده روايات متناقضى است كه اهل سنت درباره موضعگيرى آن حضرت، پس از سقيفه نقل كردهاند. بعضى روايات حكايت از اين دارد كه امام على(ع) پس از سقيفه، با رضايت كامل، حكومت خلفا را پذيرفت و همكارى بسيار مؤثرى براى پيشبرد حكومت آنان داشت؛[1] اما روايات بسيار ديگرى حكايت از اين دارد كه آن حضرت، حدود هفت ماه ازبيعت با ابوبكر استنكاف كرد و در اين مدت، به همراهى حضرت زهرا وحسنين(ع)بهدرخانهانصارمىرفت و طلب يارى مىكرد و در موقعيتهاى گوناگون، حق خويش درباره خلافت رابيان مىكرد و سرانجام، با اكراه و اجبار بيعت كرد. اين عمل آن حضرت، آن قدر در ميان صحابه معروف بوده است كه عمر يكى از دلايل عدم نصب امام به جانشينى خويش را حرص بر خلافت بر شمرد و خود آن حضرت نيز در نهج البلاغه، اين تهمت را نقل و رد مىكند. استنكاف از بيعت با خلفا، در زمان عثمان نيز تكرار مىشود. پس از اينكه عبدالرحمن با عثمان بيعت مىكند و مردم نيز از او تبعيت مىكنند، امام حاضر به بيعت نشد و سرانجام، با اجبار وتهديد به كشته شدن بيعت كرد و حتى وقتى مقداد و عمار به امام پيشنهاد جنگ دادند، اين پيشنهاد مورد توجه قرار گرفت؛ ولى پاسخ آن حضرت، اين بود كه ياورى ندارم كه مرا همراهى كند، پاسخى كه به يارانش بعد از سقيفه داد كه اگر چهل نفر ياور مخلص داشتم، بر ضد ماجرا جويان قيام مىكردم. بدين ترتيب، سيره اصولى آن حضرت، در برابر حاكمان قبل از خويش، اينگونه بوده است كه كارى انجام ندهد كه به نوعى تأييد مشروعيت آنان باشد، بلكه اقدامات بسيارى انجام داد كه نفى مشروعيت آنان و حقانيت خويش براى حكومت را اثبات كند. رفتار امام در شورا وعزل معاويه را نيز بايد با توجه به همين سيره اصولى سنجيد. اگر آن حضرت در شورا اين شرط را مىپذيرفت كه به سيره شيخين عمل كند؛ اين مطلب، مهر تأييدى بر خلافت آنان بود حتى اگر مانند آنان عمل نمىكرد و هيچ كس نيز به ايشان اعتراض نمىكرد كه چرا مطابق سيره شيخين عمل نكردى. اين، مسألهاى است. حضرت على(ع) حتى به قيمت در اختيار گرفتن حكومت، نمىتوانست، آن را بپذيرد؛ زيرا اين عمل، آن چنان ضربه اساسى به تفكر اصولى امام در حقانيت الهى حكومت خويش وارد مىساخت كه ديگر در اختيار داشتن حكومت نيز سودى براى پىگيرى هدف نداشت؛ زيرا آن حضرت، بر خلاف كسانى كه به دنبال حكومت بودند، حكومت را براى اصلاح جامعه اسلامى، اجراى احكام اسلامى و تحكيم مبانى امامت الهى مىخواست، نه براى فرمانروايى بر مردم و بهره مندى از لذات دنيوى و تسلط بر مردم. اين سيره، در مورد عزل معاويه نيز جارى است. تأييد معاويه و نصب او به امارت شام، حتى براى مدتى كوتاه، مهر تأييدى بر عملكرد خلفاى گذشته و روش كسانى بود كه خلافت را براى حكومت بر مردم مىخواستند، نه براى اجراى فرامين الهى و اين امرى بود كه امام حتى به بهاى حفظ حكومت خويش حاضر به انجام آن نبود.پس در حقيقت، معاويه نماد راه و روش كسانى محسوب مىشد كه با انحراف از مسير و خط صحيح اسلام، راه را براى امثال او باز كرده بودند تا كار به جايى برسد كه ادعاى خلافت كند و حضرت على(ع) براى توجه به اين انحراف و آشكار ساختن آن، هيچ گاه حتى با كوچكترين مظاهر آن، كه به تأييد اين مسير و روش بينجامد، موافقت نمىكرد. آن حضرت در يكى از نامههاى خويش به معاويه، در پاسخ مطالبى كه او مطرح كرده بود، نخست با ترسيم شخصيت پست او در ميان مسلمانان، به او گوشزد مىكند .
كه حق دخالت در امور حكومت جامعه اسلامى، حتى در اين حد كه رتبه و فضيلت برخى صحابه بر ديگران را بيان كند، ندارد و آنگاه مطالب مطرح شده در نامه او را پاسخ مىگويد و با مطرح كردن دو آيه شريفه (و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه) و (انّ اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه وهذا النبى و الّذين آمنوا و اللّه ولى المؤمنين) خويشتن را، هم از نظر قرابت به رسول خدا و هم از لحاظ اطاعت شدن، اولى از ديگران مىداند. آن گاه با توجه به نزديكى خويش به رسول خدا به بيان ماجراى سقيفه مىپردازد و استدلال مهاجران به قرابت و خويشاوندى با پيامبر اكرم(ص) را موجب آن مىداند كه خلافت، از آنِامام باشد نه ديگران و با اشاره به مطلبى كه در نامه معاويه آمده، مبنى بر اين كه آن حضرت با زور و اجبار و در حالى كه او را بسته بودند و مىكشيدند، با ابوبكر بيعت كرده است، اين مطلب را هرگز عار و ننگ براى خويش نمىداند، بلكه مظلوميتى مىداند كه در حال يقين برايش رخ داده و مؤمن اگر در چنين حالى مظلوم واقع شود، دچار نقصى نگرديده است. نكته مهمتر در اين نامه، با توجه به اين كه مخاطب امام، معاويه است، يادآورى اين مطلب است كه مقصود من از اين استدلالها تو نيستى، بلكه مراد من غير از تو يعنى كسانى است كه تو را به امارت رساندهاند و من تنها گوشهاى از آن را براى تو بيان كردم: «و هذه حجتى الى غيرك قصدها و لكنّى اطلقت لك منها بقدر ما سنح من ذكرها» .[1] اين سخن و شيوه رفتار امام با معاويه، در نامهها و سخنان مختلف، نشان مىدهد كه مبارزه ايشان با معاويه از همان آغاز به عهده گرفتن خلافت، در حقيقت، مبارزه با انحراف اساسى به وجود آمده پس از رحلت رسول خدا(ص) در امر حكومت بود و معاويه مظهر اصلى اين انحراف، در زمان به خلافت رسيدن آن حضرت محسوب مىشد. در سخنان ديگر آن حضرت نيز كه درباره خلافت و حق خويش ايراد شده، به اين مطلب، يعنى انحراف بزرگ در صدر اسلام، با انحراف خلافت از مسير خود، اشاره شده است. در خطبه سوم نهج البلاغه، امام اين انحراف را در زمان آغاز آن، يعنى پس از رحلت رسول خدا اين گونه توصيف مىكند: «و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذاء اواصبر على طخية عمياء يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربّه فرأيت ان الصبر علىهاتا احجى فصبرت وفىالعين قذى و فى الحلق شجا ارى تراثى نهبا...» [2] در اين انديشه فرو رفته بودم كه با دست بريده (دست تنها) به پاخيزم يا بر محيط و شرايط ظلمانى و گمراه كننده، كه پيران را فرسوده و جوانان را پير مىكند و مؤمن در آن در رنج و زحمت است تا خدايش را ملاقات كند، صبر كنم. پس نتيجه گرفتم كه صبر به عقل و خرد نزديكتر است. پس صبر كردم در حالى كه در چشم خاشاك و در گلو استخوان داشتم و مىنگريستم كه ميراثم را به غارت مىبرند. در خطبهاى ديگر، آن حضرت شرايط را پس از گذشت حدود چهارده سال، هنگام به خلافت رسيدن عثمان، اين گونه بيان مىكند: «فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا ذاب و لا مساعد الا اهل بيتى فضننت بهم عن المنية فاغضيت على القذى و جرعت ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امر من العلقم و آلم للقلب من وخز الشفار» .[1] پس در كار خويش نگريستم و چون ياور و مدافع وهمكارى جز اهل بيتم نيافتم، پس به مرگ آنان راضى نشدم و استخوان در گلو و خار در چشم، غم و غصه را فرو بردم و با فرو بردن خشم بر امرى صبر كردم كه از حنظل تلختر واز تيزى شمشير، براى قلب تيزتر بود. اين دو سخن امام، به خوبى شرايط واوضاع و احوال پيش آمده در جامعه اسلامى را با عوض شدن مسير خلافت جانشنى پيامبر اكرم (ص) تصوير مىكند. چه امرى رخ داده است كه حضرت على(ع) تحمل آن را مانند تحمل استخوان در گلو و خار در چشم توصيف مىكند؟ آيا صرف نرسيدن حكومت به آن حضرت، ايشان را اين گونه حزين و غصه دار كرده است؟ او كه براى همه دنيا و حكومت آن، ارزشى قائل نيست و آن چه براى او مهم و با ارزش است، آخرت، ايمان، تقوى و حيات طيبه انسانى است. پس محيط و شرايط به وجود آمده، انحرافى در مسير اسلام است كه ضربه آن بر قلب امام، از شمشير تيزتر است و آثار آن، جوانان را پير و پيران را فرسوده مىسازد. اگر امام براى حق خويش تا اين اندازه تلاش مىكند، بدان علت است كه رسيدن به آن را ملازم با زلال شدن راه هدايت انسانها به سوى خداوند و برطرف شدن كجروىها مىداند، امرى كه اگر دست كم پس از خلافت عمر اتفاق افتاده بود، مىتوانست كجىها را از بين ببرد و جامعه اسلامى را به سوى سعادت واقعى سوق دهد. بدين ترتيب، حضرت على(ع) از همان آغاز تشكيل سقيفه، با مسير خلافت، كه راهى
غير از راه درست خويش را مىپيمود، مخالف بود و در طول 25 سال بركنارى آن حضرت از
خلافت، به هر شكل ممكن مخالفت خود را با روش و سيره خلفاى حاكم در اين مدت اعلام
مىكرد و هرگز حاضر نبود كه در عمل يا سخن، آن را تأييد كند، حتى اگر اين سخن يا عمل،
خلافت و حق آن حضرت را به ايشان باز مىگرداند و يا موجب تثبيت خلافت آن حضرت
مىشد. يكى از عوامل مهم مخالفت با معاويه نيز اين بود كه هر نوع تأييدى در اين زمينه،
تأييد رفتار و سيره خلفاى پيش از او محسوب مىشد.
پرسش و پاسخ درباره اقدام نكردن امام على(ع) براى خلافت
با توجه به آن چه گذشت، ممكن است اين پرسش در ذهن خواننده شكل گيرد كه اگر
حضرت على(ع) انحراف مسير خلافت را انحرافى اساسى مىدانست و به اين علت، هرگز
حاضر به تأييد آن نبود، چرا در همان آغاز شكلگيرى فتنه، به صورت قاطعترى عليه آن اقدام
نكرد؟ چرا در طى مدت طولانى قبل از به دست گرفتن خلافت، اين كار را انجام نداد؟ چرا
شمشير به دست نگرفت و در برابر كسانى كه به وجود آورنده اين انحراف بودند، نايستاد و تنها
نارضايتى خويش از مسير خلافت را با بيعت نكردن به صورت اختيارى و تأييد نكردن خلفاى
پيش از خود نشان داد؟
پاسخ به اين پرسش در روايات ائمه آمده است. امام باقر(ع) از بين رفتن اساس اسلام و
ارتداد همه مردم را علت اين امر بيان مىكند:
«انّ الناس لمّا صنعوا ما صنعوا اذا بايعوا ابابكر لم يمنع امير المؤمنين من ان يدعو الى نفسه
الانظراً للناس و تخوفا عليهم ان يرتدّوا عن الاسلام فيعبدوا الاوثان و لايشهدوا ان لا اله الاّ اللّه
و انّ محمداً رسول اللّه و كان الاحبّ اليه ان يقرّهم على ما صنعوا من ان يرتدّوا عن جميع
الاسلام وانّماهلك الذين ركبوا ما ركبوا فامّامن لم يصنع ذلك و دخل فيما دخل فيه الناس على
غير علم و لا عداوة لاميرالمؤمنين فانّ ذلك لايكفره و لايخرجه عن الاسلام و لذلك كتم على
امره و بايع مكرها حيث لم يجد اعوانا» .[1]
اين حديث به خوبى روشنگر وضعيت حضرت على(ع) پس از رحلت رسول خدا است و
اولا بيان كننده اين مطلب است كه عدهاى از سر دشمنى و عداوت، در صدد غصب خلافت
برآمدند و در اين راه، حتى حاضر به نابودى اسلام بودند. ثانياً حاكى از اين است كه آن
حضرت به اندازه كافى ياور نداشت كه بتواند بر فضاى حاكم غلبه كند و بدون خون ريزى، بر
امور مسلط شود. ثالثاً روشن مىكند كه جنگ و خون ريزى و درگيرى در آن زمان، هر چند به
پيروزى امام نيز مىانجاميد، نابودى اصل اسلام را در پى داشت و همين امر علت اصلى
اعراض آن حضرت از حق خويش و بيعت با اكراه بود. اگر امام از حق خويش دست بر
مىداشت، هر چند انحرافى بزرگ در اسلام به وجود مىآمد، اما ظاهر و صورت اسلام باقى
مىماند و همين ظاهر، موجب نجات بسيارى از مردم مىشد كه بدون دشمنى به جو غالب
گرويدند؛ ولى اگر صورت اسلام از بين مىرفت، ديگر چيزى باقى نمىماند و همه مردم
منحرف مىشدند. از سوى ديگر، اگر چيزى از اسلام باقى نمىماند، حضرت على(ع) حكومت
جامعه اسلامى را براى چه چيز مىخواست؟ ايشان حكومت را براى هدايت مردم به صراط
مستقيم و از بين بردن انحراف مىخواست و با نابودى اصل اسلام، ديگر رسيدن به چنين
هدفى محال بود.
در اين باره، پرسش ديگرى مطرح مىشود كه چرا آن حضرت، يارى ابوسفيان را رد كرد و
آنگاه كه او به امام پيشنهاد بيعت داد و گفت: «مدينه را از لشكريان پر مىكنم» آن را
نپذيرفت؟[1] و چرا پيشنهاد ابن عباس را نپذيرفت كه به آن حضرت گفت: «اگر من با شما
بيعت كنم، مردم نيز مىگويند: عموى پيامبر بيعت كرده است و آنان نيز به اين علت
بيعتمىكنند»؟[2]
پاسخ اين پرسش، با توجه به سيره حضرت على(ع) در حكومت و پاسخ ايشان در اين
باره، روشن مىشود. همان طور كه بارها تكرار شد، آن حضرت هيچگاه حكومت را براى
تسلط بر مردم و قدرت طلبى نمىخواست، بلكه آن را براى برپايى عدل و قسط در جامعه و
تكامل انسانها و سعادت جامعه اسلامى مىخواست. اين نگرش به حكومت، هرگز با استمرار
و يارى از شخصى مانند ابوسفيان، كه به علت خصلتهاى قبيلهاى مايل بود قبايل معروف
قريش خلافت را در دست گيرند، سازگار نبود. از سوى ديگر، اگر حضرت على(ع) با حمايت
شخصى مانند ابوسفيان، حكومت را در دست مىگرفت، تحت تسلط او و هم فكرانش قرار
مىگرفت و اين امرى است كه امام هيچ گاه به آن راضى نبود. از اين رو، در پاسخ به او فرمود:
«انك تريد امرا لسنا من اصحابه و قد عهد الىّرسول اللّه صلى الله و عليه و آله عهداً
فاناعليه» .[1]
تو طالب چيزى هستى كه ما به آن تمايلى نداريم و پيامبر اكرم با من پيمانى بسته است كه من
بر پيمان خويش هستم.
متن اين پيمان، كه آن حضرت در اين جا از آن سخن مىگويد: در روايات ديگر آمده است.
ايشان مىفرمايد: پيامبر اكرم به من گفت:
«يا على لك ولاء امّتى فان ولّوك فى عافية و اجمعوا عليك بالرضا فقم بامرهم و ان اختلفوا
عليك فدعهم و ما فيه فاّن الله سيجعل لك مخرجا فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا معى مساعد
الا اهل بيتى فضننت بهم عن الهلاك و لو كان لى بعد رسول الله عمى حمزه و اخى جعفر لم
ابايع مكرها...» [2] .
از اين سخن و سيره آن حضرت، هم چنين روشن مىشود كه حكومت امام بايد با
پشتيبانى سران و بزرگان جامعه اسلامى، از مهاجران و انصار تحقق مىيافت و آن حضرت
نمىخواست صرفاً با پشتيبانى ابن عباس و اهل بيتش جنبه قبيلهاى و عشيرهاى پيدا كند؛
زيرا آن حضرت دلايل و شواهد كافى براى رسيدن به حكومت و پذيرش آن از سوى
مهاجران وانصار دراختيار داشت و مىدانست كه همگان از اين دلايل آگاهند و اگر بخواهند به
سوى حق حركت كنند، راهى جز پذيرش و تسليم خلافت به آن حضرت ندارند. به همين
علت، در پاسخ به ابن عباس، كه از حال و هواى جامعه، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) و حتى
پيش از تشكيل سقيفه آگاه بود و از آن حضرت خواست تا بيعت او را بپذيرد، فرمود:
«من يطلب هذا الامر غيرنا» .[3]
چه كسى غير از ما در پى اين امر است؟
و نيز فرموده است:
اصلاً به ذهن من خطور نمىكرد كه خلافت را از اهل بيت واز من دور گردانند.[4]
از سوى ديگر، پىگيرىهاى امام درباره خلافت، براى او بسيار خطرناك و احتمال كشته
شدن ايشان نيز بسيار قوى بود. هر چند او از شهادت نمىهراسيد، بلكه مشتاق آن بود، ولى
كشته شدن ايشان در آن اوضاع و احوال، باعث هدر رفتن خونش مىشد، بدون اين كه ثمرى
داشته و وظيفه خويش را در آشكار كردن خط هدايت، پس از رسول خدا و جنگ با مارقين و
ناكثين و قاسطين انجام داده باشد؛ همان گونه كه سعدبن عباده به علت بيعت نكردن كشته
شد. از برخى روايات مشخص مىشود كه احتمال كشته شدن براى آن حضرت، نه تنها پيش
از بيعت اجبارى با ابوبكر وجود داشته،[1] بلكه تا هنگام به خلافت رسيدن آن حضرت نيز
وجود داشته است. ابن ابى الحديد با تعجب از استاد خويش پرسيد كه چگونه حضرت در اين
مدت طولانى پس از رحلت رسول خدا، با وجود شعله ور بودن خشم دشمنانش زنده ماند؟ و
استادش پاسخ مىدهد كه او خويشتن را از يادها برد و به عبادت و قرآن مشغول شد و اگر اين
گونه رفتار نمىكرد، حتماً كشته مىشد.[2]
سؤال ديگرى در اين ميان مطرح است كه تاريخ حكايت از همكارى حضرت على(ع) با
خلفا دارد و راهنمايىهاى آن حضرت به عمر و عثمان معروف است و طبق بعضى روايات،[3]
امام خويشتن را يارو ياور ابوبكر معرفى مىكند. اين امور چگونه با نامشروع بودن حكومت
آنها قابل جمع است؟
پاسخ اين پرسش، در همين خطبه، كه در شرح نهج البلاغه نقل شده، آمده است. آن
حضرت علت بيعت خويش با ابوبكر و اطاعت از او را خطرى مىداند كه اسلام را تهديد
مىكرده است:
«فامسكت يدى و رأيت انى احق بمقام محمد فى الناس ممّن تولى الامر من بعده فلبثت بذاك
ماشاء الله حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين اللّه و ملّة
محمد فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما يكون المصاب به علىّ اعظم
من فوات ولاية اموركم... فمشيت عند ذلك الى ابى بكر فبايعته و نهضت فى تلك الاحداث
حتى زاغ الباطل و زهق» .[4]
دست خود را بازداشتم (بيعت نكردم) و معتقد بودم كه من به جايگاه پيامبر در ميان مردم، از
ديگران كه عهده دار امور شدند، سزاوارترم. پس مدت زمانى اين گونه درنگ كردم تا ديدم كه
گروهى از مردم، از اسلام بازگشتند (مرتد شدند) و به سوى نابودى دين خدا و سيره پيامبر
دعوت مىكردند. پس ترسيدم كه اگر اسلام واهل آن را يارى نكنم، نابود شود يا شكافى در آن
پديد آيد كه مصيبت آن برايم سنگينتر از دست دادن حكومت بر جامعه اسلامى باشد...پس
در اين هنگام با ابوبكر بيعت كردم و عليه اين حوادث قيام كردم تا باطل نيست و نابود شد.
همين علت، البته به طور محدودتر، در زمينه هم كارىهاى آن حضرت در امور جزئى با
خلفا نيز مطرح است. اگر امام در موارد بسيار، به بيان احكام شرعى مىپردازد و خلفا را در
اجراى احكام اسلامى تاحد توان آنان و تا آن جا كه به راهنمايىهاى او گوش فرا مىدادند،
يارى مىكند، هدفى جز پيش برد احكام اسلامى ندارد و اگر به عمر پيشنهاد مىكند كه خودش
در جنگ با مشركان حاضر نشود و عزت و شوكت اسلام را نگاه دارد،[1] هدفى جز سربلندى
جامعه اسلامى و دين خداوند ندارد، هر چند معتقد باشد كه جامعه اسلامى از يك انحراف
اساسى بهعلت انحراف مسير خلافت رنج مىبرد؛ ولى اين براى آن حضرت، بدان معنا نيست
كه جلوى ديگر انحرافات را نگيرد و آن چه از دستش بر مىآيد، براى اعتلاى جامعه اسلامى
انجام ندهد.
نمونه بارز اين دلسوزى را درباره عثمان مشاهده مىكنيم. با اين كه انحرافات عثمان به
اندازهاى بود كه حتى عموم مردم در جامعه اسلامى متوجه اين امر شده بودند و براى عزل او
اقدام مىكردند، ولى در اين اوضاع و احوال، باز آن حضرت به گونهاى عمل مىكند كه صلاح
جامعه اسلامى در آن است. ايشان هيچ گاه از وضعيت به وجود آمده، قصد بهره بردارى و
انتقام ندارد و هر چند با معترضان به عثمان، هم عقيده است، ولى كشته شدن عثمان به
دست انقلابيون را فتنه مىداند كه راه كشت و كشتار را در امت باز مىكند و فتنهها بر پا
مىسازد و حق و باطل را به هم مىآميزد.[2] بدين علت، تا حد توان مىكوشد تا انحرافات
عثمان را از بين ببرد و انقلابيون را راضى كند و فتنه را خاموش سازد؛ ولى هيچ يك از اين
اقدامات به معناى رضايت ايشان از خلافت عثمان نيست.
ب. رفتار امام حسن و امام حسين(ع) با معاويه
امام حسن(ع) زمانى خلافت جامعه اسلامى را به عهده گرفت كه حضرت على(ع) روش
خويش واهل بيت را در مبارزه همه جانبه با معاويه تاسرگونى و نابودى آن، روشن ساخته بود
و همه مىدانستند كه آن حضرت هرگز با معاويه سازش نخواهد كرد و او را به رسميت نخواهد
شناخت. در بخش قبل، در بحث صلح امام حسن (ع) روشن شد كه آن حضرت نيز همين
شيوه را در پيش گرفت و حتى پس از پايان يافتن صلح و تثبيت حكومت معاويه، باز هم
برحقانيت خويش و بطلان حكومت معاويه تأكيد داشت و براى مردم بيان مىكرد كه شرايط
جامعه موجب شده است كه خلافت را به معاويه واگذار كند و گرنه، در باطل بودن او
شكىندارد.
از سوى ديگر، ارزيابى صلح آن حضرت و شرايط مطرح شده در صلح نامه نيز روشن
مىسازد كه امام از اين راه، شيوه جديد مبارزه عليه معاويه را آغاز كرد. اين صلح نامه ماهيت
معاويه را براى مردم بر ملا كرد و براى همه روشن ساخت كه معاويه، تنها به سلطه و
پادشاهى بر مردم مىانديشد و هرگز در راه تثبيت اهداف اسلام و قرآن، گامى برنخواهد
داشت. سه شرط مهم در صلح نامه، نه تنها به طور لفظى از سوى معاويه انكار شد، بلكه
بهطور عملى نيز خلاف آنها رواج يافت. اميران نصب شده از سوى او مأموريت يافتند توهين
و سبّ حضرت على(ع) را رواج دهند، شيعيان در همه جا تحت فشار قرار گرفتند و عدهاى از
آنان به شهادت رسيدند و برنامه ريزى براى جانشينى يزيد آغاز و سرانجام عملى شد.
نقض عهد از سوى معاويه، شيعيان و محبان اهل بيت را به جوش و خروش واداشت.
آنان نزد امام حسن(ع) آمدند و از آن حضرت خواستند كه در برابر نقض عهد، به قيام و مبارزه
برخيزد، اما هنگامى كه پاسخ منفى امام را شنيدند، گمان كردند كه امام نمىخواهد قيام كند، در
حالى كه شرايط براى مبارزه با معاويه مهيّا است. پس به سراغ امام حسين(ع) رفتند و از
ايشان خواستند كه رهبرى آنان را در مبارزه بر عهده گيرد؛ اما آن حضرت نيز با شناخت واقعى
شرايطى كه برادرش با آن مواجه بود، به آنان پاسخ منفى داد و به تبيين اوضاع و احوال جامعه
پرداخت و مبارزه با معاويه را بيهوده دانست: «ليكن كل امرىء منكم حلسا من احلاس بيته مادام هذا الرجل حيّا فان يهلك و انتم احياء رجونا ان يخيّر اللّه لنا و يؤتينا رشدنا و لا يكلنا الى انفسا. انّ اللّه مع الذين اتقوا والذينهممحسنون» .[1] هر كس در خانه خود مسكنگزيند تا زمانى كه اين مرد (معاويه) زنده است. پس هر گاه او بميرد و شما زنده باشيد، اميد است كه خداوند براى ما خير وخوبىپيش آورد و رشد ما را عنايت كند و ما را به خويشتن واگذار نكند. همانا خداوند با متقين و محسنين است. پاسخ امام حسين(ع) به قيام بر عليه معاويه پس از شهادت برادرش، تأييد كننده اين مطلب است و نشان مىدهد كه پاسخ منفى امام، در زمان حيات برادرش، تنها براى رعايت حرمت برادر و امامت او نبوده است. آن حضرت در پاسخ نامه شيعيانش در كوفه، بر همان مطلب تأكيد كرد كه در زمان برادرش به آنان داده بود: «انّى لارجو ان يكون رأى اخى فى الموادعه و رأيى فى جهاد الظلمة رشداً و سددا فالصقوا بالارض و اخفوا الشخص و اكتموا الهدى و احترسوا من الاظنّاء مادام ابن هند حيا فان يحدث به حدث وانا حىّ ياتكم رأيى ان شاء اللّه» . اميد اين دارم كه نظر برادرم در ترك جهاد و نظر من در جهاد با ستمكاران هر دو رشد و صحيح باشد. پس دست نگهداريد و خود را مخفى سازيد و خواسته خويش را كتمان كنيد و از گمان دشمنان پرهيز كنيد در مدت زمانى كه معاويه زنده است. پس اگر برايش اتفاقى افتاد و منزنده بودم، نظرم را به شما خواهم رساند اگر خداوند بخواهد. بدين ترتيب، امام حسن(ع) از آغاز خلافت، همان راه پدربزرگوارش را براى نابودى معاويه در پيش گرفت ومردم را در اين راه بسيج كرد؛ اما اصحاب ايشان كسانى نبودند كه عزم جدى براى جنگ داشته باشند، مگر گروه اندكى از شيعيان مخلص. به همين علت، وقتى امام متوجه خيانت و نامه نگارى آنان به معاويه شد، براى حفظ جان شيعيان مخلص خود، راه صلح را در پيش گرفت؛ اما همواره بر اين امر تأكيد مىكرد كه خلافت متعلق به اهل بيت و او است و معاويه بر باطل است و اگر شرايط مساعد بود، به مبارزه نظامى با او بر مىخاست: «كتب جوابا لمعاويه: انمّا هذاالامرلى و الخلافة لى و لاهل بيتى و انها لمحرمة عليك و على اهل بيتك سمعته من رسول اللّه و اللّه لو وجدت صابرين عارفين بحقى غير منكرين ما سلّمت لك و لا اعطيتك ما تريد» .[1] امام حسن(ع) در پاسخ معاويه نوشت: اين امرمال من است و خلافت متعلق به من واهل بيت است و از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: خلافت بر تو و خاندانت حرام است. به خدا اگر انسانهايى صابر و آشنا به حق خود، كه معرفت خويش را انكار نمىكردند، مىيافتم، آن را تسليم تو نمىكردم و به خواست تو عمل نمىنمودم. آن حضرت، اين مبارزه را در متن صلح نامه نيز پىگيرى كرد و شرايط آن را بهگونهاىتنظيم كرد كه معاويه را رسوا و ماهيت ضد اسلامى و انسانى او را براى همه آشكارسازد.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان -- صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 12 فروردین 1394 ساعت: 0:52 منتشر شده است
برچسب ها : تحقیق درباره رفتار امامان(ع) با حاكمان معاصر خويش,